بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #571  
قدیمی 07-09-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بهترین خلق خدا ((مادر))

مادر من فقط یک چشم داشت .
من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.
او برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود، دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه او چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم.
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و منو ...
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم:
اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟
او هیچ جوابی نداد....
یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. همان جا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من!
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو...
وقتی ایستاده بود، دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر.
سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
او به آرامی جواب داد : اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد!
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم!
اونا یک نامه به من دادند که مادرم ازشون خواسته بود که به من بدن:

ای عزیزترین پسر من،
من همیشه به فکر تو بوده ام،
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ...
وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از
دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #572  
قدیمی 07-09-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پيرمرد و حضرت خضر

می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.

سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد ‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:

اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.

روز چهلم‌ فرارسید...
هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.


كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:

با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم. هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد...



مرد ‌با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.


وقتی‌ بیل‌ به ‌دست‌ بر می‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فكرها مشغول‌ جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد.


ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید.
سربلند كرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.
مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟

مرد جواب‌ داد:
دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم. آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند.

پیرمرد گفت:
حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت:
آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم.

پیرمرد گفت:
چه‌ آرزویی‌ داری؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو.

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت:
برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو.

پیرمرد اصرار کرد:
حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو.

مرد گفت:
تو كه‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر كاری‌ را كه‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد.

پیرمرد گفت:
گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم.

مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جر و بحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو كن‌ ببینم.

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ كرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت. در یك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.

مرد كه‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید كه‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.

چند لحظه‌ای‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ كند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.

مرد بیچاره‌ فهمید كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.

به‌ پارو نگاه‌ كرد و دید كه‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌ درد نمی‌خورد در حالی‌ كه‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ كند.



از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ كند، اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد، می‌گویند بیلش‌ را پارو كرده‌ است.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #573  
قدیمی 07-09-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض این نیز بگذرد…

این نیز بگذرد…





در زمان های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی در خدمت داشت.
روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فراخواند و به آنها گفت: احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید جمله ای حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این جمله نگاه میکنم مرا غمگین سازد.

وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. در نهایت آنها تصمیم گرفتند انگشتری برای پادشاه بسازند که بر روی نگین آن این جمله حک شده باشد: ” این نیز بگذرد ”

هزاران سال است که این داستان بسیار زیبا توسط صوفیان مختلف نقل شده است، این داستان افراد زیادی را در راه به کمال رسیدن یاری کرده است. این داستان یک داستان معمولی نیست بلکه یک وسیله است

. این داستان فقط داستانی نیست که فقط آنرا بخوانید و از آن لذت ببرید بلکه میتواند نحوه زندگی شما را تغییر دهد و تنها در این صورت است که معنای واقعی آن را درک خواهید کرد. این داستان در سطح، معنای بسیار ساده ای دارد که هر کسی میتواند آنرا درک کند. درک معنای این داستان در سطح نیاز به هوش و ذکاوت خاصی ندارد ولی اگر عمیقا بر آن اندیشه کنید لایه های ژرف تر آن برای آن کشف خواهد شد و میتوانید از آن به عنوان یک سلاح استفاده کنید

سلاحی که بوسیله آن می توان تمامی گره های نادانی را باز کرد . این داستان وسیله ای قدرتمند است که وقتی آن را درک نمایید تبدیل به شاه کلیدی میشود که میتواند عمیق ترین قفلها و گره های درونیتان را به سادگی بگشاید و باز کند. در نهایت این داستان نیز که به صورت بالقوه معنای عمیقی در آن نهفته است.
ولی برای درک این معنای عمیق، احتیاج به آگاهی و اندیشه است و تنها با آگاهیست که انسان میتواند معنای عمیق و درونی آن را درک کند. برای درک کامل تر این داستان بهتر است همراه با آن زندگی کنید؛ در واقع لازم است این داستان را زندگی کنید و تنها در این صورت است که واقعا متوجه خواهید شد که معنای این داستان چیست.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #574  
قدیمی 07-11-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

روزگاري مريد ومرشدي خردمند در سفر بودند.
در يکي از سفر هايشان در بياباني گم شدند وتا آمدند راهي پيدا کنند شب فرا رسيد.
نا گهان از دور نوري ديدند وبا شتاب سمت آن رفتند. ديدند زني در چادر محقري با چند فرزند خود زندگي مي کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند.
واو نيز از شير تنها بزي که داشت به آن ها داد تا گرسنگي راه بدر کنند.
روز بعد مريد و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
در مسير، مريد همواره در فکرآن زن بود و اين که چگونه فقط با يک بز زندگي مي گذرانند و اي کاش قادر بودند به آن زن کمک مي کردند،تا اين که به مرشد خود قضيه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکي تامل پاسخ داد:"اگر واقعا مي خواهي به آن ها کمک کني برگرد و بزشان را بکش!".

مريد ابتدا بسيار متعجب شد ولي از آن جا که به مرشد خود ايمان داشت چيزي نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاريکي کشت واز آن جا دور شد....

سال هاي سال گذشت و مريد همواره در اين فکر بود که بر سر آن زن و بجه هايش چه آمد.

روزي از روزها مريد ومرشد قصه ما وارد شهري زيبا شدند که از نظر تجاري نگين آن منطقه بود.
سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصري در داخل شهر راهنمايي کردند.
صاحب قصر زني بود با لباس هاي بسيار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمي از مسافرين استقبال و پذيرايي کرد، و دستور داد به آن ها لباس جديد داده و اسباب راحتي و استراحت فراهم کنند.
پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهاي موفقيت وي جويا شوند.
زن نيز چون آن ها را مريد و مرشدي فرزانه يافت، پذيرفت و شرح حال خود اين گونه بيان نمود:

سال هاي بسيار پيش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزي که داشتيم زندگي سپري مي کرديم.
يک روز صبح ديديم که بزمان مرده و ديگر هيچ نداريم.
ابتدا بسيار اندوهگين شديم ولي پس از مدتي مجبور شديم براي گذران زندگي با فرزندانم هر کدام به کاري روي آوريم.ابتدا بسيار سخت بود ولي کم کم هر کدام از فرزندانم موفقيت هايي در کارشان کسب کردند.
فرزند بزرگ ترم زمين زراعي مستعدي در آن نزديکي يافت.
فرزند ديگرم معدني از فلزات گرانبها پيدا کرد وديگري با قبايل اطراف شروع به داد و ستد نمود.
پس از مدتي با آن ثروت شهري را بنا نهاديم و حال در کنار هم زندگي مي کنيم.


مريد که پي به راز مسئله برده بود از خوشحالي اشک در چشمانش حلقه زده بود....





نتيجه:


هر يک از ما بزي داريم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و بايد براي رسيدن به موفقيت و موقعيت بهتر آن را فدا کنيم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #575  
قدیمی 07-11-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

حـــکـــــمــــت!


روزي عارف پيري با مريدانش از کنار قصر پادشاه گذر ميکرد.
شاه که در ايوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفياب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود.

استاد دستش را به داخل کيسه فرو برد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم! "

عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد.
سپس دومين عروسک را برداشته و اينبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومين عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالي که در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي که اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را که از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته "

شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: " پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و منهم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " اين دوستي است که بايد بدنبالش بگردي "
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد، گفت : " استاد اينکه نشد ! "

عارف پير پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقيماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند ".
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #576  
قدیمی 07-11-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


پــــــــــــــــــــــدر

پدر خسته از سر کار به خانه برگشت.

پسر از پدر پرسيد پدر ميتوانم بپرسم ساعتي چند تومان حقوق ميگيري . پدر با بي حوصلگي گفت به تو ربطي ندارد.

پس از اندک زماني پسر بار ديگر اين سوال را از پدر پرسيد و پدر با عصبانت پسر کوچکش را دعوا کرد ولي پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد پدرش ساعتي چند است و پدر ناگزيد پاسخ داد ساعتي 2000 تومان .

پسر از پدر پرسيد مي تواني 1000 تومان به من بدهي نياز دارم. و پدر شاکي از اينکه تمام پافشاري هاي پسر از سوالش فقط براي گرفتن پول بود... با فرياد به پسرش گفت بر و به اطاقت تا ديگر نبينمت.

پسر با حالي دگرگون راهي اطاقش شد .

پس از مدت زماني پدر از کارش پشيمان شد و براي دلجويي از پسرش راهي اطاق پسر شد . درب اطاق را که باز کرد ديد پسرش دستپاچه مشغول جمع کردن پولش است.

پدر با خشم از پسر پرسيد. اين پول ها چيست؟

پسر گفت پول هاي توجيبيم است.

پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب 1000 تومان .

و پدر متعجت از پسر پرسيد ! تو که خودت 1000 تومان داشتي براي چه ?1000 تومان ديگر از من ميخواستي؟

پسر در پاسخ به پدرش گفت. براي آنکه 1000 تومان کم دارم تا بشود 2000 تومان و به تو بدهم تا فردا يک ساعت زودتر به خانه بيايي ....
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #577  
قدیمی 07-12-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو
ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .



سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام
از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .



بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس
از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .



روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت
، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها
نوشت .



روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .



شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .



معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "



"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "



"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "



دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .



معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع
کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .



آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک
همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر
دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم
خاکسپاری او شرکت کرد .



او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ،
جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .



کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ،
مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .



به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول
حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک
نبودید؟ "



معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"



سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از
مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و
مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .



پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت
:"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا
باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با
نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .



خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام
خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .



مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور
که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "



همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت
: " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "



همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "



مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان
داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی
لیستش را نگه

نداشته باشد . "



معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او
برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .



سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این
زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی
اتفاق خواهد

افتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که
برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.


بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #578  
قدیمی 07-13-2010
MAHDI آواتار ها
MAHDI MAHDI آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686

3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چه کشکی ، چه پشمی ؟

چه کشکی ، چه پشمی!؟

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد ....

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.

گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.

احمد شاملو

__________________
ــــــــــــــــــ


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست







پاسخ با نقل قول
  #579  
قدیمی 07-15-2010
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بسیار زیبا














چنگیزخان و شاهینش
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند..
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از
سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
«یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند:
«هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»
پائولو کوئيلو
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
  #580  
قدیمی 07-16-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض حکمت روزگار

حکمت روزگار
اسمش فلمينگ بود .

کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.
نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.
کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين. اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها