قسمت پنجم
28- حارث
حمران بن اعین از ابى محمد شيخ اهل كوفه روايت كرد كه پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه دو پسر كوچك از لشكرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللَّه آوردند. او زندانبان را طلبيد و گفت: «اين دو كودك را ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنگ بگير.» اين دو كودك روزه ميگرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مىآوردند تا يك سالى گذشت و يكى از آنها به ديگرى گفت: «اى برادر مدتى است ما در زندانيم عمر ما تباه مىشود و از تن ما ميكاهد. اين شيخ زندانبان كه آمد مقام و نسب خود را به او بگوییم شايد به ما ارفاقى كند. شب که شيخ همان نان و آب را آورد برادر كوچكتر گفت: «اى شيخ تو محمد صلی الله علیه و آله را ميشناسى؟»
گفت: «چگونه نشناسم؟ او پيغمبر منست».
گفت: «جعفر بن ابى طالب را ميشناسى؟»
گفت: «چگونه نشناسم با آنكه خدا دو بال به او داد كه با فرشتگان هر جا خواهد ميرود».
گفت: «على بن ابى طالب را ميشناسى؟»
گفت: «چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پيغمبر منست».
گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب و در دست تو اسيريم. تو خوراك و آب خوب به ما نميدهى و به ما در زندان سختگيرى ميكنى».
آن شيخ به پایشان افتاد و در حالی که پای آنها را میبوسيد ميگفت:«جانم قربان شما اى عترت پيغمبر خدا مصطفى، اين در زندان بر روى شما باز است هر جا که میخواهيد برويد.شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت: «شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا به شما گشايش دهد.»
آن دو شب را رفتند تا به در خانه پيرزنى رسيدند. به او گفتند: «ما دو كودك غريب و ناآشنایيم و شب است امشب ما را مهمان كن. صبح ميرويم.»
پیرزن گفت:«عزيزانم شما كيانيد كه از هر عطرى خوشبوتريد؟» گفتند:«ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از كشته شدن گريختيم.»
پيرزن گفت: «عزيزانم، من داماد نابكارى دارم كه به همراهى عبيد اللَّه بن زياد در واقعه كربلا حاضر شده و ميترسم شما را در اینجا ببیند و شما را بكشد.»
دو نوجوان گفتند: «ما همين يك شب را در اینجا ميگذرانيم و صبح دنبال کار خود ميرويم.»
گفت: «من براى شما شام مىآورم.»
پیرزن برای آنان شام آورد. آن دو شام را خوردند و آب نوشيدند و خوابيدند. برادر كوچك به برادر بزرگ گفت:«برادر جان اميدوارم امشب آسوده باشيم. بيا در آغوش هم بخوابيم و همديگر را ببوسيم مبادا مرگ ما را از هم جدا كند.»
سپس در آغوش هم خوابيدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق پیرزن آمد و آهسته در زد. پیرزن گفت: كيستى؟ گفت: منم. گفت: «چرا بىوقت آمدى؟» گفت:«واى بر تو پيش از آنكه عقلم بپرد و زهرهام از تلاش و گرفتارى بتركد در را باز كن.» گفت: «واى بر تو، چرا پریشانى؟» گفت: «دو كودك از لشكرگاه عبيد اللَّه گريختهاند و امير جار زده هر كه سر يكى از آنها را بياورد هزار درهم جايزه دارد و هر كه سر هر دو را بياورد دو هزار درهم جايزه دارد و من رنجها بردهام ولی چيزى به دست نیاوردهام.»
پيرزن گفت:«از آن بترس كه در قيامت محمد صلی الله علیه و آله دشمنت باشد.»
داماد گفت: «واى بر تو، دنيا را بايد به دست آورد.»
پیرزن گفت:«دنيا بىآخرت به چه كارت آيد؟»
داماد گفت:«تو از آنها طرفدارى ميكنى؟ گويا در اين موضوع اطلاعى دارى بايد تو را نزد امير برم».
گفت:«امير از من پيرزن كه در گوشه بيابانم چه ميخواهد؟»
گفت:«بايد من جست و جو كنم. در را باز كن تا به داخل بیایم و استراحت كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم.»
پیرزن در را گشود و به او شام داد. داماد شام خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست به اطراف خانه كشيد تا به نزدیک برادر كوچكتر رسيد. پرسید: كيستی؟ گفت: «من صاحب خانهام. شما كيانيد؟»
برادر كوچك برادر بزرگتر را تکان داده و گفت :«برخيز كه از آنچه ميترسيديم بدان گرفتار شديم.» داماد گفت:«شما كيستيد؟» گفتند: «اگر راست بگویيم در امان خواهیم بود؟»
گفت: آرى.
گفتند: «اى شيخ، امان خدا و رسول صلی الله علیه و آله و در عهده آنان؟»
گفت: آرى.
گفتند: «محمد بن عبد اللَّه گواه است.»
گفت: آرى.
گفتند: «خدا بر آنچه گفتي وكيل و گواه است!»
گفت: آرى.
گفتند: «اى شيخ ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد اللَّه بن زياد از ترس جان گريختيم.»
گفت: «از مرگ گريختيد و به مرگ گرفتار شديد. حمد خدا را كه شما را به دست من انداخت.» برخاست و آنها را بست. آن دو شب را در بند به سر بردند و سپيده دم، غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت:«اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه را بگیرم.»
غلام شمشير را برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت: «اى سياه تو به بلال،مؤذن پيغمبر، میمانى؟»
گفت: «آقايم به من دستور داده گردن شما را بزنم شما كيستيد؟»
گفتند: «ما از خاندان پيغمبرت محمد صلی الله علیه و آله هستیم. از ترس جان از زندان ابن زياد گريختيم و پیرزن شما ما را مهمان كرد. حال آقايت ميخواهد ما را بكشد. آن سياه پاى آنها را بوسيد و گفت: «روح و جانم به قربان شما، اى عترت مصطفى، به خدا نباید محمد صلی الله علیه و آله را دشمن خویش در قيامت سازم.»
شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت. داماد فرياد زد: «نافرمانى مرا كردى؟»
گفت: «من بفرمان تو هستم تا وقتی به فرمان خدا باشى و آنگاه که نافرمانى خدا كنى من در دنيا و آخرت از تو بيزارم.»
داماد پسرش را خواست و گفت:«من حلال و حرام را براى تو جمع ميكنم. بايد دنيا را به دست آورد. اين دو كودك را ببر كنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيد اللَّه برم و دو هزار درهم جايزه بگیرم. پسر داماد شمشير را گرفت و كودكان را جلو انداخت. كمى پيش رفت يكى از آن دو گفت: «اى جوان من از دوزخ بر تو ميترسم.»
گفت: «عزيزانم شما كيستيد؟»
گفتند: «از عترت پيغمبرت صلی الله علیه و آله. پدرت ميخواهد ما را بكشد.»
پسر داماد هم به پاى آنها افتاد و پاهایشان را بوسيد و همان را گفت كه غلام سياه گفته بود. سپس شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افكند. پدرش فرياد زد:«مرا نافرمانى كردى؟»
گفت: «فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.»
داماد گفت: «جز خودم كسى آنها را نمیكشد.» شمشير را برداشت. جلو رفت و در كنار فرات تيغ كشيد؛ وقتی چشم كودكان به تيغ برهنه افتاد گريستند و گفتند: «اى شيخ ما را به بازار ببر و بفروش و مخواه كه روز قيامت محمد صلی الله علیه و آله دشمنت باشد.»
گفت: «سر شما را براى ابن زياد ميبرم و جايزهاش را میگیرم.»
گفتند: «خويشى ما را با رسول خدا صلی الله علیه و آله در نظر نمیگیری؟»
گفت: «شما با رسول خدا پيوندى نداريد.»
گفتند: «اى شيخ ما را نزد عبيد اللَّه ببر تا خودش در باره ما حكم كند.»
گفت: «من بايد با خون شما به او تقرب بجويم.»
گفتند: «اى شيخ به كودكى ما ترحم نميكنى؟»
گفت: «خدا در دلم رحم نيافريده است!»
گفتند: «پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.»
گفت: «اگر براى شما سودى دارد هر چه دلتان میخواهد نماز بخوانيد.»
آنها چهار ركعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فرياد زدند:
يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.
داماد برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد. برادر كوچك در خون برادر غلطيد و گفت:«ميخواهم آغشته به خون برادر، رسول خدا صلی الله علیه و آله را ملاقات كنم.»
گفت: «عيبی ندارد. تو را هم به او مىرسانم.»
سپس او را هم كشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى به دست داشت. حارث سرها را جلوی او گذاشت. ابن زیاد وقتی چشمش به آنها افتاد سه بار برخاست و نشست. پس از آن گفت: «واى بر تو كجا آنها را جستى؟»
گفت: «پيرزنى از خاندان ما، آنها را مهمان كرده بود.»
ابن زیاد گفت:«حق مهمانى آنها را منظور نكردى؟»
گفت: نه.
گفت: «با تو چه گفتند؟»
گفت: «تقاضا كردند ما را به بازار ببر و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد صلی الله علیه و آله را در قيامت دشمن خود مكن.»
ابن زیاد پرسید: «تو در جواب چه گفتى؟»
پاسخ داد: «گفتم شما را ميكشم و سرتان را نزد عبيد اللَّه ميبرم و دو هزار درهم جایزه را ميگيرم.»
گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟»
گفتند: «ما را زنده نزد عبيد اللَّه ببر تا خودش در باره ما حكم كند.»
پرسید: «تو چه گفتى؟»
پاسخ داد: «به آنها گفتم نه؛ من با كشتن شما به او تقرب میجويم.»
ابن زیاد گفت: «چرا آنها را زنده نياوردى تا چهار هزار درهم به تو جایزه دهم؟»
گفت: «دلم تنها به این راه داد كه به خون آنها به تو تقرب جويم.»
ابن زیاد گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟»
پاسخ داد: «گفتند: اي شيخ، خويشى ما را با رسول خدا صلی الله علیه و آله در نظر بگیر.»
پرسید: «تو چه گفتى؟»
پاسخ داد: «گفتم: شما را با رسول خدا خويشى نيست.»
فریاد زد: «واى بر تو، ديگر چه گفتند؟»
پاسخ داد: «گفتند: به كودكى ما ترحم كن.»
پرسید: «تو به آنها ترحم نكردى؟»
گفت: «نه. به آنها گفتم: خدا در دل من ترحم نيافريده است.»
گفت: «واى بر تو، ديگر چه گفتند؟»
گفتند: «بگذار چند ركعت نماز بخوانيم. گفتم:اگر براى شما سودى دارد هر چه دلتان میخواهد نماز بخوانيد.»
گفت: «بعد از نماز خود چه گفتند؟»
گفت: «آن دو يتيم عقيل، دو گوشه چشم به آسمان كردند و گفتند:يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.»
گفت: «خدا ميان تو و آنها به حق حكم كرد. كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟»
مردى شامى و نادر نام از جا برخاست و گفت: «من.»
ابن زیاد گفت: «او را به همان جا ببر كه اين دو كودك را كشته و گردنش را بزن. خونش را روى خون آنها بريز و زود سرش را بياور.»
آن مرد چنان كرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند. كودكان با تير و سنگ او را ميزدند و ميگفتند: «اين است كشنده ذريه رسول خدا صلی الله علیه و آله» (امالی شیخ صدوق،ص143-148).
به دستور ابن زیاد بدن حارث را تکه تکه کرده و سپس سنگی به شکمش بستندو آن را به داخل آب انداختند. بدن حارث را هرچه به فرات میانداختند آب آن را برمیگرداند و قبول نمیکرد؛ از این رو ابن زیاد دستور داد او را بسوزانند (بحارالانوار،ج45،ص106-107؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2،ص51).
بنا بر برخی نقلها سر طفلان را نیز به آب انداختند. به اذن خداوند پیکرهای مطهر ایشان به روی آب آمد و به سرهایشان متصل شد (فخری منتخب طریحی،ج2،ص376؛ ناسخ التواریخ، ج2، ص117-118).
ادامه دارد ...