نمایش پست تنها
  #50  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت چهل و ششم»

به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود . رفته بودم پیش آقای رحمانی ، وکیل شرکت و وکیل بابا می خواستم برخلاف وصیت بابا که نیمی از شرکت و خونه و بقیه اموال و دارائیشو به من بخشیده بود ، همه رو به بنیادهای خیریه بدم .توی مشورتی که با آقای رحمانی داشتم به این نتیجه رسیدم که توی یه منطقه محروم یه مدرسه یا بیمارستان به نام پدرو مادرم بسازیم . نصف دیگه شرکت هم مهریه شراره بود .
بدون اینکه عجله ای واسه خونه رفتن داشته باشم ، آهسته قدم بر می داشتم .. صدای سنگ فرش های حیاط زیر پام مثل یه موزیک ملایم توی گوشم می پیچید .
غرق دنیای خودم از پله ها بالا رفتم . جلوی در ورودی یه چمدون بزرگ راهمو گرفته بود . با تعجب به چمدون نگاه کردم و آهسته از کنارش گذشتم .
وسط سالن ایستادم و شراره رو صدا کردم . لحظه ای بعد در حالی که ساک بزرگی رو با خودش حمل می کرد از اتاق اومد بیرون .
در حالی که از این حرکتش متعجب شده بودم ، جلوش ایستادم .
-حالا تشریف داشتید ،کجا ان شاءا...؟
-راستش ...
-بذار زمین اون ساکتو ، مگه من می ذارم تو از اینجا بری .
-بعد ار مسعود دیگه جای من توی این خونه نیست .
-کی این حرفو زده ؟
-وصیت نامه مسعود . این خونه مال توئه .
جلو رفتم و ساک رو از دستش گرفتم .
-این خونه مال هردومون مال من و تو ! می خوام این حرف برای همیشه تو اون سر خوشگلت بمونه .
بغض کرد درست مثل بچه ها .
-من دیگه تو این خونه کاری ندارم .
-چرا ؟ اتفاقا تو یه مسئولیت بزرگ داری . یادت رفته که بابا منو به تو سپرده یادت رفت که من اینجا تو این خونه غیر از تو کسی رو ندارم .
اشکاش نم نم از چشماش باریدن گرفتن . رفتم جلو و بغلش کردم .
-کجا می خوای بری ؟ تو هم که جز من کسی رو نداری ؟
-می خواستم برم خونه پدرام .
-که چی که بری سربار اونا بشی . نه من دوست ندارم یه غریبه بهت حرف بزنه و پشت چشم برات نازک کنه .
سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و نگام کرد .
-یه غریبه ؟
-بسه دیگه تمومش کن اینجا خونه تو هست . بده من او ساکو . حال برو لباست عوض کن واین وسایلو هم بذار سر جاش .
-پری ، من هنوزم نمی خوام مزاحم تو باشم .
شونه اشو گرفتم و گفتم :
-شراره چی می گی تو مزاحم ، اونم تو این خونه ، حضورتو برام یه نعمته . یادته روز اولی که اومدم به هم قول دادیم تحت هر شرایطی کنار هم بمونیم . حالا به همین زودی یادت رفت ؟یعنی اونقدر از من بدت می آد ؟
-نه پری من بارها گفتم ، نه فقط توی روت ، بلکه به همه گفتم ، مثل یه دخترکه نه چون اونقدرها ازت بزرگ تر نیستم مثل یه خواهر دوست دارم . فقط فکر کردم ، تو حضور منو فقط به خاطر مسعود تحمل می کردی .
-این حرفا مال قدیمه و ربطی به الان نداره . ببین اگه تو دوست داری آزاد باشی می توین بری ازدواج کنی و بچه دار بشی ، ولی اگه به خاطر این می ری که فکر می کنی من ازبودن تو ، تو این خونه ناراحتم ، بهت اجازه رفتن نمی دم . منم می وتنستم با آقاجون برم ولی به خاطر تو موندم .
تبسمی از چهره اش عبور کرد .
-راست می گی پری ؟ تو به خاطر من موندی ؟ من فکر کردم تو واسه خاطر حقت موندی ! حتی که ...
-هیس ! شراره پول واسه من ارزشی نداره . من توی خونه آقا جون هیچی کم نداشتم . من الان از پیش اقای رحمانی می ام . رفته بودم ترتیب کارو بدم .می خوام یه بیمارستان و یه مدرسه بسازم .بقیه پول رو هم یم دیم به بنیاد خیریه .
دوباره چشمه اشکش جوشید .
-من بهت افتخار می کنم . تو بهترین کاری رو می کنی که امکانش وجود داره . کاش مسعود بود و بهتر دخترش رو می شناخت . پری من از طرف اون ازت معذرت می خوام تو باید مارو ببخشی .
صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-من خیلی وقته شما رو بخشیدم ، حالا هم برو لباستو عوض کن و یه اب به صورتت بزن .
لبخندی زد و برگشت طرف اتاقش . منم رفتم و پشت پنجره ایستادم و به سیاهی شب چشم دوختم .نمی دونم چقدر گذشت و من چقدر تو دنیای خودم بودم ، ولی با صدای زنگ به خودم اومدم هنوز برای باز کردن در حرکت نکرده بودم که دیدم درباز شد و سایه ای اومد داخل حیاط .
عبور زمان فراموشم شد . دوباره من شدم همون پری چندسال پیش ، که با صدای تک زنگ های پدرام از جا می پریدم و به بهانه سارا می رفتیم استقبال .
با چند قدم بلند خودم رو به تراس رسوندم . چشمم که دوباره به چمدون افتاد ، همه چی برگشت به حال و اندوهی عمیق ، که به جای احساس سرخوشم نشست . خم شدم و چمدون رو کشیدم و در پناه دیوار گذاشتم .
پدرام رسید، صدای پاهاش نزدیک تر شد . سرم رو بلند کردم و سعی کردم نگام به چشماش نیفته .
-سلام
-سلام
نایلون دستش رو به طرفم گرفت .
-کجا ان شاء ا...؟ جایی تشریف می برید ؟
دستم رو واسه گرفتنش دراز کردم .
-بفرمائید داخل .
نایلون رو روها نکرد . سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم . چشمای غم گرفته اش رو دوخت توی نگام و شمرده گفت :
-پرسیدم جایی قراره برید ؟
نایلونو رها کردم و ازش فاصله گرفتم پشت نرده های سفید تراس ایستادم و گفتم :
-اومدید همینو بپرسید ؟
کنارم ایستاد و گفت :
-نه براتون شام گرفتم .
-ممنون ، سارا کجاست ؟
-خونه .
-آه فراموش کرده بودم .
-چی رو ؟
-زندگی مجزا شما رو .
-نگفتید .
-چی ؟
-پرسیدم کجا می خواید برید ؟ این چمدون مال شماست دیگه ؟
هوس کردم یه کم سر به سرش بذارم .
-آره مگه غیر از من مسافر و مهمون دیگه ای توی این خونه هست ؟
-تو که صاحب خونه ای .
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-برام مهم نیست ، از دید شما من چی ام ، مهم اینه که باید برم . حالا بدید ببینم برامون چی گرفتید ؟
دستم رو دراز کردم و نایلون غذا رو گرفتم و از کنارش عبور کردم . مانع حرکتم شد .
-ولی من این اجازه رو بهت نمی دم . یعنی اینکه دیگه نمی ذارم بری .
-اون وقت شما چه کاره اید ؟ آخ فراموش کردم دایی پدرامید دیگه ! من چقدر خنگ شدم .
خشمی گذرا از چشمانش عبور کرد .
-بسه پریا ، چرا می خوای عذابم بدی ، اون چهار سال کم بود ؟
نگاش کردم ، تو عمق چشاش تمنا موج می زد دوباره اون رو به روم بود ، بااون نگاه دوست داشتنی و چهر ه ای که عاشقش بودم . نگاهی که تموم این مدت هر شب آرزو داشتم یک بار دیگه ببینمش . الان دیگه فرق می کرد ، من به ارزوم رسیده بودم ، ولی دیدنش بدون داشتنش برام شکنجه بود . اون حالا به دیگری تعلق داشت . اون مال کس دیگه ای بود .
آهی کشیدم و نگامو از چشاش کندم .
-دستمو ول کن.
حلقه انگشتانش به دور دستم شل شد و دستم رو رها کرد .
-یعنی اونقدر ازم بیزاری ؟
-اونقدر که حسابشونمی تونی بکنی .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-چرا ؟ فکر می کردم گذر زمان ...
-گذر زمان فقط روی زخم کهنه ام نمک پاشید .
خواست حرفی بزنه ، ولی حضور شراره بهش اجازه نداد .
-سلام خوبی پدرام جان .
از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل نایلون روی میز گذاشتم و غذاهارو وارسی کردم .جوجه کباب بود . اون هنوزم یادش بود که من جوجه کباب و به غذاهای دیگه ترجیح می دم شروع کردم به چیدن میز . مشغول کار بودم که اومد تو اشپزخونه بی توجه به حضورش کارم رو ادامه دادم . در یخچال باز کردم ، با یه قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستش روروی در یخچال گذاشت و درو بست و خیره تو چشام گفت :
-چرا دوست داری اذیتم کنی ؟خیلی لذت می بری ؟
-شما خیلی لذت بردید وقتی شکستنم رو دیدید ؟
-سوالم رو با سوال جواب نده .
-تمومش کن پدرام
-من تمومش کنم ؟این تویی که داری با من بازی می کنی ؟
خندیدم :
-ببخشید ،یادم نبود این شما بودید که چند سال پیش ...
-اصلا فراموش کنیم ، یادآوری گذشته چه نفعی می تونه برامون داشته باشه ! ما می تونیم دوباره شروع کنیم ، من این زندگی رو نمی خوام .
-تمومش کن پدرام ! چرا مزخرف می گی ؟ تو چه بخوای چه نخوای باید ادمه بدی . تو حالا خودت نیستی به خاطر بچه ات باید تحمل کنی .
با کلافگی دستش رو اخل موهاش فرو برد . پارچ آب رو از یخچال خارج کردم .وقتی دریخچال رو بستم نبود . پارچ رو سر جاش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم .جلوی در با شراره روبه رو شدم .
-کجا مثل اینکه می خوایم شام بخوریم .
-تو بخور من اشتها ندارم .
-چی شده ؟ببینمت باز با پدرام حرفت شد ؟
هیچی نگفتم فقط توی سکوت نگاش کردم .
-خیلی ناراحت بود ، چی بهش گفتی ؟بازم جوابش کردی .
-شراره اگه ده بار دیگه هم بیاد جوابش همینه .
-ولی آخه ...
-میشه یه قولی بهم بدی ؟
-آره عزیزم ، هر چی تو بخوای .
-دیگه هیچ وقت راجع به اون ، با من حرف نزن .
آهی کشید و گفت :
-باشه حالا که تو این طوری می خوای حرفی ندارم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید