نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 05-20-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۹:قسمت اول
تنها زنان درک میکنند احساس تازه عروسی را که از عشقش دل میکند و راهی حجله گاه بیگانه ای نامهربان میشود.اوج فاجه زمانی است که مردش او را در حسرت نوازشی نه چندان گرم و صمیمانه میسوزاند و انتقام عشق سابقش را از خودش و او میگیرد.در شب یکی شدن در بستر روحانی زناشویی ،مرتضی از نیمه شب تا سحر گاه به چشمان گریان من زًل زد و کلامی بر زبان نیاورد.حسی از خوشی و سر مستی در نگاهش نبود.بی قراری نداشت و از بی چارگیم لذت میبرد.میخواستم همان شب از تمام افکاری که سالها بد بختم کرده بود رها شوم.حتی هم آغوشی خشونت بارش ممکن بود مستی چندین ساله عاشق بودن را از سرم به در کند.پرپر میزدم برای فراموش کردن گذشته و او میتوانست فریاد رسم باشد.به اکراه نگاهش میکردم،شاید نگاه محبت امیزش به آیندهای روشن دلگرمم کند.او فقط تصویری بی جان بود.از سرخی صورتش،از خطوط چهره آاش که تا آن لحظه هرگز به آنها فکر هم نکرده بودم چندشم میشد.برق نگاهش وحشت میآفرید و نامهربان بود.
یک ماه از ازدواج من و مرتضی گذشت،اما هنوز هیچ ارتباط عاطفی،احساسی،جسمی و روحی میان ما بر قرار نشده بود.رفت و آمد با اقوام از همان اول ممنوع شد ،به جز چند تلفن به مادرم و سیمین دوستم که مخفیانه بود.در حالی که با همه وجود به فکر رو به راه کردن احساسم نسبت به زندگی با مرتضی بودم و سعی میکردم توجهش را به آیندهای روشن جلب کنم،با خشونت و سردی رفتارش پس میراندم.
صبرم داشت تمام میشد و از آن همه بی مهری او به تنگ آماده بودم و خدا خدا میکردم که در گیری لفظی بینمان پیش نیاید.منتظر بودم که دست از لجبازی بردارد تا به زندگی زهرماری مان سر و سامان دهیم که حادثهای خیلی کوچک و معمولی رخوت چند ماهه آاش ا بهم ریخت.یک روز که از بی کاری مشغول مطالعهٔ بودم آمد به اتاقم و پرسید
(چه کار میکنی؟بازم که رفتی سر کتابات.))

پس از مدتها نگاهم به چشمانش افتاد که حتی حوصله نداشت با من رو در رو هم کلام شود.هر وقت کاری پیش میآمد بدون اینکه نگاهم کند تند و سریع میگفت و از کنارم رعد میشد.لبخند زدم و گفتم
(حوصلهام از بی کاری سر رفته.))

رنگ به رنگ شد و گفت
(زن شوهر در باید فقط به شوهرش برسه.))

کتاب را بستم.بالای سرم ایستاده بود.انگار آقا بزرگ بود که از بالا داشت نگاهم میکرد.سکوت کردم.گفت
(چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟))

_داشتم فکر میکردم که این همه وقت چطور این حرفها رو نزدی و حالا که اومدم سراغ کتاب هام متوجه من شودی.))
صورتش سرخ شد و فریاد کشید
(لعنتی من یه عمر متوجه تو بودم و تو حواست پرت محمد بود.حالا ببین چقدر بعده به آدم کم محلی بشه!داری میسوزی یا نه؟))

از لرزش صدایش قلبم درد گرفت.دلم میخواست فریاد بکشم و اقرار میکردم که حتی از نگاهش متنفرم،چه رسد به اینکه دستش با بدنم تماس پیدا کند.دلم میخواست میگفتم که میخواهم با تماس او زجر بکشم تا عشق محمد از سرم دور شود.حالا او تصور میکرد که من از دوریش کلافه هستم.بر خلاف میلم بلند شدم و نوازشش کردم.((مرتضی تو میخوای انتقام گذشته رو از من بگیری؟تا وقتی دوران کودکی رو فراموش نکنی،نمیتونی دوستم داشته باشی.تو منو نمیبینی در حالی که من کاملا متوجه تو هستم.
دستم را با نفرت کنار زد و فریاد کشید
(این کتابهای مزخرف که همش ماله محمد بود،گذشته سیاه تو رو یادم میاره.؟؟))

با عجله جمعشان کردم و گفتم
(ببخشید نمیدونستم ناراحتت میکنه،فردا میرم و کتاب جدید میخرم.))

_غلط میکنی،تو فقط باید ظرف بشوری و گرد گیری کنی.مثل مادرم و مادرت.
کتابها را از پنجره پرت کرد تو حیاط.گل سرخ لای کتاب پر پر شد و ریخت کنار حوض.مرتضی از عصبانیت میلرزید.دیدن شاخه گل سرخ دیوانه آاش کرد.فریاد کشید
(ببین هنوز گلشو نگاه داشتی.خدا مرگت بده تا من راحت بشم.))

از ترس داشتم پس میافتادم.در حالی که به پهنای صورتم اشک میریختم به پایش افتادم
(مرتضی تورو خدا با من مهربون باش.این رفتار تو زجرم میده.بذار دوستت داشته باشم.))

_مگه میشه؟تو منو از هرچی زن تو دنیاست متنفر کردی.تو روحمو کشتی.خدا نگذاره از آقا بزرگ که مجبورم کرد بگیرمت.
تا سر حد مرگ خشمگین شدم.طاقتم تمام شد.اگر بغضم را خالی نمیکردم بی شک قلبم از حرکت میایستاد.فریاد زدم
(بی انصاف،چرا با من ازدواج کردی؟مرگ بهتر از این زندگی مزخرفه.))

انگشتش تا نزدیک چشمم آمد.جلوی چشمانش را پردهای از خون گرفته بود.
_آخه چی بهت بگم بی همه چیز!اگه با تو لجن عروسی نمیکردم،آقا بزرگ بی ناموس خودمو و بابامو از خونه و مغازه پرت میکرد بیرون!)).
فریاد کشیدم
(یعنی تو عرضه نداشتی خونه بخری و بابا تو از جهنم آقا بزرگ بکشی بیرون؟همین خونه میتونست مشکل همه تونوو حل کنه.من بد بخت چرا باید پا سوز ترسو بودنتون میشودم؟اینا بهانست مرتضی،بگو ترسیدی از ارث محروم بشی.))

سکوت کرد و رنگ به رنگ شد.،بی مقدمه از من فاصله گرفت و گفت
(آاه!...خانم وهم ورش داشته بود چه غلطی بکنه؟خیال کردی!اگه نمیگرفتمت هم مطمئن باش داقتو به دل محمد که انقدر سنگتو به سینه میزد ،میذاشتم.))

فصل ۹:قسمت دوم
کلافه بودم.نشستم زمین و زدم زیر گریه.لا به لایه گریهام سعی میکردم با کلام محبت آمیز نرمش کنم
(مرتضی من و تو میتونیم خوش بخت باشیم.من گذشته مو ریختم دور.میخوام زندگی کنم.))

فریاد کشید
(دروغ میگی...تو هیچ وقت نمیتونی گذشته رو دور بریزی.من زخم غرور خوردم.من عاشق تو بودم و تو عاشق محمد.حالا هم بهتره دوستم نداشته باشی.تو باید از من متنفر باشی و تحملم کنی.فهمیدی؟همون تور که من سالها شاهد عشق تو و محمد بودم و خون جیگر خوردم.))

جیغ زدم
(این همه کینه توزی برای چیه؟ما دو تا آدمیم.باید با هم مهربون باشیم.من به امید تو دارم زیر این سقف زندگی میکنم.مثل حیوون با من رفتار نکن.از دستت دارم دق میکنم مرتضی.))

خونسرد دستهایش را در جیبش کرد و رفت پشت پنجره.به کتابها زًل زده بود و فکر میکرد.خشمش رو به فرو کش میگذاشت.زیر لب زمزمه کرد
((روزی صد دفعه باید آرزوی مرگ بکنی.من دارم دق میکنم پریا،تو نمیفهمی چه آتشی تو دلمه!کاشکی میفهمیدی.))

آنقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی از در بیرون رفت.وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود.پلکهایم ورم کرده و باز نمیشد.از همان شب که تا صبح به خانه باز نگشت ،فهمیدم سیاه بختم.مادر گاه گاه میآمد به من سر میزد و نیامده میرفت.دلش نمیخواست با مرتضی رو به رو شود.همه افراد خانواده از ما گریزان بودند.
هیچ کس حتی نمیپرسید چطور زندگی میکنیم و چرا رفت و آمد نداریم.شاید همه خبر داشتند زندگی جهنمی من و مرتضی آخر و عاقبت خوبی ندارد.
ازدواج سیمین تنها اتفاقی بود که بعد از مدتها افسردگی،شادم کرد.فریبرز و سیمین زوج خوش بختی بودند.از شنیدن خبر ازدوجشن تا چند روز سر حال بودم که باعث تعجب مرتضی شد و پرسید
(خیلی خوشی،خبری شده؟))

_مرتضی حیف شد که عروسی سیمین نرفتیم.
_پس عروسی دوستت انقدر خوشحالت کرده!
_آره...خوش به حالشون.کلی عکس باهم انداخته بودند.کاشکی ما هم عکس داشتیم.
با دیدن نگاه غضب الودش،لبهایم خود به خود جم شد و خنده چند لحظه پیش جایش را با بیم و هراس عوض کرد.
خشمگین نزدیکم آمد.دستهاش را به کمرش زد و گفت
(حالا دیگه خوش به حالشون...!اون قدر میچزونمت که دیگه به زندگی مردم غبطه نخوری.اصلا چه معنی داره که عکسشونو ور داشته آورده نشونت داده؟))


نفسم بند آمد.به چشمهای مضطربم زًل زد و گفت
(ترسیدی؟خوبه،عشق و عاشقی از سرت میپره.))

خونسرد رفت همان.ادکلن را زد،موهایش را برس کشید،لباسش را که اوتو کرده بودم،از روی تخت بر داشت و پوشید.توی آیینه سر و وظش را وارسی کرد و گفت
(من میرم بیرون.ممکنه شب دیر بیام.))

لب فرو بسته گوشه حال نشستم و همان طور که میرفت خدا خدا میکردم که تا بیرون نرفته فریاد نکشم که دم در ایستاد.برگشت،نگاهم کرد و لبخند زد.از در که بیرون رفت،همچون بمب ساعتی که لحظه انفجارش رسیده باشد،فریاد کشیدم.آنقدر جیغ زدم که از شدت خستگی از حال رفتم.تا نزدیک صبح روی زمین افتاده بودم و افکار مالیخو لیایی ذهنم را انباشته کرده بود.از محمد هم متنفر بودم و کم کم داشتم باور میکردم عمل بد بختی من از ابتدای زندگی او بوده،کسی که از ابتدا با عشق نابودم کرد و بعد با رفتنش جانم را گرفت و حالا زیر دست جلاد رهایم کرده بود.تا اینکه سپیده دمید و صدای در آمد.از جایم تکان نخوردم.از شکل و قیافه ابوسش متنفر بودم.برای اولین بر موقع تو آمدن مرسدسش را به در و دیوار زد.کنجکاو شدم.پا شدم رفتم پشت پنجره.پشتش به من بود و داشت میرفت در را ببندد.تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.پلهها رو یکی در میان بالا آمد تا رسید دم در.حرکت عجیب و غریبش وحشت زده ام کرد.در اتاق را قفل کردم.صدایش تغییر حالت داده بود و شل حرف میزد و صدایم میکرد.همه اتاقها را یکی یکی گشت.رفته بودم به اتاق خودم و در را قفل کرده بودم با این همه میترسیدم.دستگیره که چرخید ترسم بیشتر شد.
فریاد کشید
(اینجایی؟خوابی؟در رو باز کن کارت دارم.))

سکوت کردم.قلبم داشت از گلویم بیرون میزد.مشت به در کوفت و فریاد کشید
(مگه نمیگم در رو باز کن!))

دلم نمیخواست در حالت ناا هوشیاری به من نزدیک شود.به هر سؤ نگاه میکردم جز یاس و نه امیدی نمیدیدم.سکوت سنگین فضای خانه را تحمل ناا پذیر کرده بود.صدا از مرتضی در نمیآمد.از زیر در نگاه کردم،دیدم از حال رفته و به زمین افتاده بود.نفس راحت کشیدم و نشستم زمین و همانجا خوابم برد.یکی دو ساعت گذشته بود که بیدار شدم.با احتیاط لایه در را باز کردم.مرتضی رفته بود.


ویرایش توسط گمشده.. : 05-20-2012 در ساعت 12:39 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید