باکره حامله
بانوي لورد
صبح روز 25 مارس با یک کشش قوی درونی از خواب بیدار شدم و به غار ماسابی فرا خوانده شدم . هنوز هوا تاریک بود که به ماسابیل رسیدم . بانو زودتر آمده بود و در آنجا منتظر من بود .
من از او عذر خواهی کردم که دیر رسیده ام و گفتم سرماخوردگی دارم . بانو لبخند شیرینی به من زد و من زانو زدم و با هم شروع به دعا کردیم . بعد بانو خیلی خیلی نزدیک من آمد و من به او گفتم که چقدر بهش عشق می ورزم و چقدر خوشحالم که دوباره می بینمش .
من گفتم که مادمازل آیا می تونید اونقدر محبتتون رو به من افزایش بدید و نامتون رو به من بگید و او در جواب به من لبخند زد . من دوباره گفتم می تونید محبت کنید و اسمتون رو به من بگید من جمعا چهار مرتبه درخواستم را تکرار کردم . بانو دستهایش را به طرف زمین دارز کرد و بعد آنها را به طرف بالا روی سینه اش به صورت ضربدر به هم پیچاند . چشمانش را به طرف بهشت دوخت ولی سرش را بالا نگرفت . با ملایمت به طرف من خم شد و گفت :
Que soy era Immaculada Conceptiou
بانو به من لبخند زد و بعد غیب شد . من تنها ماندم .
من معنی کلمات را نمی دانستم اما حتما کشیش معنی آن را می دانست . من می دانستم که
بانو به کشیش پیرامل عشق می ورزد .
من شمعم را در غار گذاشتم و در حالی که تمام راه کلمات بانو را با خودم تکرار می کردم ، مستقیم به نزد کشیش پیرامل رفتم . پدر در انتظار من بود . من به او تعظیم کردم و گفتم :
I am the Immaculate Conception
و او را دیدم که بهت زده شدم . توضیح دادم که بانو می فرمایند که
I am the Immaculate Conception
پدر پیرامل خوب و مهربان ، بهت زده در جا میخکوب شد و در حالی که لکنت زبان پیدا کرده بود گفت : تو معنی این کلمات را می دانی ؟ من سرم را تکان دادم و گفتم نه !
پدر پرسید تو که معنی کلمات را نمی دانی چطور آنها را ادا می کنی ؟ من جواب دادم که من تمام طول راه کلمات را با خودم تکرار کردم و ادامه دادم در ضمن بانو هنوز بر ساخت بنای کلیسا اصرار دارند .
رنگ صورت پدر پیرامل تا سر حد مرگ پریده بود او به زور راه می رفت و بریده بریده به من گفت که بچه جان تو به خانه برگرد . یک روز دیگر با تو صحبت می کنم .
پدر پيرامل
من سالها بعد فهمیدم که پدر پیرامل همان شب نامه ای برای اسقف اعظم نگاشته و گفته که
قلبش مالامال از شور و هیجان شده و چشمانش از اشک لبریز شده است .
شکوه و جبروت مریم مقدس
کلمات بانو چه معنی داشت ؟ هیچ فکری به ذهنم نمی رسید . نمی دانستم من باکره حامله هستم یعنی چه تصمیم گرفتم از مادمازل استریدEstrade بپرسم . او دارای حواس ماورایی پاکی بود .
من سوال کردم مادمازل باکره حامله یعنی چه ؟ و او توضیح داد که پاپ چهارم در هشتم دسامبر چهار سال پیش این اصطلاح را در مورد مریم مقدس به کار گرفته است . دریافتم که چیزی را که هفت هفته تمام نمی دانستم و حالا می توانم اظهار کنم که آن فرشته ، کسی نیست جز مریم باکره ، مادر مقدس که از بهشت آمده که احساسات و شور و شوقش را با من قسمت کند . او دعایی آسمانی به من آموخته که به زمین تعلق نداشت . دعایی که روح زمینی نداشت . او برای من دعا کرده بود . او به من قول شادمانی داده بود نه در این دنیا که در دنیای ماورا .
در تمام این دیدارها ، او با من نه با فرانسوی سطح بالی مقامات لورد ، که با لهجه معمولی لورد ، یعنی زبان من ، صحبت کرده بود . مادر مقدس به من آموخت که نیایش و دعا و قداست خیلی ساده و بی تجمل است .
اکثریت مردم حس کرده بودند که بانوی مقدس ما آمده که لورد را تقدیس کند . وقتی مردم به این واقعیت اطمینان پیدا کردند ، از شادی در پوست خود نمی گنجیدند . در تمام طول مدت ظهورات ، هیچ جرم و جنایتی در شهر صورت نگرفت و مردم به کلیسا هجوم آورده بودند و نزد کشیش ها اعتراف می کردند . رمق کشیش های ناحیه تقریبا کشیده شده بود و خیلی خسته شده بودند .
بانوي ما لورد را تقديس كرد
بانو به من گفته بود که همیشه یک شمع مقدس با خودم به غار بیاورم و بعد دوباره آن را با خودم به خانه ببرم. اما در روز 25 مارس او از من خواست که شمع را همانطور روشن ، در غار جا بگذارم . و تا به این روز همیشه شمعها در ماسابیل بر افروخته بودند .
من متوجه شدم که بانو گاه گداری از بالای سر من به جمعیت نگاه می کند و از بین جمعیت نفر به نفر را نگاه می کند و به مردم لبخند می زد تو گویی دوستانی عزیز و آشنا هستند .
او فراموش نکرده بود که مقامات شهر چقدر باعث پریشان حالی و نگرانی والدینم شده اند . همه آنها عاقبت به دیدارها و ظهورات مریم مقدس ایمان آوردند و همگی در حالی از دنیا رفتند که صلیب مسیح را در دستانشان می فشردند . جکومتJacomet اعتراف کرد که ضدیت و دشمنی ما پوچ و بی اساس بوده . مریم باکره مقدس جانب دار برنادت بوده .
شمع فروزان
سه دکتر برجسته به لورد آمدند که مرا معاینه کنند . و یک سیاست مدار به همراه آنها بود که از من سوالاتی کند . او گفت که مادر مقدس نمی تواند با لهجه محلی صحبت کند . عیسی مسیح و مریم مقدس آن زبان را نمی دانسته اند . و من به او گفتم که اگر آنها نمی توانند پس ما چطور می توانیم ؟
سه دکتر اظهار کردند که من از نظر مغزی و احساسی تعادل دارم . ولی از بیماری آسم رنج می برم . مادرم می توانست این بیماری مرا به آنها بگوید و زحمتشان را کم کند . برگ برنده مقامات همیشه این یک جمله بود : " ما می توانیم تو را به زندان بیندازیم " .آنها انگار فراموش کرده بودند که من در سلول زندان کاچوت که در واقع زندان بلااستفاده پلیس بود ، با تمام افراد خانواده ام در یک اتاق زندگی می کنم . آنها می خواستند با این تهدیدها مرا از میدان به در کنند .
زندان لي كاچوت
داشتن یک سلول انفرادی برای خودم به تنهایی و داشتن ساعات خلوت در یک جای دنج برای آمادگی من برای اولین مراسم عشای ربانی خیلی هم غنیمت شمرده می شد .
در چهارشنبه 7 آوریل و روز عید پاک ، یک بانگ درونی در وجودم برای رفتن به ماسابی و دیدار مادر مقدس حس کردم . وقتی وارد شدم صدها نفر از مردم آنجا مشغول دعا بودند . و برایم در آنجا جا نگه داشته بودند . من با بانو در عالم نیایش بودیم و می دانستم که دنیای ما قسمتی از دنیای بهشت است .
وقتی که بانو رفت متوجه دکتر دوزوس شدم که کنار من ایستاده است . او شمع را از دست من گرفت و شعله شمع را روی دست چپ من گرفت . و من با ناراحتی می گفتم که آقا دستم دارد می سوزد .
دقایقی بعد فهمیدم که در حین دیدن بانو شعله شمع انگشتان و کف دست چپم را احاطه کرده بوده و دکتر دوزوس خیلی متعجب شده بود که چطور روی انگشتان و کف دست من هیچ آثار سوختگی بر جا نمانده!
توضیحش ساده است . وقتی روح شخصی توسط مادر مقدس تسخیر شده ، آتش زمینی در مقابل گرمای وجود او هیچ است .
اولین مراسم عشای ربانی
در چهارم ماه می، موسیو جکومت دستور داد که همه شمع ها را از ماسابیل جمع کنند . و خواست که صاحبان آنها برای باز پس گیری ، به دفتر پلیس مراجعه کنند . مردم شمعهایشان را پس گرفتند و روشن کردند و نیایش کنان و در صفوف منظم به ماسابیل برگشتند . غافل از اینکه خود این موسیو جکومت ترتیب صفوف منظم به ماسابیل را با این کارش داده بود!
همان روز مسیو دوتور و شهردار به ملاقات پدر پیرامل رفتند . آنها تصمیم داشتند مرا بازداشت کنند و به بیمارستان روانی تاربس بفرستند ولی برای این کار نیاز به تاییدیه کشیش ناحیه داشتند وگرنه برایشان دردسر ساز می شد . آنها به او پیشنهاد کردند که بهتر است برای به زندان انداختن دردسر ساز کوچولو ، با هم متحد شوند . پدر پیرامل فریاد زد که من وظیفه ام را را به عنوان پیشوای روحانی منطقه خودم و نگهبانی گروه خودم خوب می دانم . پزشکان خود شما هیچ ناهنجاری و آنرمالی در وجود برنادت گزارش نکرده اند . قبل از اینکه یک مو از سر دخترک کم کنید اول باید مرا به زمین بزنید از روی جنازه ام رد شوید و لگد کوبم کنید .
یکشنبه سوم ژوئن اولین مرایم عشای ربانی من بود . روز عید پیکر مسیح بود . مراسم توسط روحانی الهی در محراب کلیسای خواهران راهبه شروع شد و در محراب روح من خاتمه یافت . مادر مقدس ، روح و جان مرا برای عیسی مسیح مهیا کرده بود . و شعله های ایمان من در عشای ربانی روشن شده بود .
رازهایی در احساسات هر کس هست که برای همیشه در حجاب سکوت ، پوشیده باقی می ماند . و اولین عشای ربانی من هم چنین بود . مادمازل استرید از من پرسید که برنادت ، کدام یکی تو را بیشتر خوشحال می کند ؟ اولین مراسم عشای ربانی یا دیدار مریم مقدس ؟ من فقط توانستم بگویم که هر دو . آنها با هم قابل مقایسه نیست . فقط می توانم بگویم که در هر دو حالت خیلی خوشحال بودم .
سالها بعد در دیر نورز من توانستم در دفتر دعایم بنویسم که من هیچ نبودم و خداوند توانست با عشای ربانی از این هیچ یک موجود بزرگ و رفیع خلق کند . من با مسیح دوست و صمیمی هستم . من تسلیم او هستم . سرنوشت من چقدر رفیع و بزرگ بود .
بانو خداحافظی می کند
شانزدهم جولای من در سکوت ، جلوی کلیسای منطقه زانو زده بودم و از خدا به خاطر سومین عشای ربانی ام تشکر می کردم که ناگهان یک جوشش ناگهانی از احساسات آشنا مرا به سوی غار فراخواند . احساس می کردم که مریم مقدس مرا می خواند .
جکومت غار ماسابیل را حصار کشی کرده بود و یک تابلو علم کرده بودند که رویش نوشته بود ورود به این منطقه ممنوع است .
یادداشت به زبان فرانسه بود . مادر مقدس همیشه با من با لهجه محلی صحبت می کرد .
من با شتاب به چمنزار کنار ماسابیل رفتم . زانو زدم و شمع را روشن کردم . من شروع به ذکر گفتن کردم که بانو در حالی که به من لبخند می زد در غار ظاهر شد . روز عید مریم مقدس بود . ( عید کوه کارمل ) او زیبا تر از هر موقع دیگری به نظر می رسید .
احتمالا این آخرین باری بود که او را روی زمین می دیدم . و من این را می دانستم ، چون بانو روح و جان مرا برای مسیح مهیا کرده بود و حالا می توانست مرا تسلیم مسیح کند . کسی که با او راز و نیاز کرده بودم . من از روی حالت تکان دادن سرش وقتی که گفت خداحافظ ، حس کردم که این آخرین دیدار ماست . او بهشت را در قلب من به جا گذاشت و تا به امروز در قلب من باقی مانده .
12 روز بعد کمیسیونی برای بازجویی و بررسی ظهور مریم مقدس تشکیل شد .
دکتر دوزوس ، لیست شفاهایی که در طول استفاده از آب چشمه مشاهده کرده بود ، تهیه کرد . او به خیره سری و یک دندگی متهم شد ولی او به راحتی واقعیت ها را گفت و اقرار کرد این شفاها فرا تر از دانش پزشکی است و توضیحی ندارد . واقعیت ها ، تسلیم ناپذیرترین چیزهای دنیا هستند . آنها را نمی توان انکار کرد و به راحتی از بین نمی روند .
دکتر دوزوس از جانب یک منبع غیر منتظره حمایت می شد . ناپلئون سوم که رفتار بسیار بدی با کلیسا داشت و حتی نشریه های کلیسا و انجمن وینسن دی پال را Vincent De Paul توقیف کرده بود ، دستور داد که تابلوی جکومت را در بیاورند ، نرده های اطراف غار را بکنند و غار ماسابیل به مردم پس داده شد . جکومت هم به آرلزArels انتقال داده شد .
کارگران با شور و اشتیاق نرده ها را خراب کردند و جمعیت به ماسابیل هجوم آوردند . بانو دوباره پیروز شد . آن روز بعد از ظهر شمعها به افتخار بانو در ماسابیل افروخته شدند .