بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتي بهار شش ساله شد و كم كم خودش را براي رفتن به مدرسه آماده مي كرد خبري بين همسايه ها بخش شد يك تهراني به اسم سراج باغ و خانه دست راستي مان را يعني منزل دوستم سلما را يك جا خريده بود . روزي كه سلما براي خواحافظي نزد من آمد از فرط اشتياق و هيجان زبانش بند آمده بود . مي گفت:" آقاي سراج زمين ما را سه برابر قيمت روز از ما خريده حتي زمين كشاورزيمان را هم...حالا با اين پول مي خواهيم برويم تهران كاري كه عمويم دو سال پيش كرد... هرچند دلم برايت تنگ مي شود ماندانا ولي خوب... هيچ وقت فراموشت نمي كنم."
بيست و شش بهار از عمرم مي گذشت و در اين سن و سال به تجربه اي بس عظيم رسيده بودم. برايم خيلي عجيب بود كه چرا يك تهراني حاضر شده است از بين همه زمينها آنجا كه مي توانست به قيمت كمتري ا ز مالكانش خريداري كند حاضر شده چندين برابر ارزش واقعي آن باغ را بپردازد؟
به هر حال سلما و خانواده اش يك هفته بعد اسباب كشي كردند و بريا هميش از ما خداحافظي كردند و رفتند. من هم هر بار پشت دار قالي مي نشستم به ياد او قطره اشكي از گوشه چشمم فرو مي ريخت. روزي رخسار به من گفت:" شانس است ديگر! به همه آدمها كه رو نمي كند. حالا يكي پيدا شده و حاضر شده زمين و باغ بي ارزش آنها را چندين برابر بخرد و آنها كه خواب تهران را هم نمي ديدند الان آنجا دارند يك نفس راحت مي كشند." از حسادت احمقانه رخسار خنده ام گرفت. رخسار هنوز ازدواج نكرده بود يا به قول عمه كبوتر بختش باز نشده بود.
مارجان در حالي كه موهاي طلايي بهار را شانه مي زد گفت:" مي گويند اين آقاي سراج خيلي وحشتناك است تمام صورتش را ريشي سياه و انبوه پوشانده است و موهايش را هم پشت سرش بسته است." رخسار خنديد و گفت:" لابد موهايش را مي بافد... ماندانا... چرا چيزي نمي گويي؟ ول كن اين نخ و چاقو را ... كمرت درد نگرفت؟" نمي دانم چرا تمام فكر و ذهنم را ماهيت مرموز سراج پر كرده بود."
يك روز كه براي چيدن تمشك به همراه مارجان و رخسار به كوچه باغهاي اطراف رفته بوديم سگ سياه رنگ گرگ نمايي دنبالم كرد . من با جيغ پا به فرار گذاشتم كه با سر محكم به سينه مردي بلند قامت با سر و صورتي پوشيده از مو برخورد كردم و با وحشت بر جا خشكم زد. سگ با صداي فرياد صاحبش زوزه اي كشيد و آرام شد . من هنوز نفس نفس مي زدم و به زحمت توانستم بگويم:" متشكرم."
از چشمان روشن مرد برقي جهيد كه تمام تنم را به رعشه انداخت . او با تفنگ شكاري اش همراه سگ وحشي از مقابلم گذشت . مارجان و رخسار سراسيمه و آشفته از خم كوچه نمايان شدند ." چي شده ماندان ! آن سگ وحشي كجاست؟" هردو مسير نگاه مرا در تعقيب نگاه ان مرد مرموز و سگ شكاري اش دنبال كردند . " اشتباه نكنم همان اقاي سرج است . موهايش را ببين. انگار از موهاي من هم بلند تر است."
تا شب از ياد آوري آن برق مرموز مو بر تنم سيخ مي شد. مارجان با آب و تاب فراوان جريان آن سگ وحشي را براي فريبرز شرح داد . آن شب روي تخت زير درخت گردو سفره پهن كرده بوديم و شام مي خورديم. فريبرز زير چشمي نگاهم كردو گفت:" خوب ! اتفاقي كع برايت نيافتاده ماندانا؟" نگاهش نكردم و گفت:" نه . صاحبش آرامش كرد." رو به رويم نشسته بود . نمي خواستم نگاهش كنم و با ديدن موهاي سپيد شقيقه ش دلم بگيرد . آن شب هم به اصرار مارجان دور يك سفره نشسته بوديم.
يك هفته بعد وقتي همراه مارجان از خياطي بر مي گشتيم فريبرز را ديدم كه به همراه اقاي سراج در باغ قدم مي زدند . هر دو سلام كرديم. نگاه اقاي سراج روي چهره من ثابت ماند . كمي دستپاچه سرم را پايين انداختم . فريبرز مرا به عنوان دختر عمه اش به او معرفي كرد. بعد رو به مارجان گفت:" آقاي سراج شام مهمان ما هستند ترتيب يك شام خوشمزه را بدهيد."
من و مارجان نگاهي رد و بدل كرديم و به ناچار به طرف آشپزخانه رفتيم. مارجان گوشت چرخ كرده بيرون گذاشت و يك مرغ درشت هم از فريزر بيرون آورد . من هم در حال خيساندن برنج غر مي زدم:" با اين قيافه پر مويش تازه شام هم مهمان ماست . شوهر تو هم حوصله دارد!"
دور يك سفره جمع شديم آقاي سراج فقط نگاهش به من بود . من معذب و شرمگين مرتب در جايم جا به جا مي شدند . فريبرز متوجه نگاهاي خيره آقاي سراج شده بود از ين رو سعي داشت توجه اش را نسبت به غذاي هاي روي سفره جلب كند. سراج هيچ ميل و اشتياقي براي خوردن غذا از خود نشان نمي داد . خيلي زود دست از غذا كشيد و به پشتي تكيه داد و با صداي زمخت و دورگه گفت:" ماندانا خانم نبايد اهل اين طرفها باشند نه ؟"
فريبرز نيم نگاهي به من انداخت و برايش توضيح مختصري داد . آقاي سراج با آنم نگاه نافذ و براقش همچنان به من زل زده بود و چيزي زير لب زمزمه كرد . فريبرز رنگ به رنگ شد و رگ گردنش متوم شد. با نگاهي غضب آلود به من اشاره كرد از جا بلند شوم و آنجا را ترك كنم. من هم از خدا خواسته اطاعت كردم و از خانه بيرون زدم . شب مهتابي قشنگي بود . اما هوا كمي دم كرده بود . آبي به سر رويم پاچيدم و به اتاقم رفتم و پشت دار قالي نشستم . خداي من ! چقدر از چشمان عسلي و براق آقاي سراج بدم آمده بود . بيشتر از نگاه گشتاخانه اش منزجر شدم .
صداي تشكر و خداحافظي بلندشد . چه زود رفع زحمت كرد . از پشت پنجره شاهد رفتنش بودم . فريبرز نسبت به چند ساعت پيش سرد و خشك با او خداحافظي كرد و شب به خير گفت.
بيرون آمدم تا به مارجان در جمع و جود كردن خانه كمك كنم. فريبرز هنوز در حياط بود و زير لب غرولند مي كرد . با ديدن من صدايش را بلند كرد و گفت:" نزديك بود كنترل خودم را از دست بدهم و با اردنگي او را از اين خانه بيرون كنم . بي شرم گستاخ!" فكر كردم شايد از دست من هم عصباني باشد همانجا كنار حوض آب ميخ شده بودم. نگاهي به من انداخت و گفت:" مارجان سفره را جمع كرده است . تو برو بخواب."
در سكوت نگاهش كردم.چنگي بر موهايش انداخت و با گمهاي بلند به طرف ساختمان رفت . چرا دلم گرفته بود؟ چرا اشكم سرازير شد و گلويم مي شوخت؟ چرا فريبرز از دست من عصباني بود ؟ خوابم نمي برد پشت دار قالي نشستم و پشت سر هم گره زدم. اعصابم خرد بود . نيش چاقو انگشت زخمي مرا دوباره خراشيد . اهميت ندادم . فريبرز ... آقاي سراج ... آه لعنت به اين زندگي ! لعنت به اين دار قالي ... لعنت به خودم ... به خودم ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت


پس از كوپه كردن برنج هاي درو شده چون چند روزي هوا بد بود كار خرمن كوبي را به تعويق انداختيم . يك روز از كانون بانوان هنورمند خانه دار نامه اي برايم رسيد . شگفت انگيز اين بود كه به عنوان زن نمونه برگزيده شده بودم.
مارجان و رقصار دورم مي رقصيدند و هورا مي كشيدند و فريبرز با نگاهي تحسين اميز و علاقه مند به من زل زده بود . خودم هم باورم نمي شد كه اين حقيقت داشته باشد.
روز دوشنبه از من دعوت كرده بودند تا براي دريافت جايزه و به جا اوردن مراسم سپاس و قدر داني به همره خانوده به كانون برويم . وقتي همسايه ها خبردار شدند روي پا بند نبودند . دسته دسته به ديدارم مي آمدند و به من تبريك مي گفتند . روز بعد كه همراه مارجان به كانون رفتيم تمام همسايه ها را آنجا ديدم . پشت تريبون خانمي قد بلند كه روسري قشنگي بر سر داشت سخنراني كرد. بعد از انجام مراسم معمول آن خانم نام مرا خواند و در ادامه افزود:" خانم ماندانا ستاشيش در طرح و رنگ قالي از خود ابتكار و ذوق خارالعاده اي نشان داده است همچنين ايشان به زنان جوان در بر پايي دار قالي چه از حيث مالي و چه از نظر راهنمايي و ارشاد كمكهاي شاياني كرده اند كه جا دادر از ايشان تقديرو تشكر به عمل بياوريم. خانم ماندان ستايش در باغداري هم با اصول و شيوه هاي سنتي اما با ذوق و سليقه چشمگير با پرورش انواع صيفي جات علاوه بر تامين نيازهاي روزمره توليداتشان را براي فروش روانه بازار كرده اند ..."
مارجان به پهلويم زد و با خوشحالي گفت:" ديدي چقدر معروف شدي ! حالا فكر مي كني جايزه ات چه باشد؟"
براي رفتن به پشت تريبون قلبم تند كوبيد . اما تمام هيجان و احساسم را با كشيدن نفس عميقي سرپوش نهادم و پشت تريبون راحت و آرام ايستادم . پس از سلام و تشكر از كانون زنان هنرمند توضيحاتي مختصر در مورد كارهايم نگاه مشتاق و پرمهرم در ميان جمعيت به گردش در اوردم و به چهره مهربان فريبرز چشم دوختم. " من تمام اين پيشرفت ها را مديون پسر دايي شجاع خودم آقاي فريبرز بهتاش هستم كه مرا باور كرد و به استعدادهاي من بها داد . او بود كه از من يك بانوي هنورمند ساخت . ( اه حالا چه نوني به هم غرض مي دن ... نه به اونكه فريبرز مي خواست بكشتش نه به حالا كه مهربون نگاش مي كنه و آقا تازه بعد از يه بچه شش ساله عاشق شده . اي بابا .) من با اجازه از تمام از تمام دست اندر كاران اين كانون مي خواهم اين جايزه رابه كسي كه مرا با دنياي تازه و ارزشمندي آشنا ساخت هديه كنم ." ( و به اين ترتيب فريبرز شد بانوي نمونه...)
وقتي همه كف مي زدند من بعض كرده بودم . فريبرز از جا بلند شد و براي دريافت هديه به كنارم آمد . وقتي از مراسم بر مي گشتيم همه مي گفتند:" ماندانا اين هديه حق تو بود حيف شد كه داديش به فريبرز !" مارجان خنديد و گفت:" شب كه فريبرز خوابش برد خودم مي روم و از گنجه درش مي آورم و مي دهمش دست تو."
فريبرز فقط نگاهم مي كرد آن طور كه خواهانش بودم . سر كوچه كه رسيديم ديديم جمعيت زيادي ته كوچه به اين طرف و آن طرف مي روند . اسفنديار جلو دويد جلو دويد و با چهره اي رنگ پريده آب دهانش را قورت داد و گفت:" فريبرز خان ... نمي دانم كدام پدر نامردي... آتش زد." فريبرز گفت:" واضح حرف بزن بينم چي شده ؟"
اسفنديار به دودي كه از پشت درختها بلند مي شد اشاره كرد و گفت:" نگاه كنيد ! يكي تمام كپه هاي برنج شما را آتش زده ! پدر نامردها ... از آن همه يزي به جز خاكستر باقي نما نده ."
هديه ز دست فريبرز افتاد و چنان به سمت زمين دويد كه انگار ترمزش بريده است . رفته رفته جمعيت به دنبال فريبرز به طرف زمين كشيده شدند . در باغ مجاور باز شد و ماشين اقاي سراج بيرون آمد . نگاهم به نگاه پر كينه آقاي سراج افتاد كه از گوشه چشمانش به قلبم زخم مي زد .
با گامهاي بي جان به باغ رفتم . بوي دود برنج سوخته تمام كوچه را پر كرده بود . فريبرز روز زمين نشسته بود و زادنو در بعل گرفته بود . مارجان طوري ضجه مي زد كه انگار كسي مرده است . من هم روي زمين زانو زدم و به بي رحمي قلبي كه اين كار را كرده لعنت و نفرين فرستادم.
دو هفته در ماتم و غم گذشت و تلاش ماموران پليس هم براي روشن كردن مسئله به جايي نرسيد . وقتي كسي حوصله نداشت به حال درختان باغ دل بسوزاند من به سرغشان رفتم . خاك زير درختها خيس بود و بوي نفت و بنزين و مواد شيميايي مي داد . بيچاره درختها! به حاي آب از نفت و بنزين سيراب شده بودند. به سمت فريبرز كه روي تخت چمپاته زده بود رفتم و كنارش نشستم . به گوشه اي خيره بود . " بيچاره درختها ى به جاي آ لز بنزين سيراب شده اند."
تعجب كردم كه او چطور موجه شده است ." پس شما مي داشننتيد" نگاخم كرد و پوزخندي شد . " مثل اينكه كسي به سختي از ما كينه به دل گرفته است . بايد بفهمم چه كسي پشت اين بازي ناجوانمردانه پنهان است."

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

فربيرز با هيچ كس حرف نمي زد و من و مارجان تنهايي با هم پيرامون برنج هاي سوخته و درختان خشك شده گفت و گو مي كرديم. گاهي هم رخسار به ميز گرد ما اضافه مي شد!
" كجا بودي بهار مگر بابات بهت نگفت بي اجازه جايي نروي ؟" بهر كه درست شكل مارجان بود موهاي طلايي اش را پشت سرش بافته بود و يك تل سپيد هم بر سر گذاشته بود . عشوه اي آمد و گفت:" جايي نرفته بودم رفتم ته باغ. يك آقايي از پشت نرده ها به من سلام كرد و گفت من آقاي سراج هستم بعد اين گردنبند خوشگل را داد به من."
" كوببينم ... واي...اين گردنبند را از كجا آوردي؟" داشتم خمير درست مي كردم و حواسم به ورز دادن آن بود . نيم نگاهي به گردنبند زمردي انداختم كه مارجان در دستش آن را باز و بسته مي كرد . لحن مارجان عوض شد . اين بار با نكوهش با بهار برخورد مي كرد ." تا نگويي اين گردنبند را از كجا آورده اي مي برم توي انبار مي اندازمت و در را ببه رويت باز نمي كنم."
بهار گريه سر داد و در حالي كه با مشتهايش بر سر چشمانش مي ماليد گفت:" به خدا راست گفتم مامان ! اين را آن آقاهه به من داد ." بعد گريه كنان به طرف باغ رفت. مارجان رو به من با لحن پرترديدي گفت:" يعني راست گفته؟ چرا بايد آقاي سراج يك گردنبند با ارزشي مثل اين را به يك دختربچه بدهد !" با خنده گفتم:" شايد بدل است خواسته خوشحالش كند."
مارجان گردنبند را از دستش آويزان كرد و گفت:"نه ! فكر نمي كنم بدل باشد نگاه كن..." با ديدن زمرد سبز كه زير شعاع خورشيد برق مي زد چشمانم از فرط حيرت بيرون زد .گردنبند را از دست مارجان قاپ زدم . هرقدر بيشتر به آن خيره مي شدم بيشتر از حس و حال مي افتادم. به ياد مادربزرگ افتادم ...اين گردنبند را خيلي دوست داشت و فقط در مهماني هاي مخصوص از آن استفاده مي كرد. در حالي كه گردنبند را در دستم مي فشردم به فكر فرو رفتم ... اين گردنبند دست آقاي سراج چه مي كند؟
آه ! آن چشمان روشن و دريده آن كينه بي پايان كه در نگاه شوريده اش برق انداخت ... نه ... برديا ... اشتباه نمي كنم ! آن چشمان وحشي فقط متعلق به يك نفر مي تواند باشد... آن يك نفر كه مرا به تباهي كشاند...
" به چي فكر مي كني ماندانا بدل نيست كه؟"احساس گنگ و ترسي بي امان بر دلم چنگ انداخت ... او اينجا چه مي كند ؟ با نام ساختگي سراج چه خيالي در سرش مي پروراند ... كاش تمام افكارم خيال خامي بيش نباشد . " اصل نيست بدل است ."
گردنبند را به مارجان ندادم فقط گفتم:" به فريبرز چيزي نگو ... خودم به او پس مي دهم و تذكر مي دهم اين بدلي جات را به ننه اش بدهد ." مارجان خيالش راحت شد و نفس بلندي كشيد و گفت:" پس اصل نيست ... خدا را شكر." نمي دانم ديگر چرا خدا را شكر مي كرد . بعد بلند شد و سراغ بهار رفت. تا بعد از ظهر دلم مثل سير و سركه مي جوشيد . عصر وقتي همه به خواب نيمروزي رفته بودند من با چهره اي مصمم آهسته به ته باغ رفتم .
ماشين او در پاركينگ بود . پس خبر مرگش در خانه است . سگ سياه و وحشا اش به تنه درخت زنجير شده بود و با ديدن من پارس كرد . با انزجار زير لب گفتم:" آفرين سگ كثيف! الان صاحب از تو پست ترت خبردار مي شود ."
" چيه گرگي ؟! چه وقت پارس كردن است؟" موهاي مشكي اش را باز كرده بود . نگاهي به اين سوس نرده ها انداخت . با ديدن من لبخند موذيانه اي بر لب آورد و آهسته به طرف نرده ها گام برداشت . قلبم از دهانم بيرون زد . خداي من! خودش بود . همان چشمهاي دريده همان چشمهاي وحشي بي حيا .
" سلام ماني من عاقبت آمدي." لحنش هنوز هم چندش آور و منزجر كننده بود . ( بيچاره ! خوب چي بگه ؟)
نگاهي به پشت سرم انداختم . سكوت بود و سكوت . جراتي پيدا كردم و آهسته گفتم:" تو اينجا چه كار مي كني ؟ باز چه خوابي ديدي؟" خنديد:" بيا اين طرف تا همه چيز را برايت بگويم." صداي رخسار را شنيم كه مرا به نام صدا مي زد . وحشتزده گفتم:" بايد بروم." سرش را تكان داد و گفت:" باشد بعد از نيمه شب منتظرت هستم."
با سرعت تمام دويدم و از پشت به رخسار رسيدم. " سلام . كجايي تو ؟ يك ساعت است صدايت مي زنم."در حالي كه همراه او از پله ها بالا مي رفتم نفسي تازه كردم و گفتم:" چه كارم داشتي؟"
" هيچي ! از بيكاري حوصله ام سر رفته بود . مي دانستم تو هم به خواب نيمروزي عادت نداري اين بود كه آمدم پيش تو ... قالي ات تا كجا پيش رفته؟"
در را باز كردم و با اشاره به قالي گفتم:" تا اينجا." آن روز از مصاحبت رخسار لذت نبردم .فكرم سر جاي خودش نبود . " نظرت چيه ماندانا؟"
" در مورد چي ؟"
" اي بابا يك ساعت است دارم با آب و تاب برايت جريان خواستگاري پسر كربلايي حسن را تعريف مي كنم تازه مي گويي در مورد چي؟"
رخسار باورش هم نمي شد كه حتي يك كلمه از حرفهايش را نشنيده ام. آن روز تا غروب و بيدار شدن مارجان رخسار برايم پر حرفي كرد . وقتي مارجان آمد زياد سر حال به نظر نمي رسيد . كمي دمق بود و مثل هميشه سر به سر رخسار نمي گذاشت.
" چيه مارجان؟خوابيدي براي ما ناز مي كني." مارجان موهاي بهار را باز كرده بودو مي خواست دوباره آنها را ببافد. " فريبرز حواسش اينجا نيست . سر كوچكترين موردي با من بحث راه مي اندازد. هنوز اعصابش سر جايش باز نگشته . مي دانيد كه امسال كلي به ما ضرر رسيد . دلم به حالش مي سوزد . هيچوقت او را اينگونه غمگين و افسرده نديده بودم."
تحت تاثير نارحتي مارجان گفتم:" ناراحت نباش!خودم با او صحبت مي كنم!" مارجان نگاهي به من انداخت و سرش را كج كرد و انديشناك به نقطه اي خيره شد.
شب جمعه بود و مارجان همره بهار و عمه كبوتر سر مزار ننه ملوك مي رفتند من هم به دلايلي از همراهي با آنان معذور بودم .
فريبرز از خانه بيرون آمد . باد پاييزي مي وزيد ولي او تنها يك پيراهننازك پوشيده بود . به طرف باغ رفت. رو به درختان خشكيده و زمين لخت پر علف به كلكي پشت داد . آهسته به طرفش رفتم انگار مرا نديد . چنان در خودش غرق بود كه وقتي صدايش كردم يكه خورد . نگاه خيره اي به من انداخت و گفت:"كارم داشتي؟"
رو به رويش قرار گرفتم و گفتم:" اگر حوصله نداري..." دستش را بالا آورد و گفت:" نه ! براي تو هيچوقت بي حوصله نيستم ... بيا نزديكتر." رفتم جلوتر . دستم را ميان دستانش گرفت و فشرد . قلبم لرزيد و گونه هايم گر گرفت .
" مي بيني اينجا چه قدر خشك و بي روح شده است ؟درختان را نگاه كن . انگار دچار قحطي شده اند در حالي كه يك نهر بزرگ از باغ مي گذرد ... امسال سال بدي براي من بود."
ناگهان مرا به طرف خودش كشيد و آن يك وجب فاصله را هم از بين برد . چقدر نگاهش محزون و دلشكسته بود طوري نگاهم كرد كه گويي نخستين بار است مرا مي نگرد . هنوز دستم را در ميان دستانش مي فشرد. آهي از سينه بيرون داد و گفت:" كاش هيچوقت بر نمي گشتم اينجا. ماندانا... خودت هم نفهميدي با من چه كردي . من اين سالها با اين درد سوختم و ساختم . هميشه تو را كنار خودم مي ديدم و خودم را از تو دور ! مي فهمي چقدر دوستت دارم؟"
چنان دچار هيجان شده بود كه تمام رگهاي صورتش متورم شده بود . گره روسري ام را باز كرد و دستي بر موهايم كشيد . هنوز از تماس دستش با بدنم احساس شرم مي كردم .
" مي داني مرا شرمنده كردي... ماندانا من بيشتر از تو تنبيه شدم بيشتر از تو اذيت و آزار ديدم! اين هم مصيبت تازه اي بود كه خداوند مرا بدان دچار كرد... تا دوباره به اين فكر كنم كه با تو چه كردم؟!"
اشكم در آمده بود هرگز او را چنين نااميد و پريشان نديده بودم.
" اينقدر ناراحت نباش . همه چيز را از نو شروع مي كنيم تا بهار فاصله اي نيست . زمين را از نو سبز مي كنيم بدخواهان ما همين را مي خواستند كه ما شكست بخوريم ولي ما نمي گذاريم اين طور شود... مگر نه؟"
قطره اشكي از گوشه چشمانش به روي دستم غلتيد . پشت دستم از هرم نفسهايش سوخت . با بازشگت مرجن و بهار من به اتاقم رفتم اما ديگر دلم به كر نمي رفت

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

بعد از شام با کمک مارجان سفره را جع کردیم فریبرز به بهار دیکته می گفت و گاه گاهی با نگاهش مرا مجذوب خود می کرد نگاهم به ساعت بود و هر لحظه درانتظار خاموشی و خواب بودم
مارجان شب چره اورد سیب و انار و خیار سیبی برای فریبرز پوست کند ولی فریبرز از خوردنش امتناع کرد مارجان سیب را به بهار داد و متوجه نشد که فریبرز سیبی را که من پوست کنده بودم از دستم قاپید
عمه کبوتر امروز می گفت می خواهند برای اسفندیار بروند خواستگاری
فریبرز زد توی ذوقش و گفت خوب بروند به ماچه
مارجان نگاهش کرد و گفت عمه کبوتر می خواست ما را دق بدهد ولی من هم خوب حالش را گرفتم و گفتم از اول هم برای اسفندیار باید سراغ همین دخترها می رفتید و ان بیچاره را چند سال ازگار معطل نمی کردید بعد خودش با صدای بلند خندید
مارجان در عرض این چند سال خیلی شکم اورده بود و گرد و تپل شده بود و وقتی می خندید شکم برجسته اش بالا و پایین می پرید
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم من می روم بخوابم
فریبرز نگاهم کرد و چیزی نگفت بهار صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفتم نمی توانستم بنشینم و ارام بگیرم ده بار رفتم زیر پتو ولی طاقت نیاوردم و امدم بیرون رفتم پشت پنجره چرا می روم مگر او همانی نیست که روزی تو را به خاک سیاه نشانده
دستی روی پنجره کشیدم نصف شبی انجا می روی که چه اگر فریبرز بفهمد نیم گوید انجا رفتی برای چه مگر با او چه کار داری مگر او همانی نیست که روزی لکه ننگ را روی پیشانی ات داغ کرد و رفت خارج
تمام چراغها خاموش شدند
نرو ماندانا معلوم نیست چه نقشه ای بر ایت کشیده است شاید می خواهد مثل همان وقتها تو را بازی بدهد ان طور که دلش می خواهد و ان وقت تو می مانی با ننگی تازه ولی من برای معاشقه نمی روم من دلباخته فریبرزم تا ابد عشق حقیقی زندگی ام فریبرز است و بس من از بردیا متنفرم حتی فکر می کنم مرگ هم نمی تواند انتقام او را از من بگیرد فقط می روم ببینم چه کارم دارد چرا برگشته است چرا اتش به خرمن ما کشیده است
ساعت از یک نیمه شب هم گذشت حالا دیگر همه در خواب خوش رفته اند پیراهن گلدار دور چینم را پوشیدم و روسری سرخم را پشت سرم گره زدم به ارامی در را گشودم پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و در پناه تاریکی باغ گم شدم.جالب بود که نه از تاریکی باغ خشکیده می ترسیدم نه از صدای زوزده شغال و سگ مو بر تنم سیخ می شد در چوبی بسته بود و بردیا روی ایوان نشسته بود متوجه من شد از ایوان پایین پرید
در را باز کرد و در ان تاریکی فقط چشمانش بود که برق می زد نگاهم کرد همان طور که سالها پیش به من خیره می شد دستم را گرفت به هر زحمتی که بود خودم را از چنگالش رهانیدم
کار خوبی کردی که امدی اه مانی عزیزم چقدر این لحظه را ارزو داشتم که این طور تنها رودروی هم بایستیم بیا برویم اینجا خوب نیست شاید پسر دایی سنگدلت ما را با هم ببیند
دستم را گرفت و مرا دنبال خودش داخل ساختمان برد تمام دکوراسیون خانه عوض شده بود همه جا مبل چیده بود چند تخته فرش اعلا هم روی زمین پهن بود نه خدمتکاری بود نه باغبانی فقط خودش بود وسگ وحشی اش
هنوز هم از دیدنش تمام تنم به رعشه می افتاد به خصوص که حالا تمام صورتش را انبوهی از ریش پوشانده بود روی مبل نشستم برایم از ان نوشیدنی مخصوص خودش ریخت ساعت دو بود از سکوت چندش اور نیمه شب بیزار بودم از صدای داروگها و جیرجیرکها
به رویم لبخند زد و گفت خوب تعریف کن
لیوان نوشیدنی را روی میز عسلی گذاشت و همراه با نفس عمیقی گفتم گفتنی ها پیش شماست
لیوان را تا ته سرکشید و گفت من اگر بگویم فقط باید از دلتنگیهایم بگویم وقتی زنگ زدم مدرسه به من گفتنداز انجا رفتی باور کن دیگر حال خودم را نفهمیدم مادر خیلی کار کرد تا توانست این همه سال من را انجا بند کند تا اینکه دیگر دوام نیاوردم و برگشتم ایران رفتم سراغ خاله رویا برایم تعریف کرد که با پسر دایی دبیرت ازدواج کردی و من فهمیدم که چه کسی مرا از شنیدن صدایت محروم کرده است نشانی سر راستی هم از شما نداشتم اما خوب خواستن توانستن است و زود پیدایت کردم بخور تا گرم شوی
از نوشیدن امتناع کردم و گفتم خیلی وقت است معده ام از خوردن نوشیدنی ها افتاده است خوب از نقشه فرارت بگو چطور توانستی دو روز مانده به عروسی فرار کنی
دوباره برای خودش نوشیدنی ریخت همه اش نقشه مادرم بود فکر می کرد هر ان ممکن است جریان قتلها لو برود
ادامه نداد با اکراه نگاهش کردم چقدر خودم را نگه داشته بودم تا حرفی بر خلاف میل او برزبان نیاورم دوباره همه غمهایم زنده شد دلم می گفت تنها موجودی که در دنیااز وجودش چندشم یم شود همین موجود کثیف است
امد و روبرویم ایستاد چشمانش از نوشیدن زیاد سرخ و پر اب شده بود خوب تو چطور توانستی ازدواج کنی
من عاشق فریبرز شدم
خوب می دانستم تا چه حد این جمله اعصابش را بهم می ریزد و این را هم می دانستم که ممکن است کینه فریبرز در دلش چرکین شود و دوباره دست به عمل جنون امیزی بزند روی همین اصل تصمیم گرفتم این بار برایش نقش بازی کنم و او را هم به بازی بگیرم ولی متاسفانه او دوستم ندارد بعد از فهمیدن جریان نامزدی گذشته ام و ان ننگ سیاه حتی حاضر نشده مرا به عنوان همسرش به دیگران معرفی کند و دوباره ازدواج کرد
خندید جنون امیز قهقهه زد پس تو دوباره عاشق شدی همان طور که یک روز عاشق من شده بودی ببینم برای پسر دایی دبیرت هم تب کردی و روانه بیمارستان شدی اه کوچولوی نازم گفتم دور از من عاشق کس دیگری نشو
خواست مرا در اغوش بکشد که نگذاشتم خواهش می کنم خواهش می کنم ارام بگیر
تلو تلو خوران روی مبل نشست و همانطور که نفرت امیز نگاهش می کردم گفتم چرا کپه های برنج را اتش زدی چرا درختهای بیچاره را خشکاندیپا روی انداخت خوب می دانستم تعادلش را از دست داده است این تازه اغاز بازی من و فریبرز است من تا نابودی کاملش کنار نمی نشینم البته اتش زدن خرمن ها و خشکاندن درختها یک تسویه حساب شخصی بود بابت دروغ تلفنی اش هنوز بازی اصلی شروع نشده است
باوجودی که هر لحظه دلم از هراس انتقام او فرو می ریخت اما سعی کردم تا انجا که می توانم به روی خودم نیاورم و ارام باشم کار خوبی می کنی در واقع این طوری انتقام مرا هم می گیری او سالهای زیادی از عمرم را تلف کرده حاضرم در این راه کمکت بکنم
خوب می شناختمش و می دانستم هر گونه مقاومت در برابرش او را سخت تر و سنگدل تر می کند پس باید با او مثل خودش برخورد می کردم نیشش تا بناگوش باز شد و برایم دست زد و گفت افرین دختر خوب تو مال من بودی و هستی و هیچ کس حق تصاحب تو را ندارد حالا هم دلم می خواهد چراغها را خاموش کنم
رنگم پرید اما نگذاشتم صدایم بیش از حد مرتعش شود نه این برنامه ها را بگذار برای بعد از پیروزی من باید بروم ولی دوست دارم نقشه ات را با من در میان بگذاری
از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت دستهایش پشت سرش اویزان بود قدری پرده را کنار زد و گفت دسته چک فریبرز امروز توی مدرسه گم شد یا به عبارتی دزدیده شد با ان دسته چک می شد هزار فکرو نقشه به اجرا در اورد
ای بدجنس رذل همه کارهایت حساب شده است ولی فقط خودم باید به حسابت برسم با لبخند گفتم این عالی است دیگر چی
به طرفم برگشت چشمانش مثل چشمان سگ سیاهش یم درخشید اسناد و مدارک مهمش هم پیش من است به زودی تمام املاکش را از دست خواهد داد
وقتی قهقهه سر داد بر خلاف انچه در قلبم می گذشت همراهی اش کردم و خندیدم از ان دسته چک و اسناد استفاده نکنم من نقشه قشنگ تری برایش ریخته ام
دستم را گرفت و گفت چه نقشه ای
نگاهی به دستم انداختم پیش خودم گفتم یادم باشد دستهایم را سه بار زیر اب با سلام و صلوات اب بکشم این دستها متعلق به مرد زندگی ام فریبز است
فردا شب همه چیز را برایت مو به مو می شکافم من هم در بدجنسی دست کمی از تو ندارم حالا باید بروم فردا شب ساعت دو منتظرم باش
بعد دستم را کشیدم و بدون خداحافظی از خانه بیرون امدم باغ در سکوت رعب انگیز غوطه می خورد اهسته و با احتیاط از باغ گذشتم وقتی خودم را داخل اتاقم دیدم نفس راحتی کشیدم در حالی که هنوز نفسهایم منظم نشده بود در لگن اب ریختم و دستهایم را شستم وقتی زیر پتو رفتم به این فکر کردم که ایا رفتنم اشتباه بود نه از خدا می داند که چقدر فریبرز را دوست دارم نمی گذارم فریبرز اسیب ببیند
بردیااین بار نوبت من است ببین چگونه تو را بازی خواهم داد خوب کاری کردی امدی دست روزگار دوباره تو را در مسیر من قرار داد شاید تو همانی باشی که بودی اما من دیگر ماندانایی نیستم که تو را روزی می شناختی و از ضعفها و بزدلی اش سوء استفاده می کردی
من ماندانا هستم ماندانایی که عقده های زیادی توی دلش مثل یک غده سرطانی ریشه کرده است این غده را با هلاکت تو از ریشه خواهم کند بنشین و شاهد نمایش من باش!

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


" مارجان دسته چك مرا نديدي؟ توي كيف كوچكم بود . هرچقدر مي گردم پيدايش نمي كنم ." خيلي دلم مي خولست بگويم دسته چك تو را كدام حيوان پست فطرتي دزديده است و او را از آن همه نگراني در آورم اما خوب مي دانستم كه با اين كار نقشه هايم نقش بر آب مي شود . برديا كسي نبود كه دم به تله كسي بدهد.
سفره را جمع كردم و براي شستن استكانها از مارجان پيشي گرفتم . مارجان لباس بهار را تنش كرد و گفت:"من نميدانم ! تا به حال چشمم به دسته چك تو هم نيافتاده است... لابد بين وسايل خودت است. خوب بگردي پيدايش مي كني."
فريبرز با حالتي عصبي روي لبه پنجره نشست و گفت:" لعنتي! اگر گم شده باشد چه؟ اگر يك آدم ناحسابي پيدايش كند چه؟" زود وسط حرفش پريدم و گفتم:" پس تا پيدا شدن دسته چك حسابت را مسدود كن ... زودتر به بانك اطلاع بده." سرش را تكان داد و در حالي كه نگاهم مي كرد گفت:" آره فكر خوبي است بايد قبل از مدرسه به بانك سر بزنم." وقتي كمي آرامتر به نظر رسيد من نيز دلم اندكي از تب و تاب افتاد.
من در فكر نقشه اي براي شب بودم . مي خواستم ذهن برديا را از هدف اصلي اش پرت كنم اما چيزي به فكرم نمي رسيد . هرچه فكر كردم بي فايده بود.
فريبرز دسته چكش را پيدا نكرد . ظهر كه برگشت هنوز اخمهايش توي هم بود . كمي از او دلجويي كردم و گفتم:" ناراحت نباش پيدا مي شود." دور از چشم مارجان دستم را گرفت و آهسته گفت :" خدا كند تو را گم نكنم." بعد چشمكي زد و من مبهوت مانده بودم كه در آن شرايط چطور مي تواند با اين لحن حرف بزند.
بعد از ظهر آن روز اتفاق بدي افتاد ." ماندانا بهار نيامده پيش تو؟" در تنور را برداشتم و گفتم:" نه ! اتفاقا برايش دو سه تا تتك گذاشتم."
" ار بعد از ظهر تا حالا پيدايش نيست . وقتي بيدار شدم ديدم توي جايش نيست . دلم شور مي زند."
شب شدو از بهار هيچ خبري نشد . فريبرز مارجان را تا آنجا كه مي توانست به باد ملامت و سزنش گرفت. مارجان گوشه اي نشسته بود و گريه مي كرد. فريبرز همراه همسايه ها همه جا را زير پا گذاشتند اما هيچ كس بهار را نديده بود حتي بچه هاي هم سن و سال بهار هم از او خبري نداشتند.
فريبرز پليس را در جريان گذاشت . آن شب چون همه بيدار بودند . نتوانستم سراغ برديا بروم . نگران بهار بودم. اگر افتاده باشد توي رودخانه چي؟يا توي چاه عميق باغ عمه كبوتر! رخسار گفت خواهر پنج ساله اس توي همان چاه افتاد و خفه شد.
" ماندانا ...بهارم!"
" اينقدر اشك نريز مارجان ! خدا كه بهار را تنه نمي گذارد پيدا مي شود." اما خودم هم به حرفي كه مي زدم ايمان نداشتم.فريبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نيمه شب در باغ راه مي رفت و مدام بر موهايش چنگ مي انداخت و آه مي كشيد.
تا صبح روز بعد در بي خبري گذشت اما وقتي مارجان و فريبرز به اداره پليس رفتند با شنيدن صداي سگ به ته باغ كشيده شدم. برديا كنار در چوبي ايستاده بود و پيپ مي كشيد . تا مرا ديد پرسيد:"ديشب نيامدي؟"
" تفاق بدي براي بهار افتاده...بهار گم شده." با خنده گفت:" كم نشده بهار پيش من است." با بهت و وحست نگاهش كردم . گفتم:" پيش توست ؟ چرا؟با آن بچهكار داري؟ پدر و مادرش ار نگراني قبض روح شدند."
با كمال خونسردي گامي به سوي من برداشت و گفت:"بهار به عنوان تضميم همكاري تو با ابنجا مي ماند...كوچكترين خطايي از تو سر بزند بهار خزان مي شود."
وقتي قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگي از روي زمين برداشتمو خواستم به طرفش پرت كنم كه انگشت تهديدش را به طرفم گرفتو گفت:" آرام باش كوچولوي من ! بهار فقط چند روز مهمان من است."
سنگرا انداختم و با لحن قاطعي گفتم:" بايد ببينمش همين حالا . از تو بعيد است كه تا حالا اذيتش نكرده باشي." در را برايم باز كرد و با لحن گشتاخانه اي گفت:" بيا عزيزم از ديشب تا حالا نتظرت هستم." وقتي از مقابلش رد مي شدم نگاه كينه توزانه به سمتش روانه كردم. بهار به ستون وسط زير زمين بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گريسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز كردم.خواستم دستهايش را هم باز كنم كه برديا نگذاشت." هي! چي كار مي كني دختر . تو كه نمي خواهي من اعصابم به هم بريزد."
بدجنس وحشي به من هشدار مي داد بهار به آرامي چشمانش را گشود با ديدن من اشكهايش سرازيز شد." تو اينجايي خاله ماندانا خيلي تشنه هستم دستهايم هم درد مي كند." بغض آلود دستي روي موهايش كشيدم و گفتم:" نترس خاله جان! من اينجا هستم الان برايت آب مي آورم." بي توجه به حضور برديا به سمت شير آب دويدم. در ظرفي برايش آب ريختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر كشيد. خطاب به او گفتم:" تو حتي به يك بچه هم رحم نمي كني؟"خنده اي كرد و گفت:" فكر كردي مي تواني مرا به اين راحتي خر كني؟"
به طرفش برگشتم و دندانهايم را فشردم . چقدر دلم مي خواست دستهايم را دور گردنش حلقه كنم و چنان فشار بدهم كه چشمانش بزند بيرون .( الهي ! برديا كه خيلي ماهه! من كه عاشق شخصيتشم.)
" بگذار بهار برود اين بچه را داخل اين بازي مسخره نكن." دستمال را ار روي زمين برداشت و در حالي كه آن را دوباره دور دهان بهار مي بست گفت:" هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستي. من قسمت اصلي نقشه ام را با تو در ميان نگذاشتم." نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم مي خورد.
" هدف اصلي من از ميان برداشتن توست...تو تنها شاهد من بودي و خطر بزرگي محسوب مي شوي!در ضمن بايد يادت مي ماند كه دور از من عاشق نشوي...حالا مهم نيست كه در اين ميان چند نفر ديگر هم قرباني بشوند!"
نتوانستم جلوي آتشفشان خشمم را بگيرم. اعصابم به هم ريخت و تفي توي صورتش پرت كردم . مئهايم را از پشت كشيد. بهار از ترس چشمهايش را بسته بود . روسري ام از سرم افتاد." مي داني كه چقدر از آزار تو لذت مي برم." چنگ وحشيانه اي روي صورتم انداخت ." اين زيبايي بايد از بين برود . اين چشمها...اين چشمها حيف است كه مال ديگري باشد."
تمام حرفها و حركتش جنون آميز بود . سعي داشت با چنگال به چشمان آسيب برساند و من تا آنجا كه مي توانستم مقاومت كردم ولي صورتم زخم عميقي برداشته بود و خون آمد. خداي من ! چه فكر مي كردم و چه شد ؟ ( بسكه احمق و ساده اي) خيال داشتم او را بازي بدهم ولي در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سيلي محكمي به گوشم خواباند كه مرا نقش زمين كرد.
" سگ خوشگل من! كه گفتي عاشق فريبرز شده اي حالا من قلبت را از سينه در مي آورم تا عاشق هيچ سگ ديگري نشوي." بهار از شدت ترس شلوارش را خيس كرده بود و مي لرزيد دلم به حالش سوخت. داد كشيدم:" بي رحم! او را رها كن او هنوز بچه است . مرا كه در اختيار داري." نيشخند زد و گفت:" رهايش كنم كه برود و با پدرش پليس را به جانم بياندازد ؟ نه عزيزم! آنقدر ها كه فكر مي كني هالو نيستم . مي خواهم اينجا را به آتش بكشم و سه تايي جزغاله شويم...اما...اما قبل از آن مي خوام معشوقه ات را به خاك سياه بنشانم اول مي خواهم نابودي او را ببينم و بعد... سه تايي دود مي شويم و مي رويم هوا."
از قهقه جنون آميزش قلبم از دهانم بيرون زد.چه برسد به بهر كه تازه "بابا آب داد" را بلد شده بود. كنارش رفتم و نوازشش كردم." غصه نخور عزيزم ! ما نجات پيدا مي كنيم. اين اختاپوس را از بين مي بريم...اختاپوس نبايد زنده بماند...نبايد."
دهانم داغ شد و خون از دماغم بيرون زد . نگاه پرشررش را به جان خريدم . " اين مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توي گوش كسي ورد نخوان !" بعد از زير بيرون رفت.
يك هفته در زير زمين حبس بوديم . تنها گاهي رحم مي كرد و نان خشكيده اي جلويمان مي انداخت. سهم خودم را هم بهار مي دادم او هنوز خيلي بچه بود و طاقت گرسنگي را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه اي روي صورتم مي انداخت .
" چشمانت را روزي در مي آورم كه اينجا را به آتش بكشم ... حالا لازمش داري... بايد شاهد بدبختيهايت باشي." شبها از سوز زخم هاي صورتم خوابم نمي برد ... با اين همه جبور بودم براي بهار قصه اي تعريف كنم تا او آرام بگيرد و به خواب برود.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

" برديا ده روز است كه مارا در اينجا زنداني كردي . پس چرا اينجا را به آتش نمي كشي و خلاصمان نمي كني ؟ به خدا خسته شدم." رو به رويم ايستاد . موهايش را مثل همان وقتها كوتاه كرده بود و صورتش را هم از ته تراشيده بود . انگار چرخ زمان از چهره ي او گذر نكرده بود . هيچ فرقي با چند سال پيش نداشت. " حق داري به من التماس كني كه اينجا را به آتش بكشم چون اگر خودت را در آينه ببيني سكته مغزي خواهي كرد من زيبايي ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلي چشمهايت باقي مانده است كه آن هم به موقع به حسابشان مي رسم."
از درد زخمهاي صورتم به ناله و فغان رسيده بودم." چرا برديا ؟ مگر من با تو چه كردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتكب شدي و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه كار خواستي بكنم كه نكردم... به خدا خسته شدم...هر كاري بگويي مي كنم فقط از اين وضع نجاتم بده... به خدا مردم..."
وقتي اشكهايم را ديد دستهايم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش كردم . يعني دلش به رحم آمده بود؟ صدايش مثل نعره يك شير زخمي در گوشم زنگ زد:" پس گفتي هركاري بخواهم انجام مي دهي؟" سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم.
" بسيار خوب با من بيا."بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود كشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه كردم مرا روي مبل پرت كرد چشمهايش مثل آن وقتها دريده به نظر مي رسيد." زودباش خودت را آماده كن." خوب مي دانستم هر نوع مقاومتي در وقابلش همه چيز را خراب مي كند.
او نگهي به يكي از درها انداخت و صدا زد :" مادر ... بيا بيرون!" چند لحظه بعد چهره در هم شكسته خانم رزيتا در ميان بهت و ناباوري من مقابل ديدگانم ظاهر شد. آه خداي من! چقدر از اين زن زيبا كه پس از گذشت سالها اين گونه رنگ پريده و پريشان شده بود متنفر بودم. به ياد تاريخ عروسي ام افتادم كه اين زن زيبا و دغل باز آن را به تاريخ مصيبت و در به دري مبدل كرد.
خانم رزيتا اكنون رو در روي من با فاصله چند متري ايستاده بود . چقدر دلم مي خواست به آن گردن سپيدش چنگ بيندازم . نگاهم بي اختيار به مجسمه سنگي روي ميز افتاد . برديا لبخند كريهش را مثل هميشه تكرار كرد. " زود باش عزيزم مي خواهم مادرم شاهد يكي شدن ما باد." شيشه نوشيدني را برداشت ." ول بايد گرم شويم."
خانم رزيتا همچنان هم چنان در سكوت نگاهم مي كرد و من يك چشمم به مجسمه سنگي بود و يك چشمم به برديا كه محتوي ليوان را سركشيد. خانم رزيتا مثل مترسكي بي روح سر جايش خشكيده بود . من دو گام به سمت ميز و مجسمه برداشتم . برديا بي جهت قهقهه سر داد .يك گام ديگر. خانم رزيتا هم نگاهم بر مجسمه سنگي غلتيد . دو گام ديگر.
صداي خانم رزيتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگي به هوا برخاست." برديا مواظب باش!" برديا سرش را دزديد مجسمه به سينه اش برخورد كرد و نقش زمين شد. خانم رزيتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شكاري برديا رفتم كه از ديوار آويزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناك من افتاد . من ديگر آن ماندانا نبودم همان كه مي ترسيد زود رنگ مي باخت و تسليم مي شد ... من يك پلنگ زخمي بودم. برديا اسلحه را كه در دستم ديد خنديد و مادرش رنگ به رخسار پريده اش نماند.
برديا از زور ناتواني لبخند زد." احمق كوچولو آن اسباب بازي را بگذار كنار! هنوز انقدر بزرگ نشدي كه به روي كسي اسلحه بكشي ... آن هم به روي من !"
با نهايت انزجار و ولع ماشه راكشيدم."سالها بود كه نتظار چنين روزي را مي كشيدم مي داني تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه كرديد ؟ سالهاست كه يك روز خوش به خودم نديدم . خانواده ام از هم متلاشي شد و من در گذشته سياه خودم زنداني شدم... اوه... چيه خانم رزيتا ؟ چرا مي لرزي؟نكند فكر مي كني حقيقت نيست كه اين طوري پس از سالها دوري از تو استقبال كنم ... تو گناهكار تر از پسر رواني و ديوانه ات هستي ... مي توانستي همان روزها به من بگويي كه پسر دردانه ات در عشقمارگريت فرانسوي نكام ماند و عقلش را از دست داد ... ( آخي ...) آره...اين كم لطفي از تو بود مقصر تويي... مي خواستي من نقش معشوقه را براي پسرت بازي كنم و از تمام وجودم برايش مايه بگذارم ...چيه؟ چرا خفه خون گرفتي... لابد داري مرا با ماندانايي كه ميشناختي مقايسه مي كني... نه جانم... آن ماندانا مرد ... اين كه مي بيني روح مانداناست كه آمده از شما انتقام بگيرد."
خانم رزيتا به طرف من آمد." بچگي نكن ماندانا ما آمديم تو را با خودمان ببريم ... باور كن فقط به خاطر همين برگشتيم."
صداي شليك گلوله تا چند لحظه در فضاي خانه پيچيد. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزيتا را از هم دريد . برديا همچون ديوانه اي مست تلو تلو خوران از جايش برخاست . چشمانش به جسم بي جان مادرش افتاد . " تو چه كار كردي ابله ... به حسابت مي رسم..."
تحت تاثير فشار حاصل از قتل خانم رزيتا اشكي از ديده فشاندم و با صدايي كه مي لرزيد گفتم:"اين من هستم كه به حسابت خواهم رسيد."

به ياد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولين گلوله را در پايش شليك كردم . ناله كنان روي زمين زانو زد هنوز از درد به خودش مي پيچيد به ياد الهام و كاوه و تمام بازي هايي كه سر من در آورده بود طرفش گرفتم. " تو بايد مي مردي تو را بايد همان سالها مي كشتم و نمي گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن كني!" چقدر برايم لذت بخش بود . وقتي دو كاسه چشمان وحشي اش را پر آب ديدم . پرسيدم:" درد مي كشي؟ دارم مي بينم ... مي هم تمام اين سالها درد كشيدم مهم نيست كه به جرم كشتن تو و مادرت بالاي دار بروم ... مهم اين است كه لكه ننگي مثل تو را براي هميشه از دامن روزگار پاك كردم."
آخرين گلوله شليك شد وبردياي وحشي و سركش براي هميشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهميدم كه چه كرده ام . آري من تازه به خودم آمدم .
نفسم به شماره افتاده بود . اشكهايم زخم صورتم را نيشتر مي زد . نگاهم در چهره بي روح خانم رزيتا ضيافتي را مي ديد كه در آن با ملاحت و زيبايي چشمگيري مقابلم ايستاد و گفت:" حالت چشمانت را هيچ وقت فراموش نمس كنم.
قلبم در سينهپر پر مي زد . از بيرون صداي در هم جمعيت شنيده مي شد . به سراغ بهار رفتم.
" كجايي خاله ماندانا؟ اين صداها مال چي بود؟"
در حالي كه دستهايش را مي گشودم آهسته گفتم:" اختاپوس وحشي را با تفنگ از پا در آوردم حالا بيا برويم ... بابا و مامان منتظر ما هستند!"
دست بهار توي دستم سنگيني مي كرد ناي حركت در پايم نبود . نمي دانم اين احسس ندامت و عذاب وجدان بود كه قلبم را در هم مي فشرد يا گرسنگي و ضعف بود كه با برداشتن هر گام گويي جانم به لبم مي رسيد . وقتي از در چوبي گذشتم آن طرف همسايه ها را ديدم كه جمع شده بودند . با ديدن من و بهار چشمهايشان خيره ماند .صداي نجوايشان را مي شنيدم.
" ببين ماندانا ه چه ريختي در آمده."
" بيچاره طفل معصوم انگار شاهين و عقاب به جانش افتاده."
بهار با ديدن پدر و مادرش دستم را رها كرد و در آغوششان فرو رفت . " بابا آن آقاهه خيلي ما را اذيت كرد !نگاه كن صورت خاله ماندانا را چه كار كرد؟"
يكي داد زد:" پليس را خبر كرديم." فريبرز با بهت و حيرت نگاهم مي كرد . گامي به سوي من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نكرده بود . مدارك را به سمتش گرفتم. با لحني گرفته و بي حال گفتم:" بگير فريبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوي كثيف را آن اختاپوس بي رحم را با دستهايم خودم كشتم..." بعد سرم را پايين انداختم و به دستهايم زل زدم. فراموش كرده بودم كجا هستم و جمعيت دورم حلقه زده اند.
" با همين دستها ! برديا همان كه خودش را آقاي سراج معرفي كرد... نمي داني لحظه مرگش با چه لحني التماسم كرد ... فريبرز راحت شدم...تقاص خودم ا از او گرفتم ... تقاص تو را هم ... برنجهاي سوخته ... دختان خشكيده ... و بهار معصوم را..."
بعد با اشاره به آن سوي باغ با گريه و بغض ادامه دادم:" برويد نگاهش كنيد ببينيدش ... او هماني بود كه من با دينش جان مي باختم و از ترس قلبم مي ايستاد اما الان هيچ آزاري به من نمي رساند ديگر نمي تواند به من آسيبي برساند."
دستم را روي صورتم فشردم ." او به خيالش زيبايي را از من گرفت اما ابله بود كه نفهميد ديگر زيبايي براي من اهميتي ندارد ... فريبرز ... مي دانم با اين قيافه هيچكس دلش نمي آيد به صورتم نگاه كند ... اما تو نگاهم كن...ببين چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا اين حد قلبم آرام نگرفته بود..."
فريبرز براي نخستين بار جلوي دهه چشم دستانم را گرفت و در حالي كه شانه هايش از باران چشمانش مي لرزيد گفت:" تو چه كار كردي ماندانا ؟ آن بي رحم چرا تو را به اين حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نكردي تا خومان به حسابش برسيم ؟ اين دستها حيف بود ... حيف بود كه بهه خون كثيفي آلوده شود ."
سرم را تان دادم و گفتم:" نه ... نه ! اين يك حساب شخصي بود. برديا به حق خودش رسيد ... بهار خيلي اذيت شد..."
با شنيدن صداي آژير پليس جمعيت به تكاپو افتاد . مارجان در آغوشم كشيد و با گريه گفت:" الهي فدايت شوم ماندانا! به چه روزي افتادي؟"
سرش را از روي سينه ام برداشت و بالبخند گفتم:" همه چيز تازه درست شده است ... شما نمي دانيد او با من چه كرده بود."
با آمدن ماموران پليس فريبرز مقابلم ايستاد و گفت:" ماندانا تو هيچي نگو ... ما ما گوييم همه در قتل او دست داشتيم ... باشد."
لبخند محزونيبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پليس رفتم . دستهايم را براي دستبند زدن بلند كردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود كه انگار درون سينه ام وجود نداشت .
مامور پليس بر دستهايم دستبند زد . صداي گريه جمعيت را مي شنيدم. نمي خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم كسي بيفتد . جمعيت هم پاي من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و ديده اشك آلودم را به طرفش چرخاندم . مي دانستم چقدر برايش سخت است كه در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هايش را شنيدم .
وقتي ماشين راه افتاد بغضم تركيد . به عقب برگشتم فريبرز جلوتر از همه به دنبال ماشين مي دويد .

آه فريبرز! ديدي چه آسان همه چيز از هم پاشيد ؟ آن وقت كه در كنار هم بوديم از هم مي گريختيم .حالا كه از هم دور مي شويم دلهايمان به سوي هم پر مي كشد . مي دانم جاي من اينجا خالي مي ماند ... براي هميشه ... اما جاي شما در قلب من هيچ وقت خالي نمي ماند ...
دوستتان دارم ... بيشتر از همه تو را ... و نمي دانم تو هم بيشتر از همه من را دوست داري...
بگذار همه چيز را به قانون واگذار كنيم ... فراموش نكن من قلبم را براي هميشه در اين ديار سبز و خرم و ميان آدمهاي ساده و زحمتكشش جا مي گذارم ... قلبم آرامشي پيدا كرده كه در اين چند سال هرگز لحظه اي طعم آن را نچشيد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-24-2011 در ساعت 04:54 PM
پاسخ با نقل قول
  #97  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت

دادگاه در تهران تشكيل شد . وكيل من زني بود به نام سميرا يوسفي . " چقدر اين اسم براي من آشناست ؟"
" فكر كن ببين ما كجا همديگر را ديديم؟"
" نمي دام با اين فكر خراب هيچي يادم نمي آيد . انگار با پاك كن ذهنم را پاك كرده اند."
" كمي بيشتر فكر كن ... دبيرستان انديشه يادت نيست؟دبير اديات آقاي بسطامي يادت مي آيد چطور با احساس شعر مي خواند؟"
به جايي آن سوي ميله ها خيره شدم ." يادم آمد... تو سميرا يوسفي هستي؟ همان كه روز يد رقابت با من پيروز شد و به كالج رفت ...همان خودت هستي." بعد نگاهش كردم . او هم نگاه اشك آلودش را در نگاه من گره زد ." كاش به حاي من تو به الج مي رفتي."
دستش را فشردم و تاثر گفتم:"هر چيزي لياقت مي خواهد. تو شايسته رفتن به كالج بودي. من معتقدم هركسي به آنچه لياقت دارد مي رسد . ليقت من هم اين بود ."
" غصه نخور. من از تو دفاع مي كنم." با ترديد نگاهش كردم و گفتم:" دفاع از كسي كه مرتب قتل شده ؟"
سميرا نفس بلندي كشيد ." بهتر است همه چيز را اول به خدا و بعد به من واگذار كني.

آن روز در حضور فريبرز و مارجان و چند تن از همسايه ها كه در دادگاه حضور داشتند در جايگاه با شهامت تمام جريانات و اتفاقي را كه چند سال پيش بر من گذشته بود مو به مو براي چندمين بار شرح دادم. هميشه از حقيقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت ديگران به خاطر اين سكوت كثيف مي هراسيدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه كسي حتي ابر بيزاري هم سايه نينداخت ... وكيل من ... دوست و رقيب دوران تحصيلي ام تا آنجا كه توانست از من و حق من دفاع كرد...
براي من راي دادگاه مهم نبود ... من جرمي مرتكب شده بودم و بايد محكوم مي شدم . گه گاهي كه نگاهم به چشمان شفاف و زلال فريبرز مي افتاد آمشي عجيب در وجودم رخنه مي كرد آخ فريبرز ... كاش مي دانستي چقدر دوستت دارم.

قاضي راي نهايي را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معيني صاحب رستوران پاليز مبني بر در جريان بودن قتل كاوه تهراني پسردايي مقتول ... و نيز شواهد اهل محل براينكه مقتول با نام مستعار سراج باغ مركبات آقاي فريبرز بهتاش را خشك كرده و خرمن برنجشان را به آتش كشيده است و هم چنين با يه جا ماندن آثار جراحت و شكنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شكنجه ده روزه اين دو نفر در زير زمين خانه مقتول خانم ماندانا ستايش از اتهام قتل برديا تبرئه مي شود... و به سبب قتل مادر مقتول گناهكار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محكوم مي دارد...

چيزي شبيه ظرف چيني درونم شكست . احساس كردم صداي اين شكستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتي سالن خالي از جمعيت شد سميرا جلوتر از همه رودرويم ايستاد . در چشمانش نم اشك سوسو ميزد و چانه اش مي لرزيد ... آه ... رقيب سابق من ... به خاطر من بغض كرده بود .دستم را روي شانه اش گذاشتم و با محبتي كه از نگاهم تراوش مي كرد گفتم:" تو خيلي خوب از من دفاع كردي ... ديديكه به جاي اعدام به حبس ابد محكوم شدم ... تو خيلي بيشتر از توانت از خودت مايه گذاشتي ..."
سميرا در آغوشم كشيد و من بي آنكه اشك بريزم در سكوت به صداي گريه اش گوش سپردم . بهار عروسكش را به من داد وگفت:" خاله ماندانا ... بگير ... من ديگر بزرگ شده ام ... مال تو..."

مارجان صورتم را بوسيد وگفت:" هميشه به ديدنت مي آييم ماندانا ... اخ نمي داني ... از همين حالا ... جاي خالي تو ... توي آن خانه گلي به دلم خنجر مي زند ...هميشه عطر نان تنوري تو آنجا زنده است ... ما چه دوستان خوبي براي هم بوديم ... نه !"

دستش را فشردم و گفتم :" آره ..هيچ وقت به هم نارو نزديم." مارجان خودش را كنار كشيد و فريبرز مقابلم ايستاد . نمي دانم چه در نگاهش بود كه قلب مرا هميشه به تپش وا مي داشت . به نظر مي رسيد سكوتش شكستني نيست . عاقبت صداي گرفته و بغض آلودش در گوشم طنين انداخت .

" دوستت دارم ماندانا ... آن عكسهاي لعنتي را هم پاره كردم ... اميدوارم مرا ببخشي ..."

همراه با لبخندي سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بيرون رفتم .





__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #98  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت


" سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"

" بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
" فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
" شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
" هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
" هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
" ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
" ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
" ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
" ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...

ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .

سلام دختر بي نوايم
باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .

مادرت
خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.

تهران_زمستان1382

پايان

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها