نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 05-20-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۰:قسمت اول
دو روز میشد که از مرتضی خبر نداشتم.نگران بودم و عصبانی که چرا حتی یه زنگ هم نزده.سیمین از پشت تلفن یک ساعت تمام نصیحتم کرد و من هنوز سر جای اوّلم بودم که صدای در آمد.با عجله خداحافظی کردم و گوشی را گذشتم رفتم پشت پنجره.مرتضی با چهرهای عبوس داشت مرسدسش را پارک میکرد.نگرانی چند لحظه گذشته به ترس بدل شد.با حرکتی کند تر از همیشه از پله ها بالا آمد.رفتم استقبالش .جواب سلامم را نداد،رفت نشست رو مبله چرمی جلوی تلویزیون.پرسیدم(این دو روز کجا بودی؟معنی زن و شوهری اینه که بی خبر بذاری بری و حتی یک تلفن هم به من نزنی؟))
برگشت سرد نگاهم کرد و گفت
(نه خیر،معنی زن و شوهری اینه که زن شوهر مسمو مشو تو اتاق راه نده.))

دلم فرو ریخت.مقابلش نشستم،سعی میکرد نگاهم نکند،دستهایش را گرفتم و پرسیدم
(مرتضی تو مسموم شده بودی؟))

_برام تازه گی نداره که نسبت به من انقدر بی تفاوت باشی!میدونم که از من متنفری.
_من خیال کردم که تو...
_من چی؟ولم کردی که بمیرم دیگه نه؟شاید هم خودت مسمومم کردی!
عصبانی شدم.گریهام گرفت.((مرتضی،اون شب رفتی با دوستات بیرون غذا خوردی.یادته؟گناه من چیه که باید این حرفهای ترو تحمل کنم؟))
در چشمانم خیره شد و گفت
(راستشو بگو،چرا انقدر از من میترسی؟من که کاری به کارت ندارم.))

با شرم سرم را زیر انداختم
(راستش،اون شب خیال کردم مستی.))

چهره آاش سرخ و بر افروخته شد.با لحنی معترض گفت(خجالت بکش بی همه چیز،من و عرق خوری؟خیال کردی من کیم؟جاهل و چاقو کش محله که عرق بخورم و عربده بکشم؟))
سرم هنوز پایین بود و خجالت میکشیدم که نگاهش کنم.زیر لب آهسته گفتم(ببخشید مرتضی.))
برای اولین بر قاه قاه خندید.تا آن روز چهره خندان مرتضی را ندیده بودم.دست انداخت دور گردنم و سرش سور خورد روی شانه ام(پریا،شاید بد نبود اگه یک دفعه هم شده مست میکردم که راحت ناا مردی کنم.))
سکوتش دلم را لرزاند.نخستین باری بود که دلم برایش میسوخت.نوازشش کردم و آهسته گفت
(تا حالا با خودم مبارزه کردم،اما دیگه نمیتونم.پریا،بگو که مال معنی.))

_مرتضی این همه مدت من و تو زن و شوهریم،تازه داری میپرسی که من مال توام یا نه؟))
_همیشه خیال میکنم که از من متنفری و منتظر هستی که بمیرم.
_این حرفها چیه مرتضی؟بهتر نیست با هم مهربون باشیم و راحت زندگی کنیم؟
_اگه تهدید من نبود زنم میشدی؟به گوشم رسید که راضی نیستی.
_مرتضی،گذشته ها گذشته.فعلا که زنت هستم و تو هنوز با من غریبه ای.
_دوستم نداشته باشی هم مجبوری تحملم کنی.من شوهرتم میفهمی پریا؟شوهرت.
خندیدم
(تازه یادت افتاده که شوهرمی؟))

از من فاصله گرفت و چند دقیقه زًل زد به چشم هایم.رنگ صورتش سرخ شد
(پریای از خود راضی،گیر مرتضی افتاده که نه شعور داره و نه معرفت .حالا هم باید نامردی کنه تا به مراد دلش برسه.خیلی صبوری کردم که محرومیت بکشی و به من قانع بشی.))

دلم گر گرفت.صبر و تحملم تمام شد.مرتضی به من احتیاج داشت و از من دوری میکرد.تحقیر شده بود و تحقیرم میکرد.حرف از نامردی میزد و من از کارش سر در نمیآوردم.پرسیدم
(مرتضی ،این همه کله شقی برای چیه؟حرفات و کارهات دل من رو میسوزونه.اگه دوستم داری،چرا انقدر رنجم میدی!این اذیت و آزار تو باعث شده از زندگی سیر بشم.یه کم مهربونی دوای درد هر دوی ماست.

_پریا،خیال میکنی زن واسه من پیدا نمیشه؟اشاره کنم صد تا زن و دختر به پام میافتن.
_چرا حرف بی ربط میزانی؟کسی که زن میگیره،فقط باید با زنش باشه.
مچ دستم را گرفت و فریاد کشید:تو حق نداری به من دستور بدی!باید ،بی باید.هر کاری دلم بخواد میکنم.تو هم تا آخر عمرت زنم باقی میمونی.فهمیدی؟
چشمهایم پر از اشک شد.در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم میدونم برای تو هزار تا زن پیدا میشه و آقا بزرگ مجبورت کرده منو بگیری.حالا تکلیف چیه؟تا آخر عمرت میخوای با من بجنگی؟این زندگی به مفت نمیارزه.هم خودتو از بین میبری هم منو.اگه تحمل دیدن منو نداری تلاقم بده.))
از جا بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد.باور نمیکردم آنقدر بی رحم باشد.زیر لب غر غر کرد
(تو آدم بشو نیستی.سر کش و پر رویی!خودم به زانو در میارمت پست فطرت.))

چشم چپم از ضربهای که خورده بود ملتهب و اشکم سرازیر شده بود.گفتم
(برو سراغ همون دخترهایی که واست میمیرن.من که برات تره هم خورد نمیکنم احمق کثافت.))

هنوز جملهام تمام نشده بود که که زیر دست و پایش له و لورده شدم.در عرضه چند ثانیه چنان مشت و لگدهایی به من زد که قدرت بلند شدن نداشتم.پهلوهایم چنان درد گرفت که آه از نهادم بر آمد.همان لحظه جریان رقیقی از کنار بدنم به سمت پاهایم سرازیر شد،انگار کلیه هایم ترکیده بودند.بی حس و هال افتادم وسطت هال.مرتضی آرام به سمت آشپزخانه رفت و یک فنجان چای برای خودش ریخت.وقتی چای خوردن پر سر وصدایش تمام شد بر خواست و آرام آمد سمت من
(کجایی پریا؟حالت خوبه؟بیا کارت دارم.))

تنم لرزید.باور کردم که هرگز نباید سر به سرش بگذارم.پشت مبلی مخفی شدم.آمد بالای سرم.لحظهای سکوت کرد.دست برد لایه موهایم و نوازشم کرد.صدایش گرفته بود
(عزیزم،انقدر سر به سر من نظر.گفتم بیا ،باید بیایی .میفهمی پریا؟))

همچنان که شر شر اشک میریختم با التماس گفتم
(مرتضی بذار به هال خودم باشم.))

خم شد.صورتم را بوسید.اشکهایم را پآک کرد.چشمم افتاد به نگاه مظلومانه آاش.یک ریز حرف میزد
(بمیرم الهی!بشکنه دستم،بشکنه دستت مرتضی.مرتضی که آنقدر عاشق پریا بود و حالا جرات پیدا کرده دست روش بلند کنه.خدا باعث و بانیشو لعنت کنه.))

حیرت زده اشک میریختم و نگاهش میکردم._پریا،نمیدونی چقدر میخوامت.فقط خدا میدونه چه به روزم آوردی!من وحشی و بی معرفت نیستم،تو به خاک سیاه نشوندیم.توی بد مخمصهای گیر کردم.هم نامردی در حق محمد کردم و هم میخوامت.با اینکه از شدت درد داشتم به خودم میپیچیدم لبخندی مصنوعی زدم
(مرتضی،تو شوهرمی،ولی حالا بهتره راحتم بذاری،فعلا حالم خوب نیست.برو یه کم فکر کن،وقتی گذشته رو فراموش کردی بیا سراغم.))

پرسید
(تو میتونی گذشته رو فراموش کنی؟))

دستم رفت تو موهایش و نوازشش کردم
(آره عزیزم،من گذشته رو خیلی وقته دور ریختم.))

لبش چسبیده بود به انگشتان دستم.نفسش گرم بود
(بگو تو بمیری.))

بی اراده خندیدم.آنقدر بازیم داده بود که خوشحالی و ناراحتیش را نمیفهمیدم.باید زندگیم رو به راه میشد.گفتم
(به جون تو دوستت دارم.))

_خوب حالا بگو محمد برات مرده.
دلم لرزید.با آنکه هر لحظه که مرتضی بیشتر آزارم میداد بیشتر از محمد متنفر میشودم تا مرتضی.اما دلم نمیآمد چنین کلامی را بر لب آورم.با ترس و لرز گفتم
(من راضی به مرگ هیچ کس نیستم.حالا دیگه محمد برادرمه مثل مهدی...))

_________________________________________
فصل ۱۰:قسمت دوم
هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمهایش قرمز شد و فریاد کشید
(محمد باید برای پریا بمیره،فقط یه کلمه بگو و راحتم کن.))

_قول میدی مزاحمم من نشی؟مرتضی خواهش میکنم کاری به من نداشته باش.یه مدت بذار به حال خودم باشم،نه محمد،نه هیچ مرد دیگهای برای من زنده نیست.اصلا میدونی چیه؟من خودم هم با مرده فرقی ندارم.فقط دارم ادای زندگی کردن رو در میارم.
لحظهای مات زده نگاهم کرد.((نا سلامتی زن منی!یعنی چی نباید مزاحمت باشم؟مگه من تا حالا مزاحمت شدم؟))
_مرتضی تو باید پریا رو از جون و دل بخوای،میفهمی چی میگم؟این موش و گربه بازی داره منو میکشه.همش از من بهانه میگیری که اذیتم کنی.اینه معنی خاطر خواهی؟
سکوت کرده و در نگاهم غرق شد.همان تور که نگاهم میکرد زیر لب چیزی میگفت که نمیشنیدم.پرسیدم
(ناهار خوردی؟))پاسخ نداد.بلند شد و رفت لباس پوشید و بدون خداحافظی از در بیرون زد.تا دیر وقت منتظرش نشستم و غذا نخوردم.در مدتی که نبود تصمیم گرفتم به محض اینکه از در بیاید لبخند بزنم و تقریبا همه چیز را فراموش کنم.یکی دو ساعت پس از نیمه شب آمد.سرش به بالش نرسیده خوابش برد و صبح زود بدون صبحانه رفت بازار.چند روز باهم قهر بودیم.به توصیه سیمین پیش از آمدنش آرایش میکردم و لباس مرتب میپوشیدم و عطر میزدم و غذای باب طبع و خوشمزهای که دوست داشت درست میکردم.بی سر و صدا میآمد و شام میخورد و بدون هیچ حرفی میخوابید.هر روز هزار بار خودم را لعنت میکردم و هزار بار مرگم را از خدا میخواستم.برای حفظ و بقای زندگی زنا،شویی ام حاضر بودم تا آبد به دروغ گوییم ادامه بدم،شاید مرتضی دست از لجبازی بردارد.نخستین کاری که انجام دادم جا به جا کردن اثاث منزل و تغییر دکوراسیون بود.چند شاخه گل سرخ از باغچه چیدم و گذاشتم توی گلدان وسط حال.حیاط را تر و تمیز و باغچه را آب دادم و حوض پس از مدتها تمیز شد و برق میزد که صدای ماشین را شنیدم.رفتم دم در.چهره اخم الودش به صورت تغییر حالت داد.از پشت شیشه حالت متعجب نگاهش شادم کرد.لبخند زدم و سلام کردم.پیاده شد و پرسید
(چه خبره؟))

در حالی که فواره را میبستم و شلنگ را جم میکردم لبخند زدم
(امروز هوا خوب بود ،هوس کردم حیاط رو بشورم.))

_بی خود کردی ،برو تو الان همسایه ها میگن چه خبره؟
پشت سرم آمد توی حال.از تغییر شکل تزیینات خانه جا خورد.به اطراف چرخی زد و پرسید
(چه کار کردی؟))

_خوب شد؟از مدل خونمون خوشت میاد؟
_نه زیاد.مثل قبل بود راحت تر بودم.
_باشه فردا دوباره مثل قبل میشه.
عزمم را جزم کرده بودم که هیچ بهانهای دستش ندم.هر جا نگاه میکرد ایرادی میگرفت که زود تاییدش میکردم و میگفتم حق با تو است.آن شب ،پس از مدتها آرامشی ساختگی بر خانه حکم فرما شد.مرتضی سکوت کرده بود و مرموز نگاهم میکرد.هر طرف میچرخیدم چشمش دنبالم بود.خوشحال بودم که توجهش جلب شده بود.اواخر شب تلفنی مشکوک تعادل خلق و خویش را به هم زد.کنجکاو شدم و پرسیدم
(کی بود؟))

رنگش کمی پرید.پاسخی نداد.به فکر فرو رفته بود که دوباره پرسیدم
(مرتضی چیزی شده؟))

برگشت و زًل زد به چشم هایم.حواسش کاملا پارت بود.گفتم
(مثل اینکه خیلی خسته ای.))

به چشمانم خیره شد.مانند بچهای که از مادرش دور مانده و ترسیده باشد،چشمهایش پر اشک شد.پرسیدم
(تو حالت خوبه؟مرتضی چرا حرف نمیزنی؟))

آه کشید و گفت
(نه اصلا حالم خوب نیست.))

رفتم نزدیکش،دلم به حالش سوخت.انگار از من کمک میخواست ولی قادر به گفتن نبود.گفتم
(پسر عمو،به دختر عموت بگو چته.))

سرش بی اراده رفت روی شانه ام
(نمیتونم پریا،خیلی سخته.))

شب روی کاناپه خوابش برد و من از شدت ناراحتی تا صبح نخوابیدم.
صبح آفتاب زده بود که بلند شد و گفت :دیرم شده.
پرسیدم
(به این زودی کجا میری؟))

نگاهی مشکوک به چشمهایم کرد و گفت
(به تو مربوط نیست.))

.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-20-2012 در ساعت 01:05 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید