مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریفکرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلیعصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟
سکوتکردم و سرم را پایین انداختم.
مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است که من توی عمرم دیده ام .
با بغض گفتم : آخه داداش چیزی کهنمی دانید زود قضاوت نکنید.
مسعود گفت : من از همه چیز خبر دارم. امروز غروبرامین همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت که تو را ناراحت کرده است. آخه دختره نفهمرامین به خاطر تو اون خانوم اسمش چیه که با تو دعوا کرد؟
گفتم : محتشم.
مسعود گفت : آره همون خانوم محتشم . رامین او را از شرکت بیرون انداخته است. ولی تو با او لجبازی می کنی و از او نمی پرسی که چرا اخلاقش اینطور شده است. چرا ازدستت عصبانی است.
با تعجب گفتم : پس چرا رامین چیزی به من نگفت.
مسعود باعصبانیت گفت : به خاطر اینکه تو حتی از او سوالی نکرده ای. وقتی فهمیدی که سرش دردمی کنه بایستی به پیشش می رفتی. طفلک خودش طاقت نیاورده است و به دیدن تو آمد . ولیغرورش اجازه نمی داد که با تو حرف بزند.
با اخم گفتم : ولی رامین دوروز خیلی بهمن توهین کرد و چنان مرا محکم به دیوار هول داد که به عکس فرهاد خوردم شیشه اششکست.
مسعود با عصبانیت گفت : به خدا افسون اگه رامین تو را بکشه من اصلا حرفینمی زنم . چون تو توی این چند سال پدر او را درآورده ای . تو چرا بدون اجازه رامینبه خانه کس دیگه رفته ای و تا شب آنجا بودی.
و اینکه تو چرا امروز این کار راکردی. مگه دیوانه شده ای که با روحیه یک مرد بازی می کنی.
سکوت کردم چون میدانستم مسعود حق دارد.
مسعود با عصبانیت گفت : تو اینقدر نادان هستی که ملاحظهلیلا را نکردی که حامله است و رامین تنها برادر اوست. دایی محمود می گفت که وقتیلیلا به خانه آمد تا شب گریه می کرد. به خدا افسون تو سوهان روح همه شده ای. بایدبه رامین بگم بیشتر روی ازدواج با تو فکر کند. و بعد با عصبانیت ار اتاق خارج شد.
تا صبح خواب به چشمهایم نمی آمد و مدام به فکر حرکات ناپسند خودم بودم. صبحچشمهایم از بی خوابی قرمز شده بود. وقتی سلام کردم نه مادر و نه شیما جوابم راندادند.
ساعت دوازده بود که آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و خواست که ناهار راهمراه او به رستوران بروم و من هم قبول کردم.
آقای شریفی به دنبالم آمد و با همسوار شدیم و به راه افتادیم. آقای شریفی گفت : عروس قشنگ از ساعتی که برایت خریدهام خوشت اومده.
گفتم : ماشاالله شما خیلی با سلیقه هستید.
خنده ای سر داد وگفت : عزیزم اگه خوش سلیقه نبودم که عروس به این قشنگی مثل تو انتخاب نمی کردم.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم.
آقای شریفی گفت : می خواهم شما را به یکرستوران ببرم که لذت ببری. می خواهم با عروس قشنگم تنها غذا بخورم و بروم برای پسرحسود خودم تعریف کنم که چقدر با زنش به من غذا خوردن لذت داده است. و بعد با هم بهیک رستوران شیک هندی رفتیم.
زنان جالبی با لباسهای خیلی قشنگ و زیبا در آنجانشسته بودند و غذا می خوردند . مردان هندی کلاه جالبی بر سر داشتند و قیافه واقعاخنده دار پیدا کرده بودند.
بعد از سفارش غذا غذای خوش بو و خوش رنگ و لعابیجلویمان گذاشتند. من تا یک قاشق در دهان گذاشتم چشمهایم پر اشک شد . اینقدر این غذافلفل داشت که گریه ام درآمد. به سرفه افتادم . آقای شریفی همینجور می خندید. لیوانآبی به دستم داد که سریع آن را سر کشیدم . گفتم : این دیگه چه جور غذایی بود.
آقای شریفی در \الی که می خندید گفت : پاشو دخترم این غذاها به مزاج ماهاسازگار نیست . پاشو برویم یک رستوران ایرانی اصیل . و پول غذای نخورده را حساب کردو با هم بیرون آمدیم و به یک رستوران دیگر رفتیم.
همانطور زبانم می سوخت . بعداز خوردن غذا آقای شریفی رو به من کرد و گفت : دخترم دوست ندارم ناراحتت کنم فقطازت می خواهم کمی به رامین توجه کنی. او خیلی احساس تنهایی می کنه. به خدا بعضیمواقع دلم برایش می سوزه. یادم می آید شبی که داشتی با فرهاد خدابیامرز ازدواج میکردی تا صبح نمی خوابید و همش خودش را سرگرم سرگرم پرونده ها کرده بود. او مردینیست که عشق را زود فراموش کند. بعد از مرگ شکوفه او بی قرار شده بود . بداخلاق وخیلی زود رنج شده بود . کسی نمی توانست با او حرف بزنه. چون سریع عصبانی می شد. بهخاطر اینکه من و مادرش را از خودش دلگیر نکنه به خارج سفر کرد و بعد از چند سالبرگشت و تو را دید دوباره به تو دل بست . ولی تو او را دیوانه کردی و حالا به تورسیده . اینقدر اذیتش می کنی. از تو خوتهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن. اینقدربا احساسات او بازی نکن. عزیزم تو حتی نماندی که ببینی رامین با خانم محتشم چه میکند. وقتی رامین دید که تو به خانه نیامده ای دلواپس شده بود . همه جا به دنبالتگشت . دلش هزار جا رفت . داشت دیوانه می شد.
با ناراحتی گفتم : ولی اصلا آقارامین نیامد با من صحبت منه. بد جوری با من برخورد کرد.
آقای شریفی لبخندی زد وگفت : آخه عزیزم تقصیر خودت بود. خودت هم بایستی از او معذرت خواهی می کردی. و بداناگه رامین مقصر بود حتما می آمد و از شما معذرت خواهی می کرد و اینکه سه روز دیگهعروسیتان است. خوب نیست که شما با هم قهر باشید. می خواهم از شما خواهش کنم که باهم به شرکت برویم تا شاید رامین آرام شود و با هم آشتی کنید.
لبخندی زدم و سکوتکردم.
با هم به شرکت رفتیم . پشت میزی که قبلا من می نشستم یک مرد نشسته بود. وقتی فهمید که پدر رامین آمده است با خوشرویی جلو آمد و من و آقای شریفی داخل دفتررامین رفتیم.
رامین با دیدن من و پدرش تعجب کرد . جلو آمد و به پدرش دست دادولی از کنار من بی اعتنا رد شد.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و با هم رویصندلی نشستیم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : چطور شد شما اینطرفها تشریفآوردید.
آقای شریفی دستی به موهایم کشید و گفت : همش که نمی شه تو با عروس منباشی . دلم خواست که امروز با عروسم ناهار بیرون بروم و جای تو هم خالی. به یکرستوران شیک رفتیم و چقدر هم خوش گذشت.
رامین بدون اینکه نگاهم کند با کنایهگفت : پدر جان عروستون که شما را ناراحت نکرد.
آقای شذریفی چشم غره ای به رامینرفت و گفت : حرف بی خود نزن . او بهترین عروس دنیا است. حتی حاضر نیستم عروس عزیزمرا با دنیا عوض کنم.
رامین پوزخندی زد که حرصم گرفت.
آقاي شریفی بلند شد وگفت : می خواهم کمی در شرکت گشتی بزنم . یک ربع دیگه برمی گردم . مواظب باش که عروسعزیزم را ناراحت نکنی و از در خارج شد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار بجوری دل پدرم را اسیر خودت کرده ای . خیلی عروسم عروسم می کنه.
از سرجایم بلند شدم . جلوی پنجره ایستادم و در حالی که به خیابان نگاه می کردم گفتم : ولی معلون نیست که عروسش بشوم یا نه. تا سه روز دیگه هزار جور اتفاق می افته. و باطعنه گفتم : از آقای محمدی خبر نداری.
رامین جا خورد ، با عصبانیت به طرفم آمد . بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با خشم گفت : منظورت از این حرف چیه؟
با ناراحتی گفتم : منظوری ندارم. ولی اگه بخواهی همینجور ادامه بدهی، شایدتصمیمم درباره ازدواج با تو عوض شود. با اینکه این همه دوستت دارم ولی نمی توانماین همه بی اعتنایی هایت را تحمل کنم. سامان خیلی به من علاقه داشت ولی تو...
رامین با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : افسون اینقدر اسم آقای محمدی و سامانرا نیاور وگرنه به خدا بد می بینی. خودت باعث این رفتارم شده ای. حالا چه توقعیداری که با تو خوب رفتار کنم . تا وقتی اخلاقت را عوض نکنی من همین هستم و ...
در همان لحظه در باز شد و منشی شرکت سراسیمه وارد دفتر شد و گفت : آقای رئیس ،حال یکی از کارکنان به هم خورده است. رامین بازویم را ول کرد و از در خارج شد.
مدت نیم ساعت گذشت و رامین همراه پدرش داخل دفتر شد. لحظه ای با اخم نگاهم کردو پشت میز نشست.
رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه موافق هستید به خانهبرگردیم . من سرم درد می کنه.
آقای شریفی با ناراحتی گفت : همه اش تقصیر اینمهندس مغرور است که تو را ناراحت کرده است.
لبخند سردی زدم و گفتم : نه پدر جانفقط کمی خسته هستم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : راستی پدر من امروز غروبقراره به تبریز بروم. باید قردادی با شرکت صبا در تبریز ببندم و دو روز دیگه برمیگردم. ببینم اگه من بروم مشکلی پیش نمی آید.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : بایداین سوال را از زنت بکنی نه من و رو کرد به من و گفت : به نظرت اگه آقا رامین برودشما که ناراحت نمی شوید.
آرام گفتم : نه برام فرقی نمی کنه. اینطور می توانمدرباره ایشون فکر کنم.
رامین دوباره پوزخندی زد که اعصابم به هم ریخت.
باناراحتی گفتم : بهتره برویم و سریع خداحافظی کردم و همراه آقای شریفی به خانهبرگشتیم.
چند دفعه می خواستم نامزدی را به هم بزنم ولی رامین را دوست داشتم. میدانستم رامین منتظر است که از او معذرت خواهی بکنم. تا آشتی بکند ولی موقعیتی پیشنمی آمد تا از او معذرت خواهی کنم.
آن روز رامین به تبریز رفت و من همچناننگرانش بودم. با خودم می گفتم : ای کاش به او می گفتم وقتی که به تبریز رسید با منتماس بگیرد. چرا من اینقدر نادان هستم. آن شب خواب به چشمهایم نمی آمد و دلم شور میزد و قلبم فرو می ریخت. وقتی احساس می کردم رامین در خانه خودشان نیست قلبم میگرفت. فردا صبح طاقت نیاوردم و به خانه آقای شریفی زنگ زدم و پرسیدم که رامین چهوقتی به رسیده است. زنگ زده است یا نه و آقای شریفی گفت که او چون با هواپیما رفتهاست ساعت ده شب بود که تماس گرفته و حالش خوبه.
از دست او ناراحت بودم ولی چیزینگفتم.
ساعت دوازده ظهر بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشتم صدای مهربانعزیزم به گوشم خورد. با خوشحالی گفتم : رامین حالت چطوره؟
رامین با لحن سرد گفت : خوبم. زنگ زدم که بهت بگم نگرانم نباش . من حالم خوبه و فردا شب به تهران برمیگردم.
با ناراحتی گفتم : رامین مواظب خودت باش . من نمی دونم تا فردا شب چطورطاقت بیاورم . دوستت دارم.
رامین آرام گفت : خوب دیگه مزاحمت نمی شوم.
سریعگفتم : این حرف را نزن من از دیشب تا حالا به خاطر تو آرامش نداشتم. منتظر بودم کهبرایم زنگ یزنی. رامین من معذرت می خواهم. از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم. می دانم که من لیاقت تو را ندارم و به گریه افتادم.
رامین با ناراحتی گفت : عزیزم این حرف را نزن تو زندگی من هستی. من هم ازت معذرت می خواهم که این همه بهتبدرفتاری کردم. اگه بدانی توی این مدت چی کشیدم دلت به حال من می سوزه. دیشب چنددفعه تصمیم گرفتم زنگ بزنم ولی گفتم بهتره کمی تنبیه بشوی. حالا ببینم عزیزم، دوستداری برات چی سوغات بیاورم.
آرام گفتم : من فقط تورو می خواهم . فقط به سلامتبرگرد. همین هیچی نمی خواهم.
رامین خندید و گفت : باشه عزیزم تو هم مراقب خودتباش . من امشب دوباره با تو تماس می گیرم. اینجا خیلی شلوغه. خدانگهدار تا شب.
خداحافظی کردم وقتی گوشی را گذاشتم احساس می کردم دنیا به من می خندد. خوشحال وسرحال شده بودم. و مادرم هم متوجه این موضوع شده بود.