نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و هشتم »

دستام رو واسه بغل کردنش دراز کردم . سارا رو گذاشت توی بغلم .
-گوشیتون رو جا گذاشید .
-مهم نیست .
برگشتم و روی پله ها نشستم . اونم کنارم نشست .
-صدای گریه ش رو شنیدم اونقدر هول شدم که فراموش کردم ، معذرت می خوام که تنهات گذاشتم .
بوسه ای روی موهای سارا زدم و گفتم :
-بازم بهش حسودیم شد . شما خیلی حساسیت به خرج می دید .
دست خودم نیست . با کوچکترین صدایی یا اتفاقی ، می ترسم بلایی سرش اومده باشه .قبول کن ، مسئولیت و نگهداری از یه بچه سخته . نمی دونم اگه تو نبودی چه کار می کردم ؟به کارم می رسیدم یا به سارا ؟
-پس واجب شد به توصیه مریم عمل کنید .
-تا تو هستی نیازی نیست .نمی خوام برات زن دایی بیارم .
خندیدم :
-اوایل که جرات نمی کردید سارا رو پیش من تنها بذارید .
-خوب راستش می ترسیدم ، یه بلایی سرش بیاری .
-یعنی اینقدر بی رحمم ؟
-نه ، ولی با شناختی که ازت داشتم و با تعریف های شراره ... خوب بگذریم .
بعد دستش رو کشید روی موهای سارا و گفت :
-دختر بابا چطوره ؟
-اون موهامو کشید .
-کی بابایی !
-خاله مریم .
-واسه چی ؟ حتما حواسش نبوده .
-می گفت بیا بریم حموم ، من گفتم نمی آم . اون وقت اونم موهامو کشید .
-حتما حواسش نبوده بابایی . مگه نه ، خاله بد نیست .
-بابایی برم بازی کنم .
به شرطی که جای دور نری .
-باشه بابایی ، همین جا .
گونه اش روبوسیدم :
-مواظب خودت باش .
بوسه ای گرم روی گونه ام کاشت :
-باشه خاله .
واز تو بغلم بیرون پرید .
-خیلی دوست داره . من از این وابستگی می ترسم .
-خیلی بی رحمین ، اگه بخواین اونو ازم جدا کنین .
آهی کشید و گفت :
-بالاخره این اتفاق پیش می آد .
ولی من دوست ندارم ازش جدا بشم . شما هم اینکارو نکنید ، نمی گم ازدواج نکنید این حق شماست ، ولی اجازه بدید اون با من بمونه
_ اون وقت من بدون اون چی کار کنم ؟
صدای خنده شاد داریوش و مهربان ، نگاهمون رو به انتهای راه دوخت مهربان و داریوش دستت تو دست هم به ما نزدیک شدن .
-چه خبر داریوش ؟ همه جا رو گذاشتی رو سرت .
همون طور که بشکن می زد گفت :
-خیلی خبراست .
بعد دوباره شروع کرد به خوندن :
-ای یار مبارک بادا ...بادا بادا مبارک بادا .
جیغی از خوشحالی کشیدم و رفتم طرف مهربان و در آغوش کشیدمش . پدرام هم با داریوش دست داد و بهش تبریک گفت . آهسته کنار گوش مهربان زمزمه کردم .
-از اولش هم معلوم بود دوسش داری .
گونه ام رو بوسید:
-ممنون پریا ! امیدوارم به هر چی می خوای برسی ، اگه تو نبودی منو داریوش شاید هیچ وقت به هم نمی رسیدیم . ولی می ترسم.
-از چی ؟شما که همدیگه رو دوست دارید ، همه چی حله !
-از خانوداه اش می ترسم . بین من واون یه دنیا فاصله است .
-مهم اینه که دلاتون با هم یکی یه . نگران خانواده اش هم نباش ، اونا خیلی منطقی و روشن فکرن ، وقتی تورو ببینن به نظر داریوش احترام می ذارن .
-هی ما هیچی نمی گیم ، اینا از رو نمی رن . چی در گوشش وزوز می کنی ؟نکنه رایشو بزنی ؟ ببا هزار تا دورغ راضیش کردم .
همه با هم زدیم زیر خنده .
-خوب یاالله بگو ، چی در گوشش وزوز کردی؟
پدرام نگام کرد و گفت :
-اگه می خواست ما بفهمیم که در گوشش حرف نمی زد .
-مطمئنم این مارمولک یه توطئه چیده .
-نترس ، توطئه نبود ، داشتم ازش قول می گرفتم کاری که من نتونستم بکنم رو به سرانجام برسونه .
-چه کاری ؟
-اینکه تورو آدم کنه .
-ببین پدرام . هی هیچی بهش نمی گم پرو می شه ، اگه تورو عروسی دعوت کردم .
-برو بابا ، اصلا کی می خواد بیاد .
-من که نمی دونم دلت داره ضعف می ره واسه عروسی من . دلت می خواد زودتر منو تو لباس دامادی ببینی .
-برو بابا چقدر دل خوشه . تو ببین عروس بهت بله می گه ، بعد برو کت و شلوار بپوش .
غش غش خندید.
-اگه تویی ، که می دونم رای مهربان رو می زنی .
چه شبی بود اون شب . داریوش می گفت و من جوابش رو می دادم . گرم خنده بودیم که مریم از ساختون اومد بیرون و گفت :
-اگه لطیفه گفتنتون تموم شده ، تشریف بیارید واسه شام .
وبعد برگشت تو . داریوش بلند شدو گفت :
-خدا به دادتون برسه ، بازم اعصابش کشمشی شده . پاشو مهربان که خدا باید به فریادمون برسه .
مهربان اخمی کردو گفت :
-داریوش ! این حرفا چیه ؟ خواهرته !
-خواهرم ؟ خدا به داد اونی برسه که این می خواد خونشو خراب کنه .
و بعد رفتن تو . ازجا بلند شدم و سارا رو صدا زدم .
-سارا جان ! خاله بیا بریم دیگه بسه .
از جا بلند شد وامد طرف ما .
-خاله ببین ، با سنگا خونه ساختم .
-وای چه خونه ای ! چقدر قشنگه !
-آره خاله ، می خوام تورو با بابا پدرام ، ببرم اونجا با هم زندگی کنیم .
برام بعضی از حرفاش جالب بود ، خیلی بیشتر از سنش حرف می زد .
-ببین دستات کثیف شده، بدو بریم خونه که می خوایم شام بخوریم .
-چشمی گفت و دوید بالای پله ها .پدرام خم شد و به موهایش بوسه زد.
-قربون دخترم ، بدو بریم تو .
سارا رفت و پدرام هم پشت سرش داشت می رفت داخل ، که صداش کردم .
-آقا پدرام .
برگشت طرفم .
-جانم ؟
دو تا پله فاصله ای که داشتیم رو طی کردم و رو به روش ایستادم .
-گوشیتون رو فراموش کردید .
و بعد دستم رو گرفتم طرفش . گوشی رو از دستم گرفت و تشکر کرد . راهم رو کج کردم و رفتم طرف در . این بار نوبت اون بود که صدام کنه .
-پریا !
-بله ؟
-می شه یه خواهشی ازت بکنم ؟
-خواهش می کنم ، شما امر کنید
-می شه از این به بعد پدرام صدا بزنی ، درست همون طور ک داریوش رو صدا می کنی ؟
-ولی آخه ... من من داریوش از بچگی با هم بزرگ شدیم ، ولی شما ...
-من یه غریبه ام ! نه ؟
سرم رو تکون دادم :
-نه منظورم این نبود . ولی شما از من بزرگترید و احترام ایجاب می کنه ، که خشک و خالی اسمتون رو صدا نزنم .
-ولی من اون جوری راحت ترم .
اهی کشیدم و گفتم :
-ولی فاصله ای که بین ماست ، بین من وداریوش نیست .
-به نظر تو دوازده سال فاصله زیاده ؟
لحظه ای گذرا نگاش کردم و بعد آهسته زمزمه کردم :
-منظور من فاصله سنی نبود .
و بدون اینکه منتظر جواب باشم درو باز کردم تا برم داخل ، که دوباره متوقفم کرد .
-جوابم رو ندادی ؟
-سعی می کنم ...پدرام .
لبخندی به روم پاشید و درو کامل برای ورودم باز کرد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید