بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #16  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۲:قسمت اول
هنوز زنگ ساعت به صدا در نیامده بود که صدای زنگ در بیدارم کرد.هوا روشن نشده بود.بلند شدم و به خیال اینکه مرتضی برگشته،رفتم سمت در حیاط.پشت در که رسیدم پرسیدم:کیه؟
_باز کن،مهدی هستم.
نفهمیدم چطور در را باز کردم و خودم را انداختم به آغوش مهدی.انگار بوی او ،بوی زندگی بود که پس از مرگ طولانی به فریادم رسید.موهایم را نوازش کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟
به چشمهایش خیره شدم که مثل من هوای گریه داشت و پر آب شده بود.
_تو چرا گریه میکنی داداش؟ناراحتی که چند وقته نیومدی سراغم؟
_آاخ که اگه عاقل بودم،حالا اینجا نبودام.
_شوهر نامردت کجاست؟
_مسافرته.بیا بریم تو.
از دیدنش به اندازهای خوشحال بودم که زبانم بند آماده بود،با لکنت حرف میزدم و در ادای کلمات گیر میکردم.گاه میخندیدم و گاه اشکم سرازیر میشد.مهدی به روی مبل نشست.زیر چشمی نگاهش کردم که محو تماشای من،سرش چرخ میخورد به این سؤ و آن سوی اتاق.سکوت کرده بود و از نگاهش غم میبارید.پلکهایش از شدت خواب آلودگی داشت جفت میشد که بالش گذشتم زیر سرش.آهسته گفت:دستت درد نکنه،من باید برم.
_حالا یه کم بخواب بعد برو.
_کار دارم پریا،نزا زیاد بخوابم.
هرچه فکر میکنم یادم نمیاد اون روز به چه دلیل گریه کردم.همانقدر یادم هست که آنقدر نوازشم کرد که همه غمهای یک سال زندگی نکبت بار با مرتضی از یادم رفت.
چای را خورده نخورده بلند شد،پاکت را از جیبش بیرون آورد و گذاشت بر روی میز.توی چشمهایم زًل زد و گفت:این کار چی بود کردی؟من وضعم بد نیست.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم چه قدر نگرانش هستم.از چهره بر افروخته و حالت نگاهم فهمید که چه قدر نگران هستم.گفت:اینجور نگام نکن.من هم درس میخونم و هم کار میکنم.خوب معلومه که ظاهرم با آدمهای رفاه زده فرق داره.اینقدر نگران من نباش.راست بگو این پول از کجا اومده؟مال اون مرتیکه از خدا بی خبره؟
_نه خیر،این پول ماله خودمه دلم میخواد بدمش به تو.
پریا،گمان نمیکردم دروغ گو شده باشی.
_پس انداز کردم.حالا هم بهش احتیاج ندارم.
_دروغ نگو خواهر .میدونم مرتضی آدمی نیست که پول دست تو بده.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_گوش کن پریا،اون پولی که از فروختن طلاهای مادر و زن عمو به دست آوردیم،ددیم دست یکی از بازاریا هر ماه سودشو میگیریم.ما هیچ احتیاجی به پول تو نداریم.پاس بهتره بگذاریش بانک،تا هروقت لازم شد ازش استفاده کنی.
مثل روز برایم روشن بود که مهدی پول را پس میاورد.خوشحال بودم که بهانهای شد تا ببینمش.وقتی رفت نیمی از وجودم را با خودش برد.
مسافرت مرتضی یک ماه طول کشید.وقتی برگشت چند کیلو چاق شده و پیدا بود اضافه وزنش بر اثر خوش گذرانی بیش از حد بوده.عصر بود، حیاط را شسته بودم و داشتم به باغچه ور میرفتم که صدای ماشینش آمد.رفتم و در را باز کردم.آمد داخل حیاط و پیاده شد.در را پشت سرش بستم.پرسیدم:مرتضی کجا بودی؟میدونی چند روزه آزت خبری ندارم؟مگه قرار نبود تلفن بزنی؟
فریاد کشید:به جای رسیدن به خیر،از راه نرسیده،سین جیمم میکنی؟بدو یه سوپ داغ درست کن که سرما خوردگی داغونم کرده.
چندتا عطسه کرد و بینی آاش را خالی کرد توی دستمال.گفتم:سردسیر بودی؟
با لگد چمدان را پارت کرد وسط حیاط و گفت:حالا دیگه مچ گیری میکنی؟
چمدان را برداشتم و رفتم داخل ساختمان.پشت سرم آمد.ولو شد بر روی کاناپه و خوابش برد.سوپ را آماده و چای را دم کردم.رفتم سر چمدنش تا رختهای چرک را بریزم داخل ماشین لباس شویی که جوراب زنانه مچاله شدهای را وسط رختها دیدم.لنگه جوراب را برداشتم و یک لحظه از شدت ناراحتی وجودم آتیش گرفت.شک و تردید باعث شد بقیه چمدان را دقیق تا بگردم.مورد مشکوک دیگری پیدا نکردم.
داشتم لباسها را میریختم داخل ماشین لباس شویی که بیدار شد و فریاد زد:پریا کجایی؟سوپ حاضره؟
لنگه جوراب را برداشتم و رفتم بالای سرش.از لایه پلکهای نیمه باز نگاهی عجیب و قریب به من کرد و پرسید:این چیه؟ به جای سوپ لنگه جوراب برام آوردی؟
_تو باید بگی چیه...توی چمدون تو بود.
نفسش بند آمد،اما آنقدر پرو بود که هیچ کس از پس زبانش بر نمیآمد و نمیتوانست محکومش کند.لبخندی کم رنگ گوشه لبش نشست و گفت:میخوای بهانه بگیری دیگه،نه؟
آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست هر چه دم دستم بود توی سرش خراب کنم.فریاد کشیدم:بهانه چی؟مرتضی چند وقته با زنها رابطه داری؟ناآ سلامتی تو مردی مومن و با تقوی هستی،انتظار این کثافت کاریها رو آزت نداشتم.
فریاد کشید:مزخرف نگو،مگه خلاف شرع کردم؟
_خلاف شرع نکردی؟پس زن گرفتی و من بد بختو یک ماه بی خبر تنها گذاشتی و رفتی خوش گذرونی!
لا به لایه عطسههای پشت سر همش فریاد کشی:بی خود شلوغش نکن.
جوراب را پارت کردم تو صورتش و رفتم به اتاق خودم.برای اولین بار در زد و آهسته وارد اتاقم شد.عصبانی نبود.سرفه میکرد و شر شر عرق میریخت.با احتیاط آمد و کنارم زانو زد.گفتم.برو بیرون،حوصله تو ندارم.
_پریا قربونت برم.تو برای من چیز دیگهای هستی.
حوصله حرف زدن نداشتم.نه گریه میکردم و نه آه میکشیدم.سکوت کرده بودم.
_پاشو دختر خوب دارم از تب میسوزم.این شیشه بخور کجاست؟
پایان فصل 12

ویرایش توسط گمشده.. : 05-22-2012 در ساعت 01:07 AM
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:31 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها