.
..
...
تیغه ی یک گیاه به یک برگ پاییزی گفت:
"هنگام افتادن چه سر و صدایی می کنی ! همه ء رویاهای زمستانی مرا به هم می ریزی ."
برگ برآشفت و گفت
: " ای فرومایه ء فرونشین !
موجود بی آواز بد خلق !
تو در هوای بالا زندگی نمی کنی و از صدای آواز چیزی نمی فهمی . " آن گاه برگ پاییزی روی زمین خوابید و به خواب رفت
. چون بهار فرا رسید باز بیدار شد و یک تیغه ء گیاه بود
. هنگامی که پاییز آمد و خواب زمستانی او را فرا گرفت و برگ ها از همه جا روی او می ریختند زیر لب با خود می گفت
: " وای از دست این برگ های پاییزی ! چه سر و صدایی می کنند
! همه ء رویاهای زمستانی مرا به هم میزنند !!!
....
..
.