بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیستم
حالا دیگه لحظه ها برای ما سه نفر ،من و مامان و بهار چنان با سرعت میگذشت که حتی باورمون نمیشد. اون قدر رفتارمون در طول این مدت خواه ناخواه با هم تغییر پیدا کرده بود که باورش برامون سختتر از گذشتن به سرعت زمان بود. رفتارمون مهربان و شاد بود طوری که در ذهن من و بهار یک چیز میگذشت که هر دو به وضوح میدونستیم اون چیه !!ای کاش زودتر برایمان خواستگار اومده بود. اونقدر این قدرت تله پاتی در ما شدید حضور داشت که با نگاه کردن به هم این موضوع رو بدون اینکه نیاز به زبان اوردنش باشه حس میکردیم.بهار به همراه کامیار هر دو به کلاس میرفتند و یک بار هم به من اصرار کردند که به همراهشون برم. اون روز روخوب یادمه شب قبلش که به سروش گفته بودم میخوام به همراه بهار و کامیار به کلاس برم با اینکه چیزی در مورد اون کلاس نمیدونست اما ابراز خوشحالی کرد.روز پنجشنبه بود و من و بهار در ماشین شیک و نرم کامیار نشسته بودیم. گاهی اوقات باورم نمیشد که این کامیار همون استاد الاهیات دانشگاه ما باشه. چطور اون مرد به ظاهر خشک اینقدر با محبت و مهربون بود؟از بهار پرسیدم که به چه کلاسی میریم. اون که روی صندلی جلو کنار دست کامیار نشسته بود به سمتم چرخید و در حالی که با شیطنت نگاهم میکرد گفت:
-تششع دفاعی...
با تعجب نگاهش کردم . انگار از نگاهم سوالم رو خوند چون گفت:
-تششع دفاعی یک کلاسی که در اون از تششعاتی استفاده میشه که زیر نظر شبکه آگاهی و هوشمندی حاکم بر جهان هستی قرار میگره که این شبکه آگاهی و هوشمندی کسی نیست جز خالق ما موجودات یعنی خدا. این تشعشعات برای دور کردن ویروسهای غیر ارگانیک لازمِ. حالا حتماً اینجا یه سوال برات پیش میاد که ویروسهای غیر ارگانیک چی هستند؟ خوب ببین ما انواع بیماری ها رو داریم و حسشون میکنیم اما تمامی این بیماری ها به دو دسته تقسیم میشند. یکی بیماریهای ارگانیک که از جمله بیماری هایی هستند که برای دردشون علت خاصی وجود داره مثل سرما خوردگی. مثل سرخک و بماریهایی از این قبیل. و اما دسته دوم که بیماری های غیر ارگانیک نام برده میشند. این نوع بیماری ها بیماری هایی هستند که برای دردشون هیچ نوع علت خاصی وجود نداره. این وضع به این معنا نیست که دردی وجود ندارد. درد ماهیتاً یک احساس ذهنی است پس نتیجه میگیریم که درد یک حس عینی یا ملموس نیست که تحت هیچ تست آزمایشگاهی یا عکس رادیوگرافی هم نمیتونیم به هیچ عنوان درد را نشان بدیم. توی یک فرد امکان دارد درد مربوط به عواملی باشه که تشخیص اون ها به راحتی امکان پذیر نیست. مثلاً الان تو یک فردی رو در نظر بگیر که تحت یک سانحه ای دست یا پاش رو از دست میده. این فرد درد رو حس میکنه و ما نمیتونیم بگیم چطور در محلی که دیگه هیچ نوع عضوی وجود نداره فرد داره درد رو حس میکنه. بعضی اوقات اسیب های نامحسوسی که به اعصاب افراد میرسه باعث ایجاد درد شدیدی میشه. خوب ما توی این کلاسها میتونیم این بیماری ها رو همونطور که گفتم زیر نظر هوشمندی کامل درمون کنیم. هم این نوع بیماری ها رو و همینطور توی مواردی که شخص مذکور دچار انواع توهم مثل توهم دیداری یا شنیداری یا پنداری میشه . همچنین توی بسیاری از بیمارهای دیگه از جمله صرع ، تشنج ها ، انواع سرطان و یا افرادی که به کما رفته اند.
با تعجب به بهار نگاه میکردم در حالی که چشمانم به اندازه یک نلبعکی درشت شده بود. بهار با دیدن چهره من زد زیر خنده و حتی خنده اش هم به کامیار که داشت من رو از آینه ماشین نگاه میکرد سرایت کرد. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم به چیزهایی که توسط بهار شنیدم نظم بدم و نتیجه گیری کنم. اگر بهار جلوی روم نبود حس میکردم که تمامی صحبتهاش رو از روی مقاله ای خونده اما اون تمامی صحبت هایی که به قول خودش ساده ساده بود تا من اونها رو درک کنم از ذهنش استفاده کرده بود. آب دهانم رو فرو دادم و با آهنگی خاص که هنوز هم نشان از بهت و حیرتم داشت زمزمه کردم:
-خوب حالا همه این حرفهایی رو که زدی چطور انجام میدید؟
بهار به کامیار نگاه کرد و کامیار با لبخند نیم نگاهی از آینه به من انداخت و گفت:
- سـلـسلــه مــوی دوســت حـلـقـه دام بلاســت --- هرکـــه دراين حلقـــه نيســــت فارغ از ايــــن ماجــــراست!!!
با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:
-همین که داری الان به بخشی از سر هستی دست پیدا میکنی کم چیزی نیست. هنوز هستند افرادی که در خواب هستند و نمیدونند به چه علت سر از این جهان در ارودند و به چه علت سر از خاک در میارند.
کامیار نفس عمیقی کشید و دوباره با بیتی شعر دیگر سخنانش رو اینطور برای من توضیح داد.
- بیا که دوش به مستی، سروش عالم غیب نویـد داد که عـام است،‌ فیــض رحـمــت او
سن، جنسیت، ملیت، میزان تحصیلات، تجارب عرفانی و فکری، استعداد و لیاقتهای فردی و... در کار با شبکه شعور کیهانی هیچ گونه تاثیری ندارنن. چونکه، این اتصال و دریافت از کمک از اون، فیض و رحمت عام الهی بوده که بدون استثنا شامل حال همه‌ی انسان‌هاست. فرادرماني شاخه‌ای از درمانهاي مكملِ و ماهيتي كاملاً عرفانی داره. توی اين شاخه‌ی درماني، بيمار توسط فرادرمانگر به شبكه شعور كيهانی متصل میشه و ضمن اینکه در مدت اتصال، از طريق یک سری عوامل مثل درد گرفتن، تير كشيدن و... عضو معيوب و مشکل دار بدن فرد مذکور مشخص میشه و با حذف اون علايمی که گفتم، روند درمان شروع میشه. اسم فرادرماني از اونجا به روي اين شاخه گذاشته شده كه از یک نوع نگرش به اسم فراكل نگري نشعت گرفته.یعنی توی اين نوع نگرش به انسان، به وسعت و عظمت جهان هستي توجه میشه نه اینکه صرفاً به مشتي گوشت و پوست و استخوان. همونطور که شاعر میگه جهان انسان شد و انسان جهاني از اين پـاكيــزه تـر نـبود كــلامــي. حالا توی این نوع نگرش، انسان مجموعه‌ایست از جسم، روان، ذهن و کالبدهای متعدد دیگرکه اگه من بخوام از اونها اسم ببرم برای تو باورش کمی مشکله چون در ابتدای راهی. توی این مکتب عرفانی برای درمان انسان، به همه‌ی اجزای تشکیل دهنده اون توجه میشه و کل وجودش به طور همزمان در ارتباط با شبکه شعور کیهانی قرار می‌گیره تا با هوشمندی خالق نسبت به بهبود اجزای مختلف روی بیمار صورت گرفته بشه و مراحل درمان طی بشه خوب حالا اینجا ما نتیجه میگیریم که برای درمان هر نوع بيماري می‌توان از اتصال به شبکه شعور کیهانی كمك بگیریم چون برای خالق رفع هر نوع اختلالی در بدن امکان‌پذیرِ اما به شرطی که این موضوع اتفاق می افته که کسی که در این حلقه حضور داره کاملاً بی طرف باشه و تنها به عنوان شاهد و نظاره گر باشه پس نیازی به داشتن اعتقاد نیست. اما کسی که در این حلقه حضور نداره پر واضح که از فیض رحمانیت محروم شده. خوب در اخر هم یک چیزی رو اضافه کنم که فکر میکنم تا اینجا برات کافی باشه و اون هم اینکه با تمامی توضیحاتی که دادم مشخص میشه که فرا در مانی به انرژی و مهارت درمانگر یا داشتن استعداد و قدرت و انرژی خاصی نیازی نداره، بلکه درمان، توسط هوشمندی بسیار برتری هدایت میشه.
سرم رو میان دستانم گرفتم و با تعجب به تک تک کلماتی که کامیار ادا کرد فکر کردم. اونقدر در طی صحبت هایش سوالات مختلفی به ذهنم هجوم اورده بود که هر لحظه بعد از شنیدن جمله بعدی پاسخم رو گرفته بودم که خودم هم باورم نمیشد انگار بهار راست میگفت که تنها داشتن اشتیاق برای درک جهان هستی کافیه. من اونقدر از شنیدن سخنان اون دو نفر متحیر بودم که حس میکردم خیلی کنجکاو شدم از همه چیز سر در بیارم. باورم نمیشد که تا به حال اونطوری که ما فکر میکردیم نبوده و برخلاف دانسته های ما زندگی طور دیگه ای وجود داشته. با این تفاصیر سوالی رو که هنوز پاسخش رو نگرفته بودم از اون دو نفر پرسیدم :
-پس با این حساب که شماها میگید اگر ما بیماری هامون در این راه درمان میشه اون هم توسط خالق چه نیازی به این بوده که ما بیمار بشیم که بخوایم دوباره درمان بشیم.
بهار نیم نگاهی به کامیار انداخت که او با سر او رو تشویق به پاسخ دادن کرد. اونقدر از به شنیدن پاسخش مشتاق بودم که بی اختیار کلمات رو از دهانش در نیامده در هوا میقاپیدم.
-ببین پاییز باز هم اینجا یه مشکل دیگه ای داریم. من اگر بخوام جواب این سوالت رو بدم باید کامل بهت همه چیز رو توضیح بدم و میترسم که ذهنت اشفته بشه و درکش برات سخت باشه اما سعی میکنم پاسخت رو اونطور که ساده باشه بیان کنم.
سرم رو تکون دادم و خودم رو مشتاق شنیدن نشون دادم.
-ببین خالق وقتی ما رو افرید یک سری قوانینی برای ما وضع کرد و بهمون قدرت اختیار و انتخاب داد و راه خوب و بد رو نشونمون داد حالا این میان نوبت ماست که خودمون مسیرمون رو انتخاب کنیم. خالقمون هیچ مشکلی با هیچ کدوم از بنده هاش نداره و برخلاف اینکه میگن سرنوشت و پیشونی نوشتی ما در انتظارمون نیست اگر ما سرنوشتی داشتیم دیگه دلیلی به حضورمون در این کره خاکی نبود. خوب از اونجایی که ما قدرت انتخاب داریم گاهی یه کارهایی رو انجام میدیم که سزا و جزایی داره حالا چه خوب و چه بد ما تقاص تمامی کارهامون رو در این دنیا میبینیم. چه خوب چه بد. من اگر به یک فقیر هزار تومن کمک کنم جای دیگه ده هزار تومن بهم کمک میرسه. من اگر به یک نفر هزار تومن ضرر بزنم جای دیگه ده هزار تومن ضرر میکنم اینها همه قانون بازتاب یعنی هر عملی یک عکس و العملی داره.خوب وقتی من میگم خالق هیچ دشمنی با من یا تو یا هیچ بشر دیگه ای نداره مسلمه که تمامی بلاهایی که در اینجا به سرمون میاد باعث و بانیش خودمون هستیم بر اساس اون قوانینی که از روز اول وضع شده من اگه بیمار میشم به این علت که یه جایی یه مشکلی ایجاد کردم و الان دارم سزاش رو میبینم و اگر در این مرحله بیماریم برطرف میشه و خوب میشم باز هم به این علت که یه روزی یه جایی یه کار خیری انجام دادم که دارم پاداشش رو میگیرم. خالق اونقدر بی رحم نیست که بشینه اون بالا و با این و اون لج کنه اینها تمام حرفهایی که یک سری ادم نادون توی ذهنمون فرو کردم هر چقدر انسانها نادونتر باشن اگاهیشون هم کمتر.
انگار به نظرم حرفش منظقی اومد که رسم رو تکون دادم و گفتم:
-پس اگر اینطوره که تو میگی چرا یک نفر زمانی که به دنیا میاد سالمه اما یک نفر دیگه هنگام تولدش بیماری یا نقص عضوی داره خوب اون که در دنیا نبوده که بخواد جزایی دیده باشه.
بهار لبخند زد و گفت:
-خوب اگه یادت باشه یک بار بهت گفته بودم که چرا یک پیامبر در شکم مادرش پیامبر به دنیا میاد و یک نفر در پهل سالگی اون روز پرسیدم اما جوابش رو ندادم اما حالا میگم ماها همونطور که بهت گفتم بعد از مرگمون مراحلی رو دنبال میکنیم که اگر در پاسخ به سوال خدا در مرحله جنتی وارد شدیم که هیچ در غیر این صورت گفتم که برمیگردیم به ابتدای حلقه که همون به اون درخت نزدیک نشوست. خوب این فردی که در شکم مادرش پیامبر به دنیا اومده نشان دهنده اینکه در مراحل قبلی انسان سزاواری بوده که تونسته در این دنیا در همون وهله اول پیامبر به دنیا بیاد و اما اونی که در چهل سالگی به پیامبری منصوب میشه اون زمان به حقیقت الهی دست پیدا کرده.اما باید بگم که در جواب سوالت منی که عضو ناقصی دارم با تویی که سالم هستی میتونم فردای روزگار در قبال خدا شاکی باشم که چرا پاییزسالمه اما من اینطور عضو ناقص دارم اگر قرار باشه که خدا در قبال بنده اش و مخلوقش بیپاسخ بمونه که نمیشه یکی از ویژگی های مخلوق اینکه بتونه برای هر سوالی پاسخی داشته باشه . اگر من الان با این شکل و شمایل هستم به این علت که با این شکل و شمایل بهتر میتونم به خدا برسم. بهتر میتونم به کمال برسم. پس پاسخ این سوالت اینکه هر کسی با هر شکل و ویژگی که الان هست بهترین حالتی بوده که میتونسته به کمال برسه. متوجه شدی؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم باز هم سوالی که در ذهنم جای گرفته بود رو دسته بندی کنم و بپرسم که ماشین متوقف شد و کامیار از اینه ماشین نگاهم کرد و گفت که:
-اینجا چیزهایی رو میبینی که باز هم برات سوال ایجاد میشه . حالا بهتره پیاده شیم که کلاس الان شروع میشه.
با اشتیاقی غیر قابل توصیف به همراه بهار و کامیار شانه به شانه وارد کلاس شدیم. بهار و کامیار گرم احوالپرسی با دوستانشون شدن و من از این فرصت استفاده کردم و به کلاس نظری انداختم. زمین ورزشی بود که به ردیف صندلی ها کنار هم چیده شده بودند و روبه روی صندلی ها میز وصندلی کوچکی به همراه تخته وایت بردی بود که ابتدای تخته با خط خوشی نوشته شده بود:
-در پس آینه طوطی صفتم داشته اند****آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
چقدر در نظرم شعرش پر مفهوم و زیبا بود. نگاهم رو از تخته کلاس گرفتم و به کسانی که به عنوان شاگرد پشت صندلی ها نشسته بودند چشم دوختم. از هر رده سنی ادم در کلاس حضور داشت از دختر و پسر 6 ساله گرفته تا پیرمرد و پیرزنی که به نظرم شصت ساله امدند. اونقدر از این متقاضی و مشتاقی که در رابطه با کلاس با هم صحبت میکردند خوشم امده بود که هنوز سر پا ایستاده بودم و نگاهشون میکردم. با ورد فردی که لباسی معمولی به تن داشت و کیف سامسونتی حمل میکرد نگاهش کردم. به محض ورودش همه به احترام از جابرخاستند و من با تعجب پیش خودم فکر کردم که چطور این مرد جوان میتواند استاد باشد. وقتی همه را دعوت به نشستن کرد سخنش رو با صدایی گرم و بلند شروع کرد.
اونقدر در کلاس فرو رفته بودم که هرکاری رو اونها میکردند من هم بدون اینکه اطلاعاتی از کارشون داشته باشم انجام میدادم. زمانی که استادشان با همان صدای گرمش زمزمه میکرد که بچه ها یک ارتباط بگیریم من هم مثل بقیه در سکوت چشمانم رو میبستم و در خیالم به این عملم که درست مانند احمق ها بود میخندیدم. واقعاً من چی کار میکردم؟ در همین اثنا بود که صدای فریاد زنی توجه ام رو جلب کرد. بی اختیار چشم باز کردم و به ان قسمت که صدا روشنیدم نگاه کردم. زنی با حدود سی سال سن فریادهای جگر خراشی میکشید که برای لحظه ای چندشم شد. دیدم هیچ کس حتی نگاهش هم نمیکند سرم رو برگردوندم و دوباره چشمانم رو بستم که باز هم فریاد زد و این بار با صدایی قریب به ناله گفت که سوختم. بسه تمومش کن. دیگه نتونستم بیشتر از این بر کنجکاوی ام تسلط پیدا کنم چشمام رو باز کردم و به اون نگاه کردم. بهار هم او رو نگاه میکرد. استاد بالای سرش ایستاده بود و مردی که در نزدیکی زن نشسته بود و به گمانم شوهرش بود دستش رو روی سر زنش گذاشته بود. از بهار با صدای اهسته ای پرسیدم:
-چرا جیغ میزنه؟
بهار بیتوجه به من گفت:
-فکر میکنم کالبد ذهنی باشه.
با اینکه چیزی از جوابش سر در نیاوردم دوباره سر برگردوندم و چشمانم رو بستم و از امال سوالهایی که به ذهنم فشار وارد کرده بود فاصله گرفتم که باز دوباره صدای فریاد زن بلند تر از پیش شد . با کلافگی نگاهش کردم که صدای استاد رو شنیدم که گفت:
-حرف بزن. اسمت چیه؟
اما صدای ناله ی زن باز هم بلند شد. تعجب کردم چرا اسمش رو میپرسید؟ چرا اون ناله میکرد؟ چرا گفت سوختم؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟
-ببین من میخوام کمکت کنم .فکر کنم باید بنفشه باشی درسته؟
باز هم صدای فریاد زن بلند شد و در همون حال مثل مار زخمی به دور خودش میپیچید اونقدر وحشت کرده بودم که حد و حساب نداشت بهار دستم رو گرفت و گفت:
-نترس کالبد ذهنیه.
اینبار کلافه گفتم:
-کالبد ذهنی دیگه چیه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-دختر مگه تو الزایمر داری؟ من که قبلاً بهت گفتم اونهایی که مرگ خودشون رو قبول ندارن در این دنیا میمونند و ذهن افرادی که دریچه منفیشون به علت های مختلفی مثل ناراحتی غصه بازه رو تسخیر میکنند. به این ها میگن کالبد ذهنی. فردی که جسمش مرده و الان ذهنش ذهن کس دیگری رو تسخیر کرده...
با یاداوری حرفهایی که قبلاً زده بود با اشتیاق پرسیدم:
-خوب چرا داره داد میزنه؟
با دستش به زنی که فریاد میزد اشاره کرد و گفت:
-این خانم اسمش هانیه است و اونی که استاد بنفشه صداش کرد خواهر شوهر همین هانیه خانم که سالها پیش بر اثر سرطان فت کرده اما از اونجایی که ذهنش به تعالی نرسیده بوده و هانیه خانم در موقع مرگ ناراحت بوده اون رو تسخیر کرده . پاییز چند جلسه پیش وقتی به صدا در اومده بود میگفت که اصلاً از هانیه خوشم نمی اومد اما چون بهرام همین مرده که میشه شوهر هانیه خیلی به خاطر نبودنش ناراحت بوده اومده ذهن زنش رو تسخیر کرده که همیشه کنارشون باشه...
با تعجب و خنده گفتم:
-نگاه تر و به خدا خواهر شوهرها اون دنیا هم دست از سر این عروسهای بدبخت برنمیدارن
بهار هم مثل من خندید و گفت:
-چون همین بهرام خان حفاظ و لایه داشته نتونسته ذهن اون رو تسخیر کنه و اومده ذهن هانیه رو تسخیر کرده.
-چرا نرفته ؟
-کجا؟
-به همون مراحل پس از مرگ دیگه.
-اهان. گفتم که به خاطر اینکه ذهنش به تعالی نرسیده بوده و هنوز وابستگی های زیادی توی این دنیا داشته و دلش نمی اومده از اونها دل بکنه میگفت من ....
-ولم کنید . چرا نمیزارید من زندگی کنم؟ من دارم الان زندگی میکنم. چی کارم داری؟ دست از سرم بردارررررررر.
صدای فریاد همون هانیه خانم دوباره میان کلام بهار بلند شد. ناله اش به حدی بلند بود که همه بچه ها سر برگردونده بودند و نگاهش میکردند.
خودش رو با دست میزد و رو به استاد که اسمش عبدلمالکی بود فریاد میزد.
-عبدالمالکی دست از سرم بردار. من دارم لذت میبرم.
-از چی داری لذت میبری؟ چرا نمیخوای قبول کنی؟ تو مردی. اینجا تنها داری عذاب میکشی. برو بالا به کانال نور نگاه کن تو میتونی از اینجا بری...
-نمیتونم. نمیخوام. ولم کن. من دارم با هانیه زندگی میکنم. هانیه میگه هانیه همش میگه باید برم. اونم میگه این دنیا فانی ... نمیخوام
اونقدر کلمات رو پس و پیش میگفت که کلافه شده بودم اما از میان صحبتهایش متوجه شده بودم که او شش سال قبل به خاطر بیماری سرطان که حتی روی ویلچر بوده از دنیا رفته و با استفاده بر عدم اگاهی ذهن زن برادذش رو تسخیرکرده. او فریاد میزد و تمامی گناهان هانیه رو برملا میکرد که هر بار با دستی که بر روی سر هانیه میرفت کلامش رو قطع میکرد و فریاد میزد سوختم و وسوختم. وقتی از بهار پرسیدم که چرا میگه سوختم او اینطور برایم تشریح کرد.
-ببین مثلاً خودت رو حساب کن توی یه اتاق نشستی و من هی میام میزنم به در. تو یه بار دو بار سه بار چیزی نمیگی. فوقش سک ساعت دو ساعت سه ساعت یه سال دوسال تحمل میکنی اما بالاخره طاقتت تموم میشه و میای در رو باز میکنی و میگی چی میخوای. خوب الان بنفشه هم یه همچین حالتی داره وقتی اینها توسط وصل شدن به هوشمندی عرصه رو براش تنگ میکنند در ذهن و روان و روح هانیه که محل زندگی بنفشه اختلال ایجاد میشه و هر لحظه طاقتش تموم میشه حالا این اختلال مثل اتیش خیلی سوزانی میمونه برای اینها که عذابشون میده. نه اینکه واقعاً اتیش باشه ها چون اونها جسم نیستند که بسوزند بلکه نمادی از اتیش برای عذاب دادنشونه و اون هم بریا همین میگه سوختم .
سر تکون دادم و دوباره نگاهش کردم. اونقدر در نظرم این مسائل جالب بود که با لبخند نگاهش میکردم. هانیه اونقدر خودش رو به در و دیوار کوبید که من با ترس رو به بهار گفتم:
-بهار این که خودش رو داغون کرد. چرا داره اینطوری میکنه؟
-نترس اون هیچ چیزش نمیشه در حال حاضر هانیه نیست. هانیه از هوش رفته. اینها همه از هوشمندی خداست ها....
شب وقتی سر بر بالش گذاشتم هنوز تصاویری رو که در اون کلاس دیده بودم به یاد داشتم. هنوز حرفهایی رو که اون روز از استاد و کامیار و بهار شنیده بودم به یاد داشتم. با یاد اوری پسر بچه ای ده ساله که سر رسید شعرش رو جلوی استاد قرار داده بود لبخند روی لبم نقش بست. اون پسر بچه تمامی شعرهایی رو که برایش از طریق هوشمندی حواله شده بود نوشته بود. چه شعرهای زیبا و قشنگی بود و پر مفهوم. اونقدر از جلساتشون استقبال کرده بودم که از بهار میخواستم باز هم من رو به کلاسشون ببره.
هنوز ذهنم مشغول هانیه بود که این جلسه هم نتونستند بنفشه رو به کانال نور بفرستند و در حین فکر کردن به او خوابم برد.
ادامه دارد...



__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و یکم
وقتی اولین اشعه های خورشید تن سردم رو با تابشش گرم کرد از رخت خواب بلند شدم. نگاهم به پرده کشیده شده روی پنجره افتاد. سر برگردوندم و جای بهار و خالی دیدم . با خمیازه ای که کشیدم باز هم نتونستم جلوی کنجکاوی ام رو بگیرم و از جا بلند شدم و کورمال کورمال به سمت پنجره رفتم. نگاهم که به خورشید خانم افتاد با خجالت سر به زیر انداختم و در دلم زیباییش رو تصدیق کردم. در ان اول صبح ان همه شیطنت از کجا در وجودم پیدا شده بود؟ خودم هم کنجکاو بودم... با سرخوشی به سمت دستشویی رفتم و در همون مسیر به اشپزخانه سرک کشیدم. مامان و بهار هر دو پشت میز نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. بعد از شستن دست و صورتم به سمتشان رفتم و با صدایی بلند سلام کردم. هر دو همزمان به سمتم چرخیدند و سلامم رو پاسخ دادند. کنار مامان نشستم و با همان شیطنت گفتم:
-وای مامان معده کوچیکه بزرگه که هیچی روده و مری و کلیه ام رو خورد ....
هر دو زدند زیر خنده که مامان بلند شد و برایم لیوانی چای ریخت.
همانطور که سرگرم خوردن بودم زنگ اپارتمان به صدا در امد. بهار با کنجکاوی به من نگاه کرد و من شانه هایم رو بالا انداخت مامان که ما رو کنجکاو دید به بهار گفت:
-مادر جون در رو باز کن سروش ِ
چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهار با خنده از اشپزخونه بیرون رفت و مامان با دستش به پشتم زد . خودم هم خنده ام گرفته بود. تنها یک روز بود که او رو ندیده بودم اما انچنان دلتنگش بودم که باورم نمیشد. با خنده رو به مامان گفتم:
-از کجا فهمیدی سروش؟
خندید و گفت:
-چون بهم الهام شده بود...
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
-بهم گفته بود. دیشب تماس گرفت و گفت که امروز میاد اینجا.
سر تکون دادم و از پشت میز بلند شدم. همزمان با ورود سروش به ساختمان به استقبالش رفتم. او پس از دست دادن با بهار نگاهش به صورت من افتاد و گرم پاسخ سلامم رو داد. بهار با خنده از ما فاصله گرفت و به محض دور شدن بهار سروش با شیطنت بوسه ای از گونه ام چید. از خجالت سر به زیر انداختم که او خندان به سمت مامان رفت. حس میکردم تمام بدنم در اتش میسوزد . چقدر گرمم شده بود. به سمت مامان چرخیدم که مامان رو به سروش گفت:
-مادر جون صبحانه خوردی؟
سروش با شیطنت گفت:
-صبحانه که بله اما صبحانه مادر زن یک چیز دیگه است ...
هم من و هم مامان به شطینتش خندیدم که بهار با لودگی گفت:
-خوب پس بفرمایید که مادرزنت دوستت داره...
سروش بوسه ای به پیشانی مادر زد و گفت:
-من خودم نوکر مادرزنمم در بست...
هر چهار نفرمان با خنده به سمت اشپزخانه رفتیم. او حسابی سر حال بود و این نشاطتش به من هم سرایت کرده بود. حس میکردم برای این شادیش دلیل خاصی داره اما چه دلیلی داشت؟؟؟؟؟؟
همونطور که هر چهار نفرمان گرم صبحانه خوردن بودیم سروش سرش رو بالا اورد و بعد از اینکه با نگاهش صورتم رو نوازش کرد رو به مامان گفت:
-خوب مادر جون فکراتون رو کردید؟
مامان بی توجه به من که پیش خودم میگفتم مامان قرار بوده چه فکری بکنه گفت:
-اره سروش جون من باهات موافقم. با اینکه دوست داشتم طور دیگه ای باشه اما مثل اینکه چاره ای نداریم.
سروش از روی صندلی بلند شد و برای بار دیگر پیشانی مامان رو بوسید و در همون حال گفت :
-من باز هم شرمنده ات هستم مادر جون ...
من و بهار با تعجب به هم نگاه کردیم که سروش رو کرد به ما و بعد با مامان زدند زیر خنده. یک تای ابروم رو بالا بردم وگفتم:
-هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
سروش نگاهم کرد و گفت:
-خوب مادر جون اگه اجازه بدید من پاییز رو با خودم ببرم. بعد از شام برمی گردیم خیلی کار داریم .
مامان سر تکون داد و به من اشاره کرد. بدون اینکه از جام بلند شم رو به سروش گفتم:
-من تا نفهمم اینجا چه خبره هیچ جا نمیام.
سروش به سمتم اومد و در حالی که دستم رو گرفته بود بلندم کرد و بی توجه به داد و فریاد های من، من رو به سمت اتاقم برد. داشتم از شدت تعجب شاخ در میاوردم. من رو توی اتاق رها کرد و برگشت در اتاق رو بست. نگاهش کردم. همونطور که با ارامش به سمتم میومد در نگاهش چیزی موج میزد. یک قدم به عقب برداشتم و با شرمی دلپذیر گفتم:
-سروش نه...
بی توجه به کلام من دوباره به سمتم اومد و من هم قدمی به عقب برداشتم. هر چقدر او نزدیک میشد من بیشتر خجالت میکشیدم و به عقب میرفتم. نگاهش اماده شکار بود. پر از عشق بود. پر از نیاز بود. من هم از شدت خجالت گرمم شده بود.دوست نداشتم الان هیچ اتفاقی بیفته. اونقدر به عقب رفتم که به دیوار اتاق برخورد کردم. با ناامیدی به دیوار پشت سرم نگاه کردم و دستهام رو جلوی صورتم گرفتم. سروش نزدیکم شده بود. اونقدر که اگر صدای ضربان دیوانه وار قلبم نبود صدای نفس کشیدن هاش رو میشندیم. اونقدر در اضطراب بودم که فاصله زمانی کوتاهی که رو به رویم ایستاده بود برایم یک قرن گذشت. از میان انگشتانم نگاهش کردم. با دیدن نگاه دزدکی من خندید. خنده اش شدت گرفت و لب به دندون گرفت که صداش بیرون از اتاق نره. قدمی به عقب برداشت و من با چشمهای شرم زده نگاهش کردم. به میان اتاق رفت و با عشق شروع به چرخش دور اتاق کرد. از حرکاتش تعجب کرده بودم. با حیرت نگاهش می کردم. لحظه ای بعد در حالی که پیش خودم فکر میکردم از شدت سرگیجه ایستاده به سمتم اومد. او چرخیده بود و من نفس نفس می زدم. باز هم همان گرمای لعنتی به سراغم اومد. تنم رو بیشتر به دیوار چسبوندم. سروش جلوی پام زانو زد و من نگاهم رو به صورتش ریختم. نمیدونستم اون همه ارامش از کجا به یک باره در وجودم رخنه کرده بود. سروش دستی که بر خلاف گرمای تنم یخ زده بود به دست گرفت. بوسه ای به دستم زد و بعد در حالی که من لب به دندون گرفته بودم از داخل جیب شلوارش جعبه ای که روکش مخملی سبزی به روش بود رو بیرون کشید و جلوی نگاهم گرفت. با ذوق نگاهش کردم. با چشم به روبان صورتی کوچک روی جعبه اشاره کرد و من با همان دستان لرزان روبان رو کشیدم و وقتی در جعبه رو باز کردم از دیدن انگشتر زیبای داخل جعبه وجودم مالامال از عشق شد. انگشتر زیبا با نگین های فیروزه ای رنگ. با شوقی کودکانه پرسیدم:
-ماله منه؟
سروش لبخند زد و بعد انگشتر رو از جعبه خارج کرد و دست ظریف و سپید من رو در دستش گرفت و با ارامش انگار که شی شکستنی رو در دست داشت حلقه رو به دستم فرو برد. برق نگین های حلقه چشمم رو گرفته بود. دستم رو از میان دستهاش بیرون کشیدم و به حلقه چشم دوختم. هر چقدر سعی کردم متانت به خرج بدم اما نتونستم. از دیدن حلقه به قدری ذوق زده شده بودم که وجود سروش رو فراموش کردم. هنوز داشتم با دهانی باز حلقه زیبا رو نگاه میکردم که لبهای گرم سروش روی گونه ام نشست. نگاهم رو به دریایی طوفانی نگاهش دوختم. نگاهش حاکی از عشق بود. خواستن بود. عشق؟ خواستن؟ اخ که چقدر لحظه ها در کنار سروش قشنگ و خواستنی بود. به دریای محبتش پاسخ مثبت دادم و او من رو گرم میان بازوان ستبرش گرفت. چقدر ارامش داشتم در میان دریایی از عشقش. اونقدر من رو محکم در اغوشش میفشرد که حس میکردم هر لحظه صدای خورد شدن استخوانهایم رو خواهم شنید. سروش چند نفس عمیق کشید و سر من رو که بر سینه مردانه اش گذاشته بودم از خودش دور کرد و با محبت در حالی که نگاهش غرق به خون بود گفت:
-پاییز زودتر اماده شو میخوام ببرمت یه جایی.
با همون شرم کودکانه دلپذیر و صدایی ریز پرسیدم:
-کجا؟
نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:
-زود اماده شو بیرون منتظرتم...
و به دنبال حرفش از اتاق خارج شد. بی اختیار موجی از احساسات من رو در بر گرفته بود. به میان اتاق رفتم و درست مثل چند لحظه قبل سروش شروع به چرخیدن کردم. اونقدر بی صدا چرخیدم و در درون فریاد زدم که بی حال شدم. وقتی ایستادم نگاهم به خودم در اینه روی میز توالت افتاد. لبم رو به دندون گرفتم و به سرخی گونه هام خیره شدم. از یاد اوری چند لحظه قبل سرم رو با ذوق تکون دادم و به سمت کمد لباسهایم رفتم تا شیک ترین لباسهایم رو به تن کنم. از امروز من همسر سروش بودم و سروش همسر من. اخ که چقدر قشنگ بود. از این به بعد همه من رو پاییز ارغوان صدا میکردند. ارغوان؟ ارغوان؟ پاییز ارغوان؟ نه نه ... اگر خبر به گوش ارغوان و فخری خانم میرسید چه میکردند؟ یعنی تا به الان خبر به گوششون نرسیده؟ وای خدای من چی میشد اگر من هم مثل تمامی زنهای عالم مادرشوهر رو در جوار خودم داشتم. پدر شوهرم رو داشتم. آهی از سر افسوس کشیدم و به خودم لعنت فرستادم که چرا با یاد اوری اونها لحظه های قشنگم رو خراب کردم.مانتو شلوار مشکی رنگم رو از کمد خارج کردم و با شال سبز رنگی که جنسی از حریر داشت و سروش برایم هدیه گرفته بود به سر کردم و رو به روی اینه ایستادم. در حالی که داشتم شالم رو روی سرم مرتب میکردم برق حلقه ام در اینه نشست و باز هم دستشخوش احساسات کودکانه ام شدم. کمی به صورتم رسیدم و با خوشحالی زاید الوصفی از اتاقم خارج شدم.
با ورودم به اتاق صدای دست زدن بلند شد . خنده ام گرفت نگاهم رو به صورت سروش که رو به پنجره در پذیرایی دست به سینه ایستاده بود دوختم. غرور در نگاهش بیداد میکرد. سرم رو با لبخند برگردوندم و به مامان و بهار که دست میزدند نگاه کردم. با خنده به سمتم مامان رفتم با ذوق بغلم کرد و به گریه افتاد :
-الهی مادر فدات بشه. چه دختر خوبی بهم دادی خدایا...
صدای بهار بلند شد که با خنده گفت:
-مامانی چرا داری گریه میکنی ؟ باید شاد باشی.
-گریه شوق مادر جون...
بهار با همان لحن شاد و بغض الودش با لودگی گفت:
-بیچاره این گریه که هم تو خنده خرجش میکنن هم تو عزا ...
از این حرفش همه به خنده افتادیم . اغوشم رو برای محبتش گشودم و او رو در بر گرفتم. گونه ام رو بوسید و با شیطنت گفت:
-به سروش سفارش کردم حسابی مواظبت باشه وگرنه با من طرفه.
خندیدم و به سروش نگاه کردم. با لبخند سر تکون داد.
بعد از خداحافظی از ماماینا هر دو به سمت ماشینش رفتیم. بعد از ان حادثه در باغ این بار اولی بود که به تنهایی سوار ماشینش میشدم. مانند جنتلمن ها در ماشین رو برام باز کرد و به احترام سر خم کرد و در حالی که به شدت خنده ام گرفته بود دو طرف مانتوام رو گرفتم و زانوانم رو خم کردم و سوار ماشین شدم. با خنده کنار دستم نشست و با ذوق در حالی که لحنش مهربون بود گفت:
-پیش به سوی خوشبختی عروس خانم.
خندیدم و نگاهش کردم. دستم رو به دست گرفت و روی دنده ماشین گذاشت و در همون حال گفت:
-خوب حواست رو جمع کن از این به بعد میخوام رانندگی هم یادت بدم.
با لحنی که سعی داشتم مانند بچه ها باشه گفتم:
-تا وقتی بابا سروش هست من چرا یاد بگیرم؟
خندید و گفت:
-سروش که همیشه راننده دربست خانم هستند بدون هیچ چشمداشتی....
نگاهش کردم . با خنده به راه افتاد. چقدر دوست داشتنی بود . خدای من این لحظه های شاد رو از من نگیر. طوری نشسته بودم که ببینمش. .وقتی دید دارم نگاهش میکنم با شیطنت گفت:
-اقا قبول نیست اینطوری داری جرزنی میکنی من نمیتونم ببینمت...
خنده ام گرفت و گفتم:
-حسودیت شد؟
زیباترین نگاه عالم رو به چشمانم ریخت. با اینکه دوست داشتم نگاه گرم و نوازش گرش تا ابد به روی چشمانم باشه از ترس تصادف کردن گفتم:
-سروش جلوت رو نگاه کن...
با اخمی تصنعی نگاه از صورتم گرفت و به دل جاده دوخت. دوست داشتم سر در بیارم که کجا میریم. اما او بی توجه به کنجکاوی من مسیر رو ادامه میداد. سروش بدون اینکه دستم رو رها کنه همچنان دنده عوض میکرد و هر از گاهی از من میخواست که دنده رو عوض کنم و بهم یاد میداد که چطور باهاش کار کنم و بار اول که ازم خواست به دنده دو برم دنده رو روی چهار گذاشتم که صدای موتور ماشین در امد و من با وحشت نگاهش کردم و سروش با خنده دنده رو عوض کرد و اشتباهم رو گوشزد کرد. چه لحظه های شیرین و زیبای بود، با ذوق کودکانه به تمام توضیحاتش گوش میدادم و از این فرصت پیش امده استفاده کرده بودم و تمام وسایل ماشین رو نشونش میدادم و نامشون رو میپرسیدم. سروش با خنده مثل من ذوق میکرد و نام هر کدام رو پس از کلی سوال ،جواب میداد و این کارش باعث خنده بیش از حدمون شده بود.
اونقدر از در کنار او بودن لذت میبردم که فراموش کرده بودم به کجا میریم. توی خیابونی نگه داشت و از من خواست منتظرش بمانم. وقتی از ماشین پیاده شد به سمت در ماشین امد و در رو برام باز کرد و باز هم سرش رو خم کرد. اونقدر از این کارش خنده ام گرفته بود که با ضربه ای که به بازویش زدم او رو متوجه خنده دار بودن کارش کردم و ازش خواستم که دیگه برایم سر خم نکنه. حس میکردم این کارش از روی ریا باشه. سروش دستم رو گرفت و هر دو از جوی اب روان رد شدیم و وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن مغازه های زیبا و شیک که پر از اینه و شمعدان بود پرسیدم
- اینجا کجاست؟
در حالی که دستم رو توی دستش میفشرد گفت:
-چهارراه مخبرالدوله...
-برای چی اومدیم اینجا؟
مغازه ای شیک رو نشونم داد و گفت:
-اومدیم برای عروس خشگلم که توی دنیا تکه اینه شمعدون بخریم. اینه ای که با پیدا شدن قاب صورت پاییز خانم درونش، از خجالت اب بشه...
خندیدم و در حالی که از شنیدن حرفهای سرشار از احساسش ذوق زده شده بودم گفتم:
-بیمزه...
سروش با لودگی یک تای ابروش رو بالا برد و گفت:
-اختیار دارید خانم من خیلی هم خوشمزه هستم. اگر میخواید چنگال بدم خدمتتون امتحان کنید ...
دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پر صدا زدم زیر خنده. لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت به اطرافم نگاه کردم. سروش با اشتیاق نگاهم میکرد. وقتی خنده ام تمام شد به صورتش که هنوز اماده شوخی بود نگاه کردم و با همان لودگی گفتم:
-چنگال خدمتتون هست؟
با حیرت گفت:
-الان میخوای امتحان کنی؟
نوچی کردم و گفتم:
-نه میخوام اون چشمای هیزت رو از جا در بیارم تا دیگه اینجوری نگام نکنی...
خندید و من هم به خنده افتادم در صورتی که در دلم فریاد میزدم من عاشق اون چشماتم سروش ....
وارد مغازه شیکی شدیم و من دهانم از دیدن ان همه اینه شمعدان شیک باز مونده بود. اونقدر جلای آینه شمعدان ها نگاهم رو گرفته بود که بیتوجه به اینکه قیمتهایشان سر به فلک میکشند با چشمانم به دنبال زیباترینشان بودم . اونقدر در طرح و رنگشان تنوع وجود داشت که نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم. سروش هم که به کنارم ایستاده بود و با همان اشتیاقی که من در دیدن اینه و شمعدان داشتم به من خیره شده بود. جالب بود اشتیاق من برای زیبایی اینه و شمعدان بود و او به چهره من ... در چهره من چه میدید که اینقدر مشتاق بود؟ او عاشقتر بود یا من؟ نگاهم از اینه به صورت زیبایش افتاد. هنوز هم با لبخند به من نگاه میکرد . با ذوق لبخند زدم. چشمش رو از صورتم گرفت و به اینه دوخت و برای لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد. ابروم رو براش بالا انداختم و در همون حال پرسیدم چیه؟ لبخندش رو پررنگتر کرد و زمزمه کرد.
-دوستت دارم...
خندیدم و بی اختیار سر به پایین انداختم. چقدر مهربون هستی سروش. بی توجه به من نگاهش رو روی آینه شمعدانی دوخت و در همون حال گفت:
-عروس خانم انتخاب نکردید؟
سر بلند کردم و حس کردم اون اینه شمعدان که چشمان سروش در ان میرقصید از هر اینه دیگری زیباتر است. دستم رو روی همان اینه شمعدان گذاشتم و در ذهنم احساسم رو تشویق کردم و گفتم:
-همین قشنگه.
سروش در حال بررسی آینه گفت:
-همین؟
سرم رو تکون دادم و با اصرار گفتم:
-همین از همشون قشنگتره ...
سروش با تعجب گفت:
-خوب عزیزم کدوم رنگش رو میپسندی؟
با دقت به اینه نگاه کردم. سیاه قلم سفید و بود و باز هم در دلم زمزمه کردم که اگر رنگش هم زیبا نبود به خاطر نگاه قشنگت همون رو انتخاب میکردم.
-همین رنگش مناسبه...
و به کناری رفتم تا صاحب مغازه با سروش در مورد قیمت به توافق برسند. کنار سروش ایستاده بودم اما نگاهم در پی اینه شمعدان های دیگر بود. باز هم در دلم تصدیق میکردم که ان اینه از همشون زیباتر بود. چرا؟ وقتی صدای صاحب مغازه رو شنیدم که با چرب زبانی گفت:
-اتفاقاً اینه شمعدان زیبایی رو انتخاب کردید. خانم سلیقه عالی دارند...
پیش خودم زمزمه کردم که تو چی میدونی؟ من به خاطر نگاه زیبای سروش اون رو انتخاب کردم. پس از کمی تعارف صاحب مغازه بالاخره قیمت نهایی رو اعلام کرد و من با شنیدنش کم مانده بود از شدت حیرت جیغ بکشم. پیش خودم گفتم مگر این اینه شمعدان چه چیزی داشت که این قیمتش میشه؟ طولی نکشید که صاحب مغازه با گوشزد کردن عیار نقره کار شده در اینه شمعدان کمی قانعم کرد و من پشیمان از انتخابم نگاهم رو به صورت سروش ریختم که سروش بدون اینکه حتی در نگاهش تغییر کوچکی ایجاد بشه کیف پولش رو از جیبش خارج کرد و پول اینه شمعدان رو حساب کرد. در حالی که من هنوز از دونستن قیمت ان سرم گیج میرفت . پیش خودم فکر کردم مامان با فهمیدن قیمت اینه شمعدان سرم رو از تنم جدا میکنه و از این فکر بی اختیار لبم رو سخت به دندون گرفتم.
وقتی با سروش از مغازه خارج شدیم با این حس که امکان داره سروش به خاطر انتخاب سنگین قیمتم از دستم ناراحت شده باشه با لحنی شرمزده گفتم:
-سروش به خدا من اصلاً فکر نمیکردم قیمتش در این حد بشه وگرنه غلط میکردم اون رو انتخاب کنم.
سروش چهره در هم کشید و با تحکم گفت:
-پاییز بار اخرت باشه که از این حرفها میزنی ها . عزیزم من اگر از این گرونتر هم انتخاب کرده بودی چون تو خوشت اومده بود راضی بودم.
-اما اخه...
-اما و اخه و اگر و باید و شایدی در کار نیست و همون که گفتم. بار اخرت بود که این حرف رو زدی خوب؟
و من به ناچار در حالی که در دلم به خودم ناسزا میگفتم زیر لب زمزمه کردم:
-چشم...
صدای خنده سروش متعجبم کرد سر بلند کردم و نگاه پر از شیطنتش در نگاهم گره خورد و گفت:
-افرین چه خانم حرف گوش کنی دارم من ...
با این حرفش به خنده افتادم و پیش خودم گفتم که چه خوبه که ادم همسر پولداری داشته باشه.اما سریع از این فکر پشیمان شدم وگفتم چه خوبه که ادم شوهری فهمیده داشته باشه..
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SHeRvin به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #23  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و دوم
چقدر لذت بخش بود در کنار سروش خرید کردن. تا به حال به این موضوع حتی فکر هم نکرده بودم که اگر همسرم مردی بد اخلاق و کم خوصله باشه چطور میتونستم با اون اخلاق مزخرف و سخت پسندم با همچین مردی زندگی کنم. اما حالا میدیدم که سروش از من مشکل پسندتر و البته شیک پسندتر بود. با هم به هر مغازه ای سرک می کشیدم و من به خازر اینکه بیشتر به قیمت اجناس دقت میکردم توسط سروش تنبیه می شدم. با ملایمت سرم فریادی می کشید و ازم میخواست که به زیبایی جنس دقت کنم و خودش به جنس اونها دقت میکرد. اونقدر در کنارش حس ارامش میکردم و بی خود و بی جهت به هر چیزی میخندم که دلم نمی خواست لحظه ها به پایان برسه. در تمام طول عمرم حتی فکرش رو هم نمیکردم که اینقدر از خرید کردن لذت ببرم. با سروش هر دو بعد از خرید اینه شمعدان به سمت بوتیک لباس فروشی در خیابانی که او را برلن نامید رفتیم. با دیدن لباسهای شیک داخل مغازه ها و اجناس پشت ویترین طوری ذوق زده بودم که انگار به بچه سه ساله ای ابنبات داده باشند. سروش در کنارم ارام و محکم گام برمیداشت و بدون اینکه نظر من رو جویا باشه من رومستقیم به شیکترین مغازه هایی که میشناخت میبرد. بعد از خرید مقداری لوازم ارایش برای من که البته تمامی اش رو به سلیقه خودش انتخاب کرد برای خودش هم کمی خرید کرد و در انتخاب عطرش از من کمک خواست که من عطر محبوب همیشگی اش رو یاداوری کردم و با این حرفم چنان شیفته نگاهم کرد که از خجالت لب به دندون گرفتم و به صاحب مغازه اشاره کردم. بعد از خرید لوازم بهداشتی با هم به سمت مغازه ای لوکس رفتیم و او ازم خواست که لباسی مناسب مهمانی انتخاب کنم. با اینکه تعجب کرده بودم اما نپرسیدم که به چه مناسبت باید لباسی انتخاب کنم. چون میدانستم که مثل دفعه های قبل خواهد گفت که به این چیزها کاری نداشته باشم و انتخابم رو بکنم. از این رو با نگاهی کنجکاو به لباسهای پشت ویترین چشم دوختم . با دیدن هر لباسی که از ان خوشم نمیامد بی اختیار نوچی میکردم و به سمت لباس بعدی میرفتم که این کارم به شدت باعث خنده سروش شد. پس از طی مسافتی لباسی مشکی و زیبا توجه ام رو جلب کرد. قدمهایم رو تند کردم و با رسیدن به پشت ویترین مغازه بعدی با ذوق نگاهش کردم. لباس راسته بلندی بود که بلندایش به روی مچ پا میرسید. و از پشت دنباله کوتاهی داشت. سروش با دیدن نگاه مشتاقم پرسید:
-از این خوشت اومده؟
سرم رو تکون دادم و او دستم رو به دست گرفت و من رو به دنبال خودش به داخل مغازه کشید. با سلام کردن به صاحب مغازه نگاهم رو به لباسهای داخل مغازه ریختم. سروش با صاحب مغازه در رابطه با لباس صحبت میکرد و بعد از چند لحظه مرد جوانی که صاحب مغازه بود با نگاهی به من که هیچ از طرز نگاه کردنش خوشم نیامد پرسید:
-خانم چه سایزی بدم خدمتتون؟
نگاهم رو با التماس به صورت سروش دوختم. سروش با لبخندی از سر اشتیاق به من رو به صاحب مغازه گفت:
-می دیوم رو لطف کنید...
مرد جوان یک تای ابروش رو بالا برد و کمی رش رو به نشانه تعجب خم کرد که من کم ماننده بود با کشیده ای به صورتش بزنم. چقدر نگاهش هیز بود.سرم رو برگردوندم تا در معرض نگاه هیز او نباشم. سروش به من نزدیک شد و دستم رو توی دستش گرفت. نگاهش مثل قبل مهربون و نوازشگر بود. پرسید:
-همون رو خوشت اومده؟
سرمر وب ی حوصله تکون دادم و گفتم:
-حالا باید بپوشم تا ببینم چطوریه...
سروش دستم روکه توی دستش بود فشرد و بعد گفت:
-مطمئنم تنها به تن تو دوختنش...
با اینکه به خاطر نگاه هیز پسرک حوصله ام سر رفته بود اما خندیدم و گفتم:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت...
خندید و با نگاهی شیفته به چشماهم در حالی که من هم در نگاه سیاه چشمانش غرق شده بودم گفت:
-قربون دست وپای بلوریتم میرم...
این بار از شدت خجالت چنان لبم رو به دندون گزیدم که حس کردم هر لحظه از ان خون جاری میشود. امروز سروش با هر روز دیگری فرق داشت. نگاهش اتش به جانم میکشید و حس میکردم تا چند لحظه دیگر نمیتونم زیر نگاه پر حرارتش تاب بیارم. چرا امروز اینطوری شده بود؟
وقتی خودم رو داخل اینه نگاه کردم از شدت ذوق ابروهایم رو بالا انداختم. با دستم موهای بلندم رو جمع کردم و به لباس درون تنم نگاه کردم. موهایم رو ول کردم و سعی کردم با دستم زیپ لباسم رو بالا بکشم. اما هر چی سعی کردم نتونستم. با بیحالی از فکر اینکه چه کار کنم نگاهم رو به اینه ریختم که صدای ضربه ای که به در خورد به گوشم رسید:
-پاییز پوشیدی عزیزم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمیتونم زیپش رو بکشم بالا...
-بزار من برات این کار رو بکنم.
بی اختیار با صدایی نیمه بلند گفتم:
-وای نه...
اما قبل از کامل شدن جمله ام سروش در رو باز کرد و رو به رویم قرار گرفت. با شرم سر به زیر انداختم و هر دو برای لحظه ای رو به روی هم قرار گرفتیم . با اضطراب نفس میکشیدم و سینه ام به شدت بالا و پایین میرفت. اونقدر گرمم شده بود که دلم میخواست لباسهایم رو از تنم جدا کنم. سروش قدمی به سمتم برداشت و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد. اما چشمانم رو بستم که صدای سروش تک تک یاخته های بدنم رونوازش کرد.
-عزیزم تو همه چیز منی. قراره فردا شب بشی همسرم برای همیشه. از چی خجالت میکشی؟
و بعد گرمی لبهاش رو روی لبهام حس کردم. اونقدر در حرکتی تند سرم رو عقب کشیدم که سروش با تعجب نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و با دستش شونه هام رو گرفت و من به پشت چرخیدم. زیپ لباسم رو با چنان ارامشی بالا میکشید که به نظرم یک ساعت طول کشید. وقتی زیپ رو بالا کشید باز با همون ارامش من رو به سمت خودش چرخوند و نگاهم کرد. نگاهش گرچه گویای حال دورنیش بود اما لبخند زد و گفت:
-سرت رو بلند کن ببینم چه شکلی شدی عزیزم...
نفسم رو که تا اون موقع رد سینه ام نگه داشته بودم بیرون فرستادم و سرم روبالا گرفتم. اول از هر چیزی چشمان سروش توجه ام رو جلب کرد. انگار در نگاهش جشنی برپا بود. از لبخند روی لبش فهمیدم که از لباس خوشش امده. در نگاهش خودم رو میدیدم. سرم رو به سمت اینه کنار دستم چرخوندم و به خودم نگاه کردم. لباس به قدری زیبا رد تنم ایستاده بود که به قول سروش انگار اون رو برای تن من دوخته بودند. یقه لباس هشتی بود و نیمی از سینه ام مشخص بود. سپیدی تنم رو با موهای پریشون مشکی ام که بروی شونه ام ریخته شده بود پوشوندم و نگاهم رو به طرح روی لباس دوختم. سنگ دوزی های روی لباس از یقه دور گردنم شروع شده بود و تا میان لباس ادامه پیدا کرده بود و در انتها به مچ پایم میرسید. در روی ساق پایم چند ردیف سنگ دوزی به پشت لباس ادامه پیدا کرده بود و به دنباله کوتاه لباس میرسید. گردنم رو کج کردم و به دنباله لباس که ساده روی زمین افتاده بود خیره شدم. گردی پشت لباس با هلالهایی که روی انها هم سنگ دوزی شده بود طرح گرفته بود. سروش نگذاشت بیشتر در نوع لباس کنجکاوی کنم وبا صدایی که تقریباً گرفته بود به من که وجودش رو کاملاً فراموش کرده بودم گفت:
-خوب پاییز جونم درش بیار همین رو میگیریم...
و بدون اینکه منتظر پاسخی از سمت من باشه از اتاقک بیرون رفت. و من از یاداوری نوع نگاهش و کلام که اهنگی خاص داشت دوباره شرم گونه هایم رو گلگون کرد.
وقتی لباسم رو از تنم خارج کردم و از اتاقک خارج شدم سروش داشت با صاحب مغازه صحبت میکرد. به محض ورودم پسر باز هم همون نگاه هیزش رو به صورتم ریخت و با چرب زبانی گفت:
-خانم ان شالله مبارکتون باشه لباس زیبایی رو انتخاب کردید. باز هم با اومدنتون ما رو سرافراز کنید...
و من رد حالی که حتی نمیتوستنم به زحمت لبخند بزنم رد دلم گفتم: غلت کردی پسره پرو...
از این رو بدون لبخند تنها به تشکر کوتاهی اکتفا کردم و به سروش چشم دوختم.
سروش لباس رواز دستم گرفت و به پسرک داد و لباس رو در جعبه ای پیچید و به دستم داد. در حالی که هنوز گرم خداحافظی بود کارتی به سمت سروش گرفت و گفت:
-این کارت مغازه منه هر وقت کاری داشتید ما در خدمتیم.
و نگاهی به من کرد و لبخندی زد. دلم میخواست میتونستم احترام رو بگذارم کنار و با ناخن هایم به جان صورتش بی افتم. اما از سروش میترسیدم که مبادا درگیری بینشون پیش بیاد از این رو بی توجه به سروش از مغازه خارج شدم و به محض خروجم هوای تازه رو به دورن ریه هام فرستادم. پسر احمق به شدت روی اعصابم رفته بود. ای کاش میتونستم و حقش رو به کف دستش میگذاشتم. جداً مردم خجالت نمیکشن؟ نمیبینه سروش کنارمه و اعلناً شماره میده. وای خدای من ... پاییز چقدر منفی شدی دختر. شاید منظوری نداشت. اما باز هم سر خودم فریاد زدم و گفتم نگاهش رو چی میگی؟ اون رو هم انکار میکنی؟
و با امدن سروش به کنارم دیگه فرصتی برای پاسخ گویی پیدا نکردم و با ارامش دستش رو که برای گرفتن دستم دراز شده بود گرفتم و با هم قدم زنان دور شدیم.سروش از زیبایی من رد لباس میگفت و من بی اختیار ذهنم به نگاه هیز پسرک میکشید. نمیتونستم افکارم رو صیقل بدهم اما سروش بی توجه به نگرانی من از زیباییم میگفت.
هر دو رو به روی مغازه ای که لباسهای شیک مردانه ای داشت ایستادیم و من به سروش نگاه کردم و او سر تکان داد و هر دو به درون مغازه رفتیم تا با انتخاب هم کت و شلواری شیک برای سروش بگیریم. هنوز حتی به این موضوع فکر نکرده بودم که سروش توی اتاقک بهم گفته بود قرار فردا شب من همسرش بشم و تمام تلاشم رو میکردم تا ذهن اشفته ام رو به سمت لباس هایی که میدیدم جمع کنم. هنوز هم تمام حواسم به سمت ان پسر بود با ان نگاه هیزش. نمیدونستم چرا نمیتونم ذهنم رو از او جدا کنم. با یاداوری نگاه هیزش به روی اندامم چندشم شد و بی اختیار سر تکون دادم. سروش که متوجه حالم بود با مهربانی پرسید:
-پاییز حالت خوبه؟
نگاهش کردم . چرا به اون احمق فکر میکردم؟ چرا از لحظه هام استفاده نمیکردم؟ لبخند زدم و با دستم به سمت کت و شلوارها اشاره کردم و پرسیدم:
-نمیخوای به من بگی اینها به چه مناسبته؟
لبخند زد و گفت:
-هنوز متوجه نشدی؟
-متوجه چه چیزی؟
-مگه توی اتاق پرو بهت نگفتم ....
با یاد اوری سخنش در اتاق پرو با کنجکاوی پرسیدم:
-اون حرفها رو جدی زدی؟
-پس فکر کردی باهات شوخی دارم؟
بی توجه به حال من به سمت کت و شلوارها رفت و دست روی کت و شلوار نوک مدادی رنگی گذاشت و پرسید:
-به نظرت به من کت وشلوار میاد؟
خندیدم و گفتم:
-به شرطی که پیرهنش یاسی با کروات زرشکی رنگ باشه ...
خندید و با دستش به روی چشمش گذاشت و گفت:
-به روی جفت چشم های عاشقم ...
خندیدم . او هم ...
دوباره بی خیال به لحظه های شاد در کنار او بودن فکر میکردم. با او میخندیدم و شوخی میکردم. با او که سرشار از انرژی بود و من رو هم سر شوق می اورد. حالا دوباره لحظه ها پر شده وبد از سروش، پر شده بود از پاییز. پر از عشق. پر از احساس. ای کاش لحظه های خوشی همیشه همینطور باقی مامند اما افسوس که ....
هر چقدر کنجکاوی کردم در مورد مراسم فردا شب چیزی نگفت و ان رو به فردا موکول کرد و فقط گفت که فردا شب ما طی مراسمی به عقد هم در میایم. پیش خودم گفتم چی میشد اگر من هم مثل تمای عروسهای عالم لباس سپید میپوشیدم نه مشکی. لباسی پر چین با دنباله بلند نه لباسی اندامی با دنباله کوتاه. چی میشد اگر من هم مثل تمامی عروسهای دنیا برای خریدن حلقه ازدواج با همسرم به خرید میرفتم و با تب و تاب به فکر تهیه مراسم بودم ... آهی از سر افسوس کشیدم که توجه سروش جلب شد. دست از غذا خوردن کشید و با نگاهی کنجکاو پرسید:
-پاییز ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و به ظرف چلوکبابم خیره شدم. ای کاش میشد حسرتهایم رو به رویش بیاورم اما میدانستم که خواه ناخواه باید همه چیز رو تحمل کنم. حداقل به خاطر داشتن سروش باید همه جور حسرتی رو به دلم میگذاشتم. ای خدا چی میشد.... بسه پاییز. بسه تنها با این حرفها خودت رو عذاب میدی. مهم اینکه سروشِ با محبت رو تنها متعلق به خودت داری و بس ... سر خودم فریاد کشیدم و اینها رو گفتم. گرمی دست سروش رو روی دستم حس کردم. سرم رو بلند کردم و بی اختیار قطره اشکی روی گونه ام ریخت. خدایا ... چرا اینقدر بی قرارم؟
-پاییزم چرا اینجوری میکنی؟ از من ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-سروش میترسم. چی میشد اگه ما هم میتونستیم مثل همه ادمهای این دنیا با هم ازدواج کنیم؟
سروش نگاهش پر از حسرت شد. پر از شرم شد. سر به زیر انداخت و دستم رو رها کرد. انگار اون هم میدونست که روزهای سختی توی راهه.
-سروش نمیخواستم ناراحتت کنم.
-عزیزم من همه غصه ام غصه توست. من میتونم همه سختی ها رو تحمل کنم به خاطر تو . اما ... پاییز تروبه خدا یه موقع تو این سختی ها جا نزنی. من رو تنها نزاری پاییز. من همه فکر و ذکرم تویی. من فقط به امید تو با خانواده ام در افتادم. چون میدونم لیاقتش رو داری . چون دوستت دارم. تر و خدا یه موقع تنهام نزاری پاییز که میمیرم.
او هم مثل من بود. دل من هم گرفته بود. پس سروش هم میترسید. میترسید. از همون چیزی که من میترسیدم. دستش رو گرفتم و در حالی که نمیتونستم از ریزش اشکهام جلوگیری کنم گفتم:
-بهم قول میدیم. باشه سروش...
سرش رو بلند کرد. نگاهش طوفانی شده بود. چشماش قرمز شده بود. معلوم بود که به سختی جلوی ریزش اشکهاش رو میگیره. سرش رو تکون داد و نگاهش رو به چشمام ریخت و گفت:
-قربون اون چشمات بشم. ترو خدا گریه نکن. اشکهای تو جیگرم رو اتیش میزنه ...
لبخند زدم. راسته که میگن خنده تلخ من گریه غم انگیز تراست.
سروش و من در جوار هم در حالی که دستهایمان در هم و نگاهمون در هم گره خورده بود. در حالی که هر دو نیازمند محبت هم بودیم هم قسم شدیم که برای همیشه با هم بمانیم. برای همیشه و تا همیشه و تا همیشه و مگر مرگ ما رو از هم جدا کنه.
بعد از اینکه از رستوارن برگشتیم عقربه های ساعت ساعت پنج بعدازظهر رو نشون میداد و هیچ کدوم از ما حوصله حرف زدن هم نداشتیم. بعد از جو سنگینی که در رستوارن ایجاد شد حالا هر دوی ما در فکر بودیم و پیش خودمون فکر میکردیم که چقدر فاصله میان شادی و غم کمِ. مامان راست میگه که فاصله بین غم و شادی یک تار موِ. یک تار مو؟ حالا به یقین رسیده بودم که در یک لحظه میتونیم صد و هشتاد درجه تغییر کنیم. یعنی فاصله بین خوشبختی و بدبختی هم همین قده؟ یک تار مو؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمم رو به جاده دوختم. تنها صدای موزیکی که از ضبط پخش میشد سکوت میان ما رو بهم میزد.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و سوم
زمانی که چشمام رو باز کردم. خودم رو در مقابل منزلی شیک دیدم. با تعجب به سروش نگاه کردم و پرسیدم:
-اینجا کجاست؟
یک تای ابروش رو بالا انداخت و با لحنی بانمک گفت:
-کلبه ای محقر برای گذراندن زندگی دو عاشق ...
لبخندم رو پررنگتر کردم و باز دوباره به خانه نگاه کردم. باز هم با همان لحن پرسیدم:
-خوب عزیزم کدوم طبقه این خونه برای ماست؟
-طبقه هفتم...
باز نگاهم رو از او گرفتم و به اپارتمان نگاه کردم. نمای بیرونی ساختمان زیبا و از سنگ بود. وقتی دست به دست سروش به سمت اسانسور رفتیم. پرسیدم:
-خریدی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-معلومه عزیزم.
باز هم با همان تعجب که بیتر به سوالهای کودکانه میماند پرسیدم:
-پولش رو از کجا اوردی؟
-از همون جایی که برای اون یکی اورده بودم .
شب که سرم رو روی بالش گذاشتم لحظه های رو که در کنار سروش در خونه جدیدمون سپری کرده بودم به یادم افتاد و شرمی گونه هام رو گلگون کرد و برای پرت کردن حواسم از اون موضوع به نمای خانه فکر کردم. ساختمانی حدود 70 متر که دارای دو خواب بود و پذیرایی مبله با اشپزخانه مبله که تنها تفاوتش با این خانه ای که به نامم کرده بود نداشتن بالکن بود که در عوض پنجره های بزرگی رو به خیابان داشت که میتوانستی از ان منظره خیابان ها رو تماشا کنی. سروش از همه هنرش استفاده کرده بود و در زیبا سازی نمای خانه سنگ تمام گذاشته بود .در اتاق خواب تختی به رنگ ابی روشن با پرده هایی به همان رنگ و میز توالتی که دارای چند کشو بود خریداری کرده بود و در اتاق جا به جا کرده بود. البته بیشترین چیزی که در اتاق خواب توجه ام رو جلب کرده بود رنگ دیوارها بود. تمام انها به رنگ سیاه بود و ستاره هایی نقره ای درونش طراحی شده بود که به نظرم خیلی زیبا امد. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که سروش انهمه ذوق و سلیقه داشته باشد و زمانی که با خنده این جمله را به او گفته بودم با اخمی تصنعی در جوابم گفته بود که از انتخاب همسرش باید به این موضوع پی میبردم و من رو از شدت خوشحالی به اوج اسمانها برده بود و برای هزارمین بار در ان روز از خدا به خاطر داشتن او تشکر کردم . مطمئن بودم شب ها ان اتاق به اسمان پر ستاره تبدیل خواهد شد و هر لحظه ارزو میکردم زودتر ان زمان برسد که در کنار سروش در اسمان اتاقمان شب رو به صبح برسانیم. که البته این طراحی تنها در اتاق خواب خلاصه نشده بود و در پذیرایی هم نمونهای دیگری از ان طراحی ها بود که بسیار من رو ذوق زده کرد. بالای سر یکی از کاناپه هایی که در اتاق پذیرایی بود و دیوار پشت سرش به رنگ کرم بود چهره دختری با موهای پریشان طراحی شده که اگر از دور نگاه میکردی انگار ان دختر روی کاناپه نشسته بود. به قدری از دیدن ان صحنه ذوق زده شده بودم که دیگر طراحی های اتاق به چشمم نمی امد. البته تمامی طراحی هایی که در اتاق پذیرایی بود زیبا بودند و توجه رو جلب میکردند و یکی دیگر از طراحی ها که در نظرم جالب امد طراحی چند گل با شاخه های بسیار بلند با برگهای درهم بالای گلدان کریستالی پایه بلند بود. از سروش به خاطر کارهای هنرمندانه اش تشکر کردم و او گفت که تمامی این کارها هنرمندی یکی از دوستان نزدیکش است که عاشق این حرفه بوده و زمانی که کارش رو شروع کرده بوده به سروش قول داده بوده که برای منزل او نمونه ای از طراحی هایش رو انجام دهد و سروش برای خانه زیبای ما از او کمک خواسته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد بوسه اخری که زمان خداحافظی سروش بر گونه ام کاشته بود دستم رو روی گونه ام گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
-سروش دوستت دارم.
چشمانم زمانی پذیرای گرمای خواب شدم که همچنان به یاد زندگی با سروش بودم.
صبح با انرژی زیادی از خواب برخاسته بودم و مامان ان رو به جشنی که در پیش داشتیم تعبیر کرد و من رو شرمزده بر جای گذاشت. زمانی که لباس مشکی خوش دوختم رو بر تنم کردم او و بهار به شدت ذوق زده شدند و بوسه بارانم کردند. مامان با اشک چشم برای چندمین بار در ان روز اسپند اتش زد و بهار هر بار لبخندش رو به روی مامان زد و در کنار گوشم زمزمه کرد :
-پاییز اصلاً اسپند اتیش کردن نمیخواد عزیزم خودم کاری میکنم هیچ کس چشمت نزنه ...
و بعد چشمکی زد و من رو مجبور به بوسیدنش کرد. حس میکردم که بیشتر از هر زمانی او را دوست دارم و حاضر به ترکش نیستم. اما حس زیبای در کنار سروش بودن من رو وادار به سکوت میکرد. اشکهای بی امان مامان که خودش به شادی و شوق تعبیرش میکرد بی اختیار ما رو هم به گریه انداخت و من در حالی که سخت مامان رو در اغوش فشرده بودم و او قاب عکس پدر رو در دست داشت به گریه افتادیم. بهار بی صدا ما رو در اتاق جا گذاشت و به اتاقش پناه برد. هر بار که دلتنگ بابا میشد اینکار رو میکرد و در حالی که نفس عمیقی میکشید سعی میکرد ذهنش رو درگیر نکند.....
به همراه مامان و بهار بیرون رفتیم و برای انها لباسهای شیکی خریدیم و در حالی که مامان همچنان غر غر میکرد که نیازی به لباس جدید ندارد و لباسهای قدیمی اش رو میپوشد اما ما به حرف او اهمیتی ندادیم و یک لباس ساده اما زیبا برای او خریدیم و او را راضی کردیم که دیگر غر غر نکند. ناهار رو هم هر سه بیرون صرف کردیم و در حالی که میخندیدیم با هم خوش گذراندیم که هر لحظه مامان با چشم غره ای ما رو متوجه اطرافمون کرد و من و بهار از خجالت سر به زیر انداختیم. من از خاطرات دیروز حرف میزدم و اونها با ذوق گوش میدادند و همان طور که حدس میزدم مامان از شنیدن قیمت اینه و شمعدان که خریده بودیم عصبانی سرم غر غر کرد و من خودم رو در حالی که نادم نشان میدادم بی خبر نشان دادم و مامان اشاره کرد که به محض دیدن سروش با او دعوا خواهد کرد و از نظر او ما نباید ابتدای زندگی این همه خرج کنیم و باید به فکر اینده باشیم در صورتی که نه من و نه بهار حرفهای او را قبول نداشتیم اما به خاطر اینکه او را نرنجانیم به حرفهایش گوش میدادیم تا او راضی باشد. مخصوصاً این لحظه های اخری که زیاد در کنار او بودم.
عقربه ها ساعت دو نیم را نشان میداد که به همراه مامان و بهار و سروش به سمت محضر رفتیم . اینبار برای اینکه هر دو برای هم محرم شویم. چه لحظه های شاد و شیرینی بود. جمع خودمانی ما رو حضور دو نفر از دوستان نزدیک سروش به نامهای احمد و مجید کامل کرد. دوستان او درست همانند خودش باشخصیت و مهربان بودند. به محش دیدن من به من تبریک گفتند و احمد با خنده در حالی که کاملاً مشخص بود که پسری سرشار از انرژی هست به سروش گفت:
-ببینم سروش عروس خانم رو با چی گرفتی؟
سروش خندید و رو به من گفت:
-با تور از تو دریا گرفتم. میبینی؟ شاه ماهی گرفتما...
و بعد همه به زیر خنده زدند. در نظرم شوخی انها هیچ خوشایند نیامد اما مجید که انگار متوجه دلخور شدن من شد با خنده گفت:
-بچه ها اینجوری نگید الان عروس خانم ناراحت میشن. اقا سروش نمیخوای موضوع رو براشون تعریف کنی؟
و من به سروش نگاه کردم که او با لبخند به من گفت:
-من مطمئنم پاییزم ناراحت نشده اما برای اطمینان خاطر شما این موضوع رو تعریف میکنم ...
و بعد کنار من نشست و در حالی که هنوز چهره اش نشانی از خنده داشت ماجرا رو اینطور تعریف کرد:
-پارسال همراه با مجید و احمد یک سفر به شمال رفته بودیم . اون روز هر سه از بیکاری کنار دریا نشسته بودیم که صدای یک نفر رو که با فریاد کمک میخواست رو شنیدیم. ابتدا احمد متوجه صدا شد و سریع از جا برخاست و با دیدن دختر هجده نوزده ساله ای که به سمت ما میدوید و گریه میکرد به سرغت به سمتش رفت . چون از ما دور شده بود ما متوجه موضوع نشدیم که او در یک چشم به هم زدن لباسش رو از تن جدا کرد و به سمت دریا دوید. من که اوضاع رو اینطور دیدم به سمت دریا دویدم. که در میان دریا پسری رو دیدم که تعادلش بهم خورده بود و هر چند ثانیه از زیر اب سر بیرون می اورد و باز دوبراه به محض نفس تازه کردنی زیر اب فرو میرفت. دریا مواج شده بود و میدانستم که احمد شنای خوبی دارد برای همین از اب بیرون اومدم و با مجید به دنبال کمک رفتیم. چند لحظه بعد که با کمک برگشتیم . احمد رو دیدم که بالای سر همان پسر نشسته و ان دختر هم کنار او نشسته و گریه میکند. حس کردم پسر مرده با وحسشت به سمتش دویدم که با چهره خیس از آب احمد و خندان او روبرو شدم. احمد هم به محض دیدن ما لبخند زد و با شیطنت گفت : بچه ها بیایید که شاه ماهی گرفتم. از این حرفش همه ما به خنده افتادیم. و این بود ماجرای شاه ماهی . حالا پاییز خانم ناراحت که نشدی؟
لبخند زدم تا او را متوجه کنم که دلخور نیستم. با اینکه در نظرم چندان مسئله جالبی نیامد اما خودم رو قانع کردم که انها به خاطراتشان می خندیدند و با یاداوری ان موضوع شاد شده بودند پس چرا من بیخود خودم روناراحت کنم. از این رو لحظه های شادی رو در کنار انها گذراندم. احمد با شیطنت لطیفه و گاه از خاطراتشان تعریف میکرد و ما رو به خنده می انداخت. به حدی که در اخر مامان صدایش در امد و انها رو به سکوت دعوت کرد. با ورود عاقد همه ساکت شدند اما نگاهشون گرم از شادی بود و همه لبخند به لب داشتند. زمانی که عاقد خطبه عقد رو میخوند من در اینه ای که روبروی من و سروش بود به او نگاه میکردم و او سر به زیر انداخته بود و سوره ای رو میخوند. سرم رو برگردوندم تا نام سوره را ببینم . سروش که متوجه نگاه من شده بود زیر لب زمزه کرد که سوره یوسف است و من با لبخند دوباره سر به سمت اینه برگردوندم و این بار نگاهمون در هم گره خورد . او با لبخند نگاهم میکرد و من در حالی که نگاهم به او بود اما تمام ذهنم به سمت صدای عاقد پر کشیده بود. استرس تمام وجودم رو پر کرده بود. سروش دستم رو به دست گرفت و من رو به ارامش رسوند. نگاهش میکردم که صدای شاد احمد رو شنیدم.
-آقا سروش چند لحظه مراعات کن بزار خطبه تموم شه...
سر بلند کردم و او را در حال فیلمبرداری از ما دیدم. خنده ام گرفت و سر به زیر انداختم.
صدای عاقد که برای سومین بار من رو خطاب میکرد به گوشم رسید. میخواستم دهان باز کنم تا بله را بگویم که سروش گفت:
-با اجازه مادر جان ...
و بعد از روی صندلی بلند شد و جعبه ای از جیب کتش خارج کرد و بعد از چند لحظه من چشمم به گوشواره های حلقه ای زیبایی که در دستش بود افتاد. او گوشواره ها رو با آرامش و طمانینه به گوشم انداخت و به ارامی پیشانیم رو بوسید و دوباره سر جایش برگشت و روی صندلی نشست. از شدت شوق چشمانم از اشک تر شده بود و دلم میخواست همانجا گریه کنم. او چقدر مهربان بود که نخواست من حتی حس ناراحتی کنم. با اینکه اصلاً به این موضوع فکر هم نمیکردم. معمولاً مادر شوهرها هدیه ای به عنوان زیر لفسی قبل از بله گرفتن از عروس به او میدادند و او این بار هم با سخاوتمندی این کار رو به عهده گرفته بود. صدای عاقد بلند شد که با لحن خاصی پرسید:
-عروس خانم بنده وکیلم؟
و من تمام نیرویم رو در کلامم جمع کردم و با صدایی محکم زمزمه کردم:
-با اجازه مادر و خواهر عزیزم بله ...
صدای هلهله جمع بلند شد که عاقد انها رو دعوت به سکوت کرد و همان سوال رو از سروش پرسید . در حالی که نگاهمان رد اینه به هم گره خورده بود او با لبخند محکم تر از من با صدایی رساتر زمزمه کرد:
-با تمام وجود میپذیرم ....
این بار صدای هلهله بلند تر از قبل بود. مامان با عشق در حالی که در چشمان زیبایش نم اشک نشسته بود مشتی تقل به سرمان ریخت و بهار گونه ام رو بوسید . از سمت مامان و بهار سینه ریزی زیبا به عنوان هدیه دریافت کردم. از این کار مامان به شدت شوکه شدم. مطمئن بودم که پول سینه ریز بسیار زیاد است اما مامان چرا اینکار رو کرده بود؟ هنوز با بهت داشتم به مامان نگاه میکردم که سروش از جا بلند شد و به جای من دست مامان رو بوسید و رد حالی که او رو به اغوش میکشید زمزمه کرد:
-مادر جام شرمندمون کردید . به خدا راضی به زحمتت نبودم. همین که پاییزعزیزم روبه من دادی یک دنیا ازت ممنونم.
آخ خدای من چقدر زیبا حرف میزد. به راحتی مامان رو راضی میکرد. او خوب بلد بود که با زبانش همه را نرم کند. اما واقعیت اینجا بود که در کلامش هیچ نوع ریایی نبود. او چنان زیبا کلمات رو بهم میبافت که من حس میکردم برای انها ساعتها وقت صرف کرده است. در صورتی که اصلاً اینطور نبود.
هر چه اصرار کردم که بهار هم همراه من به ارایشگاه بیاید او گوش نکرد و گفت که به همراه مامان به خانه میرود تا او ناراحت نباشد و من تنها در حالی که سروش همراهم بود به سمت ارایشگاه رفتیم. حالا دیگر به عنوان همسرش رد کنارش جا گرفته بودم بی اختیار اخم کرده بودم و ابروانم سخت در هم گره خورده بود.شاید علتش حس دلتنگی بود که از الان گریبانم رو گرفته بود. دوری از مامان و بهار خیلی برایم سخت بود.. سروش با درک حالم دستم رو گرفت و در حالی که با یک دست رانندگی میکرد گفت:
-پاییزخشگلم قرار نیست که برای همیشه از ماماینا دور بشی. هر وقت دلت خواست میتونی بری پیششون.
سرم رو برگردوندم و بی اختیار به گریه افتادم. سروش که هول کرده بود گفت:
-وای پاییزحرف بدی زدم عزیزم؟ ناراحت شدی؟ معذرت میخوام.
حرفش من رو در میان گریه به خنده انداخت و گفتم:
-نه دلتنگم سروش ...
-مگه سروشت مرده که دلتنگی عزیزم...
-خدا نکنه . زبونتو گاز بگیر..
-آهان فدات بشم بخند برای سروش تا اون صورت خشگلت رو ببینم...
خنده ام شدت گرفت و او هم به خنده افتاد.
زمانی به این باور رسیدم که امشب به نوعی شب عروسیم محسوب میشود که موهای سرم رو با تاج نقره ای پوشاندند و چهره ام رو ارایش کردند. لباسم به تنم زیبا شکل گرفته بود . درست بود که به عروس ها شبیه نبودم اما چهره ام چیزی از زیبایی کم نداشت. خانم ارایشگر با لبخند گفت:
-تو اولین عروسی هستی که لباس عروس به تن نداری.
لبخند زدم و بی اختیار کلمات بر زبانم جاری شد.
-شاید لباس عروس به تن نداشته باشم اما همسری به مهربانی سروش دارم که برایم دنیایی ارزش دارد.
چشمان ارایشگر از تعجب گرد شد و من هم خودم خنده ام گرفت. چیزی رو به زبان اورده و انکار کرده بودم که چند لحظه قبل خودم افسوسش رو میخوردم. اما راضی و خوشحال برای خودم سر تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زمانی که سروش برای بردنم به ارایشگاه امد .چهره اش به شدت زیبا شده بود. درست بود که او را قبلاً در لباس رسمی دیده بودم اما به راستی لباسش برازنده تنش بود و او شبیه دامادها شده بود. با کت و شلوار مشکی ای که به تن داشت و دسته گلی که به دستم داد حس کردم که مهم نیست لباس عروس به تن ندارم مهم این است که عشق دارم. سروش رو دارم. خوشبختی را دارم. به راستی خوشبختی چقدر نزدیکم بود. کافی بود تا دست دراز کنم و او را در بر بگیرم. این کار رو کردم و دستم رو برای گرفتن دست گلم دراز کردم.دسته گلم گلهای رز سفیدی بود که به کنار هم نشسته بودند و بی هیچ توری با شاخه های بلند تزیین شده بود. سروش نهایت سلیقه رو به خرج داده بود و ماشین زیبایش رو با چند ردیف گل زیبا کرده بود. خیلی ساده بود. انگار همه چیز در سادگی زیباتر جلوه میکرد. آره زیباتر جلوه میکرد. نمونه بارزش عشق ساده من و سروش بود که زیباتر از هر نوع عشق دیگری جلوه میکرد. من سروش را برای خودش میخواستم و او هم مرا برای خودش.
زمانی که برای گرفتن عکس وارد اتلیه شدیم او پیشانیم رو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد :
-پاییز اونقدر خوشحالم که میخوام همه ستاره های اسمون رو در جشن امشب شرکت بدم ...
و من بی اختیار به یاد اتاق خوابمان افتادم و از خجالت سر به زیر انداختم. شاید سروش منظوری نداشت اما من به یاد شب زفافی که در راه بود افتاده بودم. چرا؟ سروش دستم رو به گرمی فشرد و من رو از فکر و خیال جدا کرد. او از عکاس خواست که زیباترین عکسها رو از من بگیرید و عکاس در مقابل اصرار او چندین عکس پرتره از چهره ام گرفت و در اخر سروش رو راضی کرد. عکسهایم خیلی زیبا شده بودند. عکاس به سلیقه من و سروش یکی از عکسهای دو نفره مان رو که سروش روبروی من ایستاده بود و با دستانش کمرم رو گرفته بود و من با لبخند به چهره او نگاه می کردم رو انتخاب کرد و ان رو برای بزرگ کردن به اتاق دیگری فرستاد. اما سروش دست بردار نبود و یکی از عکسهای پرتره من که در آن با لبخند یکی از گوشواره های حلقه ای در گوشم که اهدایی سروش بود، رو به دست گرفته بودم و چشمانم بسته بود رو انتخاب کرد و با شیطنت به من گفت که در انجا چهره ام شبیه کودکی شرور است و من رو به خنده انداخت.
لحظه های رویایی که هر دو در باغ داشتیم خیلی شیرین بود . اگر لباس عروس به تن نداشتم اما تمامی لحظه هایمان درست مثل عروس و دامادها در شب ازدواجشان برگزار شد . با تعجب از سروش پرسیدم که به چه علت ما به باغ امدیم تا ازمان فیلمبرداری کنند و او با اخمی تصنعی گفت که درست است شب ازدواجمان مانند دیگر مراسم های عروسی نیست اما دوست دارد با یادگاری هایش عمری شاد باشد و هر بار با دیدنش به یاد عشق پاکی که به من داشت بیفتد.سروش من رو به پیشنهاد فیلمبردار در آغوش گرفت و من رو به خنده انداخت. او سرشار از احساسات بود و در نگاهش شراره های عشق بیداد میکرد.
عقربه های ساعت هفت شب رو نشون میداد که هر دو وارد منزلمان شدیم. با دیدن ان همه مهمان در منزلمان برق از سرم جهید . باورم نمیشد که سروش این همه آشنا داشته باشد. تا الان فکر میکردم که مراسم ازدواجمان باید در جمع کوچک خودمان برگزار شود اما حالا میدیدم که اشتباه فکر کرده بودم. سروش دوستانش رو که اکثراً متاهل بودنند رو به من معرفی کرد و من رو با همسرانشان آشنا کرد. من که هر لحظه بیشتر در حیرت کارهای او دست و پا میزدم زمانی ذوق زده تر از پیش کرد که بنفشه رو به عنوان مهمان به من معرفی کرد. از اینکار او به شدت خوشحال شدم و در مقابل ان همه مهمان به گردنش اویختم و او رو بوسیدم و حاضرین رو با این کار به خنده انداختم. تنها کسی که از این کارم هیچ خوشش نیامد مامان بود که چشم غره ای به من رفت. اما من که با دیدن بنفشه همه چیز رو فراموش کرده بودم او را در اغوش گرفتم و او با گله مندی گفت :
-باز به معرفت سروش خان. تو که ما روادم حساب نکردی.
و من با خنده او را در برم فشردم و از دلش در اوردم. بعد از اینکه از کنار بنفشه گذشتم بار دیگر مورد سورپرایز او قرار گرفتم. باورم نمیشد زمانی که کامیار رو هم در جشن دیدم. او و سروش هیچ وقت با هم اشنا نشده بودند اما بهار گفت که از او خواسته تا از طرف ما او را دعوت کند. با این کارش من رو بیشتر از پیش شرمنده خودش کرد. چقدر این پسر دوست داشتنی بود تنها من میدانستم. نه حال همه به محبت او پی برده بودند. خدایا هیچ وقت او را از من نگیر که بی او میمیرم. اما واقعاً می مردم؟ واقعاً بدون او نمیتوانستم زندگی کنم؟ ایا واقعاً لیاقت خوشبختی را داشتم؟ نه واقعاً نداشتم. لیاقت سروش رو نداشتم.
چه لحظه های شیرینی بود در کنار او بودن. موزیک از باندهای ضبط پخش میشد که سروش دستم رو گرفت و من رو دعوت به رقصیدن کرد. با این پیشنهادش همه حاضرین با صدای دستانشان من رو تشویق به همراهی او کردند. با اینکه از شدت شرم گونه هایم سرخ شده بود اما با جان و دل پذیرفتم و به همراه او به میان مجلس رفتم. او دستم رو گرم در میان دستش فشرد و از یکی از دوستانش خواست تا لوستر را خاموش کند و زمانی که لوستر خاموش شد نور کمرنگی در سالن پخش شده بود. باور اینکه او اینهمه به فکر بوده باشد برایم سخت بود. از خودم و فکرهایی که تا به حال کرده بودم شرمزده شدم و ناگهانی گونه اش رو بوسیدم که او به خنده افتاد و با شیطنت زمزمه کرد :
-پاییز جونم عزیزم چت شده امشب ؟
خندیدم و به کمک او چرخی زدم. او دستم رو گرفته بود و با دست دیگرش کمرم رو نوازش میکرد. از شدت هیجان گرمم شده بود. صدای موزیک در سالن پخش شده بود و دیگران دو به دو به رقص مشغول بودند و من از گرمای عشق سروش به حرارت رسیده بودم. سرم رو به روی شانه اش گذاشتم و آهی کشیدم. او که متوجه آهم شد دستم رو بیشتر فشرد و گفت:
-پاییز خوشحال نیستی؟
-چرا خیلی خوشحالم اونقدر که حس میکنم دارم خواب میبینم.
-پاییز من هم خیلی خوشحالم . از اینکه تو رو دارم خدا رو شاکرم. باورم نمیشد که روزی تو رو داشته باشم. اما حالا تو و من اینجا در اغوش هم . باروت میشه پاییز؟
و من زمانی که او را در حال انتظار دیدم با اینکه خودم هم نیاز داشتم کسی به باورم برساند گونه اش رو برای بار دیگر بوسیدم و پر حرارت تر از پیش زمزمه کردم :
-عزیزم خواب نیست باور کن ....
و او لبانش رو نزدیک لبانم کرد .
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و چهارم
سرم رو از روی شونه سروش بلند کردم که لوستر اتاق روشن شد و موزیک قطع شد. از دیدن اطرافیانمان لبخند به لبم نشست. همه کنار هم ایستادند و با صدای دستانشون ما رو تشویق کردند. سرم رو به نشانه احترام خم کردم که برای لحظه ای نگاهم در نگاه احمد گره خورد. او بود که در کنار بنفشه ایستاده بود. از خوشحالی ذوقزده شدم و ابروانم رو به سمت بالا هدایت کردم. بنفشه که نگاه من رو دیده بود به لبخند افتاد و از احمد فاصله گرفت و به سمت ما امد. دست سروش رو رها کردم و ست بنفشه رو فشردم. او دستم رو محکم در بر گرفت و زمزمه کرد:
-وای پاییز خیلی خوبی...
و من که به خاطر توصیف ناگهانی اش هیجان زده شده بودم متوجه سروش شدم که به سمت احمد میرفت. دست بنفشه رو کشیدم و هر دو به سمت صندلی رفتیم تا بنشینیم.او سرشار از ذوق بود و در رفتارش این کاملاً مشخص بود. به محض نشستن با خنده گفت:
-ای ناقلا توهمونی بودی که از پولدارا بدت میومد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-برات که دلیل نفرتم رو تعریف کردم . اما باور کن هنوزم با دیدن رقم درشتی از پول حالم بد میشه. میدونی چیه؟ به محض اینکه با خودم تنها میشم باز هم فکرهای ازار دهنده میاد سراغم که با یاداوری سروش همه از ذهنم پر میکشه و میره. بنفشه اون بی همتاست. خدا کنه لیاقتش رو داشته باشم تا بتونم خوشبختش کنم.
بنفشه سری به نشانه تایید حرفهایم تکان داد و گفت:
-اینقدر خودتو دست کم نگیر دختر. تو همون دختری هستی که پسرای خشگل و پولدار دانشکده واسه داشتنش سر و دست میشکستند.
خندیدم و گفتم:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت ...
او هم خندید و دستم رو فشرد و گفت:
-بی مزه جدی گفتم. حالا اینها رو ول کن. از اونجایی که سروش خودش گله معلومه که دوستای گلی هم داره ...
من به خنده افتادم و او هم با من به نیشخند خندید . از اینکه او به راحتی خودش رو لو داده بود به چهره اش نگاه کردم و گفتم:
-ای بنفشه خانم نگو که از احمد خوشت اومده...
چهره حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
-خوشم که نیومده اما پسر بدی نیست . رقصش که خوب بود ...
-فقط رقصش؟
-حرفهاش هم قشنگ بود.
-فقط حرفهاش؟
-نه خودش هم پسر سرشار از انرژی بود.
-شیطنت جذبت کرد؟
-نه چهره اش. جذابیتش . خوش پوشیش ...
میان کلامش دویدم و گفتم:
-یه کلام بگو عاشقش شدم و خلاص دیگه ...
دستم رو با بی رحمی فشرد و گفت:
-برو گمشو. من رو بگو اومدم با کی صحبت میکنم. اصلاً برم با بهار صحبت کنم بهتره ...
-اوهو. با کی هم میخواد از عشق و عاشقی صحبت کنه. با بهار فقط باید از عشق به خدا صحبت کرد و بس...
مرموز نگاهم کرد و در حالی که ابرویش رو بالا برده بود گفت:
-مطمئنی؟
بی درنگ سر تکون دادم و گفتم:
-اونقدر مطمئنم که حد و حساب نداره ...
با دستش گوشه ای از سالن رو نشانم داد و گفت:
-نگو که چشمام اشتباه میبینه ...
از چیزی که در انجا میدیدم نزدیک بود چشمانم از حدقه خارج شود. او که بود؟ مطمئنم کسی جز بهار نبود. باور اینکه او اینطور دستهای کامیار رو عاشقانه در بر گرفته باشد و به نرمی برقصد برایم غیر قابل باور بود. در نگاهش عشق موج میزد . کامیار هم با لذت به او نگاه میکرد. هر دو بی هیچ حرفی دست در دست هم میرقصیدند بدون اینکه کلامی سخن بگویند. پس اشتباه میکردم؟ باز هم اشتباه کردم؟ من در تمام عمرم اشتباه کرده بودم و این اشتباهات پایانی نداشت حتی در رابطه با زندگیم با سروش.
پس بهار هم میتوانست عاشق باشد. چرا نباشد؟ او هم دختر بود و سرشار از احساسات. او هم حق عاشق شدن داشت. منتهی هر چیزی جایی داشت. چیزی که من هیچ وقت ان رو درک نکردم. حتی زمانی که در جوار سروش بهترین ها رو تجربه کرده بودم باز هم قدر او را ندانستم و خواستم با حماقت هایی که زمانی نام او را خردمندی میگذاشتم سر کسی رو شیره بمالم که او خودش در این کار استاد بود . اما حیف که ندانستم . قدر سروش را ندانستم ...
برای صرف شام همه دور هم جمع شده بودیم و با خنده غذا رو صرف می کردیم . هر کسی از گوشه ای حرفی میزد و بقیه رو به خنده میانداخت. از سمت پسرها احمد عنان رو به دست گرفته بود و از سمت دخترها دختری به اسم نیلوفر که همسر یکی از دوستان نزدیک سروش بود. هر کدام چیزی میگفتند و دیگران با هم او را دنبال میکردند. تا به حال جشنی به گرمی جشن خودمان ندیده بودم. کاملاً مشخص بود که انها مدت مدیدی هست که با هم دوست هستند به طوری که زن و مرد همه همدیگر رو به نام کوچک می خواندند.
بعد از صرف شام در حالی که از نیمه شب گذشته بود مهمانها با ارزوی خوشبختی و سعادت برای زندگی من و سروش ما رو ترک کردند. زمانی که گونه بنفشه رو میبوسیدم او زمزمه کرد :
-برات ارزوی بهترین ها رو دارم امیدوارم خوشبخت شی. راستی پاییز میگن عروسها شب عروسیشون هر چی از خدا بخوان خدا بهشون میده . حالا تو هم برای من ارزوی خوشبختی بکن.
و با نگاه به احمد اشاره کرد. در حالی که میخندیدم احمد را که گرم صحبت با مجید و سروش بود یافتم. کاملاً مشخص بود که در این مدت کوتاه خوب ذهن بنفشه رو درگیر کرده . همچنان داشتم با لبخند به انها نگاه میکردم که باز صدای بنفشه رو شنیدم:
-برام یه دعای دیگه ام هم میکنی؟
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. او سرش رو پایین انداخت و گفت:
-تو تنها کسی هستی که از زندگی من خبر داری. تو تنها کسی هستی که از همه دلبستگی هام خبر داری. تو تنها کسی بودی که میدونستی تنفری به کیانوش ندارم. این رو همیشه در نگاهت میدیدم. اما تو با بزرگواری به روی من ساده نمی اوردی. حالا ازت میخوام. از تو که برام دوست عزیزی هستی. میخوام که کمکم کنی کیانوش رو فراموش کنم. مدت زیادی که با خودم درگیرم تا فراموشش کنم اما ... اما حالا حس میکنم بهانه ای برای فراموش کردنش به دست اوردم. همیشه منتظر یه نگاهی، یه نظر موافقی از جانبش بودم. اما اون هیچ وقت هیچ توجهی به من نداشت . گاهی اوقات حس میکردم که اصلاً انگار وجود ندارد. تنها مثل یک شبه سیاه میمود و میرفت....
بنفشه نفس عمیقی کشید و من حس کردم که با تمام وجودم میفهمم که چی میگه. اون کیانوش رو میخواست اما هیچ زمانی از جانب کیانوش کششی ایجاد نشده بود. بنفشه راست میگفت کیانوش خارج از دنیا بود. گاهی من هم حس میکردم وجودش بی تفاوت به شبه نیست. شبهی که می امد و باز هم میرفت. بی هیچ تغییری . او همیشه نرم می امد و چشمانش رو به صفحه سپید تخته می دوخت و باز دوباره نرم میرفت. یک بار از زبان خود بنفشه شنیده بودم که گفته بود تو این دوره و زمونه عشق معنی نداره ادم باید عقلش کار کنه. ادم باید بفهمه چی بیشتر به دردش میخوره. عشق و عاشقی که نشد نون و اب . و در نظر او حالا این موقعیت که عقل حکم میکرد ایجاد شده بود. پس چرا نباید کیانوش رو فراموش میکرد.
دستش رو فشردم و در حالی که لبخند می زدم گفتم:
-بنفشه برات دعا میکنم هر جا که هستی. هر جای این دنیای خاکی خوشبخترین دختر زمین باشی. امیدوارم با هر کسی ازدواج میکنی . به هر کسی دل میبندی زندگیت پایدار و شیرین باشه .
صورتم رو بوسید. در نگاهش تشکر موج میزد. همان لحظه از خدا خواستم به انچه دلش میخواد برسد و همیشه خوشبخت باشد.
با نزدیک شدن سروش و دوستانش ساکت شدیم. مجید با لبخند گفت:
-ببین پاییز خانم حواست به این سروش ما باشه ها از این به بعد میسپاریمش به شما .
خندیدم و با لبخند گفتم:
-اگه زیاد نگرانشی میتونی با خودت ببریش.
مجید دستانش رو بالا اورد و در حالی که اونها رو توی هوا تکون میداد چهره ای خنده دار به خودش گرفت و گفت:
-وای نه تروخدا من دارم اون رو میسپارمش بهت تازه یه چیزی هم دستی میدم که نگهش داری ...
با این حرفش همه به خنده افتادند احمد رو به من گفت:
-پاییز جان امروز صبح با باسکول کشیدمش دقیقاً 76 کیلو بود. حواست باشه بهش. شیرشیم به موقع بده. تازه موقع خواب هم پستونکش رو بزار دهنش.. دیگه سفارش نکنما. اخ دیدی؟ داشت یادم میرفت. بعد از اینکه شیرش رو دادی حتماً باید اروغ بزنه وگرنه بچم تو خواب دلدرد میگیره. خلاصه دیگه نمیخوام نگرانش باشم. بیست و شش سال تروخشکش کردم و حالا نوبت توست. ببینم چند ماهه میکشیش راحتمون کنی. راستی نگران پوشکشم نباش خودم پوشکشو عوض کردم. از این مای بیبی ها بهش بستم که شب راحت بخوابه ....
و من همچنان به شیطنت او که تمامی این حرفها رو با صدایی ظریف ادا کرده بود، میخندیدم . سروش میان کلام احمد دوید و گفت:
-ای احمد کاری نکن بگم تا چند سالگی جات رو خیس میکردی ها !
بنفشه که انگار مهیج ترین جک دنیا رو شنیده باشد با ذوق گفت:
-وای سروش بگو. بگو ...
و با این کارش همه به خنده افتادیم. احمد دست بنفشه رو نیشگونی گرفت و گفت:
-ای ورپریده حالا این یه شوخی کرد تو چرا جدی گرفتی؟
-خوب مگه چیه؟ میخوام بدونم.
-بریم از مامانم بپرس این از کجا میدونه ...
-نه مامانت طرف تو رو میگیره. سروش بگو دیگه ...
ما به مشاجره لفظی انها نگاه میکردیم و میخندیدم. با دقت به چهره هر دو نگاه کردم. از هر نظری شایسته بودند و به هم می امدند. احمد با چهره ای برنزه و بنفشه با پوست سپید چون گلبرگش . احمد چشمان مشکی و کشیده ای داشت و بنفشه چشمانش قهوه ای و درشت بود. بینی هر دو خوش فرم و لبانشون هم خوش حالت بود. احمد اندام درشتی داشت و بنفشه هم اندام کشیده ای داشت. در کنار هم زیبا جلوه میکردند. احمد سر برگردوند و وقتی من رو در حال نگاه کردن به بنفشه دید با خنده گفت:
-نخیر مثل اینکه پاییزنمیخواد از تو دل بکنه. سروش بیا بریم که سرت بی کلاه موند...
و دست سروش رو با خود کشید. خنده ام گرفت و بی اختیار دست سروش رو گرفتم و گفتم:
-ا.... تو چی کار به سروش داری؟
در همین حین مامان و بهار و کامیار به ما نزدیک شدند. سریع دست سروش رو ول کردم و به کامیار نگاه کردم. چشمانش برق میزد اما هنوز هم متین و باوقار بود. نگاهم کرد و گفت:
-پاییز جشن زیبایی داشتید. امیدوارم در کنار سروش لحظه های به یاد ماندنی رو به تصویر بکشید. سروش مرد فوق العاده ای هست. امیدوارم قدر همدیگر رو بدانید .
سروش به جای من به کلام امد و در حالی دستش رو به دور شانه من انداخته بود گفت:
-کامیار جان خیلی سرافرازم کردی که امدی. ناراحتم از اینکه چرا زودتر باهات اشنا نشدم. امیدوارم که شب خوبی روگذرونده باشی...
کامیار دستش رو به سمت سروش دراز کرد و هر دو مردانه دست هم رو فشردند و در نگاه من و بهار چیزی مثل رضایت درخشید. بهار به سمتم امد و من رو در اغوش گرفت. سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-بهار خیلی اروم بودی امشب.
پشتم رو نوازش کرد و به همان ارومی زمزمه کرد:
-خیلی خشگل شده بودی امشب. مامان از سر شب کشته من رو از بس گفته باید واسش اسپند دود کنم و منم هر بار چشم بد رو ازت دور کردم. پاییز جونم برات ارزوی سعادت دارم. فقط به من قول بده که خوشبخت بشی . باشه؟
و بعد من رو رها کرد تا اثر حرفش رو در نگاهم جستجو کند. و من با لبخند سرم رو تکون دادم و باز هم به همان اهستگی گفتم:
-قول میدم. قول میدم.
او سر به سمت سروش برگردوند و با او به گفتگو پرداخت و من در همین حین نگاهم به صورت مهربان مامان افتاد. او را که امشب خیلی خوشحال بود به یاد اوردم. چقدر دوستش داشتم و حالا حس میکردم که از رفتنتش دلگیر و ناراحتم. جرئت پلک زدن نداشتم چون به طور حتم اشکم سرازیر میشد. مامان قدمی به سمتم برداشت و من خودم رو در اغوشش انداختم. او نرم من رو در اغوشش فشرد و من بی اختیار اشک راهی گونه هایم شد. صدای مامان هم میلرزید. با ارامش پشتم رو نوازش میکرد و مقدمات شب زفافم رو سفارش میکرد و من در ان سوی اغوش او دور از جمع به گریه پرداخته بودم. صدایش به حدی اهسته بود که من به سختی میشنیدم و او به خاطر اینکه صدایش توسط دیگران شنیده نشود اهسته حرف میزد. نمیدانستم ایا اینها برای گفتن واجب بود؟ و او بدون لحظه ای مکث تمام مقدمات رو سفارش میکرد و من بیشتر او رو در خودم میفشردم. مامان مکثی کرد و گفت:
-من که شب ازدواجم مادرم همراهم نبود تا اینها رو برام بگه. اما حالا تو مادری داری که اینها رو بهت بگه.عزیزم شب سختی در پیش داری. فردا صبح برات صبحانه می فرستم. کاچی هم درست میکنم. حتماً بخور به سروش هم سفارش میکنم برایت جگر بگیرد. راستی بهش بگو جگرها رو زیاد نسوزونه و بگذاره خونش روش بمونه. پاییز عزیزم نگیری بخوابی ها. امشب شب ازدواجتِ. میدونم مادرشوهری در انتظار روز پاتختی تو نیست اما ...
و اینجا بود که بغض او هم شکست. هر دو با هم گریه میکردیم . سرم رو نمیخواستم از روی شونه اش بردارم. مهم نبود چه میگفت دلم میخواست برایم صحبت کند حتی اگر تمامی ان حرفها رو تا به حال هزار بار برایم گفته باشد. دوست داشتم صدای مهربانش رو بشنوم. دلم نمیخواست از او جدا شوم. فکر اینکه دیگر شبها کنار او سر به بالین نمیگذارم برایم سخت بود. فکر اینکه حالا هر وقت دلتنگ میشوم نمیتوانم عطر تنش رو به ریه هایم بفرستم عذابم میداد. دستم رو به روی موهای سپیدش که از زیر روسری بیرون زده شده بود کشیدم و زمزمه کردم:
-مامانی جونم گریه نکن.
اما ای کاش کسی می امد من رو ساکت میکرد. حالا دیگر صدای گریه های ما سالن رو برداشته بود. دیگران ساکت شده بودند. نمیدانستم در چه حالی هستند. اما هیچ کس برای جدا کردن من از مامان نیامد. در اخر هم مامان توانست به گریه اش چیره شود و در حالی که فرت و فرت بینیش رو بالا میکشید نگاهم کرد و گفت:
-به من قول بده که سروش رو اذیت نمیکنی.
و من بی اختیار به خنده افتادم. او بینیم رو گرفت و با دستهای زبرش که به خاطر زحمت های بی دریغش برای خانواده ارغوان بود گونه ام رو نوازش کرد تا از اشک خشکش کند. مامان لبخند زد و گفت:
-سروش جان مادر بیا ...
و چند لحظه بعد سروش در حالی که سر به پایین داشت کنار من ایستاد و گفت:
-جانم مادر جان.
مامان دست من و سروش رو بلند کرد و در دست هم گذاشت. سروش دستم رو فشاری وارد کرد و مامان گفت:
-به من قول بده که دخترم رو خوشبخت میکنی. میدونی که از چشمام برام بیشتر عزیزه.
-مادر جان من پاییز رو بیشتر از جونم دوست دارم. قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که همیشه دعای شما پشت سر زندگی ما باشه.
مامان با لبخند پیشانی سروش رو بوسید و رو به من گفت:
-سروش جان شاید تو ندونی اما پاییز رو من یک بار دیگه از خدا گرفتم. میدونم دوری ازش چقدر سخته. تروخدا اذیتش نکن. نزار غم نداشتن چیزی رو بخوره. نذار حسرت نداشتن فامیلی به دلش بمونه . براش بشو همه کس. همه چیز. همونطور که الان هستی .
سروش دست مامان رو بوسید و بی توجه به کنایه مامان گفت:
-قول میدم مادر جون.
و من و بهار تنها کسانی بودیم که غم ان روزها رو به یاد داشتیم. تنها ما بودیم که میدانستیم که مامان به طور غیر مستقیم به سروش خطاب کرده بود که به خاطر اقوام او پاییز رو به نیستی بود. به خاطر هوتن لعنتی و ... اخ که ای کاش مامان میدانست سروش میخواست من رو خوشبخت کند و دختر احمق خودش بود که خوشبختی رو نخواست ...
مدتی بود که در سالن پذیرایی تنها بودم و سروش به ارامی ظرفهای کثیف رو جمع میکرد و به اشپزخانه میبرد و من دست به زیر چانه ام زده بودم و به دخترک طراحی شده روی کاناپه خیره شده بودم. پیش خودم فکر کردم اگر میخواستم خوشبختی رو ترسیم کنم ان را چه شکلی ترسیم میکردم؟ اگر روزی به من قلم و کاغذ میدادند و میگفتند زندگیت رو به چه تشبیه میکنی چه کار میکردم؟ایا باز هم مثل گذشته تصویری رو گوشه کاغذ خلق میکردم؟ یا در میان کاغذ و با رنگهای شاد؟ خوب یادم هست که یک بار دوستی به من گفت پاییز چرا اینقدر نقاشی هایت بی رنگ و روست؟ چرا اینقدر مانند انسانهای افسرده کوشه کاغذ نقاشی ترسیم میکنی؟ و من ان روز هیچ جوابی به او نداشتم که بدم. و حالا... ایا میتوانم میان کاغذ رنگ بزنم؟ مسلماً میتوانم. من زندگیم رو دوست دارم. سروش رو دوست دارم. خوشبختی در جوار من است. کافی است دستم رو دراز کنم. و این کار رو میکنم. دستم رو دراز میکنم و دست های سروش رو به دست میگیرم. او من رو به اغوش میگیرد و با خنده میگوید:
-پاییز چقدر تو سبکی...
و من به خنده می افتم. او من رو به اتاق خوابمان میبرد و چراغ رو خاموش میکند. پرده اتاق رو میکشید و ستاره ها در شبمان سو سو می زنند. او راست میگفت ستاره ها رو در شب ازدواجمان مهمان کرد. کنارم دراز کشید و من رو با خودش به اسمان برد و تصویر ماه رو نشانم داد. او من رو در اغوش کشید و با بوسه های گرمش تن ملتهبم رو به عشق رسوند. من رو محکم فشرد و من چشم در چشم ستاره های اسمان کوچکمان نجوای عاشقانه اش رو به گوش جان خریدم و در کنارش به عرش رسیدم. زمانی که چشمانم رو برای خواب بستم، شده بودم پاییز سروش. شده بودم همسر محبوب او . پاییز رو به اتمام بود و زمستان میرسید. اما منِ پاییز به بهار رسیده بودم. پاییزِ سروش به بهار رسیده بود. بهاری سبز و پر طراوت برای اغاز زندگی جدید . پاییز همانی که او زمزمه میکرد قد دنیا دوستش دارد و حاضر نیست به هیچ قیمتی من را ترک کند. اما ایا واقعاً حاضر نبود به هیچ قیمتی من رو ترک کنه؟ حقیقتاً هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد. چه میدانستیم که بازی روزگار چه ها میکند؟ زمانی که چشمانم رو بستم ستاره های اتاقمان در گوش هم نجوا کردند و با صدایی بلند خندیدند. بخندید . بخندید به زندگی من ، به حماقت من .... بخندید .
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و پنجم
دو روز بعد به همراه سروش به منزل مادر رفتیم . به دلیل رسمی که مامان به آن مادر زن سلام میگفت. در صورتی که من کلی به این موضوع خندیده بودم سروش برای بار اول سرم فریاد کشید و گفت:
-خجالت بکش پاییزمامانت به این چیزها اعتقاد داره. تو حق نداری اعتقادات اون رو به سخره بگیری...
و من برای بار اول از خشم او ترسیدم. درست بود که مادر من بود اما او از مادر حمایت میکرد. شاید هم به نظرش رسیده بود روزی که مادرش رسمی را یاداوری کند ان را هم به سخره خواهم گرفت. در هر صورت بی اختیار ابروانم سخت در هم گره خورد و او هم رغبتی برای اشتی کردن نداشت. برای بار اول بود که با او قهر میکردم و کم محلی او برایم گران تمام شد و تا زمانی که به منزل مادر رسیدم ابروانم در هم گره خورده بود و از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بودم . او جلوی گل فروشی ایستاد و بدون اینکه از من نظر خواهی کند به گل فروشی رفت و دسته گلی زیبا تهیه کرد و بعد به ماشین امد و ان را روی صندلی عقب گذاشت. با اینکه پر پر میزدم تا عطر گلها رو در ریه هایم پر کنم اما بی توجه به او پشت کردم و در حالی که از کم محلی او رنج میبردم نفس عمیقی کشیدم تا او را متوجه خودم کنم اما او دریغ از نیم نگاهی به راه خود ادامه داد و دوباره جلوی شیرینی فروشی شیکی نگه داشت و داخل شد. چقدر قهر با او برایم سخت بود. ای کاش این غرور لعنتی میگذاشت تا از او عذر خواهی کنم. با اینکه میدانستم تقصیر از من بود و سروش میخواهد با این رفتارش من رومتوجه اشتباهم کند اما باز هم نمیتوانستم غرورم رو کنار بزارم و از او عذر خواهی کنم. با این رفتارش میخواست نشان بدهد که خیلی بچه هستم و طرز تفکرم هم کودکانه است. ای خدای من. سروش داره نزدیکم میشه . لبخند به لب داره. چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شد . دلم میخواد او رو در اغوش بگیرم و او با شیطنت موهایم رو برهم بریزد اما نمیتونم. باز هم این غرور لعنتی... اه لعنت به تو ای غرور مزحک...
سروش ماشین رو جلوی درب خانه ماماینا پارک کرد و از ماشین پیاده شد و به سراغ گل و جعبه شیرینی رفت و ان ها را برداشت. منتظر ماندم به سمتم بیایید و مثل همیشه درب ماشین رو برایم باز کند اما او بی توجه به من درب عقب رو بست رفت جلوی در ماماینا ایستاد. بغض گلویم رو میفشرد و هر ان امکان فرو ریختن اشکهایم بود. وقتی متوجه پیاده نشدن من شد . از همانجا نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
-چرا پیاده نمیشی؟ میخوام زنگ بزنم...
و بعد رویش رو به سمت در کرد و زنگ رو فشرد. خیلی برایم گران تمام شده بود، اگر به منزل ماماینا نمیرفتیم حتماً از ماشین پیاده میشدم و به سمت خانه برمیگشتم. چقدر او بی رحم بود. تا به حال او را اینطور ندیده بودم. اگر میخواست تنبیه ام کند خوب توانسته بود. حالا نوبت من بود که او را عذاب دهم. اب دهانم رو فرو دادم و درب ماشین رو باز کردم وپیاده شدم. دستی به صورتم کشیدم و در حالی که شالم رو روی سرم مرتب میکردم ماسکی از بی خیالی به صورتم زدم و به سمت در رفتم. در ساختمان باز بود واو منتظر من بود. جلوی او رسیدم و میخواستم بی تفاوت از کنارش رد شوم که با دست ازادش بازویم رو گرفت و گفت:
-بهتره اخمات رو باز کنی .دوست ندارم مامان و بهار رو ناراحت کنم.
با نفرت به او نگاه کردم و دسته گل رو از او گرفتم و به راه افتادم. احمق ...
مامان و بهار هر دو جلوی در انتظارم رو میکشیدند. با دیدنشون بعد از دو روز انگار که سالها بود ندیده بودمشون لبخند زنان به سمتشون رفتم. بهار دستهایش رو برای در اغوش کشیدنم باز کرد که دسته گل رو به او دادم و با شیطنت خودم رو در اغوش مامان انداختم که هر دو به خنده افتادند. مامان رو میبوسیدم که صدای احوالپرسی بهار و با سروش شنیدم. بی اعتنا به او رو به مامان گفتم:
-مامانی جونم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
مامان بوسیدتم و گفت:
-چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ خودتون گلید. پاییز جون مادر بیا اینور سروش رو ببینم.
و من رو با دستش به نرمی کنار زد. با اینکه حرصم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم. ناسلامتی او همسرم بود. چرا اینطوری میکردم؟ بهار با خنده نگاهم میکرد که چشمکی به او زدم و پرسیدم:
-از کامیار چه خبر؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با همان لبخند اشنا و دوست داشتنی گفت:
-الان دیگه پیداش میشه . بیسا تو ببینم که دلم برات یه زره شده.
دست در دست هم وارد سالن شدیم و مامان و سروش هم پشت سر ما رد حالی که خوش و بش میکردند وارد شدند. بهار دستم رو فشرد و با خنده پرسید:
-ببینم عروس خانم زندگی متاهلی چطوره؟
بی اختیار از دهانم پرید و گفتم:
-مردشورش رو ببرن ....
چشمان بهار از شدت تعجب گرد شد و نگاهم کرد . وقتی فهمیدم چه گندی زدم لبم رو به دندان گرفتم و با خنده گفتم:
-شوخی کردم. خیلی خوبه بهار ...
و او خندید در حالی که در نگاهش چیز دیگری میخواندم. چیزی مثل شک، دو دلی ...
کنار او روی کاناپه نشستم و همانجا شالم رو از روی سرم برداشتم. سروش به کنارم امد و پهلویم نشست. با دیدن مامان که تمام حواسش به من بود به روی او لبخند زدم و خودم رو جا به جا کردم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم:
-کامیار امروز کلاس داشت؟
بهار سرش رو تکون داد و به همراه مامان به اشپزخانه رفت و در همون حال گفت:
-تو چی کار میکنی؟
با همان صدای بلند گفتم:
-یک ترم مرخصی گرفتم. اخه قراره فردا شب بریم ماه عسل...
بهار خندید و گفت:
-کجا؟
-نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتیم.
صدای نرم سروش بلند شد که گفت:
-بهار تو هم همراه مامان با ما بیا .
نگاهم رو به صورت سروش دوختم. او بی توجه به من گفت:
-یه سفر میریم شمال . از اون سمت هم میریم مشهد.
مامان به جای بهار جواب داد:
-نه سروش جان ما کجا بیاییکم؟ دارید به سلامتی میرید ماه عسل باشه یه موقع دیگه ...
-نه بابا مادر جان شما که غریبه نیستید. با شما بیشتر خوش میگذره مگه نه پاییز؟
چشمانم از شدت تعجب گرد شده بود. این دیگر چه جورش بود؟ سروش قصد ازارم رو داشت یا جداً به ماماینا تعارف میکرد؟ سروش وقتی نگاه متعجب من رو دید با لبخند ابروانش رو بالا برد که من در همان حال سر برگردوندم و گفتم:
-راست میگه مامان. بیایید بریم. اصلاً چرا به فکر خودم نرسید؟ بهار به کامیار هم بگو میریم دور هم خوش میگذره ...
حالا نوبت من بود که حرص سروش رو در بیارم. اخ که چقدر کودک بودم و نمی فهمیدم سروش قصد محبت دارد نه لجبازی کودکانه با من. حیف که اینها رو دیر فهمیدم. زمانی که ...
مامان سروش رو قانع کرد که یان سفر رو با هم برویم و در سفر بعدی حتماً به همراهمان خواهد امد. من از کنار سروش بلند شدم و به اشپرخانه رفتم تا به بهار در تهیه شام کمک کنم و سروش در پذیرایی با مامان گرم صحبت بود. بهار با شیطنت چاقویی رو به دستم داد تا سالاد رو درست کنم و بعد گفت:
-خوب عروس خانم خوش میگذره؟
لبخند زدم و گفتم:
-هنوز باورم نمیشه که این مراسم متعلق به من بوده باشه. بهار در ذهنم عروسیمون رو طور دیگه ای تصور میکردم. در جمع خانوادگی تصور میکردم . اما با دیدن ان همه مهمان. با رفتن به اتلیه و باغ و فیلمبرداری که از ما شد ... هنوز هم حس میکنم خواب میبینم. بهار سروش خیلی مهربونه . اما هنوز میترسم. هنوز از فردامون میترسم از اتفاقاتی که قراره سرمون بیاد میترسم.
بهار با پر کاهو به سرم کوبید و گفت:
-ساکت شو ببینم همش ایه یاس میخونی یعنی چی؟ تو الان باید عشق دنیا رو بکنی. باید بری بگردی . خیر سرت تازه عروسی. دیگه نبینم حرفهای مذخرف بزنی ها خوب؟
جمله اخرش رو با چنان تحکمی گفت که با خنده پذیرفتم و هر دو گرم صحبت در مورد اتفاقات ان شب شدیم. او از دوستان سروش میگفت و من از رابطه بین بنفشه و احمد . روز قبل که با بنفشه تلفنی صحبت کرده بودم گفت که احمد شماره تلفنش رو به او داده تا تماس بگیرد. با اینکه میدانستم بنفشه زمانی به کیانوش علاقه مند بود هنوز هم از رفتارش تعجب میکردم، با اینکه او هیچ زمانی از علاقه اش به کیانوش صحبتی نکرده بود. اما من میدانستم که نسبت به کیانوش بی میل نیست. پس چرا حالا با احمد؟؟؟؟؟ اما جرئت پرسیدن چنین مطلبی را از بنفشه نداشتم. بنفشه هنوزهم در دانشکده نگاهش به کیانوش همانند قبل بود و رفتارش هم درست همانند قبل. اما صحبت های پای تلفن بنفشه چیز دیگری را ثابت میکرد او به رابطه اش با احمد خیلی امیدوار بود و از من خواست در مورد احمد از سروش بپرسم و زمانی که از سروش در رابطه با او پرسیدم کمی فکر کرد و بعد گفت که احمد ادمی نیست که زندگی کسی رو به بازی بگیرد. او پسر فوق العاده مهربونی که دلش برای هر کسی میتپه و همان شب ازدواجمون متوجه شده بود که از بنفشه خوشش امده و حتی به سروش گفته بود که کمی در رابطه با بنفشه از من سوال کند و سروش به او اطمینان داده بود که در زندگی بنفشه هیچ پسری نیست و دختری خوب و مهربان است. در حالی که من به شدت تعجب کرده بودم او این حرفها را از کجا میداند؟ او گفته بود که بارها در حین تعقیب کردن من به این موضوع پی برده و من چشمانم از شدت تعجب گرد شده بود و با کوسن روی کاناپه به جانش افتادم و او با خنده گفت که چندین بار برای اینکه بفهمد من چطور دختری هستم من را تعقیب کرده . با اینکه از این کارش ناراحت شده بودم اما از این خوشحال شدم که لااقل من رو در این رفت و امدها خوب شناخته.
از نظر بهار هم بنفشه و احمد به هم می امدند و با این حرفش به یک باره یاد رقص او در شب ازدواجمان افتادم و با شیطنت گفتم:
-بهار خانم شما هم خوب میرقصی ها . مخصوصاً رقص دو نفره ...
او با تعجب نگاهم کرد و وقتی چهره خندان مرا دید گفت:
-چرا که نه؟مگه ما ادم نیستیم. حالا من قشنگتر میرقصیدم یا کامیار؟
به حرفش به قهقهه خندیدم و بعد گفتم:
-البته تو ...
او به تقلید از من زبانش رو بیرون از دهانش در اورد و با شکلک گفت:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت ....
باز هم با صدا خندیدم که مامان از توی پذیرایی گفت:
-شما دو تا چی میگید که اینجوری میخندید؟
بهار به من چشمک زد و گفت:
-هیچی داریم یه سوسک رو کالبد شکافی میکنیم.
و من باز دوباره خندیدم و در همین حین صدای ایش گفتن مامان رو شنیدم و بهار هم باص دا زد زیر خنده. هر دوگرم صحبت بودیم که بهار گفت:
-راستی پاییز یادته اون روزی که مادر کامیار زنگ زده بود که برای خواستگاری بیان خونمون بهت چی گفتم؟
چشمانم رو به نشانه تفکر جمع کردم که او ادامه داد:
-بهت گفتم خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم؟
با یاد اوری اون روز خندیدم و گفتم:
- چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....
بهار هم به تقلید از من خندید و من سر تکون دادم و گفتم:
-از کجا میدونستم همون شازده سپید پوش من رو دوست داره و از کجا میدونستم قراره با هم ازدواج کنیم .
بهار نگاهش رو به ظرف سالاد دوخت و گفت:
-از انتخابت راضی هستی؟
بی اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم:
-خیلی . سروش مرد خیلی خوبیه. خوش اخلاق. متین . مودب. سرشار از هیجان و زندگی .
-پاییز سعی کن زندگی کنی. زندگی در پول نیست . پاییز جان میدونی که مسیر سختی رو در پیش داری. هنوز خانواده سروش در جریان ازدواجتون نیستند. اگر بفهمن امکان داره بلوا بپا کنن. پس سعی کن زندگی رو به کام خودت و سروش تلخ نکنی. جوری باهاشون کنار بیا که بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیستی. یا جوری تا کن که انگار اصلاً وجود ندارن در زندگیت. از این دو مرحله خارج نیست. اما سعی کن خودت رو ازار ندی باشه پاییز؟ هیچ وقت یادت نره چی گفتما عزیزم...
سرم رو تکون دادم. میدونستم که حرفهاش بی چون و چرا درست و منطقیه ...
زمانی که کامیار هم به جمعمان اضافه شد همه دور میز جمع شدیم و شام خوردیم. جو اونقدر مهربان و شاد بود که دلم نمیخواست لحظه ها تمام شود. هم من و هم سروش هر دو میخندیدم اما تا ان لحظه رودررو با هم به صحبت نپرداختیم. دلم نمیخواست که ماماینا متوجه ناراحتی مان شوند برای همین میخندیدم و او هم مثل من . بعد از اینکه شام رو خوردیم همه در پذیرایی کنار هم جمع شدیم و به صحبت پرداختیم . کامیار رشته کلام روبه دست گرفته بود و از اتفاقات اخیری که در جامعه افتاده بود با سروش صحبت میکرد. مامان هم بی حواس به ما چایی اش رومینوشید و به تلوزیون نگاه میکرد و من و بهار هم باز گرم صحبت بودیم و من پرسیدم:
-راستی بهار همون دختره که تو کلاستون بود چی شد؟
او چشمانش رو تنگ کرد و پرسید:
-کی رو میگی؟
-بابا همونی که زنداداشش رو تسخیر کرده بود فکر کنم اسمش بنفشه بود درسته؟
-اهان همونی که هانیه رو تسخیر کرده بود رو میگی؟
-اره چی شد؟
-دو سه جلسه بعد بالاخره رضایت داد و به کانال نور رفت.
-یعنی الان دیگه نیست؟
-نه دیگه وارد مرحله بعدی از مرگ شد. میدونی چیه پاییز گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم با اینکه بنفشه سرطان داشت و در دنیای مادی زندگی خوبی نداشته و به عبارتی روی صندلی چرخدار روزگار میگذرونده اما باز هم وابستگی های شدیدش به این دنیا مانع از خروجش شده بود. اون توی حرفهاضش میگفت که تازه داره معنی زندگی رو حس میکنه چون میتونست با هانیه هر جایی بره. هر کاری اختیار میکرد هانیه انجام میداد و ببین با اینکه حضور فیزیکی نداشت اما چقدر از این زندگی راضی بود. با اینکه سختی های زیادی کشیده بود اما دلش نمیخواست از این دنیا کنده بشه.
سرم رو تکون دادم و بی اختیار توجه ام به صحبت های کامیار و سروش جذب شد. ان دو همانند دو دوست با هم گرم صحبت بودند. کامیار رشته کلام رو در دست گرفته بود و میگفت:
-خوب اگر بخوایم به زبان عقل گوش بدیم مسلم میشه که دل معنی پیدا نمیکنه درسته که مردم ما به کمکهامون به متکدی ها به نوعی تکدی گرایی لقب میدند. اما من خودم این رو قبول ندارم اگر زبان دلت رو خوب بلد باشی دیگه به عقلت رجوع نمیکنی.
سروش سرش رو در جهت قبول داشتن سخنان او تکان داد و ادامه داد:
-حرفت رو قبول دارم اما از اونجایی که میتونم فکر کنم که چرا من نوعی در این جامعه زحمت بکشم اما اون با بی خیالی دستش رو جلوی هر فردی دراز بکنه.
-ببین تمام اینها دلیل های منطقی عقل که همونطور که گفتم مانع از بروز احساست میشه درسته که ما زحمت میکشیم، اما به این موضع هم باید توجه داشته باشیم که زمانی که کسی دست جلوی ما دراز کرد هر چقدر هم دارا باشه نیامنده. اگر به این موضوع فکر بکنیم هیچ وقت به اعتقاداتمون اهمیتی قائل نمیشیم.بیخود نیست که میگن بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش ز یک گوهرند. خوب یعنی چی؟ این به این معنی نیست که همه ما یکی هستیم؟ فقیر و غنی نداریم؟ به این معنی نیست که هدفمون ،مسیرمون یکیه؟ هممون ختم میشیم به خدا؟ انسانها همشون پشت یک نقاب پنهان شدند. تنها به خودشون فکر میکنند و در پی والاتر بودن خودشون ضربه های سختی به دیگران میزنند. بعضی ها خواب هستند. نمیدونن که چهره های اشنا تنها پشت همون نقاب ها پنهون شدند. کافیست من بخوام. تو بخوای و دیگری بخواد. اون وقت میشه این معما رو حل کرد. معمای مادیات رو ....
به نظرم حرفهای کامیار درست بود. اگر نظر به دل داشته باشیم هیچ وقت دست رد به سینه مستمند و نیازمندی نمیزنیم....
ادامه دارد ....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و ششم.
شب که با سروش به خانه برگشتم هنوز هم نتوانسته بودم کم محلی او را فراموش کنم از این رو بیتوجه به او به اتاق خواب رفتم و لباسم رو عوض کردم و در حالی که داشتم روبروی اینه موهایم را شانه میکردم وارد اتاق شد. نیم نگاهی به من کرد و من از داخل اینه نگاهش رو دیدم نفس عمیقی کشید و رفت تا لباسهایش را عوض کند. با اینکه بی تاب عطر تنش بودم اما بی خیال به او روی تخت دراز کشیدم و در زیر نور چراغ خواب به سقف اتاق چشم دوختم. چند لحظه بعد در حالی که چشمانم رو بسته بودم او رو حس کردم که روی تخت دراز کشید . نفس عمیقی کشید و من کمی هول شدم و از این رو پشتم رو به او کردم و چشمانم رو سخت به هم فشردم تا بخوابم. اما مگر خوابم میبرد؟ او نزدیکم بود و من تشنه اغوش گرمش. دلم میخواست سرم رو روی بازوی قوی و مردانه اش بگذارم و بخوابم. بد عادت شده بودم. هر شب سرم رو روی بازویش میگذاشتم و اینطور خوابم میبرد. نفهمیدم چقدر در اون حالت مونده بودم که کلافه روسم رو به سمتش کردم که دیدم به سمت من چرخیده و با چشمانی باز در اسمان شبمان به من چشم دوخته. همین که من رو دید لبخند زد و من با اخم چشمانم رو بستم.
دستش رو که روی گونه ام کشیده شد دلم میخواست صداش کنم اما او این کار رو کرد.
-پاییز.
چشمانم رو باز نکردم و او ادامه داد:
-تو که خوابت نمیبره چرا لجبازی میکنی؟
اونقدر حرصم گرفت که دلم میخواست بالش رو میزدم توی سرش. با عصبانیت روی تخت نیمخیز شدم که دستم رو گرفت:
-کجا میری؟
بی اهمیت به او سعی کردم دستم رو از دستش جدا کنم. از اینکه متوجه شده بود بدون اون خوابم نمیبره از ضعف خودم بدم اومد و با حرص بیشتری دستم رو کشیدم اما با قدرتی که او داشت محال بود که بتونم همچین کاری کنم. او دستم رو کشید و در یک حرکت سریع در اغوشش افتادم. بی اختیار بغض گلوم رو گرفت. دستش رو روی موهام کشید و حسی گنگ در بدنم دوید. صورتم رو بوسید و گفت:
-پاییز از دستم ناراحتی؟
شوری اشک رو در دهانم حس کردم. چرا گریه میکردم؟ اشکم سینه اش رو خیس کرد و باعث شد متوجه گریه کردنم بشه. سرم رو از روی سینه اش بلند کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت. با دیدن چشمان مشکیش که در تاریکی برق میزد گریه ام شدت گرفت و در اغوش او خودم رو رها کردم و بنای گریستن گذاشتم. با نوازش های عاشقانه اش کلماتی محبت امیز نثارم میکرد و من رو بیشتر در عطش محبتش غرق میکرد. وای خدای من اگر روزی این مهربانی و عطوفت او را از دست بدهم چه خاکی بر سرم بریزم؟ چطور طاقت بیارم؟ من بدون سروش میتونم زندگی کنم؟ نه محاله بدون او طاقت نمیارم. اما اوردم. طاقت اوردم. اونقدر سگ جون بودم که بدون اون زندگی کردم....
-پاسسز معذرت میخوام قصدم رنجوندت نبود. اما تو اشتباه کردی عزیزم.
بدون اینکه حرفی بزنم به هق هق افتاده بودم و گریه میکردم . سروش گونه ام رو میبوسید. دستش رو روی موهام میکشید و سعی میکرد با کلمات شیوا و مهربانش من رو بیشتر از پیش دیوانه کند.
-وای پاییز اگه بدونی این چند ساعت چقدر بهم سخت گذشت. چقدر وقتی میدونم دارمت اما ازت دورم برام سخت و کشنده است. من دیونه تو هستم پاییز. دوستت دارم پاییزم. عاشقتم...
و سر که بلند کردم خودم رو در اغوش محبتش غرق کردم. تا شبی رو در اسمان اتاقمان به صبح برسانیم. با هم. با عشق و امید. با سروشی که سرشار از عشق بود.
وسایل سفر رو اماده کرده بودم و در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم و کنار سروش نشسته بودم. سروش با خنده تلفن رو قطع کرد و گفت:
-وای دیونه ام کردن. اگه گذاشتن. حالا هر چی بهشون میگم داریم میریم ماه عسل باورشون نمیشه.
-کی بود؟
-دیروز حامد زنگ زد الان هم نگار زنش زنگ زده که حتماً اخر هفته بیایید خونه ما. هر چی گفتم معلوم نیست برگردیم یا نه به خرجشش نرفت.
خندیدم و گفتنم:
-دوستای با محبتی داری.
ماشین رو روشن کرد و من با گفتن بسم الله به راه افتادیم. هیچ دوست نداشتم به یاد دعوای دیورزمان بیفتم. در عوض با یاد شب شیرینی که گذرانده بودم عرقی از شرم روی گونه هایم نشسته بود. سعی کردم خودم رو فارغ از فکر و خیال کنم و از این رو دستم رو به سمت ضبط ماشین بردم تا صدای موزیک رو زیاد کنم.
-لطفاً عوضش نکن این اهنگ محبوب منه. پاییز این اهنگ رو گوش بده حرف دل من رو میزنه .
از انجایی که این اهنگ رومیشناختم اخم کردم و گفتم:
-وا این چه حرفهایی که تو دلت میخواد بزنی؟
او لبخند زد و من صدای ضبط رو زیاد کردم تا صدای خواننده محبوب سروش در فضا طنین انداز شود. سرم رو روی شیشه ماشین گذاشتم و چشمانم رو بستم تا ابی برایم از عشق بگوید. از زندگی بگوید و تا سروش نرم برایم زمزمه کند و من برای ابد در ذهنم یادگار داشته باشمش. تا در زمان تنهاییم صدای موزیک رو بلند کنم و به یاد حماقتم های های گریه کنم تا صدای اشکهایم در بغض غریب ابی گم شود و صدای سروش در گوشم زنگ بزند.
-کی اشکاتو پاک میکنه شب که غصه داری دست روموهات کی میکشه وقتی منو نداری شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره برگریزونهای پاییز کی پشم برات نشسته از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا کی از سرود بارون غصه برات میسازه
از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه کی از ستاره بارون چشماشو هم میزاره نکنه ستاره ای بیاد یاد تو رو نیاره
تنها سروش بود که با او احساس زندگی میکردم. دیشب متوجه شدم که چقدر دوستش دارم و دوری از او چقدر برام سخته. همان لحظه در دلم ارزو کردم که خدا هیچ وقت سروش رو از من جدا نکند. تنها سروش بود که همانند شب قبل اشکهای بی پناهم رو از صورتم پاک میکرد و با شیطنت من رو به خنده می انداخت. او بود که همیشه زیر گوشم نجوا میکرد که پاییز محبتت مانند چشمه زندگی در دل من میجوشه و اگر تو رو نداشتم لحظه ای نمیتونستم زندگی کنم. او بود که اسمان رو به اتاقم اورده بود و ستاره ها در شب عشق ما سو سو زدند. او بود که پاییز دلم رو بهار کرد و با گرمای عشقش زمستانم رو به تابستان پر از حرارت تبدیل کرد. پس چه کسی میتوانست از سروش بهتر باشد؟
سروش نفس عمیقی کشید و گفت:
-پاییز تر و خدا هیچ وقت من رو تنها نزار من بدون تو میمیرم.
-اولاً خدا نکنه دوماً کی گفته من میخوام تو رو ترک کنم؟
نگاهم کرد و من لبخند زدم و گفتم:
-سوماً جلوتو نگاه کن که هنوز جوونم و ارزو دارم.
او خندید و نگاهش رو به جاده سر سبز شمال خوند. مسیرهای زیبا و سرسبز در کنار شیطنتهای سروش به قدری زیبا و دوست داشتنی بود که دلم نمیخواست به مسیر برسیم. ای کاش تمام دنیا در مسیر جاده شمال خلاصه میشد و در ماشین شیک سروش که تنها در دنیای او من باشم و سروش.
وقتی قدم به ویلای اونها گذاشتیم پیرمردی مهربان و ریز نقش به سمتمان امد و در را برای وردمون باز کرد. سروش جلوی ویلا نگه داشت و با او سلام و احوالپرسی کرد. پیرمرد سرک کشید و من با خنده سلام کردم. پیرمرد با مهربانی جواب سلامم رو داد و رو به سروش گفت:
-ارباب جان مهمونتون هستند؟
سروش نگاه مخملی اش رو به صورتم دوخت و با مهربانی گفت:
-نه اکبر خان ایشون صاحبخونه هستند.
-مبارک است به سلامتی ازدواج کردید؟
سروش سر تکان داد و او ادامه داد.
-چه بی خبر؟ پس ارباب همیشه میگفتند جشن شما ما رو دعوت خواهند کرد؟
و من در دلم فریاد زدم لعنت به ارباب تو ...
-اکبر خان پدر مقصر نیستند مراسم ما کمی عجله ای شد.ما رو ببخشید
-اختیار دارید ارباب این چه حرفیست. بفرمایید داخل. ان شالله به سلامتی ماه عسل تشریف اوردید دیگه؟
-بله...
و با زدن بوقی ماشین رو به داخل محوطه برد و من از داخل اینه دیدم که پیرمرد دستانش رو رو به اسمان بلند کرد و با لبخند چیزی گفت و بعد به سمت در برگشت تا در اهنی بزرگ رو ببندد. نگاهم رو از اینه گرفتم و به محوطه ویلا دوختم. از زیبایی ویلا حیرت کرده بودم و لبخند میزدم. زیبایی ویلا از خانه باغ هم قشنگتر بود. به قدری که حس کردم کارت پستالی روبرویم می بینم. سروش ماشین رو پارک کرد و بعد به سمت من امد و در رابرایم با احترام باز کرد و دستم رو برای پیاده شدن گرفت.
-وای سروش اینجا چقدر قشنگه.
نگاهش رو به چشمانم دوخت و روبروم ایستاد و گفت:
-اره خیلی قشنگه.
خندیدم و با دستم به روی بازویش زدم و گفتم:
-اونجا رو میگم.
و با دستم ویلا رو نشون دادم . اما او بی توجه به اشاره من با دستش بازوانم رو گرفت و گفت:
-منم این جا رو میگم.
و من رو در حرکتی سریع در اغوشش گرفت و گفت:
-پاییز خانم خیر مقدم عرض میکنم.
با شرم دست و پا زدم و گفتم:
-زشته سروش من رو بذار زمین الان پیرمرده می بینتمون
-اولاً که پیرمرده نه و اکبر خان . دوماً ببینه چی کار میکنم مگه؟
-سروش بچه بازی در نیار من رو بزار زمین.
خم شد و بوسه ای از گونه ام چید و در همون حال من رو به سمت ویلا برد. هنوز در بغلش دست و پا میزدم و از ترس دیده شدنمون توسط اکبر خان لبم رو به دندان گرفته بودم. سروش جلوی در ویلا من رو به زمین گذاشت تا با کلید در رو باز کنه و من حالا با دقت به اطرافم نگاه میکردم. ویلا در قسمت وسط محوطه قرار داشت و دور و برش درخت کاری شده بود. در روبروی دریایی زیبا که مواج بود چند صندلی از جنس چوب تعبیه شده بود و الاچیقی در نزدیکی دریا وجود داشت که دورش پیچکهایی زیبا کشیده شده بودند. دستم رو به روی پیشانی ام گذاشتم تا با دقت به اطراف نگاه کنم. در قسمتی دورتر از ویلا خانه ای وجود داشت که با چند پله از زمین جدا شده بود. در نظرم رسید که انجا باید خانه اکبر خان باشد. نگاهم رو برگرداندم و به سروش که با عشق من رو نگاه میکرد نگاه کردم. ابروهایم رو به نشانه چیه بالا بردم و او خندان دستم رو کشید و من رو مجبور به رفتن به داخل ویلا کرد. وقتی پایم رو داخل سالن گذاشتم سروش از پشت سر بغلم کرد و با پای در رو بست. گفتم:
-ولم کن سروش تو چقدر لوس شدی امروز.
-اخه تو خیلی ملوس شدی امروز.
خندیدم و گفتم:
-اینجا چقدر قشنگه
و بی اهمیت به او که پشت گردنم رو میبوسید نگاهم رو به اطرافم گرداندم و در همون حال هم سعی میکردم خودم رو از دستش خلاص کنم. سالن بزرگی بود که یک سمت ان به اشپخانه اختصاص داده شده بود و کاملاً شیک مبله شده بود و از قسمت وسط پذیرایی پله های مارپیچی که با فرش قرمزی مفروش شده بود وجود داشت که اتاقهای طبقه بالا راه ایجاد کرده بود. سرم رو چرخوندم و در همون حال که تابلوهای زینتی و فرش های دست بافت زیبا ی روی گرانیت های کف اتاق نگاه میکردم ناگهان نگاهم به پیانوی بزرگ وسط اتاق افتاد و چشمانم برقی زد. حالا نوبت این بود که ارزویم را براورده کنم و سروش برایم پیانو بزند. از این رو با عشوه سر برگرداندم و سروش روسری ام رو از سرم کشید و موهایم به روی شانه هایم ریخت. خندیدم و گفتم:
-عزیزم یه خواهش بکنم گوش میکنی؟
دستش رو به روی چشمش گذاشت و گفت:
-جونمم به خاطرت میدم.
-جونت رو نمیخوام حالا اون باشه برای بعد.
او خندید و با دستش نیشگونی نرم از گونه ام گرفت:
-میخوام برام پیانو بزنی...
او به پیانو داخل پذیرایی نگاه کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
-منم یک شرط دارم.
سرم رو تکون دادم و با عجله گفتم:
-هر چی بگی قبوله.
سرش رونزدیک گوشم اورد و در حالی که لاله گوشم رو میبوسید در گوشم زمزمه کرد. زمانی که حرفش تمام شد با شرم نگاهش کردم و سرم رو تکان دادم اما او من رو در اغوش گرفت و از پله ها به سمت بالا برد و من در حالی که چشمانم رو بسته بودم و سرم رو به بازویش تکیه داده بودم در دلم خدا به خاطر داشتن او شکر میکردم.
ادامه دارد....
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و هفتم
عقربه ها ساعت هفت بعدازظهر را نشان میداد که با سروش در پذیرایی نشسته بودیم. او روبروی پیانو روی صندلی نشسته بود و من هم کنارش سرپا ایستاده بودم. نگاه مخملیش رو به صورتم دوخت و مهربانانه گفت:
-چی دوست داری برات بزنم؟
از پنجره اتاق به بیرون چشم دوختم و تاریکی شب در نظرم جلوه کرد و در همون حال زمزمه کردم:
-امشب شب مهتابه...
سروش خنده ریزی کرد و گفت:
-چشم عزیزم.
سرم رو به سمتش گردوندم و او با دستان زیبا و کشیده اش روی کلیدهای پیانو کوبید و با صدای زیبا و نرمش شروع به خواندن کرد و من را با هر کلمه ای که زمزمه کرد به عرش اسمان رساند.
- امشب به بر من است آن مایه ناز****یا رب تو کلید صبح در چاه انداز****ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمت شب، با من بیچاره بساز****امشب شب مهتابه حبیبم را می خوام****حبیبم اگر خوابه طبیبم را می خوام
گویید فلانی آمده****آن یار جانی آمده****مست است و هشیارش کنید****خواب است و بیدارش کنید
آمده حال تو، احوال تو****سیه خال تو، سفید روی تو ببیند برود
مکثی کرد و در همون حال که نگاهش صورتم رونوازش میکرد با دستانش همچنان بر سر دکمه های پیانو میکوبید. در دلم ارامشی عمیق ایجاد شده بود . از اینکه عاشقش بود بر خودم میبالیدم. سورش چشمکی زد و دوباره با صدای نرمش شروع به خوندن کرد. صدایی که در تار و پود وجودم رخنه میکرد و من رد به خلسه ای عمیق و رویایی فرو میبرد.
-امشب شبه مهتابه****حبیبم رو می خوام حبیبم****اگر خوابه طبیبم رو می خوام****خواب است و بیدارش کنید
مست است و هوشیارش کنید****گویی فلونی اومده ****اون یار جونی اومده****اومده حالتو، احوالتو،سپید روی تو، سیه موی تو ببیند برود
امشب شبه مهتابه ****حبیبم رو می خوام ****حبیبم اگر خوابه****طبیبم رو می خوام
خم شدم و از گونه اش بوسه ای از عشق چیدم. دستم رو به دور گردنش حلقه کردم و سرم رو روی سرش گذاشتم. با صورتش دستهایم رو که به دور گردنش بود نوازش کرد و در حالی که دوباره دستانش رو ظریف روی پیانو میکشید با صدای عاشقش من رو صدا کرد.
-ماه غلام رخ زیبای توست****سرو کمر بسته به بالای توست****قند مکرر لب خندان توست ای حبیبم****قند مکرر لب و دندان توست ای عزیزم****خواب است و بیدارش کنید ****مست است و هوشیارش کنید.
دستهایش رو از روی دکمه های بلند سیاه و سپید پیانو کشید و در حالی که با دستانش من رو در بر میگرفت نگاهش رو به چشمانم ریخت و گفت:
-پاییز جونم خوشت اومد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اونقدر قشنگ خوندی که تا اخرین لحظه عمرم فراموشش نمیکنم.
و به راستی تا اخرین لحظه عمرم هیچ گاه ان سه روزی رو که در جوار سروش به ماه عسل رفته بودم رو فراموش نکردم.
سروش دستی به گونه ام کشید و گفت:
-پاییز هیج میدونی چشمات چه رنگیه؟
خنده ام گرفت. این چه سوالی بود که میپرسید؟ معلوم بود که چشمانم به چه رنگیست. اما برای اینکه ناراحتش نکنم و حسش رو بهم نریزم بدون هیچ حرفی نگاهم رو منتظر به چشمانش دوختم و او زمزمه کرد:
-به رنگ زندگیست. به رنگ عشق. به رنگ خواستن. به رنگ عمر و هستی من که در کنار تو معنا پیدا میکنه.
از این که اینقدر لطیف و مهربان بود سرشار از احساس میشدم. دستش رو گرفتم و در اغوشش چشمانم رو بستم. صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:
-پاییز من خیلی گرسنه شدم. تو چی؟
بودن اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم:
-اتفاقاً من هم گرسنه شدم.
-به مراد خان سفارش کردم برامون غذایی محلی درست کنند. ظهر که اومدیم همسرش منزل نبود. وقتی تو خواب بودی اومد و میخواست تو رو ببینه که من گفتم خوابی. اون هم گفت غذایی رو که خواسته بودم رو داره تهیه میکنه و من ازش خواستم روبروی دریا توی الاچیق برامون غذا رو اماده کنه.
با حیرت چشم باز کردم و گفتم:
-دوینه شدی سروش؟ هوا سرد.
-نه هوا که خوب بود.
-اگه بارون بگیره چی؟ هوای این فصل هیچ ...
-اگر بارون هم بباره مطمئن باش رویایی ترین شب رو در جوار هم میگذرونیم.
سرم رو تکون دادم و به نرمی از اغوشش بلند شدم و به طبقه بالا رفتم تا لباسم رو مناسب هوای بیرون عوض کنم.
وقتی به الاچیق پا گذاشتم چشمانم از فرط حیرت گرد شد. دستانم رو به جلوی دهانم گذاشتم و بی صدا زمزمه کردم وای . و بعد شروع به خندیدن کردم. سروش به قدری زیبا میز رو چیده بود که چشمانم ان چه رو میدید باور نمیکرد. روی تخته چوبی که به عنوان میز در وسط الاچیق قرار داشت ترمه ای زیبا کشیده شده بود و روی ان دو بشقاب و در کنار ان ها قاشق و چنگال و روبروی هر بشقاب لیوانی از جنس همان ظرفها قرار داشت و در میان میز گلدان زیبایی با گلهای سرخ نشسته بود و در میان ظرفها گلبرگهای سرخ خودنمایی میکرد. به حدی زیبا ظرف های غذا روچیده بود که باور نمیکردم در بیداری اونها رومیبینم. باور نمیکردم که با سروش هستم و باور نمیکردم که عمر خوشبختی من چقدر کوتاه هست. هنوز هم که هنوز است با یاد اوری ان روزها اشکی از گوشه چشمم میچکد و حسرت وار نفس عمیقی میکشم.
سروش به سبک کسانی که تنها در فیلمها دیده بودم دستم رو گرفت و در حالی که خودش هم خنده اش گرفته بود با احترام من رو روی صندلی نشاند و بعد بوسه ای گرم از دستم چید. خنده مهار شده ام رو رها کردم و با صدا خندیدم. سروش هم از خنده من سر شوق امد و در حالی که روبرویم مینشست خندید. خنده ام رو مهار کردم و با دیدن او شیفته وار نگاهش کردم. باد خنکی وزیدن گرفته بود و موهای زیبایش رو دستخوش حرکت خود قرار داده بود و با هر حرکتش موهایش معصومانه روی پیشانی اش میریخت و چشمان وحشی اش رو زیباتر جلوه میداد به قدری که به زحمت توانستم خودم رو کنترل کنم که به اغوشش پناه نبرم.
با صدای زنی سر برگرداندم و نگاهم به زنی حدود سی و پنچ شش سال افتاد. او که به سبک زنان شمالی لباسی محلی پوشیده بود دستمال سری سفید دور سرش بسته بود که گره های جالبی روی پیشانی اش افتاده بود. دامن پرچینش لبخند رو به لبانم اورده بود. اندام ریزه و میزه و تپلش و دستان زحمتکشش نشان از زندگی سختی داشت.
از جا بلند شدم و از انجایی که با درد اینطور افراد اشنا بودم او رو بی اختیار در اغوش فشردم و گونه اش رو بوسیدم. او که خجالت کشیده بود دستهای زبرش رو روی صورتم کشید و بعد که انگار متوجه زبری دستانش شده بود دستش رو با خجالت کنار کشید و گفت:
-وای خانم جون شرمنده. ببخشید.
و بعد با همان زیبان شیرین محلی شروع به صحبت کرد و از من تعریف کرد و از اینکه عروس ارغوان رو میدید ابراز خوشحالی کرد که باز هم من در دلم گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم که ارغوان وقتی بفهمه من عروسش هستم باز هم اینطور از دیدنم ادعای خوشحالی میکنید؟ اما سریع فکرهای اشفته رو از خودم دور کردم و به غذای محلی روی میز اشاره کردم و نام غذا رو پرسیدم و او مهربانانه از خواص غذا برایم گفت و اضافه کرد:
-غذای خیلی مقویه خانم جون.
-حتماض دستور پختش رو ازتون میگریم به گمونم سروش خیلی این غذا رو دوست داره.
-چشم خانم جون من از خدامه که یان کار رو برای شما بکنم.
-ممنون .
او رفت و من و با سروش تنها گذاشت. موهایم رو که دست باد سپرده بودم رو مهار کردم و ان رو جمع کردم و شانه ای که روی موهایم بود پشت سرم جمع کردم. سروش که دست به زیر چانه محو کارهای من بود با لبخند گفت:
-باز قشنگتر بود.
خندیدم و با لحن شاعرانه ای گفتم:
-وقتی بازه باد با حرکتش شلاقش رو توسط موهام به صورتم میزنه.
سروش خندید و گفت:
-با اینکه لحنت شاعرانه بود اما باید ابراز کنم افتضاح بود .
و بعد زد زیر خنده. با اینکه میدانستم راست میگه اما به شوخی ابرو در هم کشیدم و گفتم:
-قرار نشد عیبهام رو گوشزد کنی ها....
سروش خنده اش رو مهار کرد و گفت:
-من غلت بکن حالا خانمی غذات رو بخور که برای امشب هزار تا برنامه دارم ...
هر دو با اشتیاق مشغول خوردن غذا شدیم. و من با همان قاشق اول چنان شیفته غذای انها شدم که پیش خودم گفتم که حتماً باید دستور پختش را رعنا خانم بگیرم. سروش به اصرار میخواست از ترشی که رعنا خانم گذاشته بود به خوردم بدهد و انقدر از خوشمزگی ان گفت که بی اختیار همانند کودنها به رعنا خانم حسادت کردم. و بعد سرم رو به حال خودم با افسوس تکون دادم و همراه غذا از ترشی خوشمزه خوردم.
بعد از صرف شام همراه سروش به سمت دریا رفتیم. سروش پاچه های شلوارش رو بالا زده بود و دستم من رو در میان دستانش گرفت و به من گفت که کسی در ان اطراف نیست و از من هم خواست راحت باشم که من همانطور بیشتر راحت بودم. او کنار من قدم میزد و در تاریکی هوای ساحل عاشقانه برایم زمزمه میکرد و به قصد من رو نزیدک دریا میکرد تا پاهایمان توسط موج های اب خیس شود و من با خنده اذیتش میکردم و او هم با شیطنت گاهی گونه ام رو میبوسید و من با دست به بازویش میکوبیدم و او میخندید. چنان سرمست میخندید که هر کسی در ان لحظه انجا بود فکر میکرد سروش در دنیا هیچ غمی ندارد. عشق رودر چشمان زیبایش حس میکردم و برای همین غرور در یاخته های بدنم بیداد کرد و احمقانه حس کردم سروش در هیچ شرایطی من رو تنها نمی گذارد تنها به جرم اینکه عاشقانه دوستم داشت.
با شیطنت گفتم:
-سروش فکر نکنم صدات بدون اهنگ قشنگ باشه.
از قصد این حرف رو زدم تا او برایم با صدای نرمش بخواند اما او که به شیطنت من پی برده بود جلویم ایستاد و در حالی که سدت به کمر زده بود گفت:
-پی که اینطور؟ببینم خانم شما چه هنری داری برای من رو کنید؟
با شیطنت قدمی از او فاصله گرفتم و در حالی که اماده دویدن میشدم فریاد زدم:
-هنرم اینکه اونقدر بدوم که دستت به من نرسه
و در بین جمله ام شروع به دویدن کردم و سروش با فریاد گفت:
-وایسا ببینم کلک...
و بعد به دنبالم دوید. هر دو با شیطنت می خندیدم و من هر از گاهی می ایستادم و با خنده از اب دریا به سمتش می پاشیدم و او می ایستاد و مانند من با شیطنت اب رو به سمتم می پاشید که با فریاد میگفتم:
-نکن سروش. نکن دیونه.
اما او بی خیال به حرف من با شیطنت به کار خودش میرسید و من رو به خنده می انداخت و وقتی که میگفت:
-خوب بسته دیگه...
و من اونوقت بود که به سمت او اب میپاشیدم و میگفتم:
-اگه جرئت داری وایسا تا حالیت بکنم.
و او قه قهه میزد و میگفت:
-من میمیرم واسه این مبارزه تن به تن و جوانمردانه.
اما من به توجه به او انقدر به سمتش اب پاشیدم که تمام تنش خیس اب شد و موهای زیبا و لختش خیس روی پیشانیش ریخت. همانطور که عقب عقب میرفتم و به سمتش اب می پاشیدم ناگهان پایم پیچ خورد و از عقب به اب افتادم و باعث خنده سروش شدم. سروش دلش رو گرفته بود و میخندید و من از حرص همانجا توی اب نشستم و داد زدم:
-نخند...
اما او با نگاه کردن به چهره خیس و موهای بلند و خیسم که روی صورتم ریخته بود با صدای بلند خندید و گفت:
-وای پاییز شبیه کولی ها شدی.
و بعد از جیبش موبایلش رو خارج کرد و با خنده گفت:
-جون سروش وایسا ازت یه عکس بندازم.
مانند بچه ها لب ورچیدم و از اب بلند شدم و در داخل دریا شروع به دویدن کردم. سروش با خنده فریاد زد:
-ندو دیونه میفتی.
بی توجه به حرف او همچنان میدویدم و به سمت دیگر میرفتم. سعی میکردم زیاد به سمت دریا نروم اما موج ها من رو به سمت خودشون میکشید. صدای سروش رو شنیدم و همانجا برگشتم به سمتش که با خنده گفت:
-صبر کن دیونه دریا مواجه.
با خنده گفتم:
-عکس گرفتی؟
همچنان میخندید و با لذت سر تکان داد و گفت:
-اونم چه عکسی .
و بعد موبایلش رو بالا اورد و گفت:
-بیا نگاه کن چه خشگل شدی .
و بعد دوباره خندید . رویم رو از او گرفتم و با همان صدای بلند گفتم:
-باشه دیگه من رو مسخره کن. میرم خودم رومیکشم تا از دستت راحت بشم.
صدای ارام سروش که از روی امواج اب به گوشم رسید زمزمه کرد:
-پاییز...
به سمتش برگشتم. چهره اش خندان نبود با وحشت فریاد زد:
-پاییز مواظب باش....
سر برگرداندم تا ببینم او از چه چیزی ترسیده که دیگر ان قدر دیر شده بود که تنها متوجه شدم زیر خروارها اب فرو رفتم.
در اخرین لحظه تنها صدای سروش رو به یاد دارم با وحشت نامم رو میخواند.
-پاییز. پاییزم. عزیزم....
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و هشتم
سر سبزی مناظر به قدری زیبا و جذاب بود که میترسیدم پایم رو روی چمن های زمین بگذارم. دستم رو به ارامی روی درختان که تنه های محکم و قوی انها در کنار هم نشسته بود میکشیدم و سر خوش اواز میخواندم. تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چه اوازی را زیر لب زمزمه میکنم که یک لحظه متوجه شدم اخرین موزیکی که سروش برایم نواخته بود رو زمزمه میکنم. من نبودم. او بود که میخواند. من زمزمه میکردم اما صدای زیبای او بود که برایم میخواند. او بود که با همه احساسش زمزمه میکرد امشب شب مهتابه. سرم رو بلند کردم و به ماه در اسمان نگاه کردم. ماه رو به قدری نزدیک دیدم که دستم رو برای گرفتنش دراز کردم اما به جای ماه دستم در امواج اب فرو رفت. دستم رو کشیدم و صدای خنده شنیدم. چقدر صدای خنده اشنا بود. سر برگردوندم. دیگه از اون درخت های سر سبز خبری نبود. دیگه از اون سبزه های حقیقی خوشرنگ خبری نبود. حالا تا چشمم کار میکرد اب بود و اب . باز هم صدای خنده اومد. نگاه کردم. اینبار صدای کس دیگری هم امد. پلک زدم و دوباره چشمانم رو باز کردم. خودم بودم و سروش . خنده ام گرفت. اگر اون پاییز بود پس من چه بودم؟ پس چرا سروش نزدیکم نیست؟ چرا سروش به دنبال پاییز میدود و پاییز به سمتش اب میپاشد؟ وای چقدر صدای خنده انها زیباست. نه چقدر صدای خنده من در جوار سروش زیباست. لبخند زدم که صدای فریاد سروش را شنیدم. پاییز مواظب باش. با وحشت چشمم به موجی افتاد که به سوی من ، نه من نه، به سوی پاییز میرفت. پاییز سر برگردوند و با دیدن موجی که به رویش ریخت در اب فرو رفت. سروش به سمت اب دوید و هر ان نامم رو فریاد میزد. پاییز. اما پاییز در اب فرو رفته بود و هنوز در اون قسمت، اب مواج بود. مگر چقدر زیر پای من خالی شده بود؟ باز گفتم من؟ نه من نه. من که اینجا ایستاده بودم؟ سروش چرا می دوید؟چرا تنش رو به اب زده بود؟ چرا گوشیش رو پرت کرد؟ چرا خدا رو بلند میخواند؟ وای سروش نرو؟ نرو سروش. دستم رو بلند کردم و فریاد زدم. سروش نرو... اما صدایم به گوش سروش نرسید. سروش به سمت پاییزی که در امواج اب فرو رفته بود می رفت. بنای دویدن گذاشتم و در همون حال سعی کردم سروش رو از به اب زدنش منع کنم. اما سروش صدایم رو نمیشنید. وای خدای من. سرم رو بلند کردم و با وحشت نام خدا را خواندم . یک لحظه احساس کردم در میان ابرها به پرواز در امدم. سرم رو به پایین انداختم و زیر پایم رو نگاه کردم. تا چشم کار میکرد. اسمان بود و ابر . به سرعت برق به سمت بالا حرکت میکردم و دیگر از سروش و پاییز خبری نبود. هنوز نگران سروش بودم. هنوز نگران او که به سمت امواج متلاطم دریا میرفت بودم. پایم رو روی جای نرمی حس کردم. چشمانم رو باز کردم و در کمال تعجب دیدم که روی ابری ایستاده ام. خنده ام گرفت این چیزها چی بود که میدیدم؟ پام رو تکون دادم و قسمتی از ابر کنده شد و به زیر افتاد. چقدر جالب بود. بازی مهیجی بود. پام رو بلند کردم و با ترس و همراه با لذت روی ابر کناری گذاشتم. به محض اینکه جا به جا شدم خنده مهار شده ام رو رها کردم و خندیدم و شروع به دویدن روی ابرها کرم. وزنم به قدری سبک ود که حکم پری رو داشتم. حس میکردم میتونم توی هوا میان ابرها پرواز کنم. دستهام رو باز کردم و مانند پروانه ای شروع به چرخیدن کردم. وای خای من چقدر لذت بخش ود. هیچ خستگی ای نداشتم. دوست داشتم با تمام نیرو در میان ابرها بدوم و شیطنت کنم. ایستادم و سعی کردم با نگاهم مسیرم رو مشخص کنم که نگاهم به پدرم افتاد. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. لبخند شیرینی روی لبهایش نشسته بود. موهای جوگندمی اش یک دست سیاه بود و چشمانش از خوشی برق میزد. من هم لبخند زدم و از همون فاصله با صدای بلندی سلام کردم. بابا سرش رو تکون داد و جواب سلامم رو با لبخند داد. دستم رو براش تکون دادم و گفتم:بابا اینجا چقدر زیباست. او سکوت کرده بود و با لبخند و گردنی که کمی به سمت شانه اش کج شده ود نگاهم میکرد. خم شدم و دستم رو میان ابرها فرو بردم و کمی ابر برداشتم و به سمت بابا گرفتم و میخواستم دهان باز کنم و باز شیطنت کنم که صدای اشنایی گوشم رو نوازش کرد.سعی کردم بغضم رو کنترل کنم. اما مهار نشدنی بود. صدا هر لحظه نزدیک تر و زیباتر میشد. اونقدر واقعی بود که به یاد شبهای بی قراری ام افتادم. به یاد شبهایی که پدر بالای سرم لالایی سوزناک و زیبایش را میخواند و موهایم رو نوازش میکرد. چقدر صدا اشنا بود. بی اختیار اشک میریختم. بابا بدون اینکه لبهایش تکان بخورد برایم میخواند. دستانش رو به سمتم دراز کرد و من اشکهایم رو پاک کردم و برای لحظه ای از چیزی که روبرویم میدیدم متحیر شدم. خودم رو دیدم. خودم که نه پاییز کوچکی که سر به روی پای بابا گذاشته بود و بابا براش لالایی میخوند. بابا با همان لباس سر تا پا سپیدش دست روی موهای بلند من می کشید و زمزمه میکرد. سرم رو تکون دادم و همراه با صدای زیبای بابا زمزمه کردم.
- دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست
کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست
گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست
چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تو معرکه شرم وحیاست
درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست
لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست.
دیگه گریه نمیکردم. تصویر روبه رو از جلوی چشمام محو شد و در میان ابرها بالا رفت. سرم رو به سمت بابا برگردوندم و او رو دیدم که هنوز دستهایش رو برای در اغوش گرفتن من دراز کرده بود. از روی ابری که رویش نشسته بودم بلند شدم و سبک و رها به سمتش دویدم. اما هر چه من میدویدم به جای اینکه فاصله ها کم بشه فاصله ها بیشتر میشد. با وحشت اسم بابا رو فریاد میزدم و میخواستم که دور نشه و بایسته تا به او برسم. بابا همچنان بدون هیچ حرفی دستهایش رو به سمتم دراز کرده بود. قدم بلندی برداشتم و حس کردم که فاصله کم شد. اما نفهمیدم چطور شد که مسیر زیر پایم خالی شد و در حالی که فریاد میکشیدم به پایین پرت شدم.
-پاییز. پاییز عزیزم. چشماتو باز کن...
-بابا. بابا. وایسا... بابا.
-پاییز...
چشمانم رو باز کردم و به جای چهره زیبا بابا چهره مخملی و چشمان نمور سروش رو دیدم. چشمان سیاه همچون شبش رو.
-عزیزم خوبی؟
با دیدن او تمام صحنه هایی که دیده بودم جلوی چشمم زنده شد. در حالی که گریه می کردم گفتم:
-اینجا کجاست؟ اومدیم بهشت؟
سروش با بی حالی لبخندی زد و گفت:
-در جوار تو همه جا بهشته عزیزم. حالت خوبه؟ تو که من رو نصف عمر کردی.
چشمانم رو بستم و دوباره باز کردم و تازه متوجه شدم روی تخت در اتاق خواب هستم. یادم امد که در دریا غرق شده بودم. اما... اما اگر غرق شده بودم پس اینجا چی کار می کردم؟ اها حالا یادم امد. سروش به سمتم دویده بود. همونی که در رویا دیده بودم. سروش حالش خوب بود؟ با وحشت چشمانم رو باز کردم و دست سروش رو که روی گونه ام بود گرفتم و گفتم:
-سروش حالت خوبه؟
سروش دستم رو بوسید و گفت:
-من خوبم تو خوبی؟ بهتر شدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اره خوبم. چه اتفاقی افتاد سروش؟
الان حالت خوب نیست عزیزم بهتر که شدی برات تعریف مکنم.
-نه خوبم بگو میخوام بدونم.
-پاییز جان پزشک معالجت برات مسکن تزریق کرده به زودی به خواب میری.
سرم رو برگردوندم و از پنجره اتاق خواب به بیرون نگاه کردم. دریا در اسمان با غروب پیوند خورده بود و غروب با سرمستی لبهای ابی اسمان رو مبوسید و غرق در لذت میشد و به امید بوسه ای دیگر مستانه برای خوابی شیرین به یاد یار فرو میرفت. نوازش دست سروش روی موهایم من رو به خلسه ای شیرین فرو برد. چشمانم رو از غروب خورشید گرفتم و با خودم زمزمه کردم که یعنی چند وقت است که در بیهوشی سپری کرده ام؟ نوازش عاشقانه سروش به روی موهایم لذتی بی نهایت به من دست داد. سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. سروش با لبخند نگاهم میکرد. وقتی نگاهم رو دید زمزمه کرد:
-پاییز توی این مدت فهمیدم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم. پاییز داشتم پس می افتادم. حتی فکر اینکه امکان داشت تو رو برای همیشه از دست بدم ازارم میده. پاییز تو رو به خدا هیچ وقت من رو ترک نکن.
وقتی اشکش روی گونه ام چکید لرز کردم. با سر انگشتم اشک رو از روی گونه ام پاک کردم و زمزمه کردم:
-سروش چه اتفاقی افتاد؟
-حتی یاداوریش ازارم میده حتی دوست ندارم که باز هم به اون لحظه های پر از تنش و اضطراب فکر کنم.
-بعد از اینکه زیر پام خالی شد و توی اب فرو رفتم چه اتفاقی افتاد؟
-لحظه های سخت و کشداری بود. توی این دو روزی که در بیهوشی به سر میبردی کار و زندگی من شده بود که بالای سرت بشینم و برای بهوش اومدنت دست به دعا ببرم.
-تنها چیزی که به یاد دارم اب فراوانی بود که وارد دهانم شد.
دستش رو روی سرم کشید و زمزمه کرد:
-پاییز به محش اینکه تو چنگال بی رحم اب اسیر شدی وحشت کردم. برای لحظه ای فکرم از کار افتاد و نمیدونستم چی کار کنم. هنوز گوشی موبایلم توی دستم بود. یک لحظه نگاهم به عکست که روی صفحه مانیتور گوشیم بود افتاد و فقط فهمیدم که اگر دیر بجنبم برای همیشه از دستت میدم. فاصله ات با من هر لحظه زیاد میشد و من باید با انتهای سرعتم به سمتت میومدم.
-دریا یهو مواج شد. موج ها از هر سمتی حمله ور شده بودند و حس میکردم که اون دریا ارامگاه من و تو میشه.
-با اینکه چشمام به سختی میدید اما تا جایی که میتونستم جلو بغم رو گرفتم و در حالی که با همه وجودم خدا رو به نام میخوندم به سمتت اومدم.
-میشنیدم. صدات به قدری سوزناک بود که با شنیدن صدات به گریه افتادم.
-همون خدا به دادم رسید و تو رو که نیمه جون شده بودی از زیر امواج اب بیرون کشیدم. در حالی که هیچ امیدی به زنده موندنت نداشتم سعی میکردم خودم رو اروم نشون بدم اما تنها خدا میدونست که چه حالی دارم.
-میخواستم برم. نزاشتن. ابرهای مزاحم از زیر پام خالی شدن و من به پایین پرت شدم.
-پزشکت می گفت باید دست به دامن خدا بشم تا بهوش بیای. فشارت به شدت افت کرده بود و اب زیادی خورده بودی. در بیهوشی بسر می بردی و من هر لحظه کنارت نشسته بودم تا اینکه امروز صبح چند بار پلک زدی و من اون لحظه بود که سجده شکر به جا اوردم و سریع پزشکت رو خبر کردم و ...
-اه چه رویاهای شیرینی دیدم. بابا رو دیدم سروش. خیلی جوون و شاد شده بود. برام لالایی میخوند. دستاش رو به سمتم دراز کرده بود تا من رو تو اغوشش بگیره. اما نتونستم. نتونستم برم... نتو...
خواب با چنگال قوی و محکمش من رو در اغوش گرفت و چشمام به نرمی پر بر هم افتاد.
بعد از اینکه حالم بهتر شد به پیشنهاد سروش سعی کردیم ماه عسلمان رو به زهر تبدیل نکنیم و به همراه هم به گردش رفتیم و او من رو به جاهای دیدنی شهر برد و هر سری از بازارهای اطراف هدایای زیادی برای مادر و بهار و کامیار گرفت. در طول سفرمون بارها تلفن همراهش زنگ خورد و او هر بار با نگاه کردن به چهره من تلفنش رو قطع کرد و زمانی که تماسهای طرف مقابل همچنان ادامه پیدا میکرد موبالش را خاموش میکرد تا من و او در ارامش سپری کنیم و البته این من بودم که در خواب خرگوشی سپری میکردم و هیچ بار از او نپرسیدم که چه کسی پشت خط هست که جواب تلفنش رو نمیدهد و هر بار پیش خودم گفتم به من مربوط نیست شاید از جاییست که دوست ندارد مسافرتش رو به هم بزند اما هیچ گاه به عقل ناقص من نرسید که امکان دارد این تماسها از جانب خانواده اش باشد. در واقع بعد از ازدواجم با سروش انها رو به طور کلی فراموش کرده بودم و اصلاً به یادشون نبودم. چرا باید به یادشون می افتادم در تمام زمانهای خوشی به یاد عزیزم، سروشم بودم و چه دلیلی داشت با یاد ارغوان و همسرش مسافرتمان رو تلخ کنم تا اینکه ان روز ان اتفاق افتاد.
میخواستیم به تهران برگردیم و سروش به دیدن اکبر خان رفته بود. و من در اتاق خواب مشغول جمع کردن چمدان و هدایایی که خریده بودیم بودم که موبایل سروش شروع به زنگ زدن کرد. بار اول اهمیتی ندادم و حتی به سمتش نرفتم اما به محض اینکه قطع شد دوباره تماس گرفتند. به سمت پنجره رفتم تا سروش رو صدا کنم اما او را در محوطه باغ و ساحل ندیدم بنابراین پنجره را بستم و به سمت گوشیش رفتم . نفهمیدم چرا بی علت بدنم به لرز افتاده بود. دست و دلم میلرزید و دوست نداشتم گوشیش رو که به پشت روی عسلی کنار تخت بود بردارم. برای همین پشمون شدم و به سمت چمدون ها رفتم تا انها را جا به جا کنم اما انگار تماس گیرنده قصد نداشت تماسش رو قطع کند یک لحظه فکری در سرم ایجاد شد که نکند خدای ناکرده بهار باشد و برای مادر اتفاقی افتاده باشد از این رو پلیور سروش رو که رد دستم بود به روی تخت پرتاب کردم و به سمت موبایلش رفتم و با عجله دکمه پاسخش رو زدم و بدون اینکه من مهلت پاسخ گفتن الو رو داشته باشم صدای فریاد زنی بر سرم هوار شد.
-قطع نکن.
صدا چقدر به گوشم اشنا امد. سعی کردم تمام تمرکزم رو جمع کنم تا بتونم صدای سخنگو رو بشناسم اما چنان لرزی به اندامم افتاده بود که نمیتونستم تمرکزم رو جمع کنم. دوباره صدای گوشخراش زن بر سرم هوار شد.
-سروش ... میخوام باهات صحبت کنم.
چند بار لب باز کردم تا حرف بزنم اما هر بار صدا در دهانم شکست و او بود که باز فریاد گوشخراشش رو بر اندام نحیف من فرود اورد.
-چطور دلت اومد با ما اینکار رو بکنی؟ مگه ما برای تو چه کم و کسری گذاشته بودیم؟ یعنی ارزش اون دختر نمک نشناس بیشتر از ما بود؟ نه خودت بگو ارزش اون دختر کلفت بیشتر از پری بود؟ یعنی پری نمیتونست تو رو به ارزوهات برسونه که رفتی سراغ اون دختر ابله؟ تو خر نفهمیدی که این دختر ورپریده برای ثروتت نقشه کشیده؟ چرا لال مونی گرفتی؟ چرا حرف نمیزنی؟ قبلاً که خوب زبونت دراز بود. قبلاً که خوب تونستی با نفهمی بی حد و اندازه جلوی روی من و پدرت بایستی و بگی پاییز رو میخوای... پس چرا حالا لال شدی؟
گونه هام از اشک تر شده بود. حالا فهمیدم که چرا صدا اینقدر برام اشنا بود. صدا صدای فخری خانم بود . خدای من چقدر در یک لحظه بهم توهین شده بود. اونها فکر میکردند من برای اموال سروش نقشه کشیدم؟ باید هم این فکر رو بکنند. اگه این حرف رو نزنند دیگه چه بهونه ای باید برای سروش بیارند؟ من رو با چه کسی مقایسه کرده بودند ؟ با پری؟ چرا اینها نمیفهمیدند که عشق این حرفها رو نمیفهمه؟ مگر من فهمیدم که ما در منزل سروش زندگی میکنیم؟ مگر سروش فهمید که من دختر خدمتکارش هستم؟ مگر عشق این چیزها رو میفهمد؟
-باتوام سروش حرف بزن... ببین سروش برای بار اخر دارم بهت اخطار میکنم اگر دور اون دختر رو خطر عفریته رو خط نکشی به بابات می گم از ارث محرومت کنه. فهمیدی؟
دیگه نمیتونستم سکوت کنم. اون چطور به خودش اجازه میداد که اینطور با من صحبت کند؟ نه نه... اون فکر نمیکرد که با من صحبت میکند. اگر با خودم صحبت میکرد به طور حتم بیشتر از اینها بارم میکرد. بیشتر از اینها توهینم میکرد. اما نباید ساکت میشدم. باید از حق خودم دفاع میکردم. از همسرم. از عشقم. از کسی که من رو از مرگ نجات داد. از کسی که یک بار پیش از اینها هم به خاطرش به پای مرگ رفته بودم. به خاطر مال و ثروت به خاطر پول. به خاطر چیزی که ان ها از اون دم میزدنند و فکر میکردند من قصد چپاول اموالشون رو دارم. اما من فقط خود سروش رو میخواستم. خودش رو . همه عشقش رو .
-اخر این هفته با خانواده خاله هماهنگ کردم برای نامزدی تو و پری. یک جشن هم تهیه کردیم. هر قبرستونی هستی خودت رو تا اخر هفته به تهران میرسونی.
نه این محال بود. سروش تنها به من تعلق داشت. من اون رو میخواستم. اون را تنها برای خودم میخواستم. اون رو با همه وجودش که تنها به من تعلق داشت. نمیخواستم به هیچ قیمتی عشقش رو با کسی تقسیم کنم. محال بود. ان هم با چه کسی. پری... اگر او پری را میخواست چرا به سراغ من امد؟ چرا اینها نمیفهمند که سروش از برایش اهمیتی ندارد که از ارث پدریش محروم شود یا نه. خودش به من گفت که بدون حمایت پدرش هم میتواند خودش مستقل باشد. چیزی که انها نمیخواستند.
-فهمیدی چی گفتم؟
صدایش مانند مته در اعصابم فرو میرفت. باید پاسخش رو میدادم تا تخلیه میشدم.باید جواب دندان شکنی به این ادم مغرور پر ادعا میدادم. باید او را میسوزاندم همانطور که او با حرفهایش من رو می سوزاند و بدتر از ان اعصاب سروش نازنینم رو با حرفهای مذخرفش خراب میکرد. چطور ان ها به خودشان این اجازه را داده بودند که در مورد زندگی من وسروش تصمیم بگیرند؟ چطور میخواستند به راحتی برای سروش و ان پری مغرور جشن نامزدی بگیرند؟ انگار متوجه نبودند که سروش بچه نیست و الان هر طور که بخواهد میتواند تصمیم بگیرد. چرا انها به خودشان جازه هر کاری را میدادند؟ چون پدر و مادرش بودند؟
-بله خیلی خوب فهمیدم چی گفتید...
برای لحظه ای سکوت برقرار شد. با دست ازادم اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کردم و سعی کردم انقدر با اطمینان پاسخش رو بدهم تا متوجه موقعیتش بشود. او حق نداشت برای زندگی سروش که حالا تمام زندگی من بود تصمیم بگیرد.
-تو کی هست؟
دندان قروچه ای کردم و با صدایی محکم گفتم:
-من پاییزم. همسر سروش.
-خفه شو دختر بیشرف. تو چطور به خودت اجازه میدی خودت را همسر سروش بدونی؟
-چرا که نه؟ به چه جرمی؟ تنها به جرم اینکه ندار بودیم؟
-خفه شو. برای من بلبل زبونی نکن. گوشی روبده به سروش.
-سروش اینجا نیست.
احساس کردم کسی از ان سوی خط چیزی گفت و برای چند لحظه سکوت برقرار شد و من سعی کردم نفسهای نامرتبم رو ارام و منظم کنم که دوباره صدای فخری خانم توی گوشم پیچید. اینبار با ارامش.
-ببین پاییز. تو دختر فهمیده و خانمی هستی. پری و سروش به هم علاقه مند هستند. لطفاً پاتو از زند گی ما بکش بیرون.
-خانم ارغوان من هیچ وقت پام رو توی زندگی سروش نذاشتم. این خود سروش بود که به پری هیچ علاقه ای نداشت و باز هم خودش بود که به سمتم اومد.
-سروش الان نمیدونه داره چی کار میکنه. دو روز دیگه پشیمون میشه.الان جوون و داره خامی میکنه.
-نه خانم ارغوان سروش بچه نیست که نیاز داشته باشه کس دیگه ای برای اینده اش تصمیم بگیره.
-ببین پاییز تنها زیبایی ملاک نیست. چند وقت دیگه سروش از تو زده میشه. اون ریشه در ثروت داره.
-خانم ارغوان همه چیز ثروت نیست شاید من ثروتمند نباشم همچون پری خانم اما عاشق سروش هستم. سروش با من خوشبخته.
-ساکت شو دختر وقیح بی شرم. سروش کجاست؟
لبخند شیطانی روی لبهام نشست. مگه من چی کار کرده بودم که وقیح و بی شرم بودم؟ تو نیستی که اینطور ناسزا بارم میکنی؟
-من و سروش در حال حاضر در ماه عسل هستیم. حتماً براتون جالبه که بدونید توی ویلای شما در شمال هستیم و سروش عزیزم هم برای تهیه غذا بیرون رفته. اگر امری ندارید خدانگهدار...
گوشی رو قطع کردم و صدای جلز و ولز فخری خانم رو پشت تلفن نشنیدم. با اینکه جوابش رو داده بودم اما عصبی و سر در گم بودم. خوشحال نبودم و برعکس به قدری ازرده شده بودم که عصبی موبایل سروش رو به گوشه ای پرت کردم و تن رنجیده ام رو روی تخت انداختم و های های گریستم.
متوجه نشدم چقدرذ در اون حال باقی ماندم اما وقتی گرمی دست کسی رو روی موهام حس کردم سر بلند کردم و سروش عزیزم رو بالای سرم دیدم. اه سروش. سروشم به خاطر هر چه توهین بلد بودند نثارم کردند. وای سروش کجایی که ببینی مادرت برایت جشن نامزدی گرفته بودن اینکه اهمیتی به بودن من بدهد.
-چی شده پاییز؟
بغضم دوباره ترکید و در حالی که سرم رو روی زانوان سروش که لبه تخت نشسته بود میگذاشتم بنای گریستن گذاشتم. سروش که سر در گم شده بود سعی میکرد چیز نگوید تا من خودم رو تخلیه کنم.
-دوست نداری برگردیم؟
در میان گریه خنده ام گرفت. من برای چه ناراحت بودم و او چه فکری میکرد. مگر بچه بودم که به خاطر برنگشتن گریه سر دهم؟ او نمیفهمید. نه از کجا باید می فهمید که دل من از کجا پر شده. از کجا باید میفهمید که بدترین القاب در یک لحظه نثارم شد در حالی که پاک و مطهر هستم و به تنها چیزی که رد ازدواج با سروش فکر نکردم همان ثروتش بود. تنها چیزی که به ان فکر کردم خودش بود و عشقی که رد رگهای هر دوی ما جاری بود.
نوازش دستهایش روی موهایم ارامشی عجیب به من بخشید. زمزمه کردم:
-مامانت زنگ زد ...
برای لحظه ای نوازشش روی موهایم قطع شد و من که در همان حال بودم بینی ام رو بالا کشیدم.
ادامه دارد...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بیست و نهم
-باهاش صحبت کردی؟
سرم رو از روی زانوانش برداشتم و به صورتش نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. وقتی مکثم رو دید گفت:
-پاییز ناراحتت کرد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اونها فکر میکنن من برای تصاحب ثروت تو باهات ازدواج کردم. ازدواج که نه مادرت همچین با تشر بهم گفت که چطور جرئت میکنی خودت رو همسر سروش بدونی که برای لحظه ای فکر کردم در نظر او دختر خرابی هستم که با ورودم به زندگی پسرش او را بدنام میکنم.
-این حرفها چیه میزنی پاییز؟ اون عصبی بوده یه چیزی گفته تو چرا داری گریه میکنی و بی خودی خودت رو داغون میکنی.
سرم رو کلافه بلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش رنگ شرمندگی داشت. میدانستم شانه هایش مامنی برای دلتنگی هایم هست اما با این وجود با سرسختی گفتم:
-تو بهشون نگفتی که من تو رو برای خودت میخوام؟ نگفتی که همدیگه رو دوست داریم؟ نگفتی تو پا پیش گذاشتی نه من؟ نگفتی پری رو دوست نداشتی؟ نگفتی که فقط من رو میخواستی؟ نگفتی هیچ وقت خودم رو بهت تحمیل نکردم؟ نگفتی ....؟
گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عصبانیت پیش خودم فکر میکردم من که از اول خودم رو اماده رویارویی با مادر و پدرش کرده بودم پس چرا با کلامی میدان رو خالی کرده بودم و با زاری خودم رو زبون و حقیر نشون میدادم؟ از خودم و از اون همه ضعف بدم اومد. چرا داشتم بیخودی گریه میکردم؟ نه بیخودی نبود. مگه نشنیدی که مادرش چطور با تحکم میگفت که جشن نامزدی شان را برقرار کرده و به سروش تحمیل میکرد که باید بدون چون و چرا تا روز جمعه د رجشن حاضر شود. راستی اگر سروش به خاطر خانواده اش تن به این کار بدهد چه بلایی به سر من می اومد؟ حالا هم که من رو داشت و قانون هم از او همایت میکرد. اون میتونست عدال رو بین ما برقرار کنه. یعنی یک شب باید در اغوش پری باشه و شبی بعد کنار من؟ وای چطور میتونم تحمل کنم بوی تنش رو که همراه بوی تن پریست؟ مانند دیونه ها سر تکون دادم و زمانی که صدای سروش در گوشم پیچید حس کردم که چرا دارم واسه خودم رویابافی میکنم؟ سروش هنوز اینجاست و تنها متعلق به منه. چرا باید با پری ازدواج کنه؟ اون از پری متنفره.
-عزیز دل من . نفس سروش . تو همه چیز منی . برام مهم نیست که مامان و بابا در مورد تو چی فکر میکنن . نباید برای تو هم مهم باشه. من تو رو با یک دنیا عوض نمیکنم . این حرفهای احمقانه چیه داری میزنی؟ پاییز نگاه کن به دور و برت ما الان توی ماه عسل هستیم. یعنی چی؟ یعنی اینکه من هیچ ارزشی برای حرفهای صد تا یه غازه بقیه قائل نشدم و به دنبال دلم اومدم. جایی که در کنارش حس ارامش با من اشناست.
حرفهایش به قدری گرم و ارامش بخش بود که لبخند زدم اما با یاداوری مراسم نامزدی که برایش میخواستند بگیرند با بغض گفتم:
-مامانت میگفت برای تو و پری روز جمعه جشن نامزدی ترتیب داده اند.
چشمانش از شدت حیرت گرد شد و بعد از مدتی زد زیر خنده و بعد از لحظه ای که من در ان دق مرگ شدم گفت:
-خوب به سلامتی . ان شالله به پای هم پیر بشیم.
از جا جهیدم و با عصبانیت در حالی که دستم رو به نشانه تهدید به سمتش گرفته بودم گفتم:
-سروش با من شوخی نکن حوصله ندارم.
از جا بلند شد و رد همون حال که میخندید من رو در اغوش کشید و دور اتاق چرخوند. با اینکه عصبی بودم اما خنده ام گرفته بود. با سرمستی گفتم:
-بزارم زمین سروش . نکن دیگه. ااااااا. مگه با تو نیستم؟
اما او بی تفاوت به من من رو مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و روی دستانش گرفت.
-کمرت درد میگیره.
-همچین میگه انگار دو تن وزن داره.
شیطنتش به من هم سرایت کرد و باز هم بی خیال و بی توجه به حرفهای مادر سروش یعنی مادر شوهرم با او هم نوا شدم و به شیطنت پرداختم. به قدری از در جوار بودن با سروش لذت میبردم که فخری خانم و ارغوان برایم مهم نبودند. چه جالب بود . ارغوان... من هم شده بودم ارغوان با یاداوری اینکه مادر سروش از این موضوع چقدر رنج میبرد لبخندی بی رحمانه روی لبم نشست و همانجا تصمیم گرفتم هر طور شده جلوی خانواده سروش بایستم و اجازه ندهم که زندگی شیرینم رو با سروش بر هم بزنند. ان ها حق نداشتند خوشی را از من و سروش بگیرند.
با پیشنهاد سروش همانطور که قولش را داده بود به مشهد هم رفتیم و زمانی که من لحظات عرفانی رو در حرم امام رضا میگذراندم نرم نرم اشک می ریختم و از او میخواستم که خوشبختی ام را حفظ کند. به یاد بهار افتاده بودم که میگفت اگر چیزی میخواهی از خود خدا بخواه. با این علم دستم رو روی ضریح طلایی حضرت کشیدم و در حالی که ارادت خاصی به ایشان داشتم از خدا خواستم که سروش را برایم حفظ کند. زندگیم را حفظ کند و ترس روبرو شدن با خانواده سروش رو در درونم بکشد و به من این شهامت رو بدهد که بتوانم از زندگیم در مقابل همه مشکلات مراقبت کنم. برای سلامتی مادر و بهار و خوشبختی او و کامیار دعا کردم و در اخر باز هم از خدا و ان حضرت خواستم که سروش را برایم حفظ کند و کاری کند که تحریک های خانواده اش او را از من دور نسازد و ای کاش به جای همه این دعاها از خدا میخواستم که کاری کند که من حماقت نکنم و زندگیم رو از هم گسیسته نکنم و حیف که دیر به این موضوع پی بردم.زمانی که باعث شدم سروش با همه عشقی که به من داشت من رو ....
همراه سروش هدایای زیادی برای خانواده خریده بودم که بیشتر انها به سلیقه ونظر سروش بود. هر بار که او دست روی هدیه ای برای مادر میگذاشت بیشتر از قبل شرمنده میشدم و دلم میخواست که مادرش من رو قبول داشت تا من هم مانند سروش به مادرش عشق بورزم که افسوس این ارزویم هیچ گاه عملی نشد و من همیشه در حسرت شنیدن کلمه عروسم از زبان مادر شوهرم ماندم.
برگشتنمان از مسافرت همان و مهمانی هایی که اطرافیان به منزله پاگشا برای ما میگرفتند یک طرف به قدری روزها شیرین و لذت بخش بودند که هر لحظه از بودن در کنار سروش لذت میبردم و دلم نمیخواست لحظات از کنار هم بگذرند. قبل از رفتنمان به ماه عسل حامد و همسرش نگار از ما قول گرفته بودند که به منزل انان برای مهمونی برویم با اینکه تازه دو روز بود از سفر برگشته بودیم اما با لذت و با خوشحالی به پیشنهادشان پاسخ مثبت دادیم و اماده رفتن به مهمونی شدیم. سروش لباسی شیک و زیبا که خود برایم از مشهد خریداری کرده بود رو انتخاب کرد و ازم خواست تا ان را برای شب مهمانی بپوشم اما من شدیداً مخالفت کردم و در مقابل تعجبش گفتم :
-سروش مجلس زنونه نیست که این لباس خیلی بازه.
دستش رو بین موهای خوش حالتش کشید و گفت:
-پاییز جان این کجاش بازه؟
به یقه لباس اشاره کردم و گفتم :
-این سینه اش خیلی بازه .
سر تکان داد و در حالی که شونه هایش رو بالا میانداخت از اتاق خارج شد تا من به سلیقه خودم لباس پوشیده تری انتخاب کنم. او در خانواده ای ازاد بزرگ شده بود و با عقایدی متفاوت با عقاید من . نمیتوانستم و نمیخواستم خودم رو شبیه انها کنم. با یاد اوری مهمانی های که پری در انها لباس های فجیحی میپوشید سر تکان دادم تا تصویر چندش اور پری را از ذهنم دور کنم. با اینکه سروش روی این مسائل به هیچ وجه حساس نبود و میگفت که هر طور دوست دارم میتونم بگردم اما من دوست داشتم روی پوشش حساسیت داشته باشد و دست خودم نبود و دوست داشتم هر بار به علاوه گفتن قشنگه و بهت میاد و خشگل شدی چیزهایی مبنی بر سلیقه اش بگوید که ایا لباسم مناسب مجلسی که میخواهیم برویم هست یا نه. اما او هر بار اذعان میداشت که در خانواده اش یاد گرفته که کاری به پوشش خانم ها نداشته باشد چون انها خود سلیقه بهتری در این رابطه دارند و من هیمشه از این کارش بیزار بودم. چطور میتوانستم این رو از او قبول کنم و احمقانه حس میکردم که در نظرش ارزشی ندارم که هیچ نظری در این رابطه ندارد اما بعد ها فهمیدم که به علت حماقتم این افکار را داشتم. تمام عمرم پر از حماقت بود . همه چیزش. علاقه ام به سروش، ازدواجم با او و بدتر از ان جدا شدنم ....
در مهمانی همه دوستان نزدیک سروش و همه انهایی که در جشن ازدواج ما شرکت داشتند حضور داشتند و چند خانواده جدید هم حضور داشتند و با دیدن بنفشه در ان میان از خوشحالی جیغی خفه کشیدم و او را در اغوش گرفتم. باورم نمیشد که او را میبینم. او با خوشحالی زیارتم رو قبول باشه گفت و شروع کرد به شیطنت کردن و هر بار با خنده میگفت ماه عسل خوش گذشت و یا اب و هوا بهت ساخته و زیر پوسست اب رفته و خشگل تر شدی و یا چشمای سروش چه برقی میزنه . ان قدر شیطنت کرد که با خنده جلوی دهانش را گرفتم تا او را ساکت کنم و بیشتر از این اجازه شیطنت به او ندادم و زمانی که ساکت شدم تازه از او پرسیدم که با چه کسی به مهمانی امده و او با چنان عشوه ای گفت با احمد که من اگر او را نمیشناختم فکر میکردم همسرش را میگوید. با این حرفش خندیدم و با شیطنت گفتم:
-پس حسابی تو تورت گیر کرده.
او خندید و گفت:
-اوه... شاه ماهی گرفتم .
میدانستم که احمد جریان مسافرتش به شمال و نجات دادن ان پس را برای بنفشه تعریف کرده و حالا ما بودیم که سر به سر هم میگذاشتیم و میخندیدم، با همان شوخی هایی که روز عقدم در نظرم لوس و بی معنی امد. حالا من هم به همان شوخی ها میخندیدم.
احمد و سروش به ما نزدیک شدند و در حالی که در دست هر کدام لیوانی شربت بود.با لبخند رو به احمد کردم و گفتم:
-ببینم احمد اقا این دوست عزیز من که اذیتت نمیکنه؟
چشمان بنفشه از حدقه بیرون زد. نیشگون اهسته ای بازویم گرفت و من رو به خنده انداخت.احمد در حالی که میخندید گفت:
-نه پاییز جان این دوستت خانم.
و بعد چشمکی به بنفشه زد و دستش را به نشانه احترام رو سینه اش گذاشت و نیمچه تعظیمی به بنفشه کرد و رو به او گفت:
-خیلی مخلصیم به خدا. باور ندارید اشاره کنید سر ببریم خدمتتون بیاریم.
همه خندیدم که سروش با شیطنت گفت:
-ای زن ذلیل...
احمد با قیافه ای مظلوم گردن کج کرد و گفت:
-گردن من نزد بنفشه خانم از مو هم باریک تره.
و بعد با دستش به بازوی سروش زد و با تحکم گفت:
-جلوی خانم ها تعظیم کن بی نزاکت...
من و بنفشه از شدت خنده دل درد گرفته بودیم. احمد به قدری شیرین سخن بود که با صحبت هایش من و بنفشه ریسه میرفتیم. سروش گفت:
-بله احمد خان دو سال دیگه میبینمت. یادت باشه همین جا روبروی پاییز و بنفشه ...
احمد زیر زیرکی خندید و گفت:
-مگه نمیدونی جریان چیه؟
با گیجی نگاهش کردیم و بعد او رو به من گفت:
-جریان بزنم چه چه بلبل بگذره خرم از پل هست دیگه...
دلم رو گرفتم و شروع به خندیدن کردم. بنفشه به سمت احمد یورش برد و با خنده گفت:
-بی رحم سنگدل
به قدری از مناظره انها خنده ام گرفته بود که بی توجه به موقعیتمان با صدای بلند میخندیدم. صدای خنده ما توجه سایرین رو جذب کرده بود و کم کم دیگران به جمع ما اضافه شدند و با بذله گویی دوباره شروع به مزاح کردند درست همانند جشن عروسی ما. مجید هم به جمع انها اضافه شد و نگار به سمت من و بنفشه امد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
-بچه ها بیایید بریم اون سمت. باز اینا دور هم جمع شدند الان ما رو یادشون یمره.
به بنفشه نگاه کردم و همراه نگار و بنفشه به قسمتی که خانم ها در انجا اتراق کرده بودند رفتیم. زمانی که در جمع دوستان نگار نشستیم بی اختیار متوجه نگاه های پر تمسخر و کینه توزانه دختری که ریز نقش بود شدم. بار اول حس کردم که اشتباه میکنم اما نگاه های او به حدی تیز و برنده بود که ذهنم رو سخت درگیر خود کرد. بنفشه به توجه به دیگران به لباسم اشاره کرد و گفت:
-چه لباست قشنگه. تازه خریدی؟
لبخند زدم و نگاهم رو به لباس تنم دوختم. لباسم به رنگ سبز تیره ای بود که استین های بلندی داشت و در قسمت استین ها و قسمتی از پایین سینه ام گشاد شده بود و در قسمت مچ دستم تنگ به دستم چسبیده بود و د قسمت سینه ام تنگ طراحی شده بود. یقه گردی داشت و گشادی اش برجستگی های بدنم رو نمایان نمیکرد و از این موضوع خوشحال بودم.
-اره .قابل نداره.
-ممنون برازنده توست.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-از این حرفها بلد نبودی کی یاد گرفتی؟
خندید و من از دانشگاه و درسها پرسیدم و او گفت که در این مدتی که من سر کلاس حاضر نشدم او برایم جزوه تهیه کرده و همه انها را برایم نگه داشته است و من رو یک دنیا ممنون خودش کرد. باید از شنبه به دانشگده میرفتم اینبار با فرقی که در روزهای پیش داشتم به دانشگده میرفتم. این بار با عشق به سروش و با نامی متاهل به دانشکده میرفتم. دستم رو ریو حلقه ام گذاشتم و با لذت لبخند زدم و در همان لحظه دوباره متوجه نگاه پر تمسخر همان دختر شدم. او که لبخندی کج به لب داشت و یک پایش را قایم روی پای دیگرش انداخته بود و با کسی صحبت نمیکرد و تنها به من چشم دوخته بود. سعی کردم با نگاهم او را متوجه رفتارش بکنم اما او وقیح تر از این حرفها بود. نمیدانستم چه خصومتی با من دارد که اینطور نگاهم میکند. من تا به حال با او برخوردی نداشتم و با شنیدن صدای بنفشه دوباره سعی کردم او را فراموش کنم و در نظرم او بیماری بیش نیامد.
-نظرت راجه به احمد چیه؟
-اون روز هم بهت گفتم. سروش از اون خیلی تعریف میکرد و میگفت که انتخاب بیهوده ای نمیکنه.
-راستش چند شب پیش به خواستگاری ام امدند.همراه خانواده اش. با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم:
-راست میگی؟
سرش رو تکان داد و گفت:
-از نظر خانواده ام مقبول و مورد پسند بود. خانواده متین و مودبی داشت .مادرش به قدری بامحبت بود که در همان بدو ورود مهرش به دلم نشستن.
حسرتی به دلم چنگ زد. ای کاش من هم مادر شوهری با محبت داشتم در حالی که مادر شوهر من چشم دیدنم را نداشت.
-همون شب صحبت های فرعی و اصلی انجام شد و به پیشنهاد من ازدواجمون به اتمام این سال موکول شد. یعنی بعد از گرفتن فوق دیپلمم با خیال راحت ازدواج میکنم و بعد به درسم ادامه میدهم.
-احمد با ادامه تحصیلت مشکلی نداره؟
-نه چرا باید مشکلی داشته باشه؟
با حسابی سرانگشتی ازدواج بنفشه و احمد رو به تابستان سال بعد انداختم. تنها چند ترم یک ترم به انتهای درسش مانده بود. در دلم ارزوی سعادت و خوشبختی را برای بنفشه و احمد کردم. انها از هر جهتی لایق همدیگه بودند. دوست نداشتم از بنفشه در رابطه با کیاونوش بپرسم مسلماً او با این قضیه کنار امده بود چون رفتارش نشان نیمداد که از احمد بدش بیایید برعکس به او علاقه مند هم بود و احمد هم که از ابراز علاقه حتی در حضور دیگران ابایی نداشت و با رفتارش علاقه اش رو به بنفشه نشان میداد. من هم باید همانند بنفشه درسم را ادامه میدادم و تصمیم نداشتم تنها فوق دیپلم اکتفا کنم.هنوز ذهنم درگیر حرفهای او بود که نیشگونی از دستم گرفت.
-چته؟
-ببینم این دختر چرا اینجوری نگات میکنه؟
سریع مسیر نگاهش رو دنبال کردم. او هنوز هم با همان نگاه کینه توزانه به من خیره شده بود. این بار عصبی شدم. چه دلیلی داشت که او اینطور با تمسخر به من نگاه کند؟ برای اینکه عصبانیتم کار دستم ندهد نفس عمیقی کشیدم و چشمانم رو بستم که در همون حال صدای بنفشه رو شنیدم که رو به نگار گفت:
-نگار جان نمیخوای این دوستتون را به ما معرفی کنی؟
چشمانم رو باز کردم و در دلم قربان صدقه بنفشه رفتم. حقا که دختر ماهی بود. نگار با لبخند گفت:
-ای وای ایشون رو از قلم انداختم.
و بعد با دستش ان دختر را نشان داد و گفت:
-ایشون یگانه جون هستند از دوستان فرهاد خان.
فرهاد یکی از دوستنان صمیمی سروش بود. نگاه پر تمسخر دختر به لبخند باز شد و من و بنفشه هر دو با هم گفتیم:
-خوشبختم
البته از سر اجبار ان کلمه را گفتم چون به شدت از او بیزار شدم با ان نگاه مزحکش.نگار به ما نگاه کرد و گفت:
-ایشون هم بنفشه جون هستند نامزد احمد خان.
حس کردم در دل بنفشه قند اب کردند. خنده ام گرفت. نگار رو به من کرد و گفت:
-ایشون هم پاییز خشگل ما که مهمانی به افتخار حضور ایشون گرفته شده همسر سروش هستند.
نگاه پر تمسخر دختر با تکان دادن سرش همراه شد و در همون حال گفت:
-بله معرف حضور هستند. اوای ایشون رو زیاد شنیدم.
با تعجب نگاهش کردم. بنفشه هم همینطور. میخواستم بپرسم که از چه کسی در رابطه با من شنیده که او خودش جمله اش را اینطور کامل کرد.
-بعضی ادمها چه زود موقعیت و هویت اصلیشون رو فراموش میکنند.
احساس کردم چیزی مثل غار در زیر پایم باز شد و من رو در خود بلعید. او از کجا در مورد گذشته من میدانست؟ پس حالا دلیل نگاه های پر از تمسخرش رو فهمیدم. اما چطور؟
-اما باید بدونیم که پوشیدن لباسهای فاخر و استفاده کردن از زیورالات هویت اونها رو گم نمیکنه.
اب دهانم رو به سختی فرو دادم و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم.
-نباید هم متوجه بشید خانم.. اوه معذرت میخوام پاییز خانم. چه سام بامسمایی هم دارید . البته در حسن سلیقه سروش خان شکی نیست. ایشون همسر زیبایی انتخاب کردند اما یا کاش در انتخابشان بیشتر دقت میکردند. برای من جای تعجب داره که ایشون با شناخت زیادی که از شما و خانواده تون دارن چطور باز هم خواستار شما شدند. باز هم جای بیشتر تعجب داره که چطور روشن میشه شما رو با خودشون به مهمونی ببرند.
ادامه دارد ...
__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها