بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

477
دو يار زيرك و از باده كهن دو مني
فراغتي و كتابي و گوشه چمني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه در پي‌ام افتند هر دم انجمني
هر آن كه كنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به كمترين ثمني
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني
ز تند باد حوادث نمي‌توان ديدن
درين چمن كه گلي بوده است يا سمني
ببين در آينه جام نقش‌بندي غيب
كه كس به ياد ندارد چنين عجب ز مني
از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت
عجب كه بوي گلي هست و رنگ نسترني
به صبر كوش تو اي دل كه حق رها نكند
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني
مزاج دهر تبه شد درين بلا حافظ
كجاست فكر حكيمي و راي برهمني
478
نوش كن جام شراب يك مني
تا بدان بيخ غم از دل بركني
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم و ني
چون ز جام بي خودي رطلي كشي
كم زني از خويشتن لاف مني
سنگسان شو در قدم ني همچو آب
جمله رنگ آميزي و تر دامني
دل به مي دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوي بشكني
خيز و جهدي كن چو حافظ تا مگر
خويشتن در پاي معشوق افكني
479
صبح است و ژاله مي‌چكد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يك مني
در بحر مايي و مني افتاده‌ام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
خون پياله خور كه حلال است خون او
در كار يار باش كه كاري است كردني
ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره كه مي‌زني
مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني
ساقي به بي نيازي رندان كه مي بده
تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني
480
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني
دردمندان بلا زهد هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني
رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني
ديده ما كه به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذري بر لب دريا نكني
نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نكني
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر
كه دعايي ز سر صدق جز آنجا نكني
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

480
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني
دردمندان بلا زهد هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني
رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني
ديده ما كه به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذري بر لب دريا نكني
نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نكني
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر
كه دعايي ز سر صدق جز آنجا نكني
481
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني
آخر الامر گل كوزه‌گران خواهي شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني
گر از آن آدمياني كه بهشتت هوس است
عيش با آدمئي چند پري زاده كني
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كني
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني
كار خود گر به كرم باز گذاري حافظ
اي بسا عيش كه با بخت خدا داده كني
اي صبا بندگي خواجه جلال الدين كن
كه جهان پر سمن و سوسن آزاده كني
482
اي دل به كوي عشق گذاري نمي‌كني
اسباب جمع داري و كاري نمي‌كني
چوگان حكم در كف و گويي نمي‌زني
باز ظفر به دست و شكاري نمي‌كني
اين خون كه موج مي‌زند اندر جگر تو را
در كار رنگ و بوي نگاري نمي‌كني
مشكين از آن نشد دم خلقت كه چون صبا
بر خاك كوي دوست گذاري نمي‌كني
ترسم كزين چمن نبري آستين گل
كز گلشنش تحمل خاري نمي‌كني
در آستين جان تو صد نافه مُدْرَج است
وان را فداي طره ياري نمي‌كني
ساغر لطيف و دلكش مي‌افكني به خاك
و انديشه از بلاي خماري نمي‌كني
حافظ برو كه بندگي پادشاه وقت
گر جمله مي‌كنند تو باري نمي‌كني
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

483
سحرگه رهروي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف
كه در شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
كه صد بت باشدش در آستيني
مروت گر چه نامي بي نشان است
نيازي عرضه كن بر نازنيني
ثوابت باشد اي داراي خرمن
اگر رحمي كند بر خوشه چيني
نمي‌بينم نشاط عيش در كس
نه درمان دلي نه درد ديني
درونها تيره شد باشد كه از غيب
چراغي بر كند خلوت نشيني
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
اگر چه رسم خوبان تند خوئي است
چه باشد گر بسازد با غميني
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مآل خويش را از پيش بيني
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقيني
484
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم باكي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
ادب و شرمْ تو را خسرو مهرويان كرد
آفرين بر تو كه شايسته صد چنديني
عجب از لطف تو اي گل كه نشستي با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن مي‌بيني
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسكيني
باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست
كه تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسريني
شيشه‌بازي سرشكم نگري از چپ و راست
گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني
سخني بي غرض از بنده مخلص بشنو
اي كه منظور بزرگان حقيقت بيني
نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد
بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني
سيل اين اشك روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني
485
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بگوي
بوي يك رنگي از اين نقش نمي‌آيد خيز
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
شكر آن را كه دگر بار رسيدي به بهار
بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
گوش بگشاي كه بلبل به فغان مي‌گويد
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي
گفتي از حافظ ما بوي ريا مي‌آيد
آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي
486
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
مي‌خواند دوش درس مقامات معنوي
يعني بيا كه آتش موسي نمود گل
تا از درخت نكته توحيد بشنوي
مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي
تا خواجه مي خورد به غزلهاي پهلوي
جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
اين قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بكشت يار به انفاس عيسوي
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن
كاين عيش نيست در خور اورنگ خسروي
چشمت به غمزه خانه مردم خراب كرد
مخموريت مباد كه خوش مست مي‌روي
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
كاي نور چشم من به جز از كشته ندروي
ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

487
اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي كي راهبر شوي
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور كرد
آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
به الله كز آفتاب فلك خوبتر شوي
يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
گر در سرت هواي وصال است حافظا
بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي
488
سحرم هاتف مي‌خانه به دولت خواهي
گفت بازآي كه ديرينه اين درگاهي
همچو جم جرعه ما كش كه ز سِرّ دو جهان
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي
بر در مي‌كده رندان قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خشتْ زير سر و بر تارك هفت اختر پاي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
سر ما و در مي‌خانه كه طرف بامش
به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهي
قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهي
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
تو دم فقر نداني زدن از دست مده
مسند خواجگي و مسند تورانشاهي
حافظِ خامْ طمعْ شرمي از اين قصه بدار
عملت چيست كه فردوس برين مي‌خواهي
489
اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي
كلك تو بارك الله بر ملك و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي
در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي
باز ار چه گاه گاهي بر سر نهد كلاهي
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي
تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب
تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي
كلك تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار
تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي
اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزت
وي دولت تو ايمن از وصمت تباهي
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقه‌ها بشوييم از عجب خانقاهي
عمريست پادشاها كز مي تهي است جامم
اينك ز بنده دعوي وز محتسب گواهي
گر پرتوي ز تيغت بركان و معدن افتد
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ كاهي
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي
جاييكه برق عصيان بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي بي گناهي
حافظ چو پادشاهت گه گاه مي‌برد نام
رنجش ز بخت منما باز آ به عذر خواهي
490
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي
دل كه آيينه شاهي است غباري دارد
از خدا مي‌طلبم صحبت روشن رايي
كرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
كه دگر مي نخورم بي رخ بزم‌آرايي
نرگس از لاف زد از شيوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پي نابينايي
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي
جوي‌ها بسته‌ام از ديده به دامان كه مگر
در كنارم بنشانند سهي بالايي
كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي
سخن غير مگو با من معشوقه پرست
كز وي و جام مي‌ام نيست به كس پروايي
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي‌گفت
بر در مي‌كده‌اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
واي اگر از پس امروز بود فردايي
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

491
به چشم كرده‌ام ابروي ماه سيمايي
خيال سبز خطي نقش بسته‌ام جايي
اميد هست كه منشور عشق بازي من
از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايي
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوي سر و چشم مجلس آرايي
مكدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بيا ببين كه كه را مي‌كند تماشايي
به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد
كه مي‌رويم به داغ بلند بالايي
زمام دل به كسي داده‌ام من درويش
كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايي
در آن مقام كه خوبان ز غمزه تيغ زنند
عجب مدار سري اوفتاده در پايي
مرا كه از رخ او ماه در شبستان است
كجا بود به فروغ ستاره پروايي
فراغ و وصل چه باشد رضاي دوست طلب
كه حيف باشد از او غير او تمنايي
دُرَرْ ز شوق برآرند ماهيان به نثار
اگر سفينه حافظ رسد به دريايي
492
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنايي
درودي چو نور دل پارسايان
بدان شمع خلوتگه پارسايي
نمي‌بينم از همدمان هيچ بر جاي
دلم خون شد از غصه ساقي كجايي
ز كوي مغان رخ مگردان كه آنجا
فروشند مفتاح مشكل گشايي
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد مي‌برد شيوه بي وفايي
دل خسته من گرش همتي هست
نخواهد ز سنگين دلان موميايي
مي صوفي افكن كجا مي‌فروشند
كه در تابم از دست زهد ريايي
رفيقان چنان عهد صحبت شكستند
كه گويي نبودست خود آشنايي
مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع
بسي پادشاهي كنم در گدايي
بياموزمت كيمياي سعادت
ز هم صحبت بد جدايي جدايي
مكن حافظ از جور دوران شكايت
چه داني تو اي بنده كار خدايي
493
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نمي‌ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
ديشب گله زلفش با باد همي كردم
گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي
صد باد صبا اينجا با سلسله مي‌رقصند
اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي
يارب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهد هرجايي
ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست
شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي
اي درد توام درمان در بستر ناكامي
وي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست
كفرست در اين مذهب خودبيني و خودرايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي
حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد اي عاشق شيدايي
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

494
اي دل گر از آن چاه زنخدان بدر آيي
هر جا كه روي زور پشيمان بدر آيي
هشدار كه گر وسوسه عقل كني گوش
آدم صفت از روضه رضوان بدر آيي
شايد كه به آبي فلكت دست نگيرد
گر تشنه لب از چشمه حيوان بدر آيي
جان مي‌دهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد كه چو خورشيد درخشان بدر آيي
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
كز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آيي
در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقتست كه همچون مه تابان بدر آيي
بر رهگذرت بسته‌ام از ديده دو صد جوي
تا بو كه تو چون سرو خرامان بدر آيي
حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مهرو
باز آيد و از كلبه احزان بدر آيي
495
مي خواه و گل افشان كن از دهر چه مي‌جويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه مي‌گويي
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
تا غنچه خندانت دولت به كه خواهد داد
اي شاخ گل رعنا از بهر كه مي‌رويي
امروز كه بازارت پر جوش خريدار است
درياب و ببر گنجي از مايه نيكويي
چون شمع نكورويي در گذر بادست
طرف هنري بربند از شمع نكورويي
آن طره كه هر جعدش صد نافه چين ارزد
خوش بودي اگر بودي بوئيش ز خوشخويي
هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد
بلبل به نوا سازي حافظ به غزلگويي
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها