بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان برزخ امّا بهشت

با تشکر از سایت محترم شیرازیا!

رمان دوزخ امّا بهشت
فصل اوّل -رعنا جان سلام... -رعنای خوبم سلام... -رعنای عزیزم... نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی. نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود... نه از کار نیفتاده بود، برعکس یکرَوند داشت کار می کرد. مدام فکرهای جورواجوری که به هم هیچ ربطی نداشت از ذهنم می گذشت و توی سرم مثل آش شله قلمکار شده بود و آینده و گذشته و حال با هم غوطه می خوردند. دیگر حتی لازم نبود به خودم زحمت بدهم که به چیزی فکر کنم، در حالی که به ظاهر از بیست و چهار ساعت، بیست ساعتش را خواب بودم، ولی در حقیقت فقط سه – چهار ساعت مغزم از کار می افتاد و واقعاً می خوابیدم، بقیۀ ساعت ها با چشم های بسته مدام فکر می کردم، فکر می کردم و فکر... نه، آن که داشت از کار می افتاد جسمم بود، چون همیشه خسته بودم، کار نکرده، بدون هیچ فعالیتی. مثل جنازه دائم دراز می کشیدم. خسته بودم، خستۀ خسته! یاد حرف های دکتر محمودی می افتادم که می گفت: -نباید به خودت افکار منفی تلقین کنی، به چیزهای مثبت فکر کن، به آینده که هنوز پیش رویت است، به جوانیت، زیبائیت، سلامتیت و .... راستی دکتر بودن چقدر آسان است! روی صندلی بنشینی و در نهایت وقار و ارامش برای دیگران دادِ سخن بدهی و در مورد دردی که نه خودت چشیده ای، نه داری و نه می تونی مفهومش را بفهمی ساعت ها حرف بزنی! کاش واقعاً زندگی مثل فیلم های هندی بود؛ سر بزنگاه، با یک حرف یا یک معجزه یا تصمیم آنی، سریع همه چیز را روبراه می شد و مشکلات حل. دکتر محمودی که می گفت: -نخواب! بیدار باش! به گذشته فکر نکن یا به چشم یک اشتباه یا تجربه به آن نگاه کن! در عوض به فردا فکر کن! فردایی که هنوز پیش روی توست... حق داشت آن قدر مصمم و آسوده حرف بزند و برای من نسخه بپیچد، آخر او که در بیست و سه سالگی بیوه نشده بود! او که تمام نیرویش را برای حفظ چیزی که اصلاً ارزشش را نداشت بیهوده صرف نکرده بود و از همه مهم تر این که «او زن نبود.» برای همین، آن قدر خونسرد می گفت: -پاشو! تلاش کن! به زور خودت را مجبور کن که تحرک داشته باشی. از خونه بزن بیرون و ... ولی دیگر نمی توانست بگوید کجا برو و چه کار کن. از خانه بیرون می رفتم چه کار؟ به اطمینان درسی که نخوانده بودم و هنری که نداشتم می رفتم دنبال کار؟ یا با این اعصاب فرسوده و ذهن بیمار تازه می رفتم دنبال درس؟! دکتر محمودی می گفت: -اگه شده توی گوش خودت بزن: 1. صبح زود از جات بلند شو، 2. دوش بگیر، 3. مرتب روبروی آینه بایست و با انرژی و با صدای بلند بگو این منم... ناخودآگاه چشم هایم نیمه باز شد و به ساعت کنار تخت نگاه کردم، ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود . فکر کردم حالا باز طبق معمول پایم را روی اولین پله که بگذارم صدای غُر غُر عمه و لُغُزهایش می رود هوا که: -بَه بَه چه عجب! چرا صبح کله سحر پا شدی؟! یا می گوید: -این همه می ری دکتر، نمی شه یه قرص برای کم خوابی بگیری؟! و... با خودم گفتم: -عیبی ندارد بگذار بگوید، او عادت کرده به نیش زدن و من هم به نشیدن! دستور اول دکتر که خود بخود کشکش ساییده شد، دومی را هم که حالش را نداشتم، می ماند سومی؛ با زحمت و به زور از جایم بلند شدم. استخوان هایم با هر تکانی که می خوردم صدا می داد، خنده دار بود. تنم از بس خوابیده بودم خُرد شده بود. روبروی آینه ایستادم که لااقل دستور سوم را اجرا کنم و با انرژی خودم را به خودم معرفی کنم، ولی باز از این که با صدای بلند این کار را بکنم طفره می رفتم. توی دلم گفتم: -اینم منم ماهنوش یزدان ستا، بیست و چهار سالمه... مکث کردم، برعکس گفتۀ دکتر محمودی، نمی توانستم فکر کنم یا بگویم که هنوز جوانم و اول راه و فرداهای قشنگ در انتظارم است! بی اختیار به چهره ام دقیق شدم. چهره ای که دیگر طراوت چهرۀ یک دختر جوان با آرزوهای قشنگ را نداشت. چهرۀ زنی بود با قد 170 سانتیمتر، موهای بلند مشکی و درهم ریخه که نمی دانستم چند روز است برس نخورده، و چشم های سبز تیرۀ غم گرفته که دیگر اصلاً برق شیطنت و سرزندگی نداشت، ابروهایی که با اخم ب هم پیوند خورده بود و لب هایی که مدام به حالت عصبی و بی اختیار به دندان می گزیدم. باز فکر کردم، اگر این که می گویند هر گذشتۀ خاص یک آیندۀ خاص را برای آدم به وجود می آورد درست باشد، پس من چطور می توانم فکر کنم که گذشته ام فقط یک تجربه بوده، نه یک شکست، نه یک فاجعه؟! چطور نباید فکر کنم که در عرض چهار – پنج سال، تمام آرزوهایم پایمال شده و از بین رفته، که در بهترین سال های عمرم،بیش ترین تلخی های زندگی را تجربه کرده ام؟! چطور فراموش کنم که به دنبال همۀ از دست داده هایم، بچه ام را هم... گلویم سوخت، لبم را محکم تر به دندان گزیدم و حس کردم چشم هایم می سوزد؛ این اواخر قلب و چشمم را با هم می سوزاند ولی اشکی در کار نبود، مدت ها بود که نبود. از خیر سومین توصیه هم گذشتم، موهایم را بی حوصله جمع کردم، مثل همیشه یک پیراهن و شلوار جین به تن کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. به محض این که در را باز کردم، صدای هیاهوی همیشگی خانه مان توی گوشم پیچید، خانه ای که از بچگی یاد نداشتم، رنگ سکوت به خودش دیده باشد. تا وقتی بچه بودیم خود ما و حالا، هر روز یکی یا چند تا از خواهرها یا دختر خاله هایم همراه بچه هایشان. از همان بچگی همیشه فکر می کردم اگر عمو با خاله یا پدر خودم با مادرم ازدواج نکرده بود، خانۀ ما چقدر محیطش فرق می کرد؟! توی خانه ای که ده تا بچه باشد و نُه تای آن ها هم دخترهای جیغ جیغو باشند، چطور می شود انتظار داشت وضع از این بهتر باشد؟! تازه وقتی بچه بودیم همیشه مهمن هم داشتیم، بعد که بزرگ تر شدیم، همیشه یا حرف خواستگاری بود یا عروسی و خرید و جهاز و... و... حالا هم که این حرف ها تمام شده بود، باز همیشه یا یکی می خواست برود عروسی یا خرید، یا بچه اش مریض بود یا اصلاً هیچ کدام، آمده بودند این جا مهمانی! خانه مان را هیچ وقت خانۀ واقعی نمی دانستم، همیشه مثل هتلی شلوغ بود که هر کسی پیِ کار خودش بود، این خانۀ شلوغ را، این خانه ای را که زمانی می خواستم از آن فرار کنم و به خیال خودم دنبال خانه ای کوچک و پر از آرامش بودم، حالا با همۀ نابسامانی هایش، عاشقانه دوست داشتم، چون دیگر قدرش را می دانستم، حتی از عمه مهتاج هم دیگر متنفر نبودم!
__________________

ویرایش توسط SonBol : 09-05-2009 در ساعت 03:51 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دوزخ امّا بهشتفصل دوم
از پله ها سرازیر که می شدم، نگاهم به مهشید افتاد، طبق معمول خرید کرده و تازه از بیرون رسیده بود و مثل همیشه صورت گرد و تپلش بشاش و خندان بود. سنش از من بزرگتر بود، اما قدش نه، از من خیلی کوهتاتر بود، تقریبا تا سر شانه من، و بر خلاف همه ما هیکلی گرد و چاق داشت و زبانی شوخ و حاضر جواب. انگار مهشید از همه چیز تنها جنبه های طنز آن را می دید و چون همان طور هم با زبان طنز و شوخ همه حرف هایش را می گفت، هر جا که بود با خودش یک دنیا شلوغی و خنده و سرو صدا می برد. فکر کردم اگر بچه هم داشته باشد با داشتن شوهری مهربان و دلسوز که عاشقانه زن تپلش را دوست دارد، هیچ چیز کم نخواهد داشت.
نگاه مهشید که به من افتاد، مثل همیشه چشم هایش برقی از شیطنت زد و گفت:
-خواهر جان وقت کردی یه خورده بخواب!
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
-من مونده م اگه عمه توی این خونه نبود، تو کی از خواب بلند می شدی؟
خسته و آهسته سلام کردم و فکر کردم چقدر دوستش دارم. او تنها کسی بود که هنوز مثل گذشته و معمولی با من رفتار می کرد نه با ملاحظه و طوری که انگار با آدمی مریض طرف است! البته به غیر از عمه که هیچ وقت ملاحظه ای در کارش نبود خصوصا در مورد من!
همراه مهشید وارد آشپزخانه شدم. آشپزخانه به آن بزرگی آن قدر به هم ریخته بود که آدم باید چند دقیقه صبر می کرد تا سر در بیاورد چی به چی است!
ماهرخ خواهرم و لعیا و رویا دخترخاله هایم در حال چیدن میز ناهار بودند و بچه هایشان طبق معمول داشتند از در و دیوار بالا می رفتند. مادر و خاله مشغول غذا کشیدن بودند. عمه، مثل همیشه در حالی که همه را زیر نظر داشت مشغول غرغر کردن بود و توی این شلوغی، بانو خانم داشت سعی می کرد یک جوری به آشپز خانه سرو سامان بدهد.
توی خانه ما آشپزخانه در حقیقت اتاق نشیمن هم بود و در طول روز بیش تر وقت همه توی این قسمت می گذشت. برای همین بی چاره بانو خانم – که دیگر کسی به چشم خدمتکار بهش نگاه نمی کرد و یکی از اعضای خانواده به حساب می آمد – دائم آشپزخانه را مرتب می کرد و الحمدالله هیچ وقت هم موفق نمی شد!
سلام آرام من توی هیاهویی که مهشید به راه انداخته بود گم شد. مثل حراجی فروش های کنار خیابان، خریدهایش را یکی یکی از توی کیسه بیرون می آورد و با سرو صدا نشان می داد. همه حواسشان به او بود، غیر از عمه که نگاه تیزش صاف مرا نشانه گرفته بود:
-ا ، علیک سلام! ساعت خواب! خسته نباشی!
مادر با شنیدن صدای عمه به سرعت رو برگرداند و در حالی که صدایش پر از محبت و چشم هایش به نظرم سرشار از التماس به عمه بود، با خوشرویی سلام کرد:
-سلام مادر! چه به موقع پا شدی، ناهار حاضره.
نگاهش کردم، به صورتی نگریستم که با گذشت سال ها هنوز پوستی شفاف و زنده و شاداب داشت و مثل مرمر سفید بود. با وجود چین و شکن های ریزی که اطراف چشم ها و دور لب هایش پیدا شده بود هنوز اولین چیزی که در نگاه اول آدم را مجذوب می کرد، سفیدی و زیبایی پوست او بود و بعد چشم های درشت و روشنش که همیشه با آرامش نگاه می کرد.
با خودم می گفتم، کاش اخلاق من هم شبیه مادرم بود ، خونسرد، آرام و صبور. ولی بدبختانه من درست مثل پدرم هستم، بی قرار و کم طاقت.
در گذشته سرشار از شیطنت بودم و حالا کاملا عصبی ام. بعد فکر کردم اگر مادرم این خلق و خو را نداشت، اصلا نمی توانست با پدرم زندگی کند و از آن مهم تر عمه را تحمل کند!
ولی در طول سال ها به خاطر همین نرمش و صبوری بود که عشق پدرم نسبت به او چندین برابر شده و عمه هم تقریبا از رو رفته بود و زیاد سر به سر مادرم نمی گذاشت.
سنگینی نگاه عمه باز مرا متوجه او کرد و در دلم از نگاهش که نشان می داد آماده پرخاش است خنده ام گرفت. از زمانی که یادم بود این لجبازی و جنگ خاموش بین من و عمه ادامه داشت، او چشم نداشت مرا ببیند و من او را.
خودم هم نمی دانم چه باعث شد که من و عمه این طور در برابر هم جبهه بگیریم. شاید امر و نهی های بیش از حد عمه و دخالت هایش، برای من که ذاتی مثل خود عمه رام نشدنی و یاغی داشتم، قابل قبول نبود و شاید هم بدجنسی هایی که از او دیده بودم، مرا بیش تر از او دور می کرد.
صدای مهشید باز مرا به زمان حال آورد. در حالی که با وضعی خنده دار و پر سر و صدا خریدهایش را از دست بچه ها می قاپید، رو به من فریادزنان گفت:
-راستی ماهنوش یه لباس دیدم ماه!1 تو رو خدا بیا بریم برای عروسی مهرنوش بخر!...
همیشه این همه اشتیاق او برای خرید برایم مایه تعجب بود مخصوصا در مورد لباس. درست مثل آدم گرسنه ای که دهانش از دیدن غذایی اشتهاآور آب افتاده باشد، چنان با هیجان و شوق حرف می زد که مرا بیش تر یاد لواشک و تمر هندی می انداخت تا لباس. به جای من لعیا پرسید:
-اگه ماهه چرا خودت نخریدی!
غش غش خندید و گفت:
-آخه ماهش یه خورده قد بلنده! کتش برای من پالتوست!
همه با خنده از ته دلش خندیدند ولی من با تمام سعی ای که کردم نتوانستم غیر از لبخندی محو به لب بیاورم. داشتم همان طور آرام نگاهش می کردم که گفت:
-اوه، انگار گفتم تو لباس را بدوز، بابا تو فقط بیا بپوش خواهر من، دیگه این که عزا نداره.
صدای زنگ در حواس همه را پرت کرد و مادر و خاله با عجله از جا پریدند.
-نکنه مهرنوش همراه شوهرش باشه؟! زود باشین این جا رو جمع و جور کنید!
مهشید خونسرد گفت:
-همراه هر کی می خواد باشه من دارم از گشنگی می میرم.
و حریصانه به خوردن ادامه داد. عمه با ابروهایی بالا کشیده و لحنی معترض گفت:
-وا خدا مرگم بده، زشته، خوبیت نداره، پسره بیاد توی این بازار شام؟!
مهشید بی خیال و با دهان پر گفت:
-اگه داماد این خونه س. باید به این وضع عادت کنه، کدوم وقت خونه ما شانزه لیزه بوده؟! تا ما یادمونه این جا همین بازار شام بوده!
عمه با غیظ و اعتراض گفت:
-وا؟!
مهشید باز در کمال آرامش گفت:
-والله!
بحث آن ها را آمدن مهرنوش پایان داد. از آن جا که از وضع خانه خبر داشت، مثل همیشه موقر و آرام وارد شد و گفت:
-هول نشین، محسن رفت.
مهشید قهقه زنان گفت:
-آخ خدا عمرت بده خواهر، من که آن قدر هول شده بودم که یادم رفت ماست و خیار هم داریم!
و به ظرف ماست حمله ور شد.
بی اختیار باز فکر کردم چقدر ما پنج تا خواهر با هم فرق داریم. واقعا هر کدام یک ساز می زدیم، انگار نه انگار که از یک رگ و ریشه و پدر و مادریم. من آن قدر که با رعنا، دختر خاله ام، احساس شباهت و نزدیکی می کردم با خواهرهای خودم مانوس نبودم. همان طور که مهتاب و ماهرخ خواهرهای بزرگترم با لعیا و رویا، دخترخاله هایم، خیلی نزدیک بودند.
این هم یکی از خاصیت های غیر عادی زندگی ما بود که رابطه خواهری به مفهومی که من بین دیگران می دیدم برای ما وجود نداشت. زندگی ما آن قدر شلوغ پلوغ بود که حساب هیچ چیز تویش صاف و پوست کنده نبود، چه برسد به احساس های ما نسبت به هم. مثلا تکلیف حسام یا به قول عمه – امیر حسام خان – که تنها پسر خانواده و نور چشم عمه و عزیز دردانه همه، حتی پدر و مادر خودم بود، از نظر احساسی، هیچ وقت لااقل برای من روشن نشد.
بچه که بودم بیش تر باهاش احساس دشمنی داشتم و غریبگی و سر ناسازگاری. بزرگتر که شدیم مدام به خودم می قبولاندم که باید این تنها پسرخاله یا پسرعمویم را دوست داشته باشم، که به دلیل سرکشی و باقیمانده حس دشمنی قدیمی که به او داشتم – مخصوصا به دلیل محبت های بی نهایت عمه به او – به سختی موفق شدم که حسی هر چند ضعیف به او به عنوان خویشاوند پیدا کنم. ولی حالا، مخصوصا در سال های اخیر احساسم به او کاملا فرق کرده بود.
مثل همان احساسی که تنها به رعنا داشتم نه به خواهرهای خودم. نمی دانم، شاید به خاطر همین درهم برهمی ها بود که همیشه فکر می کردم بچه هایی که خانه های کوچک دارند و خواهر و برادرهای کم، خوشبختند و زندگی سرشار از آرامشی دارند که توی سرشان غوغا نیست و از همه مهم تر توی قلبشان، و حساب هرکسی مشخص و معلوم است ... برخلاف زندگی ما ...
-ماهنوش، مادر، ساعت چهار وقت دکتر داری ها؟! ...
به خودم آمدم، اصلا نفهمیدم چه خورده ام یا دور و برم چه خبر بوده؟! چند لحظه مبهوت مادر را نگاه کردم و نمی دانم چرا احساس می کردم چشم هایش پر از نگرانی و رنج است.
از جایم بلند شدم و در حالی که سرم را تکان می دادم فکر می کردم، چقدر هم حرف های دکتر به درد من می خورد. دکتر تنها کاری که می کرد، با حرف هایش یک صدای اضافی می شد توی سر من که خودش مثل بازار آهنگرها پر از سر و صدا بود. عمه با لحنی نیش دار گفت:
-آره بره یک قرص دیگه م بگیره، ظهر تا شبم بخوابه، خستگیش در بره!
به نظرم آمد در سکوتی که یکدفعه پیش آمده بود، همه با التماس به عمه نگاه می کنند، که یک ابرویش را بالا برده بود و انگار قصد داشت سخنرانی غرایی بکند.
بی تفاوت و خاموش رو برگرداندم و فکر کردم راستی بد هم نمی شود، به شرطی که قرص هایش مغزم را بخواباند نه چشم هایم را یا لااقل قرصی بدهد که آن چند ساعتی که بیدار هستم، آن قدر خرد و خسته نباشم. دلم می خواست حرف بزنم برای دیگران توضیح بدهم که نگران من نباشند که اصلا آن طور نیستم که آن ها فکر می کنند و شاید خود دکتر هم، بگویم که از نظر فهم و درک و احساس دچار مشکل نشده ام، همه چیز را می بینم، می فهمم، حس می کنم، فقط نمی دانم چرا نمی توانم عکس العمل نشان بدهم، نمی دانم چرا نمی توانم حرف بزنم، انگار دیگر تسلطی بر اعمالم ندارم ظاهرم یخزده است و خودم حس می کنم که حالت چشم هایش چقدر کسل و سرد و بی تفاوت است، یا پاسخ ها و عکس العمل هایم چقدر دیر و کند است.
با این که مغزم مدام مثل گردونه ای سریع با فکرهای مختلف می چرخید ولی در عمل طول می کشید تا آنچه فکر می کردم به زبان بیاورم. خدایا! نمی دانم چه بلایی سرم آمده، گهگاه دلم می خواهد از این همه رخوت و کندی و سستی فریاد بزنم ولی نمی توانم، ممکن است به خاطر مصرف این قرص های جور واجور باشد؟! ... ولی نه، اصلا به خاطر این حالت هایم بود که من را بردند پیش دکتر محمودی. پس چرا؟ چرا مثل آدم آهنی شده ام؟! چرا مغزم دیگر از من فرمان نمی گیرد؟! چرا؟ ...
صدای حسام که شاد و سرحال آهنگی را سوت می زد، قبل از این که در اتاق را ببندم، مرا به زمان حال برگرداند و شنیدم که می گفت:
-یالا پاشین بیفتین به جون خونه، امشب مهمون داریم!
__________________

ویرایش توسط SonBol : 08-31-2009 در ساعت 01:26 PM
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان دوزخ امّا بهشتفصل سوم

حتی از صدایش انگار هیجان و سرزندگی و شادی می بارید. خوش به حالش، چه سلطنتی برای خودش می کرد، یعنی از وقتی یادم می آید، همین طور بود و حسام توی این خانه حکومت می کرد و به خاطر همین هم من همیشه از او حرص داشتم. ولی حالا، یعنی بعد از طلاقم، به خاطر کمک ها و حمایت هایی که به من کرده بود انگار نمک گیر شده بودم، دیگر نه تنها لجم نمی گرفت، حتی خیلی وقت ها فکر می کردم نوش جانش، کم ترین حسنش این است که با تمام امکاناتی که دارد و با این که خوش گذران است آن قدر مرد هست که بگوید من تا وقتی آدم نشوم، زن نمی گیرم!
حسام به اندازه موهای سرش دوست و آشنا داشت. از همسن و سال خودش گرفته تا سن پدربزرگش و از همه قشر و صنفی، هر ورزشی که اسمش هم به گوشش خورده بود یا می خورد، دنبالش رفته بود یا می رفت و شاید دو برابر موهای سرش هم دوست دخترهایی داشت که به قول خودش به ملاحظه بزرگترها بهشان می گفت:
-خواهرهای دوستام!
دوست شاعر و نقاش و هنرمند داشت، دوست دلال و نان به نرخ روزخور و گاهی کلاهبردار هم داشت. همیشه هم وقتش، غیر از وقت های کاری، پر بود. یا مهمانی می رفت یا مهمان داشت یا مسافرت بود.
در عین حال با تمام شیطنت و شلوغی و سر و صدایش، نجابت پدر و عمو را توی رفتار و چشم هایش داشت و خدای ناکرده پایش هم می افتاد، عصبانیت زلزله وار پدر خودم را! در کارهایش هم به خاطر اعتماد به نفسی که داشت خیلی موفق بود یا شاید هم چون موفق بود، اعتماد به نفس داشت! نمی دانم، ولی این را می دانم که وقتی بچه بودیم، همیشه آرزو می کردم که ای کاش او پسر نبود، حالا آرزو می کردم که ای کاش من دختر نبودم!
-ماهنوش، ماهنوش جان مادر، حاضر شو، حسام می گه ناهارش رو بخوره راه بیفتین که به راه بندان نخورین ...
صدای مادر بود که باز از گرداب بیرونم آورد. بلند شدم. فکر می کردم اگر منشی دکتر محمودی خوشگل نبود باز هم حسام آن قدر خوب وقت های دکتر من یادش می ماند؟!
پوزخندی زدم و آماده شدم و فکر کردم انگیزه اش هر چه هست مهم نیست، مهم این است که این میان لااقل من راحت می روم و برمی گردم ...

******

ساعت هفت و نیم بود، در این فکر بودم که حتما تا الان مامان زنگ زده مطب دکتر، عیبی ندارد، یک کم تندتر می روم. با این که سوز هوا صورتم را اذیت می کرد، آن شب دلم می خواست پیاده بروم.
بعد از مدت ها تنها بودم، با خود گفتم:
-چقدر خوب شد که امروز حسام وقت نداشت بیاید دنبالم.
دلم می خواست پیاده راه بروم، شاید یکخورده از خفقانی که از انتظار طولانی توی مطب و بعد، حرف های همیشگی و یکنواخت دکتر بهم دست داده بود، کم بشود. تازه بودن یا نبودن من توی خانه چه حاصلی داشت؟!
چه فرقی می کرد، غیر از این که باز می رفتم و درازکش مثل نعش می افتادم روی تخت؟! از دیدن آدم ها که دست هایشان توی جیب کت و پالتوهایشان بود و با عجله مسیرها را طی می کردند، خنده ام می گرفت! این همه عجله برای رسیدن به چی و کجاست؟! خوش به حال خودم که برای هیچی توی این دنیا عجله ندارم! ...
نه، نه، احمق! خوش به حال آن ها که عجله دارند، تو چی؟! توی این دنیا بین زمین و آسمان معلقی، نه امیدی برای رسیدن فردا داری، نه دلخوشی ای توی دیروز! ... این ها که عجله دارند، هدف دارند و مقصد، و چشم هایی در انتظار، تو چی؟ ... خب منم چشم هایی در انتظار دارم ... ولی چشم هایی که به اجبار در انتظار این وجود بی خاصیت است که هم برای خودش مشکل شده هم برای آن ها ...
کسی آساتینم را کشید، یکه خوردم، برگشتم، نمی دانم حالت صورتم بود یا طرز نگاهم که یک قدم عقب گذاشت و با تردید گل های دستش را نشان داد، دسته های باریک نرگس. روزگاری چقدر عطر نرگس را دوست داشتم. چقدر دلم می خواست یک خانه مرتب داشتم که برای روی میزش توی زمستان گل نرگس می خریدم یا ... پسرک قدمی دیگر عقب گذاشت و مرا از ادامه فکرهای همیشگی نجات داد، دست توی جیبم کردم، اسکناسی درآوردم و یک دسته از گل ها را گرفتم و راه افتادم.
دوباره پسرک روبرویم ایستاد.
-خانم، خانم! بقیه پولتون.
-نمی خوام، مال خودت.
لبخندی شیرین همراه با نگاهی خاص صورتش را پر کرد. حتما فکر می کرد چه دیوانه دست و دلبازی. بعد یک دسته دیگر، توی دست من، که همچنان نگاهش می کردم، تقریبا به زور گذاشت و دوان دوان دور شد.
صدایش را از پشت سرم می شنیدم:
-گلی، گل.
داشتم با تمام وجود عطر گل ها را می بلعیدم که باز صدایی من را به خود آورد:
-ببخشید.
برگشتم، مردی بلند قامت و چهارشانه می خواست از کنارم بگذرد. خودم را کنار کشیدم و راه افتادم. چقدر این پیاده روها باریک شده بودند. آن وقت ها که مدرسه می رفتیم، سه تا سه و گاهی چهارتایی کنار هم راه می رفتیم، ولی حالا ...
نگاهم به کتابفروشی آقای مستوفی افتاد. از بیست سال پیش این کتابفروشی با همین شکل و شمایل این جا بود. حتی یک رنگ هم به چهارچوبش نخورده بود. روزگاری چقدر دلم برای آت و آشغال های رنگ و وارنگ و براق توی ویترینش ضعف می رفت، ولی حالا همان طور که موهای آقای مستوفی انگار رویش برف آمده بود، وسایل توی ویترین هم به خاطر گرد و خاک های رویش دیگر براق نبود، من هم دیگر آن ماهنوش شیطان و قبراق و سرحال نبودم، نگاه های من هم انگار غبارآلود شده بود، دیگر چیزی به وجدم نمی آورد. فکر کردم خوب است بروم یک کتاب بخرم ...
-نه، کو حوصله خواندن؟!
نگاهم به ساعت مغازه افتاد، - وای! ساعت هشت شد. – با خودم گفتم:
-دیگر الان است که مادر به قول خودش دلش از حلقش بیاید بیرون!
یکدفعه تعجب کردم، به نظرم آمد آقای مستوفی لبخند می زند و سرش را تکان می دهد، یعنی با من بود؟ چطور ممکن بود من را بشناسد؟ دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود، فقط خودم بودم که بلاتکلیف بین در مغازه و ویترین ایستاده بودم. به زور سرم را تکان کوچکی دادم و لب هایم را حرکتی خفیف، یعنی سلام ... و دور شدم.
عجب حافظه ای دارد این آقای مستوفی، چطور مرا شناخت؟! ...
خب، احمق! این دیگر چطوری دارد؟! چندین سال تقریبا هر روز قیافه نحس و شلوغ تو را دیده؟! حالا به فاصله چهار – پنج سال یادش می رود؟! آخر من خیلی عوض شده ام، اینی را که الان هستم خودم هم گاهی وقت ها نمی شناسم!
دیوانه! اینی را که تو هستی کسی نمی تواند ببیند. همه چیز توی وجود توست که این جوری است. بیرون از تو یک پوسته است، مثل جلد یک کتاب که حتی اگر کاملا هم فرسوده شود باز شبیه روزگار نو بودنش می ماند. آدم ها هم معمولا از هم، همان جلد کتاب یا پوسته همدیگر را می بیند، چه می فهمند که ...
صدای بوق وحشتناک ماشین که درست از کنار پایم به سرعت می گذشت، باز مرا از گرداب مالیخولیایی بیرون می آورد.
-وای! باید قدم هایم را تند کنم، مادر!
ساعت هشت و ربع بود که زنگ را زدم. در باز شد و برخلاف انتظارم مادرم دم در نبود، اصلا هیچ کس نبود. وارد شدم، همه چراغ ها روشن بود، خانه مرتب و روی میز پذیرایی چیده شده بود، بوی قورمه سبزی فضا را پر کرده بود و از مادر نگران یا هیچ کس دیگر، خبری نبود. بانو خانم با عجله از آشپزخانه سرک کشید.
-ماهنوش خانم! اومدی؟! خوش آمدی مادر، ناهید خانم – خاله را می گفت – و خانم – همیشه مادرم را خانم می گفت – با آقا حسام رفتن خرید، بعد هم می رن دنبال حاج آقاها و با هم می آن، ماهرخ خانم اینا رفتن خانه شون با آقاهاشون بیان، عمه خانم هم دارن نماز می خونن و ...
همیشه همین طور بود. بانو خانم بدون این که بپرسی همه چیز را می گفت و عمه خودت را هم می کشتی، یک سوالت را هم درست جواب نمی داد.
و من چقدر صورت گرد بانو خانم را با آن چشم های ریز و شیارهای فراوان و عمیق دوست داشتم. از پله ها بالا می رفتم که باز صورتش را از در بیرون آورد و رو به من گفت:
-ننه! خانم گفتن شمام حاضر بشین، نخوابین، شب مهمان داریم. همه با هم شام می خوریم.
سرم را تکان دادم. با خودم گفتم:
-کی حوصله مهمان دارد، الان اگر خیلی هنر کنم یک دوش بگیرم و بعد قرص و بعد خواب.

******

چه صدای هیاهویی از پایین می آمد، واقعا خواهرهای من هم عجب حوصله و پشتکاری داشتند، آن موقع شب زمستانی با بچه های مدرسه ای آمده بودند آن جا که چی؟ حسام مهمان داشت! ... به خدا خانواده خنده داری داشتیم. یکی نبود بگوید بابا مگر شماها خودتان عقل ندارید یا خانه و زندگی ندارید که همیشه عقل و اختیارتان دست حسام است؟! چند ضربه به در خورد و قبل از جواب من در باز شد و مهشید مرتب و تر و تمیز با سیب گنده قرمزی به دست، با لب های خندان وارد شد.
-سلام آبجی خانم! ا ، تو چرا این جوری هنوز بلاتکلیفی؟! پاشو دیگه الان یاروها می آن، می خوایم شام بخوریم.
-من خسته ام.
در حالی که گاز بزرگی به سیبش می زد گفت:
-خسته که هیچی، اگه مرده هم باشی، امشب حسام با کفن می آره می ذارتت وسط پذیرایی. نمی بینی ماها این موقع شب همه مون آلاگارسون کردیم اومدیم این جا؟! خواهر جان عقلمون که پاره سنگ برنمی داره! اجباره، اجبار! اگه نه، بنده الان کنار شوهر عزیزم هفت کله که هیچی هیفده کله پادشاه را خواب دیده بودم ... پاشو خواهری! که مادر بی چاره مان از بس که پاهایش می نالیده نتونست از پله ها بیاد بالا، منو فرستاده که سبکم و قبراق!
بعد به هیکل تپل خودش اشاره کرد و غش غش خندید.
آن قدر صدا و چشم ها و خنده هایش سرشار از سرزندگی و شادابی بود که حتی من یخزده را هم به وجد می آورد.
-من حوصله ندارم، می خوام بخوابم.
-خواهر جون، انگار بلانسبت داشتم یاسین می خوندم، می گم دلبخواهی نیست، حسام گفته امشب همه باید باشن، مگر مرده ها که عذرشون پذیرفته اس، در اَهم اخبار حسام گفت یکی مهمونشه که همه باید باشن، در تفسیر خبرها عمه خانم می گه حتما می خواد زن آینده ش رو به ما نشون بده ... اصلا عزیزم تو حاضر شو بیا، شامتو بخور، خوبه؟! یکخورده دلت رو بذار پیش شوهرهای بدبخت ما که ساعت داره می شه یازده، گشنه و تشنه، بدبخت ها دست به سینه پایین نشستن، یا آقا جون و عمو که هی سرشون می افته رو سینه شون و چرت می زنن! باشه؟ من رفتم، اومدی ها، الان دیگه پیداشون می شه.
در را به هم زد و رفت. فکر کردم، پیدایشان می شود که بشود. کی ساعت یازده شب می رود مهمانی؟! احساس سرما کردم. پا شدم بلوز یقه اسکی و جوراب پشمی پوشیدم ولی باز هم سردم بود، شاید به خاطر موهای خیسم بود. سشوار را روشن کردم و فکر کردم کاش حرارتش مغز یخزده ام را هم گرم کند.
سشوار را که خاموش کردم، به نظرم آمد صدای هیاهوی پایین خیلی بیشتر شده. معلوم بود هنوز مهمان ها نیامده اند. گفتم بهتر است بروم شامم را بخورم. روی سومین پله که رسیدم از اوضاع غیرعادی پایین سر جا خشکم زد. چندین چمدان بزرگ، نامنظم وسط هال بود و توی پذیرایی همه سرپا بودند و صدای درهم و برهم و گریه و حرف و جیغ بچه ای، هیاهویی عجیب به پا کرده بود و در میان شلوغی زنی بلند و باریک که پالتویی روشن به تن داشت و پشتش به من بود، از بغل مادر و خاله که چشم هایی اشکبار داشتند به آغوش پدر و عمو می رفت و من بهت زده در این فکر بودم که این غریبه کیست؟
هم ترسیده بودم، هم تعجب کرده بودم. یکدفعه نگاهم به چشم های حسام افتاد که نم اشک داشت، ولی لب هایش مثل همیشه خندان بود. با اشاره حسام که من را نشان می داد، همه صورت ها همراه صورت غریبه به سمت من برگشت. در چهره زن دقیق شدم. خدایا! غیرممکن است. نه این ممکن نیست. یعنی ممکن است؟ او که آن پایین است و بچه ای گریان در آغوش دارد رعناست؟!
-ماهنوش!
نگاهش می کردم ولی گیج گیج. می دیدمش که به طرفم می آید. باور کردم که رعنای من است. ولی مثل چوب خشکی که از وسط تا بشود، پاهایم سست شد و نشستم.
رعنا بود که بالا آمد و محکم در آغوشم گرفت و صورتم را بارها و بارها بوسید و گریه کرد و من با تمام سعی ای که می کردم نه صدایی از حلوقمم در می آمد و نه اشکی از چشم هایم، فقط با همۀ نیرویم او را در آغوش گرفته بودم و توی وِلوه ای که با صدای گریه و قربان صدقه های بلند بلند عمه و دود اسپند بانو خانم در هم آمیخته بود، با تمام وجودم بوی عطر دلنشین رعنا را به مشام می کشیدم. بوی تن آن عزیزترین مهمانی را که در عمرم داشتم؛ آغوش گرمی که آرامش دوران بی خبری بچگی و جوانی را به یادم می آورد و روزهایی را که نه با زندگی آشنا بودم و نه با ارزش آرامش.
__________________

ویرایش توسط SonBol : 08-31-2009 در ساعت 01:27 PM
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل چهارم

چه شبی بود، آن شب. همه از هیجان با هم حرف می زدند. برای من که مثل گنگ ها حرف زدن غیرممکن و سخت بود، آن هیاهو چه عذاب آور بود، دلم می خواست همه ساکت بشوند تا من بتوانم یک دل سیر رعنا را ببینم و صدایش را بشنوم.
چقدر طول کشید که اوضاع کمی آرام شد، نمی دانم. به هر حال از لابه لای حرف های حسام و رعنا معلوم شد که رعنا تصمیم داشته بی خبر بیاید و همه را غافلگیر کند، ولی شوهرش چون طاقت نمی آورد به حسام زنگ زده و جریان را گفته بود و خواهش کرده بود به خاطر رعنا به کسی چیزی نگوید، ولی خودش برود فرودگاه که اگر احیانا مشکلی برای رعنا پیش آمد آن جا باشد. چون پرواز طولانی آمریکا تا ایران و بعد همراه داشتن بچه و بار زیاد ممکن بود برای رعنا دردسر باشد. خلاصه، رعنا توی فرودگاه از دیدن حسام شوکه شده بود و ما هم در خانه از دیدن رعنا شوکه شده بودیم.
عمه یکریز غر می زد که چرا رعنا همچون کاری کرده و دلیل هیچ کس را هم نمی پذیرفت، تا این که بالاخره رعنا با همان لحن آرام همیشگی اش از عمه معذرت خواست و تقصیر را بر گردن گرفت و بالاخره دهان عمه را بست.
من ساکت و محو فقط نگاهش می کردم، به نظر زیباتر از قبل می آمد، صورتش کمی گوشتالوتر از گذشته بود، حرکات و طرز صحبتش هم انگار آرام تر و موقرتر شده بود. برای مادر شدن یک زن کامل بود، مادری زیبا و با شخصیت. وقار و رفتار و آرامش چشم هایش چقدر شبیه مادرم بود. با خودم گفتم:
-بهش می آد مادر باشه.
دخترش کیمیا که محکم به گردنش آویخته بود و به طرز وحشتناکی غریبی می کرد، آن قدر سرش را توی سینه رعنا فرو برده بود که هنوز ما موفق نشده بودیم کاملا صورتش را ببینیم. و رعنا برای این که بتواند جلوی دیگران را که به هر ترتیبی سعی داشتند بچه را از بغلش بگیرند، بگیرد، توضیح داد که بچه اش چون آن جا معمولا جز خود رعنا و بهرام، شوهرش، تقریبا کسی را ندیده و مخصوصا جای شلوغ نرفته، کلا همین طور است و غیر از بغل رعنا، بغل کس دیگری نمی رود و طول می کشد تا آشنا شود ...
به رعنا نگاه می کردم و باز بی اختیار فکر می کردم چقدر برگشتن او با برگشتن من فرق می کند. بعد از چند سال برگشته بود، سرافراز و خوشحال و خوشبخت. درست برعکس من که تحقیر شده و سربه زیر و درمانده برگشته بودم. هم خودش و هم بقیه چقدر غرق شادی بودند از برگشتن او. باز هم درست برعکس برگشتن من. فقط یک شباهت بین بازگشت او و من بود، آن هم شوکی بود که این قضیه به دیگران وارد کرد، همین.
از نگاه کردن به رعنا سیر نمی شدم که هنوز سعی در آرام کردن بچه اش داشت، بچه هم به هیچ قیمتی حاضر نبود صورتش را که محکم در سینه رعنا پنهان کرده بود بیرون بیاورد.
چقدر حرکاتش آرام تر و موقرتر شده بود. با تمام هیجانی که توی چشم هایش موج می زد، رفتارش اصلا شتاب زده نبود، و این چیزی بود که لااقل برای مهشید و حسام که با آرامش بیگانه بودند اصلا قابل هضم نبود. بالاخره هم مهشید طاقت نیاورد و گفت:
-تو هم از بچه ت یاد گرفتی غریبی کنی؟!
حسام مهلت نداد رعنا جواب بدهد:
-غریبی نمی کنه، داره فکر می کنه یادش بیاد این جا کی به کی هست، مگه نه؟
و باز هنوز رعنا لب باز نکرده گفت:
-صبر کن خواهر جان! الان یکی یکی معرفی می کنم. – داشت به طرف عمه می رفت – ایشان علیا مخدره عمه مهتاج هستن که حتما معرف حضورتون هستن.
بعد خم شد و به طرزی صدا دار و محکم گونه عمه را بوسید.
عمه با ابروهایی بالا رفته گفت:
-وا!
و مهشید در حالی که چهره اش بی نهایت با نمک شده بود با صدایی آهسته گفت:
-که اگر جرئت داری بگو معرف حضور نیستن!
همراه خنده رعنا صدای خنده دیگران هم بلند شده بود که حسام ادامه داد:
-ایشان رویا خانم، خواهر بزرگ همراه دو فرزند عزیز زلزله خیزشون پویا و سینا هستن و ایشان هم شوهرشون آقای مهندس کاشفی که در امر بساز و بندازی در این چند ساله ره صد ساله پیموده ن.
بعد بلافاصله، دست به سینه، کمی خم شد و گفت:
-خیلی چاکریم!
به محض این که رویا که از خنده نفسش بند آمده بود خواست حرفی بزند، باز هم حسام با انگشت لعیا را نشان داد و گفت:
-ایشون هم خواهر بزرگ تر از قبلی تون هستن که اگه یکخورده فکر کنین، تصویرشون دوباره به خاطر ملوکانه تون خطور می کنه که همراه شازده خانم ها پریوش و پریچهر و یگانه ولایتعدشان، پیروز خان تهرانی اصل، امشب محض خاطر شما تا الان بیدار موندن و تا تونستن به مادر عزیزشون غرولند کردن.
بعد در حالی که دست به سینه، نیمچه تعظیمی رو به شوهر لعیا می کرد گفت:
-جناب آقای پرویز خان تهرانی اصلی هم که معرف حضورتون هستن اگه فراموشتون هم شده به خاطر شریفتون یه خورده فشار بیارین، اون وقت یادتون می آد که طلاهایی که بابت عیدی و زایمان و تولد و زن گرفتن پسر همسایه و پاتختی دختر همسایه تون به خدمتتون ارسال می شد از زحمات بنده و جیب حاج آقا و ویترین مغازه ایشون بوده.
عمه گفت:
-یه کاره! حالا ببین نصفه شبی چه تیاتری در می آره؟ خوب ننه این ها رو خودش نمی دونه؟!
مهشید با لحنی خنده دار گفت:
-نه عمه جون، آدم ها که می رن فرنگستون، دیگه همه چی یادشون می ره، مگه نمی بینی چه جوری ماها رو نگاه می کنه.
رعنا که به زحمت سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد خواست اعتراض کند. و عمه هنوز داشت اعتراض می کرد که حسام باز ادامه داد:
-ساکت! در این خانواده تبعیض قدغن است. عدالت باید در مورد همه اجرا بشه، بقیه خانواده شمعدانی رو هنوز معرفی نکردم.
بعد به خودش اشاره کرد:
-من جناب آقای امیرحسام خان یزدان ستا، شریک گرامی داماد محترم آقای مهندس کاشفی و برادر دردانه شما که عمرم دراز باد.
عمه فوری گفت:
-ایشالا، ایشالا.
و حسام خندان ادامه داد:
-و ایشان که دیگه چشم هاشون را با کمک چوب کبریت هم نمی شه باز نگه داشت، شوهر دخترخاله شما ماهرخ خانم ناظم الا طبا هستن که سرپیری تازه از سر چشم همچشمی با شوهر عزیزشون و فرزندان رشیدشون، آقا کیوان و کیارش خان، دوباره رفتن اکابر و شروع کردن به درس خوندن و در همین رابطه قراره ما یک جایزه نوبل یزدان ستایی خدمت آقای احمد میری، استاد شریف دانشگاه، تقدیم کنیم که بالاخره یکی هم از نسل یزدان ستا با فاصله ای بسیار دور از گهواره به سراغ دانش رفته.
بعد همان طور که پشت سر شوهر مهشید می رفت که از خنده بی صدایی که می کرد صورتش سرخ شده بود، گفت:
-ایشان رو هم که حتما می شناسید، مرد محترم و با نفوذ بازار فرش فروش ها، جوانمردی که با به جان خریدن مصیبت – اشاره ای با نمک به مهشید کرد – صاعقه خانواده یزدان ستا را تحمل می کنن.
مهشید که خودش هم از خنده ریسه رفته بود، پرتقالی را که جلویش بود به طرفش پرت کرد، که اگر حسام توی هوا نگرفته بود، احتمالا توی سر شوهرش می خورد، ولی حسام که دست بردار نبود پرتقال را گرفت و سریع ادامه داد:
-خواهر جان، در ادامه معرفی خاندان باید دعا به جون فامیل های مادری کنیم که خواهر اعظم، مینا خانم و دخترخاله عزیز اعظم، مهتاب خانم را در ولایت غربت و خاک پربرکت نصف جهان نگه داشتن، اگه نه واقعا عرق شرم از دور و درازی این خاندان جلیل به جبین وامق و عذرا و لیلی و مجنون زمان می نشست.
و دستش را دور گردن عمو و پدر انداخت و به مادر و خاله اشاره کرد و صورت هر دو را بوسید.
به چهره همه که با خنده های از ته دل سرخ شده بودند، نگاه می کردم. یک لحظه فکر کردم چقدر از این که کنار آن ها هستم راضی ام، بودن در این جمع مهربان و صمیمی که وجود تک تکشان با تمام فاصله افکاری که با آن ها دارم برایم عزیز است، باعث شده دیگر از شلوغی این خانه در رنج نباشم، و وجود آن ها برایم مایه دلگرمی و آرامش است.
صدای حسام که دست بردار نبود، باز مرا به زمان برگرداند. با اشاره به من، گفت:
-از قرار، تنها کسی که احتیاج به معرفی ندارن، دختر خاله جان در یک قالب شما ماهنوش خانم هستن که فوری شناختی ....

******

هوا کم کم داشت روشن می شد که رعنا همراه من دوباره به اتاق خودمان آمد تا استراحت کند، به اتاقی که سال ها اتاق هر دوی ما بود. من فقط به این فکر می کردم که چقدر اوضاع با چند سال پیش فرق کرده. چند سال پیش که من و رعنا توی این اتاق بودیم، من دختری سربه هوا، شاداب و شلوغ بودم که از دست شیطنت هایم هیچ کس در امان نبود، و رعنا دختری ظریف و خانم و آرام بود که همه کارهایش روی نظم و قاعده و سرگرمی اش فقط کتاب خواندن بود و درس و شعر، گاهی وقت ها خودش هم شعر می گفت. من هم کتاب را دوست داشتم، از شعر هم خوشم می آمد ولی نه مثل رعنا از سرودنش، فقط از شنیدنش یا خواندنش.
با تمام تفاوتی که اخلاقا با هم داشتیم، انگار خمیره وجودیمان یکی بود و در کنار هم احساس آرامش می کردیم. من تمام حرف های دلم را حتی فکرهایی که توی سرم می گذشت، تنها برای رعنا می گفتم و رعنای کم حرف و عاقل و صبور، تمام هیجانات مرا درک می کرد، با من همراه می شد، به حرف هایم می خندید، تعجب یا سرزنش می کرد و بیش تر وقت ها هم نصیحت.
او تنها کسی بود که درهر حالتی من حرفش را قبول می کردم، شاید به نصیحت هایش عمل نمی کردم ولی قلبا همیشه قبول داشتم.
حالا رعنا یک خانم تمام عیار شده بود که یک دختر کوچولوی پنج – شش ماهه داشت و اعتماد به نفسی به مراتب بیش تر از قبل پیدا کرده بود که به رفتارش دلنشینی خاصی می داد. روحیه اش هم به نظر من از سال ها پیش خیلی بهتر و سرزنده تر شده بود و من که زمانی از فرط سرزندگی و نشاطم، به قول همه، زمین و زمان از دستم به عذاب بود، فرتوت و سرخورده و مریض شده بودم، آن قدر که قدرت و توان جواب دادن به سوال های رعنا را نداشتم.
باز هم وجودم حرف بود، ولی حرف از تلخی ها و زشتی ها و سرخوردگی ها. آن قدر در غرقاب رنج فرو رفته بود که نمی دانستم از کجای غصه هایم بگویم.
به چشم های پر از محبت و آرامش رعنا نگاه می کردم، سعی می کردم تمام حرف هایم را حالا که زبانم یار نبود در نگاهم بریزم. و رعنا چقدر قشنگ این درد را می فهمید. برخلاف تمام اطرافیانم، حتی دکترم، اصراری به حرف زدنم نداشت، دست هایش را جلو آورد و دست هایم را محکم توی دستش گرفت و فشرد و من بعد از مدت ها احساس کردم چانه ام می لرزد و بغض گلویم را می سوزاند ولی از اشک خبری نبود، چشمه اشک هایم هم مثل قلبم خشک شده بود. فقط لب های لرزانم را محکم به دندان گزیدم و این رعنا بود که به جای من اشک به چشم آورد و آرام گفت:
-می دونم، می دونم.
اشک هایش سرازیر شد. توی تمام این مدت انگار این دو کلمه تنها حرف های آرامش بخشی بود که شنیده بودم. ناخودآگاه لبخند می زدم، بعد از مدت ها واقعا با آرامش لبخند می زدم. چون دلم آرام گرفته بود.

******

عصر پنجشنبه بود و سه هفته از آمدن رعنا گذشته بود. بیرون باران ریز و تندی می آمد و هوا سرد بود. و من که حالم بهتر از قبل بود، همان طور که از پله ها پایین می آمدم فکر می کردم توی یک خانه گرم و کنار عزیزان بودن چقدر باعث آرامش است، آن هم توی جمعی که با حضور حسام و مهشید سرحال و شاد است. و باز طبق معمول نمی دانستم بحثشان از کجا شروع شده که حالا به این جا رسیده. مهشید می گفت:
-چیزی که نوشته ن یک حرف دیگه س، اون که عمل می شه یک واقعیت دیگه. قانون می گه زن توی خونه شوهرش جز تمکین وظیفه ای نداره، مهرش هم عندالمطالبه س، مگه نه؟ حالا این دو تاشه که من می دونم، درسته؟ تو کدوم زنی رو دیدی که بابت شیر دادن بچه ش یا کار کردن توی خونه بتونه منتی سر شوهرش داشته باشه، حالا مزد پیشکش. خود زن ها بیش تر از مردها این اصل رو قبول کرده ن که مرد بیرون کار می کنه و زن ها توی خونه ... یا همین مهر که عندالمطالبه س، تا وقتی که پای دوستی است، اگه اسمش رو هم زن بی چاره بیاره، کارها به دشمنی کشیده می شه، وقتی هم از اول پای جنگ و دشمنی است که دیگه هیچی، اگه تونستی، برو بگیر!
حسام خندید:
-نه تو رو خدا، اگه قرار باشه آدم زن بگیره، اون وقت واسه رختشویی و بچه داری و آشپزی پول بده که دیگه مگه عقلش کمه بره زن بگیره؟! دم به دم خرجش رو می ده، باب میل یکی رو می آره که تنوع هم داشته باشه!
مهشید در حالی که چشم هایش گرد شده بود از جا پرید و گفت:
-آهان پس شما بفرمایین زن رو به چشم گاو پرواری نگاه می کنین که بیارین آب و علفش رو تامین کنین و ...
-ا ا ا ، من کی همچین غلطی کردم! من می گم پس این چیزهایی که مرد تهیه می کنه برای چیه!
مهشید با حرص گفت:
-قانون گفته دیگه، تمکین ....
حسام غش غش خندید، خنده ای نمکین و پر از شیطنت:
-والله؛ این جوری راستش یه خورده گرون در می آد، صرف نمی کنه، دروغ چرا ! ...
آن قدر این جمله را با مزه گفت که همه از ته دل خندیدند.
مهشید گفت:
-بفرما! این تازه حرف توست که خودت رو سرور آقاها می دونی! بقیه رو دیگه ول کن. این جوری معلومه که لابد مهریه ام پول اضافی و زوره، صرف نمی کنه دیگه!
بی اختیار لحنم پر از نفرت و تلخی شد و گفتم:
-واسه طایفه آقایون، مهشید جون، فقط توی خودخواهی و زورگوییه ...
حسام پرید توی حرفم و گفت:
-ببین رعنا!
بعد رو به من گفت:
-قبول کن جنبه شوخی ندارین دیگه. بابا به من چه؟ مگه قانون رو من نوشتم؟! برین یقه اونی رو که نوشته بگیرین.
مهشید همان طور که از پشت سرش رد می شد، بی هوا پس گردنی محکمی به گردنش زد و گفت:
-آهان! دردسر همینه دیگه. درد همینه که قانون رو هم همجنس های جنابعالی نوشتن، ما صلاح رو در این دیدیم که سیلی نقد به از حلوای نسیه س. ما نقدا یقه رو بچسبیم، لااقل جگر مبارکمون یه خورده خنک می شه.
گفت و خودش چنان از ته دل خندید که همه حتی عمه هم با این که از پس گردنی ای که حسام خورده بود، اخم هایش درهم رفته بود، خندید.
حسام گفت:
-همینه دیگه. شما زن ها فقط دم از عدالت می زنین، ولی به خدا اگه قدرت دست شماها بیفته همه تون از هیتلر بدترید.
مهشید گفت:
-چرا؟! واسه این که یک پس گردنی مبارک شما اصابت کرد؟
-آره دیگه، دستتون به مهریه و حقوقتون نمی رسه اینید، وای به روزی که بدونید قانونی هم هست که ازتون حمایت کنه! البته ببخشید ها، خیلی خیلی ببخشید، شاید به همین علت هم باشه که قانونگذاران فکر کردن، اگه طایفه نسوان، بر طبق همان مثال قدیمی، بدون شاخ باشن ...
همه با هم گفتند:
-حسام!
ولی مهشید طبق معمول عمل کرد و آن قدر با کوسن توی سر و کله اش زد که خاله آخر به کمکش آمد. در حالی که خندان دست های مهشید را می گرفت، گفت:
-خاله، کشتی، بچه مو، مگه چی گفته؟!
-هیچی! خیلی محترمانه فرمودن ما خریم ...
حسام چنان می خندید که تقریبا روی مبل ولو شده بود و مهشید هم با این که می خندید، همچنان آماده حمله بود.
رعنا، هم خندان و هم معترض گفت:
-توی هر بحثی که تو و حسام بودین، آخرش همین شد، از توش یه حرف حساب در نیومد.
حسام گفت:
-آخه خواهر من، من چه کاره مملکتم؟ همین الانم گفتم بله حق با شماست، مردها غلط هم کردن، چیزی عوض می شه؟!
مهشید فوری گفت:
-نه، فقط لااقل یه مرد از طایفه همون ها که الان به ما نسبت دادی، به حقیقت اعتراف کرده.
حسام دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی نمکین گفت:
-اگه شما ما رو به مردی قبول دارین، گردنمون از مو باریک تر، اعتراف هم می کنیم، خوبه؟
همه خندیدند و مهشید با لحنی سرشار از شیطنت گفت:
-راست می گه، اینم خودش مسئله س ها!
حسام با تعجب گفت:
-لااله الاالله ! دیگه چی مسئله س؟!
مهشید خیلی جدی گفت:
-همین که خودت می گی دیگه؟ ولی عیبی نداره توی شهر کورها آدم یک چشم پادشاست. به جهنم، ما هم حالا فکر می کنیم تو مردی!
این بار حسام با اعتراض، کوسن به دست از جا بلند شد و دنبال مهشید کرد و این صحنه وقتی با فرار کردن با مزه مهشید قاطی شد، همه را از ته دل خنداند.
همه می خندیدند و من با اخم هایی که ناخواسته درهم رفته بود از جا بلند شدم و باز به اتاقم برگشتم.
آن ها در مورد چیزی بحث می کردند که طعم آن را نچشیده بودند، برای این بود که می خندیدند. ولی برای کسی مثل من، این بحث یادآور خاطرات تلخ و گزنده ای بود که خنده دار نبود، اصلا خنده دار نبود. چون به یاد می آوردم همین قانون چطور مرا وادار کرده بود به جای به دست آوردن حقم از تمام حقوقم بگذرم تا بتوانم از کوچه پس کوچه های نفس گیر و تو در توی آن بگذرم. این بود که به جای خنده، خشم نفرت آلودی وجودم را پر می کرد. خشمی که دیوانه ام می کرد و از کوره در می برد. پس فرار کردم به اتاقم که برای من حالا با حضور رعنا و کیمیا یک غار امن و پراز آرامش بود....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل پنجم

تقریبا سه ماه از آمدن رعنا می گذشت. چیزی به عید نمانده بود. من در کنار کیمیا حالم خیلی خیلی بهتر بود. حدود یک ماه و نیم می شد که قرص نخورده بودم و آن ماه دیگر اصلا دکتر هم نرفته بودم.
به خاطر کیمیا آن قدر راه می رفتم که شب ها همراه او به راحتی خوابم می برد. و چون رعنا سرگرم خرید و مهمانی و کارهای مختلف بود، بیشتر ساعت هایم با کیمیا می گذشت. من دست های او را که تازه می خواست سرپا بایستد می گرفتم و او دست های روح خسته مرا.
همراه قدم های لرزان او بود که روح مرده من آرام آرام جان می گرفت. وجودش برای من یک دنیا آرامش بود. وقتی دست های ظریف و کوچکش را دور انگشت هایم حلقه می کرد و محکم نگه می داشت و با وحشت به چشم های من نگاه می کرد که مبادا بیفتد، یا وقتی بعد از رعنا توی بغل هیچ کس جز من آرام نمی گرفت، چنان نیرویی از محبت وجودم را فرا می گرفت که احساس می کردم توی زندگی ام تا آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس آن قدر وابسته نبوده ام. بعد از مدت ها، با صدای خنده های او و برای خنداندن او هر کاری می کردم. به خاطرش ساعت ها راه می رفتم بدون این که احساس خستگی کنم. وجود او باعث شده بود که آن احساس بیهودگی کشنده از وجودم دور شود..
گاه و بی گاه وقتی در تنهایی او را بسته می چسباندم و محکم می فشردم، محبتی بی نهایت قلبم را گرم می کردم و یادآوری بچه ام – نمی دانم چرا اطمینان دارم دختر بود – وجودم را به آتش می کشید و سوزش این درد وقتی بیش تر می شد که مجبور بودم فکر کنم نبودن او بهتر از بودنش است. و این دردی بود که هیچ مادری نمی تواند تحمل کند. اما درست در همین لحظه های سردر گریبانی، نگاه کردن به کیمیا دلم را آرام می کرد و، مجبورم اعتراف کنم، این موجود زیبای دوست داشتنی روح آسیب دیده مرا آرام آرام جان می داد، از زمین بلند می کرد و همراه قدم های کوچکش راه می برد.
روزهای من با کیمیا و رعنا پرمی شد، رعنا که وقتی به کارهایش دقیق می شدم، از آن همه توجه و وسواسی که در مورد کیمیا داشت تعجب می کردم و هربار هم این سوال را ناخودآگاه از خودم می پرسیدم که آیا من هم می توانستم با این دقت از بچه ام مراقبت کنم؟!
توجه رعنا به کارهای مربوط به کیمیا مرا یاد وسواس عمه می انداخت. تمام کارهای کیمیا ساعت و برنامه منظم داشت و رعنا تمام آن ها را فقط خودش انجام می داد، البته اخلاق خاص کیمیا هم که بسیار دیرجوش بود و خیلی سخت با دیگران مانوس می شد، تقریبا این اجازه را به دیگران نمی داد. نحوه بچه داری رعنا با آنچه در خانواده ما معمول بود خیلی فرق داشت و این همه دقت بیش تر از همه صدای عمه را درمی آورد که مدام مخالفتش را ابراز می کرد:
-وا! این مدل بچه بزرگ کردن رو دیگه ندیده بودیم.
-یعنی چه که آدم بیست و چهار ساعته دنبال یه الف بچه راه بره؟!
-اگه نخوردیم نون گندم، والله دیدیم دست مردم! ناسلامتی جلو چشممون ده تا بچه بزرگ شده. این جوریش به خدا نوبره!
ولی رعنا مثل همیشه لبخندی شیرین می زد و بدون این که جوابی بدهد یا سعی داشته باشد بقیه را قانع کند، بی سر و صدا و جدل، باز به کار خودش ادامه می داد.
در خانه ای مثل خانه ما خیلی عجیب بود که رعنا مثل یک قانون غیر قابل تغییر، می خواست بچه اش را حتما سرساعت هشت بخواباند و قبل از خواب حتما کیمیا را حمام کند. تمام لباس های او را که تقریبا تا شب به چهار – پنج دست می رسید، شب ها خودش با صابون می شست. سوپ و شیر او را فقط خودش بایست درست می کرد و به مقدار معین و سرساعت معین به او می داد. هر روز حتما حداقل یک ساعت کیمیا را بیرون می برد و خیلی محترمانه نمی گذاشت کسی برخلاف میل کیمیا، او را بغل کند، ببوسد یا بازی کند.
کیمیا هم که با وجود شادابی و خوش اخلاقی بچه ای بسیار دیرجوش بود، پیش هیچ کس غیر از رعنا آرام نمی گرفت و این چیزی بود که صدای همه را در می آورد، حتی حسام را، که یک روز بالاخره به شوخی اما با اعتراض گفت:
-رعنا! این اخلاق گند بچه ت به ما که نرفته به نظرم به بابای گند دماغش رفته، یعنی چه که نمی شه یا ماچ از این بچه بکنی و ونگش در نیاد؟!
رعنا خندید و بدون رنجش گفت:
برادر من، قرار نیست بچه هامون هم اخلاقشون مثل ما باشه. خب شاید به قول تو کیمیا به بهرام رفته، دیرجوشه و غریبی می کنه. نمی شه که چون اخلاقش شبیه ما نیست عذابش بدم، می شه؟ کیمیا تا حالا غیر از من و باباش و در حقیقت من به کسی عادت نکرده و توی یک خونه ساکت و آروم و به قول تو ذاتش هم مثل بهرام آروم و منزویه. من نمی تونم مجبورش کنم یه دفعه با یک محیط به این شلوغی خو بگیره، چون مادرش این طوری بزرگ شده. هرچیزی به زمان احتیاج داره، من که مادر اینم چهار – پنج سال طول کشید تا به یک زندگی جور دیگه عادت کنم. از اون گذشته، درسته خودم این طوری بزرگ شدم، از همه ممنونم که برام زحمت کشیده ن ولی دوست ندارم بچه ام مثل بچگی خودم بزرگ بشه. و نمی خوام به زور و با عجله مجبورش کنم که با این وضع جدید کنار بیاد. خودش آروم آروم عادت کنه.
رعنا راست می گفت چون کیمیا به من هم به مرور عادت کرد، شاید به خاطر این که توی یک اتاق بودیم و مدام من را کنار رعنا می دید و شاید به خاطر این که من آن قدر در خودم غرق بودم که اصلا سعی نکردم به زور به او نزدیک شوم. این بود که کم کم به وجودم عادت کرد، بعد یواش یواش خودش سراغم آمد. اوایل وقتی رعنا بود، با من بازی می کرد، کم کم رعنا هم که نبود پیش من آرام می ماند. یادم است اولین بار صمیمیتش را یک روز صبح نشان داد، یک روز که من با ضربات آهسته ای که به سرم می خورد بیدار شدم و کیمیا را دیدم با چشم هایی براق و منتظر. برخلاف همیشه که وقتی چشم باز می کرد، فقط سراغ مادرش می رفت، این بار شیشه ای را توی سر من زده بود و منتظر نگاه می کرد. وقتی چشم باز کردم، چنان لبخند شیرینی زد که از دیدن قیافه قشنگ و خوشحالش بی اختیار خندیدم، نیم خیز بغلش کردم و بوسیدمش و از صدای خنده ما بود که رعنا بیدار شد.
از آن روز به بعد کم کم این انس بیشتر و بیشتر شد تا این که دیگر رعنا حتی وقتی مهمانی یا خرید می رفت، کیمیا پیش من می ماند. چه لذتی داشت با بچه ای مثل او همبازی و همپا شدن و من چقدر ازش ممنون بودم که به خاطر اخلاقش دیگران کاری به ما نداشتند و بیشتر وقت های من و او به تنهایی می گذشت، و همین طوری یک موقع به خودم آمدم که دیدم چند روز بیشتر به عید نمانده.
******

بودن رعنا با مهمانی ها و کارهایش بیشتر وقت حسام را می گرفت و به قول خودش کاسبی اش تخته شده بود، این بود که یواش یواش در مهمانی ها چند تا از دوست هایش را و صد البته خواهر دوست هایش هم دعوت کرد و این طوری بود که پای به اصطلاح خواهر دوست هایش رسما به خانه باز شد. در این میان عمه که تنها دغدغه زندگی اش ازدواج حسام بود، مدام مثل گربه ای که به دنبال موش می گردد، در مهمانی ها کمین می کرد و این کمین کردن آن قدر از نگاه و رفتارش عیان بود که آدم را به خنده می انداخت. بعضی وقت ها چنان محو تماشا می شد که حتی فراموش می کرد دهانش را ببندد یا مژه بزند، و آن وقت بود که برای نجات مهمان بخت برگشته، حسام یا یک نفر دیگر مجبور می شد یک جوری حواسش را پرت کند.
از همه بامزه تر این بود که از بس آرزوی عروسی حسام را داشت همه را هم می پسندید. مهشید با خنده می گفت:
-عمه جان، شما که اول و آخر همیشه به این نتیجه می رسید که، والله دختره خیلی هم خوبه، مثل قرص ماه! حالا ما به این که قرص ماه شب چهارده س یا شب سی و یک دیگه کار نداریم! دیگه واسه چی این بی چاره ها رو می ذاری زیر میکروسکوپ؟!
عمه گفت:
-زیر چی؟
-هیچی عمه جان، می گم وقتی شما از دم همه رو می گی خوبن، دیگه چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی. منم که می گم همه شون از دم، از سر حسام هم زیادن!
حسام با دلخوری گفت:
-دست شما درد نکنه، نظر لطفتونه!
عمه گفت:
-نخیر. هیچم از سر بچه م زیاد نیستن، از چشماشون که دنبال بچه م دو دو می زنه بفهم!
حسام با حالتی بامزه رو به ما گفت:
-بفرما! کو عمه جان تا این ها عقلاشون به این چیزها برسه؟
مهشید آهسته گفت:
-عمه نمی دونه اون ها چرا چشاشون دو دو می زنه، تو هم نمی دونی؟
حسام با تعجب پرسید:
-نه، چرا؟
-بنده خدا، اون بی چاره ها از قیافه عمه که اون طوری انگار داره یک حشره کمیاب رو زیر میکروسکوپ می بینه، عاصی می شن و چشاشون دو دو می زنه. هنوز آن قدر قحط ارجال نشده که زن ها واسه مردها چشاشون دو دو بزنه. چه برسه برای تو!
داشت دوباره بحثشان می شد که عمه باز گفت:
-همه خواهر دوست هاش مقبولن، اما این یکی امروزیه، یه چیز دیگه بود. معلوم بود استخون دارن، توی صورتش هم، من هرچی نگاه کردم نتونستم یه عیب پیدا کنم، نه ناهید؟
خاله با رضایت خاطر گفت:
-بله، من داشتم الان به نسرین می گفتم. قد وقواره اش هم به حسام می خوره.
عمه یکدفعه خیلی جدی به حسام گفت:
-اما باید ناخن هاش رو بگیره، چیه اندازه کج بیل؟
حسام گفت:
-ناخن هاش رو گرفت، تمومه؟ بگیرمش؟!
لعیا گفت:
-پاشو خودت رو جمع کن، انگار دختره همین نشسته ببینه این چی می گه بگه چشم!
رویا گفت:
-آره دیگه، اگه الان هیچی نگیم، می گه دختره گفته تو بگو بله من بیام خواستگاری!
حسام گفت:
-به به، دست شما درد نکنه. مامان، می بینی اگه من این خواهرها و دختر خاله ها رو نداشتم، از کجا می رفتم دشمن پیدا می کردم؟!
عمه فوری گفت:
-ننه ولشون کن، اینا حسودن، از خودشون بهتر رو نمی تونن ببینن.
حسام قاه قاه خندید و بقیه همه با هم گفتند:
-عمه!
که رعنا طبق معمول با آرامش و جدی پرسید:
-واقعا حسام از شوخی گذشته دختر خوبیه. قشنگ که بود، از حرف ها و رفتارش هم معلوم بود که فهمیده س خانواده خوبی هم داره، دیگه مشکل چیه؟
مهشید همان طور که به سمت آشپزخانه می رفت، گفت:
-هیچی. فقط عقلش پاره سنگ برنمی داره که زن این بشه!
حسام گفت:
-حساب تو یکی باشه شب که شوهرت اومد. اون وقت قضیه پاره سنگ رو معلوم می کنیم. ببینیم چی می شه؟
رعنا دوباره پرسید:
-جدی می گم. خب چرا این نه؟
خاله و عمه هم زود دنبال حرف را گرفتند، که حسام باز با لحنی نیمه شوخی – نیمه جدی گفت:
-من اگه می خواستم واسه خوشگلی و خانواده و ... این حرف ها زن بگیرم که الان سی و شیش تا بچه داشتم.
مهشید که برگشته بود، چهر زانو روبروی حسام نشست و با لحنی پر از تمسخر گفت:
-پس بفرمایین علت چیه که شما این بندگان خدا رو خوشبخت نمی کنین؟!
حسام با خنده گفت:
-آقا جان، یک کلام . من زنی می گیرم که عاشقش باشم. تا حالا هم این جوری نبوده!
رویا با تعجب گفت:
-اا ! تو که همیشه می گی عاشقی کشکه.
-بابا شماها چرا حرف منو نمی فهمین. اون عاشقی که من می گم با اون کشکی که شما می فرمایین فرق داره.
لعیا گفت:
-فرقش چیه؟ بگو ما هم بفهمیم.
-بگم دست از سر کچل من برمی دارین؟!
مهشید گفت:
-حالا بگو، اگه مقبول افتاد، شاید!
حسام صدایش را صاف کرد و گفت:
-اون عاشقی که من می گم باید کشکش رو سابید اینه که عاشق چشم و ابرو بشی و این شر و ورها، که نگاهم بهش افتاد دلم لرزید! و دیدم این همونه که می خواستم! و اگر اون تب کنه من غش می کنم! و اگه غش کنه من می میرم! و بعد یک مشت دروغ تحویل هم می دن ... و این حرف ها، این ها یه مشت اراجیفه که باید کشکش رو سابید. من نه خودم رو می خوام گول بزنم نه کس دیگه رو، می خوام زندگی کنم ....
این جا کمی صدایش را آهسته کرد:
-من از این همه دختر که باهاشون بودم ...
بعد دوباره بلند ادامه داد:
-... تا حالا نشده مثلا از نبودنشون یه خورده ناراحت بشم. یکی رو از حرف زدنش خوشم اومده، یکی رو از قیافه، یکی رو از خانواده، یکی رو از رفتار، اصلا یکی رو از همه صفت هاش، اما تا حالا نشده احساس کنم به یکیشون وابسته م، یا این یکی رو یه خورده بیش تر از اون یکی دوست دارم.
مهشید گفت:
-ای بی چشم و رو! اون ها رو بگو که نمی دونن تو چقدر نامردی؟
به حسام یکدفعه برخورد و خیلی جدی گفت:
-من قصد ازدواج دارم یا حرف مفت سرهم کنم واسه سوءاستفاده. به همه از اول گفته م من اهل ازدواج کردن نیستم. با هر کس هم طبق حریمی که داشته رفتار کردم. این کجاش نامردیه؟ من نه به زور با کسی ارتباط برقرار کرده م، نه رفتار نامربوط کرده م، نه قول بیخودی داده م، نه حتی با احساساتشون به قول شما زن ها بازی کرده ام. تا حالا به یکیشون نگفته م دوستت دارم.
بعد یکدفعه انگار از جمله آخر خودش خجالت کشید، سرش را تکان داد و گفت:
-لا اله الا الله .
و ساکت شد. اما رعنا نگذاشت در آن حالت بماند. با کنجکاوی و مهربانی گفت:
-خب این حرفات درست، ولی آخه تو فکر می کنی این حالت چه جوری باید پیش بیاد؟
حسام خندید:
-نمی دونم، به خدا نمی دونم، فقط می دونم زن آدم باید برای آدم یا حالا لااقل زن من با این اخلاق گندم، برام با همه فرق کنه. من دلم نمی خواد مثل الان که اگه دو سال هم یکی رو می شناسم یکدفعه از فردا بره و هیچ خبری ازش نشه برام فرقی نمی کنه، یا همین که گفتم مثلا فرقی نکنه که حالا زنم اینه یا اون. من می خوام زنم برام همه چیز باشه، که نتونم به جای اون هیچ کس دیگه رو حتی تصور کنم. به خدا من الان دوستی دارم هشت ماهه زن گرفته، باورت می شه اون روز می گفت حسام به نظر تو اگه با فلانی عروسی کرده بودم بهتر نبود؟ مغزم سوت کشید. آخه مگه می شه این جوری یک عمر زندگی کرد؟ من اگه هیچ وقت زن نگیرم برام بهتره تا این جوری زن بگیرم. این حرفا هم که می گن حالا برو بگیر بعدا درست می شه و صیغه می خونن عاشق می شی، بچه می آد مجنون می شی، هیچ جوری توی کله من فرو نمی ره.
رعنا گفت:
-خب، ما می گیم به نظر تو این حالت چطوری باید به وجود بیاد؟ وقتی به قول تو با معاشرت و وجود حتی تمام اون صفات مورد نظر تو به وجود نیومده؟!
-اینو نمی دونم. اگه می دونستم که تا حالا رفته بودم سراغش، دیگه حرفی نبود. من وقتی می گم آدم باید عاشق زنش باشه یعنی حالا طرف هر کی هست تو اون قدر بخوایش که زندگی بدون اون حتی به فکرت هم نیاد، چه برسه بشینی و شیش و بش کنی جای این، کی بود بهتر بود یا نبود؟
عمه که معلوم بود حوصله اش سررفته به سختی از جا بلند شد و گفت:
-من که از حرفای شما سر در نمی آرم، پاشم برم پیش بانو ...
عمه که رفت، لعیا دوباره پرسید:
-یعنی بین این همه دختر تا حالا یکیشون هم با اون یکی برای تو فرق نداشته؟
حسام گفت:
-به خدا نه! ممکنه یکی رو تحسین کرده باشم یا ازش خیلی هم خوشم اومده باشه، ولی همین که مثلا دو ساعت بعد رفته، اگه با یکی دیگه حرف زدم، اصلا یاد اون قبلی هم نیفتادم.
مهشید گفت:
-ببخشید ها، با این حساب کار شما خیلی ایراد داره!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل ششم

حسام گفت:
- چرا؟ چون می گم باید عاشق زنم باشم؟ که هیچ چیز زنم رو با با کسی مقایسه نکنم؟ که اگه زنم اونی که می خوام باشه، نوکرش می شم؟!
مهشید چشم هایش را گشاد کرد:
- بله بله؟ چشمم روشن! الان عمه رو صدا می کنم دمار از روزگارت در بیاره. توی چشم ماها، پرو پرو می گه نوکری زنم رو بکنم. عمه کجاس زن ذلیلی نور چشمیش رو ببینه، آرزو از دلش در بیاد؟!
حسام خندید، از جایش بلند شد و گفت:
- نوکری؟ به قرآن اگه من یه روز زن بگیرم و زنم اونی که می گم باشه، به خدا بگه این مهشید رو بکش، می گم چشم!
همین که مهشید خواست جواب بدهد، خاله عصبی گفت:
- اینم شانس ماست! دخترامون که می خوان شوهر کنن، پسرای مردم نمی دونن عاشقی چیه، چه برسه به نوکری! پسرمون که می خواد زن بگیره باید نوکر بشه، عاشق بشه، پس فردا می گه شاعرم بشم!
حسام گفت:
- ا ا ، مگه نگفتم؟! راست می گی ها مامان! رعنا، شاید همین که مامان می گه بهتره، هر وقت تونستم برای کسی دوباره شعر بگم، معلوم که ....
مهشید صدایش را کاملا پایین آورد و رو به من و رعنا گفت:
- خب بچه ها این حرفا دیگه به عمر ماها کفاف نمی ده، حرف های قرن آینده هم که به ما مربوط نمی شه، ولش کنین، بیاین حرف خودمون رو بزنیم.
از خنده ما حسام برگشت:
- چی گفتی مهشید؟ جان حسام چی گفتی؟
مهشید با شیطنت گفت:
- راستش رو بگم؟
حسام سرش را تکان داد، مهشید گفت:
- گفتم، دیگه زن گرفتن تو به عمر عمه که هیچی، خودت هم که به جهنم، به عمر ماهام کفاف نمی ده، اتفاقات قرن های آینده هم که به ما مربوط نیست
حسام خندید و گفت:
- می خوای جمله اولت رو به عمه بگم حکم تیرت در بیاد بنده خدا که بفهمی چی به عمر کی کفاف نمی ده؟!
بعد از آن هم رو به خاله که همچنان غرغر می کرد، گفت:
- آهای، خانم خانما! یه جوری حرف می زنی انگار تا حالا همچین حرفایی نه دیدی و نه شنیدی. چطور وقتی پسر مردم برای خود شما عاشق و نوکر می شه، از شانس حرف نمی زنین و آب از آب تکون نمی خوره، نوبت دختر مردم می شه، بدشانسی شماست و بداقبالی ؟! اون روز که بچه مردم رو که بیچاره اومده بود یک زیارت بکنه، کت بسته کشیدی اصفهان، اونم نه یک کلاه، دو تا کلاه مادام العمر برداشتین، فکر نکردی عجب شانسی دارین، نه؟
مهشید گفت:
- حالا نه که خیلی حاصل خوبی داشته!
حسام متحیر و متعجب گفت:
- حاصل خوب نداشته؟!
- نه دیگه، ایناها، یکیش تو.
حسام گفت:
- آهان، می شه بفرمایین خود شما توی این معادله کجایین؟
مهشید غش غش خندید:
- اونش به جنابعالی مربوط نیست. تو اصل قضیه رو بچسب. من می گم توی خانواده ای که مادر اصفهانی از خانواده هنرمند و شاعر زن پدر تهرانی چرم و روده ساز بشه، اونم کجا توی مشهد، حاصلش یه تحفه ای مثل تو دیگه! ....
صدای زنگ در و آمدن پدر و عمو بحث آن ها را نیمه تمام باقی گذاشت و صحبت به فردا که چهارشنبه سوری بود کشیده شد. من و رعنا از جا بلند شدیم و سر و صدای مهشید و حسام را پشت سر گذاشتیم و رفتیم بالا، کم کم موقع خواب کیمیا شده بود.

******
شب بعد، حسام و مهشید آتش بزرگی توی حیاط درست کردند. کیمیا با این که از آتش می ترسید، ذوق می کرد و حسام با سر و صدا همه را مجبور می کرد از روی آتش بپرند، همه حتی عمو و پدر و خاله و مادر را. بعد با همکاری مهشید یک آتش کوچک درست کرد و عمه را هم مجبور کرد از روی آتش بپرد. تنها کسی که حتی نزدیک آتش نشد، من بودم.
روی پله های ایوان نشسته بودم و نگاه می کردم و کیمیا را که محکم خودش را من چسبانده بود، در بغلم نگه داشته بودم و با خودم می گفتم اگر توی زندگی دل خوش باشد و آرامش، چقدر راحت می شود از زندگی لذت برد، می شود حتی با چند بوته خشک و روشن کردن آتش، وجودت پر از هیجان شادی بشود، همین طور که الان در خانه ما شده بود، و می شود از ته دل خندید و از صمیم قلب شاد بود، آن هم نه حتما با بهای گزاف. نمی دانم شاید این آدم ها هستند که با توصیفات عجیب و غریب و شرایط و ضوابط گذاشتن هایشان، خوشبختی را غول بی شاخ و دمی می کنن که دست هر کسی به آن نمی رسد. خوشبختی از کنار هم گذاشتن همین شادی های کوچک که آسان به دست می آید درست می شود. از تداوم این شادی ها خانواده من خوشبخت بودند، چون از خودشان شادی را دریغ نمی کردند و می توانستند به کوچک ترین بهانه ای شاد باشند و این ثروت کمی نبود، ثروتی که من تازه به وجود و ارزشش پی می بردم.
- افلاطون! باز داری به چی فکر می کنی؟
حسام بود که به سمت من می آمد.
- پاشو زود باش.
- نه، من نه، من کیمیا رو ...
قاطع و شمرده گفت:
- گفتم بلند شو، دیگه وقتی عمه پریده، تو خودت باید حساب کار دستت بیاد.
- کیمیا می ترسه، من ...
رعنا کیمیا را گرفت و به زور مهشید و حسام کشان کشان به سمت آتش رفتم. حسام روی آتش نفت ریخت و آتش زبانه کشید، شعله هایش آن قدر بزرگ بود که واقعا می ترسیدم. پا پس کشیدم. حسام به طرفم که آمد، از ترس این که هولم بدهد بی اختیار جیغ کشیدم و گفتم:
- می پرم، به خدا می پرم، صبر کن، بذار یه خورده شعله هاش کم بشه.
- می خوای مثل آتیش عمه برایت درست کنم؟!
گفت و محکم دستم را کشید و دوید، مجبور شدم بدوم و در حالی که جیغ بلندی می کشیدم، از روی آتش پریدم. هنوز دو – سه قدم دور نشده، دوباره حسام چرخید. این بار دست دیگرم را گرفت و به سرعت باز مرا مجبور به پریدن کرد و دوباره ....
بعد از چهار – پنج بار به زور پریدن، گفت:
- خوب، حالا خودت بپر. تنبل ها جریمه م دارن.
حس کردم بدنم داغ شده و صورتم گر گرفته. فکر می کردم این که وقتی از روی آتش می پرند، می گویند « زردی من از تو، سرخی تو از من» حرف بی معنایی نیست. همین دویدن و پریدن و هیجان ناخودآگاه هر چهره زردی را سرخ می کند، هر چهره ای حتی چهره مرا... من که بعد از سال ها دوباره طعم زندگی را حس می کردم و باور می کردم که هنوز زنده هستم.
دیگر مثل تکه کاغذی بی جان که با وزش کوچک ترین نسیمی در هوا به این طرف و آن طرف می رود، نبودم، چون کیمیا مرا که پا در هوا و معلق در زندگی نابسامان گذشته و آینده نامعلوم غوطه می خوردم، دوباره به زندگی وصل کرده بود.
آن شب بود که حسام گفت به جای پنجشنبه، تصمیم دارد فردا شب حرکت کند چون پنجشنبه شب در شمال با دوست هایش قرار دارد.
از قبل قرار بود که آن عید برای اولین بار همه با هم، دسته جمعی به مسافرت برویم. گرچه به قول حسام جمع و جور کردن و راه انداختن خانواده شمعدانی کار حضرت فیل بود ولی به خاطر رعنا، آن سال حتی عمه هم مثل همیشه ساز مخالفت نزد و به شرط این که روز اول عید را خانه باشد، قبول کرد بیاید مسافرت.
عید روز یکشنبه بود و رعنا از قبل گفته بود که من و خودش و کیمیا زودتر همراه حسام برویم که یکی – دو روز تا همه بیایند و دوباره شلوغ بشود تنها باشیم. ولی خبر نداشتیم که حسام هم تصمیم داشته زودتر و تنها برود. و این بود که حسام بالاخره به زور قبول کرد به قول خودش ما سرخرها را زودتر همراه خودش ببرد، ولی هیچ جوری قبول نکرد پنجشنبه راه بیفتیم، چون می گفت دیر می شود و اصرار مادر و بقیه که لااقل چهارشنبه یعنی فردا صبح حرکت کند که شب توی راه نباشیم، بی فایده بود، چون می گفت که صبح چند کار بانکی دارد، بعدازظهر هم خودش دوست ندارد حرکت کند و ترجیح می دهد شب که جاده ها خلوت است، حرکت کنیم. و مثل همیشه هم حرفش را به کرسی نشاند و شب بعد حرکت کردیم.

******
چهارشنبه حدود ده شب راه افتادیم و من چقدر خوشحال بودم. بعد از سال ها دوباره به مسافرت می رفتم، آن هم همراه رعنا و کیمیا. از ذوقم با وجود تاریکی شب چشم از جاده و اطراف برنمی داشتم و شاید همین باعث شد سرم درد بگیرد ولی با وجود این دلم نمی آمد چشم هایم را ببندم و بخوابم. رعنا که خسته بود، جایش را با من عوض کرد و عقب ماشین خوابید و کیمیا توی بغلم، همان طور که سرش روی شانه من بود خوابش برد. سعی کردم او را از سرشانه ام بردارم که صدایش درآمد و گردنم را محکم تر چسبید.
حسام پرسید:
- خوابید؟
آهسته گفتم:
- آره.
دوباره گفت:
- خسته شدی؟ می خوای یه جا وایسم بخوابونیش عقب؟!
- نه، رعنا بیدار می شه.
باز گفت:
- می خوای صندلیت رو بخوابونم تو هم بخوابی، این جوری که گردنت خورد می شه.
- نه، خوابش سنگین بشه، می ذارمش روی پام، خوابم نمی آد، برو.
- خوابت نمی آد؟ پس این چشمای منه که اندازه نخود شده، نه؟!
خنده ام گرفت:
- چشمام از سردرده که ریز شده، نه از خواب.
- اگه از اونم باشه که بازم بخوابی بهتره.
لحنم بی اختیار تند و تلخ شد:
- حالا تو چه اصراری داری من بخوابم؟!
نیم نگاهی متعجب به من کرد و گفت:
- ببخشید، ببخشید! غلط کردم.
بعد آه عمیقی کشید و ساکت به جاده خیره شد.
پشیمان شدم، فکر کردم چرا این قدر اخلاقم مزخرف شده، فقط می خواست بهم محبت کند! حرف مهشید راست بود که می گفت:
- چرا همیشه مثل چاقو کش ها یک خنجر آماده داری که با دلیل و بی دلیل فوری از غلاف بکشی بیرون؟!
آخر چه به سرت آمده که با هیچ کس نمی توانی مثل آدم رفتار کنی؟ انگار همه دنیا یک طرف هستند و تو یک طرف دیگر! همه را هم می خواهی گردن بزنی، آخر چرا؟ این همه خشونت و نفرت از کجا در وجودت جمع شده؟
نمی دانم، خودم هم نمی دانم! خدایا این فقط عیب من است یا همه آدم ها، که وقتی پایمان جایی از اشتباه خودمان توی چاله می رود، حاضر نمی شویم قبول کنیم که این اشتباهی بوده که کرده ایم و دنیا به آخر نرسیده؟ چرا وقتی عاشق می شویم، بی دلیل همه وجودمان را بی دریغ حراج می کنیم؟ چرا هر چه عشقمان غلیظ تر و شدید تر است، سرعتمان در هیچ شدن بیشتر؟ و اگر در این بین طرفمان عوضی در بیاید، حالا یا از اول ما اشتباه انتخاب کرده ایم، یا نه، انتخابمان لیاقت محبت را نداشته، فرقی نمی کند، زود همه بیرق های محبت را چال می کنیم و جایش خنجر و سپر و نیزه بیرون می آوریم؟ غافل از این که دنیا با یک آدم و یک عشق شروع نشده، تمام هم نمی شود. تا دنیا دنیاست، آدم و عشق و خطا هم هست. به جای این که با تمام قدرت دریای عطوفت وجودمان را تبدیل به سیلاب نفرت کنیم، کافی است فقط حواسمان را جمع کنیم که دوباره اشتباه نکنیم. و این درست حکایت من است. آخر احمق، چرا تاوان نفهمی خودت را می خواهی از همه دنیا بگیری؟ اصلا به لحن و رفتارت فکر کرده ای؟ این ضعف بزرگی است که تو فقط می توانی با کیمیا ارتباط برقرار کنی، می فهمی؟!
- نوار رو عوض کنم؟!
مثل آدمی که از گرداب بیرون آمده گیج نگاهش کردم. نتوانستم جواب بدهم، بی اختیار به سمتش برگشتم ببینم حالتش چطور است؟ او هم یک لحظه برگشت، نه عصبی بود نه ناراحت فقط به نظرم آمد خسته است. چقدر برخوردهایش برایم جالب بود و این که نظر من هم برایش مهم است. نوع برخوردش باعث می شد از رفتار خودم احساس حماقت و حقارت را توام پیدا کنم.
آرام دست های کیمیا را از گردنم باز کردم و در حالی که روی پاهایم می خواباندمش گفتم:
- می خوای وایسیم یه چایی بخوری؟
خندید:
- چیه؟ فکر کردی خوابم گرفته، می خوای آهنگ دامبول و دیمبول بذارم؟!
- فکر نکردم، معلومه خوابت گرفته.
- از کجا؟
- به قول خودت، از چشات که اندازه نخود شده.
- چشام به خاطر نور ماشین هاس که اذیت می شه، وگرنه به این راه و این جاده و شب نخوابیدن عادت دارم.
ساکت شد و چند لحظه بعد با خنده گفت:
- پس بگو، از ترس این که من خوابم ببره، نمی خوابی آره؟
گفتم:
- خب آره. همه خوابن، شب و دیروقت هم که هست، تو هم خسته....
حرفم را قطع کرد:
- خب اون وقت بیدار بودن تو مثلا چه کمکی به نخوابیدن من می کنه؟ این حرف را یکی می زنه که با راننده حرف می زنه یارو خوابش نبره، تو که مثل خود من توی چرت داری جاده رو نگاه می کنی، می شه بفرمایین بیدار موندنتون چه کمکی به بیدار موندن من می کنه؟
آن قدر این جملات را با لحنی خنده دار گفت که خنده ام گرفت، آن هم خنده ای از ته دل. دستم را روی دهانم گذاشتم که آهسته بخندم. راست می گفت، چرا من در همه چیز این قدر حرفت شده بودم؟
و آن قدر خندیدم که چشم هایم پر از اشک شد. او هم که از خنده من لبخند می زد و سرش را تکان می داد، وقتی دید خنده ام قطع نمی شود، گفت:
- می شه بگی کجای این قضیه این قدر خنده دار بود؟
همان طور خندان و با زحمت گفتم:
- خریت من!
که این بار او مثل بمب خنده ترکید و از صدایش هم رعنا بیدار شد، هم کیمیا از جا پرید.
شاید بیش تر خنده ام از خوشحالی این بود که حسام در جواب تندی من تندی نکرده بود، انگار نه انگار که من بی جهت تندخویی کرده بودم. این رفتار اعصاب من را راحت می کرد. من را که خودم احساس می کردم مثل بچه ها شده ام، بهانه گیر و کم ظرفیت و ترسو، از هر چیز کوچکی از کوره در می رفتم، ولی در عین حال طاقت عکس العمل و مقابله به مثل دیگران را نداشتم. بیخودی جبهه می گرفتم و رفتار نادرست نشان می دادم و به همان سرعت هم پشیمان می شدم و کلافه. و وقتی به خاطر رفتار دیگران در تنگنا نمی افتادم، چقدر اعصابم راحت می شد. بایست تمرین می کردم، بایست سعی می کردم آدم بشوم. با خودم گفتم:
- خدایا! کمکم کن که بتوانم. باید بتوانم.

******

نزدیک صبح بود که رسیدیم. می دانستم که یکی – دو سال است حسام در زمینی که از سال ها قبل بین چالوس، و نوشهر، در منطقه ای به اسم دریاسرا داشتیم، خانه ای ساخته ولی فکر نمی کردم این قدر سنگ تمام گذاشته باشد. وقتی رسیدیم، نه تنها من، رعنا هم متعجب گفت:
- حسام این جا دریاسراست؟!
به جای آن سه اتاق کوچک و در آهنی رنگ و رو رفته و باغچه پر از علف های هرز، حالا ویلایی سفید و مرتب با در پیکری آبرومند و باغچه هایی مرتب و منظم نشسته بود.
حسام با غرور و افتخار گفت:
- بله، دریاسراست، فکر کردی من هر هفته این همه راه رو گز می کنم، می آم برم توی اون سه تا اتاق کج و معوج که شما بهش می گفتین ویلا؟
رعنا متعجب گفت:
- بارک الله! کی این جا رو ساختی؟
- الان دو ساله، مگه نمی دونستی؟
- چرا، منتها فکر می کردم یه دستی سرهمون اتاق ها کشیدین، نه این جوری!
حسام خندید:
- واسه اینه که هنوز عمه این جا رو ندیده. عمه که بیاد ببینه از فردا کل فامیل از رنگ پشت بوم همسایه بغلی هم خبردار می شن، چه برسه به خود ویلا.
توی خانه هم به قشنگی بیرون بود، مرتب و تر تمیز. پرده ها و مبل ها و اتاق ها در عین سادگی هماهنگ و زیبا بود. رعنا پرسید:
- این جا رو مامان اینا درست کرده ن؟
حسام با افتخار گفت:
- مامان اینا؟ مامان از وقتی ساخته شده، همه ش دو دفعه با بابا اومده ن این جا، اونم با عجله و رفته ن. خاله که همون دو بار رو هم نیومده، بقیه ام از اونا بدتر. همه ش سلیقه خود منه خواهر جان، کجای کاری؟
وقتی رعنا با ناباوری نگاهش کرد، خندید و گفت:
- خب، یه خورده هم سلیقه خواهر دوستام!
رعنا سری تکان داد و گفت:
- گفتم کار تو نمی تونه باشه!
- بنده خدا بازم خودم بودم که تونستم سلیقه همه شون رو این قدر قشنگ با هم هماهنگ کنم، این سخت تر از کاری که تو می گی نیست؟!
رعنا گفت:
- با این رویی که تو داری جواب تو رو دادن سخته برادر جان!
- دست شما درد نکنه! حالا جای فضولی برید واسه خودتون یه اتاق انتخاب کنین وسایلتون رو بذارین. پس فردا که خانواده شمعدانی بیان نیم متر جا این جا حکم طلا رو پیدا می کنه. از من گفتن بود، خود دانید.
غیر از یک اتاق خواب طبقه پایین، چهار تا اتاق خواب هم طبقه بالا بود که یکی از آن ها رو به دریا بود و کوچک تر از سه اتاق دیگر با پرده های سفید و آبی و دو تخت که من و رعنا به هم چسباندیم و آن جا شد اتاق ما.
تقریبا تا عصر طول کشید تا خانه را آن طور که رعنا دوست داشت تمیز کردیم و حسام مایحتاج یا به قول خودش آذوقه چند روز را تهیه کرد و تازه از تلاش و تکاپویی که می کرد فهمیدیم که همان شب مهمانی دارد و دوست هایش را دعوت کرده. وقتی با اعتراض ما روبرو شد، گفت:
- ا ، بیا و خوبی کن، مثه این که شماها بی دعوت اومدینا! ما به شما کاری نداریم، دوست های من همه شون مثل خودم آقا و کاری هستن، تازه بعد از شام می آن، پذیرایشون با خودم، دیگه حرف سر چیه؟
نمی توانست حرفی باشد، چون به قول او ما زورکی و بی دعوت آمده بودیم. البته به حال من فرقی نمی کرد، با دعوت یا بی دعوت، حوصله مهمانی و شلوغی و آن هم یک جمع ناآشنا را نداشتم. این بود که بعد از شام همراه کیمیا به اتاقمان رفتم و خیلی زود هم به خاطر بی خوابی شب قبل و خستگی خوابم برد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل هفتم



نمی دانم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که چشم هایم با صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد نیم باز شد. اول گیج شدم. چند لحظه طول کشید تا یادم افتاد کجا هستم و فهمیدم که دوست های حسام آمده اند.

دنده به دنده شدم و چشم هایم را بستم ولی خوابم نبرد و در عین حال صدای آهنگ قشنگ و شادی که راز پایین می آمد کاملا خواب را از سرم پراند. ناچار نشستم و بی اختیار گوش هایم را تیز کردم که یکدفعه صدای آهنگ قطع شد و صدایی مردانه و رسا شروع به خواندن کرد. صدای گرمی که به خاطر بسته بودن در و صدای موج دریا و جیرجیرک ها که از بیرون پنجره، اتاق را پر می کرد، فقط وقتی اوج می گرفت به گوشم می رسید. از جا بلند شدم و آهسته در را نیمه باز کردم. به محض این که درباز شد انگار فضای اتاق پر از صدای گرمی شد که آدم را مجذوب می کرد و بی اختیار به زمزمه وامی داشت.

با عجله لباسم را عوض کردم و از پله ها سرازیر شدم، دلم می خواست بدانم این صدای کیست؟ ولی از دیدن آن همه آدم که در حدود بیست نفر می شدند و پشت به پله ها، رو به شومینه، دایره وار نشسته بودند، یکه خوردم. از پایین رفتن پشیمان شدم. ایستادم و فکر کردم برگردم بالا، از آن جا هم می شود شنید. ولی شنیدن آن صدا که با آهنگی دلنشین می خواند:

تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی

از آن بهشت پنهان دری نمی گشایی

باز وسوسه کرد یکی – دو پله دیگر پایین بروم، هنوز پایم روی پله دومی نرفته بود و صورت آقایی را که با چشم بسته می خواند درست ندیده بودم که چشم هایش باز شد و بلافاصله نگاهش به من افتاد.

از یکه ای که خورد و مکثی که کرد و نگاهش که خیره به من ماند، یکدفعه همه چشم ها به عقب و سمت من برگشت. نمی دانم از حالت خیز گرفته ام جا خورد یا از این که یکدفعه در تاریک و روشن پله ها پیدایم شده بود، ولی هرچه بود زود دوباره زود دوباره مصراع را از اول خواند و همین باعث شد همهمه ای که ایجاد شده بود ساکت شود و همه باز رویشان به سمت او برگردد و من نفسم بالا بیاید. ولی با تمام خجالتم نتوانستم برگردم بالا و ناچار همان جا روی پله نشستم، در حالی که قلبم چنان به تلاطم افتاده بود که تقریبا دیگر اصلا صدای او را نمی شنیدم.

وقتی بالاخره شعر تمام شد و صدای کف زدن بلند شد و دوباره همه به دنبال نگاه او به سمت من برگشتند، حسام به داد من که نمی دانستم چه کار کنم رسید و با صدای بلند من را صدا زد و گفت:

-ماهنوش!

و رو به دیگران اضافه کرد:

-دختر عمویم، ماهنوش.

بعد رو به همان آقا که آواز می خواند و هنوز با دقت مرا نگاه می کرد گفت:

-قابل توجه آقا شهاب که انگار اژدها دیده بود!

همه خندیدند و من مجبور شدم پایین بروم و با همه سلام و احوالپرسی کنم ولی به محض این که آهنگ بعدی شروع شد، با وجود اصرار رعنا، باز برگشتم بالا و این بار با گوش دادن به صدای آن ها خوابم برد و البته این آخرین بار نبود که آن ها را دیدم، چون تقریبا تا آمدن مادر و بقیه، هر شب، و بعد از آمدنشان چندیدن بار دیگر هم آن ها آمدند و این باعث شد که نه تنها دیگر خودم را پنهان نکنم، به قول رعنا بشوم یک مشتری پر و پا قرص که شب های بعد انتظار آمدن آن ها را می کشید.

این بود که تا آمدن مادر این ها، شب هایمان این طور می گذشت و روزها هم، وقت من و رعنا که تازه بعد از مدتی که آمده بود توانسته بودیم کاملا تنها باشیم و سرفرصت با هم حرف بزنیم، به مرور خاطرات گذشته و درد دل می گذشت.

یک روز، همان طور که کنار ساحل بین ماسه ها نشسته بودیم و حسام با کیمیا بازی می کرد، بی آن که به سوالم فکر کنم از رعنا پرسیدم:

-رعنا، خیلی دوستش داری؟

برگشت و با تعجب گفت:

-کیمیا رو؟

سرم را تکان دادم. لبخندی شیرین زد و گفت:

-دوستش دارم.

از حرف مسخره ای که زده بودم، پشیمان شدم. خودم گفتم:

-چقدر حرفم احمقانه بود.

-نه، چرا احمقانه بود؟ باور می شه بعضی وقت ها خودم هم از خودم می پرسم که چقدر دوستش دارم؟ ولی هیچ وقت نتونسم جواب بدم، آدم زندگی دوباره ش رو چقدر دوست داره؟

منظورش را نفهمیدم و هاج و واج نگاهش کردم. آهی عمیق کشید، نگاهش را از کیمیا گرفت و برگشت و گفت:

-کیمیا برای من فقط بچه نیست، زندگی دوباره س ....

مات و گیج نگاهش کردم که ادامه داد:

-می دونی، کیمیا رو خدا وقتی به من داد که از همه چیز بدم اومده بود، آن قدر حالت پوچی و افسردگیم شدید بود که ...

فریاد حسام که گفت:

-بچه ها بریم ناهار بخوریم؟ من دارم ضعف می کنم.

حرفش را قطع کرد و من متحیر و گیج مجبور شدم از جا بلند شوم. اما تا موقع خواب بعدازظهر که باز تنها شدیم، همه اش فکر می کردم آن حرف ها را تصور کرده ام، نشنیده ام.

برای همین، به محض این که کیمیا خوابش برد، دستم را ستون سرم کردم، به سمت رعنا غلت زدم و پرسیدم:

-از فکر حرفت بیرون نمی آم.

-کدوم حرف؟ این را که گفتم این « خم شد و بوسه ای نرم از گونه کیمیا برداشت » زندگی دوباره منه؟

سرم را تکان دادم. نگاهی به من و بعد به کیمیا کرد، آهسته پتو را تا زیر چانه اش کشید و بعد نشست:

-طولانیه، حوصله ش رو داری؟

آن قدر مشتاق بودم که خودش از نگاهم فهمید، لبخندی محو زد، زانوهایش را بغل کرد و در حالی که از پنجره به دریا چشم می دوخت، گفت:

-ماهنوش، یادته اون وقت ها من چقدر عاشق شعر و کتاب و موسیقی بودم؟ یادته همیشه آرزوم بود بلد باشم پیانو بزنم؟ یا خانواده مون یه جوری بود که به این چیزها اهمیت می داد؟ یادته یه روز که شعرمو توی پیک دانش آموز چاپ کرده بودن، با چه ذوقی اومدم خونه پیک رو دادم دست مامان؟ وقتی خوند و فقط گفت قشنگه، بدون این که حتی اسم من رو که زیرش نوشته شده بود ببینه، چقدر گریه کردم؟ که چرا نفهمیدن؟ آخر تو دلت سوخت، اون وقت یواشکی رفتی گفتی؟ ولی هیچ وقت این غصه از دلم بیرون نرفت که چرا هیچ کس توی خونه ما برایش مهم نیست که من به چی علاقه دارم. از بچگی همیشه وقت هایی که تو هر جوری بود به قول خودت حقت رو از این و اون می گرفتی، بهت حسودیم می شد. دوست داشتم منم می تونستم لااقل با شیطنت و شلوغی غصه م رو بیرون برزیم ولی همیشه ساکت بودم. بزرگ تر که شدم، فکر می کردم واقعا توقع زیادی از خانواده ام دارم. چطوری می شه توی اون خونه شلوغ و پلوغ از مامان اینا توقع داشته باشسم که حواسشون به عشق و علاقه های من هم باشه! همه ش به خودم می گفتم:

-- یه روز وقتی ازدواج کنم و از این خونه برم، می روم دنبال همه چیزهایی که دوست دارم و با مردی ازدواج می کنم که حرفم رو بفهمه.

همه آرزوهام رو گذاشتم برای بعد از ازدواج و این اشتباه خیلی بزرگی بود. چون، ماهنوش آرزوهای ما را جز خودمون هیچ کس نمی تونه برآورده کنه. بگذریم، یادته وقتی بهرام آمده بود خواستگاری، تو گفتی خیلی بی معرفتی، منو می ذاری می ری خارج، چی گفتم؟ گفتم:

-می رم اون جا هم درس می خونم، هی پیانو یاد می گیرم، برمی گردم.

احساسم این بود اون جا توی همه خونه ها مثل توی فلیم ها یک پیانو هست، آدم ها همه تحصیلکرده و مرتب و تر و تمیز و خوشبختند، و فقط کافیه آدم اون جا زندگی کنه تا خوشبخت باشه. نمی دونم چرا اون قدر احمقانه فکر می کردم. وقتی بهرام آمد خواستگاری فقط چون پسری مرتب و آراسته بود و پدر و مادرش جوان و شیک و خانواده اش کم جمعیت، فکر کردم حتما عاشق هون چیزهاییه که من هستم، فکر می کردم از این که زنش این قدر روحیه ش لطیفه لذت می بره، که به وجودم افتخار می کنه و ...

خندید:

-ماهنوش، آخه چرا اون قدر کله پوک بودم، من نوزده سالم بود، چرا اون قدر رومانتیک و رویایی فکر می کردم، که حتی در مورد علایقم با بهرام حرف نزدم؟ توی تمام دفعاتی که با بهرام حرف زدم، یک بار ازش نپرسیدم که شما شعر دوست داری؟ یا مثلا چه آهنگی گوش می دی؟ یا اهل مطالعه هستی؟ اگه هستی چه جور کتاب هایی می خونی؟ اون قدر مطمئن بودم که علایقم مایه افتخار اون می شه که ...

دوباره خندید:

-باورت می شه؟ از فکر این همه حماقت خودم دیوونه می شم ...

خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود تا یک ماه بعد از این که از ایران رفتیم. وقتی اون جا مستقر شدیم، یواش یواش فهمیدم که چقدر روحیات بهرام برایم ناشناس و گنگه. بهرام اصلا احساساتی و رومانتیک نبود، حساب همه چیز براش مثل فرمول های کتاب هاش، فقط وقتی معنا داشت که با احساس ربطی نداشته باشه. این که شعر نخونده بود یا دوست نداشت هیچی، از شعر و کتاب های ادبیات و رمان حالش به هم می خورد و نفرت داشت. وقتی اولین بار دفتر شعرم رو برایش باز کردم و با چه ذوقی بهش گفتم این شعرها رو خودم گفتم، می دونی چی گفت؟ قیافه ش انگار که اژدها دیده درهم رفت و گفت:

-چی؟ مگه تو شعر دوست داری؟ نکنه می خوای اینا رو برای من بخونی؟ من از شعر و این مزخرفات حالم به هم می خوره!



دیگه بقیه ش رو نپرس. یواش یواش فهمیدم تمام آرزوهای من برای بهرام مسخره س و بچگانه، و از اون بدتر روشی بود که او این تفاوت افکارمون رو به من فهموند، چون هیچ فشاری برای درک کردن من به خودش نیاورد.

پوزخند تلخی زد و ادامه داد:

-بهرام خیلی بی رودربایستی گفت که از زن های احساساتی و شاعر مسلک بدش می آد و همیشه از این که با زنی احساساتی ازدواج کنه وحشت داشته و ... واسه همینم دنبال دختر یکی یکدونه و تی تیش مامانی نرفته ... لابد پیش خودش حساب کرده بود من چون توی یک خانواده شلوغ بزرگ شده م افکارم به قول اون تی تیش مامانی نیست. دیگه بقیه ش رو خودت حدس بزن. به مرور اون قدر افسرده و ناامید شدم که تصمیم گرفتم از بهرام جدا بشم و به ایران برگردم ولی درست توی اوج ناامیدی متوجه شدم که حامله م، برای همینه که بهت می گم کیمیا عمر دوباره منه.

-وجود او باعث شد قید تمام علایق دیگه م رو به راحتی بزنم و دیگه حتی به آرزوهایم، به شعر و موسیقی و رفتار بهرام، فکر هم نکنم. این شد که رفته رفته تمام آرزوهام شد عشقی که به کیمیا داشتم. خصوصا وقتی که کیمیا زود به دنیا آمد و به خاطر ضعف بنیه احتیاج به مراقبتی مضاعف داشت. کیمیا وقتی به دنیا آمد مشکل تنفسی داشت، هنوز هم داره و نباید سرما بخوره ...

بعد یکدفعه حرفش را قطع کرد و گفت:

-ولش کن، بگذریم.

نگاه غمگین و آزرده اش من را یاد رعنای گذشته ها، رعنای بچگی می انداخت با این تفاوت که حالا مثل گذشته ها دیگر زود لب برنمی چید و زیر گریه نمی زد. ولی هنوز هم مثل قدیم سرگشتگی اش من را بی قرار و ناراحت می کرد. ته دلم به خودم که با سوالم ناراحتش کرده بودم بد و بیراه می گفتم که رعنا بعد از چند لحظه سکوت پرسید:

-راستی ماهنوش، زندگی تو چی شد؟ چرا این طوری شد؟ من همیشه خدا رو شکر می کردم که تو به اون چیزی که می خواستی رسیدی، چون می دونستم که تو ذاتت با من خیلی فرق داره و تحمل من رو نداری، واقعا یه دفعه چی شد؟

نگاهش دوباره نگاه پر از آرامش رعنای همیشگی شده بود و این به من هم آرامش می داد و باعث می شد ازش ممنون باشم و با عجله جوابش را بدهم تا فکرش را از گذشته اش دور کنم، از آنچه آن چشم های آرام را مشوش و غمگین می کرد. این بود که سریع در جوابش گفتم:

-یه دفعه نشد، از اول بود، من نفهم بودم.

پوزخندی زدم و ادامه دادم:

-خب، نفهمی و آسودگی هم همیشه یه جورهایی با هم هستن دیگه.

بعد بی اختیار سگرمه هایم توی هم رفت و آه عمیقی کشیدم.

رعنا فوری گفت:

-اگه ناراحت می شی ...

حرفش را قطع کردم و سعی کردم گره ابروهایم را باز کنم. گفتم:

-نه، ناراحت نمی شم، برای تو دوست دارم بگم، داشتم فکر می کردم از کجا بگم.

رعنا آهسته گفت:

-از اول بگو.

این بار نگاهم را از رعنا برداشتم و به قاب پنجره خیره شدم و سعی کردم به گذشته برگردم، به همان اول، به پنج سال و نیم پیش، به اوایل زندگی مثلا زناشویی ام که به خیال خودم با عشقی آتشین شروع شده بود. به سال آخر دبیرستان و هیجده سالگی ام و به نمایشگاه بزرگی که همان موقع ها سر دوراهی یوسف آباد و نزدیک مدرسه ما باز شده بود و از اواسط سال، تقریبا هر روز در مسیر برگشت از مدرسه، دم در آن پسری مرتب و منظم و اتو کشیده را می دیدم که انگار مثل شیشه های مغازه اش، او را هم ساییده بودند، پسری سبزه، با صورتی زیبا و قامتی کشیده و ورزیده و رفتار و نگاهی که آن موقع ها به نظر من بی نظیر بود.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل هشتم

یک موقع به خودم آمدم که دیدم فکر و ذکرم دیدن آن پسر مرتب توی راه برگشتم از مدرسه است و این شد که یک روز وقتی همان طور که کلاسور به بغل از کنارش می گذشتم، سلام کرد، من بی اختیار چنان لبخندی زدم که .....
-یادته رعنا؟ چقدر اون روز بد و بیراه گفتی؟ یادته با من قهر کردی؟ و من چقدر ذوق کردم که تو از فرداش جلوتر از من رفتی؟
رعنا لبخندی با نمک زد و سرش را تکان داد. من که از آرامش او دلم آرام گرفته بود ادامه دادم:
-هیچی دیگه. این یک سلام و یک لبخند همان خشت کج اول شد. از اون بدتر این که من خشت های بعدی رو خودم، تند و تنهایی گذاشتم. راستش رعنا، الان به تو دارم حقیقت رو می گم، حالا که به گذشته ها برمی گردم می بینم بیشتر چیزهایی که من در مورد او می گفتم، زاییده تصورات خودم بود، هرچیزی که دوست داشتم اون باشه، فکر می کردم که هست، در حقیقت من واسه خودم رفته رفته یک فرید از آرزوهایم می ساختم که با اون فریدی که بود زمین تا آسمون فرق داشت.
رعنا گفت:
-نمی فهمم. یعنی چی؟
-هیچی دیگه. بعد از اون سلام که دیگه خودت می دونی چی شد، همه خانمی من، اون هم از ترس تو، دو روز طول کشید، روز سوم جواب دادم و بعد دیگه حرف و نامه و ....
بی اختیار زهرخندی تلخ صورتم را پوشاند:
-چقدر احمق بودم. اون موقع که همه شب و روز سرشون توی کتاب و دفتر برای امتحان نهایی سال چهارم بود، من نفهم، فکر و ذکرم شده بود اون و نوشتن نامه و خوندن نامه هایی که حالا می دونم بیشتر کلماتش رو از نامه هایی که دخترهای دیگه بهش می دادن، پشت سرهم ردیف می کرد و تحویل من می داد. یادته روز اول که گفتی چرا به این پسره هیز جواب دادی، می خواستم خفه ت کنم؟ تو درست شناخته بودیش، من چون دلم می خواست اون رو عاشق ببینم، چشماش رو هم عاشق می دیدم، نه وقیح. تازه فکر می کردم تو هم از حسودی این که به تو نگاه نمی کنه لجت گرفته. بعد که بهرام اومد خواستگاریت، چقدر ذوق کردم که تو دیگه چشمت دنبال اون نیست ....
رعنا این بار غش غش خندید ولی من فقط به زور توانستم لبخند بزنم. آدم به نفهمی خودش نمی تواند بخندد. رعنا گفت:
-این ها رو که می دونم از بعد از عروسیتون بگو.
-خب بعد از عروسیمون مربوط به همون قبل می شه دیگه، شش ماه نشد که اول صدای مادر و پدر خودش در اومد.
-مادر و پدر خودش؟!
-آره مادر و پدرش، اول سربسته و به زبون بی زبونی هی گوشه و کنایه می زدن، که زن باید حواسش به شوهرش باشه، زنه که مرد رو می سازه، زن اگه بخواد مرد یاغی رو مطیع می کنه و ... من هم که خنگ و کله خراب. از یک طرف اصلا نمی فهمیدم منظورشون چیه، از طرف دیگه لجم می گرفت که چرا برا من تعیین تکلیف می کنن. هیچی بالاخره مادرش یک روز صاف و پوست کنده نشست باهام حرف زد که تو باید حواست به شوهرت باشه و مردی که زن داره، دلیلی نداره همه ش پی بزک و دوزک باشه، باید بره پی یک لقمه نون و کاسبی. مگه پدر و مادر تا کی هستن و ما چهار تا بچه دیگه هم داریم و ......
-خلاصه کم کم فهمیدم که شوهر بنده مجنون هزار لیلی س. اهل کار که نبود، معمولا تا ظهر می خوابید بعد تا به قول مادرش به بزک و دوزکش می رسید، می شد ساعت یک و نیم – دو، که از خونه می رفت بیرون. اوایل که فکر می کردم شوهر نازنینم می ره پی نان در آوردن و سرکار، سخت نبود ولی از وقتی فهمیدم تنها کاری که نمی کنه همون کاره، کشمکشمون شروع شد. اونم انگار منتظر بود، خیلی زود رویش باز شد. خلاصه پرده ها که کنار رفت و من شخصیت واقعیش رو شناختم، مصیبت شروع شد. تازه فهمیدم پدر و مادرش اصلا برایش به قول خودشون زن گرفتن که اهل بشه و آقا تا چند ماه قبل از آشنایی با من تصمیم داشته با یک زن بیوه بزرگتر از خودش که بچه هم داشته عروسی کنه. واسه همین خانواده اش اون قدر سریع اومدن خواستگاری من و به قول خودشون به هر سازی که ما زدیم رقصیدن. تو رو خدا ببین چقدر مسخره س، وقتی کسی نمی تونه خودش درست فکر کنه، چطور می تونه برای کس دیگه زندگی درست کنه؟ وقتی اون ها یک عمر نتونستن جلوی بچه ای رو که بزرگ کردن بگیرن، من چطور می تونستم؟ اصلا می شه مردانگی و شرافت و غیرت رو یاد داد؟ می شه یک دروغگو رو صادق کرد؟ یک سال بعد از عروسیمون، زندگیمون کاملا به هم ریخت، مدام دعوا داشتیم و بگو و مگو. از سال دوم اختلافمون به خانواده ها کشید و میونه من با خانواده ش هم به هم خورد، در عین حال حمایتشون رو هم از دست دادم. پدرش دیگه کمکمون نکرد و من تازه فهمیدم که به اصطلاح شوهر من توی زندگی مالی ما هم هیچ کاره س.
-چون فرید آفریده شده بود واسه خوشگذرانی و عیاشی و تنها ثروتی که زیباییش بود، برای گذران زندگی به درد نمی خورد. تو یک مرد رو وقتی می تونی دوست داشته باشی که مرد باشه، نه نامرد. تو به مردانگی یک مرد احترام می گذاری نه به زیباییش. زیبایی مال فوقش چند ماهه، بعد به وجودش باید احترام بگذاری و این وجود، چیزی بود که او نداشت. وقتی یخش وارفت و خود واقعیش رو شناختم از گندابی که زیر اون نقاب قشنگ بود، دلم به هم خورد. یک مرد بددهن و بی ادب و تن پرور و از خود راضی که عاشق خودش بود. خودی که فقط یک چشم و ابرو و ظاهر آراسته بود، بقیه ش ....
بی اختیار سرم را تکان دادم، انگار می خواستم تصویر چندش آورش را از سرم دور کنم و همان طوری ادامه دادم:
-خلاصه بعدها فهمیدم که او در مورد همه چیز دروغ گفته، همه چیز. اون یک سال و نیم آخر بی نهایت سخت گذشت، ازش متنفر شده بودم. رعنا، متنفر ....
ساکت شدم. هجوم نفرت نفسم را بند آورد.
چند لحظه بعد صدای رعنا را که با احتیاط حرف می زد شنیدم:
-ولی ماهنوش! بابا اینا که تحقیق کردن، کسی چیز بدی نگفته بود.
نگاهش کردم. آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-بابا اینا از چی تحقیق کردن؟ درون یک آدم مزخرف؟ اون ها از همه جا پرسیده بودن این آقای کریمی چه جور آدمیه، همه گفته بودن مرد محترمیه، آدم شریفیه، یادت نیست؟ بابا گفت همه خیلی از خانواده ش تعریف می کنن، پسره رو هم می گن سرباز بوده، تازه اومده ولی خانواده محترمی ان! خانواده اش هنوز هم برای مردم محترمند، چون مردم که با پسر اون ها زندگی نمی کنن!
-خانواده اون ها هیچی، چرا از خانواده خودمون کمک نخواستی؟
-چه کمکی؟ بخوام که شوهر من رو سربراه کنن؟ یا بهش پول تو جیبی بدن و ازش یک مرد بسازن؟ البته یک بار اومدم، نه به عنوان کمک. همون اوایل اختلافمون اومدم گفتم نمی تونم زندگی کنم، به درد هم نمی خوریم، می خوام جدا شم. ولی سه روز بعد دیدم با خانواده ش پا شد اومد حرف زد، قول داد، بابا و عمو هم من رو صدا زدن و سربسته بهم حالی کردن که باید برم و حرف طلاق رو نزنم. من هم رفتم ولی بعدها توی دعواها از زبونش شنیدم عمو با باباش تماس گرفته بوده و او این رو هی کوبید تو سرم و اون طوری که دلش می خواست تعبیر کرد. که بدبخت اون ها سه روز هم نگهت نداشتن، اومدن به پای ما افتادن، دیگه از خانواده خودم هم بریدم. تصمیم گرفتم تکلیفم رو خودم روشن کنم و دیگه از کسی کمک نخوام و این شد که دیگه سراغ اینام نیومدم اون وقت درست توی اون وانفسای زندگیم بود که فهمیدم حامله م.....
-با همه نفرتی که ازش داشتم و از زندگیم، به خاطر بچه م سعی کردم دوباره زندگیم رو بسازم و تحمل کنم، ولی نشد. پرده های بینمون بیشتر از اون پاره شده بود که بشه رفوش کرد. یکی دو سال آخر دیگه کارمون به زد و خورد هم کشیده بود. باور می کنی من هم مثل چاله میدونی ها دهنم رو باز می کردم و هرچی به زبونم می آمد فریاد می زدم. واسه بیرون ریختن خشم و نفرتم راه کجی رو انتخاب کرده بودم که من رو همپای او یا شاید بی شخصیت تر از او می کرد. و در آخرین زد و خوردمون بود که ....
مکث کردم تا دوباره رنج و نفرتی را که به دلم چنگ می زد، مهار کنم نفس بلندی کشیدم.
چند لحظه بعد رعنا دوباره با احتیاط پرسید:
-بچه ت، بچه چی شد؟
سوزش نیشتری قلبم را به درد آورد و صدایم را لرزاند. شمرده شمرده ادامه دادم، انگار نه برای رعنا برای خودم بود که گذشته را کنار هم می چیدیم.
-چهارماه و نیم از حاملگیم گذشته بود که یک روز دوباره دعوامون شد. هیچی توی خونه مون نبود. صاحبخونه مدام برای اجاره های عقب افتاده سر و کله اش پیدا می شد و من که اعصابم به شدت ضعیف شده بود و هیچ جوری تحمل نداشتم، فراموش کردم که حامله م. وقتی باز بی اعتنا به حرف هام سرش رو زیر انداخت که بره، توی پله ها دنبالش کردم ... ده – دوازده پله پرت شدم و ... بقیه ش رو هم که حتما می دونی، دادگاه و پزشکی قانونی و ....
رعنا، مات و مبهوت از جا پرید و با تعجب گفت:
-پزشکی قانونی؟ پزشکی قانونی برای چی؟
حرص و غم با هم وجودم را پر کرد و بی اختیار دندان هایم به هم ساییده شد. تصویر آن روزهای لعنتی جلوی چشمم جان گرفت و با نفرت گفتم:
-مگه نمی دونی؟ واسه این که ثابت کنی با یک حیوون زندگی می کنی، واسه این که رها بشی، واسه این که به کم ترین حقت به عنوان انسان برسی، باید گواهی داشته باشی، دلیل و مدرک داشته باشی، یک جایی از بدنت لااقل شکسته باشه یا جای ضرب و جرح داشته باشه و من حالا گواهی داشتم. یک ورقه که ثابت می کرد کتک خورده م، که بچه م رو از دست داده ام، که .... هیچ کس به خجالت و احساس حقارتی که آدم جلوی دکتر، توی راهروی دادگستری یا پزشکی قانونی یا توی دادگاه و جلوی قاضی می کنه، به اون حس کوچک شدنی که باید به زبون بیاره که چه مرگشه فکر نمی کنه. وقتی دکتر می پرسید از شوهرت کتک خورده ی؟ چندشم می شد، خجالت می کشیدم، رویم نمی شد سرم رو بلند کنم. فکر می کردم تمام مردم با نگاهشون دارن می گن:
-این زنه از شوهرش کتک خورده ...
ساکت شدم. نفسم از خشم بند می آمد. بعد آه عمیقی کشیدم گفتم:
-دلم می خواد هم اون رو و هم همه مردهای نفرت انگیز رو با دست های خودم خفه کنم، موجودات کثیفی که از یک زن، از یک آدم، از یک موجود ضعیف و لطیف، یک موجود حقیر و حیران و درمانده می سازن.
دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد و در حالی که صدایم از غضب می لرزید، تازه متوجه می شدم که دارم برای اولین بار از گوشه هایی از زندگی ام پرده برمی دارم که تا آن موقع برای هیچ کس نگفته بودم، برای هیچ کس، ولی دیگر دوست داشتم بگویم، درست مثل دمل چرکی که نیشتر خورده باشد، جراحت و چرکی که وجودم را بیمار کرده بود راه به بیرون باز کرده بود و بی اختیار از فکرم به زبانم جاری می شد، بدون این که بتوانم افکارم را تفکیک کنم. انگار چرک و خون افکار مسموم با هم از درون وجودم مثل سیلابی غیر قابل کنترل می خروشید و می جوشید و بیرون می ریخت با قدرتی که از کنترل خود من هم خارج بود! و این کاری بود که دکتر محمودی با تمام سعی و تلاشی که کرد موفق به انجام آن نشد.
اما حالا ... من که حرف زدنم در اختیار و اراده خودم هم نبود آن قدر برای گفتن عجله داشتم که نمی توانستم افکارم را دسته بندی کنم. مثل زندانی ای که بعد از مدت ها از زندان تنگ و تاریک رها شده باشد و دست و پایش را برای نفس کشیدن و بلعیدن هوا یا نگاه کردن به مناظر و آفتاب گم کند ... بی اختیار و با سرعت افکارم را بیرون می ریختم، بدون این که بتوانم آن ها را به هم ربط بدهم. فقط می خواستم بگویم، از تمام آن چیزهایی که روحم را مثل سوهان تراشیده و تحلیل برده بود، از تمام آن دردهای نگفتنی که مثل شکنجه ای مدام عذابم داده و از شدت رنج به مرز جنون رسانده بود و بعد زمانی که دیگر توانم را از دست داده بودم به قعر بی تفاوتی و پوچی پرتابم کرده بود. و حالا واگویۀ آن رنج ها نه برای رعنا، شاید بیش تر برای خودم بود. گذشته ام را به بهانه رعنا جزء به جزء کنار هم می چیدم تا به پوچی و بی ارزشی آنچه از دست رفته بود بیشتر نگاه کنم و باور کنم این اشتباه من بود که روحم را به چهار میخ کشیده و از بین برده بود. و به جای انتقام گرفتن از کسی که باعث آزارم شده بود از خودم انتقام گرفته بودم. و حالا از لا به لای حرف های خودم به این حماقت پی می بردم و همراه رعنا همه چیز را از نو مرور می کردم.
پس رو به رعنا کردم و از این آخرین غدۀ پنهان روحم هم پرده برداشتم:
-می دونی رعنا! طعم خیانت دردیه که وقتی توی جونت نشست، مگه با مرگ زجرش را فراموش کنی، اون وقت هر چه سهم تو از غل و غش و پدرسوختگی کم تر باشه و هرچی وجودت صاف تر، این زخم عمیق تر خراش می ده، و رگ و پی احساست رو قطع می کنه. به خدا راست می گن که آدم از هرچی وحشت داشته باشه همون سرش می آد، من هم به دردی مبتلا شدم که همیشه ازش وحشت داشتم، دردی غیرقابل تحمل، درست انگار شاهرگت رو به کندی ببرند و تو هم زجر برش رو ذره ذره حس کنی، هم زجر آهسته آهسته جان دادن را.
-وقتی فهمیدم که مرد زندگی نیست، که چشم هایش با من صادق نیست، همان زمانی بود که تیغ روی شاهرگم قرار گرفت و درست چهار سال تمام، آرام آرام این برش لعنتی طول کشید.
باز ساکت شدم، هجوم احساس نفرتی که از تداعی گذشته وجودم را پر می کرد ساکتم کرد. خشم و غضب استخوان هایم را لرزاند. زانوهایم را بغل کردم و از پنجره به دریا خیره شدم ولی چند لحظه بعد، باز بدون اختیار، افکارم مثل زمزمه ای آهسته به زبانم جاری شد:
-اول که دوستش داشتم این جون کندن، زجرش چند برابر بود، ولی رفته رفته باور کردم که اصلا اون که من دوست داشتم این آدم نفرت انگیز نبود. وقتی باور کردم که آدم خائن مثل لجن متعفن و نفرت انگیزه، سوزش زخمم کم تر شد یا شاید تحملش آسون تر شد. ولی وقتی زمان گذشت یا الان، می دونی چی فکر می کنم؟ « نگاهم با نگاه رعنا گره خورد، با نگاهی که مثل درون من کلافه و بی قرار و سرشار از غم بود » رعنا، آدم ها هر کدوم مثل شکل های ظاهرشون ظرفیت های متفاوت دارن و هرکسی مطابق ظرفیت روحیشه که دنبال جفت می گرده. شاید خطای اصلی از من بود که از کسی که روحی حقیر داشت توقع بالایی داشتم. چون آن موقع نمی دونستم که بعضی آدم ها مثل حیوونن، غریزی زندگی می کنن، غریزی بزرگ می شن، غریزی جفت گیری می کنن و ... و او علاوه بر حیوانیت جزو آن دسته از حیوون هایی بود که احتیاج داشت هر دفعه به یک جای گله بزنه.
ساکت شدم. آه کشیدم و پوزخند زنان گفتم:
-در عوض می دونی از همنشینی با این گرگ دیگه چی فهمیدم رعنا؟!
باز نگاهم به سمت پنجره و دریا برگشت و شمرده شمرده گفتم:
-فهمیدم که وقتی از عشق هدر رفته رنج می بری، یک جور درد می کشی. وقتی اون عشق نفرت می شه یک جور دیگه. چیزی که هست این درد مثل سوهان، روحت رو مدام می تراشه یا شاید نه مثل سوهان، مثل اره برقی پرقدرتی که مدام پایه های تحملت رو می بره و هرکسی توان تحملش رو نداره. من یکی از همون کسانی بودم که توان روح و جسمم با هم از دست رفت، له شدم، فرسوده شدم و بعد مردم، به معنای واقعی کلمه مردم. اون لال شدن ثمره مرگ روحم بود، رعنا! ثمره جان کندن بی صدایی که شیره وجودم رو گرفت، بدجور هم گرفت و وقتی ضربه آخر فرود اومد که بچه رو هم از دست دادم، اون وقت بود که جان کندنم کامل شد ....
نگاهم به موج ها خیره ماند و ساکت شدم. چند لحظه بعد گرمای دست رعنا که آهسته دستم را فشار می داد مرا به زمان حال برگردانده بود و می شنیدم که می گفت:
-پس حالا که مطمئنی نباخته یی ناراحتی برای چی؟ وقتی محبتی در میون نباشه، غصه و جون کندن برای چی؟
لبخند زدم، دستش را فشار دادم و آخرین ورق باقی مانده را ناگفته های ذهنم را شمرده شمرده برایش گفتم:
-نمی دونم کجا یه وقتی خونده بودم از نامردهای طبیعته که دو قلب رو که به هم انس گرفته ن در یک لحظه از هم جدا نمی کنه ولی به نظر من این که با خیانت این کار رو بکنه، بیشت تر نامردیه، نه؟
-بابا مگه همه حتی توی کاسبی هم نمی گن شریک خوب نیست؟ ولی اگه خوب هم بود، توی همه چیز این دنیا می شد شراکت رو قبول کرد، الا توی احساس. چطور می تونی احساست رو با کسی شریک بشی؟ به نظر من این آدم رو تا حد حیوانیت پایین می آره و خلاصه آخرش، رعنا، می دونی از این همه زجر به چه نتیجه ای رسیده م؟ به این که محبت و عشق هم مثل قماره، اگه عقلت برسه، همه وجودت رو نباید توی قمار وسط بذاری که اگه باختی، لااقل توان از جا بلند شدن رو داشته باشی.
-خسته بودم رعنا، خیلی خسته، خرد و وامانده. آدمی که هستیش رو پای هیچ از دست داده، چه حالی داره؟ از همه چیز بیزار شده بودم و بیش تر از همه از خودم. وقتی قرار به باختنه، خوش به حال اون ها که کم تر مایه گذاشتن، اون جوری راحت تره. ولی آدم هایی از جنس من که حد وسط رو نمی شناسن توی این بازی بدجور زمین می خورن. واقعا رعنا چرا این جوریه؟ چرا این جا آدم هایی از جنس هم کنار هم قرار نمی گیرن، که در حق کسی اجحاف نشه؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل نهم

ساکت شدم، ولی مغزم نمی خواست آرام بگیرد و این بار انگار یکی با صدای بلند توی مغزم فریاد می کشید و به یادم می آورد که:
-چقدر اشک ریختم تا درد سقوط را به تنهایی تحمل کنم، شاید برای این بود که چشم هایم حالا خشک شده بود، خشک خشک، حتی وقتی بچه ام مرد نتوانستم گریه کنم. دیگر اشکی نبود، اگر راست می گویند که اشک از قلب سرازیر می شود پس وقتی قلبت شکست و خرده هایش تبدیل به سنگ شد، دیگر آبی نیست که از آن سرازیر شود و زخم های قلبت را از راه چشم هایت بشوید و تسکین بدهد.
آه عمیقی سینه ام را سوزاند. چشم هایم به موج های دریا خیره مانده بود. وجودم از رنجی سوزان پر شده بود و سعی می کردم خودم را از گرداب خاطرات تلخ بیرون بکشم که رعنا آهسته و نرم پرسید:
-پس بالاخره چه جوری طلاق گرفتی؟
سوالش باعث شد خشمی عظیم تر از رنج قبلی در ذهنم شعله بکشد، از کوره در رفتم و گفتم:
-چه جوری؟! چه جوریش رو نپرس که مصیبت تر از خود زندگیم بود.
رعنا با تعجب گفت:
-آخه چرا؟
سرم را با تاسف تکان دادم، سعی کردم خشمم را مهار کنم و در حالی که فک هایم از حرص به هم فشره می شد گفتم:
-مگه نمی دونی؟ این مرد که می تونه بدون دلیل طلاق بده، چون دلش دیگه نمی خواد به زندگی مشترکش ادامه بده، همون طور که می تونه با وجود داشتن زن، باز هم زن بگیره، و بعد اون قدر به زن بدبخت سخت بگیره که خودش بگه فقط جونم آزاد. ولی زن اگه طلاق بخواد باید هفت خوان رستم رو بگذرونه. موقع عقد همین که جسمش بزرگ باشه کافیه، استطاعت شوهرداری داره، بله ش قبوله ولی موقع طلاق، هرچند سالش که باشه و در هر مقام و موقعیتی، دیگه عقلش به کارش نمی رسه. این شوهر یا قاضیه که می تونن تصمیم بگیرن. چون عسر و حرجش رو خودش عقلش نمی رسه. این قانون و قاضی و دلیل و مدرک و میل اون هاست که تعیین می کنه تو در تنگنایی و می تونی زندگی کنی یا نه؟ واسه مردهای نامرد برای فرار از دادن مهریه و نفقه، سه هزار تا راه وجود داره که چندر غازی رو که بهای بدبختی یه زنه ندن، هیچی، تازه بگن طلاق هم نمی دم ولی برای زن هیچ راه کارسازی که واقعا ضمانت اجرایی داشته باشه نیست. این جا حق لا به لای راهروهای پیچ در پیچ تاریک و دل گرفته و ورق کاغذهای تمبر خورده و نگاه های کاونده و سرد قاضی و رای قانونی پایمال می شه و از بین می ره و تمام. تو جوونیت رو، آینده ت رو، امید و آرزوهایت رو توی این راهروهای سرد، گم می کنی و هیچ کس حوصله نداره که گوشه چشمی به این چشم های گریان و نگران بندازه. این جا برای همه چیز مدرک و دلیل می خوان و این قدر تو رو توی این راهروها بالا و پایین می برن که خودت خسته بشی و دیگه دنبال حقت نیای. اون وقت چه جوری و به کی می شه گفت؟ دلیل قلب های شکسته و چشم های نگران و دل های خسته چیزی نیست که روی کاغذ بشینه و مهر بخوره و ضمیمه پرونده بشه، به کی می شه گفت که چطور زنی را که حتی اگه دوازده – سیزده سالش هم باشه، موقع عقد حتما از خودش باید بله بشنون، موقع طلاق دیگه هر چند سالش باشه عاقل نیست که بتونه بگه نه! خلاصه با جون کندن، با مدرک و دلیل و بخشیدن تمام حق و حقوقی که قانون ازش دم می زنه، تونستم طلاق بگیرم، اون هم وقتی که کاملا فرسوده و داغون و مریض شده بودم.
ساکت شدم و در حالی که چشم هایم بی اراده بسته می شد با دست هایم شقیقه ام را فشار دادم که صدای پر از هیجان رعنا از جا پراندم:
-آفرین!
با تعجب نگاهش کردم، با چشم های پر از ستایش دوباره گفت:
-آفرین، ماهنوش! خودت هم نمی فهمی چقدر خوب حرف می زنی. ماهنوش! تو این قدر قشنگ حرف می زنی که آدم انگار داره کتاب می خونه.
بعد سرش را تکان داد و آهی کشید و آهسته گفت:
-حیف، واقعا حیف.
گفتم:
-حیف که چی؟ حرفای کتاب مزخرفه؟
-نه، حیف موقعی که باید راه زندگیمون رو انتخاب می کردیم، درست انتخاب نکردیم. الان که تو داشتی حرف می زدی، داشتم فکر می کردم تو با این قدرت بیان، اگه حقوق خونده بودی، چه وکیل موفقی می شدی؟
با تعجب گفتم:
-من؟
-آره تو، چرا این قدر برات عجیبه؟ مگر وکیل و قاضی رو از یک سیاره دیگه می آرن؟ همین تو، اگه جای عاشق شدن توی راه مدرسه یا شیطنت توی خود مدرسه، عاشق درس هم نه، عاشق آینده ت بودی، یا لااقل طوری عاشق نمی شدی که قید آینده ت رو بزنی، فکر می کنی برایت وکیل شدن کاری داشت؟
داشتم همان طور ناباورانه نگاهش می کردم که گفت:
-این جوری من رو نگاه نکن. چرا این قدر خودت رو دست کم می گیری؟ اگه یه خورده پشتکار داشتی، البته فقط تو رو نمی گم، خود من، حالا چقدر وضعمون فرق می کرد؟ یا لااقل وضع روحیمون.
هنوز داشتم حرف هایش را سبک و سنگین می کردم که با با حرارت مثل کسی که چیزی کشف کرده باشد، گفت:
-اصلا چرا این به ذهنم نرسید، تو چرا نمی نویسی، ماهنوش؟
گیج گفتم:
-چی رو؟
-همین ها رو که داری می گی، چرا نمی نویسی؟
خنده ام گرفت.
-نخند به خدا شوخی نمی کنم. ببین تو وقتی یک کتاب می خونی که به نظرت واقعی می آد، چقدر به دلت می شینه. خب، تصور کن بتونی یک واقعیت رو دلنشین بنویسی. وقتی تو این قدر قشنگ و روان می تونی بیان کنی، مسلما از این بهتر هم می تونی بنویسی. اون وقت می دونی چقدر حرف هایت به دل اون هایی که اون کتاب رو می خونن می شینه؟
گیج نگاهش کردم، حتی تصورش هم برایم دور از ذهن بود، من و نوشتن کتاب؟
-ماهنوش، تو رو خدا قیافه ت رو این طوری نکن، نمی گم برو فضانوردی که! فقط می گم به جای این که به کارهایی که نکردی و ناتوانی هایت فکر کنی، به اونچه داری و کارهایی که می تونی بکنی فکر کن. من این رو از بهرام یاد گرفتم. باورت می شه توی این چند سال یه بار نشنیدم از ضعف هایش حرف بزنه؟ همیشه در مورد کارهایی که تونسته بکنه حرف می زنه، به خاطر همین هم، به خودش این قدر مطمئنه که فکر می کنه در مورد همه چی فقط کافیه بخواد تا بتونه، این رو فقط به تو نمی گم، خودم هم تصمیم دارم وقتی برگردم شروع کنم.
متحیر پرسیدم:
-چی رو؟
-می خوام بنویسم، منتها شعر، می خوام دوباره شروع کنم.
حالا یوا یواش جدی بودن حرف هایش باورم می شد، شاید هم درست می گفت، من تا آن موقع اصلا فکر نکرده بودم خوب حرف می زنم، چه برسد به این که فکر کنم می توانم خوب بنویسم. ادامه داد:
-تو توی مدرسه هم همیشه انشاهایت خوب بود، یادته؟ خانم پاک سرشت با اون لهجه بامزه ش بهت می گفت: « یزدان ستا! به تو باید دو تا بیست بدم، چون آدم هایی که خوب شلوغ می کنن و شیطنت دارند نمی تونن خوب بنویسن، ولی تو هم اون نمره ت بیسته، هم توی این.
هر دویمان با هم زدیم زیر خنده. از یادآوری آن روزها انگار خونی جوان و شاداب در رگ هایم دوید و دلم حتی برای همان خانم پاک سرشت که همیشه هر قدر هم انشایم خوب بود، باز یک جوری به من یک نیشی می زد، تنگ شد، برای آن روزهای خوب که وحشتناک ترین حادثه اش بلد نبودن درس یا گرفتن نمره کم بود و من قدرش را ندانسته بودم. صدای رعنا از لا به لای میز و نیمکت ها بیرونم کشید.
-باشه؟ شروع می کنی؟
خنده ام گرفت:
-رعنا این دیگه لج عمه نیست که دم دست باشه، زود در بیارم ...
او هم حرفم را با خنده قطع کرد:
-ببین! همین حرفت، خودت نمی فهمی یک ذوق بالا می خواد که این قدر قشنگ آدم بتونه مسائل رو به هم ربط بده، این فقط حاضرجوابی نیست ماهنوش، تو رو خدا بفهم.
با کنایه گفتم:
-رعنا جان، بگیر بخواب. امروز از صبح توی آفتاب بودی ....
برخلاف قدیم ها که زود قهر می کرد، از جا بلند شد و نشست، ولی یکدفعه گفت:
-آخ!
و دستش را روی سینه اش گذاشت.
-چی شد؟
-هیچی، نمی دونم چرا سینه م بعضی وقت ها یک جور بدی تیر می کشه. چی می گفتم؟
-خب چرا نمی ری دکتر؟
-تازگی زیاد شده، چی می گفتم؟
-برگشتیم برو دکتر. تو که اون جا برایت سخته دنبال این کارها بری، این جا برو ....
-خب، باشه عمه مهتاج، پیله نکن. چی می گفتم؟ آهان تا حالا فکر کردی که اگه این افکار الان رو پنج سال قبل داشتی زندگیت چقدر فرق می کرد؟
-خب معلومه، ولی ....
-ولی چی؟ اگه این تجربه الان تو، بتونه زندگی فقط یک دختر که توی سن اون موقع توست عوض کنه، کمه؟ نمی گم چند تا، فقط یکی. قبول نداری اون طوری دیگه زندگیت رو به قول خودت مفت نباختی؟
متحیر، حرف هایش را سبک و سنگین کردم. من تا حالا به چنین چیزی اصلا فکر نکرده بودم ولی اصرار و دلیل رعنا باعث شد فکر کنم. با خودم گفتم: « شاید این کار دست کم بتواند کمی از غم رفتن رعنا و تنهایی دوباره ام را کم کند، یعنی چیزهایی که سعی می کردم حتی به آن فکر هم نکنم.» به هر حال رعنا آن قدر دلیل آورد که متقاعدم کرد و من قول دادم که این کار را بکنم، منتها بعد از رفتن او.
هر دو دراز کشیدیم ولی من که بعد از مدت ها، یادآوری گذشته ها خلقم را تنگ و اعصابم را متشنج کرده بود، نتوانستم بخوابم. رعنا که خوابش برد، پاورچین از اتاق و آهسته از خانه بیرون آمدم و تا کنار ساحل رفتم. از جولان فکرهای جورواجور در گذشته غرق شده بودم، گذشته ای که مدت ها بود سعی داشتم از آن فرار کنم. رو به دریا با زانوهایی که در بغل گرفته بودم نشستم و بدون این که بخواهم، در صحنه های مختلفی از زندگی ام که جلوی چشمم می آمد غوطه ور شدم. صحنه هایی که برای اولین بار به جای عذاب دادن مرا به قضاوت وامی داشت. حالا دیگر آن قدر زمان گذشته بود که بتوانم فقط با خشم یا ترس یا نفرت با گذشته نگاه نکنم. در گذشته ام دست و پا می زدم و پشت سرهم چیزهایی یادم می آمد که مدت ها بود فراموشم شده بود. مثل روزی که مجبور شدم بروم دادگاه. روزی که برای اولین و آخرین بار همراه وکیلم که دوست حسام بود و خود حسام رفتم دادگاه. همان روزی که برای آخرین بار هم فرید را دیدم ....
دوباره یادم آمد که چطور وقتی از پله ها بالا می رفتم زانوهایم می لرزید و نمی دانم چرا احساس می کردم به جایی آمده ام که نمی توانم حقم را بگیرم و آزاد بشوم. شاید این احساس به خاطر حرف های وکیلم بود، چون از حرف هایش فهمیده بودم صرف این که من دیگر نمی خواهم با این آدم زندگی کنم، حالا به هر دلیلی، این حق را به عنوان یک انسان برای من به وجود نمی آورد، چون حق طلاق با مرد است!
این که مجبور شده بودم با تمام زجر روحی و جسمی ای که کشیده بودم، حقارت به دست آوردن دلیل و مدرک را هم بکشم – چون نه زن بودن، و از دست دادن بچه ام کافی بود و نه عدم رضایتم از زندگی با موجودی که خودم روزی انتخابش کرده بودم و حالا دیگر نمی خواستمش – و باید اثبات می کردم که با من مثل یک حیوان رفتار شده، و این که حرف خود من بی ارزش است، دردی فراتر از درد اصلی بود.
نمی دانم خنده دار بود یا گریه دار که قانون دایه مهربان تر از مادری بود که می خواست با اجبار و محدودیت صلاح زندگی من را برایم تشخیص بدهد.
یادم هست آن روز وقتی ته راهرو نگاهم بهش افتاد، درست مثل این که چشمم به ملکه عذاب بیفتد، بدنم یخ کرد. وحشت وجودم را پر کرد و زانوهایم سست شد و با این که تنها نبودم، بی اراده قدم هایم کند شد. دلم می خواست خودم را پنهان کنم و پشت کسی پناه بگیرم و از آن جا فرار کنم. و تازه آن روز فهمیدم چقدر از او نفرت دارم، نفرتی آمیخته به وحشت که باعث شد لرزان و زیر لب، ناخودآگاه بگویم:
-وای حسام! داره می آد.
و حسام با غیظ گفت:
-خودت رو جمع و جور کن، خوب بیاد!
یاد آن لحظه ها به من احساس خواری و درماندگی می داد و در عین حال، حالا به این فکر می کردم که آیا آدم ها می توانند خودشان را جای دیگری بگذارند؟ اگر روزی دنیا طوری بشود که آدم ها رنج دیگری را مثل رنج خود حس کنند، دنیا بهشت می شود ولی این آرزویی خام و احمقانه بیشتر نیست. آیا یک مرد می تواند وحشت و درد غیرقابل تحمل یک زن را که از دست یک مرد حیوان صفت کتک خورده حس کند؟ و آیا زخم های روح چاک چاک شده اش را حس می کنند که درد خیانت و نامردی را چشیده، بی آن که دستش به جایی بند باشد؟
همان طور که من آن روز وقتی فرید را دیدم، ناخودآگاه یاد تمام نامردی ها و بی شرافتی هایش افتادم، بی شرافتی هایی که حس کردم، فهمیدم و باور کردم، بی آن که کاری از دستم برآید. یاد دروغ هایی که می گفت و عذاب هایی که می داد، یاد سیلی های وحشیانه ای که چشم هایم را تار می کرد، یاد صدای نفرت انگیزش که نعره هایی گوشخراش می شد، یاد لحظه هایی که اصلا حس نمی کرد نه با یک زن، دست کم با یک انسان درگیر شده. یاد این که جدای درد جسمم، زجر روحی را که می شکست و خرد می شد به دوش کشیده بودم و او چطور از من عزت نفسم را، غرورم را و اعتماد به نفسم را گرفته بود و از من تفاله ای حقیر و بی مقدار ساخته بود.
او مرا کشته بود، روحم را کشته بود و من از متنفر بودم و آن وقت، تازه فهمیده بودم کسی به این حرف ها گوش نمی دهد! شاید اگر مرده بودم یا نعشم گوشه ای تکه پاره افتاده بود، کسی به فکر می افتاد حقم را بگیرد، آن هم اگر ثابت می شد! ولی حالا که راه می رفتم، که ظاهرم هنوز آدم بودم ....
شاید برای همین باور کردم این جا آن قدر که به حقوق مرده ها توجه می شود، زنده ها در احقاق حقوقشان موفق نیستند و به حالشان دل نمی سوزانند و چقدر باور این حقایق از تحمل درد های دیگر تلخ تر بود. دوباره به گذشته و آن راهروی دلگیر لعنتی برگشتم و باز به یاد آوردم که وقتی برای آخرین بار دیدمش با چشم هایی درنده به سمت من می آمد و من بی اختیار و با التماس دوباره گفتم:
-حسام! ....
و این بار دیگر حسام جوابی نداد، تنها بی حرف جلویم ایستاد و آقای ظهیر بود که جلوی او را گرفت، وقتی رو به من کرد و با پرخاش گفت:
-به چه حقی با این مرتیکه راه افتادی دوره؟
حسام قاطع و محکم گفت:
-مثل آدم حرف بزن، این یک. بعد از آن من از طرف عمو همه کاره ش هستم و ایشون هم وکیل قانونیشون هستند. حرفی دارین با ایشون بزنین.
با گستاخی فریاد زد:
-وکیلش؟! من هنوز اون قدر بی ناموس نشده م که یک نره خر دنبال زنم راه بیفته، چه برسه دو تا!
حسام با پوزخندی عصبی حرف آقای ظهیر را که به آرامش دعوتش می کرد، قطع کرد و گفت:
-فقط اون قدر بی ناموسی که زورت رو به یک زن نشون بدی، نه؟!
آن وقت بود که مثل مجنون ها کف بر لب آورده حسام حمله کرد ولی این بار قبل از این که ضربه بزند، مشت محکمی که خورد صورتش را پر از خون کرد. و باز آن لحظه به جای این که حتی کمی متاسف بشوم، ناباورانه حس کردم دلم خنک شد. حالا که دیگر خودم طرف دعوا نبودم و مثل یک تماشاچی نگاهش می کردم، بیش تر زشتی و نفرت انگیزی هویت و باطنش برایم مشخص می شد. من با کی زندگی کرده بودم؟ عاشق کی شده بودم؟ خدایا من بچه چه کسی را داشتم در وجودم می پروراندم؟!
وقتی مثل عنکبوتی نفرت انگیز لا به لای مردم و مامورها که دورش می کردند دست و پا می زد، فحش هایی رکیک را هم عربده زنان نثار من و حسام می کرد، نثار ناموسی که ادعا داشت نسبت بهش غیرت دارد، آن هم جلوی چشم یک جمعیت از مردهای ناآشنا و غریبه!
برای یک لحظه چنان به وضوح صحنه آن راهروی دلگیر جلوی چشمم زنده شد و جان گرفت که حس می کردم از شدت نفرت حال تهوع دارم، سرم را بی اختیار روی زانویم گذاشتم و شنیدم:
-چیه باز عزا گرفته ای؟! تلگراف زدن کشتی هایت غرق شده ن. ماتم گرفته ای؟
حسام بود. به روی خودم نیاوردم.
-سرکار خانم با شما بودم!
بی حوصله گفتم:
-دلم گرفته.
-ای بابا این دل هم دیگه واسه تو دل نمی شه. تنظیمش به هم خورده، رفتیم تهران یک تون آپ ببرش، ضرر نداره.
به دریا خیره شدم و سکوت کردم. گفت:
-اگه دروغ می گم، بگو دروغ می گی. بابا دلی که دم به دم بگیره مثل موتور ماشین من که دم به دم ریپ می زنه، یک مرگ اساسیش هست. رفتیم تهران بیا یه سر تو رو هم ببرم پیش حسین مکانیک، بلکه درست شد.
حالا آمده بود روبروی من دست به کمر و خندان ایستاده بود و شیشه نوشابه ای را که دستش بود و محکم تکان می داد. باز با اخم رویم را برگرداندم و عصبی لبم را گاز گرفتم. یکدفعه صدایی وحشتناک از جا پراندم، بی اختیار جیغ زدم و از جا بلند شدم که صدای خنده حسام و بعد آب سردی که با فشار به سر و رویم پاشیده می شد، متحیرم کرد، شاید یکی – دو ثانیه طول کشید تا بفهممم چی شده. وقتی چشمم حسام افتاد، که قهقهه زنان سر شیشه نوشابه را به سمت من گرفته بود، از عصبانیت دیوانه شدم، خم شدم، کفشم را برداشتم و دویدم. او فرار کرد و من به دنبالش. با تمام عصبانیتم و با تمام سعی ای که کردم خیلی نتوانستم بدوم، زود نفس هایم به شماره افتاد، مدت ها بود ندویده بودم، آن هم به سرعت و با هیجان. مجبور شدم بایستم و حسام جلوتر ایستاد. او هم نفس نفس می زد ولی همچنان خندان گفت:
-پس چی شد؟ چرا وایسادی؟
نفس زنان در حالی که دستم روی قلبم بود، نشستم و گفتم:
-نفسم گرفت، اگر نه ...
کفشم را محکم به طرفش پرت کردم، لنگه کفش را در هوا گرفت و خندان به طرفم آمد.
-دست شما درد نکنه، جای تشکر لنگه کفش پرت می کنی، آره؟
-تشکر؟!
-آره دیگه بد کردم، جای حسین مکانیک خودم اقدام کردم؟ شدم تون آپ؟
خنده ام گرفت. نفس نفس می زد و می خندید:
-به خدا بی شوخی می گم، جان ماهنوش، آدم نفسش بگیره بهتر نیست، تا دلش؟ بببین، نفس که بگیره یا مثل الان جنابعالی ولو می شه یا که نه، نفسه کاملا گرفته و فاتحه والسلام. ولی هی دلم گرفت و دلم داره می گیره و ... چه می دونم این ادا و اطوارها که شما زنا بلدین، نه هیچ وقت کار ماها رو راه می ندازه، نه کار خود شماها رو. همین کارها رو می کنین که روتون حساب نمی کنن دیگه، می گن زن ها فلاننن و چنانن. شماها باید تمرین کنین به جای دل لامذهبتون که دم به دم می گیره، امید خدا نفس هاتون بگیره که ....
دوباره بی اختیار از جایم بلند شدم و با تمام توان شروع به دویدن کردم و این بار از قرار فهمید که واقعا کفرم درآمده چون دوید توی دریا و من تازه وقتی تا مچ در آب رفتم، ایستادم و نمی دانم از خنکی آب بود یا دویدن سریع یا صدای خنده های حسام که به جای عصبانیت، احساس هیجان شیرینی توام با آرامش بهم دست داد و فکر کردم، راست می گوید، چقدر بهتر است که نفس آدم بگیرد تا دلش. ولی نخواستم حالم را بفهمد. پشتم را کردم و به سمت خانه برمی گشتم که فریاد زد:
-خواهش می کنم، خانم قابل شما را نداشت. چیزی نبود، فقط یکی از سر شمع ها اتصالی پیدا کرده بود. حالا آخه این همه تشکر برای چیه؟ آدم شرمنده می شه.
از شنیدن صدایش این بار دیگر نتوانستم جلوی خنده از ته دلم را بگیرم، خدا را شکر می کردم که اگر هنوز نفسم بند نیامده یا دلم دم به دم می گیرد، ولی این جا هستم. این جا و خوشبخت! .... صدای رعنا که همراه کیمیا به طرفم می آمد باعث شد سرم را بلند کنم و با شوق به سمت کیمیا بدوم و همه تلخی هاییی که به یاد آورده بودم فراموش کنم و دیگر نه دلم گرفته بود و نه نفسم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل دهم

آن سال، تحویل سال نزدیک نیمه شب بود. بعد از سال ها با قلبی آرام و پر از عشق در شادی ای که دوست های حسام برپا کرده بودند و کنار سفرۀ هفت سینی که با سلیقۀ رعنا چیده شده بود، نشسته بودم و کیمیا را که برای اولین بار رعنا تا این ساعت بیدار نگه داشته بود، در بغل داشتم. با چه آرامشی از ته دل خدا را شکر می کردم که از جهنمی که روحم را سوزانده بود، قبل از خاکستر شدن، نجاتم داده و من این جا بودم، کنار عزیزانم. حالا دیگر از بازی روزگار آموخته بودم برای آنچه دارم شاکر باشم و راضی، و نه برای آنچه نداشتم ناراضی و طلبکار! بی اختیار وقتی دعای تحویل سال را که از تلویزیون پخش می شد همه با هم و زمزمه کنان خواندند، اشک هایم سرازیر شد و ملتمسانه از خدا خواستم این آرامش و خوشبختی را دیگر از من نگیرد و آن قدر منقلب شدم که نتوانستم پایین بمانم. دوست داشتم تنها باشم و با نگاه به دریا که زیر نور کم سوی ماه می درخشید با خدا حرف بزنم و بخواهم بهم فرصت جبران گذشته ام را بدهد و دیگر از خانواده ام جدایم نکند. خانواده ای که حالا تک تکشان را همان طور که بودند دوست داشتم و می خواستم.
باز شدن در اتاق و وارد شدن آهستۀ رعنا مرا به زمان حال برگرداند. بعد از این که کیمیا را خواباند او هم کنار پنجره آمد و دوباره دست در گردنم انداخت، صورتم را بوسید و سال نو را تبریک گفت و گفت:
-ماهنوش، نمی دونی بعد از چند سال چقدر خوشحالم که امشب این جا و پیش شماها هستم.
گفتم:
-تو که از راه دور اومدی، ببین من که همین جا بودم و دور چقدر خوشحالم.
خندید و گفت:
-پس چرا حالا که نزدیکی باز اومدی دور؟
و به اتاق و پنجره اشاره کرد و ادامه داد:
-شاید باز چند سال دیگه نتونیم شب عید پیش هم باشیم، نگیر بخواب.
-خواب؟ مگه دیوونه م؟
-پس بریم پایین؟
-بریم.
هر دو آرام صورت کیمیا را بوسیدیم و داشتیم آهسته از اتاق بیرون می آمدیم که توی سر و صدای ساز و آوازی که از پایین می آمد غرق شدیم. یاد شب اول افتادم که این صدا را شنیده و از اتاق بیرون آمده بودم.
این بار با آهنگی تقریبا شاد و با صدایی گرم « الهۀ ناز » را می خواند. بی اختیار دست رعنا را کشیدم و گفتم:
-صبر کن الان باز وسط شعر این آقاهه می ریم حواسش پرت می شه.
رعنا با خنده و شوخی گفت:
-نه اون دفعه داشت « تو ای پری کجایی » رو می خوند، یکدفعه توی تاریک روشن پله چشمش به تو افتاد فکر کرد پری از آسمون اومده پایین، اما حالا دیگه می دونه دو تا الهه با هم از آسمون نمی آن پایین!
هر دو خندیدیم و از پله ها سرازیر شدیم ولی حدس من تقریبا درست از آب درآمد، منتها با این فرق که آن آقا که حالا می دانستم اسمش شهاب است، این بار چشم هایش بسته نبود و داشت پله ها را نگاه می کرد. و این بار شعرش را هم قطع نکرد و همان طور که می خواند:
« تو الهۀ نازی در بزمم بنشین ...»
نگاهش در چشم هایم ماند تا به آخر پله ها رسیدیم. به همین خاطر هم باز همه رویشان به سمت ما برگشت و من با این که رعنا کنارم بود، باز دستپاچه شدم، به جای نشستن، رفتم به آشپزخانه و غرغرکنان به رعنا گفتم:
-هی بهت می گم وسط شعرشه مثل اون دفعه می شه گوش نمی دی، دیدی چه جوری نگاه کرد؟ حالا فکر می کنه من مخصوصا وسط شعر خوندنش هی راه پله ها رو گز می کنم دیگه!
رعنا با نگاهی پر از شیطنت گفت:
-والله، من فقط فهمیدم از این پله گز کردن تا وقتی به طرف پایین باشه، ناراحت که نمی شه هیچ، خوشحالم می شه. مگر ندیدی گفت در بزممم بنشین.
چپ چپ نگاهش کردم و همان طور که چای می ریختم، گفتم:
-رعنا، حرف بی معنی نزن، چایی می خوری؟
-به جان ماهنوش ....
دوباره چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
-می گم به جان ماهنوش، آخه تو وقتی از پله ها بالا می ری که قیافه ش رو نمی بینی، می بینی؟ ولی من دیدم. با دقت هم دیدم.
نمی دانم چه چیز در حرف زدنش مرا یاد عمه انداخت که بی اختیار خندیدم و گفتم:
-ا ... گمشو رعنا، این طوری حرف نزن می شی مثل عمه!
حرفمان را آمدن حسام قطع کرد، گفت:
-هان؟ چیه باز؟ عمه چی؟ این جام دست از سر عمه برنمی دارین؟ آخه شماها عقلتون کم نیست شب سال نویی اومدین پشت سر عمۀ نازنین من حرف می زنین؟
رعنا خندان گفت:
-پشت سرش حرف نمی زدیم، ذکر خیرشون بود، داریم چایی می خوریم، الان می آییم.
حسام گفت:
-فقط می خورین؟ بی معرفت ها نمی شه یک سینی چایی هم برای ما بریزین؟
رعنا گفت:
-یک سینی؟
-نه، یعنی ده – بیست تا لیوان.
وقتی رعنا با اشاره سر جواب مثبت داد، حسام خوشحال برگشت و رفت. رعنا رو به من گفت:
-الهه خانم! من چایی بریزم شما می برین؟
با لحن خودش گفتم:
-نه عمه خانم، شما ببرین.
هر دو خندیدیم ولی وقتی لیوان به دست همراه رعنا از آشپزخانه بیرون آمدم، بازچشمم اول به چشم همان آقا افتاد که نگاهش به در آشپزخانه بود، اما این بار سرش را فوری چرخاند و به جای او رعنا آهسته رو برگرداند و نگاهی با نمک و معنی دار کرد.
این شد که بدون این که بنشینم از پله ها بالا رفتم و دیگر هر چه رعنا اصرار کرد پایین نرفتم. و آن شب هم باز با شنیدن صدای ساز و آوازشان که تا نزدیک صبح طول کشید خوابم برد.

******
دو روز بعد، هنوز ما خواب بودیم که مادر و بقیه آمدند، با هیاهو و سر و صدا و سرحال. معلوم بود باز طبق نظر عمه صبح زود، بعد از نماز راه افتاده بودند. وقتی با هیاهویی که از پایین می آمد بیدار شدم، درست احساسی که در خانه خودمان داشتم پیدا کردم. و فکر کردم هیجان شنیدن این هیاهوی آشنا برایم چقدر دوست داشتنی است.
و عجیب تر این که حتی از شنیدن غرغرهای عمه و صدای معترض همیشگی اش هم خوشحال بودم. بعد از چند روز سکوت، دوباره شنیدن این سر و صدا چقدر دلنشین بود، خصوصا شلوغی ای که مهشید بر سر تصاحب اتاقی که می خواست راه انداخته بود. دقیقا یک روز طول کشید تا اوضاع سر و سامان گرفت و همه بالاخره به قول حسام برای خودشان یک متر جا پیدا کردند.
و به چشم به هم زدنی یازده روز باقیمانده گذشت. یازده روزی که شاید بعد از سال ها همه ما کنار هم بودیم چون مهتاب، بزرگترین خواهرم، و مینا، خواهر رعنا، هم از روز چهارم عید همراه شوهر و بچه هایشان آمدند و من باز هم ناچار شدم با تمام شعفی که از دیدنشان پیدا کردم به خودم اعتراف کنم هنوز هم احساسم به آن ها احساسی خواهرانه نیست. چون خواهرهایم برایم ناشناس بودند، حرفی برای گفتن با آن ها نداشتم و از علایق و حرف هایشان سر در نمی آوردم، دنیای هر کدامشان به نوعی برای من غریبه بود و این غریبگی حال و هوا مرا از آن ها دور می کرد. درست مثل سال های بچگی ام. دوستشان داشتم، از دیدنشان خوشحال بودم ولی نسبت به هیچ کدام از اعضای خانواده ام با همه محبتی که داشتم، آن حس عشق و محبت خواهرانه را که به رعنا داشتم، نداشتم و این چیزی بود که هنوز هم بعد از سال ها رنجم می داد. این که خواهرهای بزرگم برایم خانم های محترمی هستند که نمی توانم با آن ها ارتباط برقرار کنم، برایم ناراحت کننده بود. و رنج می کشیدم. رنجی که حضور رعنا و وجود کیمیا نمی گذاشت طولانی بشود و من باز مثل سال های قبل بدون این که جواب یا راه حلی برای این درد کهنه پیدا کنم با کیمیا همراه می شدم و به خودم می قبولاندم که مهم نیست که من با خواهرهایم غریبه ام، مهم این است که با همه غریبگی دوستشان دارم و دوستم دارند.
روزگار با آدم چه بازی ها که نمی کند. روزی فکر می کردم خوشبختی حتما یک جایی بیرون از این جمع است که در انتظار من است و حالا، فقط از این که کنار من بودند خوشبخت بودم! حتی غرغرهای عمه که دوست مثل سال ها قبل روی تشکچه اش چهار زانو نشسته بود و همه را چهار چشمی زیر نظر داشت، برایم قشنگ بود، چون یادم می انداخت که کنار خانواده ام هستم.
و این طوری بود که مثل برق تعطیلات تمام شد. فردای آن روز سیزده بدر بود و ما قرار بود دو روز بعد به تهران برگردیم.

******
روز سیزده بدر، دوست های حسام کنار ساحل آتش روشن کردند، صدای خنده و هیاهویشان از آن جا تا توی خانه می آمد. من کنار شومینه نشسته بودم و خانواده ام را نگاه می کردم و بی آن که بخواهم در فکر غوطه می خوردم. مادر و پدر و خاله و عمویم کنار هم نشسته بودند. از بچگی همیشه این چهار نفر را کنار هم دیده بودم. اما حالا بدون این که بخواهم وقتی نگاهم از چهره هایشان می گذشت خصوصیات روحیشان برایم تداعی می شد. خاله ناهید با همه شباهت ظاهری، برعکس مادر، سر و زبان دار بود. بچه که بودم همیشه فکر می کردم خاله ناهید باید زن پدرم می شد، چون همان طور که عنان زندگی مادی خانواده دست پدرم بود امور داخلی خانه هم دست خاله ناهید بود.
عمو منصور با موهایی که دیگر بیش ترش سفید شده بود و با چهره ای همیشه گشاده، آرام و مهربان درست مثل مادرم بود، مادری که من همیشه او را در تصورم مثل موم نرم می دیدم، بی صدا، آرام و مطیع، برخلاف پدرم. تا به آن سن هنوز ندیده بودم که مادرم مخالف حرف پدر حرفی بزند یا اصلا حرفی بزند، همیشه در نگاه و رفتار تسلیم محض بود و این چیزی بود که همان قدر که شاید پدرم را شیفته او کرده بود، مرا از مادر می رنجاند. از سکوت دائمی بره وار او در مقابل دیگران، از پدر گرفته تا عمه و حتی بچه های خودش، همیشه رنج می بردم. دوست داشتم مادرم مثل خاله ناهید باشد. خاله هم زن دریده یا گستاخی نبود، منتها در کمال ادب از حق خودش و بچه هایش دفاع می کرد و مثل مادر راه حل همه چیز را به سکوت واگذار نمی کرد و این همیشه باعث می شد که من وقتی مشکلی داشتم به جای مادرم سراغ خاله ناهید بروم.
در این فکرها بودم که بی این که بخواهم صدای عمه در گوشم نشست و با حرف هایش همراه شدم، باز هم داشت داستان پیوند مادرم را نقل می کرد، همیشه و برای هردامادی یک بار مفصل تعریف می کرد. این بار هم داشت با طمانینه داستان ازدواج مادر و خاله را برای شوهر مهرنوش بازگو می کرد:
-والله، قدیما این قدر اعتقادها سست نبود، مردم که نذر می کردند خاطر جمع حاجت می گرفتند، چون شک نمی آوردند. همان سال ها حصبه آمده بود، دور از جانش، آقا منصور رو به قبله کرده بودیم، دیگه زبونم لال این قدر حالش بد شده بود که همسایه ها رفتن آب تربت آوردن حلقش کنند، من هم که چشمم بود و این دو تا برادر، یکدفعه دلم شکست، دم غروبی بود، زدم بیرون و گریه کنان رفتم سید نصرالدین، همان جا نذر کردم آقا منصور خوب بشه بریم پابوس آقا امام رضا علیه السلام.
-حالا اون روزها که سفر مثل الان راحت نبود. ولی همین که آقا منصور از جا بلند شد، من پام رو توی یک کفش کردم که باید بریم پابوس آقا. آقا جون نیت باید پاک باشه، حتما آقام ما رو طلبیده بود که راه افتادیم.
-همین که رسیدیم وادی السلام، تا چشمم به گنبد خورد، خدا شاهده به دلم افتاد، گفتم آقا، منصور رو شفا دادی، آوردم پابوس، حالا سر و سامونش رو هم خودت بده. خدا شاهده ما اینو گفتیم، همون فرداش که رفتیم حرم، من دم سقا خانه منتظر بودم منصور یک لیوان آب بیاره، ناغافل چشمم افتاد به یک دختر خانمی که همین ناهید خانم باشه، داشت سر حوض دست می شست، یکدفعه انگار دلم رفت. همان موقع منصور خان رسید، تا گفت آبجی، گفتم حرفت نباشه دنبال من بیا. خلاصه رفتیم جلو و با خدا بیامرز مادرش حال و احوال کردم و نیتم رو گفتم. یادته ناهید خانم؟ خدا رحمتش کنه، خندید و گفت ما خودمون هم زواریم، اهل مشهد نیستیم، از اصفهان آمده ایم پابوس. گفتم امر، امر خیره، اجازه بدین شب بیایم مسافر خونه تون از جهت آشنایی ... و ...
-دیگه مادر جونم برایت بگه، رفتیم و همان جا توی مشهد قول و قرارها رو گذاشتیم که برگشتیم تهران، ماه صفر تموم شد بریم اصفهان و دیگه ....
باز هم، مثل همیشه عمه هیچ اشاره ای به ازدواج مادر و پدر نکرد، قدیم ها از این کارش حرص می خوردم ولی حالا به نوعی می توانم احساسش را درک کنم. حتی دلم هم برایش می سوزد. عمه هیچ وقت در مورد این که خودش هم نامزدی داشته، حرفی نمی زد و نمی گفت که آن زمان خودش هم سه سال نامزد عقد کرده پسرعمویش بوده که هر بار به خاطر فوت یکی از اقوام و آخر سر فوت پدربزرگ در اثر حصبه و چند تا از فامیل ها عروسیشان به تعویق افتاده بوده و نگفت که دخترعموی پدر یا خواهر شوهر عمه هم نامزد نشان کردۀ پدر بوده ولی وقتی که برای خواستگاری عمو منصور به اصفهان رفته بوده اند و پدر، مادرم را که خواهر کوچک تر خاله ناهید بوده و آن موقع تنها پانزده سال داشته دیده بوده، چنان عاشق و شیدا شده بوده که با وجود تمام مخالفت های خانوادۀ خودش و خانوادۀ مادرم که معتقد بودند دو تا خواهر نباید جاری بشوند، نامزدی خودش را با دخترعمویش به هم زده بوده و همین امر باعث شده بوده که پسرعمویش یا در حقیقت شوهر عمه بعد از چهار سال در مقابله به مثلی عمه را طلاق بدهد.
و عمۀ بی چاره بعد از آن دیگر هیچ وقت ازدواج نکرد و از همان زمان به وسواس پناه برد و به نوعی تارک دنیا شد. نمی دانم شاید هیچ وقت هم هیچ کس نفهمیده بود که عمه از بس که شوهرش را دوست داشته باشد به خواستگاری اش نرفت؟ هر چه بود عمه این گناه را به جای آن که پدرم را مقصر بداند هیچ وقت به مادر بی چارۀ من نمی بخشید. و من همیشه احساس می کردم آن همه احترام و عزتی که پدرم برای عمه قائل بود، برخلاف گفته های عمه، به خاطر زحمت هایی نبود که عمه برای پدر و عمو کشیده بود، بلکه به خاطر عذاب وجدانی بود که پدر را رها نمی کرد، اما هیچ وقت نفهمیدم که این همه کوتاه آمدن مادرم به خاطر چیست، به خاطر عشقی که پدرم داشت یا او هم به خاطر آنچه پیش آمده بود به نوعی احساس گناه می کرد؟
یاد حرف حسام افتادم:
-ما جد اندر جد عاشق پیشه ایم!
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها