بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


7
مراسم عروسي در عين حال که ساده و فقيرانه است تشريفاتي دارد . در فصولي که آنجا بوده ام (تابستانها)فقط يکبار شاهد مراسم عروسي بوده ام . هيچ فراموشم نمي شود که داماد از سر درخانه خود يک تکه بزرگ قند را چنان به طرف کاروان عروس ، که به خانه اش مي آوردند ، انداخت که اگر بسر کسي مي خورد حتما مي شکست . و نمي دانم چرا عروس را سورا بر قاطر و بازينت هايي که از پارچه و جاجيم از اطرافش آويخته بودند شبيه به حضرت قاسم يافتم که در دسته ها و تعزيه ها ديده بودم .
معمولا از ايام کودکي بچه ها را برا ي هم شيريني مي خورند . و با اينکه (اگر خويشاوندي تمام اهالي صحت داشته باشد.) اغلب ازدواجها در ميان افراد فاميل است نشانه اي از انحطاط نسل در ميان آنها نيست . کور چندان کم نيست . دنباله همان چشم دردهاي کودکي . اما افليج و ناقص ، اصلا در ده نمي شود پيدا کرد . عروسي ها بهمان سادگي راه مي افتد که آسياب ده و مقدمات آن بقدري بسرعت مي گذرد که اصلا فرصت بگفتگوهاي خاله زنکي نمي دهد . مبلغ مهر بسيار کم است . حداکثر پنجاه تومان . و از جهيز و ساير مخلفات خبري نيست .
شب عروسي چند نفر از جوانان مي آيند و داماد را به حمام مي برند و نو پوشانده بيرونش مي آورند . اول به زيارت معصوم زاده بعد به خانه . و داماد دست پدر يا ولي خود را مي بوسد . قبل ازينکه داماد از حمام بيايد روي بام را فرش کرده اند و يک کرسي مفروش در ميانه گذاشته اند که داماد را رويش مي نشانند. در ضمن جار زده اند و مردان ده جمع شده اند و غلغله اي بپاست و تازه غروب شده است . داماد که به کرسي نشست دو تاشمع به دو دستش مي دهند و پيرمردي بميان مي افتد و چوب و تخته اي يا چوب و چارپايه اي بدست مي گيرد و کنار داماد مي ايستد و هداياي اهالي را جار مي زند :«سيد مشهدولي ، اي گوهادا ، خانه آبادان » و به چوبي مي کوبد . حضار با هم فرياد مي زنند :«خانه آبادان» .و هر يک از اهالي بقدر طاقت خود هدايايي مي دهند . يعني هريک اعلام مي کنند که چه خواهند داد . و تا قبل از بردن عروس هديه خود را مي فرستند و رويهمرفته براي زندگپي تازه سرمايه اي گرد مي آيد . تقديم هدايا که تمام شد شام مي دهند. همان اوايل شب. آش کشکي يا دوغي . و بعد تا سه ساعت از شب رفته مي نشينند . سه ساعت که از شب گذشت از خانه داماد براي عروس حنا مي فرستد . با توت و سنجد وسيب و کشمش و تخم مرغ رنگ کرده وشيريني هاي طبيعي ديگري که بهم برسد. زنها بساط را در مجموعه اي بسر مي گذارند و بخانه عروس مي برند . يک طبق ديگر نيز از همين بساط بمجلس مي آورند و جلوي داماد مي گذارند ودست داماد را تا مچ حنا مي بندند . ساقدوش ها نيز دست هاي خود را حنا مي بندند . اين مراسم که گذشت پيرمرد ها مجلس را براي جوانان خالي مي کنند و به خانه هاي خود مي روند . اما جوانها بيست نفري هستند که تا صبح بيدار مي مانند . هريک پولي مي گذارند ، گوسفندي و برنجي و روغني مي خرند. همان شبانه . و زنها شبانه مي پزند و مي خورند . چايي هم براه است . گاهي هم يکي آواز مي خواند يا يکي ني مي زند و ديگري مي رقصد . تا صبح باين صورت سر مي کنند. همين عده صبح که شد داماد را با خود به خانواده هاي اقوام ببازديد مي برند و هرجا شيريني و چاي مي خورند تا نزديک ظهر که بخانه داماد برمي گردند. پيرمردها برمي خيزند و بمنزل عروس سري مي زنند . و اگر جهيزي در کار باشد صورت برميدارند و شهادت مي دهند . مختبصر لباسي براي عروس و داماد و يک صندوق . اما کيسته توتون ، بند تنبان و سفره کمري جزء لاينفک جهيز است . اگر هيچ چيز ديگري هم در کار نباشد اينها مسلما هست .
از طرف ديگر عروس را نيز روز قبل به حمام برده اند و لباس نو پوشانده اند و زينت و بزک کرده اند و آماده است. صورت برداري از جهيزيه که تمام شد آن را در صندوق مي گذارند . بندرت اتفاق مي افتد که جهيز يک عروس دو صندوق باشد . صندوق را اگر يکي باشد بکول کسي مي گذارند و اگر دو تا ، روي قاطر مي بندند و جلوي عروس را ه مي اندازند . عروس نطز سوار قاطر ديگري مي شود که از آن زيور و زينت آويخته است . سر قاطر را با حنا رنگ کرده اند و منگوله زده اند . دهنه قاطر را برادر عروس يا يکي از مرداغن نزدطک باو مي گيرد و براداران ديگرش يآ خويشاندان مرد بازوان عروس مي گيرند و از دو طرف قاطر مي آيند . خيلي آهسته . و صلوات مي فرستند . و يکي در پيش قافله چاوشي مي کنند . پيرمدرها بدنبال و زنها نيبز از پي آنها مي آيند .صد قدمي خانه داماد قافله مي ايستد. داماد ساقدوش هاکه در اصطلاح اهالي «زامادست برار» نام دارند ببام مي روند و داماد سه بار قند يا انار يا سيب بطرف عروس و قافله اش مي اندازد. اگر به عروس خورد يا از بالاي سرش گاذشت معتقدند که داماد در شب زفاف موفق خواهد بود وگرنه فال بد مي زنند . صد قدم فاصله چنداني نيست و معمولا همه دامادها موفقند . بعد عروس را پيش مي آورند و دم خانه داماد مي رسانند . پدر داماد يا ولي او قآن بر ميدارد و سوره هايي از آن مي خواند و قرآن را دور سر عروس مي گرداند . بعد عروس را بغل مي زند و پياده مي کند . اما داماد هنوز بربام است و مقداري جو برشته و کشمش و گاهي پول خرد در دامن قبا دارد که وقتي عروس بزير در رسيد نثارش مي کند . بعد عروس را وارد مي کنند و در اطاقي بروي تخت مي ايستانند و شمع به دستش مي دهند . مردها از همان دم در پي کار خود رفته اند و ديگر مجلس زنانه است. عروس يکي دو ساعت شمع به دست ايستاده است و زنها دورش حلقه مي زنند و مي رقصند و کف مي زنند و هنوز بعد از ظهر است که مجلس تمام مي شود و عروس و داماد خلوت مي کنند . زفاف شب نيست. عصرهاست . موفقيت داماد راهنوز آفتاب غروب نکرده با طبل بر سر بام مي کوبند . و بعد زنان عروس را و مردان داماد را بحمام مي برند . عروس تا سه روز روزه صمت مي گيرد . با هيچکس هيچ حرفي نمي زند . در اين سه روز از درو هميسايه براي عروس و داماد غذا مي فرستند و آن را «در زن سري » مي گويند . عروس در اين سه روز دست به سياه و سفيد هم نمي زند .


8
خانه ها معمولا مطبخ جداگانه ندارد . در گوشه اي از ايوان که از سه طرف پوشيده است و يک بر آن رو به شرق يا جنوب بازست ، اجاقي نهاده اند که بآن «کله ، به کسر کاف و لام» مي گويند . و همانجا پخت و پز مي کنند ، و گر زمستان باشد روي تنورها . هيچ اطاقي حتي پستو ها و زير زمين هاي ده نيز بي «تندور» تنور؛ نيست . تمام اطاقها اگر بتازگي اندود نشده باشد از کمر به بالاسياه است و اگر هم شده باشد تيرگي دود از زير اندود به چشم مي خورد . خانه ها يا حياط ندارد و يا اگر دارد بسيار کوچک است که در آن نه مي شود چيزي کاشت و نه فضايي دارد و در حقيقت راهرو چارپايان است . به اسطبل . در تمام ده فقط روزنه هاي گنبد طاق حمام شيشه دارد . غير ازين کمتر شيشه اي به پنجره اي افتاده است . کوزه گلي يا سبو کمتر بکار مي برند . فقط يک نوع قلقلک کوچک از ساوجبلاغ مي خرند که در آن آب براي آشاميدن به سر کار مي برند . «قره آفتوه» را که مشربه بسيار بزرگ و بي لوله اي است براي آب از چشمه آوردن و بردن دارند . اگر قرمه اي براي زمستان مي پزند ، اگر پنيري مي خواهند نگهدارند ، و اگر شيره اي يا عسلي يا هرچيز ديگري باشد آنرا در خيک مي کنند . اغلب کيسه ها نيز از پوست است . بهترين انبان ها را در آنجا ديده ام . در پسينه (پستوي خانه ها ) تنورهاي بزرگي را روي زمين نهاده اند که هرکام انبار جداگانه اي براي گندم يا جو يا ارزن است که به آن «پالفه» مي گويند . پرش که کردند سرش را گل مي گيرند . و از سوراخي که به پايين دارد هر چه مي خواهند درمي آورند . توپي کوچکي را بيرون مي آورند و گندم و جو يا ارزن بيرون مي ريزند . درين پستوها اغلب چاله هاي نساجي را نيز مي توان ديد . با تيرکهاي کار گذاشته شده و ديگر لوازم آن ، که بيشتر زمستان ها را به راهش مي اندازند و اگر پيرزني در خانه باشد که کار سنگين نتواند ، حتي در تابستان ها . عسل را خيلي خوب مي پرورانند و خيلي زياد مي خورند . با موم هم مي خورند . غير از پستو و ايوان و زيرزمين ، اطاق ديگري دارند که مهمانخانه مانند است و طاقچه ها و رف هاي آن مزين است به تمام اثاث گرانبهاي خانه و آنچه به يادگار در خانواده مانده است . از سماور و چيني و لاوک و چيزهاي ديگر ؛و گاهي قليان . گرچه همه از زن و مرد چپق مي کشند ولي پيرمردها و ريش سفيد ها گاهي نيز قلياني زير لب مي گيرند . غير از «گون» که هيزم غالب اهاليست سوخت ديگري هم دارند و آن فضولات چارپايانست که در تمام فصل سرما در آغل زير پايشان ريخته و به ضخامت نيم متر بالاآمده . برفها که آب شد و چارپا را به کوه فرستادند با بيلهاي نوک تيز اين فضولات دلمه شده را مي برند و لوزي شکل در مي آورند و در آفتاب خشک مي کنند و مي سوزانند . در فصل سرما کمتر در آغل را با زمي کنند . از سوراخي که به سقف آن است هر روز صبح و عصر علوفه چارپا را پايين مي اندازند و فقط روزي يکبار براي آب دادنشان به کنار چشمه بزرگ جلوي حسينيه مي برند . يک ماه که از عيد گذشت چارپا را به کوه مي فرستند .
گذشته از گله کوچکي که از اين پس هر روز به چرا مي فرستند و غروب به ده برمي گردانند ، تاشير و پنير روزانه شان را تامين کند ، قسمت اعظم چارپاي اهالي به اين طريق تمام فصل گرما سر کوه مي ماند و يک ما ه از پاييز گذشته برمي گردد. به همراه گله اي که روي کوه است پنج شش نفري هستند که به نوبت سرکوه مي مانندد و در چادري که به پا کرده اند مي خوابند و هرروز شيرها را مي دوشند و پنير مي کنند و از همانجا بارقاطر براي فروش به اطراف مي فرستند . اين رمه را که به کوه منزل کرده است حتي شبهات نيز به چرا مي برند . غروب که رمه برگشت و دور چادر اطراق کرد دو سه ساعتي استراحت مي کند و باز براي چرا مي رود . تا يک ساعت به آفتاب مانده ، و تاسر آفتاب باز استراحت است و دوباره چرا.عجله دارند . چون علفهاي خوشبويي هست که اگر چريده نشود خشک مي ماند . چه در مورد رمه اي که هر روز به کوه مي رود و شب برمي گردد و چه درمورد رمه بزرگ که تمام فصل در کوه است . براي دوشيدن شير قانون بخوصي «تراز»دارند . هرکس به نسبت تعداد چارپاي دوشان خود در ماه چند روز معين تمام شير گله را مي دوشد . به اين طريق حتي فقيرترين خانواده ها نيز که به زحمت ده بزوميش دارند ، مي توانند با محصول شير يک روزه تمام گله نه تنها آذوقه لبنياتي يک ماه خود را تهيه کنند بلکه پنير براي فروش هم فراهم کنند. چوپان به اين مناسبت گله را که از کوه برمي گرداند هر روز به در خانه اي که بايد مي برد و پي کار خود مي رود و وقتي چارپا دوشيده شد به طرف خانه صاحب خود روانه مي گجردد .
در اوايل ماه دوم تابستان که منتهاي گرماست يک روز تمام اهالي براي چيدن پشم رمه خود به کوه مي روند و تقريبا ده خالي مي ماند . تنها پيران و آنها که در مزارع کاري واجب دارند غايب اند . مراسم بزرگي است . چند چارپا مي کشند و آبگوشت مفصليب به پا مي کنند و از روز پيش کله ها را نيز پخته اند و کله پاچه هم هست و صبح تا غروب با قيچي هاي مخصوص ، پشم تمام رمه را مي چينند . همه باهم کمک مي کننند . ولي در آخر کار هر کسي پشم چارپاي خود را برمي دارد و مي برد . و د راوقات بي کاري ، دوک به دست ، همين پشم را مي ريسد .
چوپاني که رمه کوچک را هر روز به کوه مي برد و برمي گرداند يک نفر است ، و در هر سال براي هرچارپا يک چارک گندم مزد چوپاني مي گيرد . اما آنها که رمه بزرگ را تابستانها در کوه نگه مي دارند ثابت نيستند و از خانواده صاحبان رمه نوبت مي دهند . مزدي هم ندارند . کدخدا به معرفي پيرمردان ده از طرف بخشداري که در شهرک است هر جهارس ال يکبار معطن مي شد . تها کار کدخدا معرفي جوانهاي بيست ساله است که به خدمت وظيفه اعزام بشوند . غير از اين کمتر کاري دارد.
تمام املاک ده از خانه وباغ و مزرعه و چراگاه وقف است و قابل فروشي نيست . نه به بيگانگان و نه در ميان خود اهالي . هيچکس زميني را نمي تواند بفروشد . اما معاوضه مي کنند و آنهم خود اهالي با هم . تمام املاک مزروعي ده به 48 چارک تقسيم شده است . بزرگترين مالک ده بيش از يک چارک ملک ندارد . خرده مالکند . با مالکيتي که تعلق خاطر ايجاد نمي کند . کساني از اهالي که به شهر رفته اند و يا کوچ کرده اند چونمي توانسته اند املاک خود را بفروشند ناچار بيکي ازبستگان خود در ده اجاره اش داده اند . زميني بيش از قدرت کشت اهاليست و باين علت بيکاره مانده است . زمين مناسبي هم نيست . کوهپايه است . کار چارپا نيز اجازه رسيدگي بيشتري به مزارع نمي دهد . ناچار اغلب زمينها را بنوبت مي کارند هر قطعه زميني را دوسال يا سه سال يکبار.اجاره اي ....که از زمين هاي اجاري گرفته مي شود «سه کوت » است . فقط آب و ملک از موجر است و کار و تخم و گاو از مستاجر.اما اگر موجر در تخم و گاو نيز شريک باشد نصفا نصف سهم مي برد . اما املاک از هرکسي باشد منافع علف چيني آن مال رعيت است. يعني کسيکه در آن کشت کرده . و هرچه کاه پس از خرمن بدست بيايد از آن «ورزو» (گاو نري) است که شخم کرده . ناچار به کسي مي رسد که ورزو از اوست .
در موقع تقسيم عوايد اشتراکي ده از قبيل باج چراي مراتع اطراف ده (که در سال 1324 مثلا به دويست تومان رسيد ) مبناي عمل مقدار چارک ملکي است که هر کس دارد . کدخدا ناظر تقسيم اين عوايد است .
هر يک از مردان سالي يک تومان باي سر تراشي به سلماني ده مي دهند که کيفي دارد و هفته اي يکبار به تمام خانه سر مي زند و سيار است . و هر يک از اهالي از زن و مرد و بچه در سال سه چارک گندم به حمامي مي دهند که در تمام سال حمام را بگرداند و گرم نگهدارد. منتهي هر خانواده اي نيز مواظب است که در سال به نسبت تعداد افراد خانواده براي حمام هيزم بياورد . يعني از کوه «گون» بکند و ببام حمام بريزد. انبار کردن گون ها ، آب انداختن ، کوره سوزاندن و ديگر کارها از خود حمامي است . شايد همين دو نفر يعني حمامي و سلماني باشند که کار ديگري غير از شغل خود ندارند . حتي چوپان نيز در زمستان بيکار مي ماند و بيرون از ده کاري مي گيرد . ديگران از زن و مرد اغلب در همه کارهاي ديگر دست دارند. از علف چيني تا گيوه کشي. و از درو تا شير دوشيدن.


9
[FONT=Lotus]

ادامه این مطلب به علت طولانی بودن در فایل

http://p30city.net/redirector.php?ur...55vhjao5tp.zip

قرار گرفت .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط دانه کولانه : 03-11-2011 در ساعت 10:07 PM
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آب زندگي نوشته صادق هدایت ...



آب زندگي نوشته صادق هدایت ...

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . يك پينه دوزي بود سه تا پسر داشت : حسني قوزي و حس يني كچل و
احمدك. پسر بزرگش حسني دعا نويس و معركه گير بود، پسر دوم ي حسيني همه كاره و هيچكاره بود، گاهي آب
حوض مي كشيد يا برف پارو ميكرد و اغلب ول ميگشت . احمدك از همه كوچكتر، سري براه و پائي براه بود و
عزيز دردانه باباش بود، توي دكان عطاري شاگردي ميكرد و سر ماه مزدش را مي آورد به باباش ميداد . پسر
بزرگها كه كار پا بجائي نداشتند و دستشان پيش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بينند.
ميدونين » : دست بر قضا زد و توي شهرشان قحطي افتاد . يك روز پينه دوز پسرهايش را صدا زد و بهشان گفت
چيه، راس پوس كندش اينه كه كار و كاسبي من نميگرده، تو شهر هم گروني افتاده، شماهام ديگه از آب و گل در
اومدين و احمدك كه از همه تون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برين روزيتونو در بيارين و
هر كدوم يه كار و كاسبي يم ياد بگيرين . من اين گوشه واسه خودم يه كرو كري ميكنم . اگه روز و روزگاري
كاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد كه چه بهتر، ب ه منم خبر بدين و گرنه بر گردين پيش خودم يه لقمه نون
«.
داريم با هم ميخوريم
«!
چشم بابا جون ». بچه ها گفتند
پينه دوز هم بهر نفري يك گرده نان و يك كوزه آب داد و رويشان را بوسيد و روانه شان كرد.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانويشان همينطور رفتند و رفتن د تا اينكه خسته و مانده سر
يك چهار راه رسيدند . رفتند زير يك درخت نارون نشستند كه خستگي در بكنند، احمدك از زور خستگي خوابش
برد و بيهوش و بيگوش زير درخت افتاد . برادر بزرگها كه با احمدك هم چشمي داشتند و بخونش تشنه بودند،
ترسيدند كه چون از آنها با كفايت تر بود سنگ جلو پايشان بشود و بكارشان گراته بيندازد . با خودشان گفتند :
«
؟ چطوره كه شر اينو از سر خودمان وا كنيم»
كت هاي او را از پشت محكم بستند و كشان كشان بردند توي يك غار دراز تاريك انداختند.
احمدك هر چه عز و چز كرد بخرجشان نرفت و يك تخته سنگ بزرگ هم آوردند ودر د هنه غار انداختند . بعد هم
به پيرهن احمدك خون كفتر زدند دادند بيك كاروان كه از آنجا ميگذشت و نشاني دادند كه آنرا به پينه دوز بدهد
و بگويد كه احمدك را گرگ پاره كرده و راهشان را كشيدند و رفتند سر سه راهه و پشك انداختند، يكي از آنها
بطرف مشرق رفت و يكي هم بطرف مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو كه حسني با قوز روي كولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توي يك جنگل
سر در آورد، از دور يك شعله آبي بنظرش آمد رفت جلو ديد يك آلونك جادوگر است . به پيرزني كه آنجا نشسته
ننه جون! محض رضاي خدا بمن رحم كنين. من غريب و بي كسم، امشب اينجا يه جا و » : بود سلام كرد و گفت
«.
منزل بمن بدين كه از گشنگي و تشنگي دارم از پا در مييام
كييه كه يه نفر بيكار و بيعار مثه تو قوزي رو مهمون بكنه؟ اما دلم برايت سوخت، اگه يه » : ننه پيروك جواب داد
«.
كاري بهت ميگم برام بكني تورو نگه ميدارم
«.
بچشم، هر كاري كه بگين حاضرم » : حسني هولكي گفت
از ته چاه خشكي كه پشت خونمه يه شمع اون تو افتاده بيرون بيار، اين شم ع شعله آبي داره و خاموش - »
«.
نميشه
پيرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند. پشت آلونك حسني را توي يك زنبيل گذاشت و تو چاه كرد. حسني
شمع را برداشت و به پيرزن اشاره كرد كه بالا بكشد . پيرزن ريسمان را كش يد همينكه دم چاه رسيد دستش را
دراز كرد كه شمع را بگيرد. حسني را ميگوئي شكش ورداشت و گفت:
«.
نه حالا نه. بگذار پام رو زمين برسه آنوقت شمع رو ميدهم
پير زنيكه اوقاتش تلخ شد، سر ريسمان را ول كرد، حسني تلپي افتاد پائين . اما صدمه اي نديد و شمع ميسوخت
ولي بچه درد حسني ميخورد؟ چون ميديد كه بايد توي اين چاه بميرد . تو فكر فرو رفت و بعد از جيبش يك چپق
چپقش را با شعله آبي شمع چاق كرد و چند تا پك زد . توي «! آخرين چيزيس كه واسم مانده » : در آورد و گفت
چاه پر از دود شده. يكمرتبه ديد يك ديبك سياه و كوتوله دست بسينه جلوش حاضر شد و گفت:
«
؟ چه فرمايشيه
«
؟ تو كي هسي؟ جني، پري هسي يا آدميزادي » : حسني جواب داد
«.
من كوچيك و غلام شما هسم
«.
اول كمك كن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگي ميخوام
ديبه حسني را كول كرد و بيرون چاه گذاشت بعد بهش گفت:
اگه پول و زال و زندگي ميخواهي اين راهشه، برو بشهري ميرسي و كارت بالا ميگيره اما تا ميتوني از آب
و با دستش بطرفي اشاره كرد. حسني دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد «! زندگي پرهيز بكن
توي چاه. نگاه كرد ديد ديبكه غيبش زده، مثل اينكه آب شده و بزمين فرو رفت.
حسني توي تاريكي از همان راهي كه ديبكه بهش نشان داده بود همين طور رفت . كله سحر رسيد بيك شهري كه
كنار رودخانه بود . ديد همه مردم آنجا كورند . پاي رودخانه گرفت نشست، يكمشت آب بصورتش زد و يكمشت
آب هم خورد. از يكنفر كور كه نزديكش بود پرسيد:
«
؟ عمو جان! اينجا كجاس
«
؟ مگه نميدوني اينجا كشور زرافشونه » : او جواب داد
«
؟ محض رضاي خدا من غريبم از شهر دور دسي مييام، راه بجايي ندارم. يه چيز خوراكي بمن بده » : حسني گفت
«.
اينجا بكسي چيز مفت نميدن. يه مشت از ريگ اين رودخونه بده تا نونت بدم » : آنمرد جواب داد
حسني دست كرد زير ماسه رودخانه، ديد همه خاك طلاست . ذوق كرد، يك مشت بآن مرد داد و نان گرفت و
خورد و توي جيبهايش را هم پر از خاك طلا كرد و راهش را كشيدو رفت طرف شهر . همينكه رسيد، ديد شهر
بزرگي است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رويهم ساخته شده بود و مردمش چون كور بودند يا در
شكاف غارها و يا زير اين گنبدها زندگي ميكردند و شب و روز برايشان يكسان بود و حتي يك دانه چراغ در تمام
شهر روشن نميشد . اعلان هاي دولتي و رساله ها با حروف برجسته روي مقوا چاپ ميشد و همه مردم با قيافه
هاي اخم آلود گرفته و لباسها ي كثيف بد قواره و چشمهاي ورم كرده مثل كرم در هم ميلوليدند . از يكنفر پرسيد :
«
؟ عمو جان! چرا مردم اينجا كورن
اين سرزمين خاكش مخلوط با طلاس و خاصيتش اينه كه چشمو كور ميكنه . ما چشم براه -» : آن مرد جواب داد
پيغمبري هسيم كه ميباس بياد و چشمهاي ما رو شفا بده . اگر چه همه مون پرمال و مكنت هسيم . اما چون چش
نداريم آرزو ميكنيم كه گدا بوديم و ميتونسيم دنيا را ببينيم . باينجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده
«.
ايم
اينارو خوب ميشه گولشون زد و دوشيد، خوب چه عيب داره » : حسني را ميگوئي چشده خور شد. با خودش گفت
رفت بالاي منبر كه كنج ميدان بود و فرياد كشيد: «؟ كه من پيغمبرشون بشم
آهاي مردمون ! بدونين كه من همون پيغمبر موع ودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتي بدم . چون خدا - »
خواسه كه شما رو بمحلت امتحون در بياره، شما رو از ديدن اين دنياي دون محروم كرده تا بتونين بيشتر
جستجوي حقاي قو بكنين و چشم حقيقت بين شما واز بشه . چون خود شناسي خدا شناسيس . دنيا سر تا سر پر از
وسوسه شيطوني و موهوماته، همونطور كه گفتن : ديدن چشم و خواستن دل . پس شما كه نمي بينين از وسوسه
شيطوني فارغ هسين و خوش و راضي زندگي ميكنين و با هر بدي ميسازين . پس بردبار باشين و شكر خدا را
بجا بيارين كه اين موهبت عظما رو بشما داده ! چون اين دنيا موقتي و گذرندس . اما اون دنيا هميشگي و ابديس و
«.
من براي راهنمائيه شماها اومدم
مردم دسته دسته باو گرويدند و سر سپردند و حسني هم براي پيشرفت كار خودش هر روز نطقهاي مفصلي در
باب جن و پري و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدر و فشار قبر و از اينجور چيزها برايشان
ميكرد و نطقهاي او را با حروف برجسته روي كاغذ مقوائي ميانداختند و بين مردم منتشر ميكردند . ديري نكشيد
كه همه اهالي زرافشان باو ايمان آوردند و چون سابقًا اهالي چندين بار شورش كر ده بودند و تن بطلا شوئي
نميدادند و ميخواستند كه معالجه بشوند، حسني قوزي همه آنها رابدين وسيله رام و مطيع كرد و از اين راه منافع
هنكفتي عايد پولدارها و گردن كلفتهاي آنجا شد . كوس شهرت حسني در شرق و غرب پيچيد و بزودي يكي از
مقربان و حاشيه نشينهاي دربار پادشاه كوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع كردن طلا بشوند و هر نفري از درخانه تا كنار رودخانه زنجيري
بكمرش بسته بود . صبح آفتاب نزده ناقوس ميزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئي ميرفتند و غروب
آفتاب كار خودشان را تحويل ميدادند و كورمال كورمال س ر زنجير را ميگرفتند و به خانه شان بر ميگشتند . تنها
تفريح آنها خوردن عرق و كشيدن بافور شده بود و چون كسي نبود كه زمين را كشت و درو بكند با طلا غله و
ترياك و عرق خودشان را از كشورهاي همسايه ميخريدند . از اين جهت زمين باير و بيكار افتاده بود و كثافت و
ناخوشي از سر مردم بالا ميرفت.
گرچه در اثر خاك طلا چشمهاي حسني اول زخم شده و بعد هم نابينا شد، اما از حرص جمع كردن طلا خسته
نمي شد . روز بروز پيازش بيشتر كونه ميكرد و مال و مكنتش در كشور كوران زيادتر ميشد و در همه خانه ها
عكس بر جسته حسني را بديوارها آويزان كرده بود ند. بالاخره حسني مجبور شد كه يك جفت چشم مصنوعي
بسيار قشنگ بچشمش بزند ! اما در عوض روي تخت طلا ميخوابيد و روي قوزش داده بود يك ورقه طلا گرفته
بودند و توي غرابه هاي طلا شراب ميخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور ميكشيد و با لوله هنگ طلا هم
طهارت ميگرفت و شبي يك صيغه برايش ميآوردند و شكر خدا را ميكرد كه بعد از آنهمه نكبت و ذلت به آرزويش
رسيده است.
پدر و برادرها و زندگي سابق خودش و حتي خواهشي كه پدرش از او كرده بود همه بكلي از يادش رفت و
مشغول عيش و عشرت و خودنمائي شد.
٭٭٭
حسني را اينجا داشته باشيم به بينيم چه بسر برادر كچلش حسيني آمد. حسيني هم افتان و خيزان از جاده مشرق
راه افتاد، رفت رفت تا به يك بيشه رسيد، از زور خستگي و ماندگي پاي يك درخت دراز كشيد و خوابش برد.
«
؟ خواهر خوابيدي -» : دمدمه هاي سحر شنيد كه سه تا كلاغ بالاي درخت با هم گفتگو ميكردند. يكي از آنها گفت
«.
نه، بيدارم - » كلاغ دومي
«
؟ خواهر چه خبر تازه داري -» : كلاغ سومي گفت
اوه ! اگه چيزايي كه ما ميدونيم آدمها ميدونسن ! شاه كشور ماه تابون مرده چون -» : كلاغ اولي جواب داد
«
؟ جانشين نداره فردا باز هوا ميكنن. اين باز رو سر هر كي نشس اون شاه ميشه
«
؟ تو گمون ميكني كي شاه ميشه -» : كلاغ دومي
مردي كه پاي اين درخت خوابيده شاه ميشه . اما بشرط اينكه گوسپند بسرش بكشه و وارد شهر -» : كلاغ اولي
بشه. اونوقت باز ميياد رو سرش مي شينه . اول چون مي بينن كه خارجيس قبولش ندارن و تو يه اطاق حبسش
«.
ميكنن. ميباس كه پنجره رو واز بكنه آنوقت دو باره باز از پنجره ميياد رو سرش مي شينه
«!
پوه! شاه كشور كرها -» : كلاغ سومي
«
؟؟ ميدوني دواي كري اونا چيه -» : كلاغ دومي
آب زندگيس . اما اگه آب زندگي بمردم بدن و گوششون واز بشه ديگه زير بار ارباباشون نميرن، -» : كلاغ سومي
بعد غارغار كردند و پريدند. «! اينايي رو كه مي بيني باين درخت دار زدن ميخواسن گوش مردمو معالجه بكنن
حسيني كه چشمش را باز كرد ديد بدرخت دو نفر آدم دار زده اند . از ترسش پاشد بفرار . سر راه يك بزغاله گير
آورد كه از گله عقب مانده بود . گرفت سرش را بريد و شكنبه اش را در آورد بسرش كشيد و راهش را گز ك رد و
رفت. تنگ غروب بشهر بزرگي رسيد، ديد آنجا هياهو و غوغاي غريبي است، تو دلش ذوق كرد و رفت كنار
شهري توي يك خرابه ايستاد . يك مرتبه ديد يك باز شكاري كه روي آسمان اوج گرفته بود پائين آمد و روي سر
او نشست و كله اش را توي چنگال گرفت.
مردم بطرفش هجوم آوردند و ه ورا كشيدند و سر دست بلندش كردند اما همينكه فهميدند خارجي است، او را
بردند در اطاقي انداختند و درش را چفت كردند . حسيني رفت پنجره را وا كرد و دوبار د يگر هم باز اوج گرفت و
از پنجره آمد روي سر او نشست . مردم هم اين سفر ريختند و او را بردند توي يك كالسكه طلاي چه ار اسبه
نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر باشكوهي بردند و در حمام بسيار عالي سر و تنش را شستند، لباسهاي
فاخر و جبه هاي سنگين قيمت باو پوشاندند، بعد بردنش روي تخت جواهر نگاري نشاندند، و يك تاج هم بسرش
گذاشتند.
حسيني از ذوق توي پوست خودش نمي گنجيد و هاج وو اج دور خودش نگاه ميكرد . تا يك نفر كور با لباس
مجللي آمد و روي زمين را بوسيد و گفت:
«!
خداوند گارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبريك عرض ميكنم
«
؟ تو كي هستي -» : حسيني سينه اش را صاف كرد و باد توي آستينش انداخت و با صداي آمرانه گفت
قبله ع الم سلامت باشد ! مردمان اين كشور همه كر ولال هستند و من يك نفر خارجي از تجار كشور زر افشانم
«.
و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بكنم
«
؟ اينجا كجاس
«.
اينجا را كشور ماه تابان مينامند -» : ديلماج
برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمين ون بده كه ما هميشه بفكر اونا بوديم و اميدواريم -» : حسيني گفت
«.
كه زير سايه ما وسايل آسايششون فراهم بشه
«…
قربان از حسن نيات » : ديلماج گفت
«!
بگو برن پي كارشون، پرچونگي هم موقوف. شنيدي؟ شوم ما رو حاضر بكنن -» : حسيني حرفش را بريد
تاجر كور اشاره بطرف خوانسالار كرد و همه كرن ش كردند و از در بيرون رفتند . خوانسالار باشي هم آمد جلو
تعظيم كرد و اشاره باطاق ديگري كرد . بعد پس پسكي بيرون رفت . حسيني پاشد خميازه كشيد و لبخندي زد و با
عجب كچلك بازئي اين احمقها در آوردن ! گمون ميكنن كه من عروسكشونم! پدري ازشون در بيارم » : خودش گفت
بعد در اطاق دنگالي وارد شد كه يك سفره بلند بدرازي اطاق انداخته بودند و خوراكهاي رنگارنگ «..! كه حظ بك نن
در آن چيده بودند . حسيني از ذوقش دور سفره رقصيد و هولكي چند جور خوراك روي هم خورد و يك بوقلمون
را برداشت به نيش كشيد و چند تا قدح دوغ وافشرده را بالايش سر كشيد و بخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسيني نزديك ظهر بيدار شد و بار داد . همه وزراء و امراء و دلقكهاي درباري و اعيان و اشراف و
ايلچي ها و تجار دنبال هم ريسه شدند، دسته دسته مي آمدند و كرنش مي كردند و كنار ديوار رديف خط كشيدند
و با حركات دست و چشم و دهن اظهار فروتني و بن دگي ميكردند . اگر مطلب مهم يا فرمان فوري بود كه
ميخواستند بصحه همايوني برسد، روي دفترچه ياد داشت كه با خودشان داشتند مي نوشتند و از لحاظ حسيني
ميگذرانيدند، اما از آنجائيكه حسيني بي سواد بود، وزير دست راست و وزير دست چپش را از تجار كور زر
افشان انتخاب كرد تا جواب را زباني باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان كنار بيايند.
چه درد سرتان بدهم، آنقدر پيزر لاي پالان حسيني گذاشتند و در چاپلوسي و خاكساري نسبت باو زياده روي
كردند و متملق ها و شعرا و فضلا و دلقكها و حاشيه نشينها دمش را توي بشقاب گذاشتند و او را سايه خ دا و
خداي روي زمين وانمود كردند كه كم كم از روي حسيني بالا رفت . شكمش گوشت نو بالا آورد و خودش را
باخت و گمان كرد علي آباد هم شهريست، بطوري كه كسي جرئت نميكرد باو بگويد كه : بالاي چشمت ابروست .
بعد هم بگير و ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چ شم زهره اي از مردم گرفت كه همه آنها
بستوه آمدند . تمام اهالي كشور ماه تابان بكشت و زرع ترياك و كشيدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باين وسيله
از كشور زرافشان طلا وارد كنندو بجايش عرق و ترياك بفروشند و پولش را حسيني و اطرافيانش بالا بكشند .
مخلص كلوم ، مردم با فقر و تنگدستي زندگي ميكردند و كم كم مرض كوري از زرافشان بماه تابان سرايت كرد و
كري هم از ماه تابان ب ه كشور زرافشان سوغات رفت . حسيني هم گوشش سنگين و بعد كر شد . اما با چند نفر
دلقك درباري و متملق و تجار كور كه همدستش بودند به لفت و ليس و عيش و نوش مشغول شدند . پدر و
برادرها بكلي از يادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش كرد.
٭٭٭
حسيني را اينجا داشته باشيم ببينيم چه ب ه سر احمدك آمد . جونم برايتان بگويد : احمدك با كت هاي بسته بي
هوش و بي گوش توي غار افتاده بود. طرف صبح كه نور ضعيفي از لاي تخته سنگ توي غار افتاد يكمرتبه ملتفت
شد كه كسي بازويش را گرفته تكان ميدهد . چشمهايش را كه باز كرد ديد كه يك درويش لندهور سبيل از بناگوش
احمدك سرگذشت خودش را برايش نقل كرد « ؟ تو كجا اين جا كجا -» : در رفته بالاي سرش است . درويش گفت
كه چطور پدرش آنها را پي روزي فرستاد و برادرهايش اين بلا را بسر او آوردند . درويش بازوهايش را باز كرد
«!
خوب حالا ميخواهم برم پيش برادرام كمكشون بكنم -» : و برايش غذا آورد. احمدك خورد و بدرويش گفت
هنوز موقعش نرسيده چون بيخود خودت رو لو ميدي و گير مياندازي . اگه راس ميگي برو -» : درويش جواب داد
«.
به كشور هميشه باهار. آب زندگي را پيدا كن تا همه بدبختها رو نجات بدي
«
؟ راهش كجاس
«.
نشونت ميدم، آب زندگي پشت كوه قافه
احمدك ن ي لبك را گرفت، در «! اينو از من يادگار داشته باش -» : از گوشه غار يك ني لبك برداشت باو داد و گفت
بغلش گذاشت و با هم از غار بيرون آمدند . درويش او را برد س ر سه راهه و راه سومي را كه خيلي سنگلاخ و
پست و بلند بود بهش نشان داد . احمدك خداحافظي كرد و راه افتاد . رفت و رفت، در راه ني لبك ميزد، پرنده ها و
اينجا يه چرت » : جانوران دورش جمع ميشدند . تا نزديك ظهر رسيد پاي يك درخت چنار كهن و با خودش گفت
فورًا بخواب رفت . مدتي كه گذشت از صداي خش و فشي بيدار شد . نگاه كرد بالاي «! ميزنم و بعد راه ميا فتم
سرش ديد يك اژدها به چه گندگي از درخت بالا ميرفت و لانه مرغي هم بدرخت بود.
اژدها كه نزديك ميشد بچه مرغها بناي داد و بيداد را گذاشتند و ديد كه اژدها ميخواست آنها را بخورد . بلند شد
يك تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب كرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمين خورد و جابجا مرد.
هر سال كار اژدها اين بود كه وقتي سيمرغ بچه ميگذاشت و موقع پرواز بچه هايش ميرسيد ميآمد و همه آنها را
ميخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدك نگذاشت كه كار خودش را بكند.
همينكه اژدها را كشت رفت دوباره دراز كشيد و خوابش برد . بعد سيمرغ از بالاي كوه بلند شد و چيزي براي بچه
هايش آورد كه بخورند، ديد يكنفر پائين درخت گرفته و خوابيده، د وباره بطرف كوه پرواز كرد و يك تخته سنگ
اين همون كسييه كه هر سال » : بزرگ روي بالش گذاشت و آورد كه توي سر آن مرد بزند . با خودش خيال كرد
«!
ميياد و بچه هاي منو ميبره، بي شك امسال واسيه همينكار اومده. من الآن پدرش رو در مييارم
سيمرغ نزديك خانه كه رسيد درست ميزا ن گرفت تا سنگ را روي سر احمدك بزند، فورًا بچه ها فهميدند كه
ننه جون ! دس نگهدار، اگه اين » : مادرشان چه خيالي دارد . داد و بيداد راه انداختند و بال زدند و فرياد كشيدند
سيمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. «! مردك نبود اژدها مارو خورده بود
وقتيكه برگشت اول به بچ ه هايش خوراك داد، بعد بالش را مثل چتر باز كرد و روي سر احمدك سايه انداخت ت ا
به آسودگي بخوابد. خيلي از ظهر گذشته بود كه احمدك از خواب بيدار شد و سيمرغ بهش گفت:
«
؟ اي جوون، هر چي از من بخواهي بهت ميدم. حالا بگو ببينم قصد كجا رو داري
«.
ميخوام بكشور هميشه باهار برم
«
؟ خيلي دوره، چرا اونجا ميري
«.
آب زندگي را پيدا كنم تا بتونم برادرامو نجات بدم
ها، اينكار خيلي سخته . اول يه پر از من بكن و هميشه با خودت داشته باش، اگه روزي روزگاري بكمك من
محتاج شدي ب ه يك بهونه اي چيزي ميري روي پشت بام و پر منو آتيش ميز ني، من فورًا حاضر ميشم و ت ورو
«.
نجات ميدم. حالا بيا رو بالم بشين
سيمرغ روي زمين نشست، احمدك يك پر از بالش كند و قايم كرد . بعد رفت روي بالهاي سيمرغ گرفت نشست و
او هم در هوا بلند شد.
وقتيكه سيمرغ احمدك را روي زمين گذاشت، آفتاب پشت قله كوه قاف ميرفت . در جلگه جلو او شهر بزرگي با
دروازه هاي با شكوه نمايان بود. سيمرغ با او خدانگهداري كرد و رفت.
تا چشم كار ميكرد باغ و بوستان و سبزه و آبادي بود و مردمان سرزنده اي كه مشغول كشت و درو بودند ديده
ميشدند. يا ساز ميزدند و تفريح ميكردند . جانوران آنجا از آدمها نميترسيدند . آهو بآرامي چرا ميكرد و خرگوش
در دست آدمها علف ميخورد، پرنده ها روي شاخه درختها آواز ميخواندند . درختهاي ميوه از هر سو سر درهم
كشيده بودند.
احمدك چند تا از آن ميوه هاي آبدار كند و خورد . بعد رفت سر چشمه اي كه از زمين ميجوشيد . يك مشت آب
بصورتش زد . چشمش طوري رو شن شد كه باد را از يكفرسخي ميديد . يكمشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا
شد كه صداي عطسه پشه ها راميشنيد . بطوري كه از زندگي مست و سرشار شد كه ني لبكش را در آورد و
شروع بزدن كرد . ديد يك گله گوسفند كه در دامنه كوه پخش و پلا بودند دورش جمع شد و دختر چوپاني مثل
پنجه آفتاب كه ب ه ماه ميگفت تو درنيا كه من در آمدم . با گيس گلابتوني و دندان مرواريدي دنبال گوسفندها آمد .
احمدك بيك نگاه يكدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسيد:
«
؟ اينجا كجاس
«.
اينجا كشور هميشه باهاره » : دختر جواب داد
«
؟ من بسراغ آب زندگي آمده ام چشمه اش كجاس
«.
هميه آبها آب زندگيس، اين آب چشمه مخصوصي نداره -» : دختر خنديد و جواب داد
حس ميكنم ….مثه چيزي كه عوض شدم . همه چيز اينجا مثل اينكه در عالم » : احمدك بفكر فرو رفت و گفت
«.
خوابه… چيزاييكه بچشم مي بينم هيشوقت نميتونستم باور بكنم
«
؟ مگه از كجا آمدي -» : دختر پرسيد
احمدك سرگذشت خودش را از سير تا پياز نقل كرد و گفت كه آمده تا آب زندگي واسه پدر و برادرهايش ببرد .
دختر دلش به حال او سوخت و گفت:
اينجا آب زندگي چشميه مخصوصي نداره . فقط در كشور كرها و كورها اين لقبو به آب اينجا دادن، اما اگه
«.
برادرات حس آزادي ندارن بيخود وخت خودتو تلف نكن، چون آب زندگي بدردشون نميخوره
شايد هم كه اشتباه كرده باشم . از حرفهاي شما كه چيز زيادي سرم نميشه . همه چيز اينجا -» : احمدك جواب داد
«.
مثه عالم خواب ميمونه… وانگهي خسته و مونده هسم بايد برم شهر
«.
تو جوون خوش قلبي هسي. اگه مايل باشي منزل ما مثه منزل خودته -» : دختر گفت
قدم شما روي چشم ! بفرمايين -» : احمدك را با خودش بمنزل برد و بمادرش سفارش او را كرد . مادر دختر گفت
«.
مهمون ما باشين و خستگي در بكنين
روز بروز عشق احمدك براي دختر چوپان زيادتر ميشد و چند روز را به گشت و گذار در شهر ورگ ذار كرد بعد
بيكاري دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:
«.
من خيال دارم يه كاري پيدا بكنم
«
؟ چه كاره هسي
«.
هيچي! دو تا بازو دارم، هر كاري كه شما بگين
«.
نه، هر كاريكه خودت دلت بخواد و بتوني از عهده اش بر بيائي
«.
تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو ميشناسم -» : احمدك فكري كرد و گفت
«.
پس دوا فروش سر گذرمون دنبال يه شاگرد ميگشت، اگه ميخوايي برو پيشش كار كن -» : مادر دختر جواب داد
«
؟ البته چه از اين بهتر -» : احمدك گفت
حالا تو كه جوون تنبلي نيسي و تن بكار ميدي ازين ببعد اگه ميخوايي بي ا همينجا با ما زندگي -» : مادر دختر گفت
«.
بكن
احمدك روزها ميرفت پيش دوا فروش كار ميكرد و شبها بخانه دختر چوپان بر ميگشت. كم كم با سواد شد و كار
مشتريهاي دوا فروش را راه ميانداخت و كارش هم بهتر شد و حتي چلينگري و نجاري را هم ياد گرفت، چون
پدرش نصيحت كرده بود كه يك كارو كاسبي هم بلد بشود . بعد سور بزرگي داد و دختر چوپان را بزني گرفت و
زندگي آزاد و خوشي با زن و رفقائي كه تازه با آنها آشنا شده بود ميكرد . اما تنها دلخوري كه داشت اين بود كه
نميدانست چه بسر پدر و برادرهايش آمده و هميشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجي كه وارد كشور
هميشه بهار ميشد پرسش هائي ميكرد و ميخواست از پدر و برادرهايش با خبر بشود، اما هميشه تيرش به سنگ
ميخورد. تا اينكه يك روز با يكي از مشتريهاي كور دوا فروش كه از كشور زرافشان آمده گرم گرفت و زير
پاكشي كرد. كوره باو گفت:
كفر نگو . زبونتو گاز بگير، اينكه تو سراغ شو ميگيري حسني قوزي نيس، پيغمبر ماس . سال پيش بود ب ه كشور
زرافشان اومد و معجزه كرد، يعني همه ما كه گمراه بوديم و از درد كوري رنج ميكشيديم نجاتمون داد و بهمون
دلداري داد وعديه بهشت داد و مارو از اين خجالت بيرون آورد و هميه مردم از جون و دل برايش طلا شوري
ميكنن. واسمون وعظ ميكنه و مارو راهنمائي ميكنه . حالا واسه اين نيومدم كه چشممو معالجه بكنم و از آب
زندگي اينجا احتياط ميكنم . چون با خودم باندازه كافي آب از كشور زرافشون آوردم، فقط اومدم يه جفت چش
اشاره كرد بخيكچه اي كه به كمرش آويزان بود. «. مصنوعي بگذارم
شست اح مدك خبردار شد و فهميد كه حرف درويش راست بوده . ديگر صدايش را در نياورد و از كسان ديگر هم
جويا شد و فهميد حسيني كچل هم در كشور ماه تابان مشغول چاپيدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص
بايد » : طلا و مال دنيا همه اين بدبخت ها را كور و اسير كرده . بحال برادرهايش دلش سوخت و با خودش گفت
رفيق بيشتر از يك ساله كه زير دس شما كار » : استاد دوا فروش كه آمد بهش گفت «! بروم اونارو نجاتشون بدم
ميكنم و از وختيكه در اين كشور اومدم معني زندگي و آزادي رو فهميدم . بي سواد بودم باسواد شدم، بي هنر
بودم چند جور هنر ياد گرفتم . كور و كر بودم چشم و گوشم در اينجا واز شد، لذت تنفس در هواي آزاد و كار با
تفريح رو اينجا شناختم . اما قول دادم، يعني پدرم از من خواهشي كرده، ميباس بعهد خودم وفا كنم . اينه كه اجازه
«.
مرخصي ميخوام
اينكه چيزي نيس، مگه نميدوني كه آب اينجا رو تو كشور زرافش ون و ماه تابون آب زندگي ميگند » - : استاد گفت
و علاج كوري و كري اوناس؟ يه قمقمه از اين آب با خودت ببر همه شونو شفا ميدي . اما كاري كه ميخوايي بكني
خطرناكه، چون كورها و كرها دشمن سر زمين هميشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن . اونم واسيه اينكه ما
طلا و نقره رو نميپرستيم و آزادو نه زندگي ميكنيم . اما اونا بخيال خودشون اربابي و آقايي نميكنن مگه از دولت
«!
سر كوري و كري مردمونشون
«.
من اينا سرم نميشه، ميباس برم و نجاتشون بدم » : احمدك جواب داد
رويش را بوسيد و او هم از استا دش « تو جوون باهوشي هسي . شايد كه بتوني . بهر حال من سد راه تو نميشم»
خدانگهداري كرد. بعد رفت روي زن و بچه اش را هم بوسيد و بطرف كشور زرافشون روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسيد بسرحد كشور زرافشان . ديد چند نفر قراول كور با زره و كلاه خود و تير و كمان طلا
اوهوي ناشناس تو كي هستي و براي چي -» : آنجا دور هم نشسته بودند و بافور ميكشيدند . از دور فرياد كردند
«
؟ اومدي
«.
من يكنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جديد ايمان بياورم -» : احمدك جواب داد
«!
آفرين بشير پاكي كه خورده اي، قدمت روچش -» : يكي از قراولان گفت
احمدك به اولين شهري كه رسيد ديد مردم همه كور . كثيف و ناخوش و فقي ر كنار رودخانه اي كه از بسكه
خاكش را كنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجيرهاي طلا به خانه شان كه كلبه هائي بيشتر شبيه لانه
جانوران بود بسته شده بودند . با دستهاي پينه بسته و بازوان گل آلود از صبح تا شام زير شلاق كشيكچي هائي
كه دائمًا پاسباني ميكردند طلا ميشستند . زمين بايره افتاده بود، پرندگان گريخته بودند، درختها خشكيده بود . تنها
تفريح آنها كشيدن وافور و خوردن عرق بود . دلش ب ه حال اين مردم سوخت ني لبكش را در آورد و يك آهنگي
كه در كشور هميشه بهار ياد گرفته بود زد . گروه زيادي دورش جمع شدند . برايش كيسه هاي پر از خاك طلا
من احتياجي به طلاي شما ندارم، بگذاريد شمارو از » : آوردند و بخاك افتادند و سجده كردند. احمدك به آنها گفت
«.
زجر كوري نجات بدم، من از كشور هميشه بهار اومدم و آب زندگي با خودم آوردم
در ميان آنها ولوله افتاد، بالاخره دسته اي از آنها حاضر شدند . احمدك هم قمقمه اش را در آورد و آب زندگي
بچشمشان ماليد، همه بينا شدند . همينكه چشمشان روشن شد از وضع فلاكت بار زندگي خودشان وحشت كردند
و بناي مخالفت را با پولدارها و گردن كلفت هاي خودشان گذاشتند . زنجيرها را پاره كردند، داد و قال بلند شد و
نطق هاي حسني را كه با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند . خبر ب ه پايتخت رسيد حسني و شاه
فورًا فرمان داد «! از آب زندگي پرهيز بكن » : دستپاچه شدند . حسني ياد حرف ديبك توي چاه افتاد كه باو گفته بود
همه كسانيكه بينا شده اند و مخصوصًا آن كافر ملحدي كه از كشور هميشه بهار آمده تا مردم را از راه دنيا و
دين گمراه كند بگيرند و شمع آجين بكنند و دور شهر بگردانند تا مايه عبرت ديگران بشود.
در كوچه و بازار جارچي افتاد كه هر حلالزاده اي شير پاك خورده اي احمدك را بگيرد و بدست گزمه بدهد پنج
«!
اشرفي گرفتني باشد
از قضا كسي كه احمدك را گرفت يك تاجر كر برده فروش از اهل كشور ماه تابان بود . همينكه ديد احمدك جوان
قلچماقي است به جواني او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون ديد ممكن است خيلي بيشتر از پنج اشرفي
برايش مشتري پيدا بكند . اين شد كه صدايش را در نياورد و فرداي آن روز احمدك را براي فروش با غلامها و
كنيزها و كاكا سياها و دده سياها به بازار برده فروشان برد . اتفاقًا يك تاجر كر ديگر از اهالي ماه تابان كه تنه
توشه احمدك را پسنديد به قيمت بيست اشرفي او را خريد و فردايش با قافله روانه كشور ماه تابان شد.
سر راه احمدك ميديد كه بارهاي شتر مملو از ب غلي عرق و لوله هاي ترياك و زنجيرهاي طلا بود كه از كشور
ماه تابان مي بردند تا اينكه بالاخره وارد كشور ماه تابان شدند . به اولين شهري كه رسيدند احمدك ديد اهالي
آنجا هم بدبخت و فقير بودند و شهر سوت و كور بود و همه مردم بدرد كري و لالي گرفتار بودند زجر ميكشيدند
و يك دسته كر و كور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را ميخوردند . همه جا كشتزار خشخاش بود و از
تنوره كارخانه هاي عرق كشي شب و روز دود در ميآمد . در آنجا نه كتاب بود نه روزنامه و نه ساز ونه آزادي .
پرنده ها از اين سرزمين گريخته بودند و يك مشت مردم كر و لال د ر هم ميلوليدند و زير شلاق وچكمه جلادان
خودشان جان ميكندند . احمدك دلش گرفت، ني لبكش را در آورد و يك آواز غم انگيز زد . ديد همه با تعجب باو
نگاه ميكنند، فقط يك شتر لاغر و مردني آمد بسازش گوش داد.
احمدك واسه اين مردم دلش سوخت و آب زندگي بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد
و سر و گوششان جنبيد . بارهاي طلا را در رودخانه ريختند و در همانشب چندين كارخانه عرق كشي را آتش
زدند و كشتزارهاي ترياك را لگد مال كردند.
خبر كه به پايتخت رسيد حسيني كچل غضب نشست و فرمان دستگير كردن احمدك را داد، و قراول و گزمه توي
شهر ريخت و طولي نكشيد كه احمدك را گرفتند و كند و زنجير زدند و قرار شد كه او را شمع آجين كنند و در
كوچه و در بازار بگردانند تا عبرت ديگران بشود.
احمدك گوشه سياه چال غمناك گرفت نشست و بحال خودش حيران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچي با پيه
عمو » : سوز روشن برايش غذا آورد . احمدك يادش افتاد كه پر سيمرغ را با خودش دارد . به دو ساقچي گفت
زندانبان كه كر بود «. جون ميدونم كه امشب منو ميكشن پس اقلا بگذار بروم بالاي بوم نماز بگذارم و توبه بكنم
ملتفت نشد . بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را برد پشت بام . احمدك هم پر سيمرغ را در آورد و با
پيه سوز آتش زد و يك مرتبه آسمان غريد و زمين لرزيد و ميان ابر و دود يك مرغ بزرگ آمد و احمدك را
گذاشت روي بالش و د برو كه رفتي بطرف كوه قاف و پرواز كرد.
مردم كشور ماه تابان را ميگوئي هاج و واج ماندند . فورًا چاپار راه افتاد ا ين خبر را به پايتخت رسانيد . حسيني كه
اين خبر را شنيد اوقاتش تلخ شد بطوري كه اگر كاردش ميزدند خونش در نميآمد و فهميد كه همه اين آل
وآشوبها از كشور هميشه بهار آمده است و اين كشور علاوه بر اينكه داد و ستد طلا را منسوخ كرده بود براي
همسايه هايش هم كارشكني ميكر د و بدتر از همه ميخواست چشم و گوش رعيتهاي او را هم باز بكند ! ياد حرف
سه كلاغ افتاد كه گفتند اگر بخواهد حكمراني كند بايد از آب زندگي بپرهيزد و حالا از كشور هميشه بهار آب
زندگي براي رعيتهايش سوغات ميآوردند، از اين جهت بر ضد كشور هميشه بهار علم طغيان بلند كرد و زير جلي
با كشور زرافشان ساخت و پاخت و بند و بست كرد و مشغول ساختن نيزه و گرزه و خنجر و شمشير و تير و
كمان طلا شدند و قشون را سان ميديدند.
حسني قوزي هم در كشور زرافشان نطقهاي آتشين بر ضد كشور هميشه بهار ميكرد و مردم را بجنگ با آنها
دعوت ميكرد . بالاخره اع لان جهاد داد . حسيني كچل هم همان روز مثل برج زهر مار غضب نشست و لباس سرخ
ما هميشه خواهان صلح و سلامت مردم بوديم، اما مدتهاس كه » : پوشيد و اعلان جنگي باين مضمون صادر كرد
كشور هميشه باهار انگش تو شير ميزنه و مردم مارو انگلك ميكنه . مث ً لا پارسال بود كه يك سنگ آب زندگي از
سر حدشون تو كشور ما انداختند، پيارسال بود كه يه تيكه ابر از قله كوه قاف آمد آب زندگي باريد و يه دسته
مردم چشم و گوششون واز شد و زبون درازي كردن اما بتقاصشون رسيدن . موش بهنبونه كار نداره هنبونه با
موش كار داره ! امسال احمدك را برايمون فرستادن . پس دود از كنده پا ميشه ! كشور هميشه باهار هميشه دشمن
پول بوده، ظاهرًا با ما دوس جون جونيه اما زير زيركي موشك ميدوونه ميخواد چشم و گوش رعيتو واز بكنه و
صلح و صفاي دنيا را بهم بزنه . ما و كشور زرافشون كه همسايه و دوس قديمي ماس ميباس تخم اين آل و
آشوب راه بندازها رو ور بيندازيم و دشمناي طلا را نيست و نابود كنيم . زنده باد كوري و كري كه راه بهشت و
«!
زندگي ابدي رو براي مردم و عيش و عشرتو براي ما واز ميكنه، و بعهده ماس كه دشمناي طلا رو از بين ببريم
حسيني با سر انگشتش پاي اين فرمان را مهر زده بود.
مطابق اين فرمان و اعلا ن جهاد حسني، كشور ماه تابان و كشور زرافشان بكشور هميشه بهار شبيخون زدند و
لشكر كور وكر از هر طرف شروع به تاخت وتاز كردند.
اما اين دو كشور براي اينكه قشونشان مبادا از آب زندگي بخورند و يا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز
بشود پيش بيني كردند و قرار گذاشتند در شهرهائي كه قشون كشي ميكردند فورًا آب انبارهائي بسازند و از آب
گنديده پساب طلاشوئي اين آب انبارها را پر بكنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز يك مشت از آن آب با
خودش داشته باشد و مثل شيشه عمرش آن را حفظ بكند و اگر مشك آبش را از دست ميداد بجرم اينكه از آب
زندگي خورده فورًا كشته شود.
كشور هميشه بهار كه از همه جا بيخبر نشسته بود و ايلچي هاي همسايه هايش تا ديروز لاف دوستي و رفاقت با
اينها ميزدند، يكه خورد و دستپاچه قشوني آماده كرد و جلو آنها فرستاد . قشون كور و كر مثل مور و ملخ در
شهرهاي هميشه بهار ريختند و كشتند و چاپيدند و تاراج كردند و خاك شهرها را توبره ميكردند و زوركي ترياك
و عرق و طلا بمردم ميدادند و اسيرها را به بندگي بشهر خودشان ميبردند.
احمدك هم تير و كمانش را برداشت و بجنگ رفت و كمين نشست . سرداران كور و كر جفت جفت بغل هم
مينشستند تا كرها براي كورها ببينند و كورها براي كرها بشنوند . احمدك نشانه مي گرفت و تير بمشك آب آنها
ميزد و بعد با چند نفر از رفقايش شبانه آب انبارهاي آنها را با وجودي كه پاسبانهاي كور وكر بالاي برج و بارو
آنها را ميپائيدند درب و داغون كرد و تمام آبي كه براي قشونشان آورده بودند هرز رفت.
جنگ طول كشيد و چنان مغلوبه شد كه خون ميآمد ولش ميبرد . اما از آنجائيكه اسلحه هاي كشور زرافشان و ماه
تابان تاب اسلحه فولادين كشور هميشه بهار را نياورد، قشونشان از هم پاشيد و مخصوصًا چون آب انبارهاي
آنها خراب شد و آبش هرز رفت اين شد كه قشون آنها مجبور شد كه از آب زندگي هميشه بهار بخورند و چشم
و گوششان باز شود و بزندگي نكبت بار خودشان هوشيار شدند و يكمرتبه ملتفت شدند كه تا حالا دست نشانده
يكمشت كور و كر و پول دوست احمق شده بودند و از زندگي و آزادي بوئي نبرده بودند. زنجيرهاي خود را پاره
كردند، سران سپاه خود را كشتند و با اهالي كشور هميشه بهار دست يگانگي دادند . بعد بشهرهاي خودشان
برگشتند و حسني قوزي و حسيني كچل و همه مير غضبهاي خودشان را كه اين زندگي ننگين را براي آنها
درست كرده بودند بتقاص رسانيدند و از نكبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدك هم اين سفر با زن و بچه اش رفت پيش پدرش و به چشمهاي او كه در فراقش از زور گريه كور شده بود
آب زندگي زد، روشن شد و بخوبي و خوشي مشغول زندگي شدند.
همانطوريكه آنها بمرادشان رسيدند شما هم بمرادتان برسيد!
قصه ما بسر رسيد كلاغه بخونه اش نرسيد
!
پايان

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 01-10-2011 در ساعت 09:13 PM
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-11-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض كمربند صاعقه

بيشتر آرتيست‌هاي سريال يك كمربند پهني داشتند كه وسطش علامتي بود. من در تمام آن سال‌ها كه هيچ‌كدام از وسايل آرتيستي را نداشتم، فكر كردم كه شايد آسان‌ترين آن‌ها فراهم كردن اين كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرميِ قالب سر و عينك پهن خلباني را نداشتم. گير نمي‌آمد. در هيچ جا نمي‌شد سراغ گرفت. كمربند خودمان يك كمربند نازك قهوه‌اي بود. اما شايد مي‌شد كمربند پهن و سياه آرتيستي را يك جايي گشت و پيدا كرد و يا درست كرد. جاهايي را كه كمربند مي‌فروختند سر كشيده بودم. هيچ‌كدام كمربند آرتيستي نداشتند، يا كمربندهايي مثل كمربند خودم براي آدم‌هاي حقير گمنام، بچه مدرسه‌اي‌هاي محكوم به چوب و فلك، كارمندهاي محكوم به دفتر و دستك و دامادهاي محكوم به عروسي داشتند كه كمر سياه مي‌بستند. كمربند بزرگواري و دلاوري، كمربند آرتيستي در هيچ‌جا نبود. نمي‌دانم به چه مستمسكي، با چه دروغ و بهانه‌اي، يكي از خواهرها را كه همراه‌تر بود راضي كردم كه از پارچه‌ي سياهي كمربند پهني براي من درست كند. كمربند براقِ چرمي نمي‌شد، ولي يك اميدواري بدبخت دوري، يك اميد به معجزه‌اي داشتم كه شايد اين كمربند برق صندلي‌هاي چوبي قهوه‌اي سينماي سريال، بوي سينماي سريال و ذوق و التهاب تاريكي تالار سينما را با خودش بياورد، چيزي از رنگ‌هاي خاكستري، سياه و سفيد براق فيلم را در خودش داشته باشد، چيزي از دشت‌ها و دره‌ها و جاده‌هاي آسفالت را، برق بال‌هاي هواپيماها را، برق آسمان سريال را در عينك خلباني قهرمان‌ها، برق لبخند آرتيسته را در لحظه‌اي كه دختره را پشتِ پناه مي‌گرفت، چيزي از موج موج يال سفيد اسب يكه‌سوار را، چيزي از آن همه دلاوري و سرزندگي را كه در ميان رخوت و خفت خاكستري زندگي يك دم مي‌درخشيد و باز برچيده مي‌شد و باز آسمانِ سياهِ سنگ‌شده به جا مي‌ماند، چيزي از آن جادوي جاري در تالار سينماي فقير سريال را باز بر سرهاي ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهاي ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم اين همه خوف و حقارت و غم و فقر بي‌امان يك ذره، يك جرعه درمان شود. اين خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتياق مي‌پروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شايد روياي خلبان‌هاي جذاب بلندپرواز را داشت) راضي كردم كه از چيزي به رنگ سياه، هرچه مي‌خواهد باشد، كمربند پهني برايم درست كند. بهش گفته بودم كمربند بايد به جاي قلاب كمر، چيزي، نقشي مثل يك دايره‌ي بزرگ داشته باشد، يك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكسته‌اي، و اين حلقه و صاعقه، در قبال سياهي كمربند به رنگ سفيد درخشان بايد باشد، خيلي سفيد، به رنگي كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها.

كمربند پهن درست شد. پنهان از چشم‌هاي ديگران هم درست شد. رازي بين من و خواهر مهربان بود، يك بازي شوخ كه خواهر را به بچگي برمي‌گرداند. كمربند را با پارچه‌ي كلفت سياهي، مخمل سياهي شايد، درست كرد. قلاب‌دوزي و اين‌ها را دوست مي‌داشت و بلد بود. كمربند پهني، گفته بودم، كه پشت كمرم بايد بسته شود، كه گره يا قلابش از جلو معلوم نباشد. اين جلو، به جاي گل كمر، حلقه‌ي بزرگي از پارچه‌ي پاكيزه‌ي سفيد درست كرد. پارچه را روي مقواي كلفتي دوخت و علامت صاعقه را، فلش شكسته را وسط حلقه نشاند كه سر و ته‌اش به پيرامون حلقه متصل مي‌شد. كار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال كرده بودم. روزي كه كمر آماده شد اشاره كرد، پنهان از ديگران (روز تعطيلي بود؟) از او گرفتم. دستم را به سينه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جايي كه در خانه‌ي شلوغ و پر از آدم گاهي مي شد تنها ماند، و در آن‌جا پيت حلبي بساط زندگي من بود، كتاب و كتابچه‌ها بود و گاهي مي‌گذاشتند كه آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پرده‌ي دختر ترسا و شيخ صنعان با خودش خلوت كند.

صندوقخانه، نزديك به سقف، زير سقف، سوراخ گردي مثل يك پنجره به خانه‌ي همسايه يا به هرجاي ديگري كه پشت اين خانه بود داشت؛ يك پنجره‌ي گرد كه شيشه‌اي، چيزي نداشت و زمستان‌ها آن را با چيزي مثل دم‌كني مي‌بستند كه سرما نيايد، و تابستان‌ها باز مي‌كردند كه دختر ترسا در برابر شيخ صنعان در پيچ و تاب رقصي دائمي باشد. شيخ، انگشت در دهان، پيش پاي دختر نشسته بود و حيران نگاه مي‌كرد. نور شيري رنگ ملايمي، مثل نور زير سقف حمام، صندوقخانه‌ي تاريك را كمي روشن مي‌كرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخمل‌پوش مادربزرگ و يخدان بنشن و خوراكي‌هاي پنهان كه قفل بود، فضاي نيمه‌تاريك صندوقخانه را محدودتر مي‌كرد. عطر جوزقند و نعناي خشك بود. چادرشب ياد بام تابستان را مي‌آورد. صندوقخانه امن‌ترين و زيباترين مكان خانه‌ي قديمي بود.

در خلوت نيمه‌تاريك معبد صندوقخانه، كتِ خانه‌ام را درآوردم. كمربند را كه زير كت پنهان كرده بودم باز كردم. با تمام طول قامتِ سياهِ نويِ قشنگش آويخته شد. در ميان دو بازو، در طول دو بازوي از هم گشوده نگاهش كردم. پشت و پيشش را نگاه كردم. حلقه‌ي سفتِ سفيد و در وسط آن علامت پاكيزه‌ي صاعقه، درست همان چيزي بود كه آرزو كرده بودم (و اميد نداشتم) كه از كار دربيايد. كمربند را با آهستگي و ملايمتي كه در خور آداب عزيز است به دور كمر پيچيدم. دو انتهايش را با دو سگك سياه كه به اندازه‌ي كمرم نشان شده بود، محكم كردم. كمربند بر پيكرم، دور كمرم محكم ماند. من حالا نه فقط صاحب كمربند كه لايق كمربند بودم و تمامي بدنم از نژاد كمربند بود.

در صندوقخانه بودم و مكلف به ديوارهايي كه به خانه مي‌رسيد كه خويشانم آن را انباشته بودند. اين را تا اين سنِ عمرم، ده، يازده سال، با تمام وزني كه خانه‌ي قديمي در محله‌ي قديمي داشت، در خواب و بيداري سنجيده بودم. پرده‌ي شيخ صنعان را در روزها و شب‌هاي تب، در ساعت‌هاي بي‌انتها، بسيار نگاه كرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذري مي‌شناختم. اما كمربند را كه بستم بازوهايم به اقتضاي عمر جديدشان كمي از بدنم فاصله گرفتند. پاهايم بر زمين محكم‌تر شد. با شادي و ناباوري به رويش بازوهاي ستبرم، به ساق پاهايم كه مثل كرم ابريشمي در پيله‌اش، گرداگردش بلوز سياه چسبان، شلوار و پوتين‌هاي سياه چسبان، بافته مي‌شد نگاه كردم. سرم را انباشته از موهاي تابدار، به سوي پنجره‌ي كوچك بلند كردم. به حسب دوره‌هاي عمرم، آن سوي پنجره بيابان ديوها، دشت، جنگل، مزرعه‌ي گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگ‌هايشان محو بود. قلبم در جريان نسيم و سپيده‌دمي كه در تنم مي‌وزيد، با سلامت و شوق، تندتر مي‌زد. خون در رگ‌هايم آزادتر و آوازخوان مي‌تپيد. گرداگرد، محو، چهره‌هاي خردسالانِ خوابگير تالار نيمه‌تاريك سينما را مي‌ديدم كه غرق تحسين پيكر من هستند. خودم هم در بين آن‌ها محو بالاي بلند اين پيكر برومند بودم كه در وسط طول قامتش صاعقه مي‌درخشيد و باراني نقره‌اي و جان‌بخش بر پيكرش مي‌باريد. درنيمه تاريك گرداگردم، نيمه تاريك تالار سينما را مي‌ديدم. بوي بنشن به بوي بدن‌هاي بچه‌ها و بوي «نا»ي تالار پيوسته بود كه آن‌قدر و به آن شكل ناگفتني از جنس آن ماشين‌هاي تازان، طياره‌هاي پشتك‌زنان، از جنس در و ديوار انبارهاي متروكي بود كه در آن هر لحظه مي‌رفت كه نقاب‌پوش دلاور، در ميان جمع دزدان ظهور كند و صداي ضربه‌هاي مشت زير سقف تيره‌ي تالار سينما طنين‌انداز شود. برق تيره‌ي دسته‌ي صندلي‌هاي قهوه‌اي سينما را زير اين نور شيريِ اندك صندوقخانه مي‌ديدم. نور اندك انتهاي صندوقخانه، نور آپارات بود. شيخ صنعان از پيش پاي دختر برخاست. دختر حيران بود. باد جامه‌هايش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شيخ با صداي زنگوله‌ها به پشت تپه گريختند. شيخ برگشت. صورتش، صورت شاد «علي بابا» بود، كه سربندي مرصع داشت و يك ريش كوتاه چهره‌اش را تزيين مي‌كرد. اسب سفيدي آمد. شيخ دست بر پشت زين بالا رفت. دختر گريان شد.

به صاعقه‌ي سفيد وسط كمربند دست كشيدم. بازارچه، از پشت ديوار، طراوات و اعجاز اولين قدم‌هاي لرزان كودكي‌ام را داشت كه هوا هميشه هواي دم عيد، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوي خودم بازوها را باز كردم. ديوارها فرو ريخت. اسبي آمد سياه. دست بر پشت زين سوار شدم. دختر براي آخرين بار چشمان گريانش را به سوي من برگرداند. وظيفه از عشق مهم‌تر بود. صداي زنگوله‌ي گوسفندها پشت تپه محو مي‌شد.

پرده آشفته شد و ديوارها از انتهاي صندوقخانه پيش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بيرون صدايم مي‌كردند. صدا كه ابتدا محو بود مشخص‌تر مي‌شد: «كجا هستي؟ به سنگ بكنن! ناهار يخ كرد ...»

كمربند را به سرعت باز كردم. جايي لاي چادرشب رختخواب پنهان كردم. لبخند «علي بابا» را از چهره‌ام ستردم. نگاهي به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور مي‌شد. با دست از اسبم خداحافظي كردم. پرده را كنار زدم و به اتاقي قدم گذاشتم كه بوي آبگوشت در فضايش بود و صداي گوشت‌كوب كه در باديه با ضربه‌هاي يكسان مي‌كوفت.
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-11-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ماهي وجفتش

مرد به ماهي‌ها نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگ‌ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره‌اش دور مي‌شد و دوريش در نيمه تاريكي مي‌رفت. ديواره‌ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديواره‌ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي‌هاي جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي‌كرد. نور ديده نمي‌شد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي‌ها در روشنايي سرد و تاريك نگاه مي‌كرد. ماهي‌ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بي‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي‌رفت، آب بودن فضايشان حس نمي‌شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره‌هايشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهي را ديد كه با هم بودند.

دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دم‌هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي‌خواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا مي‌كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه‌ ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستاره‌ها را ديده بود كه مي‌گشتند، مي‌رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نمي‌ريزند و سبزه‌هاي نوروزي روي كوزه‌ها با هم نرستند و چشمك ستاره‌ها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته‌هاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.

دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

مرد آهنگي نمي‌شنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي‌پذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟

دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟

يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،‌آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي‌ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي‌ها را به كودك نشان مي‌داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

دو ماهي اكنون سينه به سينه‌ي هم داشتند و پرك‌هايشان نرم و مواج و با هم مي‌جنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبح‌هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي‌نمود، پاك و صاف و راحت و سبك.

دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را مي‌گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره‌ي شيشه‌اي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-11-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض همزاد

"زندگى رسم خوش‏آيندى است."
سهراب سپهری
شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت كه حكم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در يك روز بهارى که درختان پس‏ از يك سرماى هشت نه ماهه در فاصله يكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از كنار پارك معهودش‏ گذشت. آرزويى گم در دلش‏ جوانه زد، "كاش‏ مجبور نبودم به سر كار بروم. همين جا پياده مى‌شدم و تا ظهر و شايد هم عصر را لابلاى اين درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل ديوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمين پوشيده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در يكدستى دست كمى از زمين سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از كنار پارك گذشت و اين سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراكنده، درخت‌هاى پراكنده و وسائط نقليه در ديدرس‏ نگاهش‏ بودند. ركسى آرزوى محالش‏ را از ياد برد. به روز درازى كه در پيش‏ داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش‏ باز بود، روى زانويش‏ رها شد. خستگى پيش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ كرد. كابوس‏ بيكارى هم مثل ابر تيره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.
بيش‏ از شش‏ سال بود كه در اين كارخانه كار مى‌كرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش‏ مى‌شناخت و با آن الفتى ديرينه پيدا كرده بود. الفتى كه گاه و بى‌گاه جايش‏ را به نفرتى ناگفته مى‌داد. و باز خوشحال بود كه كار مى‌كند و درآمد دارد. دستش‏ در خرج كردن دراز است و همين، رضايتى پنهانى و غرورى آشكار به او مى‌داد.
چنان بر كار سوار بود كه مى‌توانست با چشم بسته کارکند. اگر كابوس‏ دستگاه خودكار رهايش‏ مى‌كرد، شايد با چشم بسته كار مى‌كرد. اما كابوس‏ او را وامى‌داشت كه دقت كند، مبادا كه جايى از كار عيب داشته باشد. رئيس‏ مربوطه و رئيس‏ بالاتر و مدير كارخانه از كارش‏ رضايت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش‏ را اضافه نكرده بودند. دلايلشان لابد كافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نكرد. در واقع هيچ كس‏ اعتراض‏ نمى‌كرد. همين بود كه بود. غول دستگاه خودكار كه قرار بود بيايد و جاى آنان را بگيرد، حق اعتراض‏ را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنيد. وقتى كه براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر كه حالا همه او را فرانك صدا مى‌زدند و ركسى هم به تبعيت از ديگران او را فرانك مى‌خواند؛ به او گفت كه كارخانه يك دستگاه ماشين خودكار براى برچسب زدن به شيشه‌ها سفارش‏ داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هيچ نمى‌شود پيش‏ بينى كرد كه دستگاه كى وارد مى‌شود.
ركسى كار را با دلهره و كابوس‏ شروع كرد. سرپرست كه مرد ميانه سالى از اهالى آسياى جنوبى بود و مدت‌ها بود كه در اين كشور زندگى مى‌كرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مى‌كرد كه در كار دقت كند. با لهجه‌اى كه فهم آن براى ركسى كه تازه به اين كشور آمده بود، مشكل بود، كلماتى را پشت سر هم قطار مى‌كرد. ركسى گيج و ترس‏ زده نگاهش‏ مى‌كرد و خيال مى‌كرد از ماشين خودكار صحبت مى‌كند.
لودمیلا نام زنى بود كه كنار او كار مى‌كرد، زنی از اهالى رومانى؛ ميانه سال و سفيد چهره و كم حرف. لودمیلا شيشه‌هايى را كه ركسى برچسب می زد، در جعبه مى‌گذاشت. هميشه پشت به او كار مى‌كرد و ركسى جرات نمى‌كرد دوكلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار كه لودميلا دور از او مى‌نشست و با شوهرش‏ كه به نظر مى‌رسيد جوان‌تر از خودش‏ باشد به زبانى گفتگو مى‌كرد كه ركسى نمى‌فهميد.
هفته‌ها و ماه‌هاى اول محو كار، دقت و درست انجام دادن كار بود. به نظرش‏ مى‌آمد در فضاى ديگرى سير مى‌كند. شيشه‌ها كه مثل آدم‌هاى ماشينى پشت سرهم از راه مى‌رسيدند؛ ابتدا مثل جن‌هاى كوچكى بودند كه مى‌خواستند از زير دست او بگريزند و گاه مى‌گريختند. اما بتدريج دستش‏ و فكرش‏ سرعت عمل يافتند و توانست همه آن جن‌هاى كوچك را مهار خود كند. كم‌كمك فكر را از مسير كار خارج كرد و فقط با دستانش‏ كار كرد. فكر را گذاشت كه رها باشد. از كارخانه بيرون برود، به خانه برود، به خيابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود كه وقتى دوباره به كارخانه برمى‌گشت، با تعجب به ركسى مى‌گفت، "ريحانه هنوز اينجايى؟"
ركسى به حيرت به فكر خود مى‌خنديد و مى‌گفت، "ريحانه؟"
"يادت رفته؟ نامت را هم فراموش‏ كردى؟ مگر ريحانه نيستى؟"
ركسى آهى مى‌كشيد و هيچ نمى‌گفت.
هفته‌هاى اول كارش‏ بود كه مجبور شد، مجبور هم نشد، يعنى خوب، براى جورچ ، يعنى همان مسئول تايوانى تلفظ کلمه ریحانه مشكل بود. ريحانه در اين باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمى‌تواند كه نتواند. يعنى مى‌گويى اسممان را هم عوض‏ كنيم؟ مرا هم نِيدر صدا مى‌زنند. خوب اين مشكل آنهاست. نه مشكل من. من همان نادر هستم."
ريحانه لبخندى به شيطنت زد و گفت، "اما ديشب كه با سام حرف مى‌زدى، خودت را نِيدر معرفى كردى."
"مجبور بودم."
"من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض‏ كنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "
بعد بى‌آن كه كسى به ‌او گفته باشد، حدس‏ زد كه جورج نيز نام واقعى مرد تايوانى نيست. نام‌هاى زيادى از اهالى اين سرزمين‌ها به گوشش‏ خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.
آن شب تا ديروقت با نادر در باره نامى كه بايد روى خود بگذارد، بحث كرد. نادر زير بار نمى‌رفت و فقط اورا مسخره كرد. وقتى ديد ريحانه همچنان يك دنده روى تصميم خود ايستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر كار مى‌خواهى با آن بكن."
ريحانه دليل آورد كه اگر اين كار را نكنم، ممكن است بيكارم كنند. خوب، برايشان كه اشكالى ندارد. يكى را استخدام مى‌كنند كه تلفظ نامش‏ برایشان راحت تر باشد."
و بعد در رختخواب، آنقدر بيدار ماند، تا نام دلخواه خود را پيدا كرد. به نام‌هاى بسيارى فکر کرد. به نام‌هايى كه در اين كشور شنيده بود و يا در كتاب‌ها خوانده بود؛ اليزا، سو، اَن. از نام اَن خنده‌اش‏ گرفت. نه اين يكى را انتخاب نمى‌كرد. نام‌هايى مثل نانسى، مارگارت، آرلين و آنا. آنا را دوست داشت. او را ياد كتاب آنا كارنينا مى‌انداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم كرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمى‌آمد. چقدر نام‌ها بيگانه مى‌نمودند. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پيدا نكرده بود. به پدر و مادرش‏ فكر كرد. چرا او را ريحانه ناميده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان كه دختر كوچكى بود، به هركس‏ نام خود را گفته بود، شنيده بود كه چه اسم قشنگى! و يقين كرده بود كه قشنگ است. و حالا در اين كشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بيدارى نام ركسانا از ذهنش‏ گذشت. نام يكى از هم‌كلاس‏هايش‏ در سال آخر دبيرستان بود. دخترى كه از آذربايجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش‏ رنگى داشت. ركسانا پيانو مى‌نواخت. در جشن آخر سال دبيرستان پيانو زد. آن نغمه‌ها در دل و جان ريحانه آتش‏ افروخت. ريحانه با او دوست شد. چند بار به خانه‌اش‏ رفت و هربار به نغمه‌هاى پيانويش‏ گوش‏ كرد. ركسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سال‌ها از آن زمان مى‌گذشت. و ركسانا هنوز با آن نغمه‌هاى دل‌انگيز و آهنگ زيباى نامش‏ در خاطر ريحانه باقى بود. باخود عهد كرد، اگر صاحب دخترى شد، او را ركسانا بنامد. اما ركساناى او هيچ وقت به دنيا نيامد.
نام خود را يافته بود. صبح وقتى از خواب بيدارشد، اولين چيزى كه به نادر گفت همين بود.
"نامى را كه مى‌خواستم، پیدا کرد؛ ركسانا."
نادر كه آماده بيرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."
به سراغ پسرش‏ رفت كه در رختخواب بود. بيدارش‏ كرد كه به مدرسه برود. پسر كلاس‏ هشت بود وشب‌ها مجبور بود تا ساعت‌ها بيدار بماند و كار كند، تا بتواند انگليسى خود را به سطح كلاس‏ برساند. نادر او را در درس‏ كمك مى‌كرد. او نيز گهگاه معانى كلمات را برايش‏ از ديكشنرى بيرون مى‌آورد. به اين اميد كه خودش‏ هم گنجينه لغاتش‏ را زياد مى‌كند. اما اگر چند روز بعد به همان كلمه در جايى برمى‌خورد، به ندرت معنايش‏ را به ياد مى‌آورد. از تغيير نام خود با پيمان هيچ نگفت. گرچه به خود قبولاند كه براى حفظ كارش‏ مجبور به تغيير نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش‏ بود كه نمى‌خواست از آن با كسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در كارخانه."
و حالا پس‏ از شش‏ سال و پنج ماه و سه روز، با آن كه نام ركسى فقط در كارخانه بر زبان رانده مى‌شد، اما خود ريحانه به تدريج از ريحانه به ركسى تغيير ماهيت داده بود. گويى از جسمى به جسم ديگر حلول كرده بود. وقتى در خانه پيمان و نادر او را ريحانه صدا مى‌كردند، نام به نظرش‏ بيگانه مى‌آمد. سال‌ها پيش‏ اين نام زيباترين نامى بود كه شنيده بود. اما حال، از اين نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانه‌روزش‏ را ركسى بود. و بقيه ساعات روز...
از وقتى نادر پيتزايى باز كرد و پيمان به دانشگاهى در شهرى ديگر رفت، كسى در خانه نبود تا ريحانه را صدا بزند. و حالا...
لباس‏ كارش‏ را پوشيد و داشت به طرف جايگاه هميشگى خود مى‌رفت كه حس‏ كرد، كارخانه در سكوت آزاردهنده‌اى نفس‏ مى‌كشد. كارگران، بى ‌لبخندى به او نگاه كردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به ديگرى دوخته بودند. جورج نامه‌اى به دستش‏ داد. ركسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن كارخانه را درك كرد. نگاهى به پهلو دستى خود كه مرد جوانى از اهالى بنگلادش‏ بود و نام ذوالفقارش‏ را به ذول تبديل كرده بود، انداخت. او نيز با لبخندى غم زده جوابش‏ را داد. انگار مى‌گفت، فدا شديم، همه فدا شديم.
ركسى بى‌اختيار گفت، "پس‏ دستگاه خود كار چه مى‌شود؟"
اگر خبر ورود دستگاه خودكار را شنيده بود، آنقدريكه نمى‌خورد كه خبر بستن كارخانه را. گويى كه خبر مرگ عزيزى را به او داده باشند.
سرپرست كارخانه كه مرد كانادايى عظيم‌الجثه‌اى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسميت صدا مى‌زدند. مستراسمبت كارگران را در محوطه باز كارخانه جمع كرد و نطق مفصلى ايراد كرد كه ركسى چند جمله اول آن را درك كرد و به بقيه سخنان او نه گوش‏ كرد و نه توانست گوش‏ كند. مرگ كارخانه مثل غمى سنگين بردلش‏ نشسته بود. تعجب كرد كه چرا هيچ كس‏ گريه نمى‌كند و هاى و هوى به راه نمى‌اندازد. برعكس‏، بر چهره همه سكوتى بى‌تفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسميت چيزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شليك خنده كارگران در محوطه پيچيد. ركسى بيشتر تعجب كرد. به خود گفت شايد رسم مردم اين سرزمين چنين باشد كه در مرگ هم خنده و مسخره بازى مى‌كنند. سريال‌هاى خنده دار تلويزيون را به ياد آورد كه مردم براى هيچ و پوچ مى‌خنديدند.
تعجب كرد كه چرا به اين چيزها فكر مى‌كند. وقتى ديد همه جمعيت به طرفى مى‌روند، ماند كه چه كند. لودميلا بازوى اورا گرفت و كشيد.
پرسيد، "كحا؟"
"جشن خداحافظى."
ركسى بازهم حيرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش‏ مى‌خواست كنجى بنشيند و هاى هاى گريه كند. وبعد فكر اين كه مجبور نيست تمام روز پشت آن ماشين بايستد و كار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى كه شش‏ سال و پنج ماه وسه روز در سينه‌اش‏ مانده بود، رها شد. ياد پارك زيياى معهودش‏ افتاد. صبح كه از كنار آن گذشت چه وقار و چه شكوهى داشت. لباس‏ كار را از تن كند. نامه اخراج را در كيف گذاشت و از كارخانه بيرون آمد. فضاى كارخانه، ماشين آلات خاموش‏، مثل اجساد مردگان در حال پوسيدن بودند. از هم اكنون بوى تعفن مى‌دادند.
منتظر اتوبوس‏ شد كه در اين وقت روز دير به دير مى‌آمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش‏ گسترده بود. چيزى سرد در درون ركسى، درست زير قلبش‏ نشسته بود. از لحظه‌اى كه حس‏ كرد پيوندش‏ با كارخانه قطع شده است، آن را زير قلب خود حس‏ كرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فكرى كم‌رنگ از ذهنش‏ گذشت، "نكند سكته كنم." در هواى آزاد نفس‏ بلند كشيد. اتوبوس‏ را ديد كه از دور دست مى‌آيد. به شوق رسيدن به پارك لبخند زد. اما از سرمايى كه زير قلبش‏ بود كاسته نشد.
اتوبوس‏ به ايستگاه رسيد. يكى دونفرى پياده و چند نفرى سوار شدند. ركسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس‏ به راه افتاد. ركسى گيج و ماتم زده بود. چشم به بيرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى ديد. به ياد نياورد كه زن كجا سوار اتوبوس‏ شد. اول به چشمان خود شك كرد. چند بار پلك زد. شايد آنچه مى‌دید، فقط خيال بود. اما نه خيال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شكل و شمايل خود او. گويى تصوير خود را در آينه مى‌ديد. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس‏ كند، كه نكرد. يعنى جرات اين كار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خويش‏، اتوبوس‏ به ايستگاه مقابل پارك رسيد. زن پياده شد. ركسى هم بى اختيار به دنبال زن پياده شد. زن روى نيمكتى زير درختان پارك نشست. ركسى نيز او را دنبال كرد و دركنار او نشست. چند بار زبان باز كرد كه با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمى‌آمد.
زن مثل جسدى ساكت بود. نگاهش‏ به نقطه نامعلومى خيره بود. كتابى روى دستش‏ باز بود. همان كتابى كه ركسى مى‌خواند؛ از يك نويسنده جديد.
پارك، درختان و محوطه باز بين درختان در سكوت پيش‏ از ظهر بهار و در هوايى آرام و بى‌باد كه به ندرت در اين شهر بادخيز اتفاق مى‌افتاد، سر در جيب تفكر فرو برده بودند. ركسى حس‏ كرد خوابش‏ مى‌آيد. چقدر دلش‏ مى‌خواست مى توانست زير سايه درختان دراز بكشد و چند ساعتى بخوابد. به اين خواب نياز داشت. شش‏ سال و پنج ماه و سه روز بود كه هر صبح مثل ماشين كوكى از خواب بيدار مى‌شد. در تاريك روشن صبح براى پيمان و نادر صبحانه حاضر مى‌كرد. ساندويجش‏ را آماده مى‌كرد. گاه حتى شام شب را هم مى‌پخت. نادر در رختخواب بود كه او مى‌رفت. سه چهار سالى مى‌شد كه ديگر نادر را چندان نمى‌ديد. اگر هم مى‌ديد، نادر خواب بود. گاهى در ميهمانى‌ها و خانه دوستان و يا خانه خودشان، اگر دوستى به ديدنشان مى‌آمد. و يا عيد نوروز كه فقط به چند ساعت محدود مى‌شد. مغازه پيزايى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش‏ به خانه مى‌رسيد.
ركسى فكر كرد. فكر كه نه. از وقتى زن هم‌زاد خود را ديد، (اين نامى بود كه خود به زن داد.) ديگر فكر مشخصى با او نبود. فكرها در توده متراكمى از ابر، كم رنگ و كم رنگ‌تر مى‌شدند. فقط خيالى محو در او بود كه كاش‏ مى توانست زير درختان دراز بكشد و بخوابد. گرچه خانه‌اش‏ را داشت. آپارتمانى در طبقه بيست و پنجم يك ساختمان سى و شش‏ طبقه، در كنار يكى از شاه‌راه‌هاى بزرگ كه وسائط نقليه چون رودخانه‌اى خروشان هميشه از آن گذر مى‌كردند. اما ركسى هيچ ميلى به خانه رفتن نداشت. خانه ديگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. اين فكر دوباره مثل فكر مرگ عزيزى دل او را فشرد و سرما را زير قلب خود حس‏ كرد. در همان لحظه كه تصميم به خوابيدن زير درختان چنان در او قوى شد كه از جاى بلند شد. ديد كه زن هم‌زادش‏ جلوتر از او راه افتاد و رفت زير سايه درخت تنومندى، كتاب و كيف خود را زير سر گذاشت و خوابيد. ركسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "
ديگر ميل به خواب نداشت. فقط مى‌خواست بداند زن تا كى‌ مى‌خوابد. و وقتى بيدار شد، با او به گفتگو بنشيند و بگويد، من، يعنى ركسى در اين لحظه، و يادش‏ آمد كه نام واقعى‌اش‏ ريحانه است. اما مدت‌ها بود كه اين نام را از ياد برده بود. اصلا به ياد نياورد كه كى اين نام را شنيده است. در واقع مدت‌ها بود كه ديگر كمتر كسى او را ريحانه صدا مى‌زد. خودش‏ هم باورش‏ شده بود كه ركسى شده است.
آرى مى‌خواست با زن درد دل كند. مدت‌ها بود كه با كسى درد دل نكرده بود و حالا كه درد مرگ عزيزى را با خود داشت، بايد از آن حرف مى‌زد. پس‏ به انتظار نشست. كم كمك حس‏ كرد چيزى به رنگ شادى در دلش‏ سرريز مى‌كند. شادى رهايى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى كه اطراف او را گرفته بود و آسمان كه رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان كه صدايشان خاموشى درخت‌ها را آشفته نمى‌كرد. اين شادى، شادى موذى و آزاردهنده‌اى بود. آدمى در مرگ عزيزى نمى‌تواند شاد باشد. اما ركسى شاد بود. و منتظر بود كه هم‌زادش‏ از خواب بيدار شود.
نشست. تا كى؟ ندانست. ديد كه بهار با تابستان و تابستان با پاييز جا عوض‏ كرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخه‌ها فروريختند و هم‌زاد ركسى همچنان زير درختان خوابيده بود. شايدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. ركسى وقتى به خود آمد كه زن تماما زير برگ‌هاى خشك مدفون شده بود.
بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى ديگر كه او ساعت شش‏ و نيم از كارخانه برمى‌گشت، ساكت بود. نادر در پيتزايى مشغول پخت وسفارش‏ گرفتن پيتزا بود و پيمان هم درشهرى ديگر، با دروس‏ دانشگاهى كلنجار مى‌رفت. او بايد براى خود غذا مى‌پخت. تلويزيون تماشا مى‌كرد. به سريال‌هايى كه اصلا خنده دار نبود، مى‌خنديد. آگهى‌هاى تجارتى را براى هزارمين و ده هزارمين بار نگاه مى‌كرد و فحش‏ مى‌داد. چُرت مى‌زد و روزنامه‌هاى ايرانى را مى‌خواند. به يكى دو دوست تلفن مى‌زد و حرف‌هاى تكرارى را تكرار مى‌كرد. و بعد شب مى‌شد. مى‌خوابيد. نزديكى‌هاى صبح حضور نادر را حس‏ مى‌كرد. تنش‏ گاه بوى هم‌خوابگى مى‌داد. بلند مى‌شد. به اتاق پيمان مى‌رفت كه حالا خالى بود. روى تخت او مى‌خوابيد. در حالى بين خواب و بيدارى، هنوز بوى هم‌خوابگى را حس‏ مى‌كرد. مى‌خواست عق بزند. به خواب مى‌رفت. خواب‌هاى پريشان مى‌ديد. جورج را خواب مى‌ديد كه با لودميلا عشق‌بازى مى‌كرد. و شوهر لودميلا را در خواب مى‌ديد كه به خانه‌شان آمده و مى‌خواهد يك دختر ايرانى سفارش‏ بدهد. بيدار مى‌شد. به ياد ايران مى‌افتاد. هرچه فكر مى‌كرد، نام كوچه‌اى را كه دختر دايى‌اش‏ نسترن زندگى مى‌كرد به ياد نمى‌آورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودكار را مى‌ديد كه در اتاق نشيمن كار گذاشته بودند و او از آن مى‌ترسيد. نادر با آن ور مى‌رفت و مى‌خواست با آن پيتزا درست كند. به صداى ساعت از خواب بيدار مى‌شد. صبحانه نخورده از خانه بيرون مى‌رفت.
نفس‏ عميقى كشيد. چقدر خوب بود كه فردا مجبور نبود به سر كار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزيزى بر دلش‏ چنگ انداخت. اما گريه نكرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن كارخانه را به او داد. نادر پرسيد، "پس‏ دستگاه خود كار چى شد؟ مگر سفارش‏ نداده بودند؟"
"من چه مى‌دانم."
"پس‏ فقط با كابوسش‏ روح مرا و خودت را سوهان مى‌زدى."
"تقصير من نبود."
گوشى را گذاشت. زندگى عجيب خالى شده بود. آن كه مرده بود، روزها و شب‌هاى خالى براى ركسى به جاى گذاشته بود.
روى راحتی دراز كشيد. ياد هم‌زادش‏ افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش‏، چه شهامتى داشت. آن‌قدر زير درختان ماند، تا برگ‌ها او را مدفون كردند و من..."
سعى كرد به آينده فكر نكند. اما آينده مثل همان ماشين خودكار بود. كه بود و نبود. قرار بود بيايد. هم مى‌آمد و هم نمى‌آمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. يازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.
بعد ركسى كه حالا دوباره ريحانه شده بود و نام ركسى در خاطره‌اش‏ گم شده بود. در بيمارستانى در اين شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش‏ كه پس‏ از شش‏ سال ازدواج هنوز نمى‌خواست بچه‌دار شود، در كنارش‏ بودند. هيچ نمى‌دانستند در درون او چه مى‌گذرد. فقط مى‌ديدند كه لبخندى بر چهره‌اش‏ نشسته است. دستانش‏ گاهى به سوى نامعلوم دراز مى‌شود. ريحانه در همان پارك معهودش‏ بود. پاركى كه شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از كنارش‏ گذشت و هرروز آرزو كرد كه ساعتى در سايه درختان و آن محوطه باز بنشيند و به صداى پرندگان گوش‏ كند. ريحانه حال زير درختان روى تكه چمن سبزى دراز كشيده بود و منتظر بود كه برگ درختان رنگ عوض‏ كنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ريحانه هم‌زاد خود را ديد. به روى او لبخند زد و سلام كرد. سلامش‏ راپيمان شنيد وگفت، "بابا ريحانه سلام مى‌كند."
"به كى؟ به من؟"
هم‌زاد گفت، "به تو نه. به من."

31 ماه مه 1996
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 01-11-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چگونه نگراني را از ذهن خود دور كنيم

سخني از اين داستان: «وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری می‌گیرد باید برای آن برنامه‌ریزی کند و افکارش را متمرکز نماید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هیچ‌گاه آن شب را که یکی از شاگردان من در کلاس شبانه جریان نگرانی‌اش را برایم تعریف کرد فراموش نمی‌کنم. چند سال قبل، این شاگردم که بنا به خواسته‌ي خودش نام واقعی او را نمی‌گویم و در این‌جا با نام مستعار (ماریون داگلاس) نامیده شده، دو بار گرفتار حادثه‌هایی ناگوار شد. اولین واقعه، مرگ دختر 5 ‏ساله‌اش بود، او شدیداً به فرزندش علاقمند بود. دو ماه پس از مرگ دخترش خدا دختر دیگری به او داد که او نیز 5 ‏روز پس از تولدش مرد و غمی سنگین بر غم پدر افزود.


‏«عصر یکی از روزهایی که در دریایی از ماتم و اندوه شناور بودم، پسر چهار ساله‌ام به نزدم آمد و گفت: بابا نمی‌خوای يه قایق چوبی کوچولو برام بسازی؟

‏بنابر گفته‌ی خودش: «این مصیبت‌ها بالاتر از توان و ظرفیتم بود. نه قادر به خوابیدن بودم، نه اشتهایی به غذا داشتم، بطور کلی غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. به شدت مضطرب و هیجان‌زده بودم. اعصابم شدیداً تحریک شده بود، تا جايی که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. به ناچار به پزشک مراجعه کردم. اولین پزشک برایم قرص خواب‌آور تجویز کرد و دیگری دستور داد که به یک سفر تفریحی بروم. با وجود این‌که هر دو کار را انجام دادم، ولی تغییری در وضعیتم ایجاد نشد. احساس می‌کردم که تمام بدنم مابین لبه‌های فولادی یک گیره‌ي آهنی قرار گرفته و دم به دم این لبه‌ها به هم نزدیک می‌شوند و به من فشار می‌آورند. چنان‌چه شما در زندگی دچار فشارهای روحی - روانی و استرس و افسردگی نشده باشید، هرگز قادر به درك وضعیت من در آن روزها نخواهید بود.» ‏سرانجام دوست ما تصمیم می‌گیرد که خودش مشکل‌اش را حل کند. او روش مقابله با غم و ناراحتی و نگرانی‌اش را این‌طور بازگو کرد: ‏واقعاً در آن لحظه، حوصله‌ي انجام دادن هیچ کاری را نداشتم، اما پسرم لجوجانه خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. برای اینکه از دستش خلاص شوم کوتاه آمدم. حدود 3 ‏ساعت کار ساختن قایق به طول انجامید. پس از این‌که کارم تمام شد به یکباره متوجه شدم که در تمام مدتی که مشغول ساختن قایق برای پسرک لجبازم بودم، اصلاً به مصیبت و ناراحتی که داشتم فکر نکردم. در واقع طی چند ماه گذشته تنها زمانی که فکری راحت داشتم همین 3 ‏ساعت بود. و با این کشف تا حدود زیادی غم و غصه‌ام کم شد و تازه بعد از 3 ‏ماه فهمیدم که می‌توانم به دقت فکر کنم. یافته‌ي جدید من این بود که وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری می‌گیرد باید برای آن برنامه‌ریزی کند و افکارش را متمرکز نماید. و دیگر نگرانی‌های خارج از محدوده‌ي آن کار نمی‌تواند مشکل موجود را تحت تأثیر قرار دهد. زمانی را که من به ساختن قایق اختصاص دادم باعث شد حداقل برای چند ساعت سرگرم موضوع دیگری باشم و تشویش و دلواپسی را از من دور کرد.»

ویرایش توسط ابریشم : 01-11-2011 در ساعت 07:11 PM
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-12-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چتر و گربه و ديوار باريك

هرگز نخواسته بودم نويسنده باشم. همه چيز با يك ساعت مچي«وست اند واچ» شروع شد. تقصير هم تقصير گاو بود.

كلاس چهارم بودم يا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ي اتاق و يكي دو ساعتي مي‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جاي نوشتن، ته مدادم را مي‌جويدم. پدر كه با جديت و علاقه‌ي زيادي وضع درسي مرا زير نظر داشت، گمانم حالت غيرعادي مرا ديده بود كه گفت: «چرا مثل خر توي گل گير كرده‌اي؟»

من نمي‌دانستم خر چطور توي گل گير مي‌كند. اما خودم يكي دو بار توي گل گير كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالي دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.

آن روز درس تازه‌اي داشتيم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را مي‌فهميدم چيست، چيزي را بايد عينا رونويس مي‌كرديم. نه يك بار، نه دو بار، گاهي بيست سي بار. حساب را هم مي‌فهميدم چيست، چيزي را بايد در چيزي ضرب مي‌كرديم يا از چيزي كم مي‌كرديم يا به چيزي اضافه مي‌كرديم. و مگر در زندگي روزمره كار ديگري غير از اين مي‌كرديم؟ اما نوشتن «انشاء» چيز تازه‌اي بود.

پدر گفت: «اين كه چيزي نيست.»

راست مي‌گفت. براي پدر هيچ چيزي چيزي نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بيشتر نخوانده بود اما هم او بود كه براي اولين بار در ده زادگاهش زورخانه داير كرده بود؛ پايگاهي براي تبليغ عقايدش (پدر بفهمي نفهمي توده‌اي بود). هم او بود كه با مكاتبات پيگيرش به اين مقام يا آن، سرانجام، پاي پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پاي برق را و حمام‌ بهداشتي و كلانتري و تلفن را. اين را همه مي‌دانستند. اما پدر كار ديگري هم كرده بود كه هيچ‌كس نمي‌دانست، جز من. پدر نمي‌دانست كه من روزي آن كشوي سحرآميز را كه ****و ممنوعه‌ي او بود، باز كرده‌ام و، ميان اشياء مرموزي كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابي كه در صفحه‌ي اولش وصيت كرده بود: «هيچ يك از فرزندانم حق ندارد تا زماني كه در قيد حيات هستم اين كتاب را بخواند.»

براي پدر نوشتن انشاء چيزي نبود. براي من اما نوشتن معناي اطاعت را داشت. چيزي را بايد مي‌گذاشتند جلووم و به من تكليف مي‌كردند از روي آن بنويسم. و اين كاري بود كه، در واقع، در همه‌ي موارد زندگي مي‌كرديم. گفتم: «آخر چطور؟ بايد چيزي باشد كه از روي آن بنويسم!»

گفت: «از روي فكر خودت بنويس».

با حيرت به او نگاه كردم. اول بار بود كه به فكر من اهميت داده مي‌شد.

گفت: «موضوع انشاء چيست؟»

گفتم: «فايده‌ي گاو».

گفت: «خب، گاو حيوان مفيدي است. هر فايده‌اي كه دارد، يكي يكي بنويس.»

بي‌آنكه حيوان مفيدي باشم، مثل گاو، خيره شدم به پدر، چه چيزي را بايد مي‌نوشتم؟ آخر من به عمرم گاو نديده بودم. همه‌اش لوله‌هاي نفت بود و ماشين و كشتي و اسباب و آلات صنعتي.

وقتي گفت «گاو به ما شير مي‌دهد» حيرت من بيشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و ديده بودم همه‌ي هشت بچه‌اي را كه بعد از من به دنيا آمده بودند مادرم شيرشان را از داخل قوطي حلبي‌يي فراهم مي‌كرد كه رويش به انگليسي نوشته شده بود: Milk Klim ، و شكل اين قوطي هيچ شباهتي نه به پستان مادر داشت و نه به پستان هيچ حيواني.

اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ي موضوعي كه هيچ نمي‌شناختم. و تازه چقدر؟ يك صفحه‌ي تمام. و حالا همه‌ي آن چيزي كه من درباره‌ي گاو مي‌دانستم به يك خط هم نمي‌رسيد. نمي‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگي كداميك از حيوانات روستايشان را ديده بود كه دلش سوخت، دفتر را برداشت، صفحه‌اي از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.

در سكوت به گره ابروانش خيره شدم؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روي كاغذ مي‌لغزيد و هر بار كه به آخر سطر مي‌رسيد با قاطعيت و اطمينان كمي پايين مي‌سريد. صداي خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صداي جادويي ِ اتفاقي بود كه جنس آن را نمي‌شناختم. در چهره‌ي پدر حالت خدايي را مي‌ديدم كه از هيچ، چيزي را خلق مي‌كرد. يك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همين‌ها را با خط خودت بنويس توي دفترت، و وقتي معلم صدايت كرد بخوان.»

كلاس در سكوت و حيرت فرو رفته بود. انشايي كه من خوانده بودم هيچ ربطي نداشت به پرت و پلاهايي كه ديگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسي در نگاهش آنهمه تحسين نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم مي‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامي دست كرد و از جيبش ساعت «وست اند واچ» ي را بيرون آورد و گفت: «اين هم جايزه‌ي انشاي بسيار زيبايي كه نوشته‌اي.» بعد رو كرد به كلاس: «تشويقش كنيد!»

بيهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمي مثل من در موقعيتي مثل آن، بيهوشي است. آخر قيمت يك ساعت وست اند واچ ده‌ها برابر قيمت يك چتر بود كه همه‌ي دوران كودكي در آرزويش بودم و هرگز كسي برايم نخريد؛ چون نخستين چتر زندگي‌ام را، هنوز باز نكرده، توفاني مهيب از دستم ربود، كوبيد به تير چراغ برق، و لاشه‌ي درهم شكسته‌اش را هم چنان با خود برد كه گويي هنوز در جايي از اين جهان دارد مي‌بردش.

آن روز اين معلم انشاء تا حد خدايي در ذهنم بالا رفت. خدايي كه براي سال‌ها متانت و شخصيتش الگوي رفتار و زندگيم بود. تا آن روز شوم كه تصويرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چيزي هم براي هميشه در من ويران شد.

آه اي ساعت «وست اند واچ»! تو مسير زندگي مرا عوض كردي. واداشتي‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشاي هفته‌ي بعد باشم. واداشتي‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روي موضوع هفته‌ي بعد كار كنم شايد اين بار معلم، نه از جيبش، كه از گوشه‌اي چتري بيرون يباورد و جايزه بدهد.

ديگر از جايزه خبري نشد. اما هر بار كه باران مي‌آمد و من خيس آب به مدرسه مي‌رسيدم يا خانه، به نوشتن چيزي مي‌انديشيدم تا چتري باشد براي لكنت حضورم.

يك روز، وسط درس علم الاشياء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌يچ چيزي با معلم گفت و كاغذي را به دستش داد. هيچ‌گاه از پچپچه بوي خوشي نمي‌آيد. چيزي را در هوا منتشر مي‌كند كه ذاتِ ناامني است.

معلم صدايم كرد. حفره‌اي در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و راه افتاديم. از راهرو كه پيچيديم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدير مدرسه پيدا شد؛ و در قاب اريب در، چهره‌ي چند نفر ديگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌هاي بالاتر؛ همگي رنگ‌پريده و لرزان. چيزي مرا گره مي‌زد به اين صف ترس‌خورده و پريشان. براي يك آن، حضورشان مرا بيرون كشيد از تنهايي در برابر مصيبتي كه نمي‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.

به دفتر مدير وارد شدم. سكوتي سنگين همانجا دم در ميخكوبم كرد. مدير بي هيچ كلامي نگاهم كرد. هيچ چتر حمايتي در اين نگاه نبود. آرام برگشت به سمت ديگر اتاق؛ آنجا كه عينكي دودي روي عضلات يخ‌زده‌ي صورتي سنگي سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز مي‌دهد به سكوت كسي كه ترا احضار كرده است سرنوشت شومي است كه برايت رقم زده است. اين سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشناي ديگر، باز هم از كلاس‌هاي بالاتر، به صف لرزان ما پيوست و عاقبت، آن صورت سنگي از پشت عينك دودي به سخن درآمد: «راه بيفتيد!»

به كجا مي‌رفتيم؟

مي‌رفتيم؟ چه سؤال ابلهانه‌اي! هر كسي مي‌رود لابد مي‌داند به كجا. ترسِ از «مكان» هنگامي لگام مي‌گسلد كه ترا ببرند.

به كجا مي‌بردندمان؟

خياباني اصلي شهر را دو قسمت مي‌كرد: يك سو خانه‌هاي كارگران بود و سوي ديگر، با فاصله‌اي به پهناي يك ميدان، خانه‌هاي كارمندان. ماشين لندروري كه ما را مي‌برد پيچيد به سوي منطقه‌ي سرسبز كارمندان. چنگ مي‌زدم، مثل چنگ زدن نابينايي در نور، به هر چه از ذهنم مي‌گذشت مگر اندكي روشنا بتابانم به سرنوشتي كه پنهان بود. چهره‌ي پدر را مي‌ديدم كه هفته‌اي بود عبوس بود و درهم بود. لكه‌ي كوچكي از روشنا افتاد روي روزنامه‌اي كه پيش پاي پدر بود. پدر نشسته بود روي قالي؛ زانو را ستون دست‌ها كرده بود و دست‌ها را ستون پيشاني. كسي جرئت نمي‌كرد از پدر بپرسد. دزديده از گوشه‌ي چشم نگاه كردم. تيتر درشت روزنامه‌ي كيهان زير نگاه خيره‌ي پدر له مي‌شد: «عاملان قتل منصور دستگير شدند.» يادم آمد به شبي كه پدر، با آن همه هيبت و نفوذ، مثل بچه‌اي، تا صبح مي‌گريست و بي‌وقفه به هق‌هق دم مي‌گرفت: «استغفرالله ربي و اتوب اليه.»

چه اتفاقي افتاده بود؟‌ از چه چيزي توبه مي‌كرد؟ هيچگاه نفهميدم. اما اين را مي‌دانم كه از فرداي آن روز عكسي روي ديوار اتاقمان ظاهر شد كه زيرش نوشته شده بود: «مرجع تقليد شيعيان جهان حضرت آيت‌الله العظمي روح الله الموسوي الخميني». با ظهور اين عكس، آن پدري كه ما بچه‌ها را به هوا مي‌انداخت، مي‌خنديد و تصنيف «گل پري جون» را مي‌خواند، براي هميشه از خانه‌مان رفت و بجاي او مرد عبوسي آمد كه به ما امر و نهي مي‌كرد؛ ته‌ريشي داشت، تسبيح مي‌انداخت و به هر خانه‌اي كه پا مي‌نهاد، پيش از هر چيز، دستور مي‌داد راديويشان را خاموش كنند.

ماشين پيچيد به سمت خياباني كه مي‌شناختم و در انتهاش خانه‌اي بود كه از آن فقط به پچپچه سخن مي‌رفت. بي‌اختيار برگشتم به سمت بغل دستي كه از من سه سالي بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلويم زد.

ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ي سرسبز جلو عمارت ساواك با خود برديم تا گره بزنيم به وهم نيمه‌تاريك راهروي ورودي عمارت.

هيچ شادي آنقدر بزرگ نبود كه شادي ديدن معلم انشاء وقتي كه هدايتمان كردند به اتاقي كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبري نبود اما معلم انشاء آرام و باوقار نشسته بود روي صندلي سياه رنگي كنار ميز. پس اين معلم مهربان، اين خداي زندگي‌ام آمده بود تا چتر حمايتش را بگستراند روي سر «انشاء نويس نابغه‌اي» كه كوچك‌ترين فرد اين صف رنگ‌پريدگان لرزان بود.

از سر صف شروع شد. ايستاده بوديم به ترتيب قد و من در ته صف. جرقه‌ها بود كه از پوست‌هاي ملتهب صورت برمي‌خاست وقتي دست سنگين و ورزيده‌ي سرهنگ فرود مي‌آمد: «چلقوزاي احمق گه، كي گفته بود پاتونو بذارين تو مسجد؟»

وقتي پوست صورت من گر گرفت، هيچ چتر حمايتي سايه‌گستر خفت و تنهايي‌ام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روي همان صندلي سياه‌رنگ كنار ميز. نگاهم كرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شيشه‌اي تهي بود از هر شفاعتي. يك دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكننده‌ي دنداني از طلا چيزي را در درون من ويران كرد. چرا آن همه سال نديده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود خنديده بود اما برق طلايي نبود. يا بود و فقط بايد در همين لحظه مي‌ديدمش؛ مثل نقطه‌اي مشتعل بر پايان هستي يك خدا.

روضه‌خوانان نوجواني كه در شب‌هاي ضربت خوردن حضرت علي، به شيوه‌اي نمايشي، چراغ‌هاي مسجد را خاموش مي‌كردند و انشاهايشان را در تاريكي زير گنبدها سر مي‌دادند، با همان يك سيلي آزاد شدند و تعهد كردند ديگر از اين غلط‌ها نكنند. اما سيلي بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آيد.

تابستان‌ها، گرما و شرجي بيداد مي‌كرد. زن‌ها در حياط مي‌خوابيدند و مردان تختخواب تاشوي بروجردي‌شان را در بيرون خانه‌ها علم مي‌كردند و به واقع در كوچه مي‌خوابيدند. ميان رديف خانه‌ها بيابان بود؛ فضاي باز بي‌آب و علفي كه اگر گرما به نهايت مي‌رسيد تخت‌ها را مي‌كشاند به وسط اين بيابان. صبح، اگر مه بود، همين طور كه قالب يخ بر دوش مي‌رفتي، از اين جماعت خفتگان در بيابان، فقط تكه‌اي دست مي‌ديدي، سري، يا تكه‌اي از پا كه بيرون زده بود از سپيدي مه و ملافه‌ها. به كابوس مي‌مانست. بايد چند سالي مي‌گذشت، آتش جنگي در مي‌گرفت، تا باز همان سرها و پاها و دست‌ها را ببيني، تكه‌تكه، غرقه در خون، ميان سپيدي كفن‌ها. اما هنوز خيلي مانده بود تا برسيم به سال‌هاي كفن.

در يك نيمه‌شب تابستان كه گرما و شرجي همه چيز حتا نور مهتاب را خيس عرق كرده بود، اين معلم انشاء از كوچه‌مان مي‌گذشت. چند سالي بود نديده بودمش. درست‌تر بگويم، احتراز مي‌كردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه ديد جلو آمد. هر دو در وضعي بلاتكليف بوديم. نشست بر لبه‌ي تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبيرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستين كار من در مجله‌ي خوشه چاپ شده بود و اين در شهرستان كوچكي مثل بندر ماهشهر صدا مي‌كرد. وقتي گفت نمايشنامه‌ي مرا خوانده، گفتم: «اين نتيجه‌ي ساعت وست اند واچ شماست.»

سكوت مرموزي كرد. ذرات ملتهب آشفتگي، مثل شرجي و نور مهتاب، خيمه زده بود در اطراف. چيزي روي قلبم سنگيني مي‌كرد. حال كسي را داشتم جفا ديده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشايمان را بجاي آنكه در مسجد بخوانيم در مجله مي‌نويسيم. اميدواريم ديگر براي اين يكي سيلي‌مان نزنيد.»

گفت: «منظورت را نمي‌فهمم.»

گفتم: «دوران مدرسه براي بچه‌ها دوران عجيبي است. آدم از بعضي معلم‌ها مي‌ترسد، از بعضي نفرت پيدا مي‌كند، و به بعضي عشق مي‌ورزد. من به شما ارادت عجيبي داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببينم.»

گفت: «به جده‌ام زهرا من ساواكي نيستم.»

«به جده‌ام ...»! چه فلاكت غريبي در اين كلمات بود. ديگر هيچ چيزي از اين خداي كاغذي سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه مي‌كرديد؟»

گفت: «سرهنگ همشهري ماست. رفته بودم سري بزنم.»

فايده‌اي نداشت. چرا بايد بيش از اين ويرانش مي‌كردم؟ كه از او اعتراف مي‌گرفتم؟ و مگر اين همان كاري نبودكه ساواك با ديگران مي‌كرد؟ سعي كردم سر و ته قضيه را هم بياورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچي ممنون.»

در پرتو نور مهتاب، يك آن، همان برقي را در چشمانش ديدم كه آن روز پس از خواندن انشاء ديده بودم. اما چيز شومي در فضا بود كه مي‌رفت همه‌ي ذرات مهتاب را از جنس خود كند.

برخاست و همين‌طور كه با من دست مي‌داد گفت: «آن ساعت را پدرت خريده بود. خواسته بود وقتي انشاء تمام شد به عنوان جايزه به تو بدهم!»

معلم انشاء از خم كوچه پيچيد و گم شد در غبار شرجي و شب. و من، ويران از ضربه‌اي كه فرود آمده بود، روي تخت دراز كشيدم. يعني مي‌دانست كه آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟

خيره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضاي تاريك ميان ستارگان، چيزي ويران شده بود. برخاستم. خيره شدم به انتهاي كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجي و شب گم شده بود. چه فرقي مي‌كرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاري مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پيش گم شده بود. نگاه كردم به بيابان؛ به پرهيب ترس‌آور تختخواب‌هايي كه شرجي و دم هوا رانده بودشان تا دوردست تاريكي؛ نگاه كردم به سپيدي ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگاني كه به بقاياي قتل‌عامي مهيب شباهت داشت.

دوباره دراز كشيدم روي تخت و خيره شدم به آسمان. يادم آمد به شبي كه از يك غيبت چند روزه‌ي پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوي سحرآميز. همين كه بازش مي‌كردي عطري گيج‌كننده به مشام مي‌رسيد. هر چيز كه آنجا بود رمز و رازي داشت كه براي كشفش بايد سال‌ها مي‌گذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جواني‌اش بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم. برش داشتم. تا صبح مي‌خواندم و مي‌گريستم. همه‌اش شرح روياهايي كه خاكستر شده بود. مثل همين روياي نويسنده شدنش. براي تحقق اين رويا تا آنجا پيش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تايپ كرده بودند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافي‌اش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپي كنده بودند روي جلد گالينگور.

چهل و پنج سال پيش، در شهرستاني دور افتاده كه نه چاپخانه‌اي داشت، نه كتابخانه‌اي، نه كتابفروش و نه كتابخواني، پدر در كشو ميزش كتابي چاپ شده داشت، كتابي در تيراژ يك نسخه.

نويسنده شدن من حاصل يك تباني بود؛ حاصل توطئه‌ي پدري كه براي نويسنده شدن محتاج توطئه‌ي كسي نبود. اما اين مردي كه همه‌ي زندگي‌اش در طنيني آخرالزماني گذشت، بزرگ‌ترين شكست زندگي‌اش نه ناكامي خودش در نويسندگي، كه نويسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جواني كرده بود؛ به وقت لامذهبي. و رويايش وقتي متحقق شده بود كه بزرگ‌ترين آرزويش ديگر نه نويسنده شدن من، كه ديدن من در «لباس روحانيت» بود. وقتي ديد حريف نمي‌شود،‌گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»

يك سال تمام بازي‌اش دادم. گمان مي‌كرد پزشكي ثبت‌نام كرده‌ام. شبي كه فهميد تئاتر مي‌خوانم، تا صبح مي‌گريست. مي‌گفت: «پسرم مطرب شده است!» بيچاره نمي‌دانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولين مشق‌هاي موسيقي‌اش را آغاز خواهد كرد!

حالا من مي‌نويسم بدون هيچ رويايي. مي‌نويسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه‌ي پدر رقم زده است. بر عليه اين سرنوشت به اشكال مختلف شورش كرده‌ام. در بيست سالگي نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابي مي‌خواندم، نه كلمه‌اي مي‌نوشتم. سه سال تمام تلويزيون را تا برفك‌هايش، و روزنامه‌ي كيهان را تا آگهي‌هاي ترحيمش نگاه مي‌كردم. تا آن شب شوم زمستاني كه دستي نامريي گريبانم را گرفت و از رختخواب بيرون كشيد.

نيمه‌هاي شب بود. دراز كشيده بودم كنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌هاي شهواني دو گربه خوابم را ضايع كرده بود. در آن هنگام گمان مي‌كردم اين ضجه‌ها شهواني است. سال‌ها بايد مي‌گذشت تا بدانم كه دو گربه وقتي روي ديواري باريك به هم برسند بايد يكي برگردد تا راه باز شود براي ديگري. و چون هيچ‌يك كوتاه نمي‌آيد اين كشاكش آنقدر ادامه پيدا مي‌كند تا سرانجام زور يكي بچربد به ديگري.

آن دست نامريي دست كدام‌يك از گربه‌هاي درونم بود؟

قلم را برداشتم. اغراق نمي‌كنم اگر بگويم حال كسي را داشتم كه با پس‌گردني نشانده باشندش پشت ميز. نمايشنامه‌ي «نامه‌هاي بدون تاريخ ...» حاصل اين پس‌گردني بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روي ديواري باريك مقابل هم در آمدند. از آن پس، بر عليه اين سرنوشت تحميلي، به شكل‌هاي ديگري تمرد كردم. خودم را شقه‌شقه كردم: كارگرداني تئاتر، نوازندگي، آهنگسازي ... تا حد زيادي هم موثر بود. كمتر از هر نويسنده‌ي هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالي است كه تسليم سرنوشتم شده‌ام.

اگر ترس زائيده‌ي ناآگاهي به چيزهايي است كه در اطراف‌مان مي‌گذرد، بايد بگويم «نوشتن» تنها چتري است كه زير آن احساس ايمني مي‌كنم؛ چتري كه زير آن واقعيت‌ها خودشان را برهنه مي‌كنند. سي و چهار سال تمام، آن ساعت «وست اند واچ» و آن كتاب خاطرات براي من دو واقعيت مجزا بودند؛ بي‌هيچ ارتباطي با هم. (ساعت نشانه‌ي ذوق و ابتكار پدري بود مراقب وضع درسي فرزند، و كتاب خاطرات نشانه‌ي استعدادي كه اگر محيط مناسبي می داشت نويسنده‌اي مي‌شد شايد بزرگ.) تنها در لحظه‌ي نوشتن همين سطرهاست كه ميان آن دو چيز مجزا، يعني كتاب و ساعت، ارتباطي را كشف مي‌كنم كه راه مي‌برد مرا به درك واقعيتي ديگر؛ واقعيتي دلهره‌آور؛ اينكه هستي من چيزي نبوده است مگر عرصه‌ي نبرد روياهاي متناقض پدر. نبردي كه در آن برنده و بازنده هر دو يك نفرند؛ همان پدر. تسلايي اگر هست اين است كه ميان آن همه چيز كه گم شدند براي ابد، آن چتر گم شده شايد همين چتري باشد كه حالا زير سابه‌اش احساس ايمني مي‌كنم. براي من، نوشتن يعني همين.
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-12-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آينه

محمود دولت آبادي

مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهره‌ي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نمي‌ديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود مي‌گذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمي‌افتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد مي‌بايد شناسنامه‌ي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظف‌اند شناسنامه‌ي قبلي‌شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما اين که چراتصور مي‌شود سيزده سال از گم شدن شناسنامه‌ي او مي‌گذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل باراني‌اش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامه‌اش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گم‌اش کرده است. حالا يک واقعه‌ي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به اداره‌ي سجل احوال. در اداره‌ي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي مي‌کنيم که شناسنامه‌ي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفته‌اي يک بار از آنجا خريد مي‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمي‌آمد، گفت او را نمي‌شناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نمي‌داند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشته‌ايد!»

بله، درست است.

بايد اول مي‌رفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارمي‌داده لباسشويي و قبض مي‌گرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظه‌ي خوبي داشت و مشتري‌هايش را - اگر نه به نام اما به چهره – مي‌شناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»

خواهش مي شود؛ واقعا" که.

«دست کم قبض، يکي از قبض‌هاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»

بله، قبض.

آنجا، روي ورقه‌ي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مي‌نويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي مي‌توان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا مي‌خريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نمي‌کنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه‌اي که از يک دفترچه‌ي چهل برگ کنده بود.

پشت شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامه‌ي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...

«چرا... چرا ممکن نيست؟»

با پيرمردي که سيگار ارزان مي‌کشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشه‌ي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامه‌اش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل مي‌شدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بيني‌اش به خطوط پرونده‌ها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار مي‌شد.

حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسه‌ي مقابل که با حرف ب شروع مي‌شد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»

بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت مي‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر مي‌کنم اسم خود را به ياد نمي‌آورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيده‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامه‌اي دست و پاکرد؟»

بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" مي‌شود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را مي‌فهمم. گاهي دچارش شده‌ام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامه‌اي داشته باشيد راه‌هايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راه‌هايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر مي‌دارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را مي‌شناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»

اداره هم داشت تعطيل مي‌شد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچه‌اي که به خيابان اصلي مي‌رسيد و آنجا مي‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچ‌هايش را مي‌شناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را مي‌شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پرده‌ي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامه‌اي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق مي‌افتد که آدم‌هايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم مي‌کنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخ‌هايش فرق مي‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را مي‌کنيم. بعضي‌ها چشم‌شان رامي‌بندند و شانسي انتخاب مي‌کنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقه‌اي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغل‌تان چي باشد؟ چه جور چهره‌اي، سيمايي مي‌خواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب مي‌کنيد يا من براي‌تان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامه‌ي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارنده‌ي مستغلات... يا يک بدست آورنده‌ي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامه‌ها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نمي‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامه‌ي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌تان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامه‌اي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را مي‌پسنديد؟»

مردي که شناسنامه‌اش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامه‌اي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزان‌تر است.»

ممنون؛ ممنون!

بيرون که آمدند پيرمرد دکان‌دار سرفه‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفه‌هايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند مي‌گفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه مي‌رفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال مي‌گذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندان‌هايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزه‌ي کفش‌هايش، همچنين حس کرد به تدريج تکه‌اي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخن‌ها و... دارند فرو مي‌ريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش نگاه کند!
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 01-14-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان سیب
يك معلم رياضي که به يك پسر پنج ساله رياضي ياد مي‌داد ازش پرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا!
معلم نگران شده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳). او نا اميد شده بود. او فكر كرد “شايد بچه خوب گوش نكرده است” تكرار كرد: پسرم، خوب گوش كن. اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟
پسر كه در قيافه معلمش نوميدي مي‌ديد دوباره شروع كرد به حساب كردن با انگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحال كند. براي همين با تامل پاسخ داد “۴..″
نوميدي در صورت معلم باقي ماند. به يادش اومد كه این دانش آموز توت فرنگي رو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي همين نمي‌تونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم‌هاي برق‌زده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟
معلم خوشحال بنظر مي‌رسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. هیچ فشاری روی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش به موفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″
حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواست به خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد “۴″!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد “براي اينكه من قبلا يك سيب در كيفم داشتم”

نتیجه اخلاقی داستان :
وقتی کسی به شما جوابی را می دهد که با آن چیزی که انتظار دارید متفاوت است، فکر نکنید که آنها در اشتباه هستند. شاید زاویه ای است که شما به هیچ وجه درک نکرده اید. باید گوش دهید و درک کنید، اما هرگز با یک تصور از پیش تعیین شده گوش ندهید.

پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 01-14-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من و ماجراي گوسفند
چارلي چاپلين

... در انتهای کوچه‌ي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آن‌جا می‌رفتند، از جلو خانه ما رد می‌شدند. یادم می‌آید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچه‌های ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند. بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانه‌وار حیوان مظلوم را که بع‌بع می‌کرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاه‌قاه خندیدم. ولی وقتی بالاخره آن حیوان بی‌چاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنه‌ي غم‌انگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم: «او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!» از آن به بعد، روزهای متوالي از آن واقعه‌ي بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود می‌پرسم که نکند آن حادثه، هسته‌ي اصلی فیلم‌های آینده‌ي من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است... .
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها