بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق

رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق

رمان حریم عشق - قسمت اول
او آمد ، امابا لباسی دیگر چهره اش در اولین لحظات نا آشنا می نمود ، ولی لبخند زیبایش او را همان آشنای قبلی معرفی میكرد . به محض دیدنش جلو رفتم بارها نزد خود این صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرین كرده بودم . با اینحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بی نهایت دستپاچه نشان می داد و صدایم از شدت هیجان می لرزید . سلام كردم . نگاهش طور خاصی بود ، گویا برایش آشنا بودم ولی صدایش پر از تردید بود .
- 000 سلام


- امیدوارم حالتون خوب باشه و مصدومیتتون بهبود پیدا كرده باشه . - آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشین بعلت عجله زیاد متوجه شما نشدم و این بی دقتی باعث شد در به پای شما بخوره و صدمه ببینید .
- صدمه ؟ شوخی می كنید ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چیز مهمی نیست .
- بله فرمودید، ولی من بازم نگران بودم
خندید و گفت " نگرانی شما بیهوده بوده ، همان طور كه می بینید من در سلامت كامل بسر می برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بیاورم درست در وسط پیاده رو ایستاده ایم . با چهره ای خجالت زده گفتم :"اگه اشكالی نداره بقیه صحبت رو توی ماشین ادامه بدیم ، اینجا نمی شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كردیم .
- ولی من فكر نمی كنم مسیر هامون یكی باشه
- خوب اشكالی نداره .
- ولی 000
- تمنا می كنم تعارف نفرمایید
چند لحظه بعد او در اتومبیل من بود . حتی خودم هم نفهمیدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . بلافاصله حركت كردم . برای آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشین را روشن كردم و گفتم : " صدای موسیقی كه شما رو اذیت نمی كنه "
- نه بر عكس من به موسیقی علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار دیگر سكوت كرد و من نمیدانستم این بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسیدم :" نفرمودید از كدوم طرف باید برم ."
- از هر مسیری كه به مقصد خودتون میرسه . منم سر همین خیابون زحمت رو كم می كنم
- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بدید ، می خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسیر من خیلی طولانیه . می ترسم بنزین شما ته بكشه .
- در حال حاضر باك ماشین پره ، 40 لیتر بنزین دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزین های سر راه استفاده می كنیم ، مگه گیر نمی یاد ؟
در آینه نگاهش كردم ، خندید و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواری می كنن ، اون كه نیازی به بنزین نداره ، با كاه و یونجه راه می ره .
- مسئله ای نیست تجربه سوخت جدید به گمونم برای ماشین ما هم شیرین باشه ، حالا می تونم خواهش كنم مسیر تون رو بفرمایید .
- خودتون خواستیدها ... پس فعلا تا میدان گلها تشریف ببرید .
- فعلا ، یعنی بعد از اون هم امیدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
- گفتم كه مسیرم طولانیه .
- هر چی طولانی تر بهتر .
- چرا؟
می خواستم بگویم برای آنكه بیشتر از مصاحبت شما فیض ببرم ، ولی نتوانستم و تنها به لبخندی بسنده كردم . در همان حال پرسید : " شما چه كاره هستید ؟"
با وجودی كه از سوالش جا خورده بودم ، ولی خیلی خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برایم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چی فكر می كنید ؟"
- پزشك هستید؟
- پزشك ؟ نه ، چطور چنین فكر كردید ؟
اشاره ای به بدنه ماشین كرد و گفت :" بخاطر این ... خیلی گرون قیمته ، نه ؟ "
- شاید ... شما دوست داشتید مصاحبتون یه پزشك باشه ؟
- خندید ، از همان خنده های خاص كه در اولین نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حین خنده گفت :" نه ، برای من چه فرقی می كنه ؟"
- پس اجازه بدید خودم بگم ... من كارمند هستم .
- كه این طور !پس این ماشین باید متعلق به رئیس شما باشه ، تصورش رو بكنید اگه الان آقای رئیستون شما رو با این ماشین ببینه ، فردا صبح تو شركت چه بلوایی بر پا می شه !
این مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صدای بلند خندیدم . ابروانش را درهم كشید ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحنی پشیمان سوال كردم :" ناراحت شدید ؟"
با وجودی كه پاسخش منفی بود ، اما لحنش چیز دیگری می گفت ، لذا بار دیگر گفتم منو ببخشید ، می دونید شما خیلی جالب حرف می زنید ."
- جالب یا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصبانی است ، عصبانی تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، برای همین هم دلجویانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوری نداشتم . "
سكوت كرد و از پنجره به بیرون خیره شد . نمی خواستم چیزی بگویم . می ترسیدم ناراحتی او را تجدید نمایم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش می كردم ، حتی هنوز هم از حرفهای بی ملاحظه ای كه زدم عصبانی هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندین مرتبه موجود زود رنجی چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمی كرد . نمی دانستم واقعا رفتارم تا این حد ناشایست بود؟ با این حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مایلید راجع به شغلم بیشتر توضیح بدم ؟"
بی علاقه سر تكان داد و اعلام بی تفاوتی كرد ولی من به روی خود نیاوردم و ادامه دادم : می دونید خانم ... اسمتون رو هم نمی دونم .
لحظه ای مكث كردم ، شاید نامش را بگوید ، ولی او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنین دیدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در یك شركت بازرگانی فعالیت می كنم . اونروز كه برای بار اول شما رو زیارت كردم ، بخاطر دارید ؟ من به یه جلسه می رفتم ، بین راه ماشین خراب شد و راننده مجبور شد ماشین رو به تعمیرگاه ببره ، منم ناچار با ماشین خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتی موقع پیاده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آینه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصبانی است یا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در یك لحظه نگاه هایمان با هم تلاقی كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائین انداختم و ادامه دادم : " باور می كنید من تمام این هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید :" برای چی ؟"
- براتون نگران بودم .
با شیطنت پرسید :" پس چرا همون روز پیگیر قضیه نشدید ؟"
نمی دانستم چه بگویم . اجازه نداد سكوتم طولانی شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از یه غریبه مهمتر بوده ؟"
نمی دانم چرا از كلمه (غریبه ) خوشم نیامد و معترضانه تكرار كردم :" غریبه ؟"
- بله غیر از اینه ؟
- ولی من در مقابل شما احساس دیگه ای داشتم .
- چه احساسی ؟
- نمی دونم ، هر چی بود احساس غریبه گی نبود .
- شما پسرها نمی تونید قصه تازه تری برای ما بسازید .
از حرفش ناراحت شدم ، ولی شاید حق با او بود ، شاید بارها این سخنان را از دیگران شنیده بود و برایش تكراری بود . به چهارراه نزدیك شدیم بی آنكه بخواهم پایم را از روی پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستی من به قرمز تبدیل شد . او كه متوجه گردیده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه دارید ؟"
- خیر چطور؟
- پس چرا آروم رفتید تا رنگ قرمز چراغ رو زیارت كنید؟
سرم را به طرفین تكان دادم و چیزی نگفتم . او با لبخند شیرینی گفت : " این بار من باید از شما سوال كنم كه ناراحت شدید؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولی این طور بنظر می رسه .
- من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی شم .
- طوری حرف می زنید كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشیم .
می خواستم بگویم چرا كه نه؟ اما چیزی نگفتم ، نگاهی به جلو انداختم ، تا انتهای خیابان ترافیك سنگین ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به یكی از آن گره های كور ترافیك برخورد كنیم و تا ساعتها در راه بمانیم ، اما این طور نشد از طرف دیگر راه زیادی هم تا مقصد باقی نمانده بود . می خواستم بجای حاشیه روی، اصل مطلب را بگویم ، ولی این كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتید .
- منم اسمی از شما نشنیدم .
-شاید علت این باشه كه سوال نفرمودید .
- باید می پرسیدم .
- اگر تمایلی به شنیدن داشته باشید .
- تمایل؟ برام فرقی نمی كنه .
- ولی من خیلی دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه می دم هرچی كه دوست دارید صدام كنید .
- از لطفتون ممنون ، ولی اگه اجازه بدید ، ترجیح می دم شما رو با نام اصلیتون صدا كنم
- از نظر من مانعی نداره ، من نیلوفر هستم .
چقدر اسمش بنظرم زیبا و برازنده آمد . اسم یك گل زیبا برای موجودی یه زیبایی و ملاحت او واقعا شایسته بود گفتم :" اسم بسیار زیبایی دارید . منم كیانوش مهرنژاد هستم . از آشنایی با شما هم واقعا خرسندم . "
- متشكرم
بعد دل را به دریا زدم و بعد از سكوت چند دقیقه ای گفتم :" می دونید ، من حرفای زیادی برای گفتن دارم ."
- برای من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساكتید؟
- شاید برای گفتن این حرفا خیلی زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنید .
- از حرفای شما تعجب می كنم ، هنوز نیم ساعت بیشتر از آشنایی ما نگذشته ، ولی شما ادعا می كنید ، حرفای زیادی برای گفتن دارید و تازه انتظار دارید من حرفای شما رو باور كنم .
- قبول دارم كه كمی احمقانه است ، ولی خواهش می كنم این طور قضاوت نفرمایید من شما رو هشت روز پیش زیارت كردم و این فرصت كافیه تا آدم یه دنیا حرف در دلش ذخیره كنه ، در این چند روز من دائما بشما فكر می كردم، در حالیكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتی یكبارم منو بخاطر نیاوردید ، برای شما اون تصادف یك اتفاق ساده بود ، ولی برای من یك حادثه زندگی ساز
- خدای من باور كنید من متوجه حرفای شما نمی شم .
- كاش میتونستم براتون توضیح بدم ، ولی متاسفانه قادر نیستم ، چون شما برای من انقدر تازه و پر اهمیت هستید كه حتی نمی دونم باید اسمتون رو چی بذارم؟
سكوتش برایم شجاعتی به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شاید حرفام با بیان مناسبی ادا نمی شن ، می دونید قبل از اینكه شما رو ببینم سعی كرده بودم تمام حرفای امروزم رو دیكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولی ظاهرا بیهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمی دونم چطور بگم شما باعث شدید من زندگی رو بخاطر بیارم .... من قبل از دیدار شما ...
ادامه دارد ...
نویسنده: رویا خسرونجدی
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دوم
یكباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بدید من ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم شكستید و من برای اولین بار دل سپردم كه مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدی ندارم ، باور كنید می خواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یك زندگی مشترك رو پایه ریزی كنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتید ، اگر دوست داشته باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش كنید آقا ، این حرفا برای من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم . آنقدر گیج شده بودم كه نمی دانستم چه بگویم . كنار خیابان بحالت پارك ایستادم .
نمی توانستم در چنین شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روی دستگیره در گذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با عصبانیت پرسیدم :" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمی كنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."
- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با كلمات نیشدارتون تمام طول راه عذابم بدید .
- به قول خودتون این حرفا برای دیدار اول خیلی زوده .
- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .
- از این صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنید نیلوفر خانم ، من برای خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكری دارم كه فرصت خوندن رمانهای عشقی رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه از كسی شنیدم ، نه به كسی گفتم .
- مگه من از شما حرفای عاشقونه خواستم ؟
- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره
- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم
برای آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر می كنم در آن لحظه كمی زیاده روی كردم ، شاید علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زیرا آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد از میدون به كدوم سمت برم؟"
- من میدون پیاده می شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟
- بله
- یعنی شما تو میدون منزل دارید
- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می كنم
- باید خیلی جالب باشه .
- چی؟
- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟
با سر تائید كرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از كدوم طرف؟"
- خیابون سمت چپ
از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون رو گفتم " در آینه به او كه با انگشت به خیابان اشاره می كرد نگاه كردم و گفتم " دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "
در حالیكه دور میدان گردش می كردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی برای وقت كشی كرده بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلك كشیده احاطه كرده بود و سكوت دل انگیزی بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خیابون قشنگیه "
ماشین را به كنار خیابان هدایت كردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم كردید؟
با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فكر كردم شاید مایل باشید این مسیر رو پیاده طی كنیم "
لحظه ای درنگ كرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من می ذارم
- پس شما هم می یاید؟
- البته با اجازه سركار.
- در این صورت ترجیح می دم پیاده روی رو به فرصت دیگه ای موكول كنم .
-امر، امر شماست
این مرتبه با صدای بلند خندید ، احساس كردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
پاسخی ندادم و آهسته به حركت در آمدم یك مرتبه گویا چیزی بخاطر آورده باشد ، پرسید :" گفتید شركت شما چه نوع شركتیه ؟"
از اینكه در مورد كنجكاوی می كرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگانی ."
- خصوصی؟
- بله
- و شما اونجا چه می كنید ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو یه قسمت دیگه
- كدوم قسمت ؟
- باید به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشید؟
- من مدیر شركت هستم
- مدیر عامل؟
- نه مدیر كل
- دروغ كه نمی گید ؟
- فكر نمی كنم .
- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟
- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید
كودكانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟
- نه
خوشحال شدم . می توانستم كاری در شركت به او پیشنهاد كنم ولی او گویا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمی گردم من فقط شوخی كردم ...
خوب كم كم باید زحمت رو كم كنم .
به این زودی رسیدیم؟
- بله تقریبا
- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما می خواستید منو به مقصد برسونیدكه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سر چهارراه دوم پیاده می شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسیر دیگه ای هم هست بفرمایید . خواهش می كنم تعارف نفرمایید
- متشكرم ، ولی من به مقصد رسیدم .
- از این كه یكبار دیگه زیارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .
- متشكرم
لحظه ای سكوت كردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را كه میخواستم ، نمی گفتم شاید برای همیشه از دستش داده بودم ، به هر ترتیبی كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره یكبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"
با صدای بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فكر كردم : یعنی حرف من تا این حد مضحك است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی ب تفاوت گفت :" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی كردی؟ قبل از اینها منتظرش بودم."
نمی دانستم چه بگویم ولی از حذفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سكوت اختیار كنم ، ولی او سكوت را شكست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه كافی خسته نشدی؟"
بی آنكه ناراحتی خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلكه خستگی رو هم از تن به در می كنه ."
لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس بگیرید؟ گوش كنید آقا من یكشنبه هفته گذشته برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات كردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود كه لباس نقصی داشت ، یكی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی بره ، ولی كاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، می بینید همه چیز اتفاقی بوده ممكن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شاید هرگز من از اون خیابان گذر نمی كردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شما برای من قصه تعریف می كنید ...
بقیه كلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره می كرد . لحنش پر كنایه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این كه از او رنجیده بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او می رفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر كرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-000 كرایه ما چقدر میشه ؟
این كلمات چون پتكی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت . دلم میخواست بر سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفی نفرمایید" كه ناخواسته با لحنی آرام ادا شد اكتفا كردم . در حین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خیلی زحمت كشیدید ، مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیك .
به زحمت توانستم بگویم " خواهش می كنم "
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سوم
به مجرد آنكه صدای بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشردم . ماشین از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سر خیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجای اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه ای همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم . با وجودی كه در شركت كارهای بسیاری انتظارم را می كشید ، بخانه آمدم قبل از هر كاری برای آنكه اعصابم كمی آرام گیرد ، دوش آب سردی گرفتم و قهوه ای گرم و غلیظ نوشیدم . آنگاه روی تخت دراز كشیدم . چشمانم را روی هم گذاشتم ، فكر كردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یك خواب .
دیگر هرگز او را نخواهم دید ، تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهای مرا باور نكرد؟ من فكر می كردم او دختری است كه می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه ای هم این فكر را نكرد... سعی كردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیار برخاستم بطرف پاركینگ رفتم ، درست سر جای او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن كردم موزیك ملایمی همراه با صدای نرم خواننده كه غزلی از حافظ را می خواند فضای داخل ماشین را پر كرد . بار دیگر چشمهایم را روی هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صدای خواننده لحظه به لحظه دورتر میشود و پلكهایم سنگین میشود .
زمانیكه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن بار احوالپرسی را بهانه كردم ، این بار چه كنم ؟ حتی اگر بتوانم بار دیگر او را ببینم ، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . كاش بهانه ای داشتم كه یكبار دیگر بر سر راهش قرار گیرم . ولی افسوس كه همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شكستگی می كردم. هرچند او مرا تحقیر كرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش همه چیز را فراموش می كردم ، ولی دیدار او محال بود
با ناامیدی از جای برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شیء براقی زیر صندلی توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم كم مانده بود از شادی فریاد بكشم . دستم را پیش بردم و آن را برداشتم ، یك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهایش با نگینهای رنگین تزئین شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اینجا چه می كنی ؟"
اكنون كه پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روی میز قرار دارد نور چراغها بر روی بالهای رنگینش می رقصد ، كاش می توانستم آن را برای همیشه نزد خود نگه دارم ، اما نمی شود این پروانه بهانه من برای دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه های واقعی كه بهار را نوید می دهند . بنزد او می روم و می گویم من وظیف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را برای همیشه به من بدهد . من امشب را به امید آینده ای زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نكنم حتی لحظه ای بتوانم او را ...
- شما اینجا چه می كنید؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمی دانست چه باید بگوید . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كردید كه نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"
- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من برای شما بستنی آورده بودم .
- برای من ؟ شما هیچ وقت از این كارها نمی كردید.
- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقای جمالی هیچ كدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومدید .
دختر پاسخی نداد كیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روی زمین برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من برای شما آنقدر جالب بود كه پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟
- من قصد نداشتم این كا رو بكنم
- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید . اگر اراده می كردید شخصا تقدیم می كردم .
لحن كلامش پر از طعنه و كنایه بود . ولی دختر جوان حرفی برای گفتن نداشت . دلش می خواست از آن اتاق بگریزد ، ولی كیانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف میز رفت و ظرف بستنی را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نیكا خانم ، معلوم میشه مدت زیادی از اومدنتون می گذره . باید حداقل یك فصل از كتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."
نیكا باز هم سكوت كرد . كیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمی دید؟ چیزی بگید."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلدی زیبای اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از این بابت هم متاسفم . حالا هم میخوام برم .
- البته سركارخانم بفرمایید
مرد كنار رفت و نیكا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیكه دستش بر روی دستگیره در قرار داشت یكبار دیگر رو گرداند . مسلما یك عذرخواهی به این مرد بدهكار بود ، اما نمی توانست چیزی بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اینجا منزل شماست . من كاره ای نیستم ، از طرفی یك بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .
- اصلا مسئله این نیست .
- چرا همینه . من خوب می دونم كه علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجا اومدم ، می دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمی كه عقل درست و حسابی هم نداره ، در عین حال دلتون به حال این دیوونه می سوزه ، نگاههای پرترحمتون بیانگر ادعاهای منه ، شما مسلما كنجكاو بودید كه بدونید چه كسی یا چه چیزی منو به وادی جنون كشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه ای كه در مقابل شما ایستاده دیوونه ای كه مشت بر شیشه ها می كوبه و نیمه شب ها زیر برف و بارون سر به خیابونها می ذاره ، مردی كه حتی آدرس زندگیش رو گم كرده چه مسیری رو پشت سر گذاشته .
- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هیچ مانعی در كار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .
نیكا در سكوت به كیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزی دستگیرش نشد بنابراین گفت :" شوخی می كنید؟"
- خیر كاملا جدیه
بعد دفتررا از روی میز برداشت و جلوی نیكا گرفت ، نیكا مردد بود . با آنكه دلش می خواست دفتر را بگیرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمی تونم بپذیرم ."
- چرا؟
- می ترسم از اینكه منو از راز زندگیتون آگاه می كنید . پشیمون بشید .
كیاونش لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این كلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ، حتی خود زندگی ."
- به هر حال من تصمیم ندارم قبول كنم .
- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگی این دیوونه ممكنه برای شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها یكی از صدها بیمار روانی پدر شما هستم .
نیكا دیگر نمی توانست كنایه های او را تحمل كند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقای مهرنژاد."
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهارم
آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می كرد سایه كیانوش او را تعقیب می كند بی اختیار شروع به دویدن كرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پیمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روی تخت دراز كشید و به آن چه اتفاق افتاده بود اندیشید. كاش آن دفتر روی میز نبود كه توجه اورا جلب كند. فكر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر كیانوش ماجرا را برای پدر می گفت او مسلما از این عمل نیكا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!


اینكه او كیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند. بمحض آنكه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نیكا هرگز بیاد نمی آورد كه پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، برای دانستن هویت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزی را به همراه یك غریبه به آنها داد . نیكا دكتر بهروزی را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم كه دكتر بهروزی او را آقای مهر نژاد معرفی كرد ، نیكا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی نشستند و نیكا دید كه دكتر بهروزی در گوش پدر نجوایی كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اینكه به مادر و نیكا سفارش كرد كسی مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزی كار مهمی با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. یكساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپری گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گردیدند. نیكا می شنید كه دكتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشكر می كردند . بالاخره مهمانان با اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پایش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با یك دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهای ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف كنم .
هر سه بر روی صندلی هایشان نشستند و دكتر اینگونه آغاز كرد :
- مردی رو كه بهروزی معرفی كرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل كرده ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده ای داره كه مدتی پیش دچار بیماری شدید روانی شده ، چندماهی در بهترین كلینیك های روانی داخلی و خارجی بستری بوده ، الان تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودی كامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن كه این جوون مدتی تحت نظر یه روانپزشك خارج از آسایشگاه زندگی كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من قول داده بودی كه دیگه طبابت نكنی."
- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضای نزدیكترین دوستم رو رد كنم .
- خوب برای مداوای بیمارت كجا باید بری؟
- من به جایی نمیرم.
هر دو یك صدا پرسیدند:" نمی رید؟"
پدر در حالیكه سعی میكرد آرام و با احتیاط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اینجا می آد"
مادر فریاد كشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خدای من ! مسعود ، تو خودت هم روانی شدی . آخه مگه اینجا آسایشگاهه كه هر دیوونه ای سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.
پدر سعی كرد او را آرام نماید . برای همین گفت :" گوش كن عزیزم! اون برای ما هیچ مشكلی ایجاد نمی كنه ، اتاقهای اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، در واقع جدا از ما زندگی می كنه ، حتی مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش می آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
و به این ترتیب بحث وجدل آغاز گردید ، پدر اصرار میكرد كه او باید بیاید و مادر دلیل می آورد كه نمی تواند بپذیرد، و نیكا متحیر به بحث آن دو می نگریست . زمانی پدر و لحظه ای مادر از او نظر خواهی می كردند ، ولی نیكا نمی دانست كه باید جانب كدامیك را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .
بالاخره مادر كه می دید اصرار فایده ای ندارد با لحن دلسوزانه ای گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت می گم ، مگه این تو نبودی كه مارو از تهران به اینجا كشوندی تا تو این باغ در آسایش و سكوت زندگی كنی؟ حالا بازم می خوای برامون دردسر درست كنی؟ چرا نمی ذاری راحت و بی دغدغه زندگی كنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."
ولی پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش میكنم قبول كن كه اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه توی این خونه برای تو ونیكا مشكله ولی قول می دم هیچ مسئله ای پیش نیاد، باور كن . از طرف دیگه اون تو یه برزخ زندگی می كنه ، در مرز سلامت و جنون برای همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توی تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصبانی شد و فریاد كشید:" تو برای مردم ساخته شدی . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و دخترت ، ما برای تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش كن جناب دكتر تو روزهای شیرین زندگی منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پای مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روی خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولی نیكا تنها صدای گریه اش را شنید.
علیرغم مخالفتهای مادر بالاخره در یك غروب زیبای پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ، این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود كه حتی زیباتر و شیك تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .
نیكا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد، از ماشین اول دكتر بهروزی و همان غریبه كه آقای مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردی میانسال با سرعت پیاده شد و در را گشود آنگاه جوانی خارج شد كه از آن فاصله نیكا او را مردی بلند قامت با اندامی تكیده تشخیص داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینك تیره روی چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نیكا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوی باغ ساكن گردید، محل سكونت او با اتاق نیكا فاصله چندانی نداشت . طوری كه او بخوبی می توانست پنجره های اتاقهایش را ببیند.
تازه وارد كه اكنون نیكا می دانست كیانوش نام دارد ، برای دیدار از خانواده دكتر نیامد و یك راست به محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده های اتاقها كشیده شد و حتی برای پنجره های پرده توری ، پرده های ضخیم مخمل خریداری گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گردید .
كیانوش هرگز رزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین دقایق شب برای پیاده روی بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در این روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشیده و رسمی كه روز اول در ماشین را برایش باز كرده بود بعد ها او فهمید كه جمالی نام دارد. جمالی چهره ای حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او همیشه در كنار كیانوش بود و حتی لحظه ای نیز اورا تنها نمی گذاشت.
نیكا بیاد داشت در نخستین روزها ، دكتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او بیماری جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهای پیگیر او كار معالجه بسیار كند پیش می رفت و او نمی توانست بیمار جوانش را از استرسهای شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهای چند روزه و كابوسهای شبانه خلاص كند. او تمایلی به دیدار هیچ كس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا می كردند.
نیكا بارها او را دیده بود كه نیمه های شب به آرامی درون باغ قدم می زد در این لحظات دخترك بیش از هر زمان دیگری از این دیوانه می ترسید و شاید هیكل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبه هیولایی می پنداشت. یكی دوبار نیز بطور اتفاقی او را در تاریك و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببیند او مردی بلند قامت با اندامی كشیده و نحیف بود صورتی استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه در این میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشیده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زمانی نیكا آن را سبز گاهی خاكستری و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستین روزهای تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در تمام این دیدارهای چند لحظه ای صحبتهای آنان به یك سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا چیز وحشتناكی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههای كنجكاو و نافذ نیكا می گریخت . ولی نیكا هر بار كه او را می دید او را از دفعه قبلزیباتر می یافت .
تا جایی كه به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بیماران او از نزدیك آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این كار بر حذر می داشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با دیدن وضعیت رقت بار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجای خرده گیری بر دكتر او را در مداوای بیمار تشویق و یاری می نمود ولی نیكا را پیوسته از نزدیك شدن به او باز می داشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .
با تمام این حرفها اكنون كه این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس كنجكاویش بیش از پیش تحریك می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می خواست بداند چه ضربه ای بر پیكر او وارد شده كه كارش به اینجا كشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی علت بیماری كیانوش را از پدرش می پرسید . ولی دكتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد )) دكتر باید محرم اسرار بیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیكا گهگاه او را همراه پدر می دید كه در باغ گردش میكرد، مادر برای او از غذایی كه درست میكرد و یا كیك و شیرینی كه می پخت می برد . مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می كرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوی در می آمد ، بندرت جز تشكر حرف دیگری میزد.
درست مثل امروز كه پدر از نیكا خواسته بود برای كیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روی داد. با آنكه بخاطر این كنجكاوی از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر بار دیگر در فرصتی مشابه قرار می گرفت باز هم همان كار را میكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. می خواست بداند بالاخره كیانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آیا توانسته بار دیگر آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه ای فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد، مسلما اینطور بهتر بود. صداری در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود كه از ماجرا مطلع گردیده و اكنون برای سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخی كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صدای در آمد و یك نفر از پشت در گفت :" نیكا خوابیدی؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."
نفس در سینه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پنجم

از جای برخاست ، خود را در آینه برانداز كرد و از پله ها پایین آمد. یكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روی میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت و چون دكتر را ندید پرسید :" مادر! پدر كجاست؟"
مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال كیانوش."
نیكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:" كیانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام می خوره


- من خبر نداشتم ! - منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.
- فكر نمی كنم بیاد .
- پدرت كه می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیكا در دل به بخت بد خود نفرین كردو گفت :" لعنت به این شانس ، از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."
در همین لحظه صدای گفتگوی پدر و كیانوش را شنید.
-000 تعارف نكن كیانوش جان! خواهش می كنم بفرمایید.
نیكا از آشپزخانه سرك كشید. كیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جای برخاست كیانوش آرام شب بخیر گفت و در كنار دكتر پشت میز نشست. نیكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمی رسید ، شاید كیانوش چیزی به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش كرد :" نیكا عزیزم چرای نمی آی غذات سرد شد"
نیكا سعی كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نیكا پشت میز جای گرفت . دكتر كه بشقاب كیانوش را برداشت ، نیكا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز توجهی ندارد . دكتر پرسید:" خوب پسرم چی بریزم؟"
- فرقی نداره دكتر، هر چی باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوی او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"
افسانه پاسخ داد :" اشكالی نداره هر قدر كه می تونید بخورید . شما جوونید ، برای شما كه این چیزها زیاد نیست."
او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه كوچكی برداشت . دكتر به سیب زمینی های سرخ شده اشاره كرد ، ولی او تشكر كرد و بر نداشت . نیكا بی اختیار گفت:" باید بردارید من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صدای بلند خندیدند ، ولی كیانوش تنها یك لحظه به نیكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقدار كمی از سیب زمینی ها را برداشت و یكی را به چنگال خود زد . شام در سكوت صرف شد تنها یكبار نیكا نمكدان را از پدر خواست ، ولی چون در دسترس كیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیكا گرفت ، نیكا در حالیكه به دستهای لرزانش خیره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد
لحظاتی بعد پدر و كیانوش از جای برخاستند . او در حین بلند شدن گفت: "خیلی خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذای او اشاره كرد و گفت :" با این همه كه گفتیم ، نگاه كن هیچی نخورد.فقط بازی كرد."
نبكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع كردن میز غذا شد و به نیكا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز رو بذار برای من ."
نیكا به هال رفت و پرسید:" آقایون چای قهوه ؟"
پدر خندید و گفت :" هر چی آقای مهرنژاد میل دارن."
نیكا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه ای طول كشید تا او سنگینی نگاه نیكا را دریافت . سرش را كمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."
نیكا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهای پدر و كیانوش بود ، ولی تنها صدای پدرش را می شنید . كیانوش كاملا ساكت بود فنجانهای پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل كیانوش و پدر خم شد و سینی را كه نیمی از فنجان هایش چای و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت خندید و گفت :" حالا هركس هر چی دوست داره برداره."
- می بینید آقای مهرنژاد بمعنای واقعی آتیشه!
كیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهای تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیش برد و فنجانی چای برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نیكا مقابل آنها نشست و سینی را روی میزش گذاشت . مادر با ظرفی از كیك شكلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیكا داد و گفت :" دخترم به آقای مهرنژاد تعارف كن، شاید با چای دوست داشته باشند."
نیكا بلافاصله برخاست و كیك را تعارف كرد. كیانوش تنها برش كوچكی برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتری در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد . مادر نگاهی به كیانوش انداخت و گفت:چه عجب آقای مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."
كیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" كم سعادتی بنده خانم بوده ."
- خواهش میكنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."
- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه كافی مزاحم شما هستم .
- این حرفا چیه؟ برای من شما و نیكا هیچ فرقی ندارید.
كیانوش این بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاری كه از روی فنجان چای بلند می شد ، خیره گشت . دكتر گویا تمایلی به سكوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."
كانوش سعی كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چای را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن حال آهسته گفت :" می خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بدید به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله می دونید توی شركت كارهای زیادی انتظارم رو می كشند .
لبخند رضایت بر لبان دكتر نشست، زیرا او میدانست ماههسات كیانوش حتی نامی از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولی با این حال می ترسید برای آغاز كار كمی زود باشد لذا گفت:" كار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه كم دیگه استراحت كنید."
- می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشركت برنگردم.
همه خندیدند و دكتر گفت:" شما جوون و پرانرژی هستید و برای كار كردن وقت زیاد دارید."
- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.
- البته كیانوش جان شما آمادگی كار رو دارید و هر وقت كه خودتون بخواین می تونید شروع كنید، ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر كنید . كار شما تو شركت سنگینه و نیاز به آمادگی كامل داره.
نیكا بی اختیار پرسید:" شما چه كاره هستید؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال را پرسید وقتی كه جوابش را می دانست . كیانوش لحظه ای به نیكا خیره ماند . نیكا انتظار داشت او بگوید( شما كه خوندید دیگه چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخ داد:" توی یه شركت بازرگانی كار می كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:" ایشون مدیر هستند."
و این چیزی بود كه نیكا بخوبی می دانست حتی متوجه كنایه كیانوش نیز شد.
كیانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :" خوب من باید كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابی شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما كه شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."
- به این زودی خوابت گرفته جوون؟
كیانوش رو به دكتر كرد و گفت:" شما كه بهتر می دونید من اغلب تا نیمه های شب بیدارم ، ولی خانم ها حتما خسته هستند و باید استراحت كنند."
بعد بی آنكه اجازه پاسخ به كسی بدهد از جای برخاست بار دیگر تشكر كرد، شب بخیر گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشایعت كرد. نیكا به صندلی خالی او نگریست ، ناگهان چیزی توجهش را جلب كرد. نزدیكتر رفت درخشش یك خودنویس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كیانوش بود. نگاهی به بدنه آن كرد بر بالای لوله آن كنار گیره حروف (ك . م) به لاتین حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ، در بین راه با پدر كه داخل میشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسید :" كجا؟"
و او در حالیكه می دوید خودنویس را در هوا تكان داد و گفت: خودنویسه كیانوشه ، میخوام بهش بدم."
بعد بطرف حیاط دوید . كیانوش را دید كه آرام آرام به آن سوی باغ می رفت فریاد زد:" آقای مهرنژاد... آقای مهرنژاد."
كیانوش بطرف او برگشت ، از دیدنش یكه خورد و برجای متوقف شد نیكا به او رسید . كیانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نیكا دستش را بالا آورد، خودنویس را به او نشان داد و در حالیكه نفس نفس میزد، بریده بریده گفت: " خودنویس ... شماست روی مبل... افتاده بود."
- چرا انقدر دویدید؟ خوب فردا صبح می آوردید، عجله ای در كار نبود.
نیكا پاسخی نداشت لحظه ای سكوت كرد ، ولی ناگهان توجیهی به ذهنش رسید و گفت:" فكر كردم شاید بهش نیاز داشته باشید."
كیانوش لبخندی زد و گفت: به هر حال متشكرم .... لطف كردید.
آنگاه سرش را پایین انداخت تا برود ولی نیكا باز او را صدا كرد:" آقای مهرنژاد!"
او بار دیگر برگشت و گفت:"بله!"
نیكا سكوت كرد كیانوش گفت:"نكنه پشیمون شدید."
- نه !
- پس بفرمایید.
- شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگیرید؟ ... خیلی لطف كردید كه به پدر چیزی نگفتید ، ناراحت میشد.
كیانوش با صدای بلند خندید نیكا جا خورد و كمی ترسید ، ولی او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:" شما كاری نكردید كه من ناراحت بشم ، كه گفتم می تونید بقیه اون دفتر رو هم بخونید. من فقط كمی عصبانی شدم و حالا عذر می خوام "
نیكا سرش را پایین انداختو گفت : من باید عذر خواهی كنم ، منو ....
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم كه نیازی نیست آنگاه خودنویس را در میان انگشتانش چرخاند و ادامه داد: می دونید نیكا خانم ....
لحظه ای مكث كرد و باز تكرار كرد: نیكا خانم هیچ می دونید نام خیلی قشنگی دارید؟
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شدید كه من جمله ام رو تغییر دادم؟
- بله.
- می دونستم می فهمید برای همین هم اعتراف كردم.
- یعنی اسم من قشنگ نیست.
- چرا، خیلی هم زیباست . ولی جمله من این نبود.
نیكا پرسید:" حالا نمی خواهید جمله اصلی رو بگید."
- چرا ، می خواستم بگم هیچ می دونید كه این خودنویسم برگی از اون دفتره.
- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خیلی با ارزشه
كیانوش لحظه ای درنگ كرد و زیر لب گفت:" شاید"
بعد بدون هیچ كلام دیگری راه افتاد، نیكا در حالیكه دور شدنش را تماشا میكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت ششم
خودش هم نمی دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شاید علتش این بود كه نمی توانست دختر لوس و دردانه آقای فرامرزی را تحمل كند ، ولی اكنون فكر آنكه آنها برای شام نیز بازنگردند . اورا از نرفتن پشیمان میكرد. كتابی را كه میخواند بست وكناری گذاشت . پشت پنجره رفت و به حیاط نگاه كرد . چشمش به اتومبیل كیانوش افتاد . ناگهان فكری بمغزش خطور كرد :" خوبست سری به او بزنم" بودن اتومبیل در حیاط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگی دكتر به او اجازه داده بود در مسیرهای خلوت و برای مدتهای محدود رانندگی كند ، و او به دكتر اطمینان داده بود كه مطابق میل او رفتار كند. به هر حال نیكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بیش از یك هفته از شبی كه كیانوش مهمان آنها بود می گذشت و بعد از آن نیكا او را ندیده بود، ولی حالا دلش میخواست به دیدارش برود و مهم ترین انگیزه این دیدار همان حس عجیب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون امیدوار بود كه یكبار دیگر كیانوش خواندن آن دفترچه را به او پیشنهاد كند و او بپذیرد.
تردید به دلش چنگ میزد ، نمی دانست باید چه كند. لحظه ای فكر كرد، آنگاه تصمیم خود را گرفت ، محكم از جای برخاست و با خود گفت :" چه اشكالی داره كه سری به اتاق كیانوش بزنم . اون چند ماهه اینجاست ولی من تابحال به دیدنش نرفتم ، حالا میخوام برم"آنگاه مقابل آینه لباس پوشید ، سر ووضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولی هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست ، بی اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشی را بردارد.
- 000 الو.
- ایران.
- بله صداتون خوب نمی آد.
- منزل دكتر معتمد
- بله ، عمه جون شما هستید؟
- دخترم نیكا تویی؟
- بله عمه، صداتون خوب نمی آد . لطفا بلندتر.
- حالت خوبه؟
- خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟
- خوبند ، سلام می رسونند، رفتند خونه آقای فرامزی.
- كی؟
- فرامرزی دوست پدر
- آهان ... دیگه چه خبر؟
- سلامتی ، خبرها پیش شماست.
- شما كه یادی از ما نمی كنید.
- ما همیشه به فكر شما هستیم ، منتها پدر خیلی گرفتاره.
- می دونم دخترم شوخی كردم، راستی اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
- حالش خیلی بهتره ، ولی پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چی؟ دكتر شما چی گفت؟ كی برمی گردید؟
- هفته دیگه عمه جون
نیكا با شادی فریاد كشید:" راست می گید هفته بعد؟"
- بله عزیزم
نیكا با شرم پرسید:" ایرج هم می آد؟"
- ای شیطون ... راستش رو بخوای بیشتر بخاطر تو و ایرج می خوام بیام. تازه شادی هم می آد، دوست داره تو مراسم نامزدی داداش و دختر داییش شركت كنه.
- عالیه عمه جون! خیلی دلم برای شادی تنگ شده بود
- برای ایرج چی؟
نیكا خندید و پاسخ داد:" برای همه تون. عمه چه وقت می رسید؟"
- هنوز دقیقا معلوم نیست.
- ولی ما می خوایم بیاییم فرودگاه استقبال .
- دوباره زنگ میزنم عزیزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع می دم خوب عمه دیگه كاری نداری؟
- نه متشكرم
- ببینم نمی خوای با كسی حرف بزنی؟
- مثلا كی؟
- نمی دونم تو چی دوست داری؟
نیكا فقط خندید و عمع گفت:" ایرج اینجاست می خواهد باهات صحبت كنه."
با شنیدن این جمله دختر جوان احساس حرارتی عجیب كرد، عمه بار دیگر گفت:" خوب با من كاری نداری؟"
- نه ... سلام برسونید.
- سلامت باشی... گوشی.
- الو!
- سلام!
- سلام یكی یكدونه دختردایی! حالت چطوره؟
- از احوالپرسی های شما پسر عمه.
- شرمنده خانم، تهران تلافی می كنم.
- ببینیم و تعریف كنیم
- خوب مامان رفت بیرون ، بریم سر حرف خودمون . نیكا باور كن خیلی خیلی دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز می گذرم احساس می كنم بیشتر از هر وقت دیگه دوست دارم...
- برای همینه كه نه ماهه رفتی؟
- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
- حالا عمه دیگه خوب شده؟
- آره بابا دكتر گفت می تونید برگردید، ولی چون عمل حساسی بوده باید باز هم استراحت كنه.
- خوب قلبه، شوخی بردار نیست .
- آره ولی شكرخدا تموم شد.
- عمه گفت هفته بعد برمی گردید.
- بله خانم خودت رو برای عروسی حاضركن.
نیكا خندید و ایرج ادامه داد:" بمجرد اینكه پام به ایران برسه مقدمات جشن رو فراهم می كنم ، یه نامزدی حسابی ، موافقی؟"
- چه جورم .
- پس دیگه مشكلی در كار نیست ... آخ آخ داشت یادم می رفت حال پدر زن و مادر زن عزیزم چطوره؟
- خوبند سلام می رسونن، ولی اگه بدونن داماد بی معرفتی مثل تو دارن بهترم می شن.
- چه كنم وقتی با تو حرف می زنم خودمم فراموش می كنم.
- بسه بسه ، دیگه انقدر شلوغش نكن.
- چشم ، خوب دیگه مزاحمت نمی شم خانم.
- خواهش می كنم شما مراحمید.
- امری باشه در خدمتم.
- عرضی نیست ممنون.
- پس خداحافظ
- به سلامت
- راستی نیكا
- برای دیدنت لحظه شماری می كنم.
- منم همین طور.
نیكا بلافاصله گوشی را گذاشت ، دستش را روی گونه اش گذاشت، حرارت سوزانی را زیر انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دوید و از داخل یخچال شیشه آب سردی را برداشت و لیوانش را پر كرد ، ولی هنوز اولین جرعه را ننوشیده بود كه صدای توقف ماشین پدر را در حیاط شنید. به طرف پنجره رفت و مادرش را دید كه از ماشین پیاده می شد. لیوان را بر روی میز گذاشت و بطرف حیاط دوید تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفتم

نیكا در حالیكه فریاد می كشید) دیر می رسیم من می دونم) قدم به حیاط گذاشت از دور كیانوش و آقای جمالی را در حال پاك كردن شیشه اتومبیل دید. كمی جلوتر رفت . كیانوش دستمال را از جمالی گرفت و خود مشغول شد و جمالی به داخل ساختمان برگشت. در حالی كه دسته گلی را كه در دستش بود در هوا تكان می داد بسوی او پیش رفت . كیانوش در آخرین لحظات متوجه اوشد، سرش را بالا آورد ، نیكا با شادی خندید و گفت:


- سلام آقای مهرنژاد - سلام خانم شب بخیر، جایی تشریف می برید؟
- بله اگه پدر ومادذرم حاضر بشن .... من می دونم دیر می رسیم، از اینجا تا فرودگاه این همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون می رید؟
- بله!
- شما رو خیلی سرحال می بینم.
- تعجبی نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو می بینم.
- ایشون مریض بودن؟
- بله برای جراحی قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادی اونم می آد.
- كه این طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته!
- شما نسبت دیگه ای هم با پسر عمه تون دارید؟
- منظورتون رو نمی فهمم؟
- نشنیده بگیرید.
نیكا لحظه ای سكوت كرد و بعد گفت :" نه آقای مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودی...
-بله!
- تصورش رو می كردم ، شما این روزها خیلی شاد هستین.
نیكا خندید . كیانوش به گلها نگاه كرد و گفت:" دسته گل قشنگیه!"
- متشكرم ، می دونید من زیاد از گل میخك خوشم نمی آد
- چه گلی رو دوست دارید؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل میخك خریدید؟
- آخه ..... آخه.....
- فهمیدم مسلما مطابق سلیقه پسر عمه تونه
- همین طوره .
كیانوش لبخند زد و طور به نیكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش می كند ، بعد مشغول كار خود شد. نیكا هم بطرف ماشین پدر رفت و یكباره فریاد زد:" خدای من!"
كیانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسید:" چی شده خانم معتمد؟"
- لاستیك ماشین پدر پنچره.
- خوب اشكالی نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولی آقای مهرنژاد این كار كلی وقت میگیره.
در همین لحظه دكتر وهمسرش نیز سر رسیدند نیكا با عصبانیت گفت:" می بینید جناب دكتر"
- خدای من! نمی دونستم پنچره
- دیر میشه .... دیرمیشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستیك رو عوض میكنه
- متاسفانه نمی تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنیدید مادر، وای حالا باید چكار كنیم؟
كیانوش جلو آمد و گفت "اینكه مسئله ای نیست دكتر" بعد سوئیچ اتومبیلش رااز جیب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:" بفرمایید این هم ماشین ، در اختیار شماست."
- ولی كیانوش جان مثل اینكه شما خودتون می خواستید بیرون برید؟
- خوب نمی رم.
- ولی این درست نیست ما با آژانس میریم.
- دكتر شوخی می كنید؟ كار من واجب نبود. فقط میخواستم برای هواخوری برم، باشه یه وقت دیگه .
همسر دكتر گفت: كیانوش جان شما هم با ما بیا هم هواخوریه ، هم ما خوشحال می شیم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال می شم
- پس دیگه مشكلی نیست ، نیكا ، افسانه سوار بشید ، آقای مهرنژاد زحمت می كشند و ما رو می رسونن . برای برگشتن هم یه فكری می كنیم
- دكتر اگه اجازه بدید ترجیح می دم مزاحمتون نشم ، محیط پر سر و صدای فرودگاه غیر قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هیچ وقت برای استقبال یا بدرقه كسی به فرودگاه نرم .
دكتر با تردید سوئیچ را گرفت و تشكر كرد ، كیانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ایستاد . دكتر و همسرش در صندلیهای جلو جا گرفتند و نیكا در حالیكه تمام حواسش متوجه آخرین جمله كیانوش بود، جلوی در ایستاد و به كیانوش كه رو به رویش ایستاده بود ، آرام گفت:" آقای مهرنژاد فرودگاه هم برگه ای از اون دفتره؟"
كیانوش جلو آمد ، لحظه ای نگاهش را بصورت نیكا دوخت و گفت:" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختیارتون می ذارم ، با وجودی كه روزگاری ابدا مایل نبودم كسی حتی خطی از اون رو بخونه ... ولی ....
كیانوش سكوت كرد ، نیكا نمی دانست ادامه جمله اش چیست ، ولی منتظر هم نماند و سوار شد. كیانوش در را بست و ماشین بحركت در آمد . نیكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كیانوش دستش را بلند كرد و چون همیشه آن لبخند ساختگی بر لبش درخشید و هنوز ماشین از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آینه نگاهی به نیكا كرد و گفت:" مرد جالبیه!"
نیكا با سر تصدیق كرد و آرام گفت :" خیلی جالب!"
مادر وارد گفتگوی آنها شد و گفت :" مسعود حالش خیلی خوب شده."
- بله ولی هنوز سر دردهای عصبی و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شاید تا یكی دو سال هم همین طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ویرونه بود."
- نیكا نگاهی خریدارانه به دور و برش كرد و گفت: عجب ماشین قشنگی داره!
- بله!
- خیلی گرون قیمته ، نه؟
- گمون كنم ، خوب اون صاحب یكی از بزرگترین شركتهای بازرگانیه . قبل از این بیماری یادم می آد همه صحبت از اون می كردند . من نقلش رو زیاد شنیده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جوونی به سن و سال اون، چنین مدیر لایقی باشه .
- می دونی مسعود من خیلی ازش خوشم می آد خیلی آقاست، رفتارش خیلی مودبانه و متینه.
- موافقم ، تو چطور نیكا؟
نیكا كه در خود فرو رفته بود، با شنیدن اسمش گویا از خواب پریده باشه ناگهان بخود آمد و برای آنكه خود را متوجه نشان دهد بجای پاسخ سوالی كه نشنیده بود گفت:" راستی رشته اش چیه؟"
- فوق لیسانس مدیریت بازرگانی
- جدی؟ مسعود فوق لیسانسه؟
- بله!
- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به این روز افتاده
- تصور نمی كنم مادر ، مسئله بیشتر از این حرفهاست
دكتر با تعجب به نیكا نگاه كرد و پرسید:" تو در این مورد چیزی می دونی؟"
نیكا دستپاچه پاسخ داد:" نه .... فقط حدس میزنم."
- مسعود خیلی مونده؟ نیكا راست می گه دیر شد، خدا كنه بموقع برسیم
- می رسیم خانم ، نیكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببینه شما چرا؟
هر دو با صدای بلند خندیدند نیكا كه از شدت شرم گونه هایش گل انداخته بود معترضانه گفت:"ا... پدرجون..
بقیه راه تقریبا در حالت سكوت و اضطراب ناشی از تاخیر گذشت ، ولی بالاخره وارد پاركینگ فرودگاه شدند. دكتر چندین مرتبه قفل درهای ماشین را چك كرد و نیكا و افسانه را عصبانی ساخت ، ولی او خونسردانه در مقابل فریادهای اعتراض آنها گفت : امانت مردمه بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز میهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نیكا كند و كشدار می گذشت . او دائما در میان مسافرینی كه از پشت شیشه می گذشتند سرك می كشید ، ولی نشانی از مسافران خود نمی یافت . بالاخره انتظار پایان یافت و چشمان منتظر نیكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خیره ماند . عمه مانند همیشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولی آن دو نفر را گویا هرگز ندیده بود چهره شادی خیلی فرق كرده بود ، ولی نه به اندازه چهره عجیب ایرج با آن موهای بلند و مسخره ، نیكا از دیدن هر دوی آنها یكه خورد ، ولی به روی خود نیاورد . از میان منتظران راهی به پشت شیشه جست و برای عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نیز كه در میان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر می گشتند ، بلافاصله متوجه نیكا شدند و با لبخند برایش دست تكان دادند .
لحظاتی بعد نیكا بطرف عمه دوید و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادی را صمیمانه بوسید . دكتر خواهرش را در آغوش كشید و از احوالش پرسید . آنگاه در حالیكه بین خواهر و خواهر زاده هایش قرار گرفته بود ، بطرف پاركینگ به راه افتادند ، ایرج و نیكا چند قدمی با بقیه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت می كردند ، ایرج گفت :" حال همه رو پرسیدی غیر از من."
- خوب اینكه ناراحتی نداره حال شما چطوره ایرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
- خوبم ، ممنون جای شما در تمام مدت خیلی خیلی خالی بود
- دوستان بجای ما
- دوستان بسیار، ولی هیچ كدوم نمی تونند جای شما رو بگیرن ، حتما باید یه سفر با هم بریم اونطرفی
نیكا لبخندی زد و چون نزدیك ماشین رسیده بودند به وسط جمع پرید و گفت:" صبر كنید ، اگه گفتید ماشین ما كدومه "
باوجودی كه ماشین كیانوش دقیقا مقابل چشمهای آنها قرار داشت ، هیچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتی نیكا به تمام پاسخهای آنها جواب منفی داد، ایرج با انگشت به ماشین كیانوش اشاره كرد و به شوخی گفت: نكنه می خوای بگی اینه؟
نیكا با شیطنت پاسخ داد: چرا كه نه؟
ایرج با نعجب به دكتر نگاه كرد. در اینحال نیكا سوئیچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت: خواهش میكنم بفرمایید
ایرج در حین سوار شدن گفت:" خدای من! دای جان حسابی وضعت خوب شده! ماشین مدل بالایی داری.
دكتر در حالیكه استارت میزد گفت: بله البته فقط همین امشب .
شادی كنار ایرج روی صندلی جلو نشست و گفت: ببینم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشین كرایه كردید؟
نیكا خندید و جواب داد : نخیر این ماشین به ما پیشكش شده
ایرج ناباورانه پرسید: از طرف چه كسی؟
نیكا صدایش را بم كرد و گفت: از طرف هواداران
عمه نگاهی به همسر دكتر كرد و گفت : نیكا چی می گه افسانه جون؟
- شوخی میكنه الهه خانم . می خواستیم بیایم ماشین مسعود پنچر بود آقای مهرنژاد سوئیچش رو به ما داد تا بموقع برسیم .
- ایرج برگشت و گفت: آقای مهرنژاد، اون دیگه كیه زن دایی؟
- همون پسری كه داره تو خونه مداواش می كنه .
- پس اسمش مهرنژاده .
- نه آقا اسمش كیانوشه، مهرنژاد فامیلیشه
ایرج به نیكا نگاه كرد و گفت : با ما هم بله شیطون؟
- چرا كه نه.
همه خندیدند و ایرج گفت : پس لقمه بزرگی برداشتی دایی جون، طرف باید خیلی پولدار باشه
- پولدار كه هستند ، ولی به من ربطی نداره .
- چطور به شما ربطی نداره؟
- من اینكارو فقط بخاطر دوستم آقای بهروزی قبول كردم ، نه منافع مادی
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هشتم
- ولی خوب ... حق معالجه رو كه باید بگیری. دكتر پاسخی نداد و دنده عوض كرد. ایرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادی دوست داشتی جای این دیوونه بودی؟
شادی رو به نیكا كرد و گفت:" می بینی چی میگه؟ خدا نكنه من جای اون باشم."
- بیچاره پولداره! ماشینش رو ببین.


- اگر كمی دیگه تبلیغ كنی ممكنه نظرم عوض بشه . نیكا نمی دانست چرا وقتی ایرج كلمه (دیوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بی علت ناراحت شد، احساس كرد او به كیانوش توهین می كند. عمه دستش را به شانه نیكا زدو او روی برگرداند ، عمه پرسید: خیلی جوونه؟
- بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه
- بمیرم برای دل مادرش، حالش خیلی بده؟ دیوونه دیوونه است؟
- نه حالا كه بهتر شده ، ولی ناراحتی شدید اعصاب داره .
- چرا؟
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم ، پدر چیزی نمیگه .
ایرج وارد بحث شد و گفت:" باید آدم جالبی باشه ، دلم میخواد ببینمش."
- پدر ایرج می تونه كیانوش رو ببینه؟
- اگر كیانوش تمایل داشته باشه ما می تونیم به خونمون دعوتش كنیم ، ولی مطمئن نیستم قبول كنه ، اون به تنهایی رغبت بیشتری نشون می ده.
شادی سرش را به عقب گرداند و آرام پرسید:" نیكا خوشگله؟"
- خیلی! هم خوشگل ، هم خوش تیپ ، هم مودب
- پس حتما دعوتش كنید.
نیكا و شادی هر دو با صدای بلند خندیدند ، ایرج بطرف نیكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بدید ما هم بخندیم ."
- متاسفم ایرج جان مخصوص خانمها بود.
افسانه نگاهی به شادی كرد و گفت:" خیلی حیف شد كه مازیار نیومد، كاش اون و پسرت رو هم می آوردی."
- زندایی به پای اونا می نشستم تا آخر سال هم نمی تونستم بیام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پیش مازیار ، بذار تنها بمونه بچه داری كنه تا قدر منو بفهمه.
- دایی بیكار بودی اومدی حومه شهر، حالا این همه راه رو باید بریم .
- در عوض دایی جان كلی با صفاست .
- اصلا داداش این چه زحمتی بود برای خودتون درست كردید؟ می رفتیم خونه خودمون ، مزاحم شما نمی شدیم .
- زحمت چیه الهه خانم؟ شما باید استراحت كنید. برای شما هم زندگی تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزی خونه ما بد بگذرونید.
- زن داداش جون مگه با شما بدم می گذره .
- اه ! خانمها چه تعارفاتی تكه پاره می كنن دایی .
دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسیدیم حتما خسته شدید؟
- نه دایی جون اتفاقا بعد از مدتها دیدن خیابونای تهران برای من كه جالب بود، حتما برای مادر و ایرج هم همین طور بوده مخصوصا تو این ماشین كه كسی خسته نمیشه .... نیكا فردا این ماشین رو بر می داریم می ریم گردش .
- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت میرسه .
- اتفاقا كیانوش اینطوری نیست .
- مثل اینكه دیوونه ها خیلی به دلت می شینن دختر دایی جون.
نیكا از طعنه ایرج هیچ خوشش نیامد. در همان حال دكتر كه برای باز كردن در حیاط پیاده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشین داخل حیاط شد و مسافرین پیاده شدند .
نیكا بلافاصله به پنجره اتاق كیانوش نگاه كرد ، شیاری از نور از لا به لای پرده بیرون میزد. او هنوز بیدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل می شد نزدیك شد و گفت:" پدر سوئیچ كیانوش رو امشب بهش می دید؟"
- فكر می كنی لازمش داشته باشه؟
نیكا شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمی دونم"
پدر سوئیچ را به دخترش داد نیكا گفت:" كیانوش بیداره ، ازش دعوت می كنم بیاد پیش ما؟"
- فكر نمی كنم بیاد ، ولی تعارفش كن.
- شما برید من زود می آم .
نیكا بطرف دیگر حیاط دوید و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقای جمالی در را گشود و گفت: كاری داشتید؟
- شب بخیر ، می خواستم سوئیچ آقای مهرنژاد رو پس بدم .
-به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد می كنه.
- به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد میكنه .
- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
- نه لزومی نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئیچ رو بدید و برید
نیكا از برخورد او تعجب نكرد، چون این مرد همیشه با او همین طور رفتار میكرد. گاهی اوقات كه به نیكا نگاه میكرد، می شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عیان دید . نیكا سوئیچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدایی پرسید:" جلال كیه؟"
او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئیچ رو آورده آقا، داشتن می رفتن."
- بگید اگر كاری ندارن تشریف بیارن تو .
- ولی ایشون مهمان دارن.
نیكا واقعا عصبانی شد ، میخواست فریاد بزند( به تو چه ربطی داره اون با من صحبت میكنه تو چرا جواب می دی) اما چیزی نگفت فقط سوئیچ را بالاتر گرفت و با عصبانیت گفت: بگیرید.
همین كه جمالی دستش را برای گرفتن سوئیچ پیش آورد ، دست دیگری او را كنار زد، كیانوش در آستانه در ظاهر شد . نیكا بنظرش رسید كه او رنگ پریده و خسته است . وقتی نگاهش را به او دوخت چشمانش را دید كه به شدت سرخ شده بود
- شب بخیر.
- معذرت میخوام آقای مهرنژاد ، فكر كردم شاید به ماشین احتیاج داشته باشید سوئیچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
- حالا هم مزاحم نیستید، بفرمایید تو می دونید كه منزل شماست ، من نباید تعارف كنم .
- متشكرم ، ولی مثل اینكه شما حالتون خوب نیست.
- چیز مهمی نیست، كمی سردرد دارم. فكر می كنم بزودی خوب میشه.
- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنید هر چند میخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشید بیایید دور هم باشیم ، ولی ظاهرا شما نمی تونید این افتخار رو نصیب ما كنید
- از لطفتون ممنون ، در یه فرصت بهتر حتما به دیدن خواهر آقای دكتر میام
- بفرمائید این هم سوئیچ.
- احتیاجی بهش ندارم ، لطفا ببرید، شاید بخواید با مهمونا به گردش برید.
- به گمونم اونا خسته باشن ، می خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشین احتیاج داشته باشید، ولی ما خواب باشیم .
- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئیچ رو ببرید تا صبح دكتر بتونن لاستیك ها رو به تعمیرگاه ببرن.
- ما امشب خیلی مزاحم شما شدیم، باید ببخشید.
- ابدا اینطور نیست خانم ، شب خوش
- شب بخیر
نیكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كیانوش همچنان بر آستانه در ایستاده بود نیكا گفت:" آقای مهرنژاد شما مطمئن هستید كه به پدر نیازی ندارید؟"
- بله متشكرم ، شما نگران نباشید
- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خیلی لطف دارید
- خدانگهدار
- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونید و از جانب من عذرخواهی كنید.
- حتما متشكرم.
- نیكا از پشت سر صدای بسته شدن در را شنید ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتی داخل شد گویا صحبت بر سر كیانوش بود، زیرا او شنید كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داری چطور جرئت كردی از اینكارا بكنی؟
ایرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردی كه عقل سلیمی نداره. اگر اتفاقی بیفته هیچ كس اونو محكوم نمی كنه، چون همه می دونن دیوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور می كنید دیوونه نیست ، فقط ناراحتی اعصاب داره ... افسرده است.
نیكا دیگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گردید . دكتر برای آنكه چیزی گفته باشد ، رو به نیكا كرد و گفت :" دخترم سوئیچ رو دادی؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتیاجی به ماشین نداره ، باشه تا فردا شما بتونید لاستیكها رو به تعمیرگاه ببرید.
مادر با سینی چای وارد شد و گفت: نیكا جان پذیرایی نمی كنی؟
نیكا سینی چای را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرین تعارف كردوقتی مقابل ایرج رسید، او در حالیكه فنجانش را بر می داشت گفت :" آقای مهرنژاد تشریف نمیارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دكتر شتابزده پرسید:" كیانوش سردرد داره؟"
- بله
دكتر در حالیكه برمی خاست گفت:" چرا زودتر نگفتی باید برم ببینمش ."
- نه لزومی نداره
- چطور؟
- خودش گفت نیازی به شما نیست.
دكتر نشست و ایرج با دلخوری گفت:" مثل اینكه تو این خونه جز در مورد این آقا حرفی زده نمی شه؟"
افسانه گویا كاملا متوجه دلخوری او شده بود و برای عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ایرجه ، خوب شادی جان الهه خانم از سفر تعریف كنید."
شادی گویا منتظر همین كلام بود ، زیرا بلافاصله شروع به تعریف كرد و با آب و تاب بسیار از رخدادهای سفر سخن گفت. نیكا كم كم احساس كرد خواب پلكهایش را سنگین می كند ، خمیازه ای كشید . در همین لحظه نگاه شادی به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمی گم دختر خوابیدی ، بهتره بقیه تعریفها رو بذاریم برای فردا."
همه با صدای بلند خندیدند و مادر گفت:" آره شما خسته اید باید استراحت كنید."
نیكا از جای برخاست و گفت :" شادی بیا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهای جوان به اتاقتون برید.
- شب همگی بخیر
شادی ونیكا بطرف اتاق نیكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرمایید."
شادی داخل شد دور خود چرخی زد و هیجان زده گفت:"خدای من! این اسباب بازیها منو یاد دوران بچگی انداخت."
نیكا عروسكی را بغل كرد . مقابل شادی ایستاد و گفت :" این یادت میاد؟"
- آره یادمه چقدر سر این عروسك دعوا می كردیم ....چه دوران خوشی بود! چه غلطی كردم شوهر كردم ، به هوای خارج رفتن 16 سالگی شوهر كردیم و راهی دیار غربت شدیم بخاطر هیچی
- كاش الان هم بچه بودیم !
- خوش بحال تو ، سهیلا ، پریسا ، من بیچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من یه پسر 7 ساله دارم تو تازه می خوای عروس خانم بشی.
- بس كن دختر ، تو هم خوشبختی ، مازیار مرد خوبیه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش میشه.
- ولی نیكا دوری از شهر و دیار و خانواده خیلی سخته .
در همین لحظه چند ضربه به در خورد ، ایرج در را گشود و گفت : " شما بیدارید
-بله!
- می تونم بیام تو؟
- البته دادش جون.
- نمی یام.
- چرا؟
- چون نیكا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تویی ، چرا شادی باید منو دعوت كنه؟
- ایرج بچه نشو بیاتو.
ایرج داخل شد و در حالیكه در را می بست رو به نیكا كرد و پرسید :" راست بگو ببینم تو واقعا از دیدن ما خوشحال شدی؟"
- این چه سوالیه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .
- ولی من اینطور فكر نمی كنم.
نیكا توپ بادی كوچكی را برداشت و بسوی ایرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپید و گفت :"نوكرتم"
بعد توپ را بطرف شادی پرتاپ كرد و شادی توپ را با هر دو دست گرفت فریاد زد:" بگیر نیكا ، دست رشته ... اگه راست می گی بگیرش ایرج."
به این ترتیب دست رشته با هیاهو و خنده شروع شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت نهم
كیانوش بالش را روی سرش فشرد، براحتی می توانست صدای نیكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صدای بازی آنان چنان در اتاق او پیچیده بود كه گویا بازی در همان اتاق جریان داشت . كیانوش روی تخت نشست . بالش را به گوشه ای پرتاب كرد و فریاد كشید :" جلال"
جمالی بسرعت داخل اتاق گردید مضطرب پرسید:" چی شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟

- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه ای بعد با یك لیوان آب و ظرفی كه درون آن چندین قرص قرارداشت ، بازگشت . كیانوش تمام قرصها را با هم به دهان ریخت و لیوان آب را لاجرعه سر كشید ، جمالی جلو آمد و دستش را بر پیشانی كیانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روی تخت گذاشت و شانه های كیانوش را به عقب كشید و او را وادار به دراز كشیدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولی هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه بار دیگر بازگشت ، در دستش حوله ای خیس و خنك بود . آن را بر روی پیشانی جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسید: آقا می خواهید دكتر رو خبر كنم؟
- نه.
- سعی كنید بخوابید.
بعد بطرف پنجره رفت و در حالیكه زیر لب غر میزد( نصفه شب بازی، اون هم با این همه سر و صدا ، عجب دختر بی فكریه!)
آن را بست كیانوش بی اختیار به جانب پنجره برگشت ، لحظه ای به پرده ها خیره شد و گفت : متشكرم جلال میتونی بری.
- نه آقا ، تا شما نخوابید نمی رم .
- برو استراحت كن من بهتر شدم .
- هر چی شما بفرمایید.
آنگاه نگاه دیگری به صورت رنگ پریده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كیانوش از جای برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ایستاد. بار دیگر موجی از هیاهو وارد اتاق شد . كیانوش توپ رنگارنگ را می دید كه به این طرف و آن طرف پرتاب می گردید. و صدای كودكانه خنده نیكا را می شنید، نسیم خنك بهاری به صورتش میخورد و او احساس سرما میكرد ، این مناظر او را به روزهای گذشته می كشاند ولی او نمیخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روی هم گذاشت .
*******************
توپ پشت تخت افتاد، نیكا بطرف توپ دوید،روی تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحین بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كیانوش را پشت آن دید . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتی توپ به هوا رفت ، تازه فهمید كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولی توپ دقیقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كیانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پای خود و نیكا را پشت پنجره دید ، خم شد توپ را برداشت . نیكا برایش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوی پنجره كنار رفت و پرده ها را كشید . ایرج كنار نیكا آمد و پرسید :" آقا اتاق شما رو تماشا می كردن؟"
نیكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را می بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
شادی هم جلو آمد و پرسید:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟
نیكا به پنجره اتاق كیانوش اشاره كرد: اون پنجره
- ولی اونجا كه كسی نیست.
- كنار رفت
- برای چی توپ رو براش پرت كردی؟
- خودم هم نمی دونم خیلی مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر می كنه توپ اتفاقی تو اتاقش افتاده
ایرج با اخم روی كاناپه نشست . نیكا متوجه ناراحتی او شد خودش هم ناراحت و پشیمان بود ، ولی شادی راست می گفت مسلما كیانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقی با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كیانوش به اتاقش نگاه نمیكرد . پس حتما نمی فهمید كه نیكا عمدا توپ را بسوی او پرتاب كرده است . اما مشكل دیگری نیز بود ایرج را چطور قانع كند
- گوش كن ایرج باور كن من منظوری نداشتم
- می دونم
- پس چرا اینطوری نشستی ؟ تو كه انقدر حساس نبودی!
- حق داری ، منو ببخش ، منظوری نداشتم ... خوب دخترها ادامه می دید یا می خوابید؟
- من كه خوابم گرفته.
- این از شادی خانم كه از دور خارج شد ، نیكا جان تو هم استراحت كن ، من هم می رم تا شماها راحت باشید.
بعد از جای برخاست ، بطرف در رفت . نیكا نیز بدنبال او براه افتاد ایرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نیكا برگشت ، لبخندی زد و گفت: " خیالت راحت باشه رفتم" نیكا با ناز خندید و ایرج ادامه داد:" نیكا تو كه سر قولت هستی نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نیكا با سر تصدیق كرد و ایرج گفت :" پس شب بخیر همسر آینده"
-شب تو هم بخیر
- به امید آینده ای شیرین .
ایرج خندید و رفت . نیكا در حالیكه لبخند میزد به داخل بازگشت ، شادی با شیطنت گفت:" همیشه بخندی خانم"
- متشكرم تو هم همینطور
- خوب چی پچ پچ می كردید .
- هیچی امان از دست این برادرت
- خیلی هم دلت بخواد ، هیچ عیبی نداره گیریم فقط عاشقه.
نیكا خندید و درحالیكه تخت را آماده میكرد گفت:" تو روی تخت بخواب من روی زمین رختخواب پهن میكنم.
- نیازی نیست با هم می خوابیم
- جا نمی گیریم
- یادت نیست وقتی بچه بودیم چهار نفره روی یه تخت می خوابیدیم
- باشه اگه تو راضی باشی من حرفی ندارم .
- شادی روی تخت دراز كشید نیكا هم كنارش قرار گرفت شادی با خنده گفت:" میبینی زیادم جا تنگ نیست، معلومه كه خیلی هم بزرگ نشدیم."
- راست می گی
- خوب حالا كه تنها شدیم بگو ببینم برای چی توپ رو به كیانوش زدی؟
نیكا به شادی چشم دوخت و گفت: حقیقتش خودم هم نمی دونم ، دیدم خیلی متفكر ایستاده ، انگار اصلا تو این دنیا نیست . خواستم با این كار اون رو هم به بازی دعوت كنم."
-دلت براش می سوزه؟
- خیلی.
- حق داری... تو می دونی چرا دیوونه شده؟
نیكا در یك لحظه تصمیم گرفت ماجرای دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفی داد.
- خیلی دلم میخواد ببینمش
- امشب گفت كه به دیدنتون میاد..... خیلی شلوغ كردیم فكر می كنم سر و صدای مارو شنیده.
- حتما شنیده ، مگه این پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
- سرش درد میكرد خیلی بد كردیم... اصلا حواسم نبود
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دهم
شاید برای همین میخواسته پنجره رو ببنده نیكا سكوت كرد ، او می دانست كه كیانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوی آن ایستاده بود خواست چیزی بگوید اما با دیدن چشمان بسته شادی منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
غروب سومین روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند برای گردش بیرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بیرون آمد در را بازكرد نیكا كنجكاو به در نزدیك شد ، ولی مادر در را بست و برگشت.


نیكا پرسید : كی بود؟ - آقای جمالی
- چه كار داشت؟
- گفت آقای مهرنژاد میخواد به دیدن عمه بیاد
- كی؟
- فكر می كنم همین الان ، اگه بشه برای شام نگهش می داریم بعد از شام چهارتایی برید چطوره؟
- خیلی خوبه
- پس برو به پدرت و ایرج هم بگو.... آهان راستی به شادی هم بگو . خیلی اصرار داشت كیانوش رو ببینه.
نیكا از آشپزخانه بیرون زد و داخل هال شد و با صدای بلند گفت :" خانمها ، آقایون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
- چرا؟
- آقای مهرنژاد میخواد به دیدن شما بیاد
- ا پس بالاخره سعادت زیارت ایشون نصیب ما میشه.
- دخترم كی گفت؟
- آقای جمالی اومده بود ببینه ما خونه هستیم یا نه؟
- پس به مادرت بگو برای شام كیانوش رو نگه می داریم .
- اتفاقا مامان هم همین رو گفت.
- نیكا بیا بریم اتاقت
- بریم شادی جون.
شادی در حالیكه همراه نیكا از اتاق خارج می شد گفت:" بریم به سر ووضعمون برسیم ، الان فكر می كنه ما از جنگل اومدیم."
همسر دكتر میز و میوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همین حال صدای زنگ برخاست و دكتر خود برای بازكردن در از جای برخاست و در را گشود. كیانوش با دیدن دكتر فورا سلام كرد . یك سبد گل زیبا و یك جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت . دكتر در حالیكه جعبه و گل را از دستش می گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختید ؟ اینطوری راضی نبودیم"
- خواهش می كنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرمایید چرا دم در ایستادید؟ همه منتظرتون هستند
همسر دكتر از آشپزخانه بیرون آمد . كیانوش بمحض دیدن او مودبانه سلام كرد افسانه جواب داد" سلام آقای مهرنژاد شما كه سری به ما نمی زنید وقتی هم كه می آیید اینطور خودتون رو به زحمت می اندازید ، شرمنده كردید."
- خواهش می كنم خانم این حرفها چیه؟
- خوب بفرمایید.
دكتر و بدنبال او كیانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذیرایی شدند . عمه و ایرج از جای برخاستند . كیانوش شرمگینانه گفت:" خواهش می كنم بفرمایید خانم معتمد ، تمنا می كنم"
سپس هر كس بر جای خود نشست . كیانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بیشتر شنونده بود و بندرت صحبت میكرد . نیكا و شادی داخل هال با هم صحبت میكردند و برای داخل شدن آماده می شدند .
-صبر كن نیكا بذار اول یه سرك بكشم
- سرك برای چی؟ یك مرتبه می ریم تو دیگه
- نه بذار ببینم .... یوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر كن یه دفعه دیگه
- اگر كسی ببینه خیلی بد میشه
- نیكا یه صدایی بكن روش رو اینطرف كنه ، میخوام درست ببینمش
- ای بابا خوب بیا بریم تو
- چه سربزیره بابا ، سرش رو بلند نمی كنه ، بریم تو
نیكا و شادی با هم داخل شدند . كیانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولی زمانیكه نیكا سلام كرد ، او رویش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جای برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمین برنداشت . دكتر رو به شادی كرد و خطاب به كیانوش گفت :" آقای مهرنژاد ! شادی خانم دختر خواهرم"
كیانوش تنها لحظه ای سربلند كرد و گفت " خیلی خوشوقتم خانم " و باز سرش را پایین انداخت شادی با آرنج به پهلوی نیكا زد و گفت :" حیف این همه زحمت، یه لحظه هم نگاهمون نكرد."
نیكا به خنده افتاد و پاسخی نداد ایرج رو به كیانوش كرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسید می خواستیم به گردش بریم"
- خدای من ! پس چرا نگفتید؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
شادی بجای ایرج جواب داد:" اتفاقا بر عكس ما خیلی هم خوشحال شدیم ، گفتیم شام رو در خدمت شما صرف كنیم و بعد به اتفاق هم به گردش بریم مگه نه نیكا؟
نیكا نگاهش را از سبد گل زیبای روی میز گرفت و گفت:" بله همین طوره"
- ولی من به اندازه كافی مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بدید برنامه شام رو منتفی كنیم
- شاید مصاحبت ما براتون دل انگیز نیست
- شادی خانم من در خدمت شما هستم ولی....
دكتر نگذاشت كیانوش جمله اش را تمام كند و گفت :" ولی نداره پسرم ، قبول كن"
كیانوش محجوبانه سر بزیر انداخت و گفت:" هر چی شما و خانمها بفرمایید"
-مثل اینكه دخترها شما رو محكوم كردند .
كیانوش در پاسخ ایرج تنها لبخندی زد و او ادامه داد:" خوشحالم كه با ما همراه می شید ."
صدای تلفن نیكا را مجبور ساخت كه از جای برخیزد در ضمن عذرخواهی بطرف گوشی رفت. لحظه ای بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما كار دارن"
دكتر از جای برخاست و گفت:" ببخشید زود بر میگردم"
ایرج نگاهی به كیانوش كرد و با لحنی نیش دار گفت:" شنیدم شما صاحب یه شركت بازرگانی هستید؟"
كیانوش با سر تائید كرد ایرج ادامه داد:" می دونید ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمی آد "
بر عكس لحن مغرضانه ایرج، كیانوش لبخندی دوستانه زد و با صمیمیت پاسخ داد:" حق با شماست، این حرف رو قبلا هم از دیگران شنیده بودم نمی دونم شاید سنم برای اینكار كم باشه، شاید هم چیز دیگه ای"
- شما كه یه بیمار روانی هستید چطور می تونید امور مالی یك شركت رو اداره كنید؟
نیكا از این سوال ایرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كیانوش چشم دوخت كه رنگش پریده تر از همیشه بنظر می رسید با اینحال زبان گشود و با صدایی مرتعش گفت :" ایرج خان من مدتیه به شركت نمیرم"
- واقعا پس در غیاب شما امور مربوط بشركت رو چه كسی انجام میده؟
- مشاورام و عموم ، البته زیر نظر پدرم كار می كنند
- پس زیر بالتون رو میگرن. مطمئن بودم كه مردی مثل شما به تنهایی از عهده این كارها بر نمی آد.
كیانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهی موشكافانه به ایرج انداخت و بعد به نیكا نگاه كرد . نیكا احساس كرد او با این نگاه علت رفتار ایرج را می پرسد . ناچار برای تغییر موضوع صحبت و گفت:" آقایون نگفتید بعد از شام مارو به كجا خواهید برد؟"
نیكا به كیانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. این كار ایرج را خشمگین كرد كیانوش به ناچار پاسخ داد:" هر جا كه شما تمایل داشته باشید"
شادی پرسید:" مثلا؟
ایرج گفت :" یه جایی می ریم دیگه ، چقدر عجولید؟"
شادی هم كه گویا از قصد نیكا آگاه بود گفت:" ولی ما باید بدونیم كجا می ریم تا مناسب همون جا لباس بپوشیم درست می گم خانمها؟"
عمه و همسر دكتر تصدیق كردند . آنگاه مادر از جای برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نیز با او بلند شد ودر حالیكه می گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاریم و به كارهامون برسیم " آنها را ترك كرد . نیكا گفت: نگفتید تكلیف ما چیه آقای مهرنژاد؟
او عمدا در آخر جمله اش از كیانوش نام برد ، زیرا قصد داشت جملات نیشدار ایرج را تلافی كند .
- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ایرج خانم بفرمایید بنده در خدمتم .
- ما دوست داریم شما بگید
- شما لطف دارید شادی خانم ، ولی من واقعا نمی دونم شما چطور جاهایی رو برای گردش می پسندید شاید من پیشنهادی بدم كه شما موافق نباشید....
ایرج اجازه نداد كیانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :" هیچ كار سختی نیست شما می تونید یكی از جاهایی رو كه سابقا با دوستانتون می رفتید پیشنهاد كنید ، مسلما جاهای زیادی رو بلدید "
كیانوش نگاه غضب آلودی به ایرج انداخت ولی بزودی برخود مسلط شد ، رو به نیكا كرد . وعصبانیتش نیكا را به فراست از چهره اش دریافت و برای آنكه دختر جوان بیش از این ناراحت نشود به ناچار گفت:" اگر موافق باشید به یه رستوران دنج و باصفا می ریم ."
شادی هیجان زده با گفتن كلمه " عالیه" اعلام موافقت كرد. در اینحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهی مجدد برجای خود نشست . نیكا از اتاق خارج شد و به ایرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تیز بین كیانوش دور نماند و او بی اختیار با نگاهش ایرج را تا بیرون از پذیرایی دنبال كرد. نیكا در گوشه ای از هال انتظار او را می كشید . ایرج بطرفش رفت و گفت:" بفرمایید خانم امری داشتید؟"
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت:" این چه طرزحرف زدنه ایرج؟ چرا با این بیچاره اینطوربرخورد میكنی ؟" - مگه من چی گفتم ؟
- من چه می دونم ، چرا اذیتش می كنی؟
- بس كن انقدر نازك نارنجیش نكن ، من شوخی كردم.
- این چه جور شوخی كردنه كه بقیه رو ناراحت می كنه؟
- اصلا مگه تو وكیل مدافع مردمی؟ اگه ناراحت می شه چرا خودش چیزی نمی گه؟
این حرف خشم نیكا را بیش از پیش بر انگیخت و با عصبانیت گفت:" اون بتو احترام می ذاره نمی فهمی؟
و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چیدن میز به عمه و مادر كمك كند لحظاتی بعد شادی نیز به جمع آنان پیوست و آنها با هم میز شام را چیدند . البته در تمام مدت نیكا متوجه صحبتهای آقایان در داخل پذیرایی بود. بعد از آماده شدن میز، آقایان برای صرف شام دعوت شدند و همگی پشت میز جای گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حین صرف شام صحبت خاصی پیش نیامد ، تنها عمه با دیدن خورشت قورمه سبزی بیاد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كیانوش را مخاطب قرار داده بود و نیكا می دید مرد جوان در عین آنكه هیچ متوجه صحبتهای عمه نبود و چون همیشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنیدن نشان می داد و این برایش تعجب آور بود كه چگونه یك نفر می تواند به این خوبی نقش بازی كند . بعد از شام ، مادر چای را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كیانوش برخاست شادی با تعجب به او گفت:" از اومدن با ما منصرف شدید؟"
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها