نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد آهی کشید وسرعتش را کم کرد ودرکنار پارك کوچکی در حاشیۀ خیابان توقف کرد .به طرف محمد برگشت
وآرنجش را روي تکیه گاه صندلی گذاشت وسرش را به دستش تکیه دادتاراحترصحبت کند .محمد چشم به دهان فرشادداشت وبا دقت به صحبت هاي اوگوش می کرد.
محمد همانطور که خودت می دانی من تابحال با دخترهاي زیادي آشنا شدم وشاید اگر این آشنایی شناخت کاملتري به
خود می گرفت حتی ممکن بود به ازدواج هم ختم شود وشاید در این نوع ازدواج نیاز جسمی و روحی حرف اول را می
زند.اما می دانم هر چیزي که هنوز نمی دانم چیست .به قول عمو هروقت عشق به سراغ انسان بیاید اولین نفر خود
اوست که می فهمد عاشق شده .ولی من هیچ وقت این احساس را درك نکرده ام و مطمئنم هنوز عاشق نشده ام چون
مگر می شود آدم عاشق شود اما خودش نفهمد .خلاصه خلئی دروجود من است که نمی دانم ان را باچه چیز پر کنم
!» .فکرمی کنم یک چیزي لازمۀعاشق شدن است در من نیست نمی دانم! نمی دانم
فرشاد با حالت کلافه اي دست را در موهایش فرو بردپس از چند لحظه به محمد که غرق در تفکر بود نگاهی انداخت .
محمد در صحبتهاي فرشاد غرق شده بود.او حرفهاي منوچهر را درك میکرد زیرا خود او هم عاشق بود و فقط یک عاشق
می تواند عشق را درك کند .
فرشاد همچنان به محمد خیره شده بود و صحبتش نمی کرد.محمد پس از چند لحظه به خود امد و به دوستش لبخند
.» خب، به چه نتیجه اي رسیدي؟خیلی غرق شده بودي »: زد.فرشاد نیز با لبخند سرش را تکان داد و گفت
داشتم فکر میکردم فرشاد با اینکه تا بحال عمویت را ندیده ام،اما احساس میکنم به او علاقه مندم و احترام زیادي «
.» برایش قائلم
.» یک روز تو را با او آشنا میکنم مطمئنم اگر او را ببینیبیشتر به او علاقه مند میشوي «
خلاصه داستان عشق منوچهر و »: محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد فرشاد دوباره رشته کلام را در دست گرفت
غزاله پس از یک ماجراي عاشقانه شروع و متاسفانه با مرگ غزاله به پایان رسید.البته شاید من اینطور فکر میکنم، شاید
» ؟ هم حقیقت نداشته باشد که مرگ میتواند پایان یک عشق باشد به نظر تو اینطور نیست
» ؟ خب حالا عمویت چه میکند «
هیچی زندگی را میگذراند اما مثل گذشته شاداب و سرحالنیست،بنده خدا خیلی بهم ریخته شده،تنها دلخوشی اش «
.» وجود فرزانه و غزل است که جانش به اندو بسته است
فرشاد موضوع دختر عمویت چیه؟ آیا راستی میخواهی با او ازدواج کنی یا فقط براي »: فرشاد اهی کشید و با تاسف گفت
» ؟ عصبانی کردن مادرت آنرا عنوان کردي
.» آره،قصد داشتم با او ازدواج کنم »: فرشاد لبخند تلخی به لب آورد و چشمان روشنش رنگ تیره اي به خود گرفت
» ؟ یعنی حالا پشیمان شدي «
.» نه، منظورم این است که قسمت نشدشاید هم خودم اراده نداشتم «
.» یعنی چه واضحتر حرف بزن »: محمد نمیفهمید فرشاد چه میخواهد بگوید ،اخمهایش را در هم کشید و گفت
همه چیز بعد » : فرشاد دستش را به طرف سوئیچ برد و خودرو را روشن کرد،اما حرکت نکرد با صداي گرفته اي ادامه داد
از ختم زن عمو شروع شد ،همون موقع که من با خود عهد کردم کوتاهی گذشته را جبران کنم و مرتب به عمو سر بزنم و
گاهی او را از تنهایی در بیاورم بخصوص که او نیز به دیدار من تمایل نشان میداد. اما با تمام تلاشم درس و نیز بعد
مسافت فرصت زیادي برایم باقی نمیگذاشت تا بتوانم به طور مداوم و مستمر به شیراز بروم.فقط میتوانستم در تعطیلات
به شیراز بروم و عمو را ببینم . در همین رفت و امدها بود که به فرزانه بیش از پیش علاقه مند شدمو تصمیم گرفتم با او
ازدواج کنم.وقتی تصمیم را با پدر و مادر در میان گذاشتم پدر استقبال کرداما مثل همیشه موافقت خود را مشروط به
موافقت مادر اعلام کرد. اما وقتی مادر فهمید چشمت روز بد نبیند،
غش کرد و ضعف کرد و دست آخر کارش به بیمارستان کشید.باور کن به غلط کردن راضی شده بودم خلاصهمادر
موافقت نکرد که نکرد ،من هم از ناراحتی نتوانستم واحد هاي آن ترم را بگذرانم .خودت که یادت می اید همان موقع که
کمیته انضباطی دانشگاه مرا احضار کرد که در ورقه ام به جاي پاسخ به سوالات امتحان ، یک نامه عاشقانه به زبان
انگلیسی نوشته بودم که آن را تقدیم به فرزانه کرده بودم.
Every night when the world dreaming, I close my eyes and think of you. If the wish I cast
upon the brightest star could magically come true the dawn would bring me closer to you.
There’s nowhere that I’d rather be than with you. Your lips against mine, your arms
sheltering me. There’s a special place in my heart. Where your light always burns bright.
And Hough today we’re for apart. You’ll warm. May dreams tonight…………for Farsaneh
-آره خوب یادمه، پسر جدي دیوانه اي. اون کارت هم مثل توپ صدا کرد. با اینکه آخر معلوم نشد چطور این قضیه توي
دانشگاه پیچید اما تا چند وقت بچه ها سوژه گیر آورده بودند و متنی رو که تو ورقه نوشته بودي تقدیم به دوست
دختراشون می کردن.
فرشاد خندید و گفت : پس بدین ترتیب به من می گن پدر سبک امتحانالیسم.
محمد با صداي بلندي خندید و ادامه داد : وقتی اسمت را در فهرست افتاده ها دیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم، چون
از درسهایی عقب افتاده بودي که همه را فوت آب بودي، پس از آن هم نزدیک دو ماه غیبت کردي. همان موقع بود
درست است؟
-آره خود خودش بود. آن مدت را رفته بودم شمال تو ویلامون بست نشسته بودم و واسه خودم حال می کردم. وقتی
پدر آمد دنبالم و پس از کلی حرف و نصیحت راضی شدم به دانشگاه برگردم. او هم قول داد سعی کند مادر را راضی کند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید