بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #71  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من نمی دانستم کسی را که مرا از دست نامردان هرزه نجات بخشیده است، رابعه است، پیش از این در کوی و بازار تو را دیده بودم، سراپا پوشیده، اما امشب در پرتو این شمع، مجال آن را یافته ام که امیرزاده را از نزدیک ببینم.
در خوابگاه رابعه، دو بستر گسترده بودند، بستری برای عفیفه و بستری برای ماجده، خود رابعه بر تختش دراز کشیده بود، شامگاه بود و خستگی در وجود همگی شان غوغا می کرد.
تا آن شب، ماجده در بستری چنان لطیف نیارامیده بود و بر بالشی چنان نرم، سر ننهاده بود، او از لحظه ی ورودش به قصر، از سوی رابعه ملاطفت ها و مهربانی ها دیده بود.
ابتدا او را به گرمابه ی قصر برده بودند، سراپایش را با گل های معطر شسته بودند، انگار با جریان آب بر تنش، هر چه غم و غصه به دل داشت، محو شد، نشاطی به دست آورد، سپس یکی از جامه های رابعه را بر او پوشاندند، جامه ای که قالب تن ماجده نبود، اما به او می برازید، جامه ای سیاه رنگ، بلند، تنگ و چسبان، آخر ماجده یک پرده گوشت اضافه تر از رابعه بر تن داشت، سپس او را پای سفره ای مجلل نشانده بودند، سفره ای رنگین، و پس از صرف شام، نوبت به استراحت رسیده بود که ماجده چنان کلامی را بر زبانش آورد.
رابعه با کلامی ستایش آمیز، گفته ی دخترز جوان را پی گرفت:
ـ من هم نمی دانستم در بلخ، دخترانی به زیبایی تو یافت می شوند.
این کلام، موجی از شادی را به جان مائده انداخت، او گفت:
ـ شاید در بلخ، دختر زیباروی کم نباشد، اما بگذار از صمیم قلب برایت بگویم، هیچ یک از آنان ، به پای تو نمی رسند؛ تو سرآمد زیبایان جهانی امیرزاده...
امیرزاده، مجال این که ماجده کلامش را به ستایش های بیشتری بیاراید، نداد:
ـ قبلاً به من گفته بودی که عشق را می شناسی، کیست آن جوانی که به دلت راه گشوده است؟
به اصرار رابعه، هم ماجده و هم عفیفه، تکلف را به سویی نهاده بودند، در بسترشان دراز کشیده بودند، ماجده یکی از دستانش را زیر سرش قرار داده بود و به رابعه نگاه می کرد، او انتظار چنین پرسشی را نمی کشید، آمادگی پاسخ به چنین سؤالی را در خود نمی دید، از این رو، لب زیرینش را به دندان گزید و خاموش ماند، دختر جوان، پرسش خود را تکرار کرد و به او شهامت بخشید تا پرده از روی راز دلش کنار بزند:
ـ عشق اگر آلایشی نداشته باشد، خجلت در ابرازش بی مورد است، بگو، آشکارا بگو چه کسی را عاشقی، تا اگر از دستم برآید کاری برایت انجام دهم.
ماجده، بیش از این، اسیر شرم نماند:
ـ دختر یک آسیابان، به چه کسی می تواند دل ببندد؟ به جز مردی که از نظر اجتماعی با او بخواند، من به پسرعمم دل بسته ام، جوانی که در آسیای پدرم خدمت می کند، یاور او است.
رابعه بار دیگر پرسید:
ـ آیا پدرت هم از عشق تو خبر دارد؟
پاسخ ماجده، مثبت بود:
ـ پدرم را از این عشق خبر هست، او به فکر تدارک بساط عروسی ام بود که من توسط آن مردان هرزه ربوده شدم، اگر به دادم نرسیده بودید، زندگی ام تباه می شد.
رابعه انگیزه ی این که او را نزد خود نگه داشته است را برای ماجده توضیح داد:
ـ من اگر تو را نزد خود نگه داشته ام، برنامه ای دارم، می خواهم کاری کنم که دیگر نه تو و نه هیچ دختری در بلخ، گرفتار پنجه ی هوسرانان نشود، برنامه ام که اجرا شد، تو را به نزد پدرت باز خواهم گرداند، برایت جشن خواهم گرفت، کاری خواهم کرد که از قسمت کردن بالینت با مرد زندگی ات، شادی به دل تو و همسر آینده ات راه یابد... فقط دعا کن من از نقشه ام نتیجه بگیرم.
چشمان ماجده آکنده از سپاس شد، او نمی دانست به چه زبانی امتنانش را ابراز دارد.



***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #72  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روز دیگر، رابعه کس در پی سرخ سقا فرستاد، او را به تالار اجتماعات کاخ بلخ خواند، تا ساعتی با او گفت و گو بدارد.
در آن روز، رابعه در تالار اجتماعات تنها نبود، دختری در کنار خود داشت، دختری که رویش را کاملاً پوشانده بود.
سرخ سقا، پس از حضور در تالار، درود بر لب، بر گوشه ی فرشی سبز رنگ که سراسر تالار را می پوشاند، بوسه زد و دست بر سینه پیش آمد تا به دو گامی رابعه رسید.
امیرزاده بر تختی از مرمر نشسته بود، تختی که به اندازه ی پذیرش دو تن گنجایش و وسعت داشت.
و در کنار رابعه، دختری سراپا پوشیده. امیرزاده با اشاره ی دست، سرخ سقا را به نشستن در برابرش دعوت کرد:
ـ از چه برپایی سرخ سقا؟ در برابرم بنشین با تو کلی حرف دارم.
سرخ سقا، خاموش، ابتدا زانوانش را تا کرد و در مقابل امیرزاده بر فرش نشست
رابعه سؤال کرد:
پاسخ با نقل قول
  #73  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

می دانی از چه رو، به احضارت فرمان داده ام؟
علت اخضار، بر سرخ سقا پوشیده بود، در نتیجه ناآگاهی اش را ابراز داشت:
ـ نمی دانم امیرزاده ی گرامی، به چه جهت مرا فراخوانده اید، ولی من که غلام این خاندانم، با جان و دل، حاضرم همه ی فرمان هایتان را به جان بخرم.
در هنگامی که سرخ سقا این عبارت را بر زبان می راند، دختر پوشیده روی به لرزه افتاده بود، او صدای سرخ سقا را شناخته بود، رابعه دخترک را به آرامش خواند:
ـ بر خود مسلط بمان، آرام و خاموش بمان، تا من صحبتم را با این مرد به آخر ببرم. سپس رویش را دوباره به سوی سرخ سقا گرداند و گفت:
ـ پیش از آن که فرمانی بر زبان آورم، به من بگو برادرم تو را به چه جهت در بلخ نگه داشته و همراه خود نبرده است؟
سرخ سقا را آن کیاست بود که دریابد، دختر جوان بی هیچ مقصود، چنین کلامی را بر زبان نرانده است، با این وجود شانه هایش را به نشانه ی ندانستن بالا انداخت و پاسخ داد:
ـ نمی دانم، شاید برای این که در غیاب حارث، اوضاع بلخ و بلخیان را زیر نظر داشته باشم، اگر مشکل و مسأله ای برایشان پدید آمد رفع کنم.
رابعه میان کلامش آمد و طعنه را به کلامش آمیخت:
ـ نه! حارث تو را در بلخ گذاشته است تا آتش به باغش بزنی، تا کارهای فسادآمیزی که او بالاجبار ناتمام گذاشته است به آخر ببری.
مرد هرزه، انتظار چنین کلامی را نمی کشید، تصور این که پیش از به سر آمدن ساعتی چند، خبر ماجرای آتش سوزی باغ دور افتاده ای، به کاخ بلخ رسیده باشد، برایش مشکل بود، سرخ سقا در ذهنش به دنبال بهانه ای می گشت، بهانه هایی که به هیأت دلیل درآورد و تحویل شان دهد؛ رابعه سخنانش را پی گرفت:
ـ تو را چه به این که پروای جان مردم را داشته باشی؟ تو را غم جان و مال مردم نیست، باغ را به آتش می کشی، ثروت مردم را به یغما می بری، آبرویشان را به باد می دهی، این همه پستی و دنائت که در وجود داری، عاقبت برادرم را، برادر ساده لوحم را به خاک سیاه خواهد نشاند، حارث را می گویم که در دستان تو، حالت موم را یافته است، مبدل به بازیچه شده است، و تو نقشه های شومت را توسط او به اجرا در می آوری.
با هر کلامی که دختر جوان بر زبان می آورد خشم او افزون تر می شد و اضطراب و بیم سرخ سقا. رابعه دستانش را به سوی مقنعه ی ماجده پیش برد، ماجده ای که حالتی منقلب داشت، می لرزید، دختر جوان به یک حرکت، مقنعه را از روی چهره ی ماجده دور کرد، ایازی را از سرش برگرفت دست در خرمن موهایش برد، پریشانش کرد و به تندی پرسید:
ـ این دختر را می شناسی سرخ سقا؟... خوب نگاهش کن، آیا پیش از این او را دیده بودی؟
به طور همزمان ماجده و سرخ سقا، دگرگون شدند، ماجده از یادآوری خطری که تا یک گامی اش آمده بود، به گریه افتاد، و سرخ سقا از این که رسوا شده است بر خود لرزید، اگر حارث و دیگر سرداران، سر از کارش در می آوردند، چندان برایش اهمیتی نداشت، چرا که آنان، کمابیش چون او بودند و در نقشه هایش شراکت داشتند، ولی باخبر شدن رابعه، از کارهای فسادآمیز او، برایش تحمل پذیر نبود.
رابعه ادامه داد:
ـ جایی برای حاشا نمانده است سرخ سقا، مأموران من دیشب هنگام گشت زدن در شهر، یکی از باغ هایمان را دیدند که در آتش می سوخت و این دختر را که به اسارت شعله ها در آمده بود.
و به لحنش چاشنی غضب و غیظ داد:
ـ چگونه دلت آمد دختری را به آن باغ بکشانی و بعد بر اثر بروز حادثه ی آتش سوزی، او را به حال خود رها سازی تا بسوزد، خاکستر شود و اثری از کارهای ناهنجارت باقی نماند؟
سرخ سقا، سر به زیر داشت، خاموش بود و شرم چون دریایی در وجودش می خروشید، جای انکار نبود، با این وجود زبان به دروغ آلود:
ـ بانوی من باور بفرمایید، از آنچه می گویید مرا هیچ اطلاعی نیست...
چشمان رابعه توفانی شد، خشمی که در وجود داشت، شدت گرفت:
ـ بی حیایی را به کناری بگذار سرخ سقا، تو رسوای منی؛ اگر باور نمی داری، به این دختر خواهم گفت زبان بگشاید و هر چه بر او رفته و در باغ گذشته است، مو به مو بیان دارد.
سرخ سقا خجلت زده، بالاجبار زبان به اعتراف گشود:
ـ خطایی از من سر زده است، ناچارم آن را به گردن گیرم، بانوی گرامی مطمئن باشید دیگر چنین خطاهایی از من سر نخواهد زد.
خشم رابعه، اندکی تخفیف یافت، او صدایش را آهسته کرد و گفت:
ـ این نخستین گامی است که در راه جبران خطایت برداشته ای، اعتراف به گناه کار کوچکی نیست، به من بگو چگونه می خواهی چنین خطا و گناهی را جبران کنی؟
سرخ سقا پاسخ داد:
ـ با تکرار نکردن شان!...دلم می خواهد باور بدارید که بعد از این، مرتکب چنین اشتباهاتی نخواهم شد، اگر مایل باشید پیمان می سپارم، پیمانی مردانه.
رابعه سرش را جنباند و برای نخستین بار در آن روز، لبخندی معنادار بر گوشه ی لبش نشاند:
ـ پیمانت را باور می دارم، از صمیم قلب هم باور می دارم، اما تو باید کاری دیگر را هم به انجام برسانی تا رضایتم را جلب کنی.
مرد فاسد، نگاه استفسار کننده اش را به او دوخت و منتظر بقیه ی سخنان دختر جوان ماند، رابعه اقزود:
ـ تو باید پای در رکاب کنی، به نزد برادرم بروی، مانند یک پیک، تند بتازی و پیش از آن که کار از کار بگذرد به برادرم خبر برسانی که من از تصمیم سابقم انصراف داده ام و دیگر به هیچ روی حاضر نیستم با مرحب ازدواج کنم.
این گفته شگفتی سرخ سقا را موجب شد، او نزد خود اندیشید اگر گفته ی رابعه واقعیت داشته باشد، به آتش اختلافات دامن زده خواهد شد و کار دو امیر به جنگ خواهد کشید، تصور عاقبت کار حارث و مرحب، چنین اندیشه ی نگرانی زایی را با دلش آشنا ساخت:
ـ جسارت است بانوی من، از چنین تصمیمی بوی خون می آید.
رابعه گفته ی او را برید و قاطعانه، به او گوشزد کرد:
ـ هر بویی که از تصمیم من بیاید، اهمیتی ندارد، من با مرحب ازدواج نخواهم کرد، برو، از همین حالا به فکر تدارک وسایل سفر باش، به نزد حارث برو و به او خاطرنشان کن، در بلخ، مرد شایسته کم نیست که او می خواهد از شهر و ولایتی دیگر برایم همسری بیابد.
و مهربانی را به چشمانش راه داد و نگاهی به سرخ سقا انداخت، نگاهی که راه را بر چون و چراها بست! مرد هرزه به دنبال یکی دو دقیقه سکوت تفکرآمیز، به سخن درآمد:
ـ باشد، فرمان تان را می برم، ولی اگر اجازت فرمایید پس از تعمیر عمارتی که در باغ سوخته است.
رابعه او را به شتاب خواند:
ـ این چه پیشنهادی است؟! می خواهم هر چه زودتر بروی، پیش از آن که قول و قرارهای حارث و مرحب، قطعیت بیابند، از بابت عمارت ویران نیز غمی به دل راه مده، من خود ترتیبی خواهم داد تا به حالت اولیه اش باز گردد و کسی از حادثه ای که در آن گذشته است خبر نشود، فقط شتاب کن، وقت از دست مده؛ بامداد دیگر روز، پای در رکاب کن، به سوی برادرم برو، به تنهایی یا با سوارانی چند، در این مورد اختیار با خود تو است.
دیگر درنگ جایز نبود، سرخ سقا، این را به خوبی دریافته بود، او از امیرزاده، رخصت رفتن گرفت، و از تالار خارج شد تا هر چه زودتر وسایل سفرش را مهیا کند.
پس از رفتن سرخ سقا، رابعه به ماجده گفت:
ـ تو هم خودت را آماده کن، می خواهم تو را به خانه ی بخت بفرستم، خیلی زود، شاید دو سه روزی دیگر... راستی نام پسر عم تو چیست؟
ماجده پاسخ داد:
ـ نامش مهدی است، ما از خُردینگی با هم بزرگ شده ایم، رشد کرده ایم، رشد کرده ایم.
رابعه مهربانانه به روی دخترک تبسم کرد:
ـ مسلم است هم اینک، مهدی در تب و تاب دوری از تو است، شاید هم به اضطراب از دست دادنت دچار باشد... او نمی داند در همین دقایق، برای سعادت و شادکامی اش برنامه چیده می شود، مسلماً او از ترفندهای چرخ بازیگر ناآگاه است.



***

پاسخ با نقل قول
  #74  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عزیز دلم! می دانستم چند روزی دوری ام را تاب نمی آوری، از این رو دلم نیامد تو را به فراق خود گرفتار کنم، عفیفه را به سراغت فرستادم تا بر بام قصر درآیی تا شب مان را با حدیث عشق بیاراییم.
آن شب، یکی از زیباترین شب های بلخ بود، یا حداقل در نظر بکتاش چنین می آمد، تا حوالی ظهر او به خود پیچیده بود، سردرگم و کلافه بود، دست و دلش به هیچ کاری نمی گرفت، نه میلی به خروج از سرای خود داشت و نه طاقت ماندگاری در سرایش.
اگر به وقت نیمروز، عفیفه به نزدش نمی آمد و به او خبر نمی داد که پاسی از شب رفته، رابعه او را بر بام پشت بام بلخ منتظر است، بی شک بکتاش ذله می شد. از لحظه ای که دیده از خواب گشوده بود، همه ی وجودش بهانه ی محبوبه اش را می گرفت، دلش برای شنیدن سخنانش، برای نوازش های او تنگ شده بود، ولی وقتی که پیغام رابعه را دریافت داشت، روزش نورباران شد، نوری که به شب هم سرایت کرد، اوقاتش دلپذیر شد و زودتر از شب های دیگر، بر بام حضور یافت و بی تابانه انتظار رابعه را کشید.
شب های مهتابی بلخ، همواره جلوه ای نظرگیر داشت، ولی آن شب به چشمان بکتاش به گونه ای دیگر می آمد، شادمانه تر از هر شب، انگار مهتاب به او خنده می زد: انگار آسمان با ستارگانش، برای او جشن گرفته بود.
انتظار بکتاش، دیری نپایید، رابعه بر بام آمد و با کلام شیرینش او را نواخت، مرد جوان، خرسندی اش را از دیدار او ابراز داشت:
ـ باور بدار رابعه، اگر مرا به هجرانت مبتلا می کردی، از من چیزی نمی ماند؛ مسلم بدان در هم می شکستم، وجودم ذره ذره، قطره قطره ذوب می شد.
رابعه با نویدش به او مسرت بخشید:
ـ نمی دانی چه تدابیری در کار کرده ام، از این پس، باز هم می توانیم در کنار هم باشیم، ساعت ها، چه شب و چه روز، دیگر تو نمی توانی از فراق و هجران گله کنی.
بکتاش نگاه شگفت زده و در عین حال آکنده از شادیش را به او دوخت:
ـ مگر چه کرده ای که چنین با اطمینان سخن می رانی؟...
رابعه بی درنگ در پاسخ گفت:
ـ مزاحمی دیگر را از سر راه مان برداشتم! سرخ سقا را می گویم، به او گفتم از کارهایش باخبرم، ماجده را نشانش دادم، همان دختری که تو از میانه ی شعله های آتش به در کشیدی، به او گفتم توسط این دختر رسوای خاص و عامت خواهم کرد، و به اطلاع مردم خواهم رساند آن که چشم به ناموش شان دوخته است، کسی نیست به جز غلام برادرم، او دریافت که اگر چنین کنم خود مردم قطعه قطعه اش خواهند کرد و زنده اش نخواهد گذاشت.
رابعه چنین سخنانی به سرخ سقا نگفته بود، حداقل با چنین طول و تفصیلی، او هنگام صحبت داشتن با محبوبش، ناخودآگاه رنگی از اغراق به کلامش زده بود و آنچه را در سر داشت به عنوان گفته ها و هشدارهای خود به مرد فاسد، برای بکتاش بازگو می کرد؛ دختر جوان، برای آن که محبوبش را خوشحال تر کند افزود:
ـ چنان بیم به دلش راه دادم که کم مانده بود قالب تهی کند، به او گفتم اگر می خواهد نه به برادرم و نه به مردم چیزی نگویم، باید گوش به فرمان من باشد، باید پیغامم را به حارث برساند و به او بگوید: رابعه به هیچ وجه با مرحب ازدواج نخواهد کرد، دست آن مرد ستم پیشه به جسد من هم نخواهد رسید.
شادی و اضطراب، آمیخته به هم به دل بکتاش راه گشوده بود، شادی از این که می تواند مدتی دیگر با فراغت خاطر با رابعه دیدار کند، اضطراب از این که نقشه های رابعه چنان که باید مسیر دلخواه را نپیماید. او اضطرابش را مستور نگه نداشت، بر زبان آورد:
ـ تا کی می توانیم به این ملاقات هایمان ادامه دهیم؟ با پیغامی که می خواهی برای حارث بفرستی، در آینده در ملاقات هایمان خللی ایجاد خواهد شد؛ گذشته از این، پیغامت، لشکر دو ولایت را به جان هم خواهد انداخت و جنگی در پی خواهد داشت.
رابعه برای آرامش خاطر محبوبش، در مقام توضیح برآمد:
ـ تاکنون من از هر برنامه ای که چیده ام، نتیجه گرفته ام، نگران آینده مباش، مسلماً کاری خواهم کرد که روزگار به کام مان بگردد، اکنون باید در فکر کارهایی باشیم که در پیش داریم؛ کارهایی که باید سریعاً انجام پذیرد.بکتاش نگاهی استفهام آمیز به او انداخت و منتظر دیگر سخنان رابعه ماند، دختر عاشق گفت:
ـ اولین کاری که در پیش روی داریم، گرفتن جشن است برای عروسی ماجده و سر و سامان بخشیدن به زندگی او و مرد دلخواهش، کار دیگرمان آن است، عمارت باغ سوخته را تعمیر و ترمیم کنیم، آخر حیف است یکی از میعادگاه های عشق مان، به ویرانه تبدیل شود.
راز و نیاز عاشقان، ساعت ها به طول انجامید، آن دو می پنداشتند به غیر از مهتاب و ستارگان هیچ نظاره گری ندارند، از این نکته غافل بودند که سرخ سقا به ضرورتی به پشت بام سرایش آمده است و دورادور، آنان را زیر نظر گرفته است.
سرای سرخ سقا هم، چون سرای بکتاش در جوار قصر بلخ قرار داشت، دیوار به دیوار. سرخ سقا گفت و گوی عشاق را نمی شنید، اما دیدن چنان صحنه هایی، افکاری پلید را به مغزش راه داد:
ـ دم از نجابت می زنی رابعه! قبلاً هم شکی به تو برده بودم، ولی اکنون یقینم شده است؛ منتظر باش تا هم از بکتاش انتقام بکشم... من پس از رساندن پیغامت به حارث و بازگشتن، تو را در بن بست لاعلاجی قرار خواهم داد، وادارت خواهم کرد به من روی خوش نشان بدهی، یا من پرده از دیدارهای پنهانی ات بر می گیرم.
و خنده ای شیطانی را بدرقه ی افکارش کرد.


26

پاسخ با نقل قول
  #75  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بلخ روی آرامش به خود دیده بود، آرامشی موقت، چرا که حارث به نزد مرحب به مهمانی رفته بود، شهر و دیارش را به رابعه و تنی چند از بزرگان ولایتش سپرده بود تا بتواند هفته ای چند، نزد حاکم غور بماند، در بزم هایش شرکت جوید، آمادگی رابعه را برای ازدواج با او، به آگاهی اش برساند، خوشدلش سازد و برای آینده ی دو دیار، به اتفاق نقشه بچینند.
حارث از این رو روز ورودش به بامیان، همراه هدایایش، چنین نویدی را هم به مرحب داده بود:
ـ نمی دانم چه رازی در کار هست که دختران ابتدا به خواستگاران شان، پاسخی سربالا می دهند، با آن که دلشان برای ازدواج، ضعف می رود، به بی اعتنایی تظاهر می کنند، رابعه هم چون دیگر دختران!... او وصف شجاعت تو را شنیده بود مرحب! در دلش، جایی برای مهرت اختصاص داده بود، مع الوصف دم از عدم آمادگی اش برای ازدواج می زد، اما همین که از بلخ قصد بازگشت کردی، به خود آمد و از ترس این که مبادا مردی چون تو را از دست بدهد، با صراحت و بی پروایی از عشقش نسبت به تو پرده برداشت.
مرحب که خود را آماده کرده بود با مهمانان گرانقدر و همراهانش، سرسنگین باشد، با شنیدن چنین نویدی، نرم شد، او مطالبی درباره ی ناز دختران شنیده بود، بخصوص دخترانی زیبا و رعنا، که ابتدا دست رد به سینه ی خواستگاران خود می کوبند و سپس دام می گسترند تا آنان را به سوی خود جذب کنند.
همین دانستن ها به یاری نوید حارث آمد، مرحب را نرم خو و مهمان نواز کرد، اما شرط آورد:
ـ حارث به دختران نباید مجال داد که تصمیم های خود را دیگر کنند؛ باید کاری کرد که بر سر حرف شان بمانند؛ در غیر این صورت، با آن که دل شان به ازدواج رضا می دهد، همواره نه در کار می آوردند، هم سعادت خود را به تأخیر می اندازند و هم موجب اتلاف وقت خواستگاران می شوند.
از آن پس بود که مرحب، بزم های مفصل ترتیب می داد، با حارث و همراهان برگزیده اش به ضیافت می نشست و چون سرشان گرم می شد، به جای دل کندن از بزم و تن به استراحت سپردن، ساعت ها با حارث صحبت می داشت، برنامه ریزی می کرد، برنامه هایی که هر شب تغییر می یافت، گاه صحبت از این بود که فیلی را با جواهر بیارایند، رابعه را لباس عروسی در بر کنند و بر فیل بنشانند و چند صد سیاهی و نوازنده را همراه فیل کنند، تا از غور تا بلخ، پای بکوبند، دست بیفشانند، احترامات نظامی را به جای آورند؛ و گاه دگرگونی هایی در چنین برنامه هایی می دادند، و تصمیم می گرفتند که مرحب به بلخ بیاید، عروسی را در بلخ جشن بگیرند، سپس کجاوه ای مرصع بر پشت پیلی سپید نهند و راه بازگشت پیش گیرند و در واقع کجاوه ی استوار شده بر پشت فیل را تبدیل به کجاوه ی عشق و شور سازند!
روزها و شب ها، چنین برنامه ریزی هایی ادامه داشت.


***

سرخ سقا، مرد آن نبود که یک تنه پای در سفر کند، مأموریتی به او تحمیل شده بود، مأموریتی که با تن آسایی و راحت طلبی اش سازگار نبود؛ او برای انجام مأموریت اجباریش شتاب داشت، می خواست به غور برود و هر چه زودتر باز گردد و برای به دست آوردن رابعه، تلاش کند، سرخ سقا به خود امیدها داده بود:
ـ وقتی که رابعه، از عشق خود ، غلامی چون بکتاش را نصیبی می رساند، شک نیست به من هم روی خوش نشان خواهد داد! اگر مختصری سرسختی نشان بدهد، تهدیدش خواهم کرد، به او خواهم گفت از رابطه اش با بکتاش آگاهم، مسلماً از ترس افشا شدن چنین رابطه ای، او ناچار خواهد شد با من کنار بیاید.
مرد حیله ساز، فقط با چهار تن از یارانش، راه غور را در پیش گرفته بود، چرا که می دانست، هر قدر بر تعداد همسفرانش افزوده شود، سفرش سرعت لازم را از دست خواهد داد.
او و یارانش، مراحل مختلف سفر را به سرعت طی می کردند، اسبان خسته شان را به کاروانسراداران می سپردند و اسبانی تازه نفس از آنان می گرفتند تا شتاب سفرشان کاستی نپذیرد. در تمامی طول راه، سرخ سقا، خود را به امواج خروشان افکارش سپرده بود، چرا که مأموریتی که به عهده داشت، مأموریتی که ساده نبود، او می بایست به غور می رفت، قول و قرارهای حارث و مرحب را بر هم می زد و او را به بلخ باز می گرداند، اما چگونه؟
سرخ سقا هم مایل نبود، رابعه به ازدواج مرحب درآید، اگر چنین می شد، دختر زیبارو از بلخ می رفت و دیگر دست او به سایه اش هم نمی رسید. سرخ سقا می خواست رابعه در بلخ بماند، دو انگیزه ی نیرومند، چنین خواسته ای را در دل او پر و بال می داد، یکی دست یافتن بر دختر گل بدن، چرا که می دانست اگر کارش با رابعه به چنان مرحله ای بکشد، دختر جوان را دیگر قدرت آن نخواهد بود سد راه هرزگی هایش گردد، و دیگر ستاندن انتقام از بکتاش.
مرد هرزه به خوبی دریافته بود از حیث زور بازو، حریف بکتاش نیست، به خوبی دریافته بود اگر با او زورآزمایی کند، پشتش مانند بار پیشین، به خاک خواهد رسید، مغلوب خواهد شد، از این رو بر آن شده بود که با خدعه و نیرنگ، رابعه را به چنگ آورد، در میدان عشق، حریف دیرینه اش را چنان شکست دهد که از فرط سرافکندگی نتواند سر بالا کند.
بازگرداندن حارث به بلخ، اولین مرحله از نقشه های اهریمنی سرخ سقا بود.
مرد هوسران می دانست با رساندن پیام رابعه نمی تواند، حاکم بلخ را به دیارش...


« پایان صفحه 265 »
پاسخ با نقل قول
  #76  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... باز گرداند، می دانست اگر به او بگوید، رابعه را تمایلی به ازدواج با مرحب نیست، خشم حارث را موجب خواهد شد و ای بسا ممکن بود که او را وا دارد، از تمامی قدرتش استفاده کند، به زور متوسل شود، به دستان و پاهای رابعه زنجیر بزند و او را چون اسیری به نزد مرحب بفرستد.
سرخ سقا می بایست، کاری می کرد که حارث به دلخواه از ازدواج رابعه با مرحب چشم می پوشید، و چنین کاری شدنی نبود مگر با به میان آمدن پای مردی دیگر، مردی قدرتمندتر، بانفوذتر و ثروتمندتر از مرحب؛ تنها وجود چنین شخصیتی می توانست تغییری در تصمیم های حارث بدهد.
او در ذهنش شخصیت های زمانه را به بررسی کشاند؛ شخصیتی که بتواند خللی در تصمیم حارث پدید آورد، در آن زمانه دو سه تن بودند که از دیگر افراد متنفذ، شایستگی افزون تری داشتند و امید به پیشرفت شان می رفت.
بر انجام سرخ سقا یکی از آنان را برگزید؛ مطالبی که می بایست به حارث می گفت، بارها و بارها در ذهنش بررسی کرد، به مرورشان پرداخت تا مطلبی را برگزیند که حاکم بلخ را یارای مخالفت با آن نباشد.


***

آن شب حارث، خستگی یاران از سفر آمده اش را بهانه کرد و زودتر از دیگر شب ها از بزم مرحب دل برگرفت، برای او عجیب بود که سرخ سقا و چهار نفر بلخی دیگر، به نزدش بیایند، آن هم با دستان تهی.
در تمام مدتی که بزم، رونق داشت، حارث به فکر فرو رفته بود، به اطرافیانش چشم دوخته بود و بی آن که ببیندشان، نوای ساز نوازندگان به گوشش می نشست، بی آن که به وضوح بشنود، همه ی هوش و حواسش بر محور یک مسأله می گشت، مسأله ی آمدن سرخ سقا.
هر چه بیشتر می اندیشید، کمتر نتیجه می گرفت، آمدن سرخ سقا به غور، برایش غیر عادی می نمود، به دفعات حارث از خودش سؤال کرده بود:
ـ بیش از چند روزی از آمدنم به غور نمی گذرد، چه روی داده است که سرخ سقا شتابان به اینجا آمده است؟ نکند فضیحتی در کار کرده باشد؟ رسوایی به بار آورده باشد؟ مردم را بر علیه من شورانده باشد؟ و...
این افکار، چندان او را رنجه داشتند که پس از بیرون آمدن از تالار بزم، سرخ سقا را به خوابگاه خود خواند و پرسش های کنجکاوی آمیزش را بی درنگ بر او فرو بارید:
ـ چه شده سرخ سقا؟ چه مرگت بوده است که چنین شتابان و هراسان آمده ای؟ مگر اتفاقی ناگوار افتاده است؟
سرخ سقا، در خوابگاه را بست، دست بر کمر حارث نهاد، در حالی که او به صدر خوابگاه رهنمون می شد، با صدایی ضعیف به او آرامش بخشید:
ـ هیچ اتفاق ناگواری روی نداده است، بلکه آمده ام خبری خوش به تو بدهم.
حارث نشست و به مخده ای تکیه داد، در کنار بسترش، شمعدانی قرار داشت که سه شمع در آن، شعله می کشید، شعله هایی لرزان، شعله هایی که گاه کوتاه می شدند و گاه بلند و به سویی متمایل. روشنایی آن شمعدان، سه چهار گام از محدوده ی بستر فراتر می رفت و به زحمت تا نزدیکی جایی که حارث و سرخ سقا در برابر هم نشسته بودند می رسید؛ با این وجود حاکم بلخ بی توجه به فضای نیمه ظلمانی خوابگاهش به صحبتش با غلام و یار دیرینش ادامه داد:
ـ خبر خوشی که برایم آورده ای کدام است؟
سرخ سقا، سینه ای صاف کرد، بزاق دهانش را فرو خورد تا بهتر بتواند حرف بزند:
ـ به گمان من، ازدواج مرحب با رابعه نباید سر بگیرد.
به سان اسپندی که بر آتش ریخته باشند، حارث از جایش پرید و با لحنی که شگفتی، ملامت و اعتراض در آن به هم آمیخته بود گفت:
ـ چه می گویی مرد! مگر عقل از سرت پریده است؟ من یک دنیا امید به مرحب داده ام، کارمان از بحث درباره ی ازدواج گذشته است، همین امشب و فردا است که باید دست به کار تدارک جشن ها و برپایی مراسم شویم.
سرخ سقا، همچنان آرام، بر جای ماند، به حاکم بلخ مجال داد، هر چه که می خواهد بگوید، آن گاه به ارائه ی توضیحاتش پرداخت:
ـ حارث، تو قدر رابعه را بهتر از هر کس می دانی، او به زین العرب شهرت یافته است، همگان او را زینت عرب می نامند، پس بر تو است که همسری مناسب برایش بیابی.
حاکم بلخ چشم دراند و در آن فضای نیمه تاریک به غلامش دیده دوخت:
ـ یعنی می خواهی بگویی، انتخابم درست نبوده است؟! خودت بگو چه کسی شایسته تر از مرحب؟ حاکم...
سرخ سقا به میان کلامش آمد:
ـ تا چندی پیش، مرحب بهترین انتخاب بود، اما حالا دیگر نیست، حاکم سمرقند، او را خواهان است، مردی که آینده ای درخشان دارد، تعداد سپاهیانش ده برابر سپاهیان مرحب اند؛ اگر چه او به جوانی مرحب نیست، گو اما؛ تو می توانی با بهره گیری از قدرت نظامی او، بر دامنه ی سرزمینی که به اختیار داری بیفزایی و بر مردمان افزون تری فرمان برانی.
حارث با شگفتی سؤال کرد:
ـ چنین مطالبی را از کجا یافته ای؟ چگونه خبر شده ای که حاکم تمامی خراسان خواستگار رابعه است؟
سرخ سقا، پس از مکثی مختصر پاسخ داد:
ـ من بر آیند و روند مسافران به بلخ نظارت داشته ام، گروهی از تجار سمرقندی را دیده ام که به شهرمان آمده بودند، به طوری که رابعه می گفت آن بازرگانان، سپاهیان نصر سامانی بوده اند و بزرگان آن خطه، که جامه دگر کرده بودند و به خواستگاری رابعه آمده بودند.
اگر آنچه که سرخ سقا می گفت، حقیقت داشت، اگر سخنانش رنگ واقعیت به خود می گرفت، افتخار چون باران، سخاوتمندانه بر سر و روی حارث می بارید، حاکم سمرقند، آدمی عادی نبود، درباری مفصل داشت، از خاندان سامانیان بود، از دودمان سامان خدا که در زمان مأمون عباسی به اسلام گرویده بودند و خود را از بازماندگان بهرام چوبینه می دانستند، بازماندگان همان سردار شجاعی که با خسرو پرویز ساسانی درافتاده بود.
حارث شنیده بود که نصربن احمد، حاکم خراسان، شاعران و سرایندگان بزرگی را به خدمت دارد. شاعرانی چون کسایی مروزی و رودکی سمرقندی. شاعرانی که اشعارشان، از نهایت ظرافت و نازک اندیشی برخوردارند، و او این شاعران را با صله بخشیدن های خارج از اندازه، در دربارش نگه داشته است.
از نظر سن و سال نصر با رابعه نمی خواند، می توانست جای پدرش باشد، از آن هم بالاتر، جای جدش. اما این مسایل برای حارث مهم نبود، او نیاز به پشتوانه ای از قدرت داشت، با رویه ی فسادآمیزی که او در پیش گرفته بود، مسلم می دانست مردم چندان مهرش را به دل ندارند، با او یکدل نیستند، اگر گاه با حضورش در اجتماعات هلهله ای سر می دهند و برایش آرزوی توفیق و سعادت می کنند، از سر اجبار است، در پس این هلهله ها و آرزو کردن ها، احساساتی که منشأیی از محبت داشته باشد نیست، بر حارث مسلم بود که مردم اگر فرصتی بیابند، بر علیه اش شورش می کنند، او را از تخت به زیر می کشند و به خاک سیاه می نشانند.
در چنین موقعیتی، نصر بیش از مرحب به کارش می آمد. او می توانست با تکیه بر قدرت سامانیان، حکومتش را تبدیل به حکومتی پایدار کند. اگر میان نصر و رابعه پیوندی تحقق می یافت، خود حارث، زیر سایه ی قدرت سامانیان می رفت، آن گاه نه مرحب، که دیگر حاکمان را نیز یارای آن نبود که با او پنجه در پنجه دراندازند، با او به مخالفت برخیزند.
حارث از سویی به مرحب پیمان سپرده بود که رابعه را به ازدواجش درآورد و از سوی دیگر، وسوسه ی دستیابی به قدرت و شوکت بیشتر به جانش افتاده بود، پیمانش در برابر وسوسه ها ، استواری نمی شناخت. او با بلاتکلیفی، دستی بر زانویش زد و پرسید:
ـ تکلیف چیست سرخ سقا؟ ... در چنین مرحله ای چه باید کرد؟
سرخ سقا با لحنی شمرده برایش دلیل آورد:
ـ تکلیف روشن است حارث، باید همراه سپاهت به بلخ بازگردی، هر چه شتابناک تر بهتر، اما نباید بگذاری مرحب، علت بازگشتت را دریابد، او اگر هم اینک دریابد که باز با ازدواجش با رابعه مخالف شده ای، به طور قطع دست به شمشیر خواهد برد و در چنین شرایطی مردان ما را آن استحکام نیست که در جنگی نابرابر شرکت جویند...تو باید بهانه ای بجویی، برای بازگشت شتابانت.
مرد اهریمن اندیش، پس از سکوتی مختصر ادامه داد:
ـ بهانه را برای چنین مواقعی خلق کرده اند، به او بگو زمام امور حکومتی از دستت در رفته است و بهتر است هر چه زودتر به بلخ بازگردی، سر و سامانی به اوضاع بدهی و منتظر بمانی تا مرحب مجدداً به ولایتت بیاید و عروسش را ببرد.
حارث با نگرانی و اندیشمندانه دیگر بار پرسید:
ـ چنین بهانه هایی برای مدتی، مخفی می مانند، اگر مدتی گذشت و مرحب از واقعیت ها باخبر شد، چه کنم؟
سرخ سقا لبخندی موذیانه بر لب آورد:
ـ اگر زمانی او متوجه شود که بهانه هایی واهی تحویلش داده ای، باز هم کاری از پیش نخواهد برد، چرا که تو می توانی با اتکا بر سپاهیان نصر سامانی، هر ندای مخالفی را در گلو خاموش سازی و هر دشمنی را چنان به خاک تیره بیندازی که نیروی برخاستنش نباشد.
سخنان سرخ سقا به دلش نشست، در آن روزگاران، قدرتی برتر از قدرت آل سامان در آن منطقه وجود
نداشت.


***
پاسخ با نقل قول
  #77  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حارث و همراهانش، خیلی سریع توانستند پای در رکاب کنند و راه بلخ را در پیش گیرند، نه به سادگی بلکه با بدرقه ای جانانه که مرحب و مشاوران و رجالش از آنان به عمل آوردند، بهانه هایی که سرخ سقا به حارث آموخته بود، بهترین نتیجه را به بار آورده بود و بدون کمترین تردیدی به پذیرش مرحب رسیده بود:
ـ از این رو مرحب، ارمغان های بسیار همراه کاروان حارث کرد، ارمغان هایی برای رابعه، برای دختری که می پنداشت در آتیه ای نزدیک به همسریش در می آید.
مرحب برنامه ها چیده بود، می خواست پس از هفته ای با سپاهی گران به بلخ برود و با کوکبه و دبدبه هر چه تمام تر، عروسش را به خانه ی بخت آورد، می خواست جشنی بر پا دارد که تا آن زمان سابقه نداشته است. از بلخ تا قصر غور، بیابان ها را با آوای سازها بیآکند، ریگ ها، سنگ ها و سنگلاخ های دشت ها را در شادی خود سهیم کند؛ او برای خود دلیل می آورد:
ـ همواره لشکر کشیده ایم تا در جنگی شرکت جوییم، چه اشکالی دارد که یک بار لشکرکشی ام برای عشق باشد و برای شادی... برو حارث، به شهرت بازگرد، من در پی تو می آیم، نمی گذارم زمان زیادی بر پیمانت بگذرد.


27

ورطه ی بلاخیز

ماجده تا کام بلا رفته بود و بازگشته بود، بی آن که گرد ننگ بر دامانش بنشیند، زندگی اش در اندک مدتی ، زیر و زبر شده بود، از این رو به آن رو. ابتدا او را به مسیری کشانده بودند که جز بدنامی و رسوایی، چیزی دیگر در خود نداشت، در نیمه راه این مسیر، به یاریش آمده بودند تا او را به جاده ی خوشبختی و شادکامی رهنمون شوند.
رابعه و بکتاش، عشق را می شناختند، می دانستند اگر پرتوی عشق، بر قلب کسی بتابد، زندگی اش، صفایی خواهد یافت، روزهایش حرارتی دلپذیر پیدا خواهد کرد، و شب هایش ستاره باران خواهد شد، ستارگانی که نورشان را از خورشید نیمروز وام گرفته اند.
همین دانستن، همین شناخت از عشق، دو عاشق را بر آن داشته بود که برای سر و سامان دادن به کار ماجده و مهدی بشتابند و نگذارند کار دل، مشکل شود، رابعه به طریقی به حمایت از آن دو برخاسته بود و بکتاش به طریقی دیگر. هزینه های جشن عروسی ماجده و مهدی را رابعه تقبل کرده بود و فراهم آوردن زمینه ی برگذاری چنین جشنی را بکتاش.
عشاق راستین، معنای وصال را می دانند، معنای پیوستن دو روح به یکدیگر، معنای یگانه شدن دو تن؛ برای چنین عاشقانی، به پایان رسیدن دوران هجران دلدادگان دیگر، اوج سعادت است، چرا که خود در راه عشق، مشقت ها دیده اند و مرارت ها تحمل کرده اند، تلخی فراق را چشیده اند، نه با دهان که با کام جان!
... و آن شب، دوره ی هجران به آخر رسیده بود، می بایست ماجده و مهدی را دست به دست هم می دادند و روانه ی حجله می کردند.
سرای محقر سعید آسیابان، گنجایش آن را نداشت که ده ها مهمان را به خود بپذیرد، به فرمان رابعه، باغی را آراسته بودند، با مشعل های فروزان، در دل سیاه شب رخنه کرده بودند، در میان درخت ها، هر جا که مختصر فضای مناسبی، برای نشستن به چشم می آمد، فرشی گسترده بودند.
در قسمتی از باغ، طباخان ماهر شهر را به خدمت کشانده بودند، تا بهترین خوراکی ها را تدارک ببینند، و نیز مطربانی را به فعالیت واداشته بودند تا با آوازشان، تا با نوای سازشان، موجی از شادی در باغ به وجود آورند، موجی که سکون و سکوت را کمتر می شناخت، و کمتر از صدا می افتاد.
برای مردهای مهمان جایگاهی برگزیده بودند و برای زنان نیز جایگاهی دیگر، به غیر از این دو جایگاه، در گوشه و کنار باغ، در پناه درختان برافراشته، نیز محل هایی به کسانی اختصاص یافته بود که بتوانند در گروه های چند نفره، دور هم بر فرشی بنشینند، زن و مرد، کوچک و بزرگ، گروه هایی که هر یک، اعضای خانواده ای را شامل می شدند، اعضای خانواده ای که خوش تر می داشتند به جای رفتن به جایگاه مخصوص زنان یا مردان، در کنار هم باشند، هم از دور گوش به ساز و آواز داشته باشند و هم دستی بر سفره ی خوراکی ها و میوه هایی که به تناسب تعدادشان گسترده می شد ببرند.
ترتیب دادن چنین جشنی ، آماده کردن چنین باغی برای پذیرش مهمانان، به طول انجامید، علاوه بر این دوختن جامه ای که بر تن ماجده استوار باشد، نیز چند روزی وقت گرفت و نیز انجام دیگر ضروریات یک جشن.
همه چیز برای برگزاری جشن عروسی، مهیا بود، اما سعید آسیابان، انتظار بکتاش را می کشید، تا مردی که همه ی زحمات برگزاری چنان جشنی را متقبل شده بود، در آن لحظات فرخنده در باغ حضور یابد، و ماجده که آراسته تر از همیشه در جمع دختران و زنان نشسته بود، انتظار رابعه را می کشید، انتظار کسی را که زندگی اش را کاملاً دگرگون کرده بود، دختر جوان تا رفتن به حجله، فقط ساعاتی چند وقت داشت و می خواست در این ساعات بارها بوسه ی قدردانی در دستان رابعه بنشاند و سر بر شانه اش بگذارد و گریه اش را سر دهد، گریه ی شوق.
... و آن دو، آن شب دیر کرده بودند، جشن به آخرین ساعاتش نزدیک می شد و هنوز خبری از آنها نشده بود.
آدم های کم بضاعت، وقتی که زیر بار محنت محبت کسی می روند، در مواقع خاصی، تعبیرهای خاصی از کارها و شرایط به عمل می آورند، سعید آسیابان هم، چنین بود، او نیامدن رابعه و بکتاش را به طور جداگانه به آن جشن، ناشی از فاصله ی طبقاتی موجود، میان خانواده ی خود و آنان تعبیر می کرد، می پنداشت امیرزاده رابعه، الطاف احسانش را انجام داده است و به رضای دل خود رسیده است و دیگر وظیفه ای برای خود نمی شناسند، بکتاش هم، خدمت خود را تمام شده تلقی می کند و ضرورتی نمی بیند که اوقاتش را در جشنی بگذارند که برای یک قشر نازل اجتماعی بر پا شده است.
ماجده، هم کمابیش چنان تلقی و برداشتی از تأخیر داشت، فقط مهدی بود که در آن خانواده ی کوچک، به چنین مسایلی نمی اندیشید، همه ی فکر و حواسش بر محور سعادتی دور می زد که به یکباره نصیبش
شده بود.
پاسخ با نقل قول
  #78  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عفیفه، شوخ طبعی و اعتراضش را به هم آمیخت:
ـ وقت، از دست تان به در رفته است، شما دو تا را هیچ جا نمی توان یافت، به جز اینجا! شب فرا رسیده است، روز تمام شده است و حرف هایتان تمامی ندارد؛ نمی گویید شمایی که اینجا، کنار هم جا خوش کرده اید، ده ها نفر را به انتظار گذاشته اید؟ نمی گویید خانواده ی عروس و داماد، ورود شما را منتظرند؟
حضور عفیفه بر بام قصر بلخ، دو دلباخته را متوجه کرد که بس کارهای مهم را ناکرده گذاشته اند و با هم صحبت داشته اند، دل به عشق سپرده اند و به رویا مجال آن داده اند که اوقات شان را زینت دهد.
عفیفه مجدداً به سخن درآمد، این بار لحنش، نشانی از سرزنش نداشت، بلکه به آنان تکلیف می کرد:
ـ به پا خیزید، سری به جشن عروسی بزنید، در شادی مهدی و ماجده سهیم شوید، شتاب کنید، تا پایان جشن چندان زمانی نمانده است.
عفیفه راست می گفت، دایه ی پیر، وظیفه ی انسانی شان را به خاطرشان می آورد، این را هر دو شان می دانستند، ولی برایشان مشکل بود دل از چنان خلوتی گرفتن، سخنان خود را نیمه تمام بر جای نهادن؛ برای دقایقی از عاشقانه ترین لحظات زندگی شان به درآمدن و به دنیای واقعیات پیوستن.
رابعه، زودتر از بکتاش، خود را از چنگال شرم رهانید و به عفیفه دستور داد:
ـ به شبستانم برو ، جامه ای که هنگام سواری به تن می کنم، حاضر کن، نام شب را از نگهبانان بپرس؛ و نیز مقنعه ای برایم آماده کن تا من و بکتاش سری به جشن بزنیم.
چشمان عفیفه از شگفتی گرد شد، او اعجابش را در پرده نگه نداشت و بر زبان آورد:
ـ به همین سادگی؟! یک مرد و یک دختر مقنعه پوش، به تنهایی در دل شب، شانه به شانه ی هم اسب بتازند، گزمه ها و پاسداران شب را به حیرت فرو برند. از رسوایی نهراسند... نه رابعه، چنین کاری شدنی نیست، نمی گذارم عشق، عقلت را به باد دهد و تو را به کارهایی بگمارد که تار و پود و ذره ذره ی وجودشان با خطر عجین است.
و بار دیگر، منزلت امیرزاده را نادیده انگاشت، چرا که چندین سال مراقبت از او، چندین سال خدمت به او، این حق را برایش ایجاد کرده بود که مادرانه توصیه هایی که دارد بر زبان آورد، مادرانه و بی ملاحظه و رودربایستی. عفیفه گفت:
ـ پوشاک سواریت را مهیا می کنم، اما تو بر کجاوه ای خواهی نشست و به جشن خواهی رفت، به همراه چندین تن از شمشیرزنان، با رعایت تشریفات، بهتر است بکتاش نیز برای حضور در چنین جشنی، فکری برای خود بکند، این را گفته باشم در محوطه ی باغ، هیچ یک تان، به هم آشنایی ندهید، مردم در قصه پردازی، ذوقی تام دارند و در شایعه سازی مهارتی کامل.
حرف های عفیفه، چنان معقول و منطقی می نمود که جایی برای چند و چون باقی نمی گذاشت. رابعه گفته ها و توصیه های عفیفه را پذیرفت:
ـ بسیار خوب دایه، تا تو بروی و ترتیب کارهایی که گفتی بدهی، من به شبستانم خواهم آمد، فقط چند کلام دیگر به بکتاش خواهم گفت و خواهم آمد.
عفیفه در حالی که از آنان دور می شد، به امیرزاده تذکر داد:
ـ مبادا این چند کلامت مبدل به دیوانی از گفته ها و شعرها شود! وقت تنگ است و سعید آسیابان و خانواده اش، تو را منتظر.
لبخندی با این گفته، بر لبان رابعه جان گرفت، او آنقدر صبور ماند تا دایه اش از پشت بام قصر برود، آنگاه دستانش را بر زمین نهاد و ضامن تنش کرد تا برخاستن برایش آسان تر شود.
رابعه برخاست، بکتاش نیز چنین کرد، دو عاشق در برابر هم قرار داشتند، هر دو خوش قد و قامت، رابعه در مقایسه با دیگر دختران و زنان، بلندبالا و رعنا بود، اما قدش به زحمت تا حوالی گردن بکتاش می رسید: بکتاش آیتی بود از ورزیدگی، با جسمی به رشد کامل دست یافته، سینه ای فراخ، بازوانی عضلانی و پیچ در پیچ.
دختر جوان، مضطربانه گفت:
ـ چه زود، این اوقات خوشمان، دارد به آخر می رسد، تصور می کنم تا بازگشتن برادرم از سفر، چند روزی بیش باقی نمانده باشد شاید هم امروز یا فردا پیدایش شود.
اضطراب رابعه به بکتاش هم سرایت کرد:
ـ آن سرخ سقایی که من می شناسم، نمی گذارد برادرت مدت زمان زیادی نزد مرحب بماند، او را شتابان به بلخ می کشاند تا با استفاده از تسلطی که بر حارث دارد بتواند برنامه های اهریمنی و پلیدش را به اجرا درآورد.
رابعه سرش را بالا گرفت و به چشمان بکتاش دیده دوخت، با آن که هوا تاریک بود، بکتاش، برق دو قطره اشکی که بر چشمان رابعه نشسته بود دید، اما فرصت این را به دست نیاورد تا برای تسلای دختر عاشق، کلامی بر زبان آورد؛ چرا که رابعه تنگدلانه عزمش را برای عشقش بیان کرد:
ـ از عشق تو در نمی گذرم بکتاش، حتی اگر ناگزیر شوم از جانم درگذرم، در زندگی من، فقط یک عشق وجود دارد، عشقی که موجب بالندگی احساسم شده است، و با همین عشقم هم می میرم.


***

رابعه با کجاوه به جشن عروسی ماجده آمده بود، او همین که پای از کجاوه بر زمین نهاد، خود را با استقبالی گرم مواجه دید، مهمانان به در باغ آمده بودند، از زن و مرد، از پیر و جوان، تا امیرزاده ای مقنعه پوش را ببینند که بی توجه به سلسله مراتب اجتماعی می خواست در جشن نداران و زحمت کشان جامعه ی بلخ، حضور یابد.
سعید آسیابان، پیشاپیش استقبال کنندگان بود، و در کنارش دخترش، و نیز مهدی دامادش، ماجده با دیدن رابعه، خود را بر پاهایش انداخت، می خواست بوسه های قدر دانی اش را بر پای امیرزاده بنشاند، می خواست بوسه های صمیمانه اش را نثار قدوم کسی کند که سعادت به دست آمده اش را مدیون او بود، ولی ماجده موفق نشد دومین بوسه اش را به بدرقه ی بوسه ی اولش بفرستد، چرا که رابعه شتابان خم شد، شانه های نوعروس را گرفت و او را بر آن داشت که قد راست کند، آنگاه با ملایمت و مهربانی به کلامش ادامه داد:
ـ چه خبرت است دختر؟ خودت را به زمین می اندازی که چه شود؟ که جامه ات گرد و خاک به خود بگیرد؟ جامه ی عروسیت کثیف شود؟ یک بار و برای همیشه به تو و دیگران می گویم که با دیدن من چنین نکنند، من انسان های ایستاده را بیشتر دوست دارم تا بر خاک افتادگان را.
و یکی از دستانش را دور کمر عروس، حلقه زد و با او پا به پا شد تا به قسمت زنانه ی جشن برود. تا رابعه به قسمت زنانه برسد، سعید آسیابان و دیگر به پیشواز آمدگان، به خوشامدگویی هایشان ادامه می دادند، هنوز یکی کلامش را به آخر نبرده بود که دیگری به سخن در می آمد.
مردها نیز به قسمت مردانه بازگشتند، به جایی که بکتاش هم حضور داشت، او مصلحت ندیده بود، با پیشوازکنندگان همراه شود و به استقبال رابعه برود، زیرا می دانست، اگر هم هوای سخنان خود را داشته باشند، باز هم نگاه های عاشقانه شان کفایت می کند برای رسوا ساختن شان.
با آن که پیش از آمدن رابعه هم ساز و آوازی در کار بود، جشن چنان که باید و شاید رونقی نداشت، پنداری همه ی زنان، هنرهایشان را ذخیره کرده بودند تا رابعه از راه برسد، آنگاه هر چه در چنته داشتند، رو کنند، دست بیفشانند، پای بکوبند و صدا در صدای هم اندازند و هلهله کنند.
وجود رابعه، رونق جشن را افزون تر کرده بود، با آن که قسمت مخصوص مردها، اندکی با قسمت زن ها فاصله داشت، و با آن که مردها را کاری به پای کوبی نبود و چنین کارهایی را مناسب خود نمی دانستند، بخصوص مردان سالمند که دو دو، سه سه کنار هم نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می داشتند، آنانی که سعید آسیابان را می شناختند و از شوریدگی او در وقت غیبت دخترش خبر داشتند، گه گاه موضوع صحبت را به چنین جایی می کشاندند، به مرد پیر یادآور می شدند که غم و نکبت تا درگاه سرایش آمده بود، اما التفات خداوند سبب شده است که سعادت از راه برسد و تحولی در زندگی اش پدید آورد، خود مرد آسیابان نیز چنین باوری داشت و گاه در جواب مهمانانش می گفت:
ـ غم و بدبختی به مبارکبادم آمده بود، اما امیرزاده رابعه از راه رسید، دخترم را در پناه گرفت، سر و سامانی به زندگی مان داد، وگرنه شکی نیست، اینک من هم در جرگه ی مردانی بودم که ننگ به نام شان رنگ زده است.
معمولاً وقتی چنین گفت و گویی در می گرفت، بحث به جاهایی می کشید که اضطراب آور بود، مردم کارهای رابعه را تأیید می کردند و نیشتر انتقادشان را متوجه حارث می ساختند، او را ناشایسته می خواندند و از این که چندان پروای مردم را ندارد، زبان به انتقاد می گشودند و آرزو می کردند که ای کاش، ذره ای از حمیت و غیرت رابعه، در وجود برادرش بود.
اما در آن شب، سعید آسیابان با مردانی که دوستی و صمیمیت بیشتری داشت، مسأله ای در میان نهاد که اضطراب را به جان شان انداخت، نهال بدبینی را به عاملان حکومت در دل شان کاشت و بالنده کرد، نهالی که سریعاً رشد کرد و اندک زمانی نگذشت که تبدیل به درختی تناور شد، درختی تناور و ریشه دار؛ او جزئیات ماجرایی که بر دخترش رفته بود، برای آنان باز گفت، با لحنی که هم واقعیت را گفته باشد و هم ازدایره ی نزاکت خارج نشده باشد؛ سعید کلامش را این گونه به آخر برد:
ـ رابعه پس از نجات دادن رابعه، کسی که او را با همدستی یارانش ربوده بود، به حضور خواند، دخترم را نشانش داد و به او گفت: شرم نمی کنی برای دختر مردم چنی برنامه های غیر انسانی می چینی؟
سعید آسیابان، قدرت سخنوری نداشت، راه و روش قصه پردازی و کلام را به درازا کشاندن نمی دانست، از این رو حرف هایش را به اختصار برگزار می کرد، و با ساده گویی خود، خیلی زود به نتیجه رسید. او در ادامه ی گفته اش، این سؤال را مطرح کرد:
ـ می دانید آن مرد که بود؟ مسلماً نه، اگر از هم اینک روزها به تفکر بپردازید نخواهید توانست، حدس بزنید آن مرد کثیف چه کسی بوده است.
مرد پیر، مهمانانش را چندان به انتظار نگذاشت و با جمله ای، آن مرد را به آشنایان و یاران دیرینه اش شناساند:
ـ آن مرد رذل، کسی نبوده است به جز یکی از غلامان حارث، یکی از همان غلام هایی که چنان با حاکم به صمیمیت رسیده است که به دستور حارث، برایش سرایی در همسایگی قصر حکومتی بر پا کرده اند، سرایی دیوار به دیوار قصر حکومتی.
نگاه برخی از کسانی که دور بر سعید آسیابان نشسته بودند، در فضا به پرواز درآمد و بر روی بکتاش نشست، آنان دچار شگفتی غریبی شده بودند، ناخودآگاه این پرسش به ذهن شان خطور کرده بود که اگر آن مردی که برای ماجده دام گسترده بود، همین بکتاش است که به تنهایی گوشه ای نشسته است و خود را به خیالات دور و درازی سپرده است، چرا او را به چنین جشنی خوانده اند؟!


« پایان صفحه 280 »

پاسخ با نقل قول
  #79  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... سعید آسیابان نگذاشت، بهت و حیرت دوستانش ادامه ای یابد، او کلامش را چنین دنبال کرد:
ـ آن مردک هرزه، کسی نبوده است، به غیر از سرخ سقا، یار دیرینه ی حارث.
همین گفته کفایت می کرد تا راه را بر افکار باطلی که به مغز دوستانش ، خطور کرده بود بر بندد، یکی از آشنایان مرد آسیابان، سری به تأسف جنباند:
ـ از قبل هم قابل پیش بینی بود که افراد قدرتمند، در پی ریختن برنامه های فساد، دستی مؤثر داشته باشند، خودتان فکرش را بکنید، تا زمانی که حارث در بلخ بود، هر چند روز یک بار، دختری در شهرمان مفقود می شد و آبرو می باخت، پس از به سفر رفتن او، چنین برنامه هایی، کاهش چشمگیری یافت و فقط به یکی دو مورد تبدیل شد، و پس از به سفر رفتن سرخ سقا، امنیت به شهر باز گشته است، نشنیده ام در غیاب او، به ناموس کسی تعدی شده باشد.
سخنان آن مرد، ریشه در واقعیت داشت، به راستی چنین بود، در غیاب حاکم و سرخ سقا، امنیت شهر بلخ افزون تر شده بود.
جشن عروسی تا نزدیک سحر ادامه داشت، زنان همچنان شادمانه جنجال می کردند، در حالی که در قسمت مردانه، برخی از مردان، این نگرانی را به دل داشتند که هنگام بازگشت حارث و سرخ سقا، فجایع دوباره به بلخ پای بگشایند و آبروی بسیاری از خانواده ها به باد برود، این نگرانی نزد مردانی که زن یا دختری صاحب جمال در خانه داشتند از شدت بیشتری برخوردار بود.

28

دست افشانی

در شبی که جشن عروسی ماجده و مهدی برپا بود، روزگار بازی دیگری را آغاز کرد، و آن فرارسیدن حارث بود و همراهانش. حارث برنامه را به گونه ای چیده بود که نیمه شب به بلخ برسد، بزمی مختصر ترتیب دهد، خستگی سفر را از تن به در کند، و اگر ممکن شد در همان شب، رابعه را به حضور بخواند، از او بخواهد به بزمش پای بگشاید و با او درباره ی ازدواجش با نصر سامانی صحبت بدارد، و اگر رابعه خفته بود، چنین بحثی را به دیگر روز واگذارد.
هنگامی که حارث و مردانش به دم دروازه ی اصلی بلخ رسیدند، محافظان دروازه چون او را شناختند، بر او و مردانش در را گشودند؛ بی هیچ درنگی.
و حارث راهی قصرش شد، جامه ی سفر را از خود برگرفت، دستور لازم را برای برپایی بزم داد، بزمی بی ساز و سرود، او و سرخ سقا تنها کسانی بودند که در آن بزم حضور داشتند، برایشان سفره ای گسترده بودند، سفره ای زینت یافته به تنقلات و ظرفی چند شیرینی.
انتظار حارث را به جان آورد، شکیبایی در او رو به اضمحلال گذاشت، به کلی بی طاقتش کرد، او در تمام طول سفر، فقط و فقط به یک مسأله اندیشیده بود، مسأله ی ازدواج رابعه با نصر، او به خود وعده ها داده بود که پس از خویشاوند آل سامان شدن، در جرگه ی قدرتمندان زمان قرار گیرد، بر قلمروی حکومتش بیفزاید، قسمت اعظم خراسان را به زیر فرمان خود بکشد؛ تا بدین ترتیب همه ی آرزوها و خواسته هایش برآورده شود، اگر رابعه تن به ازدواج با شاه سامانی می داد، به راستی که چنین هم می شد.
حارث، تاب از کف داده، بی قرار شده، خواجه سرایی را فراخواند و به او دستور داد:
ـ هم اینک به شبستان خواهرم برو، اگر در خواب بود، به دایه اش تأکید کن بیدارش سازد و به او بگوید برادرش از سفر بازگشته است... به او بگوید برای خوابیدن و آسودن، همیشه وقت هست؛ هر چه زودتر به نزدم بشتابد که از هفته ها نادیدنش، تنگدل شدم.
خواجه سرا، با خلق و خوی حارث آشنا بود، می دانست بر حرف او نمی شود حرفی آورد و دلیلی تراشید، به همین جهت هیچ درنگی در کار نکرد و در پی فرمان حاکم بلخ رفت.
این دستور، سرخ سقا را خوش آمد، چرا که موفق به دیدار رابعه می شد، همان رابعه ای که او را وادار کرده بود که به غور برود و خللی در مذاکرات مرحب و حارث ایجاد کند، اکنون سرخ سقا بازگشته بود و در دل احساس مسرت می کرد که توانسته است به خوبی و آسانی، تغییری در تصمیم حارث بدهد.
مرد هرزه، به خودش نوید داد:
ـ رابعه پس از آن که متوجه شود، خواسته اش را برآورده ام، با من بر سر لطف خواهد آمد، من با او دیداری پنهانی خواهم کرد، شاید فردا یا روزی دیگر، به او خواهم گفت: شر مرحب را از زندگی ات ، کم کرده ام، به من دست دوستی بده، با من بر سر لطف بیا، تا با نقشه ای ، خواستگاری دروغین نصر سامانی را هم خنثی کنم.
و در دل دختر زیبا را مورد خطاب قرار داد:
ـ خواسته هایم را برآور رابعه، از بکتاش دست بکش، تو مردی را شایسته ای که چون من از فراست بهره ها داشته باشد؛ تو سزاوار زندگی با مردی هستی که بتواند از بدترین شرایط هم به نفع خود بهره برداری کند... رابعه، تو با همه ی محسناتت باید مرا نصیب شوی.
اگر حارث، ظرفی از شیرینی سرشار نمی کرد و آن را در برابر سرخ سقا نمی نهاد و او را تکلیف به خوردن نمی کرد:
ـ بخور سرخ سقا، به هیچ مسأله ای میندیش، فقط آینده را در نظر آور، آینده ای روشن، وقتی که من بر دامنه ی شهر های تحت فرمانم افزوده ام و به تو منصبی مهم تر از منصب کنونی ات بخشیده ام.
شاید سرخ سقا، همچنان در عالم خیال در حال گفت و گو با رابعه می ماند، اما سخنان حارث، او را از خیال پردازی ها باز داشت.
خواجه سرا بازگشت، با خبری که برای حارث خشنود کننده نبود:
ـ امیرزاده رابعه، شب گذشته در کاخ نبوده اند، به گونه ای که دایه شان و دیگر خدمه می گفتند، او به جشن عروسی یکی از اهالی بلخ تشریف برده اند.
چنین خبری بیش از آن که حارث را آشفته خاطر سازد، سرخ سقا را منقلب کرد، او نمی توانست به باور خود برساند رابعه در جشنی حضور یافته باشد، سرخ سقا از دیدارهای پنهانی رابعه و بکتاش خبر داشت، در یک لحظه تصوری او را بر آن داشت که از خشم، دندان هایش را به هم بفشارد:
ـ تو مرا فریب داده ای رابعه! مردی را فریفته ای که هیچ کس را یارای آن نیست از تارهای دام هایی که می تند، جان به سلامت ببرد، مرا از بلخ دور کرده ای تا بتوانی فارغ البال با بکتاش تنها باشی؟... اما این را به خاطر بسپار، حتی اگر یک روز از زندگی ات باقی مانده باشد، تو باید به همسری من درآیی!
اندیشه های خشم آلودی که به مغز سرخ سقا خطور کرده بود، بر چهره ی مردانه اش اثر گذاشت، حارث با همه ی پریشان خاطریش، این تغییر حالت را دریافت،او جامی از شربت آکند و به سوی سرخ سقا برد:
ـ من باید از غیبت رابعه، سر از پا نشناسم و از خشم به جان آیم، تو را چه شده است دوست من!... این افتخاری برای من است که دوستانم هر گاه که آشفته و پریشانم، بیشتر غم مرا می خورند تا خودم.
خواجه سرا بلاتکلیف در برابر آن دو بر پا مانده بود، به سان موجودی فراموش شده، سرخ سقا، جام شربت را از دست حارث گرفت، آن را شتابان به کام ریخت، لاجرعه سر کشید، به شربت اجازه ی ماندگاری در دهانش نداد تا مزه ی میخوش اش [ میخوش، به مزه ای تلخی و شیرینی می گویند، عوام آن را گس می خوانند ] بر سقف و جدارهای دهانش بنشیند، آنگاه با لحنی که رگه های خشم و حسد در آن ریشه دوانده بود، گفت:
ـ کسی را به دنبال بکتاش بفرست، این بزم دو نفره را چندان رونق و لطفی نیست، به او بگو بیاید تا بدانیم در غیاب مان بر بلخ و بلخیان چه گذشته است.
حارث بی آن که درنگی در کار کند، یا پیشنهاد سرخ سقا را محک بزند، نگاهش را متوجه خواجه سرا کرد و دستور داد:
ـ همین الساعه به سرای بکتاش برو، او را اگر هم در بستر خوابی ناز خفته باشد، بیدار کن و به اینجا بکشان.
بلاتکلیفی خواجه سرا به آخر رسیده بود، دیگر نیازی نبود که او ایستاده بر جا بماند، خواجه سرا برای اجرای دستور حاکم تازه از سفر بازگشته ی بلخ، روان شد.
تا خواجه سرا به سرای بکتاش برود و باز گردد، دقایقی چند به درازا کشید، و در این مدت، سرخ سقا فرصت این را یافت تا زمینه را برای یکی از نقشه های مزدورانه اش مساعد کند.
سرخ سقا، چند جام شربت را پیاپی پیمود تا زبان گویایی یافت:
ـ رابعه، خواهر تو است حارث، اختیارش به دست تو؛ مرگ و زندگی اش نیز به دست تو، نمی خواهم بد دلت کنم، اما هیچ صورت خوشی ندارد که یک امیرزاده، آن هم با صباحت و شخصیت رابعه، شب ها را دور از شبستانش بگذراند.
با آن که خشم در وجود حارث، مهار گسسته بود، او در صدد دفاع از خواهرش برآمد:
ـرابعه، هر جا برود و هر گاه برود، نمی توان در نجابتش شکی به خود راه داد، او پاک تر از آن است که به تصور بگنجد، دست پرورده ی پدرم کعب است و تربیت شده ی دانشمند فهیمی چون عمید، مع الوصف من نیز با تو هم عقیده ام، شب بیرون ماندن از قصر برای دختران جوان و زیبایی چون رابعه، صحیح نیست.
سرخ سقا، لبخندی معنادار بر لب آورد و با کلامی طعنه آلود سخنانش را پی گرفت:
ـ این گناه است اگر کسی در پاکی و نجابت رابعه، شکی به خود راه دهد، اما مردم چنان چشم سفیدند که اگر خروارها خوبی به پایشان بریزی، باز هم، دست از شایعه پراکنی بر نمی دارند؛ هر چه بر زبان شان می آید می گویند، هر تهمت و افترایی به آدم می چسبانند.
و برای آن که کاملاً حارث را تحت تأثیر کلامش قرار دهد، افزود:
ـ آنچه من می گویم برای مصلحت است، رابعه اگر می خواست به کسی لطفی بورزد، مگر می توانست، در این قصر جشنی به پا دارد، در این کاخ گسترده، با حجره های متعدد و تو در تو؟... تو نباید بگذاری...
هنوز سرخ سقا، کلامش را در دهان داشت، که خواجه سرا باز آمد، با این خبر:
ـ سرورم! شب دوشین بکتاش هم در سرایش نبوده است!
خبری که بدبینی و شگفتی را چون شرری به جان حارث انداخت، سرخ سقا به جای حاکم بلخ به حرف درآمد و خواجه سرا را مخاطب قرار داد:
ـ برو و ما را تنها بگذار، اما این را به خاطر داشته باش که اگر کلامی درباره ی فرمان های حاکم، جایی بگویی، زبانت را از پس حلقت به در خواهم کشید.
این تهدید را خواجه سرا بر خود هموار کرد و به آنان اطمینان داد:
ـ من به وظایف خود آشنایم... بسی مسایل در ان قصر می گذرد و من، جایی باز نگفته ام...
حارث او را از پر حرفی باز داشت:
ـ مگر نشنیدی سرخ سقا چه گفت؟ گورت را گم کن و تنهایمان بگذار.
خواجه سرا، بیرون رفت و سرخ سقا، فرصت آن را یافت تا بد دلانه پرسشی مطرح کند:
ـ شب دوشین رابعه در شبستانش نبوده است و بکتاش در سرایش! این امر به چه معناست؟
چنین پرسشی سبب شد، معمایی در برابر چشمان حاکم بلخ قرار گیرد، او نگاهش را به چشمان مصاحبش دوخت، از همین نگاه، سرخ سقا دریافت، چه آتشی به جان حارث زده است، آتشی که حتی در چشمان او هم زبانه می کشید.


***
پاسخ با نقل قول
  #80  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جشن عروسی به آخر رسیده بود، مهمانان از ساعتی پیش، به تدریج محوطه ی باغ را ترک گفته بودند، رابعه نیز خود را مهیای بازگشت به قصر بلخ کرد، او یک شب از دیدار یارش، دل بر گرفته بود، مصاحبت با او را به اختصار برگزار کرده بود تا ماجده و مهدی را خرسند سازد، تا عروس و داماد و خانواده شان را مورد مهر و محبت قرار دهد.
رابعه را همه ی افراد خانواده ی عروس و داماد تا حوالی کجاوه اش بدرقه کردند، تا او در آن جای گیرد و به همراه محافظانش به قصر بازگردد، رابعه در میان بدرقه کنندگان نگاهش را به جستجوی بکتاش فرستاد، او را نیافت، تنگ دل در کنار کجاوه نشست و برای آخرین بار پرده ی حریر کجاوه را به سویی زد. نگاهی به اطراف انداخت، بدان امید که مگر اقبالش بلند باشد و بتواند محبوبش را ببیند.
این بار اقبالش، بلند بود، دختر عاشق، بکتاش را دید که سوار بر اسب، خود را مهیای بازگشت به سرای خود کرده است. در آن سحرگاه، در یک لحظه، نگاه آن دو، دورادور در هم گره خورد؛ رابعه زیر لب زمزمه کرد:
ـ همین نگاه مرا بس... خیال این نگاه با من می ماند تا دیدارمان تجدید شود.
هم کجاوه به راه افتاد و نیز همراهان رابعه. بکتاش با پاشنه ی پایش، ضربه ای به پهلوی اسبش وارد آورد و به راهش انداخت، مسیر دو عاشق مشترک بود، ولی آن دو اجبار داشتند از دو راه متفاوت، به سکونت گاه هایشان باز گردند تا شکی نینگیزند.
رابعه در کجاوه نشسته بود و به بکتاش می اندیشید:
ـ بکتاش! راه عاشقان از هم جدا مباد؛ چرا باید عشق را پنهان داشت، عشقی که از قلب های گرم و ناآرام می جوشد، من به راهی می روم و تو به راهی، اما هر دو راه در نهایت به یک مقصد منتهی می شوند، من به قصرم فرود می آیم و تو به سرایت که در نزدیکی قصر بلخ است، تنها حایلی که میان ما است، دیواری است که سکونتگاه تو را از سکونتگاه من جدا می کند، باید این حایل را برداشت، اگر این دیوار فرو بریزد، اگر مرزی عشق مان را به محدودیت نکشاند، فراق مان به وصل مبدل خواهد شد.
ولی این اندیشه به تلخی گرایید و به اضطراب آمیخت:
ـ دیوارهایی که با خشت و گل برافراشته شده اند، در هم ریختنی است، آنچه که به آسانی ویرانی نمی پذیرد، دیوارهایی است که سنن و آداب اجتماعی، میان مان کشیده است، در عشق سلسله مراتبی وجود ندارد، عشق فقیر و غنی نمی شناسد، تفاخر به مقام را در عشق راهی نیست، چرا که هیچ مقامی ، برتر از مقام عشق نیست.
و مصمم شد، عزمش را جزم کرد، برای فرو ریختن دیوارها، برای در هم شکستن سنت ها و برای از هم گسستن قید و بندها، تا راه وصال به معشوق را هموار کند.
بکتاش هم، سوار بر اسب، خود را به دست خیال سپرده بود، گویی که او بر توسن خیال و رویا سوار شده بود، راه را به اسبش نشان نمی داد، برای مرکبش، مسیری تعیین نمی کرد، او را به حال خود گذاشته بود که به هر جا و هر سو که می خواهد برود، یورتمه برود، بتازد، گام آهسته کند، به پاهایش سرعت دهد، هر کاری را که خوش دارد به انجام برساند؛ بکتاش اختیارش را به دست اسبش سپرده بود و خود غرقه در افکارش بود:
ـ امشب، شب عروسی مهدی و ماجده بود، شبی که آخرین نفس هایش را می کشد، شبی که به سحر پیوسته است، تاریکی ها پای به گریز گذاشته اند، اندک مدتی بعد، روز فرا می رسد، روزی که با وصال دو عاشق، آغاز می شود، هم اینک که من پای در رکاب دارم، ماجده و مهدی، روح هایشان را کنار هم نهاده اند، پیوندشان داده اند، زهر هجران را از تن در کرده اند و شهد وصال را سر کشیده اند، اگر غلامی بیش نبودم، چنین شبی می توانست به ما تعلق گیرد: نیازی هم به جشن و پایکوبی نبود، عاشقان به وصال رسیده، همیشه در قلب شان جشن و سروری بر پاست.
و به او هم، اضطرابی رخ نمایاند، اضطرابی که مشابه اش در مسیری دیگر گریبانگیر رابعه شده بود:
ـ به جان آمده ام از این همه قید و بند! زندگی را چه در سر است که این همه فراق و جدایی را نصیب عاشقان کرده است؟ اگر سدهایی که میان من و رابعه کشیده شده است، در هم می ریخت، اگر می توانستیم راه گریزی بیابیم از این سنت های دست و پاگیر، دیگر نیازی به دیدارهای پنهانی نبود، همه ی ترسم از آن است که روزی راز این دیدارها از پرده بیرون بیفتد و رسوایی از راه برسد.
تصور این که روزی، ماجرای عشقش به رابعه، نقل محافل شود، لرزه بر تنش انداخت، اگر چنین می شد، نه او که جان رابعه هم به خطر می افتاد، او در دلش واگویه کرد:
ـ اگر مردم از عشق من و رابعه خبر شوند، اگر حارث بداند مرا با خواهر گرانقدرش، سر و سری هست، زنده ام نخواهد گذاشت، چه می گویم، زنده مان نخواهد گذاشت، و در این میانه آن که بیشتر زیان می بیند رابعه است، من غلامی بیش نیستم، یک غلام شمشیرزن و جنگاور و این را می دانم جنگاوران، همیشه با پاهای خود به سرایشان باز نمی گردند، گاهی جسد آنان را بر سر دست، به سکونتگاه شان می آورند و تحویل عزیزان شان می دهند، من به مرگ خود راضی ام، ولی حیف است گزندی به رابعه برسد، تن لطیف چون برگ گلش شکنجه شود، بریده باد زبانم، حیف است وجود نازنینش را به دار بکشند...
رابعه به راهی می رفت و بکتاش به راهی، هر دو به اسارت افکار درآمده، افکاری خوشایند و ناخوشایند.
سرانجام هر دو به مقصد شان رسیدند، رابعه زودتر و بکتاش ساعتی دیرتر.
در برابر قصر بلخ، رابعه از کجاوه به در آمد، بی اعتنا به محافظان در اصلی قصر که یک دنیا شگفتی در چشمان شان داشتند، به سوی شبستانش راه افتاد، تا اندکی...


« پایان صفحه 290 »


پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها