سيد شهرام نقوی الحسينی از نویسندگان کلیک به رحمت ایزدی پیوست
فرزند خوب ايران
سيد شهرام نقوي الحسيني ، متولد 15 شهريور 61،دانش آموخته رشته مهندسي مكانيك و كارمند پتروشيمي ماهشهر بود. او كه از شماره اول كليك با اين هفته نامه همكاري ميكرد و يكي از نويسندگان اصلي كليك بود، شامگاه دوشنبه هفتم تير درگذشت. شهرام نقوي، در حالي از ميان ما رفت كه آخرين مطالب خود را براي كليك ارسال كرده بود و آخرين صفحات حاصل قلم او در شماره گذشته، به چاپ رسيد. از دست دادن اين نويسنده توانا و دوست خوب كليك همه ما را در غم بزرگي فرو برد.
اين شماره كه نوشتههاي او را در صفحاتمان نداريم، صفحهاي راكه سالها به او تعلق داشته، به يادداشتهايي درباره او اختصاص دادهايم. يادش هميشه همراه ماست.
چيزي نميتوان نوشت. چيزي نميتوان گفت. تنها اشك است كه بيهوده ميرود.
تلفنها زنگ ميخورند. قلبها تير ميكشند. زمان ميايستد. چشمها سياهي ميروند. بغضها هزار بار ميشكنند و هر بار زخمها زنندهتر از پيش بازميگردند. صداي امير ميلرزد، سامان هذيان ميگويد. همه ديوانهوار بيتابند و پدرم طوري كه هيچگاه در او سراغ نداشتم هوار ميزند و هقهق ميكند. چرا كه مطلب از اين قرار است: شهرام نقوي به ديار باقي شتافته. كسي كه يك خوب واقعي بود و راز ماتم عجيب او در همين است: خوبي، خوب بودن، شهرام نقوي بودن. آن هم در اين زمانه. و درهمين نسل و همين ميانه ... راز بزرگي ماتمش در شخصيتش است، جوانمردي چنان صافي و خوب رفيقي به آن مهرباني بودن.
براي همين است كه فكر ميكنم شهرام ميتواند الگوي زندگي خيلي از ما باشد. اما يقين دارم كه جاي خالي او ميان بر و بچه ها ذرهاي پر شدني نيست و اين روزها خانواده كوچكمان بدجوري بيحوصله و بغض دار است. چرا كه ديگر هيچ يك از ما قرار نيست شهرام را ببيند. آن پسر خوش تيپ و خوش قيافه و كمحرف كه هروقت سه هفته يكبار پابه ساختمان تهران ميگذاشت، گل از گل تك تك بچهها ميشكفت... و انگار باانگيزه ميشديم براي مثل او بودن.خوب بودن.
دلم شهرام نقوي ميخواهد. ميخواهم دوباره صداي متينش را بشنوم. ميخواهم او را صبح، زودتر از همه در انتظار سرويس، جلوي هتل ببينم. در اتوبوس كنارش بنشينم تا مسير ممكو به بندر امام را با او حرف بزنم و در بازگشت، موزيك پليرم را با او عوض كنم تا از سليقه بينظيرش در انتخاب آهنگها حظ كنم، و او را كه هيچگاه شكوهاي نداشت، دقايقي بعد ببينم كه موزيك پلير مرا كنار گذاشته و در سكوت ژرف و عارفانه خود بيابانهاي خشك و غبارگرفته جنوب را نظاره ميكند. آن افقهاي درهم و رمزآلود كه حالا خودش از همه آنها دورتر شده است.
يكبار از او پرسيدم كه با غربت اين پتروشيميهاي دور افتاده چه ميكني؟
با لبخند صميمياش پاسخ داد: درسهايي هست كه نه در دانشگاه و كتاب، در گرماي سوزان واحدها، ميان سر و صداي تجهيزات الفين و آروماتيك ميآموزم و در پيادهرويهاي طولاني سياف و در كار با بوميان هم سن و سال خودم شيرفهم ميشوم.
اندوه بزرگي نشسته برچهرههامان، عجيب ماتم گرفته اين اطراف و من حالا، و ما حالا به شهرام نقوي فكر ميكنيم و به كساني چون او موفق و سختكوش، مرداني كه با جرات و جنم خود ميخواهند با همه كمبودها بجنگند كساني كه خيلي بيشتر از شعاردهندگاني كه تنها حرف ميزنند ، فهميدهاند. آستين بالا زدهاند و در بطن دشواريها و كمبودها، با آنچه كه هست شاهكار ميكنند و مايه مباهات و افتخار ميهنشاناند. شايد الان خوبتر از پيش بتوان معني سكوتهاي شهرام را فهميد، از زندگي كوتاه اما پر بار او و از وظيفهشناسي و خستگي ناپذيريش درس گرفت.
به باور من، خاطره افرادي مثل شهرام نقوي ميتواند نسل امروز ما را محكمتر و زندهتر كند و ايران عزيزمان را كه انگار هنوز در جنگ است پيروز دارد. دلم را فقط با اين شعر خوش ميكنم:
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما