نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی ام

- شب بخیر سركار خانم معتمد - شب بخیر خانم رئوف، خسته نباشید
- متشكرم، نوبت تزریق آمپولهاست ، آماده اید؟
- اگه نباشم هم چاره ای نیست ، پس بهتره باشم .
- بازم دفتر رو می خوندید؟


- بله - آقای مهرنژاد تهران هستند؟
- نه فردا صبح می آن
- خارج از كشور هستند؟
- بله، ایشون خیلی فعال هستند
- واقعا؟
باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در این مدت این درد برایش همیشگی شده بود . پیوسته سوزش سوزن را در تن و رگهایش احساس میكرد . خانم رئوف گویا متوجه درد او شده باشد ، با مهربانی پرسید : خیلی كه درد نگرفت؟
- نه دیگه عادت كردم
- به امید خدا بزودی تموم میشه
- متشكرم...... خانم رئوف شما بیكارید؟
- بیكار كه نه، ولی شما آخرین بیمار بودید
- میشه كمی اینجا بمونید ؟ میخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خیلی سر رفته .
- البته ، چرا كه نه
خانم رئوف كنار تخت نیكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بی حوصله ای؟
- نمی دونم همینطوری
- احساس دلتنگی می كنی؟
- شاید
- برای مادر و پدرتون یا برای نامزدتون؟
- نمی دونم شاید برای همه و شاید هم برای هیچكس
پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفایی می زنید!
- خانم رئوف یادتون هست دفعه قبل كه صحبت میكردید شما راجع به كیانوش حرفهایی زدید؟
- بله ، ولی كدوم حرف مورد نظرته؟
- شما گفتید اون در این مدت همیشه به دیدار من می اومد حتی گاهی نیمه های شب
- بله گفتم كه خودم یكبار ایشون رو نیمه شب اینجا دیدم ، اونشب بارون شدیدی می بارید از سر تا پا خیس شده بودن چنان رنگ پریده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه یه خبر جدیدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ایشون شبها در خیابون روبه روی بیمارستان می خوابیدن
- تو خیابون؟
- بله دربان هرشب آقای مهرنژاد رو می دیده كه داخل ماشین می خوابیده حتی بعضی از شبها پیش دربان هم می رفته .
- شما از كجا می دونین؟
- از دربان پرسیدم چون خیلی كنجكاو شده بودم ، یعنی اون شب كه نیمه شب ایشون رو توی بیمارستان دیدم كنجكاویم تحریك شد، دربان خیلی ازشون تعریف میكرد بنظر او كیانوش خان مردی بسیار متین و محجوبه اون حتی باور نمیكرد كه آقای مهرنژاد برادرزاده یكی از بزرگترین سهامداران بیمارستان باشه ........ راستی خانم معتمد ، آقای مهرنژاد نامزد دارند؟
- فعلا نه ، ولی به گمانم بزودی خواهند داشت
- خیلی دلم میخواد نامزدشون رو ببینم دختری كه به ایشون بیاد باید خیلی دیدنی باشه!
- متاسفانه من اون دختر رو ندیدم
خانم رئوف لحظه ای مكث كرد و بعد با تردید پرسید: راستی روابط شما با نامزدتون چطوره؟
- از چه نظر؟
- كلی
- نه چندان خوب
- چرا؟
- ما خیلی اختلاف عقیده داریم
- از شما بهتر چه كسی رو میخواد؟
نیكا خندید و پاسخ داد: شما لطف دارید
- فامیل هستید دیگه؟
- بله دختردایی ، پسر عمه هستیم .
- گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از این فكر میكردیم آقای مهرنژاد نامزد شماست همه می گفتند شما دو نفر خیلی بهم می آید.
گونه های نیكا گل انداخت و لبانش را لبخندی زیبا زینت داد . یكباره احساس كرد دلش میخواهد حرفهایی كه در دلش تلنبار شده برای یك نفر بازگو نماید و چه كسی بهتر از پرستارش .دلش نمیخواست بمادرش چیزی بگوید و باعث ناراحتیش شود . ولی بالاخره باید برای یك نفر حرف میزد و عقده دلش را خالی میكرد برای همین گفت: می دونید ایرج از كیانوش متنفره؟
- چرا؟
- نمی دونم ، آدم عجیبیه ، از عقایدش متنفرم
- پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتید ؟
- وقتی قرار ازدواج گذاشته شد اینطوری نبود نزدیك یك سالیه كه خیلی تغییر كرده
- علتش رو نمی دونی؟
- راستش نه
- نگران نباش در ابتدای زندگی همه از این مشكلات دارن ولی اگه می بینی اختلافتون ریشه های جدی داره ، از همین اول كار ، شروع نكرده تموم كنید
- مگه میشه؟
- چرا نمیشه؟ هنوز كه اتفاقی نیفتاده....... نكنه دوستش دارید؟
- فكر میكنم یه زمانی دوستش داشتم ، خیلی زیاد ولی حالا.........
نیكا سكوت كرد ، زیرا نمی دانست چه باید بگوید . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصیه میكنم كه در اینمورد عاقلانه تصمیم بگیرید چون مهمترین تصمیمیه كه در تمام عمرتون خواهید گرفت .
- عقل حكم میكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولی شرایط نامساعده
- از چه نظر؟
- بشما گفتم كه ایرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فامیل خصوصا پدرم نمیتونم اینكار رو بكنم
- یعنی شما محكوم به سوختن هستید
- متاسفانه بله
پرستار نگاهی به چهره زیبا وملیح نیكا انداخت كه اكنون رنگ پریدگی ناشی از بیماری آنرا دلنشین تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حیف این دختر نیست كه مثل من بیچاره بشه . ولی از كسی كاری بر نمی آمد درست مثل زمانی كه او در چنین دامی اسیر گشته بود شاید سرنوشت این دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود
- خانم رئوف به چی فكر می كنید؟
- هیچی ، مهم نیست؟
و بار دیگر نگاهی به چهره گرفته نیكا نمود برای آنكه موضوع صحبت را تغییر دهد گفت: شنیدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگیه
- بله همینطوره
- در چه رشته ای فعالیت دارن؟
- بازرگانی و جالب این است كه شركت به این بزرگی رو از سالها قبل ، كیانوش به تنهایی اداره میكنه!
- بهش میاد از اینكارها بكنه
- بله مرد خیلی پركاریه برعكس ایرج
- نامزدتون؟
نیكا با سر تائید كرد . خانم رئوف لبخندی زد و گفت: گوش كن نیكا جون تو نباید نامزدت رو با كیانوش خان مقایسه كنی ، تو خودت می دونی اون مرد كاملیه ولی اینو بدون كه فقط درصد كمی از انسانها كاملند و اگه شما بخوای بین یه انسان استثنایی با یه انسان عادی قیاس كنی ، مسلما كارت اشتباهه ، شاید كیانوش یكی از اون استثناها باشه .
- شما از كجا فهمیدید من اونها رو با هم مقایسه میكنم؟
- مشكل نیست عزیزم ، از صحبتهاتون پیداست
نیكا بی اختیار گفت: مسخره نیست؟ اونكه همه در موردش اینطور حرف می زنند ، كیانوش رو میگم ، اونكه همه تعریف و تمجیدش می كنند اون دیگه چرا؟ دختری كه اون رو رد كرده ، دختری كه با كارهاش اون بیچاره رو به مرز جنون كشونده ، باید دیوونه بوده باشه . دیگه از زندگی چی میخواسته ؟ از اون بهتر كی !؟!
خانم رئوف با تعجب به نیكا نگاه كرد و گفت: پس آقای مهرنژاد شكست عشقی داشتن؟ حدس میزدم ، میشه براحتی از چهره شكسته شون فهمید . نیكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كیانوش را فاش نموده بود ، ولی دیگر دیر شده بود ، او نمی توانست حرفش را پس بگیرد تنها میتوانست از خودش عصبانی باشد . با اینحال با سر حرفهای خانم رئوف را تائید كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جای برخاست و گفت : خب عزیزم تو باید استراحت كنی ، بهتره من برم تا راحت باشی.
- متشكرم و معذرت میخوام كه وقتتون رو گرفتم .
- خواهش میكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم
- شما لطف دارید !
پرستار پتوی نیكا را رویش كشید ، خم شد و گونه اش را بوسید و دلجویانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چیز درست می شه .
- امیدوارم ........ راستی خانم رئوف شما بچه دارید؟
- بله ، یه دختر
- خیلی دلم میخواد ببینمش ...... اسمش چیه؟
- لعیا
- چه اسم قشنگی ! میشه یه روز با خودتون بیاریدش ؟
نیكا احساس كرد ناراحتی و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدایی گرفته گفت: متاسفانه نمیشه چون پیش من زندگی نمی كنه ، پیش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه ندیدمش
- آخه چرا؟
- چون ما متاركه كردیم و لعیا تحت سرپرستی پدرشه .
قطره ای اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نیكا باز هم از گفته خود پشیمان شد ، ولی اینبار هم سودی نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صدای غمگین نیكا را شنید كه می گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .



*********************
صدای هواپیما هنگام فرود سر دردش را تشدید میكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتی هواپیما از حركت ایستاد نفس راحتی كشید . برخاست وكیفش را برداشت و به راه افتاد. همینكه پایش را بر اولین پله هواپیما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود اندیشید: چقدر دلش برای هوای پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نمیكرد آنوقت میتوانست براحتی لبخند بزند سر درد او را بیاد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اینجا بود به او توصیه میكرد آب سرد به شقیقه هایش بزند ، در هوای آزاد با چشمهای بسته قدم بزند و به زیبایهای طبیعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداری نماید وقتی آخرین قسمت گفته های دكتر را بیاد آورد، دستش را كه برای برداشتن مسكن در جیب فرو كرده بود ، بیرون كشید و لبخند زد ، این لبخند را بیاد نیكا زد و همزمان اندیشید اكنون او چه میكند؟
پایش را درون سالن گذاشت ، هیاهوی استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولی مسلما كسی منتظر او نبود، خیلی جالب آمد اگر اكنون نیكا آنجا می بود ، ولی چرا اون؟ چرا به او می اندیشید؟ حتی خودش هم نمی دانست ، اما بهر حال این نخستین باری بود كه وقتی قدم در فرودگاه می گذاشت خاطرات رفت و آمدهای نیلوفر در ذهنش زنده نمی شد و عذابش نمی داد.
- خوش اومدید آقای مهرنژاد
با تعجب به جانب صدا برگشت و عمویش را دید و گفت: اِ ، كیومرث تویی، صبح بخیر.
- سلام گرم مرا هم بپذیرید.
- حتما می پذیرم
- بفرمایید قربان این گلها برای شماست
- متشكرم ، چرا زحمت كشیدی؟
- خواهش میكنم . زحمتی نبود فعلا بیا بریم تا برات بگم.
كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت ، كیومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همین یه كیف.
- خیر آقا ، اتفاقا این بار، باروبنه ام زیاده، باید بعد از انجام مراحل ترخیص تحویل بگیرم .
- واقعا؟
- باوركن
- امروز من چیزهای زیاد باور نكردنی می بینم ، چیزهای خیلی عجیب!
- چطور؟
- میدونی كیانوش صبح كه میخواستم به استقبالت بیام، با خودم گفتم اون قیافه عبوس كه همیشه در فرودگاه تكرار می شه دیدن نداره، ولی باز هم دلم نیومد ، اومدم با كمال تعجب دیدم آقای مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس همیشه برامون سوغات هم آوردند ، این باور كردنیه؟!
- چرا كه نه؟
- پس در این صورت باید بگم كیانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از این بابت خیلی خوشحالم ، چون ایشون باعث شدن تو برای من سوغات بیاری.
- اشتباه نكن . چیزهایی كه گفتم هیچكدوم مال تو نیست
- واقعا برای خودم متاسفم
- باش
- می گی برای چه كسی تحفه آوردی یا نه؟
- نه
- نگو هیچ اهمیتی نداره ، ولی من مطمئنم یكی از اون بسته ها كادوی تولد امشبه و تو اون رو برای كتایون آوردی.
- امروز مثل اینكه زیادی زود از خواب پا شدی ، هنوز در عالم هپروتی آقا پسر . این حرفا چیه می زنی؟ در ضمن اشتباع می كنی خیلی هم سرحال نیستم . چون سرم درد میكنه
- اینكه همیشگیه، ولی باور كن كه امروز سرحالی، یا لااقل مثل همیشه دمق نیستی
- واقعا؟ پس حالا كه اینطوره بگو ببینم ماشین رو كجا پارك كردی؟
- اونطرف ، نمی بینی؟
كیانوش نگاهی بسمتی كه كیومرث نشان كی داد انداخت و بی آنكه ماشین را ببیند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولی كیومرث بازویش را كشید و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشین رو دیدی؟ از اینطرف
و بعد كیانوش را بسمت مخالف كشید او كه كمی عصبی شده بود با صدای بلند گفت: چرا سر میگردونی؟
- میخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببینم هنوز كار میكنه یا نه؟ ولی ظاهرا جواب منفیه
- دست بردار كیومرث، تو درست بشو نیستی
- از این درست تر چی؟
كیانوش خندید و پاسخی نداد ، هر دو بطرف ماشین رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كیانوش پرسید: دیگه به ملاقات دختر دكتر نرفتید؟
- نه تو اجازه نداده بودی؟
- مسخره بازی در نیار، ازش خبری نداری؟
- از كجا انقدر مطمئنی كه من ازش باخبرم؟
- فقط حدس زدم
- پس اشتباه كردی ، من میخواستم بپرسم كی مرخص می شه
- نمی دونم، ولی امیدوارم لااقل با این همه دردسر بالاخره بتونه راه بره
- چطور؟
- دكتر ادیب از وضع پاش چندان راضی نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.
- جدی می گی؟
- متاسفانه بله
- ولی اون همین الان هم به اندازه كافی از بیمارستان خسته شده، نمیتونه تحمل كنه.
- چاره ای نیست جونم، بالاخره باید خوب بشه یا نه؟
- چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه میخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، می برمش به یه بیمارستان دیگه ، پیش متخصص زبده تر
كیومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به یه بیمارستان دیگه می بری؟ تو به چه حقی راجع به اون تصمیم می گیری، مگه پدرشی؟
كیانوش با همان عصبانیت پاسخ داد: نه پدرش نیستم، ولی میتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر ادیب و همكاراش هر كاری از دستشون می اومده ، كردند دیگه نمیخواد اینبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همین كه گفتم اگه لازم باشه اصلا می برمش خارج از كشور
- كیانوش عزیزم باز داغ كردی؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف می زنی؟ تصور كردی دكتر دلش میخوا یه بار دیگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش میخواست نیكا خوب بشه. حالام طوری نشده، امیدوار باش كه این مرتبه همه چیز بخوبی تموم بشه.
- توكه نمی دونی اون از موندن تو بیمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش می گفت از دلتنگی گریه می كنه.
- حق داره، ولی خوب چاره ای نیست
- نمیخوام دیگه تو اون بیمارستان عمل بشه ، می برمش پیش پرفسور زرنوش
- زرنوش قبول نمی كنه، نوبت های ویزیت اون سالانه است ، یكسال دیگه هم نوبت به نیكا نمی رسه
- قبول میكنه من باهاش صحبت می كنم
- پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نیكا در میون بذار
- باشه یه فكر دیگه هم دار
- امر بفرمایید قربان
- می شه قبل از عمل چند روزی مرخصی گرفت؟
- لابد این بار می خوای ببریش مسافرت!
- بله، ولی من نه، با خانواده اش
- و خانواده همسرش
او عمدا این جمله را با تانی بر زبان راند و با دقت به چهره كیانوش نگاه كرد، تا تاثیرش را از چهره او بخواند ، ولی كیانوش بی تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بیان خوبه، می رن به ویلای من، شمال.
- ممكنه دكتر با این تحرك مخالفت كنه
- خوب اگه موافقت كرد می رن
- باید از پرفسور مرخصی بگیری
- بله بهش می گم این دختر روحیه لازم رو برای عمل نداره ، باید تجدید قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه می كنم.
كیومرث باز هم در چهره كیانوش دقیق شد و‌ آهسته گفت: میتونم سوالی بكنم.؟
- البته
- كیا، علت این همه نگرانی ، این همكاری و دلسوزی چیه؟
كیانوش پاسخی نداد . كیومرث باز گفت : آیا این كارها فقط بخاطر قدر دانی از زحمات دكتره یا بخاطر خود نیكا؟
- بخاطر هر دو
پاسخ كیانوش رنگ از رخسار كیومرث پراند ، ولی نتوانست سوالی بكند و اجازه داد كیانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردی كه، این مرد منو با زندگی پیوند داد من زندگیم رو بهش مدیونم ، گذشته از این نیكا جوونه و من دلم به حالش میسوزه . در اینمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون دیگه ای هم جای اون بود كمكش میكردم
كیومرث نفس راحتی كشید احساس كرد خیالش راحت شد. كیانوش دستش را زیر چانه اش ستون كرد و به بیرون خیره شد و در فكر فرو رفت در حالیكه احساس میكرد صدای ضربان قلبش را میشنود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید