بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پنجاه و یکم
كیانوش مقابل پنجره نشسته بود، خورشید خون رنگ غروب اشعه هایش را یصورت او می پاشید و چشمانش را نارنجی میكرد نیكا خیره خیره به او نگاه میكرد و از سكوتش رنج میبرد.دلش میخواست حرف بزند، از شنیدن حرفهای او لذت میبرد.اكنون كه فكر میكرد می دید كه كیانوش همان است كه تصور میكرد ، برخلاف ایرج كه هرگز آنچه او تصور میكرد نبود اما كیانوش.........باز هم نگاهش كرد او بهترین مردی بود كه در تمام عمرش دیده بود، شاید مثل پدرش و گاهی حتی از او بهتر. اما نگاه پر اندوه وهراس او همیشه عذابش می داد. نمی توانست سكوت سنگین و گنگ او را تحمل كند نزدیكتر رفت وگفت:چرا آنقدر ساكتی؟ كیانوش نگاهش را به او دوخت و گفت: داشتم فكر میكردم.

- به چی؟ - به اینكه چرا شما دارید وقت رو بیخود تلف می كنید.
- چرا عزیزم؟ مگه كارها مطابق میل تو پیش نمیره ، تو خواسته بودی كه ما هر چه زودتر عقد كنیم و رسما زن و شوهر بشیم كه شدیم، حالا دیگه چی ناراحتت میكنه؟
- ببین نیكا من میخواستم خیلی با سرعت بساط عقد وعروسی رو راه بندازیم، این عقد مختصر محضری منظور نظر من نبود
- می دونم ولی مادرم برای عروسی آمادگی نداره
- آمادگی یعنی چی؟ كی از شما جهیزیه خواست، صد مرتبه گفتم من جهیزیه ام تكمیله، نیازی نیست شما خودتون رو بزحمت بندازید تازه هر چی هم كه كم داشتیم میتونستیم بعد از عروسی تهیه كنیم این وقت كشی لازم نیست.
- می دونم،ولی آخه مردم چی؟ اونا چی میگن؟
- مردم هر چی كه دلشون میخواد بگن اصلا به اونا چه ربطی داره كه بخوان چیزی بگن
- ولی جلوی دهن مردم رو نمیشه گرفت، قبول داری؟
- قبول دارم، ولی برام هیچ اهمیتی نداره
- بسیار خوب.......... ولی میخوام یه سوالی بكنم قول بده راستش رو بگی
- قول می دم
نیكا دستان كیانوش را در دست خود گرفت . سرد ویخ زده بود آهسته گفت: بگو جون نیكا
- میگم جون كیانوش .دلم نمیاد به این سادگی جون تو رو قسم بخورم، ولی قول می دم راست بگم حالا بپرس.......
- چرا....... چرا انقدر عجله میكنی؟ چی ناراحتت میكنه؟
- شد دوتا سوال عروسكم ، ولی چون جواب درست وحسابی ندارم هر دو رو جواب می دم، شاید به اندازه یكی بحساب بیاد........ می دونی نیكا خودمم نمی دونم چرا دلم میخواد زودتر همه چیز تموم بشه، دلم دائم شور می زنه، اضطراب عجیبی دارم، احساس میكنم یه سایه سیاه دنبالمه، سایه ای كه روی زندگیم افتاده و نمی ذاره خوشبخت باشم، حتی شبا نمی تونم راحت بخوابم ، دائم كابوس می بینم ، میترسم نیكا......... میترسم كسی تو رو یعنی خوشبختی و زندگیمو ازم بگیره، میترسم یكبار دیگه عشقم رو از دست بدم
كیانوش دستان نیكا را بشدت فشرد، او احساس درد مطبوع كرد و با لحنی دلجویانه گفت: نترس عزیزم، هیچ اتفاقی نمی افته، هیچكس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا كنه...........
صدای در صحبتهای نیكا را قطع كرد.كیانوش یكباره از جا جهید رنگش بشدت پریده بود، حتی لبانش نیز سفید شده بود، دستان لرزانش را به دسته صندلی فشرد وگفت: بیا تو
جمالی در را باز كرد و عصر بخیر گفت: بعد اضافه كرد كیومرث آمده است. كیانوش نیز از او خواست تا كیومرث را به اتاق راهنمایی كند .چند لحظه بعد او وارد اتاق شد، اما حال كیانوش همچنان منقلب بود كیومرث احوالپرسی گرمی كرد كیانوش گفت:چرا لعیا رو نیاوردی؟
- از خونه نیومدم بیرون بودم گفتم بیام ببینمت زنگ زدم شركت گفتند خونه ای اومدم اینجا
- این روزها زودتر می آم خونه، یه منشی فعال گرفتم كه خیلی كمكم میكنه و كارام زودتر تموم میشه
نیكا خندید و كیومرث هم با خنده گفت: خوش بحالت تو خیلی خوش شانسی
- بله غیر از این نمیتونه باشه
جمالی با سینی قهوه و شیرینی وارد شد و آنها را روی میز چید .سكوت كیومرث برای نیكا خیلی عجیب بود كمتر پیش می آمد كه او اینطور آرام بنشیند كیانوش در حالیكه قهوه اش را هم میزد گفت: بخودت فشار نیاركیومرث، قهوه ات رو بخور و با خیال راحت حرفت رو بزن
كیومرث و نیكا با تعجب به او نگاه كردند .كیومرث با اندوه گفت: می دونی چی میخوام بگم؟
- نه ولی آنقدر می دونم كه از خبری كه میخوای بدی چندان راضی نیستی
نیكا احساس كرد قلبش بشدت می تپد، برای آنكه برخود مسلط شود دسته صندلیش را در مشت فشرد .كیومرث جرعه ای از قهوه اش را نوشید .نیكا از این انتظار كشنده خسته شده بود. دلش میخواست كنار كسانوش بنشیند و به او تكیه كند ، اما كیانوش رو به رویش بود و حتی نگاهش هم نمیكرد و به قهوه داخل فنجانش كه هنوز به آن لب نزده بود خیره شده بود .كیومرث بالاخره زبان باز كرد و گفت: می دونی كیانوش......... شهریار برگشته
قلب نیكا در سینه فرو ریخت و با سرعت به چهره كیانوش نگریست، اما او همچنان سر درگم نشسته بود، نیكا احساس بغض میكرد، چیزی راه نفسش را بسته بود.كیانوش لحظه ای سكوت كرد و بعد با صدایی خفه پرسید: تنها؟
كیومرث پاسخی نداد كیانوش با حالتی عصبی دوباره سوال كرد: نیلوفرم باهاش اومده؟
- نمی دونم، دیروز اومد پیش من گفت كه خیلی دلش میخواد تو رو ببینه، ولی نتونسته بیاد، از نیلوفر پرسیدم جواب درست وحسابی نداد، فقط گفت مادرش تو یه تصادف مرده ، كیانوش ، شهریار خیلی پیر شده بود، تمام موهاش ریخته بود، اصلا نشناختمش.
با سكوت كیومرث ، كیانوش از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد، نیكا به كیومرث نگاه كرد. دلش میخواست سرش فریاد بكشد كه چرا حالا؟ چرا حالا باید این خبر رو بدی چرا اومدی همه چیز رو خراب كنی.اما دهانش باز نشد، كیومرث معنای نگاه ملامت بارش را دانست ، سرش را پیش آورد و آهسته گفت: می دونم از دست من ناراحتید، ولی باور كنید اینطوری بهتره، بذار هر اتفاقی كه میخواد بیفته، همین حالا بیفته، قبل از اینكه مشكلی در زندگی شما پیش بیاره كیانوش باید از وجود نیلوفر خبر داشته باشه وگرنه این موضوع همیشه برای زندگی شما یه خطر محسوب میشه
نیكا چشمان پر از اشكش را به میز دوخت و با سر تائید كرد شاید حق با كیومرث بود ، نیكا هرچه زودتر نقشش را در زندگی كیانوش می یافت بهتر بود.دلش میخواست خودش باشد، دوست نداشت كیانوش او را نیلوفر ببیند، بیاد او صحبت كند، وحتی بیاد او با نیكا ازدواج كند و او در این میان عروسكی باشد كه نقش زیبارویی خواستنی را برای كیانوش بازی میكند
در همین لحظه كیانوش برگشت، نیكا به چهره كیانوش نگاه كرد كه همچنان در هاله ای از ابهام ، گنگ و یخ زده بنظر می رسید.آهسته لبانش تكان خورد، حركات دستهایش عصبی ، ولی صدایش بسیار آرام بود: كیومرث لطفا نیكا رو بمنزل برسون، من میرم كمی استراحت كنم. گویا خشك شده بود عضلاتش هیچ تكانی نمیخورد، تنها پاهایش بود كه تا استوار بدن خسته اش را بخارج از اتاق می كشید. با خروج او نیكا هم از پشت میز بلند شد وكیومرث را مجبوربه برخاستن كرد. در سكوت بطرف در حركت كرد و با خود اندیشید از هرچه می ترسید بالاخره سرش آمد این بار دیگر چه جوابی می داد. برای دومین بار شكست در ازدواج نه دیگر هرگز ازدواج نخواهم كرد. نمی دانست آخرین كلمات را تصور كرده یا با صدای بلند بر زبان رانده ولی آرزو میكرد چیزی نگفته باشد.
*********************
در سكوت سنگین اتاق روی تخت دراز كشیده بود و به صدای گنجشكان كه در لا به لای شاخه های درختان این سو وآن سو می پریدند گوش میكرد، افكارش در هم ریخته ومتزلزل بود.از همه چیز سخت تر تظاهرش بود، او مجبور بود در سكوت تحمل كند ، چون نمی خواست مادر و پدرش چیزی بدانند.سه روز بود كه كیانوش را ندیده از طرف دیگر نگرانش بد می ترسید اتفاقی برایش افتاده باشد.وقتی به علاقه اش به او فكر میكرد، فقط به این نتیجه می رسید كه میخواهد او سلامت وخوشبخت زندگی كند، چه با او و چه با نیلوفر و یا هركس دیگر، ولی تصور جدایی از او برایش دشوار بود.اشكهای گرم چشمانش را سوزاند و قطره قطره بر روی بالشش چكید و در آن فرو رفت. صدای در مجبورش كرد از جا برخیزد اول جلوی آینه ایستاد و چشمان مرطوبش را خوب پاك كرد.افسانه كه پشت در بی حوصله شده بود گفت: خواب نیكا؟
- نه مادر، بیا تو
مادرش وارد شد با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چكار میكردی؟
- هیچی داشتم دستی به سرو صورتم می كشیدم .
- رنگت پریده
- فكر نكنم
- تازه سه روز ندیدیش.اونم كه بقول خودت 10 مرتبه اون زنگ زده، صد مرتبه تو. بابا بذار این پسره بكار و زندگیش برسه، صبركن مهمونای خارجیش برن.مطمئن باش اول از همه میاد سراغ تو
نیكا به زحمت لبخند زد و پاسخی ندادمادرش ادامه داد: زود آماده شو، بریم بیرون، باید یه سری خرت وپرت دیگه برات بخرم.
- نه مامان تو رو خدا ولمون كن حوصله داری؟
- یعنی چی؟ نه خیلی اون نامزدت با طاقته، كارو به تاخیر می اندازی.
- ولی مامان من نمی تونم بیام
- چرا؟ باید بیای من كه تنها نمیتونم برم
- آخه.................
- آخه چی؟ نكنه كیانوش میخواد بیاد
نیكا پاسخی نداد ومادرش گفت: وا از كی آنقدر خجالتی شدی؟ خوب از اول بگو.........جایی می رید؟
نیكا دستپاچه پاسخ داد: آره میخوایم چند جا بریم اسباب عقد ببینم
- بسلامتی ...خوب پس منم می مونم وقتی شما رفتید با پدرت می رم
- نه شما بردی
- خوب نیست كیانوش بیاد ما نباشیم
- اونكه نمیاد تازه ممكنه دیر برسه، باید تاجرای خارج برن اونوقت بیاد، نمی دونم ساعت چند می آد
- باشه عیبی نداره، نهایتا می مونه فردا با هم می ریم.
نیكا آهی از سر نا امیدی كشید و چون دید اصرار فایده ای ندارد سكوت كرد، مادرش در حین خروج لبخندی پر شیطنت زد و گفت: گفتم نشستی جلوی آینه بی حكمت نیست
نیكا تظاهر به خنده كرد و مادر در را بست ، او سرش را در میان دستهایش گرفت مقابل میز آرایش نشست و زیر لب نالید: خدای من! حالا چگار كنم؟
مادر باز صدا كرد : نیكا بیا دیگه
نیكا چشمانش را باز كرد سرش را از روی دستش برداشت وگفت:بله؟
- دختر مگه نمی شنوی؟ بدو مادر، كیانوش بیچاره علف زیر پاش سبز شد.
نیكا متعجب و هیجان زده پرسید: كی؟
- بابای من! دختر كیانوش دیگه، چند بار باید صدات كنم
نیكا با خود زمزمه كرد :كی اومد؟ چرا من صدای ماشینش رو نشنیدم ، شاید خوابم برده بود......... ولی من كه حاضر نیستم حالا چكار كنم؟اصلا برای چی اومده، شاید اومده تا آخرین حرفاش رو بزنه
با این افكار با سرعت لباس پوشید و تا دم در دوید مادر و پدرش را گه جلوی در دید سعی كرد بر خود مسلط شود، چند لحظه ای صبر كرد و بعد پیش رفتو به چهره كیانوش خیره شده وسلام كرد.كیانوش با روی گشاده پاسخ داد.
نیكادلش میخواست هر چه زودتر با او تنها شود، برای همین هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظی كرد و همراه كیانوش به راه افتاد.كیانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روی گرداند یكبار دیگر برای دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظی كرد كیانوش حركت كرد، قلب نیكا كم مانده بود سینه اش را سوراخ كند اما با اینحال سكوت كرده بود .دلش میخواست او شروع كند كیانوش دستش را عقب برد و از روی صندلی عقب دسته گلسرخی را برداشت و بدست نیكا داد وگفت: برای گل همیشه بهار زندگیم
نیكا با اخم گل را گرفت كیانوش گفت: چیه خانم بی معرفت قهر كردی؟
- نه
- پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه
نیكا پاسخی نداد وكیانوش دوباره پرسید: چیه از دستم عصبانی هستی؟ خوب منم از دست تو عصبانی هستم، ولی اخم نمی كنم؟
نیكا فریاد زد: از دست من عصبانی هستی چرا؟ مگه من چه كارت كردم .
كیانوش با خونسردی و بدون توجه به فریاد نیكا پاسخ داد: ببینم عروس خانوم اگر تا یه هفته دیگه هم از ما خبری نمی شد نباید حالی ازمون بپرسی؟ نگفتی ببینم این پسره مرده، زنده اس.
نیكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بیرون كردی بازم انتظار داری سراغت رو بگیرم
- من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بیرون كنم، یادت رفته خودت صاحبخونه ای؟
- این سه روز كجا بودی؟
- توب تختخواب
- تمام سه روز؟
- بله
- چرا؟
- از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زدیم و هی اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بیداری بردیم، بلكه پیدات بشه ولی نشد.
نیكا در حالیكه با رمان گلها بازی میكرد، سرش را بزیر انداخت، چشمانش مرطوب و بغضی آشكار در صدایش بود :ببین كیانوش من.......... من اصلا ناراحت نمی شم، برای من فقط خوشبختی و رضایت تو مهمه می دونی من..........من
كیانوش با تعجب به نیكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نیكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حالیكه به اشكهایش خیره شده بود گفت: منظورت رو نمی فهمم.
- اگه.......اگه منو نمیخوای..........اگه پشیمون شدی هیچ اشكالی نداره من خیلی راحت پامو از زندگیت بیرون میكشم .
كیانوش چانه نیكا را فشرد ، شعله های خشم در چشمانش زبانه كشید و در همان حال گفت : خوب گوش كن نیكا خانم، تو زن من هستی زن شرعی و رسمی. اگه بخوای شاید با همین دستام خفه ات كنم، ولی طلاقت نمی دم تو محكومی كه عمرت رو با من سر كنی ، چون میخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نیستم تو رو از دست بدم ، می فهمی ، تو مال منی، سهم منی، عشق منی، و باید بمونی
كیانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشید نیكا در میان گلها یكی را كه از بقیه زیباتر بود جدا كرد و بدست كیانوش داد.اولبخندزدوگل رابویید .نیكا سرش را بر شانه كیانوش گذاشت و گفت: حالا كجا می ریم؟
- خونه خودمون عزیزم باید یه چیزی رو بهت نشون بدم
- بریم، هرجا كه تو دوست داری بریم
وقتی بخانه رسیدند با آنكه كلمات شیرین و زیبای كیانوش راه هر تردیدی را بر دل نیكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كیانوش چند لحظه ای نیكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پایین آمد و از نیكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نیكا احساس كرد گامهایش سست میشوند و نای بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتی به طبقه دوم رسیدند كیانوش در مخفی تالار مرمر را گشود و از نیكا خواست كه داخل شود خودش نیز پشت سر او قرار گرفت .نیكا با گامهای سست و شمرده پیش رفت در مقابل چشمان حیرت زده او كسی كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازی میكرد نیكا صورتش را نمی دید ولی موهای نرم و خوشرنگش را كه تا زیر كمرش می رسید، بخوبی می دید .آهسته آهسته جلو رفت صدای پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه ای دست از آب بازی كشید، ولی بی آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نیكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رویش ایستاد او آهسته سر بلند كرد نیكا از آنچه می دید خشكش زده او نیلوفر بود ولی چرا به این شكل؟ نیمی از صورتش متورم وكبود بود، طوریكه چشمش به زحمت باز می شد .كنار لبش زخمی به چشم میخورد كه خون روی آن لخته شده بود. آشفته وژولیده بود و بشدت رنگ پریده و خسته بنظر می رسد .او هم چند لحظه ای به نیكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهای شكسته جلوی دهانش چهره اش را هولناكتر نشان می داد.نیكا دیگر نتوانست تحمل كند بطرف كیانوش دوید و روبه رویش ایستاد و گفت: اون اینجا چكار میكنه؟ تو چه بلایی سرش آوردی؟
كیانوش با خونسردی لبخندی زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس می ده
نیكا برآشفت ، سیلی محكمی بصورت كیانوش نواخت و فریاد زد : تو یه حیوونی كیانوش
كیانوش بی هیچ عكس العملی دستش را روی گونه اش گذاشت نیكا به گریه افتاد و بیرون دوید و كیانوش هم دنبالش دوید وگفت: كجا نیكا؟ صبركن
- دیگه نمیخوام ببینمت تنهام بذار...........بذار برم
- صبركن نیكا بذار توضیح بدم
- لازم نیست، هرچی لازم بود فهمیدم
كیانوش ایستاد و نیكا را كه گریه كنان می رفت نگاه كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان حریم عشق - قسمت پنجاه و دوم (پایان)

رمان حریم عشق - قسمت پنجاه و دوم (پایان)

تمام روز گذشته را بی آنكه به كسی توضیح بدهد گریه كرده بود دكتر صبورانه به این سكوت پر درد می نگریست اما افسانه بی طاقت وخستهپیوسته بر بخت بد خود و دخترش لعنت میفرستاد چندین مرتبه بر آن شده بود تا مساله را از كیانوش پی جویی نماید، ولی دكتر بشدت مخالفت كرده بود واز او خواسته بود تا اجازه دهد نیكا خود به حرف آید روز بعد نزدیك غروب زنگ در خانه به صدا در آمد و دكتر ، جمالی را دید كه برای نیكا پیامی از طرف كیانوش آورده نیكا نامه را گرفت و بسرعت به اتاقش رفت و آنرا گشود نیكای خوب من سلام

امیدوارم كه حالت خوب باشه ، صبركن نامه رو دور ننداز می دونم داری میگی چرا خودت جرئت نكردی نامه رو بیاری و جمالی رو فرستادی الان توضیح می دم ، می دونی راستش ترسیدم مثل اون روز فرصت حرف زدن بهم ندی یا حتی نخوای منو ببینی برای همین هم اینكار رو كردم .می دونم كه از دست من ناراحتی ، می دونم پیش خودت تصور كردی من نیلوفر رو توی خونه ام حبس كردم تا اونو بابت زجرهایی كه كشیدم شكنجه كنم ولی نه اصلا اینطور نیست تو درباره من چطور فكر میكنی؟ شاید تصور كردی من انشان نیستم یا حس انتقام گیری آنچنان دیوونه ام كرده كه با وحشیگری دختر بی پناهی رو به اون روز بیندازم ، ولی عزیزم اشتباه میكنی الان همه چیز رو برات میگم . اون روز بعد از رفتن تو شهریار با من تماس گرفت و گفت : كه با نیلوفر برگشته گفت كه میخواد نیلوفر رو تو یه كلینیك روانپزشكی بستری كنه و برای اینكار به كمك من احتیاج داره، چون‌آه در بساط نداره و بعد از افتضاحی كه با نیلوفر پیش آورده دیگه حتی روی مراجعه به خانواده و دوستانش رو هم نداره از من كمك خواست تا او و نیلوفر رو ببخشم و به دیدنشون برم منم همین كارو كردم اونا رو در یه مسافرخونه كثیف وارزان قیمت پیدا كردم وضعیت نیلوفر رو كه خودت دیدی باوركن وقتی تو اون حالت دیدمش نه احساس رضایت بلكه احساس اندوه و ترحم كردم و بی اختیار تصمیم گرفتم بهش كمك كنم چون فهمیدم كه شهریار قصد داره این مریض وبال گردنش رو بنوعی از خود سرباز كنه وخودش برگرده، چرا كه مسلما جایی برای اونا توی ایران وجود نداره . بعد نیلوفر رو بخونه آوردم وبراش پرستار گرفتم و بردمش دكتر، اون حتی منو هم نمی شناسه ، می دونی شهریار و نیلوفر و مادر دائم الخمرش تویكی از شهرهای اروپایی تصادف كردن، مادرش همون لحظه بر اثر ضربه مغزی مرده ونیلوفر هم بر اثر ضربه ای كه بر سرش وارد شده دچار اختلال حواس شده بهر حال هر چه هست نیلوفر الان دختری بی پناه و بیماره كه محتاج كمك من وتوئه این كه میگم تو تعجب نكن چون همه چیز به میل و رضایت تو بستگی داره. من با تمام رنجهایی كه ازدست این دختر كشیدم حاضرم با كمال میل بهش كمك كنم هرچند دكتر معتقده اون زیاد زنده نمی مونه، ولی من دلم میخواد در این مدت خوب وراحت زندگی كنه اما باز همه چیز بستگی به خواست تو داره، بدون رضایت تو هیچكاری نمی كنم اگه تو بخوای اونو به یه كلینیك می سپارم و هرگز سراغش رو نمیگیرم تا در گمنامی و غربت بمره
نیكای عزیزم گوش كن میخوام باور كنی كه من به نیلوفر كمك میكنم، اما نه به این خاطر كه روزی عشق وزندگی تنها محبوبم بوده و روزی بنا بود عروس رویاهام بشه، بلكه فقط وفقط به این دلیل كه یه انسانه و درمونده به همون علتی كه روزی به پدرش كمك كردم حالا همه چیز به دست توست فاتح زندگی پردردسر من. به جمالی گفتم یه ساعت بعد از رسوندن نامه برای گرفتن جواب برگرده اگه خواستی فقط یه كلمه آره یا نه، فقط همین اگر هم فكر میكنی برای فكر كردن روی این موضوع به زمان بیشتری احتیاج داری اصلا مانعی نداره به جمالی بگو كی بیاد .
من هیچ توصیه ای نمی كنم ، تو كاملا آزادی..............اما نه یه توصیه داره، دفعه دیگه تو گوش كسی نزن، آخه دستای ظریف و قشنگ تو برای اینكارها ی سنگین آفریده نشده دستای نازت درد میگیره
خداحافظ محبوب من، كیانوش چشم انتظار تو
نیكا احساس كرد حرارت اشك چشمانش را به سوزش وا میدارد روح بزرگ ودل پاك این جوان او را هم شدیدا تحت تاثیر قرار داده بود.از جا برخاست ، كاغذ و قلمی آماده كرد و مهیای نوشتن شد ، اما نمی دانست چگونه آغاز كند ؟ چطور بنویسد كه هم كار او را تمجید كرده باشد و هم رضایت خود را اعلام نماید چند لحظه ای فكر كرد، بعد از جا برخاست كاغذ را مچاله كرد و در سطل زباله انداخت لباس پوشید وپایین رفت مادرش با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چه عجب پایین اومدی!
- مادر چای حاضره؟
- آره بشین تا برات بیارم.......... جایی میخوای بری؟
- آره الان آقای جمالی میاد دنبالم ، راستی ممكنه شام نیام ، منتظرم نباشید
نیكا پشت میز آشپزخانه نشست ومادر در حالیكه چای را روی میز می گذاشت گفت: بفرمایید اینم چای...... قهر وناز تموم شد .
- می دونی مادر من هنوز هم كیانوش رو نمی شناسم اون بهترین انسان روی زمینه
مادر با تعجب به نیكا نگاه كرد صدای زنگ كه برخاست او با شتاب استكان چای نیمه كاره را روی میز گذاشت و در حالیكه بطرف حیاط می دوید گفت: بعدا براتون همه چیز رو میگم ، فعلا خدانگهدار .
جمالی با آنكه از دیدن نیكا تعجب كرده بود، چیزی نپرسید و در سكوت او را به خانه كیانوش رساند بمحض ورود به حیاط نیكا كه برای دیدن كیانوش بی تاب شده بود با سرعت پیاده شد و به داخل ساختمان دوید اول به اتاق خواب سرك كشید و چون آنجا را خالی دید بطرف اتاق كار كیانوش رفت، از لای در نور قرمز كمرنگی بیرون می تابید ، اتاق نیمه تاریك بود و صدای آرام موزیك بگوش می رسید در تاریك و روشن اتاق كیانوش را دید كه پشت میز كارش نشسته ، سرش را در میان هر دو دست مخفی كرده بود و نور سرخ رنگ سیگار در جا سیگاری كنارش جلب توجه میكرد آهسته داخل شد و بطرف او رفت ، ولی او آنچنان در خود غرق بود كه صدای پای نیكا را نشنید نزدیك ونزدیكتر رفت. وقتی كاملا پشت سرش ایستاد دستهایش را برشانه های او گذاشت ، صورتش را پایین برد و آهسته گفت: سلام.
كیانوش با تعجب رو گرداند . چشمانش كه از فرط تعجب گرد شده بود در نور سرخ رنگ اتاق برق میزد لبانش بسختی تكان خورد و گفت: تو هستی نیكا؟
- بله، منتظرم نبودی؟
- من همیشه منتظر تو هستم....... نامه ام رو خوندی؟
- بله
- هنوز از دستم عصبانی هستی؟
- نه برعكس اومدم عذر خواهی
- نیازی به اینكار نیست عزیزم فقط نظرت رو بگو .
- معلومه كه برای گرفتن جواب خیلی عجله داری
- نه اگه حالا نمیخوای جواب بدی هیچ اشكالی نداره
- نه میگم
كیانوش سكوت كرد و نیكا دید كه چشمانش پر اضطراب وهراسان است بعد به آرامی زمزمه كرد: هركاری كه می دونی درسته ، انجام بده كیانوش ، من هیچ مخالفتی ندارم نیلوفرمیتونه اینجا بمونه حتی اگر چندین سال هم طول بكشه
كیانوش خندید و دستهایش را بالا آورد و بر شانه خود روی دستهای نیكا گذاشت و گفت: می دونستم ........ مطمئن بودم كه دل شیشه ای و نازكتر از گل تو بجز این چیزی نمیگه ، ازت متشكرم نیكای من، ولی........ ولی من فكر میكنم حق نداشتم چیزی رو از تو بخوام ، ظاهرا نگه داشتن یه بیمار روانی توی خونه كار آسونی نیست امروز سه ساعت تموم نعره كشید اگه تو بودی حتما ناراحت میشدی و من طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم دائما خودش رو به در و دیوار میكوبه و هرچی دستش می آد به حیاط پرت میكنه و شیشه ها رو میشكنه تحمل كردنش خیلی مشكله !
- پس میخوای چكار كنی؟
- خودمم نمی دونم
- ببین كیانوش فعلا بذار اینجا باشه، شاید تونستیم از پدر برای درمونش كمك بگیریم یا لااقل آرومش كنیم من تحمل میكنم چون دوست دارم تو اون كاری رو بكنی كه دلت به انجامش راضیه
كیانوش آهسته گفت: تو خیلی خوبی ، خیلی
******************
باران بشدت میبارید و باآنكه برف پاك كن ماشین پیوسته در حال حركت بود حتی لحظه ای شیشه از باران پاك نمی شد غروبی بهاری ولی به دلتنگش پائیز بود. باد بشدت می وزید و درختان را بحركت وا می داشت صدای رعد و برق در شهر می پیچید و هراسی در دل ایجاد میكرد . نیكا بی صدا در كنار كیانوش نشسته بود چهره كیانوش آنچنان درهم ومضطرب بنظر می آمد كه نیكا را دچار دلهره میكرد، دلش میخواست بخندد و از خرید كارتهای دعوت عروسیشان صحبت كند ولی كیانوش به هیچ عنوان خوشحال بنظر نمی رسید نیكا میخواست سكوت را بشكند و در وجود سرد و یخ زده كیانوش شور و اشتیاقی بر انگیزد اما نگاه پر اندوه او اجازه هیچكاری را نمی داد بالاخره بزحمت سكوت را شكست وگفت: ابتكارت خیلی جالب بود نوشتن متن كارتها روی آینه ........... خیلی با سلیقه ای كیانوش!
كیانوش با بی حوصلگی پاسخ داد: ابتكار من نبود ، انتخابم بود حالا ازشون راضی هستی؟
- آره خیلی
كیانوش باز هم در آن سكوت گنگ فرو رفت و نیكا را نیز وادار به سكوت كرد چند لحظه ای به همین حال گذشت نیكا كه از سكوت كلافه شده بود بالاخره معترض وعصبی گفت: تو چت شده كیانوش؟ ناسلامتی پس فردا عروسی ماست رفتیم كارت دعوتهامون رو گرفتیم ، ولی تو انگار به مجلس ختم می ری ، همچین اخم كردی كه آدم میترسه نگاهت كنه.
كیانوش به زحمت لبخند زد نیكا احساس كرد لبخندش حتی بمراتب دردناكتر از سكوتش است بالاخره لب باز كرد و پاسخ داد: معذرت میخوام نیكا خودمم نمی دونم چم شده ، ولی دلم شور میزنه ، یه اضطراب عجیب تو دلم افتاده شاید علتش اینه كه چشمش ترسیده حالا كه می بینم با خوشبختی فقط یك قدم فاصله دارم دلم شور میزنه كه نكنه همه چیز خراب بشه ........ بازم این قدم آخر
نیكا با تردید به او نگاه كرد و گفت: فقط همین؟
- بله همین
- مطمئنی؟
- چطور؟ تو چیز دیگه ای فكر میكنی؟
- آره بنظرم رسید تو چیزی رو از من پنهون میكنی
- نه اینطور نیست
كیانوش چند لحظه ای مكث كرد و سپس با تردید گفت: نیكا ، میتونم خواهشی بكنم؟
- البته.
- اشكالی نداره اول سری به خونه بزنیم ، اونوقت بریم؟
- الان؟ ما نصف بیشتر راه رو اومدیم باید دوباره برگردیم
- اشكالی نداره ، زود می ریم و برمیگردیم
نیكا با نارضایتی سرش را بعلامت موافقت تكان داد. كیانوش به همین موافقت ضمنی بسنده كرد و با سرعت دور زد . او كه تاكنون بی حال و خسته رانندگی میكرد اكنون چنان با سرعتی پیش می راند كه نیكا احساس ترس كرد، اما ترس برایش مهم نبود فكر اینكه كیانوش به او دروغ گفته باشد ، چون خوره به جانش افتاده لبود، كیانوش نگران نیلوفر بود.اگر غیر از این بود چرا به خانه باز می گشت مسلما بخاطر نیلوفر بود با این فكر احساس گنگی از تنفر وحسادت وجودش را پر كرد .به كیانوش پشت كرد و دستش را ستون چانه اش كرد و به در تكیه داد و به خیابان خیره شد .كیانوش نیم نگاهی به كرد و متوجه ناراحتیش شد ولی هرچه كرد نتوانست كلمات تسلی بخشی بیابد او اصلا نمی توانست حرف بزند، فقط میخواست زودتر بخانه برسد و از این دلشوره خلاصی یابد .
وقتی به داخل خیابان پیچیدند از همان فاصله درهای گشوده باغ را دیدند كیانوش دست نیكا را در دست گرفت و بشدت فشرد نیكا احساس كرد تكه ای یخ روی دستانش قرار گرفته است نگاه پر ترحمش را به چهره رنگپریده كیانوش دوخت از میان لبهای بیرنگ شده او به زحمت این كلمات را شنید: حتما اتفاقی افتاده
ماشین كه وارد حیاط شد .نیكا دو ماشین سیاه رنگ آژیردار و یك آمبولانش را مقابل در ورودی دید. كیانوش احساس كرد گلویش از خشكی به سوزش افتاد نزدیك ماشین ها توقف كرد و بسرعت از ماشین خارج شد و نیكانیز به دنبالش دوید چشمش به پرستار نیلوفر افتاد كه در كنار پله ها می گریست از لا به لای جمعیتی كه در حیاط جمع شده بودند جسته وگریخته شنید: می گن از بالا افتاده
- اون خانم كه اونجاست پرستارشه می گفت خودش رو پرت كرده
- مریض بوده، اختلال حواس داشته
- حالا مرده؟
- آره بابا من دیدمش كله اش رو سنگها خورده و تركیده
نیكا با ناباوری جلو رفت، یك نفر باید به او می گفت چه شده؟ ولی در همان حال بیاد كیانوش افتاد، به او نگاه كرد، همچنان سرجایش ایستاده بود ومی لرزید .صورتش چنان بی رنگ شده بود كه گویی تمام خون رگهایش را كشیده بودند. نیكا تصور كرد او در حال احتضار است، چهره اش به جسدی شبیه بود كه به نقطه ای خیره باشد .هنوز اولین گام را بسوی كیانوش برنداشته بود كه دید دو نفر برانكاری را از پشت ساختمان می آورند . به روی برانكار ملحفه ای سفید بود، زیر ملحفه برآمدگی به چشم میخورد و در قسمت بالای آن ملحفه سرخرنگ شده بود . نیكا احساس تهوع كرد با ترس و دلهره پیش رفت و كنار برانكار ایستاد دستی روكش سفید را كنار زد، در مقابل چشمان متحیر او چهره نیلوفر عیان گردید . صورتش را خون پوشانده بود استخوانهای جمجمه اش شكافی بزرگ برداشته بود ، از بینی خوش تراشش هیچ نمانده بود، چشمانش كاملا از حدقه بیرون زده بود ولی لبانش........ گویا میخندید. به دستی كه روكش را كنار زده بود نگاه كرد. دست كیانوش بود.او كنار برانكار ایستاده بود ، ولی كم كم توانش را از دست داد و بشدت بر روی زانو افتاد، دست نیلوفر را در دست گرفت، سرش را به جسد بی صدا او تكیه داد و با صدای بلند شروع به گریستن كرد ، نیكا شانه هایش را می دید كه بشدت تكان میخورد و صدای پر سوزش را كه دل سنگ را به درد می آورد می شنید .
باران بشدت میبارید و بر سر و روی كیانوش تازیانه میزد، كم كم قطرات باران ملحفه را خیس خیس كرد و خون روی چهره نیلوفر را بحركت وا می داشت و آن لبخند وحشتناك و پر تمسخر لحظه به لحظه آشكارتر می شد . نیكا بی اختیار عقب عقب رفت ، برای آخرین نگاهی به حیاط كرد همه چیز در ماتم فرو رفته بود صدای گریه كیانوش را می شنید كه چون طفلی مادر از دست داده ضجه میزد .
بطرف در باغ دوید و بسرعت خارج شد وارد خیابان شد و سراسیمه شروع به دویدن كرد . نیلوفر همچنان می خندید، كیانوش عاجزانه می گریست ، نیكا هراسان می دوید و باران همچنان می بارید.
نویسنده: رویا خسرونجدی
منبع: رمان ایرانی
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها