بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفنموکل خودت برسی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم وبه او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنمبیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با اینحرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.

فردای ان روز آقای شریفی ازبیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
آقای شریفیوقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگیخودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستشداری؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.

آقای شریفی به من و فرهاد تبریکگفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بودنامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال منامدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم واو سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.

گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدرخوش سلیقه هستی.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخابنمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
فرهادجواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسیبپوشم.از الان دل شوره دارم.
فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقدتو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟

به شوخی اخمی کرده وگفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
شیما گفت:من فکرنکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصلهاست.
گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
فرهاد گفت:بهتره برویمناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
صبح روز عقدکنان ،من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسیدیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.

خانم ارایشگر بانگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
ازاتاق ارایش مخصوصعروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهادتورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
لبخندی زدم و بهلیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال استگفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زدهاست.
ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
وقتیداشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلویدر صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع ترکار ارایش تمام شود.

از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبینارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
بالاخرهکار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهادمرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تامن از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودمدر پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امانباشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)

فرهاد بطرفم امد ودستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی مارا به عرش خودش ببرد.
شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیکهستند.
همه به خنده افتادیم.
وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش رانزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
به شوخیگفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
فرهاد دستم را آرام فشرد وگفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
در همان لحظه چشمم به رامینافتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت باعصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)

با صدای لرزانیگفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جانتو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
سرم را پایین انداختم که رامین رانبینم.
فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بودافتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
با دلهرا از سر جایم بلندشدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارمنشسته است.

از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم راگرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکرکنی سر جایت بنشین.
وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده وگفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفتهای.
به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانهامیرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
یکلحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتینگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جوابندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسیمانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهادوقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کردهای؟
به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به منزد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و باصدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
همه هوراکشیدند.

فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
آرام گفتم:رامینداماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
فرهاد لبخندی زد و گفت"اینبا جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیشتو.لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها بهخوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.

فرهاد گفت:می خواهم کسیرا بهت نشان بدهم.
گفتم:مثلا چه کسی را؟
دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ،بلند شو که به حیاط برویم.
وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ ومادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
مادربزرگ مرا در اغوشکشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرمفرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن همباشیم.

کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده وگفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
فرهاد کنارم نشستو گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجااوردم.
مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ همفرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما رانگاه میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چهبگوییم؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند کهخیلی به من لطف دارند.

مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگچه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
انها بهخنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریدهاست.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکرکردم.
رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینهریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفهدیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداختهبود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارجشد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایشرا گرفته بود.

اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و باصدای گرفته ای از او تشکر کردم.
نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه میگذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همهمهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقایشریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرماندهبود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.

به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را ازتنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقمامد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تواینجا باشی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرونبروم؟
گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
فرهاد لبخندی زد وبطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالاتو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو دراتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفمامد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
فرهادگفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.

گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
بعد دستش راگرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرونو بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
صدای خنده دایی محمود را شنیدمکه گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرونکرد؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعدکمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایشرا بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یادبگیره.
یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیردبود.
وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود وبا او صحبت میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
فرهادخندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.

به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تواز این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقمبرگشتم و در را محکم بستم.
فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت درامد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظورینداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تورا ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که ازاول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
صدای پروینخانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحتشدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.

دوباره صدای فرهاد راشنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه ازاین حرف ها نمیزنم.
در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هوراکشیدند و دست زدند.
لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم وگفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
همه به خنده افتادند.دایی باخنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصافاز اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد بهمادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.

همه بهخنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمعکردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدرشوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
به اشپزخانه رفتم و یک سینی چایاوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بیانصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمعکند.
مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودمتنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
اول از همه سینی چای راجلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشودگفتم:بفرمایید چای.
رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینیبرداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشتگفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.

لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولیکسی قدرش را نمیدانست.
فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت رامیدانم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چایرا برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چایتوی سینی ریخت.
فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
نگاهی درچشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
لبخندی شیرین روی لبداشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرمکمی مرا معذب کرده بود.
پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگهشما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانهمیبرد.

فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیستکه...
حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شبمادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجاچکاره هستم؟
همه به خنده افتادند.
یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهادبه خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانهبیایم.
وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.

از اینحرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
ساعت ده و نیم صبحبود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانهرفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تاخانه را مرتب کنند.
مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سهبار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کاررا نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تواست.
در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنههستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.
آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگزد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
بلند شدم و گوشی رابرداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب بهچشمهای قشنگت میاد.

گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز همخوابم می اید.
فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیداربودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
گفتم:فرهاد جان اینطور صحبتنکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
فرهاد به خندهافتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.

باخستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکردهام.
فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشهمن بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
فرهاد خنده ای کرد وگفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میرویتابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منواز خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که توقلب سنگی داری.
گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محالاست که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما رامیبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به مننمیرسی؟
گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است ومیترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایمتا با هم بیرون برویم؟
گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه میایم.
مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدمگفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همهمانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیداربودم.

گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چهبشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تاوقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشبتو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یکمغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.

فرهاد جلوی یک مغازه کیففروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسهام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد وگفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرارکرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهیخریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت اونگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.

فرهاد اخمی کرد وگفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را ازدست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلیخوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقههستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیادقشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من ازتو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟

لبخندی زده و گفتم:عزیزم توناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نهبابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشمنمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.

من سریعاز کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت وگفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.

فرهاد لبخندی زد وگفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلیگران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پولدادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.

لبخندی به او زده و گفتم:هنوزکه به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدارگذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداختکرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانماین کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کردو گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دوسوار ماشین شدیم.

******************************************
روز اول مهرماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را میخواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبیمنبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسوندوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقایمحمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسماینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرماین خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانهرا می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.

لبخندی زدم و با لحن کنایهامیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهادبا عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
درحالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شایدمی خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد کهمی خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو بهپدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگدر حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همهزدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامانافتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب اویک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه میخواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشمنمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادتدارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنههنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودیمیکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنارنگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسهات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه امببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسهبیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشنو بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریحهم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تافرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندیدیگه!)

سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد ازاحوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروزشما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تندو خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان بهمن تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدمگفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چونهیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمیپروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردیبود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده اماز خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستمچطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنیمانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیمرا به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجهکردن نداری.

لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دستبیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلویخانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بودکه فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرتخواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیهنبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامهداد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.

جواب دادم:با اقا سامانامدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با اوامدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چراعصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:میخواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواستهقبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش راگرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعیداست.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریکبگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تورا با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهیکرد.
******************************************
روزها می گذشت و فصل زمستانشروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد بهکمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواستکجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیمو اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
علاقه ما روز بهروز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور وتا اونور می رفتیم.

همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیتمبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتیخانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلاحرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
وقتیدایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهادبه اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار مامی نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش میاید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هممدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هردو به خنده می افتادیم.
وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدیدکه چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهیبخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی(عجب چیزی گفتی مادرجان!!کهنه بشوره!!)شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هرچه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نهمادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نبایدان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه همشرکت کنم.

فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشمنمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبالکند.(آها!!امری باشه؟)
گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزیبدهم؟
مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بویقرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چایآورد.
رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و بهمادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است وریاست انجا را بر عهده دارد.
مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحتبود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامینعصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا بارامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرمگفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتمااولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقدکردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی کهعید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایمخیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
سامان چونپسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به اوتوجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجهکنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازیها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
من نسبت به اینشایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید وبالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر روداد.
نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستمچرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهادگفتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی بهانسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دستمیدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
لبخندی زده و گفتم:شاید این حسنشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگهباید مهمان مادرم باشد.
فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشمبه هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
با صدای نیمه فریادگفتم:وای سه چهار تا.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ،دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما همباید دختر باشد.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفااینو از من نخواه.
فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور مابگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامهداد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندیزد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامدهام که درباره بچه صحبت میکنی.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگرهستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمانباشیم.
در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با همبه خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحالمیشود.
فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهنداستراحت کنند؟
مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب بهدیدنشانمیرویم.بهتره شما هم بیایید.
فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
من هم اماده شدم وبه خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین راندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم کهسوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرابه مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودمهم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلاخوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
ان شب به دیدن رامینرفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد وبه پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به اینروز افتاده ای؟
رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ،هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
فرهاد با تعجب گفت:دراین وقت سال در پارک چه میکردی؟
رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بودهوس کردم کمی قدم بزنم.
مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین رانصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روزبیفته.
فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما رانصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره ازدست انها ارامش نداریم.
چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد خندید و گفت:ولی هرچی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
رامینلبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانیدو زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیانرا به جان بخرید.
نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحتبودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطورمیتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم کهطعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه یبزرگی برای او بوده است.
رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شماچطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلیندارم.
فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشانبکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم وبه خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدراین دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تااینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
وقتی رامین برای برداشتنداروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقششدم.
از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چیشده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامینببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت میخواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم کهشما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزشنیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکرکنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانندبرادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شماثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
رامین با ناراحتیبطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسونخواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرامقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروعمیکنم.
لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را ازرامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانیو ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی بهخانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخوربود.
رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت راخوردی؟
رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
مادرمگفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری راانتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا بهاین فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمتبیاندازم.
اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
رامیندر حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونمتوی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
مینا خانم باخوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغدارم.
رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاریمیفرستم.
همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا!)و مینا خانم شیرینی به ما تعارفکرد.
وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمامماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارماو به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به اوگفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز رابرای فرهاد تعریف کردم.
فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلیخوشحالم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروینخانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
اولین سالیبود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهادمتوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کنچون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعدقرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
شیما درخانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
نمی دانستم آنها در آنلحظه چه می کنند.
پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمامزیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتادهبود.
سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالیبوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایشگرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلیاز این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
برایمادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادمو او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بندطلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیهدادم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کارآنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشتنیامد می تونی عوضش کنی.
فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفتهام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیمفرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیباییبود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
در همان لحظه پروینخانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشوارهبه دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه دادو بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعتفرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هردو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروینخانم رفته بودند.
لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانهما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
رامین خیلی پکرو ناراحت بود.
رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش درهمین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روزبعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
فرهاد گفت : ببینم حالا این دخترمورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسیرا برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبرکن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
به رامین تبریک گفتم . رامینلبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
گفتم : همین کهتصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و بهاتاقم رفتم.
بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه میزدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشمبه راه ما هستند.
با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم میخواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
فرهادبه شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی میکنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاقبیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگرفتیم.
آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفتهبودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردمکه امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان وافسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
فرهاددر حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور میتوانیم شما را فراموش کنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برایپدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایتغیره منتظره باشد.
پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمتکشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگرا جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمردکادو می خواستیم چی کار.
من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلیقشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلیبا سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ ومادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانهبا جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بودو هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای بهجمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمیبه طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتشرا باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیباگلدوزی شده بود.
مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برایفرهاد جان گلدوزی کرده ام .
فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد بهمن و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
گفتم : مادر بزرگ یک کدبانویتمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسرخودتون بیشتر می رسید.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشوبرای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمامبا آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بودکه یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویمزد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگرفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
پدربزرگ گفت : این دمپایی را من بامادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم رادرست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
رو کردم بهفرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
فرهاد لبخندی زد وگفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
پدربزرگ خیلی فرهاد را دوستداشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نوچشم من است.
فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگشطرنج بازی می کرد.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم.

فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلیخوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی بروبیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلیسرحال هستم. فقط از اینکه باید سه چهار ساعت بدون من در خانه باشد کمی دلگیر است. دایی محمود از من خواسته بود که همراه لیلا ، به آرایشگاه بروم و من هم قبول کردم. وقتی گفتم اگه ناراحت می شوی نمی روم او لبخندی دلنشین زد و گفت : نه عزیزم شوخیکردم. خوب نیست دایی محمود ناراحت می شود. تو باید بروی.

همراه لیلا و شیما بهآرایشگاه رفتم. در آرایشگاه بی خود دلم شور می زد کمی بی تاب بودم. کت و دامنی کهفرهاد برایم خریده بود پوشیدم و آرایشگر موهایم را طرز زیبایی درست کرد و یک گل رزصورتی رنگ روی موهایم تزئین کرد.
بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانهعروس رفتیم.

بوی اسفند فضای حیاط را پر کرده بود . صدای موزیک و شادی همه جاپیچیده بود و خیلی شلوغ بود. در شلوغی دنبال فرهاد گشتم ، وقتی او را پیدا نکردم بهطرف مادرم رفتم و سراغ فرهاد را از او گرفتم.
پروین خانم گفت : عزیزم وقتی توکنار فرهاد نیستی او دیگه از خود بی خود است و دیگه مال خودش نیست.
مادر گفت : اتفاقا فرهاد جان را دیدم که به خانه ما می رفت. خیلی هم رنگ پریده بود و ناراحت بهنظر می رسید. فکر کنم دلش برای تو تنگ شده است.
لبخندی به مادر زدم و به خانهخودمان رفتم. یک یک اتاقها را گشتم ولی فرهاد را ندیدم. به اتاق خودم رفتم . فرهادرا دیدم که روی تخت دراز کشیده است. به طرفش رفتم و کنارش نشستم . فرهاد متوجه امشد. چشمهایش را باز کرد و آرام کنارم نشست.

گفتم : عزیزم چرا اینجا دراز کشیدهای؟
لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدم . کمی حالم بد بود. آمدم اینجا تا دراتاقت کمی استراحت کنم.
نگاه دقیقی به فرهاد انداختم . رنگ صورتش پریده بود وخیلی ناراحت به نظر می رسید . با ناراحتی گفتم : اگه ناراحتی بلند شو برویم دکتر.

فرهاد لبخندی به اجبار زد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوبه فقط کمی پهلویمدرد می کنه و بعد نگاهی شیطنت آمیز که همراه با درد بود به من انداخت و گفت : چقدرخوشگل شدی . یک لحظه فکر کردم مرده ام و فرشته ای زیبا کنارم نشسته است.
درحالی که نگرانش بودم گفتم : تورو خدا درباره مرگ صحبت نکن. تازه اینکه من هیچوقتاجازه نمی دهم هیچ فرشته ای کنارت بنشیند. مگه من مرده ام که فرشته کنارت بنشیند. خودم همیشه کنارن هستم و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سر فرهاد پرت کرده و گفتم : اگه حالت خوبه پاشو برویم الان خطبه عقد را می خوانند.

به خاطر اینکه مراناراحت نکند بلند شد. خودش را جلوی آینه مرتب کرد و لبخندی به من زد و گفت : به نظرمن هیچ کجا این اتاق کوچک نمی شه . بهتره همینجا کمی با هم استراحت کنیم.
بهشوخی چشم غره ای بهش رفتم . به طرفم آمد وبعد از لحظه ای کوتاه لبخندی زد و دستش راطوری گرفت که من دستم را داخل دستش حلقه بزنم. و بعد با هم به خانه آقای شریفیرفتیم.

وقتی داشتم قند بالای سر عروس می سابیدم تمام حواسم پیش فرهاد بود. رنگصورتش پریده بود و یک دستش را به پهلو گرفته بود و آرام طوری که کسی متوجه نشودپهلویش را با دست می فشرد . انگار خیلی درد داشت.
بعد از اینکه مراسم خطبه عقدتمام شد من به طرف فرهاد رفتم . با ناراحتی گفتم : فرهاد اگه درد داریم برویمبیمارستان.

لبخندی زد و گفت : نه . بعد از مراسم عقد کنان می روم. الان خوبنیست. می ترسم دایی و مادرت از من دلخور شوند که چرا بین مراسم عقد کنان آنها راترک کرده ام.
بعد از لحظه ای داشتم با دایی محمود صحبت می کردم که یکدفعه دیدمفرهاد به سرعت به طرف دستشویی رفت. دلم فرو ریخت و به طرف دستشویی دویدم.

فرهادداشت استفراغ می کرد . با ناراحتی در حالی که دستم را روی پهلویش گذاشته بودم گفتم : فرهاد اگه حالت خوب نیست برویم بیمارستان.
فرهاد صورتش را آبی زد و به طرفمبرگشت.
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. لبخندی به من زد و گفت : فکر کنم کلیه هامسرما خورده است. از حمام آمدم جلوی سرما ایستادم . پهلویم سردی کرده است.
گفتم : بهتره به خانه ما برویم تا کمی استراحت کنی.
فرهاد لبخند شیطنت آمیزی زد وگفت : منکه از اول گفتم بهتره هر دو استراحت کنیم ولی تو قبول نکردی.

لبخندینگران به او زدم و همراه فرهاد به خانه خودمان رفتیم.
فرهاد روی تخت دراز کشید . کنارش نشستم و گفتم : الان حالت چطوره؟
فرهاد در حالی که هنوز دستش رویپهلویش بود آرام پهلویش را چنگ می زد و گفت : بد نیستم. تو هم اینقدر نگران من نباش . ببخشید که عروسی دایی محمودت را برایت خراب کردم. می دانم خیلی نگران من هستی. وبعد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و گفت : بهتره تو هم کمی استراحت کنی. تا درد منآرام شود.

سرم را روی سینه اش گذاشتم. سرم را نوازش کرد و گفت : حالا دردم آرامتر شد. تو باعث آرامش من هستی. دستهایش را گرفتم . مانند یک تکه یخ بود. دستهایی کهوقتی مرادر آغوش می کشید مانند گلوله ای از آتش بود حالا مانند یک تکه یخ سرد بود.
گفتم : فرهاد چرا اینقدر سرد هستی. فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه کمی نزدیکترمشوی گرم می شوم.
با ناراحتی بلند شده و گفتم : فرهاد تو مریض هستی پاشو برویمدکتر اینقدر نسبت به مریضی خودت بی خیال نباش.
فرهاد دستش را به طرفم دراز کردو گفت : عزیزم دوست ندارم این موقعیت عالی را از ست بدهم . حالا بیا کنارم بنشین. ولی یکدفعه خودش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و حالش به هم خورد.

با ناراحتیگفتم : فرهاد خواهش می کنم برویم بیمارستان.
فرهاد بی حال روی تخت دراز کشید وگفت : خیلی درد دارم . نمی توانم پشت فرمان بشینم.
به سرعت از خنه خارج شدم وبه خانه آقای شریفی رفتم . هر چه دنبال مسعود گشتم او را پیدا نکردم. رامین وقتیاضطرابمرا دید گفتم : افسون خانم چی شده چرا اینقدر ناراحت هستی؟
گفتم : مسعودکجاست؟
رامین گفت: مسعود رفته تا عاقد را به مقصد برساند . مگه کاری داشتی؟
به طرف رامین رفتم و گفتم : آقا رامین فرهاد خیلی حالش بده. تورو خدا بیا او راراضی کن تا بیمارستان برود.

رامین به سرعت از پلکان پایین رفت . وقتی به دراتاق من رسید دید فرهاد بی رمق روی تخت دراز کشیده است . رامین ماشین را روشن کرد وبا هم زیر بغل او را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم.
فرهاد از درد به خودش میپیچید و دستهایش یک تکه یخ شده بود.
من گریه می کردم و سرم را روی سینه فرهادگذاشته بودم.
فرهاد وقتی دید گریه می کنم به دردش مسلط شد و گفت : عزیزم چراگریه می کنی . چیزی نیست فکر کنم کلیه هایم سرما خورده است .
گفتم : فرهاد ایکاش زودتر به بیمارستان می آمدیم . تو چقدر لجباز هستی.
رامین گفت : افسون خانماینقدر گریه نکن . انشاءالله حالش خوب می شه. تو چرا اینقدر بی تابی می کنی. با اینکارت بیشتر آقا فرهاد را ناراحت می کنی.

فرهاد بوسه ای به سرم زد و گفت : آقارامین تورو خدا مواظب این زن من باش که یک بار خودشو دیوانه نکنه. اگه من به اتاقعمل رفتم دستهای او را زنجیر کن تا از عشق من دیوانه نشود. و بعد به خنده افتاد. ولی درد او یک لحظه ساکت نمی شد.
فرهاد را به اورژانس بردیم.
دکتر بعد ازمعاینه گفت که آپاندیس است و باید هر چه زودتر او را به اتاق عمل ببرند.
دستفرهاد را محکم گرفتم.
فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالمخوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او رادر دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای کههیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی میداد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرامنداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد ودر اتاق عمل برویم بسته شد.

تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفتهبود.
رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادرعروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
رامین نگاهی نگران بهاتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیتاو را تنها بگذارم.
پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم وبرای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودمقلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
دوست داشتم هر چه زودترفرهاد را ببینم.

رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عملطولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینفکر را در سرم آورده ام.
با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او میمیرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودمبرگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
به طرفش دویدم باالتماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
پرستار دستم را گرفت وگفت: عزیزم فقط دعا کن.
از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتادهبودم و همچنان گریه می کردم.
رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.

اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
بالاخرهدکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردمو با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامینکرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرونآورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.
دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشیرنگ را ببینم.

فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجاشوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنارفرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهایسردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیسکرده بود.
رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد رانگاه می کند.
به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟

رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گهاگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
با ناباوریگفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
با ناراحتیگفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگهکمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریهافتاد.
با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دستبدهم.
پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرونبیایم ولی قبول نکردم.
دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. اینقلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایمسنگین شده بود.

دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام رابشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیمابا اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقتتلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستمباور کنم.

پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یوشوند.
دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهادبود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزمبرنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی کهضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاددوختم.
لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.

در همان لحظه پرستاربطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه بهاو شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفتهبود.
******************************************
در همان لحظه مادرم بغضشترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزمنمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتتکردیم.

مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچههازندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشیدکه جلوی تو این حرف ها را میزنم.
پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف رانزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی بهمن انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟

گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تابقیه ماجرا را بشنوم.
مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پیمیکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از منجدا کنند.
رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغهای مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدایبلند گریه میکرد.
وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنندامپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چیشد.
وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر بهسرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه بهخانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانهخودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانهببرد.
تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.

نمیدانم لباسهایم را چهکسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم وبا غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسیکه زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.

دوبارهبی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
صبح بود.پروین خانمخیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت درکنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیتبود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تامراسم را انجام دهند.
صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدامیزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.

مسعود و رامین را دیدم کهگوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
بطرفمسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ،رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
با گریهگفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو رانمیبخشم.
رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله هابرد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره بهگریه افتاد.
با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را بازکردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بودو تکان نمی خورد.

کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلیزیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلیطولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.بهچشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خودکند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعثشده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
دستی بهگردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد منبدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهادتو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعثارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمانبلند شو.با من شوخی نکن.من اصلااز این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوشافتادم.

وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارامگریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهیاز ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
با بغض گفتم:داییهمش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
شیما همچنانگریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشتسر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیرخاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه رانبینم.

وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد راکه از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفنکنند.
چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودنکه!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیتبود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر راداده بود.

همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
رامین گلهایمریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند مننمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم بااینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
چند مرد فرزاد را گرفتهبودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزشبریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی بههوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
مادرم و شیما کنار من بودند.

دوبارهشروع کردم به بی تابی کردن و فریاد زدن.دکتر وقتی دید ارام نمیشوم آمپول آرام بخشبه من تزریق کرد.درست بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اصلا رمق صحبت کردن رانداشتم.وقتی که فریاد میزدم دکتر به من امپول تزریق میکرد.(دکتره فقط این کارو بلدبوده؟!)
به اصرار خودم از بیمارستان مرخص شدم.دایی محمود و رامین و مسعود بهدنبالم امده بودند و مرا به خانه خودمان بردند.
با دیدن من مینا خانم و مادر ،لیلا ، شیما و پروین خانم همه دورم جمع شدند.ولی من بدون توجه به انها مانند یکمرده متحرک به اتاق خودم رفتم و در را از پشت کلید کردم.
چشمم به البوم عکسهایمافتاد.عکس های جشن عقدکنان من و فرهاد عزیزم بود.در یکی از عکسها من داشتم با انگشتعسل در دهان فرهاد میگذاشتم و فرهاد وقتی دستم را گاز گرفت و من صدای فریادم بلندشد ، عکاس عکس گرفته بود.

البوم عکسها را به سینه فشردم.خاطره های شیرین با اوبودن ارامم نمیگذاشت.احساس میکردم دیگه جای من توی این دنیا نیست.عشقم را ،عزیزترین کَسم را از دست داده بودم.
بی اختیار از سرجایم بلند شدم و قرص هایارام بخشی که دکتر به من داده بود را برداشتم و در لیوان اب حل کردم و ارام ارام انزهر تلخ را خوردم.روی تخت دراز کشیدم.چشمهایم را بستم و به انتظار دیدن فرهادنشستم.حالم خیلی بد شده بود.صدای ضعیف مادرم را میشنیدم.چشمهایم ارام بستهشد.
وقتی دوباره به خودم امدم دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.از این که زندهبودم عصبانی شده و فریاد شدم آخه چرا می خواهید مرا زجر بدهید؟از جونم چی میخواهید؟
رامین سریع به اتاقم امد و گفت:افسون خدا را شکر تو به هوش امدی ، خواهشمیکنم ارام باش تو از یک قدمی مرگ دوباره بطرف من برگشتی.افسون ارام باش.

بافریاد گفتم:چرا مرا نجات میدهید؟چرا می خواهید زجرم بدهید؟بگذارید بمیرم.من بدونفرهاد نمیتونم زنده بمونم.من دیگه نمیتونم جز او عاشق کسی شوم(مگه کسی گفت بیا عاشقمن شو که اینو میگی؟!)
او عشق مرا با خودش برده است.
رامین بطرفم امد.دستم راگرفت و گفت:این حرف را نزن.کمی ارام باش.
در همان لحظه دکتر به بالای سرم امد وبا حالت دلسوزی گفت:دخترم تو هنوز جوان هستی ، باید به زندگی خودت تا زنده هستیادامه بدهی.چرا خودت را ازار میدهی؟
در حالی که بی تاب بودم فریاد زدم بسکنید.راحتم بگذارید.و همچنان جیغ میکشیدم.وقتی دکتر دید که نمیتواند مرا ارام کنددوباره به من آمپول تزریق کرد و من خوابم برد.
یک ماه در بیمارستان بستریبودم.پرستارها مدام ارام بخش به من تزریق میکردند.وقتی اثر ارام بخش از بین میرفتمن بی تابی میکردم.خیلی ها به ملاقاتی من می امدند ولی من اصلا انها را نمیدیدم.فقطیک روز صدای سامان را شنیدم که مرا صدا میزد و من فقط لحظه ای چشمهایم را بازکردم.سامان را دیدم که ارام گریه میکرد ولی دوباره چشمهایم بسته شد.
یک ماه ونیم از مرگ فرهاد عزیزم میگذشت و من همچنان در بیمارستان بسر میبردم.

بعد از یکماه و نیم از بیمارستان مرخص شدم.مشعود و رامین به دنبالم امده بودند.وقتی سوارماشین شدم رو به رامین کردم و گفتم:می خواهم سر مزر فرهاد بروم.
مسعود با خشمفریاد زد:تو رو خدا افسون بس کن.تو داری خودت را دیوانه میکنی.کمی به خودت نگاه کندرست مانند یک مرده متحرک شده ای.اینقدر ضعیف و لاغر شده ای که همه نگرانتهستند.مادر بیچاره داره از غصه دق میکنه.

با عصبانیت به مسعود نگاه کردم و درماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:خودم تنها پیش او میروم.رامین پیادهشد و به سرعت بطرفم امد.مسعود هم به دنبالم امد.مرا گرفت و گفت:بیا سوار ماشینشو.تو را به انجا میبرم.و دوباره سوار ماشین شدیم.
وقتی سر مزار فرهاد نشستم ،از مسعود و رامین خواستم که مرا تنها بگذارند.گریه میکردم و ناله میزدم.اینقدر گریهکردم که کنار قبر فرهاد عزیزم خوابم برد.
در خواب دیدم فرهاد کت و شلوار سفیدرنگی پوشیده است و در کنار شکوفه ایستاده.بطرفش دویدم.دستهای سفید و زیبایش را دردست گرفتم.با دیدن من خوشحالی شده بود.سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که سرمرا میبوسید گفت:عزیزم چرا خودت را عذاب میدهی؟تو با این کار مرا ناراحت میکنی.اگهبدونی از ناراحتی تو من چه میکشم هیچوقت اینطور ناراحتم نمیکردی.اینقدر زندگی را بهخودت سخت نگیر.به زندگی لبخند بزن و مانند همیشه شاد باش.

گفتم:فرهاد چرا تنهایمگذاشتی؟تو رو خدا برگرد.من بدون تو میمیرم.فرهاد تو خیلی بی وفا هستی.حالا کهفهمیدی دیوانه ات هستم مرا تنها گذاشتی؟
در همان لحظه شکوفه بطرفم امد ، دستفرهاد را گرفت و گفت:تو تنها نیستی.همینجور که فرهاد دیگه تنها نیست و فرهاد لبخندیبه من زد و ارام دستم را ول کرد.با شکوفه به راه افتاد و بطرف دروازه ابدیترفتند.من به دنبالش دویدم و با گریه گفتم فرهاد.فرهاد.ولی در همان لحظه دستی بهشانه هایم خورد و من از خواب بیدار شدم.
مسعود بود.در حالی که اشکم را پاک میکردارام و با بغض گفت:افسون جون بسه.تو رو جان عزیزت بسه.بلند شو برویم ، اینجا رویزمین نشسته ای مریض میشوی.

قبر فرهاد را در آغوش کشیدم و با ناله گفتم:اخه چطورتنهایش بگذارم؟آخه چطور بدون او بروم؟رامین بطرفم امد و با ناراحتی گفت:فرهاد تنهانیست.پاشو که خیلی دیر شده است.
نگاهی با تعجب به رامین انداختم.
رامین سرشرا پایین انداخت.
یکدفعه یاد خوابم افتاد که همین حرف را شکوفه به من زد.دستهایمرا از کناره های قبر باز کردم و ارام از جایم بلند شدم.همچنان گریه میکردم.وقتی میخواستم سوار ماشین شوم دوباره بطرف قبر فرهاد عزیزم برگشتم تا با او وداع کنم.یکلحظه احساس کردم فرهاد ، شکوفه ، رویا و پدر کنار هم ایستاده اند و برایم دست تکانمیدهند.

من هم ناخودآگاه برایشان دست تکان دادم.مسعود به ارامی دستم را پاییناورد و مرا در آغوش کشید و به گریه افتاد.
سر مسعود را بوسیدم و گفتم:رامین راستمیگه.فرهاد تنها نیست.فقط من هستم که در این دنیایی به این بزرگی تک و تنها ماندهام.
به خانه امدیم.از ان روز به بعد گوشه گیر شده بودم و با هیچکس حرفنمیزدم.
مادر فرهاد یک روز در میان به دیدن من می امد و مدام مرا نصیحت میکرد کهاینقدر گوشه گیر نباشم.
پانزده روز به امتحان هایم مانده بود که سر کلاس رفتمولی توجهی به درس نداشتم.سامان خیلی نگران درسم بود.نمرات عالی من به صفر رسیدهبود.
سامان مدام نصیحتم میکرد و میگفت:افسون خانم حیف است ، این همه زحمتکشیدی.برای چه؟چرا می خواهی تمام زحمات این یک سال را هدر بدهی؟ولی من توجهینمیکردم و در عالم خودم بودم.

یک روز غروب در خانه نشسته بودم که سامان به دیدنمامد.مادر در حالی که از او پذیرایی میکرد پرسید که درس من چطور است؟
سامان باناراحتی گفت:من امده ام درباره این موضوع با شما صحبت کنم.تا دو هفته دیگهامتحانهای اخر سال شروع میشود و اگه افسون خانم اینجوری پیش برود فکر نکنم امسالقبول شود.
در حالی که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم گفتم:دیگه فرقی نمیکنه ،زندگی من در حال فنا شدن است.این دیگه چیزی نیست.مرگ...
مادر حرفم را قطع کرد وبا ناراحتی گفت:دخترم این حرف را نزن.یادت میاد یک روز که فرهاد خدا بیامرز داشت بهتو درس یاد میداد من گفتم که درس می خواهی چکار برو خانه شوهر و شوهرداری کن؟ولیفرهاد عزیزمان گفت که نه مادر افسون باید حتما امسال قبول شود چون دوست دارد زنشدیپلم داشته باشد.تو باید بخاطر او هم که شده امسال قبول شوی.
به گریه افتادم وگفتم:نه مادر من نمیتونم یک لحظه از فکر او غافل باشم.صورت زیبایش مدام جلویچشمهایم است.و بعد سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریادم باگریه همراهبود ادامه دادم:من نمیتونم حواسم را به چیز دیگری متمرکز کنم.اخه مگه میشه او رافراموش کنم؟اگه من زودتر متوجه شده ، اگه من دیوانه در فکرش بودم ، این اتفاق شومنمی افتاد.وقتی دیدم که در اتاقم دراز کشیده و از درد دستش را روی پهلویش گذاشتهاست میبایست همان موقع به اصرار او را به بیمارستان میبردم.فرهاد بخاطر اینکه عروسیدایی محمود را برای من خراب نکنه دردش را پنهان کرد.آخه چرا؟آخه چرا او با من اینکار را کرد؟من باعث مرگ او هستم.من زن نادانی هستم.من بایستی او را به بیمارستانمیبردم.و با صدای بلند به گریه افتادم.

سامان با ناراحتی گفت:شما چرا خودت رااینقدر سرزنش میکنی؟خدا خواسته که اینطور بشه.قسمتش این بود.
از سر جایم بلندشدم و در حالی که صدایم مانند فریاد شده بود گفتم:فرهاد بی گناه بود.فرهاد مهربانبود.آخه چرا او؟چرا بایستی او اینطور میشد؟
مادر بطرفم امد سرم را روی سینه اشگذاشت.هر دو گریه میکردیم.مادر سرم را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خودت را عذاب نده ،فرهاد یک مرد واقعی بود ، او یک انسان به تمام معنی بود.تو باید بخاطر او درست رابخوانی تا او خوشحال شود.فرهاد خیلی دوست داشت که قبول شدن تو را ببیند.سعی کنامسال قبول شوی.بعد مادر سرم را بلند کرد و با ناراحتی ادامه داد:آخه عزیزم یهخورده به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، درست مثل یک پوست و استخوانهستی.کمی به فکر من بدبخت باش که چقدر از دیدن تو حرص می خورم.چرا مرا شکنجهمیدهی؟تو دختر من هستی.تو جگر گوشه ام هستی.یک کمی به خودت بیا.به خدا دیوانهمیشوی.و بعد یکدفعه با صدای بلند به گریه افتاد.
دست مادر را گرفتم و ارامگفتم:باشه مادر باشه.سعی میکنم درسم را بخوانم و هر طور شده امسال قبولشوم.
سامان با خوشحالی گفت:اگه مایل باشی من غروبها به خانه شما می ایم تا دردرسهای عقب افتاده به شما کمک کنم؟
مادرم با خوشحالی تشکر کرد و گفت:واقعا لطفمیکنید اگه این کار را برای ما انجام دهید.
سامان در حالی که بلند میشد گفت:ازفردا غروب برای کمک در درسهایتان به اینجا می ایم.امیدوارم که قبول شوی.بعدخداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و مادر هم به بدرقه اش رفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچیتو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانهما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقممیدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواستهبود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که اونباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی بهسامان نگفت.

با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من بانمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگنمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من دادهبود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودمو در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلیگرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یککبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفاییکرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند منچشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریهمیکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدنباشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من ازاشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند مناست
.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواندبخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کردهام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد کهاز در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهادنشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و باصدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجرهپنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعدبعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقممیشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را تویملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دستداشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم رابربایی و این مهمترین چیز است.

یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپشبیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دستتکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتیرنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت منمسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم میاید.

مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داریبرایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:میخواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچرنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکیباشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هرجور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی کهچقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم ومجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خردشد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرابه بیمارستان ببرد.

نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصابداشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم میامدند.رامین مانند یك روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخرهبعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من بایدسرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میانگذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودمسیر میکردم.

رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم راپایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کندچیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفتهای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین باناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبولنمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد کهمن به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کارکنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمیگفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگیندارم.

رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنیحتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهادعزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین ترمیشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دیداماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم وکیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتیوسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اونسر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کردهای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پاییناورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راستمیگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادمکه چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلویاینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازشموهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برسمیکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.

برس را به گوشه ای پرتکردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریهمیکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرمرا شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مراصدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن ردشدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگهبرنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، توچرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیرکرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیربخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیمکه رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم وبرایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه امنیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگهاینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش راندادم و در خودم فرو رفتم.

وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتشرفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر بردو گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوهای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسیکردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشیزیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرامگفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم راپایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبتمیکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار بهرویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:ازامروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارماز کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.

بایستی به تلفن ها جواب میدادمو بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویممینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانممحتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بودرفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستشکه هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهایمرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال بردهاست.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانممحتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:ازاینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظهنفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و باناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایشناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقعناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پروندههم برای خانم محتشم بردم.

وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائینشرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهاربخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنهنیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.بااجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیسمی گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برایناهار پائی نمیروی؟

سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تاشما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنهام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودتاین کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذرهاب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاداصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بودگفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرمبردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانهمیشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.

رامین جا خورد ،سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقشبرگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحتشدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چهگناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هقافتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.ازسر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دودستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فروریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

رامینصورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شمامیتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شمارا ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتمانداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکتشد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد وگفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمامرفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزینیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کردهاست؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ایسر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفهناراحت نکن.

با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو ازمن جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش رادادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظهرامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شماچرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفشرا قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانممحتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتادهکه شما ناراحت هستید؟

رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید وناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایینرفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجاخارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهادرفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگقبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریهمیکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.ازتنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعتناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگرفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.

زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگدر را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هردو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگوقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگفرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهادپسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جانمیدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را ازما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قنددرست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگگفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میانبه دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ بابغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستریبودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخهدخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثلیک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته اییک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبکمیشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگبی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریهبود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند راهیچوقت فراموش نمیکنم.

با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟منکه شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکردو من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرینروی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به اواصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم وگفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم رافشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشیما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد ومی گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحتشود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودمنبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارداتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودتنگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخندسردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریعبلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.وخداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.

وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمهجلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه مابودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخهدختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
درحالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیشفرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیتگفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجادمزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگهنمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسینباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریادگفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرفرا میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردانباشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد وگفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم کهسیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تومیکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلیاشتباه بود.

دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریهمیکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تختنشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهشمیکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره ازناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامشاطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفرمیشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به اوزد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگیبیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون وپنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارامگفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفتدر قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدیشام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخورتا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم راحلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهتقول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نانپیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارجشد.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچیتو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانهما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقممیدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواستهبود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که اونباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی بهسامان نگفت.

با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من بانمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگنمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من دادهبود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودمو در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلیگرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یککبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفاییکرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند منچشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریهمیکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدنباشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من ازاشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند مناست
.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواندبخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کردهام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد کهاز در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهادنشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و باصدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجرهپنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعدبعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقممیشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را تویملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دستداشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم رابربایی و این مهمترین چیز است.

یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپشبیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دستتکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتیرنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت منمسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم میاید.

مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داریبرایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:میخواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچرنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکیباشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هرجور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی کهچقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم ومجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خردشد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرابه بیمارستان ببرد.

نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصابداشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم میامدند.رامین مانند یك روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخرهبعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من بایدسرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میانگذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودمسیر میکردم.

رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم راپایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کندچیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفتهای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین باناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبولنمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد کهمن به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کارکنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمیگفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگیندارم.

رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنیحتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهادعزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین ترمیشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دیداماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم وکیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتیوسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اونسر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کردهای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پاییناورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راستمیگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادمکه چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلویاینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازشموهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برسمیکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.

برس را به گوشه ای پرتکردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریهمیکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرمرا شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مراصدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن ردشدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگهبرنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، توچرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیرکرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیربخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیمکه رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم وبرایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه امنیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگهاینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش راندادم و در خودم فرو رفتم.

وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتشرفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر بردو گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوهای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسیکردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشیزیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرامگفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم راپایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبتمیکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار بهرویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:ازامروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارماز کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.

بایستی به تلفن ها جواب میدادمو بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویممینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانممحتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بودرفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستشکه هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهایمرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال بردهاست.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانممحتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:ازاینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظهنفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و باناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایشناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقعناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پروندههم برای خانم محتشم بردم.

وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائینشرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهاربخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنهنیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.بااجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیسمی گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برایناهار پائی نمیروی؟

سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تاشما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنهام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودتاین کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذرهاب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاداصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بودگفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرمبردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانهمیشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.

رامین جا خورد ،سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقشبرگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحتشدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چهگناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هقافتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.ازسر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دودستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فروریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

رامینصورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شمامیتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شمارا ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتمانداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکتشد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد وگفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمامرفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزینیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کردهاست؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ایسر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفهناراحت نکن.

با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو ازمن جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش رادادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظهرامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شماچرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفشرا قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانممحتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتادهکه شما ناراحت هستید؟

رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید وناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایینرفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجاخارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهادرفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگقبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریهمیکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.ازتنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعتناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگرفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.

زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگدر را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هردو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگوقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگفرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهادپسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جانمیدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را ازما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قنددرست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگگفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میانبه دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ بابغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستریبودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخهدخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثلیک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته اییک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبکمیشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگبی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریهبود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند راهیچوقت فراموش نمیکنم.

با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟منکه شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکردو من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرینروی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به اواصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم وگفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم رافشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشیما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد ومی گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحتشود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودمنبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارداتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودتنگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخندسردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریعبلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.وخداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.

وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمهجلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه مابودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخهدختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
درحالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیشفرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیتگفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجادمزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگهنمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسینباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریادگفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرفرا میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردانباشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد وگفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم کهسیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تومیکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلیاشتباه بود.

دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریهمیکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تختنشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهشمیکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره ازناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامشاطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفرمیشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به اوزد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگیبیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون وپنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارامگفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفتدر قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدیشام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخورتا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم راحلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهتقول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نانپیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارجشد.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را بهخاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانمبه شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همهکارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگهرئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.

او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمهتمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میزدید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جوابسلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوریرفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهارخوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخوردهبودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی رابرداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کاملخورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانهبروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی راگذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.

رامین در حالی کهخودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با اینحرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز درمیان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ میرفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سختگذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تماماطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.

دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزمرفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرارنداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تامرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب مینشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی میکردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوشگرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید.
عکسقشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی ازیک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون اوبگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود کهمن کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارجشدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانیصورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنارعزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. بادملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیشنبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببینچطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن درآغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرابا این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که توهم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیامنو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم کهسال تحویل شده است .
از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم ازاو می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرمدرد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.

از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرامن اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تواز خانه بیرونرفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیشفرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزوداشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدسزدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم کهبی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تورا به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامینبا ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به منتزریق کرد. و من خوابم برد.

فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانهخودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدیدعید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگردعزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را میگرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر ایندختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روزنشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم وبا صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.

رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزمبلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاداینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورتاو آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی میکنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یکسال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهادهمدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذرهکمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدایبلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشتهبود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد بهخانه او رفتیم.
************************************************************ *
هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی باسامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوستشده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباطآن دو باخبر بودیم.

سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کندو آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانوادهآقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به منکرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داریازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین باعصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الانتصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به همپرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آیندهام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیمبه ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را بهخاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوالبیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)

سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزینگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبرخواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم بهمادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعدپروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرااز سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)
جا خوردم و با تعجب بهاو نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروینخانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبولکنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابنحرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم کهبا برادر شوهرم ازدواج کنم.

با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتراست ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقعفرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کردهبود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده وگفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزینگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس اوچه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگههمه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشمگفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایشکشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.

مادرخیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم بهخواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و بهمادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چهچیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل بهعنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرامانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دخترمعصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. منتو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.

فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشقواقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. میترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع میکنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو بهروی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقافرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشارنگذارید.

پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرارنمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرددیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشانرفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و بااصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها بهخواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگفرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
.....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را بهخاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانمبه شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همهکارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگهرئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.

او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمهتمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میزدید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جوابسلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوریرفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهارخوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخوردهبودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی رابرداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کاملخورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانهبروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی راگذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.

رامین در حالی کهخودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با اینحرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز درمیان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ میرفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سختگذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تماماطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.

دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزمرفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرارنداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تامرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب مینشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی میکردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوشگرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید.
عکسقشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی ازیک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون اوبگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود کهمن کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارجشدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانیصورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنارعزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. بادملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیشنبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببینچطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن درآغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرابا این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که توهم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیامنو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم کهسال تحویل شده است .
از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم ازاو می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرمدرد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.

از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرامن اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تواز خانه بیرونرفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیشفرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزوداشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدسزدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم کهبی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تورا به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامینبا ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به منتزریق کرد. و من خوابم برد.

فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانهخودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدیدعید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگردعزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را میگرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر ایندختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روزنشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم وبا صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.

رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزمبلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاداینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورتاو آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی میکنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یکسال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهادهمدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذرهکمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدایبلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشتهبود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد بهخانه او رفتیم.
************************************************************ *
هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی باسامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوستشده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباطآن دو باخبر بودیم.

سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کندو آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانوادهآقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به منکرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داریازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین باعصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الانتصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به همپرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آیندهام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیمبه ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را بهخاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوالبیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)

سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزینگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبرخواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم بهمادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعدپروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرااز سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)
جا خوردم و با تعجب بهاو نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروینخانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبولکنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابنحرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم کهبا برادر شوهرم ازدواج کنم.

با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتراست ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقعفرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کردهبود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده وگفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزینگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس اوچه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگههمه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشمگفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایشکشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.

مادرخیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم بهخواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و بهمادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چهچیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل بهعنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرامانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دخترمعصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. منتو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.

فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشقواقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. میترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع میکنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو بهروی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقافرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشارنگذارید.

پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرارنمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرددیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشانرفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و بااصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها بهخواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگفرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
.....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعداز مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلیسنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود.

سامان همراه دو نفراز عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاهمیکرد و فرزاد هم حرصش در امده بود.
نوشین با سینی چای وارد اتاق شد.همه بهاحترام او بلند شدیم.
زیر چشمی نگاهی به فرزاد انداختم.لبخندی زد و سرش را پایینانداخت.آرام گفتم:چیه نکنه قند داره توی دلت آب میشه؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:زنداداش خیلی دوستت دارم.تو برام مانند فرهاد می مونی.تو بوی او را میدهی و بعد لحنصدایش بغض الود شد.
سکوت کردم.

بالاخره گفتگوها انجام گرفت و همه به اینازدواج تبریک گفتند.
در همان لحظه یکی از عموهای سامان نگاهی به من انداخت وگفت:شما خواهر آقا فرزاد هستید؟
در حالی که استکان چای در دستم بود جوابدادم:نخیر من زن داداش ایشون هستم.
عموی سامان لبخندی زد و گفت:پس آقا داداشداماد ما کجا تشریف دارند؟
در همان لحظه بغضی سنگین روی گلویم نشست و نتوانستمجوابش را بدهم.سکوت سنگینی بر مجلس حاکم شد و بعد عموی فرزاد با ناراحتی گفت:ایشونحدود یک سال و نیم است که فوت کرده اند.
عموی سامان جا خورد و آرام گفت:متأسفم ،من خبر نداشتم.
سامان با ناراحتی گفت:تقصیر من بود ، ببخشید.من بایستی قبلاموضوع را به عموهایم می گفتم.از اینکه ناراحتتان کردم معذرت می خواهم.
سرم راپائین انداختم.استکان چای را سر کشیدم تا بغض در حال ترکیدن من با جرعه ای فروکشکند.فرزاد آرام با گوشه دستمال اشکش را پاک کرد.دست فرزاد را گرفتم و آرامفشردم.لبخندی به اجبار به او زدم.او هم لبخندی کمرنگ روی لب آورد.

قرار شده کهمراسم عقد و عروسی را چند ماه دیگه بگزار کنند.بعد از مجلس خواستگاری همه بلندشدیم.سامان بطرفم آمد.فرزاد وقتی او را دید دستم را گرفت و کنارم ایستاد.
سامانبا ناراحتی نزدیک شد و آرام گفت:افسون خانم ببخشید که شما را ناراحت کردم.از اینکهاین موضوع پیش اومد متأسفم.
گفتم:مهم نیست.شما اینقدر خودتو ناراحتنکن.
سامان نگاهی به صورتم انداخت وآرام گفت:شما تصمیمتون عوض نشده؟
فرزادسریع گفت:با اجازه.ببخشید که مزاحمتان شدیم.خدانگهدار.بعد دستم را کشید.خداحافظیکردیم و از خانه انها خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم فرزاد با خشم گفت:اصلااز این پسره خوشم نمیاد.یک ذره احترام ما را نداره.جلوی چشم من داره از زن داداشمخواستگاری میکنه.بخدا اگه بخاطر نوشین نبود حسابش را میرسیدم.
نگاهی به فرزادانداختم.حسادتش مانند فرهاد عزیزم بود و حالتهای عصبی او درست مثل فرهادمبود.
اهی کشیدم.
پروین خانم در حالی که با گوشه چادر اشکش را پاک میکردگفت:میدانم اقا سامان بدجوری گرفتار افسون جان شده است.(بی خود کرده پسره یپررو!)میدانم او عروسم را خوشبخت میکنه.
فرزاد با ناراحتی نگاهی به من انداخت وگفت:نظر شما چیه؟

با لحن سردی گفتم:نظرم را قبلا به او گفته ام.
عموی فرزادبا ناراحتی گفت:هیچکس نمیتونه جای فرهاد را برای افسون خانم پر کنه.عشق اول هیچوقتاز دل بیرون نمیرود.
رو به فرزاد کرده و گفتم:لطفا اگه میشه از نوشین بخواه کهبا سامان صحبت کنه.من نمیدانم با چه زبانی به او جواب رد بدهم.میترسم با او برخوردیکنم که ناراحت شود.
فرزاد لبخندی زد و گفت:باشه حتما به او گوشزد میکنم.و بعد باکنایه گفت:راستی آقا رامین چطور هستند؟مدتی میشه که او را ندیده ام.
سرم راپائین انداختم و گفتم:هر روز او را میبینم.حالش خوبه.
فرزاد گفت:رامین مرد خیلیخوبیه.فرهاد خیلی به او احترام می گذاشت.امیدوارم او به زن دلخواهش برسه.
سکوتکردم.همه با هم به خانه آنها رفتیم و بعد از دو ساعت بلند شدم که به خانه خودمانبروم ولی فرزاد اصرار کرد که مرا به خانه برساند.در راه سکوت کرده بودم.
فرزادنگاهی به صورتم انداخت و گفت:از چیزی ناراحت هستی که سکوت کرده ای؟
آرامگفتم:نه.سکوت من برای چیز دیگری است.
فرزاد پرسید:چه چیزی عروس عزیزم را تو فکربرده است؟

آهی کشید ه و گفتم:توی این فکر هستم که آیا من میتوانم بدون فرهادزندگی کنم؟ و یا میتوانم با مشکلات کنار بیایم یا نه؟از آینده میترسم.
فرزادلبخندی زد و گفت:تو بهترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.من واقعا لیاقتشما را نداشتم.دلم روشن است میدانم که انشالله خوشبخت میشوی.
لبخندی به فرزادزده و گفتم:نوشین خیلی دوستت داره.امشب مدام زیر چشمی نگاهت میکرد.
فرزاد بهشوخی گفت:باید از خداش باشه که با یک مهندس داره ازدواج میکنه.پسر به این خوبی کجامیتونست گیر بیاره؟(نه بابا!چشم نخوری یه وقت پسرم؟!)
لحن صحبتش مانند فرهادبود.برای لحظه ای دلم گرفت.دوست داشتم فقط برای یک بار هم که شده او راببینم.
فرزاد صدایش غمگین شد و با ناراحتی گفت:شبی که برای خواستگاری شما همراهفرهادمان آمده بودیم وقتی شما یک هفته مهلت جواب دادن خواستید او خیلی عصبیبود.وقتی خانه امدیم او مانند دیوانه ها اینور و آنور میرفت.خیلی عصبانی بود.هیچکسجرأت نمیکرد که به او نزدیک شود.پشت سر هم سیگار میکشید.
نیمه شب بود که برای آبخوردن به آشپزخانه رفتم.وقتی از آشپزخانه بیرون امدم دیدم که برق اتاق او روشناست.به اتاقش رفتم.روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید.کنارش نشستم و گفتم:توچقدر سخت میگری.شاید دختره خواسته ناز کنه.
فرهاد عصبانی شد و گفت:ناز کنه؟یهنازی بهش نشون بدهم که خودش پشیمان شود.ولی نمیدانم چکار کنم.دارم از این همه تحقیرشدن دیوانه میشوم.

به او پیشنهاد داده و گفتم:او را کتک بزن.
اخمی به من کردو گفت:بی خود حرف نزن.من دلم نمیاد دستم را روی او بلند کنم.گناه داره فقط می خواهماو را بترسانم.خنده ای بهش کرده و گفتم:بهتره جوری او را از خانه بیرون بیاوری و بهخانه ما بیاوریش و تهدید به اذیت کردنش کنی.حتما میترسد.
فرهاد با عصبانیتگفت:ای بابا تو چه حرفهایی میزنی.اون اگه میترسید که اینکارها را نمیکرد.
دوبارهفکری کرده و گفتم:خب بهتره تظاهر کنی که دیگه او را نمی خواهی.بهش کم محلی کن ودیگه سراغ جواب خواستگاری نرو.
فرهاد سریع از روی تخت پائین پرید و با خوشحالیگفت:آره.این فکر خوبیه.چون میدونم افسون منو خیلی دوست داره فقط خواسته غرورم راخرد کنه.حالا میدانم چه بلایی سرش بیاورم که غرورش را له کنم.و بعد خودت دیدی کهچکار کرد.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:ای بدجنس.پس همه کارها زیر سر تو بود و منخبر نداشتم.
فرزاد خندید و گفت:نه.من فقط به او پیشنهاد دادم.
به یاد گذشتهافتاده بودم.دلم داشت برای آن روزها پر میکشید.چنان در فکر او فرو رفته بودم کهاصلا نفهمیدم که چه موقع به خانه رسیدیم.
فردا صبح وقتی در حیاط را باز کردم کهبه شرکت بروم رامین را دیدم که داخل ماشین نشسته و منتظر من است.
سلام کردم وسوار ماشین شدم.رامین پرسید:صبحانه خورده ای؟
گفتم:آره.آن هم مفصل و تاآخر.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:ببینم تو نمی خواهی مشکی را از تنت دربیاوری؟
گفتم:نه.
پرسید:اخه چرا؟
گفتم:تا وقتی که قلبم پیش فرهاد است همینرا میپوشم.
رامین لبخند سردی زد و گفت:فکر نکنم این قلب سنگی تو دیگه پیش کَسِدیگری بماند.

آهی کشیده و گفتم:تو هم بعد از مرگ شکوفه قلب عاشق نشد.منظورم عشقواقعی است.
رامین آرام لبخندی زد و گفت:قلب من با قلب تو فرق میکنه.من وقتی ازخارج امدم قلبم دوباره گرفتار شد.آن هم دیوانه وار گرفتار شد.ولی چه کنم ان شخصنفهمید که چطور میپرستمش.
متوجه منظورش شدم و سکوت کردم.رامین هم دیگه چیزینگفت.فقط نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.وقتی به شرکت رسیدیم کارکنان نگاهمرموزی به من و رامین انداختند.با هم به دفتر رفتیم.خانم محتشم با حسادت نگاهی بهمن انداخت.اخه جز روز اول که با رامین به شرکت رفتم دیگه با او روزهای بعد به شرکتنرفتم و حالا وقتی آنها ما را بعد از مدتها با هم دیدند تعجب کردند.
میدانستم کهخانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد چون هر وقت با رامین صحبت میکرد سرخ میشد و بایک لحن مخصوصی با ناز صحبت میکرد.
دو ساعت از آمدنم به شرکت میگذشت که سامانداخل دفتر شد.بعد از احوال پرسی از من خواهش کرد که ناهار را با هم بیرونبرویم.قبول کردم چون برای ناهار یک ساعتی استراحت داشتیم.دعوت او راپذیرفتم.

سامان خیلی خوشحال شد و آدرس رستوران را داد و قرار شد من ساعت دوازدهآنجا باشم.بعد خداحافظی کرد.
وقت ناهرا من کیفم را برداشتم و با کارکنان تا پلهها رفتم.وقتی به رستوران رسیدم سامان را منتظر دیدم با خوشحالی بطرفم امد و با همسر میز نشستیم.بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون امدیم و با هم به پارکرفتیم.
سامان در حالی که ناراحتیش را پنهان میکرد گفت:افسون تو تصمیمت عوض نشدهاست؟قسم میخورم که خوشبختت کنم.
گفتم:نه.هنوز نمی خواهم به این زودی ازدواجکنم.
سامان روبرویم ایستاد و گفت:تو فقط بگو که با من ازدواج میکنی بخدا تا هروقت که خودت بخواهی صبر میکنم.(عجب گیری کردیما!!)
در حالی که از دست او کلافهشده بودم ، گفتم:سامان چرا عذابم میدهی؟نمیتونم.چرا اینقدر اصرار میکنی؟
ساماندر حالی که صدایش از فرط ناراحتی میلرزید گفت:افسون من تو را می خواهم.میفهمی؟دوستتدارم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:ولی من به تو هیچ احساسی ندارم و بعد بهساعتم نگاه کرده و با نارحتی سریع بلند شدم و گفتم:وای نیم ساعت دیر کردهام.
سامان گفت:صبر کن تو را برسانم.وبعد با هم بطرف شرکت رفتیم.او خداحافظی کردو از من جدا شد.

همه کارکنان سر کار خودشان بودند.وقتی روی صندلی نشستم خانممحتشم جلو آمد و گفت:راستی رئیس گفت هر وقت که آمدی بهت بگم پیش او بروی.
تشکرکرده و بلند شدم.در زدم و به اتاقش رفتم.
پشت میز بزرگی نشسته بود.سرش را بلندکرد تا مرا دید ، اخمی کرد و گفت:تا حالا کجا بودی؟
جواب دادم:ناهار با یکی ازآشناها بیرون رفتم.ببخشید که نیم ساعت دیر کردم.
رامین پرسید:میتونم سوال کنم کهاین آشنا کی بود؟(حالا که سوالتو پرسیدی؟!)
گفتم:شما او را میشناسید.سامانبود.
تا اسم سامان را اوردم عصبانی شد.با خشم بلند شد و به طرف پنجره رفت وگفت:او با تو چکار داشت؟
آرام گفتم:هیچی.خواست که ناهار را با هم بخوریم.بعد ازلحظه ای کوتاه ادامه دادم:شما هیچوقت وقت ناهار از کارکنانتان نمیپرسید که کجامیروند.من فقط نیم ساعت دیر کرده و از این بابت معذرت می خواهم.
رامین به حالتزمزمه گفت:ولی تو با کارمندهای دیگر من فرق داری.این را بخاطر بسپار.
سرم راپائین انداختم.
رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستیبروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم.
سرم را به علامت مثبت تکاندادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقعماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودمولی چیزی نگفتم.
سامان گفت:لطفا سوار شو.
گفتم:خیلی ممنون می خواهم پیادهبروم.

گفت:از اینجا تا خانه شما خیلی راه است.
وقتی دیدم چند تن از کارکنانبا کنجکاوی مرا نگاه میکنند به ناچار سوار ماشین شدم.لحظه ای سکوت بین ما حاکمشد.بالاخره سامان سر حرف را باز کرد و گفت:اجازه میدهی کمی وقتت رابگریم؟
گفتم:میترسم مادرم دلواپس شود.
با ناراحتی گفت:فقط نیم ساعت.می خواهمصحبت کنم.(اَه!چقدر حرف میزنه!)
گفتم:ولی ما صحبتهایمان را کرده ایم و حرفی برایگفتن نداریم.
سامان گفت:ولی من حرف دارم.تو فقط حرف خودت را میزنی.(خب توام فقطحرف خودتو میزنی!)
با اخم گفتم:اخه سامان چرا نمی خواهی بفهمی که...
حرفم راسریع قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم.بخدا افسون هیچکس مانند من دیوانه ات نیست.تودختر ایده آل من هستی.مگه من ایرادی دارم که از من فرار میکنی؟
گفتم:نه.

بالجاجت گفت:تا به من علت پافشاریت را نگویی من ول کن نیستم و هر روز مزاحمتمیشوم.
پوزخندی زده و گفتم:از یک معلم بعید است که اینطوری رفتار کند.تو بایدالگوی ما باشی ولی خودت...
حرفم را قطع کرد و گفت:آخه هر چی فکر میکنم که چرا بامن ازدواج نمیکنی جواب منطقی پیدا نمیکنم.
گفتم:چه چیز منطقی تر از این که دوستتندارم.
سامان اهی کشید و سکوت کرد و مرا جلوی در خانه پیادهکرد.
گفتم:انشالله.وقتی خواستی عروسی کنی حتما مرا دعوت کن.
سامان با اخمگفت:ولی من جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم و بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت وبه سرعت از جلوی من رد شد.
سرم درد میکرد.از اینکه به سامان گفتم دوستش ندارمخیلی ناراحت بودم.بخاطر این که اصرار نکند این حرف را زدم.ولی از ته دل مانند برادردوستش داشتم.او خیلی به من کمک کرد تا دیپلم بگیرم و این بی انصافی بود که ایننطورجواب محبتش را دادم.

وقتی داخل خانه شدم رامین آنجا بود.در حالی که عصبانیتش راپنهان کرده بود با لحن خشنی گفت:تا حالا کجا بودی؟
گفتم:هیچ کجا.در خیابانبودم.
رامین با عصبانیت گفت:کارمندان گفتند که تو را با یک پسر دیدند که منتظرتبود و سوار ماشینش شدی.
لبخندی زده و گفتم:خانم محتشم این خبر مهم را به شماداد؟
رامین با خشم گفت:حالا هر کی خبر داده.
در همان لحظه شیما از آشپزخانهبیرون امد و وقتی مرا دید گفت:دختر چقدر دیر کردی؟دلواپس شدیم.کجا بودی؟
کیفم راروی مبل انداختم و گفتم:سامان به دنبالم آمده بود.خیلی عذابم میدهد.بعد روی مبلنشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و ادامه دادم:سامان داره با اعصابم بازیمیکنه.اصرار داره که با او ازدواج کنم.نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداره.و در حالیکه بی اختیار اشک میریختم گفتم:اگه من زن خوبی بودم بیشتر به شوهرم فکر میکردم تامتوجه میشدم که او داره درد میکشه.فرهاد بخاطر این که مرا ناراحت نکند درد را درخودش پنهان کرد.او با این کارش به من ظلم کرد.یکدفعه به گریه افتادم و در میان هقهق گفتم:اگه من زن خوبی بودم الان فرهاد پیش من بود و کسی جرأت نداشت مزاحم منشود.

رامین با ناراحتی کنارم نشست و گفت:من نمیگذارم کسی تو را ناراحت کنه.تو هماینقدر گریه نکن که اصلا نمیتوانم گریه ات را ببینم.
شیما بغضش را فرو خورد و باناراحتی گفت:بخدا فرهاد از این همه گریه های تو عذاب میکشه.بس کن.فرهاد برادر من همبود.سامان مرد خوبی است.خب وقتی او اینقدر تو را دوست دارد چرا داری به بخت خودتپشت میکنی؟
رامین آرام از کنارم بلند شد.رنگ صورتش از این حرف شیما به وضوحپریده بود.
گفتم:اصلا به او هیچ علاقه ای ندارم.نمیتوانم دوستش داشتهباشم.
در همان لحظه مینا خانم و آقای شریفی به خانه ما آمدند.متوجه شدم که مادرآنها را برای شام دعوت کرده است.

بعد از شام همه روی مبل دور هم نشستهبودیم.شیما روبرویم نشسته بود و لحظه ای به من نگاه کرد.احساس کردم فرهاد دارهنگاهم میکنه.چقدر چشمهای زیبایش شبیه فرهاد بود.دلم فرو ریخت و یکدفعه دلم هوایفرهاد را کرد.بغض روی گلویم نشست.ناخودآگاه بلند شدم و بطرف شیما رفتم سر شیما رابلند کردم و پیشانیش را بوسیدم.
همه از این حرکت من جا خوردند.
یکدفعه بهگریه افتادم و به حیاط پناه بردم.کنار حوض نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشته وآرام از خم این جدایی گریه میکردم.
شیما به حیاط آمد و کنارم نشست و در حالی کهاشک از صورت زیبایش می غلطید گفت:تو هنوز نتوانسته ای فرهاد را فراموشکنی؟
گفتم:فرهاد هیچوقت از یاد من نمیره تا وقتی که بمیرم.
شیما دستم را گرفتو با بغض گفت:ولی تو باید به فکر زندگیت باشی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو تنها وگوشه گیر باشی.چرا به بخت خودت پشت میکنی؟سامان مرد خیلی خوب و متینی است.او نمونهیک مرد کامل است.ولی تو او را از خودت مدام میرانی.اخه تا کی می خواهی به این وضعادامه بدهی؟نگاه کن ببین من بعد از سالگرد آمدم خانه شوهر.فرزاد هم تا دو سه ماهدیگه زنش را می آورد.فقط می مانی تو که باید به فکر خودت باشی.
سرم را پائینانداختم و گفتم:هنوز نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.فقط یک سال و هفت ماه از مرگ عزیزممی گذرد چطوری می توانم او را فراموش کنم؟

شیما با ناراحتی گفت:الان مدت چهارماه است که بیچاره سامان مدام از تو خواستگاری میکنه.پاشنه در خانه را داره از جامیکنه.چرا او را اینقدر عذاب میدهی؟او عشق خودش را به تو نشان داده است.
اخمیکرده و گفتم:سامان حق نداشت سه ماه بعد از سالگرد فرهاد عزیزم به خواستگاری منبیاید.او حتی موقعیت مرا در آن موقع درک نمیکرد.پافشاری او بیشتر مرا از او بیزارمیکنه.چرا نمی خواد بفهمه که نمیتوانم با او زندگی مشترک داشته باشم؟
شیما باناراحتی گفت:تو الان 21 سال داری و جوان هستی.اگه سامان را نمی خواهی پس سعی کنرامین را دوست داشته باشی.او تو را دوست دارد.
با تعجب به شیما نگاه کرده وگفتم:منظورت چیه؟
شیما لبخندی زد و گفت:مسعود به من همه چیز را گفته است.او بهمن گفت که رامین تو را خیلی دوست دارد ولی تو چون او را مقصر در مرگ خواهرتمیدانستی از او متنفر بودی و به فرهاد دل بستی.
با عصبانیت گفتم:من از اول کهفرهاد را دیدم مهرش در دلم نشست و عاشقش شدم ولی هیچوقت رامین نتوانست در دلم جاباز کند.
شیما با شیطنت گفت:حالا چطور؟او را دوست داری یا اینکه هنوز او را مقصرمیدانی؟
سکوت کردم.اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.نمیدانستم دوستش دارم یانه.ولی دیگه او را مقصر در آن حادثه نمیدانستم.
شیما با خوشحالی گفت:سکوت علامترضایت است؟
سریع گفتم:نه.و بعد با نگرانی ادامه دادم:والا نمیدونم دوستش دارم یانه.واینکه فکر نکنم که رامین به من علاقه ای داشته باشد.

شیما خندید و گفت:ولیمن احساس میکنم که او به تو خیلی علاقه دارد و هنوز دیوانه ات است.چون وقتی توناراحت هستی او مانند یک دیوانه نگرانت میشود و مثل پروانه دورت میچرخد.حالا بلندشو برویم داخل خانه میدانم فردا هر دو سرما می خوریم و دستم را گرفت و با هم بطرفاتاق رفتیم.
فردا صبح وقتی از خانه خارج شدم رامین را با ماشین سر کوچه دیدم کهمنتظرم است.
جلو رفتم و گفتم:آقا رامین خوب نیست که هر روز با هم به شرکتبرویم.کارمندان جور دیگه ای فکر میکنند.
رامین گفت:سلام.
تازه متوجه شدم کهسلام نکرده ام.معذرت خواهی کرده و جواب سلامش را دادم.
رامین لبخندی زد وگفت:کارمندان من جرأت ندارند که پشت سر من حرف بزنند.بنشین تا برایت تعریفکنم.
سوار ماشین شدم و بطرف شرکت راه افتادیم.

رامین گفت:مدتی پیش در شرکتشایعه شده بود که من با خانم محتشم سر و سری دارم و این شایعه ناحق به گشومرسید.پیگیر این شایعه شدم و دو نفر از کارمندانی که این شایعه را در شرکت انداختهبودند را از شرکت بیرون کردم.و از آن به بعد دیگه کسی جرأت نداره حرفی پشت سر منبزنه.
لبخندی زده و گفتم:عجب رئیس بداخلاقی هستید.
رامین گفت:اخه اگه من اینکار را نمیکردم دیگه هر وقت با خانومی به شرکت میرفتم بایستی کلی پشت سرم شایعهسازی بشه و من هم اصلا خوشم نمی اید.(چشمم روشن مگه با خانم دیگه ای هم میریشرکت!؟)
گفتم:ولی خانوم محتشم خیلی به من کنایه میزنه.رامین با عصبایت گفت:بیخود کرده.چرا زودتر به من نگفتی؟
-گفتم:آخه برایم مهم نیست.

رامین با اخمگفت:ولی برای من خیلی مهم است.خودم جلوی او را میگیرم.
با نگرانی گفتم:نه.خواهشمیکنم بخاطر من میان خودتان را بهم نزنید.
رامین با خشم ماشین را گوشه اینگهداشت و بطرف من نگاهی انداخت و گفت:مگه میان من و خانم محتشم چیزی است که اینطورصحبت میکنی؟
به من من افتادم.گفتم:نمیدانم.همینجوری حدس زدم که...

رامین باعصبانیت گفت:تو به چه جرأت این فکر را میکنی؟من تا به حال به هیچ زنی رو نشان ندادهام تا میان من و او چیزی باشد.تو هم بی خود کرده ای که همچین حدسی زده ای.لطفا دیگهاز این حدسها نزن که خوشم نیاد.
سرم را پائین انداختم و گفتم:یعنی مرا هم مانندآن دو کارمند بیرون میکنی؟
رامین با حالت عصبی ماشین را به حرکت در آورد وگفت:وای خدا من چند بار باید بهت بگم که من تو رو به چشم کارمند خودم نگاهنمیکنم.تو با این حرفها داری خردم میکنی.

می خواستم احساس رامین را در مورد خودمبدانم.یعنی اینکه ببینم هنوز دوستم دارد یا اینکه علاقه ای به من ندارد.گفتم:دیشبشیما به من خبر داد که سامان قراره دوباره با خانواده اش به خواستگاریمبیاید.
رامین نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت.اما رنگ صورتش به وضوح پریدهبود.سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و بعد از لحظه ای گفت:نکنه نظرت درباره سامانعوض شده است؟
آهی کشیده و گفتم:نمیدانم.او که خیلی پاپیچ من شده است.تا به حالمردی به این سمجی ندیده ام.فکر میکنم که دارم تسلیم او میشوم چون خسته شدهام.
یکدفعه سیگار از لای انگشت رامین به زمین افتاد.خم شدم و سیگار را برداشتم وبه دستش دادم.آرام تشکر کرد و گفت:پس می خواهی با سامان ازدواج کنی؟فکر نمیکنی کمیعجولانه تصمیم میگری؟شاید موقعیت بهتری پیش رو داشته باشی.کمی فکر کن.
گفتم:هنوزجوابی نداده ام.قراره عروسی فرزاد وقتی تمام شد من جواب او را بدهم.توی این مدتمیتوانم بیشتر فکر کنم.شاید هم تا ان موقع نظرم برگشت و با او زندگی کردم.وقتی عشقو علاقه اش را میبینم دلگرم میشوم چون او تنها مکردی است که علاقه اش را به من نشانداده است.فکر نکنم کسی مانند او دوستم داشته باشد.
رامین اخمی کرد و گفت:این چهحرفی است که میزنی؟خیلی ها دوستت دارند ولی مانند سامان پررو نیستند که به رخ توبکشند.

موذیانه گفتم:مثلا چه کسی دوستم داره که من خبر ندارم؟
رامین ماشین راگوشه خیابان نگهداشت و گفت:اگه اجازه بدهی صورتم را آبی بزنم.الان برمیگردم.و بطرفمغازه رفت.متوجه شدم بخاطر طفره رفتن اینکار را کرده است.از داخل ماشین نگاهشمیکردم که صورتش را آبی زد و لحظه ای به خودش داخل آینه بالای روشویی نگاه کرد.مردمغازه دار او را تکانی داد و رامین به خودش آمد.دو تا کیک خرید و بطرف ماشین امد وسوار شد.
با کنایه گفتم:خنک شدی؟
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:برایت کیکخریده ام بگیر و بخور.
کیک را خوردم ولی او کیکش را جلوی داشبورد ماشین گذاشت.آنرا برداشتم و به دستش دادم و گفتم:چرا کیکت را نمی خوری؟
گفت:میل ندارم.سیرهستم.
لبخندی زده و گفتم:خیالت راحت باشه من به او جواب رد میدهم چون هر چه فکرمیکنم نمیتونم دوستش داشته باشم تو هم کیکت را بخور تا من خوشحال شوم.
از اینطورحرف زدن من رامین تعجب کرد چون بعد از مرگ فرهاد این اولین باری بود که شوخیمیکردم. رامین بخاطر اینکه ناراحتم نکنه کیک را باز کرد و آرام مشغول خوردنشد.
رو به رامین کردم و گفتم:راستی امروز غروب بعد از اتمام کار می خواهم جاییبروم اگه میشه به مادرم خبر بده تا دلواپس نشه.
رامین نگاهی به من انداخت وگفت:تو نمی خواهی از این راز لعنتی چیزی به کسی بگویی؟
گفتم:راز نیست ولی هر چههست به خودم ربط دارد.
رامین با حالت عصبی گفت:تو به فرهاد موضوع را گفتی و اوهم قرضی که تو از من گرفته بودی را به من داد ولی من همیشه در این فکر بودم که توبرای چی از من پول قرض کردی و این موضوع همیشه برایم یک معما بود.
لبخند غمگینیزده و گفتم:فرهاد دیگه شوهرم بود.من بایستی به او میگفتم.ولی هنوز هیچکس از کار منخبر ندارد.و به شوخی ادامه دادم:راستی شما میتونی حقوق این ماه منو زودتر بدهی خیلیبهش احتیاج دارم.
رامین با اخم گفت:بالاخره من به این راز لعنتی تو پی میبرم حتیاگه ناراحت هم شوی چون دیگه تحملش را ندارم.
گفتم:راستی آقای محمدی حالشچطوره؟خیلی وقت میشه که او را ندیده ام.
رامین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:نزدیکهشت ماه است که به خارج از کشور رفته.فکر کنم تا چند وقت دیگه به ایرانبرگرده.
گفتم:کار در شرکت آقای محمدی خیلی راحت بود.او مدام به من مرخصی میداد وبه من سخت نمیگرفت تا خسته شوم.
رامین پوزخندی زد و گفت:آخه خیلی خاطرخوات شدهبود.هر وقت می خواست حرفی از تو بزنه صورتش سرخ میشد.ولی تو...
حرفش را قطع کردهو گفتم:اقای محمدی مرد خیلی خوبی است.اگه پای فرهاد عزیزم در میان نبود و او رامانند بت نمیپرستیدم حتما با او ازدواج میکردم چون آقای محمدی خیلی به من لطفداره.بعد زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا حالتهای او را ببینم.
رامین که خیلیعصبانی شده بود چیزی نگفت فقط پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکتکرد.
از ته دل خوشحال بودم که هنوز رامین به من توجه داره ولی سکوتش مرا به شک وتردید انداخته بود.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:56 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها