بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ > تاریخ

تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

صَليبى (منسوب به صليب)


جنگهائى كه در قرن 11 و 12 و 13 م ميان مسلمانان و مسيحيان در گرفت و چون همه مسيحيان از ملتهاى مختلف در اين جنگ شركت داشتند، آن را جنگ صليبى نامند .
مقصود مسيحيان از اين اردوكشيها رهايى بيت‏المقدس و تربت عيسى از دست مسلمانان بود .
مناسبت كلمه صليب اين بود كه هر كس عازم جنگهاى مزبور مى‏شد بر شانه راست خود صليبى از پارچه سرخ مى‏دوخت .
در جنگهاى اول صليبى تميز نژاد و اقوام و دول و ممالك از ميان برخاست و فرانسوى و آلمانى و ايتاليايى همه به نام امت عيسى قوم واحدى را تشكيل مى‏دادند و بدين مناسبت جنگهاى صليبى را جنگ خارجى نصارى نام نهاده‏اند .
ملت فرانسوى در همه جنگها (بجز پنجم و ششم) مقام اول را حايز بود ، زيرا كه جنگ اول صليب را يكى از واعظان فرانسوى برانگيخت و عمده قشون هم از آن مملكت به راه افتاد .
جنگهاى صليبى سكنه و ثروت را به وضع شگفت‏آورى جابجا كرد و ملل اروپاى غربى را با امپراتورى بيزانس و مسلمانان مشرق زمين آشنا نمود .
بيش از چهار قرن بود كه بيت‏المقدس در دست عرب بود ، اما عرب كه با ديده تقديس به آن شهر مى‏نگريست تربت عيسى و كليسايى را كه امپراتوران يونانى در جوار آن ساخته بودند و در نظر نصارى عزيز بود به حرمت مى‏داشت ، ولى چون قوم ترك سلجوقى بر آسياى ميانه تسلط يافت ، برخلاف عرب دست به آزار و شكنجه زائران زدند تا آنجا كه نصارى نتوانستند به ارض اقدس خود روند .
براى نجات تربت عيسى و جلوگيرى از هجوم مسلمانان در 1095 م پاپ اوربن )Urbain( دوم كه فرانسوى بود مجمعى در كلرمون )Clermont( (اورنى) منعقد كرد (1095 م) . و در آن با حضور جمع كثيرى از روحانيان و امناى دين و سركردگان مركز و جنوب فرانسه شرحى از صدمات زوار ارض اقدس بيان كرد و امت نصارى را دعوت نمود كه اسلحه بردارند و تربت عيسى را نجات دهند و در پايان نطق خويش اين عبارت را گفت : »از خويشتن بگذر ، صليب خود برگير ، و از دنبال من بيا«!
فوراً حاضران صليبى از پارچه ترتيب داده به شانه دوختند و فرياد برآوردند كه »مشيت خدا چنين بوده ! مشيت خدا چنين بوده«!
پس از ختم مجمع مزبور پاپ در مركز و جنوب فرانسه به گردش پرداخته مردم را به جنگ ترغيب مى‏كرد و ضمناً به عموم اسقفان نامه فرستاد و آنان را دعوت كرد كه براى جنگ صليب به وعظ پردازند و ديگران را نيز به وعظ وادارند . ضمنا وعده داد كه هر كس در اردوكشى شركت كند تمام معاصى و گناهانش آمرزيده خواهد شد و مادام كه اردوكشى خاتمه نيافته زن و فرزند و دارايى‏اش از تعرض مصون و در امان ديانت خواهد بود .
يكى از ياران پرشور پاپ راهبى بود اصلاً از حوالى آمين موسوم به پطرس و ملقب به ناسك . وى از هر جا مى‏گذشت شورى عظيم براى جنگ صليب برپا مى‏كرد.
در خلال اين احوال قشون صليب مجهز شد . به حكم پاپ 15 اوت 1095 م روز حركت اعلام گرديد و قرار شد قشون صليبى به چهار قسمت شده هر يك مسيرى در پيش گيرد و عاقبت همه در كنار قسطنطنيه به هم برسند . چون سپاهيان بدان شهر رسيدند از كثرت عده مردم شهر را به وحشت انداختند و ظاهراً تعداد آنان به 300000 مى‏رسيد .
امپراتور آلكسى مى‏خواست هر چه زودتر شر قشون صليب را از سر خود دفع كند ، زيرا مى‏ترسيد كه ثروت آن شهر ديگ طمع آنان را به جوش آورد ولى بى‏ميل هم نبود كه به دستيارى آنان بلادى را كه قوم ترك در آسيا متصرف شده بود بدون خرج پس بگيرد و بدين منظور بعضى از رؤساى صليبى را به طرف خود كشيد و از آنان قول گرفت كه شهرهاى آسياى صغير را به او بدهند . آنگاه وسايل لازم را جهت روانه كردن قشون تهيه كرد و سپاهى هم به كمك آنان فرستاد (1098 م) صليبيان جلوى نيقيه (نيسه) رسيده آن را محاصره كردند و نزديك بود آن را بگشايند كه درفش امپراتورى برفراز ديوار آن به اهتزاز درآمد و معلوم شد كه قشون امپراتور در خفا با تركان قرارى داده تنها وارد شهر شده‏اند و دروازه را براى قشون صليب بسته‏اند . ناگزير صليبيان به سمت بيت‏المقدس روانه شده و دو سال در راه ماندند . سپاهيان امپراتور فقط چند راهنما به آنان دادند ، و آنها نيز چند بار راه را گم كردند و شايد در كار هم تعمد داشتند .
صليبيان پس از تحمل رنج و مشقت بسيار در 6 ژوئن 1099 - يعنى 3 سال بعد از تاريخ حركت - عاقبت به بيت‏المقدس رسيدند . در اين موقع از افراد آنان بيش از 40000 تن نمانده بود .
در روز 15 ژويه 1099 م در ساعت سه كه موقع مرگ عيسى بود به شهر حمله آوردند و وارد شهر شدند و خونريزى سختى برپا كردند . پس از كشتار به غارت پرداختند و سپس كشورى لاتينى در بيت‏المقدس تشكيل دادند . طولى نكشيد كشور لاتينى مزبور در مضيقه افتاد ، به خصوص پس از آنكه سلطان صلاح‏الدين ايوبى كه در تقوى و رشادت كم نظير بود ، شام و مصر را متصرف گرديد .
در 1187 م محاربه سختى در نزديكى طبريه درگرفت . مسيحيان شكست خوردند و پادشاه بيت‏المقدس گوى‏دولوزينيان )Guy de Lusignan( به دست دشمن افتاد، صلاح‏الدين تقريباً تمام قلمرو مملكت لاتينى را در فلسطين تحت تصرف درآورد و پس از چند روز محاصره ، بيت‏المقدس ناچار به تسليم گرديد (2 اكتبر 1187 م) .
اين مصايب باعث شد كه جنگ سوم صليب در بگيرد . امپراتور فردريك ريش قرمز ، پادشاه فرانسه فيليپ اگوست و پادشاه انگليس ريچارد شيردل عازم جنگ گرديدند . فردريك با قشون صليب آلمان پيش از ديگران به آسياى صغير رسيده قشون ترك را در قونيه شكست داد و از توروس گذشته در ساحل قره‏سو (سيدنوس )Cydnus( اردو زد . وى را نزله‏اى عارض شد و در آب ناپديد گرديد . قشون او در برابر عكا به قشون فرانسه و انگليس ملحق شد .
فيليپ‏اگوست از جنوه )Gإne( و ريچارد شيردل از مارسى حركت كرده به صقليه (سيسيل) رفتند (1190 م) و از آنجا به عكا آمدند . ريچارد در اين اثنا جزيره قبرس را نيز تسخير كرد . دو پادشاه در كنار عكا اردو زدند . در آن موقع متجاوز از يك سال بود كه آن شهر از طرف دريا و خشكى محصور بود چنانكه مى‏گويند در آن محل 9 جنگ بزرگ و بيش از صد محاربه اتفاق افتاد .
صلاح‏الدين هر چند كوشيد نتوانست شهر را از محاصره بيرون بياورد ، اما صليبيان هم نتوانستند برج و باره شهر را بشكنند . عاقبت گرسنگى ساخلو مسلمانان را وادار كرد كه در ژويه 1191 تسليم شوند در اين موقع فيليپ اگوست دست از جنگ كشيده به فرانسه رفت ، ليكن ريچارد شيردل دو سال ديگر در ارض اقدس ماند و آثارى از خود بروز داد كه دشمنان وى نيز شجاعت او را تمجيد مى‏كردند و از درنده‏خويى او به وحشت بودند . با وجود اين وى نتوانست به بيت‏المقدس برسد و آن شهر در دست مسلمانان ماند و قلمرو كشور لاتين منحصر به فنيقيه قديم و عكا پايتخت آن شد . اين شهر تا 100 سال ديگر يعنى تا 1291 م در دست نصارى باقى ماند .
جنگ چهارم صليب در واقع دنباله سوم بود كه تقريباً پنج سال بعد از مراجعت ريچارد ، پاپ اينوسان سوم آن را برانگيخت (1198 م) اين جنگ اردوكشى سر كردگان بود . حاكم شامپانى را به رياست برداشتند . در اين جنگ پادشاه فرانسه و انگلستان كه با هم درآويخته بودند ، شركت نكردند . پس از مرگ حاكم شامپانى بونيفاس دومون‏فرا )Boniface( )de Montferrat( - نامى را از سركردگان پيمون )Piإmont( به جاى او نشاندند .
پاپ قشون صليب را بر آن داشت كه به مصر حمله كند ، زيرا مصر مركز قدرت مسلمانان شمرده مى‏شد ، صليبيان بدون زد و خورد قسطنطنيه را تصرف كردند و شاهزاده الكسى فرزند اسحاق )Isaac( ملقب به فرشته )l,Ange( را به سلطنت رسانيدند ، ولى عاقبت نژاد يونانى جنبش كردند و آلكسى را از تخت به زير آوردند و ضد قشون صليب مجهز شدند .
صليبيان كه در خارج شهر اردو زده بودند كمر به تسخير آن بستند و در 12 آوريل 1204 م شهر را گشوده غارت كردند و سپس قلمرو امپراتور بيزانس را بين خود تقسيم نمودند و شالوده امپراتورى لاتينى را در قسطنطنيه ريختند و بودوئن والى فلاندر را به امپراتورى برداشتند و بونيفاس دومون‏فرا را نيز به سلطنت سالونيك و مقدونيه تعيين كردند و او را مطيع امپراتور قرار دادند . اين امپراتورى قريب نيم قرن طول كشيد تا قوم بلغار از طرف شمال حمله آورده از 1205 م به بعد امپراتور بودوئن را شكست داد و عاقبت او را كشت .
خانواده يونانى نژاد هم كه پايتخت خود را به نيسه منتقل كرده بود از جانب مشرق تاخت آورد تا اين كه در 1261 ميشل پاله ئولگ مجددا قسطنطنيه را گرفت و امپراطورى لاتين را برافكند .
جنگهاى اخير صليب :
از تصرف و تاراج قسطنطنيه به خوبى پيداست كه افكار مسيحيان به كلى عوض شده و ايمانشان سست گرديده بود . با وجود اين باز چند جنگ صليب در خلال قرن 13 م به وقوع پيوست ، ولى در اين جنگها (جز جنگ ششم) شكست همواره نصيب نصارى بود .
در جنگ پنجم صليب (1221 - 1217 م) پادشاه مجارستان اردويى به مصر كشيد و قشون وى اغلب از اهالى آلمان و قوم مجار بودند اما به مصيبت سختى دچار شدند .
جنگ ششم (1229 - 1228 م) را اين خصوصيت حاصل آمد كه پاپ سردار قشون صليب يعنى امپراتور فردريك دوم را تكفير كرد . على هذا امپراتور به عوض جنگ با مسلمانان با ايشان وارد مذاكره شد و مهارتى به خرج داد و بيت‏المقدس را از سلطان مصر پس گرفت و در ازاى آن پيمان اتحادى با وى بست ، اما اين سياست هياهويى پديد آورد و جنگ از نو در ارض اقدس شعله كشيد ، چنانكه در 1244 م بيت‏المقدس باز به دست تركان افتاد و قريب 700 سال (تا 1917 م) در دست آنان ماند .
جنگهاى هفتم و هشتم به اقدام سن‏لوئى، پادشاه پرهيزگار فرانسه برپا گرديد .
جنگ هفتم (1254 - 1248 م) بر سر تسخير مصر بود و در آغاز آن دمياط فتح شد ، اما طغيان نيل و نزول بلا و حمله مسلمانان دست به هم داده قشون صليب را به تسليم مجبور ساخت . سن‏لوئى فديه گزافى پرداخت تا سر كردگان وى را آزادى بخشيدند و دمياط را پس داد تا خود او را رها كردند .
در جنگ هشتم (1270 م) سن‏لوئى بر سر تونس رفت ، ليكن در آنجا مبتلى به طاعون شد و درگذشت و جنگ صليبى خاتمه يافت .
نتيجه‏اى كه پاپ از جنگ مى‏خواست استخلاص ارض اقدس بود كه عاقبت حاصل نگرديد . به علاوه در نتيجه اين جنگ شالوده دو مملكت هم در مشرق ريخته شد (مملكت بيت‏المقدس و امپراتورى لاتينى در قسطنطنيه) كه هيچيك دوام نياورد . اما از اين جنگ در خود مغرب زمين و به خصوص فرانسه و آلمان و ايتاليا نتايج بسيار مهم عايد گرديد كه بعضى اقتصادى بود و پاره‏اى سياسى و اجتماعى .
جنگهاى صليبى به تجارت درياى مغرب فايده عمده رسانيد و بر مراوده بلاد مغرب و مشرق از راه دريا افزود . حمل سپاهيان صليبى و زوار دريانورد مارسى و جنوه (ژن) و پيز )Pise( مخصوصاً ونيز را متمول كرد چنانكه مرتباً سالى دو بار از بنادر مختلف بحريه واقعى به جانب ارض اقدس روان مى‏شد .
مادام كه مسيحيان صاحب اختيار بنادر شام بودند ، سوداگران فرانسه و ايتاليا بدان صوب عزيمت كرده امتعه گرانبهاى مشرق را مى‏خريدند .
نتيجه غير مستقيم جنگ صليب بسط تجمل و تمدن در مغرب بود ، زيرا در آن موقع نواحى مشرق زمين كه مسكن قوم عرب و نژاد يونانى بود از لحاظ پيشرفت و تكميل مدنيت بر نواحى مغرب پيشى داشت، چنانكه قشون صليب از ديدار آثار تجمل شيفته شد و استعمال فرش و آيينه و اثاث‏البيت زيبا و اسلحه ظريف و قماشهاى فاخر و پارچه‏هاى ابريشمى و مخمل و غيره همه در اوان جنگ صليب و در نتيجه آن جنگ رايج و متداول گرديد .
اما اگر بخواهيم آنچه را كه مغرب زمين در امر علم و هنر و زراعت و صناعت از مشرق كسب كرده ، همه را از بركت جنگ‏هاى صليبى بدانيم راه مبالغه رفته‏ايم ، زيرا پرتو مدنيت اسلامى از جانب اسپانيا و صقليه (سيسيل) نيز مانند مصر و شام نفوذ مى‏كرد و بدين جهت نمى‏توان به يقين گفت كه مثلاً بعضى از اختراعات چين از كدام راه و از چه زمانى در اروپاى غربى رواج يافته است از قبيل كاغذى كه با كهنه مى‏ساختند و از قرن 12 م به بعد در فرانسه معمول شده ، و قطب‏نما كه در قرن 11 م و قبل از جنگ اول صليبى در سواحل درياى مغرب بكار مى‏رفته است .
مهم‏ترين نتيجه اجتماعى جنگهاى مزبور آن بود كه مؤيد زوال قدرت ارباب املاك گرديد ، زيرا بسيارى از ايشان در خلال جنگها مردند و آنان هم كه جان به در بردند لا شى‏ء محض شدند .
اين نكبت و زوال قدرت ارباب املاك به حال پادشاهان و امراء خاصة اهالى بلاد و قصبات كه به ازاى وجه نقد آزادى خود را مى‏خريدند ، بسيار نافع افتاد . از اين گذشته مردم فرانسه را در نتيجه جنگهاى صليبى نفوذ سياسى و تجارتىِ مهمى در مشرق زمين مسلم آمد كه در ظرف قرون متمادى باقى ماند و شأنى يافت كه هنوز هم آثار آن باقى است . (ترجمه آلبرماله . تاريخ قرون وسطى : 39 - 217)
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فتح مكّه


پيروزى مسلمانان بر دشمنان سرسخت خود در مكه وگشايش اين شهر بدست تواناى پيغمبر اسلام (ص) وسلطه كامل آن حضرت بر شبه جزيرة العرب.
اين شهر مقدس تا سال هشتم هجرت همچنان تحت سيطره كفار و مشركين قريش بود. و چون به سال ششم در حديبيه بين پيغمبر (ص) و اهل مكه پيمان صلح برگزار شده بود حضرت رسول (ص) حسب قرارداد به آن شهر تعرضى ننمود اما مردم مكه پس از اندى از شروط قرارداد تخلف نمودند و اين كار باعث شد كه حضرت آهنگ گشودن اين شهر كند. داستان از اين قرار بود كه يكى از موادّ قرارداد صلح عدم تعرض هر يك از طرفين با هم پيمان طرف ديگر بود، قبيله بنى بكر و كنانه با قريش، وجماعت بنى خزاعه با پيغمبر (ص) هم قسم بودند، اتفاقا روزى يكى از بنى بكر شعرى در هجاء پيغمبر بخواند، غلامى از بنى خزاعه وى را منع كرد مفيد نيفتاد، درگير شدند، سر و روى يكديگر را شكستند و اين واقعه منجر شد به اينكه دو قبيله به هم در آويختند و قريش بنى بكر را يارى كردند و در نتيجه بيست تن از بنى خزاعه به قتل رسيدند. چون خبر به پيغمبر (ص) رسيد فرمود: يارى نشوم اگر بنى خزاعه را يارى نكنم. پس حضرت قبايل عرب را به مدد خواند و پيام داد كه هر كس به خدا ايمان دارد اول ماه رمضان مسلح وارد مدينه شود. و مردم مدينه به اعداد جنگ مأمور گشتند و حضرت ديده‏بانان در طرق و شوارع گماشت كه كس اين خبر به مكه نبرد.
حاطب بن ابى بلتعه نامه‏اى به قريش نوشت كه آنان را از عزم پيغمبر آگاه سازد و آن نامه را به زنى ساره نام كه از زنان بدنام مكه و جهت دريوزگى به مدينه آمده بود بداد و وى نامه را در گيسوان خويش پنهان نموده عازم مكه شد؛ جبرئيل به پيغمبر خبر داد، حضرت على را با چند نفر به دنبال او فرستاد، على نامه را از او بستد و به نزد پيغمبر آورد، حضرت حاطب را احضار و سبب خيانت از او پرسيد، وى گفت: خواستم از اين راه حقى به گردن اهل مكه پيدا كنم تا به رعايت آن اموالم مصون ماند، پيغمبر عذرش را پذيرفت وآزادش كرد. پس روز يازدهم ماه رمضان سال هشت با ده هزار مرد از مدينه حركت كرد. ابن عباس گويد: در منزل عسفان، پيغمبر (ص) قدحى آب برگرفت وبياشاميد چنانكه مردم ديدند و از آن پس تا مكه روزه نگرفت. جابر گويد: پس از آنكه پيغمبر روزه خود را افطار نموده بود به عرض حضرت رساندند كه هنوز جمعى روزه‏اند. حضرت فرمود: اينها گناه مى‏كنند. از آن سوى عباس بن عبدالمطلب با جمعى از بستگانش از مكه هجرت نموده به قصد مدينه در بيوت سقيا يا ذوالحليفه به پيغمبر پيوست. حضرت از ديدار او شادمان گشت وفرمود: هجرت تو آخرين هجرتها است چنانكه نبوت من آخرين نبوت است، و فرمود تا خانواده‏اش را به مدينه فرستد و خود به همراه پيغمبر باشد. پس حضرت طى طريق كرد تا به مرّ الظهران چهار فرسنگى مكه توقف نمود. عباس با خود انديشيد كه اگر اين لشكر وارد مكه شود از جماعت قريش يك تن زنده نماند همى‏خواست تا به موضع اراك رفته مگر كسى را ديدار كند. بر استر پيغمبر سوار شد وتا اراك براند ناگهان صداى ابوسفيان و بديل بن ورقاء را شنيد كه با يكديگر سخن مى‏گفتند. ابوسفيان را بخواند، وى عباس را شناخت و گفت: يا اباالفضل پدر ومادرم به فدايت چه خبر؟! عباس گفت: واى بر تو اينك پيغمبر با دوازده هزار مرد جنگى. ابوسفيان گفت: اكنون چاره چيست ؟ عباس گفت: پشت سر من سوار شو تا ترا نزد پيغمبر برم و برايت امان بخواهم. پس وى رديف عباس سوار و راهى حضور پيغمبر شدند، اتفاقاً نگهبانى لشكر در آن شب با عمر بن خطاب بود، همينكه به در خيمه عمر رسيدند وى از جاى بجست و نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللَّه اين دشمن خداى را نه امان است ونه ايمان، اجازت فرما سرش را جدا كنم. عباس گفت: اى پيغمبر من او را امان داده‏ام.
حضرت به ابوسفيان فرمود: آماده ايمان باش تا امان يابى. وى گفت: پس با لات و عزى چه كنم؟ عمر گفت: بر آنها پليدى كن. ابوسفيان گفت: چه بد زبان بوده‏اى! ترا چه كه ميان سخن من وپسر عمم دخالت كنى؟! پيغمبر آنها را از خشونت بازداشت و عباس را فرمود: امشب او را در خيمه خود بدار تا صبح نزد من آر. چون صبح شد ابوسفيان صداى اذان بلال شنيد به عباس گفت: اين صدا چيست؟ عباس گفت: مؤذن پيغمبر است. در اين حال پيغمبر را ديد كه وضو مى‏سازد و اصحاب نمى‏گذارند قطره‏اى از آب وضوى او به زمين افتد و بدان استشفاء و تبرك مى‏جويند. وى گفت: به خدا سوگند هيچ كسرى و قيصر بدين عظمت نديده‏ام. بالجمله پس از نماز به خدمت پيغمبر (ص) آمد و از بيم جان شهادتين گفت. عباس عرض كرد: يا رسول اللَّه ابوسفيان مردى فخر دوست است به وى امتيازى ده. حضرت فرمود: هر يك از اهل مكه كه به خانه او رود ايمن است و فرمود: هر كس سلاح از خود دور كند و به خانه خويش رود و در به روى خود ببندد يا به درون مسجدالحرام رود ايمن است. پس عباس را فرمود كه ابوسفيان را در جاى مضيقى وادارد تا لشكر بر او عبور كند. عباس وى را در تنگناى گذرگاه بداشت و لشكر فوج فوج از پيش روى او مى‏گذشت تا كتيبه‏اى كه خود پيغمبر با پنج هزار مرد مسلح به سلاحهاى ممتاز و سوار بر اسبان تازى بودند نيز عبور كرد. ابوسفيان به عباس گفت: برادر زاده‏ات از سلطنت بزرگى برخوردار است! عباس گفت: سلطنت مگو، اين نبوت و رسالت است. پس ابوسفيان شتابان به مكه رفت و در جمع مردم فرياد زد: اينك محمد است كه با لشكرى چون بحر مواج مى‏رسد، هر كه به خانه من در آيد يا... در امان است. قريش گفتند: رويت سياه باد اين چه خبرى بود كه براى ما آوردى؟! همسرش هند ريش وى را بگرفت وفرياد زد: بكشيد اين پير احمق را كه اين سخنان مى‏گويد: به هر حال لشكر بسان سيل از سمت ذى طوى وارد مكه مى‏شد و چون پيغمبر چشمش به مكه افتاد بر پالان شتر سجده شكر گزارد ودر محل حجون فرود آمد و از آنجا غسل كرده مسلح بر شتر خود سوار شد و سوره فتح مى‏خواند وبدين حال وارد مسجدالحرام شد و حجرالاسود را با عصاى خويش لمس نمود و تكبير گفت. سپاه اسلام نيز هم صدا بانگ تكبير دادند چنانكه صداى ايشان همه دشت و كوه را فراگرفت. پس از شتر به زير آمد وآهنگ تخريب بتها نمود، با آن چوب كه به دست داشت به بتها اشاره مى‏نمود و با اشاره يك يك به زمين مى‏افتادند و مى‏فرمود: »جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل كان زهوقا« و چند بت بزرگ بر فراز كعبه نصب بود، على را فرمود پا بر كتف حضرت نهاده به فراز بام رفت و آنها را نيز سرنگون ساخت وخود تأدبا از راه ناودان به زير آمد پس پيغمبر درب كعبه را گشود وفرمود عكسهاى انبياء و ملائكه را كه مشركين به ديوار كعبه نقش زده بودند محو كردند آنگاه دو طرف در كعبه بدست گرفت و تهليلات معروفه بگفت و سپس اهل مكه را خطاب كرد و فرمود: اكنون چه مى‏گوئيد و به من چه گمان مى‏بريد؟ گفتند: سخن به خير مى‏گوئيم وجز به نيكى گمانى در باره تو نمى‏بريم، برادرى بزرگ وبرادر زاده‏اى بزرگوارى واينك به ما دست يافته‏اى. پيغمبر را اين سخنان رقتى آمد و آب به ديدگان بگردانيد، اهل مكه چون اين بديدند همه زار زار بگريستند آنگاه حضرت فرمود: من آن گويم كه برادرم يوسف گفت: »لا تثريب عليكم اليوم« پس جرم و جنايات آنها را ببخشود و فرمود: شما بد قومى بوديد پيغمبر خويش را، او را تكذيب نموديد و از خود برانديد و از هرگونه آزار و اذيت دريغ نكرديد وبدين اكتفا نكرده تا به مدينه تاختيد وبا من جنگيديد وبا اين همه شما را عفو نمودم »اذهبوا فانتم الطلقاء« پس هنگام ظهر شد و بلال برفراز كعبه اذان گفت ومردان قريش آمدند و بيعت كردند و سپس نوبت زنان رسيد و حضرت فرمود قدحى آب آوردند و خود دست در آن فرو برد و فرمود زنان يك يك دست در آن فرو بردند وبا زنان شرائطى مقرر فرمود (به بيعت رجوع شود). (تلخيص از بحار ومنتهى الآمال)
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فَدَك


روستائى كه تا مدينه دو يا سه روز راه مى‏باشد و چشمه‏هاى جوشان و باغات نخل فراوان در آن است و در سال هفتم هجرت بدون جنگ و خون‏ريزى بدست پيغمبر اسلام افتاد (معجم البلدان) تاريخ‏نگاران از سنى و شيعه از جمله محمد بن اسحق مورخ معروف صاحب مغازى آورده كه چون پيغمبر (ص) خيبر را بگشود خداوند آنچنان رعبى در دل يهود فدك افكند كه خود به نزد حضرت آمده فدك را تسليم نمودند وحضرت آن را به خودشان سپرد كه در آن كار كنند ونيمى از محصول آن را به حضرت بپردازند و فدك همچنان ملك پيغمبر و خالصه او بوده است زيرا آن از املاكى بوده كه به جنگ ولشكركشى بدست مسلمانان نيفتاده بود كه جزء بيت‏المال باشد وبه نص قرآن »وما افاء اللَّه على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل ولا ركاب« خاصه و خالصه رسول (ص) بوده. وچون پيغمبر (ص) درگذشت دخترش فاطمه (ع) آن را به عنوان ارث از ابوبكر مطالبه نمود ولى ابوبكر به حديثى كه خود از پيغمبر نقل كرد كه فرموده: »ما پيامبران مالى را به ميراث نگذاريم وهر مال كه از ما بماند صدقه است« از او دريغ داشت و اصوليون از اهل سنت بدين حديث استدلال كنند چه آن خبر واحد است وخبر واحد را حجت دانند و گويند: آن را ابوبكر نقل نموده وصحابه پذيرفته‏اند پس اين خبر مورد اجماع است. و چون فاطمه مجددا به عنوان اينكه پدر، آن را به وى بخشيده مدعى شد، ابوبكر از او گواه خواست و او على و ام ايمن را گواه آورد ولى ابوبكر گواهى آن دو را رد كرد و گفت: گواه بايستى دو مرد يا يك مرد و دو زن باشد (پايان گفته ابواسحاق).
اميرالمؤمنين (ع) ضمن نامه‏اى كه به والى خود در بصره: عثمان بن حنيف نوشته و در نهج البلاغه به ثبت رسيده در اين باره مى‏فرمايد: »بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلّته السماء، فشحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين، ونعم الحكم اللَّه، وما اصنع بفدك وغير فدك والنفس مظانّها فى غد جدث...« آرى از همه آنچه آسمان سايه بر آن افكنده (از مال دنيا) تنها فدك بدست ما بود كه گروهى (مانند سه خليفه) بر آن بخل ورزيدند و ديگران (امام و خانواده‏اش) درباره آن سخاوت ورزيده دست از آن كشيدند، و خداوند نيكو داورى است... (نهج: نامه 45)
و اينك خلاصه‏اى از آنچه مرحوم ابن ميثم بحرانى شارح نهج البلاغه درباره فدك نوشته است:
ملك فدك خاصه و خالصه رسول خدا (ص) بود، زيرا هنگامى كه خيبر فتح شد اهل فدك اين ملك مركّب از باغات و اراضى را به صلح وآشتى تسليم پيغمبر (ص) نمودند، بدين قرار كه صاحبان قبلى آن (جهودان سكنه آنجا) در آنجا بمانند و نيمى از محصول آن املاك را در ازاء كار به مزد بستانند ونيم ديگر به پيغمبر (ص) دهند، رسول خدا اين قريه را در حيات خود به فاطمه (ع) بخشيد، از طرق مختلف در اين باب روايات رسيده، از جمله از ابى سعيد خدرى روايت شده كه چون آيه »وآت ذا القربى حقه...« به پيغمبر اكرم (ص) نازل گرديد آن حضرت فدك را به فاطمه (ع) بخشيد، و چون ابوبكر خليفه شد خواست آن را بگيرد فاطمه(ع) به وى پيغام داد كه فدك از آن من است كه پدرم به من بخشيده، اميرالمؤمنين (ع) وام ايمن (مربيه وآزاد شده پيغمبر) بر آن گواهى دارند، ابوبكر گفت: رسول خدا (ص) فرموده: ما گروه پيامبران ميراثى به جاى ننهيم، آنچه از ما بجاى ماند صدقه است؛ فدك از آن مسلمانان بوده كه بدست پيغمبر (ص) بوده است و آن حضرت در حوائج مسلمانان مصرف مى‏نموده، من نيز در همان راه هزينه مى‏كنم.
فاطمه (ع) چادر به سر افكند ودر ميان كنيزان وبعضى زنان خويشان به مسجدالرسول وارد شد در حالى كه ابوبكر وجمعى از انصار حضور داشتند، پرده‏اى در ميان انداختند وفاطمه (ع) در اين حال ناله‏اى از دل برآورد كه همه بگريستند، لختى ساكت ماند تا اين كه همهمه مردم فرونشست سپس خطبه‏اى طولانى ايراد نمود.
و اينك داستان را از ابن ابى الحديد معتزلى سنى نقل مى‏كنيم:
چون فاطمه (ع) شنيد كه ابوبكر تصميم دارد فدك را از وى بستاند چادر به خود پيچيد و در ميان جمعى از زنان فاميل ومنسوبات خويش در حالى كه در راه رفتن شباهت بسيار به رسول خدا (ص) داشت وارد مسجد شد، آنجاى مسجد كه ابوبكر نشسته بود، مسجد مالامال جمعيت و آكنده به مهاجرين وانصار بود، در حال پرده‏اى سفيد ميان آنها ومردان بيفكندند، فاطمه (ع) ناله‏اى جانسوز از ژرفاى سينه برآورد آنچنان كه همه جمعيت حاضر در مسجد گريه سر دادند، آنگاه لختى درنگ نمود تا فرياد گريه حضار فرو نشست وسكوت محض بر مسجد حاكم گشت وسپس لب به سخن گشود وفرمود:
»الحمدللَّه على ما انعم وله الشكر بما الهم - خطبه خويش را به جملات بليغه و كلمات فصيحه ادامه داد تا اين كه فرمود - فاتقوا اللَّه حق تقاته واطيعوه فيما امركم به، فانما يخشى اللَّه من عباده العلماء، واحمدوا اللَّه الذين بعظمته ونوره يبتغى من فى السماوات والارض اليه الوسيله، ونحن وسيلته فى خلقه، ونحن خاصته ومحل قدسه، ونحن حجته فى غيبه ونحن ورثة انبيائه - سپس فرمود: انا فاطمه بنت محمد (ص)، اقول عودا على بدء وما اقول ذلك سرفا ولا شططا، فاسمعوا باسماع واعية وقلوب داعية. - سپس فرمود: - »لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم« فان تعزوه تجدوه ابى دون آبائكم واخا ابن عمى دون رجالكم«.
آنگاه بياناتى بليغ در اين زمينه ادا نمود وسپس فرمود: شما اكنون براين باوريد كه من از پدر ارثى نخواهم داشت؟! »افحكم الجاهلية يبغون ومن احسن من اللَّه حكما لقوم يوقنون«؟! آهاى مسلمانان! آيا سزاوار است كه من از ميراث پدرم محروم گردم وبازمانده پدرم از من دريغ دارند؟! اى پسر ابو قحافه هرگز خدا نخواسته كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم، بهتانى شنيع و دروغى زشت آوردى وبه پدرم افتراء بستى، چون روز رستاخيز شود سخت ترا به افسوس و حسرت كشاند و وبال گردن تو گردد، در آن روز، خداوند نيكو داورى باشد و محمد (ص) نيكو زمامدارى، وعده‏گاه من و تو قيامت، در آن ساعت بدكاران زيان بينند. »من يأتيه عذاب يخزيه ويحل عليه عذاب مقيم«. در اين حال رو به قبر پدر كرد وبدين ابيات تمثل جست: قد كان بعدك انباء وهيمنة
لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب‏
ابدت رجال لنا نجوى صدورهم‏
لمّا قضيت وحالت دونك الكتب‏
تجهّمتنا رجال واستخف بنا
اذ غبت عنا فنحن اليوم نغتصب راوى گويد: سخنان فاطمه (ع) آنچنان جانگداز بود كه مرد و زن به گريه درآمدند به‏حدى كه هيچ روزى در تاريخ مدينه چنان گريه‏اى اتفاق نيفتاده بود.
آنگاه رو به انجمن انصار كرد و فرمود: اى بازماندگان از مردان و پيشتازان در اسلام، و اى بازوان ملت و اى كسانى كه اسلام را در دامان خويش پرورديد، اين چه سستى وبى تفاوتى بود كه در باره من نشان داديد واين چه اهمال و سهل‏انگارى بود كه در اين امر بكار برديد؟! آيا شايسته بود كه حق مسلّم من ضايع گردد وشما چشم از آن ببنديد وغافلانه از كنار آن بگذريد واين ستم بزرگ به من روا دارند و شما به خواب باشيد؟!
مگر نه پيغمبر (ص) مى‏فرمود: »المرء يحفظ فى ولده«؟! چه زود همه چيز را از ياد برديد و آنچه تصور آن نمى‏شد مرتكب شديد، هنوز زمانى از مرگ پيغمبر (ص) نگذشته كه دين او را ميرانيديد؟! چه مصائبى كه پس از درگذشت رسول خدا رخ نداد وچه حوادث ناگوار كه به مرگ آن حضرت اتفاق نيفتاد؟ حدود و حقوق ضايع، حرمتها هتك وامنيت خانوادگى ومصونيت شخصيتها بر باد رفت، اين همان چيزى بود كه قرآن از آن خبر داد كه پس از رحلت آن حضرت چنين حوادثى پيش خواهد آمد، آنجا كه فرمود: »وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم...«
إيها بنى قيلة (قيله نام مادر اوس و خزرج است يعنى اى انصار) اهتضم تراث ابى وانتم بمرأى و مسمع، تبلغكم الدعوة ويشملكم الصوت و فيكم العُدّة والعدد، ولكم الدار والجنن، وانتم نخبة اللَّه التى انتخب وخيرته التى اختار، باديتم العرب وبادهتم الامور، وكافحتم البهم حتى دارت بكم رحى الاسلام ودرّ حلبه وخبت نيران الحرب، وسكنت فورة الشرك وهدأت دعوة الهرج، واستوثق نظام الدين، افتأخرتم بعد الاقدام ونكصتم بعد الشدة وجبنتم بعد الشجاعة...« - تا آخر خطبه.
چون سخنان فاطمه (ع) به پايان رسيد ابوبكر برخاست وبه سخن پرداخت وپس از حمد و ثناى الهى ونعمت حضرت رسالت پناهى گفت: اى بهترين زنان و دختر بهترين پدران، به خدا سوگند كه من كارى برخلاف دستور پيغمبر خدا نكرده و بيرون دستور او گامى برنداشته‏ام، پيشواى قوم به قوم خود دروغ نگويد، و تو اى فاطمه گفتى و گفتى و در گفتار از حد گذشتى و حدود را مرعى نداشتى و با خشونت و هذيان سخن گفتى! خداوند از ما و تو در گذرد. اما راجع به دعوى مطروحة، من سلاح پيغمبر (ص) و مركب سوارى و كفش آن حضرت را (به عنوان حبوه) به على (ع) دادم، و درباره ديگر اموال متروكه: از رسول خدا (ص) شنيدم فرمود: »ما گروه پيامبران، طلا ونقره و زمين و ملك و اموالى را به ارث نگذاريم، و آنچه از ما به ميراث مى‏ماند همانا ايمان وحكمت ودانش و سنت است« من به دستور وبه فرمان آن حضرت عمل كرده وبه امر او اطاعت نموده‏ام وتوفيق خويش را از خدا مى‏خواهم...
و سرانجام ابوبكر از منبر به زير آمد و فاطمه (ع) به خانه خويش بازگشت. (شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابى‏الحديد: 209ج�16)
و بالاخره ابن ابى الحديد مى‏گويد: از علىّ بن الفارقى مدرس مدرسه غربيه بغداد پرسيدم آيا فاطمه در اين دعوى راستگو بوده ودر عين حال ابوبكر فدك را از او دريغ داشته؟ وى تبسمى نمود وگفت: آخر اگر آن روز آن دعوى را از فاطمه مى‏پذيرفت فردا مى‏آمد ادعا مى‏كرد كه خلافت حق همسرم مى‏باشد وديگر وى جوابى نداشت چه سخن او را ابتدا بدون مطالبه شهود پذيرفته بود.
بخارى در صحيح خود در باب فرض الخمس از عايشه ام المؤمنين روايت مى‏كند كه فاطمه دختر پيغمبر پس از وفات پدر ميراث پدر را از ابوبكر مطالبه نمود و او حديثى از پيغمبر نقل كرد كه ما پيامبران مالى را به ارث به جاى ننهيم، پس فاطمه بر او خشمگين شد وهمچنان از او رنجيده خاطر و روى گردان بود تا پس از شش ماه كه درگذشت.
در سيره حلبيه آمده كه ابوبكر سند فدك را براى فاطمه نوشت ولى در آن حال عمر وارد شد وگفت: اين چيست؟ گفت: سند ميراث فاطمه است از پدرش. عمر گفت: ما امروز در حال جنگيم، مخارج سربازان را از كجا تأمين كنيم؟ وسند را گرفت وپاره كرد.
ابن قتيبه در كتاب الامامه والسياسه گويد: عمر به ابوبكر گفت: برخيز به نزد فاطمه رويم كه او را به خشم آورده‏ايم. پس هر دو به درب خانه فاطمه رفتند و از او اذن ورود خواستند وى اذن نداد، على را واسطه كردند، وى از فاطمه اذن گرفت و وارد شدند، چون نشستند فاطمه از آنها روى بگردانيد و سلامشان را پاسخ نداد، ابوبكر به سخن آمد و گفت: اى حبيبه رسول اللَّه بخدا سوگند كه من خويش پيغمبر را از خويش خود دوست‏تر دارم وتو به نزد من از عايشه عزيزتر مى‏باشى و آرزو مى‏كردم در آن روز كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم وپس از او زنده نمى‏ماندم، تو فكر مى‏كنى مانند منى كه ترا به حق مى‏شناسم و فضايل ترا مى‏دانم حقت را از ارث پدرت غصب كنم؟! جز اينكه از پدرت شنيدم كه ما چيزى را از مال دنيا به جاى ننهيم وبازمانده ما صدقه است. فاطمه گفت: اگر من حديثى از پدرم بازگويم كه شما خود بدان آگاه باشيد به آن عمل مى‏كنيد؟ گفتند: آرى. گفت: شما را به خدا قسم از پيغمبر نشنيديد كه فرمود: خوشنودى فاطمه خوشنودى من و خشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده و هر كه او را شاد سازد مرا شاد نموده؟ گفتند: آرى اين سخن را از پيغمبر شنيديم. فاطمه گفت: پس من خدا و ملائكه‏اش را گواه مى‏گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده و خوشنودم نكرده‏ايد وچون پدرم را ملاقات كنم از شما به نزد او شكوه خواهم كرد. ابوبكر گفت: من به خدا پناه مى‏برم از خشم او و خشم تو اى فاطمه، و سپس آنقدر گريست كه نزديك بود قالب تهى كند و فاطمه مى‏گفت: بخدا سوگند در هر نماز ترا نفرين خواهم كرد. و ابوبكر گريه كنان از خانه بيرون شد. سپس ابن قتيبه ادامه مى‏دهد و مى‏گويد: تا فاطمه زنده بود على با ابوبكر بيعت ننمود تا پس از هفتاد و پنج روز كه فاطمه درگذشت. و همچنان فدك به دست خليفه اول وسپس به دست خليفه دوم بود و چون نوبت به خليفه سوم عثمان رسيد آن را به مروان حكم بخشيد و مروان آن را به دو فرزندش عبدالملك و عبدالعزيز داد. ودر كتاب وفاء الوفاء از حافظ ابن حجر نقل شده كه وى بخشيدن عثمان فدك را به مروان چنين توجيه مى‏كند كه خاصه‏هاى پيغمبر (ص) خاصه خليفه پس از او مى‏باشد و چون وى خود را از فدك بى نياز مى‏دانسته آن را به خويشان خود بخشيده.
و چون على (ع) به خلافت ظاهرى رسيد مصلحت نديد آن را بازستاند وهمچنان به دست بنى اميه مى‏بود تا عمر بن عبدالعزيز آن را به فرزندان فاطمه مسترد داشت وپس از مرگ او يزيد بن عبدالملك پس گرفت، و به دست بنى مروان بود تا چون سفاح به خلافت رسيد آن را به حسن بن حسن بن على برگردانيد كه ميان فرزندان فاطمه قسمت كند. وچون نوبت خلافت به منصور رسيد وبنى حسن عليه او قيام كردند آن را از آنها بستد، وهنگامى كه فرزندش مهدى خليفه شد آن را به بنى فاطمه برگردانيد وچون موسى هادى به مسند خلافت نشست آن را باز پس گرفت و همچنان بدست بنى عباس بود تا اينكه مأمون آن را به فرزندان فاطمه بازگردانيد وسندى به مضمون مالكيت آنها نوشت. (اعيان الشيعه)
مرحوم طريحى در اين باره چنين آورده: فدك ملك خاص پيغمبر (ص) بود كه آن را خود به اتفاق على (ع) بدست آورده بود بى آنكه سپاهى بدانجا اعزام شود يا جنگى رخ دهد، و از اين رو آنجا مشمول قانون انفال گرديد وانفال از آن پيغمبر مى‏باشد، وچون آيه »وآت ذالقربى حقه« نازل شد پيغمبر آن را به فاطمه (ع) بخشيد وتا آخر حيات پيغمبر بدست فاطمه بود وپس از درگذشت آن حضرت آن را به زور از فاطمه بستدند. و على (ع) حدود آن را كوه احد از يك سو و عريش مصر از سوى ديگر ودومة الجندل را مرز سوم آن تعيين نمود. (مجمع البحرين) ابوبصير گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم به چه سبب هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) به قدرت رسيد فدك را باز پس نگرفت؟ فرمود: زيرا آن روز هم ظالم وهم مظلوم بر خدا وارد شده بودند وخداوند حق مظلوم را داده و ظالم را به كيفر رسانيده بود، على نخواست چيزى را كه كارش به دست خدا تصفيه شده مسترد دارد. (ذيل مجمع البحرين)
على بن اسباط آورده هنگامى كه امام موسى بن جعفر (ع) بر مهدى خليفه عباسى وارد شد ديد خليفه دارد مظالم وحقوق مردم را كه در دستگاه حكومت غصب شده به صاحبانش برمى‏گرداند، حضرت به وى فرمود: پس چرا حق ضايع شده ما را به ما مسترد نمى‏دارى؟ مهدى گفت: آن چه باشد؟ فرمود: فدك. مهدى گفت: حدود آن را بيان كن. حضرت فرمود: از كوه احد تا عريش مصر تا ساحل دريا تا دومة الجندل. مهدى گفت: همه اينها؟! فرمود: آرى چه اين محدوده بدون جنگ وخون ريزى بدست پيغمبر رسيده وآن را به فاطمه بخشيده است. مهدى گفت: اين زياد است وبايد در اين باره فكرى كنم.
در كتاب اخبار الخلفا آمده كه هارون الرشيد مكرر به امام موسى بن جعفر (ع) مى‏گفت من آماده‏ام كه فدك را به شما برگردانم ولى امام نمى‏پذيرفت ومى‏فرمود: من در صورتى از تو قبول مى‏كنم كه حدود اصلى آن محفوظ باشد ومى‏دانم كه تو فدك را با حدود اصليش به ما برنمى‏گردانى؛ تا اينكه روزى هارون سوگند ياد كرد كه حاضرم آن را با تمام حدودش به شما پس دهم اكنون حدود آن را بيان دار. فرمود: حد اولش عدن. چهره هارون به هم ريخت و گفت: حد دوم؟ فرمود: سمرقند. اين بار چهره هارون در هم فشرده‏تر گشت. فرمود: حد سوم آفريقا. اين بار چهره هارون سياه شد. فرمود: حد چهارم ساحل دريا از سمت جزائر و ارمينيه. هارون گفت: به اين حساب دگر جائى براى ما باقى نمى‏ماند! و گويند: از آن روز (كه هارون دريافت امام كاظم حاكميت ممالك اسلامى را حق خود مى‏داند) وى تصميم قتل امام گرفت. (بحار: 48ج�46)
از مسلمات تاريخ اسلام است كه فاطمه فدك را از ابوبكر مطالبه نمود و او امتناع ورزيد، باز از مسلمات تاريخ است كه فدك از اموال عامه مسلمين نبوده و خالصه خود پيغمبر (ص) بود چه اين ملك بدون جنگ بدست آن حضرت رسيده وبه نص قرآن چنين مالى ملك شخص پيغمبر مى‏باشد. حال چه اينكه به عنوان نحله وبخشش از پيغمبر به فاطمه منتقل شده باشد و يا به ارث، فاطمه دعوى مالكيت آن را كرده است، و از طرفى فاطمه را نتوان تكذيب نمود چه محدثين معتبر اهل سنت همچون احمد حنبل در مسند خود از پيغمبر نقل كرده‏اند كه چون آيه »قل لا اسئلكم عليه اجرا الاّ المودة فى القربى« نازل شد به حضرت عرض كردند: يا رسول اللَّه خويشان تو كه دوستى آنها بر ما واجب شده كيانند؟ فرمود: على و فاطمه و دو فرزندانشان. و ديگر اينكه در حديث صحيح آنها فاطمه مورد نزول آيه تطهير است. وبخارى و مسلم و ديگران اين حديث از پيغمبر نقل كرده‏اند كه »فاطمة بضعة منى من آذاها فقد آذانى ومن اغضبها فقد اغضبنى« وقرآن مى‏گويد »ان الذين يؤذون اللَّه ورسوله لعنهم اللَّه فى الدنيا والآخرة واعدّ لهم عذابا مهينا«.
از همه اينها كه بگذريم مسئله فدك نزد مسلمانان صدر اسلام امرى واضح و روشن بوده كه حق فاطمه بوده و از او غصب شده به اين دليل كه شمارى از خلفا خواه از خوف خدا ويا محض رعايت افكار عمومى چنانكه گذشت به فرزندان فاطمه برگردانيدند حتى عمر بن خطاب به نقل ياقوت حموى هنگامى كه بيت المال را از آن بى نياز دانست به ورثه فاطمه بازگردانيد. اكنون شما و داورى. (نگارنده)
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فَلتَة


كار ناگاه نااستوار، كار بى برنامه ونامنضبط و پيش بينى ناشده. ج: فلتات. حدث الامر فلتة، اى فجأة من غير تدبّر. فلتات كلام: لغزشها و اشتباهات سخن.
اميرالمؤمنين على (ع): »لم تكن بيعتكم ايّاى فلتة، وليس امرى وامركم واحدا...« يعنى بيعت شما با من بى مطالعه و ناگهانى نبود و كار من و شما يكسان نيست.
اين واژه در تاريخ اسلام به نام عمر بن خطاب - در رابطه با بيعت ابى بكر - به ثبت رسيده كه گفت: »كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللَّه شرّها«: بيعت ابى بكر به خلافت، يك امر ناگهانى وبى مطالعه و حساب ناشده بود، خداوند مسلمانان را از پيامد بد آن محفوظ بدارد. و در برخى تواريخ اين جمله نيز اضافه شده است: »فمن عاد الى مثلها فاقتلوه«: اگر كسى در آينده به چنين كارى دست بزند وى را بكشيد. اين گفتار از عمر را تاريخ نگاران سنى و شيعه تذكار داده‏اند، و شايد سخن على (ع) كه بدان اشاره شد با اين شهرت بى ارتباط نباشد.
علماء سنت مانند قاضى القضاة در مغنى و ديگران اين سخن را چنين تفسير نموده كه عمر نخواسته با اين گفتارش برخلافت ابى بكر انتقاد كند و آن را ناصواب جلوه دهد، بلكه مى‏خواسته بگويد: خلافت ابوبكر در شرائطى استثنائى صورت گرفت كه امكان انديشه و تفكر و تشكيل شورى و رايزنى در آن نبود و خداوند شر آن را از مسلمانان دفع نمود؛ ولى ديگران حق ندارند به چنين كار خطرناكى دست زنند.
اما از زواياى تاريخ برمى‏آيد كه وى با اين سخن خويش به بى پايه بودن خلافت ابى بكر اشاره مى‏كند، چنان كه داستان ذيل گواه اين مدعى است؛ اما شيعه بر اين عقيده‏اند كه بيعت ابوبكر فلته و ناگهانى نبوده بلكه با مقدمات قبلى و طرح از پيش تعيين شده صورت بسته است، چنان كه محمد بن هانى مغربى در اين باره مى‏گويد: ولكنّ امرا كان ابرم بينهم‏
وان قال قوم فلتة غير مبرم و شاعر ديگر گفته: زعموها فلتة فاجئة
لا و ربّ البيت والركن المشيد
انّما كان امور نسجت‏
بينهم اسبابها نسج البرود در اينجا مناسب ديدم داستانى را تذكار دهم كه طبق اسناد معتبره در تآليف برادران سنت نقل شده است:
شريك بن عبداللَّه نخعى از محمد بن عمرو بن مرة، و او از پدرش و او از عبداللَّه بن سلمه و او از ابوموسى اشعرى روايت كرده كه گفت: به همراه عمر بن خطاب به حج رفته بودم، روزى در مكه به عزم ملاقات خليفه از خانه بيرون شدم، در بين راه مغيرة بن شعبه را ديدم، مقصدم را پرسيد، گفتم: به ديدار خليفه مى‏روم، وى نيز با من يار گشت، در ميان راه سخن از عمر و شيوه زمامدارى و اهتمام وى به امر دين به ميان آمد، و سپس لختى به گفتگو در باره ابوبكر پرداختيم، به مغيره گفتم: ابوبكر را به ياد دارم كه سخت در امر ارشاد عمر و راهنمائى وى به كار زمامدارى كوشا بود، گوئى مى‏دانست كه او شايسته اين كار است. مغيره گفت: آرى چنين بود، ولى از آن سوى كسانى هم بودند كه از جانشينى عمر از ابوبكر ناخوشنود بودند و مى‏كوشيدند اين امر به وقوع نپيوندد. گفتم: آنها چه كسانى بودند كه با خلافت مردى چون عمر مخالفت مى‏ورزيدند؟! مغيره گفت: اى خدا پدرت را بيامرزد، مگر تو اين قبيله قريش را نشناخته و خوى حسدى كه در آنها است نمى‏دانى؟ به خدا سوگند اگر حسد را به سنجش آرند نُه دانگ آن در ميان اين قبيله است و يك دهم به ميان همه مردم توزيع گشته. گفتم: اى مغيره ساكت باش كه قريش گزيده‏ترين قبيله عرب مى‏باشند كه در گيتى درخشيده وبرترى خويش را بر ديگران به اثبات رسانيده‏اند.
در اين سخن بوديم كه به جايگاه عمر رسيديم، وى را نيافتيم، سؤال كرديم، گفتند: هم اكنون از خانه بيرون شد، در پيش شتافتيم، وى را در مسجدالحرام و در حال طواف ديديم، ما نيز به همراه او طواف نموديم، چون از طواف بپرداختيم در محلى گرد آمديم، از ما پرسيد: از كجا آمده و در پى چيستيد؟ گفتيم: قصد ملاقات شما را داشتيم و چون شما را در خانه نيافتيم بدينجا آمديم. در اين اثنا مغيره نگاهى به من كرد و لبخندى زد. عمر گفت: هان از چه تبسّم نمودى؟! وى گفت: از آن سخن كه لحظاتى پيش با ابوموسى داشتيم. گفت: آن چه بود؟ ما داستان را تا به آنجا كه قريش نه دهم خوى حسد را دارا مى‏باشند به وى باز گفتيم، ونيز گفتيم كه چه كسانى با زمامدارى شما مخالفت مى‏نمودند. عمر چون شنيد نفسى عميق برآورد و گفت: مادرت به عزايت نشيند، اى مغيره، كدام نه دهم؟! كه آن يك دهم نيز نه بخشش از آن قريش و يك بخش آن به همه مردم تقسيم مى‏شود، آنگاه اندكى ساكت ماند و سپس گفت: مى‏خواهيد شما را به حسودترين فرد قريش خبر دهم، بدين شرط كه حتى جامه‏اى كه به تن داريد از اين راز خبردار نگردد؟ گفتيم: آرى چنين باشد، باز هم در باره كتمان آن راز به ما تأكيد نمود و ما همى به سوگندهاى غليظ و شديد وى را اطمينان مى‏داديم، در اين سخن بوديم تا اين كه به جايگاه او رسيديم، چون درب خانه گشوده شد خود به تنهائى به خانه درآمد و ما از برون به انتظار اذن ورود بوديم كه از درون خانه ما را بخواند و گفت: به درآئيد.
چون درآمديم وى را ديديم كه به رختى كه در آنجا بود تكيه زده و به پشت خفته است. چون چشمش به ما افتاد به شعر كعب بن زهير تمثّل جست و گفت: لا تفش سرّك الا عند ذى ثقة
اولى و افضل ما استودعت اسرارا
صدرا رحيبا و قلبا واسعا قَمِنا
الاّ تخاف متى اودعت اظهارا ما دريافتيم كه وى باز هم از ما مى‏خواهد كه پنهان داشتن رازش را تعهد نمائيم؛ من گفتم: اى اميرالمؤمنين خاطر آسوده دار كه ما نيكو رازدارانى و نيكو رايزنان باشيم ترا. وى گفت: آرى چنين است، حال هر چه خواهيد بپرسيد كه شما را پاسخ گويم؛ آنگاه از جاى برخاست كه درب خانه را از پشت مقفل سازد، در اين حال يكى اذن ورود خواست، اما خليفه وى را اجازه نداد و گفت: اكنون وقت نداريم، در را ببست و نشست و گفت: اكنون مى‏توانيد بپرسيد. ابوموسى گويد: گمان ما آن بود كه وى مى‏خواهد در باره كسانى سخن بگويد كه با وى در امر خلافت مخالفت مى‏ورزيدند، مانند طلحه و زبير و امثال آنها كه به ابوبكر مى‏گفتند: مى‏خواهى مردى خشن و بى رحم بر مسلمانان بگمارى؛ ولى معلوم شد مى‏خواهد از كسى سخن بگويد كه به تصور ما نمى‏گنجيد. به هر حال ديديم خليفه مجددا نفسى عميق برآورد و گفت: شما درباره چه كسى گمان مى‏بريد كه من وى را حسودترين قرشى معرفى كنم؟ گفتيم: گمان ما به كسانى است كه با شما در امر خلافت مخالف بودند. وى گفت: نه به خدا سوگند، بلكه حسودتر از هر كسى درباره من خود ابوبكر بود كه هيچ قرشى مانند او با من در اين باره مخالفت نمى‏ورزيد. آنگاه مدتى دراز سر به زير افكند، مغيره نگاهى به من كرد و من در او نگريستم و ما نيز مدتى به متابعت وى سر به زير افكنديم و سكوتمان به درازا كشيد تا جائى كه گمان برديم وى از افشاى اين راز پشيمان شده، اما ديرى نشد كه باز به سخن پرداخت و گفت: آه از آن فرومايه از بنى تيم بن مرّه (كنايه از ابوبكر) كه ستمگرانه بر من پيشى گرفت و به ناروا آن را به من واگذار نمود. مغيره گفت: اما اين كه وى ظالمانه بر تو پيشى گرفت دانستيم، كه تو بدين امر سزاوارتر بودى، اما اين كه گفتى وى به ناروا اين سمت را به من محول ساخت چه معنى دارد؟ وى گفت: بدين جهت كه وى موقعى آن را به من واگذار نمود كه از زندگى و بقاء بر اين مسند نوميد گشته بود و به خدا سوگند اگر به سخن يزيد بن خطاب و يارانش عمل كرده بودم (يعنى هنگام وفات پيغمبر (ص) كه آنگاه ابوبكر در بيرون مدينه بود با شعار: »لم يمت محمد« مردم را منتظر نگذاشته بودم و همان وقت مردم را به بيعت خويش خوانده بودم) وى براى هميشه از چشيدن مزه خلافت محروم مى‏ماند، اما من بودم كه با زد و بندها و دوخت و دوزها و تلاشهاى گوناگون زمينه را براى او فراهم ساخته وى را بر خر مراد سوار نمودم اما او چنان بر آن مسند جا خوش كرد كه مرا از ياد ببرد. مغيره گفت: اى اميرالمؤمنين مگر نه وى در روز سقيفه اين مسند را به شما پيشنهاد كرد و شما نپذيرفتى و اكنون بر آن افسوس مى‏خورى؟! عمر گفت: اى مغيره مادرت به عزايت نشيند من ترا يكى از سياستمداران عرب مى‏پنداشتم، از اين سخن تو چنان برمى‏آيد كه گوئى از آنچه در آن روز گذشته ناآگاهى!! آرى وى در آن روز با من نيرنگ زد من نيز به وى نيرنگ زدم و آنچنان مرا هشيار يافت كه پرنده كلنگ از كمين صياد، زيرا او هنگامى كه دريافت جمعيت حاضر به وى توجه دارند وبه يقين دانست كه جز او هيچ كسى را جهت اين امر نپذيرند در اين صدد برآمد كه ميل دل مرا بسنجد و از درون من آگاه گردد تا اگر مرا سودائى از اين امر در سر باشد به بى رغبتى مردم مرا از گردونه خلافت بدر برد، چه او مى‏دانست كه اگر من اين پيشنهاد را بپذيرم مردمان سر بتابند و در نتيجه زمينه بعدى را نيز از دست بدهم، ولى عملا به وى فهمانيدم كه مرغ زيرك هرگز به دام صياد نيفتد، چه من به گوش خود مى‏شنيدم كه حاضران فرياد مى‏زدند: اى ابابكر جز تو كسى را نپذيريم. لذا من نپذيرفتم و چون وى را به بيعت خواندم و دستش را بفشردم بسى شادمان گشت كه آثار شادى در چهره‏اش نمايان گرديد.
به هر حال وى بر اين مسند جا خوش كرد و چنان شاهد خلافت را به آغوش محبت كشيد كه گوئى من از اين امر بيگانه‏ام.
من همچنان در انتظار، روزگار بسر مى‏بردم تا روزى كه اشعث بن قيس را به اسارت به نزد او آوردند كه بر او منت نهاد و آزادش ساخت و خواهرش ام فروه به كابين وى درآورد، من به اشعث - در حالى كه در حضور خليفه نشسته بود - خطاب كردم و گفتم: اى دشمن خدا اين چه كار بود كه پس از اسلام كافر شدى و به روزگار جاهليت بازگشتى؟! وى چون اين از من شنيد نگاهى به من كرد كه دانستم سخنى با من دارد ولى موقعيت را مناسب نمى‏بيند، سپس وى را در يكى از كوچه‏هاى مدينه ملاقات نمودم، مرا گفت: اين چه سخنى بود كه در حضور ابوبكر به من گفتى؟! گفتم: آرى اى دشمن خدا بدتر از اين نيز از من خواهى شنيد. وى گفت: شايسته بود مرا پاداشى جز اين مى‏دادى. گفتم: در ازاى كدام خدمت كه به من كرده‏اى؟ گفت: بدين جهت كه من ترا برتر از آن مى‏پنداشتم كه دنباله رو چنين كسى باشى و دست بيعت به چنين فردى بدهى، به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا به مخالفت با وى وادار ساخت همانا پيش افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از مقام خلافت بود، و اگر اين مقام از آن تو بود هرگز مخالفتى از من نمى‏ديدى. گفتم: اكنون كه - با كمال تأسف - چنين امرى پيش آمد مرا به چه كارى امر مى‏كنى؟ اشعث گفت: حال دگر زمان امر كردن و فرمان دادن گذشته و اكنون هنگام صبر كردن و بار گران به دوش كشيدن است. اين بگفت و راه خويش بگرفت و من نيز راه خود را و از يكديگر جدا شديم.
اشعث چون از من جدا شد زبرقان بن بدر را ديد و ماجرى را به وى باز گفت، وى ما وقع را براى ابوبكر نقل كرد، وى پيامى توبيخ و تهديد آميز به من داد، من در پاسخ به وى پيغام دادم كه زبان خويش را از من باز دار و دهانت را ببند و گرنه سخنى در باره تو و خودم بگويم كه مسافران به هر جا كه روند آن را ارمغان سفر خويش سازند، و اگر خواستى همچنان به سكوت ادامه دهيم تا حوادث روزگار چه پيش آرد. وى پاسخ داد كه مصلحت در سكوت است و اگر صبر كنى چند روز ديگر اين منصب از آن تو باشد. من از فحواى كلامش چنين پنداشتم كه پيش از جمعه آينده مقام خلافت را به من واگذار مى‏كند، امّا وى ابدا به روى مبارك نياورد و دگر ذكرى از اين مقوله به ميان نياورد تا روزگار مرگ فرا رسيد و چنان شد كه ديديد، و تا از حيات نوميد نگشت مرا بدين امر منصوب نداشت. و باز هم تأكيد مى‏كنم كه اين راز از مردم عموما و از بنى هاشم خصوصا مكتوم و پنهان داريد، حال مى‏توانيد از اينجا برخيزيد و به هر جا كه خواهيد برويد.
اشعث گويد: ما در حالى كه سخت از گفته‏هاى وى شگفت زده بوديم از جا برخاستيم و رفتيم و تا وى زنده بود اين راز را فاش ننموديم. (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 34 - 21ج�2)
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نامه تسليت


نامه‏اى كه جهت دلدارى كسى به وى نوشته شود ، تسليت نامه . در تاريخ حالات حضرات معصومين ، نامه‏هائى از اين نوع به چشم مى‏خورد ، كه به برخى از آنها ذيل واژه‏هاى »تسليت« و »دلدارى« اشاره شد . و اينك به يكى از آن نامه‏ها كه نامه‏اى پر بار در اين خصوص مى‏باشد تذكار مى‏دهد : در سال 144 كه منصور خليفه عباسى ، عبداللَّه بن حسن مثنى را به اتفاق جمعى از فرزندان و بستگان و بنى اعمام به وضع فجيعى در مدينه دستگير و در غل و زنجير به عراق به زندان و شكنجه‏گاه خويش برد ، امام صادق (ع) بدين مناسبت ، نامه‏اى مشتمل بر تسلى و دلدارى وى بدين مضمون مرقوم داشت :
بسم اللَّه الرحمن الرحيم . به يادگار شايسته گذشتگان ، و نسل پاك پيشينيان ، از طرف برادر زاده و عمو زاده‏ات ، اما بعد : اگر تو و خانواده و بستگان و همراهانت در دستگيرى و اسارت بدست دشمن و شكنجه‏هاى جسمى تنها بودى ولى در غم و اندوه و گدازش روح و روان تنها نبودى ، كه من نيز به همان اندازه همدرد ، و در اين مصيبت بزرگ شريك شما بوده‏ام، و همان بار گران اندوه بر دل من نيز فرود آمده و قلبم را رنجور ساخته است . امّا من اين شعله آتش غم را به آب صبر فرو نشانده خويشتن را بدانچه خداوند منان بندگان خود را در اصابت صدمات و لطمات و تحمل مشقّات وعده داده است تسلى داده و اين مصيبت عظمى را به حساب خدا محسوب داشته‏ام . آنجا كه به پيغمبرش مى‏فرمايد : »فاصبر لحكم ربك فانك باعيننا« و آنجا كه مى‏فرمايد : »فاصبر لحكم ربك ولا تكن كصاحب الحوت« و آنجا كه پيغمبر خود را هنگامى كه عمويش حمزه را مثله نمودند تسلى مى‏دهد و مى‏فرمايد : »و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خير للصابرين« از اين رو پيغمبر (ص) شكيبائى اختيار نمود و در صدد انتقام بر نيامد . و آنجا كه مى‏فرمايد : »وأمر اهلك بالصلاة و اصطبر عليها لا نسألك رزقا نحن نرزقك و العاقبة للتقوى« و آنجا كه مى‏فرمايد : »الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انّا للَّه و انّا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون« و آنجا كه مى‏فرمايد : »انّما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب« و چنان كه لقمان به فرزندش گفت: »واصبر على ما اصابك انّ ذلك من عزم الامور« و آنجا كه در قرآن از قول حضرت موسى (ع) نقل شده : »وقال موسى لقومه استعينوا باللَّه و اصبروا انّ الارض للَّه يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين« و آنجا كه - باز - در قرآن آمده : »الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر« و چنان كه فرمود : »ثم كان من الذين آمنوا وتواصوا بالصبر و تواصوا بالمرحمة« و فرمود : »ولنبلونّكم بشى‏ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشّر الصابرين« و فرمود : »و كايّن من نبى قاتل معه ربيّون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل اللَّه وما ضعفوا وما استكانوا واللَّه يحبّ الصابرين« و فرمود : »والصابرين والصابرات« و آنجا كه مى‏فرمايد : »واصبر حتى يحكم اللَّه وهو خير الحاكمين« و ديگر آياتى از قرآن كريم كه در اين باره آمده است ؛ و بدان اى عمو و اى عمو زاده ! كه خداوند عز و جل را باكى نباشد از اين كه دوستش اندك مدتى در دار دنيا در زجر و شكنجه بسر برد ، زيرا هيچ چيزى به نزد خداوند محبوب‏تر نباشد از رنج و بلائى كه با صبر و شكيبائى و استقامت توأم بود؛ و خداوند تبارك و تعالى باكى ندارد كه دشمنش اندك زمانى در ناز و نعمت روزگار بگذراند، و اگر جز اين بودى (كه مقدّر است دشمنان خدا مهلت داده شوند) دست دشمنان خدا به كشتن دوستان خدا باز نمى‏بودى ، آنچنان كه دشمنان خدا در امن و امان و با قدرت زندگى كنند و دوستان خدا از شر آنها در ترس و بيم و هول و هراس بسر برند ، و اگر نه چنين بود زكريا(ع) كشته نمى‏شد و يحيى بن زكريا(ع) براى جلب رضايت زنى بدكاره به قتل نمى‏رسيد ، و اگر چنين نبود جدت على بن ابى طالب (ع) كه در حال ايفاء وظيفه گسترش عدل خدا بود به تيغ جفا شهيد نمى‏گشت ، و عمويت حسين فرزند فاطمه به دست طاغيان زمان بدان وضع فجيع به شهادت نمى‏رسيد ، و اگر نه اين بود كه كافران و ستم پيشگان در اين جهان فرصت داده شوند ، خداوند عز و جل در كتاب خود نمى‏فرمود : »ولولا ان يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضّة و معارج عليها يظهرون« و نيز در كتاب خود نمى‏فرمود : »ايحسبون انّما نمدّهم به من مال و بنين نسارع لهم فى الخيرات بل لا يشعرون« و اگر مطلب غير از اين بود در حديث قدسى نمى‏آمد كه : اگر نبود كه مؤمنان اندوهگين مى‏گردند همانا پيشانى بندى (مخفى) براى كافر قرار مى‏داديم كه وى را براى هميشه و تا زنده است از سردرد مانع گردد ، و اگر چنين نبود در حديث نمى‏آمد كه : اگر دنيا به نزد خداوند به اندازه بال مگسى ارزش داشت شربت آبى در آن نصيب كافر نمى‏گشت ، و در حديث نمى‏آمد كه : اگر مؤمن بر سر كوهى منزل گزيند خداوند در همانجا كافرى يا منافقى را بگمارد كه وى را آزار دهد ، و اگر جز اين بود در حديث نمى‏آمد كه چون خداوند بنده‏اى را دوست بدارد آنچنان بلا بر او بريزد كه هنوز از رنجى رها نگشته به رنج ديگرى دچار گردد ، و اگر نه چنين بود در حديث نمى‏آمد كه : هيچ نوش جرعه‏اى به نزد خداوند محبوب‏تر نباشد از آن دو جرعه كه بنده مؤمنش يكى هنگام فرو بردن خشم بسر كشد و ديگرى جرعه غم و اندوهى كه گاه فرود آمدن بلا و مصيبت بنوشد و آن مصيبت را به حساب خدا محسوب دارد ، و اگر نه اين بود (كه خوشى و ناخوشى زودگذر دنيا را نزد بنده خدا بهائى نباشد) اصحاب پيغمبر (ص) از خدا نمى‏خواستند كه كسانى را كه به آنها ظلم كرده‏اند عمر دراز و مال بسيار و فرزند فراوان عطا كند ، و اگر نه اين بود (كه زندگى جاويد آخرت را بايستى مدّ نظر داشت نه عمر موقت اين جهان را) اين حديث به ما نمى‏رسيد كه پيغمبر اكرم (ص) هرگاه يكى را مورد لطف خويش قرار مى‏داد و برايش طلب مغفرت مى‏كرد وى به شهادت مى‏رسيد ، پس بر شما باد اى عمو و اى عمو زاده و اى عموزادگان و برادرانم ، به صبر و استقامت و راضى بودن به رضاى خدا و تسليم بودن در برابر فرمان او و واگذار نمودن كارها به حضرتش ... خداوند باران صبر را بر ما و شما ريزا گرداند و امر ما را به خير و سعادت پايان بخشد و به نيروى غيبيش ما و شما را از آنچه كه مايه تباهى و هلاكتمان است نجات دهد ، كه او دعاى بندگان را شنوا و به آنها نزديك است ، و درود خداوند بر نخبه آفريدگانش محمد و خاندان آن حضرت . (بحار:299ج�47)
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نَهروان


مجموعه روستاهائى بر كنار دجله عراق بين واسط و بغداد كه جنگ بين اميرالمؤمنين (ع) و خوارج در آن رخ داد بدين شرح :
خوارج جمعى از ياران اميرالمؤمنين (ع) بودند كه چون در جنگ صفين معاويه شكست خود را حتمى ديد و به حيله قرآن بر سر نيزه كردن متوسل گشت و پيشنهاد حكمين داد گروهى از ياران حضرت فريب خورده مصرانه آن پيشنهاد را بر آن حضرت تحميل نمودند ، پس از پايان كار عده‏اى از همانها به حضرت اعتراض نمودند كه چرا در امر دين به داورى اشخاص تن دادى ؟ و هر چه حضرت از خود دفاع نمود و فرمود : اين شما بوديد كه حكمين را بر من تحميل كرديد در صورتى كه من در وظيفه خود شكى نداشتم سود نبخشيد ، واين اعتراض در راه بازگشت به كوفه آغاز و محض رسيدن به كوفه علنا عَلَم مخالفت با على(ع) را برافراشته زبان به جسارت و تكفير گشودند و شعار »لا حكم الاّ للَّه« سر دادند و اين تعريض به حضرت بود كه تو جز خدا را حاكم قرار دادى ، و بسا حضرت در مسجد كوفه مشغول سخنرانى بود و يكى از آنها همين شعار را سرمى‏داد و حضرت در پاسخ مى‏فرمود : آرى من نيز مى‏گويم فرمان خاص خداوند است ولى اين سخن حقى است كه باطلى را از آن مى‏خواهيد . به هر حال هر آنچه حضرت آنها را نصيحت نمود كه شما مى‏دانيد كه من با حكميت مخالف بودم و مى‏گفتم : معاويه و عمروعاص به شما نيرنگ مى‏زنند و شما نشنيديد و مرا به پذيرش اين امر مجبور ساختيد و اكنون من حسب تعهدى كه داده‏ام بايستى تا شش ماه به داورى آن دو عمل كنم و پس از پايان مدت اگر ديديم نظر آنها برخلاف حكم قرآن بود فسخ كنم ، و تا مدت مقرر به پايان نرسيده نتوانم عهد خويش را بشكنم ، اما اين سخنان به گوش آنها نمى‏رفت و در پاسخ مى‏گفتند : آرى ما آن روز خطا كرديم و چون به خطاى خويش پى برديم توبه كرديم ، تو نيز توبه كن تا دست از تو برداريم و در غير اين صورت ما جنگ با تو را وظيفه خويش مى‏دانيم.
آنها همچنان به عناد و لجاج خود ادامه دادند تا آخرالامر ضمن نشستى كه با هم داشتند به جنگ با على مصمم شده عبداللَّه بن وهب را بر خود امير ساختند و مقرر داشتند در نهروان گرد آيند تا يارانشان كه در بصره بودند نيز به آنها بپيوندند و سپس اعلان جنگ كنند .
آنها پيروان على (ع) را كافر و مرتد مى‏دانستند و لذا اگر به يكى از شيعيان على دست مى‏يافتند وى را به بدترين وجهى مى‏كشتند ، حتى عبداللَّه بن خباب را با همسرش كه باردار بود سربريدند و شكم همسرش را شكافتند و چند قتل بدين‏گونه مرتكب شدند كه مردم به ستوه آمدند و در حالى كه حضرت سرگرم تجهيز سپاه بود كه مجددا به نبرد معاويه رود جمعى آمدند و گفتند : شما نخست شر اينها را دفع كن كه ما منطقه را از اينها در امان ببينيم و سپس به جنگ دشمن اصلى رويم . حضرت موافقت كرد و از كوفه رهسپار نهروان گشت و چون بدانجا رسيد على (ع) به آنها فرمود : كسانى از شما افراد بى گناهى را به قتل رسانده‏اند آنها را به ما تسليم كنيد كه دست از شما برداريم و گرنه همه شما را از دم تيغ بگذرانيم . آنها گفتند : ما همه قاتليم كه ما خون شما را مباح مى‏دانيم . حضرت چون چاره‏اى جز جنگ نديد سپاه خويش را منظم ساخت و آماده نبرد گرديد . لشكر على (ع) به سمت غرب لشكر خوارج واقع شده بود و لشكر خوارج غرب رودخانه‏اى بودند كه مى‏خواستند از آن عبور كنند ، ناگهان يكى از اصحاب كه از سمت سپاه خوارج مى‏آمد به حضرت خبر داد كه آنها از نهر عبور كردند . على فرمود : خير ، آنها عبور نكرده و عبور نخواهند كرد كه كشتارگاه آنها غرب نهر خواهد بود . در اين حال مرد ديگرى سر رسيد و گفت : آنها از نهر گذشتند . حضرت فرمود : نه من دروغ مى‏گويم و نه آنكه به من خبر داده (يعنى پيغمبر) دروغ گفته ، آنها از نهر نگذرند و از آنها كمتر از ده تن زنده بماند و از شما كمتر از ده نفر به قتل رسد . و پس از آن كه دو لشكر به هم نزديك شدند معلوم شد آنها از نهر نگذشته‏اند .
شمار لشكريان خوارج چهارهزار بود . على پرچمى به دست ابوايوب انصارى داد و آن را علم امان نام نهاد . ابوايوب فرياد برآورد كه هر آنكس به زير اين علم بيايد ايمن و هر كه فرار كند نيز در امان است . آنگاه حضرت دستور آماده باش داد و فرمود : تا آنها ابتدا به جنگ نكرده شما دست به جنگ مزنيد . ناگهان از لشكر خوارج اين شعار شنيدند كه بشتابيد به سوى بهشت ، و حمله كردند . حضرت فرمود : اكنون شما مجازيد . و چون نبرد آغاز گشت گروهى از خوارج از جمع آنها جدا شدند و به سوى ديگر شتافتند و عدّه‏اى به لشكر على پيوستند و با عبداللَّه بن وهب از چهارهزار جز هزار و هشتصد تن بجاى نماند ، لشكر على (ع) با يك حمله همه آنها جز نه نفر به قتل رساندند . اين واقعه در سال 38 هجرت اتفاق افتاد . (ملخصى از كامل ابن اثير)
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

هِجرَت


هِجرَة . هُجرَة . مُهاجَرَت . مفارقت . جدائى . ترك وطن . كوچ كردن از محلى به محل ديگر . در عرف شرع واصطلاح قرآن كوچ كردن از موطن خود كه دار الكفر بوده به جايگاه امنى كه ديندارى در آن ميسّر باشد . »وقال انى مهاجر الى ربّى سيهدين« : ابراهيم گفت : من به سوى خداى خويش هجرت مى‏كنم كه او مرا به راه صحيح هدايت خواهد كرد . واين سخن ابراهيم (ع) موقعى بود كه وى به اتفاق خانواده از عراق به شام مى‏رفت .
هجرت در دستور اسلام ونيز در تاريخ آن ، جايگاهى ويژه ومنزلتى عظيم دارد . مسلمانان صدر اسلام چه آوارگيها كه در راه نجات دين خويش نكشيدند وچه سختيها كه تحمل ننمودند وچه ناهمواريها كه در ايفاى اين وظيفه به خود هموار نساختند !! قرآن كريم آن كسانى را كه به منظور نجات دين خود از خانه وكاشانه آواره گشته‏اند مكرر مورد ستايش قرار داده وآنها را مسلمانان راستين وداراى مقام ارجمند ومنزلت والا شمرده ودر آياتى مسلمانان را اكيدا به اين امر تشويق نموده : »ومن يهاجر فى سبيل اللَّه يجد فى الارض مراغما وسعة« . واز سوئى كسانى را كه اسلام آورده ولى در بلاد كفر باقى مانده وهجرت ننمودند را مورد نكوهش وتوبيخ قرار داده : »والذين آمنوا ولم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شى‏ء حتى يهاجروا« : آنان كه ايمان آورده ولى هجرت نكرده‏اند شما مهاجران را با آنان رابطه برادرى نباشد تا اينكه هجرت نمايند . (انفال:72)
هجرت در عصر پيغمبر اسلام پس از انتقال آن حضرت به مدينه يك بعد سياسى به خود گرفت كه آن مربوط بود به قراردادهاى پيغمبر با مشركين كه پس از جنگ بدر يا پس از هجرت عباس بن عبدالمطلب پايان پذيرفت وبه دستور پيغمبر پايان يافته تلقى شد ، چنانكه در نامه اميرالمؤمنين (ع) به معاويه (نهج : نامه 64) آمده است . اما هجرت از بعد معنوى ووظيفه دينى همچنان به قوت خود باقى است ؛ چنانكه در خطبه 231 نهج البلاغه آمده است : »والهجرة باقية على حدّها الاوّل« ؛ زيرا هجرت از آن بُعد به معنى انتقال از حالتى بد به حالتى نيكو واز وضعى نكوهيده ونامطلوب به وضعى ستوده ومطلوب واز مذهبى انحرافى به مذهبى صحيح مى‏باشد . قرآن در پاسخ كسانى كه عذر آلودگى خويش را به گناه ، زندگى در محيط ناسالم مى‏آورند ، مى‏فرمايد : »الم تكن ارض اللَّه واسعة فتهاجروا فيها« . روايات ذيل نيز گوياهى همين مطلب‏اند : در حديث ابوالجارود از امام باقر (ع) ذيل آيه مى‏فرمايد : شما را نرسد كه از اهل فسق ويا حكام زمانتان پيروى كنيد واگر بيم آن داشتيد كه شما را از راه دينتان بدر برند ، زمين من وسيع است ...
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : هيچ شهرى براى سكونت شما بر شهر ديگرى برترى ندارد ، بهترين شهر آن شهر است كه شما را به خود بپذيرد . در حديث ديگر فرمود : نام هجرت بر كسى نهاده نشود مگر اينكه حجت خدا را در زمين بشناسد وهر كه بدان معرفت داشت وبه آن اعتراف نمود وى مهاجر است . نيز از آن حضرت آمده كه بسا كسى ادعا نمايد كه من هجرت كرده‏ام ومهاجرم در صورتى كه وى بحقيقت هجرت نكرده باشد زيرا مهاجران آن كسانى هستند كه از بديها بركنده شده وهجرت كرده باشند ودگر بدانها باز نگردند . (بحار:386ج�73 و 99ج�100 و 232ج�71)
هجرت از دار الكفر به دار الاسلام واجب است بر كسى كه قادر بر آن بوده وچون بخواهد دين خويش را آشكار سازد بر جانش ايمن نباشد ، در اين صورت هجرت بر او واجب خواهد بود . وجوب هجرت به قوت خود باقى است تا گاهى كه شرك در دنيا باقى باشد ؛ چه از رسول‏خدا(ص) روايت شده : تا گاهى كه در توبه باز است هجرت واجب است ، ودر توبه بسته نشود تا گاهى كه خورشيد از مغرب طلوع كند . واين كه از آن حضرت روايت شده : پس از فتح ، ديگر هجرتى نباشد ؛ يا مراد آن است كه هجرت پس از فتح مكه ثوابش كمتر از هجرت قبل از فتح است ، مانند »لا صلاة لجار المسجد الّا فى المسجد« يا اينكه مراد از هجرت منفى هجرت از خصوص شهر مكه است بدين سبب كه پس از فتح ، ديگر اين شهر »دار الاسلام« است وهجرت از آن معنى ندارد . (سرائر : 158)
»باديه نشينى پس از هجرت«
يا به تعبير حديث »التعرّب بعد الهجرة« كه شديداً از آن نهى شده : از حضرت رضا(ع) روايت شده است كه خداوند ، باديه نشينى پس از انتقال به شهر را بدين سبب حرام نموده كه مبادا شخص دين خود را از دست بدهد ، وديگر اينكه آن كس كه از جامعه مسلمين به كنار رود نتواند از پيامبران وحجج پروردگار پشتيبانى كند ، ومفاسد ديگرى كه از اين راه به آدمى مى‏رسد ، وگرنه سكونت در بيابان به خودى خود ، بد نيست وبدين سبب است كه چون كسى دين خود را شناخت وبه احكامش آشنا گشت وى را نسزد كه با نادانان همخانه شود ودر كوى آنان سكنى گزيند مبادا بر اثر معاشرت با آنها دانش خود را از دست بدهد ودر سلك جاهلان درآيد وبه نادانى خو كند. (بحار:9ج�79)
»هجرت اصحاب پيغمبر اسلام‏
به حبشه«
به سال پنجم بعثت پيغمبر اسلام ، هجرت ياران آن حضرت به حبشه اتفاق افتاد وداستان چنين بود كه قريش در آغاز بعثت با پيغمبر (ص) مخالفتى نشان ندادند ولى چون به سبّ خدايان آنان پرداخت ، سخت بعكس العمل دست زده به اذيت وآزار مسلمانان پرداختند آنچنان كه آنان به تنگ آمدند وپيغمبر دستور هجرت آنان به حبشه را صادر نمود . اين هجرت كه نخستين هجرت به حبشه بود ، از يازده مرد وچهار زن تشكيل شد كه مخفيانه از مكه فرار نموده در حبشه به نجاشى پناهنده شدند .
اين هجرت ، مدتى كوتاه داشت كه از ماه رجب آغاز ودر شوال همان سال به مكه بازگشتند وچون ديدند مسلمانان هنوز در ضعف به سر مى‏برند بناچار هر يك از آنها زينهار يكى از معاريف مكه گشتند جز ابن مسعود كه به پناه كسى تن نداد وپس از چند روزى به حبشه بازگشت .
اين هجرت كوتاه مدت ، سرآغاز هجرتى ديگر شد كه باز بر اثر آزار مشركان قريش به مسلمانان ، پيغمبر مجدداً دستور رفتن آنان به حبشه داد واين بار هشتاد وچند مرد ويازده زن از مكه بدانجا كوچ كردند واين هجرت به سرپرستى جعفر بن ابيطالب صورت گرفت ، وچون رهسپار آن ديار گشتند وكفار قريش ، خبردار شدند آنان هيئتى را به رياست عمرو بن عاص وعمّارة بن وليد به تعقيب مسلمانان به نزد نجاشى گسيل داشتند ، عماره كه مردى زيبا روى واز عياشان مكه بود در مسير راه در كشتى به ميگسارى پرداخت ودر حال مستى رو به عمرو كرد وگفت : به همسرت بگو مرا ببوسد . عمرو برآشفت وگفت : مگر مى‏شود ؟! عماره ساكت شد ولى در كمين بود تا اينكه عمرو را در حال مستى يافت كه بر لب كشتى نشسته است ، وى را به دريا افكند ولى عمرو آويز كشتى شد وملوانان وى را از غرق نجات دادند . وبالاخرة به نزد نجاشى رفتند وهدايائى را كه با خود داشتند تسليم وى كردند ، در آن حال عمرو به نجاشى گفت : اى پادشاه ! گروهى از همشهريان ما بدين دليل كه مى‏گويند ما دين تازه‏اى آورده‏ايم با ما به ستيز برخاسته خدايانمان را ناسزا مى‏گويند ، واكنون به شما پناه آورده‏اند ، استدعا داريم كه آنان را به ما بازگردانى . نجاشى چون شنيد فوراً جعفر را به حضور خواند وبه وى گفت : بشنو اينها چه مى‏گويند ؟ جعفر گفت : خواست آنها چيست ؟ نجاشى گفت : مى‏گويند شما را به شهرتان برگردانم . جعفر گفت : اى ملك از اينها بپرس مگر ما برده اينها مى‏باشيم ؟ عمرو گفت : خير ، اينها آزادند . جعفر گفت : بپرس آيا از ما طلبى دارند ؟ عمرو گفت : اين نيز نباشد . جعفر گفت : پس از ما چه مى‏خواهيد ؟ آزارمان داديد تا بناچار از زادگاه خويش آواره شديم واكنون به بلاد غربت بسر مى‏بريم ، از ما چه مى‏خواهيد ؟! عمرو گفت : پادشاها ! اينها جوانان ما را فاسد مى‏كنند وخدايانمان را ناسزا مى‏گويند وجمعمان را پراكنده مى‏سازند ، آنها را به ما برگردان كه اين تفرقه از ميان برود وچون گذشته به آرامش زندگى كنيم . جعفر گفت : آرى اى پادشاه ما با اينها مخالفت نموديم وسبب مخالفتمان آن بود كه پيغمبرى در ميان ما مبعوث گشت كه ما را از شرك وبت‏پرستى نجات داد واز عادات وخرافات جاهلى باز داشت وما را به نماز وزكات امر نمود وظلم وجور وخونريزى وزنا وخوردن ربا ومردار وخون را حرام ساخت وما را به عدل وداد ونكوكارى وپيوند با خويشان فرمان داد واز كارهاى زشت وناپسند وتجاوز به ديگران بازمان داشت . نجاشى گفت : به راستى كه عيسى بن مريم نيز بدين گونه رسالت داشت. سپس نجاشى گفت : اى جعفر ! آيا از آنچه بر پيغمبرتان نازل شده چيزى به ياد دارى ؟ جعفر گفت : آرى ودر حال به تلاوت سوره مريم پرداخت وچون به آيه »وهزّى اليك بجذع النخلة تساقط اليك رطباً جنياً« رسيد ، نجاشى سخت بگريست وگفت : به خدا سوگند كه مطلب همين است . در اين حال عمرو گفت : اى ملك اينها با ما بر سر ستيزند عنايتى كن ودستور ده به سوى ما باز گردند . نجاشى اينگاه چنان به خشم آمد كه دست خود را بلند كرد وبه چهره عمرو كوفت وگفت : ساكت باش كه به خدا قسم اگر وى را به بدى ياد كنى با جان خود بدرود گفته‏اى . عمرو در حالى كه خون از سر ورويش مى‏چكيد ، گفت : پادشاها اگر امر بدين قرار است كه شما مى‏گوئى (ودعوى آنها بحق است) ما نيز متعرض آنها نگرديم .
اتفاقا كنيزى زيبا روى كه نجاشى را در آن حال خدمت مى‏كرد ، چشمش به عماره خوش تيپ افتاد ودلباخته وى گشت . عمرو عاص كه كينه عماره را به دل داشت ومترصد فرصت بود كه انتقام از او بستاند به وى گفت : خوب است محرمانه به اين كنيز نامه‏اى بنويسى وكانون محبت را گرم سازى. وى چنين كرد وكنيز پاسخ مثبت داد. عمرو گفت : اكنون كه وى به دام تو افتاد بگو مقدارى از عطر مخصوص شاه ، هديه تو كند. عماره گفت وكنيز عطر را فرستاد . عمرو مقدارى از آن عطر با خود برداشت وبه نزد نجاشى شد وگفت : اى ملك ! حق تو بر ما بزرگ است وپس از اين همه لطف ومحبت كه نسبت به ما روا داشتى ، شايسته نباشد به تو خيانت كنيم ، واكنون اين يار من عماره ، چنين خيانتى مرتكب گشته كه دست تجاوز به حريم ناموس تو دراز كرده ، لازم دانستم شما را بر اين امر آگاه سازم ، ودليل اين مدعى آنكه اين عطر مخصوص شما است كه به وسيله آن كنيز به دست عماره رسيده است . نجاشى به خشم آمد وتصميم قتل عماره گرفت ولى اندكى بعد ، از تصميم خويش بازگشت وگفت : نظر به اينكه اينها در حريم امان ما آمده ودر پناه ما مى‏باشند ، كشتن روا نباشد اما بايد كارى با وى كرد كه بدتر از قتل بود . سپس به راهنمائى جادوگران دستور داد مقدارى زيبق به آلت تناسلى او دميدند ، وى چنان مضطرب گشت كه ديگر نمى‏توانست در جائى بماند وهمى در بيابانها با وحوش وحيوانات بسر مى‏برد وچون خويشان وى در مكه خبردار شدند كسى را فرستادند كه وى را در بيابان دستگير ودست وپايش را بستند وهمچنان در بند اضطراب نمود تا بمرد .
عمرو عاص با دست تهى به مكه بازگشت وجعفر همچنان در حبشه بماند تا فتح خيبر پيش آمد آنگاه به اتفاق همراهان به مدينه بازگشتند وعبداللَّه بن جعفر را خداوند در حبشه از اسماء بنت عميس به جعفر داد .
از زنان مهاجر به حبشه ، امّ حبيبه دختر ابوسفيان وهمسر عبداللَّه بن جحش اسدى بود كه عبداللَّه در آنجا به دين مسيح در آمد وبه حكم اسلام همسرش از او جدا شد وپيغمبر (ص) نامه‏اى به مضمون خواستگارى وى به نجاشى نوشت واو اجابت نمود . نجاشى به مهرى به مبلغ چهارصد دينار وى را به كابين پيغمبر درآورد وبه حضرتش اعزام داشت ... وگويند خود نجاشى به پنهانى اسلام اختيار كرد ولى از ترس مردم ، اسلام خويش را پنهان مى‏داشت . (بحار:414ج�18)
به »نجاشى« رجوع شود .
»هجرت پيغمبر اسلام از مكه‏
به مدينه«
»وكايّن من قرية هى اشدّ قوة من قريتك التى اخرجتك اهلكناهم فلا ناصِرَ لهم« : چه بسيار شهر كه مردمان آن از اهالى شهرى كه تو را از آن بيرون راندند (يعنى مكه) نيرومندتر بودند به هلاكت رسانيديم وهيچ كس به فريادشان نرسيد . (محمد : 14)
شب اول ربيع الاول سال 13 بعثت پيغمبر اكرم (ص) از مكه به سوى مدينه هجرت نمود وعلى (ع) را جهت اداء ديون خويش وردّ ودايعى كه از مردم به نزدش بود ونيز بدين منظور كه مشركان بستر خواب آن حضرت را خالى نبينند مبادا در آغاز شب پيش از آنكه به جائى پنهان گردد وى را تعقيب كنند در مكه ابقاء نمود وسه شب در غار ثور باتفاق ابوبكر پنهان شد وشب چهارم از غار متوجه مدينه گشت وروز دوازدهم هنگام چاشت به محله قبا (يك فرسنگى مدينه) رسيد وبه خانه عمرو بن عوف وارد شد وچند ده روز به انتظار على در آنجا بماند وابتداى رسيدن به قبا نامه‏اى توسط ابو واقد ليثى ، به على نوشت بدين مضمون كه محض وصول نامه بى‏درنگ مهياى حركت شو . على چون نامه را بخواند، مسلمانان مكه را فرمود شب هنگام وبا كمال احتياط به سوى مدينه كوچ كنند . مسلمانان تك تك ، سبكبارانه از ميان شكافهاى جبال رهسپار مدينه گشتند .
از امام باقر (ع) روايت شده : هنگامى كه دستور هجرت از سوى پيغمبر (ص) به مسلمانان مكه رسيد ، كسانى بودند كه زن وفرزندانشان ، آنها را از هجرت منع مى‏كردند ، برخى تسليم آنها مى‏شدند ومى‏ماندند وبرخى ديگر به آنها اعتنا ننموده خود به تنهائى حركت مى‏كردند وچون پس از مدتى به سرپرستشان در مدينه مى‏پيوستند . پيغمبر (ص) مى‏فرمود : از آنها درگذريد وبا آنها مدارا كنيد . مرحوم طبرسى در مجمع البيان آورده كه چون پيغمبر (ص) به امر خداوند ، مسلمانان مكه را به هجرت فرمان داد وتنها ناتوانان را معاف داشت مردى به نام جندع يا جندب بن ضمره كه سخت بيمار بود ودر بستر بسر مى‏برد به فرزندان خود گفت : من مى‏ترسم از هجرت معاف نباشم ؛ زيرا من راه بين مكه ومدينه را نيك مى‏دانم وديگر اينكه اينقدر توان دارم كه در ميان تابوتى بخسبم وشما مرا به دوش بكشيد تا به مدينه رسم ، مبادا بمانم ومتخلف به شمار آيم . پس فرزندان وى را به دوش كشيده از مكه حركت كردند ولى چون به تنعيم، يك فرسنگى مكه رسيدند وى درگذشت . نيز در آن كتاب آمده كه صهيب به مردم مكه كه مى‏خواستند وى را از هجرت باز دارند ، گفت : من مردى پير وسالخورده‏ام ، اگر به نزد شما بمانم سودى به شما نرسانم واگر از نزد شما بروم نيز زيانى به شما نزنم ، مالم را بستانيد ومرا رها سازيد . پس اموال وى را از او بستدند ورهايش كردند واو با ديگر مسلمانان به مدينه رفت .
واما على (ع) در حالى كه فاطمه بنت رسول اللَّه ومادرش فاطمه بنت اسد وفاطمه بنت زبير با خود داشت از مكه حركت كرد وايمن بن ام ايمن وابو واقد پيك پيغمبر نيز در راه به وى پيوستند ، نرسيده به »ضجنان« هشت سوار از قريش كه به تعقيب وى آمده بودند سر رسيدند ، على (ع) چون آنها را بديد ، ايمن وابوواقد را فرمود : شتران را بخوابانيد وزانوهاشان را ببنديد وزنان را محافظت نمائيد تا من به دفع اينها بپردازم وخود به سوى آنها رفت . آنان به پرخاش وتهديد پرداخته وپيوسته ناسزا مى‏گفتند وپيش مى‏آمدند تا به نزديك زنان رسيدند ؛ يكى از آنان كه به شجاعت موصوف وبه جناح موسوم بود قصد حمله به زنان كرد . على (ع) بين او وزنها حايل گشت وى شمشيرى حواله على كرد ، على جلدى كرد وشمشير را از خود ردّ نمود وفوراً شمشيرى به گردن جناح زد كه تا پشت اسبش رسيد وبه درك رفت ، يارانش چون چنين ديدند پا به فرار نهادند وبرگشتند ، على با همراهان به محل ضجنان رسيده يك شبانه روز در آنجا اتراق نمود تا ضعيفان وعقب ماندگان برسيدند كه در ميان آنها ام ايمن كنيز پيغمبر(ص) بود ، على (ع) شبى كه در ضجنان بود تا آخر شب به نماز وتلاوت قرآن پرداخت وهمچنان ديگر شبهاى مسير راه نيز بدين منوال گذراند ، همراهان نيز چنين كردند كه پيش از رسيدن آنها به مدينه اين آيه بر پيغمبر (ص) نازل شد »الذين يذكرون اللَّه قياماً وقعوداً ... فاستجاب لهم ربّهم انّى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى« . (بحار:32ج�85 و 8930ج�19 وسفينة البحار)
به نقل ابن شهاب ، مسلمانانى كه پيش از پيغمبر به مدينه هجرت كرده بودند ، عبارت بودند از : ابوسلمة بن عبدالاسد وهمسرش امّ سلمه ، مصعب بن عمير ، عثمان بن مظعون، ابوحذيفة بن عتبة بن ربيعه ، عبداللَّه بن جحش ، عمار ياسر ، شماس بن عثمان بن شريد و عامر بن ربيعه با همسرش امّ عبداللَّه . كه ابو سلمه وعبداللَّه بن جحش به قبيله بنى عمرو بن عوف وارد شدند كه در آنجا دوستانى داشتند سپس عمربن خطاب وعياش بن ابى ربيعه وجماعتى نيز بر آن قبيله فرود آمدند . (كنز العمال : حديث 46325)
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 02-12-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

همسران پيغمبر اسلام


قرآن همسران پيغمبر (ص) را مادر مؤمنان خوانده : »وازواجه امهاتهم« (احزاب : 6) . مفسران گفته‏اند : مراد از آيه تنها از جهت حرمت ازدواج مؤمنان با آنها مى‏باشد ، بدان سان كه نتوانند با مادر خويش ازدواج كنند ولى از جهات ديگر مانند محرميت وارث ويا اينكه خواهرشان خاله مؤمنان وبرادرشان دائى مؤمنان خوانده شود ، خير . وديگر اينكه مادرى خاصّ مردان مؤمن است وبه زنان مؤمنه ارتباط ندارد ، لذا نقل شده وقتى زنى به عايشه گفت : اى مادر . عايشه گفت : من تنها مادر مردان شما مى‏باشم . شافعى گويد : زبير با اسماء بنت ابى بكر ازدواج نمود وهرگز نگفت اين خاله مؤمنان است . (مجمع البيان)
پيغمبر (ص) را از نظر همسران ، احكامى ويژه بوده است ، از جمله اينكه زنان آن حضرت به منزله مادر مؤمنان بوده كه پس از رحلت آن حضرت كس نتواند با آنان ازدواج نمايد ، ديگر آنكه آن حضرت را محدوديتى در اين باره از جهت تعدد نبوده ، ديگر از احكام خاصه در اين مورد آنكه اگر زنى خود را به آن حضرت مى‏بخشيده ، همان بخشش به منزله عقد نكاح بوده ؛ چنانكه در قرآن آمده است : »وامرئة مؤمنة ان وهبت نفسها للنبى« . البته قرآن در سوره احزاب آيات 34 - 28 خطاباتى به همسران آن حضرت دارد كه آنها را احكام خاصه نتوان گفت ، بلكه آن عنايت ويژه مربوط به قرب آنها به كانون وحى وزندگى آنها در بيت نبوت بوده كه قهراً خداوند به اين مناسبت انتظار بيشترى از آنها دارد ، وديگر اينكه آنها به انتساب اكيدى كه به پيغمبر داشتند موظف بودند حرمت آن حضرت را در حال حيات وپس از ممات بيش از ديگران مرعى دارند .
مفسّران گويند : هنگامى كه آيه »يا ايّها النبىّ قل لازواجك« كه درباره گزينش همسران پيغمبر طلاق را يا ماندن به نزد آن حضرت مى‏باشد ، فرود آمد زنان پيغمبر نه تن بودند : عايشه ، حفصه ، امّ حبيبه ، سوده بنت زمعه ، امّ سلمه بنت اميّه كه اين پنج قرشيه بودند. وصفيه دختر حيّى خيبريه ، ميمونه بنت حارث هلاليه ، زينب بنت جحش اسديه وجويريه بنت حارث مصطلقيه . (بحار:173ج�22)
از امام صادق (ع) روايت شده كه پيغمبر(ص) با پانزده زن ازدواج نمود كه با سيزده تن از آنها زفاف كرد ودر حال وفات نه زن داشت .
در اعلام الورى ترتيب وتفصيل ازدواج حضرت را بدين كيفيت ذكر كرده است : نخستين همسر آن حضرت خديجه بنت خويلد بن عبدالعزّى ابن قصىّ بود كه حضرت در سن بيست وپنج سالگى با وى ازدواج نمود ، دوم سوده بنت زمعه ، سوم عايشه ، چهارم ام شريك غزيه بنت دودان بن عوف بن عامر ، پنجم حفصه بنت عمر بن خطّاب ، ششم امّ حبيبه دختر ابوسفيان ، هفتم امّ سلمه هند دختر اميّه ، هشتم زينب بنت جحش اسديه ، نهم زينب بنت خزيمه هلاليه ، دهم ميمونه بنت حارث ، يازدهم جويريه بنت حارث مصطلقيه ، دوازدهم صفيه بنت حيّى . واين دوازده تن زنانى بودند كه پيغمبر با آنان زفاف نمود . وپيغمبر(ص) با عليه بنت ظبيان ازدواج كرد كه چون وى را به نزد حضرت آوردند او را طلاق گفت : وديگر قتيله بنت قيس خواهر اشعث بن قيس كه پيش از تصرف ، وفات پيغمبر اتفاق افتاد . وديگر فاطمه بنت ضحاك بود كه در آن حال آيه تخيير نازل شد واو دنيا را برگزيد وحضرت وى را طلاق گفت : وديگر سنا بنت اسماء بن صلت بود كه پيش از زفاف ، پيغمبر وفات نمود . وديگر اسماء بنت نعمان ، وديگر مليكه ليثيه بود كه وى نيز پيش از زفاف مطلقه گشت . وديگر عمره بنت يزيد بود كه چون به نزد پيغمبر (ص) آمد حضرت وى را پيس يافت وفرمود : اينها به من تقلب كرده‏اند واو را ردّ نمود . وديگر ليلى بنت خطيم بود كه پيغمبر(ص) وى را به درخواست خود رها ساخت ، وديگر با زنى ازدواج نمود وبه نقلى وى را خواستگارى كرد وپدرش در وصف او گفت : دختر من هرگز بيمار نگردد، وچون پيغمبر (ص) شنيد ، فرمود : چنين زنى را نزد خدا بهره‏اى نباشد واو را رها كرد. جمعاً بيست ويك زن شد . وچون حضرت وفات يافت ، به قولى ده زن در نكاح داشت كه يكى از آنها غير مدخوله بود وبه قولى نه زن ...
از حسن بصرى نقل شده كه چون پيغمبر(ص) با سناة عامريه ازدواج نمود ، عايشه وحفصه گفتند : اين زن با آن جمال نيكو ، دل پيغمبر را مى‏ربايد ، ديگر به ما ميلى نخواهد كرد ، لذا در صدد توطئه برآمدند وبه وى گفتند : هرگاه پيغمبر به نزد تو آيد ، تو از آميزش خوددارى كن كه وى بيشتر به تو دل بندد ، چون پيغمبر به نزد سناة آمد ، از او تقاضاى همخوابگى نمود . وى گفت : از تو به خدا پناه مى‏برم . حضرت چون اين سخن از او شنيد خود را واپس كشيد واو را طلاق گفت . پيغمبر (ص) زنى را از قبيله كنده اختيار نمود كه پيش از تصرف او مرگ فرزندش ابراهيم اتفاق افتاد. آن زن گفت : اگر او پيغمبر بودى پسرش نمردى . چون حضرت شنيد ، وى را نيز طلاق گفت . اين دو زن پس از رحلت پيامبر به نزد ابوبكر آمدند وگفتند : ما را خواستگارى كرده‏اند ، مى‏خواهيم ازدواج كنيم ، نظر شما در اين باره چيست ؟ ابوبكر با عمر مشورت نمود ودر نتيجه آنها را اجازه ازدواج دادند ، هر دو ازدواج كردند وهمسران آن دو يكى به مرض جذام وديگرى به جنون دچار گشت .
عمر بن اذينه گويد : من اين حديث را براى زراره وفضيل نقل كردم ، آن دو از امام باقر (ع) روايت كردند كه فرمود : پيغمبر(ص) از هر چه نهى نمود ، مخالفتش كردند ، حتى با همسرانش نيز پس از وفاتش ازدواج نمودند . وحضرت آن دو زن را نام برد . (بحار : 210 - 173ج�22)
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:00 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها