نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۶:قسمت اول
از نظر آقا بزرگ،دو سال پیاپی رد شدن در یک کلاس مساوی بود با ترک تحصیل،به محمد که سال دوم دانشگاه بود،اما او تصور میکرد هنوز دیپلم نگرفته،چندین بار نصیحت کرد(دست از درس خوندن بکش بابا،نون تو کاسبیه.چند سال میخوای کلاس دوازده رو بخونی و روفوزه بشی،وردست عموت یه سال کار کنی،مثل مرتضی که عقل کرد و رفت وردست عموش کار یاد گرفت و حالا طراح جواهر شده و چند روز دیگه واسه خودش مغازه میخره،واسه خودت میشی یه پا طلا ساز.نگذار بچههای عمت،خدا نکرده،از تو هم که فامیل خودمی،جلو بیفتن.واسه بابا بزرگت افت داره بابا.))
پوریا با آنکه دو سال در آزمونهای ورودی دانشگاه شرکت کرد و قبول نشد،مردانگی کرد و جلوی آقا بزرگ حرف از دانشگاه رفتن محمد نزد،اما از شدت غصه و حسادت،مدتها توی اتاقش منزوی بود و با هیچکس حرف نمیزد.همهٔ خانواده نگرانش بودند به جز آقا بزرگ که خوشحال میشد اگه میفهمید همه نوهها دست از درس خواندن کشیده اند و راه کاسبی در پیش میگیرند.اگر بعد به گوش آقا بزرگ میرساند که نوههایش فکر دانشگاه رفتن به سرشان افتاده،دمار از روزگار همه در میآورد.بنابر این همه سکوت کرده بودند و اسمی از درس خواندن نمیآوردند.معلوم بود که همه از قبول شدن محمد و دانشگاه رفتنش خبر دارند،اما ترجیح میدهند لب تر نکنند.آقا بزرگ هر چه پیر تر میشد ،هوش و زکاوتش کمتر میشد و خشونتش بیشتر.
در حالی که همه داشتند کلاه سرش میگذاشتند،من و زری از محمد جزوه میگرفتیم و مخفیانه درس میخوندیم.به عقیده آقا بزرگ من و زری که از سن ازدواجمان گذشته بود و داشتیم ترشیده میشودیم.خیلی عزت سرمان گذاشته بود که اجازه داده بود دیپلم بگیریم.هرچه به اعلام نتایج سال آخر دبیرستان نزدیک میشودم،وحشتم از سکوت آقا بزرگ و خیالاتی که در سر داشت و هنوز به کسی نگفته بود،بیشتر میشد.زری اطمینان داشت که آقا بزرگ برای او و پوریا نقشه نمیکشد،چون بارها در بحثهای خانوادگی گفته بود که(مرد باید چند سال از زن بزرگ تر باشد.قدیما یه ضعیفه،ده پونزده سال از مردش کوچکتر بود.همین عزیز،پنج سال از من کوچک تره.پدر خدا بیامرزم میگفتم،واسه من بزرگه،اما چون دختر عموم بود مجبور شدم بگیرمش!حالام که میبینید زوارش در رفته و به ما نمیرسه.))
حرف هایی که زمانی مایع شوخی و خنده میشد،حالا کم کم داشت نگرانم میکرد.میترسیدم از تصمیمی که ممکن بود زندگی ام را به باد فنا دهد.
روز گرفتن نتایج،همه به من تبریک گفتند و من،مضطرب از اتفاقات پیش بینی ناپذیر،یکسر رفتم اتاقم و در را محکم بستم.آرزو میکردم جای زری بودم که یک سال مخفیانه درس خوانده و منتظر بود آقا بزرگ بمیرد.هیچ خطری او را تهدید نمیکرد،چون آقا بزرگ منتظر خواستگار غریبه بود.اما من در معرض خطر جدی بودم که مدتها خواب راحت نداشتم و آنقدر لاغر شده بودم که همه شک به بیماری مهلکی برده بودند.روی تختم دمار افتاده بودم که مادر نگران وارد اتاق شد.
_چی شده پریا؟نتیجه تو گرفتی؟چرا در رو بستی؟
سرم توی بالش بود و بغضم را فرو داده بودم.در کنار تختم نشست و نوازشم کرد(غصه نخور عزیزم ساله دیگه هم وقت داری.))
صورتم خیس از اشک بود و عراق کرده بودم.
_پاشو بریم آشپزخونه...یه شربت خنک حالتو جا میاره.
آهسته گفتم(نمیخورم میل ندارم مامان.))
مهرداد در نزده وارد اتاقم شد(پریا چی شده؟کارنامت کو؟))
رفت سر کیفم،کارنامه را بیرون آورد و فریاد کشی(شاگرد اول شدی؟))
بعد رو به مادر کرد و پرسید(این دختر چشه؟چرا گریه میکنه؟گریه خوشحالیه؟دختر،تو افتخار خانواده طلا چی هستی.یادته پارسال زری با چه معدل افتضاحی قبول شد؟))
پا شدم لب تخت نشستم(داداش،تو نباید زری یا هر کس دیگهای رو تحقیر کنی یادت باشه،هر کسی به اندازه زحمتی که میکشه نمره میاره.))
_من نمیفهمم حالا چته که گریه میکنی!مادر شما چیزی بهش گفتی؟
مادر حدس میزد چرا نگرانم،ولی باور نداشت.هرگز زبان به اعتراض نگشوده و پشت سر هیچ کس بعد گویی نکرده بود.همیشه مطیع و تسلیم حوادث بود و ما نیز یاد گرفته بودیم،خواستههای قلبی من را مخفی نگاه داریم.
شب آقا بزرگ آمد به ایوان شاه نشین و به ترتیب سن از بزرگ تا کوچک پسرنش را صدا زد(منصور،محمد،کریم،امیر،� � ?رحیم،علی))
سپس آرام برگشت به تالار.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که درهای ساختمانها باز و بسته شد و عموها و پدرم همگی رفتند توی اتاق .آن شب اضطرابم را چند برابر کرد.
همه جا ساکت بود و دل من پر از آشوب که صدای زری توی راه رو پیچید(سلام زن عمو،پریا تو اتاقشه؟))
_خوب شد اومدی زری جان.
_چند دفعه اومدم در اتاقش بسته بود فکر کردم خوابه.
_حالش اصلا خوب نیست.
زری آمد به اتاقم و نشست در کنارم لب تخت.
_کارنامت کو؟خبرش رسید که شاگرد اول شدی.حالا چرا ماتم گرفتی؟
زری به چهره رنگ پریدهام خیره شد و گفت(خره الان باید از خوشحالی برقصی،نه اینکه مثل پیرزنها بچپی کنج اطاقت.))
_دلم شورمیزنه زری،یعنی آقا بزرگ برای چی جلسه گذاشته؟
_چه میدونم.لابد در باره خرید و فروش طلا دارن با هم بحث میکنن.
_چرت و پرت نگو،درباره کار که تو بازار فرصت حرف زدن دارن.
_حالا چیه؟میخوای یه موضوع جدید گیر بیاری و خون به جیگرمون کنی؟اینقدر ترسو نباش.
چشمم که به چشمش افتاد هر دو زدیم زیر گریه.داشتیم در آغوش هم گریه میکردیم که سایه کسی افتاد پشت پنجره اتاقم.
______________________________________
فصل۶:قسمت دوم
زری بلند شد در اتاقم را بست،پنجره را باز کرد و پرسید(محمد تو اینجایی؟چی میخوای؟))
نگاهم پر کشید به قاب پنجره.هر جا غم بود،محمد به فریادم میرسید.می آمد و دلم را پر از شادی میکرد.حس میکردم او فقط منجی من است که به پشت گرمی آاش میتونم تا آخر عمر در آرامش زندگی کنم.صدای محمد مثل همیشه،شیرین و دلچسب بود.سرش از توی تاریکی حیاط خلوت آمد داخل قاب پنجره و گفت(زری شد یه دفعه ما بخوایم یواشکی یه کاری بکنیم و تو موی دماغمون نشی؟))
سایه محمد ،در حیاط خلوت تاریک،سیاه بود اما صدایش میآمد و قلبم را میلرزاند.
حس اینکه دارد نگاهم میکند به هیجانم آورد.موهای آشفتهام را مرتب کردم.زری یک چشم به من داشت و یک چشم به حیاط خلوت.غم و اندوه چهره آاش را پر کرد و چشمهایش از نم اشک خیس شد.
از اتاق که رفت بیرون،بدنم به لرزه افتاد.صدای آرام و متین محمد بوی بهشت میداد.بی اختیار رفتم به سمت در و از پشت قفلش کردم.با تردید و شرم به پنجره نزدیک شدم.غیر از چند باری که اتفاقی در کنار هم قرار گرفته بودیم،تا آن شب هرگز به قصد دیدارم به پنجره اتاقم نزدیک نشده بود.
حرم نفسهایش به صورتم میخورد.هیجان داشت اما به روی خود نمیآورد.آهسته گفت(مزاحم شدم که کارنمتو ببینم.))
کارنامه روی تخت افتاده بود.برداشتم دادم دستش.در حالی که سعی میکرد کوچکترین تماسی با دستم پیدا نکند،دو انگشتی از دستم گرفتش.با چراغ قوه از بالا تا پایین خواند.زیر لب گفت(آفرین...تبریک میگم...تو از همه نظر کاملی درست همون تور که تصورش رو میکردم.))
شوق و ذوق شنیدن صدایش وجودم را یک پارچه شاد و هیجان زده کرد.اشکم سرازیر شد.دلم داشت میترکید و احتیاج به داد و دل کردن داشتم.گفتم(محمد...))
_جانم...چیه؟حیف این چشمهای سبز نیست که اشک توش جم بشه؟محمد مرده که تو داری گریه میکنی؟
وجودم از حرفهایش به آتیش کشیده شد.بغضم ترکید.با دو دست صورتم را پوشاندم و زدم زیر گریه.
دستپاچه شد و گفت(استغفرله.چی شده پریا؟چرا حرف نمیزنی،کسی اذیتت کرده؟))
_محمد من میترسم.
_یعنی من انقدر وحشتناکم پریا؟
با چشم پر از اشک خندهام گرفت.پرسیدم(خونه آقا بزرگ چه خبره؟))
_هر خبری باشه نباید نگران باشی.فعلا که بد نشد.من و تو داریم بی سر خر حرف میزنیم،اون هم بد از مدتها که درست و حسابی ندیدمت و آرزو داشتم باهات تنها باشم و توی چشمات نگاه کنم.
از لحن صدایش غم میبرید.معلوم بود مثل من نگران بود.گریه امانم نمیداد.عصبی شد و گفت(بسه پریا،به خدا اگه گریه کنی میرم.))
جعبه کوچک شبیه جعبه جواهر دستش بود.لب پنجره گذشت و گفت(میدونستم با نمرههای عالی دیپلم میگیری.از فردا شروع کن به تست زدن،بازم برات کتاب میارم.اگه اشکالی هم داشتی...))
_خیلی راحت میام از تو میپرسم.
خندید...
_اگه ناراحتی،موقع تمرین تار میتونم ،اشکالات درسی تو رفع کنم.
جعبه را برداشتم(چی برام خریدی؟))
_بندازش گردنت،خیلی کوچیک و ناا قابله.
با عجله بازش کردا.شمایل حضرت محمد بود که پشتش اسم خودم حک شده بود.
_بمیرم الهی.از کجا این همه پول آوردی؟
_خیال نکن بی عرضه هستم.این یه یادگاریه.بعدآ برات بهترشو میخرم.
گردنبند را بوسیدم و آهسته گفتم(بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم.ولی چطور بندازم گردنم؟
به گردنم نگاه کرد و گفت(بنداز زیر لباست.توری که با بدنت تماس پیدا کنه.))
شادی آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم.وقتی رفت دوباره مضطرب شدم.انگار قسمت کوچکی از قلبم که برای خودم باقی مانده بود ،نیز به دنبالش رفت.لب تخت نشسته بودم که صدای پای زری را شنیدم.پاک فراموشش کرده بودم.گردنبند را انداختم زیر لباسام.در قفل بود.وقتی باز کردم زری با حالتی معترض پشت در ایستاده بود و چشم قرعه میرفت.زری گفت(خجالت بکش دختر.هیزم جهنم به تنت حلال شد.با پسر عموت از پنجره اطاقت تو تاریکی حرف میزانی و درد دل میکنی؟))
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید