بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این حالت از صبح با و بود وسعی او براي منحرف کردن ذهنش ودور کردن این احساس بی نتیجه بود.
نزدیکی منزل که رسید نفس عمیقی کشید تا احساسش را مهار کند.
دسته کیفش را محکم فشرد وبا اینکه کلید در منزل را داشت از آن استفاده نکرد.دستش به هنگام لمس زنگ منزل می
لرزید.پیش از فشار دادن زنگ به ساعتش نگاه کرد.هنوز ساعتی به ظهر مانده بود و او نمی دانستدایی وخانواده اش چه
وقت به تهران می رسند.
به اطراف نگاه کرد تا شاید خودرو آنان را ببیند اما یادش افتاد داییتازه خودرو اش را عوض کرده و او از مدل و شماره ان
اطلاعی ندارد.
با خود گفت:تا به منزل نروم نمی توانم بفهمم آمده اند یا نه.
نفس عمیقی کشید وزنگ در را فشار داد.چند لحظه طول کشید تا در باز شد. در لحظه ورود به حیاط به سرعت چشمش
به پشت در هال افتاد وبا دین کفش مردانه اي دلش از جا کنده شد.
آنقدر حواسش پرت شد که متوجه نشد فقط یک جفت کفش پشت در میباشد با قدمهایی که سعی میکرد مثل همیشه
محکم ومردانه باشد گام بر میداشت ودر همان حال خود را براي رویا رویی با دایی واز همه مهم تر فرشته آماده میکرد,
او تا صبح بیدار مانده بود وبا خود تصمیم گرفته بود این بار راز دلش را با فرشته درمیان بگذارد وبا گفتن کلام مقدسی او
را به باغ سبز قلبش دعوت کند.محمد بارها و بارها پیش خود این کلام را تکرار کرده بود ومایل بود این بار دور از هر
احساس دیگري آنرا تقدیم فرشته کند.
محمد لحظه اي پشت در ایستاد و با گفتن سلام بلندي داخل شد.
مادر نخستین کسی بود که به استقبالش آمد.چهره او متین و آرام بود اما محمد ته چشمانش حالتی را مشاهده کرد که
نمی دانست آن را چه معنا کند.فرصتی براي پرسش و پاسخ نبود.
محمد آهسته پرسید:<<آمدند؟<<
مادر کیف محمد را گرفت و به آرامی سرش را تکان داد و خواست چیزي بگوید که دایی در آستانه در اتاق پذیرایی ظاهر
شد.محمد با دیدن او جلورفت و با گفتن سلام در آغوشش جاي گرفت.محمد منتظر بود تا فرشته و زن دایی هم از اتاق
پذیرایی خارج شوند،اما وقتی دید که ازآنان خبري نیست با نگاهی پر از پرسش به مادر خیره شد.مادر مفهوم نگاه محمد
را درك کرد.نفس بلندي کشید و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:<<دایی جان تنها آمده<<.
محمد احساس کرد آب سردي رویش ریخته شد.لبخند روي لبانش خشکید.خوشبختانه اراده اش قوي تر از آن بود که
چون دختر نوجوانی رنگ به رنگ شود.در حالی که حالت چهره اش را خیلی خوب حفظ کرده بود با لبخندي نه چندان
حقیقی گفت:
>>جدي،چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟حالشان که خوب است؟<<
مادر توضیحاتش را ادامه داد و گفت:طفلی نرگس ،از قرار ناراحتی کلیه اش عود کرده و یک هفته در بیمارستان بستري
بوده و حالا در منزل استراحت می کند.مهدي هم چون مأموریت داشته به تهران آمده و قرار است فردا برگردد.>>و بعد
لبهایش را جمع کرد و سرش را تکان داد.
محمد با نگرانی به دایی نگاه کرد:<<حالا حالشان چطور است؟<<
>>الحمدلله بهتر است،تا خدا چه بخواهد.>>و آهی کشید.
محمد از دایی معذرت خواست تا چند لحظه او را براي تعویض لباس تنها بگذارد.به سمت اتاقش رفت.بدجوري حالش
گرفته بود. احساس بدي داشت.حس کرد از درون تهی شده است.خیلی دلش می خواست تنها باشد تا کمی فکر کند و
خودش را قانع نماید .اما با حضور دایی این کار درست نبود.بنابراین با وجودي که خیلی خسته و افسرده بود،اما نقاب
خوشحالی به چهره زد و به سرعت به اتاق پذیرایی بازگشت.
مریم نگاهی به پسرش انداخت و در پس لبخند او دل گرفتگی اش را به وضوح مشاهده کرد.دلش براي محمد خیلی
سوخت اما کاري از دستش بر نمی آمد.فقط تصمیم گرفت موضوع خواستگاري از فرشته را با برادرش مطرح کند و پیش
از تمام شدن درس فرشته،او را براي محمد نشان کند تا بدین ترتیب هم دلگرمی براي محمد باشد و هم آمادگی براي
مراحل بعد را پیدا کرده باشد.
محبوبه از مدرسه بازگشته بود و در اتاق پذیرایی با دایی احوالپرسی می کرد و آن قدر از نیامدن زن دایی و فرشته
حیران بود که با دیدن محمد مات و مبهوت به او خیره شد.
محمد از چشمان او پی به افکارش برد و فهمید محبوبه بیشتر ازهمه براي او متأثر شده است.با خنده به طرف او رفت و
در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد با لحن آمرانه اي گفت:<<بدو دختر لباسهایت را عوض کن؛اینقدر هم از
دایی سؤال نکن<<.
محبوبه هنگام خارج شدن برگشت و نگاهی به محمد انداخت تا مطمئن شود که او ناراحت نیست.
محمد که افکار محبوبه را به خوبی در چهره اش می خواند با اخم چشم غره اي به او رفت.
محبوبه در حین عوض کردن لباس خیلی پکر بود.دلش خیلی براي محمد سوخته بود.هنگام باز کردن کمد لباسش
چشمش به مانتویی افتاد که محمد براي او خریده بود.دلسوزي اش بیشتر شد.از زن دایی به خاطر اینکه با مریضی بی
موقع اش مانع آمدن فرشته شده بود خیلی حرصش گرفت.اما دلش براي زن دایی هم سوخت و از ناراحتی اشک در
چشمانش حلقه زد.او به خوبی می دانست در دل محمد چه می گذرد واز اینکه او می توانست احساساتش را اینچنین
پنهان کند به حال او غبطه خورد .
پس از شام دایی تعریف کرد که نرگس چطور دلش می خواسته به تهران بیایدودیداري تازه کند.همینطور فرشته که
دلش براي عمه و بقیه خیلی تنگ شده بودوبه همه خیلی سلام رسانده وهمچنین از او خواسته که از طرف او صورت عمه
جان و محبوبه را ببوسد .
درهنگام شنیدن این صحبت ها،محمد به فنجان چایش نگاه می کردومحبوبه نیز به محمد خیره شده بود.محمد سرش را
بالا کردومحبوبه را دید که به او چشم دوخته است.با اخم نفس عمیقی کشیدو با گردش چشمانش به محبوبه اشاره کرد
که به او زل نزند .
مهدي مهندس ناظر شرکتی معتبر در شمال بودوگاهی اوقات براي تهیه بعضی از اجناس مورد نیاز شرکت و همچنین
بستن قراردادتجارتی به مرکز می آمد.این بار یک هفته ماموریت داشت و قرار بود به اتفاق خانواده اش به تهران بیاید اما
بیماري همسرش ،که البته سابقه اي طولانی داشت باعث شد تا هرچه زودتر کارش را انجام دهد و به شمال باز گردد.مادر
از بیماري مجدد نرگس که باعث نیامدن او وفرشته شده بود احساس تاسف کرد و خطاب به برادرش گفت :
راستی حیف شد،دلم خیلی براي زن داداش و عروس ناز خودم تنگ شده بود .
براي نخستین بار بود که مادر با این صراحت فرشته را عروس خود می خواند .
محمد که در حال سر کشیدن چایش بود نفهمید آن را چطور قورت بدهد و قطره اي به گلویش پرید که باعث سرفه او
شد.دایی با دست به پشت او زد و با خنده گفت :
-خفه نشی پسرم،ما حالا حالاها با تو کار داریم .
وبعد بازویش را روي شانه محبوبه گذاشت که طرف دیگرش نشسته بود و در حال خندیدن بود.محمد با تواضع سرش را
تکان داد.دایی بی مقدمه پرسید :
-محمد ،از قرار معلوم انشاالله سال دیگر درست تمام می شود،درسته؟
محمد با تواضع سرش را تکان داد :
-بله دایی جان،البته تا مقطع کارشناسی،بعد می ماند ادامه راه که اگر خدا بخواهد دوست دارم ادامه بدهم .
دایی سرش را به علامت تحسین تکان داد و با رضایت لبخند زد .
-زنده باشی پسرم،تو باعث افتخار تمام فامیل هستی .
و سپس مکثی کوتاه کرد و گفت :
-به این ترتیب درس فرشته از تو زودتر تمام می شود،درست است؟
محمد سر در گم به دایی نگاه می کرد و نمی دانست چه پاسخی بدهد.به ناچارسرش را زیر انداخت و با صدایی آرام
گفت:-بله دایی جان،فکر می کنم اینطور باشد .
مهتاب به برادرش نگاهی انداخت و زمینه را براي صحبت مساعد دید .
-مهدي جان به نظر تو وقتش نشده که بنشینیم و در مورد این دو جوان تصمیم جدي بگیریم؟من فکر می کنم که وقتش
رسیده که کمی جدي تر به این قصیه نگاه کنیم.نظر تو چیه؟
کلام مادر اینقدر صریح و بی مقدمه بود که محمد احساس کرد سرب داغ به جاي خون در رگهاش جاري است سرش را
زیر انداخته بود و در خود این توان را نمی دید به ان دو بنگرد.
مهدي نگاهی به چهره نجیب و محجوب محمد انداخت وسرش را به علامت تایید حرفهاي خواهرش تکان داد "چرا
خواهر محمد مثل پسر خودم می ماند و من هم دوست دارم این امانت را به صاحبش برسانم"
"پس ان شاءالله حال نرگس جون که بهتر بشه ما هم خودمون رو جمع وجور می کنیم تو روز مبارکی به طور رسمی
خدمت می رسیم .چطوره ؟"
"اي خواهر این حرف ها مال غریبه هاست تو که عزیز منی و خودت صاحب اختیاري".
"باشه داداش شما لطف داري ولی بچه هاي این دوره توقعات دیگري دارند من باید براي فرشته سنگ تمام بگذارم مگر
یک پسر بیشتر دارم "سپس اهی کشید و ادامه داد "خدا رحمت کند عباس همیشه آرزو داشت عروسی محمد را ببیند
،اما افسوس عمرش کفاف نداد تا به ارزویش برسد"
با یاد آوردن پدر سکوت جمع را فرا گرفت .در چهره تک تک حاضران می شد فهمید خاطره اي از او در ذهنشان زنده
شده است.
در این میان محبوبه بیشتر از همه با به یاد آوردن پدر و روزهاي خوبی که او هنوز در کنارشان بود غمگین و افسرده شد
براي او که هنوز به محبت خالصانه پدر احتیاج داشت و بیش از هرکس به او وابسته بود رفتن نا بهنگامش دردناك و ملال
انگیز بود محبوبه می دانست که هیچگاه غم از دست دادن او را فراموش نخواهد کرد و عظمت این فقدان را تا عمر دارد
به دوش می کشد.
محبوبه به خود امد و آهی از سر حسرت کشید به خاطر اورد که وقت غم خوردن نیست اکنون که صحبت از وصل دوتا
جوون بود ان هم محمد که پدر همیشه ارزوي دامادیش را داشت پس بی تردید روح پدر هم در شادي انها سهیم بود
.محبوبه با این تصور افکار ناراحت کننده را از خود دور کرد و نگاهش را به سمت محمد چرخاند و او را دید که از درون
خرسند است .از شادي او ناخوداگاه نفس راحتی کشید .محبوبه از ان لحظه که فهمیده بود فرشته نیامده از اینکه بی
مناسبت مانتویی با پول محمد خریده دچار عذاب وجدان شده بود و حالا که می دید صحبت از عقد و نامزدي و اینجور
چیزهاي خوشایند است وجدانش کمی راحت شد صداي مادر توجه او را جلب کرد.
"داداش ببینم تا حالا نظر فرشته را در مورد این وصلت پرسیده اي ؟"
"اگر فرشته مخالفتی داشت فکر می کنی من اینجور راحت در مورد اینده او صحبت می کردم ؟"
"خب خدا را شکر اینجوري خیال من هم راحت تر است"
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مسیر صحبت تغیر پیدا کرد اما محمد نگاهش فقط پیش انان بود و روحش جاي دیگري به پرواز یا بهتر بگوییم به رقص
در امده بود محمد در رویاي شیرینی غرق شده بود در خیالش با لباس دامادي وارد اتاق عقد شد اتاق عقد با ستاره هاي
رنگینی تزیین شده بود و حجله اي از تور فضاي سفره عقد را مجزا کرده بود زیر حجله سفره سفیدي پهن شده بود و
روي ان خنچه اي به شکل قلب وجود داشت که دو طرف ان را فرشتگانی با بالهاي سفید به دست گرفته بودنند و درون
ان بادام و فندق گردو شیرینی و تخم مرغ هاي رنگی قرار داشت زیر انداز سپیدي بالاي سفره عقد گسترده شده بود و
روي ان عروس رویاي او در پوششی از تور و مروارید به تخت نشسته بود ،توري روي صورت عروسش را پوشانده بود و
مانع از این بود که محمد روي چون ماهش را ببیند .محمد تپش قلب خود را احساس می کرد . گامی به سمت حجله
برداشت که آبی به روي پایش ریخت و از صداي خنده مادر و دایی و بلندتر از همه محبوبه به خود آمد حیرت زده به
آنان نگاه کرد در نظر اول تصور کرد متوجه رؤیایش شده اند و به آن می خندند ، اما به سرعت متوجه شد خنده شان به
دلیل خرابی است که خودش به بار آورده است . محمد آنقدر در رویایش فرو رفته بود که متوجه نشد که لیوان را سر وته
گرفته و در حال خالی کردن پارچ آب بر روي زمین است . محمد شرمزده به مادر نگاه کرد و از خجالت سرش را به زیر
آب روشنایی است ،ان شاالله » : انداخت ، مادر با دستمالی آب ریخته شده روي فرش را خشک کرد و در همان حال گفت
وبعد بالبخند نگاهی به محمد انداخت که رنگ چهره اش براثر خجالت سرخ شده بود. براي اینکه بیشتر «. که خیر است
طفلی بچه »: وبعد رو به برادرش کرد و گفت «. محمد جان پاشو مادر ،امروز خیلی خسته شدي »: از این معذب نشود گفت
.» ام امروز خیلی کار براي من کرده ،کلی خرید داشتم که اگر محمد نبود دست تنها نمی توانستم انجام بدهم
محمد می دانست مادر براي اینکه او را از خجالت برهاند این سخنان را می گوید ودردل این همه محبت را ستود.اما
صداي خنده ریز محبوبه که پشت دایی پنهان شده و از خنده غش کرده بود کفرش را در می آورد .مادر متوجه شد که
محمد از خنده محبوبه حسابی شاکی شده است ،اشاره اي به محبوبه کرد که سرش را به پهلوي دایی چسبانده و زیرکانه
می خندید.
.» حالا ببینم نوبت اون وروجکی که پیشت نشسته و حالا هم از خنده ریسه رفته برسه چکار می کنه «
محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و براي استراحت به اتاقش پناه
برد.
با رفتن محمد ، مریم نگاهی به بردارش انداخت که از خنده محبوبه او نیز بی صدا می خندید . لبخندي زد و به آرامی
...» تا به حال ندیده بودم محمد اینقدر دست پاچه شده باشد، طفلی بچه ام »: گفت
وبااین کلام دوباره ریسه «. مامان آخر هم آب نخورد »: محبوبه که سرخ شده بود در حالی که هنوز نخودي می خندید گفت
رفت.
مهدي با لذت به محبوبه نگاه می کرد ودر همان حال سعی می کرد تا جلوي خنده اش را بگیرد اما موفق نمی شد .با
محبت بازوي چپش را دور محبوبه حلقه کرد و در حالی که بی صدا می خندید دست راستش را جلوي دهانش گرفت تا
خنده اش را مهار کند.
بسه دیگه،خوب نیست »: مادر نیز با خنده بی صدایی به برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد و خطاب به محبوبه گفت
»؟ اینقدر به برادرت بخندي !بزار براي تو هم خواستگار بیاد اونوقت می بینیم تو چه کار می کنی
»؟ ا،مامان! دایی جون یه چیزي به خواهرتون نمی گین »: محبوبه با اعتراض گفت
مهدي حلقه آغوششرا تنگتر کرد و بوسه اي بر صورت محبوبه نشاند.محبوبه نیز دستش را روي دست دایی که روي
دوشش بود گذاشت وسرش را چرخاند وبوسه اي بردست دایی نشاند و چشمانش را بست وبا تمام وجود محبت اورا به
جان خرید.
بغضی بر گلوي مهدي نشست وبا محبت بوسه اي روي موهاي نرم و خوشبوي خواهرزاده اش نشاند وبعد روبه خواهرش
.» مهتاب ، می خواستم چند کلمه با تو صحبت کنم ،بنشین »: که در حال بلند شدن بود کرد و گفت
محبوبه احساس کرد که باید مادر را با دایی تنها بگذارد.بار دیگر بوسه اي بر دست دایی نشاند و انرا از دور گردنش باز
وبا گفتن شب بخیر از «. دایی جان ببخشید،من هم باید بروم بخوابم. فردامیبینمتان »: کردو در حالی که بلند میشد گفت
اتاق خارج شد.
.» مهتاب،بچه هاي خوبی داري و من از این بابت خوشحالم »: پس از رفتن محبوبه مهدي نفس عمیقی کشید و گفت
مهتاب لبخندي از رضایت به لب آورد و به نشان تایید سرش را تکان داد.مهدي سینه اش را صاف کرد و
.» میخواستم ترتیبی بدهی برنامه عقد این دو جوون زودتر صورت بگیرد »: گفت
...» یعنی زودتر از خرداد؟ چیزي شده نکنه زن داداش »: مهتاب با تعجب به برادرش نگاه کرد
نه باور کن اتفاقی نیفتاده،من کمی نگرانم و دوست دارم زودتر تنها » مهدي با دست خواهرش را به آرامش دعوت کرد
.» دخترم را به خانه بخت بفرستم،خب دیگه زمانه است دیگه نمیشود روي ان حساب کرد
نگرانی بر وجود مهتاب چنگ انداخته بود او مفهوم صحبت برادرش را درك نمیکرد. با چشمانی که به وضوح ترس و
نگرانی در ان دیده میشد به مهدي چشم دوخته بود. البته مهدي هم این نگرانی را درك میکرد و در حالی که سعی
جوري نگاهم میکنی که حرف زدن به کلی از یادم »: میکرد حالت ناراحتی را در خواهرش از بین ببرد لبخندي زد و گفت
رفت،بیچاره نرگس حق داشت که میگفت مواظب باش جوري حرف نزنی کهمهتاب نگران شود.باور کن چیزي نشده ، اگر
راستش را بخواهی این اصرار نرگس است .تو که میدانی او چقدر حساس و اسیب پذیر است و چقدر نسبت به آینده
.» فرشته وسواس دارد
نه داداش،من که از خدا میخواهم دست این دوتا جوان رو تو »: مهتاب ناراحتی را از خود دور کرد و لبخند زد و گفت
دست هم بگذارم و زودتر سر وسامانشان بدهم. اما چرا زن داداش؟ نرگس که میگفت پیش از تمام شدن درس فرشته
»؟ صحبتی در این باره نشود. حالا چرا عجله دارد
خواهر خودت خوب میدانی که نرگس یک بارجراحی پیوند کلیه انجام داده، این دفعه »: مهدي سر تکان داد و اهی کشید
در «. که بیمارستان بستري بود پس از ازمایشاتی که از خون وکلیه گرفتنددکتر تاکید زیادي براي مراقبت از او داشت
دکتر ناراحت کلیه پیوندي او بود که کمی نارسایی پیدا کرده است. البته »: حالی که غم تمام صورتش را پوشانده بود گفت
من در این خصوص چیزي به نرگس نگفته ام، او همینطوري هم روحیه خوبی ندارد چه برسد به اینکه چیزي هم بفهمد
اما پیش از امدنم به تهران با گریه از من خواست تا کاري کنم که تا او زنده است عروسی فرشته را ببیند.باور کن هرچه
به او دلداري دادم که وضع سلامتی اش روبه راه استو جاي نگرانی نیست قانع نشد و مرتب حرف خودش را میزدکه نمی
خواهد دختر دم بختش بی مادر به خانه بخت برود خوب چه میشود کرد مادر است وهزار اندیشه، بخصوص با این روحیه
.» اي که او دارد
من حرفی ندارم،هر وقت بگویی ما به شمال می آییم تعطیلات عید خوب است یا »: مهتاب با افسوس سر تکان داد و گفت
.» اگر فکر میکنی باید زودتر اقدام کنیم من حرفی ندارم
نه همون پس از تعطیلات خوب است،در ضمن من نمی خواهم محمد در این مورد چیزي »: مهدي نفس راحتی کشید
بداند،خودت که می دانی دوست ندارم این فکر برایش ایجاد شود که خودم پیشنهاد کردم تا براي خواستگاري ازدخترم
زودتر اقدام کنید، نمی خواهم بعدها براي دخترم سرکوفت ایجاد کنتم، هر چند که می دانم محمد...
مهتاب کلام برادرش را برید و گفت :محمد غلط می کند چنین فکري کند، درضمن مطمئن باش چنین حرفی نمی زنم تا
رویش زیاد شود. و با به یاد آوردن صحنه چند دقیقه پیش لبخندي زد و خطاب به برادرش گفت :طفلی بچه ام اگر
بفهمد،از خوشحالی پس می افتد، ندیدي چند دقیقه پیش چطور هول شده بود.
مهدي لبخندي زد و سرش را تکان داد و در حالی که از جا بر می خاست چشمانش را بست و گفت : خدا را شکر
محمد در اتاقش روي صندلی نشسته بود و آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روي دستش گذاشته و در فکرش
از اینکه چون دختر دم بختی اختیار از کف داده بود خود را سرزنش می کرد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تقه اي به
در اتاق خورد.محمد از جا بلند شد و گفت : بفرمایید.
در اتاق باز شد و محبوبه در آستانه آن نمایان شد. محد یک ابرویش را بالا انداخت و با سر اشاره کرد تا داخل شود.
محبوبه با چشمانی که می خندید به محمد نگاه کرد: مزاحم که نیستم؟
محمد نگاه با جذبه اي به او کرد: مزاحم که نه، ولی خیلی از دستت عصبانیم.
محبوبه با تعجب گفت: عصبانی !؟ چرا؟
-که چی هه،هه،هه
-به خدا دست خودم نبود، آخه نمی دونی چقدر با نمک شده بودي. و دوباره خندید.
محمد چپ چپ به او نگاه می کرد.محبوبه دستش را جلوي دهانش گرفت تا جلوي خنده اش را بگیردو بعد با حالت
پوزش خواهانه اي به محمد نگاه کرد و سرش را به علامت عذرخواهی تکان داد. اما ته چشمانش هنوز حالت خنده
داشت.محمد می دانست هر کاري کند نمی تواند خنده را از وجود خواهر کوچک و با نشاطش بگیرد.او نیز قصد نداشت
هیچوقت این کار را بکند.محمد چرخی زد و روي صندلی نشست و در حالی که ژست رئیس مابانه اي گرفته بود خطاب
به محبوبه گفت : مثل اینکه کار داشتی؟
محبوبه لبش را به دندان گرفته بود تا مبادا بخندد، قدمی جلو رفت و جلوي میز روبروي محمد ایستاد و بعد دستش را به
طرف او دراز کرد.محمد به دست او نگاه کرد که بسته اي اسکناس تا نخورده در آن بود.به چشمان او نگاه کرد و به نشانه
پرسش سرش را تکان داد : این چیه؟
محبوبه لبخندي به او زد و گفت :من چند روز پیش گفتم دایی و زندایی و فرشته.اما او نیامد بنابراین مژدگانی که قرار
بود به من بدهی خود به خود باطل شد.حالا این پولی است که براي خرید مانتو جمع کرده بودم.هرچند که تمام آن مبلغ
نیست ولی سعی می کنم بقیه آن را خیلی زود بدهم.محمد انگشتش را به لبهایش فشار می داد و با حالت بخصوصی به
محبوبه خیره شده بود.محبوبه می دانست محمد هرگاه از چیزي عصبانی شود چنین حالتی به خود می گیرد . او می
دانست محمد ناراحت است اما دلیل آن را نمی فهمید.با نگاهی متعجب و گیج با خود فکر کرد چکار کرده که محمد را
اینقدر عصبانی کرده است.با ترس و حیرت به او نگاه می کرد تا خودش علت ناراحتی اش را توضیح دهد.
محمد پس ازچند لحظه که به محبوبه خیره شده بود ، به سخن آمد..
خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردي؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.
وست داشتم براي تو هدیه اي بخرم و چه بهتر چیزي زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو
نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهاي خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر
عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم براي خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد
عاقلانه تر رفتار کنی.
محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف
محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفاي درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روي
حمافت کاري کردم که ناراحت شدي ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهاي
خوش امشب هم یک هدیه پیش من داري
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردي وهمچنین زیاد خندیدي ,هدیه ات را هفته بعد
میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی
,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر
خوب آرام بگیر بخواب.
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی در اتاق به روي محبوبه بسته شد هنوز صداي خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صداي خنده پرنشاط محبوبه
لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی براي خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر
طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند.
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده
اورا بدرقه کرد.
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبراي اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه
می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده اي به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به دندان
گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد براي رفتن به ورزشگاه براي دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با تیم
منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر براي محمد اهمیت دارددلیل آن هم
فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.
محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و
هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود که
متوجهتغییر حالت و کارهاي عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپري شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادي نبود،امااکثر
صندلی هاي جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد را شناخت.قد
بلند و اندام ورزیده ي فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهاي بلند و مجعداو که
بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهاي سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و پرش موج خاصی در آن
ایجاد می شد.
آبشاري که فرشادروي توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت فضاي
سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازي را تا آن لحظه پرسید .فهمید که گیم اول
برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم دانشگاه پانزده و
تیم خوزستان هشت
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندي که خوشحالی
او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازي به جریانافتاد.
محمد از پرش هاي فرشاد و قدرت ضربه هاي او که باعث گرفتنامتیاز براي تیمش می شد احساس شعف و هیجان بی
حدي می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهاي تیمبود.ضربه
هاي او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازي بااختلاف چشمگیري به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد
رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهاي بلندي می کشید،خطاب به محمد گفت:<<دیگه از آمدنت
ناامید شده بودم<<.
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت:<<اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید براي
دیدن ضربه هاي جانانه ات خودم را می رساندم،بابا اي ولله پسر گل کاشتی<<.
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با
لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت:<<یادم بنداز بعد بهت بگم<<.
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض هاي پی در پی سعی در جبران امتیاز هاي عقبافتاده داشت.همین رقابت
تنگاتنگ دو تیم هیجان بازي را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع دانشگاه
و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روي صندلی
برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه اي از طرفدارانش گیر کرده و با
لبخند با آنان گفتگو می کند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و می دانست که او در پی یافتن راه فراري می
باشد.همانگونه که محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا کرد و به اشاره کرد و در حالی که از
میان جمعیت حلقه زده بر دورش راهی به خارج می گشود خطاب به محمد فریاد زد :
-کجایی پسر؟دنبالت می گشتم .
محمد خود را به او رساند و پیروزي تیم را تبریک گفت.فرشاد در حالی که با حوله اي که روي دوشش بود عرق سر و
گردنش را خشک می کرد،لبخندي زد و پس از تشکر گفت :
-با اینکه بردیم اما آنطور که انتظار داشتم مثل گیم اول اختلاف امتیاز نداشتیم.ولی خوب می شود تحمل کرد .
محمد دستی به پشت فرشاد زد :
-نه ،راستی که عالی بود.من که خیلی حظ کردم .
فرشاد نگاهی به جایگاه تماشاچیان انداخت،حالت نگاهش نشان می داد دنبال کسی می گردد.محمد پرسید :
-دنبال کسی می گردي؟
-آره مجید دامادمون با فریدون پسر داییم و امیر یکی از دوستان خانوادگی براي دیدن مسابقه آمده بودند،اما نمی دونم
کجا غیبشون زده .
در این هنگام صدایی از جهتی مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با دیدن آنان به محمد اشاره کرد .
-بیا بریم این تحفه ها را به تو معرفی کنم .
محمد با لبخند سر تکان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد که از سر ووضعشان معلوم بود که همه
از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصی گوشه اي از سالن ایستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفی کرد .
-ایشان آقا مجید گل نامزد فرانک خواهرم.ایشان هم فریدون پسر دایی اینجانب و امیر یکی از دوستانم .
وبعد به محمد اشاره کردوگفت :
-ایشان هم یکی از بهترین وعزیزترین دوستان بنده .
محمد لبخندي زد و دستش را به طرف آنان دراز کرد و مجید با لبخند سرش را خم کردو دستش او را فشرد.اما فریدون
بی تفاوت و با کمی مکث،به طوري که معلوم بود از این معارفه زیاد خوشش نیامده دست محمد را گرفت.این عمل او از
چشم فرشاد دور نماند.رفتار فریدون توي ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اینکه چیزي به رویش بیاورد دستش را
به طرف امیر دراز کرد.امیر بر خلاف فریدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنایی با او اظهار خرسندي کرد و در
حالی که به فرشاد نگاه می کرد گفت :
-عاقبت چشم ما به دیدن جمال مبارك این دوستتان روشن شد .
و رو به محمد کرد وگفت :
-فرشاد همیشه جوري از شما تعریف می کند که من فکر می کردم محمد نام مستعار یکی از گرل فرندهاشه .
از این حرف امیر همه خندیدند.فرشاد در حالی که دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت :
-خوب من تا برم یک صفایی به سر وصورتم بدم لباسم را عوض کنم شما هم به این دوست ما یه حالی بدهید .
وبعد به محمد نگاه کرد و گفت :
-زود بر می گردم .
محمد لبخندي زد و سرش را تکان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختکن تعقیب کرد.پس از آن با لبخند به دوستان او
نگاه کرد .
فریدون آشکارا وجود او را نادیده گرفت و در حالی که به سمت صندلی هاي که بطور ردیف کنار سالن بود می رفت
خطاب به بقیه گفت :
-امیر،مجید تا فرشاد بیاید می توانیم اینجا بنشینیم .
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی براي این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد فریدون چه
خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون پاسخی براي این
پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش درگیره محمد غرق
در فکر خود بود که دست امیر را روي شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید"
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی هاي کنار سالن رفت .فریدون روي صندلی نشسته بود و با ژستی خاص یک پا
را روي پاي دیگر انداخته بود گویی روي صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و ترجیح داد با
فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندي سپري می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترك کند و
به منزل برود در فاصله اي که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر می
کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندي بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهاي پرغرور و
نخوت فریدون افتاد فریدون قدي بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش نبود می شد گفت
جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران احساس برتري می کند اما
امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتري برخوردار بود و با کسی که براي نخستین بار دیده بود جوري رفتار می کرد که
گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت اما رفتارش نشان از دوستی بی
غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر ثروتمندي بود به طور کلی دنیاي
جداگانه اي داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به فکر لیلی خودش بود صداي امیر در
گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد.
"اقاي ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندي معنی دار به او نگاه کرد "محمد"
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"
"خیر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم"
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

امیر به محمد نگاه می کرد و درذهن او را ارزیابی می کرد در صورتش پرسشی خوانده می شد امیر سرش را طرف
فریدون چرخاند و با او صحبت کرد و چند لحظه بعد دوباره رو به محمد کرد و پرسید :"رشته تحصیلی شما چیست ؟"
محمد در دل گفت "رشته اش .اخه رشته تحصیلی من چه ربطی به تو دارد.محمد می دانست امیر با این لفظ قلم
حرف زدن و شما شما گفتن می خواهد او را دست بیندازد.
محمد لبخندي زد و گفت "رشته من پزشکی است"
"اوه فکرمی کردم شما هم مهندسی می خوانید می شود بپرسم کدام شاخه پزشکی تحصیل می کنید منظورم پزشکی
انسان و یا دام و طیور ؟"
صداي خفه خنده اي از فریدون به گوش محمد رسید و حدسش از اینکه امیر می خواهد او را دست بیندازد به یقین
تبدیل شد اما محمد باهوش تر از ان بود که تسلیم شود.با لحنی خونسرد و در حالی که لبخندي جذاب گوشه لبش بود
گفت "والله تو همین موندم حالا که شکر خدا تو کشورمان پزشک براي انسان زیاد داریم تصمیم گرفتم دامپزشکی را
.» انتخاب کنم ،حالا هرطور که بخواهید در خدمتتان هستم
امیر که انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت کمی سرخ شد وبدون اینکه به رویش بیاورد سر تکان دادوبه طرف
فریدون برگشت وبه ظاهر مشغول صحبت با او شد.
مجید که ناظر گفتگوي آن دو بود لبخند معني داري زد و در حالی که سرش را به گوش محمد نزدیک کرده بودبا لهجه شیرین اصفهانی گفت
خیلی خوشم اومد،خیلی وقت بود دوست داشتم روي این پسره را کم کنم اما راستش نمیدونستم چطور»: محمد که باور نمی کرد مجید هم بتواند حرف بزند به او نگاه کرد وبا لبخند سرش را خم کرد و گفت قابل شما رو نداشت وکم کم سر صحبت بین او و مجید باز شد.او جوانی خونگرم اما کمی خجالتی بود .صحبت با او کم کم گذر زمان «. را از یاد محمد برد.زمانی که فرشاد با ساك ورزشی از در رختکن بیرون آمد محمد نخستین کسی بود که اورا دید .فرشادبرایشان دست تکان داد .محمد از جا برخاست ومجید هم به تبعیت از او بلند شد .امیر وفریدون صبر کردند تا فرشاد نزدیک شود .» چقدردیر کردي ،صدا می کردي پشتت را کیسه بکشم »،محمد خطاب به فرشاد گفت
فرشادومجیدباصداي بلند خندیدند ،فریدون باتمسخر به آن دونگاه کرد.
.» بچه ها اگر چیز خنده داري هست بگید تا ماهم بخندیم »: امیر گفت
.» هیچی»: فرشادکه هنوز می خندید گفت
مجید از خنده ریسه رفت ومحمد بااینکه سعی می کرد نخندد اما چهره سرخ شده او نشان می داد که در این کار زیاد
موفق نیست.
امیر از جمله کسانی بود که جنبه زیادي براي شنیدن انتقاد داشت و روي هم رفته پسربدي نبود .اما جنبه منفی او این
بودکه خیلی زود تحت نفوذ شخص دیگري قرار می گرفت وبراي خوش خدمتی به او حاضر بود خودش را هم ضایع کند .
حالا هم فریدون براو غالب شده بود.البته این صفت خوبی براي یک مرد نبود.
امیر در حالی که بلند میشد لبخندی زد وبه فرشاد گفت عیب نداره آقا فرشاد بجاي شیرینی دادن موفقیتت،هی
.» بارمون کن
با آمدن فرشاد هر پنج نفر از در ورزشگاه بیرون رفتند .فرشاد پیش از اینکه به طرف خودرو اش برود به طرف آنان
برگشت وگفت خب ،پیش از اینکه از هم جدا بشیم ،بگویید کجا برویم »:
محمد در سکوت به فرشاد نگاه کرد .اوترجیح می دادباهمراهان فرشاد جایی نرود. مجید زودترازهمه روبه فرشاد کرد و گفت

با اینکه خیلی دوست دارم با شما و در خدمت محمد جان باشم ،متأسفانه از »:.» همراهی با شما عذر می خواهم .چون به فرانک قول داده ام شام را با او باشم
وبالبخند به محمد نگاه کرد « ». فرشاد به محمد و مجید نگاه کرد وابرویش را بالا انداخت ولبانش را جمع کردو گفت چی شده!؟محمدجان
...» پسر من همیشه فکرمی کنم تومهره مار داري ». فریدون حرف اورا قطع کرد و گفت
به جاي تعریف و تبلیغ بهتره زودترمشخص کنید کجا بریم.من باید بروم اتومبیلم را »:
.» از پارکینگ بیاورم
وبعد مثل اینکه حرف فریدون را نشنیده باشد گفت «. خلاصه اینکه خیلی ماه هستی »: فرشاد بدون توجه به حرف فریدون لبخندي زد وگفت
»؟ توچیزي گفتی »:
»؟ آره گفتم قراراست کجابرویم «
.» خب تکلیف تو که مشخص است،تو معافی چون حریف غر غر هاي فرانک نمیشوي »: فرشاد به مجید نگاهی انداخت
مجید با بچه ها دست داد و پس از خداحافظی به طرف خودرو قیمتی خوش رنگش رفت که در خیابان مجاور ورزشگاه
پارك شده بود .
عاقبت قرار شد به یکی از محله هاي شمال شهر بروند و شام را در یک رستوران چینی صرف کنند .
بعد از رفتن مجید محمد روبه فرشاد گفت اگر اجازه بدهی من هم از حضورتان مرخص میشوم،چند کار کوچک دارم که باید انجام دهم
فرشاد با سرعت ذاتی انتقال خود متوجه شد که محمد براي همراهی نشدن با انها کار را بهانه قرار داده است.
»: دست او را میگرفت به طرف خودرواش که درست روبه روي ورزشگاه بود رفتند و خطاب به او گفت به جون خودت اگر
.» نیایی من هم یکراست به منزل میروم
»: محمد با ارامی دستش را از دست فرشاد بیرون کشید و به او گفت
.» باید زودتر به منزل برگردم ،گفتم که مهمان داریم
فرشاد نگاه دقیقی به چشمان نافذ و مشکی محمد انداخت و او را براي رفتن مصمم دید.با تاسف سرش را تکان داد و
ودر حالی که دستش را براي خداحافظی به طرف او دراز میکرد گفت
« حیف شد خب حالا که به رفتن اصرار داري من حرفی ندارم »: .» پس تا بعد.در ضمن از اینکه براي دیدن مسابقه امدي متشکرم »:محمد لبخندي زد و دست اورا فشار داد

بدون تعارف میگویم دیدن مسابقه اي که تو در ان توپ میزنی به همه چیز ».
.» ترجیح دارد واقعا لذت بردم
محمد دستش را بطرف امیر برد وبا او خداحافظی کرد و پس از ان با فریدون خداحافظی کرد.هرچند که اگر به خاطر
احترام به فرشاد نبود ترجیح میداد این کار را نکند.فریدون در کمال بی اعتنایی اب او دست داد و به سردي در پاسخ
خداحافظی او فقط سر تکان داد .

پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد پس از جداشدن از آنان به طرف منزل حرکت کرد.اما به راستی دلش نمی خواست به منزل برود.دوست داشت با
فرشاد تنها بود و رازي را که دو سال تمام در قلبش حفظ کرده بودو منتظر بود تا از حصول ان اطمینان پیدا کند برملا
سازد.به یاد خاطره اي از گذشته اي نه چندان دور افتاد.او و فرشاد براي گرفتن جواب امتحانات ترم دوم سال اول پشت
در دفتر دانشگاه منتظر بودند تا کمی خلوت شودتا بتوانند نتایجی را که پشت شیشه زده بودند ببینند. آن روز فرشاد به
دخترانی که براي گرفتن نتایج از قسمتهاي دیگر آمد و شد می کردند نگاه میکرد و بعد در حالی که به ظاهر حالت متفکري به خود گرفته بود،خطاب به او گفت
محمد من در سالم بودن تو شک دارم،بعضی اوقات فکر میکنم تو یا آدم آهنی هستی یا...،آخه میشه آدم باشی و قلب نداشته باشی، پسر این همه دختر دور و برت ریخته، خب یکیشونو انتخاب
کن، حتی اگر نخواهی باهاش ازدواج هم کنی دست کم احساسات و عواطفت که به کار می افتد.باور کن از این همه پرهیز
......» ادم به شک می افتد.نکنه
به طور رسمی من تمام احساساتم را به تو تفویض کردم، براي تو هم که بد نیست. »: و او با خنده در پاسخش گفته بود
سه چهار تا با هم برمیداري،راستی خودمونیم نگفتی چطوري قرارهایت را تقسیم میکنی که بین دوست دخترهایت
.» اختلاف پیش نیاید و هیچکدوم از وجود دیگري باخبر نشوند
ببین این یک هنر است که فقط اونهایی که خیلی »: فرشاد که هیچ وقت در حرف کم نمی آورد خندیده و گفته بود
کارشون درست است می توانند انجام بدهند، براي تو این حرفها زود است، می ترسم چشم و گوشت باز شود.
آن روز محمد یه فرشاد نگفت که خودش گلی دارد که او را از بوییدن گلهاي دیگر بی نیاز می کند. زیرا نمی خواست و
نمی توانست تا موضوع قطعی نشده اسم خود را بر سر زبانها بیندازد. البته نه اینکه به فرشاد اطمینان نداشته باشد،
بلکه خودش هم مطمئن نبود که آیا سرانجام به خواسته اش می رسد یا نه. چون آن موقع نه هنوز درباره فرشته به مادر
حرفی زده بود و نه خودش در شرایطی قرار داشت که بتواند در مورد ازدواج بحث و یا حتی تصمیم بگیرد و حالا با اینکه
هنوز موضوع قطعی نشده بود اما او دیگر نمی توانست صبر کند و خیلی دوست داشت با کسی صحبت کند و چه کسی
بهتر از فرشاد که در معرفت و دوستی امتحانش را خوب پس داده بود. او خیلی دوست داشت به همراه فرشاد به پاتووق
همیشگی شان که رستورانی کوچک و دنج در حوالی میدان ولیعصر بود برود و از راز درونی قلبش پرده بردارد. همچنین
می خواست خبر نامزدي قریب الوقوعش را به اطلاع فرشاد برساند و هر دو به اتفاق این موضوع را جشن بگیرند. محمد
از تصور واکنش فرشاد پس از شنیدن این خبر لبخندي زد و از اینکه او در کنارش نبود نفس عمیقی کشید و با خود فکر
کرد : در یک فرصت مناسب این خبر را به او خواهم داد. سپس براي رفتن به منزل دستش را به طرف تاکسی که به طرف
او می آمد بلند کرد. محمد سرخیابانی که منزلشان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شد نگاهی به ساعتش انداخت.
ساعت حدود نه شب بود با اینکه زمان مناسبی براي رفتن به خانه بود، اما حوصله نداشت به این زودي به منزل برود. از
طرفی تنها قدم زدن را دوست نداشت ناچار در حالی که دستهایش را در جیب بارانی اش فرو کرده بود و در حالی که
آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد به طرف منزل راه افتاد. اواسط خیابان خودرویی توجهش را جلب کرد آن را درست
وسط خیابان پارك کرده بودند و چراغهاي آن روشن بود. برق چراغهاي خیابان قطع بود و نور قوي خودرو جلب نظر می
کرد تاریکی شب و نور قوي چراغ که مستقیم به محمد می تابید مانع از دیده شدن راننده ان و حتی تشخیص نوع
خودرو می شد. محمد با بی اعتنایی خودش را کنار کشاند و به حرکت ادامه داد. خودرو با صداي شدیدي به حرکت در
آمد و محمد در کمال حیرت متوجه شد که درست به طرف او می آید براي هر واکنشی دیر شده بود. محمد یقین داشت،
با آن خودرو تصادف خواهد کرد. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و هراس برخورد با خودرو توان حرکت را از او سلب
کرده بود. درست در آخرین لحظه اي که محمد فکر می کرد هم تکنون تصادف خواهد کرد، صداي ترمزي شدید در
گوشش پیچید. سپس خودرو در فاصله دو قدمی او ایستاد. با وجود سردي هوا دانه هاي عرق بر پیشانی اش نشسته بود
و پاهایش بی حس به زمین چسبیده بودند. بدتر از آن قلبش بود که با ضربه هایی دیوانه وار بر قفسه سینه اش می
کوفت. در عین حال از اینکه خودرو با او برخورد نکرده است خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و کمی بر خود مسلط شد
چراغهاي پر نور خودرو که با نور بالا می تابید مانع از تشخیص دادن راننده بی احتیاط می شد. محمد همین که حس کرد
بدنش جانی گرفته با مشت به کاپوت آن کوبید و با فریاد گفت : هو، عوضی دیوانه ، معلوم هست چکار می کنی؟ اگه
رانندگی بلد نیستی بهتره بري پشت گاري بشینی. چراغ خودرو خاموش شد و محمد با ناباوري فرشاد را پشت فرمان مشاهده کرد.
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد وقتی فهمید شخصی که فرشاد این طور درباره اش صحبت می کند دختر دایی اوست لبهایش را فشرد.بعد به یاد
آورد که قرار است او نیز در باره موضوعی با فرشاد صحبت کند،اما در شرایط حاضر ترجیح داد حرفی در این مورد نزند و
آن را به وقت بهتري موکول کند.از اینکه به فرشاد هم دختر دایی اش پیشنهاد شده بود خنده اش گرفت.
محمد به فرشاد نگاه کرد و او را دید که بی خیال و خونسرد چشم به خیابان دوخته است.اما حالت نگاه او نشان می داد
در فکر است.با شناختی که محمد از خانواده فرشاد داشت می دانست قدرت مطلق خانواده مادر او می باشد و به قول
فرشاد،حرف آوردن روي حرف او یعنی شروع مصیبت.
محمد به فرشاد که همچنان ساکت بود نگاه کرد و به آرامی پرسید:
-پس شروع شده،نه؟
فرشاد سرش را چرخاند و به او نگاه کرد و بدون اینکه از محمد توضیح بخواهد پاسخ داد:
-آره شروع شده،اونم چه مصیبتی،چشمت روز بد نبینه.مگه نمی بینی با وجود خستگی حاضر نیستم به منزل برم،باید
آنقدر صبر کنم تا مادر به رختخواب برود و بعد دزدکی وارد منزل شوم "
محمد می دانست فرشاد جدي نمی گوید .اما می دانست او به طور حتم در منزل در گیري دارد .مدتی به سکوت گذشت
.تا اینکه محمد بار دیگر سکوت را شکست تا پاسخ پرسشی را که در ذهنش بود از محمد بپرسد .
"راستی چکار می خواهی بکنی؟ ""در چه مورد ؟ "
"همین مسئله خواستگاري "!
"دست بردار پسر ،اگر تو دنیا قحطی دختر هم بیاید حاضر نیستم دختر دایی ام را بگیرم "
محمد زیر لب زمزمه کرد "درست برعکس من "
"تو چیزي گفتی ؟ "
"نه یعنی اره .حالا بعدا برات تعریف می کنمببینم یعنی تو راستی راستی می خواهی روي حرف مادرت نه بیاوري ؟ "
فرشاد پوزخند زد و گفت "پس چس ،فکرکردیی به خاطر دل مامان جونم یک عمر خودم را بدبخت می کنم ؟ "
محمد سرش را تکان داد "پس خدا به دادت برسد "
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد "مگر همون خدا به دادم برسه .مامان من را نمی شناسی .تازه مصیبت شروع
شده "سپسس لبخندي زد و لبش را به دندان گرفت و ادامه داد "آخه می دونی بیشترین غضب مادر از این است که به
دختر لوس و ننر برادرش توهین کردم و گفتم ترشیده "البته کمی اغراق کردم فرناز فقط بیست سال دارد ولی باور کن
هیچی از مکر یک پیرزن عجوزه کم ندارد "
"بس کن فرشاد خوب نیست اینجور حرف بزنی .هرچی باشه دختر دایی ات است خجالت ننمی کشی پشت یکی از
بستگان نزدیکت پیش یک غریبه بد گویی می کنی ؟ "
"اول این که تو غریبه نیستی و بهترین دوست منی .در ضمن تو که اونو نمی شناسی بهتره حرف نزنی .از خیل وقت
پیش از او بدم می امد .اصلا از تمام دختر هاي افاده اي و مغرور .اون هم به این شدت متنفرم .تو نمی دونی که چه اخلاق
بدي داره "
فرشاد سکوت کرد .گویی دیگر نمی خواست در این باره حرف بزند .چهره درهمش نشان می داد در مورد تنفر از فرناز
صادق است .با اخم نگاه کردنش به روبه رو معلوم بود خاطراتی ناخوشایند از او در ذهنش جان گرفته است .محمد دلیل
تنفر فرشاد را نمی دانست ولی ان طور که فرشاد را شناخته بود می دانست او بی دلیل چیزي نمی گوید ان هم به این
قاطعیت .
فرشاد نفس عمیقی کشید و به محمد نگاه کرد و او را متفکر دید .
"تو چته ؟ "
"به فکر تو بودم ،نمی دونم چی بگم "
"بی خیال من می دونم چکار کنم.خوب بهانه اي دارم "
"یعنی چی ؟چه بهانه اي ؟ "
"تو خبرنداري .پس بزار از اول برات بگم دیروز عصر که رفتم خانه دیدم چه خبره !برو و بیار و بریز و بپاش و خلاصه
بوش می اومد باز هم مادر هوس مهمانی و دعوت کردن از دوستانش به سرش زده . من هم که دل خوشی از این مهمانی
نداشتم با خودم فکر کردم این دو روز ه را بروم شمال که یادم افتاد مسابقه دارم .به خاطر همین هم از خیرش گذشتم
.خلاصه تا من فکرکنم و با خودم نقشه بکشم که چه خاکی تو یسرم بریزم شب شده بود و مجبور بودم بمانم و باز هم
خالی بندي هاي مردها وچشم وهم چشمی خانمهاشون را تحمل کنم .بدتر از همه قروقمیش هاي دخترهایی راکه به قول
مامان هر کدومشون روکه می خواستم فقط باید لب تر می کردم برایم قابل تحمل نبود.براي همین بدون اینکه به کسی
چیزي بگویم زدم بیرون .راستش می خواستم بیام دنبالت تاباهم بریم اما چون گفته بودي مهمان دارید نخواستم مزاحم
بشم .هیچی زدم رفتم دربند .پسر عجب هوایی بود،آنقدر سرد بود که نگو .منهم لباس کافی نبرده بودم .حسابی یخ
کرده بودم ولی هرچه بود بهتر از محیط اون مهمانی کذایی بود .خلاصه تادو نصف شب تک و تنها ول گشتم وبعد به
خیال اینکه مهمانی تمام شده وهمه به خانه هایشان رفته اند به منزل برگشتم . ولی چشمت روز بد نبینه ، همین که پا
به خانه گذاشتم مادرم را دیدم که روي مبل راحتی هال نشسته و منتظر من است .بااینکه می دانستم منتظر من بوده
ولی خودم را به آن راه زدم وبه سمت اتاقم رفتم.هنوز به پله ها نرسیده بودم صدایش را شنیدم که مرا به نام خواند.می
دانستم که از کارم عصبانی است ولی نمی دانستم چه نقشه اي برایم کشیده.برایم عجیب بود که مادر خودش تک وتنها
قرار است با من صحبت کند واین بار پدر حضور ندارد .خلاصه وقتی فهمیدم مهمانی آن شب یک سورپریز براي اعلام
نامزدي من و فرناز بوده،دیگه نتونستم طاقت بیارم .حسابی داغ کردم وفریاد زدم:پس بگو این ریخت وپاش براي چی
بوده ، مگر من صدبار نگفتم از این دختره خوشم نمی آید .فکر کردید من هم دخترتون هستم که بزور بخواهید شوهرم
بدید .پسر تااین حرف از دهنم درآمد جیغ و فریاد مادربلند شد.مثل اینکه بهش خیلی برخورده بود درباره مجیدوفرانک
این طور حرف زدم . آخه خودت می دونی که فرانک قرار بود بره انگلیس پیش عمه ام وهمانجا درسش را ادامه بدهد .اما
وقتی محبی براي پسرش از فرانک خواستگاري کرد مادرتمام مدارك گذرنامه وسایر بندوبساط فرانک راازاوگرفت وحکم
کردکه باید با پسر محبی ازدواج کند .من مجید را دیده بودم ومی دانستم پسربدي نیست امافرانک او را ندیده
بودوفکرمی کرد اوچه جانوریست .خوشبختانه پس ازاینکه فرانک اورادید از او خوشش آمد،الان هم شکر خدا همدیگر
رادوست دارند .من که همیشه آن دورارمئووژولیت صدامی کنم .اما اگر فرانک اورا دوست نداشت ونمی خواست ،بازهم
به حکم مادر باید همسرش می شد .توفکرنکن ماتوقرن بیستم زندگی می کنیم .بیامادر من را ببین ،حکمش مثل شاهان
قاجار صریح و لازم الاجراست . خلاصه سرت را درد نیاورم وقتی دیدم با دادوفریاد می خواهد موضع قدرتش رامحکم
کند ومرا وادار به تسلیم کند زدم به سیم آخر ودست گذاشتم روي چیزي که می دانستم نقطه ضعف اوست ولعنت ابدي
.» را برایم به ارمغان می آورد .واین شد مقدمه اعلان جنگ وشروع مصیبت
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشته بود وغرق در صحبتهاي او شده بود .فرشاد به اونگاه کرد ولبخندزد.محمدبی
»؟ توچیکارکردي »: قرارتر از آن بود که بتواند صبرکند
هیچی، وقتی دیدم خیلی اصرار می کند واز محسنات این ازدواج وازهمه بدتر برادرزادة عزیزش تعریف و تمجید می کند
گفتم اگر تاآخر عمر مجرد بمانم حاضر نیستم دختر برادر عزیزت را از ترشیدگی نجات بدهم تواگرراست می گفتی ومی
خواستی من سروسامان بگیرم،اونقدردست دست نمی کردي تا فرزانه از قفس بپرد.پسرهمین که اسم فرزانه را بردم
مادر مثل اسپندي که روي آتش ریخته باشند ازجاپرید.چشمت روزبدنبیندبااین حرف نزدیک بود خانه را روي سرم
خراب کند.من هم که دیدم هوا بد جوري پس است گذاشتم دررفتم .بیچاره پدر که ناظر دعواي ما بود نمیدونی چطوري
.» نگاه میکرد.میدونم همه کاسه کوزه ها سر او شکسته شده و مادر تمام لج مرا سر او خالی کرده است
خلاصه دیشب براي اولین بار در زندگی با وجود اینکه خانه و زندگی داشتم تو هتل »: فرشاد دستی به صورتش کشید
.» خوابیدم. بد هم نبود خوبیش به این بود که از جنگ اعصابی که برایم درست کرده بودند خبري نبود
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد با نگرانی به فرشاد نگاه کرد با وجود چهره متبسم و روحیه شادش کسی نمیتوانست حتی حدس بزند که او نیز
گرفتاري داشته باشد. محمد ناگهان به یاد اورد که فرشاد در صحبتهایش از کسی به نام فرزانه نام برده است. او نیز چند
بار نام فرزانه را روي جزوه هایی که فرشاد مطالعه میکرد دیده بود و یکی دوبار هم از او شنیده بود که به زودي شیرنی
نامزدي اش را به او خواهد داد.اما هیچ گاه فکر نمیکرد که از بین این همه دختري که فرشاد با انان اشناست شخصی
آنقدر مورد توجه او قرار گرفته باشد که بخواهد با او ازدواج کند. محمد به نشانه نفهمیدن موضوع گرهی به ابروانش
انداخت.
ببینم فرشاد این فرزانه همون خانمی نیست که توي کتابخانه مسئول تحویل کتاب است،فامیلش چه بود؟آه یادم آمد «
» خانم اکبري
محمد به او نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده دیوونه اونکه سن مادر منو داره. فرزانه اي که من میخواستم دختر عمویم
.» بود
»؟ جدا !دختر همان عموت که گفتی توي شیراز زندگی میکن،درست است «
اره همون در ضمن یک عمو بیشتر ندارم.حقیقتش را بخواهی ما با هم رفت و آمد خانوادگی نداریم.در صورتی که من «
!» عاشق عمویم هستم،آدم خیلی ماهیه،شخصیتش خیلی محکم و بی نقصه،درست برعکس پدر
محمد از اینکه فرشاد اینگونه رك و بی پروا اسرار خانوادگی اش را رو میکرد کمی معذب شده بود .با صداي آرامی به او
.» فرشاد تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی »: گفت
»؟ منظورت چیه «
» منظور خاصی ندارم،من اصراري به دانستن اسرار خانوادگی ات ندارم «
کدوم اسرار؟تو هم چه حرفها میزنی من از اینکه یکی را دارم تا بتوانم با او حرف بزنم خیلی هم خوشحالم. شاید باور «
.» نکنی ولی احساس میکنم تو آنقدر به من نزدیکی که هیچ رازي بین من و تو وجود نداره
محمد احساس کرد آنقدري که فرشاد با او راحت و صمیمی است،خودش انطور نبوده و هنوز چیزهایی در دل دارد که
فرشاد از آنها خبر ندارد . یکی از انها موضوع فرشته است که پس از این همه سال که او دلباخته اش شده هنوز کلامی
راجع به او با فرشاد صحبت نکرده است.به همین خاطر از اینکه او مانند فرشاد با صداقت رفتار نکرده احساس عذاب
وجدان میکرد بنا بر این دستی به صورتش کشید وپس از آن پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و با قدر شناسی به
فرشاد نگاه کرد.
میدونی چیه؟شاید هم یک رازي تو یخانواده من »: فرشاد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت
شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد تا سه سال پیش عمو مرتب به تهران می امد،اما «! وجود داره اما من از آن بیخبرم
هیچگاه به منزلمان نمی امد و این براي من همیشه جاي تعجب و فکر باقی میگذاشت. چون عمو من و فرانک را خیلی
دوست داشتو هروقت که از شیراز به تهران می امد محال بود براي من و فرانک هدیه اي نخرد. حتی وقتی خیلی با عجله
می آمد و فرصت نمی شد تا او را ببینم هدیه هایمان را به پدر می داد تا آنها را به ما برساند. همان زمان دلیل آن را از
پدر پرسیدم ولی آنقدر مبهم و بی معنی جوابم را داد که چیزي دستگیرم نشد.از جواب دادنش فهمیدم مرا از سرش باز
می کند. من هم زیادي کنجکاوي نکردم، حدس می زدم مادر با زن عمواختلاف دارد. البته برایم قابل قبول بود که دو زن
سر چشم و هم چشمی با هم اختلاف داشته باشند چون این جور چیزها در خانواده ما تازگی نداشت.تا اینکه یک بار که
پدر براي خرید جنس و عقد قراردادي به امارات رفته بود مرا نیز همراه خود برد. کارمان دو روز زودتر ازآنکه قرار بود به
اتمام رسید، موقع بازگشت پدر بلیط برگشت را از طریق شیراز تهیه کرد. جالب اینجاست من تا آن زمان که سال آخر
دبیرستان بودم، به همراه پدر به اکثر کشورهاي عربی و اروپایی سفر کرده بودم اما تا آن زمان هنوز به شیراز نرفته بودم،
این سفر براي من خیلی هیجان انگیز بود به خصوص که می دانستم خانواده عمویم در شیراز ساکن هستند. با وجودي
که من هجده سال و اندي از عمرم می گذشت، هنوز خانواده عمویم را ملاقات نکرده بودم. نمی دانستم آیا ما هم مثل
عمو که هروقت که به تهران می آید پدر را در شرکت ملاقات می کند، در محل کار عمو او را خواهیم دید و یا به منزلش
خواهیم رفت. خیلی دوست داشتم همسر عمو و فرزندان او را که می دانستم دو دختر هستند از نزدیک ببینم. راستش
کنجکاوي داشت دیوانه ام می کرد و خیلی دلم می خواست همسر عمویم را ببینم. در تصورم او زنی قاطع و خشن می
آمد که به حدي روي شوهرش نفوذ داشت که باعث شده بود رفت وآمد دو برادر به کلی قطع شود. وقتی در فرودگاه
شیراز از هواپیما پیاده شدیم، به همراه پدر به قسمت ترانزیت رفتیم تا چمدانمان را تحویل بگیریم. پس از اتمام کارمان
از سالن خارج شدیم. منتظر بودم پدر به قسمت تاکسیهاي فرودگاه برود و براي رفتن به هتل ماشینی کرایه کند، اما او را
دیدم که به اطراف نگاه می کند.با دیدن عمو که به ما نزدیک می شد متوجه شدم او منتظر چه کسی بوده. پس از در
آغوش گرفتن و بوسیدن او به اتفاق هم از سالن انتظار فرودگاه بیرون آمدیم و مستقیم به طرف ماشین او رفتیم که در
پارکینگ فرودگاه بود. آنجا بود که متوجه شدم پدر در مورد سفرمان به شیراز با او هماهنگ کرده است. فکر می کردم
پدر از عمو خواسته تا براي اقامت دو روزه ما هتلی رزرو کند. اما وقتی عمو اعلام کرد که غزاله با بی صبري منتظر ماست
کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. غزاله نام همسر عمویم بود. به پدر نگاه کردم تا اثري از رنگ پریدگی ناراحتی در
او مشاهده کنم، اما در وجود پدر آرامشی بود که تاکنون نظیر آن را ندیده بود. پدر از عمو سراغ دخترهایش را گرفت و
او با عشق از کارهاي آنان تعریف کرد. از صحبت هاي عمو فهمیدم که فرزانه دختر بزرگ او که چهار سال از من کوچکتر
بود در المپیاد ریاضی مقام دوم را کسب کرده و غزل دختر کوچکش خیلی شیطان و بازیگوش است. عمو چنان با لذت از
خرابکاریهاي او که سر باغچه و وسایل خانه آورده بود تعریف می کرد که گویی موفق به دریافت جایزه نوبل در فن آوري
و اختراع شده است. خلاصه تا به منزل عمو که در یکی از بهترین محله هاي شهر بود برسیم براي خودم حسابی
خیالبافی کردم. از خانه عمو گرفته تا شکل و شمایل همسر و دختران او. به منزل عمو رسیدیم. خانه اي بزرگ و زیبا که
در احاطه درختان بلند قرار داشت. حیاط وسیع آن که دراي باغچه که چه عرض کنم، باغ بزرگی بود که گلهاي زیادي از
هر نوع در آن یافت می شد و من باغچه اي یه این زیبایی را فقط در کارت پستال ها دیده بودم. گوشه ي حیاط محوطه
اي براي بازي بود که با چمن مفروش بود ودر کنار آن یک تاپ بزرگ دو نفره قرار داشت که هوس سوار شدن را در آدم
بر میانگیخت.
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در دو طرف حیاط باغچه اي پر از گل و سبزه بودو راهی سنگفرش از وسط آن.به طرف ساختمان می رفت پیش از
رسیدن به ساختمان
باید ازفضاي کوچکی عبور میکردیم که به صورت دایره بود واز سطح زمین به اندازه یکمتر بالاتر بود
واز چهار طرف براي رفتن به روي آن پلکانی از سنگ درست کرده بودندوسط آن فضاي آلاچیقی با حصیر به چشم
میخورد که به طرز زیبایی آراسته
شده بود
داخل الاچیق حصیري,حوضی دو طبقه به شکل گل وجود داشت که فرشته اي با بالهاي سپیدقدحی به دست داشت واز
داخل آن آب زلالی چون آبشار کوچک به داخل حوض جریان داشت.
دور تا دور حوض نیز چهار تخت وجود داشت که فضانجا شده بودیماي شاعرانه اي را بوجود آورده بود.
آنقدر محو تماشاي فضاي زیبا وشاعرانه آنجا شده بودیم که اگر عمو دستش را به پشتم نمی گذاشت ومرا به طرف منزل
راهنمایی نمی کرد ساعتها می ایستادم وبه این منظره زیبا چشم می دوختم.
فضاي داخل منزل هم کم از بیرون آن نبود , به عمو حق دادم عاشق شهر شیراز باشد وآنا رابا هیچ جاي دیگري عوض
نکند.اما شکفت آورترین صحنه اي که حتی فکرش را نمی کردم وقتی بود که همسر عمویم را دیدم.برخلاف تصورم او
زنی زیبا و از همه مهمتر با محبت ومهربان بودبر خلاف عمو که هیچ گاه پا به منزل ما نمی گذاشت پدر رفتاري خودمانی
و صمیمی با غزاله داشت واو را به اسم کوچکش صدا می کرد .
حتی دختر عموهایم با دیدن پدر خود را به آغوش او انداختند.من تازه متوجه شدم پدرم مرتب به آنها سر میزده اما در
این مورد چیزیبه مادر بروز نم داده است.
با خود فکر کردم لابد مادر با خانواده عمو مشکل دارد وزمانی که غزاله حال مادر وفرانک را از پدر پرسید حدسم به
یقین تبدیل شد.
زیرا مادر هیچ گاه نامی از عمو وخانواده اش به میان نمی اورد.
همه چیز آنجا برایم جالب ودیدنی بود حتی دختر عموهایم که براي نخستین بار بود می دیدمشان فرزانه آن زمان
پانزده سال داشت.دختري بود با اندام ظریف وبلند وخیلی زیبا با چشمانی زیباتر وبه رنگ عسلی ومژگانی بلند ومشکی
اما غزل دختر کوچک وشیرین ویازده ساله بود با چشمانی به رنگ شب و خیلی خیلی شیطان که چالی روي گونه اش
بود وهمین باعث می شد وقتی بخندد خیلی بانمک شود. عمو وخانواده اش خیلی خونگرم وصمیمی بودند ومحبت
وعشق را در صحبت ها و نگاه هایشان به یکدیگر می شد حس کرد.
با اینکه آن زمان هنوز تجربه زیادي در زندگی نداشتم اما می توانستم احساس کنم آن دو چقدر یکدیگر را دوست
دارند.
خلاصه دو روز در شیراز اقامت داشتیم و در این دو روز آنان از کوچکترین محبتی دریغ نکردند. وقتی راهی تهران
شدیم در دلم یک دنیا خاطره فراموش نشدنی از عمو وهمچنین خانواده اش نقش بسته بود.
هنوز هواپیما درفرودگاه مهرآباد ننشسته بود که پدر با لحنی که او را درك می کردم از من خواست که موضوع
مسافرتمان به شیراز را مسکوت بگذارم وپیش مادر صحبتی نکنم.
فرشاد سکوت کرد و در خود غرق شد.محمد که مجذوب صحبتهاي او شده بود ,نگاهی به چهره اش انداخت واز نگاه
عمیق ومتاثر او پی برد در خاطرات نامطلوبی سیر میکند.محمد ترجیح داد سخنی نگوید تا خود فرشاد دوباره صحبتش
را آغاز کند.مدتی به سکوت گذشت تا عاقبت فرشاد با آهی بلند سکوت را شکست گویی تازه به خود آمده بود ومتوجه
حضور محمد شده بود.
عموزندگی خوبی داشت،یک زندگی عالی وبی نقص،زندگی اي که خیلی ها حسرت آن »: فرشاد با صدایی گرفته ادامه داد
را می خورند از جمله پدرم .اما افسوس روزگار آن طور هم که باید مهربان نبود .مثل اینکه چشم نداشت یک خوشبخت
.» به معناي واقعی را به خود ببیند
متأسفانه دوسال پیش زن عمویم دراثر ابتلا به سرطان فوت »: فرشاد مکثی کرد وپس از کشیدن آهی بلند ادامه داد
.» کرد
فرشاد خیره به خیابان پیش رویش ساکت شد ومحمد از روي تأثرلبش را به دندان گرفت وگرهی درپیشانی اش ظاهر
.» آه،واقعاً متأسفم »: شد.با صدایی که از ناراحتی دورگه شده بودگفت
غزاله زن نازنینی بود ولی حیف که خیلی زوداز »: فرشاد نگاهی به اوانداخت که عمیقاًمتأثرشده بودوسرش را تکان داد
دست رفت .به هر حال قسمت این بود وبا تقدیر نمی توان جنگید .براي ختم زن عمو به شیراز رفتیم .مراسم ختم با
شکوهی برگزار کردند اما چه فایده،اگرصدها برابر بهتر ازاین هم بود اوبرنمی گشت و داغ فقدانش را به دل آنانی که
دوستش داشتند باقی گذاشت.در ختم غزاله صحنه اي عجیبی دیدم،صحنه اي که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد
.شاید باور نکنی ولی تا به آن روز ندیده بودم مردي به خاطر از دست دادن همسرش آنطور بی قراري کند؛خیلیمتأثر
.» کننده بود
فرشاد سکوت کرد و خودرو را در گوشه اي پارك کرد، تازه آنموقع بود که محمد متوجه شد به مقصد رسیده اند .ته
دلش از اینکه زود رسیده بودند ناراضی بود زیرا شنیدن صحبتهاي فرشاد اورا مجذوب کرده بود.فرشاد به او نگاه کرد واز
خوب »: طرز نگاه او حدس زد منتظر شنیدن بقیه حرفهاي او می باشد .لبخندي زدودر حالی که دررا باز می کرد گفت
.» بقیه داستان باشد براي بعد از شام زیرا دیگر رمقی براي حرف زدن ندارم
.» فرشاد توصیه می کنم بروي یک تقاضا به رادیو بدهی »: محمد به خود آمد وبا لبخند به او گفت
!»؟ رادیو »: فرشاد متعجب پرسید
.» آره ،براي اینکه جاي قصه گوي ظهر جمعه را بگیري .باور کن بیان خیلی خوبی داري «
.» باشه ،روي پیشنهادت فکر می کنم »: فرشاد خندید و گفت
رستوران در آن موقع شب خلوت بود وبه جز دو میزي که توسط دونفر اشغال شده بود بقیه صندلی هاي آن خالی بود
.فرشاد و محمد به سمت میز دونفره اي رفتند که گوشه اي از سالن و در محل دنجی قرار داشت .هر کدام سرجاي
همیشگی خود نشستند .پیشخدمت که آن دو را می شناخت با دیدنشان جلو آمد و پس از احوالپرسی سفارش غذا رانوشت.
در فاصله اي که غذایشان آماده شود فرشاد بلند شد تا کیف پولش را در بیاورد.
.» فرشاد الان نمی خواهد حساب کنی ،شاید سفارش غذا دوبله شد »: محمد لبخندي زد وبه شوخی گفت
نوچ نوچ،من هم که فراموش کردم در کیفم پول بگذارم ،واي چه بد ،حالا باید »: فرشاد کیفش را درآورد و در پاسخ گفت
خوشبختانه امشب مشتري زیاد »: وبه دومیز اشغال شده نگاهی انداخت و گفت «. بعد از شام ظرفهاي رستوران را بشوییم
.» نیست، فقط چهار تا لیوان وچهاربشقاب
این عکس را ببین .این که وسط نشسته ، »: هر دو خندیدند .فرشادکیفش را به طرف محمد گرفت وخطاب به او گفت
مادربزرگمه ،یعنی مادر پدرم،آنکه سمت چپ اوست عمو منوچهر و سمت راست او پدرم است وآن زنی که بالاي سر
مادربزرگ ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب و آنکه کنار پدر ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب است که آن موقع تازه
نامزد کرده بودند .
محمد با اشتیاق به عکس نگاه کرد و با تعجب به فرشاد نگاهی انداخت و دوباره به عکس نگاه کرد :
-خداي من عجب شباهتی! پسر تو چقدر شبیه عمویت هستی،باور کن مو نمی زنی .
وبعد به تصویر عمه فرشاد نگاه کرد،او نیز شباهتی به منوچهر داشت.فقط در این بین محمود پدر او بود که چهره اي
متفاوت با عمه و عمویش داشت .
این عکس مال چند سال پیش است؟
-تاریخش پشت عکس نوشته شده،فکر کنم بیست یا بیست و یک سال پیش .
محمد سرش را تکان داد و گفت :
-جالب است .
وکیف را به فرشاد برگرداند .
همان موقع پیشخدمت غذا را آورد و مشغول صرف غذا شدند.پس از اتمام شام بر خلاف همیشه که مدتی همانجا می
نشستند و صحبت می کردند زود از جا برخاستند و فرشاد به اصرار پول میز را پرداخت و آن را به حساب شیرینی
بردش در بازي والیبال گذاشت.از در رستوران که بیرون آمدند محمد یقه بارانی اش را بالا کشید و نگاهی به آسمان
انداخت.هوا صاف بود و کم وبیش ستارگانی چشمک زنان در آسمان شب پدیدار بودند.با اینکه چیزي به بهار نمانده بود
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ولی هوا سوز سردي داشت.فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید.با اینکه لباس زیادي به تن نداشت اما
احساس سرما نمی کرد.در این حال به محمد که مشغول کشیدن زیپ بالا پوشش بود نگاهی انداخت و با تمسخر گفت :
-بابا بزرگ ،تو سردته؟
محمد لبخندي زد و سرش را تکان داد :
-همه که مثل تو قهرمان نیستند .
هردو قدم زنان به طرف خودرو رفتند.محمد نگاهی به ساعتش انداخت.ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود.محمد با
تعجب با خود فکر کرد چقدر زود گذشته است و خطاب به فرشاد گفت :
-شام را که این ساعت بخوریم،معلوم نیست چه وقت باید بخوابیم وفردا چه جور بیدار شویم .
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-من که فردا دوساعت اول درس ندارم .
-واسه همینه که خیالت راحته،اما برعکس من فردا ساعت اول امتحان میان ترم دارم.خوب فعلا بی خیال درس
وامتحان،ببینم تو نمی خواي صحبتی کنی؟
فرشاد با اینکه می دانست محمد چه منظوري دارد اما با لحنی که نشان می داد می خواهد سربه سر او بگذاردگفت :
-نه حرفی ندارم....اه بله یادم آمد الان می رسونمت خانه،برو راحت بگیر بخواب .
محمد متوجه شد فرشاد شوخی می کند .
-باز من از تو یک چیزي خواستم تو خودت را لوس کردي،خودتم خوب می دونی منظورم چیه .
فرشاد خندید و در خودرو را باز کرد و سوار شدودر سمت دیگر را باز کرد تا محمد نیز سوار شود.سپس رو به محمد کرد
وگفت :
-فکر نمی کردم به این موضوع این همه علاقه نشان بدهی،باور کن اگر می دانستم آنقدر مایل به شنیدن هستی داستان
را قسمت به قسمت برایت تعریف می کردم،درست مثل سریالهاي پر طرفدار تلویزیون هفته اي یک قسمت "
لبان محمد به خنده باز شد "اره اخلاقتو می دونم تا بدونی کورد توجه قرار گرفتی حسابی خودتو لوس می کنی .مثل
همون برنامه دختر دایی ات "
"نه جون محمد اون موضوع دیگر ایه .من او اون خوشم نمی اید .دلیلش هم اینست که ...."فرشاد از ادامه کلامش صرف
نظر کرد و دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت "اصلا دوست ندارم حتی کلامی درباره
اینکه او چه طوریست و چه اخلاقی داره حرف بزنم ولی همین قدر به تو بگویم یکی از معیارهایم براي ازدواج پایبند
بودن همسرم به اصول اخلاقی است . من مخالف دوستی بین دو جنس مخالف نیستم و فکر می کنم این حق یک جوان
است براي کسب تجربه و اگاهی بیش ا زازدواج با عقاید یک دختر و یا یک پسر اشنا شود و ان را لازمه شناخت دو طرف
می دانم اما به چیزي که خیلی اهمیت می دهم این است که روابط محدودي با دخترانی که با انها دوست هستم داشته
باشم و از بی بندباري هم با تمام وجود بیزارم "
محمد براي او کف زد و با تحسین سرش را تکان داد و گفت "بابا اي والله .خیلی خوشم امد .به تو یم گویند مدافع بی
قید و شرط حقوق بشر . ان هم از نوع انچنانی .فرشاد راستی چی می شود همه مثل تو فکر می کردند حالا که سخرانی
تمام شد و داستان سرایی اتتت ررا شروع کن چون راستی راستس طاقتم تمام شده "
فرشاد خنده اي کرد و نفس عمیقی کشید و گفت "خب کجا بودم اه بله از مراسم ختم همسر عمویم می گفتم براي
شرکت در مراسم به شیراز رفتیم و عجب اینکه مادر هم با ما به شیراز امد و این براي من که حتی یک بار هم از دهان او
نامی ار عمو و زن عمو نشنیده بودم جاي تعجب داشت .اما نکته اي برایم قابل فهم نبود و ان اینکه مادر حتی پس از
مرگ غزاله هم نتوانسته بود کینه گذشته را فراموش کند .فقط سومین روز سرخاك حاضر شد و پس از اتمام مراسم
یکسر به فرودگاه رفت و با اولین پرواز به تهران باز گشت .خیلی عجیب بود که مادر نخواست با عمو روبه رو شود و به او
تسلیت بگوید و عجیب تر اینکه پدر هم هیچ اصرااري مبنی بر ماندن او نکرد گویی بین ان دو تفاهمی عمیق برقرار بود
و این مرا به فکر انداخت که اختلاف مادر با عمو و غزاله چه می تواند باشد . به هر صورت مادر رفت و من و فرانک به
همراه پدر به منزل عمو رفتیم و تا پایان مراسم هفت انجا بودیم .درگیر دار برگزاري مراسم پس از دو سال و اندي
توانستم دوباره فرزانه و غزل را ببینم .هردو بزرگ شده بودند و ظرف این دو سال خیلی تغییر کرده بودند .فرزانه درست
مثل نخستین باري که دیده بودمش ساکت و متین و البته خیلی زیبا تر شده بود اما طفلی مثل گلی که چند روز به ان
اب نداده باشند پژمرده و افسرده بود .جثه ظریفش زیر بار غم خرد شده بود .درست برعکس غزل که قوي تر می نمود و
استوار تر .غزل دیگر ان شیطنت چند سال پیش را نداشت و با اینکه خودش از نظر روحی در وضعییت خوبی نبود اما
سعی می کرد وسایل راحتی عمو و فرزانه را فراهم کند .معلوم بود که خیلی نگران ان دو است . در ضمن عمه مهتاب و
همسرش اردشیر هم پس از نه سال دوري براي شرکت در ختم زن عمو ،از انگلیس امده بودند .می دونی بدي کار ما چیه
؟ما انسانها موجودات عجیبی هستیم .باید عزیزي را از دست بدهیم تا یادمان بیفتد قوم و خویشی داریم .خلاصه اینکه
مراسم بزرگ و با شکو.هی گرفته بودند درست به شکوه خود زن عمو که زن خیلی خوبی بود منزل عمو مرتب پر و خالی
می شد برخلاف پدر که با اقوام زیاد امد و شد نداشت اکثر فامیل هاي پدر را براي نخستین بار آنجا ملاقات کردم .شب
دوم که منزل عموبودیم بین پدروعمه مهتاب گفتگویی صورت گرفت که مرا خیلی به فکربرد.عموکنار شومینه چشم به
آتش دوخته وبه فکر فرورفته بود .من هم به روزنامه اي نگاه می کردم که از تاریخ آن دوهفته گذشته بود .عمه و پدرم
کنارهم نشسته بودند وعمه باحسرت وگاهی با ریختن قطره اشکی از گذشته صحبت می کرد .اوبه روزي اشاره کرد که به
همراه غزاله ومادر براي خوردن ناهار به ساندویچ فروشی رفتند و هرسه مسموم شده بودند .البته می دانستم عمه
مهتاب ومادرم همکلاس بودند اما چیزي که حتی فکرش را هم نمی کردم این بود که غزاله هم با مادر و عمه همکلاس
بوده باشد والبته هیچ کس هم در این مورد به من حرفی نزده بود.این موضوعی بود که مرا بیش از هرچیز به دانستن
اختلاف خانوادگی مادر با زن عمو کنجکاو می کرد.اما فکر کردن به این مسئله دیگر سودي به حال هیچکس نداشت،زیرا
غزاله دیگر دراین دنیاي خاکی نبود .او کوچ کرده و رفته بود اما باعث شد من بهتر با عمو آشنا بشوم .هرچند که ترجیح
می دادم او باشد ومن با وجود اوبه عمو نزدیک شوم.ولی به هرحال سرنوشت راکه ما تعیین نمی کنیم تا بخواهیم آن را
آنطور که دوست داریم بسازیم .بااین که شناختن عمو درشرایط خوبی صورت نگرفت اما محبت او در اعماق قلبم ریشه
دواند .از مراسم سوم و در فاصله اي که در تدارك مراسم هفت بودند من لحظه اي او را تنها نگذاشتم .عمو شرایط روحی
بدي داشت وبایستی مراقب او بودیم .او با اینکه می دانست بیماري غزاله بی علاج است و امکان بازگشت سلامتی او
وجود ندارد ،اما براي پذیرش آن آمادگی پیدا نکرده بود .شبها تاسرزدن سپیده صبح بیدار بودیم واوبراي من از غزاله و
خاطراتش صحبت می کرد واز عشقیکه نسبت به او داشت ،از محبت وازنحوة آشناییشان .او صحبت می کرد ومن محو
شنیدن بودم وبه راستی که سنگ صبور خوبی برایش بودم چون سراپا غرق درشنیدن صحبت هایی بودم که تا ان زمان
برایم تازگی داشت .منوچهر آنقدرقشنگ از عشق صحبت می کرد که حسرت می خوردم چرا تاکنون عشق را نشناخته
ام .حال عجیبی توي چشمانش بود ، نمی دونم چی بود اما اشک نبود،تأثر هم نبود .شاید غم بود اما غم که مثل ستاره
برق نمی زند .به نظر می رسید هزاران ستاره چشمک زنان توي چشمانش برق می زدند .کلامش برایم تازگی داشت وقتی
.» ازاو می گفت ،نامش را طوري بیان می کرد که گویی او هنوز زنده است وهرلحظه می تواند پاسخش را بدهد
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد آهی کشید وسرعتش را کم کرد ودرکنار پارك کوچکی در حاشیۀ خیابان توقف کرد .به طرف محمد برگشت
وآرنجش را روي تکیه گاه صندلی گذاشت وسرش را به دستش تکیه دادتاراحترصحبت کند .محمد چشم به دهان فرشادداشت وبا دقت به صحبت هاي اوگوش می کرد.
محمد همانطور که خودت می دانی من تابحال با دخترهاي زیادي آشنا شدم وشاید اگر این آشنایی شناخت کاملتري به
خود می گرفت حتی ممکن بود به ازدواج هم ختم شود وشاید در این نوع ازدواج نیاز جسمی و روحی حرف اول را می
زند.اما می دانم هر چیزي که هنوز نمی دانم چیست .به قول عمو هروقت عشق به سراغ انسان بیاید اولین نفر خود
اوست که می فهمد عاشق شده .ولی من هیچ وقت این احساس را درك نکرده ام و مطمئنم هنوز عاشق نشده ام چون
مگر می شود آدم عاشق شود اما خودش نفهمد .خلاصه خلئی دروجود من است که نمی دانم ان را باچه چیز پر کنم
!» .فکرمی کنم یک چیزي لازمۀعاشق شدن است در من نیست نمی دانم! نمی دانم
فرشاد با حالت کلافه اي دست را در موهایش فرو بردپس از چند لحظه به محمد که غرق در تفکر بود نگاهی انداخت .
محمد در صحبتهاي فرشاد غرق شده بود.او حرفهاي منوچهر را درك میکرد زیرا خود او هم عاشق بود و فقط یک عاشق
می تواند عشق را درك کند .
فرشاد همچنان به محمد خیره شده بود و صحبتش نمی کرد.محمد پس از چند لحظه به خود امد و به دوستش لبخند
.» خب، به چه نتیجه اي رسیدي؟خیلی غرق شده بودي »: زد.فرشاد نیز با لبخند سرش را تکان داد و گفت
داشتم فکر میکردم فرشاد با اینکه تا بحال عمویت را ندیده ام،اما احساس میکنم به او علاقه مندم و احترام زیادي «
.» برایش قائلم
.» یک روز تو را با او آشنا میکنم مطمئنم اگر او را ببینیبیشتر به او علاقه مند میشوي «
خلاصه داستان عشق منوچهر و »: محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد فرشاد دوباره رشته کلام را در دست گرفت
غزاله پس از یک ماجراي عاشقانه شروع و متاسفانه با مرگ غزاله به پایان رسید.البته شاید من اینطور فکر میکنم، شاید
» ؟ هم حقیقت نداشته باشد که مرگ میتواند پایان یک عشق باشد به نظر تو اینطور نیست
» ؟ خب حالا عمویت چه میکند «
هیچی زندگی را میگذراند اما مثل گذشته شاداب و سرحالنیست،بنده خدا خیلی بهم ریخته شده،تنها دلخوشی اش «
.» وجود فرزانه و غزل است که جانش به اندو بسته است
فرشاد موضوع دختر عمویت چیه؟ آیا راستی میخواهی با او ازدواج کنی یا فقط براي »: فرشاد اهی کشید و با تاسف گفت
» ؟ عصبانی کردن مادرت آنرا عنوان کردي
.» آره،قصد داشتم با او ازدواج کنم »: فرشاد لبخند تلخی به لب آورد و چشمان روشنش رنگ تیره اي به خود گرفت
» ؟ یعنی حالا پشیمان شدي «
.» نه، منظورم این است که قسمت نشدشاید هم خودم اراده نداشتم «
.» یعنی چه واضحتر حرف بزن »: محمد نمیفهمید فرشاد چه میخواهد بگوید ،اخمهایش را در هم کشید و گفت
همه چیز بعد » : فرشاد دستش را به طرف سوئیچ برد و خودرو را روشن کرد،اما حرکت نکرد با صداي گرفته اي ادامه داد
از ختم زن عمو شروع شد ،همون موقع که من با خود عهد کردم کوتاهی گذشته را جبران کنم و مرتب به عمو سر بزنم و
گاهی او را از تنهایی در بیاورم بخصوص که او نیز به دیدار من تمایل نشان میداد. اما با تمام تلاشم درس و نیز بعد
مسافت فرصت زیادي برایم باقی نمیگذاشت تا بتوانم به طور مداوم و مستمر به شیراز بروم.فقط میتوانستم در تعطیلات
به شیراز بروم و عمو را ببینم . در همین رفت و امدها بود که به فرزانه بیش از پیش علاقه مند شدمو تصمیم گرفتم با او
ازدواج کنم.وقتی تصمیم را با پدر و مادر در میان گذاشتم پدر استقبال کرداما مثل همیشه موافقت خود را مشروط به
موافقت مادر اعلام کرد. اما وقتی مادر فهمید چشمت روز بد نبیند،
غش کرد و ضعف کرد و دست آخر کارش به بیمارستان کشید.باور کن به غلط کردن راضی شده بودم خلاصهمادر
موافقت نکرد که نکرد ،من هم از ناراحتی نتوانستم واحد هاي آن ترم را بگذرانم .خودت که یادت می اید همان موقع که
کمیته انضباطی دانشگاه مرا احضار کرد که در ورقه ام به جاي پاسخ به سوالات امتحان ، یک نامه عاشقانه به زبان
انگلیسی نوشته بودم که آن را تقدیم به فرزانه کرده بودم.
Every night when the world dreaming, I close my eyes and think of you. If the wish I cast
upon the brightest star could magically come true the dawn would bring me closer to you.
There’s nowhere that I’d rather be than with you. Your lips against mine, your arms
sheltering me. There’s a special place in my heart. Where your light always burns bright.
And Hough today we’re for apart. You’ll warm. May dreams tonight…………for Farsaneh
-آره خوب یادمه، پسر جدي دیوانه اي. اون کارت هم مثل توپ صدا کرد. با اینکه آخر معلوم نشد چطور این قضیه توي
دانشگاه پیچید اما تا چند وقت بچه ها سوژه گیر آورده بودند و متنی رو که تو ورقه نوشته بودي تقدیم به دوست
دختراشون می کردن.
فرشاد خندید و گفت : پس بدین ترتیب به من می گن پدر سبک امتحانالیسم.
محمد با صداي بلندي خندید و ادامه داد : وقتی اسمت را در فهرست افتاده ها دیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم، چون
از درسهایی عقب افتاده بودي که همه را فوت آب بودي، پس از آن هم نزدیک دو ماه غیبت کردي. همان موقع بود
درست است؟
-آره خود خودش بود. آن مدت را رفته بودم شمال تو ویلامون بست نشسته بودم و واسه خودم حال می کردم. وقتی
پدر آمد دنبالم و پس از کلی حرف و نصیحت راضی شدم به دانشگاه برگردم. او هم قول داد سعی کند مادر را راضی کند.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها