نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صل ۵: قسمت سوم
زری مخالفت نکرد.خشکش زده بود و چشم دوخته بود به قاب پنجره اتاقش.
در مقابل نگاه حیرت زده عمو و زن عمو و مرتضی از خانه عمو منصور زدم بیرون.مادر پرسید(اومدی پریا؟))
گفتم: دوباره میرم.با زری کار دارم.
گلهای یاس را با نخ و سوزن به سرعت به شکل گردن بند در آوردم و داخل تسبیح عقیقم کردم و توی دستمال پیچیدم و مخفی کردم توی جیبم.صدای مادر از آشپزخانه پیچید(کجا میری دختر؟))
گفتم(زود بر میگردم مامان))
رفتار شبهه بر انگیزم پروانه راکه یک لنگه پا پشت حصیر ایستاده بود و زاغ سیاه من را چوب میزد بی تردید گیج کرده بود.هنگام ورود به منزل عمو منصور،مرتضی داشت بیرون میآمد.در حالیکه پشت کفشش پاشنه کش انداخته بود،شگفت زده نگاهم کرد و مدتی طولانی ایستاد و زل زد به راه رفتنم. یکسر ه رفتم اتاق زری که هنوز بهت زده محو قاب پنجره اتاقش بود.
از صدای در تکانی خورد و پرسید(معلوم هست شماها چیکار میکنید؟))
_کی؟
_تو و محمد .انگار یادتون رفته اینجا کجاست و کجا دارین زندگی میکنین؟
_تو که از کار همه سر در میاری ،خودت حدس بزن؟
در نگاهش یک دنیا نگرانی موج میزد.
_میترسم آخرش اتفاق بدی بیفته.
خودم هم نگران بودم،ولی انگار آب از سرم گذشته بود.عشق محمد به من شجاعت و توانی ویژه میداد که قادر بودم دنیا را به خاطر او به هم بریزم.پرسیدم(برای کی نگرانی؟من یا ...))
نگاه خشمگینش باعث شد بقیه حرفم را قورت بدهم.
_پریا بهت بر نمیخوره راستشو بگم؟گمان نمیکنی زیاده روی کار دستت میده؟
هر دو سکوت کردیم.زری میخواست حرف بزند،اما مردد بود.سکوت مرموزش گیجم کرد.گفتم(زری هرچی به نظرت میرسه بگو،من مثل تو با هوش نیستم.))
_بگذریم.میدونم مغز تو و محمد در حال حاضر مثل فولاد شده که هیچ میخی توش فرو نمیره.اصلا میدونی من برای همه مون نگرانم.
_زری من عاشق صداقت کلام تو هستم.پس طفره نرو.تو دنیایی از معرفتی و با هیچ کس رو در وایسی نداری.چرا حرف دلتو رک و پوست کنده نمیزنی؟
حرف دلم اینه که نگران محمد هستم،البته،نه اینکه خیال کنی نگران تو نیستم،اما احساس محمد خیلی لطیف و دست نخورده است درست مثل خود تو.دو تا آدم مثل هم کمتر اتفاق میافته سرنوشتشون به هم گره بخوره.
دلم لرزید.دست گذشتم روی لبش((خواهش میکنم ادامه نده.))
سپس بلند شدم(من میرم،حالم خوب نیست.چند شبه نخوابیدم.))
از لایه در به راهرو خیره شدم.زن عمو توی آشپزخانه بود.با عجله رفتم اتاق محمد.دستمال را از جیبم در آوردم و یکجا گذشتم داخل جا نماز و سجاده را تا کردم و سر جای اولش گذشتم.دلم نمیآمد از اتاق بیرون بیایم.صدای پای زری را که شنیم بلند شدم.
_کجایی پریا؟
به سمت در رفتم و پرسیدم(محمد کتاب برام نذاشته؟))
لبخند زد و پرسید(تسبیهو گذاشتی تو سجاده آاش؟))
_گذاشتم.
فصل ۵:قسمت آخر
در حالی که غرق نگاهم بود و سعی میکرد عصبانی نشود آهسته گفت(پریا حالا که این بازی رو شروع کردی،باید تا آخرش با محمد باشی.فهمیدی؟محمد کسی نیست که بشه با احساسش بازی کرد.))
زن عمو که سینی چای را گذشته بود روی میز،گفت(صبح که نشدبا هم چای بخوریم.من نمیفهمم این دو تا برادر چشون شده.تا یه ماه پیش هیچ مشکلی باهم نداشتن،اما هر روز که میگذره بد تر میشن.تعجب میکنم امروز چرا انقدر به هم گیر میدادن!))
زری خندید و گفت(زن میخوان!نره قول شدن اما هنوز نون خور بابا هستن،باید برای خودشون خونه زندگی درست کنن.))
_وقتش نشده مادر.کی زن این بچهها میشه!اسمشه که مرد شدن اما هنوزم بچه آن.
_بچه آن یا آقا بزرگ فرمون ندادن؟
_یواش حرف بزن صدات نره بیرون.
_مامان دیگه داره حالم از این خونه به هم میخوره.
_واسه چی؟نونت نیست،آبت نیست!سقف بالای سرت سوراخه!
_نه مامان جان،واسه اینکه آب هم باید با اجازه اون پیرمرد بخوریم.بی خود نیست که بعضی شبها مرتضی خونه نمیاد.خبر داری کجا میره!همه از این خونه فرارین.
_صبر داشته باش دخترم.همه چی درست میشه.آقا بزرگ بده هیچ کدومتونو نمیخواد.
_آقا بزرگ!آقا بزرگ!کاشکی یه تفنگ داشتم و خلاصش میکردم.
زن عمو وحشت زده و زری عصبانی بود و من از خنده داشتم ریسه میرفتم.زن عمو غضبناک به زری نگاه کرد و گفت(دختر زبونتو گاز بگیر،پاک دیونه شدیا...حرارت تابستون خورده تو مخت نمیفهمی چی میگی!))
هر دو رفتیم توی حیاط.هنوز عصر نشده بود،باد و طوفان پاییزی داشت شروع میشد.پوریا پشت پنجره اتاقش وایساده و حصیر را بالا زده بود.لبخند زد و سلام گفت.صدای پروانه از پشت حصیر ساختمان بقلی آمد.
_پوریا ،حیف تو نیست که با این اشغالها هم کلام بشی؟
رنگ زری پرید.پوریا از پنجره سر بیرون آورد و فریاد کشید(پروانه،خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم!؟))
صدای عمه منصوره از راه رو آمد(چی شده؟باز که شماها دعواتون شد؟))
پژمان، به پشتیبانی از ما وارد معرکه شد(پروانه،این قدر از پشت حصیر چشم چرونی نکن.شب تا صبح که هی میری و مییائی و نمیذاری بخوابیم،بس نیست؟))
پویا فریاد کشید(بابا من درس دارم.تو رو خدا سر و صدا نکنین.همین جوریش هم ریاضی نمیره تو کلم.))
عمه منصوره اومد لب پنجره و در جواب عمه طاهره که پرسیده بود چه خبره گفت(خواهر،این دختر و پسرها هار شدن،خوش به حال همون قدیما که ما رو زود شوهر میدادن.)) زری ا رام از پلههای ساختمان عمه منصوره بالا رفت.هرچه دستش را کشیدم،جلودارش نشدم.انگار تصمیم گرفته بود برای همیشه روی پروانه را کم کند.رسید پشت در اتاق به شیشه مشت کوبید و فریاد زد(عروسک پشت پرده،چرا مثل موش قایم شودی!بیا بیرون ببینم چی زر میزانی؟))
عمه طاهره در را باز کرد و گفت(عمه جان ،خوب نیست شما دخترها باهم دعوا کند.بیا تو،یه کم آروم تر.))
پوریا فرصت را غنیمت شمرد و آهسته پرسید(پریا،معدلت چند شد؟))
زری،همان تور که داشت جواب عمه طاهره را میداد،حواسش به پوریا هم بود و فریاد کشید(پوریا به تو چه مربوطه معدل پریا چند شده؟برو اطاقت خودتو قاطی دخترا نکن.))
پژمان و پویا از در بیرون آمدند و فریاد زدند(پریا خودش زبون داره،تو چرا قاشق نشسته شودی و دائم میفتی وسط ما؟))
صدای افسانه کم بود ،آن هم اضافه شد بر جنجال(نگو قاشق نشسته بگو لنگ ه کفش کهنه،خدا شانس بده.معلوم نیست پریا مهره مار داره که همه دنبالش موس موس میکنن؟))
زری به یک چشم به هم زدن سراغ افسانه رفت و تا آمدم سر بجنبانم پروانه هم وارد معرکه شد.جواهر از ترس درگیر شدن بقیه بچه ها،رفت دنبال عزیز.عزیز لنگ لنگان آمد ایوان شاه نشین و فریاد کشید(زهره،پریدخت.))
مادرم و زن عمو زهره آمدند به ایوان.عزیز گفت(بچهها تونو جم کنین سرم رفت.))
در مقابل نگاه متعجب مادر که از هیچی خبر نداشت همراه زن عمو وارد منزل عمه طاهره شدم.زری با موهای پریشان،نفس نفس میزد و در کنار سر سارا وا رفته بود.عمه طاهره و افسانه و پروانه سمت دیگر راهرو نشسته بودند و به زری چشم قرعه میرفتند.به محض دیدن زری اشکم سرازیر شد.عمه طاهره نگاه غضبناکی به سر تا پایم انداخت و زیر لب گفت(ببین چه آتشی به پا کردی پتیاره خانوم؟))
از حرف عمه رنگم پرید.هر چه فکر کردم نفهمیدم گناهم چیست.زن عمو دست زری را گرفت و همراه من از خانه عمه طاهره آمدیم بیرون
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید