بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #111  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض پادشاه ماند و خایه های من/آب از سرچشمه گل آلود است

پادشاه ماند و خایه های من


پادشاهی در شهری مسجد عظیم ساخت. همه از سنگ سیاه، چون سنگ برای ساختن کم آمد، اکثر سنگها از مقابر در او خرج کرد. روزی به ندیم خود گفت: «مسجدی که ساخته ام چه نوع است؟» گفت: «بسیار خوب است لیکن یک عیب دارد.» پادشاه فرمود بگو چه عیب دارد؟ گفت: «مشهور است که هر که در دنیا مسجدی بنا کرد در قیامت آن مسجد را با صاحبش در حشرگاه خواهند آورد تا ثواب آنرا به بنا کننده آن بدهند و مسجد پادشاه که در حشر بیارند هر مرده که سنگ قبر او بر این خرج شده برخاسته خواهد گرفت و مسجدی در میان نخواهد ماند پس پادشاه ماند و خایه های من.»

[مجمع الامثال، ص237]

آب از سرچشمه گل آلود است
روایت اول:

روزی خلیفه عمربن عبدالعزیز عربی شامی پرسید: «عاملان من در دیار شما چه میکنند و رفتارشان چگونه است؟» عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد چون آب در چشمه صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب سرچشمه گل آلود است.» عمربن عبدالعزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درس آموزنده بیاموخت.

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ج1، ص1]

روایت دوم:

ابوعلی شقیق بلخی چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون و رشید او را بخواند و گفت: «مرا پندی ده.» شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت: «تو چشمه ای و عمال جوی ها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد؛ اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.»

[تذکره الاولیا، ص236]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #112  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آب جوی خوش بود تا به دریا رسد/آتش که گرفت خشک و تر میسوزند



آب جوی خوش بود تا به دریا رسد



روزی رستم بن مهرهرمزدالمجوسی پیش او [عبد العزیزبن عامر کریز والی سیستان از جانب عبدالله زبیر] اندر شد و بنشست و متکلم سیستان او بوده بود. [یعنی رستم بن مهرهرمزد عبدالعزیز] گفت: «دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی.» گفت: «نادان مردمان اویست که دوستی بر وی افتعال، دارد بی حقیقت، و پرستش یزدان چشم دیدی، را کند و دوستی با زنان به درشتی جوید و منفعت خویش به آزار مردم جوید و خواهد که ادب آموزد به آسانی. [عبدالعزیز] گفت: «نیز گوی.» باز دهقان گفت: «آب جوی خوش بود تا به دریا رسد و خاندان به سلامت باشد هرچند فرزند نزاید و دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بدگوی درمیانه نشود و دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد و کار پادشاهی و پادشاه همیشه مستقیم باشد چند وزیران به صلاج باشند
.

[تاریخ سیستان، ص132]


آتش که گرفت خشک و تر میسوزند
قبل از مغولها چون گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر طوایف غز فشار زیادی وارد آوردند، کار به جایی رسید که غزها شورش کردند و به خراسان و اطراف کرمان حمله کردند تا سلطان سنجر، اسیر و امام محمد یحیی شهید گردید و وارثان غز در کرمان جور و ستم را از حد گذرانیدند.
«در چنین موقعیتی مجدالدین کوهبنانی دفع مضرت غز را چاره این ندید جز این که از امیر آنان که در آن وقت سرگردان ولایات بود، یعنی ملک دینار غز دعوت کند تا او به کرمان بیاید و از خرابی باز دارد. بیست و دوم رمضان 581 هجری بود که سپاهیان ملک دینار از طریق دیه اریز به کوبنان رسید. ملک دینار هم که از گرد بیابان سوزان کوبنان تشنه و خسته درآمد و مادر بچه ها را در نیشابور نهاده بود به مجرد ورود به کاخ سلجوقی او را به خطبه فرمود و در حکم خود در آورد.
ملک دینار پس از چند سال که جای پای خود را مستحکم کرد، اول کارش آن بود که اولاد مجاهد کوبنانی را – هرچند که خودشان را را دعوت کرده بودند – از میان برداشت. آنگاه به نواحی گرمسیر پرداخت. سپس قصد قلعه منوجان کرد، قلعه آن را به رسوایی تمام بگشاد و فتحی مشتمل و احراق و شکنجه و اهراق دم ادعای روی نمود.
در همین لشکر کشی قلعه «گوَر» که امروز «حوَر» خوانده میشود به آتش کشید و چون مردم کرمان این بیچارگی ها را در نتیجه دعوت مجاهدالدین کوبنانی از ملک دینار میدانستند همه نفرینها را متوجه کوبنان و خاندان مجاهد میکردند. و اتفاقا شاعر خوش ذوق هم در همین احوال و هنگام سوختن قلعه و آبادی «گوَر» گفته است:
از آتش کوبنان «گوَر میسوزد آتش که گرفته خشک و تر میسوزد

[امثال و حکم تاریخی، ص13]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #113  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض آستین پوستین شما دارد/اَحوَل یکی را دو بیند

آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل می سوزد!


شخص اسم رسم داری، غلامی داشت. این غلام همیشه در کارها و حرف زدنش عجله میکرد. آقا از این رفتار خوشش نمی آمد. روزی مجلسی مهیا بود و خیلی از بزرگان هم حضور داشتند. غلام با عجله مطلبی را به آقا گفت طوری که هیچ کس از حرفهای او چیزی نفهمید و حاضران مجلس به او خیره خیره نگاه کردند. وقتی مهمانها رفتند، مرد با غلامش دعوا کرد و گفت: «به تو چقدر نصیجت کنم که با عجله حرف نزنی. اگر از این به بعد حرفی را با عجله بزنی کتکت میزنم.» غلام هم حرف آقایش را مثل گوشواره در گوش کرد.
از آن ماجرا مدتی گذشت تا اینکه یک روز که هوا خیلی سرد بود، آقا پوستینی به دوش گرفته و جلویش هم یک منقل پر از آتش گذاشته بود و داشت گرم میشد، بدون اینکه متوجه باشد آستین پوستین بسیار قیمتیش توی منقل افتاده و دارد میسوزد. غلام که ناظر صحنه بود با خون سردی رو کرد به آقای خود و با حوصله و آب و تاب گفت: «جناب آقا، آستین پوستین شما دارد در میان آتشهای مناقل، میسوزد.» و تا خواست این جمله را تمام کند کلی از آستین پوستین سوخت. آقا به آستین نگاه کرد و اوقاتش تلخ شد و گفت: «پس چرا زودتر خبر ندادی؟» غلام گفت: «اگر میگفتم، مرا کتک میزدی. مگر خودت نگفتی هیچ موقع با عجله حرف نزن؟»[تمثیل و مثل، ج1،ص5]


اَحوَل یکی را دو بیند


روایت اول:


یکی شاگرد احول داشت، استاد / مگر شاگرد را جایی فرستاد
که ما را یک قرابه روغن آنجاست / بیاور زود، آن شاگرد برخاست
چون آنجا شد که گفت، او دیده بگماشت / قرابه چون دو دید، احول عجب داشت
برِ استاد آمد گفت: «ای پیر / قرابه من دو میبینم چه تدبیر؟»
زِ خشم استاد گفتش: «ای بد اختر / یکی بشکن دگر، یک را بیاور»
چو او در دیدن خود شک نمیدید / یکی بشکست و دیگر یک نمیدید
اگر چیزی همی بینی تو جز خویش / تو هم آن احول خویشی بیندیش
که هر چیزی که میبینی تو آنی / ولی چون در غلط مانی چه دانی؛

[اسرار نامه، ص99]

روایت دوم:

مردی بود جوانمرد پیشه و مهمان پذیر. وقتی، دوستی عزیز در خانه او نزول کرد به انواع اکرام و بزرگ داشتِ قدوم او پیش آمد. چون از تناول طعام بپرداختند، میزبان بر سبیل اعتذار از تعذر شراب حکایت کرد و با این همه از آنچه در این شبها با دوستان صرف کرده ایم شیشه ای صرف باقی است. اگر رغبتی هست تا ساعتی به مناولت آن تزجیه روزگار کنیم. مهمان گفت: «حکم تو راست» پس میزبان پسر را بفرمود که برو و آن شیشه را که در فلان جان نهاده است، برگیر و بیاور. پسر بیچاره به حول چشم و خیل عقل مبتلا بود. رفت و چون چشمش بر شیشه آمد، عکس آن در آینه کژ نمای بصرش به قصار دو حجم نمود به نزدیک پدر آمد و گفت: «شیشه دو است، کدام بیاورم؟» پدر دانست که حال چیست، اما از شرم روی مهمان عرق خجالتی بر پیشانی آورد. پسر را گفت: «از دوگانه یکی بشکن و یکی بیاور.» پسر به حکم پدر رفت و سنگی بر شیشه انداخت و بشکست و چون دیگری نیافت، خاسر و متحیّر باز آمد و حکایت حال بگفت. همان را معلوم گفت که آن خلل در بصر پسر بود نه در نظر پدر.

[مرزبان نامه، باب چهارم، ص157]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #114  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض احمدک نه درد داشت نه بیماری/از شما دعا و از ما اجابت




احمدک نه درد داشت نه بیماری، سوزنی به خودش میزد و میزارید


روایت اول:

آن شنیدی که بود مردی کور / آدمی صورت به فعل ستور رفت روزی به سوی گرمابه / ماند تنها درون گرمابه سوزنی تیز در گرفت به چنگ / کردی زی خایه های خود آهنگ سوزن اندر خلید در خایه / آن چنان کورِ جلفِ بی مایه هر زمان گفتی ای خدای غفور / هستم اندر عنا و غم رنجور مرمرا زین عنا و غم فرج آر / در چنین غم مرا نماند قرار سوزن تیز و خایه نازک / برهانم به فضل خویش سبک کرد مردی در آن میانه نگاه / گشت از آن ابلهی کور آگاه گفتش: «ای ابلهِ کذا و کذا / ای تو را جهل سال و ماه غذا سوزن از دست بفکن مکن ورستی / که از این جهلِ جان و دل خستی

[حدیقه الحقیقه، الباب السادس، ص407]


روایت دوم:


یک روز ملانصرالدین دلتنگ شده بود. برای اینکه مردم دورش جمع شوند، سوزن به تن خود یا در پیش خایه هایش میزد و داد میکشید که مسلمانان به فریادم برسید.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص7]

از شما دعا و از ما اجابت


مولانا قطب الدين شيرازي را عارضه اي رو نمود. مسهلي بخورد. مولانا شمس الدين عميدي به ملاقات او رفت و گفت: شنيدم ديروز مسهل خورده بودي. از دي باز به دعا مشغول بودم . گفت: آري از دي باز از شما دعا بود و از ما اجابت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #115  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض بازگشت ستم

بازگشت ستم

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.
پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.
چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود؛ سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.
سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد.»
فرمانفرما پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.»

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.
هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.
به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه بسر می برد. درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.»
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!»


امام صادق(ع): هر که ستم به کسی کند به همان ستم گرفتار شود [خواه] در خودش باشد یا در مالش یا در فرزندش.


حسین صالح،شنیدنی ها،ص ۲۶۸ (با کمی تصرف)

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #116  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض تو مال من هستی

تو مال من هستی


چندین سال پیش بود.
ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" توي یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود.
یادم می آيد یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توي صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد.
همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم.
مامان گفت: بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است.
ما پیش از اين هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برايمان بیفتد. پول کافی هم برای خریدش داشتیم.
پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر مي رود آن آينه را برايمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : «وای ی ی ی ...
حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا من خوشگلم!»
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد.
همینطوری که سیبیلهايش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: «آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟!»
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: «مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!»
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: «می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!» با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم.
می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود.
وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: «من زشتم! من زشتم!» بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازير بود به بابا گفتم:
- یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟ - آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودي. - اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟ - آره پسرم، همیشه دوستت داشتم. - چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟ - چون تو مال من هستی! سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آن وقت از خدا می پرسم: یعنی واقعاً دوستم داری؟
و او در جوابم مي گويد: بله. و وقتی به او می گويم چرا دوستم داری؟ به من لبخند مي زند و مي گويد: چون تو مال من هستی.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #117  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض تا این سگ در خانه ما است /تحصیل در کودکی



تا این سگ در خانه ما است بچه مان هر شب بلغور میریند



شبی مردی در منزل دوست روستایی خود مهمان بود، هنگام شام غذایی که عدس فراوان هم داشت خوردند و خوابیدند.
نیمه های شب مرد در اتاق را باز کرد تا برای اجابت مزاج بیرون برود.
سگ پیر و درشت هیکلی خود را جلوی در انداخت و قصد حمله به او نمود. مرد به ناچار برگشت و داخل رختخواب شد.
بعدی از مدتی با ترس و لرز بلند شد و قصد بیرون رفتن کرد؛ این بار نیز با حمله سگ روبرو گردید.
او باز هم به داخل اتاق برگشت. اما فشار اجابت مزاج به او مجال استراحتی نمیداد.
به دور و بر خود نگاهی انداخت تا شاید را چاره ای پیدا کند. کودک شیرخواره ای در گهواره خود خوابیده بود. کودک را برداشت، قنداق او را باز کرد و کار خودش را در قنداق کودک انجام داد، آنرا بست و به خواب راحتی فرو رفت.
صبح که زن صاحب خانه قنداق بچه را باز کرد با وضع عجیبی مواجه شد. و با حیرت از شوهر خود پرسید: «چگونه ممکن است کودک شیرخواره عدس اجابت مزاج کند.
مهمان در گوشه ای نشسته بود پاسخ داد: «تا هنگامی که سگ پیر در خانه است، این بچه هر شب بلغور میریند!»


[پوردومون دیرلی زولری، ص234]

تحصیل در کودکی


شمس الدين مظفر روزي با شاگردان خود مي گفت که: تحصيل در کودکي مي بايد کرد.
هر چه در کودکي به ياد گيرند هرگز فراموش نشود.
من اين زمان پنجاه سال باشد سوره فاتحه به يادگرفته ام و با وجود اينکه هرگز نخوانده ام هنوز به ياد دارم.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #118  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض جاروبند دوبند چه قرب و .../حالا شد پانصد دینار

جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما


نجاری با تیشه و ابزار نجاری حروف و کلمات سی جزء قرآن را تراشید و یک جلد قرآن درست کرد و به حضور حاکم برد.
حاکم با نظر ناچیز به آن نگاه کرد و ارزشی برای آن قائل نشد. نجار افسرده و مایوس بیرون رفت.
حوصله اش تنگ آمد و کنار دیواری دست به بغل گرفت و نشست.
از آن طرف مرد جاروبندی پیش آمد و گفت: «ای رفیق، چرا غمگین نشسته ای؟»
نجار ماجرا را به او گفت.
مرد جاروبند گفت: «ای بابا، من جاروبند، دوبندم چه قرب و منزلت دارم تا چه رسد به شما؟»
نجار بیشتر اوقاتش تلخ شد و با تیشه زد یک طرف ریش جاروبند را تراشید و به زمین ریخت. جاروبند حرصش درآمد، با هم گلاویز شدند.
داروغه رسید و هر دو را نزد حاکم برد.
جاروبند عرض کرد: «این مرد با تیشه زده یک طرف ریش مرا به زمین ریخته.»
حاکم به نجار گفت: «چرا و چطور ریش این مرد را به زمین ریختی؟»
نجار شرح واقعه را آنچنانکه بود به عرض حاکم رسانید.
حاکم باور نکرد. گمان کرد قضیه را با هم ساخته اند. گفت: «دروغ میگویی. اگر حقیقت دارد، در حضور من آن طرف ریشش را نیز با تیشه بتراش.»
نجار بلند شد و با تیشه زد طرف دیگر ریش جاروبند را جابجا تراشید. هنر نجار مورد تقدیر حاکم قرار گرفت و جایزه هنگفتی به نجار و جاروبند دارد.
[تمثیل و مثل، ج2، ص83]

حالا شد پانصد دینار


شاه عباس از دلقکش خواست چیزی درخواست کند.
دلقک گفت: «دستور بده هر حلوا فروش سالی صد دینار به من بدهد.»
شاه گفت: «از بزرگان درخواست بزرگ میکنند.»
گفت: «هرکه نامش عبدالله است هم صد دینار بدهد.»
باز نپسندید. گفت: «هرکس دو زن دارد هم صد دینار بدهد.» همچنان تا هر کچل و غُر هم هریک صد دینار بدهند.
حکمش را گرفتند و به راه افتاد. به دوره گردی رسید که حلوا میفروخت، طبق حکم مطالبه نمود.
حلوا فروش امتناع کرد و کارشان به بگو مگو انجامید. یکی از راه رسید و از حلوا فروش پرسید: «مشهدی عبدالله چه خبر است!» دلقک گفت: «اسمت هم عبدالله درآمد، شد دویست دینار.» حرفشان بالا گرفت. دیگری رسید گفت: «چه از این بینوا میخواهی که باید دو خانوار را نان بدهد!»
گفت: «دو زن هم داری، شد سیصد دینار.»
گلاویز شدند، کلاه حلوا فروش افتاد، سرش کچل بود. گفت: «شد چهارصد دینار.»
یکی وسط افتاد و گفت: «لگد نپران به تخمش میخورد، غُر است.»
گفت: «حالا شد پانصد دینار!»


[قند و نمک، ص

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #119  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خان بودن به پول است و تفنگ پنج تیر/خان دایی، کاش یک دانه از نخودها عقل بود

خان بودن به پول است و تفنگ پنج تیر


در سالهای پیشین که خانی و خانبازی در بشتر نقاط ایران مخصوصا منطقه بویراحمد رواج داشت، در گوشه و کنار گاه مردانی علیه خوانین حرکاتی از خود نشان میدادند از جمله شخصی به نام گرگی از طایفه امیر بویراحمد ساکن یاسوج بوده که او همواره مترصد موقعیت برای نشان دادن مخالفت خود بوده است. تا یک روز که گرگی تفنگ به دوش در اطراف ده قدم میزده، شخصی را در حال حمل قابلمه ای ماست میبیند. از او سوال میکند در این ظرف چیست و کجا میبری؟» او میگوید: «ماست است و به منزل خان میبرم.» گرگی میگوید: «برگرد ماست را نباید به خانه او ببری، خانی به داشتن پول و تفنگ است که من هم دارم!» چون حامل قابلمه ماست مقاومت میکند، قابلمه را از دستش گرفته و به سر و رویش میریزد و میگوید: «حالا برو به خان خبر ببر!» این حادثه مایه دشمنی بین خان و طایفه امیری میگردد و سخن گرگی بصورت ضرب المثل در منطقه بویراحمد و سی سخت و کم کم به همه جای کشور ساری و جاری میگردد.

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص386]


خان دایی، کاش یک دانه از نخودها عقل بود


یکی از مالکین اطراف آباده روزی در اثر نوشیدن نوشابه الکلی در مجلسی کارش به مستی میکشد و موقعیت خود را فراموش میکند، میرود در تاقچه اتاق که در زاویه قرار داشته مینشیند و پایش را در تاقچه واقع در ضلع دیگر زاویه میگذارد و مستانه نام مزارع نخود خود را برمیشمرد و از مقدار برداشت محصول نخودش داد سخن میدهد. پسر خواهرش که در مجلس حاضر بوده از حرکت خان دایی پیش مجلسیان شرمنده شده بود، رو به او کرده و میگوید: «خان دایی کاش از آن همه نخود که شما دارید یک نخودش عقل بود.»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، 386]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #120  
قدیمی 02-20-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داروی گران/دختر دختری میکند

داروی گران


اردبيلي با طبيب گفت: زحمتي دارم چه تدبير باشد؟ طبيب نبض او بگرفت. گفت علاج تو آنست که هر روز قليه پنج مرغ فربه و گوشت بره نر مطنجنه کرده مزغفره با عسل ميخوري و قي ميکني. گفت: مولانا راستي خوش عقل داري. اينکه تو ميگويي اگر کسي خورده باشد و قي کرده، من در حال بخورم.

دختر دختری میکند


پیرمردی بود که در دنیا فقط یک پسر و یک دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عروس کرد و پسر را هم داماد. یک روز پیرمرد که خیلی گرسنه بود و در همان روز باران تندی هم میآمد، رفت در خانه پسر و در زد و گفت: «ای پسر باب من، در واکن برای من، این بارانی که میآید، تر شده قبای من.» عروس کنج خانه صدا زد و گفت: «تر شود قبای تو، کور شود دو چشم تو، دیگر به کجا بودی؟»
پیرمرد از در خانه پسر گذشت و رفت در خانه دختر، در زد و گفت: «ای دختر باب من! در واکن برای من، این باران که میآید، تر شده قبای من.»
دختر در را باز کرد و گفت: «ای باب من! دختر دختری موکنه، آش تو لنگری موکنه، پیر مهمانی موکنه.»
بابا را برد توی اتاق زیر کرسی خواباندش و رفت آش پخت و کرد تو لگن و داد بابا خورد.


[تمثیل و مثل ، ج1، ص275]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها