نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 05-19-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت دهم
آرام راهش را کشید و رفت.از پشت سر نگاهش کردم،انگار همه وجودم را با خودش برد.دلم زیر و رو شد،حالت تهوع داشتم.دویدم سمت دست شویی.مهرداد و مهدی پشت در اتاقم بودند.مغزم سبک بود و تو خالی.همه سلولهای بدنم محمد را طلب میکرد،کسی که از سالها پیش،تپیدن قلبم را با او احساس کرده بودم.او همه وجودم بود و حالا داشت ترکم میکرد و کاری از دستم بر نمیآمد.حالم از خودم به هم میخورد.از خودم مایوس شدم.چرا باید دلش رو میشکستم.
صدای مهدی را شنیدم که با قدمهای تند محمد در هم آمیخت.((صبر کن محمد،منم میام.))
از پشت حیاط خلوت داشتند به حیاط میرفتند.محمد چمدان به دست داشت و مهدی ساک و کم کم دور میشدند.از پشت به هر دو چشم دوختم.نگاهم شبیه کسی بود که بریایه آخرین بر وداع میکرد.تنها چند سباع از این زندگی با شادی و لذت همراه بود،آن لحظاتی که در کنار محمد بودم و با یادش سر مست از عشق میشدم.به او نیاز داشتم.دلم پر میکشید برای فضایی که او در آن نفس میکشید.
بدون او همه جا دوزخ بود که باید تا آبد در آتیش آن میسوختم.پشیمانی از رفتاری که با او کرده بودم فایده ای نداشت.محمد،سرشار از غرور،چندین بار اتمام حجت کرده بود که حرف از مرد دیگری نزنم.به دست خودم عشقم به باد فنا رفت.عشق صداقت میخواهد و از خود گذشتگی که من دومی را نداشتم.از خودم بدم آمد.در مقابل بزرگواری چون او احساس پوچ بودن میکردم.همه تلاشهایم بی نتیجه مانده بود،او باورم داشت اما من روی باورش خط بطلان کشیده بودم.گناهم ناا بخشودنی بود.
مجتمع سوت و کور ،شد گوری تنگ و تاریک.مدت کوتاهی سر و صداها به ظاهر خوابید.هزار سال طول میکشید تا روز به شب برسد و سپری شود.در آن آشفتگی روحی که به هیچ کس اعتماد نداشتم،قهر زری بزرگترین مصیبت زندگیم بود.چشم امیدم مهدی و مهرداد بودند که فاجعه تکان دهنده دیگری اتفاق افتاد.
شبی که مهدی در مقابل پدرم ایستاد و گفت که تصمیم دارد مستقل شود،پدر تا سر حد جنون خشمگین شد و فریاد کشید
(تا با آقا بزرگ مشورت نکنی،حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.))

همین جمله کافی بود که مهدی را دیوانه کند.در حالی که چمدانش را میبست و سعی میکرد در مقابل پدر فریاد نکشد گفت
(پدر میدونین که دلم نمیخواد از شماها جدا بشم،یه ساک که قبلا بردم و حالا هم بقیشو میبرم که بفهمم تو زندگی چه غلطی باید بکنم.شما که میدونید من تصمیم دارم درس بخونم.چند ماه دیگه باید برم سربازی.اگه اینجا بمونم این پدر از خود راضی شماهمه برنامه های زندگی منو به هم میریزه.))

پدر با عصبانیت فریاد کشید
(محمد را آقا بزرگ بیرون کرده!تو چرا میری پسر؟مادرت از غصه میمیره.))

مهدی چمدانش را محکم به زمین کوبید وگفت
(محمد عقل داشت که رفت.شما همه رو بد بخت آقاتون کردید.من میرم و امیدوارم که شما رو هم بیرون کنه
)

پدر از شدت ناراحتی به حالت سکته افتاده بود.
چمدنش دستش بود و داشت لباس هاش رو تا میکرد و داخل اون میگذاشت.رفتم تو اتاقش،دلم میخواست از حال و روز محمد میپرسیدم ،اما خجالت میکشیدم.مهدی گرم جمع کردن لباسهایش بود که چشمش افتاد به من.
_چته پریا؟تو هم میخوای جلو مو بگیری؟
_نه داداش.تو هم برو.
لباس هاش رو پرت کرد کف اتاق و گفت
(یادته بهت گفتم ما همگی باید از محمد پشتیبانی کنیم؟))

_آره داداش،یادمه.
_هیچ کس توی این خونه قدر محمد رو ندونست.حتی تو خواهر.تو که بهت اون همه امید داشت.پریا،تو پدر محمد رو در آوردی...محمد دیگه آدم بشو نیست.
گریهام گرفت.دلم میخواست به پایش میافتادم.آهسته گفت:گریه نکن.گذشتهها گذشته.فکر آینده باش.
_داداش من اون روز عصبانی بودم.تو بهم حق نمیدی؟
_نه خیر،حق نمیدم!محمد آسمون و زمین رو به هم دوخت به خاطر تو.هر چی گفت باید قبول میکردی.
_یعنی باید هیچی نمیگفتم و میذاشتم که بره؟
در اتاق رو بست و آهسته گفت
(محمد مجبور شد که بره...مردونگی کرد که آقا بزرگ جول و پلاس خانوادشو بیرون نریزه.به نفع خانوادش کنار رفت.

_یعنی من آدم نبودام؟نباید فکر منو میکرد؟با اون همه ادعا یی که داشت؟
_کدوم ادعا؟مگه نگفت صبر کن؟چرا بهش گیفتی با اولین خواستگارت ازدواج میکنی؟خودم دیدم انقدر پاپیچ شدی که جونشو به لب رسوندی.اینه معنی دوست داشتن؟
_داداش من میخواستم جلشو بگیرم.
_گرفتی؟تونستی بگیری؟
بغضم گرفته بود.از ترس مهدی صدایم در نمیآمد و بی صدا اشک میریختم.مهدی گفت
(غصه نخور،همین روزا یه کار گیر میاریم،و اوضاع میشه مثل اون اولش.محمد نامرد نیست.الان هم بیشتر از همه نگران وضع توست.))

_خودش گفت که نگران منه؟
_اصلا از هیچ کس حرف نمیزانه.از اولش هم زیاد اهل حرف نبود، ولی من میفهمم که خیلی به هم ریختست.
در حالی که رنگ به رنگ میشودم پرسیدم:داداش مرتضی چی؟من ازش میترسم.اگه آقا بزرگ به زور مجبورم کنه که زنش بشم!
صورتش تغییر رنگ داد((با اون مزخرفی که گفت،اگه دارت هم بزنن نباید حتی توف تو صورتش بندازی.فهمیدی چی میگم؟))
موقع خداحافظی رفت پشت در اتاق پدر.در قفل بود و هرچه به در کوبید پدر جواب نداد.مهرداد در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت گفت:داداش منم بیام؟
مهدی گفت: نه داداش تو بمون مواظب مادر و پریا باش.تا به موقعش بیایی پهلوی خودمون.
آن روز یکی از روزهای آخر دنیا بود که عزیزانم رفتند و من تنها ماندم

ویرایش توسط گمشده.. : 05-19-2012 در ساعت 11:29 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید