بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سه تار
نويسنده : جلال آل احمد

11

آرزوي قدرت
زيره چي هنوز از پله ها ي سر بازار بالا نرفته بود و خودش را به خيابان
نرساند ه بود كه باز به يكي از اين تفنگ به دوش ها برخورد و بيش تر
ناراحت شد .تجارت خانه اي كه زير ه چي در آن كار مي كرد همان سر
بازار بود و او از تجارت خانه كه مي در مي آمد مي خواست به تلگراف خانه برود
و همان از در تجارت خانه كه بيرون مي آمد باز ناراحت شده بود . از اين
كه نمي توانست حروف ماشين شده ي تلگراف را بخواند با غصه اش
شده بود . ولي اين غصه اش را زود فراموش كرد و به سرباز تفنگ به دوش
فكر مي كرد كه فكرش را ناراحت تر كرده بود .
زيره چي مدت ها بود هر وقت در كوچه و خيابان چشمش به تفنگ
روي دوش يك سرباز يا ژاندارم مي افتاد ناراحت مي شد .و خودش هم
نمي فهميد چرا.يعني ناراحت كه نمي شد اضطراب مخصوصي به اودست
مي داد و چندشش مي شد . رنگش مي پريد و چند دقيقه اي مي ايستاد و يا
دنبال آن سرباز يا ژاندارم چند قدم مي رفت وبعد هم اگر واقعه اي اتفاق
نمي افتاد و چيزي او را به حال خودش باز نمي گرداند معلوم نبود تا چه
وقت به همان حال مي ماند و به تفنگ روي دوش آن سرباز يا ژاندارم
مات زده نگاه مي كرد .
در اين گونه مواقع زيره چي پس از اين كه به حال خود باز مي گشت و
مي خواست دنبال كار خودبرود تصميم مي گرفت و بعد
در باره ي اين مساله فكر مي كرد و سرانجام به نتيجه اي برسد . يعني فكر كند كه
چرا هر وقت چشمش به يك تفنگ مي افتد اين طور از خود بي
خود مي شود ؟ اضطرابي به او دست مي دهد و دست ودلش هم مي لرزد ؟
و خودش را فراموش مي كند.
زيره چي مي خواست اولا بداند چرا اين حالت به او دست مي دهد و بعد
بفهمد كه اصلا در چنين مواقعي چه طور مي شد ؟ چه حالتي به او
دست مي دهد ؟ اميد انتظار وحشت ترس يا آرزو... و سرانجام وقتي
چشمش به يك تفنگ مي افتد چه جور مي شود ؟ چه چيزش مي شود ؟اين را
مي خواست بداند .
يك بار با يكي از رفقاي خود در خيابان شاه آباد به يكي از همين
تفنگ به دوش ها برخوردند .او باز بي اختيار شد وقدم هايش خودبه خود
آهسته گرديد و مات ومبهوت به تفنگ نو براق روي دوش نظامي زل زده بود
و نگاه مي كرد . وقتي رفيقش كه از او جلو افتاده بود ملتفت شد
برگشت بازوي اورا گرفت و با خود كشيد و دوباره راهش انداخت و
او خود به خود وبي اين كه رفيقش چيزي از او بپرسد در تفسيراين
حركت غير عادي گفته بود :
- ديدي چه تفنگ قشنگي بود ؟!
وقتي اين حرف را زده بود هنوزاز زير گوش آن كه تفنگ به دوش
داشت دور نشده بودند و آن نظامي كه خود تفنگ داشتن وادارش
مي كرد خيلي بدگمان باشد ناچار به اين حرف او با بدگماني نگريسته بود
و او وقتي با رفيقش دور شده بود مدتي پاشنه ي پاي آن ها را با
كنجكاوي و انزجار نگريسته بود . رفيقش بعد وقتي كه خواستند پايين
لاله زار از هم جدا شوند اين را برايش گفت . گفت كه نظامي چه طور
آن ها را با بد گماني نگاه كرده بود ...
زيره چي همان طور كه از پياده روي ناصر خسرو به زحمت به سمت بالا
مي رفت و از ميان مردمي كه شانه به شانه ي هم وبا عجله مي آمدند و
مي رفتند مي گذشت به همين فكر مي كرد . فقط در همان دقيقه اي كه
چنين برخوردهايي دست مي داد ممكن بود عاقبت اين تصميم را عملي كرد .
خود او اين را سرانجام فهميده بود وروي همين اصل تصميم گرفته بود
امروز چنين فرصتي دست داد از فرورفتن در آن حالت جذبه و شوقي كه فكر
اورا به خود مصروف مي داشت ودر فراموشي گمشن مي كرد اجتناب كند
كمي هوشيارتر باشد تا بتواند دست آخر تصميم خود را عملي كند .
تازه به شمس الاماره رسيده بود كه باز به يك جفت از اين تفنگدارها
برخورد .آن ها وسط خيابان بود ند و او از پياده رو مي رفت .
خواست به آن سمت برود ولي خيابان خيلي شلوغ بود و او ترسيد .و
گذشته از آن يك رديف ماشين و اتوبوس ميان او و تفنگ به دوش ها
فاصله شدند و او ناچار از تصميم خود منصرف گشت . و همان طور كه
مي رفت دنباله ي افكار خود را نيز رها نمي كرد .
زيره چي وقتي بچه بود يك روز كه خانه خلوت بود و او توي بساط
خرد ه ريز عمويش مي گشت يك سر نيزه زنگ زده كج مثل
چاقوهاي ضامن دار ولي خيلي بلند تر پيدا كرده بود . عمويش مي گفتند
وقتي او هنوز بچه بوده است خودش را چيز خور كرده بود و يك روز
صبح نعش سياه شده و از شكل برگشته ي اورا پشت در بسته ي اتاقش
يافته بودند .خود او هيچ خاطره اي از عمويش نداشت و عاقبت هم
نفهميد كه چرا خودش را چيز خور كرده بوده است .ولي از وقتي كه آن
سر نيزه را پيدا كرده بود نمي دانست چرا در فكرش هي سعي مي كرد ميان
اين سر نيزه كج و زنگ زده و چيز خور شدن عمويش رابطه اي پيدا كند .
نمي دانست چرا آن اوايل هر وقت چشمش به سر نيزه اش مي افتاد
توي فكر عمويش مي رفت .يادش بود در همان اوان كه پدرش او را از
مدرسه در آورده بود وبه بازار گذاشته بود مي خواست از پدرش بپرسد
كه چرا عمو خودش را با سر نيزه اش نكشته بوده كه زود تر راحت شود و
چرا خودش را چيز خور كرده بود ه و از شكل انداخته است ؟ ولي از ترس
اين كه مبادا پدرش بفهمد سرنيزه عمويش را برداشته از
اين سوال در گذشته بود .
زيره چي به قدري در افكار خود و خاطرات كودكي فرو رفته
بودكه ملتفت نشد از پهلوي يك جفت تفنگ به دوش ديگر رد شده
است . و همان طور كه از پياده رو خيلي آهسته مي گذشت در افكارخود
نيز غوطه مي خورد .
دنباله ي افكارش داشت خيلي دراز مي شد . هنوز به باب همايون
نرسيده بود .پياده رو هنوز شلوغ بود و او از فكري به فكر ديگر مي پريد .
زيره چي مدت ها بود كه زن گرفته بود و حالا سه تا بچه داشت ولي هنوز
سر نيزه ي كج عمويش را توي صندوقچه ي بساط خرده ريز خود حفظ كرده
بود و هر وقت فرصت مي كرد و زن و بچه اش خانه نبودند مي رفت سر صندوق
درش مي آورد و مدتي به دسته و تيغ ي آن ور مي رفت . به دقت پاكش مي كرد
كه ديگر زنگ نزند .
اما امروز كه ورقه ي تلگراف تجارت خانه را به تلگراف خانه مي برد تا براي هند
مخابره كند وقتي ديد ديگر نمي تواند حروف لاتين را بخواند باز دلش تنگ شد .
اگر هم مي توانست مثل پيش الفباي فرنگي روي ورقه را بخواند معني آن را نمي دانست .
زيره چي از باب همايون مدتي بود كه گذشته بود و به دار الفنون چيزي نداشت .
پياده رو كم كم خلوت مي شد و او دم به دم منتظر برخورد با يك نظامي تفنگ به دوش بود .
و همان طور كه مي رفت يك بار ديگر به ياد سرنيزه ي كج خودش افتاد . وبا اين ياد آوري
همه ي خاطره هايش را كه از سر نيزه و تفنگ و خوابي كه ديده بود و نفت لامپايي كه آن روز
روي زمين ريخته بود و مادرش كه وقتي عصر برگشته بود دعوايش كرده بود به ياد آورد .
و بعد هم به خاطرش رسيد كه در اين باره تصميمي دارد كه عاقبت بايد عملي اش كند .
دم در دارالفنون در خلوتي پياده رو سرانجام به يك نظامي برخورد .
پا آهسته كرد و بي اعتنا دنبال نظامي راه افتاد .نظامي تفنگ سر نيزه دارش را
به دوش چپش انداخته بود و دستش را به سينه ي قنداق تفنگ حمايل كرده بود و از توي
مال روي خيابان كنار جوي آب روبه بالا مي رفت .و
آهسته بي اين كه توجه او را جلب كند دنبالش برود و تفنگش را درست وارسي كند
و به احساسات خودش برسد .
زيره چي گر چه از همان اول ته دلش راضي بود نبود كه كفالتش درست
شود و از خدمت نظام معافش كنند با همه ي بدگويي هايي كه ميرزاي تجارت
خانه شان از زندگي سربازخانه كرده بود او باز براي زندگي
سربازي خود خيال ها تراشيده بود ولي عاقبت از طرف
تجارت خانه هم اقدام كرده بود و او كه موقع مشمول شدنش بچه هم داشت ناچار
كفيل شناخته شد و گرچه ظاهرا راضي بود ولي باز ته دلش خيلي مايل بودكه
چند صباحي در سربازخانه زندگي كند .
او آرزو داشت از نزديك با زندگي نظاميان آشنا شود و در كنار آنها چند روزي
زندگي كند و بتواند تفنگ آنها را لمس كند و آن پوتين هاي سنگين را بپوشد .
از ورود به زندگي نظاميان يك مقصود ديگر هم داشت .اين كه بتواند سر نيزه
بي كار افتاده ي خودش را عاقبت به كاري بزند . آخر تاكي در صند وقچه اش
گرد بخورد ؟
نظامي تفنگ به دوش تا آخر حد كشيك خود را پيمود و برگشت .و چشمش به زيره چي
افتاد كه از پشت سر او مي آمد . ولي چيز ي ملتفت نشد . زيره چي دو سه قدم
ديگر رفت . بعد ايستاد . كمي صبر كرد و آن وقت برگشت و دوباره پشت سر
نظامي به راه افتاد .
باز در فكرهاي خود غوطه وربود و همچنان دنبال نظامي قدم بر مي داشت
وقتي خوب آرام شد به خودش گفت ( اين تفنگا انقد قشنگند كه آدم همين طوري
دلش مي خواد يكيش را داشته باشه ) و بعد فكر كرد كه چه خوب بود اين تفنگ
مال او بود و او مي توانست سر نيزه ي كج خودش را كه مدت ها پيش به زحمت
زنگش را پاك كرده بود سر آن بزند و روي دوشش بيندازد و...
و همين طور فكر مي كرد كه نظامي تفنگ به دوش باز برگشت و اين بار
كه اوراديد شك برش داشت . كمي او را خيره خيره نگاه كرد و بعد رفت .
زيره چي ول كن نبود . ولي ديگر اين بار نمي شد به عجله برگشت .
همان طور كه نظامي باز داشت پايين مي آمد پياده رو خلوت تر شده بود . او
صبر كرد تا نظامي دوباره به بالا برگشت و آن وقت با احتياط
نزديك شد و دنبالش افتاد .
ولي اين بار با ترس و لرز دنبال نظامي افتاد . دلش مي تپيد .خيلي دلش مي تپيد
و نمي دانست از چه مي ترسد .ولي هنوز دو قدم دنبال نظامي نرفته بود كه تفنگ
روي دوش نظامي تكان خورد و نظامي يك دفعه ايستاد ! روي پايش جور عجيبي
چرخ خورد و زيره چي تا آمد بفهمد كه چرا اين همه فحش و ناسزا مي دهد يك
پاسبان هم از راه رسيد و دوتايي او را به كلانتري بردند .زيره چي را چهارروز بعد
آزاد كردند در حالي كه او به خاطر صندوقچه ي بساط خرده ريزش بيش از هميشه مضطرب بود .
وقتي در آهنين زندان پشت سر او صدا كرد و بسته شد و او پادوي
تجارت خانه اش را ديد كه در انتظارش ايستاده روي پيشاني اش از
خجالت عرق نشست .
در شهر مدت ها بود حكومت نظامي برقرار بود و مي بايست جان و
مال مردم را از هر گونه خطر احتمالي حفظ مي كردند .زيره چي راهم لابد
به همين علت گرفته بودند .
زيره چي خيلي دلش مي خواست سوال هايش را از پادوي تجارت خانه شان
بپرسد . ولي خجالت مي كشيد . حتي از اين كه داشت هم پا را ه مي رفت
خجالت مي كشيد . حس مي كرد كه كوچك تر از او شده است .
ولي پسرك پادو گويا چيزي مي دانست و مثل كسي كه حوصله اش سر رفته باشد
و تحمل اين سكوت را نداشته باشد همان طوركه پابه پاي زيره چي مي دويد زير لب
گفت :
- پدر سگا خونه تون رو هم گشتند !
وزيره چي بي اينكه بفهمد چه مي گويد گفت:
- مي دونم .
و آشوب دلش دو چندان شد .چه چيز را مي دانست ؟ از كجا مي دانست .
زيره چي به بازار نرفت و پادوي تجارت خانه را به بازار روانه كرد و به او
گفت كه تا ظهر خودش را به بازار خواهد رساند و به عجله راه خانه شان را در پيش گرفت .
زيره چي ديگر به هيچ چيز ي فكر نمي كرد . حالا همه اش در فكر صندوقچه ي بساط
خرده ريز خودش بود كه نمي دانست چه بلايي به سرش آمده است . همه ي اسراراو
از دوران كودكيش تا به حال كه زن و بچه دار شده بود در اين صندوق نهفته
بود .
از كوچه و پس كوچه ها انداخت و با عجله خودش را به خانه رساند .
در خانه همه منتظرش بودند . ديشب از تجارت خانه خبر داده بودند
كه فردا آزاد خواهد شد .و حالا همه چشم به راه دوخته بودند نشسته بودند.
درباز بود و او يكسره وارد شد . از دالان پايين آمد . از بغل پسرش
كه نمي دانست از وجد وشعف چه كار كند گذشت و بي اعتنا به گريه هاي
زنش كه معلوم نبود از روي خوشحالي بود ياچيز ديگر و بي توجه به
همه ي اهل خانه كه يك باره دور او ريختند و سوال هاي پي در پي شان
روي لب ها خشك شده بود و بي اينكه به سلام كسي جواب دهد يك راست
به طرف صندوق خانه رفت .همه توي اتاق دور هم جمع شده بودند و ساكت
ايستاده بودند و كسي جرات نداشت چيزي بگويد و او را از آن چه
گذشته بود خبر دار كند .
زيره چي در صندوق را به عجله و با سرو صدا به عقب انداخت.در
سخت به ديوار خورد و دوباره برگشت ...ولي سرنيزه نبود...در صندوق
روي دست زيره چي فرود آمد و او ديگر چيزي نمي فهميد .
مثل اين كه طاق صندوق خانه خراب شده و روي سر او ريخت .مثل
اين كه يك نظامي تفنگ به دوش با قنداق تفنگش به سر او كوفت و يا
مثل اين كه با همان سر نيزه از عقب به سر او فرو كردند و او گيج
شد و همان طور كه قفل در صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف
صندوقچه اش در دستش مانده بود روي كف صندوق خانه بي هوش افتاد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سه تار
نويسنده : جلال آل احمد

12
اختلاف حساب
-آقا ي بيجاري امروز مثل اين كه كسليد ؟!
احمد علي خان بيجاري پشت ميزش نشسته بود . كت خاكستري رنگي به
تن داشت . قيافه اش گرفته بود و يك دسته از موهاي جوگندمي اش پايين
ريخته بود و به پيشاني عرق كرده اش چسبيده بود .
-بچه ام مريض است . حواسم جمع نيست .
بيجاري در جواب همكارش كه براي حل يك مشكل اداري
خود پيش آمده بود اين طور گفت .
-چه طور آقا چش شده ؟
-چه عرض كنم بايس ديفتري گرفته باشه .
-كي تاحالاست ؟
-دوروزه كه فهميدم .ديروز هم دكتر برده بودمش .
-خوب!پس لابد خطر گذشته .بله ؟ فكر نداره ديگه .
-نمي دونم .لابد گذشته .اما فكرم ناراحته .نمي فهمم چه كار دارم مي كنم .
-اميدوارم فردا خبر سلامتيش رو ازتون بگيرم .
و رفت .وباز احمد علي خان ماند و افكار مغشوش و اضطراب آورش
كه صبح تا حالا راحتش نمي گذاشت و هر لحظه از طرفي به مغزش هجوم مي آورد.
همان طور كه نگاهش به دفتر دوخته شد ه بود ارقام ستون هاي باريك و دراز
جلوي چشمش سياهي مي رفت . سرش گيج مي رفت .چشم هايش را ناچار بست و
باز در افكار خود فرو مي رفت .روزهاي ديگر وقتي وارد تالار مي شد و پشت ميز
كارش مي نشست با حواس جمع كار خود را شروع مي كرد .ولي امروز هنوز كارش
را شروع نكرده بود فكرش مغشوش بود .تاره به فكر رفقاي همكارش مي افتادكه در روزهاي
بيماري او در روزهاي غيبت او بايد كارش را ميان خودشان پخش كنند و از وري اكراه
و يا اگر خيلي نمك نشناس باشند با رضايت خاطر هر روزبه خاطر كار او يكساعات دير تر
به خانه هاي خودشان برگردند .
احمد علي خان بدين گونه درافكار خود آن قدر فرو مي رفت كه گم
مي شد و كار روزانه ي خود را از ياد مي برد و يا لااقلا نمي توانست
به دقت آن را دنبال كند .هي از خودش مي پرسيد پسرش چه طور خواهد شد ؟
حتي يك بار افكارش تا مرده شوي خانه هم رفت .
هرروز درناهار خانه سر ميز غذا با هركسي كه پيش مي آمد مي شد
در دل كرد .ولي او كي توانسته بود با دنبال كردن اين درددل ها
دوستي يا آشنايي پيدا كند و با كسي طرح معاشرت نزديك تري بريزد ؟
براي او زندگي منحصر به همين ارقام دفتر ها شده بود زندگي خارج از
اين ارقام و اعداد براي او مثل همان لكه هاي جوهر بود كه روي كاغذ
بدي افتاده باشد .ناگهان به ياد همكار بيمارش افتاده بود . كجا كسي
وقت داشت به عيادتش برود ؟ كاملا فراموش شده بود . اين خيلي هم
عادي بود .
آمد و رفت توي تالار خيلي زياد بود .از وسط ميزها كه تنگ هم چيده شده
بود مردم مي آمدند و مي رفتند . پيش خدمت ها ي قسمت ديگر و خود
كارمندان همه به عجله و تند تند مي گذشتند و دفترهاي بزرگ حساب جاري
و تراز را كه روي ميزها باز بود و كناره هاشان بيرون مانده بود پس و پيش
مي كردند .
اين روزنامه فروشي كه او هرگز درصدد نيامده بود بداند از كجا و از چه كسي
اجازه گرفته كه در محيط بانك روزنامه بفروشد امروز هم آمد و از كنار ميز او
رد شد .احمد علي از كارش دست كشيده بود و به اين روزنامه فروش مفنگي نگاه
كرده بود .
تاكنون اين طوري توي بحر اين پيرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود.امروز چرا
اين طور به قيافه ي او به ريخت او دقيق شده بود .
تا كنون اين طوري توي بحر اين پيرمرد و آمد و رفتنش نرفته بود . امروز
چرا اين طور به قيافه ي او به ريخت مفنگي او دقيق شده بود؟
ناگهان تلفن تالار زنگ زد و رشته ي ارتباط افكار احمد علي خان را با زندگي
پيرمرد روزنامه فروش بريد و او دوباره به كارش متوجه شد كه خيلي عقب
مانده بود وبه كندي پيش مي رفت .همان طوركه نگاهش توي دفتر بود دستش را
به طرف قلم برد دوسه بار آن را در اطراف دوات پايين آورد و عاقبت دوات را
جست و شروع كرد به نوشتن .همكار روبه رويي احمد علي خان پيش خدمت
را صدا كرد و يك ليوان آب خواست .پيش خدمت آب را آورد .
يك پيش خدمت بالاي ميزش ايستاد.يك دسته سندهاي رنگارنگ و چك هاي
كوچك و بزرگ را روي ميز او گذاشت و رفت.باز او به كارش مشغول بودكه
ساعت ديواري تالار زنگ نه و نيم را زد .يكي دونفر ساعت هاشان را د ر آوردند
و ميزان كردند.اصلا حواس او امروز درست پرت بود و همه اش ديگران را
مي پاييد.احمد علي خان يك بار ديگر به ساعت نگاه كرد كه چند دقيقه از نه و
نيم گذشته بود و باز به اين صرافت افتاد كه كار امروزش خيلي عقب
مانده است .اميدوار بود كه ساعت ده كار اولش را تمام كند . كار همكار بيمارش
نيز معمولا روزي دوساعت از وقت او را مي گرفت .با خود گفت : ترازو چه كنم ؟
به اين فكر افتاده بود .امروز 15 ماه است و او مي بايست حساب پانزده روزي خود
را واريز كند و يك بار همه ي دفترها و حساب ها را با هم تطبيق كند و ترازبدهد .
اين بد بود .
اين كار امروزش را زياد مي كرد .احمد علي خان توي افكار خود غوطه ور بود
كه ناگهان تلفن ميز رييس زنگ زد . سروصداي زنگ تلفن مثل يك ديوار
سنگين جلوي افكار او افتاد و او باز فراموش كرد كه به چه مي انديشيده است .
ميز او تا ميز رييس پانزده قدم فاصله داشت و او در ميان حواس پرتي ها ي
خود اين جمله رو خيلي واضح و روشن شنيد كه رييس در جو اب تلفن كننده
مي گفت نه تشريف ندارند ...بله ...)او فكر كرد شايد
رييس حسابداري را مي گفت كه با هم خيلي رفيق بودند .
يك پيشخدمت از كنار ميزش گذشت . دامن كتش به گوشه ي دفتر
بزرگ روزنامه گرفت و دفتر روي ميز تكان داد .و فكر احمد علي باز
به جاي ديگر ي متوجه شد.دفتر اول را بست و دفتر دوم را باز كرد و
مشغول شد . و همان طوري كه دستش ارقام دفتر حساب جاري را
توي اين دفتر ديگر وارد مي كرد مغزش نيز به كار خود مشغول بود
و براي خودش فكر مي كرد دنبال خيالات واهي مي رفت .
سرش درد گرفته بود .و دنگ دنگ مي كوبيد . حتي از كارش هم باز
مانده بود.دستش با قلم روي دفتر آمده بود و چشمش از وسط شيشه ي پنجره
توي آبي روشن آسمان نزديك ظهر هي عميق تر فرو مي رفت .
يك پيش خدمت ناشناس از كنار ميز احمد علي خان گذشت .از ميان
ميزهاي ديگر هم رد شد و جلوي ميز رييس ايستاد و كاغذي به دستش
داد .هر زمان كه نامه ي رسمي و بخش نامه اي خطاب به اين قسمت
مي رسيد رييس سرپا مي ايستاد و نامه را بلند بلند مي خواند و كارمندان
تالار را از مفاد آن مطلع مي ساخت .
رييس پي از يك بار نامه را از بالا تا پايين نگاه كرد بلند شد و همان طور
كه پشت ميزش ايستاده بود سرفه اي كرد و آماده شد كه بخش نامه را بخواند.
در اين موقع احمد علي خان دست پاچه شد . مثل اين كه پيش خدمت خبر بدي
آورده باشد .مثل اين كه خبر مرگ پسرش را آورده باشد.يا نه اقلا خبر مرگ
همكار بيمار جوان اورا آورده باشد .قلمش را روي ميز رها كرد ه بود و روي
صندلي اش نيم خيز شده بود وبه انتظار مانده بود .
رييس شروع كرد بنا به پيشنهاد دايره ي بازرسي ..)و احمد علي خان
آسوده شد .بقيه را گوش نداد و خودش را روي صندلي اش رها كرد . صدايي
از صندلي برخاست همه ي كارمندان را متوجه كرد و رييس يك دم از خواندن
دست كشيد و به اين حركت او با تعجب و نفرت نگريست .
احمد علي خان دوباره قلم را برداشت و به كار خود ادامه داد .
ساعات ناهاري بانك زنگ يك ربع بعد از ظهر را نواخته بود و
طنين صداي آن هنوز در فضا موج مي زد كه احمد علي خان وارد
ناهار خوري شد .ميز ها كم تر خالي بود و احمد علي خان كه نمي توانست
سر ميز اين جوانان شوخ كه با خانم هاي ماشين نويس قهقهه مي خنديدند بنشيند
و سر خر شود . همان طور سر پا وايستاده بود و چشمانش به دنبال يك
آشنا مي گشت كه ناگهان چشمش سر يك ميز ايستاد .همكار روبه رويي او كه
سينه درد داشت با دو نفر از دوستانش روي يك ميز نشسته بودند .ميز آنها يك
جاي خالي داشت .به ميز نزديك شد سلام و احوالپرسي كردند و احمد علي
خان نشست و بليت غذاي خود را روي ميز گذاشت .رفيق هم اتاق او كه سينه
درد داشت آن دو نفر ديگر را معرفي كرد
-آقاي خوش حساب از دفتر ارز و آقاي ذوالقعده از دايره ي بروات.
و احمد علي خان همان طور براي آن دو نفر سري تكان مي داد نفهميد
چرا توي دلش خنديد و نام ذوالقعده را به مسخره گرفت و دوسه بار در
ذهنش تكرار كرد .
پيش خدمت آمد و بليت غذاي احمد علي خان را گرفت .قهقهه ي يك دسته
از كارمندان جوان از ته تالار بلند شد و در فضا پيچيد .پيرمردها با آه حسرت
به آن سمت نگاه مي كردند .رفيق احمد علي خان كه سينه اش درد مي كرد
لاي دستمالش سرفه كرد و گفت :
-مي بينيد؟راستي جووني هم دوره ي عزيزيه ...
و باز سرفه اش گرفت و جمله اش ناتمام ماند.خوش حساب كه جوان تر
از همه ي رفقايش بود بالاي لقمه اش چند جرعه آب نوشيد و گفت :
-مثل اين كه خودشون يه پيرمرد هشتادساله اند
احمد علي خان به كمك رفيق هم اتاقش رفت :
-چه فرقي مي كنه ؟ چه پنجاه سال چه هشتاد سال .وقتي آدم بنيه اش
تمام شد تمام شده ديگه .البته ايشون كه نه .من خودمو عرض مي كنم.
ذوالقعده كه تا به حال غذايش را مي خورد چنگالش را زمين گذاشت
دهانش را با دستمال پاك كرد و گفت :
-بله خيلي خوشحالند .تواين مملكت خوشحالي از سر نفهميه آدم هر
چه احمق تر باشه خوشحال تره .
اين قضاوت خشك و تند ذوالقعده همه را ناراحت كرد .بعد او افزود :
-من نظر بدي كه ندارم .اغلب شون رفقاي خود من اند .ولي بذارين كار
بانك دوسال ديگه رمق شونو بكشه آن وقت نشونتون مي دم چه مي شند .
احمد علي خان از فكرش اين طور گذشت:راست مي گه دوسال ديگه
از روزنامه فروش اتاق ما هم مفنگي تر خواهند شد.
بعد احمد علي روبه دوستش كردو گفت :
-راستي سينه ي شما چه طوره؟
-هيچ چي .همين طوري درد مي كنه .هر چه هم حب و شربت بوده
خورده م.
و احمد علي خان دوباره پرسيد :
-نفهميديد آخر رفيق هم اتاق مون چشه ؟
- نه ولي كي بود مي گفت سل استخواني داره.
آنها كلي با هم گپ زدند تا اينكه وقت ناهار تمام شد .عاقبت خوش حساب
بلند شد.ذوالقعده هم دستمالش را توي جيبش گذاشت و دنبال او راه افتاد و حالا
احمد علي خان و رفيق هم اتاقش پا به پاي هم دنبال آنها مي آمدند و هركدام
به زندگي سرد و تاريك خودشان فكر مي كردند .احمد علي خان فكر مي كرد
كه سر تاسر زندگي اش مثل غذا سرد بود و دل آدم را مي زد .و بعد كه
پايش را روي پلكان گذاشت سنگيني بدن خود را حس كرد كه بيش از روزهاي
ديگر بود .مثل اين كه هيكلش خيلي سنگين تر از روزهاي ديگر شد ه بود .
ساعت لنگر دار زنگ پنج بعداز ظهر را هم زد و احمد علي خان هنوز
يك ريال و بيست و پنج دينار اختلاف حساب آخري دفترهاي خودرا
پيدا نكرده بود . از همه بدتر اين بود كه صبح تا به حال از پسرش
خبري نداشت .دو سه بار به دواخانه ي نزديك منزل شان تلفن كرده بود
و سراغ زنش را گرفته بود .ولي اگر زنش به دواخانه آمده بود كه براي
او تابحال تلفن كرده بود .يك بار ديگر كوشيد حواس پرتي هاي خود را
به دور بريزد و كارش را دنبال كند .چك ها و اسنادي را كه بعد از ظهر وارد
دفترهاي حساب جاري كرده بود پيش خدمت ها برده بودند و او از شر شان راحت
شد ه بود .
دفتر ها را يك بار ديگر روي هم چيد و دوباره شروع كرد به تطبيق
ارقام آنها .خوبيش اين بود كه باز كار او زحمت زيادي نداشت.
همين طور مشغول انجام كارهايش بود كه ساعت زنگ شش را زد .
احمد علي خان به وحشت افتاد . او با خود فكر كرد و ديد كه تا ساعت
هشت كار دارد . تازه ساعت هشت مي توانست به خانه برود و از حال
فرزند مريضش خبر بگيرد .
چرا تا به حال زنش خبري نداده بود ؟و او را اين طور ناراحت گذاشته بود؟
ته دلش حتم داشت كه تا حالا اتفاق بدي نيفتاده .او در افكار فرزند مريضش بود
كه ساعت زنگ شش و نيم را زد .راستي داره شب مي شه .حالا به جز احمد
علي خان دو نفر ديگر در تالار بودند.او مدام كابوس هاي وحشتناكي مي ديد
بلند شد و در تالار مشغول قدم زدن شد و همينطور مات كاركردن همكارش شد ه
بود و در افكار خود غوطه ور بود .
بيرون هم هوا تاريك شده بود .نسيم ملايمي وزيد و با خود دود دم حمام را تا ته
حلق احمد علي خان فروبرد .
ساعت زنگ هفت و ربع را زد .و بيرون تاريك تاريك شده بود .و احمد علي خان به جست
و جوي اختلاف حساب پنج شش صفحه ي ديگر دفتر را ورق زده بودكه تلفن زنگ
زد بي اينكه عجله كند قلم را روي ميز گذاشت و رفت گوشي را برداشت .
همان طور ايستاده گوشي را در دست گرفته بود و با طرف صحبت مي كرد.
-بله اين جاست حساب جاري بانك بيجاري خود منم ...كي ؟ زن من ؟..
و به پته پته افتاد .
-هان !...بگو .بگو خودمم ..بگو..
-....
و گوش از دست احمد علي خان رها شد و به لب ميز خورد .دست هاي
او از دو طرف افتاد و سرش بي هيچ صدايي روي سينه اش خم شد .
همكار او كه ته تالار روي ميز خود خم شد ه بود به صداي افتادن
گوشي از جا پريد و خود را به ميز رييس رساند .گوشي هنوز قرقر مي كرد .
گوشي را گرفت .و بعد از چند ثانيه گوش دادن قيافه اش درهم فرورفت اشك
توي چشمش هايش پرشد و از لاي دندان هايش كه به هم فشرد ه مي شد توي
گوشي گفت :
- آخه خانم ! خبر بد رو كه اين طور براي آدم نمي فرستند ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



سه تار
نويسنده : جلال آل احمد

پاياني
الگمارك و المكوس
در پاسگاه مرز زياد معطلم نكردند .تذكره ام را بازرسي كردند .
عكسش را با قيافه ام تطبيق نمودند ؛ ورقه ي آبله كوبي ام را كه همان
روز صبح در خرمشهر ، به دو تومان گرفته بودم ، ديدند و اجازه ي ورود دادند .
شرطه اي ( پاسباني) پيش دويد.چمدانم را برداشت و جلو افتاد .از
پاسگاه تا لب شط چندان فاصله اي نبود .بلم هاي دراز و نوك برگشته ،با
عرب هاي چفيه بسته و چوب به دست ،كنار شط صف كشيده بودند و
عربي بلغور مي كردند .يكي از آن ميان پيش آمد ، با پاسبان مرز نجوايي
كرد .چمدان را از او گرفت .گذاشت توي بلم .ما هر دو تا را جا داد ، ولي
را ه نيفتاد .چهار نفر ديگر را هم سواركرد ؛ يك زن روبند بسته ولي
چالاك ؛ يك پاسبان ديگر و دو تا پير مرد .و بعد را ه افتاديم .
من اولين بار بود كه روي آب در قايقي مي نشستم .شنيده بودم كه روي
آب ، حال آدم به هم مي خورد ، ولي به خود اطمينان داشتم .يكي دوبار
وقتي پاي يك نفت كش دود كله دور مي زديم سرم گيج مي رفت .
هوا خيلي گرم بود .مه تا ته گلوی آدم فرو می رفت و مزه ای ترشيده داشت.
چيزی به ظهر نمانده بود.صبح از خرم شهر با يک تاکسی ، با هزار چک و چانه
،
به بيست تومان ، راه افتاده بودم.و وقتی به پاسگاه مرز عراق
وارد شدم ، نيم ساعت به ظهر داشتيم.رفقای راه از تهران تا اهوازم ، که همان
توی قطار با هم آشنا شده بوديم، هر چه اصرار کرده بودند ، حاضر نشده بودم بمانم
و عصر به اتفاق آن ها ، با قايق دوازده نفری شيخ عبود حرکت کنم.پيش خودم فکر کرده
بودم که :"چرا ؟من که تذکر دارم ، چرا کارمو عقب بندازم؟اونم با يه عده قاچاقچی ،
اونم شبونه و دزدکی از مرز رد شم؟"
ماشينی که مرا از خرم شهر تا پاسگاه اول مرز عراق آورده بود ، پنج نفر ديگر را هم
سوار کرده بود و من اول خيال کردم از آن ها هم يک چنين پولی گرفته است.
سه نفر عرب شهری و دو تا سرباز لب برگشته و دماغ پهن استراليايی ، با صورت های
مسی رنگ و چانه ها ی مربع شان .
ولی شوفر قسم می خورد که اين سه نفر عرب ، صاحب ماشين هستند و اصلا پول نمی -
دهند .و :"اينام که هلو جونی اند ، چه می فهمند پول کدومه .مام ديگه مجبوريم ببريم شون"
يکی از سربازها دور کلاه آفتاب گردان خود را نقاشی کرده بود.و هر چه دلش خواسته بود ،
روی آن کشيده بود.يک جا دسته گل، جای ديگر يک صليب دم بريده و پت و پهن ، و يک طرف
دیگر دوتا دل که یک تیر از وسط هر دوی آنها رد شده بود و از سرو دمش خون می چکید ،
و یک جای دیگر هم کلمه ( ملبورن ) را که زیاد هم تمیز نوشته نشد ه بود ، توانستم
بخوانم .فارسی ای که شوفر به آن حرف می زد ، غلیظ بود و من توی دلم به او خندیدم .
و از اینکه برای دو قدم راه بیست تومان اضافه داده بودم چیزی به دل نگرفتم .
اما وقتی فهمیدم که هیجده تومان سرم کلاه گذاشته اند ، خیلی دلم سوخت .
راننده قایق دامن قبای خود را به کمربند باریک چرمی خود بسته بود ، چوب بلندش را
به ته شط بند می کرد وبه روی آن فشار می آورد و قایق را به جلو می راند .
آن جا هم که شط گود می شد و دیگر چوب بلند او به ته آن نمی رسید ، از تنه
قایق های لنگر انداخته ی بزرگ استفاده می کرد .و پاروها ، تا وقتی که پیاده شدیم ،
مثل دو تا کنده هیزم باریک و بی مصرف ، ته قایق افتاده بود . صدای بمی که از یک آواز
دسته جمعی می آمد کم کم نزدیک می شد .صدا از میان قایق بادبانی بزرگی بود که پیش روی
ما ، تازه از میان مه پیدا شده بود و اعراب به همراه سرود دسته جمعی خود لنگر آنرا با دست
بر می گرفتند .
عرض شط را در نیم ساعت پیمودیم . لنگر گاه عشار خیلی شلوغ بود .ومن تا آمدم به
خودم بیایم و دنبال چمدان بگردم ، دیگر مسافران پیاده شده بودند و نفهمیدم به عنوان کرایه
چقدر در دست قایقران گذاشتند .
چالاکی عجيبی که از خود نشان دادند ، برای من که گول پيراهن های بلند و عباهای دست
و پاگيرشان را خورده بودم باور نکردنی بود . ازمن نيم دينار خواست . قيمت دينار را
می دانستم .ولی زود يادم افتاد که پولم را تبديل نکرده ام :
-چی ؟ نيم دينار ؟...من که دينار ندارم .
-پس چهار تومان بده .
کمی آسوده شد م . نيم دينار هفت تومان و خرده ای بود ، ولی باز هم چرا چهار تومان ؟
نگاهی به اطراف کردم . فقط نگاه مضطرب پسرک ژنده پوشی که روی سکو ايستاده بود
و پياده شدن ما را تماشا می کرد ، به نگاه کمک خواه من جواب می داد .پاسبان مرز روی سکو
معطل بود . با چشم اشاره ای به او کردم . او مخالفتی نداشت .چهار تومان دادم و از قايق
پياده شدم که دنبال پاسبان به راه بيفتم . همان پسرک جلو دويد.
-آقا جيگاره نمی خواهين؟
-من اول گمان کردم او هم مثل ديگران جيب کوچک و پاره پاره شلوار کوتاهش را برای لخت کردن من
آماده می کند .و به همين جهت با ديدن قيافه خارجی من نه چفيه عگال داشتم و نه دشداشه پوشيده بودم ،
اين طور از جا پريد و حساب جيگارهايی را که صبح تا به حال فروخته بود ، ول کرد . ولی نگاه مضطربش
و فارسی شيرينش که در گوش من ، مثل زنگ صدا کرد ، مرا از اشتباه در آورد .حتی يادم است که وقتی
اسکناس ها را به قايق ران می دادم ، عصبانی شد و دندان هايش را طوری روی هم فشرد که عضلات روی
گونه هايش برآمدگی پيدا کرد . مثل اين که می خواست چيزی هم بگويد ولی پاسبان مرز ، نگاه خيره اش را
به او انداخت و او که لابد ترسيده بود ، به همين اکتفا کرد که جلو تر بيايد و بگويد :
-آقا جيگاره نمی خواهين ؟
از جلويش داشتم می گذشتم که جوابش دادم :
-حالا نه .
-حالا نه ؟
جوابم را درک نکرده بود .برای اين که حاليش بشود ، همان طور که دنبال پاسبان می رفتم ، گفتم :
-از گمرک که دراومدم ...
پسرک فهميد .من هنوز سيگار نمی کشيدم .ولی دست کم با او که حرف می توانستم بزنم .از
جلويش که رد می شدم به خنده ای که روی گونه های او گودی می انداخت ، با لبخندی پاسخ دادم
و همان طورکه می رفتم به فکر او فرو رفته بودم .
پسرک سر برهنه ای بود که فقط يک پيراهن بی آستين پاره و چرک به تن داشت ، با يک شلوار کوتاه
خاکی رنگ نظامی . روزهای جنگ بود و از در و ديوار گرفته تا سيگار ی که مردم می کشيدند ،
همه چيز رنگ جنگ را داشت و بوی سربازهای آمريکايی را می داد .
پسرک شايد دوازده ساله بود . موهای سياهش توی صورتش ريخته بود و صورتش پاک بود .
بند جعبه اش را به گردنش آويخته بود و جعبه را روی شکمش با يک دست نگه داشته بود ؛
و دست چپش توی جيب شلوار کوتاهش بود .کنده های زانويش کبره بسته بود و من
حتم داشتم که ديگر پاهای برهنه اش ، روی آسفالت داغ يک بعد از ظهر خيابانهای بصره از گرما
سوزشی حس نمی کند .تا به اداره گمرک که رسيديم من دوسه بار ديگر به پشت سرم نگاه کردم و
اورا ديدم که پا به پای ما ، ولی دورادور ، می آمد و مرا می پاييد . با رسوم که برگشتم ،
وقتی بود که از در باغ اداره گمرک داشتيم تو می رفتيم ، خنده ای به هم کرديم و من سرم را
برگرداندم و توی باغ رفتم .
بالای در اداره با خط ثلث و بر آمده ای نوشته بود :الگمارک و المکوس .
گمارک را زود فهميدم که چيست . ولی هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم المکوس يعنی چه؟
مجوس ؟ ... مقوس ؟... مغوص؟... هيچ کدام معنی نمی داد .
حتما اين هم لغتی بود مترادف با گمارک و همين معنی ها را می بايست داشته باشد .
ولی آن وقت ، من با آنچه از عربی می دانستم ، هر چه کردم ، نتوانستم چيزی درک کنم .
وقتی پيش خدمت ، چمدانم را از دستم در آورد رشته افکارم بريده شد تازه داشتم در ريشه
«م.ک.س» دنبال معنای المکوس می گشتم که توی اتاق راهنماييم کردند . روی
ديوار چپش دری به اتاق ديگر باز می شد و اتاق خلوت بود .
روی ميز بلند و دراز و سياهی که طرف راست بود، چمدانم را باز کردند و شروع کردند
به وارسی .من که چيزی نداشتم . مطمئن بودم که کارم زود تمام خواهد شد .
ولی در گمرک خانه ها از ميان بساط شما ، هميشه می توانند چيزی گير بياورند که طبق
يکی از مواد اساسنامه طومار مانند گمرکی ، ورود يا خروجش ممنوع باشد . از ميان
بساط سفر من هم عاقبت چيزی پيدا کردند . هفت جلد کتاب فارسی که می بايست بوسيله
اداره الگمارک و المکوس برای وزارة انطباعات بغداد فرستاده شود تا دايرة النشر و الدعايه
صلاحيت ورودشان را تشخيص بدهد . و در صورت مجاز بودن ، در همان جا به من
رد کنند .بيست و چهار قالب صابون رخت شويی که شنيده بودم د رعراق گير نمی آيد .
يک دوربين کوچک عکاسی و دو قواره ندوخته شش زرعی کرباسی قم ، که خلعت پدر و مادرم
بود که با خودم می بردم که در آب فرات تبرکشان کنم و بعد هم در حرم کربلا و نجف ، طواف شان
بدهم و برگردانم.از بساط سفر من ، ورود همين چند قلم ممنوع تشخيص داده شد.
اول زياد جدی نگرفتم.خيال می کردم پاپوش می دوزند که تلکه ام کنند.و خونسرد بودم .
ولی فصل زيارتی نبود که سرشان شلوغ باشد و کورمال کورمال ، بساط سفر مردم را
از زير دست رد کنند.وسط تابستان بود و مغز کسی را داغ نکرده بودند که
در آن گرمای کشنده ی عراق به زيارت برود.مامور پيری که چمدانم را می گشت و خيلی
پر حرف بود ، با آن که کنار دستش ايستاده بود و جوانکی نونوار و تازه از مدرسه درآمده ،
چيزهایي به عربی گفت که من نفهميدم .يواش حرف می زدند.اگر بلند می گفتند ، ممکن
بود چيزی درک کنم.ولی از همه ی حرف زدن آهسته شان ، من فقط توانستم بالا و
پايين رفتن برجستنگی زير گلويشان را ببينم.راجع به ممنوع بودن ورود اين اجناس ،
هم با من چيزی نگفتند.و من از اين که آن ها را از ميان بساط چمدانم جدا کردند
و چيزی نگفتند فهميدم که قضيه از چه قرار است.
وارسی تمام شد ، ديگر بساطم را توی چمدانم گذاشتند و آن را بستند و کناری گذاشتند .
حالا از حرف هايی که می زدند ، من کم و بيش درک کردم که چه می گويند.ديگر
در گوشی حرف نمی زدند.خيال می کنم سر حقوق گمرک کرباس اختلاف نظر پيدا
کرده بودند.می دانستند از صابون چه قدر بايد گمرک گرفت.دوربين که اصلا
اجازه ی ورود نداشت.و همان پيرمرد که چمدانم را باز می کرد و من گمان می کردم
فارسی نمی داند ، مرا به کناری کشيد و يواش در گوشم گفت که حاضر است آن
را بيست تومان بخرد.داستان کتاب ها که روشن بود.ولی کرباس ها خيلی به زحمت شان
انداخته بود . در ميان کلماتی که می گفتند ، مدام يک کلمه ی عربی را تکرار می کردند و من
بعد فهميدم که از تعرفه ی گمرکی صحبت می کردند .مدتی دنبال آن چه می خواستند ،
گشتند و دست آخر آن چه را که می خواستند ، يافتند.
هوا گرم گرم بود و من از عرق خيس شده بودم.کم کم خونسردی ام را از دست می دادم.
از دست می دادم.از ظهر خيلی می گذشت.و من تشنه هم شده بودم.
پيرمردی که چمدان مرا گشته بود ، با من بيرون آمد و دم در باغ اداره ی الگمارک و المکوس
را ه بازار را به من نشان داد.ديگر فارسی حرف می زد و من وقتی می خواستم به طرف
بازار صراف ها راه بيفتم ، باز به خاطرم آورد که حاضر است دوربين را به بيست تومان
بخرد.من خنده ای توی صورتش انداختم و راه افتادم .خودم هم نمی توانستم درک کنم
که به فارسی آب نکشيده اش خنديده بودم يا طمع دندان تيز کرده اش را مسخره کرده بودم.
عبور و مرور بند آمده بود.از اسفالت خيابان آتش برمی خاست.و بوی برگ های آفتاب
خورده ی درخت های باغ اداره ی گمرک ، هنوز توی دماغم بود. و من سخت تشنه ام
بود.کنار پياده رو ، به همان سمت که نشان داده بود ، راه افتادم.حس می کردم که حدقه ی
چشم هايم گشاد شده است و مثل اين که چيزی از عقب ، به تخم چشم هايم فشار می آورد
و حالا است که تخم چشم هايم بيرون خواهد آمد ، کلاه نداشتم و يخه ام باز بود.دستمالم
را نمی دانم چه کار کرده بودم.و تشنگی داشت مرا می کشت.
-آقا...آهای آقا...
يک باره به ياد پسرک جيگاره فروش لب شط افتادم. و برگشتم. پاهايش برهنه بود و
جعبه ی سيگارش را روی سينه اش بالا گرفته بود و به طرف من می دويد.
-آها...من گفتم ديگه رفته ای.
-کی بيرون اومديد که من نديدم تون؟لابد می رين بازار صرافا؟
-آره مگه منتظرم بودی؟
-پس چی ؟!
من از شادی همه چيز يادم رفت.ديگر نه تشنه ام بود و نه هوا گرم بود. و نه عصبانی
بودم.مثل اينکه آفتاب هم زير ابرها رفته بود.می خواستم پسرک را ببوسم .پيش از
آن ، فقط يکی دوبار به همراه پدرم به قم و قزوين رفته بودم و اين اولين سفر دور و درازم
بود.اولين بار بود که تنها سفر می کردم.توی ماشين هم که از خرمشهر به بصره می آمدم ،
آن سه نفر مسافر همه اش با شوفر عربی حرف می زدند.و فقط من و آن دو سه نفر
سرباز استراليايی ساکت بوديم.
از سرو روی من می باريد که کجاييم .و همه می داننستند که برای چه به بازار آمده ام.هريک
از دکان دارها دعوتم کردند که با او معامله کنم.چند نفر هم عبدالله را به نام وولک صدا کردند.
ولی عبدالله توجهی به آن ها نداشت و می گفت دوستی دارد که کليمی هم نيست و ارزان تر از
آن ها ی ديگر هم حساب می کند.در قيافه ی هيچ يک از دکان دارها من نمی توانستم نشانه ای از کليمی
بودن ببينم .ولی عبدالله اصرار داشت که همه ی صراف ها جهودند.آن يکی هم که با او معامله
کرديم دينار را به سيزده تومان پنج ريال فروخت ، با آن های ديگر چندان فرقی نداشت.
جوانکی بود خپله و سفيد ، که به يک مازندرانی پخمه بيشتر شباهت داشت تا به يک صراف عرب بازار بصره ،
تند تند فارسی حرف می زد. و من در دلم می خنديدم و او اصرار داشت که اگر باز هم پول دارم
پيش او تبديل کنم و نيز اصرار می کرد که در بغداد تاجر طرف معامله ی او را پيدا کنم ، که حتما ؛
ارزان تر حساب خواهد کرد. و پشت سر هم نشانی اش را می داد.همه ی دارايی من هشتاد و شش
تومان بود و او البته که نمی توانست باور کند ، همه ی عراق را با همين پول بتوانم بگردم.شش دينار
اسکناس را توی کيف بغلی ام گذاشتم و پانزده تا سکه ی چهار فلسی و ده فلسی که به من داد جيبم را
پر کرد ، و وقتی برمی گشتيم عبدالله خوشحال بود که در هر دينار ، دو فلس و نيم بيش تر از ديگران
به من داده است.وقتی کارمان تمام شد و برگشتيم در راه ، آن چه را که به خاطر داشتم عاقبت به زبان
آوردم :
-ببينم عبدالله ، دلت نمی خواد برگردی؟
-برگردم ؟کجا؟آهاه!چرا .چرا نمی خواد؟!
-می آی با من بريم؟
حرکتی از روی دست پاچگی کرد . مثل اين که می خواست همان دم ، جعبه ی جيگاره اش را کنار
بگذارد و با من راه بيفتد و گفت:
-چرا نيام ؟!
-حالا که نه.من حالا ميرم ديوانيه و بغداد . شايد هم ديگه از اين راه برنگشتم. اما اگه برگشتم ،
می آی با من بريم؟
-با شما هرجا که بگين می آم.
ولی ديگر خطوط صورتش آويخته شده بود.شکسته شده بود و حس کردم که از گفته های من ، دلش چندان
آب نمی خورد.
خيلی حرف های ديگر زديم و من دم اداره ی گمرک که رسيديم ، يادم افتاد که ناهار نخورده ام.به عبدالله
گفتم .گفت که اين طرف ها مهمان خانه ای نيست و همان توی بازار بايد به فکر می افتاديم. از ناهار
خوردن درگذشتم و با خودم قرار گذاشتم که همان در ايستگاه که بايد بليت بخرم و يا توی قطار چيزی
خواهم خورد .حالا ساعت از سه و نيم هم گذشته بود و من در بساط سفرم يک گرمک داشتم که از اهواز
گرفته بودم و تا بحال پاره اش نکرده بودم و سفره ی راهم نيز هنوز چيزهايی داشت . به عبدالله گفتم
همان جا منتظرم باشد تا کار گمرک را تمام کنم و دوباره برگردم.او همان دم در اداره پلکيد که من تو رفتم
و دستم را جيبم گذاشته بودم که سکه های چهار فلسی و ده فلسی توی آن صدا می کرد و کت تابستانی ام را
سنگين کرده بود.
اداره ی گمرک خلوت تر از صبح شده بود.خلوت تر از وقتی که من از اداره بيرون رفتم.ولی آن پيرمرد
و آن جوان نو نوار و تازه از مدرسه درآمده ، هنوز پشت ميز سياه دراز بلند ايستاده بودند ، و باهم عربی
بلغور می کردند.
پيرمرد وقتی مرا ديد لبخندی زد و من همچه که خواستم به لبخند او جوابی بدهم ، چشمم به آن جوانک افتاد
که اخم هايش را توی هم کرده بود و خودش را گرفته بود.ديگر به خنده ی پيرمرد هم جواب ندادم.
نيم دينار برای خرج پست کتاب های ممنوع ، و يک دينار و دويست و پنجاه فلس هم برای حق گمرک ،
دو قواره کرباس آب نديده و چهارده قالب صابونی که به عراق برده بودم ، دادم .اسکناس ها را
ندادم .روی ميز پرتاب کردم .ولی آن جوان تازه از مدرسه درآمده هنوز حاضر نبود صورت حساب
را به دستم بدهد.باز دهانم خشک شد و عرق کردم.دندان هايم را روی هم فشردم.خواستم خودم
را نگه دارم .ولی فايده نداشت.
-ديگه چرا ؟...پدر سگا!
و فحشم را چنان با خشم و نفرت به صورت جوانک پرتاب کردم که آن را فهميد و نزديک بود روی
پيش خوان بپرد و با مشتش که اوراق صورت حساب را در آن مچاله کرده بود ، توی سر من بزند.
پيرمرد پا درميانی کرد و مرا به کناری کشيد.صورتم داغ شده بود و می دانستم که رگ های گردنم
برآمده است.جوانک به عربی زير لب چيزی گفت.می دانستم که فحش می دهد.ولی به روی خودم
نياوردم.و فقط در درون خود می سوختم.عذاب می کشيدم . پيرمرد ، وقتی آرام تر شد ،
به عربی چيزی به جوانک گفت و او را ساکت کرد و در گوش من گفت:
-همه ش نيم دينار می خواد .خيلی کم...
ديگر به فارسی آب نکشيده اش خنده ام نگرفت.می خواستم فرياد بکشم.می خواستم همه ی اهل اداره
و اهل شهر را به دادخواهی بطلبم.چرا ، چرا نيم دينار رشوه بدهم ؟در همه ی زندگی ام تا آن وقت
نه پا به کلانتری گذاشته بودم و نه با کسی در افتاده بودم ؛ ولی اين جوانک نيم دينار از من رشوه می خواست.
از من که فقط شش دينار دارايی ام بود.همين طور که اين ها را می گفتم ، فحش می دادم.مثل ريگ فحش
می دادم.فحش هايی که آن ها نمی فهميدند و من از اين مطلب خوشحال بودم . ولی صدايم کم کم کوتاه
شد.به فکر افتادم .مثل اين که سرتاسر اداره را وبا زده بود.و بيرون از در اتاقی که ما در آن جنجال به
پا کرده بوديم ، هيچ خبری نبود .هيچ صدايی نبود.همه رفته بودند.حتی صدای پای مستخدمی که برای
فردا صبح ، راهروها را جارو بکشد ، شنيده نمی شد.فريادکشيدن هم فايده نداشت.
خشم و نفرتم را فرو بردم و با لحنی که سعی می کردم آرام باشد و نلرزد ، از پيرمرد پرسيدم :
-آخه چرا نيم دينار ؟بی انصاف؟
-آخه کوموره هم آزاد می شه...
دوربين را می گفت و من يک باره به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که قرار بود دوربينم را اجازه ی
عبور ندهند...ديگر جای فکر کردن نبود يک اسکناس ديگر با دو تا فحش روی ميز انداختم.
از چهار بعد از ظهر هم گذشت .حس می کردم که دلم کم کم دارد درد می گيرد .دهانم خشک خشک شده
بود ، و قطار ساعت پنج حرکت می کرد.وقتی از بازار صراف ها برگشتم ، ديده بودم که تاکسی ها کجا
می ايستند و شنيده بودم که شاگرد يک تاکسی فرياد می کشيد«المعگل...المعگل...»هيچ به فکر
عبدالله نيفتادم .مثل اين که همه چيز فراموشم شده بود.حالا هم هر چه فکر می کنم ، نمی توانم دريابم
که چرا اين طور به فراموشی دچار شده بودم.به عجله دويدم و آن چه فحش در ذهن داشتم ، زير لب
نشخوار می کردم.نثار هرچه گمرکچی بود ، می کردم.وقت می گذشت و من می دانستم که برای گرفتم
بليت پيش از اين ها بايد به فکر می افتادم.بساط سفرم چيزی نبود.
هوا گرم بود و من از زير سقف بلند بازار هم که می گذشتم ، گرمای عصر بصره را حس می کردم.سر
ديوار بلند اطراف کوچه ها ، به هم نزديک شده بود و هوای گرم بعداز ظهر بصره را در پايين ، در همان
فضايی که من به تندی از ميانش می گذشتم ، می فشرد.
عرق از سر و رويم می ريخت و انگشت هايم که دسته ی چمدان را می فشرد ، درد گرفته بود .و يک ريز
زير لب فحش می دادم.
جای رديف تاکسی ها خالی بود و من از دور ديدم که فقط يک تاکسی باقی مانده بود.و صدای شاگردش
را که روی رکاب آن ايستاده بود و داد می زد:«المعگل...المعگل...» شنيده می شد.ديگر
درست می دويدم .نه سنگينی چمدانم را حس می کردم و نه درد انگشت هايم را که ديگر از آن
خود من نبود.ديگر فحش هم نمی دادم.خودم را به تاکسی رساندم .شاگردش چمدانم را بالا انداخت .تاکسی
پر بود.اعراب دامن عباها و قباهاشان را جمع کردند و پس و پيش رفتند و مرا هم آن ميان ها جوری جا دادند.و
شوفر داشت دنده را عوض می کرد که ...که عبدالله نفس زنان از راه رسيد.هيچ منتظر نبودم.يک باره همه چيز
به يادم افتاد .خواستم شوفر را صدا بزنم و بگويم بايستد.ولی تاکسی راه افتاده بود و عبدالله تازه از را ه می رسيد.
دويده بود و نفس نفس می زد.روی لب هايش که می لرزيد ، روی پيشانی اش عرق کرده بود و روی گونه های
گود افتاده اش که از بس دويده بود ، رنگ گرفته بود ، خواست بالا بپرد.و روی رکاب بايستد.ولی شاگردش شوفر
که که هنوز روی رکاب ايستاده بود فريادی سر او کشيد و به عربی دو سه تا فحش داد.عبدالله همان کنار
تاکسی ايستاد.جعبه ی جيگاره اش روی سينه اش نبود.و به پيشانی اش عرق نشسته بود.و زورکی می خنديد.
من مدتی مردد ماندم . نمی دانستم چه بکنم؟با اين پسر مهربان که در همه ی غربت و تنهايی بصره ، به داد
من رسيده بود.و از ميان همه ی ناشناسی های اين شهر و المگارک و المکوسش به آدم سفر نکرده ای مثل
من ، دلداری داده بود ، چه بکنم؟برايش پول بيندازم ؟خوب بود؟قول بدهم که از همين راه برخواهم
گشت او را با خودم بر خواهم گرداند ؟از تاکسی پياده شوم و بپرسم جعبه ی جيگاره اش را چه کرده است؟
نمی دانستم چه بايد بکنم؟ولی اين را می دانستم که تاکسی داشت دور می شد.و حالا من ديگر خطوط چهره ی
او را هم نمی ديدم که زورکی به خنده باز شده بود.حتی دستم را هم از پنجره بيرون نياوردم و با او وداع
نکردم.حتی لبخندی هم به روی او نزدم .چقدر مضطرب بودم ، چقدر ناتوان بودم!هنوز نفسم
تازه نشده بود.چقدر از خودم بدم می آمد! دلم می خواست خودم را از تاکسی بيرون بيندازم و پيش
عبدالله بروم، عرق پيشانی اش را پاک کنم ، به رويش بخندم و بپرسم که چرا اين طور زورکی ، اين طور
دروغی به روی من لبخند می زد؟بپرسم که مگر چه کرده بودم ؟و اگر او نگفت ، خودم بگويم
که چه کرده بوده ام، و از او معذرت بخواهم.و اصلا از خيال سفر منصرف بشوم و از همين جا
عبدالله را بردارم و از همان راهی که آمده بودم برگردم ..ولی...ولی...چه قدر زود
به ايستگه المعقل رسيديم! راه خيلی دور بود.من که ملتفت نشدم ، چه قدر راه آمديم.ولی جيگاره
ی بدبو و تند عرب چفيه بسته ای که پهلوی من نشسته بود ديگر تمام شده بود.و من فقط يادم
مانده است که از چند خيابان دراز و درخت دار گذشتم و کلاه خنده دار و مسخره ی پاسبان های راهنمای
دو تا چهارراه ، که به سرعت از جلوی چشمم گذشته بود ، سايه ای روی ذهنم باقی گذاشته بود.و من وقتی
در قهوه خانه ی ايستگاه ، بساط سفرم را روی يک نيمکت جا دادم و يک چايی بزرگ خواستم که بياشامم ؛ و از
خستگی روی نيمکت چرک قهوه خانه وا رفتم ، به ياد همه ی اين ها افتادم و فکر کردم که چه راه درازی را
در چه مدت کوتاهی آمديم!
بنای قهوه خانه ساده بود و سردستی .يک چهار طاقی بزرگ و دراز و تالار مانند بود که شيروانی اش
روی پی هايش ايستاده بود و زير شيروانی اش هيچ پوشش ديگری نبود.هرم آفتاب که از شيروانی
نفوذ می کرد ، کف نيمکت های تخته ای را نيز داغ کرده بود.و من چايی ام را داشتم به هم می زدم
که باز از عرق خيس شده بودم.روی نيمکت ها ، عرب ها چهارزانو نشسته بودند و نعلين شان
جلوی روی شان روی زمين وارفته بود.فضا پر از همهمه بود و بوی جيگاره تند عرب ها و قليان
هايی که به هرکدام شان هشت ده تا نی پيچ بند کرده بودند و عرب ها دورش حلقه زده بودند ، هوا
را گرفته تر کرده بود.جلوی در بزرگی که لابد به محوطه ی ايستگاه با زمی شد ، سه تا تابوت
را روی هم گذاشته بودند ، که دو تايش سياه پوش بود و سومی لای يک جاجيم عربی پيچيده شده بود .
تابوت ها را رو به قبله به زمين گذاشته بودند.يک ربع به پنج داشتيم و جلوی گيشه های فروش بليت،
که روی ديوار طرف راست تالار هنوز باز نشده بود ، و جمعيت زياد نبود.و من حتم داشتم که
بليت گيرم خواهد آمد.
چايی ام را به زور فروبردم .هيچ ميلی به غذا نداشتم .حتی وقتی هم که خواستم گرمکم را
درآورم و پاره کنم ، ديدم که ميل ندارم و منصرف شدم . آب دهانم را هم به زور قورت می دادم.
بغض گلويم را گرفته بود.و داشت خفه ام می کرد.و من هرچه سعی می کردم خود را تسلی
بدهم و به مردم نگاه کنم که شاد و شنگول ، قطرات تلخ و سياه قهوه را روی زبان شان پخش
می کردند و مزه اش را مدتی در دهان نگه می داشتند، نمی توانستم.همه چيز برايم خسته کننده بود.
به هرچه نگاه می کردم روی نگاه چشمم فشار می آورد و سنگينی می کرد.آيا خواهم توانست
اين قهوه های غليظ را بخورم يا نه.برخورد کوتاهم با پسرک جيگاره فروش دم گمرک بصره ،
تسلايی که همين برخورد کوتاه به من داده بود ، رفتاری که با او کرده بودم و در آخر کار بی هيچ
وداعی ، بی هيچ مهربانی و توجهی ترکش کرده بودم ، دلم را به درد آورده بود .به اين پسرکی
که فقط دو ساعت بود با او آشنا شده بودم، به اين پسرک دور افتاده و غريب ، به اين پسرکی که
شايد از يک کلمه ی اميدوارکننده ی من ، در خيال خود ، دنيايی شيرين برای خودش می ساخت ،
نتوانسته بودم چيزی بگويم و در مقابل دهان باز مانده از انتظار او خشکم زده بود.لال شده بودم ،
حتی يک خدا نگه دار نگفته بودم!محبتی که می بايد نسبت به او می کردم ، عذری که می بايد از او
می خواستم روی دلم مانده بود ، سنگينی می کرد.و به خفقان دچارم می ساخت.دلم می خواست
گريه کنم.دلم می خواست کسی را گير بياورم و برايش بگويم .برايش درد دل کنم.ولی
قيافه ی عرب های چفيه بسته که قهوه ی سياه و تلخ را روی زبان هايشان پهن می کردند و
می مکيدند ، به قدری زننده بود و خشن بود که متنفرم می کرد.
پس از اين که بليت گرفتم و زير نگاه پر از سوء ظن پاسبانان ايستگاه ، بساط سفرم را در گوشه
ای از قطار بصره -بغداد جا دادم و روی صندلی ناراحت آن ، استراحت گاهی برای سفر شبانه ام
که در پيش داشتم مهيا کردم ، هنوز از فکر عبدالله بيرون نرفته بودم.و هنوز خطوط خسته
و به عرق نشسته ی صورتش را که زورکی به خنده درآمده بود و از هم گشوده شده بود ، جلوی
چشم داشتم و محبت دريغ شده ای که می بايد نسبت به او می کردم ، روی دلم سنگينی می کرد.
پايان

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها