بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #121  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت/رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم




راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت




دزدی عزم کرد که کمند بر کنگره کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانه او خَزَد. مدتها غوغای این سودا در و بام دماغ دزد را گرفته بود وعای، ضمیرش از این اندیشه ممتلی، شده، طاقتش در اخفای آن برسید. همدمی موافق ندید که آن راز با او در میان نهد ، مگر کَکی، که از میان جامه خویش بیافت. گفت: «این جانور ضعیف زبان ندارد که بازگوید و اگر نیز تواند، چون میداند که من او را به خون خویش میپرورم، کی پسندد که راز من آشکار کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کلک در شلوار و سنگ در کوزه به تقاضای انتزاع، زحمت مینمود، تا این راز با او بگفت. پس شبی که قضا بر جان او شبیخون آورد، بر ارتکاب آن خطر چنان متحرّض، شد که خود را به فنون حَیل در سرای خسرو انداخت. اتفاقا خوابگاه را از حضور خادمان خالی یافت. به زیر تخت پنهان شد و تقدیر رخت سیاست از بهر او مینشاند. خسرو درآمد و بر تخت رفت. راست که بر عزم خواب سر بر بالین نهاد. کَک از جامه دزد به جامه خواب خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال آورد. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطف جامه خواب نیک طلب کردند. کَکی بیرون جست و زیر تخت شد. در جستن کَک، دزد را یافتند و حکم سیاست بر وی براندند. این افسانه از هر آن گفتم تا بدانی راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت.

[مرزبان نامه، ص202]

رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم



مرد عطاری بوده که نیمه های شب، دل درد شدیدی میگرد. همسایه هایش جمع میشوند و یکی از آنها که از طبابت سررشته ای داشته رو میکند به همسر مرد عطار و میگوید: «نبات با رازیانه دم کنید و بخوردش دهید تا دل دردش خوب شود.» زن عطار هم بلند میشود و در همان نصب شبی میافتند میان آبادی از این خانه به آن خانه و از آن خانه به این خانه دنبال رازیانه میگردد. ولی پیدا نمیکند و دست خالی بازمیگردد. یک نفر از کسانی که آنجا بوده میگوید: «ای بابا! شما خودتان چطور عطاری هستید که رازیانه ندارید؟» در این موقع مرد عطار که نمیدانسته زنش چند تا خانه را دنبال رازیانه گشته و پیدا نکرده است از این دنده به آن دنده میغلتد و میگوید:" «چرا، خودمان رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم.»

[تمثیل و مثل ، ج2، ص122]



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #122  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سبوس برو سگ را بیاور/سخنی که اثبات آن عمر یک ساله ....



سبوس برو سگ را بیاور



در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود. زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید. زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود. از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟» زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.» میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.» زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد. وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد. در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد. وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است. زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟» زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.» زن همین کارها را میکند. شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود. وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است. زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟» مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.» خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص132]

سخنی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر

رای هند را ندیمی هنرور بود. روزی در میان حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبان او گذشت که من مرغی دیده ام آتشخوار، که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی! ندمای مجلس و جلسای حضرت، جمله بر این حدیث انکار کردند و همه به تکذیب او زبان گشادند. هرچند به براهین عقل و علم جواز این معنی مینمود، سود نمیداشت و چون حوالت به خاصیت میکرد که از سر خواص و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع، آفریدگار است، جز واهب صبور و خالق مواد کس نداد. از این تفریرات هیچ مفید نمیآمد، با خود اندیشه کرد که حجاب این شبهت از پیش دیده افهام، این قوم جز به مشاهده حس بر نتوان گرفت. همان زمان از مجلس شاه بیرون رفت و روی به صوبِ بغداد نهاد و مدتی دراز منازل و مراحل مینوشت و مخاوف و مهالک میسپرد، تا آن جایگاه رسید و شتر مرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحب، خویش گردانید و سوی کشور هندوستان شد و توفیق سعادت رفیق راه او آمد تا در ضمان سلامت به نزدیک درگاه شاه آمد. شاه از آمدن او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون به خدمت پیوست، رسم دعا و ثنا را اقامت کرد. رای هند پرسید: «چندین گاه سبب غیبت چه بوده است؟» گفت: «فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیده ام.» مصدق نداشتند و از استبداعی بلیغ رفت. نخواستم که من مهذارِ، گزاف گویی و مکثار، بادپیمای باشم و نام من در جمله یافته گویان دروغ باف ترفند تراش برآید، برخاستم و به بغداد رفتم تا به بدرقه اقبال شاه و مدد همم، او به مقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتشخوار آوردم، تا آنچه از من به خبر شنیدند به عیان ببینند و نقشی که در آینه عقل ایشان مرتسّم نمیشد، از تخته حسِّ بَصَر برخوانند. رای گفت: «مرد که به پیرایه خود و سرمایه دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سختی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر.»

[مرزبان نامه، ص344]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #123  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه/طالب کند ذهن




صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه



زن و شوهری بودند که کلفت پیری داشتند. به آن مرد خواجه میگفتند، یعنی بزرگ. زن خواجه هر روز دعا میکرد که: «خدایا! دولتی زیاد به شوهر من بنده.» پیرزن میگفت: «صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر من و وای بر تو و وای بر در کوچه.» اما زن متحمل نمیشد و هر روز دعا میکرد تا اینکه خداوند دولتی زیاد به خواجه داد. خواجه اول کاری که کرد گفت: «در کوچه قدیمی، کهنه و کوتاه است و باید آنرا عوض کنیم.» رفت و آنرا خراب و عوض کرد. فردای آن روز به سراغ پیرزن کلفت رفت و گفت: «تو دیگه پیر شدی، بهتر است از خانه من بروی، باید یک کلفت جوان بیاورد.» بعد هم کلفت پیر را جواب کرد. چند روزی که گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشت است. منکه این دولت را دارم زن مقبول و با کمالی هم باید داشته باشم.» زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولی گرفت. چند مدتی که گذشت، برحسب اتفاق پیرزن خدمتکار با زن سابق خواجه در بازار برخورد کرد و به او گفت: «ای خاتون! دیدی که خواجه چه کرد؟ صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر منت و وای بر تو و وای بر در کوچه؟ حالا دیدی؟!»


[تمثیل و مثل، ج1، ص229]

طالب کند ذهن

طالب علمي مدتي پيش مولانا مجدالدين درس ميخواند و فهم نميکرد.
مولانا شرم داشت که او را منع کند.
روزي چون کتاب بگشاد نوشته بود که «قال بهزين حکيم»
او به تصحيف مي خواندبه زين چکنم.
مولانا برنجيد و گفت: به زين آن کني که کتاب در هم زني و بروي.
بيهوده دردسر ما و خود ندهي.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #124  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض عاقبت بد/عرق مولانا

عاقبت بد

فضیل بن عیاض شاگردی جوان داشت که از همه شاگردانش داناتر بود.
روزی جوان بیمار شد و هر چه درمان کرد، سودی نبخشید و به حال مرگ افتاد.
فضیل، درهنگام احتضار بر بالین وی حاضر شد و برای راحت جان دادنش ، شروع به خواندن سوره " یس" کرد. اما ناگهان جوان محتضر چشمانش را گشود و گفت: استاد! این سوره را نخوان ! فضیل، از خواندن قرآن باز ایستاد و به شاگرد خود تلقین کرد که بگو : " لا !اله الا الله"
شاگرد گفت: نمی گویم من از این کلمه بیزارم. و در همان حال دیده از جهان فروبست.
فضیل از مشاهده این وضع بسیار پریشان و ناراحت شد. برخاست و به منزل خود رفت و تا مدتی از خانه بیرون نیامد. شبی در عالم خواب دید که شاگرد جوانش را به سوی جهنم می برند.
از او پرسید: تو از بهترین و دانشمندترین شاگردان من بودی، چه شد که خداوند معرفت را از تو باز گرفت و به عاقبت بد از دنیا رفتی؟ گفت: به خاطر سه خصلت زشت اهل دوزخ شدم:
نخست آن که من، مردی سخن چین و نمام بودم و با سخنانم میان مردم اختلاف و دشمنی پدید میاوردم.
دوم آن که مردی حسود بودم. هر صاحب نعمتی را می دیدم، آرزو می کردم که خدا آن نعمت را از او باز پس گیرد.
سوم آن که شراب می خوردم، زیرا مرضی داشتم که پزشک به من گفته بود باید هر سال یک جام شراب بنوشی و گرنه این بیماری در وجود تو باقی خواهد ماند. من نیز، به خوردن شراب ادامه دادم.
به این سه دلیل بود که بدعاقبت شدم و با آن وضع از دنیا رفتم.

عرق مولانا


مولانا عضدالدين سخت سياه چرده بود.
شبي مست در حجره رفت شيشيه مداد از ديوار آويخته بود درش بر آن زد و بشکست.
فرجي سپيد داشت، پشتش سياه شد. صبح فرجي را پوشيد و آن ساهي نديد و به دستگاه مولانا قطب الدين شيرازي رفت. اصحاب او را يا نظر اوردند. يکي گفت: اين چه رسواييست؟
ديگري گفت: اين رسوايي نيست عرق مولاناست.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:42 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها