بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صدای متین ودلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد کهناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش رابدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعاممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
لبخندی زده و گفتم : اون مردواقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
رامین به خنده افتاد.
گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتمکاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. اومرد خیلی پاکی است.
رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
رامین آهی کشید و آرامگفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
رامین بالحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
حرفش را قطعکرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمیزنم.
رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفهدر قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطرهشیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
صدایش می لرزید . آرام گفتم : کارینداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
رامین جواب داد : تا یکی دو هفتهدیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم وحرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
فرهاد به حیاط رفته بود.
مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تادور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
به خاطر اینکهفرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویشگذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
دایی که می خواست فرهاد راکمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاداز تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلویدایی گذاشت.
پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبحزود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمیاستراحت کنم خیلی خسته هستم.
یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خودخودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
همه از این طور حرفزدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرفزدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
همه زدند زیر خنده.
فرهاد سرخ شده و سرش راپایین انداخت.
پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد کهبه ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطردایی محمود حتما می آیم.
دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
شیماگفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
دوباره شلیک خنده بلندشد.
از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتشگلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و رویمیز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
فرهاد کمیصدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی کهاون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر ازهمه می دانی.
منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را بهچشم شوهر خواهر می بینم .
فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم بهدستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
با نگرانیپرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
فرهادلبخندی زد و گفت : اگهچیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشیگفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چونخیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردمیکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
فرهاد لبخندی زد وگفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی ازرفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به منباشد.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهمشیما را از شما خواستگاری کنم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
بااخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاریکنید.
گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمامنشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت وگفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوزباید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیمبگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه کهاز هر دستی بده از اون دست می گیره.
فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کارکرده اید. و ما را ...
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوزشیما جوابی به من نداده است.
فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست کهچقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه اینآتیش ها زیر سر تست.
گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تواینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجلهای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت وگفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
گفتم : به خاطر اینکه من همدوستت... و بعد سکوت کردم .
فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهیحرفت را تمام کنی.
رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز منمیمیره.
فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. وفرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
لبخندی به اوزدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیماوارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
شیما گفت : شما دو نفر چرااینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش راروی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذاراو از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
فرهاد دستش راروی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او دارهکم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همهاز دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوستعزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زرهوجودم را مال خودش می کنه.
سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داریزیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همهمی ریزند اینجا.
فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانمتا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که منفرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
داییمحمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
مادر با خشم گفت : از ساعت سهتا شش تو کجا می روی.
جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
با منمن گفتم : اضافه کاری می مانم.
دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یکهفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمتکه همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمزگیر افتادم.
نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
فرهاد در حالی کهخودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
نگاهیبه صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
گفتم : هیچ کجا. آقای محمدیپیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
فرهادگفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دلهمه می اندازید.
دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسیخواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبهنیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این موردبا کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد کهآقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهیبه صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو راآزاد گذاشته ام.
با اخم به اتاقم رفتم.
شیما به اتاقم آمد . با ناراحتیگفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعیپیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
شیما کنارم نشست وگفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
شیما دستم را گرفت وگفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تومی کنند.
در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنهاخداحافظی کردند و رفتند.
با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیرگفتم و به اتاقم رفتم.
ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدندتا با هم به جاده چالوس برویم.
من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمینگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زودباشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاشخانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردمهمه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستانزنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
درهمان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتیخواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتشمیلرزید.
گفتم:این به خودم مربوط است.
با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم واز خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.
فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تومربوط باشد به من هم مربوط است.
گفتم:با دوستم صحبت میکردم.
پوزخندی زد وگفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟
در حالی که در را بازمیکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.
پسلطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.
فرهاد با اخم گفت:ولی من از اینراز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار سفید پوشیدم و بایک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راهافتادم.
شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.
فرهاد با خشمحرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.
گفتم:جوانها با داییمحمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.
فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوارماشین خودش بشود.
پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم مینشینم.
فرهاد گفت:آخه مادر...
پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ،همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقامحمود.
گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.
شیماسریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو باما باشی.
فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.
من وشیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهینمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهممیکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشینگذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبتمیکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و میگفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعهمیدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهنکردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق میآورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذابودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
همینکه وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هموسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست وبهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خستهاست.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جاگرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سنفرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!D
نیم ساعت بعد آنچهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم بافرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.داییمحمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما وگفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیادباشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده وگفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیمارا صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چونو چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.درهمان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلیخوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه رازیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او رابرای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده وگفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمیحساس است.
دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟
در همان لحظه برادرآن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)
جلو امد و گفت:سلام.بهجمع ما خوش امدید.
دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع بهبازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادرو خواهر دیگل سامان.
سامان از من پرسید:ببخشید اسمتونچیه؟
گفتم:افسون.
نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبیبرایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودماجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه اینشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفتهاند.
رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.
اخمی کرد و باپرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.
لبخندی زده وارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.
نگاهی به منانداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟
لبخندی زده وگفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعدآهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعینمیکردم که دوستت داشته باشم.
فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستیدوستم داشته باشی.
جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه کهمجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!
فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باشمن شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دورشدم.
با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوبارهبیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟
سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان رویچشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.
دیگر واقعا خسته شده بودم ازبازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانیبودم.
با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به اینراحتی فراموشم کند که این حرف را زد.
دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چراناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.
سکوت کردم.
دایی خندید وگفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان همشوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیلنبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف رابه سامان زدی؟
ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یکهمدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشترتقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکرفرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را بهروی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او راکشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودشبرگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویمنشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقتاخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگیگذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی ازوقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را میخواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانمبه دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.
بعد از مرگ پدرم ، این اولینباری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلیناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریهمیکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوزتوی فکر است.
نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده وگفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ منفکرهای ناجور بکنه.
دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم اینپسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زادهرا داشته باشم.
من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم ودایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.
پروینخانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرونکه با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حالادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی رابرداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به اونکردم.
فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودشرا به خواب زده بود.
دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدمبزنیم؟
بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامانبه طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.
متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدازد تا با ما همراه باشد.
سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی بهچشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبتمیکرد.
وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدمزدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگارخیلی دوستت داره!
مکثی کرده و گفتم:کی؟
خندید و گفت:خودتان بهتر میدانیدرباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.
گفتم:شمااینطور فکر میکنید؟
سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتنبیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.
سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.وادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالیکنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شماچیه؟
سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:مندبیر ریاضی هستم.
گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم بهاو و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکرازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.
در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد وسامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.
گفتم:خواهرهای زیباییداری.
لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند بهدانشگاه بروند.
یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرادایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟
سامان لبخندی زد و گفت:ای باباهمینجوری!
گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهیکنید.
سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواستعکس العمل نامزد شما را ببینه.
گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفیدرباره ازدواج با او نزده ام.
سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلیعلاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را درگوش خودتان بسپارید.
گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشتهباشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.
در همانلحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کردهو گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.
دایی قبولکرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که منبطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایشپر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحتباشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ،اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرشنگذار.
پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهادنیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از اینحرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!
از حرکات خودم ناراحت بودم ،نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهرداشت با موتور سر و کله میزد.
ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی کهاطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نهنرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفشرفتم.
یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خستهنباشی.
سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را بازکرد.
گفتم:فرهاد؟
با عصبانیت گفت:خفه شو.
چیزی نگفتم و به اجبار خودم راکنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوبارهرفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.
سکوتکرده بودم.
او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.درکاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هولداد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.
احساس کردم بازویم سوزشگرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولمداد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرونشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.
لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی رابطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوتبه بازی کند.
لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا بهحال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.
سامانبهماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او رابطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.
به اجبار لبخندی زده وگفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟
خندهمتینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگرپی ببریم.
وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساسکردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یالوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.
گفتم:مگهدخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیرهستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهاییکه در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.
در همان موقع دایی محمود بطرفمامد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا بااو دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.
دایی با اخم گفت:از دور دیدم کهاو با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی ازتو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامهداد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!
با ناراحتیگفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستشدارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقهدارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او راازدست خودم ناراحت کردم.
و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفابخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مردمورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آستین لباسم کمی خونی و پاره شده بود. بهدرخت تکیه دادم . احساس گناه می کردم. رامین و فرهاد را با هم مقایسه کردم. چقدررامین شکوفه را دوست داشت. چقدر هر دو به هم احترام می گذاشتند . اگر شکوفه زندهبود الان آنها خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودند . وقتی آن روز در پارک رامیندرباره شکوفه صحبت می کرد عشق از چشمهایش خوانده می شد. صدایش به وضوح می لرزید . او دروغ می گوید که شکوفه را فراموش کرده است. عشق هیچ وقت فراموش نمی شود. مخصوصامحبت شکوفه هیچ وقت از یادش نرفته است.
می دانم رامین هم مانند من هنوز او رادوست دارد و نمی تواند محبت او را فراموش کند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالایسرم است . نگاه کردم فرهاد بود. به بهانه اینکه سیگار را از داخل ماشین بردارد آمدهبود ببیند که چرا آنجا نشسته ام. وقتی دید آستین لباسم کمی خونی است ناراحت شد . آمد و کنارم نشست.
گفتم : خوب سبک شدی؟
نگاهی با خشم به من انداخت و گفت : هنوز نه.
به شوخی دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم : اگه هنوز از دست منناراحتی بیا شاهرگم را بزن تا خیالت راحت شود.
دستم را با اخم کنار زد و گفت : من مثل تو بیرحم نیستم . تو برای اینکه اعصاب مرا خرد کنی دست به هر کاری می زنی. حتی با اون پسره غریبه...
حرفشرا قطع کردم و گفتم اسمش آقا سامان است.
نگاهتندی به من انداخت و گفت : آره با همون پسره غریبه بازی کردی قدم زدی خندیدی ولیمن این کار را نکردم . در صورتی که می توانستم نورا خوب اذیت کنم و مانند تو که حرصمرا درآوردی حرصت را دربیاورم. حالا تو مرا بیرحم می دانی . ببینم با اون پسرهدرباره چی صحبت کردی؟
گفتم : هیچی درباره شغلش و چیزهای دیگه
فرهاد با اخمگفت : درباره ازدواج با تو صحیت نکرد؟
گفتم : نه اجازه این کار را به او ندادم. چون فهمیده است چقدر دوستت دارم.
فرهاد نگاهی به من انداخت . بلند شد و یک ظرفآب از داخل ماشین برداشت و برایم گرفت تا بازویم را بشویم .
لبخندی زده و گفتم : می خواهم آثار جرم تو را به مادرت نشان دهم که هنوز عروسش نشده ام پسرش چه بلاییسرم آورده است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : جقت بود . حالا خودت را لوس نکن و دستترا بشور . دستم را شستم.
فرهاد گفت: آستین لباست خونی شده . بهتره لباست را عوضکنی.
گفتم : نمی خواد آخه با خودم لباس نیاورده ام.
فرهاد به طرف ماشین رفتو ئر حالب که در ماشین را باز می کرد گفت : وقتب حون لباست را می بینم وجدانمناراحت می شود و اینکه خجالت می کشم مادرت و برادرت ببینند که منن باعث زخمی شدنتشده ام.
و بعد یکی از بلوزهای خودش را آورد و به دستم داد و گفت : این را ببپوش . بهتر از لباس خونی خودت است.
نگاهی به بلوز ائداختم و گفتم : وای من که تواین لباس گم می شوم .
غرهاد لبخندی زد و گفت : حالا اینقدر ایراد نگیر . بایداین را بپوشی . دایی محمودت خیلی از دستم ناراحت است وای به روی خودش نمی آورد . فکر کنم تو به او گفته ای که چیزی به من نگوید.
در خالی مه به طرف ماشین میرفتم تا داخل آن لباسم را عوض کنم گفتم : به هیچکس اجازه نمی دهم به تو توهین کند. و بعد داخل ماشین شدم . فرهاد به درخت تکیه داده بود و پشتش به ماشین بود . آرامزیر لب شعری را زمزمه می کرد .
از ماشین بیرون آمدم و رفتم پشت فرهاد ایستادم . فرهاد به طرفم برگشت و با دیدن من زد زیر خنده.
گفتم : چیه مثل مترسک سز جالیزشدم .
فرهاد با خنده کفت : اتفاقا چقدر بهت می یاد . تو اینقدر خوشگل هستی کههر چه بپوشی زیبا تر می شی.
فرهاد کمی نزدیکتر شد . خجالت کشیدم و سرم را پایینانداختم .
دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و گفت : از اینکه تو راهول دادم ناراحت نیستم . ولی چون دستت خون آمد واقعا متاسفم و دیگه اجازه نداریبرام قیافه بگیری و یا اخم کنی.
گفتم : شانس آوردی که دوستت دارم . گرنه تا بهحال بین ما همه چیز تمام شده بود.
فرهاد لبخندب زد و گفت : تو هم شانس آوردی کهدیوانه ات هستم وگرنه مانند یک غریبه با تو رفتار می کردم و بعد هر دو به روی هملبخند زده و با هم به طرف مادر و بچه ها رفتیم.
شیما تا مرا دید زد زیر خندهو گفت : دختر این لباس چقدر برازنده ات است . خیلی خوشگل شدی.
فرهاد لبخندی زدو گفت : متاسفانه اندازه ایشون لباسی نداشتم وگرنه با دل و جان می دادم.
مادرگفت : دخترم چرا لباسهایت را عوض کریدی؟
تا آمدم جواب بدهم فرهاد پیش دستی کردو گفت : لباسش همه گلی شده بود و من هم لطف کردم بهشون یکی از لباسهایم را دادم .
لحظه ای چشمم به سامان افتاد.
سامان داشت نگاهم می کرد. لبخندی به من زد واین لبخند از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
فرهاد من را صدا زد و با عصبانیتگفت : کنار مادرت بشین.
گفتم : آخه... حرفم را قطع کرد و گفت : آخه بی آخه.
سکوت کردم و رفتم کنار مادر نشستم.(بی عرضه)
دایی محمود نیش خندی تحویلمداد که حرصم درآمدو مسعود هم وقتی سکوت مرا در برار فرهاد دید به خنده افتاد و بهشوخی سری به عنوان تاسف برایم تکان داد.
دیگه همه مارا به چشم نامزد نگاه میکردند چون از احسساس من به فرهاد خبر داشتند.
پروین خانم چشم غره ای به فرهادرفت تا اینقدر مرا تحت فشار نگذاردو
سامان مانند یک برادر مرا نصیحت کرده بود واگه تصیحت او نبود هنوز من و فرهاد قهر بودبم. ولی سامان من را متوجه اشتباهم کرد.
سفره را پهن کردیم و من کنار مادر شروع کردم به غذا خوردن و خیلی گرسنه ام بود. بعد از اتمام غذا وقتی سفره را جمع کردیم آرام رو به فرهاد کردم و آهسته گفتم : ببخشید قربان اجازه می دهید بروم بلوزم را آب بکشم.تا موقع رفتن بتوانم این لباسکذایی را در بیاورم.
فرهاد لبخندب زد و گفت : اجازه ما هم دست شماست. مواظبخودت باش.
داشتم کنار رودخانه لباسم را اب می کشیدم که سامان به کنارم آمد وکنارم نشست.
قلبم شروع کرد به طپیدن و نگران شدم. با خود گفتم : اگه فرهادسامان را اینجا ببینه درباره...
در همان لحظه سامان با متانت گفت : تبریک می گمانگار اشتی کردید.
جواب دادم : اره بالاخره او کوتاه آمد و اگه الان شما را پیشمن ببینه دوباره شروع می کنه.
در همان موقع فرهاد با عصبانیت به طرف ما آمد وبا خشم رو کرد به سامان و گفت : شما اینجا فرمایشی داشتید.
به جای سامان منگفتم : ایشون دبیر ریاضی هستند...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت : شما ساکت باش. من دارم با این آقا حرف می زنم.
سامان با متانت گفت : نه کاری نداشتم می خواستمحالشان را بپرسم. چون چند لحظه قبل دیدم از دستشان خون می آید.
فرهاد باعصبانیت یقه سامان را گرفت . ناخودآگاه بلوز از دستم رها شد و آن را آب با خودشبرد. توجهی نکردم و به طرف فرهاد رفتم. دستش را گرفتم تا یقه سامان را ول کند. گفتم : فرهاد ولش کن.
فرهاد فریاد زد : مرتیکه به تو چه ربطی داره که می خواهی حالشرا بپرسی .
داد زدم : فرهاد بس کن. چرا مثل پسرهای گردن کلفت رفتار می کنی. انگار نه انگار یک وکیل متشخص هستی و برای خودت شخصیت داری.(خوب بابا همه فهمیدننامزدت وکیله)
فرهاد یقه سامان را ول کرد و رو کرد به من و گفت : تو دیگه برایمن شخصیت گذاشته ای که من آن را حفظ کنم.
پدر و برادر سامان به سرعت به طرف ماآمدند.
سامان آنها را آرام کرد و گفت : چیزی نشده. سوء تفاهمی ایجاد شده است.
مسعود و دایی محمود آمدند و فرهاد را آرام کردند. من از سامان با خجالت معذرتخواهی کردم.
تمام آدمهایی که برای تفریح آمده بودند دور ما جمع شده بودند. خیلیخجالت می کشیدم.
دایی دست فرهاد را گرفت و گفت : مرد حسابی تو چرا اینقدر زوداز کوره در می ری . عاشقی هم حدی داره . مگه فقط تو عاشق شده ای که اینطور برایمردم شاخ و شانه می کشی.
فرهاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت . کنارم امدو آرام گفت : ببخشید افسون. می دانم چه کار زشتی کردم. یک لحظه منترل خودم را ازدست دادم.
سکوت کردم.
فرهاد با نگرانی گفت : افسون اینطور سکوت نکن. خواهشمی کنم منو ببخش. وقتی دیدم او به طرف تو می آید حرصم درآمد و کنترل خود را از دستدادم.
باز سکوت کردم. از دست او کلافه شده بودم . رفتم کنار مادرم نشستم. همهساکت بودند و فرهاد در فکر فرو رفته بود و گاهی با نگرانی به من چشم می دوخت و منبا ناراحتی لحظه ای او را نگاه می کردم و بعد سرم را پایین می انداختم.
مادرجلوی فرهاد چای گذاشت و گفت : پسرم اینقدر ناراحت نباش همه تقصیر افسون است که شمارا ناراحت می کند. و بعد چشم غره ای به من رفت.
یکدفعه فرهاد بدون مقدمه رو بهمادرم کرد و گفت : منیر خانم اجازه بدهید همینجا دوباره خودم از دختر شما خواستگاریکنم. من افسون را می خواهم و او هم مرا دوست دارد . ببخشید که بدون مقدمه صحبت میکنم. خواهش می کنم همین الان جوابم را بدهید. و مانند دیشب ایقدر طفره نروید.
مادر جا خورد و به مسعود نگاه کرد.
فرهاد لحظه ای بعد دوباره گفت : خواهشمی کنم الان جوابم را بدهید دیگه طاقت صبر کردن ندارم لطفا قبول کنید.
داییمحمود خنده بلندی سر داد و گفت : بالاخره نتوانستی طاقت بیاوری تا به خانه برویم.
قلبم مانند طبل می زد. با برخوردی که امروز فرهاد داشت تصمیم برایم سخت و دشواربود. ولی اورا دیوانه وار دوست داشتم.
مادر به من من افتاده بود . دوباره بهمسعود نگاه کرد. مسعود لبخندی زد و گفت : منکه حرفی ندارم افسون جان باید برایزندگی خودش تصمیم بگیره.
فرهاد نگاهی به من انداخت و من سرم را پایین انداختم.
فرهاد آرام گفت : افسون من از تو خواستگاری کرده ام قبول می کنی تا با هم خانهکوچک و با صفایی به پا کنیم.
سکوت کردم. فکر کنم تا بنا گوش سرخ شده بدم.
فرهاد با لحنی عصبی که به اجبار خودش را نگه داشته بود گفت : افسون جان جوابمرا بده تو منو به عنوان یک شریک زندگی قبول داری.
گفتم : آخه اینجا که نمی شه. در این...
پروین خانوم حرفم را قطع کرد و با خوشحالی گفت : اتفاقا اینجا بهترینجا برای این موضوع است.
شیما گفت : تورو خدا جواب فرهاد را بده تو که مارا جونبه لب کردی.
سرم را بلند کردم و به صورت گلگون شده فرهاد نگاهی انداختم. چشمهایمیشی رنگش برق می زد . قلبم به شدت می طپید واقعا فرهاد را دوست داشتم . اخمهایفرهاد نتوانسته بود کوچکترین تغییری در قلبم به وجود بیاورد.
یکدفعه فرهاد دادزد : افسون جوابم را بده. تو داری اعصابم را به هم می ریزی.
همه از این حرکتفرهاد فرهاد جا خوردند . ولی یکدفعه زدند زیر خنده.
لبخندی به فرهاد زدم.
او با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : ببخشید افسون جان لطفا جوابم رابده.
آرام گفتم : هر چه بزرگترها بگویند من حرفی ندارم.
مادر آهی کشید ونگاهی به صورتم انداخت و گفت : منکه راضی هستم. انشاءالله خوشبخت شوی.
مسعودگفت : منهم راضی هستم.
دایی محمود گفت : وقتی خود دختر دیوانه خواستگارش باشددیگر کی می تونه حرف بزنه. انشاءالله مبارک باشه.
فرهاد گفت : افسون می خواهمبله را از دهان خودت بشنوم.
دوباره نگاهی به چشمان جذابش انداختم . دلم فروریخت آرام و با خجالت گفتم : بله.
در همین لحظه پروین خانوم قند روی سر ماریخت و همه با هم هورا کشیدند.
پروین خانم انگشتری از انگشتش درآورد و به اصراردر انگشت من کرد و مرا بوسید.
شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید.
فرزادبه شوخی گفت : بالاخره طلسم ازدواج برادر من به دست افسون خانوم شکسته شد. دیگه خدارا شکر سد راهی ندارم و با خیال راحت می توانم دست بالا کنم و بعد فرهاد را بغل کردو او را بوسید.
فرهاد رو به فرزاد گفت : خوب اگه زن می خواستی چرا زودتر نگفتیتا برایت دست بالا کنم.
فرزاد خنده ای کرد و گفت : آخه وقتی داداش بزرگتر زننگرفته من چطوری می توانستم زن بگیرم.
فرهاد آرام به پشت فرزاد زد و گفت : توبه من چکار داری. خوب زن می گرفتی.
مسعود به طرفم آمد و سرم را بوسید و گفت : فکرش را نمی کردم به این زودی ما را ترک کنی.
گفتم : ولی من تا یک سال دیگهمهمان شما هستم چون باید دیپلم بگیرم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : حتما باید دیپلمبگیری وگرنه بدون دیپلم تو را به خانه خودم نمی برم و ادامه داد : بلند شو که میخواهم با خیال راحت با تو قدم بزنم.
دایی به شوخی گفت : طفلک از صبح تا حالادلش رفت. اینقدر که افسون او را تنها گذاشته بود.
فرهاد لبخندی زد و اشاره کردکه قدم بزنیم . از مادر اجازه گرفتم. مادر لبخندی زد و گفت : انشاءالله سفید بختبشی . برو عزیزم. بلند شدم و در کنار فرهاد لب رودخانه قدم زدم.
....

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکدفعه فرهاد ایستاد و به طرفم برگشت و در چشمانمخیره شد و گفت:افسون بخدا تو را خوشبخت میکنم.به تو قول میدهم.
چنان این حرف رااز صمیم قلب ادا کرد که در چشمانش اشک حلقه زد.ولی غرور مردانه اش به او اجازه ندادکه اشکهایش روی گونه بغلتد.به اجبار خودش را کنترل کرد.لبخندی زد و گفت:ببخشید کهناراحتت کردم.فکر کنم خواستگاری من عجیب ترین خواستگاری دنیا بود.افسون دوستت دارمبه اندازه تمام دنیا می خواهمت.
لبخندی زده و گفتم:من هم همینطور.امیدوارم بتونمخوشبختت کنم.
در حالی که داشتیم قدم میزدیم چشمم به سامان افتاد.رو به فرهادکردم و گفتم:می خواهم خواهشی ازت بکنم.
لبخندی زد و گفت:بفرما عزیزم که هر چیبگی گوش میکنم.
گفتم:اگه میشه از سامان بخاطر برخورد تندت معذرت خواهی کن.منخیلی از رفتارت ناراحت شدم.اون اصلا منظوری نداشت تو نبایستی آنطور با او برخورد میکردی.
فرهاد دوباره عصبانی شد و گفت:اینقدر این پسره برای تو مهم است که من خودمرا کوچیک کنم و از او معذرت بخواهم؟من هرگز این کار را نمیکنم.
گفتم:آخه تواشتباه میکنی.او پسر خیلی خوب و با ایمانی است.اون مرا متوجه اشتباهم کرد.او گفت کهیم مرد با محبت بهتر رام میشود تا با خشونت.سامان به من گفت:فرهاد تو را دوست داردکه اینقدر حساسیت نشان میدهد.بخدا تو اشتباه میکنی او اصلا به من نظریندارد.
فرهاد گفت:اگه اینطور که تو میگی باشه.من قبول کرده و از او معذرت خواهیمیکنم.
با خوشحالی گفتم:بخدا فرهاد تمام حرف هایم حقیقت است.اگه منو دوست داریاین کار را بکن چون من خودم را نمی بخشم.
فرهاد گفت:باشه فقط به خاطر تو کهاینقدر برایم عزیز هستی این کار را میکنم.و به تو ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.بهطرف سامان رفت.سامان داشت با خواهرهایش قدم میزد وقتی فرهاد را دید که به طرفشمیرود ایستاد ولی خواهرهای او با نگرانی به فرهاد چشم دوختند.
فرهاد رو کرد بهسامان و به خاطر دعوایی که با او کرده بود معذرت خواهی کرد.من هم بطرف انها رفتم وکنار فرهاد ایستادم.
سامان به من و فرهاد به خاطر نامزدیمان تبریک گفت و رو کردبه فرهاد و گفت:آقا فرهاد قدر نامزدت را بدان زن خوبی را انتخاب کردی.هیچوقت بهعشق او شک نکن چون برخلاف ظاهر سردش نسبت به شما عشق آتشینی دارد.
فرهاد لبخندیبه من زد و گفت:میدانم ولی ای کاش ظاهرش هم پر حرارت بود.اینجوری دیگه من عصبانینمیشدم.بعد فرهاد دوباره معذرت خواهی کرد و از او جدا شدیم و کنار هم شروع به قدمزدن کردیم.از فرهاد پرسیدم:چرا یکدفعه تصمیم گرفتی که خودت از من خواستگاریکنی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:برای یک لحظه حس کردم که تو را از دست میدهم.دیگهطاقت نیاوردم و پیش خودم گفتم بهتره خودم مستقیما از مادرت خواستگاریتکنم.
گفتم:وای اگه عموهایم بدانند که من بدون اطلاع انها نامزد کرده ام چهغوغایی به پا میکنند.چون ما بدون اجازه انها هیچ کار نمیکنیم.
فرهاد در حالی کهکنار رودخانه ایستاده بود گفت:پس بهتره دوباره به خواستگاریت بیایم.دوست ندارمعموهای زنم از من دلگیر باشند.
لبخندی زده و گفتم:خیلی عروس خنده داری بودم مگهنه؟
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت:منظورت چیه؟
گفتم:با این لباس مانند مترسکسرجالیز شده ام.خودم از قیافه ام خنده ام میگیره تا برسه نامزدم.والله شکل همه چیزبودم جز یک عروس.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من همینجوری هم تو را قبول دارم ودیوانۀ قیافه ات هستم.
یکدفعه بغضی روی گلویم نشست و گفتم:ای کاش پدرم زنده بودو خوشبختی مرا می دید.
فرهاد با ناراحتی به طرفم برگشت.دستم را گرفت و گفت:عزیزمخودت را ناراحت نکن.من هم پدر ندارم.دلیل نمیشه امروز که بهترین روز برای هر دویماست را خراب کنیم.انها الان شاهد خوشبختی ما هستند.تو رو خدا بس کن و برام گریهنکن که حالم گرفته میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:اگه میشه برگردیم من خستهشدم.
فرهاد با دلخوری گفت:صبح تفریح خودت را کرده ای و حالا که با من هستی میگیخسته شده ای؟!
گفتم:چه تفریحی؟کتک خوردن هم شد تفریح؟
فرهاد متوجه کنایه امشد و گفت:حقت بود.می خواستی اینقدر با غرورم بازی نکنی(عجب رویی داره!)
ولی بازازت معذرت می خواهم.
در همان لحظه مادر ما را صدا زد و گفت:بیایید چاییبخورید.
من و فرهاد به طرف انها رفتیم.کنار مارد نشستم.پروین خانم لبخندی زد وگفت:قربون عروس خوشگلم بشم.خدا را شکر که بالاخره زن فرهاد را دیدم.همیشه میترسیدمکه مرگ اجازه ندهد من عروس قشنگم را ببینم.و خدا را سپاس که این فرصت را به منداد.
فرهاد به شوخی اخمی به مادرش کرد و گفت:مادر این حرف را نزن ، شما باید حتینوه هایتان را عروس و داماد کنید.به شوخی ادامه داد:انشالله تا سال دیگه نوه تان رامیبینید.
از این حرف فرهاد تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای به او رفتم.همه زدندزیر خنده.
فرهاد با خنده گفت:اینطور برام اخم نکن.شوخی کردم.تو باید هنوز یک سالدیگه درس بخوانی.
پروین خانم لبخنید زد و گفت:حالا نمیشه وقتی به خانه شوهر امددیپلم خودش را بگیرد؟
فرهاد اهی کشید و گفت:اینجوری که خیلی بهتره ولی میدونماین دختر راضی نمیشه.
دایی با خنده گفت:فرهاد جان چرا اه میکشی؟یک سال که چیزینیست چشم به هم بزنی مثل باد می گذره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:اقا محمود تا بهحال عاشق نشدی تا ببینی من چه میکشم.خدا هیچ بنده ای را عاشق نکنه که عشق پدر ادمرا در میاره.
دایی لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدونی که من عاشق نشده ام؟پدرعاشقی بسوزه که ادم رو دیوانه میکنه.
همه به خنده افتادند.پروین خانم به شوخی روبه فرهاد گرد و گفت:الهی برای دلت بمیرم مادر.
شلیک خنده بلند شد و فرهاد باخجالت سرش را پایین انداخت.
از کنار مادر بلند شدم رو به فرهاد کردم و گفتم:اگهمیشه سوئیچ ماشین را بدهید می خواهم کمی استراحت کنم.
فرهاد سوئیچ را به دستمداد.
روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.خیلی خسته بودم.ناخودآگاه خوابم برد.یکلحظه احساس کردم چیزی رویم انداخته شد.از خواب پریدم.دیدم فرهاد ملافه ای روی منانداخته است.
لبخندی به او زده و گفتم:نکنه از اینکه خوابیده او ناراحتهستی؟
فرهاد گفت:ناراحت نیستم.می خواستم ملافه روی سرت بکشم تا راحت تربخوابی.راستی چرا اینجا خوابیدی؟(پس کجا می خوابید؟!سر قبر تو؟!بچه ها ببخشید کهوسط کتاب پارازیت دادم!)
فرهاد شیشه های ماشین را بالا کشید.با تعجب گفتم:وای تورو خدا نکنه می خواهی مرا خفه کنی؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:ای بابا نترس خفهات نمیکنم.هنوز بهت احتیاج دارم.میخواهم کولر ماشین را روشن کنم تا خنکشوی.
دیگه خواب از سرم پریده بود.به فرهاد نگاه کردم.فرهاد کنارم نشست و گفت:چیهناراحت شدی؟
جواب دادم:نه.تازه داشت خوابم میبرد که جنابعالی مرا بیدارکردی.حالا خواب از سرم پریده است.
فرهاد گفت:بروم نوشابه بیاورم که توی این گرماخیلی می چسبه و با این حرف از من دور شد.
دور شدن او را نگاه کردم.ته دلم یکجوری بود.دوستش داشتم ولی یک اضطراب خاصی داشتم.نمیدانستم این چه حسی است که مننسبت به او دارم.
لحظه ای بعد فرهاد با دو شیشه نوشابه به طرفم امد.یکی را به منداد و گفت:نوشابۀ خنکی است.بعد نوشابه خودش را کمی سر کشید.
فرهاد لبۀ صندلیکنار من نشسته بود و پاهایش از ماشین بیرون بود.رو به من کرد و گفت:تو چرا اینقدرتو فکر هستی؟نکنه از چیزی ناراحتی؟
گفتم:نه.فقط کمی خسته هستم.با کنایه ادامهدادم:فکر کنم خستگی ام بخاطر جنگ اعصابی است که صبح داشتم.
فرهاد با گوشه چشمنگاهی به من انداخت و گفت:مقصر این جنگ اعصاب کی بود؟!حالا داری کنایه میزنی؟ ولیهمه این اخم ها و خستگی ها تقصیر خودت بود و حالا اینقدر کنایه نزن که خوشمنمیاد.
لبخندی زده و گفتم:شوخی میکنم.اقا بزرگ.
فرهاد گفت:افسون دیگه دوستندارم سر کار بروی.
یکدفعه جا خوردم و رنگ صورتم پرید.با خودم گفتم:پس چطوریمیتوانم کرایه خانه اقای محمدی را بدهم و یا چطور میتوانم وسیله رفاه مادر بزرگ رافراهم کنم.انها تمام امیدشان به من است و چشم به من دوخته اند.
نگاه التماسآمیزی به فرهاد انداختم و گفتم:فرهاد تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن.دوست دارم این دوماه را سر کار بروم و از تو می خواهم اجازه بدهی که این کار را بکنم.
وقتی فرهاداصرار مرا دید بیشتر شک کرد و با اخم گفت:یعنی اینقدر کار کردن برایت مهم است کهحتما بروی؟
گفتم:نه.فقط برای سرگرمی دوست دارم این کار را بکنم.
فرهادگفت:ولی بهت قول میدهم نگذارم حوصله ات سر برود.هر روز سرگرمت میکنم.خب حالا راضیشدی؟
نمی دانستم چطور او را راضی کنم.هر طور شده بایستی به شرکت میرفتم.به پولشخیلی احتیاج داشتم.وگرنه تمام آرزوهای ان پیرزن و پیرمرد بر باد میرفت.
با بغضگفتم:اگه اجازه ندهی به سر کار بروم مجبورم بر خلاف میل باطنی ام نامزدی را به همبزنم.
فرهاد رنگ صورتش پرید و با خشم گفت:اینقدر این کار برایت با ارزشاست؟
گفتم:آره.نمیتوانم چیزی بهت بگویم.ولی می خواهم اجازه بدهی که بروم.چوندوست ندارم تو را از دست بدهم.دستش را گرفتم و با بغض او را نگاه کردم و ادامهدادم:اینقدر دوستت دارم که فکر جدا شدن از تو برایم یک شکنجه است.ولی خواهش میکنممجبورم نکن این کار را بکنم.
فرهاد با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید وگفت:اگه پای کسِ دیگری در میان باشد اجازه نمیدهم ، حتی اگه از هم جدا شویم.
بااخم گفتم:این حرف را نزن.اخه اگه من به کسی دیگه علاقه داشتم پس چرا به تو جواب بلهرا دادم؟!(همون!یه چیزی گفته واسه خودش تو به دل نگیر!)
فرهاد با حالت عصبیگفت:باشه میگذارم به شرکت بروی ولی موقع مدارس باید از این شرکت لعنتی بیرونبیایی.
از خوشحالی فریاد کشیدم و ناخودآگاه بطرف فرهاد خم شدم ولی زود متوجه شدمو خودم را جمع و جور کردم.
فرهاد خنده اش گرفت و گفت:خجالت نکش.مهم نیست.من کهناراحت نمیشوم.
با خجالت سرم را پایین انداختمفرهاد با شیطنت گفت:عزیزم ما نامزدهستیم.چرا خجالت کشیدی؟
در همان موقع پروین خانم به طرف ما آمد.با دیدن او خودمرا جمع و جور کردم و از ماشین بیرون امدم.
پروین خانم لبخندی زد و گونه ام رابوسید و گفت:عزیزم چرا اینجا نشسته ای؟
فرهاد گفت:مادر جان ، عروسیتون خجالتمیکشه که جلوی شما استراحت کند.به خاطر همین اینجا امده است.
نگاهی به فرهادانداختم و رو کردم به پروین خانم گفتم امدم استراحت کنم ولی این اقای وکیل اجازهخواب به بنده نداد.فرهاد تا خواست جوابم بدهد ، پروین خانم نگاهی به او انداخت وگفت پسرم اگه میشه قدری ما را تنها بگذار.می خواهم با عروس خوشگل خودم کمی صبحتکنم.
فرهاد لبخندی به من زد و رو کرد به مادرش و گفت:باشه ولی زودتر حرفتان رابزنید ، آخه حوصله ام سر میره.با این حرف از ما جدا شد.
پروین خانم دستم را گرفتو گفت:عزیزم انشالله فرهاد جان بتواند تو را خوشبخت کند.دوست داشتم کمی با هم صحبتکنیم.من برای بچه هایم خیلی زحمت کشیده ام.همانطور که مادر شما برایتان زحمت کشیدهاست.میخواستم ازت خواهش کنم فرهاد را درک کنی.فرهاد مرد خوبیست ولی فقط خیلی حساس وزودرنج است.وقتی اولین بار تو را دید متوجه شدم که خیلی از تو خوشش امده است ومیدانستم که اگه او چیزی بخواهد حتما بدست می اورد.وقتی دیپلم گرفت خواست که دردانشگاه در رشته علوم قضایی شرکت کند و حتما قبول شود.همینطور هم شد.
فرهادهمیشه می خواست که ما در رفاه باشیم و از هر نظر رفاه ما را تکمیل میکرد.من هیچوقتمرگ شوهرم را حس نکردم چون او همه چیز را برایم مهیا کرده بود.او محبت و عاطفه اشرا نثار ما کرده است.بخدا او حتی جای پدرش را برایمان پر کرده است.من میدانم که اوتو را خوشبخت میکند و رو کرده به من و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:دخترم ، اگهتو با احساسات و یا غرورش بازی نکنی او را بهترین مرد دنیا میبینی و من دیدم کهامروز چقدر اذیتش کردی.امروز فرهاد فقط بخاطر مادرت چیزی بهت نگفت.وقتی که تو برایاشتی پیش او رفتی خودت دیدی که با تو چکار کرد.بخدا تا حالا هیچوقت فرهاد را اینچنین عصبانی ندیده بودم.او در شوخ طبعی در فامیل مشهور است ولی از وقتی که تو رادیده است انگار که در این عالم نیست و مدام در فکر فرو میرود.وقتی امروز او راعصبانی دیدم خودم ترسیده بودم.فرشته دختر خاله اش به شیما پیغام داده بود که اگهفرهاد به خواستگاری او برود او تمام زندگیش را به پای او میریزد و وقتی شیما پیغامفرشته را به فرهاد داد فرهاد با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت وقتی دختر پیشنهادازدواج بدهد ، یعنی اینکه خودش را می خواهد تحمیل کند.دختر باید کمی غرور و شخصیتداشته باشد.فرهاد می گفت بخاطر این از افسون خوشم می اید که مثل دخترهای هم سن وسال خودش لوس نیست.حتی وقتی دستش پاره شد چیزی نگفت و خودش را لوس نکرد.من اینجوریدوست دارم.دختر نباید خودش برای جلب توجه کردن پیش قدم شود.افسون او واقعا دوستتدارد و تو هم دوستش داری ولی کمی حالت زنانه به خودت بده تا بتوانی مانند یک زنریوف و عاشق پیشه باشی.
گفتم:من از وقتی که پدرم مُرد دیگه از هر چه لوس شدن ویا ناز کردن بود بدم امد.خیلی خودم را برای پدرم لوس میکردم و پدرم واقعا دوستمداشت.اینقدر در خانه پر سر وصدا بودم که صدای اعتراض مادرم بلند میشد.ولی پدرم عاشقسر و صدایم بود و وقتی پدرم مرد تمام عشق و عاطفه ام را به پدرم نثار کردم.دوستنداشتم کسی به من ترحم کند.به خاطر همین همیشه خودم را خشک و خشن نشان دادم تا کسیبه من ترحم نکن. هیچوقت قیافه مظلوم به خودم نگرفتم تا کسی برایم دلسوزی کند.ازدلسوزی دیگران متنفرم.وقتی می خواستند پدرم را دفن کنند همانجا چیزی مانند عشق ومحبت از وجودم خالی شد و در آغوش پدرم پنهان شد.همانجا عشق و علاقه ام را به پدرمهدیه کردم و بعد از مرگ پدرم هیچوقت گریه نکردم تا امروز که پسرتان اشکم رادراورد.بعد لبخندی به پروین خانم زده و ادامه دادم:بخاطر همین است که همه به من لقبقلب سنگی داده اند.چون بعد از مرگ پدرم دیگه گریه نکردم.فرهاد خیلی مرد سخت گیریاست.اصلا فکرش را نمیکردم که اینطور باشد.
پروین خانم لبخندی زد و دستش را دورگردنم انداخت و گفت:فرهاد سخت گیر هست ولی تو میتوانی او را دست کنی.خودت دیدی کهبخاطر تو از سامان معذرت خواهی کرد.در صورتی که او مردی نبود که از کسی معذرت خواهیکند.و با خنده گفت:ای وای این پسر سرو کله اش پیدا شد.دلش طاقت نمی اورد کمی از تودور باشد.
در همان موقع فرهاد کنار ما امد و گفت:مادر چقدر صحبت میکنی.بگذار کمیمن صحبت کنم.حوصله ام سر رفت.
پروین خانم به شوخی گفت:بیا صحبت کن ، من که نمیخواهم زنت را بخورم که تو اینطور این پا و اون پا میکنی.من رفتم.با این حرف خندهکنان از ما دور شد.
روی چمن ها دراز کشیدم.خیلی خوابم می امد.
فرهاد بادلخوری گفت:تا منو دیدی خوابت گرفت!اصلا شوهر داری بلد نیستی.
گفتم:آخه بی انصافتو که نگذاشتی بخوابم.بعد کنارش نشستم.
فرهاد گفت:ناراحت شدی؟
آهی کشیدم وگفتم:نه.من حق ناراحت شدن ندارم.
فرهاد خندید و گفت:چرا ناراحت شدی ؟تو استراحتکن.دیگه حرفی نمیزنم.
گفتم:بهتره پیش بقیه برویم.شاید شیما ناراحت شود.بعد هر دوبلند شدیم و بطرف بچه ها رفتیم.
دایی و سامان و شیما و مسعود داشتند والیبالبازی می کردند.دایی با صدای بلند گفت:شما نمی خواهید چند دقیقه از هم جداشوید؟
فرهاد گفت:بیا برویم والیبال بازی کنیم.
گفتم:من خسته هستم.بهتره خودتبازی کنی.
فرهاد گفت:نه اگه تو نیایی من هم نمیروم.
دایی گفت:آقا داماد بیاوالیبال بازی کن.
فرهاد گفت:نه.افسون خسته است و نمیتواند بازی کند.گناه دارهتنهایش بگذارم.
رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اینقدر اصرار نکنید.اقا فرهادوالیبال بلد نیست و خجالت میکشد که شما اصرار میکنید.
فرهاد اخمی کرد و گفت:مندر والیبال رقیب ندارم.الان بهت نشون میدهم که والیبال بلد هستم.و بعد عینک دودی وکیف پولش را به دستم داد و گفت:اینها را نگهدار تا والیبالم را بهت نشان بدهم.و بااین حرف بطرف زمین بازی رفت.
کنار زمین نشستم و شروع کردم به تشویق کردن فرهاد واو هم با مهارت کامل بازی میکرد.فرهاد واقعا حق داشت چون والیبالیست قابلیبود.بالاخره همه خسته شدند فرهاد لبخندزنان از بازی خودش راضی به طرف من امد وگفت:بالاخره دیدی برنده شدیم؟
گفتم:آفرین.فکرش را نمیکردم یک اقای وکیل اینچنینقشنگ و با مهارت بازی کند!
با هم بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه.
شیما با فرزادداشت صحبت میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:ببخشید که این برادر عزیزم شما راکمی راحت نمیگذاره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:حسودیت میشه؟اشکالی نداره چند وقتدیگه در خونۀ ما هم به صدا در میاد و تو هم مثل افسون میشوی.
شیما سرخ شد و سرشرا پایین انداخت.
دایی محمود گفت:دیگه داره شب میشه.زودتر اماده شویدبرویم.
همه بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.من بطرف سامان رفتم.او با دیدن منبلند شد.گفتم:از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحال.امیدوارم بخاطر برخورد امروز بافرهاد مارا ببخشی.
سامان گفت:اگه اقا فرهاد ناراحت نمیشود شماره تلفن خانه ومدرسه را به شما میدهم تا اگه نشکلی داشتید با من تماس بگیرید.
تشکر کردم وشماره را از او گرفتم و بعد از کمی تعارف با هم خداحافظی کردیم.وقتی بطرف فرهادرفتم او را عصبانی دیدم.متوجه شدم که از دستم ناراحت شده است.گفتم:شما نمی خواهیدبا اقا سامان خداحافظی کنید؟
فرهاد با عصبانیت گفت:تو که زودتر این کار راکردی.
لبخندی زده و گفتم:من با تو فرق میکنم.اگه میشه خودت برو خوب نیست.منشماره تلفن سامان را گرفتم تا اگه...
فرهاد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:تو بیخود کردی بدون اجازه من این کار را کردی.به اجازه کی این کار را کردی؟
دست فرهادرا گرفتم و گفتم:بی انصاف نشو.من که منظوری نداشتم.اگه خدای ناکرده منظوری داشتم بهتو که نمیگفتم از سامان شماره تلفن گرفته ام.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.انگارآرام شده بود.گفت:ببخشید که اینطور عصبانی شدم.دست خودم نبود.اصلا نمیتوانم تو رابا یک غریبه ببینم.
گفتم:تقصیر من بود که نماندم تا با تو پیش او بروم تو بایدمنو ببخشی.
فرهاد دستم را فشرد و با لبخند گفت:عزیزم من همیشه تو را میبخشم.
فرهاد همراه مسعود و دایی محمود رفت تا با سامان خداحافظی کند.با خودمگفتم:اگه من رفتارم خوب باشد ، فرهاد مرد مهربانی است.این تقصیر خودم است کهناخواسته او را عصبانی میکنم.
همه با هم به خانۀ ما رفتیم و مادر اجازه ندادانها برای شام به خانه خودشان بروند.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من بهاتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف میکرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.
پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم مازیاد مزاحمتان شده ایم.
مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم ونباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.
صدای فرهاد را شنیدم کهگفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برایهمه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.
در همان لحظه فرهادبه اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.
گفتم : نه فقط خیلی خستههستم.
فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من اززن چاق خوشم نمی آید.
بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر میزنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.
فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همینهفته عقدت کنم.
جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داریتا عقد کنیم.
فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یابهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستتدارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی باهم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و بایدبدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.
گفتم : پس مدرسه ام چه میشه.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشهتو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمیخواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.
گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضیشوند این هفته عقد کنیم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطورکه تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.
گفتم : با این زبون چرب ونرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار رابلدی.
فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشووقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.
همراه فرهاد از اتاق خارجشدم.
فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری رابرای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.
فرهاد همراه مسعود رفت تا ازبیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود ومدام سر به سرم می گذاشت.
همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شبفرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدیطبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگزد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهیکرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی راگذاشت.
داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم راداد . گفتم : با من کاری داشتید .
جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانهای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.
باخوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من کهخیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحتهستند.
برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمدهاست. ولی آنجا خیلی کوچک است.
جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنمهیچ خانه ای داشته باشد.
سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شدهبود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.
سرمرا پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یکربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کارداشت.
گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن میزنی.
خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده استولی مدام فکرم پیش تو است.
گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .
جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره اینداری.
گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را میبینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظیکردیم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستانبروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلیبرای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .
گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیشعموی بزرگم بروم . با او کار دارم.
اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجامی رسانم حالا بیا سوار شو.
گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند وهمه چیز برای روز خواستگاری لو برود.
فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهیبه من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.
گفتم : آخه چیزینیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعترد شد.
از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلکبا چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او راناراحت کردم.
به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دیدبا خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگهآن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگنمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.
پیرمرد دستم را گرفت و گفت : اینسلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدافرشته خوشبختی ما هستی.
شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهمبه شما بدهم.
پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوشهستم.
خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم رانزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.
مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد وگفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.
پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردنداره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانهرسیدم.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از منخواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.
وقتیفرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه توداری با من چکار می کنی.
گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کارینداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با پوزخند گفت : از اینکهبه شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.
گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.
فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه بایدساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.
گفتم : حتماولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.
فرهاد بالحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها رابررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کارکنم.
گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.
فرهاد شب به دیدنم آمدو یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکاتمادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس میکرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.
یک هفتهگذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدیدمادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.
ازده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خریدوسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتناجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیلهآشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.
آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانتکرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آبدادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.
در این فکر بودم چطور و از کی کمی پولقرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.
یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به اوبرگردانم.
ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زنعمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجاآمدی.
گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.
عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در اینتعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحتشد.
گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستمتا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.
عموعلی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگرددبه دیدن من آمد .
خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسیرو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. وخود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به منمن افتاده بودم.
عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخشدی.
جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.
عمو که متوجه شده بودمی خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستمرا گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریفکنم.
با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرضکنم.
بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.
سریع گفتم : نه نهاصلا ما مشکل مالی نداریم.
عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردیحرف بزن.
گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.
عمو گفت : دختر عزیزمموضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه میخواهی.
نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجامبدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم ولطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزیبداند.
عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کاررا تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافیباشد.
عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.
گفتم : نه عمو چیزی نمیداند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب منبگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.
عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم اینحرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریکباشم.
گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما توزحمت بیفتید.
عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همهثوابها را خودت بگیری.
گونه عمو را بوسیدم.
عکو پانزده هزار تومان به دستمداد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.
عمو لبخندی زد و گفت : شاید کمآوردی بهتره این دستت باشد.
دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانهبرگشتم.
از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلیخوشحال بودم .
فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردمولی او خیلی سرد جوابم را داد.
گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخمکرده ای.
مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم وبه مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.
فرهادنگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟
گفتم : خوب معلومه تو شرکتبودم.
با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده بهشرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفتهای.
گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خریدکنم.
فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟
لبخندی زدم و باشیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و منرفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.
فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتمانداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.
در همان لحظه مادر بهپذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.
فرهاد تشکر کرد و چای رابرداشت.
رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلامرساندو
مادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟
گفتم : هیچی همینجور رفتمدلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .
مادر دلت برای کسی تنگ میشه.
گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.
فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردیزد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.
با اصرار مادر فرهادشام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.

فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقایمحمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کاملآشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی بهوسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمکراننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگشده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خستهبودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوباعجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبملبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟
خودم را مرتب کردم و در حالی کهدستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.
با تعجب گفت:شمابه خانه اسباب کشی کرده اید؟
جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.
باناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتانرا خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.
بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم دردمیکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکترصحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.
خوشحال شدم و این خبررا به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.
ازبیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قرارهفرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برایفردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تااونجا!)
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شدهای!
گفتم:چطور مگه؟
دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت کهاز شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشتچراغ قرمز گیر می افتم.
گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.
دایی سکوتکرد.ولی در چشمان خیره شد.
با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منومجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.
در همان لحظه فرهادتماسگرفت.
وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به منبگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟
گفتم:آخه عزیزم چند باربهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله دارهدرست میشه.
فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام کهموهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خردمیشه.
با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من رااز تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟
فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطورخودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال توهستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.
ازاین حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشمنیومد.
فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.
ولی انگاراین حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.
با خشمگفتم:خداحافظ.
فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ایبابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.
گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدنندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.
ساعت یازده شب بود که فرهاد بهخانه ما امد.
خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم بهدنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.
با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و بهگریه افتادم.
فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی واینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.
روی صندلینشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشویجلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟
نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زدو گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.
در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانستکه ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کارینداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.بهبدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارجشد.
فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به مننگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ ومادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.
انها ازدیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ رانشاندم.
پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل وگیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش رابه من اجاره داد.
دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشاندادم.
یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسهکرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهایاسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کردناهار درست کردن.
چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکتگذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

گفتم:تامادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانهخارج شدم.
وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظرمن بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امدهاست.
مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذامرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخهتو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:ایندوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغرهستند.
یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مراتعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
با ترس و دلهره در را بازکردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا اووارد خانه خودش شود.
اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ ومادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهیدیا نه؟
پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا درخدمتتان باشیم.
گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ماهستند.
اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعدنگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی میکنید؟
گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز درمیان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلیممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جانبرایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
تشکرکردم.
مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت دردنکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که توخریدی و در یخچال پر کرده ای؟
گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتیدبگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمهگفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟بایدزودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی کهخواستگارها امده اند.
در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانیپرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قرارهامشب بیایند.
اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
جواب دادم:بلهدیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جیننکند.
دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد کهسرخ شدم.
تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با منشوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتیبیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
اقایمحمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواجچیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما بادقت به این ازدواج فکر میکنم.
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسونخانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
لبخندی زدهو گفتم:حتما.
بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود کهچرااینقدر دیر کرده ام.
عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدمو با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموهابطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
مادر گفت:زودتر امادهشو.الان انها می ایند.
به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانوادهاش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وایافسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهایخارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او رابه تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
کتایون در حالی که سشوار رااز دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنسهستی.
گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره اوپیچ ندهی.
کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو راخوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
در همان لحظه زن عمو بزرگه بهاتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای رابیاوری.
گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
بعد از لحظه ای بلوز و دامنسفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانهرفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتیفرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و رویپیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم میخورد.
همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسیچای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگلتر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
وقتی خواستم به اشپزخانهبرگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروینخانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبتمیکنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازهبدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمیاست که به فکر درستی احتیاج دارد.
با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند منو او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
مادر فرهادبا من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیاتهمدیگر اشنا هستیم.
گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاهکرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
بیچارهفرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش راکنترل کرده بود.
مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوختهبود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا میرسیدند.
دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با همصحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگبا هم صحبت کنید.
متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگرهم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد کهاز خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که بهنظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
فرهاد متوجه منظورمشد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
عمو علیگفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار همزندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت میخواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلسخواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم ترنمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقتنمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
عمو عباس گفت:پس تا هفتهدیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
بالاخره بعد از کمی صبحبتکردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقهشان نرفتم.
مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار ازروزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دخترعمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انهاباشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکردولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
ان شبهمراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار راکردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالشفرو بردم و گریه کردم.
میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او همحتما ناراحت است.
فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچارهعمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.ازحرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلیشور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.ازعاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
شنبه صبح سرکار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالیکه صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما بهخواستگارتان چه جوابی دادید؟
از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظرلطفی به من داشت خوشحال بودم.
لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انهارا بدهم.
شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرناست.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلبسنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
وقتی ساعت کار تمام شدیک راست به خانه رفتم.
مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابینشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید باعصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشمفریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هممیزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگهپروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خردکردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم باشیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلتاومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالتمی کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگزد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یککلمه حرف به اتاقش رفته.
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت میفرستادم که چرا این کار را با او کردم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 05-24-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوملعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعودهیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتیبه خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامدو زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باشمی خواهیم به جایی برویم.
تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
مادر باعصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
با تعجب گفتم : مگه شیمابله را گفته است.
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمقهستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
عمو علی چند لحظه بعد به خانه ماآمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هرچی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقشبیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خستههستم نمی خواهم با شما بیایم.
مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را باچشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامهداد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود وافسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
با اتاقم رفتم. قلبمداشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتیروشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگصورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگصورتم مشخص نباشد.
مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر میشه.
از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدیآره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایینانداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیادهشدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را بادستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
پروین خانم با خوشرویی به طرفم امدو مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردمو به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
وقتی همه روی مبلها جایگرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزادافتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایینانداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دلدرد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
پروینخانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه بهاحترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
شیما لبخندی به من زد و با مهربانیسلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
وقتی سینیچای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
صدای فرهاد راشنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
احساس می کردم حالمخیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلیبد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورتنداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.
مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد وگفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
وقتی روی مبل نشستم همه بانگرانی نگاهم می کردند.
پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوریشدی.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
اصلانمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
عمو به خاطر اینکهادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
سرمدرد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
یکدفعهاحساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلابکنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگهزن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چونفرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. اینهمه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار میروید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحتنداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم بهخواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه وبعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منوببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تورا ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. بهاجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کمتجربه هستی.
در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
شیمادر همانجا بله را گفت .
بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیماصورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم ازاین رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهادافتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
کنار عمو علینشستم.
فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی منگرفت من هم یک عدد برداشتم.
فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
نگاهی درچشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت میکشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود راداد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودمبهخاطر لجبازی هم شخصیت خودم راخرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم. مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
من انگشتری که پروینخانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن راروی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تماموجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
موقعخداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندیزد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفتو با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاقایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم راگرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم ومادر مارو تنها گذاشتند.
فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همانانگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکمفشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
جاخوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را بهبازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم توهستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرتمی خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چهعشقی به تو دارم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جاگذاشتی. این است عشق تو.
گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای بهمن نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
در همان لحظه دایی محمود بهطبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم توچطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاقمسخره اش را ندارم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگهبدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاشاینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانهشدم.
فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایشنبود.
دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شمارا اذیت کند.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازیبگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستمرا در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
شیما با شیطنت گفت : فرهادجان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
فرهاد آرامدستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم میکرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولیحرکات سرد او رنجم می داد.
فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود وتنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوبنیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
ساعت یازده صبح بودکه پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشتهاست.
مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچارهها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی کهآبروی ما را جلوی آنها بردی.
گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفیندارم و جوابم مثبت است.
مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ایخداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا میآید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
قلبماز صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم واز اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبهرویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
نگاهی به صورت جذابش انداختم وگفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمیخواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایشخشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلامجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوستندارم مجبور به این کار باشی.
با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شودگفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت ازکنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردارا می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت کهدرباره عقد با عموهایم صحبت کند.
فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدنآنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبممانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمیکردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی منشده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کردهاند.
از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگههیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 05-24-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگشآمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظربمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوبارهببرم.فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایشنبود.بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهادگرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکرنکرد.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.عمو علی دربارهشیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.مادرم باگرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.عمویفرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را ازکجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جانخوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامهداد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.از ناراحتی سرخ شدهبودم.پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانمفرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی رامسعود تعارف کرد.فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عموعباس صحبت میکرد.زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.کتایونگفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.فرهاد نگاهسردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.عموی فرهاد یکدفعهموضوع عقد را پیش کشید.عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدرخلی عجولانه است.فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.واینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسونخانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذبنباشیم.عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورتبگیرد.بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظیفرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید وبا من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهادداره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشودلبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز بهدیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعثاین رفتارش شده بودم.بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم واقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسیسردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرونبرویم.گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجاباشم.کمی دیر به خانه میروم.فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشیرا قطع کرد.با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی رابرداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنیصحبت نمیکنند.گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده امحتما صحبت میکند.منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.بعد ازکمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کاردارند.گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیمگرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در اینرفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برجاست و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سربرج است.با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟سرم رابلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.لرزشدستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید کهسکوت کرده اید؟گفتم:بله.جوابم مثبت بود.در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریدهبود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودشرفت.وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم وانجا می مانم.مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس برومبه خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی کهاز من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.بابغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را میخورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به اومی گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هممیرفتید.گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خردکند.پدربزرگ خنده ای کردو گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی کهشخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تونبایستی او را اینقدر اذیت کنی.مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تربرخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودشنیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر اوبدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شمابا پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به مادادی.ما مدیون تو هستیم.ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجبکرده بودیم.مادربزرگ رفت در را باز کرد.اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرادید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟بانگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجامی مانم.او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضردر خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.گفتم:شما از کجا خبردارید؟اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهرانامده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقعاز شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویمچیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمدهاید.سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی بهخانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسمکه...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم بهخانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من بهخانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.مسعودو خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتیمرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همهبه من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجرمیشدند.وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجابودی؟لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانمبودم.میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار ازروزگارم در می آورد.کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.عموعباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه مابیایی!با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودمو او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقایمحمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودندکه کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کارداشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودمتا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.نفس راحتی کشیدم ، ولیفرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانیدافسون کجا رفته است!اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلاحواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امدکه افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگرانکردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد وخداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ،بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامینمانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جایتو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنهتا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.به گریه افتادم و به اتاقم پناهبردم.لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی استکه در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انساننیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربارتو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخوردمیکنی؟تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن منچیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیتمیکنی؟گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرونبرویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیتمنو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطوربا من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفننمیزند.بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همهاز تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنجهزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزارتومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگریبدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.جا خورده وگفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده وگفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.در حالی که پول رادسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پولرا در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر دربیاورم؟در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من وفرهاد را تنها گذاشت.فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالااورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با منچکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابودمیکنم.خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.خندهتمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانتمیکنی.از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.فرهادبطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.با حالتعصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟به من من افتاده بودم ونمیدانستم به او چه بگویم.فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پسچرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمامشد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.ترسیده بودم.سریع بطرف دررفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اولباید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)بهحیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوریشدی؟فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.باز خودم را کنترل کردم.دستش راگرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدابه حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.فرهاد مرا محکم به عقب هولداد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟به گریه افتادم.گفتم:نهفرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.فرهادسرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داریبا من چه میکنی؟اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقمبرویم.سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برولباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.داخل خانهشدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و میناخانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدیکه همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقمرفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانهخارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قولمیدهی به کسی چیزی نگویی؟با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیزاطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستماطمینان نداری؟با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره مناشتباه میکنی.فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدمبزنیم.پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.فرهاد گفت:افسون حرفبزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعدباریت تعریف کنم؟با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغبگویی.سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شکمیکنی.یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.به خندهافتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدیدیوانه شدی؟با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقایمحمدی چه میگذره که من نباید بدونم.با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که توبدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.با تعجب ایستاد و به صورتمخیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارمکسی از ماجرا بویی ببره.با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگوییخانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجابمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)متوجه شدمکه فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریفمیکنم.موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!گفتم:آخه قولبده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که منکرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرمقسم همینجا تو را میکشم.خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی ومیدانم حتما مرا می کشی.فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغنمیگویی.گفتم:باشه ثابت میکنم.بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا موردآزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلنداز این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتیپیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه راتعریف کردم.فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرشرا میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.کنارش نشستم وگفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.فرهاد گفت:افسونمنو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلیزجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟لبخندی زده و گفتم:اگهموضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا داییمحمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.فرهاد دستم را گرفت و گفت:توبهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونستباعث شود که مریض شوی.گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتمعذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالتکشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدانمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.به شوخی گفتم:ولی وقتی اقایمحمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.فرهاد اخمیکرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.گفتم:خبحالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوارماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟گفتم:چیزینیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حقنداری سر کار بروی.گفتمکفرهاد تو رو خدا.فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم وباید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان توباشه؟!)گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به بادمیرود.فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس منبه انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را همخودم میدهم.فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راهرا قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.فرهاد نگاهی بااخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...حرفش را قطع کرده وگفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید میخواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پولاحتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.فرهاد گفت:رامین مردخیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزدکرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شماخودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف رانزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفهنمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشتهباشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.بهخانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 05-24-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانهرفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتموقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.

لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
گفتم : آخه مجبور شدمخیلی صحبت کنم تا قانع شود.

رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساسکردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون توبا من چه کردی.
سکوت کردم.

رامینگفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
گفتم : نمی دانم . ولی اگه ایناتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .

رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه رااز دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیتگفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشیو موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمیدانی.
گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.

رامین با عصبانیت از آشپزخانهبیرون رفت.
نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . بهخودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار میکشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.

صبح زود سر کار رفتم .
ساعت نهصبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سرکار یروی؟

گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.

فرهاد با عصبانیت گفت : حالالج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنهحسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد راجلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.

جوابم را نداد.
گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسمبچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحملکنم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کلهزدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچهبالا برود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیلفهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.

فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
فرهاد بهاجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
نگاهشکرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
فرهاد سکوت کرده بود.

منهم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوستدارم با هم بیرون برویم .
گفتم : چشم سرورم.

پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدونخداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباسزیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.

نگاه تندی به منانداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهشکردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
گفتم : چشم مردعزیزم.

با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفهاکمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
سکوت کردم تا او کمیآرام شود.

جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستورانشدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکارفرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و درشخصیت یک وکیل نبود.
فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من وفرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون اینعروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.

فرهاد گفت : عزیزم از تو که نازتر نیست.
از این طور حرف زدنفرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
فرهادبدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
حرصم داشت درمی آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟

گفتم : دستشویی میروم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را میشستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعفنشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده میکند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سیسی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشمو بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ایکاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردمبه فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.

فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج ماندهبود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدایخشنی گفت : بلند شو برویم.
من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبتمی کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشتبه پشتم انداختم.
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتیبود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.

پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتمدرست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتراز خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلبسنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولیامشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهادمن مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپزن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...

یکدفعهفرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرونزد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کردهو گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایعکردی.
فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویمتو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دوپیاده شدیم.

من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را بهدستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهادفکر کرد که لج کرده ام .
با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذاروگرنه...

حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابهرا روی لبم بگذارم.

فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
باز آنچشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانیچقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.

فرهاد سکوت کردهبود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. اینچه کاری بود که کردم.
گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلیاز این سیلی ها خورده ام.
فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کردهام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.

گفتم : من همیشه تو را می بخشم وادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازهکافی همدیگر را رنجانده ایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منوتحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلیگرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با همخوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر میگردم.

روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتیآشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او بهصورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهممی کرد از در خارج شد.

بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه میرفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفهغیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابانپرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشمرسید.

وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش میلرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان ازماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
فرهاد با نگرانیو ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.

گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
باناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
فرهاد گفت : افسون چیشده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کردو گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزنبیا برویم.
گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسطخیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.

فرهاددستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشینبرد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.

فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردمبه دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت وبا یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و بهگریه افتادم.
فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزمآرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرفماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی درخانه پیاده شدیم.

فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتیکنارم هستی من خیالم راحت تر است.
گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
فرهادگفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
چیزی نگفتم.

مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتانشده است.
فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.وبه طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقمآمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودمنبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
گفتم : تو چه فکری می کنی.

فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو رادیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت راروی سرم انداخت.
لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دستفرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تاسه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو رااذیت کنه.

لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظهمادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق منبیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهادرا با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بستهای؟
فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.

مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب میافتاد.
فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقببیافتد.
مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتیحالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. ازدیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.

رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیادسرحال نیستی.
جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
رامین گفت : ببینم شما باهم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهرکرده اید.
لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.

گفتم : آره او همیشه باگذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
رامین جلوی پنجرهایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصیرا به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. کهدختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
رامین آرام گریه می کرد. نگاهی بهچشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
رامین گفت : دوست ندارماز حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مراناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه میکشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو میخواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد وگفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردمو گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
رامین باعصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشهبدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف منمیگذاری.
در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردیگفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقافرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطورکنارت نشسته بود؟
گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چهاتفاقی افتاد.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟

گفتم:هیچیفقط آرام گریه کرد.
فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است کهتوانسته مرگ شکوفه را تحمل کنه.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم:اگه یک روزمن...

یکدفعه فرهاد با ناراحتی گفت:افسون!خواهش میکنم این حرف رانزن.من حتینمیتونم فکرش را بکنم.از خدا خواسته ام که هیچوقت تو را از من نگیرد تا وقتی که منبمیرم.
با اخم گفتم:فرهاد اینطور صحبت نکن.من به اندازه کافی در بچگی مصیبتکشیده ام و زجر خودم را تنهایی به کول کشیده ام من عزیز داده ام ومیدانم از دستدادن عزیز چه عذابهایی دارد.تو رو خدا از این حرف ها نزن که دیوانه میشوم.

فرهادخندید و گفت:عزیزم تو همیشه دیوانه هستی.
گفتم:فردا وقتی از سرکار آمدم می خواهمپیش مادربزرگ بروم.مدتی میشه که به آنها سر نزده ام.
فرهاد گفت:فردا نمیتونی بهشرکت بروی چون باید به مدرسه برویم و اسم نویسی کنی.

گفتم:به این زودی؟
فرهاددر حالی که روی تخت دراز میکشید گفت:آره.چون این هفته عقدت میکنم.قبل از اینکه عقدکنیم میتونی در مدرسه ثبت نام کنی تا دیگه مشکلی برای مدرسه نباشد و اینکه در مدرسهای که تو و شیما درس می خوانید آشنای با نفوذی دارم که کارها را خودش برایمان ردیفمیکنه.بعدش هم عقد میکنیم.ببینم به رامین گفته ای که این هفته عقد کنان مااست؟

جواب دادم:هنوز نه.و اینکه شما باید برای تعیین روز عقدکنان دوباره بامادرتان تشریف بیاورید و قرارها را بگذارید.
فرهاد گفت:وای زن گرفتن چقدر دردسرداره.

گفتم:نکنه پشیمان شدی؟
خنده ای کرد و گفت:پشیمان نیستم فقط می خواهم هرچه زودتر ازدواج کنیم.
گفتم:شما نمی خواهید تشریف ببرید بیرون و در رختخوابی کهمادر کنار مسعود آقا انداخته است بخوابید؟

فرهاد لبخندی زد و با شیطنت گفت:چشممیروم.شما اینقدر نگران رفتنم نباش.با این حرف بلند شد و نگاهی موذی به من انداخت وگفت:دیگه با من کاری نداری؟

در حالی که خودم را مشغول مرتب کردن تختم میکردمگفتم:شب بخیر.خوابهای خوش ببینی.

فرهاد در حالی که بیرون میرفت زمزمه کنان زیرلب گفت:دختره بی انصاف.و از اتاق خارج شد.
به خنده افتادم و توی رختخواب درازکشیدم.

فردا صبح همراه فرهاد به دبیرستان رفتم.آشنای فرهاد به گرمی از مااستقبال کرد.او ناظم مدرسه مان بود.وقتی فرهاد مرا معرفی کرد که نامزدش هستم خیلیخجالت کشیدم.

ناظم مدرسه لبخندی زد و به من و او تبریک گفت و از فرهاد شیرینیخواست.
فرهاد از مدرسه بیرون رفت و برای خرید شیرینی ما را تنها گذاشت.

رو بهآقای کریمی ناظم مدرسه کرده و گفتم:شما معلم های تازه وارد را میشناسید؟شنیده ام دوسه تا معلم جدید به این مدرسه آمده است.
آقای کریمی در حالی که جلوی من چاییمیگذاشت گفت:بله.دبیرهای با تجربه ای به این مدرسه منتقل شده اند.و یکی یکی اسمشانرا گفت.وقتی اسم سامان را شنیدم برق از سرم پرید.با خوشحالی گفتم:من این دبیر ریاضیرا میشناسم.مرد خیلی خوبی است.

اقای کریمی لبخندی زد و گفت:چه بهتر که او رامیشناسید ، چون او دبیر ریاضی شما است.شنیده ام خیلی در کلاس درس جدی و خشناست.
گفتم:قیافه مهربان و مظلومی دارد ، فکر نکنم بد اخلاق باشد.

اقای کریمیگفت:در کلاس ، معلم باید جدی و خشن باشد وگرنه بچه ها از سر و کول معلم بالامیروند.مخصوصا دبیرستان دخترانه.

بعد از لحظه ای کوتاه ، فرهاد با یک جعبهشیرینی داخل دفتر دبیرستان شد و بعد از اسم نویسی از اقای کریمی تشکر کردیم و ازمدرسه خارج شدیم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:دوست دارم دفتر کارت را ببینم.

فرهادخندید و گفت:برای چی می خواهی انجا را ببینی؟
گفتم:خب دوست دارم محیط کار شوهرمرا ببینم.این عیبی داره؟
فرهاد با خنده گفت:نه.عیبی که نداره.ولی وقتی میگیشوهرم از این حرف لذت میبرم و احساس قشنگی به من دست میدهد.

لبخندی زده وگفتم:مثلا احساس شوهر بودن بهت دست میده؟
فرهاد با خنده گفت:تو خوب حس ادم رامیفهمی.اره ، فکر میکنم که دیگه مال خودم نیستم و مسئولیت یک زندگی و یک عزیز بهعهده من است و برای خوشی های خودم یک همدم در کنارم است تا با او باشم.احساس میکنمیک روح هستیم در دو بدن و از همه اینها بگذریم ، خلاصه خیلی دوستت دارم و برای شروعکردن زندگی مشترکمان لحظه شماری میکنم.

لبخندی زده و گفتم:موعظه جنابعالی تمامشد؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره ، ولی دوست دارم باز هم قسمت آخر را تکرارکنم.
لبخندی زدم و سکوت کردم.

با هم به دفتر کارش رفتیم.داخل سالن نسبتابزرگی شدم.دختر سبزه رو قشنگی پشت میز بزگی نشسته بود.با دیدن فرهاد از سر جایشبلند شد و سلام کرد.و بعد نگاهی سرد و با حسادت به من انداخت و ارام سلام کرد.جوابشرا دادم و با فرهاد داخل اتاق کار او شدم.
اتاق بزرگی بود.میز کار بزرگی باکتابخانه ای که خیلی مرتب کتابها در آن چیده شده بود به چشم میخورد.جلو پنجره هاپرده های مخمل آبی رنگی اویخته بود که خیلی به آنجا زیبایی داده بود.گفتم:چقدر باسلیقه اینجا را درست کرده ای.فرهاد لبخندی زد و گفت:اگهبی سلیقه بودم که تو رانمیگرفتم.

چشمم به گلی که روی میز فرهاد بود.لبه میز نشستم و در حالی گل را نگاهمیکردم گفتم:وای چه گل خوشگلی ، تو همیشه روی میزت گل میگذاری؟
فرهاد در حالی کهلای کتابهایش را نگاه میکرد گفت:نه.نمیدانم امروز این گلها را چه کسی اینجا گذاشتهاست.

با لحن سنگینی گفتم:نکنه این گلها همینجوری به اینجا آمده است...
فرهادحرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم ، اذیتم نکن.خب حتما کسی اینها را اینجا گذاشتهاست.حالا چرا ناراحت هستی؟
گفتم:این گلها برایم سوال ایجاد کرده است.

فرهادخنده ای کرد و گفت:عزیزم نگران نباش.من دیوانه تو هستم و دیگه عاقل نمیشوم.
باناراحتی گفتم:اگه میشه موضوع گلها را برایم روشن کن.
فرهاد که متوجه ناراحتیمشده بود گفت:باشه.باشه.تو خودت را ناراحت نکن.من الان موضوع را روشن میکنم.فقطاخمهاتو باز کن که میترسم.بعد منشی را صدا زد.

وقتی منشی داخل اتاق شد ،فرهادگفت:ببینم این گلها را چه کسی برایم فرستاده است؟
منشی رنگ صورتش پرید و با منمن گفت:نمیدانم.شا.شاید آبدارچی گذاشته است.
فرهاد آبدارچی را صدا زد.رنگ صورتمنشی به وضوح پریده بود.

آبدارچی داخل اتاق شد و فرهاد از او همان سوال راکرد.آبدارچی نگاهی به منشی انداخت و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:من نمیدانم این گلهارا چه کسی اینجا گذاشته است.
فرهاد رو به من کرد و گفت:عزیزم حالا نمیشه کوتاهبیایید؟و رو کرده به منشی و آبدارچی و گفت:شما میتوانید بروید.وقتی انها از اتاقبیرون رفتند با خشم گفتم:انگار خودت هم مایل نیستی که بدانی چه کسی این گلها رافرستاده است؟و به سرعت ازاتاق بیرون امدم.

فرهاد به دنبال امد و جلوی منشی دستمرا گرفت و گفت:اخه عزیزم تو چرا اینقدر حساس هستی؟خب من یک وکیل هستم شاید یکی ازموکلهایم برایم این گل را فرستاده است.
پوزخندی زده و گفتم:بچه گیر آورده ای؟اگهاین گلها از طرف شخصی بود بایستی کارت لای گلها باشد که فرستنده گلها چه کسی.

درهمان لحظه زنگ تلفن به صدا در امد و منشی بعد از لحظه ای فرهاد را صدا زد وگفت:آقای موسوی با او کار دارد.
فرهاد با ناراحتی گفت:الان چه موقع زنگ زدنبود.و بطرف تلفن رفت.
من از دفتر بیرون امدم و ماشینی گرفتم و یک راست به خانهمادربزرگ رفتم.مادربزرگ از دیدن من خوشحال شد.پدربزرگ توی حیاط روی نیمکت نشستهبود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب ، فرشته ی خوشبختی من به ما سری زد و حالیاز ما پرسید.مدت دو سه روزه که به ما سر نزده ای.
کنارش نشستم و گفتم:بالاخرهآقا فرهاد ماجرای شما را فهمید.

مادربزرگ با نگرانی گفت:خب وقتی شنید چیگفت؟
گفتم:هیچی.از دست من خیلی ناراحت شد که چرا زودتر به او نگفته ام.ولی وقتیفهمید که توی این مدت من با شما بوده ام خیلی خوشحال شد.چون او فکرهای ناجوریدرباره من کرده بود.

مادربزرگ گفت:دختر عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره آشتیکردید.من و پدربزرگ خیلی عذاب وجدان داشتیم چون فکر میکردیم که تو بخاطر ما داریاینقدر عذاب میکشی.
گفتم:نه مادربزرگ اینطور نیست.شما هیچوقت دست و پا گیر مننیستید.شما باعث آرامش روح من هستید.من در کنار شما احساس امنیت میکنم و بعد روکردم به پدربزرگ و گفتم:دیروز دکتر رفتید؟اخه وقت دکتر داشتید.

لبخندی زد وگفت:آره دخترم.دکتر داروهایم را کم کرده است و گفت دیگه داره حالم خوبمیشه.
خوشحال شدم و گفتم:خب داروها را گرفتید یا نه؟
پدربزرگ گفت:هنوز نگرفتهام.چون عزیز خانوم اینجاها را نمیشناسه و من ترسیدم اگه برود شاید گمشود.

گفتم:خوب کاری کردید که نگذاشتید مادربزرگ به داروخانه برود.خب حالا نسخهرا به من بدهید تا داروهایتان را بگیرم.
مادربزرگ نسخه را برایم اورد و من بهداروخانه رفتم.داروخانه خیلی شلوغ بود.یک ساعتی طول کشید تا داروها را گرفتم.وقتیبه خانه امدم و زنگ در را فشردم با تعجب دیدم فرهاد در را برویم گشود.

داخل حیاطشدم.فرهاد لبخندی زد و گفت:بی معرفت حالا از دست من فرار میکنی؟
با دلخوری نگاهشکردم و سلام کردم.رفتم کنار پدربزرگ نشستم.فرهاد گفت:حالا اینطور اخم نکن که حالمگرفته شده است.

گفتم:تا مشخص نشود که چه کسی گلها را روی میزت گذاشته است اصلابا تو صحبت نمیکنم و عقد هم بی عقد.
پدربزرگ گفت:دخترم تو چقدر سخت میگیری.فرهادجان موضوع عقد کردنت را برایم تعریف کرده است.
گفتم:من نمیتونم دست روی دستبگذارم تا گلهای مرموز روی میز اقا ببینم.
فرهاد به اجبار خنده اش را مهار کردهبود.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اینجا را از کجا پیدا کردی؟

فرهاد لبخندی زد وگفت:صدای نفسهای عشق را گرفتم و سر از اینجا در اوردم.
از اینکه فرهاد جلویپدربزرگ اینطور حرف زد خجالت کشیدم.گفتم:اینقدر شیرین زبانی نکن.بگو از کجا فهمیدیکه اینجا هستم؟
فرهاد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:به خانه زنگ زدم دیدمنرفته بودی.حدس زدم که پیش پدربزرگ امده باشی.چون به گفته خودت هر وقت که عصبانیهستی به خانه مادربزرگ پناه می آوری.بخاطر همین به شرکت رفتم و از اقای محمدیخواستم ادرس اینجا را به من بدهد.ولی او نمیداد.وقتی به او گفتم نامزدت هستم و ازموضوع پدربزرگ و مادربزرگ با اطلاع هستم او هم با بی میلی ادرس اینجا را به منداد.حالا اینجا هستم تا تو را با خودم ببرم.
مادربزرگ گفت:کجا می خواهیدبروید؟بخدا نمیگذارم جایی بروید.ناهار را پیش من هستید.
فرهاد لبخندی زد وگفت:چشم مادربزرگ.با اینکه یکبار بیشتر دست پخت شما را نخورده ام ولی باز دوست دارماز غذاهای شما بخورم.انروز که خیلی خوشمزه شده بود.
با دلخوری به فرهاد نگاهکردم.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب دارم راست میگم.دستپخت مادربزرگ حرف نداره.
داروها را جلوی پدربزرگ گذاشتم و گفتم:پدربزرگ این همداروهایتان ف خواهش میکنم مرتب بخورید تا حالتان کاملا خوب شود.
فرهاد رو بهپدربزرگ کرد و گفت:پدر جان شما یک کمی این دختر را نصیحت کنید.خیلی مرا اذیتمیکند.
پدربزرگ گفت:اتفاقا وقتی اینجا می اید ف همش نصیحتش میکنم.ولی دختر منخیلی خانوم است.شما هم باید کمی کوتاه بیایید.او هدیه خدا برای ما است.
فرهادنگاهی در چشمهایم انداخت.
نگاهی به او انداختم و گفتم:بی خود اینطور نگاهم نکنتا تکلیف گلها معلوم نشود من با تو حرف نمیزنم.
فرهاد خندید و گفت:حالا من بایدچکار کنم؟شما بگو تا من انجام دهم.و بعد زیر لب ارام گفت:چه اشتباهی کردم تو راامروز به دفترم بردم.
پدربزرگ خندید و گفت:پسرم حالا که افسون جون اصرار دارهبدونه که گلها را چه کسی اورده است خب تو هم به دنبال فرستنده گلها بچرخ تا ان راپیدا کنی.
مادربزرگ در حالیکه میوه را جلوی فرهاد می گذاشت گفت:اخه پسر ما خوشگلاست و هزار تا خاطرخواه داره ، معلومه که باید گلهای رنگ و وارنگ روی میزشباشد.
با دلخوری به مادربزرگ نگاه کرده و گفتم:حالا تازه اومد به بازار کهنهمیشه دل ازار؟!
همه زدند زیر خنده.
مادربزرگ گفت:خب عزیزم ف فقط مگه تو دلداری؟خب دخترهای دیگه هم دل دارند.شاید کسی خاطر خواه پسرم شده است.
اخم کرده وگفتم:دلیل نمیشه که هم برایش گل بفرستد و سرکار اقا پشت میز بنشینه و گلها را تماشاکنه و من سکوت کنم.
وقتی دیدم فرهاد زیر لب می خندد حرصم گرفت و گفتم:اقای محمدیهم خاطر خواه من شده ولی دلیل نمیشه مدام گل روی میز بگذارد.
پدربزرگ اخمی کرد وگفت:ساکت باش افسون خوب نیست.
فرهاد که از این حرف من ناراحت شده بود گفت:تو نمیخواد نگران باشی.من هر طور شده فرستنده گلها را پیدا میکنم.تو هم دیگه حق نداری اسماقای محمدی را به زبان بیاوری.
از حرفم خجالت کشیدم و سرم را پایینانداختم.
مادربزرگ که از برخورد من نسبت به فرهاد ناراحت شده بود گفت:پسرم خودترا ناراحت نکن سر این دختر درد میکنه برای دردسر.شما میوه ات را بخور.تازه از درختچیده ام.
فرهاد لبخند سردی زد و گفت:مادربزرگ ن به این حرکات او عادت کردهام.اینکه چیزی نبود.او طوری شخصیت مرا خرد کرده بود که من تا دو هفته نمیتوانستمجلوی مادرم و برادرم سرم را بلند کنم.(پس خواهرت چی؟!اونو ادم حساب نکردی؟!)
درهمان لحظه صدای اذان در فضای خانه پیچید.مادربزرگ عصای پدربزرگ را به دستش داد تااو سر حوض برود و وضو بگیرد.وقتی ما تنها شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:تواز اینکه شخصیت منو خرد کنی لذت میبری؟
گفتمکنه.باید منو ببخشی.ولی فکر گلها یکلحظه مرا ارام نمی گذارد.واینکه من بخاطر تمام اذیت کردن هایم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا اینقدر در برابرت ضعیف هستم.جز توهیچکی جرأت نداره نگاه چپ به من بکنه.ولی تو مدام ازارم میدهی.
در همان لحظهصدای زنگ در بلند شد.بلند شدم و بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم از دیدن اقایمحمدی جا خوردم و کمی هول کردم.ارام سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم تا او واردحیاط شود.
فرهاد وقتی اقای محمدی را دید پکر شد و نگاه سردی به من انداخت و خیلیسنگین با او دست داد.
پدربزرگ و مادربزرگ بعد از چند لحظه کوتاه به حیاط امدند وبه اقای محمدی خوش امد گفتند و همه روی نیمکت نشستیم اقای محمدی رو به من کرد وگفت:وقتی نامزدتان ادرس را از من گرفتند کمی دل نگران شدم و امدم تا حالتان رابپرسم.
گفتم:خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.ببخشید که نتوانستم امروز بهشرکت بیایم چون برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم.
اقای محمدی لبخندی متین زد وگفت:نه.اشکالی نداره ، شما با کارکنان شرکت من فرق دارید.من فقط برای پرونده ها کمینگران هستم.چون منشی جدیدی که برای کمک به شما استخدام کرده ام کمی حواس پرت است وچند بار خریدارهای دارو را اشتباهی در تقویم تاریخ زده است و همه پرونده ها جا بهجا شده و من انها را به خانه برده ام و شماره هایشان را ردیف کرده ام.(خب چرااینقدر توضیح میدی؟!)
فرهاد در حالی که جدی و سنگین صحبت میکرد گفت:ولی شما بایداز این به بعد به فکر یک منشی خوب باشید چون افسون خانوم دیگه از فردا اجازه ندارهسر کار برود.
نگاهی به فرهاد انداختم ولی سکوت کردم.
اقای محمدی که هول کردهبود گفت:آخه برای چی؟من از کار افسون خانوم خیلی راضی هستم.ایشون بهترین منشی بودندکه تا بحال دیده ام.چون سریع به کار و روش منشی گری تسلط پیدا کردند.
فرهاد باصدای سرد و کمی عصبی گفت:انگار شما یادتان رفته است که افسون خانوم دیگه ازدواجکرده است و من دوست ندارم سر کار برود؟مدتی است که به افسون گفته ام که دوست ندارمسرکار برود ولی او توجهی به حرفم نکرده است.اتفاقا تصمیم داشتم که خودم به دیدن شمابیایم و در این باره با شما صحبت کنم.
اقای محمدی رو به من کرد و با نگرانیگفت:نظر شما درباره کار کردن در شرکت من چی است؟
نگاهی به فرهاد انداختم و روکردم و به اقای محمدی و گفتم:اقا فرهاد هر چی بگه من حرفی ندارم.از اینکه این یکماه را با شما کار کردم خیلی خوشحالم.توی این مدت شما به من خیلی لطف داشتید.میدانممنشی خوبی برایتان نبودم.
اقای محمدی عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:این حرفرا نزنید.شما خیلی خوب به کارها وارد شده بودید.من هم خیلی خوشحالم که یک ماه باشما کار کرده ام.
و بعد بلند شد و گفت:با اجازه من میروم.
مادربزرگ خیلیاصرار کرد تا او ناهار را با ما باشد ولی او قبول نکرد و در حالی که خیلی پکر وناراحت بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لبخندی به فرهاد زدم ولی چیزینگفتم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم بایدجنابعالی نظر بدهید.

فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمیبه خودت برسی؟
با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
فرهاد گفت : هیچیکمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. ازخواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.

مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوزو شلوار دیده ام.
گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو راببینم تا چه برسه که به خودم برسم.

فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وایدوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
گفتم : کجا ؟

گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچارهگذاشته است.
مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبولنکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
منشی فرهاد بادیدن من رنگ از رخسارش پرید.

وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و بالحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
منشی بدبخت که به وضوحرنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسیآورده است.

منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
فرهاد بهطرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
آبدار چی وقتی وارد شد فرهاددوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتیقیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم اینگلها را در دست خانم منشی دیدم.

من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم وبه بیرون نگاه کردم.
فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.

فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : توکه میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
منشی با گریه گفت : منظورینداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنهارا خریدم.
فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.

منشی فقط گریهمی کرد و دیگه چیزی نگفت .
دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یکدختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنینزیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.

خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودمنیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
فرهاد بهخاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
ناراحت شده وگفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.

فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمیگذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
گفتم : نه. من فقط میخواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
فرهاد به طرفمنشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.

منشی گریه کنان از در خارج شد.
جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشیآرامم نمی گذاشت
فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟

گفتم : چیزینیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
فرهاد لبخندب زدو رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شداجازه می دهی عقدت کنم.

لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدانمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبمکنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجانبود.
فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کنبا هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.

وقتی هر دوبه خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتندبه او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.

فرهاد همبه کمک آنها رفت.
وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد وگفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.

میناخانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبرندارد.
در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شماکار داره.
گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجلهدارد . زودتر برو .
آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.

من سرم راپایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
فرهاد در حیاطمنتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکیاز موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.

با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دورسرم می چرخد.
فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیفاست.
فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کردهای و حالا زن من هستی.
لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرشآقای ...

در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقایشریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
من هول کردم و با فرهاد سریع به طرفخانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمعشده بودند .
مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم وبه طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
باتاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را بهبیمارستان ببریم.

رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیربغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل بارانبهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
وقتی خواستم لیلارا آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
من و مادربه خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.

مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند میشه.
با تعجب گفتم : برای چی من ؟
مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش بههم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامینتورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولیمن به تو اجاره دادم تا با اون پسره...

حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچعلاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنهارا مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودتنفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم)

لبه حوض نشستم و آرامگفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
مادر دستشرا دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من وفرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیزمن است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
ساعت هفتشب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
vامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تاآزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهیبه صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردملیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.

مادر همراه مسعود باناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
فرهاد با ناراحتیگفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
خودم را به نادانی زدهو گفتم : نه برای چی ؟
فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی میگه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
گفتم : فکرش را نکن . هیچکسنمی تونه مارا از هم جدا کنه.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق همهستیم.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها