[size="3"]خلاصه ای داستان سووشون اثر دکتر سیمین دانشور
سووشون
آنروز، روز عقدكنان دختر حاكم بود. حاكم براي دخترش مراسمي گرفته بود كه حد و حساب نداشت و اكثر صنفهاي شهر براي اين روز تداركات ديده بودند كه بيشتر آنها زيادي بود. يوسف و زهرا هم در اين مراسم حضور داشتند. يوسف با ديدن اين اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر ميكند و ميگويد كه: «مردم اين شهر گرسنگي و بدبختي و نداري ميكشند، ولي در يك روز كلي ولخرجي ميكنند».زري از يوسف مي خواهد كه باز شروع نكند و خودش را ناراحت نكند.
زري در اين مراسم اول از همه خانم حكيم و «سرجنت زينگر» را ديد. خانم حكيم به سرجنت زينگر توضيح داد كه هر سه بچه زري (خسرو، مينا و مرجان) از دست او ميباشد. زري از قبل سرجنت زينگر را ميشناخت كه قبلاً مأمور فروش چرخ خياطي سينگر بود كه با نام «مستر زينگر» هفده سال در شيراز زندگي ميكرد ولي همين كه جنگ شد مستر زينگر يك شبه لباس افسري پوشيد ویراق و ستاره زده و نشان داد كه هفده سال به دروغ زندگي ميكرد. خانم عزتالدوله هم در مراسم بود، طبق معمول وقتي حاكمي به شهر ميآمد او فوري مشير و مشار خانوادهاش ميشد.
زري كه مراسم را نگاه ميكرد يك دفعه گيلان تاج دختر كوچك حاكم آمد و گوشوارههاي زري كه يادگار مادرشوهرش بود را امانت خواست كه عروس بيندازد و فردا پس بدهد. زري چون چارهاي نداشت با ناراحتي آنها را داد ولي ميدانست ديگر نخواهد آنها را ديد.
زري تا آن لحظه متوجه حميدخان نشده بود، خواستگار سابقش بود و ازش خوشش نميآمد و به قول خودش شانس آورد كه يوسف همان وقت از او خواستگاري كرده بود و گرنه برادر و مادرش گول زندگي خوب آنها را ميخورند. مراسم كه شروع شد افسران اسكاتلندي و هندي با زنها شروع به رقصیدن كردند در صورتي كه مردهایشان نشسته بودند و نگاه ميكردند، تنها كسي كه نرقصيد مكماهون بود كه فقط عكس ميگرفت......
...
..
.
[/size]