بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جنگاوران بلخ به استحکام برج ها و باروهای شهر، پرداخته بودند، در هر گوشه ای که ضعفی دیده بودند، بر تعداد محافظان افزوده بودند، تا بلخ از هر حیث نفوذناپذیر شود. فرماندهی سپاهیان بلخ را چهار تن به عهده داشتند، دروازه ی غربی به سرخ سقا و مردان زیر فرمانش سپرده شده بود، فرماندهی دروازه ی شرقی به بکتاش و مردانش، در میانه ی این دو سپاه، دو امیرزاده، فرماندهی بقیه ی سپاه را به عهده داشتند، یکی حارث و دیگری رابعه.
مسأله ای که در گروه جنگاوران رابعه جلب توجه می کرد، حضور یک اسب سوار پیر بود، چندان پیر، که پلک هایش بر هم افتاده بود و او به زحمت می توانست، چشمانش را اندکی بگشاید، او حاتم نام داشت، از ماهرترین شکارچیان بود، اگر چشمانش گشوده می شد، نه مرغان هوا، و نه رمنده ترین شکارهای روی زمین نمی توانست از گزند تیرهای دلدوزش در امان بماند.
به رابعه، افراد مختلف بارها اعتراض کرده بودند:
ـ آخر این پیرمرد که دارد نفس های آخرش را می کشد، به چه کار می آید؟ او را چه به جنگ؟ حاتم یک شکارچی است، نه یک جنگجو، بهتر بود او را به همراه نمی آوردی. حاتم این روزها به درد خانه نشینی می خورد، نه حضور در میدان های جنگ، آخر مردی که دو نفر باید دست و پاهایش را بگیرند و بر اسب بنشانند، دو نفر دیگر پیشانی اش را چندان به سوی فرق بکشند تا دیده بگشاید و بعد تیر و کمانی به دستش دهند به چه کار می آید؟
رابعه این حرف ها را می شنید و به معترضان می گفت:
ـ شما پروای کار خود را داشته باشید، من می دانم چه زمان از حاتم در جنگ استفاده برم.
بلخ به محاصره در آمده بود، گه گاه درگیری هایی پراکنده میان دو سپاه به وجود می آمد، اما جنگ اصلی، طبیعتاً زمانی آغاز می شد که نظم سپاهیان بلخ از هم می پاشید، دروازه های شهر گشوده می شد و سپاهیان دشمن پای به درون شهر می گذاشتند. در نخستین روز جنگ، پیش از آنکه فرماندهان هر جناح، در جایگاه اصلی خود قرار گیرند، سرخ سقا به نزد حارث آمد، بسته ای به او داد و گفت:
ـ حارث، مرا دروغگو و کذاب می پنداشتی، بر این باور بودی که من نیرنگ ها در کار کرده ام، این بسته ای که به تو داده ام، بسته شعرهای رابعه است، شعرهایی که او در وصف...
حارث او را از سخن گفتن باز داشت، نگاهی سرسری به اشعار انداخت و رنگ باخت، در همان نگاه گذرا، او در سروده های خواهرش، چندین بار، نام بکتاش را دیده بود، حارث در حالی که مجموعه شعرهای رابعه را در خورجینش قرار می داد، در صدد دلجویی از سرخ سقا برآمد:
ـ دل تنگ مدار، پس از جنگ، من به مسایل کاملاً رسیدگی خواهم کرد، نقش خیانت را با خون خواهم شست و همه چیز را جبران خواهم کرد.
سرخ سقا، تبسمی استهزاء آمیز به لب آورد:
ـ داغی که به ناحق بر پیشانی من نهاده ای، چگونه جبران خواهی کرد حارث؟
و در پی این گفته، مهیمزی به پشت اسبش زد و از حارث دور شد و حاکم بلخ را غوطه ور در دریای افکارش پریشان بر جای نهاد.
تا نیمروز، دو سپاه به درگیری های پراکنده اکتفا کردند، در این هنگام بود که شرایط جنگ برای مدتی به سود مرحب و مردانش رقم خورد؛ چرا که در میان حیرت سپاهیان، دروازه ی غربی شهر، گشوده شد.
... دروازه ی غربی بلخ گشوده شد، نه به خاطر دلاوری و حملات جنگی دشمن، بلکه به خاطر یک خیانت خانگی.
حارث، رابعه و بکتاش، پوشیده در لباس نبرد، زره بر تن، کلاه خود بر سر، بر قسمت های مختلف بارو قرار داشتند و اقدامات سپاهیان دشمن را زیر نظر گرفته بودند، در این میان، فقط رابعه، شکل و شمایلی گوناگون داشت، او علاوه بر جامه ی جنگ، مقنعه ای به چهره زده بود، حضور یک زن در خیل مردان، برای جنگاوران بلخی، بسی روحیه بخش بود:
بلخیان را چنان استقامتی بود که چندین روز، شاید چندین ماه به پایداری بپردازند و شهر را به تسخیر دشمن ندهند، اما سرخ سقا برای ستاندن انتقام از حارث، به وقت نیمروز دروازه ی غربی شهر را گشود، و در برابر دیدگان حیرت زده ی بلخیان، او و سپاهیانش به دشمن روی آوردن.
سپاه دشمن، راهی برای نفوذ به درون شهر یافته بود، مردان مرحب، مثل مور و ملخ به دروازه ی غربی متوجه شدند، وقت درنگ نبود، اگر بلخیان به موقع نمی جنبیدند، روز به غروب نینجامیده، شهر به تصرف دشمن در می آمد.
حارث، بکتاش و رابعه، به همراه گروهی از سرداران و لشکریان کار آزموده، به دروازه ی غربی روی آوردند و مسؤولیت ها و وظایف خود را به دیگر سرداران با تجربه سپاه شان سپردند.
تا نزدیکی های غروب، جنگی بس شدید، در حوالی دروازه ی غربی شهر، جریان داشت، هنگامه ی عجیبی، به پا بود، صدای چکاچک شمشیرها، دمی به خاموشی نمی گرایید، صدای شیهه ی هراس آلود اسبانی که هر چند گاه، بر دو پای شان می ایستادند، و نیز صدای فریاد دردناک جنگاوران زخم خورده، غوغایی بر پا کرده بود که تا آن زمان، نظیرش را بلخ به خاطر نداشت.
بلخیان ساعت ها به جنگ پرداختند،زخم خوردند و زخم زدند، کشتند و کشته شدند، اما تعداد تلفات لشکر حارث به مراتب بیشتر از سپاه مرحب بود، حارث کینه توزانه می جنگید، چرا که هم شهرش به کانون خطر مبدل شده بود، هم موقعیت و مقامش به درجه ی تزلزل و ناپایداری رسیده بود و هم از خیانت سرخ سقا، دل آزرده بود و با هر ضربه که با اسلحه اش بر دشمن وارد می کرد، در دل ناسزایی تحویل دوست و غلام خیانتکارش می داد؛ اما بکتاش و رابعه به غیر از انگیزه دفاع از شهر و وطن شان، دلیلی دیگر برای جنگیدن داشتند و آن، دفاع از حیثیت عشق بود.
بکتاش مردانه شمشیر می زد ، بی پروا و شجاعانه، رابعه در کنارش با فاصله ی چند قدمی قرار داشت، انگاری او علاوه بر محافظت از وطنش، محافظت از عشقش ، محافظت از محبوبش، برای خود، وظیفه ای می شمرد، وظیفه ای عدول ناپذیر.
بکتاش دلاورانه، شمشیر می زد، در مواقع مناسب دست به خنجر نوک کج خود می برد و گاه از تبر زین گران وزنش، برای ضربه زدن به دشمن، سود می جست، او بارها جراحت برداشت، به دفعات ، گل زخم بر بازوانش نشست و خون از اعضای مختلف بدنش جاری کرد.
حارث نیز تا جایی که در توان داشت، مردانه جنگید، او نیز زخم های متعددی برداشت، هم خودش و هم اسب بلند یالش.
بخت بلخیان بلند بود، چرا که غروب از راه رسید و سپاه دشمن، مصلحت ندید، شبانه جنگ را پی گیرد و در شهری گام نهند که کوچه پس کوچه ها و راسته های کوچک و بزرگ و خم اندر خمش، برایشان غریبه بود، آنان جنگ در جایی ناشناخته و در دل شب را، معقول نمی دانستند.
مردان مرحب، به تدریج پای پس کشیدند، تا ساعاتی چند بیاسایند و روزی دیگر، وقتی که حجاب تاریکی از چهره ی آسمان، کنار زده شد، دوباره به جنگ روی آوردند. تلفات همین جنگ چند ساعته، حداقل ده بر یک به سود مردان مرحب بود، آنان اگر ده ها کشته داده بودند، صدها جنگاور بلخ را راهی دیار مرگ کرده بودند.
با عقب نشینی دشمن، با هر زحمتی بود، سپاهیان بلخ، دروازه ی بلخ را بستند؛ سرداران، حارث زخم خورده را به گوشه ای بردند، تا با کمک حکیمان، بر جراحاتش مرهم نهند و نیز به وضع اسبش که تقریباً تمام تنش آلوده به خون بود رسیدگی کنند، مسلم بود اسبی چندان مجروح، برای دیگر روز به کار نمی آمد، و حارث می بایست فردا اسبی دیگر را به خدمت می گرفت.
در نزدیک باروی دروازه ی اصلی، حارث نشسته بود و حکیمان در کار مداوایش زیر نور مشعل ها، آن سوی تر، در فاصله ای دویست سیصد گامی، بکتاش هم تحت درمان قرار داشت، اما نه توسط حکیمان، بلکه توسط طبیب عشق!
رابعه در آن شرایط، قید همه چیز را زده بود، او دیگر واهمه ای از این نداشت که کسی متوجه عشقش شود، همه ی فکر و ذکرش به محبوبش بود، با دقت و وسواس، خونی را که اطراف زخم ها خشکیده بود، می شست؛ خون های دلمه بسته و منعقد شده را از محل زخم ها دور می کرد و با دقت و ظرافت، بر زخم ها مرهم می نهاد.
این کارش، بر خلاف انتظارش بر سپاهیانی که در اطرافش بودند، تأثیر مثبت گذاشت، آنان از این که امیر زاده ای، به جراحات غلامی رسیدگی کند، خشنود شدند، فروتنی و خاکی و مردمی بودنش را پسندیدند، و پس از اتمام کار درمان بکتاش، از او خواستند، حتی الامکان به دیگر مجروحان نیز یاری برساند، و رابعه چنین کرد؛ و این کارش سبب شد که هر گونه گمان بد و فکر منفی، نسبت به او و بکتاش، در ذهن سپاهیان از بین برود.


***
شب به نیمه نزدیک شده بود، حارث و تنی چند از سرداران، دور هم، در نزدیکی دروازه ی اصلی نشسته بودند، خواب را بر خود حرام کرده بودند تا مبادا با شبیخون دشمن مواجه شوند.
در آن ساعات، حارث کمتر سخن می راند. جسمش در میان آن جمع بود، تن به باد شبانه سپرده بود، بادی که بیشتر شب ها در بلخ می وزید، نه مستمر و وقفه ناپذیر، بلکه دقایقی چند دوان می آمد، گشتی در شهر می زد و می رفت، دقایقی چند بعد، بادی دیگر از راه می رسید و همان کارها را تکرار می کرد.
وزش باد گه گاهی، که با گذشت زمان، خنک تر می شد، طراوتی به جسم و جان جنگجویان می داد و خواب شان را به تأخیر می انداخت، سرداران، برای جنگ روز دیگر، برنامه ها می چیدند، نظرات شان را ابراز می داشتند، اما حارث به خود بود، سر به گریبان تفکر داشت و به مسایل و ماجراهایی می اندیشید که آن روز بر او و بلخیان گذشته بود. مرور خاطرات خونبار آن روز، دلش را به درد می آورد و بر آنش می داشت که در دل، سرخ سقا را به باد ملامت گیرد:
ـ بشکند دست بی نمکم سرخ سقا! حق بود آن روزی که تصمیم به شکنجه ات داشتم، زنده ات نمی گذاشتم! چه اشتباهی کردم، اگر آن روز کاری کرده بودم که نتوانی از جای برخیزی ، امروز به من خیانت نمی ورزیدی، به دشمنم نمی پیوستی... از تو چشم سفیدتر و دل سیاه تر، در همه ی عمرم ندیده ام، یک عمر تو را که غلامی بیش نبودی، چون دوست در کنار خود نشاندم، در همه ی برنامه ها همراهت شدم، با آبرو و حیثیتم قمار کردم، این بود جواب من؟
و به ناگاه به یاد آورد که پیش از جنگ در دفتر شعر رابعه، چند باری نام بکتاش را دیده است، شکسته دلانه ملامت هایش را از سر گرفت:
ـ اصلاً اشتباه از خود من بود، من نباید برای غلامانم، سرایی کاخ مانند می افراشتم، آن هم در دو سوی کاخم، نمی بایست با آنان از در دوستی در می آمدم، با این نمک نشناسان.
تو در موقعیتی حساس به جای آن که در کنارم باشی، به جای آن که یاورم باشی، به من پشت کردی و به دشمن پیوستی، بکتاش هم به جای آن که در اندیشه ی حفظ ناموسم باشد، برای خواهرم دام گسترد...
و به ناگاه به یاد آورد که پیش از جنگ، دیوان اشعار رابعه را در خورجین اسبش نهاده است، به یکی از سردارانش فرمان داد:
ـ برو و هر چه سریعتر، توده ای از کاغذ که در خورجین اسبم قرار دارد، برایم بیاور،
همان سردار، حاکم بلخ را به این واقعیت توجه داد:
ـ اسب تان برای دیگر روز به کار نمی آمد، آن را برای تیمار به مهتری سپردیم، ولی اسلحه و خورجین تان را در غرفه ای که کنار دروازه ی اصلی قرار دارد و محافظان به وقت فراغت برای آسودن از آن استفاده می برند، گذاشته ایم.
حارث، بی حوصله و تنگدل گفت:
ـ بروید خورجینم را بیاورید...
همان سردار، حارث و اطرافیانش را تنها گذاشت، به سوی استراحتگاه محافظان رفت و دقایقی چند بعد، بازگشت و خورجین را در برابر حارث نهاد.
خورجینی که نشانه ی چندین شمشیر را بر خود داشت، در چندین جا شکافته بود، خورجینی که آلوده به خون بود، هم خون زخم های سطحی حارث، و هم خون بی دریغ جراحات عمیق اسبش... خونی که به این گوشه و آن گوشه ی خورجین نشت کرده بود و در بعضی نواحی خشکیده بود... و در پاره ای نواحی تا مرز خشکیدن و دلمه شدن، پیش رفته بود.
حارث، دستور داد، مشعلی چند به نزدش بیاورند و در جاهایی بنشانند که برایش مطالعه ی نوشته ها و شعرهای رابعه آسان تر شود، او در آن زمان از سرداران و مشاورانش خواست تا دقایقی، او را به حال خودش بگذارند، حارث برای آن که سوءظنی در یارانش پدید نیاید، برایشان بهانه آورد:
ـ اینهایی که می خواهم از خورجین به در آورم، جملگی نقشه های جنگی اند، به من فرصت بدهید تا با تمرکز حواس کامل، مطالعه شان کنم، و به وقت ضرورت، نظرات تان را جویا شوم.
سرداران، سخنان او را باور داشتند و اندکی از حارث کناره گرفتند، حاکم بلخ دستش را در خورجین برد، خورجینی که به کیسه ای از خون تبدیل شده بود، خونی لزج و چسبناک و اشمئزاز آور.
دست حارث به دیوان اشعار رابعه خورد، چندشش شد، حالت کسی را یافت که به شیء پلیدی دست می زند، حاکم بلخ مجموعه اشعار رابعه را از خورجینش به در کشید، مجموعه اشعاری غرقه در خون.


34

دیوان رابعه
حق هم ، همین بود، وقتی که شاعری پاره های خونین دل عاشقش را ، بر کاغذ جای می دهد، اشعارش رنگ خون بگیرد، خونی آغشته به عشق آتشین.
حارث به یک یک برگ های دفتر شعر رابعه نظر انداخت، هیچ شعری را خوانا نیافت، بعضی اوراق، تماماً خون آلود بودند و برخی که کاملاً به تصرف خون در نیامده بودند، آنقدر مطلبی از آنها جا نمانده بود که برای خواندن و سر از معنای آنان درآوردن به کار آید.
حاکم بلخ، آشفته، برگ برگ آن دیوان را به دست باد می سپرد، پاره های خونین و پر احساس دل خواهرش را بازیچه ی دست باد می کرد، گوشه ای از شهر بلخ در آن لحظات، شعر باران شده بود.
برگ های خونین، اندکی در فضا، پیچ و تاب می خوردند، خود را به در و دیوار می زدند، یا خود را به سر و صورت سپاهیان می کشاندند و پراکنده می شدند.
حارث به این نتیجه رسیده بود:
ـ گیرم که در این اوراق، رابعه به عشق نامتعارفش به بکتاش اعتراف کرده باشد، گیرم گناه عاشقی بر یک غلام را بر گردن نهاده باشد، اینک زمان بازخواست و محاکمه نیست، ما را مسایل مهم تری در پیش است، مسایلی در حد حفظ تمامیت ارضی سرزمین مان.
و برای خود استدلال کرد:
ـ رابعه اگر هم گناهکار باشد، این زمان، آزاد بودنش بیشتر به کار می آید تا در بند به سر بردنش؛ حضور او در پیکارگاه، چندان بی تأثیر نیست، گه گاه شمشیر می زند و گاهی هم برای مداوای مجروحان، دست به کار می شود...
و با دلیل دیگری که برای خود آورد، لبخندی رضایت آمیز بر لبانش جای گرفت:
ـ من باید رابعه را به هر چه بیشتر جنگ کردن تشویق کنم، به او بگویم اگر پیشاپیش سپاه، دل به دریا بزند و با دشمنان به پیکار بپردازد، سپاهیان، سر غیرت می آیند! مگر نه این است که او باید به گناه رابطه برقرارکردن با بکتاش به قتل برسد؟ چه بهتر که در میدان نبرد، جان بسپارد! و از رسوایی رهایی یابد.
با چنین اندیشه هایی، حاکم بلخ به نتیجه ای که می خواست رسید، او مسایل نگران کننده تری برای اندیشیدن داشت، مسایلی چون فرار سرخ سقا، پشت کردن بهترین دوست و غلامش به او و روی بردن به دشمن.
خیانت سرخ سقا، برای حارث، بس گران تمام می شد، چرا که مرد خائن، همه گونه آگاهی ها درباره ی بلخ و حارث داشت، راه های نفوذ به شهر را می دانست، اماکنی که از استقامت کمتری برخوردار بودند را می شناخت و ... در واقع بختی که مرحب به دست آورده بود، در اختیار داشتن مجموعه ای از اطلاعات لشکری و مملکتی بود، اطلاعاتی که تماماً در اختیار سرخ سقا قرار داشت.
حارث می دانست اگر می خواهد، در برابر حملات دشمن به خوبی مقاومت کند، چاره ای ندارد به جز سرخ سقا را از بین بردن؛ او این نظرش را با سرداران و مشاورانش در میان نهاد، جملگی گفته اش را تأیید کردند و راه هایی نشانش دادند برای از میان بر داشتن سرخ سقا.
در این میانه، فقط رابعه بود که با چنین پیشنهادهایی، سر سازگاری نداشت؛ او معتقد بود کشته شدن یا کشته نشدن سرخ سقا، چندان لطمه ای به نیروی نظامی مرحب نمی زند، اما اگر خود مرحب به خاک و خون کشیده شود، نظم سپاه دشمن از هم می پاشد، و یک سپاه آشفته هر قدر هم از قدرت جنگاوری برخوردار باشد، چاره ای جز فرار نخواهد یافت، او به برادرش و دیگر فرماندهان پیشنهاد کرد:
ـ شما باید سعی کنید، مرحب را تا نزدیکی های دروازه بکشانید، اگر در انجام چنین امری، توفیقی به دست آورید، مسلماً پیروزی از آن ما خواهد شد.
چنین تصمیمی با اعجاب سرداران رو به رو شد، رابعه به آنان اطمینان خاطر داد:
ـ اگر چنین کنید با مهره ای که من در اختیار دارم می توانم جنگ را به پیروزی بکشانم.
سخنان رابعه، لبخند تمسخر را بر لبان حارث و دیگر سرداران بلخ نشاند:
ـ کدام مهره ی جنگی را می گویی؟... نکند منظورت حاتم باشد، همان پیرمردی که از فرط سالخوردگی نمی تواند پلک های چشمانش را بگشاید؟
رابعه با تکان دادن سر، به پرسش آنها پاسخ مثبت داد:
ـ حاتم را دست کم نگیرید... تیرهایش هرگز به خطا نمی رود، او با همان دستان رعشه گرفته اش، کاری می کند که از عهده ی صدها جوان زورمند بر نمی آید.


***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روز دوم جنگ آغاز شد، خیلی زودتر از آنچه که انتظار می رفت، مرحب به پیشنهاد سرخ سقا، چندین دروازه کوب، از تنه ی سخت درختان فراهم آورده بود، دروازه کوب هایی که اگر چندین بار پیاپی به دروازه ها کوفته می شد، آنها را یا در هم می شکستند و یا از جا می کندند. دروازه کوب هایی که باید توسط بیست سوار حمل می شدند و به شدت و سرعت هر چه تمام تر ، ضرباتش را وارد می آورد.
بلخیان می دانستند اگر به جنگ تن به تن بپردازند، اگر بر سر و روی دشمنان ، تیر ببارند، شاید مدتی بتوانند پایداری کنند، اما دروازه کوب ها، بی شبهه اگر به کار می افتادند مقاومت مردم و سپاهیان آن شهر را در هم می شکستند و لشکر غور به پیروزی دست می یافتند.
مرحب چندان به پیروزی سپاهش مطمئن بود که سواره بر اسب، تا نزدیکی های دروازه درآمد و بانگ برداشت:
ـ حارث، خود و بلخیان را به خطر نینداز، با این دروازه کوب ها و دیوارکوب ها، قادرم شهرتان را مبدل به بیغوله ای کنم... دست از لجاجت بردار، رابعه را به من بسپار و از ریختن خون هزاران کس، ممانعت کن.
رابعه با شنیدن چنین سخنانی، شتابان، به نزد برادرش آمد و به او امید داد:
ـ حارث، وقت آن رسیده است که آخرین حربه مان را به کار گیرم... اگر می خواهی شاهد ظفر را به آغوش کشی، او را با سخنانت سرگرم بدار.
حاکم بلخ از خود اراده ای نداشت، او بی آن که پیرامون کاری که رابعه می خواست انجام بدهد توضیحی بخواهد به توصیه ی خواهرش گوش فرا داد و باب گفت و گو را با مرحب گشود.
مرحب بر اسبی سیاه سوار بود، زره ای ریز بافت به تن داشت و کلاه خودی به سر، کلاه خودی که گوش ها، دو سوی صورت و حتی چانه و گردنش را در خود گرفته بود.
حارث بانگ برآورد:
ـ من در یک صورت، رابعه را به تو خواهم داد.
مرحب با فریاد سؤال کرد:
ـ من هیچ شرطی را گردن نمی گیرم، تو فقط دو راه در پیش داری، یا این که رابعه را از شهر به در فرستی، یا این که منتظر بمانی تا چند دقیقه ی دیگر دروازه کوب های ما وارد عمل شوند.
با آن که حارث با فریاد، ادای مقصود می کرد، لحنش از ملایمت نصیبی داشت:
ـ آنچه من از تو می خواهم، چندان ارزشی ندارد، سرخ سقا را به من تحویل ده و رابعه را از من بگیر، تصور نمی کنم در چنین داد و ستدی، زیانی متوجهت گردد.
در مدتی که آن دو مشغول گفت و گو بودند، رابعه به نزد حاکم آمده بود، نه به تنهایی بلکه به همراه بکتاش، دختر جوان از او خواست:
ـ پهلوان حاتم، اینک نوبت هنرنمایی تو است، باید این مرد پوشیده به آهن را چنان هدف گیری که از اسبش به زیر افتد.
حاتم، دهان بی دندانش را به خنده گشود و گفت:
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگرانی به خود راه مدهید، اگر این شخص هفت جامه ی آهنین به تن داشته باشد، نمی تواند از گزند تیرهای دلدوز من در امان بماند... فقط یاریم دهید تا چشم بگشایم آن گاه، تیر و کمانی به من بسپارید.
بکتاش پشت سر حاتم قرار گرفت با دو دست از ناحیه ی ابروان مرد پیر، پیشانی او را به بالا کشید، چشمان حاتم نیمه باز شد، مرد پیر تیر و کمانی را درخواست کرد:
ـ کمانی به من دهید تا کار را به آخر ببرم.
چنان کردند، کمانی به او دادند، تیری را در چله ی کمان نشاندند و منتظر ماندند تا او با دست لرزانش، هنرنماییش را به اوج برساند.
همه ی اطرافیان، بر این باور بودند که تیر حاتم، بیش از یکی دو گام، پیش نخواهد رفت، اما...
... اما هنگامی که مرحب، آخرین تهدیدات خشم بارش را بر زبان آورد:
ـ سرخ سقا به من پناهنده شده است... او را باز نخواهم گرداند، اگر در بگشایی و ملاطفت پیشه کنی، هیچ گاه گزندی به مردم این شهر نمی رسد، رابعه را به نزدم بفرست وگرنه بلخ و بلخیان در آتش خشم و بیدادم خواهند سوخت و ...
باقی سخنان مرحب، اجازه ی خروج از دهانش را نیافتند، چرا که تیر حاتم، به سرعت فضا را شکافت، صفیر کشان، پیش رفت و در دهان گشوده ی مرحب جای گرفت، به زبانش خراشی عمیق بخشید و نوک پیکان، پس از شکستن استخوان ها از پشت گردنش به در آمد. [ چنین تیراندازانی در تاریخ وجود داشته اند. تیراندازانی که با همه ی پیری تیرشان به خطا نمی رفت، برای شناخت چنین افرادی، رجوع کنید به تاریخ ادبی ایران ـ تألیف ادوارد براون ترجمه علی پاشا صالح ـ ص 263 ]
مرحب که تا آن زمان، مغرورانه دم از قدرت سپاهش می زد، با سر و گردنی غرقه به خون، از سخن گفتن باز ماند و از مرکبش به زیر غلتید.
سپاهیان مرحب که فرمانده شان را از دست داده بودند، به سردرگمی و بلاتکلیفی دچار شده بودند، فی الواقع آن که آنان را به جنگ تحریص و تشویق می کرد در خون خود تپیده بود، سرنگون شده بود، علت اصلی جنگ از بین رفته بود، به جایش، هراس و بلاتکلیفی آمده بود.
جنگاوران دشمن،فرار را بر قرار ترجیح دادند، بی درنگ پای در رکاب کردند و پای به گریز نهادند؛ بی آن که خیمه هایی را که شب پیشین برافراشته بودند، گرد آورند.
به فرمان حارث، جنگاوران نیرو گرفته و اعتماد به نفس یافته ی بلخ، دروازه ها را گشودند و سر در پی جنگجویان گریزپا گذاشتند.
چند درگیری نیم بند و پراکنده حاصل این تعقیب و گریز بود، سپاهیان مرحب دیگر هیچ انگیزه ای برای جنگیدن نداشتند و می کوشیدند هر چه زودتر و هر چه بیشتر از مردان جنگاور بلخ فاصله بگیرند.


***
خورشید، آن روز نگاه خیره اش را به صحنه ی گریز مردان مرحب و پیکار خونین شان با بلخیان دوخته بود؛ چشمان خورشید از دیدن چنان صحنه هایی خسته شد، غروب از راه رسید تا یک روز خونین به سرانجامی برسد، روزی که ناباورانه به پیروزی بلخیان انجامیده بود.
با ظهور نخستین علائم غروب، جنگاوران بلخ، به تدریج بازگشتند. هر یک از آنان دو سر جداشده از تن دشمن را به زین اسب هایشان بسته بودند و با خود برای حاکم بلخ به ارمغان آورده بود، به جز بکتاش! او فقط سر یکی از دشمنان را به ارمغان آورده بود، سری که به اندازه ی هزاران سر پلید می ارزید.
بکتاش در تعقیب و گریز، تمامی هم و غم خود را بر آن نهاده بود تا سرخ سقا را بیابد، با او بجنگد، شکستش دهد و سر او را برای رابعه و حارث به ارمغان بیاورد، و او به این کار موفق شده بود.
بکتاش، همین که به بلخ رسید، به حضور حارث درآمد، سر سرخ سقا را در برابرش افکند، و با لحنی خسته از ساعت ها تاختن، تکاپو و جنگیدن، به او گفت:
ـ سر یکی از غلامانم کم! حضرت حاکم.
حارث نظری به سر بریده ی سرخ سقا انداخت و خرسندی اش را ابراز داشت:
ـ سر خائنان، همیشه بریده باد... مرا وجود غلامی چون تو کفایت می کند!
35

آرامش پس از طوفان
جنگ به آخر رسیده بود، بلخیان به خوبی توانسته بودند از شهرشان دفاع کنند، دشمن را چنان پس بزنند که شتابان به شهرهایشان باز گردند، بی آن که نگاهی به پشت سرشان داشته باشند؛ در شمشیر و خنجر سپاهیان حارث، مرگ جای گرفته بود و مردان مرحب می دانستند اگر اندک مقاومتی به خرج دهند ، بلخیان با سلاح های خود مرگ را به آنان ارمغان خواهند داشت؛ از این رو ناگزیر پای به گریز نهادند.
جنگاوران بی فرمانده، قادر نبودند به تعداد نفرات شان غره شوند، چندین هزار سپاهی زمانی به کار می آمدند که فرماندهی بالای سرشان بود و به آنان دستور می داد که چه کنند و چه نکنند، نه وقتی که فرماندهی نداشتند.
انگیزه ی جنگیدن در مردان مرحب، رسوب کرده بود، آنان برای چه بجنگند؟ برای به دست آوردن رابعه؟ برای اعتبار و اشتهار بخشیدن به حاکم شان؟ دیگر مرحبی در کار نبود تا به آنان برای جان فشانی، پاداش دهد، در نتیجه بلاتکلیف شده بودند.
راه آمده را با سرعت باز می گشتند تا به شهر و دیارشان بروند، به خانه شان و نزد خانواده شان، تا حاکمی جدید بر سر کار آید و آنان بتوانند با روی آوردن به او، یا به خدمت چنان شخصی درآمدن، باز هم ماهیانه و مقرری دریافت دارند گذران عمر کنند، مقرری هایی که در زمان صلح از چند سکه درهم و دینار افزون تر نبود، اما در زمان جنگ به چند صد سکه می رسید.بلخیان به پیروزی دست یافته بودند، همگان خود را در آن پیروزی سهیم می دانستند ولی برای دو تن، سهم افزون تری را قائل بودند، برای رابعه و برای بکتاش؛ به خصوص برای رابعه، که انتخاب شایسته اش، نقشی عمده در پیروزی به دست آورده بود، انتخاب تیر اندازی حاتم نام، و نیز برای بکتاش سهم بزرگی قائل بودند، چرا که پس از کشته شدن مرحب، شجاعانه، سر در پی دشمنان گذاشته بود و سر پلید سرخ سقا را برای حارث به ارمغان آورده بود، بلخیان کمابیش از کارهای سرخ سقا خبر یافته بودند، نه به طور کامل ولی تا اندازه ی زیادی از برنامه های فاسدانه اش، آگاه شده بودند آنان از قبل از ستمگری ها و زورگویی هایش خبر داشتند و بر این باور بودند که اگر ظلمی برایشان از سوی حارث می رود، به خاطر حضور افرادی چون سرخ سقا در دستگاه او است.
جنگ به پیروزی گراییده بود و بر محبوبیت رابعه و بکتاش در میان بلخیان افزوده بود، همین امر حاکم بلخ را خوش نمی آمد، او این آرزو را به دل داشت که ای کاش در بحبوحه ی جنگ، در لحظات جریان توفان جنگ و جنجال و هیاهوی شمشیرها و خون، بکتاش هم جان باخته بود. اما اینک او در نهایت سرخوردگی می دید که تنها آرزویش برآورده نشده است، بلکه آن دو تن، سرفرازانه در برابرش قد علم کرده اند.
حارث تا پیش از جنگ، در بلخ رقیبانی برای خود نمی شناخت، رقبایش در شهرها و ایالت های دیگر به سر می بردند، ولی با پایان یافتن جنگ، وضع کاملاً دگرگون شده بود، او در خود بلخ دو رقیب داشت، رقیبانی که از محبوبیتی بسیار در میان مردم برخوردار بودند.
حاکم بلخ به خوبی به این واقعیت پی برده بود که اگر می خواهد به حکومت فاسدانه اش ادامه دهد، باید رابعه و بکتاش را از گردونه ی قدرت خارج سازد؛ باید آن دو را از میان بردارد، ولی چگونه؟ به چه بهانه ای؟ اگر دقیقاً یکی دو روز بعد از جنگ، چنین می کرد، حمل بر حسادتش می شد و همچنین حمل بر هراسش نسبت به کسانی که در جنگ، پیروزمندانه حرف اول و آخر را زده بودند.
حارث، هیچ بهانه ای برای آزار رساندن به آن دو نداشت، یکی با تدبیرش در جنگ به افتخار دست یافته بود و دیگری با شجاعتش؛ نه تدبیر و نه شجاعت، نمی توانستند بهانه ای به شمار آیند برای مجازات رابعه و بکتاش. سروده های دختر جوان از بین رفته بود و بکتاش نیز به غیر از خدمت، خدمتی پاک دلانه کاری نمی کرد تا بشود بر او خشم گرفت.
حاکم بلخ، مترصد فرصتی بود برای به دست آوردن بهانه؛ از این رو ، هر دویشان را ظاهراً آزاد گذاشته بود و دورادور زیر نظرشان داشت، می خواست رابعه و بکتاش را کنار هم غافلگیر کند و بعد به جرم داشتن رابطه با یکدیگر، به جرم عدم رعایت آداب و رسوم، به جرم دل باختن، دستگیرشان کند و به مجازات برساند.
رابعه تیزهوش تر از آن بود که در ظاهر آرام و روی خندان برادرش، اثری از یک نقشه ی شوم نبیند، او می دانست دیگر خلوت کردن با بکتاش، آن هم بر پشت بام قصر، به مصلحت نیست، به همین جهت، برای دیدار یارش برنامه ای دیگر ترتیب داده بود، به بکتاش گفته بود، بعضی از ساعات را به اسب سواری اختصاص دهد، به نقاط خلوت بلخ برود، به نقاطی بی پرنده و بی جنبنده، تا او هم برای اسب تاختن، به آنجا بیاید و ساعتی در کنارش باشد، به همراه او اسب بتازد و سر در پی آهوان صحرا بگذارد.
رابعه برای آن که جوانب احتیاط را از هر حیث رعایت کند، هم ساعات ملاقاتش را با بکتاش تغییر می داد و هم میعادگاهش. پاره ای اوقات، صبح ها قبل از آن که آفتاب، نورش را بر شهر بپاشد، به دیدار معشوقش می رفت و بعضی وقت ها، حوالی ظهر و عصر، خیلی کم اتفاق افتاده بود که آن دو شامگاه با هم دیدار عاشقانه شان را تجدید کنند؛ مگر وقتی که اطمینان حاصل می کردند که حارث و یارانش، به شکار چند روزه رفته اند.
هر وقت که حاکم بلخ به شکار می رفت، تعمدی داشت که بکتاش را با خود نبرد، او می پنداشت در غیابش، رابعه و بکتاش، آزادانه به دیدار هم خواهند شتافت و همین امر سبب خواهد شد به دام مأموران مزدورش بیفتند، ولی چند ماهی گذشت و حارث کمترین بهانه ای درباره ی رابطه ی رابعه و بکتاش به دست نیاورد، چه زمانی که در بلخ بود و چه هنگامی را که در شکار می گذراند، تا این که...

***
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پیری روشن ضمیر به بلخ آمده بود، پیری با قامتی رسا، با موهایی بلند به نرمی حریر و به سپیدی شیر؛ با ریشی پرپشت به همان رنگ که تا نزدیکی سینه اش می رسید، با اندامی لاغر و استخوانی، که ردایی سیاه رنگ به تن داشت.
از کاروانسرای بلخ تا کاخ حکومتی، بیش از پانزده بیست دقیقه پیاده راه نبود، اما آن پیر به قدری آهسته می رفت، که مشکل به نظر می آمد زودتر از ساعتی، به مقصد برسد، نه این که او پای راهوار نداشت، پاهایش هیچ نقصی به خود ندیده بودند، بلکه این چشمانش بودند که جایی را نمی دیدند و او را مجبور می کردند، دست به دیوار سرای مردم بگذارد و پیش برود، علاوه بر این، او کوله باری بر شانه داشت و راه را هم نمی شناخت.
کوله بارش سنگین بود، به گونه ای که ناچارش می کرد، هر چند گام به چند گام، آن را بر زمین نهد، استراحتی به شانه و کتفش دهد و دوباره راه بیفتد و پرسان پرسان، به سوی کاخ حکومتی برود.
کاروان، حوالی نیمروز به بلخ رسیده بود، یعنی زمانی که با به میان آسمان آمدن خورشید، چندان فاصله نداشت.
هنوز چند دقیقه ای از خارج شدن مرد پیر نابینا از کاروان نگذشته بود که عرق خستگی بر پیشانیش نشست، سنگینی کوله بار، سالخوردگی و گرمای تابستان هوای بلخ، سبب شده بود که خستگی یک سفر چند روزه و کم وقفه، خیلی زود، در قالب دانه های عرق، آثارش را بنمایاند.
بخت و اقبال با مرد نابینا یار بود که هنوز نیمی از راهش را ناپیموده، با سواری مواجه شد و صدای آن سوار در گوشش خزید:
ـ کیستی ای مرد؟ به چه مقصود و منظوری به بلخ آمده ای؟
صدایی که در گوش مرد نابینا نشست، دل انگیزتر از نوای بلبلان بود و شورانگیزتر از چه چه قناریان از قفس رها شده، به موسیقی می مانست، مرد نابینا آرزومندانه نزد خود اندیشید:
ـ ای کاش مرا چشم بود تا صاحب چنین صدایی را می دیدم، آن که از صدایی این گونه مخملی و ظریف برخوردار است، قاعدتاً باید از چهره ای بهشتی برخوردار باشد، باید به فرشتگان آسمانی شباهت داشته باشد.
مرد نابینا در پاسخ گفت:
ـ مسافرت پیشه ی من است، می خواهم به هر شهر و دیاری بروم، با محیط های غریبه آشنا شوم، و با همه گونه مردمی نشست و برخاست داشته باشم.
به صدای لطیف و دلنشین دختر جوان، شگفتی هم افزوده شد و جذاب ترش کرد:
ـ نمی خواهم نقصت را پیش رویت آورم، اما ناچارم اعجابم را ابراز دارم، تو با این چشم نابینا، چه حظ و لذتی از سفر می بری؟
صدای خنده ی پیرانه ی مرد بیگانه به آخرین کلماتی آمیخت که رابعه بر زبان آورد، آن دختر خوش صدا، کسی به غیر از رابعه نبود، رابعه ای که سواره به میعادگاهش می رفت، مرد نابینا گفت:
ـ برای تماشای زیبایی های ظاهر، مرا چشمی روشن نیست، این نقیصه گاهی حسرتی در دلم می افروزد، ولی برای شنیدن آواها و نواهای خوش، مرا گوشی شنوا هست، گذشته از این، چشم دلم، همیشه فروغ دارد، چشم دلم آنچه را که به کار آید می بیند، چشم دلم عشق را می شناسد؛ تفسیرش می کند، ارجمندش می دارد.
گفته های مرد بیگانه برای رابعه، به قدری توجه برانگیز بود که او چند دقیقه تأخیر در دیدار معشوق را به جان خرید:
ـ تو با چشم دل ، مرا چگونه یافته ای؟
این پرسشی کنجکاو آمیز بود که بر زبان دختر زیبا آمد، شاید او انتظار داشت، کلامی تحسین آمیز بشنود، اما پاسخ مرد نابینا، شگفتی اش را صد چندان کرد:
ـ تو را عاشقی یافته ام که شتابان به جانب معشوقش می رود! تصورم بر این است که از زیبایی، تو را بهره ای وافر است، و عشق بر زیباییت افزوده است.
مرد پیر، کوله بارش را بر زمین نهاد و ادامه داد:
ـ عشق همیشه زیبا است، از زیبایی عشق، دلدادگان را نصیبی می رسد.
دختر عاشق، بی اختیار مشکلی را که در زندگی داشت، بر زبان آورد:
ـ حتی اگر در این عشق سلسله مراتب رعایت نشود؟ دختری به غلامش دل ببندد، یا بر عکس غلامی خواهان عشق شاهزاده ای باشد؟
مرد پیر با پاسخش، دل رابعه را با نور امید، درخشان کرد:
ـ عشق با حسابگری سازگار نیست، عشق پاک نعمتی است که یک باره چون شهابی به دل عاشق راه می یابد، نه مقامی می شناسد و نه تشریفاتی، مهم فقط این است که دل، جایی برای نزول اجلال عشق داشته باشد.
رابعه به پاسخی که می خواست رسیده بود، او نیز چنین گمان و باوری درباره ی عشق داشت، دلش می خواست ساعت ها در کنار مرد پیر بماند و به همراه او مقوله ی عشق را به بحث بکشد، اما چنین کاری از عهده اش بر نمی آمد، بکتاش در میعادگاه او را منتظر بود، رابعه با دستش اشاره ای به کوله بار مرد پیر کرد:
ـ در کوله بارت، چه داری که این همه از حملش خسته می شوی.
مرد پیر پاسخ داد:
ـ به غیر از چند جامه، تعدادی کتاب، کتاب های شعر، به هر شهری که می روم، سری به دربارها می زنم، اشعارم را برای حاکمان می خوانم، تا الفتی میان آنان و شعر به وجود آورم... به غیر از اینها چنگی کوچک نیز در کوله بارم دارم.
رابعه براندازش کرد، گفته ی مرد پیر در نظرش عجیب آمد او نتوانست شگفتی اش را مخفی بدارد:
ـ شاید از گفته ام، رنجیده خاطر شوی، اما بدان برای من باورکردنش آسان نیست، شخصی نابینا، کتابی چند را با خود به اینجا و آنجا بکشاند.
لبخندی بر لبان مرد پیر جای گرفت:
ـ اشعاری که در این کتاب وجود دارد، جملگی از من است، همگی شان را به خاطر دارم، این کتاب ها را به همراه می آورم، اگر کسی در مجلسی ، خوش صداتر از من پیدا شد و خواست شعری چند از مرا بخواند، کتاب ها را در اختیارش قرار دهم.
همه ی سخنان مرد پیر در نظر رابعه جالب می آمد، او از پیر روشن ضمیر درخواست کرد:
ـ اگر شعرهایت را در دربارها می خوانی، هر چند که اینجا دربار نیست، شعری کوتاه برای من هم بخوان.
مرد پیر، چنگ کوچکش را از کوله بارش به در آورد، چنگی که چند تارش هم گسسته بود، آن گاه به خواندن این ابیات پرداخت:
با داده قناعت کن و با داد بزی در بند تکلف مشو و شاد بزی
در بِه ز خودی نظر نکن غصه مخور در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
نیازی نبود که پیر روشن ضمیر به معرفی خود بپردازد، رابعه از زمان کودکی سراینده ی چنین اشعاری را می شناخت، از زمانی که نزد استاد عمید یا به قول خودش استاد بابا زندگی می کرد و نیز گلشن.
شادی غریبی به دل دختر جوان راه گشوده بود، او از این که با بزرگ ترین شاعر زمانه هم کلام شده است ، احساس وجد می کرد، دختر جوان، از اسبش به زیر آمد و در حالی که به سوی کوله بار مرد پیر می رفت، گفت:
ـ چه سعادتی به بلخ و بلخیان بخشیده ای استاد رودکی... بسیاری از اشعارت، پیش از خودت، در شهر ما حضور داشته است.
و کوله بار رودکی را از روی زمین بلند کرد و برایش رکاب گرفت:
ـ استاد، کوله بارت را به دوش می کشم، شما هم بر اسب سوار شوید تا به کاخ بلخ برسانمتان، هر چند افرادی که آنجا گرد آمده اند، از شعر چیزی نمی دانند، اما من مطمئنم کلامت تأثیر خود را خواهد گذاشت... بر اسب سوار شو استاد!
رودکی تردید به خرج داد، هر چند این پیشنهاد در مهربانی ریشه داشت، پذیرفتنش برای شاعر یگانه ی زمان آسان نبود:
ـ من به آهسته گام برداشتن و از کویی به کویی رفتن، خو گرفته ام، خود را رنجه مدار، به راهت برو، هیچ نوع تأخیری را عشق تجویز نمی کند.
رابعه مجدداً به اعجاب دچار شد.
ـ استاد چنان محکم صحبت می دارید که انگار از همه ی مسایل آگاهید.
رودکی، دختر جوان را به این واقعیت توجه داد:
ـ شاید قبلاً هم گفته باشم، برای شناخت عشق، نیازی به چشم بینا نیست، دیده ی دل، کفایت می کند... شاید شگفتی ات افزون تر شود، اگر بگویم، علاوه بر آن که دانسته ام عاشقی، از شعر هم بهره داری، من از سخن راندنت پی به ذوقت برده ام.
و بر کلامش افزود:
ـ اگر می خواهی از تو راضی باشم، یکی از اشعارت را بخوان، و مرا به حال خود بگذار... بگذار من شعرم را به دربار بلخ ببرم.
جای چند و چون نبود، رابعه یکی از درس هایی که نزد اولین استادش فرا گرفته بود، اعتماد به نفس بود، به همین جهت، با صدای مخملی و پراحساسش، شروع به خواندن مشهورترین شعرش کرد:
عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیار نامد سودمند
عشق، دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا، ای هوشمند
توسنی کردم، ندانستم همی کز کشیدن سخت تر گردد کمند...
رابعه شعرش را به آخر نبرده بود که چشمش به سواری افتاد که مأمور گشت زدن در شهر بود، دختر جوان، شعرش را ناتمام گذاشت، و او را فراخواند:
ـ بزرگواری می کنی، اگر این استاد را به کاخ برادرم ببری.
گزمه به آنان نزدیک شد، از اسب به زیر آمد و فرمان خواهشگرانه ی رابعه را پذیرفت و دم از ارادت و اطاعت زد:
ـ زین العرب هر چه بفرمایند همان خواهد شد.
همین گفته، رابعه را به رودکی شناساند، پیر روشن ضمیر دانست آن که با او صحبت می داشته است، زنی عادی نیست، خواهر امیر حارث است و دختر امیر کعب، او ملاقات با رابعه را به فال نیک گرفت.
رابعه بر اسبش، دیگر بار سوار شد:
ـ این جوانمرد، شما را به کاخ بلخ می رساند، من خود در اولین فرصت به نزدتان خواهم آمد و پای صحبت تان خواهم نشست و از حضورتان کسب فیض خواهم کرد.
دختر جوان نمی دانست رودکی چون رودی خروشان است، یک جا ماندن را نمی پسندد، روز را در جایی به سر می آورد و شب را در جایی دیگر.
رابعه با پاهای ظریفش، ضربه ای به پهلوی اسبش زد، به تاختن واداشت تا هر چه زودتر به میعادگاه عشقش برود.
ـ راه آن دو، از هم جدا شده بود، یکی به سوی معشوقش می شتافت و دیگری به سوی کاخ بلخ، اما در دو گوش هر دو صدایی طنین داشت: در گوش رابعه، صدای لرزان و پراحساس رودکی ، و در گوش رودکی، گفتار نوشین رابعه.
36
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چین بر جبین میفکن بکتاش! اگر در آمدن اندک تأخیری روا داشته ام، در عوض برایت حکایت از سعادتی آورده ام که امروز نصیبم شده است.
کنار نهری، نشسته بود، نهری با آبی زلال که بر سنگریزه ها می غلتید، نهری با آبی به پاکی دل عاشقان بی ریا. چند دقیقه ای از آمدن رابعه گذشته بود و بکتاش رنجشی از او به دل داشت، به خاطر تأخیرش.

در نظر عاشقان، انتظار سنگین تر از آنچه که هست می آید، از این رو ، تقریباً یک ساعت تأخیر رابعه، بر بکتاش به درازای روزی گذشته بود؛ او با آن که زمانی انتظارش به سر آمد و دیدگانش به نور جمال رابعه روشن شد، به یکباره ملالت از دلش و کسالت از روحش رفت. گره در پیشانی انداخت و خود را مغموم و افسرده نمایاند. رابعه ادامه داد:
ـ اگر تو هم به جای من بودی و چنین اقبالی نصیبت می شد، دیدار شاعر آزاد اندیشی چون رودکی، سعادتی داشت که نصیب همگان نمی شود، باید ولو برای یک بار به دیدار آن مرد روشندل شتافت.
بکتاش بی اختیار تکانی خورد و با هیجان پرسید:
ـ رودکی؟... مگر رودکی به بلخ آمده است؟
رابعه با ملایمت پاسخ داد:
ـ آری، رودکی به بلخ آمده است، این افتخار را به بلخیان بخشیده است که مدتی را در این شهر بگذراند، چه ارجمند است ، این رودکی! چه بزرگوار و بزرگ منش است او.
شوق دیدار رودکی، بزرگ ترین شاعر زمانه، در دل بکتاش جوانه زد، مرد عاشق از یاد برد که تصمیم داشته است با ملول نمایاندن خود، سببی شود که دیگر رابعه، به هیچ روی، تأخیری را در ملاقات هایشان روا ندارد. بکتاش سؤال کرد:
ـ رودکی را چگونه یافتی؟... این شاعری که با غزلی می تواند رمنده ترین غزالان را به دام اندازد، چگونه مردی بود؟
در تار و پود پرسش های بکتاش، هیجان موج می زد، همچنین در تار و پود پاسخ های دختر عاشق؛ رابعه گفت:
ـ من در زندگی ام، پیرانی چون او ندیده ام، بلند بالا، باریک میان، لاغر اندام، با سر و رویی آراسته به موی سفید... با چشمانی فروغ از دست داده، نابینا، اما با این وجود، بهتر از بینایان می دید، اصلاً نیازی به دیدن نداشت، یکی دو جمله که با او صحبت داشتم متوجه شد که عاشقم و برای رسیدن به معشوق، پای در رکاب کرده ام.
بکتاش هم اشتیاقش را برای زیارت چنین بزرگواری ابراز داشت:
ـ من هم میل دارم رودکی را ببینم، برای من عجیب است آدمی که از دو چشم کور باشد، اما زیبایی را بشناسد.
توضیحی که رابعه ارائه داد، اندکی بر اطلاعات بکتاش درباره ی رودکی افزود:
ـ رودکی از بدو تولد نابینا متولد نشده است، به گونه ای که از استاد بابایم شنیده ام، او در زمان خردسالی، نور دیده اش را از دست داده است، برای همین است که رنگ ها را می شناسد و زیبایی ها را، معنای رنگ ها را می داند، مثل همان شعری که درباره ی سیاه کردن موهای سر و ریشش گفته است.
بکتاش این شعر را نشنیده بود، از این رو پرسید:
ـ منظورت کدام شعر است؟
رابعه اندکی به مغزش فشار آورد، اما نتوانست آن شعر را کاملاً به خاطر آورد، از سویی دلش نمی خواست شعر سخن سرایی چون رودکی را دست و پا شکسته بر زبان آورد، در نتیجه به بیان مفهوم شعر، اکتفا کرد:
ـ معروف است که رودکی به پیشنهاد یکی از آشنایانش، موهایش را رنگ کرد، وقتی که به او ایراد گرفتند که چرا وسمه به موهای سر و صورتت زده ای، با ظرافت پاسخ داد:
ـ هر چه که می میرد، آدم عزادار می شود، من هم جوانی ام مرده است، از این رو جامه ی عزا بر تن موهایم کرده ام؛ ولی این بار موهایش را رنگ نکرده بود.
تعبیری که دختر عاشق، از این شعر به دست داد، وجود بکتاش را در حریری از احساس پیچاند، ولی به ناگاه اضطرابی به قلبش پا گشود، اضطراب این که شاید رودکی در بارگاه حارث، دم از عشق بزند و از ملاقاتش با رابعه، سخنی به میان آورد، او نگرانیش را بر زبان آورد.
ـ راستی اگر رودکی از ملاقات تو با خودش حرفی بزند، یا از عشقت سخن براند، روزگارمان سیاه خواهد شد.
رابعه نگاهی دقیق به چهره ی محبوبش کرد، بکتاش دریافت که آن نگاه با دلهره آراسته شده است.

***
برای بلخیان، افتخار کمی نبود که سخنور سخن سرایی چون رودکی به شهرشان بیاید، پیش از آن که سوار رودکی را به قصر بلخ برساند، بارها مردم راه را بر اسب گزمه بستند و از او پرسیدند مردی که بر ترک اسبش نشسته است، کیست؟ و چون دانستند رودکی است، هلهله کردند، شادی شان را ابراز داشتند، پا به پای اسب تا قصر بلخ به همراهش آمدند، آنانی که اشعاری از او را به خاطر داشتند، آنها را می خواندند، و کسانی که خوش حافظه نبودند به رودکی پیشنهاد کردند ابیاتی چند را بخواند.
صدای پیرانه، خراش دار، با این همه تأثیر گذار رودکی، فضا را در می نوردید، با عطر کلامش، بلخ را آکنده می کرد، شاعری که پیش از خودش، اشعار دل انگیزش در شهرها، حضور یافته بود.
هلهله و غوغای مردم تا نزدیکی های کاخ بلخ ادامه داشت، آن گاه جایش را به سکوت داد، مردم به اکراه پراکنده شدند و رودکی به قصر پای نهاد، دو تن از نگهبانان به نزدش آمدند، یکی کوله بارش را گرفت و دیگری دستش را، او را با نهایت احترام به بارگاه حارث بردند، چشمان شاعر بزرگ ایران، جایی را نمی دید، اما احساس می کرد که نهایت مهمان نوازی را در حقش معمول می دارند.
در بارگاه حارث، یک تخت وجود داشت، و مخده های جواهرنشان را دور تا دور تالار به دیوار تکیه داده بودند، در کنار هر مخده ای، تشکچه ای. حاضران در بارگاه درمانده بودند که رودکی را کجا بنشانند، جایی که شایسته اش باشد. حارث این مشکل را خیلی سریع حل کرد:
ـ این شاعر پرآوازه را به کنار تخت بیاورید آن که بر دنیای شعر، سلطنت می کند، باید بر تخت حکومت بنشیند، درست در کنار من.
چنین کردند، رودکی را بر تخت نشاندند، حاکم بلخ در کنارش جای گرفت و دیگر حاضران، در جایگاه های خود.
حارث به چنان شعفی رسیده بود که نمی شد حد و اندازه ای برایش قابل شد، او به خود نوید می داد، به زودی در همه جا سخن از آن خواهد رفت که بزرگی چون رودکی به دیدارش آمده است، برایش شعر خوانده است، و اگر چنان شاعری زبان به مدح او می گشود، نامش در جهان ادب و تاریخ، آوازه ای می یافت و...
به دستور حاکم بلخ، بساط بزمی رنگین را بر پا داشتند و او با رودکی به گفت و گو نشست، با او از هر دری سخن راند، او را به خواندن شعرهایش تشویق کرد، از مقصودش از چنان سفری پرسید، و کلامش را مهربانانه و مهمان نوازانه، چنین پایان برد:
ـ اگر روزی خواستید افتخار حضورتان را به دیگر شهرها و دیار ببرید، دلشان می خواهد چه ارمغانی تقدیم تان دارم.
رودکی بزرگ منشانه، بی نیازیش را ابراز داشت:
ـ مرا با زر و گوهر کاری نیست، من بهترین هدایا را از مردم این شهر دریافت داشته ام و آن عشق است... عشق خالصانه ی مردم به من، عشق به شعر و سرود... از همه بالاتر شاعره ای به نام رابعه را شناخته ام.
و به ناگاه دریافت، بی جهت از احساس رقیق و نازکش پرده برداشته است، به همین جهت درصدد تصحیح گفته اش برآمد:
ـ منظورم این است که این دختر اشعار عاشقانه را به خوبی می سراید.
حارث با شنیدن کلام رودکی دگرگون شده بود، تبسمی کرد و کوشید بر اعصابش مسلط شود و حفظ ظاهر کند، او به طوری که حاضران بارگاهش متوجه نشوند، به یکی از خواجه سرایان دستور داد به سراغ بکتاش و رابعه برود، هر دو را به آن مجلس فراخواند، و خود مشغول گفت و گو با رودکی شد، در حالی که خشم در وجودش هنگامه به راه انداخته بود، جسمش در تالار بود و همه ی حواسش پیرامون عشق رابعه دور می زد، دیگر سرخ سقایی زنده نبود تا به او مشکوک شود، علاوه بر این او در دیوان رابعه، پیش از آغشته به خون شدنش، نام بکتاش هم دیده بود؛ همین ها کفایت می کرد تا همه ی سوءظن هایش را متوجه غلام خوش اندام خود کند، غلامی که پس از جنگ بلخیان با سپاهیان مرحب، به محبوبیت خاصی رسیده بود.
خواجه سرا رفت و دقایقی باز گشت، با خبری که آورد شک و بدگمانی حارث را تشدید کرد، خواجه سرا برایش خبر آورده بود که نه رابعه در شبستانش حضور دارد و نه بکتاش در سرایش.
این پرسش در مغز حارث تجلی کرد:
ـ یعنی کجایند این دو؟... به چه جایی می روند که هیچ کس را از آن خبر نیست؟
و خود را به باد ملامت گرفت:
ـ روزی که از سرخ سقا شنیدم که بکتاش با رابعه ارتباط دارد، روزی که دیوان خواهرم به دستم رسید باید حتی لحظه ای چشم از این دو بر نمی داشتم، نباید از حال شان غافل می شدم؛ دخترک احمق، در میان این همه خواستگاران دولتمندی که دارد، دل به غلامی خوش کرده است که هر چه دارد از من دارد، این بار وقتی که با رابعه رویاروی شدم، او را در توفان سؤالاتم گرفتار خواهم کرد، به گونه ای که به غیر از بیان واقعه، به غیر از ابراز حقیقت، راهی برایش باقی نماند.
تا آن روز غروب، او از رودکی پذیرایی ها کرد، ارجمندش داشت، با آن که همه ی حواسش متوجه غیبت رابعه و بکتاش بود، با شاعر بلند آوازه ی پارسی گو سخن ها راند، به آواز پیرانه اش گوش فرا داشت؛ و در عین حال، هر چند گاه به چند گاه خواجه سرایی را پی رابعه و بکتاش می فرستاد تا خبری از آن دو برایش بیاورند.
بی خبری تنها خبری بود که تحویل حارث می دادند. اما هنگامی که خورشید افول کرد، خورشید روی در تاریکی فرو پوشید، برایش خبر آوردند، خبری که نیازی به پنهان داشتنش نبود، رودی که از کوهساران بلخ، سرچشمه می گرفت، طغیان کرده است، از مسیرش انحراف یافته است و چون سیلی دمان، روی به سوی شهر دارد.
جای درنگ نبود، حارث پذیرایی از رودکی را به تنی چند از معتمدان سالمندش سپرد و خود به همراه مشاوران و دوستان یک رنگش ، از تالار به در آمد، موقعیتی برای او فراهم آمده بود، تا با انجام خدمتی، وجهه ای میان مردم کسب کند.
سیلی که به راه افتاده بود، مسیر مشخصی نداشت، از میان سنگ ها و سنگریزه ها، راهی برای خود باز می کرد و جریان می یافت، شعبه های جدیدی برای خود دست و پا می کرد و هر چه بر سر راهش بود، از بیخ و بن بر می کند، به ساختمان ها خسارت وارد می آورد، به خصوص به کلبه های گلی و کوچک که اغلب در محله های کم رونق و فقیر نشین قرار داشتند.
به فرمان حارث، همه ی سپاهیان بسیج شدند، با سرعت به انتقال ساکنان محله هایی که در منطقه ی خطر قرار داشتند، به منطقه ی دیگر پرداختند.
هر چه بر زمان افزوده می شد، هر چه چیرگی شب بر فضا افزایش می یافت، سیلی که در گرفته بود، وسعت و دامنه ی بیشتری پیدا می کرد.
آن شب، خواب از شهر بلخ، پای به گریز نهاده بود، هر کس هر چه در توان داشت انجام می داد، تا به نوعی در کمک رسانی به مردم آسیب دیده مؤثر باشد و در میان امدادگران و اشراف، جای دو تن خالی بود؛ جای بکتاش که در مواقع خطر، از دل و جان مایه می گذاشت و جای رابعه که همیشه به یاری دردمندان می آمد، غیبت این دو، نه تنها برای حارث، بلکه برای همگان عجیب می نمود.
***
رابعه و بکتاش، ساعتی چند در کنار هم ماندند، بکتاش برای آینده ای پرعشق، برنامه ها چید رابعه شعرهایش را خواند و بکتاش را منقلب کرد، مرد جوان را قریحه ی آن نبود که شعرهای خیال انگیز را با شعر، پاسخ گوید، او احساسات پاکش را در کلامی صمیمانه می ریخت و ابراز می داشت کلامی ساده، و شگفتا که همین ساده گویی و بی ریا سخن راندن، کمتر از اشعار دلنشین تأثیر نداشتند. هر چه بکتاش می گفت، برای رابعه حلاوت شعر داشت.
آن دو، دیده بر واقعیت ها بسته بودند، به سنت ها توجه نداشتند، به عشق می اندیشیدند و از عشق می گفتند، خیال پردازی های عاشقانه شان را ابراز می کردند، از گذشته سخن می راندند، از روزهای تلخ انتظار، و از آینده می گفتند، آینده ای که می توانست با روشنایی عشق، نورباران شود.
خیال پردازی های عاشقانه شان، ادامه یافت، ساعت ها ادامه یافت، تا این که روز از فاصله اش با غروب کاست، دیگر بیش از این در خلوت، کنار هم ماندن جایز نبود، هر دو بر آن شدند که به سکونت گاه هایشان باز گردند.
بکتاش برای رابعه رکاب گرفت تا به راحتی بتواند بر اسبش سوار شود، سپس خود نیز پای در رکاب کرد و شانه به شانه و دوش به دوش هم، روان شدند.
اسبان خوش خرام و تیز گام شان، به پیش می رفتند، ابتدا فقط صدای برخورد اسبان با سنگ ها و زمین می آمد، اما به تدریج صدای دیگر به آن افزوده شد، صدایی که لحظه به لحظه شدت می گرفت و واضح تر شد، صدایی چون غلتیدن امواج بر روی هم، صدایی چون بارش آبشاروار از دوردست ها.
دقایقی چند آن دو به حال خود بودند و بی اعتنا به صدایی که به پیشوازشان می آمد، اما هنگامی که آن صدای همهمه گونه به غریدن گرایید، آثار نگرانی در دیدگان شان هویدا شد، رابعه زودتر از محبوبش، نگرانی خود را بروز داد:
ـ یعنی چه روی داده است؟... این صدای چیست؟
بکتاش لحظه ای گوش خواباند تا منشأ همهمه را تشخیص دهد، آن گاه مضطربانه در پاسخ گفت:
ـ صدای طغیان است، طغیان آب ها.
با آن که چنان لحظاتی به اضطراب آلوده بود، دختر جوان، شوخ مشربی اش را به خدمت گرفت، ظرافت کلامش را به کار برد، ظرافتی که بیش از هر چیز، دلهره در خود داشت:
ـ پس از طغیان روح ها، نوبت به طغیان رودها رسیده است!
بکتاش این گفته را شنید، لطف و صفای عاشقانه اش را با تمامی وجود چشید، اما او نگرانی دیگری به دل داشت:
ـ اگر حواسم درست باشد، اگر رودخانه طغیان کرده باشد، ما قادر نخواهیم بود به سراهایمان برسیم، غیبت مان را همگی متوجه خواهند شد و همین امر می تواند مسأله انگیز شود.
رودخانه چنان طغیان کرده بود که نمی شد خود را به آب زد و از آن گذشت، چاره در ماندگاری بود و شکیبایی به خرج دادن.
طغیان رودخانه، تقریباً دو روز به طول انجامید، تا مأموران حارث توانستند مسیرهای جدیدی برای جریان آب خروشان بیابند، مسیرهایی که به جای ختم شدن به شهر بلخ، راه بیابان ها را در پیش گیرند، و زمین های تشنه، آب خروشان را جذب کنند، عطش شان را فرونشانند و خاصیت ویرانگری را از امواج پرجوش و خروش بگیرند.
در این مدت، در دو سوی رودخانه، حاکم بلخ و... حالتی دیگرگونه داشتند،در یک سوی حارث، به منتهای خشم رسیده بود و غیبت بکتاش و رابعه را خودسری می شمرد و در دیگر سو، رابعه و بکتاش، ضمن داشتن دلهره و اضطراب، از گرسنگی به جان آمده بودند، فقط اسبان شان، با نیش زدن به علف های بیابان، از گرسنگی مصون مانده بودند.
هنگامی که آب رودخانه، دست ار سرکشی کشید، رودکی موفق شد سفرش را پی گیرد، او یک جا ماندن را نمی پسندید، می خواست به هر شهر و دیاری برود و با ساکنان شان حشر و نشر داشته باشد.
رودکی پای در سفر گذاشت، بی آن که بداند بحران طغیان رودخانه، بحران هایی دیگر در پی دارد و شهر بلخ کانون حادثه های ناگوار شده است.

37

پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ـ آب به آرامش رسیده است بکتاش. رودخانه دیگر نمی خروشد، بلکه امواجش زمزمه گری را آغاز کرده اند، تکانی به خود بده، برخیز تا به آن سو برویم.
سخنان رابعه را مرد جوان شنید و از جایش نجنبید، دو شبانه روز بود که آنان در حوالی رودخانه ی خروشان بلخ به سر می بردند، شب ها ستاره می شمردند و روزها در زیر نور خورشید می گداختند؛ دو شبانه روزی که برایشان سعادتی به شمار می آمد، سعادت در کنار هم بودن، با هم صحبت داشتن، اگر گرسنگی آزارشان نمی داد، بدشان نمی آمد که مدتی دیگر با هم باشند، تنها و بی هیچ مزاحمتی.
اسب هایشان هم، سرخوش بودند، برای خود عالمی داشتند، علف های خودرو را از ریشه در می آوردند و گرسنگی شان را تخفیف می دادند، به آب باریکه هایی که از رود منشعب شده بودند سر می زدند و عطش شان را فرو می نشاندند.
بکتاش آنقدر بر جایش ماند و نجنبید که رابعه دیگر بار به سخن درآمد:
ـ برخیز بکتاش، دست از روی پیشانی ات بردار، باید هر چه زودتر به بلخ باز گردیم، خدا می داند در غیاب ما، چه روی داده است.
بکتاش که دست بر پیشانی نهاده بود تا نور خورشید به دیدگانش آزار نرساند، با تأنی بر جایش نشست:
ـ چه خوب بود رابعه، همیشه در کنار هم بودیم، کلبه ای داشتیم و مختصر زمینی، تا نان مان را از آن بگیریم، ازدواج کنیم و فرزندانی داشته باشیم.
آرزو در کلام بکتاش موج می زد، رابعه در حالی که یاریش می داد از جایش کاملاً برخیزد و قد راست کند گفت:
ـ حسرت این چیزها را به دل نداشته باش، حسرت کلبه و آرزوی زمین را در دل خود مپرور، همه ی اینها به دست آمدنی است.
غلام جوان، نگاهی استفهام آمیز به او انداخت:
ـ چه می گویی؟... انگار از یاد برده ای من غلامی بیش نیستم... من باید به همین اندازه از عشقت قناعت کنم، مرا چه به پیوند با خاندان حکومت؟!
رابعه با پاسخش، به او تسلای خاطر داد:
ـ شاید تو نتوانی با خاندان حکومت پهلو به پهلو شوی، شاید آداب و رسوم چنین ارتقایی را جایز نداند، اما من می توانم از مقامم به زیر آیم، به حارث بگویم دلم نمی خواهد امیرزاده باشم، مرا طرد کن، مرا از کاخ بلخ بران، هه دارم از من بگیر، هر مال و جواهری را که پدرم به نامم کرده است از من بستان و بگذار من به یک فرد عادی تبدیل شوم، بگذار پی زندگی خودم بروم و کنیز بکتاش شوم، کنیز یک غلام، غلامی که دوستش می دارم، با جان و دل.
بکتاش و رابعه روی به سوی رودی داشتند که پس از دو شبانه روز خروش، خاموشی گرفته بود، غلام عاشق ناباورانه پرسید:
ـ یعنی فکر می کنی برادرت، چنین پیشنهادی را بپذیرد؟
و رابعه آرزومندانه پاسخ داد:
ـ چرا که نپذیرد، جان او به پول وابسته است، همه ی ثروتم را خواهم داد و عشقت را خواهم خرید، گذشته از این، حارث از خدا می خواهد که من از حوزه ی حکومتی اش خارج شوم، چرا که آن گاه به راحتی می تواند فرمان براند و هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد... البته ممکن است، در ابتدا اندکی دم از مخالفت بزند، ولی مطمئن باش که موافقت می کند؛ همین چند دقیقه ی پیش چنین فکری به مغزم خطور کرده است و چنین مطلبی به دلم افتاده است.
بکتاش خوشدلانه گفت:
ـ راستی اگر حارث، با خواسته مان موافقت کند، چه ها که نخواهد شد!
و رابعه گفته ی او را دنبال کرد و به او نوید داد:
ـ اگر موافقت کند، ما پای به بهشت می گذاریم، بهشتی موسوم به باغ عمید، باغ استاد بابایم، به نزد او خواهیم رفت، در گوشه ای از باغش، کلبه ای برخواهیم افراشت، صبح ها با زمزمه ی پرندگان خوش آواز بیدار خواهیم شد و سینه هامان را از بوی گل هایی خواهیم انباشت که عطر صمیمیت بر خود دارند، و بعد از مهربانی های گلشن، همسر استاد بابایم نصیب خواهیم برد، و نیز از دانش عمید، به کلام گوهربارش گوش فراخواهیم داد. رسم و آیین شادمانه زیستن را از او خواهیم آموخت.
دو عاشق، در عالم خیال پرواز می کردند، به آرزوهایشان میدان می دادند تا بر دل شان، چون نسیمی جان بخش بوزد.
به کنار رود که رسیدند، از دنیای رویا جدا شدند، پای به وادی واقعیت نهادند.
باید از رود می گذشتند، به آن سوی می رفتند و خود را برای مقابله با حوادثی پیش بینی نشده آماده می کردند. رابعه گفت:
ـ اگر این رود چندان عمیق نباشد، خود را به آب می زنیم، بی آن که از اسباب مان استفاده کنیم.
بکتاش، خندان پیشنهاد محبوبه اش را پذیرفت:
ـ آری اسبان را به حال خود می گذاریم، آنان که چون ما ناچار نیستند که از خلوت شان دل برگیرند!
و نگاهی به امواجی انداخت که بر سینه ی رود، به آرامی بر روی هم می غلتیدند:
ـ این رود، در زمان آرامش، نباید چندان عمقی داشته باشد، حداکثر در عمیق ترین نقاطش، شاید از ده ذرع بگذرد، اگر هم در جاهایی، رود عمق بیشتری داشته باشد مرا از آن اطلاعی نیست.
رابعه خندید، و برای لحظه ای چند ساکت ماند، آن گاه مضطربانه پرسید:
ـ اگر این رود عمیق باشد، گذشتن از آن کار ما نیست، امواج خروشانش را می بینی؟ اگر پای در رود بگذاریم این موج ها ما را با خود خواهد برد.
خنده ی رابعه را، بکتاش با خنده ای مردانه پاسخ داد و پای در رود نهاد، آب تا مچ پایش را در خود گرفت:
ـ با آن که هوا، روی به گرمی دارد، آب رود از خنکای دلپذیری برخوردار است... رابعه، با من همگام شو، اگر بتوانی موافقت برادرت را جلب کنی، برای عاشقانه سخن راندن، بسی فرصت خواهیم داشت.
رابعه اندکی درنگ کرد، درنگی آمیخته به ترسی مبهم و خفیف، آن گاه پای در آب نهاد.
با هم در دل رود پیش رفتند، یک گام، دو گام، سه گام... به میان رود که رسیدند آب تا حوالی سینه شان را فراگرفت. خنکی آب که ابتدا در پایشان نفوذ کرده بود، با هر گام بر دامنه ی تأثیرش می افزود و به دیگر اعضای بدن شان سرایت می کرد.
***
گذشتن از رود آسان نبود، اما برای دو دلداده، حکم یک تجربه ی شیرین را داشت. هنگامی که آن دو، پنهان رود را پیمودند و به آن سو رسیدند، هر دو خسته بودند.
به آن سوی رود که رسیدند، سرمایی که به تن شان افتاده بود، بیشتر ابراز وجود کرد و لرزه ای خفیف بر پیکرشان انداخت.
رابعه کنار رود، خود را بر زمین انداخت و ناتوانی اش را بر زبان آورد:
ـ مرا دیگر توان آن نیست که گام از گام بر دارم... هیچ فکر نمی کردم عبور از رود چنین خسته ام کند.
بکتاش نیز گفت:
ـ حال مرا نیز تفاوتی با حال تو نیست، خستگی دلچسبی به جانم افتاده است، دقایقی با حداکثر ساعتی را در همین جا می آساییم تا خستگی از تن مان به در رود، آن گاه در جستجوی وسیله ای بر می آییم تا خود را به سکونت گاه هایمان برسانیم.
رابعه با این پیشنهاد موافقت کرد، ولی آن دو، چندان نتوانستند بیاسایند، تنی چند از مأموران گشت، که سواره به هر جا و نقطه ای سرک می کشیدند تا به فرمان حارث، دو گمشده را بیابند؛ بر بالای سرشان ظاهر شدند.
بکتاش و رابعه، ابتدا صدای برخورد سم اسبان را با زمین شنیدند و بعد سایه ی اسبان و سواران را بر خود حس کردند، رابعه اندکی سرش را بالا آورد، بکتاش نیز همزمان با دختر زیبا، سر بلند کرده بود. یکی از سواران گشت، با دیدن آن دو، با چهره ی خسته، با موهای به گل نشسته و به جامه هایی خیس به سخن درآمد:
ـ بکتاش! این چه وضعی است؟ دو شبانه روز است که روی نهان کرده اید و ما را بر آن داشته اید، برای یافتن تان، دل از خواب و استراحت بر گیریم؛ آن هم در زمانی که می بایست به یاری سیل زدگان می رسیدیم.
در لحن مرد سواره، اعتراض بیش از هر چیز وجود داشت، سواری که در واقع زیر دست بکتاش به شمار می آمد، در آن لحظات، شرایط ادب و رعایت سلسله مراتب را به کناری نهاده بود، بکتاش به او یادآور شد:
ـ حمود! این چه طرز سخن گفتن است، تو باید خدا را سپاس بگویی که من و زین العرب، از خطر جسته ایم.
حمود، بی آن که در لحنش تغییری بدهد، دنباله ی سخنان خود را گرفت:
ـ ما را دستور داده اند تا هر گاه که شما دو نفر را بیابیم، به حاکم تحویل دهیم، با دو قیمت متفاوت! برای زنده تان، نفری هزار کیسه زر ناب دریافت داریم و برای مرده تان، نفری صد کیسه.
رابعه نگاه خشم آلودش را از روی سواران گرداند و متوجه بکتاش کرد:
ـ پس برای ما، جایزه هم تعیین کرده اند!... انگاری هنوز زنده مان چندین برابر از مرده مان می ارزد!
بکتاش، حمود را مورد خطاب قرار داد:
ـ دو اسب به ما بدهید، ما خود به قصر بلخ خواهیم آمد.
حمود این پیشنهاد را نپذیرفت:
ـ به ما گفته اند زنجیر بر دستان و پاهایتان نهیم، به بندتان بکشیم... اگر چنین نکنیم، خشم حارث، دامان ما را می گیرد.
با آن که خستگی و کوفتگی، در بدن رابعه و بکتاش بیداد می کرد، از جای خود، به هر زحمتی که بود برخاستند. حال و حوصله ی چون و چرا نداشتند، اگر در موقعیتی دیگر بود، نه بکتاش به آسانی تسلیم می شد و نه رابعه می گذاشت بر دست ها و پاهایش بند نهند، او این خفت و خواری را به دو جهت تحمل کرد، یکی آن که صحبت داشتن با مأموران خودباخته و مزدور گشتی را بیهوده می دانست و دیگر بدان خاطر که می خواست کاری کند، مأموران به پاداش خود برسند، هرکدام هزار کیسه زر به دست آورند.
***
مردم بلخ با دو چشمان خود دیدند، رابعه را بر اسبی نشانده اند و بکتاش را بر اسبی، وضع هر دو پریشان، دستان هر دو در زنجیر، آنان جسته گریخته خبر مفقودشدن آن دو را شنیده بودند، اما گمان نمی بردند که رابعه و بکتاش در یک مکان، روی نهان کرده باشند. برای مردم کنجکاو ده ها پرسش پدید آمده بود، پرسش هایی که هیچ یک پاسخ درستی به دنبال نداشت. تنی چند از آنان که بدبینی شان به اوضاع و قضایا افزون تر بود، به یکدیگر می گفتند:
ـ این هم از رابعه... ما می پنداشتیم زین العرب، نجیب ترین زن است، اما اکنون شاهدیم چه رسوایی بزرگی به بار آورده است!
و دیگری اظهار نظر کرد:
ـ مأموریت ما با دستگیری شما به آخر می رسد.
تا زمانی که رابعه و بکتاش را در خیابان های بلخ می گرداندند، از این حرف و حدیث ها بود، اما وقتی که هر دو را تحویل زندان دادند و به سیاهچال انداختند، مردمی که به همراه سواران تا درگاه زندان آمده بودند، متفرق شدند، در حالی که یک دنیا موضوع داشتند برای بحث کردن و به نتیجه نرسیدن!

38
پاسخ با نقل قول
  #97  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انصاف نیست حارث، دختری را به جرم عاشقی به زنجیر کشیدن.
حارث به سیاهچال آمده بود، جایی که رابعه را با زنجیر به دیوار بسته بودند، زنجیری آهنین و سنگین. فشاری که زنجیرها بر دستان و پاهای رابعه وارد می آورد، بر پوست لطیف او آزارها رسانده بود، کبودشان کرده بود، حارث در مقابل این گفته، خشم و غیظ خود را بروز داد:
ـ با سبکسران چنین شیوه ای باید در پیش گرفت، مخصوصاً سبکسرانی که دم از نجابت می زنند با کسانی هم که وفاداری را از یاد می برند باید به شدت برخورد کرد، با غلامی چون بکتاش که اکنون در سیاهچالی دیگر در بند است.
و لبخندی زهرآلود به لب آورد، مشعل فروزانی که در نزدیک در ورودی سیاهچال به دیوار بود، را برداشت و رو به روی چهره ی خواهرش گرفت، گرسنگی دو شبانه روز در آن سوی رود طغیان کرده ماندن، بعد تن خود را به آب سرد سپردن، نگاه های معنادار مردم را تاب آوردن، سپس به سیاهچال افتادن، بر ظاهر رابعه اثر گذاشته بود، پریشان و دردمندش کرده بود حارث بر کلامش افزود:
ـ دیر نباشد که مأموران شکنجه بیایند، و با آزار رساندن به تو حقایق را در یابند، می خواهم هنگام شکنجه ات حضور داشته باشم، از زبان خودت بشنوم که کارت با بکتاش به کجاها کشیده است.
رابعه با ناتوانی هر چه تمام تر گفت:
ـ برادر، میان من و بکتاش، فقط یک عشق ساده بوده است.
خنده ی تمسخرآمیز و ناباورانه ی حارث در فضای سیاهچال طنین انداخت، او مشعل را به چهره ی خواهرش نزدیک تر کرد به چشمانش دیده دوخت وبا لحنی زهرآگین پرسید:
ـ میان تان فقط یک عشق ساده بوده است!... با هم خلوت می کردید و فقط حرف می زدید!
و به یکباره تغییر لحن داد:
ـ تو که مرا از کارهای خلاف پرهیز می دادی، چه خوب به اثبات رساندی که یک فرد فاسد بیش نیستی! تصور می کنی اشعاری که برای بکتاش سروده ای را نخوانده ام؟ تصور می کنی از این ماجراها دو روزه خبر شده ام؟... نه خواهر اشتباه می کنی، من از مدت ها پیش می دانستم که بکتاش نمک به حرامی می کند و تو که لقب مسخره ی زین العرب گرفته ای یک بدکاره هستی، که در یک خاندان بزرگ ظهور کرده است!
فریاد اعتراضی که تا درگاه دهان رابعه، پیش آمده بود، در فریاد رساتر حارث خاموش شد:
ـ آری، بدکاره هستی رابعه، یک سبکسر... جایت دیگر در کاخ بلخ نیست، باید تو را از قصر راند پیش از آن که اینجا را به فساد بیالایی!
و به سرعت به سوی در خروجی سیاهچال رفت، مشعل را سر جای اولش نصب کرد، در سیاهچال را گشود تا خارج شود، اما صدای رابعه، پایش را سست کرد:
ـ اگر چنین کنی، ننگی ابدی را برای خود خریده ای... همگان خواهند گفت خواهر حارث، خواهر حاکم بلخ ، در بدترین محله های بلخ به سر می برد.
رابعه راست می گفت، فرستادن او به محله ی بدنام، به غیر از به باد دادن آبرو و اعتبار خاندان حکومت، هیچ ثمری نداشت، حارث به تندی واگشت و به نزد رابعه آمد:
ـ در این صورت، فقط یک راه برایم می ماند و آن کشتن تو است، جداکردن سرت از تنت!
هر چند لحن حاکم بلخ هراس آور بود، رابعه بر اعصابش مسلط ماند:
ـ یک راه دیگر هم وجود دارد برادر، از یاد مبر که تو به پدرمان، پیمان سپرده ای که هرگز خونم را نریزی.
حارث اندکی به آرامش گرایید:
ـ برای رهایی از چنین ننگی، دیگر چه راهی مانده است؟
رابعه بی درنگ گفت:
ـ تو می توانی دار و ندارم را از من بگیری، مرا به ازدواج بکتاش درآوری و بعد از قصر برانی... بهانه بیاوری که یک دختر کم عقل و بی شخصیت، همان بهتر که نصیب غلامان شود! حتی می توانی، ما را از بلخ بیرون کنی و بگویی جای چنین افرادی در بلخ نیست.
برق اندیشه ای موذیانه در چشمان حارث درخشید، او بهترین عذر را به دست آورده بود برای راندن رابعه، و برای دست اندازی به مال و مکنتش؛ طرد کردن رابعه بهترین راه بود، اما راه را بر خطرهای احتمالی آینده نمی بست، حاکم بلخ دچار این پندار شده بود:
ـ اگر رابعه را برانم، اگر او را فرسنگ ها فرسنگ از بلخ دور کنم، از سویی دستم برای فرماندهی و حکومت، گشاده تر خواهد شد و از سوی دیگر این امکان وجود دارد، رابعه در غربت، با مخالفانم سازگار شود، تدبیر لشکر کند و به بلخ بازگردد.
حاکم بلخ بی اعتنا به چنین پنداری ، پس از چند لحظه سکوت، دل به نقشه ای بست که همان لحظات به مغزش خطور کرده بود.
ـ باشد، به ظاهر تو را به ازدواج بکتاش در می آورم و بعد از این شهر می رانم؛ اما برایت جشنی مفصل می گیرم، کاری خواهم کرد هیچ کس عروسی تو و بکتاش را فراموش نکند این گفته، چنان مژده ای بزرگ بر قلب رابعه اثر نهاد و وجودش را، وجود در بندش را در حریری از شادمانی پیچاند.

***
ـ برای رهایی از رسوایی، گاهی آدمی ناچار است با شرایط زمانه همراه شود، بکتاش، از خواهرم دل ربوده است، حد خود را نشناخته است، ناچارم برای این که شؤون حکومتی حفظ شود، آن دو را به ازدواج یکدیگر درآورم، یک غلام را به ازدواج امیرزاده ای چون رابعه.
مشاوران حارث، گوش به سخنانش داشتند، حاکم بلخ مشاوران و معتمدانش را به کاخ خود کشانده بود و برای اتخاذ تصمیمی بزرگ، با آنان جلسه ای بر پا داشته بود، حارث به کلامش افزود:
ـ این دو را به ازدواج هم در خواهم آورد، اما کاری خواهم کرد که دیگر نگاه مان به یکدیگر نیفتد، نه تنها نگاه من، بلکه نگاه هیچ کس به رابعه نیفتد.
یکی از معتمدانش، ضمن تأیید گفته ی او، خاطرنشان کرد:
ـ یعنی می خواهی رابعه را به آرزویش برسانی؟ این کاری است که با عقل سر سازگاری دارد، اما در هر حال غلامی که حد و اندازه ی خود را نشناسد، نباید بی مجازات بماند؛ اگر بکتاش را با خاندان حکومتی پیوند دهی، رسمی خواهد شد برای جریان یافتن عشق در میان بزرگان و فرودستان.
حارث متفکرانه شانه هایش را بالا انداخت:
ـ این رسم به ظاهر می شکند، اما من تاکنون هیچ ضربه ای را بی جواب نگذاشته ام، هر که به من ضربه زده است، با ضربه ای شدیدتر پاسخ گرفته است؛ داغی به دلش نهاده ام که تا آخرین نفس حیاتش فراموش نکرده است. حال نیز چنین می کنم.
و به یکی از یارانش فرمان داد:
ـ برو و ترتیبی بده تا رابعه را از سیاهچال بیرون آورند، او را برای عروس شدن آماده کنند.
حارث، در پی این فرمان، فرمان های دیگری هم صادر کرد، فرمان آزادسازی بکتاش از زندان و به نزد او آوردنش و فرمان دیگرش، تدارک دیدن زمینه های برپایی جشن بزرگ بود.
مشاوران حارث، هر یک به دنبال اجرای دستوری رفتند، اما حارث در تالار نشست تا بکتاش را به نزدش آوردند. حاکم بلخ با دیدن غلامش از دیگران خواست تا برای دقایقی، آنان را تنها بگذارند. آن گاه به بکتاش گفت:
ـ مرا با عشق، سر جنگ نیست، حتی عشق یک غلام با خواهرم، من به پدرم پیمان سپرده ام که خون او را نریزم. در نتیجه تو را به ازدواج رابعه در می آورم و با آن که دوری تان برایم مشکل است، هر دویتان را از بلخ می رانم، به جایی دوردست می فرستم، به جایی که همیشه با هم باشید، دور از اغیار. به جایی که هیچ کس را یارای آن نباشد خلوت تان را به هم بریزد.
بکتاش، نمی دانست چه کند، او انتظار چنین نرمخویی و محبتی را از حاکم بلخ نداشت.
غلام عاشق، خویشتن گم کرده و دستپاچه، خود را بر پای حارث انداخت:
ـ اگر می دانستم شما را به ما، چندان التفات است، از همان روز نخستینی که دل به رابعه باختم، به نزدتان می آمدم، مثل حالا، خودم را بر پایتان می انداختم و درخواست می کردم با محبت تان جسارتم را ببخشایید، می دانم یک غلام را حق آن نیست که بر امیرزاده ای عاشق شود، چه کنم، کار دل است، و سپاسم را تقدیم تان می دارم که نگذاشتید کار دل به کل مختل شود.
حارث به او یادآور شد:
ـ خوب شد که چنین کاری نکردی، اگر به نزدم می آمدی و زبان به اعتراف می گشودی، بی شک تو را به دار می آویختم... اما اکنون وضع فرق کرده است، همه ی بلخیان، از عشق و رابطه ی تو و رابعه خبر شده اند... در چنین احوالی، مرا چاره ای نیست به جز گردن نهادن شرایطی که زمانه بر من تحمیل کرده است... برو و خودت را برای ازدواجی آماده کن که بلخیان نظیرش را به خاطر نداشته باشند.

39

پاسخ با نقل قول
  #98  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند روزی بود که بلخ را آذین می بستند، از نخستین ساعات بامداد، به زیباسازی شهر می پرداختند، صدها نفر وظیفه یافته بودند تا همه ی خیابان ها و کوچه پس کوچه های بلخ را چنان نظیف کنند که حتی یک برگ پؤمرده بر درختی نماند.
بهترین دوزندگان شهر، در کاخ گرد آمده بودند تا هر چه زودتر برای رابعه، جامه ی عروسی تدارک ببینند، جامه ای خوشدوخت و بی نظیر.
مطربان بلخ را به میدان ها فراخوانده بودند تا همه روزه پس از بر دمیدن خورشید، سازهایشان را به نوا درآورند، دلنشین زمزمه ها را از سینه ی سازهایشان بیرون بکشند، در رگ و پی شهر، شادمانی را به جریان اندازند و دست از کار نکشند مگر زمانی که آسمان، کاملاً به تیرگی بنشیند. به مطربان گفته بودند که در گروه های متعدد، تقسیم شوند، همین که گروهی از پنجه بر ساز کشیدن و نغمه پردازی خسته شد، گروهی دیگر جایشان را بگیرند، برنامه ای که برای مطربان چیده بودند، برنامه ای سنگین بود، اما این برنامه سنگین تر می شد، چرا که قرار بر این بود ، در شب عروسی، یعنی در آخرین شب جشن، مطربان لحظه ای در کارشان وقفه نیندازند تا بامدادی دیگر که کجاوه ی عروس و داماد را از بلخ خارج می کنند و دو عاشق را به سرزمینی مجهول و ناشناخته می فرستند.
در تمام روزهایی که جشن برپا بود، بوی گوشت بریان به هوا بود و نیز بوی خوراکی های دیگر، گوشت های زعفران اندود، خورش های پرادویه، چاشنی؛ شربت هایی از شیر تازه آمیخته با هل و ... بلخیان به ضیافتی چند روزه فراخوانده شده بودند. بهترین اغذیه را می خوردند، خوراکی هایی که نه تنها تا آن زمان در سفره شان حضور نیافته بود، بلکه تصورشان هم نکرده بودند.
برای عروس و داماد حجله هایی در یکی از شبستان های قصر ترتیب داده بودند، حجله ای آراسته به انواع جواهرها، که میانش تختی بزرگ قرار داشت، تختی آکنده از گلبرگ ها. از روزها پیش، در حجله عود و کندر می سوزاندند تا فضای شبستان عشق رابعه و بکتاش عطرآگین بماند.
ظاهراً قرار بر این شده بود که جشن در حالی به اتمام برسد که عروس و داماد را در کجاوه ای بنشانند، کجاوه ای استوار شده بر پشت شتری که اندامش با حنا، زینت یافته بود، آن گاه به همراه چند سوار از یاران و معتمدان حاکم گشتی در شهر بزنند و در حالی که مطربان، نواهای دل انگیزشان را سر داده اند، از دروازه ی اصلی شهر خارج شوند و دو عاشق به سوی سرنوشت شان رهسپار گردند.
همه چیز، همه کار با دقت کامل انجام پذیرفته بود، بلخیان شادی به دل داشتند و آنانی که در پی آگاه شدن از روابط عاشقانه ی رابعه و بکتاش ، افکاری باطل را به سر خود راه داده بودند، احساس شرمندگی می کردند و زبان به ملامت خود می گشودند که چرا حرمت عشق را نگه نداشته اند.
سرانجام شب عروسی فرا رسید، شب عروسی دو عاشق.

***

همه ی کارها با نظم و ترتیب خاصی انجام شده بود، شاطه گران دست به کار آرایش رابعه شده بودند، با آن که از نظر زیبایی دختر جوان، چندان نیازی به آرایش نداشت.
نزدیک های نیمروز او را به گرمابه بردند، تا دم گرمابه همراهیش کردند، اما به دستور حارث، مشاطه گران را اجازه ی آن نبود که به درون گرمابه بروند و در آب خزینه، تن دختر جوان را بشویند، نگاه هیچ کس نباید به او بیفتد.
رابعه هنگامی که چنین فرمانی شنید، خوش دل شد، برای اولین بار در دل، کار حاکم بلخ را تأیید کرد:
ـ چه بهتر از این، من به بکتاش تعلق گرفته ام، روح و قلبم را مدت ها پیش به او ارمغان داشته ام، من تا ساعاتی دیگر ، رسماً به مرد محبوب زندگیم تعلق خواهم گرفت.
رابعه پاهایش را درون خزینه نهاد، آب خزینه گرمایی دلچسب داشت، رابعه همه ی تنش را در آب رها کرد، چند بار طول و عرض خزینه را به شنا پیمود.
آب خزینه، به تدریج گرم و گرم تر می شد، و دیری نپایید که گرمایش از حد تحمل و تاب دختر عاشق گذشت و دختر عاشق را ناچار کرد که از خزینه به در آید، با تنی به سرخی گراییده از حرارت دم افزون آب. رابعه به خود گفت:
ـ حتماً اشتباهی روی داده است، آب خزینه نباید چنین گرم شود، و نگاهی به خزینه انداخت، بخاری که از روی آب بر می خاست، لحظه به لحظه متراکم تر می شد، رابعه به سوی جامه اش رفت، آن را پوشید، ایازی را به سر انداخت و مقنعه به چهره زد، تا از گرمابه خارج شود. به سرعت به سوی در گرمابه رفت، ولی در نهایت تعجب دید دری در کار نیست، با سنگ و خشت، فضای موجود میان دو لنگه در را پر کرده بودند و بر خشت ها ساروج ریخته بودند تا هر چه زودتر و هر چه بیشتر، به هم جوش بخورند.
گرمای خزینه به سایر قسمت ها سرایت می کرد، بخاری که از روی آب بر می خاست، به سایر قسمت های گرمابه می آمد و چون لشکری از بخار، همه جا را به تصرف خود در می آورد.
رابعه در آن لحظات دانست که گرفتار توطئه ی شوم برادر شده است، گرما و حرارت گرمابه، چنان شدت یافت که از تحمل دختر عاشق خارج بود، رابعه به طرف سنگ ها و خشت های چیده شده بر هم رفت، سنگ ها و خشت هایی که راه خروج را مسدود کرده بودند، پنجه در میان آنها برد، به امید آن که خشتی را از جا بکند، ولی خشت ها چنان بر هم استوار شده بودند که تلاش های ممتدش، نتیجه ای نداد...
... حرارت گرمابه چنان دم افزون بود که رابعه به سختی نفس می کشید، بر همه ی تنش عرق نشسته بود، عرقی که جوی وار از سر و صورت و دیگر اعضای بدنش روان بود، تنفس برای دختر جوان، مشکل شده بود و او مذبوحانه تلاش می کرد تا مگر راه گریزی بیابد، از گرمابه به در آید.
بارها و بارها، رابعه بر دیوارهای گرمابه مشت کوفت و فریاد استمداد کشید، فریادی که از محدوده ی گرمابه فراتر نمی رفت، به خارج نفوذ نمی کرد، به گوش شنوایی نمی رسید و پس از چند بار طنین انداختن در فضای گرمابه به بخارهای متراکم می پیوست و محو می شد.
شدت گرما، فزونی بیش از حد بخار، از یک سو و دیوارها و زمینی که گداخته می شدند از سوی دیگر، تاب و توان را از رابعه گرفت، دختر جوان نه می توانست بر جای بماند و نه می توانست هوای سنگین و بخارآلود را، روانه ی ریه هایش کند.
مرگ بر گرمابه، حضوری مسلط یافته بود، رابعه چند باری این پا آن پا کرد، به دیوار تکیه داد، گرما به او اجازه نمی داد به یک حال بماند، بدنش به سوزش افتاده بود، به خصوص آن قسمت هایی که به اجبار با زمین و دیوارها تماس یافته بودند.
نیروی رابعه ، مقاومت و پایداریش، رفته رفته تحلیل رفت، تا مدهوشی چندان فاصله ای نداشت، زانوانش به لرزه درآمده بود و سینه اش به سختی ، بر اثر دم و بازدم نامرتب بر می آمد، رابعه پس از دقایقی، استقامتش را از دست داد و بر زمین افتاد، در حالی که این فکر در مغزش دور می زد:
ـ بکتاش در چه حالی است؟... آیا چنین توطئه ای برای او هم چیده اند؟
رابعه به جای یافتن پاسخی برای این سؤالاتش، با ناتوانی، آخرین کلامش را بر زبان آورد:
ـ مرگ پاک، شایسته ی عشق پاک است...بکتاش سهم من از عشق گداختن در آتش ستم بود و پاک ماندن... در زندگی ام، تنها تو را به چشم دل نگریستم و عاشق شدم، خوشا بر من که در عشق، یکه شناسی بودم.

***

مردها هم در آن روز، چنین برنامه ای برای بکتاش چیده بودند، ابتدا به او امیدها داده بودند، به او تبریک ها گفته بودند که با خاندان حکومت پیوند یافته است و به او یادآور شده بودند:
ـ با خاندان حکومت یگانه شدن، کم چیزی نیست، چنین هنری فقط از عشق بر می آید، وگرنه یک غلام را اقبال آن نیست که با امیرزاده ای پیوند زناشویی ببندد.
سپس او را هم به گرمابه ای مردانه فرستاده بودند، تک و تنها به گرمابه فرستاده بودند، تا در زمانی که رابعه در میان بخار و حرارت می گدازد، بی نصیب نماند.
... شور و شادی در شهر بلخ موج می زد، مردم جشن گرفته بودند. در همه جا نواهای خوش آهنگ و بوی عطر غذاها به هوا بود.
غروب خورشید که از راه رسید، نوبت معتمدان و مأموران حارث شد، آنان ابتدا دیوار گرمابه ی زنان را فرو ریختند و سپس دیوار گرمابه ی مردانه را؛ و با احتیاط هر دو را بر تخت های روان قرار دادند و به کاخ بلخ بردند، بر تن رابعه جامه ای بود، اما بکتاش این فرصت را به دست نیاورده بود که پوششی بر تن کند.
مأموران حارث، به هر دو جامه ی عروسی و دامادی پوشاندند، آنان را از هر حیث آراستند، سپس دیگر بار، در تخت های روان خواباندند و به کنار کجاوه بردند، آن دو را در برابر چشمان گروهی از مردم حیرت زده و کنجکاو در کجاوه قرار دادند، و کاروان به راه افتاد... کاروانی کوچک که یک جفت عاشق و معشوق جان باخته را می بایست به سرنوشت ابدی شان برساند.
کجاوه با هر گامی که شتر بر می داشت، مختصر تکانی به خود می دید، رابعه و بکتاش با زندگی بیگانه شده بودند، دیگر فراق و هجرانی برایشان وجود نداشت، فراق و هجران، مال زندگان است.
کجاوه گشتی در خیابان های بلخ زد و در میان ساز و آواز مطربان و شور و هلهله ی مردم از شهر خارج شد تا به نقطه ای مجهول و نامعلوم برود.

***

جشن عروسی، تا بامداد ادامه داشت، بیشتر بلخیان نمی دانستند چه بر سر رابعه و بکتاش آمده است، آنان دست می افشاندند و پای می کوبیدند ، شادخواری می کردند و می خواندند، انواع شیرینی را می خوردند و می خندیدند تا از شیرین کامی عروس و داماد، سهمی ببرند...
اما روز دیگر فهمیدند که در عزا شرکت کرده بودند و نه عروسی! روز دیگر دانستند به جای آن که سوگواری کنند، گفته و خندیده اند، رقصیده و پای کوبیده اند.
آنان بر جان شان بیمناک شده بودند، چرا که می دانستند آن که عشق را چنین به ادبار بکشاند، هیچ اثری از مروت و انصاف در وجود ندارد، در سینه اش به جای قلب، سنگی است به سختی خارا. آنان به این باور رسیده بودند که اگر از جای نجنبند، اگر سر به شورش برندارند، سرنوشتی به مراتب بدتر از سرنوشت رابعه و بکتاش انتظارشان را می کشد.
با عشق به سامان مطلوب نرسیده ی رابعه و بکتاش ، نطفه ی انقلاب در بلخ بسته شد و در گوشه و کنار شهر، شورش هایی پدید آمد، خبر این ماجراها در محدوده ی بلخ باقی نماند، به دوردست ها رفت، و خشم مردم دیگر شهرها و ولایت ها را برانگیخت.
حتی به گوش مرد فهیمی چون عمید رسید، به گوش استادبابای رابعه، و نیز به گوش همسرش گلشن که با تمامی وجود، دل به مهر رابعه سپرده بودند.
عمید از جوانی دیگر هیچ در وجود نداشت، عوارض پیری در وجودش، ظهور کرده بود. او پس از شنیدن این ماجرا، در حالی که اشک بر چشمان پیر و رگ زده اش پرده کشیده بود، به تسلای خاطر همسر گریانش گلشن کوشید و به او گفت:
ـ دل قوی دار گلشن، هیچ ستمی نمی تواند، حکومت عشق را به انقراض بکشاند، عزیزان ما در راه عشق جان باخته اند، اما نباید از یاد ببریم که جهان پر از عشاق است.

پایان

ویرایش توسط گمشده.. : 06-10-2012 در ساعت 04:24 AM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها