رامين با تعجب به طرفم نگاه کرد و به صورتم خيره شدمي خواست بفهمد راست مي گويم يا دروغ .
با ناراحتي گفت : مسخره ام مي کني ؟
قيافه جدي به خود گرفتم و گفتم : نکنه امروز شما مرا مسخره مي کردي که گفتيد ازديروز تا حالا غذا از گلويتان پايين نرفته است.
رامين با اخم گفت : من توي عمرمکسي را مسخره نکرده ام ولي شما ... و بعد ساکت شد .
با ناراحتي گفتم: بله ديگه . حالا من دلقک شده ام و همه را مسخره مي کنم منظورتان اين است ؟
بيچاره رامينهول کرد و با دستپاچگي گفت : نه اينطور نيست چرا من حرفي مي زنم شما جور ديگه ايبرداشت مي کنيد. و بعد سرش را ميان دو دستش گرفتو با ناراحتي گفت : نمي دانمبا تو چکار کنم . حرکاتت مانند يک خنجر در دلم نفوذ مي کند و مي خواهد اين سينه امرا خاکستر کند.
آخه چرا با من اينطور برخورد مي کني. اي کاش من جاي شکوفه ميمردم تا اينقدر زخم زبان نمي شنيدم.
براي يک لحظه دلم برايش سوخت و از حرکاتمشرمگين شدم. گفتم : آقا رامين به خاطر امروز منو ببخش به خدا دست خودم نيست نميدانم چرا اينطور شده امدرصورتي که شما را خيلي دوست دارم و برايم عزيز هستيد.
رامين با تعجب نگاهم کرد حس کردم از آن حالت ناراحتي در آمده است.
لبخنديزد و گفت : آخه دختر چرا اينجوري هستي. يک بار اينقدر خوب هستي که مي خواهم تمامهستي خودم را به پاي تو بريزم و يک بار...
در همان لحظه مسعود به حياط آمد وگفت : بفرمائيد داخل غذا سرد شد.
رامين لبخندي زد و گفت : بلند شو برويم دارماز گرسنگي غش مي کنم.
وقتي با هم به اتاق رفتيم مينا خانم رو کرد به آقاي شريفيو آرام گفت : ماشاءالله چقدر هر دو به همديگه مي آيند. آقاي شريفي نگاهي به کرد ولبخند زد.
از اين حرف مينا خانم حالم منقلب شد و رنگ از صورتم پريد .چنانعصباني شدم که لرزش عضله صورتم را حس مي کردم.
ولي هر طور بود جلوي زبانم رانگه داشتم.
رامين متوجه حالم شد و با ناراحتي به مادرش نگاه کرد.
همه دورسفره نشسته بودند.
رامين رفت کنار مادرش نشست. متوجه شدم مينا خانم بلند شد ورفت طرف ديگه سفره نشست و گفت :
افسون جون شما سرجاي من بنشين من مي خواهم کنارمنير خانوم بنشينم.
با لحن سردي گفتم : چشم اگه اجازه بدهيد بروم دستم را بشويمو بعد به طرف دستشويي رفتم.
عصباني بودم مدتي در دستشويي بودم و در آينه بالايروشويي خودم را نگاه کردم وبعد آرام آرام دستم را شستم و بعد از دستشويي بيرونآمدم.آخر غذاي رامين بود .
به اتاقم رفتم تا دستم را خشک کنم. کمي هم در اتاقموقت گذراندم . تمام کارها را آرام انجام مي دادم تا غذاي آنها تمام شود .
عودايک بلوز عوض کردم و از اتاق بيرون آمدم. ديگه غذا خوردن آنها تمام شده بود.
وقتي مسعود از کنارم رد شد زير لب گفت : خيلي نفهم هستي. مادر چشم غره اي به منرفت . متوجه شدم خيلي از دست من ناراحت است.
به طرف رامين رفتم او خيلي پکربود.
گفتم : ببخشيد دير کردم دستم چرب بود و به زحمت آن را شستم. خم شدم تابشقابهاي جلوي رامين را جمع کنم رامين به طرف من خم شدوسرش را نزديک گوشم آوردو آرام گفت : در دروغگويي مهارت زيادي نداري بهتره کمي توجه به اين موضوع بکني کهاز تو زرنگ تر هم هست.
لبخندب بهش زدم رامين نگاهم کرد و لبخندي سرد زد و گفت : خيلي بدجنس هستي.
سرم را پايين انداختم و بشقابها را جمع کردم.
مسعود بهآشپزخانه آمد و گفت : افسون اگه مي شه بيا تو اتاقت کارت دارم.
حدس زدم کهمسعود بدجوري از دستم عصباني است.
به اتاقم رفتم . مسعود جلوي پنجره ايستادهبود و خيلي عصباني به نظر مي رسيد. وقتي مرا ديد گفت : در را ببند.
وقتي در رابستم به طرفم آمد . ناگهان سيلي محکمي به صورتم زد.
صورتم را گرفتم . لبم دردشديدي گرفت. ولي سکوت کردم.
مسعود با خشم گفت : هيچوقت نمي خواستم توي کارهايتدخالت کنم ولي هميشه از دور مراقب حرکاتت بوده و هستم.
يک لحظه احساس کردم دستمگرم شد نگاه کردم دستم خوني بود. از گوشه لبم خون مي آمد. لبم را روي هم فشار دادمو به روي خودم نياوردم.
مسعود به طرفم برگشت و گفت : افسون تورو به ارواح پدرقسم مي دهم طوري رفتار نکني که احترام شکوفه پيش آنها از بين برود.. با اين حرکاتتو من و مادر خجالت مي کشيمچرا با خانواده آنها اينطور رفتار مي کني مخصوصا بارامين . اون مرد تحصيل کرده اي است رفتار تو براي او خيلي گران تمام مي شوداوبه خاطر من و مادر و احترام شکوفه به تو حرفي نمي زند و خودداري مي کند.
درصورتي که در جواب کارهاي تو مي تواند عکس العمل شديدي نشان دهد.
براي يک لحظهاز خانواده آقاي شريفي متنفر شدم . چون از صبح تا حالا فوش و ناسزا به خاطر آنهاخورده بودم.
مسعود به طرفم آمد و گفت : خواهر عزيزم خواهش مي کنم تمنا مي کنمشخصيت خانواده ما را زير سوال نبرو بعد دستش را زير چانه ام برد و سرم را بالاآورد تا اثر حرفهايش رادر صورتم ببيند. ولي متوجه خون لبم شد
يک دفعه جا خورد وبا صداي بلند گفت : خداي من چه کرده ام دست مسعود را گرفتم .
مسعود همچنان بهخودش لعنت مي فرستاد.
گفتم : خودت را ناراحت نکن. چيزي نيست تاحالا ازت کتکنخورده بودم و اين سيلي برايم خيلي لذت بخش بود.
مسعود با گريه صورتم را بوسيدو گفت : تورو خدا من را ببخش يک لحظه کنترلم را از دست دادملبخندي زده و گفتم : اي بابا چقدر ناراحتي عيبه گريه نکن. چيزي نشده که اينطوري اشک مي ريزي.
وبعد جلوي اينه رفتم و لبم را با دستمال پاک کردم. رو کردم به مسعود و گفتم : اگه ميشه مي خواهم تنها باشم .
مسعود با ناراحتي نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.
وقتي مسعود رفت مي خواستم گريه کنم ولي نمي توانستم . انگار دلم براي خودم همبه رحم نمي آمد. رفتم جلوي آينه نشستم و خودم را با تنفر نگاه مي کردم.
اززندگي بدم مي آمد و از اينکه نفس مي کشيدم ناراحت بودم نمي دانم تا چه مدت در آنحال بودم که کسي به در نواخت.
مسعود بود و نگرانم شده بود که چرا از اتاق بيروننمي آيم . گفتم : الان مي آيم کمي اجازه بده تا خودم را مرتب کنماز اتاق بيرونآمدم گوشه لبم ورم کرده بود همه دور هم نشسته بودند و داشتند صحبت مي کردند.
رفتم کنار ليلا نشستم .ليلا داشت با دايي صحبت مي کرد و قتي ديد کنارش نشستم بهطرفم برگشت و تا خواست صحبت کند متوجه لبم شد و گفت :
لبت چي شده ؟ چرا ورمکرده ؟ با اين حرف ليلا نگاه ها به طرف من متوجه شد . لبخندب به اجبار زده و گفتم : چيزي نيست آمدم برس را از روي ميز بردارم لبم به ميز توالت خورد و کمي خون آمد.
ليلا با تعجب گفت : و بعد تو هم چيزي نگفتي؟ اگه من جاي شما بودم صداي فريادمچند خانه آنورتر شنيده مي شد.
نمي دانم چرا هر لحظه که مي گذشت بيشتر از آنهابدم مي امد . شايد به خاطر اينکه زياد به من توجه نشان مي دادند.
بلند شدم و بهطرف آشپزخانه رفتم تا براي خودم چاي بريزم وقتي با استکان چاي خواستم از آشپزخانهبيرون بيايم چشمم به رامين افتادکه در ميان در آشپزخانه ايستاده است.
گفتم : شما هم چاي مي خوريد برايتان بياورم.
رامين به من نزديک شد و روبه رويمايستاد و به صورتم خيره شد. خجالت کشيدم و سرم را پايين انداختم. رامين به خودش آمدو گفت :
بگو لبت چي شده ؟
گفتم : هيچي به ميز خورده.
رامين دوبارهپرسيد : راستش را بگو. در چشمهايت مي خوانم که دروغ مي گوييبا حالت کمي عصبيگفتم : به خاطر جنابعالي از صبح تا حالا هزار جور فحش و ناسزا خورده ام.
رامينگفت : پس حدسم درست بود مسعود روي تو دست بلند کرده است و ادامه داد : ببينم خيليمزاحمت هستم؟
مي خواستم فرياد بزنم آره تو مزاحمي و خانواده ات هم مزاحم هستند. ولي حرفهاي مسعود يادم آمد و آرام گفتم : نه شما اصلا مزاحم نيستيد من آدم بديهستم.
رامين آرام و با ملايمت گفت : اين حرف را نزن تو مثل يک مرواريد زيباهستي ولي کمي مخلوط با بدجنسي و فقط منو از دست خودت ناراحت مي کني.
و بعد دستشرا آرام به طرف صورتم آورد تا نوازش کند ولي من خودم را سريع عقب کشيدم.
رامينمتوجه شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : ناهار را که با هم نخورديم لااقل چاي رابا هم بخوريم و به طرف سالن رفت.
فرداي آنروز صبح بعد از صرف صبحانه دايي محمودبه خانه ما آمد . خانواده آقاي شريفي خانه ما بودند.
مادر صدايم زد و سيني چايرا به دستم داد و گفت : اين را براي رامين ببر چون رامين سيگار مي کشد و سيگاريهازياد چاي مي خورند.
با بي ميلي گفتم : بده مسعود ببره.
مادر اخمي کرد و گفت : اصلا از اين کارت خوشم نمي ياد تازگيها خيلي زبون در آورديبه خاطر اينکهمادر ناراحت نشود چاي را از او گرفتم به طرف رامين رفتم وجلوي او گذاشتم.
راميننگاهي به من انداخت و گفت : دستت درد نکند چون الان مي خواستم بلند شوم براي خودمچاي بريزم.
لبخندي به اجبار زدم و گفتم : اين لطف مامان بود من که کاري نکردم ورفتم روي مبل روبه رو نشستم .
دایی محمود با لیلا گرم گرفته بود و صحبت می کزد. زیر چشمی دایی را نگاه کردم دایی متوجه شد و طوری که لیلا متوجه نشود به من چشمکیزد.
با این کار دایی به خنده افتادم و صورتم را از دایی برگرداندم و چشمم بهرامین افتاد . او در حالی که داشت آرام چایش را می خورد نگاه های مرموزی به منانداختمعذب شدم و قتی دیدم نگاه های او مرا آزار می دهد بلند شده تلوزیون راروشن کردم و روی مبلی که روبه روی تلوزیون بود نشستم.
داشتم تلوزیون تماشا میکردم که حس کردم کسی کنارم نشست.
نگاه کردم رامین بود. برای من چای ریخته بود وبه این بهانه آمد کنارم نشست.
یک دندان قروچه ای کردم ولی چیزی نگفتم. خودم راجمع و جور کردم و بی اعتنا به او به تلوزیون چشم دوختمرامین آرام گفت : میخواهم خبری بهت بدم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیر باشه.
رامین لبخندبزد و گفت : می خواهم در تهران شرکت خصوصی باز کنم .
ناخودآگاه گفتم : وای نه.
رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : یعنی تا این حد از من بیزاری هستی.
با منمن گفتم : نه آخه برایم غیر منتظره بود . پس پدرو مادرت را چه می کنی؟
رامین درحالی که آرام با قند توی دهنش بازی می کرد گفت : قراره در تهران خانه ای بخریم وهمه با هم زندگی کنیم. چون لیلا هم در دانشگاه تهران قبول شده است.
زیر لب بهطوری که فقط من بشنوم گفت : با وجود عزیزی که در تهران دارم چطور می توانم در شیرازآرام و قرار بگیرمو بعد قند را توی دهانش گذاشت و چایی را سر کشید.
پوزخندی زده و گفتم : نمی دانستم در تهران عزیزی هم داری.
رامین با شیطنتگفت : یعنی نمی دانی که من هم احساس دارم و زود گرفتار می شوم.
سکوت کردم ازاین حرفهای رامین حالم به هم می خورد. دوست نداشتم زیاد با او حرف بزنم.
رامینمتوجه شد و گفت : نمی دانم چی کار کنم تا این کینه را از دلت بیرون کنم . به خدا هرچه کینه ای باشی سنگدل تر می شوی.
با ناراحتی از منارم بلند شد . متوجه شدم کهاز دستم ناراحت است .
ار اینکه بایستی مدام مواظب حرکات و رفتارم باشم خسته شدهبودم. بلند شدم و رفتم کنار رامین که روی مبلی تنها نشسته بود نشستم.
رامینوقتی مرا دید لبخند سردی زد و گفت : مجبور نیستی تظاهر به خوب بودن کنی.
آهستهگفتم : چکار کنم اگه این کار را نکنم تا وقتی شما اینجا هستید فکر نکنم صورتی برایمباقی بماند.
رامین با ناراحتی گفت : نمی دانم چطور دلشان آمد دست روی تو بلندکنند . من حتی نمی توانم حرف تند به تو بزنم تا چه برسه دستم را برای تو بلند کنم.
آهی کشیدم و گفتم : در فامیل ما خیلی برای شما احترام قائل هستند . مخصوصا داییمحمود و مسعود خیلی شما را دوست دارند.
رامین لبخندی زد و گفت : من هم آنها رادوست دارم. اتفاقا مادرم خیلی اصرار دارد که در اطراف خانه شما دنبال خانه بگردیم .
منهم خیلی مایلم در نزدیکی شما خانه ای بخریم. اینطور خیالم خیلی راحت است.
در حالی که از ته دل ناراحت بودم و مدام دعا می کردم که آنها نزدیک ما نتوانندخانه ای تهیه کنند گفتم :
اینطوری مادرم هم تنها نیست. چون با رسیدن مهرماه منباید مدرسه بروم. مسعود هم که مدام در دانشگاه است . مادر روزها در خانه تنها است
رامین با خوشحالی گفت : وای چقدر خوشحالم که شما هم راضی به آمدن ما به تهرانهستی.
در همان لحظه مادر مرا صدا زد و من به آشپزخانه رفتم. گفتم : مامان چیکارداشتی مرا صدا زدی؟
مادر لبخندی زد و گفت : لطفا اگه می شه سالاد را تو درست کن.
مواد سالاد را از مادر گرفتم .به پذیرایی رفتم و کنار دایی محمود نشستم.
دایی همچنان با لیلا صحبت می کرد . درباره دانشگاه و چیزهای مربوط به آن حرف میزد.
به طرف دایی نیمخیز شدم و گفتم : دایی جون بد نگذره. انگار جای مرا پر کردهاید من آمدم خانه تا همدم و هم صحبت لیلا خانوم باشم انگار شما ...
دایی حرفمرا قطع کرد و با نیشخند گفت : تو سالاد درست کن و کاری به من نداشته باش . تورو چهبه این کارها .
در همان لحظه آقای شریفی به جمع ما پیوست و دایی محمود بهاحترام آقای شریفی از کنار لیلا بلند شد و کنار رامین نشست.
یکدفعه رامین گفت : بچه ها موافق هستید امشب شام را در رستوران بخوریم؟
لیلا با خوشحالی فریاد زدآخ جون. خیلی دوست دارم امشب بیرون از خانه باشم.
همه موافقت کردند و آقایشریفی گفت : امشب همه مهمان من هستید.
رامین گفت : نه پدر جان من این پیشنهادرا داده ام پس باید همه مهمان من باشند.
آقای شریفی به شوخی چشم غره ای بهرامین رفت و گفت : وقتی بزرگتر هست کوچکتر حرف نمی زنه.
رامین لبخندی زد و سکوتکرد.
آقای شریفی نگاهی به من انداخت و گفت : افسون جان شما چرا ساکتید؟
لبخندی زده و گفتم : وقتی دایی جان قبول کنه مگه می شه کسی روی حرف او حرفبزنه.
دایی با تعجب گفت : از کی تاحالا حرف مارا کسی به حساب می یاره ؟
لبخندی زده و در حالی که صدایم را آهسته می کردم گفتم : از وقتی که دایی جون مندل خودشو باخته.
دایی قرمز شد و لب پایینش را گزید . آهسته گفت : دختر زبون بهدندان بگیر چرا هر چی تو دهنته بیرون می آوری.
یکدفه همه زدند زیر خنده و داییسرخ شد .
غروب همه سوار ماشین شدیم . رامین و مسعود ولیلا سوار ماشین دایی محمود شده و من با اصرار خودم سوار ماشین آقای شریفی با مادرو مینا خانم شدم.
وسط راه بود که دیدم آقای شریفی از سمت خانه دوستم شیما رد شدسریع گفتم : لطفا نگه دارید . آقای شریفی با تعجب گفت : چی شده ؟لبخندیزده و گفتم : چیزی نیست چند وقت پیش به یکی از دوستانم کتاب داده بودم چون کتابهامال خودم نیست اینجا خانه همان دوستم است. اگه می شه نگه دارید تا من از این فرصتاستفاده کنم و کتابها را بگیرم.
آقای شریفی گفت : باشه دخترم بهتره زودترکتابها را بگیری می ترسم بچه ها که از ما زودتر رفته اند نگرانمان شوند. جلویدر خانه نگه داشت و من پیاده شدم و زنگ در را زدم. صدای مرد جوانی از پشت آیفونگفت : کیه ؟گفتم : من افسون دوست شیما خانوم هستم ایشون تشریف دارند؟
مردبا لحنی صمیمی که انگار مرا می شناسد گفت : به به افسون خانوم تشریف بیارید بالاشیما خانوم از دیدن شما حتما خوشحال می شود و در را زد.
دوباره زنگ را فشردم . دوباره آن مرد جوان پشت آیفون آمد و گفت : مگه در باز نشد؟گفتم : چرا باز شدولی اگه می شه به شیما جان بگویید بیایند پایین من تنها نیستم. با شیما خانوم کاردارم. و باید سریع برگردم. مرد جوان گفت : باشه همین الان به شیما می گم بیادپایین. لحظه ای نگذشته بود که شیما با خوشحالی پایین آمد وقتی مرا دید با شور وهیجان مرا در آغوش کشید.
همدیگر را بوسیدیم. شیما با خوشحالی گفت : چقذدر دلمبرات تنگ شده است. نه روزه که تورو ندیدم. لبخندی زده و گفتم : منهم دلم برات تنگشده بود. اومدم کتابها را بگیرم. باید زودتر بروم. منتظرم هستند. شیما چشمش بهماشین افتاد و گفت : کدوم مادرت هست؟شیما را به طرف مادرم بردم و به او معرفیکردم. مادر هم به گرمی با شیما احوال پرسی کرد.
شیما پرسید: کجا می خواهیدبروید؟گفتم : بچه ها تصمیم گرفته اند که به رستوران یاس بروند و ما هم قبولکردیم. شیما با خوشحالی گفت : آخ جون. اتفاقا ما هم می خواستیم به همان رستورانبرویم . برادرم فرهاد که وکیل دادگستری است امروز در دادگاه موفق شده به خاطر همینمی خواهد سور بدهد. و قراره ما هم به رستوران یاس برویم. چه تصادف جالبی چقدر دوستداشتم خانواده هایمان همدیگر را ببینند ولی تو بدجنس این را دوست نداشتی.
لبخندب زده و گفتم : ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا امشب همدیگر رامیبینیم.