بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
Lightbulb محلل نوشته: صادق هدایت ...


محلل نوشته: صادق هدایت ...


چهار ساعت بغروب مانده پس قلعه در ميان كوه ها سوت و كور مانده بود . جلو قهوه خانة كوچكي تنگهاي دوغ و
شربت و ليوانهاي رنگ برنگ روي ميز چيده بودند . يك گرامافون فكسني با صفحه هاي جگر خراشش آنجا روي
سكو بود قهوه چي با آستين بالازده سماور مسوار را تكان داد، تفاله چائي را دور ريخت، بعد پيت خالي بنزين
را كه دستة مفتولي به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت.
آفتاب ميتابيد، از پائين صداي زمزمة يكنواخت آب كه در ته رودخانه رويهم ميغلطيد و حالت تر و تازه بآنجا داده
بود شنيده ميشد . روي يكي از نيمكتهاي جلو قهوه خانه مردي با لنگ نم زده روي صورتش دراز كشيده و
آجيده هايش را جفت كرده پهلويش گذاشته بود . روي نيمكت قرينة آن، زير ساية درخت توت، دو نفر پهلوي هم
نشسته و بدون م قدمه دل داده و قلبه گرفته بودند . بطوري چانه شان گرم شده بود كه بنظر مي آمد سالهاست
يكديگر را ميشناسند.
مشهدي شهباز لاغر، مافنگي با سبيل كلفت و ابروهاي بهم پيوسته گوشة نيمكت كز كرده، دست حنا بست ه اش را
تكان ميداد و ميگفت:
ديروز رفته بودم مرغ محله ( مغ مح له؟ ) پيش پسر دائيم، آنجا يك باغچه دارد . ميگفت پارسال سي تومان مك»
آلوچه زرد آلوي باغش را فروخت . امسال سرمازده، همة سردرختيها ريخته، بيك حال و زارياتي بود . زنش هم
« . بعد از ماه مبارك تا حالا بستري افتاده، كلي مخارج روي دستش گذاشته
آميرزا يدالله عينكش را جابجا كرد، با تفنن چپق ميكشيد، ريش جو گندميش را خاراند و گفت:
« . اصلا خير و بركت از همه چيزها رفته»
شهباز سرش را از روي تصديق تكان داد و گفت:
قربان دهنت . انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته . خدا قسمت بكند بيست و پنجسال پيش در»
خراسان مجاور بودم . روغن ي كمن دو عباسي بود، تخم مرغ ميدادند ده تا صد دينار . نان سنگگ ميخريديم ببلندي
يك آدم . كي غصه بي پولي داشت؟ خدا بيامرزد پدرم را يك الاغ بندري خريده بود . با هم دو تركه سوار ميشديم .
من بيست سالم بود، توي كوچه با بچه هاي محله مان تيله بازي مي كردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ ميافتند، از
غورگي مويز ميشوند، باز هم قربان دورة خودمان، بقولي آن خدا بيامرز : اگر پيرم و ميلرزم بصد تا جوان
« . ميارزم
« ! سال بسال دريغ از پارسال » : يدالله پك زد بچپقش، گفت
« . خدا همه بنده هاي خودش را عاقبت بخير كند » : شهباز گفت
بجان خودت يكوقت بود در خانمان سي نفر نان خور داشتيم، حالا فكريم » : يدالله قيافة جدي بخودش گرفت
روزي يكريال پول توتون و چائي ام را از كجا گير بياورم دو سال پيش سه جا معلمي مي كردم، ماهي هشت
تومان در ميآوردم . همين پريروز كه عيد قربان بود رفتم خانه يكي از اعيان كه پيشتر معلم سرخانه بودم . بمن
گفتند كه بروم دعا براي گوسفند بخوانم، قصاب بي مروت حيوان زبان بسته را بلند كرد بزمين كوبيد . داشت
كاردش را تيز مي كرد، حيوان تقلا كرد، از زير پايش بلند شد . نميدانم چه روي زمين بود، ديدم چشمش تركيده
ازش خون ميريخت . دلم مالش رفت، ببهانة سردرد برگشتم، همه شب هي كلة خون آلود گوسفند جلو چشمم
ميآمد. آنوقت از دهنم در رفت كفر گفتم، كفر خيال كردم نه زبانم لال، در خوبي خدا كه شكي نيست، اما اين
جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدايا، پروردگارا، تو خودت بهتر ميداني، هر چه باشد انسان محل نسيان است.
آره، اگر ميتوانستم هر چه تو دلم هست بگويم ! آخر نميشود » : آميرزا يدالله لختي بفكر فرو رفت، دوباره گفت
« . همه چيز را گفت. استغفرالله زبانم لال
« . برو فكر نان كن خربزه آب است » : شهباز مثل اينكه حوصل هاش سررفت گفت
« . آره، از دست ما چه بر ميآيد؟ از اول دنيا همينطور بوده » : ميرزا يدالله با ب يميلي گفت
ما ديگر ازمان گذشته، بقولي مردم پاتيلمان در رفته، از بي كفني زنده مانده ايم. چه حقه هائي كه در » : شهباز گفت
«. اين دنياي دون نزديم، يكوقت تهران دكان بقالي داشتم، خرج در رفته روزي شش قران پ سانداز ميكردم
« . بقال بودي؟ من از بقال جماعت خوشم نميآيد » : ميرزا يدالله حرفش را بريد
«؟ چرا»
« . قصه اش دراز است، حالا تو اول حرفت را تمام بكن»
شهباز دنبالة سخن را گرفت : بله، دكان بقالي داشتم . امرم مي گذشت، كم كم يك خانه و لانه اي براي خودمان دست
و پا كرديم، چه دردسرتان بدهم، آنوقت يك پتياره اي پيدا شد. الان پنج سال است كه زنم مرا بخاك سياه نشانده .
اين زن نبود، آتشپاره بود . تازه با خون دل آمده بودم سر و ساماني بگيرم، هر چه رشته بودم پنبه كرد، مخلص
حضرت مرا طلب يده، بايد » : كلثوم، والدة احمد يك شب از پاي وعظ برگشت . پاهايش را توي يك كفش كرد كه
پيسي اي بسرم آورد كه نگو و نشنو مرا بگو كه عقلم را دادم دست اين زن! هر « بروم استخوانم را سبك بكنم
چه باشد، آدميزاد شير خام خورده، من همان آدم بودم كه از سبيلهايم خون ميچكيد . يك زن عقلم را دزديد
اين چيزها سرم نميشود، مهرم حلال، جانم آزاد. خودم يك » خدا نكند كه زن زير جلد آدم برود. همان شب ميگفت
النگو با گردن بند دارم، آنها را ميفروشم ميروم استخاره هم كرده ام خوب آمده، يا طلاقم بده يا بهمين سوي
آقا هر چه كردم، مگر حريفش شدم؟ دو هفته تو روي من نگاه نكرد آنقدر كرد، كر د « . چراغ بچه ات را خفه مي كنم
كه هر چه داشتم فروختم، پول جرينگه كردم دادم بدستش، پسر دو سال ه ام را برداشت و رفت آنجا كه عرب ني
« . بيندازد. تا حالا كه پنجسال است رفته، نمي دانم چه بسرش آمده
« . خدا كند كه از شر عربها محفوظ باشد » : ميرزا يدالله گفت
آره، ميان عربهاي لختي زبان نفهم اي ن عمريها بيابان برهود، آفتاب سوزان ! انگار كه آب شد بزمين فرو»
« . رفت. دريغ از يك انگشت كاغذ. راست ميگويند كه زن يك دنده اش كم است
« . تقصير مردها است كه آنها را اينجور بار ميآورند و نميگذارند چشم و گوششان باز بشود » : ميرزا يدالله گفت
چيزيكه غريب است، اين زن اصلا خل و چل بود . نميدانم چطور شد كه يكمرتبه » : شهباز گرم صحبت خودش ب ود
«آتشي شد، گاهي تنهائي گريه ميكرد، گاس براي شوهر اولش بود
«؟ مگر تو شوهر دوميش بودي » : ميرزا يدالله پرسيد
« . ديگر بله، چي ميگفتم، حرفم يادت رفت»
« . شوهر اولش گفتي»
بله، اول خي ال مي كردم كه براي شوهر اوليش بوده در هر صورت هر چه بزبان خوش خواستم حاليش بكنم، »
انگاريكه با ديوار حرف ميزنم، مثل چيزيكه اجل پس گردنش زده بود، نمي دانم چه بسر پسرم آورد . آيا روزي
« . ميآيد كه چشمم تو چشمش بيفتد؟ پسري كه بعد از اينهمه نذر و نياز خدا بمن داد
هر كسي را نگاه بكني يك بدبختي دارد . لب كلام آنست كه مردم بايد آدم بشوند، باسواد » : ميرزا يدالله گفت
بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان ميشويم . يكوقت بود خودم بالاي منبر ميگفتم، هر كس يك سفر
« . بعتبات برود آمرزيده ميشود و جايش در بهشت خواهد بود
«؟ شما كه از علماء نيستيد » : شهباز
« . اين حكايت مال دوازده سال پيش است، م يبيني كه معمم نيستم. حالا همه كاره ام و هيچكاره»
ميرزا يدالله زبان را دور دهنش گردانيد و با حالت افسرده گفت:
« . زندگاني مرا هم يك زن خراب كرد»
« ! امان از دست زن » : شهباز
نه، اين دخلي بزن ندارد . اين بدبختي دست خودم است اگر تهران بودي، لابد اسم ابوي را شنيده ايما از زير»
بته در نيامده ايم. پدرم از آنهائي بود كه نعلين جلو پايش جفت مي شد. اسمش را كه ميبردند يكي ميگفتند و صد تا
از دهانشان مي ريخت. وقتي بالاي منبر مي رفت، جا نبود كه سوزن بيندازي. همة كله گنده ها ازش حساب مي بردند.
مقصودم اين نيست كه بيخودي قمپز در بكنم، چون آن مرحوم هر چه بود براي خودش بود:
گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر ترا چه حاصل؟
بهر حال بعد از فوت مرحوم ابوي من جانشين او شدم و در خانه را باز كردم خوب يك خانه با يكمشت و»
خرت خورت هم برايمان گذاشت . خودم هنوز طلبه بودم و ماهي چهار تومان با پنج من گندم مستمري داشتم،
باضافه ماه محرم و صفر نانمان توي روغن بود . يك لفت و ليسي ميكرديم . چون معروف بود كه نفس مرحوم
ابوي مجرب است . يكشب مرا سر بالين نا خوشي بردند تا دعا بدهم . ديدم دختر هشت يا نه ساله اي در آن ميان
«ميپلكيد آقا بيك نظر گلويمان پيش او گير كرد، جواني است و هزار چم و خم
پيش او دو تا صيغه داشتم كه هر دو را مطلقه كرده بودم، ولي اين چيز ديگري بود ميگويند كه ليلي را بچشم»
مجنون بايد ديد . باري دو روز بعد يك دستمال آجيل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش كردم . شب كه
او را آوردند، آنقدر كوچك بود كه بغلش كرده بودند . من از خودم خجالت كشيدم . از شما چه پنهان؟ اين دختر تا
سه روز مرا كه مي ديد مثل جوجه مي لرزيد. حالا من كه سي سالم بود، جوان و جاهل بودم . اما آن مردهاي هفتاد
« . ساله را بگو كه با هزار جور ناخوشي دختر نه ساله مي گيرند
خوب بچه چه سرش ميشود كه عروسي چيست؟ بخيالش چارقد پولكي سرش ميكنند، رخت نو ميپوشد و در»
خانة پدر كه كتك خورده و فحش شنيده شوهر او را ناز و نوازش ميكند و روي سرش ميگذارد، ولي نميداند كه
« . خانة شوهر برايش ديگ حلوا بار نگذاشته اند
بهرحال من آنقدر زحمت كشيدم تا او را رام كردم : شب اول از من ميترسيد. گريه ميكرد. من قربان صدقه اش»
ميرفتم، مي گفتم: بالاي غيرتت آبروي ما را بباد نده، خوب تو آن بالاي اطاق بخواب من اين پائين، چون دلم برايش
ميسوخت. خيلي خودداري كردم كه بجبر با او رفتار نكردم ، وانگهي ديگر چشم و دلم سير بود و كار كشته شده
بودم. بهر صورت او هم نصيحت مرا بگوش گرفت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط رزیتا : 03-13-2011 در ساعت 12:06 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
Lightbulb محلل نوشته: صادق هدایت ...(2)



شب اول برايش يك قصه نقل كردم، خوابش برد.
شب دوم يك قصه ديگر شروع كردم و نصفش را براي شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هيچ نگفتم تا اينكه يارو بصدا در آمد و گفت : تا آنجا كه ملك ج مشيد رفت بشكار، پس باقيش را چرا
امشب سرم درد ميكند، صدايم نميرسد، اگر اجازه » : نميگوئي؟ مرا مي گوئي از ذوق توي پوست نميگنجيدم، گفتم
« . بهمين شيوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اينكه رام شد .« بدهيد بيايم جلوتر
شهباز خنده اش گرفت . خواست چيزي بگويد، اما صورت جدي و چشمهاي اش كآلود ميرزا يدالله را كه از پشت
شيشة عينك ديد، خودداري كرد.
اين حكايت دوازده سال پيش است، دوازده سال ! نميداني چه زني بود، » : ميرزا يدالله با حرارت مخصوصي ميگفت
سرجور، دلجور بهمة كارهايم رسيدگي ميكرد . آخ حالا كه يادم ميافتد هميشه گوشة چادر نما ز بدندانش بود .
رختها را با دستهاي كوچكش ميشست، روي بند ميانداخت . پيراهن و جورابم را وصله ميزد . ديزي بار ميگذاشت
دست زير بال خواهرم ميكرد، چقدر خوش سلوك، چقدر مهربان ! همه را فريفتة اخلاق خودش كرده بود . چه
هوشي داشت؟ من خواندن و نوشتن را باو ياد دادم . سر دو ماه قرآن ميخواند. اشعار شيخ را از بر م يكرد، سه
سال با هم سر كرديم، كه الذ اوقات زندگي من است . دست بر قضا در همين اوان بود كه وكيل بيوه ميوه اي شدم
كه بي پول نبود . خودش هم آب و رنگي داشت . آقا برايش دندان تيز كرديم . تا اينكه بخيال افتادم او را بحبالة نكاح
در بياورم . نميدانم كدام خدانشناس خبرش را براي زنم آورد . آقا روز بد نبيني، اين كه ظاهرًا خل وضع بنظر
ميآمد. نمي دانستم آنقدر حسود است . هر چه بزبان خوش خواستم سرش را شيره بمالم، مگر حريفش شدم؟ با
وجود اينكه از بابت حق الوكاله مقدار وجهي آن ضعيفه بمن بده كار ب ود، از اينكار صرف نظر كردم و ميانه مان
پاك بهم خورد. ولي نميداني يك ماه اين زن چه بروز من آورد!
شايد ديوانه شده بود يا چيز خورش كرده بودند. بكلي عوض شد. دستش را بكمرش زد و حرفهائي بار من كرد»
الهي عينك را روي نعش ت بگذارند، عمامه پر مكرت را دور گردنت » : كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشد . مي گفت
ب پيچند. از همان روز اول فهميدم كه تو تيكة من نيستي . روح آن باباي قرمساقم بسوزد كه مرا بتو داد . من
يكوقت چشمم را باز كردم ديدم، توي بغل تو قرمساقم . سه سال آزگار است كه با گدائي تو ساخته ام. اينهم دست
مزدم بود؟ خدا سر و كار آدم را باآدمهاي بيغيرت نيندازد داغ پشت دستم گذاشتم، زور كه نيست ؟ ديگر با تو
نمي توانم زنگي بكنم مهرم حلال، جانم آزاد بهمين سوي چراغ ميروم... ميروم بست مي نشينم. همين الان. همين
«. الان
آنقدر گفت، گفت كه من از جا در رفتم . جلو چشمم تيره و تار شد. همينطور كه سر شام نشسته بودم،
ظرفها را برداشتم پاشيدم ميان حياط، سر شب بود پا شديم با هم رفتيم بحجرة آشيخ مهدي در حضور او زنم را
«. سه طلاقه كردم
فردايش پشيمان شدم، ولي چه فايده كه پشيماني سو دي نداشت و زنم بمن » . دست روي دستش ميزد
حرام شده بود . تا چند ر وز مثل ديوانه ها در كوچه و بازار پرسه ميزدم . اگر آشنائي بمن بر ميخورد از حواس
پرتي سلامش را نمي گرفتم.
بعد از اين ديگر من روي خوشي به خودم نديدم . يك دقيقه صورتش از جلو چشمم رد نمشد، نه خواب
داشتم و نه خوراك. نميتوانستم در خانه مان بند شوم . در و ديوار بمن ف حش ميداد . دو ماه ناخوش بستري شدم .
توي هذيان همه اش اسم او را ميآوردم . بعد هم كه رمقي پيدا كردم، معلوم بود اگر لب تر مي كردم صد تا دختر
پيشكشم مي كردند، اما او چيز ديگري بود . بالاخره عزمم را جزم كردم تا بهر وسيله اي كه شده دوباره او را
بگيرم. عدة او سر آمد . رفتم اين در بزن آن در بزن، ديدم هيچ فايده اي ندارد . هر چه جل و پلاس ، كتاب پاره و
ته خانه برايم مانده بود فروختم . هژده تومان پول درست كردم . چاره اي نداشتم مگر اينكه يكنفر محلل پيدا بكنم
كه زنم را به خودش عقد بكند، بعد طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضاي سه ماه و ده روز بتوانم او را بگيرم.
يك بقال الدنگ پف يوزي در محله مان بود كه هفت تا سگ صورتش را ميليسيد سير ميشد . از آنهائي»
بود كه براي يك پياز سر ميبرد؛ رفتم با او ساخت و پاخت كردم كه ربابه را عقد بكند، بعد او را طلاق بدهد و من
همة مخارج را اضافه پنج توما ن باو بدهم او هم قبول كرد گول مردم را نبايد خورد همين مرد كه، همين پف
«... يوز
شهباز بارنگ پريده صورتش را در دو دستش پنهان كرد و گفت:
«... بقال بود؟ اسمش چه بود؟ چه بقالي بود؟ مال كدام محله؟ نه... نه... هيچ همچنين چيزي نمي شود»
ولي ميرزا يدالله بطوري گرم صحبت بود و پيش آمدها جلو چشمش مجسم شده بود كه دنبال حرفش را
قطع نكرد:
همان مرد كة بقال زنم را عقد كرد . نميداني چه حالي شدم . زنيكه سه سال مال من بود، اگر كسي»
اسمش را بزبان مي آورد شكمش را پاره مي كردم . درست فكر كن حالا بايد به دست خودم همسر اين مردكع
گردن كلفت بشود. با خودم گفتم، شايد اين انتقام صيغه هايم است كه با چشم گريان طلاق دادم باري فردا صبح
زود رفتم در خانة بقال . يكساعت مرا سر پا معطل كرد كه يك قرن بمن گذاشت . وقتيكه آمد باو گفتم : الوعده وفا،
زنم » : ربابه را طلاق بده، پنج تومان پيش من داري . هنوز صورت شيطا نيش جلو چشمم هست، خنديد و گفت
«. است، يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم. چنان برق از چشمم پريد
«... نه ، هيچ همچين چيزي نميشود. راستش را بگو...اوه » : شهباز ميلرزيد و گفت
حالا ديدي حق بجانب من بود؟ حالا فهميدي چرا از بقال جماعت بيزار م؟ وقتيكه گفت » : ميرزا يدالله گفت
يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم، فهميدم ميخواهد بيشتر پول بگيرد . ولي كي فرصت چانه زدن داشت؟
نمي داني كجاي آدم ميسوزد . دود از كله ام بلند شد . باندازه اي حالم منقلب بود، باندازه اي از زندگي بيزار شده
بودم، كه ديگر جوابش را ندادم . يك نگاه باو كردم كه از هر فحشي بدتر بود . از همان راه رفتم بازار سمسارها .
عبا و ردايم را فروختم، يك قباي قدك خريدم . كلاه نمدي سرم گذاشتم . گيوه هايم را ور كشيدم راه افتادم . از آن
وقت تا حالا سلندر و حيران از اين شهر بآن شهر از اين ده بآن ده ميروم . دوازده سال آزگار ديگر نمي توانستم
در يكجا بمانم، گاهي نقالي ميكنم، گاهي معلمي .. براي مردم كاغذ مينويسم، در ق هوه خانه ها شاهنامه ميخوانم، ن ي
ميزنم، خوشم ميآيد كه دنيا و مردم دنيا را سياحت بكنم . ميخواهم همينطور عمرم بگذرد . خيلي چيزها آدم
دستگيرش ميشود، وانگهي ديگر پير شديم . براي مرده ها مردار سنگ ميسازئيم . يك پايمان اين دنيا است، يكيش
آن دنيا. افسوس كه تجربه هايمان ديگر به درد اين دنيا نميخورد. شاعر چه خوب گفته:
مرد خردمند هنر پيشه را عمر دو بايست در اين روزگار
«. تا به يكي تجربه آموختن با دگري تجربه بردن بكار
ميراز يدالله باينجا كه رسيد خسته شد، مثل اينكه آواره هايش از كار افتاد چون زيادتر از معمول فكر
كرده بود و حرف زده بود، دست كرد چپقش را برداشت، به آب رودخانه خيره خيره نگاه ميكرد و به آواز دور و
خفه اي كه از پشت كوه ميآمد گوش مي داد.
شهباز سرش را از ما بين دو دست برداشت. آهي كشيد و گفت:
«! هيچ دوئي نيست كه سه نشود»
ميرزا يدالله منگ و مات بود، متوجه او نشد.
«. يك مرد ديگر را هم بي خانمان مي كند » : شهباز بلندتر گفت
«؟ كي » : يدالله بخودش آمد، پرسيد
«. همان ربابة آتش بجان گرفته»
«؟ مقصود چيست » : ميرزا يدالله چشمهايش از حدقه بيرون آمده بود. هراسان پرسيد
راستي روزگار خيلي آدم را عوض مي كند. صورت چين ميخورد، » : مشهدي شهباز خندة ساختگي كرد
«، موها سفيد ميشود، دندانها ميافتد. صدا عوض مي شود، نه شما مرا شناختيد و نه من شما را
«؟ چطور » : ميرزا يدالله پرسيد
« ! ربابه صورتش مهر آبله نداشت؟ چشمهايش را متصل بهم نمي زد»
«؟ كي بتو گفت » : ميرزا يدالله پرخاش كرد
شما آقا شيخ يدالله، پسر مرحوم آقا شيخ رسول نيستيد كه در كوچة حمام مرمر » : مشهدي شهباز خنديد
«. منزل داشتيد؟ هر روز صبح از جلو دكانم رد مي شديد؟ منهم محلل هستم، همانم
ميرزا يدالله سرش را نزديك برد و گفت:
تو هماني كه دوازه سال مرا باين روز انداختي؟ همان شهباز بقال تو هستي؟ يكوقت بود توي همين»
كوه كمر ، اگر بدست من افتاد بودي حسابمان پاك شده بود . افسوس كه روزگار دست هر دومانرا از پشت
«. بسته
بارك الله رب ابه، تو انتقام مرا كشيدي . او هم ويلان است بروز من » : بعد ديوانه وار با خودش مي گفت
دوباره خاموش شد و لبخند دردناكي روي لبهايش نقش بست. «. افتاده
كسيكه روي نيمكت روبروي آنها خوابيده بود، غلت زد : بلند شد نشست، خميازه كشيد، چشمهايش را
مالاند.
مشهدي شهباز و ميرزا يدالله دزدكي بهم گاه مي كردند، ولي مي ترسيدند كه نگاهشان با هم تلاقي بكند
دو دشمن بيچاره از هنگام كشمكش عشق و عاشقي شان گذشته بود. حالا بايستي بفكر مرگ بوده باشند.
شهباز بعد از كمي سكوت رو كرد بقهوه چي و گفت : داش اكبر، دو تا قند پهلو بيار
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط رزیتا : 03-13-2011 در ساعت 12:09 AM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها