بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #8  
قدیمی 08-23-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت نوزدهم
بعد از رفتن ايدا فروزان لبخند زنان به سوزان نگريست حس اعتمادش به ايدا چند برابر شده بود صداي زنگ شنيده شد در را باز كرد فريدون بود اما با وضعي خنده دار دستانش پر از ميوه جيب هايش....
- سلام دختر عموجون بيا اينارو ازم بگير
فروزان با تعجب پرسيد
- پس چرا تو پاكت نذاشتي؟
- يه زماني بودند ولي وقتي داشتم مي اومدم بالا يه خانم سر به هوا محكم خورد به من و ...ميبيني كه....
- يه خانم؟!
فريدون در حالي كه ميوه ها را داخل سبدي مي ريخت فت
- آره دختر خيلي خوشگلي بود
و موذيانه خنديد
- حتما ايدا بوده دوستم
فريدون به او نگاه كرد و چيزي نگفت او نيز لبخند زنان گفت
- اگر بخواي با هم اشناتون مي كنم
فريدون چشم غره اي به او رفت و فروزان تسليم شد فريدون نيز خنديد و گفت
- حاضر باشيد كه بايد بريم پدر دعوت كرده بري اونجا
فروزان با شوخي پرسيد
- عمو خودش دعوت كرده
- فري عصباني مي شم ها برو حاضر شو ديگه دختر
او با خنده رفت تا خودش و سوزان را اماده كند فريدون مي خواست در طول اين سه روز تعطيلي فروزان به منزل انها برود تا تنها نماند دلش مي خواست جمع خانوادگي شان را مثل دوران گذشته بر1ا كند
وقتي وارد خانه عمو شدند به گرمي از ان ها استقبال شد فرزانه وفرهاد هم بودند بعد از احوالپرسي گرمي در سالن پذيرايي نشستند
فروزان مدام دوست داشت كنار خواهرش باشد و از او مراقبت كند فرهاد فقط سر به سر ديگران مي گذاشت تا حدي كه صداي همه را در مي اورد فريدون با خنده گفت
- از وقتي فهميده قراره بابا بشه ديوونه شده فكر كنم وقتي بچه به دنيا بياد تو تيمارستان بريم ملاقاتش
- برادرجان من هر جا برم بي تو نمي رم اخه بي تو مي ميرم
خنده و شوخي بر محيط حاكم بود و همگي مي خنديدند سوزان مدام در آغوش عمو بود و او نيز مثل يك پدر به دخترك محبت مي كرد موقع صرف شام به كمك هم سفره را چيدند و صميمانه كناره م بر سر يك سفره نشستند عمو و زن عمو از اين همه شادي بسيار خرسند بودند مخصوصا زن عمو از وقتي ديده بود فريدون دوباره همان پسر شاد و سرحال سالهاي قبل شده خوشحال بود هنوز هم درباره ازدواج او صحبت مي شد اما فريدون هر بار از اين امر سرباز مي زد و مي گفت خيال زن گرفتن ندارد فروزان درباره برخورد فريدون و ايدا با هم جوكي درست كرده بود و ان را براي فرناز و فرزانه تعريف مي كرد مدام با ياداورري آن مي خنديدند و سر به سر فريدون مي گذاشتند
روز بعد جوانان خانواده تصميم گرفتند براي گردش بيرون بروند فرهاد مايل بود بهرام نيز با ان ها بيايد با اين تصميم به محل زندگي بهرام رفتند و او را نيز با خود همراه كردند براي صرف ناهار به رستوراني رفتند و پشت ميز بزرگي نشستند ان ها دوباره سر به سرفريدون گذاشتند فريدون نگاهش را به فروزان مي دوخت و با شينت مي خنديد در اين ميان مساله اي كه موجب ازردگي بهرام شده بود فرناز بود بهرام مي ديد كه چگونه نگاه گرم و مهربان دختر به او دوخته شده است لحن گرم و صميمي او را مي شنيد اما از ان مي گريخت در گذشته به اين دختر علاقه مند شده بود اما بنا به دلايلي از ابراز ان خودداري كرده بود و سعي مي كرد اين علاقه را خفه كند در وجود فرناز چشمه جوشان عشق بود كه هر لحظه با ديدن نگاه دريايي بهرام مي خروشيد و شنيدن صداي او بود كه او را به دنياي خيال مي كشاند مثل گذشته با علاقه به او نگاه مي كرد و فروزان شاهد اين نگاه هاي بي قرار بود همان شب در حين صحبتي كه فروزان با فرناز داشت متوجه شد كه او به بهرام علاقه دارد به او گفت كمكش مي كند و هرگز تنهايش نمي گذارد
ارمغان طي اين چند روز تعطيلي حسابي كلافه شده بود از نديدن فروزان دلش مي گرفت و با ديدن او چنان هيجان زده مي شد كه قادر به كنترل احساساتش نبود حس مي كرد كم كم به جاي يك علاقه ساده عشق است كه در دلش خانه مي كند چقدر از سادگي و معصوميت فروزان لذت مي برد چقدر نگاه ساده و بي رياي او را دوست داشت او در عين زيبايي وقار و نجابت كوهي از غرور و سادگي را در او مي ديد و به خاطر همين به او علاقه مند شده بود روز شنبه وقتي مثل هميشه او را پشت ميز كارش ديد نفس راحتي كشيد و از ديدارش لبخندي بر لب اورد فروزان نگاه و للبخند رئيس را مشاهده مي كرد اما نمي خواست باور كند كه ارمغان دوست دارد نمي خواست پسر جوان به خاطر او خودش را تباه كند سعي مي كرد كمتر در مقابل رئيسش ظاهر شود اما امكان نداشت
بعد ازپايان ساعت كاري وقتي به منزلش رسيد فريدون را ديد او در حال صحبت با ايدا بود با تعجب جلو رفت و گفت
- سلام بچه ها
ان دو به او نگاه كردند فريدون با عصبانيت جواب داد فروزان كه تعجب كرده بود به ايدا نگاه كرد به ارامي جواب داد
- من اومه بودم كه سري به تو بزنم اما
فريدون به ميان حرف او پريد و گفت
- من هم اومدم به تو سر بزنم
- ممنون ازلطف شماها چرا اين قدر عصباني هستيد
- اين خانم سر به هوا
و نگاهي به ايدا انداخت و با طعنه هر چه بيشترگفت
- اين خانم سر به هوا انگار هيچ كاري بلد نيست ببين چه كار كرده
فروزان به ماشين او نگاه كرد پشت ماشين فريدون خالي نبود ماشين ايدا به ماشين او چسبيده بود گويي انها را به چسب به هم چسبانده بودند
آيدا گفت
- فروزان جون به خدا دست من نبود تا ماشين رو نگه داشتم اين ماشين عقب اومد و خورد به ماشين من اون وقت اين اقاي سر به هواي ناشي انداخته گردن من
- من سر به هوام من سر به هوام؟!
- بله شما اقاي بي نزاكت واقعا كه...
- واقعا كه چي خانم خانما فكر كردي كي هستي هان؟!
هر كي هستم مي دونم كه احتياجي ه وكيل وصي ندارم
- اما بهتره بري براي خودت يه وكيل بگيري تا مراقبت باشه زمين نخوري
- بهتره شما هم مراقب باشين و وقتي عقب مي يايين چشماتون رو باز كنين اقاي سر به هوا
- شما خانم خيلي دست و پا چلفتي هستيد با اين كه مقصرهستي زبون درازي هم مي كني
- بهتره احترام خودتونو حفظ كنيد اقا من از روي ادب حرفي نمي زنم و اگر نه
- ا . اگه راست مي گي خب جوابم رو بده چرا ادب رو بهانه مي كني
- شما خيلي بي نزاكت هستيد
فروزان با تعجب به مشاجره بين ان دو گوش مي داد و كلافه شده بود.
سوزان نيز تعجب كرده بود ناگهان فروزان با صداي بلند گفت
- بس كنيد بس كنيد چه خبرتونه؟
آن دو به فروزان نگاه كردند او گفت
- چه خبرتونه يكمي آرومتر
آيدا گفت
- اين اقا خيلي بي نزاكت اند ببين چطوري به من توهين مي كنه ايرادي نداره من قبول مي كنم كه مقصرت البته با اين كه مي دونم مقصر نيستم بگين خسارت شما چقدر مي شه بپردازم.
- مي خواين با اين طور صحبت كردن خودتونو تبرئه كنيد؟!
- فريدون بس كن اين چه طرز حرف زدنه
- آخه فروزان اين خانم مقصره و مي خواد تقصير و گردن من بندازه
- آقاي محترم گفتم كه من تقصير كارم حالا لطفا تمومش كنيد
فريدون با طعنه به او نگاه كرد و چيزي نگفت ايدا سرش را چندين بار تكان داد و بعد گفت
- فكر كنم امروز نبايد مي اومدم تو رو ببينم فروزان جون
- اين چه حرفيه ايدا جون
ايدا پشت فرمان اتومبيلش نشست و كمي عقب تر پارك كرد وقتي پياده شد با تعجب ديد كه اتومبيلفريدون به طرف عقب حركت كرد و دوباره خورد به ماشين او
- اين ماشين كه خلاصه

فريدون به او نگاه كرد و گفت
- نه
پشت فرمان نشست و ان را به جلو راند بله ماشين خلاص بود همان طور كه در ماشين نشسته بود زير چشمي به ايدا نگاه مي كرد . اين همه توهين نثارش كرده بود در حالي كه مي دانست مقصر خودش بوده نه او اما ايدا دخترينبود كه به خاطر چنين چيزهايي موجب ناراحتي ديگران شود فريدون در حالي كه سرش را به زير انداخته بود پياده شد و مقابل ايدا ايستاد و با شرمندگي گفت
- واقعا متاسفم خانم!
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها