بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و یكم
بر فراز دره اورا می دید پای بر سنگهای سست نهاده بود و به بیكرانه های آسمان چشم دوخته بود. میخواست فریاد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولی تنها دهانش را باز میكرد و صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. ناگهان سنگ زیر پایش لغزید و او بر زمین افتاد و بسوی دره سرازیرشد ، اما در آخرین لحظه به شاخه خشكی چنگ زد و آویزان شد . او فریاد می كشید و كمك میخواست ، بطرفش دوید ، دویدن بر روی صخره های سخت كار آسانی نبود و پیوسته بر زمین می افتاد ، ولی باز برمی خاست و می دوید خون از كف دستهایش جاری بود و سوزشی شدید در زانوانش احساس میكرد و باز همچنان می دوید ، ولی او دیگر فریاد نمی كشید بلكه در سكوت به شاخه می نگریست كه ریشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بیرون می آمد، به نزدیكش رسید ،
ناگهان شاخه از ریشه در آمد بطرف شاخه خیز برداشت و در آخرین لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.

با دستان خون آلودش مچهای دستش را گرفت و فریاد كشید:" بیا بالا نیكا، بیا بالا."
از خواب پرید بجای كوهستان در میان اتومبیلش بود. چند لحظه ای طول كشید تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بیمارستان زیر باران پاییزی دلگیرتر از همیشه بنظر می رسید. با وجودی كه تمام تنش را عرق خیس كرده بود احساس گرما میكرد. كاپشنش را از روی صندلی عقب برداشت وتنش كرد و زیپ آنرا تا انتها بالا كشید . در ماشین را باز كرد و قدم بخیابانهای خیس و باران خورده گذاشت . صدای ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خیابانهای خالی از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش می لرزید . با تمام قدرت بسوی بیمارستان شروع به دویدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسید . دربان با تعجب به او نگریست ، ولی او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چیزی بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طی كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندین مرتبه ساق پایش با پله ها برخورد كند و درد زمین خوردنهای عالم رویا را برایش تداعی نماید . با اینحال باز هم دوید . به راهروی طبقه پنجم كه رسید پرستار بخش حیرت زده به سویش دوید و گفت :" آقای مهرنژاد شما چتون شده؟
- باید..... باید نیكا رو ببینم...... حالشون چطوره؟
- خوبه ، شما خیس شدی . بذارید براتون حوله بیارم
- لازم نیست
- سرما می خورید
- خواهش میكنم خانم پرستار اجازه بدید ببینمش
- اول....
- نه اول اون
- حالا كه اصرار دارید ، باشه ، بیاید
پرستار همچنان متعجب همراه كیانوش وارد اتاق شد ، جوان یكراست بسوی تخت بیمار رفت . بالای سرش ایستاد . پرستار كنارش آمد و پرسید:" خیالتون راحت شد؟"
- بله متشكرم........ می دونید من................. من خواب بدی دیدم و نگران شدم
- شاید علتش آشفتگی اعصابتونه، شما به استراحت نیاز دارید
كیانوش بی آنكخ نگاهش را از صورت نیكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."
ناگهان احساس كرد پلكهای نیكا میلرزد ، دستپاچه گفت:" می بینید پلكهاش میلرزه."
- تصور می كنید ، اون در شرایطی نیست كه چشماش رو باز كنه
- ولی من دیدم این جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسیار آرام ادامه داد:" نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن."
بازهم پلكهای بیمار لرزید و این بار آنچنان مشهود بار كه حتی پرستار هم متوجه شد ، نزدیكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنید ظاهرا عكس العمل نشون می ده."
كیانوش با صدایی لرزان بار دیگر زمزمه كرد: نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن ، سعی كن."
بیمار این بار به وضوح پلكهایش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودی بهوش بیاد این نشونه خیلی خوبیه من باید به دكتر اطلاع بدم.
كیانوش ذوق زده گفت: می دونستم ، می دونستم موفق می شه.
پرستار وضعیت دستگاهها را چك میكرد كه بار دیگر در مقابل چشمان حیرتزده و پر اشك كیانوش پلكهای بیمار لرزید و بالا رفت ، او برای لحظه ای چشمانش را گشود ، ولی تنها آنی و باز پلكهاش روی هم افتاد، كیانوش سرش را بر لبه تخت بیمار گذاشت . او اكنون بوضوح گریه میكرد.
***************************
با آنكه خفتن بر روی صندلی اتومبیل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط میكرد. از زمانیكه بیدار شده بود سرحال بود، یادآوری و تجسم صحنه ای كه نیكا چشمهایش را گشود به او امید می داد و به وجدش می آورد و احساس میكرد آنروز ، روز خوشی خواهد بود. اول از همه چون هر روز سری به نیكا زد و از وضعیتش پرسید. پرستار به او خبر داد كه فعالیتهای مغزی بیمار در حد چشمگیری افزایش یافته و او این خبر را به فال نیك گرفت و شادمان سری بشركت زد . حتی منشی ها و مشاورینش نیز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولی او تنها ساعتی آنجا ماند و دوباره به بیمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ایرج پشت در اتاق نیكا برخورد كرد. با گشاده رویی با آنها احوالپرسی نمود. او چنان سرحال می نمود كه تعجب دیگران را برانگیخت تا آنجا كه علت این نشاط ناگهانی را از او جویا شدند. كیانوش لبخندی چون همیشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشی براتون دارم."
- اینكه فعالیت مغزی دخترم افزایش یافته؟
- اینكه بله ، ولی من میخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه ای بهوش اومدند.
هر سه نفر با حیرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وتردید پرسید: " راست می گید؟"
- بله.
ایرج در حالیكه سعی میكرد صحبتهای كیانوش را رد كند .گفت:" اگه اینطوره چرا پرستار بما چیزی نگفت."
- نمی دونم شاید چون اون لحظه پرستار شیفت شب اینجا حضور داشتن...... ولی این مسئله باید در پرونده شون ذكر شده باشه.
بازهم نگاههای آنها پرتردید بود كیانوش با تعجب گفت:" حرفهای منو باور نمی كنید؟"
خانم معتمد پاسخ داد:" باور می كنم، باور می كنم."
و بعد از شادی به گریه افتاد. ایرج به كیانوش نزدیك شد و پرسید:" شما این چیزها رو از كجا می دونید؟"
كیانوش لحظه ای تردید كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."
- كدوم پرستار؟
- پرستار شیفت شب
- چه وقت؟
- معلومه دیشب
- یعنی شما نیمه شب با بیمارستان تماس گرفتید
- بله چون در روز فرصتی پیش نیومد........... حالا مگه اشكالی داره؟
- نه ولی دلم میخواد بدونم شما برای چی انقدر نگران نیكا هستی و حتی نیمه های شب از خواب بلند می شی و احوالش رو میپرسی. در حالیكه من چنین كاری رو نمی كنم.
كیانوش نگاهی غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه میخواهید می كنید بمن مربوط نیست ولی من زندگیم رو به پدر این دختر مدیونم و باید به او كمك كنم."
آنگاه بی آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روی گرداند و گفت:" كیانوش جان خانم می گن همین روزها نیكا بهوش میاد."
كیانوش با خود گفت:" شاید همین امروز."
- چیزی گفتید.
- گفتم امیدوارم بزودی بهوش بیان
اما آنروز هم خورشید با آسمان آبی وداع گفت و اختیار را بدست شب سپرد، ولی او بهوش نیامد . ایرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كیانوش نیز نزدیك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه ای از امید در دلشان می درخشید به منزلشان برد، ولی خود بار دیگر به بیمارستان بازگشت و یكسره به اتاق نیكا رفت و بالای سرش ایستاد . لحظه ای درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقای مهرنژاد شما منزل نمی رید؟
- میرم یه ساعت دیگه
- برید استراحت كنید. ما مراقب بیمار شما هستیم
- می دونم ، اما فكر میكنم امروز بهوش بیاد.
- ولی الان تقریبا روز تموم شده
- نه هنوز وقت هست . من یكساعت دیگه با اجازه شما منتظر می مونم اگه بهوش نیومد میرم.
- هر طور میل شماست
پرستار سرم خالی را با سرم پردیگری تعویض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار دیگر رو به كیانوش كرد و گفت: فراموش نگنید اگه بیمار بهوش اومد ما رو خبر كنید.
- حتما
- شب بخیر
- شب شما هم بخیر
با رفتن او كیانوش بار دیگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقایق در سكوت سپری می شد و او در انتظاری سرد و كشنده بسر میبرد نگاهش بر روی صورت مهتابی بیمار میخكوب شده بود و در انتظار عكس العملی از او مضطربانه لحظات را میشمرد. نگاهی بساعتش كرد دقایقی بیشتر تا 9 نمانده بود. دیگر باید میرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون دیگر روزها سپری شد و او بهوش نیامد . با خستگی بسیار از جای برخاست ، برای آخرین بار نگاهش را بر روی ملحفه سفید بالا برد تا بصورت رنگ پریده بیمار رسید ، احساس كرد كسی او را به ماندن ترغیب می كند ، اما دیگر نمی توانست درنگ كند باید می رفت ، اولین قدم را كه برداشت بنظرش رسید در آخرین لحظات پلكهای بیمار لرزید، برای همین دوباره سر گرداند، ولی او همانطور آرام خفته بود . گامی دگر برداشت ، اما نتوانست سومین قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالای سر او ایستاد. ناگهان دید كه او سعی میكند چشمانش را بگشاید ، صورتش را نزدیكتر برد و با دقت به او نگریست ، سپس آرام صدایش كرد:" نیكا، نیكا" تلاش بیمار سبب شد او با امید بیشتری بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختی چشمانش را گشود و لبهایش لرزید، گویا میخواست چیزی بگوید ، اما كیانوش صدایی نشنید ، باز هم صدایش كرد.
نیكا همه جا را تار می دید، تمام نیرویش را در چشمانش جمع كرد، چهره ای مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سیمای انسانی تبدیل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كیانوش كلماتی گنگ شنید و احساس كرد او مادرش را میخواند . كنار تخت نشست و با لحنی نوازشگر گفت:" نیكا منم كیانوش."
نیكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كیانوش اندیشید كه او بار دیگر از هوش رفته ولی او باز هم چشمانش را باز كرد و این بار كلام دیگری گفت كه كیانوش تعبیر كرد آب میخواهد ولی نمی دانست چه باید بكند، آیا می توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بایستی پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دوید و فریاد زد:" پرستار........ پرستار."
پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شیفت شب از اتاقی بیرون دوید و پرسید:"چی شده؟"
- اون...........اون بهوش اومده و............ آب میخواد، چكار باید بكنم؟
- دنبال من بیایید
پرستار و پس از او كیانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بیمار دوید و علائم حیاتی او را چك كرد، اما بیمار هیچگونه حركتی نكرد پرسید:"واقعا بهوش آمده بود؟
- بله............حتی با من صحبت كرد
- ولی حالا كه اینطور بنظر نمی آد؟
كیانوش جلوتر آمد و به نیكا نگریست و با تعجب گفت:"نمی دونم."
پرستار نگاه خاصی به كیانوش كرد، گویا با نگاهش می گفت:" خیالاتی شدی!" اما اینبار هم بیمار خیلی بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."
پرستار دستمالی را مرطوب كرد و روی لبهای او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" باید دكتر رو خبر كنیم."
كیانوش حیرت زده وسط اتاق ایستاده بود، در یك لحظه چندین پرستار و دكتر اتاق نیكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاینه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعی میكردند به او كمك كنند. دقایقی بعد آرام گرفت. او را بار دیگر روی تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهی نجوای آرام پرستاران سكوت را می شكست. پرستار آمپولی را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردی گرایید . كیانوش جلو رفت و از دكتر پرسید:"بازم بیهوش شد؟"
دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اینجایید آقای مهرنژاد؟
كیانوش پاسخی نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابیده، بشما تبریك میگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبمیوه بیارید. كم كم باید غذا بخوره و برای اینكار از مایعات شروع می كنیم."
كیانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با تردید پرسید: یعنی خطر رفع شده؟
- گمان می كنم.
- خدا رو شكر ، باور نمی كنم ، چه وقت به بخش می بریدش؟
- اگه حالش مساعد باشه بزودی ، شاید همین فردا، پس فردا.
- خیلی خوبه، عالیه
كیانوش منتظر جوابی از دكتر نشد و در حالیكه با خود كلماتی نامفهوم را زمزمه میكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبیلش رفت، نگهبان دم در او را دید كه با چهره ای شاد بطرف در خروجی می رفت، سرش را از پنجره بیرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"
- چشم پدر الان میرم شام میگرم هر دو با هم میخوریم
- احتیاج نیست بیا حاج خانم سیب زمینی و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.
- نه پدرجون، اون رو بذار برای صبحانه فردا، بساط چای رو آماده كن تا من بیام.
- باشه پسرم زود بیا
- حتما
كیانوش بطرف ماشین دوید ، فورا ماشین را روشن كرد و بسوی اولین رستوران راند. هنوز نیمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چیدن سفره بر روی زمین بود. او در مقابل پیرمرد روی زمین نشست و هر دو شروع كردند. كیانوش احساس كرد مدتهاست چیزی نخورده . غذا بنظرش بسیار دلچسب و خوش طعم می آمد، پیرمرد در حین صرف شام از هر دری سخن می گفت. یكبار هم احوال نیكا را پرسید . كیانوش احساس كرد میتواند با او براحتی صحبت كند. بنابراین ماجرای بهوش آمدن نیكا را برایش تعریف كرد. بعد از شام پیرمرد در دو لیوان لب پریده زرد رنگ چای ریخت ولی كیانوش با میل بسیار آنرا نوشید. مرد جعبه شیرینی را كه او با خود آورده بود بازكرد و روی زمین گذاشت . و تشكر كنان بار دیگر لیوانها را پركرد. كیانوش لیوان دوم را هم با همان تمایل اولی نوشید . پیرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند میزد و او احساس میكرد وجودش از شادی لبریز گردیده است.
***********************************
صبح روز بعد با وجودی كه صبح یك روز پاییزی بود، به دید كیانوش پر طروات تر از یك صبح بهاری می نمود . او صبح زود اتومبیل دكتر را دید كه مقابل در بیمارستان توقف كرد و سرنشینان آن یكی پس از دیگری خارج شدند اما كیانوش از جای خود حركت نكرد ، تنها لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بیدار شدن نیكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خیلی خوشحال می شدند، ایستادن در مقابل بیمارستان بیهوده بود، او باید می رفت. اكنون دیگر كاری در آنجا نداشت با بی میلی سوئیچ را گرداند و ماشین را روشن كرد و یكراست بخانه رفت.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و دوم
نیكا بار دیگه پلكهایش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبمیوه در گلویش ریخت ، او بسختی آن را فرو داد و بار دیگر نالید:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحیف و رنگ پریده دخترش دوخت و زیر لب دعا كرد. دختر در حالتی نیمه بیهوش پیوسته ناله میكرد. تنها گاهی بر اثر تزریق مسكنی لحظاتی آرام میگرفت ولی چون تاثیر آن از بین میرفت باز ناله را از سر می گرفت، تقریبا تمام طول شب نیز وضع او چنین بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز میگذشت هنوز كاملا به هوش نیامده بود. مادش در تمام این مدت بی قرار و مضطرب بر بالینش می نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالی را در پیش میگرفت و میرفت تا در سكوت خانه به تماشای جای خالی همسر ودخترش بنشیند و دیوانه وار بگرید. ایرج نگران آینده و حال وخیم همسرش هر روز به بیمارستان می آمد و شب هنگام بازگشت ، درحالیكه نمی توانست هیچ پاسخ امیدوار كننده ای بمادر بیمارش بدهد و اما كیانوش، او كارهای خسته كننده هروز شركت را دنبال میكرد اما دیگر به بیمارستان نمی رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا میكرد
با گذشت روزها بیمار كم كم به حالتهای اولیه خود باز می گشت.صبح روز هفتم وقتی چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادی اعلام كرد كه حافظه بیمار فعال است و او میتواند همه چیز را بیاد آورد پس از آن او ، پدرش و حتی ایرج را نیز بازشناسی كرد. دكتر از آنها خواست تا بیمار را خسته نكنن ، ولی سعی نمایند خاطرات گذشته را بیادش بیاورند . اكنون اندك اندك وضعیت عمومی او رو به بهبود می رفت تا آنجا كه حتی صحنه تصادف و ماجرای دعوای آنروز را با ایرج بخاطر آورد، اما تصمیم گرفت در اینمورد صحبتی نكند. از مادرش خواست تا آنچه در این مدت بر او گذشته برایش شرح دهد، مادر همه چیز را تعریف كرد، در هر جمله صحبتی از كیانوش و زحمات و لطفهایش آورد. ولی با اینحال نیكا می اندیشید چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستری شدنش در بخش او حتی یكبار نیز به ملاقاتش نیامده بود!
نگاهی به ساعتش نمود تا نیم ساعت دیگر ساعت ملاقات آغاز میشد ، فكر دیدن پدر و دیگران وجودش را از اشتیاق پر كرد و سعی نمود چهره ای شاد بخود گیرد تا پدر از دیدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زمانی كه دكتر با دسته گلی زیبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضایت صورتش را پوشاند پس از پدر ایرج از راه رسید . هنوز نیمساعت نگذشته بود كه اتاق از عیادت كنندگان پر شد، نیكا در ضمن صحبتهایش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زیرا احساس میكرد محیط بیمارستان و این پرستاری دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنیدن سخنان نیكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتی اصرار بیش از حد نیكا را دید با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خیلی مانده ، به بحث خاتمه داد ، نیكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صدای مردی كه پدرش را دكتر معتمد میخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برایش آشناست . رویش را بسمت در گرداند و از لا به لای عیادت كنندگان چشمش بمردی جلوی در افتاد، اشتباه نكرده بود او كیومرث خان بود. اندیشید كه بعد از كیانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسیار زیبایی وارد شدند و بطرف تخت نیكا آمدند و نیكا باز اندیشید ، كیانوش پس از پارك ماشین و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولی وقتی پدر از كیومرث خان حال كیانوش را پرسید دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زیرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولی متاسفانه كاری پیش آمد و مجبور شد به جلسه فوری برود.......
نیكا دیگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهربانی به دلجویی از نیكا پرداخت و مهندس از وضعیت بد خیابانها و بی دقتی رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهای كیانوش گفتند و تشكر كردند، ولی ظاهرا آن دو بی اطلاع بودند و بجای آنها كیومرث خان از نگرانی كیانوش صحبت كرد و از ادای دینش نسبت به خانواده دكتر و نیكا دانست كه او در جریان كارهای برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زیاد آنجا نماندند و پس از یك خداحافظی گرم و صمیمانه آنها را ترك كردند ، كم كم دیگران نیز رفتند و اتاق خلوت شد . ایرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خیلی زحمت كشیده . بعد جعبه بزرگ شیرینی را كه كیومرث خان آورده بود باز كرد و در حالیكه به نیكا تعارف میكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سلیقه ایه."
نیكا با غیظ بی آنكه خود بخواهد از كیانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مدیون هستی، پس حق نداری اینطور درباره اش صحبت كنی."
ایرج با دلخوری در حالیكه بطرف دكتر می رفت گفت:" كاش می دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون می دونی؟"
نیكا پاسخی نداد در همین حال پرستار وارد شد و پایان زمان ملاقات را اعلام كرد . عیادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نیكا مادر نیز با آنان همراه شد و نیكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه ای از این تنهایی نگذشته بود كه احساس دلتنگی كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حیاط پاییز زده بیمارستان خیره شد، احساس كرد این دلگیرترین و سخت ترین پاییز در میان بیست و دو سه پاییزی است كه گذرانده است ، قطره ای اشك چشمانش را سوزاند . برای آنكه جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد ، لحظه ای پلكهایش را برهم نهاد . ناگهان صدای پایی اورا بخود آورد . با اشتیاق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسی جز دكتر و پرستار را ندید ، دكتر برای ویزیت شبانه آمده بود . نیكا به او خسته نباشید گفت و دكتر در سكوت او را معاینه كرد پس از آن از پایش پرسید و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه این مسئله بعد از آن شكستگی شدید و عمل جراحی طبیعی است ." بعد صحبت آقای مهرنژاد را پیش كشید و از نیكا سوال كرد :" شما چه نسبتی با آقای مهرنژاد دارید ؟ امروز ایشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اینجا دیدم ." نیكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسید:" شما اونها را می شناسید؟"
دكتر پاسخ داد :" البته آقای مهرنژاد با بیش از 50% سهام این بیمارستان از پرنفوذترین اعضاء هیئت مدیره هستند" بعد اضافه كرد:" شما این مساله رو نمی دونستید؟"
نیكا نگاهی به دكتر كرد و گفت:" خیر ایشون از دوستان پدر من هستند و من زیاد به امور شخصی خانواده مهرنژاد واقف نیستم ."
دكتر با گفتن جمله ایشون مرد بسیار خوبی هستند اتاق نیكا را ترك كرد و او بار دیگر تنها ماند و به غروب بیرون اتاق خیره گردید، بنظرش رسید بوی خوشی اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شاید كسی از جلوی در عبور كرده بود و باد بوی عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه ای بعد احساس كرد منبع این بوی خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كیانوش را دید . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."
- شما هستید؟
- بله .............. معذرت میخوام ظاهرا كمی دیرتر از ساعت ملاقات رسیدم
نیكا چشمانش را به سبد گلسرخ زیبایی دوخت كه در دست كیانوش بود و آرام پرسید: چطور اومدید بالا؟
- كار دشواری نبود این نگهبانها منو می شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟
- خوبم ................ متشكرم
- معذت میخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.
نیكا ناگهان بخاطر آورد این نخستین باری است كه كیانوش به دیدارش می آید، برآشفته و عصبی پاسخ داد:" یعنی در این بیست روز شما حتی چند دقیقه هم بیكار نبودید كه بتونید تلفنی حالی از من بپرسید؟"
كیانوش یكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمی شدم فكر میكردم شاید حالتون مساعد نباشه و نتونید صحبت كنید ، اما تقریبا هر روز حالتون رو از دكتر میپرسیدم."
- چرا به دیدنم نیومدید؟ در حالیكه می دونستید بشما نیاز دارم.
- به من نیاز دارید؟ این تنها فكری بود كه هرگز به ذهنم نرسید، دور و بر شما مثل همیشه شلوغ بود . من فكر نمیكردم وجودم براتون اهمیتی داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نیاز داشتید؟
نیكا این مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه ای اندیشید و با خود گفت: " چرا باید از این غریبه توقع داشته باشم كه به دیدنم بیاید ؟چرا با او اینگونه سخن گفتم؟ در حالیكه در این مدت بهترین یار خانواده ام بوده. " از گفته های خود پشیمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كیانوش نگریست كه همچنان در انتظار جواب او ایستاده بود. آرام گفت:" چرا وایسادین؟ خواهش میكنم بنشینید، منو ببخشید. محیط بیمارستان خسته و عصبی ام كرده و در این میون هیچكس مقصر نیست."
كیانوش نشست . ولی ظاهرا مایل بود جواب سوالش را بشنود . اما نیكا علاقه ای به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كیومرث خان اینجا بودند، وقتی اونها رو بدون شما دیدم واقعا به این نتیجه رسیدم كه منو فراموش كردید، یا در این مدت انقدر شما رو خسته كردم كه دیگه نمی خواید منو ببینید.
- این چه حرفیه ؟ تصور می كنید میتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟
نیكا پاسخ نداد و كیانوش ادامه داد:" شما هیچ زحمتی برای من نداشتید.
- اینطور نیست شما از هیچ محبتی در حق من فروگذار نكردید . حتی خون شما حالا در رگهای من جریان داره.
كیانوش زمزمه كرد:خون من در رگهای پاك شما ، این برای من مایه افتخاره .
نیكا جسته وگریخته سخنان اورا شنید پرسید: شما چیزی گفتید؟
- خیر، گفتم امیدوارم هرچه سریعتر خوب بشید.
- فكر میكنم بخت با من یار بوده كه حالا نفس میكشم
- خوشبختانه همین طوره
- البته لطف شما رو هم نباید نادیده گرفت
- باز شروع كردید........... خوب حالا چطورید؟ هنوز هم درد دارید؟
- بله پام عذابم میده ، نمی دونید كی این وزنه ها رو از پام باز میكنن؟
- به گمونم مدتی باید بمونه ، شما دختر مقاومی هستید اینطور نیست؟
- سعی میكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.
- آفرین! من همیشه شما رو تحسین كردم و حالا بیشتر از گذشته
- متشكرم
- فكر میكنم شما نیاز به استراحت داشته باشید، اگر اجازه بدید زودتر رفع زحمت كنم.
- به این زودی، حتما از اینجا هم به یك جلسه دیگه خواهید رفت؟
- نه ، ولی فردا صبح به سوئیس پرواز میكنم، دلم میخواد چیزی بخواید كه به رسم سوغات براتون بیارم.
- فقط سلامتی
- از اون بابت مطمئن باشید من سخت جونم، چیز دیگه ای بخواهید ، تعارف نكنید.
- هرچی كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.
- لااقل بگید در چه نوع مغازه ای؟....... پوشاك خوبه؟
- بله، خیلی
- امیدوارم بتونم چیزی مطابق سلیقه شما پیدا كنم.
- شما خیلی با سلیقه اید
- از كجا می دونید؟
- از خریدهای قبلتون، مثلا اون انگشتر برلیان
- اون انگشتر رو برای اولین بار روزی كه به بیمارستان اومدم توی دستتون دیدم، انگشتهای شما به اون جلوه بخشیده بود
- شاید هم برعكس
- تصور نمی كنم
نیكا خندید ، مكثی كردو گفت: پس با این حساب تا مدتها شما رو نمی بینم.
- چطور؟
- خوب حتما مدتی در سوئیس می مونید.
- نه ، من دو روز دیگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئیس می مونم.
- پس سه روز دیگه تهران هستید.
- تهران نه
- پس كجا؟
- یكسره به شیراز
- اون هم دنبال كار؟
- بله
- اینطور كار كردن شما رو خسته میكنه و زود از پا می افتید، كسی نیست كه بتونه بهتون كمك كنه؟
- نه متاسفانه خودم باید برم
كیانوش از جا برخاست نیكا بی اختیار گفت:" دیگه به دیدنم نمیاید؟
لحنش حالت خاصی داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اینطور ملتمسانه این جمله را ادا كرده است. كیانوش لبخند كمرنگی زد و پرسید:" چرا میخواید بازم منو ببینید، درحالیكه می دونید مصاحب خوبی نیستم.
- اشتباه می كنید نظر من ابدا این نیست............ اگر جای من بودید می فهمیدید دیدن یك دوست در این حالت چقدر برای انسان شادی آفرینه.
- من هم قبلا بستری بودم
- واقعا
- بله، یكسال واندی
- یكسال؟ خدای من! خوب پس حتما می فهمید من چی میگم.
- متاسفانه در اینمورد تفاهم نداریم، چون من حتی نمی خواستم پرستارهام رو ببینم، دیدن هیچ كس برام شادی آفرین نبود ، خانواده ام رو هم نه میشناختم نه دوست داشتم ببینم، تنهایی رو ترجیح می دادم.
نیكا متحیر گفت:" كه اینطور و خواست بپرسد چرا بستری بودید؟ اما منصرف شد، ولی خود كیانوش بی تفاوت گفت:" تعجب نكنید چون من در تیمارستان بستری بودم نه بیمارستان. وبعد خندید نیكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كیانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست دارید بشما چیزی بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر میكنم براتون جالب باشه
نیكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چیه؟
كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت و آنرا روی تخت گذاشت شماره های رمزش را گرداند و درش را بازكرد نیكا آنقدر برای دیدن سورپریز كیانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كیف سرك كشید كیانوش لبخند زد و در كیفش را بسمت نیكا گرداند . نیكا شرمگین و اهسته گفت:" معذرت میخوام كنجكاو شدم."
كیانوش نگاهش را به نیكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون بردارید ببینم می تونید پیداش كنید.
- یعنی اجازه دارم كیف شما رو وارسی كنم؟
- البته خیالتون راحت باشه، نامه های عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.
نیكا ابروانش را درهم كشید و گفت: قلمش بشكنه هر كس برای شما نامه عاشقانه بنویسه
كیانوش با صدای بسیار بلند خندید وحیرتزده پرسید:" چرا؟"
نیكابازهم ازگفته خودتعجب كردگویاكس دیگری بجای اوحرف میزدسرش رابزیر انداخت و گفت: همینطوری
كیانوش بار دیگر خندید و گفت: بالاخره دنبالش می گردید یا نه؟
نیكا احساس كرد او امشب خیلی سرحال است در حالیكه دستش را بسوی كیف دراز میكرد گفت: شما امشب خیلی سرحالید!
- از زمانیكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسیدم حالتم به این صورت تغییر كرد
نیكا حرفش را جدی نگرفت كیف را بسمت خود كشید وگفت: می دونید شما رو از بوی عطرتون شناختم همیشه این بو رو می دید ، حتی بعد از رفتنتون بوی شما توی خونه مون پیچیده بود.
- از این بو خوشتون نمی آد؟
- بالعكس خیلی هم خوشم می آد.
كیانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پیش برد تا پاكتی را كه روی لوازمش قرار داشت بردارد ولی نیكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنید ، خودتون اجازه دادید كیفتون رو بازرسی كنم."
كیانوش دستش را عقب كشید و با دست دیگرش جای ضربه نیكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرمایید
نیكا دلجویانه پرسید :" محكم زدم؟
- نه ابدا
نیكا شروع به زیر و رو كردن كیف كرد و در همان حال با صدای بلند نام محتویات آنرا بر زبان آورد ........ یه ماشین حساب فوق مدرن ، یه سررسید با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، یه دسته چك خارجی ، یه گذرنامه ، یك بلیط هواپیما و یه مشت ورق پاره كه معلوم نیست به چه دردی میخورد
كیانوش خندید وگفت: خانم ورق پاره؟
- خوب بابا من كه اسمشون رو نمی دونم
- همون بهتر كه ندونید.......... میخواهید راهنماییتون كنم
- بله ، ممنون میشم
- جیب پشت در كیف رو نگاه كن
نیكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتری را لمس كرد كمی آنرا بالا كشید دفتر خاطرات كیانوش بود. هیجان زده فریاد كشید: دفتر خاطراتتون!
- بله براتون جالبه؟
- بهترین چیزی كه ممكن بود دریافت كنم
- یادتون می یاد قبلا گفته بودم روزی دفتر رو بهتون میدم بخونید
- بله و فكر میكنم بهترین زمان رو انتخاب كردید.
- خوشحالم كه شما رو راضی می بینم
نیكا لحظه ای سكوت كرد، آنگاه با تردید گفت: مطمئن هستید كه به من اجازه می دید دفترتون رو بخونم؟
كیانوش نگاه خاصی به نیكا كرد، ولی او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه می دانست منظوری در آن نگاه نهفته است بعد با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" بخونید برای من هیچ فرقی نداره ، چون در شما رغبت این كار رو دیدم اونو با خود آوردم.
- به هر حال متشكرم
- خوب من دیگه میرم، آرزو میكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بیارید، اگر احتیاجی به من داشتید حتما تماس بگیرید
- نمی گیرم ، هر وقت خودتون لازم دیدید به دیدنم بیایید
- هر روز خوبه
- شما انقدر گرفتارید كه باید بگم هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمی كنم ماهانه هم نوبت بما برسه
- شما هر وقت اراده كنید من در خدمتتون هستم
- مثلا فردا صبح؟
- هر وقت
- قرارتون در سوئیس چی میشه؟
- با یه تلفن منتفی می شه
- شوخی كردم......... آه خدای من فراموش كردم از شما پذیرایی كنم، لطفا از داخل یخچال چیزی بیارید گلویی تازه كنید
- متشكرم دیگه باید برم
- خواهش می كنم
كیانوش با بی میلی در یخچال را گشود و جعبه شیرینی بیرون آورد ، این همان جعبه ای بود كه عمویش آورده بود، نیكا با دیدن آن خندید و گفت: می دونید این شیرینی رو كی آورده؟
- بله كیومرث
- از كجا فهمیدید؟
- از نام شیرینی فروشی
- كه اینطور
- بله خودم گفتم شیرینی رو از كجا بگیرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفنی به گل فروش دادم
- واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟
- چون میخواستم سبد گلسرخ رو خودم بیارم........ شما هم شیرینی میل دارید؟
جعبه را مقابل نیكا گرفت و اشاره كرد: از اون سری دومی ها بردارید خوشمزه تره
نیكا به خواست او عمل كرد . كیانوش خود نیز از همان سری برداشت و جعبه را سرجایش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نیكا را بخود مشغول كرده بود برای همین با شیطنت خندید و گفت: با این مغلطه كاریها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زدید
شیرینی در دهان كیانوش ماند . با تعجب به نیكا نگاه كرد، در همان حال بار دیگر كیفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نیكا گرفت. شیرینی را فرو برد و گفت: بفرمایید سركارخانم، شما خودتون بازش نكردید.
- چون دیدم تمایلی ندارید
- بازم از این حرفها زدید ، چند دفعه عرض كنم كه این حرفها برای من كهنه شده، حالا بگیرید و باز كنید
نیكا به پاكت نگریست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقای كیانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بیرون كشید در همان حال گفت:عروسی دعوت شدید؟
- نه جشن تولد
خیال نیكا راحت شد كارت را كاملا بیرون كشید و باز كرد ولی وقتی نام میزبان را درانتهای آن دید دچار حالت خاصی گردید، زیرا در انتهای دعوتنامه نام كتایون عبدی بچشم میخورد و نیكا بخوبی این نام را در خاطر خود داشت
- تولد چه وقتیه؟
- پنج شنبه
- حتما شما برنامه هاتون رو طوری تنظیم كردید كه اون شب تهران باشید
- تا پنج شنبه خیلی مونده
- امیدوارم خوش بگذره
- متشكرم اجازه مرخصی می فرمایید؟
- خواهش میكنم خیلی لطف كردید
- خدانگهدار خانم معتمد
- خدانگهدار آقای مهرنژاد
كیانوش خندید و زیر لب گفت :" به این سرعت تلافی میكنید؟" بعد در را باز كرد اما نیكا او را بنام خواند: كیانوش خان
كیانوش برگشت : جانم
- واقعا از لطفتون ممنونم
- خواهش میكنم ، میتونم بازم یه دیدنت بیام
- البته منتظرم
- مزاحمت نمیشم خداحافظ
كیانوش خارج شد و نیكا باز احساس دلتنگی كرد ، ناگهان بیاد دفتر افتاد و دلتنگیش را فراموش كرد، دیگر احساس تنهایی نمیكرد بر عكس مشتاقانه میخواست دفتر را بخواند ابتدا تصمیم گرفت آغاز این كار را به صبح فردا موكول كند برای همین دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوی كنارش قرار داد و دراز كشید چند لحظه ای گذشت . خدمه بیمارستان توزیع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوی آن نمودار گردید ، مسئول توزیع، سینی غذای نیكا را روی میزش قرار داد و خارج شد، نیكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهایش را از دست داد چند قاشقی به زور خورد، بعد میز را كنار زد و دراز كشید تا بخوابد اما حس كنجكاوی خواب را از چشمانش ربوده بود دلش میخواست زودتر قصه كیانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بیرون كشید و با سرعت ورق زد و از قسمتهای خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و سوم
یكشنبه 19 مهر امروز سه روز است كه در خیابان 14 شرقی یعنی همان خیابانی كه آن روز او را پیاده كردم پرسه میزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولی هیچ نشانی از او نیافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلی تهیه میكنم و به آن خیابان میروم بالاخره او را خواهم یافت، حتی اگر تمام روزهای سال را هم در آن خیابان سر كنم
پنج شنبه 23 مهر


امشب چهارمین دسته گل خشك شده را روی میز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزی این دسته گلهای خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولی هیچ اشكالی ندارد هر طور شده او را می یابم . دلم برای قاصدك عشق میسوزد فكر میكنم از اینكه در دستهای من اسیر است خسته شده ، او طالب گل زیبای من نیلوفر است . گاهی فكر میكنم بهتر آنست كه اندیشه او را از سر بیرون كنم ولی چگونه ، وقتیكه چشمانش حتی لحظه ای از نظرم دور نمیشود، خدایا نمی دانم چه باید بكنم ؟ بیش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفی گردیده و كارهایم روی هم تلنبار شده و من تنها بیماری را بهانه میكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصی داده ام . اما آیا روزی این كسالت برطرف خواهد شد؟ شنبه 25 مهر
من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالی بازگشتیم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بیش از من برای رسیدن به صاحبش دلتنگی میكند .دلم بحال هر دویمان میسوزد یعنی امكان دارد او را هرگز نبینم هر چند در انتظار لحظه دیدارش لحظه شماری میكنم ، ولی هنوز نمی دانم اگر روزی او را ببینم چه باید گویم؟
دوشنبه 27 مهر
امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضیح میدهم چرا امروز را اینطور لقب داده ام ، باورت میشود ، امروز اورا دیدم و حتی با او هم صحبت شدم ، حق داری باور نكنی خودم هم هنوز باورم نمیشود ، بگذار برایت تعریف كنم.
صبح ساعت 8 طبق معمول این چند روز بدنبال گمشده ام بخیابان موعود رفتم ، ماشین را در گوشه ای پارك كردم و طول و عرض خیابان را چندین مرتبه طی كردم ، دیروز وقتی باز هم از خیابانگردی نتیجه نگرفتم ، تصمیم گرفتم كه امروز به مغازه های محل سری بزنم و سراغ او را از آنها بگیرم ، البته قبلا هم چندین مرتبه این فكر را كرده بودم ولی از ترس آنكه برای او مشكل آفرین شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز دیگر طاقتم طاق گردیده بود ، برای همین وارد مغازه ای شدم ، صاحب مغازه پیرمرد خوش مشربی بود ، گویا قبلا هم مرا دیده بود چون آشنایان با من احوالپرسی كرد، بی مقدمه سوال كردن را صلاح ندیدم و تقاضای پاكتی سیگار كردم و در حین آنكه پیرمرد سیگار را می آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پیرمرد سیگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شیرینی شروع به صحبت كرد. برای آنكه بیشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته ای كبریت خواستم و در عین حال سعی نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پیرمرد جعبه كبریت را هم آورد ، ولی هنوز صحبتهای ما به نتیجه مطلوب نرسیده بود ناچار اینبار نوشابه ای طلب كردم و برای آشنایی بیشتر از او نیز خواستم تا به حساب من برای خود نیز نوشابه ای باز كند. او ابتدا نپذیرفت ولی چون اصرار بیش از اندازه مرا دید با اكراه پذیرفت . در حین نوشیدن نوشابه ها نیز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زیرا او از ساكنین آن محل در 50 سال قبل سخن می گفت بیش از این درنگ را جایز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگوید ناگهان صدایی از پشت سرم گفت: منم میتونم یه بسته آدامس بردارم
به جانب صدا برگشتم ، صدایی كه چون ابر در نظرم لطیف و آسمانی جلوه میكرد از آنچه دیدم كم مانده بود قالب تهی كنم . درست پشت سر من او ایستاده بود ، با لباسی به رنگ آسمانی كه از او چهره ای چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هیجان زده شده بودم كه بی اختیار فریاد زدم : نیلوفر من . نیلوفر اشاره كرد خونسردی خود را حفظ كنم و خود با خونسردی تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقای ملكی لطفا یه بسته آدامس هم به من بدید . پیرمرد در حالیكه با تعجب بما می نگریست بسته ای آدامس نیز كنار سیگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هیجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخی بدهم تنها زمانیكه دیدم نیلوفر كیف پولش را باز میكند بخود آمدم و گفتم : نیلوفر خانم خواهش میكنم.
بعد رو به فروشنده كردم و پرسیدم : چقدر باید تقدیم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بی آنكه اجناس خریداری شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نیلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خریدهایمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شدیم من به او نگریستم و گفتم : بالاخره ستاره سهیل من طلوع كرد؟
او لبخندی دل انگیز زد و گفت: شما اینجا چه می كنید آقای مهرنژاد؟
- دنبال شما می گشتم .
- دنبال من؟
- بله
- خوب بفرمایید.
- همینجا ، وسط خیابون
- پس كجا؟
- اگه اجازه بدید داخل اتومبیل خدمتتون عرض كنم
با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتادیم او گفت: هرگز فكر نمیكردم یه بار دیگه شما رو ببینم.
- منم نمی خواستم مزاحم بشم
پاسخم را شنید ولی حرف دیگری نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشین را باز كردم و كنار ایستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهی پر تمسخر به من نمود و گفت: شما همیشه برای خرید سیگار به این مغازه می آی؟
لحن پر تمسخرش دستپاچگی ام را بیشتر كرد با همان حال گفتم : خیر حقیقت اینه كه دنبال شما می گشتم تمام این چند روز
- با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم میخواستید منو ببینید؟
- بله مجبور بودم
- پس تمایلی در كار نبود
پاسخش خونم را بجوش آورد نمی دانی با چه لحن سردی این جمله را ادا كرد میخواستم سرش فریاد بكشم" چطور میتونی این حرفها رو بزنی؟ من بخاطر تو چندین روزه تو این خیابون سرگردونم ، حالا تو اینطوری صحبت می كنی " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چیزی بالاتر از تمایل بود.
بی اعتنا خندید خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتی چرا میخواستی منو ببینی؟
- شما چیزی گم نكردید؟
- چیزی كه شما پیدا كرده باشید ...... تصور نمی كنم
- ولی اشتباه میكنید
- چطور؟
بجای آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رویش گرفت و گفتم :نگاه كنید.
نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هیچ تعجبی در نگاهش ندیدم گویا برایش عادی بود. بعد لحظه ای مكث خندید بلند و كشدار، آنقدر خندید كه گونه هایش بسرخی گرایید. متعجب نگاهش كردم . نمیدانستم چه باید بگویم .خنده اش برایم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگیجه كردم . اما بالاخره پایان یافت ، هنوز ته مانده كمرنگی از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همین ؟ تمام این روزها بخاطر این پروانه بدنبال من می گشتی ، خیلی مسخره است!
با غیظ پاسخ دادم: حتی اگه این گلسر برای شما بی ارزش باشه ، من خودم رو موظف دیدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرایطی
از تحكم صدایم جا خورد و گفت:" تصور كردی سر زیر دستات فریاد میكشی؟ من كارمند شما نیستم آقای رئیس. بی آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهایش را از هم گشود و اینبار همان لبخند دلفریب همیشگی لبانش را زینت داد و آهسته گفت: خوب كیانوش خان لحظه ای مكث كرد. از شنیدن اسمم از زبان او چنان هیجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جای خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عمیق تر شد و ادامه داد: چرا اینطوری نگام میكنی؟ من فقط خواستم بگم از من یه مژدگانی بخواهید، ظاهرا رسم بر اینه كه وقتی گمشده كسی رو بیابند طلب مژدگانی می كنند من هم آماده ام بفرمایید.
- من هیچ چیز جز رضایت شما نمیخوام
- نه ، هرچی میخواهید بگید، عجله كنید ممكنه نظرم تغییر كنه و از دادن مژدگانی صرفنظر كنم
لحظه ای درنگ كردم و پرسیدم: هر چی بخوام می پذیرید
- اگر معقول باشه ، حتما
- فكر میكنم معقوله.
- پس معطل چی هستید؟ بگید
- من...... من این پروانه رو میخوام .
لحظه ای به چهره ام خیره شد و گفت: پس چرا اون رو آوردید؟
- چون میخواستم برای برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زیاده؟
- نه اتفاقا بر عكس فكر میكردم چیز دیگه ای بخواهید
- مثلا چی؟
- آدرس ، شماره تلفن یا لااقل یه دیدار دیگه
تازه بخاطر آوردم كه تقاضای خیلی ناچیزی كردم و حق با اوست ولی به آن پروانه زیبا خیلی علاقمند شده بودم . اصلا دیدار دوباره او را به آن پروانه مدیون بودم بهر حال سكوتم را كه دید گفت: همانطور كه قول داده بودم می پذیرم این پروانه مال شما.
تشكر كردم و او پرسید: این پروانه به چه درد شما میخوره؟
- هیچی فقط ازش خیلی خوشم اومده ، خیلی زیباست!
- واقعا
- بنظر شما اینطور نیست؟
- شاید حق با شما باشه...... خوب من دیگه باید برم
نمی دانستم چه بگویم كه بماند جمله اش غافلگیر كننده بود آهسته و از روی ناچاری گفتم: به همین زودی؟
- بله ، جایی كار دارم
لحظه ای نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : میتونم شما رو برسونم.
قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حیوانی وحشی به دلم چنگ میزد می دانستم كه رد میكند و همینطور می دانستم كه عمدا جوابش را با تاخیر می دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگی ندارید؟
- كاری مهمتر از رسوندن شما نه.
- خوب پس حركت كنید.
- لحظه ای با تردید نگاهش كردم ، باورم نمیشد كه پاسخ مثبت شنیده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چی شد، پشیمون شدی؟
هیجان زده پاسخ دادم: نه همین الساعه قربان
حركت كردم و گفتم : امر بفرمایید سركار خانم از كدوم طرف باید برم ؟
- فعلا از این خیابون خارج شو. بقیه مسیر رو هم میگم.
- یادتون باشه از طولانی ترین راه آدرس بدید
پاسخی نداد تنها به صندلی تكیه زد و چشمانش را روی هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، برای همین سكوت اختیار كردم . سر خیابان نیش ترمزی زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهمیدید به انتهای خیابون رسیدیم؟
لبخندی زد و پاسخ داد: مثل اینكه تو این محله زندگی میكنم
در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستید؟
چشمانش را گشود و گفت: نه
باز همان نگاه سبز به صورتم پاشیده شد . نگاهی كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمی دیدم برای همین ترجیح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسید : دفعه اول بود كه به این خیابون می اومدید؟
خندیدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهای این خیابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگیه؟
- جدی می گید؟
- باور كنید.
نگاهش به دسته گل جلوی ماشین خیره شد. تازه بیاد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقدیم كنم، ولی او فرصت اینكار را بمن نداد و گفت: هدیه ای از جانب دختران محله ماست؟
- نه ............ می دونید این دسته گل خیلی خوش اقباله برعكس بقیه
- چطور؟
- چون این گل بدست صاحبش رسید ولی بقیه در اتاق من خشك شدند.
بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: برای زیباترین بهار زندگی
خندید و گل را از دستم گرفت، گلبرگی از گل سرخی جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق میلتون نیست می بخشید ، من نمی دونستم شما به چه نوع گلی علاقمندید
- حالا میخواهید بدونید؟
- بله ، شاید بعد از این برام لازم باشه.
- فكر نمیكنم به كارتون بیاد، ولی بهر حال من گل اركیده رو به گلهای دیگه ترجیح میدم.
گلبرگ پاره شده را از شیشه بیرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پیچیدم و با همان سرعت كم پیش راندم . خندید و گفت: تندتر از این نمی تونید برید، حتی یه دوچرخه هم میتونه از ماشین مدل بالای شما سبقت بگیره.
تصمیم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبیل به رخش بكشم . پایم را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشردم، ماشین از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوری بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشین را به اینطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، میخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولی او كف دستهایش را محكم به هم كوفت و هیجان زده فریاد كشید: آفرین ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پدیده ای عجیب آمد تا بحال دختری چون او را ندیده ام . سرعتم را چنان افزایش دادم كه برای خودم هم وحشتناك بود. ولی او هیچ وحشتی نداشت . چند لحظه بعد هیجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلی تكیه داد و گفت: خوب كافیه ، مهارتت رو نشون دادی حالا هر طور میخوای برو.
از سرعتم كاستم در حالیكه از رفتارش متحیر مانده بودم . اینبار من سكوت را شكستم و گفتم: خیلی حرفها هست كه باید براتون بازگو كنم .
با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردی؟
- نه ، چرا دعوا؟
- مثل اوندفعه كه از حرفهای من ناراحت شدی.
- ناراحت نشدم ، اگه اینطور بود الان اینجا نبودم ، ولی قبول بفرمایید شما كم لطفی فرمودید .
تكرار كرد: كم لطفی . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صمیمیت چند لحظه پیش در او نشانی نبود، این مرتبه خیلی جدی پرسید: حرف حسابتون چیه؟ از من چی میخواید؟
- میخواستم بیشتر با هم آشنا بشیم ،البته اگه اشكالی نداشته باشه.
- پس شجره نامه منو میخواید بدونید .میتونید برای بازشناسی من از دایره هویت شناسی پلیس بین الملل كمك بگیرید.
نمی دانم چرا سعی میكرد از جملات نیشدار و پرطعنه استفاده كند، ولی به هر حال بعد از آن خوی پرخاشگر، ملاطفت این دیدار نعمتی بود كه من باید آن را حفظ می نمودم . بنابراین نباید از كنایه هایش دلگیر می شدم . ولی در عین حال نمی دانستم چه باید بگویم و سكوت را ترجیح دادم . سكوتم را كه دید لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنید . اون چه كه می خواید براتون می گم .
هر چه كه مایل به شنیدنش هستید بپرسید، شروع كنم؟
- البته ، ولی قبلا از اینكه خواسته منو برآورده می كنید ازتون متشكرم .
- تشكر لازم نیست ، اگر تمایلی دارید گوش كنید . اسمم نیلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتمانی در همین خیابون زندگی میكنم.
- تنها؟
- بله می دونید زمانی انسان بر سر دو راهی انتخاب قرار می گیره و نمیتونه هیچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه
- شما در یك چنین وضعیتی قرار گرفتید؟
- بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، می دونید پدرم مردمتعصبی بود. پایبند به یكسری اعتقادات كذایی، بر عكس اون مادرم به هیچ كس و هیچ چیز پایبند نبود و این مساله همیشه باعث درگیری بین اونها بود . پدر در آرزوی خانواده ای هسته ای بود . میخواست شب وقتی از سركار میاد. همه ما سر میز غذا حاضر باشیم ولی حتی یك شب هم چنین نشد چون من، برادرم نیما و مادرم هركدوم گرفتار كارهای خودمون بودیم ، تو خونه ما در همه وقت و همیشه یك نفر غایب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و این خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زمانی كه بیاد دارم اون دو تا همیشه در حال مشاجره بودند، مادر میخواست از هر قیدی آزاد باشه و پدر میخواست همسری وفادار و فرزندانی سر به راه داشته باشه. مسخره نیست عصرفضا و چنین افكار مضحكی؟
میخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسیدم از من برنجد ، بنابراین اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنین گفت: ومن مانده بودم و این دو راهی، زمانی پدر حق رو بخود می داد و منو بسوی خود میخواند و روزی مادر به رفتن همراهش تشویقم میكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودی چه میكردی؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هیچ كدومشون دلخوشی نداشتم ، موجودات كسل كننده! نیما ترجیح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ایران بود . چند ماهی می اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور میرفت. اونها رفتند و من و پدر موندیم . از اون پرسیدم : تصمیمش چیست؟ اون میخواست پیش مادرش بره و من می بایست سالها عصا كش اون پیرزن خرفت و غرغرو میشدم . باید می نشستم و چرندیاتش رو راجع به پدر و مادرم می شنیدم ، بنابراین تصمیم گرفتم با پدر همراه نشم میخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نمیخواستم برای خودم پایبندی ایجاد كنم گفتم منم میرم پیش مادر...... ولی نرفتم . همین جا آپارتمانی اجاره كردم...... حالا من در تنهایی روزگار می گذرونم، پدرم منزوی و گوشه گیر شده، از شما چه پنهون گمونم قاطی كرده ومادرم وبرادرم تو ینگه دنیا خوش می گذرونند.این آخرین جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خیره شد، نگاهی طولانی و نافذ . آنگاه فرمان داد بایستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناری پارك كردم . ناگهان فریاد زد: به من نگاه كن!
نگاهش كردم متعجب و با تردید . او ادامه داد: شنیدی؟ حالا فهمیدی من كی ام؟ یه دختر بیچاره از یه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داری منو ببینی. دلت میخواد آدرس منزلم رو بدونی و هرجا میخوام برسونیم؟
بدون آنكه لحظه ای بیندیشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشیمان نیستم . من واقعا او را دوست دارم چرا باید بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول می دانم . او طعم خوشبختی را در زندگی نچشیده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمی دانی چقدر تعجب كرد وقتی دید اینطور راسخ پاسخ مثبت می دهم . فریاد كشید: دیوونه شدی، می دونی چی میگی؟ چرای می خوای موقعیت خودت رو با این عشق بی فرجام خراب كنی. این مسخره بازیها رو كنار بذار و به خودت بیا ، عشق رو برای كتابهای قصه بذار و به واقعیات زندگی فكر كن.
در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنید سركار خانم. من از روزی كه چشم باز كردم ، یه ماشین حساب تو دستم بود و حسابهای شركت پدرم رو چك میكردم. باید بشركت و كارهاش رسیدگی میكردم. پدر خیلی زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرسای شركت بزرگ ما خیلی زود آدم رو از پا می اندازه و بعد من موندم و كلی كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه می دادم ، هنوز تازه جوانی بیشتر نبودم ، كه باید با مشاورین مالی و حقوقی و بازرگانی هر روز به یه شهر می رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت یاد زندگی شخصی ام می افتادم . اصلا نفهمیدم سالها چطور طی شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولی حالا نه، حالا میخوام بقول شما به واقعیات زندگی فكر كنم ، میخوام بخودم بیام و برای خودم زندگی كنم نه برای تراز نامه شركتم.
كاش می توانستم توصیف كنم چقدر زیبا خندید، چقدر دلنشین نگاهم كرد، لحظاتی در همانحال سپری شد بعد شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت: امیدوارم پشیمون نشی و حرفای امروزت رو فردا فراموش نكنی .
من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نیز پیمان می بندم كه هرگز و تحت هیچ شرایطی دست از او نكشم.
یكشنبه 10 آبان
كار دشواری بود ، ولی بالاخره پایان یافت . امروز رویای من به حقیقت پیوست . من و نیلوفر صبح به یك دفتر ثبت رفتیم و با هم نامزد شدیم . تعجب نكن الان توضیح می دهم . او اولین شرطش برای پذیرفتن تقاضای ازدواج من آن بود كه بی حضور و اطلاع هیچ كس ما باهم نامزد شویم . حتی نزدیكترین كسانمان نیز نباید به این راز پی می بردند و بجای صیغه عقد بخواست او تنها صیغه محرمیت برای دوران نامزدی بین ما جاری شد . ثبتی صورت نگرفت و چیزی در شناسنامه ها یمان درج نگردید، ولی لااقل این حسن را دارد كه من از این پس میتوانم بی هیچ مشكلی به دیدار او بروم . او همسر من است ولی مشكلترین قسمت قضیه پنهان كردن اینكار از خانواده است . فكر میكنم آنها حق دارند این مهمترین مساله زندگی پسرشان را بدانند . ولی او نمیخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و چهارم
چهارشنبه 25 آبان یعنی قبل از این هم زندگی به این زیبایی بود، پس وای بر من كه در تمام این مدت از این همه زیبایی غافل بودم، چرا انقدر دیر بخود امدم؟ چرا اینقدر دیر بهار به پاییز زندگی من سرك كشید؟ نمی دانی چه روزهای پر نشاط و زیبایی را می گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط می دهد . من بخاطر او و بیاد او زندگی میكنم .
سه شنبه 27 آذز


از افكارش تعجب می كنم. نمی دانم چرا تا این حد از مسئولیت و محدودیت گریزان است. او دختر عجیبی است. نمیخواهد هیچ چیز او را وادار به انجام كوچكترین كاری و یا ترك عملی نماید، گاهی تصور میكنم در وجود او هیچ احساس و محبتی وجود ندارد .گاهی او از سنگ میشود . در آن هنگام سبزی چشمانش دیگر آن باغ بهاری نیست ، بلكه مانند خزه ای بر روی سنگها در زیر آب زلال رودخانه است . در این لحظات احساس میكنم زندگی با او كار دشواری است . درك او خیلی سخت است و كارهایش تعجب آور . یكشنبه 10 دیماه
میخواهد به دیدار مادرش برود. نمی توانم بگذارم به تنهایی سفر كند دلم میخواده با او همراه شوم. ولی او اصرار دارد. تنها برود می گوید: اینطور راحت تر است. ولی نباید بدون من برود . من بی او می میرم.
سه شنبه 7 بهمن
روزهای تنهایی سخت و عذاب آور است . لحظات این روزها كشنده و كشدار می گذرد. چرا این هجران بسر نمی آید؟ با آنكه قرار بود تا آخر دی ماه باز گردد ولی هنوز نیامده. من، شهریار صمیمی ترین دوستم و تنها كسی كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او میفرستم . البته بهتر است بگویم او به میل خود بخاطر من متحمل این زحمت میشود. حالا می فهمم چقدر او را دوست دارم.
پنج شنبه 11 بهمن
انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتی به او بخاطر تاخیر یازده روزه اش گله كردم ، بی تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصبانی كرد. بی اختیار سرش فریاد كشیدم . ولی او باز با همان حالت بی تفاوتی از شهریار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.
دوشنبه 15 بهمن
بالاخره میان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اینبار دیگر اجازه دهد به خانواده ام معرفیش كنم، ولی او باز هم خندید و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندین مرتبه به او اصرار كردم ولی او هر بار بنوعی از زیراینكار شانه خالی میكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نیلوفر را با او درمیان بگذارم . او فقط در این حد می داند كه من دختری را در نظر دارم . فكر میكنم به همین علت است كه دائما بمن می گوید میخواهد عروسش را ببیند ، ولی وقتی این سخنان را به نیلوفر می گویم تنها می خندد و باز هم از همان خنده ها .
پنج شنبه 18 بهمن
پدرش در یك آسایشگاه بستری است، از او خواستم تا به دیدارش برویم، ولی او تنها آدرس آسایشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه های مهمتری دارم."وظیفه خود دانستم سری به او بزنم و اگر به چیزی نیاز داشت برایش مهیا نمایم .هرچند زمانی كه سالم بود مرا ندیده بود و بطور قطع نمی شناخت .بهر حال به آسایشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولین آنجا مرا به اتاقش راهنمایی كردند .خدای من! مردك بیچاره حالت عجیبی داشت . رنجور و كسل در گوشه ای از اتاق روی زمین نشسته بود و به چهره ای نامریی چنگ میزد و بلند بلند سخن می گفت ، كلماتش روند خاصی نداشت ، معلوم نبود چه میگوید ، گاهی چند كلمه مشخص می گفت، ولی باز بیراهه می رفت، كنارش روی زمین نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعی كردم نیلوفر را به خاطرش بیاورم ، او با صدای بلند خندید و چندمرتبه تكرار كرد " زالوی كوچك، زالوی پست كوچك! بعد از من خواست تا نزدیكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روی شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را می مكد ، زالو ، زالوی پست كوچك . درست مثل زالوی پست بزرگ . مرا هم زالو به این روز انداخت می بینی دنیا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر می كشند . بعد آنها مثل من میشوند ، اول تو، بعد دیگران . زالوها هر روز بر تن یكنفر می نشینند ، زالوها با هیچ كس تا ابد نمی مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در اندیشه خون یك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بینداز ، عجله كن ، قبل از اینكه خونت ، آبرویت و شخصیتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در میان دستهای لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمینان دادم و با افسردگی تركش كردم . نمی دانم چطور یك دختر میتواند تا این حد بیرحم باشد . باید به دیدار پدرش برود .
سه شنبه 23 بهمن .
امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به دیدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشید كه من قبول كنم فرصت اینكار را ندارد . به او گفتم خودم می رسانمت و بعد بر می گردیم ، نیمساعت هم طول نمی كشد ، ولی او باز هم دلیل آورد . بخاطر این بهانه جویی ها از او خیلی دلخورم . گویا او دلش نمیخواهد با هیچ كس ملاقاتی داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمایل او به دیدار مادرش میباشد ، ولی من گاهی فكر میكنم دیدار او هم بهانه ای بیش نیست . نیلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع میرود .
جمعه 26 بهمن
امروز باز هم به دیدار مرد بیچاره رفتم. مدتی در حیاط تیمارستان با هم قدم زدیم . او برایم از زالوها سخن گفت ، زالوهایی با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بی سر وته بود كه از آن سر در نیاوردم ، ولی در ظاهر با او همدردی كردم. وقتی میخواستم برگردم پرستار از من خواست به دیدار دكترش بروم . من هم پذیرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحی وجسمی مرد از من خواست تا بیشتر به دیدارش بیایم . لحن كلامش طوری بود كه گویا اعلام خطر میكرد .اما نمیخواست در من ایجاد دلهره نماید و جالب اینجا بود كه حتی از من نپرسید با او چه نسبتی دارم .وقتی به منزل رسیدم فورا با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم .چه هیاهو وجنجالی! ظاهرا سرش خیلی شلوغ بود ، بمحض آنكه صدایم را شنید گفت: كیانوش جان تو هستی . از لحن كلامش دانستم كه باید منتظر جملات دل آزاری باشم . بعد از احوالپرسی قبل از آنكه من فرصتی برای حرف زدن بیابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نمیتواند زیاد صحبت كند . من هم به او اطمینان دادم زیاد وقتش را نگیرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنیده بودم برایش نقل كردم ، ولی عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زیرا بر عكس تصور من با صدای بلند خندید و گفت:" پس داره می میره؟" پاسخ دادم: نیلوفر خواهش میكنم كمی انصاف داشته باش این چه حرفیه؟ اون پدرته . ولی او فریاد كشید : به جهنم كه می میره . آنقدر عصبانی بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گویا دانست كه دلگیر شده ام چون پرسید: كیانوش دوست داری با ما باشی ؟ تشكر كردم و خداحافی كردم ، درحالیكه وجودم پر از یاس وگله بود، وقتی میخواستم گوشی را بگذارم بار دیگر صدایم كرد و گفت: كیانوش خیلی دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با این جمله گویا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتی اكنون كه این خطوط را مینویسم دیگر از او چندان دلگیر نیستم و شاید سعی میكنم كارش را توجیه كنم و برایش دلیل موجهی بیابم
پنج شنبه 2 اسفند
هنوز نتوانستم نیلوفر را متقاعد كنم به دیدار پدرش برود . خود نیز وقت نكرده ام سری به او بزنم ، چون كارهای پایان سال شركت كمتر وقت آزاد برایم باقی می گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نیلوفر بشدت مخالف است .
دوشنبه 6 اسفند
امروز را باید به فال نیك گرفت روز بسیار خوبی بود ! باور كردنی نبود واقعا كه این نیلوفر دختر عجیبی است . شناخت او و پیش بینی اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كیومرث بشركت آمدند، ساعتی آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولی كیومرث ماند و ما مشغول صحبت شدیم . هنوز ساعتی نگذشته بود كه یكی از منشی ها اطلاع داد خانمی بنام نیلوفر میخواهد مرا ببیند . خدا را شكر كه قبلا قضیه نیلوفر را به كیومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولی فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحی ببار می آمد . خلاصه چنان هیجان زده شدم كه كیومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندین مرتبه ادای مرا در آورد و با این كارش مرا كه بشدت عصبی و مضطرب شده بودم عصبانی تر كرد . نیلوفر آمد و من او را به كیومرث معرفی كرد. بالاخره اولین آشنایی فامیلی صورت گرفت و من باید امیدوار باشم كه بزودی او را با مادرم و مهندس نیز آشنا كنم .
ابتدا او ظاهرا از دیدار كیومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتی با او همصحبت شد چنین بنظر رسید كه او را پسندیده باشد. لحظاتی بعد ما از اتاق كار خارج شدیم و كیومرث را تنها گذاشتیم . من تمام قسمتهای شركت را به او نشان دادم و او با اشتیاق همراهیم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كیومرث تمام رفتارهای من و او را زیر ذره بین قرار داده بود و پیوسته حركات ما را تقلید میكرد و به هر دویمان می خندید . ولی وقتی میخواست برود خیلی جدی بمن گفت: تعریفش رو خیلی شنیده بودم ، ولی هرگز تصور نمیكردم خانم آقای كیانوش مهرنژاد اینطوری باشه ، اون دختر نمونه ایه، مودب، زیبا و بسیار خوش مشرب. فكر نمیكردم تا این حد خوش سلیقه باشی و من به او اطمینان دادم كه در اینمورد هیچ شباهتی به او ندارم ، چون گمان نمی كنم در وجود او ذره ای سلیقه بتوان یافت !
چهارشنبه 15 اسفند
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم. وقتی داخل اتاق شدم ، پیرزن رنجوری را كنار دیوار دیدم ، او با چشمانی اشكبار به بیمار می نگریست ، نزدیكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بیمار به تخت بسته شده، پیرزن از دیدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهی نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمی آورم . نمی دانستم خود را چگونه معرفی كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفی كردم . البته این در حالی بود كه حتی نمی دانستم او كجا كار میكرده. پیرزن برایم گفت كه پرستاران گفته اند من به دیدار پسرش می روم ، ولی او گفته فردی با این مشخصات را نمی شناسد ، ولی اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بیمار خیره شدم . چشمانش بسته بود و چند جای صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پیرزن حالش را پرسیدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ریه هایش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزدیك دچار حملات عصبی میشود . به گمانم كارش به جنون شدید كشیده شده چون آنطور كه پیرزن اظهار میكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهای سبز چشم میجنگد و هر چه به دستش می آید به در و دیوار می كوبد و گاهی حتی خود را برای نابود كردن آنها به در و دیوار می زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همین حین مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تویی پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نیما اشتباه گرفه ، ولی بزودی دانستم كه اینطور نیست . او شروع به صحبت كرد و گفت: می بینی با من چه می كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهای بسته كه نمی تونم با زالوها بجنگم . با این حساب تموم شهر از زالوها پر می شه ، دیگه زندگی معنایی نخواهد داشت ولی اینها نمی ذارن.
چند مرتبه فریاد كشید : اینها نمی ذارن. پرستاران با صدای فریاد او داخل شدند و آمپول آرامبخشی را به مرد كه همچنان نعره می زد تزریق كردند ، او اكنون به زمین وزمان ناسزا میگفت، زیرا آنها نمی گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپایان رساند . دیدن این منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بیاد پیرزن بیچاره افتادم .او در گوشه ای ایستاده بود و آرام آرام اشك می ریخت . تماشای این صحنه برای یك مادر مسلما كشنده بود .دقایق در میان فریادها بیمار یكی پس از دیگری سپری می شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بیرون راندند.
پیرزن آهسته آهسته در راهرو پیش میرفت، گویا نای بلند كردن پاهایش را نداشت، من صدای كشیده شدن گالشهای كهنه اش را بر روی كفپوش راهرو می شنیدم . سعی كردم او را دلداری بدهم، با كوشش بسیار و چند جمله تسكین دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بیماری یارشان باشم . پیرزن باز به گریه افتاد، از بیكسی و تنهایی شكایت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بیش از حد اصرار ورزید داخل خانه شدم ، خانه ای كه بوی نم و كهنگی فضایش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باریم چای آماده كرد و در همانحال گفت: می دونی اون ازیتا رو می پرستید، همینطور نیما و نیلوفر رو ، اونها تمام زندگی پسرم بودند اون مهربونترین پدر و باوفاترین همسر در تمام دنیا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولی عشق آزیتا چندان در دلش ریشه دوونده بود كه نتونستیم مقابلش مقاومت كنیم ، بالاخره هم با وجودی كه می دونستیم چه اشتباه بزرگی مرتكب می شیم تن به این كار دادیم و اونها رو به عقد هم در آوردیم . روزهای اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگی بی بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزادیهای بی حد وحصرش رو به دور ریخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از این وصلت ناراحت بودند، ودامادی در شان ومنزلت خودشون میخواستند، برای اونها وجود ناصر مایه ننگ و آبروریزی میون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمی تونستند جلوی سر وهمسر سر بلند كنند ونامی از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودی كه با آغاز این زندگی زمین و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پایه یك زندگی زیبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترین مرد دنیا بود .آزیتا واقعا همسر خوبی بود . زیبا بود و ملیح . دیروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختری متین و موقر بود با تولد نیما زندگی اونها بیش از پیش شیرین شد طوری كه ضرب المثل فامیل شده بودند . همه به ناصر و آزیتا بخاطر داشتن او زندگی غبطه می خوردند . درست یكسال و نیم بعد نیلوفر بدنیا اومد. ناصر دخترش رو می پرستیئ و این وضع پیوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچیك انقدر مشغله داشتند كه حتی فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو برای گردش بپارك می بردند، با طلوع اولین ستاره بر میگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج می شد و به اداره می رفت، وقتی بر میگشت وجودش تشنه دیدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما این خوشبختی رویایی زیاد طول نكشید ، نیلوفر اولین كیف مدرسه رو خریده بود و در تب وتاب اولین مهرماه بود كه ناگهان خبر رسید پدر آزیتا در بستر بیماری افتاده و در این روزهای رنج و درد دخترش رو بیاد آورده و میخواد یكی یكدونه اش رو ببینه ، ولی آزیتا از این امر سرباز زد و به دیدارش نرفت . برادرهاش خیلی تلاش كردند راضیش كنند، حتی خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دریابه ، ولی اون گفت كه هرگز پدرش رو نمی بخشه . به این ترتیب اونا راهشون رو كشیدند و رفتند سال دیگه ای هم سپری شد، اما در این مدت آزیتا گاهگاهی برای دیدن پدرش بی تابی میكرد ، با اینحال حاضر نشد به دیدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد یه بار دیگه سر وكله غریبه ها تو زندگی اونا پیدا شد، اینبار هم بردارهاش به دیدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرین روزهای حیاتش رو می گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز برای دیدار پدر اقدام نكنی، شاید فردا خیلی دیر باشه. اونشب آزیتا تا صبح ناآرام و گریان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولی داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتی از او بعمل نیاورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو میخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.یادمه پیش من اومد و گفت كه دلش شور میزنه و میترسه كه این آغاز بدبختی اونها باشه و همینطور هم شد. بیماری پدرش دو سالی طول كشید نیلوفر پا به نه سالگی گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چیز تغییر كرد. هرچند پیش از اون هم گاه گاهی آزیتا ساز ناساز می زد ، ولی ناصر به روی خودش نمی آورد . بله داشتم می گفتم مرد پولدار مرد ووصیت نامه اش باز شد ، لحظه ای سكوت كرد به استكان چای مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرمایید سرد میشه.
آهسته چشمی گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنین ادامه داد : اون ثروت كلانی رو به دخترش بخشیده بود و به زودی دختری كه حتی امید نداشت شامی در منزل پدرش صرف كنه وارث نیمی از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزیتا از این ثروت كلان چشم بپوشه، حتی پیشنهاد كرد پولها رو صرف امور خیریه كنه و اجازه بده اونا فقیر ولی خوشبخت زندگی كنند . ولی اون بشدت این حرف رو رد كرد و این آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزیتا زیر و رو شد، دیگه ناصر براش هیچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خویش بازگشت . روزهای اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار می اومد ، ولی هرچه می گذشت كارهاش عجیب تر میشد و خواسته هاش بر ناصر گرون می اومد . در اینحال آزیتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش می داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه ای پسر بیچاره من بتنهاییی برای بقا خوشبختی شون می جنگید و در جبهه دیگر آزیتا و فرزندانش سعی میكردند او رو با زندگی جدید وفق بدن ولی هرگز چنین نشد. پسرم با زندگی جدیدش سازش نكرد، ولی از طرف دیگه آزیتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمی توانست خودش رو از قید اون رها كنه ، روزی كه ابلاغ دادگاه مبنی بر تقاضای طلاق بدستش رسید ، كاخ آرزوهاش فرو ریخت، از اون روز دچار تشنج عصبی شد و دیگه بهبود پیدا نكرد . ناصر نمی توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هیچ عنوان راضی به اینكار نمی شه، این كشمكش دو سال تموم بطول كشید و در این مدت ناراحتی اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت برای اینكه خودش رو از شر او خلاص كنه یكسال مرخصی بدون حقوق بهش داد . در این بین آزیتا از موضوع بیماری ناصر مطلع شد اما بجای اینكه كمكی كنه از اون بعنوان وسیله ای برای توجیه طلاق استفاده كرد و به این ترتیب دادگاه با توجه به مدارك پزشكی ناصر رو دچار بیماری شدید روانی معرفی كرد و غیابا رای به طلاق او داد . این ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اینحال باز به بچه هاش امیدوار بود ، اما هیچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به این ترتیب او شش ماه در آسایشگاه بستری شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خیلی تغییر كرده بود. شاید هفته ها هم كلامی صحبت نمیكرد .خیلی كم غذا میخورد و تنها سیگار می كشید و چای میخورد . روز به روز رنجورتر می شد، برای همینه كه حالا تا این حد پیرتر از سنش بنظر می رسه هركس در نگاه اول اونو پیرمردی تصور میكنه .بله ناصر هر روز به اداره می رفت و شبها خسته و نا امید باز می گشت ولی شكایتی نمیكرد وحرفی نمیزد . ساعتها به نقطه ای خیره می شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگی در چهره اش نمودار بود. و در این روزها حتی بیشتر از زمانیكه تو آسایشگاه بود از بین رفته بود در سكوتش نوعی درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب میكرد. بعد از اون آرامش یكساله ناگهان نیمه شبی از رختخواب به حیاط دوید و در حالیكه فریاد میزد: زالو، زالو خودش رو به در و دیوار می كوبید، با مشت و سر به دیوارها می زد تا زالوهای خیالی رو از بین ببره، دائما فریاد می كشید: زالو سبز چشم همه تون رو می كشم. از اون روز پای زالوها به زندگیش باز شد و كارش رو به اینجا كشید كه خودتون بهتر می دونید
پیرزن سكوت كرد و با گوشه روسریش اشكاهیش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هیچوقت از اونها نمی گذره ، خدا انتقام منو و پسر بیچاره ام رو از اونها میگیره، من از این بابت مطمئنم، این پاسخ مناسبی برای عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگریه افتاد سعی كردم او را آرام كنم ولی گفت : چطور میتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسیه كه من تو این دنیا دارم. شما جای من بودید چه میكردید؟
دلم بحال پیرزن خیلی سوخت . واقعا حق داشت.حتی حالا هم چهره غمگین واشك آلود او لحظه ای از نظرم دور نمیشود من باید به آنها كمك كنم این وظیفه انسانی من است. نیلوفر هر چه میخواهد بگوید، در بیماری پدرش مقصر است، پس باید جبران كند.
یكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.میخواهد تعطیلات سال نو را به دیدار مادرش برود و این در حالی است كه من خیال جشن عقد را در اغاز بهار در سر میپروراندم، ولی او هر روز بهانه می آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ایران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعیت بلا تكلیف ما خاتمه دهد، اما او نمی پذیرد و معتقد است هنوز برای این كار زود است. بهتر است ما یكدیگر را بشناسیم، او فرصت بیشتری می طلبد و من این زمان را در اختیارش قرار خواهم داد. بر سر دیدار پدرش نیر همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نمیخواهد پدرش را ببیند و معتقد است این به نفع هر دوی آنهاست زیرا برای پدرش هم بهتر آن است كه او را نبیند نمی دانم با وجودی كه ادعا می كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضی نمیشود كوچكترین كاری را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهای جمعه همیشه غم انگیز است . ولی امروز غم انگیزتر از جمعه دیگر است . صبح نیلوفر به دیدار مادرش رفت و تا پایان تعطیات نوروز باز نمیگردد .و تمام نقشه های من برای این روزها نقش بر آب شد. من و شهریار او را به فرودگاه رساندیم پس از رفتن او نهار را با شهریار صرف كردم در حین صرف نهار در مورد نیلوفر صحبت كردیم. او معتقد بود نیلوفر حق دارد. ازدواج تصمیمی نیست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجای او رفتار نمایم شهریار می گفت كه من این روزها بهانه گیر شده ام و آنچه از نیلوفر میگویم حقیقت ندارد، بلكه ریشه آن در حساسیت بی مورد من نسبت به اوست . فكر میكنم او حق دارد شاید علاقه بیش از حد من به نیلوفر باعث رفتارهای ناشایستم می گردد. می خواهم این مساله را با هدیه ای ارزنده جبران كنم. برای این منظور تصمیم گرفته ام آشیانی در خور این پرستوی شكسته بال بسازم. آشیانی مطابق سلیقه او ، كه می دانم نادر است. مهندش آرشیتكت توانایی است . ولی ترجیح می دهم نقشه این بنا را خود طرح ریزی كنم میتوانم از شهریار نیز كمك بگیرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من باید تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناییمان زمان زیادی نمانده پس باید از همین فردا آغاز كنم. من برای او كلبه ای در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خیلی راحت آغاز شد ، چون با كمك كیومرث براحتی توانستم قطعه زمینی در محل دلخواه خود بیابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمایم . به شهریار سفارش كردم دراینمورد با نیلوفر صحبتی نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم دیدم تذكری بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نیلوفر به دیدار ناصرخان رفتیم. حال مرد بیچاره تعریفی نداشت. عفونت ریه هایش شدت بیشتری یافته است و دچار تنگی نفس میشود.
شنبه 3 فروردین
نوروز امسال می توانست خیلی زیباتر از این باشد ، ولی افسوس كه نیلوفر همه چیز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل این بهار زیبا بدون زیباترین گل زندگی، كاش او می پذیرفت قبل از عید رسما نامزدیمان را اعلام كنیم آنوقت به گمانم روزگار من خیلی بهتر می شد. دلم برایش تنگ شده، گویا سالهاست كه رفته، وقتی این جاست باورم نمیشود كه تا این حد پایبند اویم ولی وقتی می رود احساس میكنم نفس كشیدن هم در این شهر برایم دشوار است . تصور نمیكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنین بود مسلما این همه وقت مرا تنها نمی گذاشت و نمی رفت ، خدای من! چه بیچاره ام كه دلبری چنین سنگدل و بی احساس دارم.
من برای آمدنش لحظه شماری میكنم و به انتظار دیدارش مشتاقانه منتظر می مانم . امیدوارم لااقل این مرتبه با تاخیر نیاید . بیا دختر دیوانه ام كردی !
__________________
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و پنجم
- خانم معتمد شما چكار می كنید؟ نیكا دست و پایش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخیر خانم رئوف.
- شب بخیر عزیزم ، شما باید استراحت كنید . می دونید ساعت چنده؟
- مطمئنا نیمه شبه كه شما برای تزریق آمپول من اومدید.


- درسته شما بیمارید، دوران نقاهت رو می گذرونید ، نباید تا این وقت شب بیدار بمونید . كتاب می خوندید؟ - بله........ تقریبا در واقع داستان میخوندم
- باید داستان جالبی باشه كه شما رو تا این حد علاقمند كرده
نیكا پاسخی نداد، پرستار هوای سرنگ را گرفت و گفت: آماده اید؟
- بله
در حال تزریق آمپول بار دیگر پرسید: نگفتید از كدوم نویسنده است؟
- از یه نویسنده گمنام
- یعنی من اون رو نمی شناسم؟
- چرا اتفاقا حتی او رو دیدید
- یه نویسنده كه من دیدمش؟
- ولی اون نویسنده نیست
- از آشنایان شماست؟
- بله
- پس دفتر خاطرات میخوندید
- آفرین كاملا درسته
- حالا اجازه می دید نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟
- فكر می كنید بتونید؟
- شاید.
- خوب بفرمایید.
پرستار لبخند زیبایی زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام
- ایرج رو می گید؟
- نه، نامزد شما به زیبایی اون نیست
- پس كی؟
- همون مردی رو میگم كه وقتی شما بیهوش بودید هر روز به اینجا می اومد حتی گاهی نیمه شبها
نیكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمی دونستم
- واقعا ؟ من خودم یه نیمه شب بارونی ایشون رو دیدم كه سراسیمه به بیمارستان اومد . درحالیكه سرتاپا خیس بود تمام تنش می لرزید .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولی اون فقط می گفت میخواد شما رو ببینه ....... خواب بدی دیده و نگرانه . بعد رفتیم به اتاق مراقبتهای ویژه ، مدتی در اتاق بالای سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توی ماشین جلوی بیمارستان می خوابید
تعجب نیكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنید كه اون كیانوش بود؟
- كیانوش؟
- بله كیانوش مهرنژاد
- درسته فكر میكنم اسمشون همین بود،چون شنیده ام كه باآقای مهرنژادعضو هیئت مدیره نسبتی داره
- برادر زاده ایشونه
- بله،نمیشه بسادگی اینمرد رو فراموش كرد.اززیبایی چشمگیری برخورداره........ راستی مجرده؟
- بله
- شكسته بنظر میرسه ، موهاش جوگندمی شده.............. فكر نمیكنم سنش زیاد باشه.
- نه سنش زیاد نیست، اما كمی عصبیه ، شاید برای همینه كه شكسته شده
- می دونیدخانم معتمد، مدتیكه اینجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت میكردندمرد ایده آلی بنظرمیاد؟
- همینطوره
پرستار دفترچه رااز دست نیكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابید.............. راستی چرا آقای مهرنژاد این روزها كمتر به اینجا می آد؟
- كیانوش خیلی گرفتاره، چون یه شركت بزرگ رو اداره میكنه
پرستار پتو را بر روی نیكا كشید وگفت: آفرین!...... خوب ادامه اش برای صبح ، باشه؟
- هرچی شما بفرمایید ...... شب بخیر
پرستار خارج شد نیكا باز تنها شد دلش میخواست به خواندن ادامه دهدولی ظاهرا امكان پذیر نبود. برای همین هم چشمانش را برهم فشرد و سعی كرد چهره نیلوفر را تجسم كند.
صبح زمانیكه نیكا از خواب برخاست ، از دیدن عقربه های ساعت تعجب كرد ، باورش نمی شد تا این ساعت خوابیده باشد. شاید علتش بیخوابی دیشب بود . شب گذشته حتی بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كیانوش و داستان زندگیش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را مالید، احساس ضعف میكرد نگاهی به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاری داخل شد و سرم را تعویض نمود . بعد مستخدم برایش صبحانه آورد. چند لقمه ای خورد و سینی را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روی میز گذاشت .لحظه ای به آن خیره شد نمی دانست الان كیانوش در چه حالی است، حتما امروز را در سوئیس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبی! هر لحظه یكجا. با این حساب تمام كشورهای جهان را در مدت كوتاهی خواهد گشت . ولی ظاهرا او راضی بنظر نمی رسید ، شاید هم حق داشته باشد . این رفت و آمدها هركسی را خسته میكند. فعالیت او بیش از توانش است و این مساله او را از پای می اندازد. باید به او بگوید تا این حد بخود فشار نیاورد و خود را خسته نكند ، ولی شاید این حرف درست نباشد. او نباید در كارهای كیانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غریبه ای در كارش دخالت نماید. فكر اینكه او اكنون فرسنگها با كیانوش فاصله داشت سبب گردید برایش احساس دلتنگی نماید. خودش هم احساسش را نسبت به این جوان نمی دانست ، ولی همین قدر می دانست كه برای او نگران است ، درحالیكه موردی برای نگرانی نمی دید. دفتر را برداشت و كمی عقب كشید و در حالیكه جرعه جرعه چایش را می نوشید قسمتهای خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتی چشمش به اولین سطر ناخوانده افتاد، صدایی او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم!
سرش رابلند كرد . در آستانه در ایرج ایستاده بود و به او می نگریست از دیدن او اصلا خوشحال نشد . زیرا با این حساب فرصت خواندن دفتر را از دست می داد . با اینحال لبخندی زد و گفت: سلام بفرمایید.
سعی كرد دفتر را زیر پتویش پنهان كند ، اما ایرج آنرا دید وگفت: چیزی می خوندی؟
- بله یه داستان
- جلدش به كتاب شبیه نبود
- تو یه دفتره
- داستان دست نویس میخوندی؟
- نه
- پس چی؟
- داستان واقعی بود، خاطرات می خوندم.
- دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ایه دفتر خاطرات نوشتن، ولی از اون مسخره تر دفترخاطرات دیگرونه....... حالا دفتر مال كیه؟
نیكا لحظه ای مكث كرد. نمیخواست از كیانوش صحبت كند .بنابراین گفت: دفتر یكی از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.
- كه اینطور ...... خوب حالت چطوره؟
از اینكه ایرج بیش از این در مورد دفتر كنجكاوی نكرد خوشحال شد و بگرمی پاسخش را داد ایرج باز گفت: برای گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشی دارم
- خبر خوش؟ خوب بگو ببینم
- اول مژدگانی
- بگو مژدگانی سر جاش باقیه
- فراموش نمی كنی؟
- نه مطمئن باش، حالا بگو دیگه جون بسرم كردی
- چشم می گم، شادی خانم برای دیدن شما به ایران میاد.
نیكا با شادی فریاد كشید: چه عالی! كی می آد؟
- بزودی ، شاید تا آخر همین هفته.
- خیلی خوبه ، واقعا كه خبر خوبی بود.
ایرج به نقطه ای خیره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكید . نیكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كیانوش رسید . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بیابد ایرج گفت: دیروز وقتی ما می رفتیم این سبد گل اینجا نبو، بود؟
- نه
- بعد از اینكه ما رفتیم كسی به دیدن تو اومد؟
- بله
- اگه اشكالی نداره میخوام بدونم این سبد گل قشنگ رو كی آورده؟
- نه هیچ اشكالی در كار نیست ، دیروز بعد از اینكه شما رفتید.........
- كیانوش مهرنژاد به اینجا اومد همینطوره؟
- بله
- چرا ایشون بعد از ساعت ملاقات به اینجا میان؟
- بر حسب اتفاق اینطور شده بود.
- چطور؟
- نمی دونست ساعت ملاقات تموم شده
- واقعا؟ تاحالا بیمارستان نرفته، بار اولش بود؟
- بس كن ایرج، این چه حرفیه؟
- من حق دارم بدونم این مرد برای چی به دیدن تو می آد؟ چرا با خانواده اش نیومد؟ پس معلوم میشه كه عمدا زمانی رو انتخاب میكنه كه مزاحمی این جا نباشه . اون میخواد با تو تنها باشه و من از او هیچ خوشم نمی یاد.
- خوشت نیاد. چه اهمیتی داره؟ من به كیانوش گفتم هر وقت كه بخواد میتونه اینجا بیاد
- خوبه ، چشمم روشن
- بیست و چند روزه من اینجام، ولی او حتی یه بار هم به دیدن من نیومده.
- چطور مطمئن باشم؟
- تو باید مطمئن باشی چون من میگم.
ایرج لحظه ای سكوت كرد، و به چهره عصبی و بر افروخته نیكا نگریست آنگاه سری تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافی میكنم و فقط در یك صورت تو رو می بخشم و اون اینكه قول بدی دیگه اونو نبینی.
- من گناهی مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشی . هركاری دلت میخواد بكن
- تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل میكنی، چه حكمتی تو این كاره؟
- من بخاطر حرفای بیخودت بحث میكنم نه بخاطر كیانوش
ایرج جلو آمد دستش را زیر چانه نیكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خیره شد و گفت : به من دروغ گفتی ، اون دفتر متعلق به كیانوش بود، اینطور نیست؟
نیكا سكوت كرد و پاسخی نداد. ایرج با خشم دستش را عقب كشید و با سرعت دفتر را از كنار تخت نیكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات
نیكا فریاد كشید : تو حق نداری اونو باز كنی.
ایرج با خونسردی گفت: مطمئن باش بازش نمیكنم
بعد جلوی پنجره ایستاد، آنرا گشود . نیكا آشفته پرسید: تو میخوای چكار كنی؟
- هیچی ، چیز مهمی نیست فقط این دفتر رو بحیاط پرت میكنم.
نیكا فریاد كشید: نه
ایرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟
نیكا اینبار با لحن ملتمسانه ای گفت: نه ایرج خواهش میكنم ، این دفتر پیش من امانته
- خوب باشه با علاقه ای كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلی پیش بیاد.
- علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هیچ دختر دیگه ای دلبستگی نداره
- باور نمیكنم، اگه اینطوره ، این كارهای مسخره كه بخاطر تو انجام می ده چه معنایی داره؟
- كدوم كارها ؟ این كه بعد از چند وقت یه مرتبه به دیدن من اومده، كار زیادیه؟ ایرج این كار رو نكن ، خواهش میكنم
- پس قول بده
- چه قولی؟
- بگو كه دیگه اونو نخواهی دید
- آخه چرا؟
- تنها به این علت كه من ازش خوشم نمیاد فقط همین
- ولی این درست نیست
ایرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......
نیكا مضطربانه میان كلامش پرید و گفت: قبول میكنم . ایرج با صدای بلند خندید و گفت: پس ارزش دفترش بیشتر از خودشه
بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نیكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سینه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بی آنكه به ایرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بیرون، میخوام استراحت كنم. بعد روی تختش دراز كشید و ملحفه را روی سرش كشید. قطرات اشك آرام آرام از زیر مژگانش سرك می كشید و بر روی گونه هایش سر میخورد ، روی تخت می چكید و در آن فرو میرفت.
ایرج ملحفه را كنار زد بصورت گریان نیكا نگریست و آرام پرسید: تو داری گریه می كنی؟ ..... ناراحت شدی؟ من شوخی میكردم.........
نیكا دلش میخواست سرش فریاد بكشد ، ولی توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زیر ملحفه برد و با گریه گفت: برو...... برو
ایرج از جای برخاست و بی آنكه حرف دیگری بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نیكا گویی آ‍زاد شده بود، با صدای بلند شروع به گریستن كرد ، در همین حین پرستار وارد اتاق شد، با شنیدن صدای گریه نیكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روی او كنار زد و گفت: خانم معتمد گریه می كنید؟
نیكا بخود آمد ، اشكهایش را پاك كرد و گفت: نه چیز مهمی نیست.
- برای چی گریه میكردید؟
- دلم برای خونه مون تنگ شده
پرستار لبخند شیرینی زد و گفت: خانم معتمد بچه شدید؟
- نه خسته شدم، می دونید من چند وقته اینجا اسیرم؟
- بله می دونم ، ولی شما هم می دنید ما اینجا بیمارهایی داریم كه نزدیك یكساله بستری هستند.
- یكسال؟ خدای من! اگر من بودم می مردم....... خانم رئوف من كی مرخص هستم؟
- هر وقت وزنه های پاتون رو باز كنیم
- پس همین امروز بازشون كنید
- میخواهید بخاطر این عجله یه عمر شل بزنید؟
- نه
- پس تحمل داشته باشید......
صدای زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نیكا او گوشی را برداشت نیكا اطمینان داشت مادرش پشت خط است، بنابراین به حرفهای پرستار گوش نمیكرد ، نیكا زمزمه كرد : پس شادی است . سپس گوشی را گرفت و گفت: الو
__________________
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و ششم
- سلام عرض شد سركار خانم معتمد - آه...... آقای مهرنژاد شما هستید؟
- بله مزاحم همیشگی
- اختیار دارید، چطور شد یادی از ما كردید؟
- اشكالی داره؟


- برعكس خیلی خوب كردید ، چون من حسابی دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود پرستار در حال خروج گفت: بگو گریه كردی
و نیكا خندید . كیانوش متوجه شد و پرسید: چی گفتید؟
- هیچی پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گریه میكردی.
- گریه؟ راست میگه؟
- نه بابا ، مهم نیست
- نمی خواهید بگید چی شده؟
- گفتم كه مهم نیست
- هر طور میل شماست
- خوب خوش می گذره
- جای شما خالی
- دوستان بجای ما، كجا هستید؟
- تا عصر سوئیس ، ولی عصر میرم سنگاپور ....... می دونید خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگی علاقمندید؟ وقتی رفتم خرید یادم اومد، گفتم برگردم بپرسم
- من كه قبلا گفته بودم با سلیقه خودتون خرید كنید
- حتی در مورد رنگ؟
- بله.
- بازم هر طور شما مایلید، ولی من چندان خوش سلیقه نیستم
- من قبول دارم.
- متشكرم، حالا از خودتون بگید حالتون چطوره؟
- خوبم
- بازم پاتون درد میكنه
- متاسفانه بله . می دونید من امروز تا نزدیك 10 صبح خواب بودم
- واقعا؟
- بله چون دیشب تا دیروقت بیدار بودم
- پاتون ناراحتتون میكرد
- نه ، مشغول مطالعه بودم
- بسیار خوب ، حالا چه كتابی میخوندید؟
- كتاب زندگی یه پسر خوب رو.
- خدای من! یعنی تا دیر وقت دفتر منو می خوندید؟
- بله ، مگه اشكالی داره؟
- نه ، ولی شما نباید این كارو بكنید . در حال حاضر باید فقط استراحت كنیدو
- درسته، ولی آنقدر كنجكاو بودم كه نمی تونستم بیش از این صبر كنم.
- تا كجا رسیدید؟
- تا سال نو
- پس خیلی خوندید
- تقریبا ، شما خیلی خوب مینویسید.
- فكر نمیكردم اینطور باشه، می دونید من زیاد مطالعه ندارم ، بنابراین خوب نمی تونم بنویسم
- نه، خیلی خوب نوشتید
- متشكرم
- الان تو هتل هستید؟
- بله خانم
- در جلسه شركت كردید؟
- بله
- موفقیت آمیز بود؟
- بد نبود ...... در واقع خوب بود.
- خوشحالم ، كی از سنگاپور می آیید؟
- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح میرسم
نیكا بیاد تولد كتایون افتاد ، اندیشید: پس برای تولد در تهران است و حتما به جشن میرود
- 0000 الو خانم معتمد قطع كردید؟
- نه گوش میكنم بفرمایید
- بهتره من بیشتر از این مزاحمتون نشم .
- نه صحبت كنید، مزاحم نیستید.
- پس شما بگید، من گوش میكنم
- شما خسته اید آقای مهرنژاد؟
- تا چند دقیقه پیش بودم، ولی الان نیستم . مكالمه با یه هموطن خستگی رو از تن به در میكنه
- متشكرم ، شما لطف دارید ، راستی یه خبر مهم ، شادی هم به ایران می آد.
- جدی می گید؟
- البته
- چه وقت؟
- شاید با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده
- شما رو كی از بیمارستان مرخص می كنند؟
- نمی دونم
- شاید تا آخر هفته مرخص بشید
- گمون نكنم
- چطور؟
- بخاطر پام
- گفتید هنوز درد می كنه؟
- بله وگاهی خیلی شدید
- كمی درد وقتی پلاتین رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون می مونه
- شما فكر می كنید من بتونم یكبار دیگه پام رو روی زمین بذارم؟
- البته ، ولی مدتی زمان می بره
- دلم برای قدم زدن تنگ شده
- اونم زیر بارون
- خیلی قشنگه، موافقید؟
- بله حق با شماست ولی حالا اواخر پاییزه و هوا سرده ، راهپیمایی بارونی رو به بهار موكول كنید
- ولی من گفتم زیر بارون
- خوب بجای بارون پاییز ، بارون بهاری چطوره؟
- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو باید بابت صورتحساب تلفن بپردازید.
كیانوش با صدای بلند خندید و گفت: می ارزه
نیكا با تعجب پرسید: چی گفتید؟
- هیچی گفتم مانعی نداره
- راستی دلتون میخواد شادی رو ببینید؟
- البته
- به پدرم پیشنها میكنم به افتخار شادی و سلامتی من یه مهمانی مفصل بده
- امیدوارم بشما خوش بگذره
- به همه ما
- یعنی منم جز مدعوین هستم؟
- البته
- ولی.......
- ولی نداره، این دیگه جشن نامزدی نیست كه با بهانه بتونید رد كنید چطور می تونید ، به جشن تولد برید، ولی نمی تونید به مهمانی ما بیاید؟
لحن كلام نیكا چنان تهاجمی بود كه كیانوش با صدای بلند خندید . خودش هم تعجب كرده بود كه اینطور كیانوش بیچاره را قبل از جنایت قصاص می كند . كیانوش بعد از مكث كوتاهی گفت: شما سلامتی خودتون رو بدست بیاورید، اصلا من مهمانی می دم.
نیكا پاسخ داد: خیلی ممنون ما فقط بیاید كافیه
- حتما ، خوب خانم معتمد دیگه مزاحمت كافیه.
- نیكا دلش میخواست برای كیانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراین گفت: دیگه ا این حرفا نزنید. لطف كردید، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنید.
- حتما با من امر ینیست؟
- خیر، فقط مراقب خودتون باشید
- شما هم دختر خوبی باشید و به دستورات پزشكان خوب عمل كنید
- اینبار من باید بگم حتما
- خوب، خدانگهدار
- موفق باشید و خدانگهدار.
دیگر صدایی نیامد و نیكا گوشی را سرجایش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ایرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر دیگر، برای همین باز هم به دفتر كیانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خیره شد و زیر لب گفت: نیلوفر چطور تونستی مردی چون او را آزار دهی؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :
سه شنبه 13 فروردین:
امروز شاید اكثریت مردم ایران در گردشگاهها به تفریح مشغول بودند ، ولی من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نیلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردین باز گردد . آخرین مهلت بازگشت او دهم بود ، ولی اكنون سه روز گذشته و او هنوز نیامده ، دو روز قبل شهریار بازگشت و گفت نیلوفر را دیده و این در حالی بود كه من حتی نمی دانستم مقصدشان یكی است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق یكدیگر را ملاقات كرده اند از او پرسیدم : نیلوفر كی می آید؟ او گفت دقیقا معلوم نیست، ولی بزودی می اید بعد یاد آوری كرد كه تولد نیلوفر نزدیك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برایش یك اتومبیل خواهم خرید. هدیه ای كه می دانم مورد پسندش قرار میگیرد.
یكشنبه 18 فروردین
دیروز نیلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفنی اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتی نگاهم بر او افتاد بسختی توانستم خود را كنترل نمایم . دسته گل اركیده ای را كه برایش برده بودم به دستش داد ، ولی او آنرا با خنده بر سرم كوبید و گفت: بجای این گلها یك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دیر كردی؟ او خندید و گفت: حرف حساب.
گفتم : یعنی این حرف بی حساب بود؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود، نیلوفر هیچ می دونی من بدون تو می میرم.
تا بحال به این زیبایی نخندیده بود ، ولی نگاهش برق عجیبی داشت ، برقی كه در آن چهره شیطان مجسم می شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلی صحبت كردیم ، میخواستم از او بخواهم كمی با هم گردش كنیم ، ولی احساس كردم خیلی خسته بنظر می رسد ، برای همین هم از بازگو كردن تقاضایم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به دیدنش رفتم و نهار را با هم صرف كردیم . بعد از نهار او برای دیدن یكی از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتی پیش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم برای نیلوفر تنگ شده ، گویا سالی است او را ندیده ام ، گمانم تنها یك راه برایم وجود داشته باشد . آن هم این كه نیلوفر برای همیشه در كنارم بماند .
دوشنبه 26 فروردین
یك هفته است كه با او بحث میكنم. از او میخواهم جواب قاطعی به من بدهد.میخواهم بدانم بالاخره راضی به ازداج با من هست یا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهای تمسخر آمیز زبان به سخن گشوئ و جملاتی را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشید ، و كاخ آرزوهایم را ویران كرد . او گفت: گوش كن كیانوش ، عزیزم ما الان هم خوشبخت هستیم چرا باید با به وجود آوردن یه تعهد دست وپای خودمون رو ببندیم ازدواج چندان هم كار عاقلانه ای نیست ، باعث میشه انسان اسیر یك سری اعتقادات و مسئولیتهای مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كیانوش ، بیا از زندگی لذت ببریم.
به او پاسخ داد: ولی این درست نیست ما باید زندگی مستقلی رو تشكیل بدیم ، صاحب فرزند بشیم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فریاد كشید : بچه؟
دیگه چی، تو چه توقعاتی از آدم داری؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنین اشتباهی رو مرتكب نمیشم ، بچه به چه دردی میخوره ، من و تو برای والدینمون چكار كردیم كه بچه هامون بخوان برای ما بكنن؟
- من هیچ توقعی از فرزندانم ندارم.
- خوب میپذیرم ، ولی من بخاطر خود اونام تن به این كار نمیدم. چرا اون بیچاره ها رو به این زندگی پرآشوب هدایت كنم؟ مگه تو زندگی چیزی بجز بدبختی هم عایدشون می شه؟ اگه دختر باشه یه جور اسیر زندگیه، و اگه پسر باشه یه جور دیگه . من هرگز این خواسته ات رو برآورده نمیكنم . باید ازش بگذری . اطمینان داشته باش كه قبول نمی كنم .
نگاهش كردم . لحظه ای مكث كردم و پرسیدم : پس تكلیف ما چی میشه؟ تا كی باید اینطور بلا تكلیف زندگی رو سر كنیم؟ ما باید سر وسامون بگیریم ؟ من نمیتونم اینطور ادامه بدم
قبل از آنكه پاسخی بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخیر كردند و من اطمینان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشید و چنین نیز شد ، چون او بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت ، لبخندی مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسی تو رو مجبور نمیكنه
چنان عصبانی شده بودم كه حتی نمیتوانستم كلامی در پاسخش بیابم بنابراین بی آنكه پاسخی بدهم راهم را كشیدم و آمدم ، حتی با او خداحافظی هم نكردم میدانستم او تنوع طلب است و از همه چیز خیلی زود خسته میشود ولی فكر نمیكردم در مورد من هم چنین باشد . و به این صراحت بگوید میتوانم او را برای همیشه ترك كنم ، این حرفش برایم غیر قابل تحمل بود . او با این افكار پوسیده شبه غربی همه چیز را از دریچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقاید مسخره اش می بیند . دیگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بیاید ، هرچند كار بسیار دشواری است، ولی هرطور كه شده تحمل میكنم ، ولی اگر او هرگز نیاید چه؟ آنوقت چه كنم؟
پنج شنبه 29 فروردین
امروز به دیدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقی نكرده بود . به مادربزگش گفتم میتوانم دخترش را قانع كنم تا به دیدار پدر بیاید، ولی پیرزن لبخند پرمعنایی زد وگفت: اون هرگز نمیاد، همونطور كه مادرش نیومد . برای نیلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بیخود خودتون رو بزحمت نیندازید. حرف پیرزن كاملا درست بود، زیرا من بارها از او خواسته بودم به عیادت پدرش برود، ولی او هرگز نپذیرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بی خبرم . ساعتی پیش شهریار به اینجا آمد و گفت كه ماجرا نیلوفر را شنیده ، خیلی تعجب كردم وقتیكه دیدم او حق را به نیلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نیلوفر خرده گرفت، حتی گفت: رفیق نیمه راه، دختره رو تنها توی پارك رها كردی و به خونه اومدی واقعا كه از تو بعیده ، گفتم: تو هم اگه جای من بودی همین كار رو میكردی، تو كه نمی دونی اون به من چی گفت ، باید خدا رو شكر كنی كه فقط رهاش كردم اگه یه ذره غرت داشتم نمیذاشتم این حرفها رو بزنه و یه سیلی محكم تو گوشش میزدم . خندید و گفت: خدا رو شكر كه غیرت نداری . بعد با لحنی آرام ادامه داد: گوش كن كیانوش تو فكر نمیكنی زیادی در هر مورد تعصب بخرج می دی ؟ كیا الان عصر فضا و تكنولوژیه . كمی بازتر فكر كن.
عصبانی شدم و بر سرش فریاد كشیدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! یقینا روشنفكری از دیدگاه تو اینه كه من به زندگی حیووتی تن بدم .كسیكه مسئولیت نمی پذیره حتی مسئولیت مادر یا پدر شدن رو حیوونه نه انسان ، هر چند بیچاره حیوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئولیت می كنند . شهریار تو دیگه چرا؟ من فكر میكردم ما همدیگر رو خوب می فهمیم ولی ظاهرا عقاید پوچ نیلوفر به تو هم سرایت كرده ، وسط حرف پرید و گفت: خوب اگه اینطور فكر میكنی نیلوفر رو رها كن . اون دختری نیست كه تو می خوای . تو این شهر هزارها نیلوفره كه شاید یكی از اونها با تو همفكر و هم عقیده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقی بمونه مسلما همین كارو هم میكنم. من عشق رو فدای انسانیت میكنم نه انسانیت رو فدای عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابی كه اون بهش عشق میورزه نمیكنم
- تو نمی فهمی كه انسان باید بخاطر عشقش از عقاید و افكارش و حتی از زندگیش بگذره
- من اینكار رو میكنم برطی اینكه بدونم اونچه كه بعد از این بدست می آرم حداقل از نظر اصول انسانی پذیرفته شده است
لحظه ای خیره خیره بمن نگریست و گفت: بهش گفته بودم این چنینی، اما بقدرت نفوذش خیلی اطمینان داره فكر میكنه كه تو رو براحتی بزانو در می آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستی میتونی به دیدنش بری، اون پیوسته در انتظارته.
با قاطعیت پاسخ دادم: من نمی رم . بهش بگو این بار اون باید قدم پیش بذاره
- باشه بهش میگم ولی از من بشنو و زیادی سخت نگیر، چون اونم به اندازه تو لجبازه
- به جهنم كه لجبازه ، هر چی باشه ، برام مهم نیست
لحظه ای فكر كرد بعد در چشمانم نگریست و گفت: من كه می دونم دروغ می گی چرا می خوای خودت رو عذاب بدی؟
- برای اینكه موجودیتم رو ثابت كنم
- تو همه جا روحیه برتری طلبی ات رو حفظ می كنی ، ولی گاهی باید زیر دست بود همیشه نمیشه بر زندگی سوار شد.
- بس كن شهریار ، این حرفها كه تو می زنی فقط یكسری تصورات باطله ، من همیشه در مقابل نیلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.
- پس اعتراف كردی كه دوستش داری؟
- مگه شك داشتی؟
- نه، ولی خیلی هم مطمئن نبودم . توپسر عجیبی هستی! برای تولدش چكار می كنی؟ میخوای در قهر بمونی؟
- اگه لازم باشه، بله
- خدای من! دیوونه شدی. تو كه چندین ماهه برای تولدش نقشه میكشی حالا....... نمی دونم چی بگم؟
- پس بهتره چیزی نگی
- یعنی زحمت رو كم كنم؟
- منظورم این نبود
- شوخی كردم، خودم می دونم، ولی تو امشب سرحال نیستی
- اتفاقا خیلی هم سرحالم
- باز دروغ گفتی؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجیح می دم وقت بهتری مزاحمت بشم
- هرطور خودت مایلی
دقایقی بعد شهریار رفت و باز من ماندم و تنهایی . این روزها از كارهای او نیز به اندازه كارهای نیلوفر تعجب می كنم!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هفتم
دوشنبه 2 اردیبهشت ما هنوز با هم قهر هستیم ، اما هر شب با هم تماس می گیریم ، ولی هیچكدام كلامی بر لب نمی آوریم وقتی تلفن زنگ می زند احساس میكنم بوی او اتاقم را پر میكند و مطمئن میشوم كه اوست . سراسیمه بسمت تلفن میروم و گوشی را بر میدارم ، اما او حتی یك كلمه حرف نمی زند . تنها صدای نفسهایش را میشنوم و آرامش می گیرم . مطمئن میشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهی هم به من می اندیشد و هر شب با وجودی كه روابطمان تیره شده با من تماس می گیرد در این لحظات احساس میكنم دیوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاری بكنم


چهارشنبه 4 اردیبهشت او همچنان لجبازش می كند. نه راحتم می گذارد كه بتوانم با خود كنار بیایم و نه قدم پیش می گذارد و از در آشتی در می آید. غرورش به او اجازه نمی دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمی اندیشم ، برایم اهمیتی ندارد ولی میترسم اگر این مرتبه هم من پا پیش بگذارم دفعات بعدی هم وجود داشته و او با این خیال كه با قدرت نفوذش بر روی من هر كاری را میتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمی دانم تكلیفم چیست؟ولی بهرحال هدیه تولدش را امروز عصر خریدم و به پاركینگ خانه آوردم . هیچ دلم نمیخواهد هدیه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش میشد فكری كرد نمیدانم چرا او اینقدر لجباز است همین الان یكبار دیگر زنگ زد ولی باز هم سكوت . شاید اینطور بهتر می توانیم با هم حرف بزنیم . سخن با زبان سكوت ....... جلال می گوید شهریار آمده من مجبورم برای ساعتی دست از نوشتن بكشم.
شهریار رفت بسته ای از طرف نیلوفر آورده بود و زیاد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگی بسیار زیبا از او بود عكسهایی كه پیش از این قولشان را داده بود. حتی یك لحظه هم نمیتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهایش با من سخن می گویند احساس میكنم چشمانش حالت خاصی دارد و شاید نوعی ندامت در نگاهش موج میزند ، او غیر مستیقم نخستین گام را برداشته و حالا نوبت من است. همین الان با او تماس می گیرم ، دیگر نمیتوانم حتی لحظه ای را بدون او سپری كنم..................
با او تماس گرفتم بیش از یكساعت و نیم با هم صحبت كردیم. اگر می دانستم اینطور صحبت می كند همان روز اول تماس می گرفتم . آنقدر شاد و هیجان زده ام كه حتی نمیتوانم آنچه را كه بینمان گذشت به رشته تحریر در آورم. وقتی تلفن زنگ میزد، گویا با هر صدایی قلبم فرو می ریخت ، دلم دیوانه وار سر به ساحل سنگی سینه می گوفت ، شاید قصد گریز از حصار تنگ سینه را داشت. چندین مرتبه صدای بوق شنیده شد ، ولی كسی پاسخ نداد . برای لحظه ای اندیشیدم ، او منزل نیست ، ولی چشمم كه بساعت افتاد دیدم پاسی از نیمه شب گذشته تازه فهمیدم چكار اشتباهی كرده ام، او در این زمان باید در خواب باشد . خواستم گوشی را بگذارم كه صدای آسمانیش را شنیدم . خواب آلوده و خسته بنظر می آمد . نمی دانستم چه بگویم، او برای دومین بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: این وقت شب منو از خواب بیدار كردی كه سكوت رو در گوشم زمزمه كنی؟ یه چیزی بگو . باور كن كه خیلی دلتنگم.
دیگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نیلوفر قشنگم احساس دلتنگی كنه.
- سلام رفیق نیمه راه
- سلام فرشته انسان نما!
- چه عجب یادی از ما كردید آقای مهرنژاد؟
- ما همیشه بیاد شما هستیم سركار خانم
- پس تلفنهای مكررتون هم به همین دلیله؟
- الان كه تلفن كردم
- چه عجب ! حالا اگه پشیمون هستی قطع كن.
- نه پشیمون نیستم
- خوب بگذریم، حالت خوبه؟
- خوب؟ مگه بدون تو می شه خوب بود؟
- نه از شوخی گذشته خوبی؟
- منم شوخی نكردم، چطور مگه؟
- هیچی ، همین طوری
- خوب تعریف كن خوش می گذره خانم خانمها
- ای بد نیست
- خودمونیم نیلوفر خیلی بی رحمی
- من یا تو؟
- معلومه تو؟
- چرا
- به این خاطر كه این چند روز حسابی منو عذاب دادی . این بی رحمی نیست؟
- تو اینطور تصور كن، ولی بالاخره چه كسی این وسط گذشت كرد؟
- من.
- تو!؟! خدای من، اشتباه نكن عزیزم؟ این من بودم كه خاطره گمشده نیلوفر رو در ذهنت تداعی كردم.
- خاطره گمشده؟ حتی یه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نمیشد
- پس چرا سراغم رو نمی گرفتی؟ تا اینكه بالاخره شهریار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردی كه نیلوفری هم وجود داره
- دیوونه نشو دختر، این چه حرفیه؟
- من قبول نمی كنم، چون بیشتر از تو ناراحت بودم ، دیشب خواب بدی دیدم . امروز خیلی نگران بودم برای همین هم عكسها رو برات فرستادم میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه
- راست می گی تو واقعا برای من نگران بودی؟
- پس چی؟
- خدای من! نیلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خیلی زیاد انقدر كه كم مونده بود دیوونه بشم ، نمی دونی حالا بخوبی برام مشخص شده كه بدون تو می میرم . من تنهای رو نمیتونم تحمل كنم
- تصور نكن تحمل این روزها برای منم آسونه . روزهای خیلی بدی بود كیانوش خیلی بد.
- می دونم عزیزم و از این بابت عذر میخوام.
بعد او شروع به تعریف ماجراهای این چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برایش بگویم . من هم گفتم كه در این چند روز تمام كارهایم مختل شده بود و توان انجام هیچ كاری را نداشتم و او زیبا و معصومانه می خندید و مرا دلداری می داد. من میخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولی ترسیدم مكالمه خوش و شادمان بار دیگر به جنجال تبدیل شود بنابراین ترجیح دادم وقت دیگری راجع به این مساله صحبت كنم . بعد از پایان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بیدار بود و من آنقدر در خیابان، رو به روی پنجره اتاقش ایستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابیده و بخانه بازگشتم واقعیت این است كه اكنون نور امیدی در دلم تابیده ، سپیده نزدیك است و من هنوز بیدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادی خواب به چشمانم نمی آید!
پنج شنبه 5 اردیبهشت
فردا قشنگترین روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستی و امشب بهترین شب زندگیم بود . بخواست نیلوفر ما امشب جشن گرفتیم ، ولی نه یك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صدای دیگران را نداشت ما یك جشن دو نفره برپا كردیم و بعد شام را بیرون صرف نمودیم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشین پیاده شدم وگفتم: سركار خانم خیلی ممنون كه ما رو رسوندید.
چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟
- بله شما با ماشینتون
- ماشین من؟
- بله ، چرا انقدر تعجب كردی؟
در سكوت نگاهم كرد. سوئیچ را جلویش گرفتم و گفتم : تقدیم به زیباترین و مهربانترین دختردنیا بمناسبت سالروز تولدش
خندید و گفت : پس چرا وقتی گفتم اتومبیلت رو عوض كردی خندیدی و گفتی بله؟
- اتومبیل من و خانم نداره، این ماشین متعلق به خانم بنده است.
- پس چرا سوئیچش رو به من می دی؟
- مگه شما سركار خانم نیلوفر نیستید؟
- چرا هستم
- پس درسته ، لطفا بپذیرید
مقابلم ایستاد و سوئیچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگیر كردی اصلا نمی دونم چی بگم؟
بعدسرش را به سینه ام تكیه داد وگفت: فقط میتونم تو خیلی خوبی.
احساس میكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهایش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نیلوفر، بیش از هر كس و هر چیز در دنیا، با من بمون نیلوفرم من به تو محتاجم.
و بعد با نارضایتی از هم جدا شدیم ، من نمیخواهم حتی لحظه ای بدون او باشم
جمعه 6 اردیبهشت
امشب، شبی بسیار دلگیر است، سر دردی كشنده عذابم می دهد تمام شادی دیروز و دیشب از بین رفته و من خود را اسیر سراب می بینم . حالا می فهمم چرا نیلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگیریم ، او واقعا از سر و صدا بیزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بیزار بود . نمی دانم آخر چرا؟ شاید او می اندیشید وجود من محفل شادیشان را بر هم خواهد زد، چه بگویم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلویم را می فشارد . هیچ وقت تا این حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم یاد اورا نمیكرد و به آپارتمانش نمی رفتم و هر گز نمی فهمیدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتی شهریار نیز دعوت شده بود، ولی به من قصدش را هم نگفته بود . نمی دانم اینكار او چه معنایی دارد ، وقتی او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس دیدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمی دادم با آن لباس و آن آرایش زننده به خودنمایی مشغول شود . حالا نیلوفر هیچ ، شهریار چرا؟ او كه صمیمی ترین و بهترین دوست من بود، خدای من از تمام زندگی احساس تنفر میكنم ! همه مردم دروغگو و بی معرفت هستند .هرگز شهریار و نیلوفر را نخواهم بخشید ، آنها چطور توانستند با من چنین كنند .
دو قطره اشك از چشمان نیكا به روی دفتر چكید . دلگیری خودش و خواندن ماجرای غمناك زندگی كیانوش او را به گریه انداخته بود . دلش بحال كیانوش كه دریای محبتش را بی دریغ به نیلوفر بپای نیلوفر ریخته و در مقابل رنجها كشیده بود می سوخت ، دلش بحال خودش نیز می سوخت، ماجرای كیانوش و نیلوفر چندان تفاوتی با قصه پر غصه زندگی خودش و ایرج نداشت . ایرج هم چون نیلوفر پیوسته او را عذاب می داد . در همین حال در اتاق باز شد ، مستخدم سینی غذا را بداخل آورد . نیكا نگاهی از سر بی اشتهایی به غذاهای داخل سینی انداخت و حس كرد چیزی از گلویش پایین نخواهد رفت .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هشتم
بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پریشان . امروز ایرج به ملاقاتش نیامده بود و این مسلما آغاز دوره دیگری از جنگ و جدل بود. وقتی همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسید: پس چرا ایرج نیومده ؟
و نیكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اینجا بود برای همین هم عصر نیومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاری به كار جوونها نداشته باش لیلی و مجنون خلوت میخوان این شلوغی به كارشون نمی آید در حضور من و شما كه نمی تونند حرفهاشون رو بزنن.

و نیكا تنها لبخند زد.لبخندی غم انگیز تر از گریه.
دكتر برای ویزیت شبانه آمد نیكا اصرار داشت بداند كی مرخص میشود ولی دكتر جواب قاطعی نداد تنها گفت: صبح فردا یه بار دیگه از پاتون عكس میگیرم وچون روی درهم كشیده نیكا را دید با خنده ادامه داد: اگه وضعیت پاتون مساعد نبود مرخص می شید. بشرط اینكه هفته ای دو بار برای انجام معاینه و فیزیوتراپی به بیمارستان بیاین
نیكا هیجانزده گفت: هفته ای 4 بار می آم، فقط بذارید برم.
دكتر لحظه ای به نبكا خیره شد و بعد گفت: اینجا تا این حد بشما بد میگذره؟ خانم معتمد.
واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همین.
دكتر لبخندی زد و اتاق را ترك كرد و نیكا به زمستان تازه از راه رسیده حیاط بیمارستان خیره شد در حالیكه به زمستان زندگی خود و زندگی خزان زده كیانوش فكر میكرد . بنظر او روزگار خیلی بی رحم بود، انقدر بی رحم كه عشق و زندگی كیانوش را به تباهی بكشاند و سرنوشت او را با عقاید پوچ و بی هویت ایرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كیانوش گره خورد. زندگی او بار دیگر دختر جوان را بخود خواند
دوشنبه 9 اردیبهشت
امروز بعد از ظهر شهریار بشركت آمد . وقتی وارد اتاق شد وجودش را نادیده گرفتم نزدیك آمد و سلام كرد، ولی پاسخی ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقای مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبی؟ چون سكوتم را دید باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كیانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نیلوفر از تو عذرخواهی كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجیه كنم. خواهش میكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما می دی باز هم سكوت كردم این مرتبه با عصبانیت گفت: گوش میكنی بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روی میز نشان دادم و بعد برای آنكه ثابت كنم سخنانش برایم بی اهمیت است شاسی آیفون را فشردم . منشی فورا پرسید: فرمایشی بود آقای مهرنژاد؟
- خانم لطفا به آقای صدیق بگیدبرای جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9
- چشم آقای رئیس
مكالمه كوتاهم كه پایان یافت ، او برخاست مقابل میزم ایستاد پرونده را از دستم كشید و بر روی میز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهی، هم از جانب خودم و هم از جانب نیلوفر می شنوی؟
با تمسخر پاسخ دادم : تو وكیل مدافعه اونم هستی؟ یك نفر باید ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدی ضامن اون بشی! خیلی مسخره ست . و بعد فریاد كشیدم: چرا خودش نیومد كسر شانش شد؟ دیگه نمیخوام شما رو ببینم . نه تو ، نه نیلوفر رو،‌حالا از جلوی چشمم دور شو رفیق مهربانتر از جان.
او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نیلوفر وارد شد . در دستش یك دسته گل سرخ زیبا بود ، و لباسی به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه ای به من نگریست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقای مهرنژاد این چه طرز برخورد با یه دوسته شما رو مودبتر از این می دونستم .
نمی دانستم چه بگویم بی اختیار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعی میكردم نگاهش نكنم، زیرا فقط یك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چیز را از خاطر ببرم ، بنابراین بی آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومدید چرا ایستادید؟ بفرمایید.
- عذر میخوام كه بی اجازه داخل شدم ، می دونی منشی ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اینجا بیام بی اجازه داخل شم.
به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوی آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهای لرزان اوراق روی میز را جابجا میكردم و خود را مشغول نشان می دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بین ما همچنان برقرار بود بالاخره نیلوفر برخاست و در مقابلم ایستاد ، دستش را روی دستم گذاشت و آرام گفت: میتونم یه لیوان آّب بخوام؟
با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعی كردم آرامش خود را حفظ نمایم ولی كار بسیار دشواری بود . پشت سر او شهریار را دیدم كه سرش را پایین انداخته بودم و با دسته كلیدش بازی میكرد. با دست دیگرش سیگارم را در جا سیگاری خاموش كرد و گفت: كمك نمی خوای؟
اینبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضیافت باشكوهید بهتره استراحت كنید.
بعد با نارضایتی دستم را كنار كشیدم ، لحظه ای بمن خیره شد . فورا سرم را پایین انداختم ولی سنگینی نگاهش نیز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا میداشت آرام گفت: كیانوش گوش كن
- من هیچ چیز رو گوش نمی كنم
- خواهش میكنم كیانوش گوش كن
- مطلبی وجود نداره
- پس گوش نمی كنی؟ حتی اگه بگم جون نیلوفر گوش كن
بی اختیار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقی كرد گفتم: چی میخوای بگی؟
فاتحانه لبخندی زد وگت: حالا شدی پسر خوب
- لطف دارید اگر پسر خوبی بودم حتما بمن هم اجازه می دادید به مهمونی بیام
با حالت خاصی پاسخ داد: بچه نشو عزیزم
عصبانی شدم و گفتم : ترجیح می دم بچه باشم
میخواستم برخیزم ، ولی دستهایش را روی شانه هایم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ایستاد و گفت: خوب پس بشین پسر خوب تا برات بگم. بی اختیار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشینی ادامه داد: میخوام سوالی بكنم و دلم میخواد واقعیت رو بگی
با لحنی خشن گفتم: بپرس
از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روی خود نیاورد و بی اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتیم یادته.
- بله ، كه چی؟
- میخواستم بدونم اون شب برای تو شب خوبی بود یا نه؟
سكوت كردم . مصرانه پرسید: بگو خواهش میكنم
آهسته گفتم : قشنگترین شب زندگیم.
او هم به همان آهستگی پاسخ داد : همین رو میخواستم بشنوم
بعد رو به شهریار كرد و گفت: ادامه بده
شهریار هم برخاست و تزدیك ما آمد و گفت: می دونی كیانوش ، این نقشه رو نیلوفر طرح ریزی كرد و گفت كه تو هیچ علاقه ای به سر وصدا و هیاهو و حتی دوستانش نداری . پس این جشن تنها تو رو ناراحت میكنه ، بنابراین تصمیم گرفت یك جشن دو نفره به افتخار تو ترتیب بده ، چون تصور میكرد تو این رو ترجیح می دی ، اگه ما می دونستیم این موضوع تو رو ناراحت می كنه ، هرگز این كار رو نمیكردیم.
سخنش را نیلوفر اینطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتی ات نمی شدم .كیانوش اگه دلخوری پیش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر میخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم برای من قابل پذیرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعریفهایی كه من از تو كرده بودم ، این برخورد همه چیز رو خراب كرد . اونها ........ خدای من نمی دونم چی بگم؟
نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رویش ایستادم و بی اختیار گفتم: نیلوفر منو ببخش خودم هم می دونم رفتار اون روزم غلط بود ولی باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت میخوام.
او خندید، شهریار هم مرا در آغوش كشید و عذرخواهی كرد. هرچند كلام هر دوی آنها صادقانه می نمود ، ولی نمی دانم چرا توجیهشان را نمیتوانم بپذیرم .!
چهارشنبه 18 اردیبهشت
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم ، حالش هیچ تفاوتی نكرده كه هیچ بیماریش وخیم تر نیز شده است ، مثل همیشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم دیدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردی یاس موج میزد، كاش میتوانستم برای او كاری بكنم ، ولی افسوس كه از هیچ كس كاری ساخته نیست.
سه شنبه 26 اردیبهشت
هدیه تولد نیلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نیست ، زیرا با این كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او این روزها پیوسته به همراهی دوستان عزیزش با اتومبیلش در حال گشت و گذار است و كمتر یادی از من می كند و من در این روزها بیشتر برایش احساس دلتنگی میكنم، حالا به این نتیجه رسیده ام كه وقتی می گویند زنان پایبند احساس هستند ، دروغ می گویند . این تنها شایعه ای است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با این نقش بازی كردنها ، مردان ساده دل را می فریبند ، اگر غیر از این است چرا من زمانی كه یك روز از دیدارم با نیلوفر می گذرد، برای او دلتنگ میشوم، ولی او حتی اگر دو ماه هم مرا نبیند تصور نمی كنم ذره ای برایم احساس دلتنگی كند . نمونه آن زمانی است كه پایش را از مرز بیرون می گذارد ، دیگر دلش نمی خواهد باز گردد و بیچاره من كه منتظر او میمانم و در تنهایی انتظار می كشم . همانطور كه پدرش انتظار دیدن مادرش را در هر دم و باز دم می كشد . در راه وصال ما هیچ مانعی وجود ندارد، كیومرث ماجرا را بسیار خوب برای خانواده ام توجیه كرده . مادر می گوید دختر مورد علاقه مرا در هر شرایطی كه باشد به احترام عشق من می پذیرد . مخصوصا از زمانیكه كیومرث نیلوفر را دیده و پیوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر می كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلی ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سریعتر باید تكلیف خود را مشخص نماییم او می گوید: كیانوش شتر سواری دولا دولا نمی شه. و راست هم می گوید، چون ما از یكطرف دائما با یكدیگر به گردش می رویم و حتی او بشركت می آید و از طرف دیگر موضوع نامزدیمان را از همه پنهان می نماییم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه میكنم و میگویم چون تا پایان سال مالی بشدت درگیر كارهای شركت هستم نمیتوانم ازدواج كنم ، ولی اواخر سال حتما این كار را خواهم كرد، در این موقع كیومرث دائما قول می دهد كه كارهای شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نیز با او هم عقیده میشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كیومرث براحتی از عهده كارها بر می آیند و مادر می گوید : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ می دهم: فقط یه سال میریم ماه عسل. كیومرث مرا تازه به دوران رسیده میخواند و همه محكومم می كنند ، ولی من نمیتوانم واقعیت را به آنها بگویم ، چون میترسم دید آنها نسبت به نیلوفر منفی شود .
شنبه 7 خرداد
امروز تمام آنچه را كه بین من و نیلوفر گذشته است ، برای كیومرث شرح دادم و علت واقعی تاخیر در ازدواجم را برایش توجیه نمودم ، بنظر او دلایل نیلوفر برای این تاخیر پوچ و بیهوده است ، بنابراین از من اجازه خواست تا با نیلوفر شخصا صحبت نماید . من منوط به پذیرش نیلوفر موافقت نمودم زیرا تصور نمیكردم او بپذیرد كه با كیومرث سخن بگوید . نزدیك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه برای عصر برنامه ای ندارد، وقتی بگذارد با هم به رستوران همیشگی برویم . او از پیشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شدیم و من آنجا برایش همه چیز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.
لحظه ای فكر كرد آنگاه لبخند پر شیطنتی زد و پرسید: راجع به چی؟
- راجع به خودمون ، ولی دقیقا نمی دونم چی میخواد بگه.
- این ملاقات بدون تو انجام میشه؟
- اگه تو اینطور مایلی از نظر من مشكلی نیست
- فكر میكنم تو نباشی بهتره
- هر طور تو بخوای........ پس باهاش ملاقات می كنی؟
- البته ، چرا كه نه.
- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده
- حتما
از او بخاطر پذیرفتن تقاضایم تشكر كردم و دیگر تا زمانی كه از هم جدا شدیم در این رابطه كلامی بینمان رد و بدل نشد ، ولی من هنوز هم متحیرم كه او چطور پذیرفت
چهارشنبه 10 خرداد
ساعتی پیش كیومرث از اینجا رفت، ترتیب ملاقاتش را با نیلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. می دانم هر چه هست از گفتگوی امروزش با نیلوفر ناشی می شد، ولی او زیاد صحبت نكرد . تنها از من پرسید: كیا میتونی ازش دست برداری؟
بی آنكه لحظه ای فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هیچ وجه
او سری تكان داد و با تاسف گفت: پس هیچی
و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ایستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بین او و نیلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره می رفت و در مقابل اصرارهای من تنها جملات كوتاهی بكار میبرد كه من از آنها هیچ نمی فهمیدم . بالاخره با عصبانیت فریاد كشیدم: لعنت به تو كیومرث ، بالاخره می گی بین شما چی گذشته یا از نیلوفر بپرسم؟
او پوزخندی زد و گفت: اون هرگز نمیگه ، چرا كه اگر غیر از این بود نمیخواست تو غایب باشی.
مایوسانه پاسخ دادم: ولی كیومرث من به پاسخ امشب تو امیدها بسته بودم .
متاثر نگاهم كرد و گفت: كیانوش نیلوفر دختری نیست كه تو از زندگی طلب می كنی، اگه میتونی ازش دوری كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهی شد، عقاید اون كاملا با تو متضاده.
از این بابت كه علت گفته های كیومرث تنها عقاید نیلوفر بود خوشحال شدم زیرا از قبل می دانستم كه او با من هم عقیده نیست بنابراین با لبخند پاسخ دادم: اینكه چیز مهمی نیست، تفاهم بعد از ازدواج پیش می آد.
او بازهم سرش را تكان داد با شناختی كه از او دارم می دانم تنها زمانی سرش را اینگونه تكان می دهد كه كار را به بن بست رسیده پندارد . بنابراین فریاد كشیدم: اینطور سرت رو تكون نده ، همه چیز درست میشه ، بگو ببینم راجع به ازدواج چی گفت؟
او به تلخی گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همینطور سرم رو تكون می دم . من فكر نمیكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضی بشه .
و بعد بدون آنكه كلام دیگری بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتی غرق در خود بهت زده و نگران بر جای نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جای برخاستم و با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم ولی او منزل نبود . هنوز هم نمی دانم كه كیومرث از نیلوفر چه شنیده كه اینگونه در مورد او سخن می گفت . كاش خود نیلوفر خانه بود و میتوانستم از خودش بپرسم .
شنبه 13 خرداد
هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بین كیومرث و نیلوفر چه بوده است چون هر دوی آنها از سخن گفتن در این رابطه طفره می روند . مجبورم برای بك سفر تجاری یك هفته ای به سوئیس بروم ، خیلی سعی گردم كه اینكار را به كس دیگری محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم میخواست شهریار هم میتوانست همراه من بیاید ، ولی ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نیلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا لیستی از آنچه مایل است برایش بیاورم تهیه كند. او لبخندی زد و بعد ابراز دلتنگی و نگرانی نمود . نمی دانم چرا تصور میكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوری پر نشاط می نمود كه گویی از اینكه هفته ای از دست من خلاص میشود خوشحال است . این روزها فكر صحبتهای كیومرث و رفتارهای عجیب و غریب نیلوفر آرامش روز و خواب شبهایم را از من ربوده است . فكر آینده عذابم می دهم زیرا شك دارم بر وفق مرادم باشد!
سه شنبه 23 خرداد
دیروز از سفر بازگشتم . نیلوفر و شهریار به استقبالم آمده بودند . وقتی نیلوفر را با آن دسته گل در میان استقبال كنندگان دیدم، خستگی تمام هفته پر دردسری را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدایایی را كه برایش خریده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداری نیز با سلیقه خود برایش خرید كرده بودم . از جمله لباس عروس بسیار زیبایی با یك تاج از مروارید و سنگهای درخشان . لباس بقدری زیبا بود كه حتی نیلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگیری كند . وقتی میخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نیلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر میكردم برای منه، ولی ظاهرا من فقط باید نگاهش میكردم .
خندیدم و گفتم: بله ، همینطوره . این لباس متعلق به عروس رویاهای منه . تو هر وقت تصمیم گرفتی عروس رویاهای من بشی با كمال میل اون رو تقدیمت میكنم .
لحظه ای سكوت كرد و با جدیت گفت: تو می دونی من خیلی حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسی به زندگی تو راه پیدا كنه ، تو حق نداری در مقابل من از دخترهای دیگه ای حرف بزنی . حتی اگر من در زندگیت نباشم ، سایه ام هست ، سایه ای كه نمی ذاره هیچكس دیگه ای پا در جایگاه من بذاره
از سخنانش خیلی خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوی قشنگم هرگز كسی در زندگی من جای تو رو نخواهد گرفت ، هیچ بجز تو عروس رویاهای من نخواهد بود ، ولی این تو هستی كه نمیخوای غیر از اینه؟
هنوز عصبانیتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلی ادامه داد: اوایل ماه آینده میرم دنبال مادرم و به اینجا می آرمش ، حتی اگه شده به زور قبل از اینكه تو در انتخابت تجدید نظر كنی.
آنقدر خوشحال بودم كه نمی دانستم چه بگویم او نزدیكتر آمد و گفت: كیانوش ، شرایط منو برای ازدواج می پذیری؟
- البته هرچی كه باشه، فقط بگو
- نه حالا نه ، به وقتش همه چیز رو میگم
- هر طور خودت مایلی . در مورد آوردن مادرت شوخی كه نمیكردی؟
- نه
- پس برای اوایل تیرماه برای بلیط رزرو میكنم خوبه؟
- بله ، اگه زحمتی نیست اینكار رو بكن
- منتظرم می مونی تا برگردم یا تا اون موقع لباس منو كس دیگه ای پوشیده؟
- اگه تو این لباس رو نپوشی هرگز هیچكس دیگه نخواهد پوشید
- باور كنم؟
- قسم میخورم
- خوب اگه بپوشم چی؟ اونوقت بعد از من كس دیگه ای اون رو میپوشه؟
خندیدم و گفتم : اونوقت اختیار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن می تونن لباسشون رو در اختیار دیگران بذارن
- مگه دیوونه ام ؟ من میخوام عروس تكی باشم
- همینطور هم می شه، اطمینان داشته باش
- و یك چیز دیگه
- امر بفرمایید سركار خانم
- میخوام در مورد همه مسائل زندگی مثل این پیراهن صاحب اختیار باشم
- مطمئن باش همینطوره
او با شادی كودكانه ای خندید و گفت: خیلی خوبه پس هیچ مشكلی پیش نمی یاد .
- اگر هم مشكلی بوجود بیاد خودم برطرفش میكنم .
او خندید ، عاشقانه خندید ، خنده ای كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كیومرث هم آنجا بود و سخنان نیلوفر را می شنید . خوب می دانم كه اگر برایش تعریف كنم هرگز باورش نخواهد شد!
شنبه 3 تیرماه
ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نیلوفر پرواز كرد ،اینمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نیستم ، زیرا امید ره آورد این سفر دوریش را برایم آسان میكند ،من منتظر بازگشت او می مانم و با بازگشت او فصل جدیدی از زندگی پر دردسر من آغاز میشود، فصلی زیبا مانند بهار پس از زمستانی سرد و طولانی . ولی نمی دانم چرا دلم شور میزند و نمیتوانم راحت باشم ، شاید علتش عكس العملهای كیومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برایش تعریف كرده ام ، ولی او باور نمیكند . البته حرف خاصی نمیزند ، ولی از آنچه میگوید میتوان نتیجه گرفت كه چندان هم به این ماجرا خوشبین نیست ، بر عكس او من با دلی پر از امید و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش میكنم .
__________________
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و نهم

یكشنبه 11 تیر 8 روز از رفتن نیلوفر میگذرد 8 روز پر التهاب و پر امید ، یكی دوبار با هم تماس داشته ایم ، ولی او گفت هنوز با مادرش صریحا صحبت نكرده ، ولی از حاشیه هایی كه گفته و آنچه شنیده میتوان به موافقت او هم امید بست ..... امروز بیش از هر روز احساس دلتنگی میكنم ، چون شهریار نیز رفت وقتی نیلوفر نباشد ، تمام امید من به شهریار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نیلوفر با هم صحبت میكنیم ، اما زمانیكه او هم می رود دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمی ماند ،
به همین دلیل هم عصر بمنزل كیومرث رفتم ، او از دیدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شدیم . بسختی توانستم موضوع صحبت را به نیلوفر بكشانم چون او هیچ علاقه ای به صحبت در اینمورد ندارد، ولی به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقیقه ای كه صحبت كردیم او گفت : میخوام ازت سوالی بكنم ولی نمیخوام مثل اوندفعه حتی قبل از لحظه ای تفكر جوابم رو بدی .
گفتم : خوب بپرس
نگاهم كرد و چون نگاهش طولانی شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو دیگه من حاضرم
- نمی دونم چطور بگم
- با زبان شیرین فارسی
- ولی تو در زبانهای دیگه ای هم تبحر داری
- بله ، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی ، فرانسه ، به هر زبانی كه میخواهی بگو
- كاش می شد با زبان بی زبانی بگم
- تو تب نداری؟
- كمون نكنم
- پس علت این هذیون گفتن ها چیه؟
- خودمم نمی دونم
- از اصل مطلب دور نشیم ، سوالت رو بپرس
- میدونی......... می دونی كیا.......
- نمی دونم بگو
- فرصت بده تا بگم
- از همین حالا تا هر وقت كه بخوای ساكت می مونم ، شما نطق بفرمایید
- متاسفم در حالیكه من میخوام كاملا جدی صحبت كنم ، تو همه چیز رو یه شوخی برگذار می كنی
- معذرت میخوام ، من منظوری نداشتم حالا بگو
- كیا تو فكر میكنی چنانچه نیلوفر ازدواج با تو رو بپذیره و شما رسما زن و شوهر بشید ، تمام مشكلات تو حل میشه؟
- منظورت چیه؟
- من فكر میكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته
- بله ، مشكلات همسر داری ، پدر شدن ، فكر خونه و شیر خشك بچه و هزار مشكل دیگه ، منم قبول دارم
- ولی منظور من این مشكلات نیست ، بذار یه جور دیگه سوالم رو مطرح كنم برای تو همین كافیه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟
- مگه دیگران چطور به همدیگه تعلق پیدا می كنند؟
- تعلق پذیری توسط دلها انجام میشه ، دلها باید همدیگر رو بپذیرن ، اینكه نامی هم دردفتر ثبت بشه فقط یك قسمت جزئی از قضیه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه می شه .
- پس دراینصورت ما همین حالا هم یك زوج خوشبختیم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگی و هستیم به نیلوفر تعلق داره .
- تو رو كه نمیدونم ، ولی اون چطور؟
- گمون كنم اونم همینطور باشه
- تنها حدس و گمان كافی نیست ، اطمینان لازمه ، تو این اطمینان رو داری؟
لحظه ای سكوت كردم . آیا میتوانستم در این مورد به او اطمینان داشته باشم؟ نه تصور نمی كنم . بنابراین برای آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هیچ سر در نمی آرم .
- چرا سر در می آری، فقط كمی فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نیلوفر دارای عقاید منحصر به فردیه . اون از مسئولیت گریزانه ، تنوع طلبه ، پایبند هیچ نوع محدودیتی نمی شه و اینها مسائلیه كه تو باید حتما در نظر بگیری
حرفی برای گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نیمه شب گذشته ولی فكر صحبتهای كیومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمی توانم بخوابم ، زیرا خوب می دانم كه متاسفانه او كاملا درست می گوید!
یكشنبه 25 تیر
22 روز است كه نیلوفر ایران را ترك كرده ، شهریار نیز هنوز باز نگشته و من حسابی تنها مانده ام . نمی دانم چرا نیلوفر كار را به تاخیر می اندازد و مثل همیشه امروز و فردا میكند . فكر میكنم قصد دارد به این بهانه سالی را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بیاید و بگوید نشد یا موافقت نكرد و از این قبیل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس می گیرم هنوز نتیجه ای عایدم نشده ، معلوم نیست چه می گوید ، زمانی مادرش را مقصر می داند و گاهی بدنبال فرصت برای زمینه سازی میگردد ، هر بار بالاخره پاسخی به سوالاتم می دهد و مرا از سر باز می كند . اما بهر حال من هنوز امیدوارم كه او با دست پر باز گردد !
چهارشنبه 11 مرداد
هنوز خبری از آمدن نیلوفر نیست . من هم در این مدت برای آنكه خود را مشغول نمایم بیش از پیش سرگرم كارهای ساختمانی شده ام، اگر اشكالی پیش نیاید ترجیح می دهم روز عروسی با سالروز آشناییمان هماهنگ گردد و به این ترتیب درست در همان شب میتوانیم پای درخانه ای بگذاریم كه هدیه من به اوست . بنابراین باید از هم اكنون به فكر تزئینات داخلی ساختمان باشم زیرا ظاهرا چیزی به اتمام كارهای ساختمانی آن نمانده پس از این نوبت به كارهای داخلی و سفتكاری آن می رسد . بنابراین باید زودتر در تدارك بر آیم . لعنت بر این كیومرث آنقدر آیه یاس در گوشم خوانده كه دیگر حالم از زندگی بهم میخورد . برای همین هم سعی میكنم این روزها كمتر اورا ببینم . چون واقعا نمیتوانم با او بحث و جدل نمایم .
پنج شنبه 19 مرداد
بالاخره سركارخانم نیلوفر پس از یكماه و نیم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون همیشه بخاطر تاخیرش و اینكه در این مدت پاسخ مشخصی به تلفنهای من نمی داد با او درگیر شوم . ولی او بعد از احوالپرسی اولیه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خیلی سلام رسوند . هیجان زده فریاد كشیدم : پس چرا قبلا نگفتی گه با ازدواجمون موافقت كرده .
ملیحانه خندید و پاسخ داد: میخواستم بعنوان ارمغان این خبر رو شخصا بهت بدم
نمی دانستم از خوشحالی چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نیلوفر
- تشكر لازم نیست ، من بخاطر خودم اینكار رو كردم . راستی لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كی باید در بیارمش؟
- لباست توی خونه است . هنوز نه تنها كسی اون رو تن نكرده بلكه حتی هیچ كس لباست رو ندیده فكر كردم شاید مایل نباشی تا قبل از اون شب كسی اون رو ببینه
- اتفاقا خوب كاری كردی ولی كیانوش............
كلمه ولی باعث شد قلبم از جای كنده شود: باز هم یك ولی دیگر. با دلهره و تردید نگاهش كردم و گفتم: ولی چی؟
سرش را پایین انداخت و شرمگینانه گفت: مادر تا اوایل پاییز نمیتونه بیاد.
از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالی پاسخ دادم : فقط همین؟ اینكه مشكلی نیست.
غبار اندوه بزودی از چهره اش زدوده شد و با شادی گفت : می ترسیدم ، این مساله باعث رنجشت بشه
- منكه نزدیك به یكسال صبر كردم یكی ، دو ماه دیگه هم روش
- آفرین پسر خوب ......... راستی شهریار هنوز نیامده
- نه ، ولی امروز ، فردا سر وكله اش پیدا می شه ، از دفعه بعدم حق ندارید با هم برید.
احساس كردم ناگهان رنگش پرید و دستپاچه شد ، بسختی توانست برخود مسلط شود بعد پرسید: برای چی؟
در حالیكه از تغییر ناگهانی حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردی؟ فقط به این علت كه من خیلی تنها می شم ، این چه وضعیه ، تك تك برید دیگه.
نفس راحتی كشید و گفت: چشم
- راستی نیلوفر خانم
- بله كیانوش خان
- باید سری هم به كیومرث بزنیم
- چرا؟
- میخوام این خبر رو خودت بهش بدی
- هر طور شما بخواهید آقا
از شنیدن كلماتش بقول قدیمیا قند در دلم آب میشد . او پرسید: محل كار كیومرث كجاست؟
- همه جا و هیچ جا ، اگه آدرسی ازش میخوای ، آدرس منزلش رو در اختیارت میذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه می آد، در طول روز مشكل بشه جایی پیداش كرد ولی اگه دوست داشته باشی ترتیب ملاقاتت رو خودم می دم
- نه ممنون همین اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافیه خودم از پس كارها بر می آم .
بعد آدرس و شماره تلفت كیومرث را در اختیارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودی كه تمایل داشتم بیشتر او سخن بگوید و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بیشتر من از نقشه های آینده ام برایش حرف زدم و او با لبخند و رضایت گوش میكرد و جالب آنكه این بار بر عكس دفعات قبل حتی در یك مورد كوچك نیز با من مخالفت نكرد ، شاید این سر آغاز پیروزی من در زندگی است
یكشنبه 13 مهر
روزها از پی یكدیگر می گذرند ، روزهای انتظار را بی صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پیوند می دهیم و مشتاقانه در انتظار پاییز چشم به برگهای نیمه سبز درختان دوخته ایم . و زمان تكراری و بی تنوع در حال گذر است و هیچ اتفاق خاصی نمی افتد . تنها مساله ای كه ممكن است بزودی رخ دهد دیدار مادر و مهندس مهرنژاد با نیلوفر است . او بالاخره پذیرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او میگویم بمنزل ما بیا ، می گوید به خواستگاریت بیایم . می گویم پس وقتی مشخص كن و اجازه بده آنها بیایند ، این بار می گوید آپارتمانم اینطور است و آنطور است . شاید اگر هیچكدام از دو را فوق را نپذیرد مجبور شوم به آنها پیشنهاد كنم در جایی دیگر ، مثلا در یك رستوران یكدیگر را ملاقات نمایند هرچند كه چندان رغبتی به این كار ندارم ولی بهر حال از هیچ بهتر است .
آه راستی كار هدیه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز این هفته كار گچبری ، آینه كاری و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كیومرث قول داده ترتیب دكوراسیون و تزئینات داخلی ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زیرا نه وقت اینكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كیومرث در این موارد خوش سلیقه و سختگیر است و مسلما بهتر از عهده انجام این كار بر می آید . خدای من ! نمی دانم چرا شهریورماه امسال اینقدر طولانی است هرچه می گذرد تمام نمیشود !
پنج شنبه 24 شهریور
اكنون ساعت 3:30 بعد از نیمه شب است، ولی من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هیجان و اضطرابم كه حتی پلكهایم روی هم نمی آید . فردا روز بزرگی است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نیلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس میكنم نتیجه این دیدار برایم خیلی با اهمیت است . با آنكه در مراسمی از این قبیل غالبا پسران از این میترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگیرد ، در مورد من وضع بر عكس است . یعنی من بیشتر از این دلهره دارم كه مبادا نیلوفر آنها را نپسندد و این بار این بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاری گذارد و تمام نقشه های مرا نقش بر آب نماید . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنین بگویید و چنان كنید كه دیگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هیچ شرایطی با نیلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداریم این یه مراسم آشناییه ، هرچند كه خیلی مسخره است .
و من عصبانی شدم و بی اختیار فریاد كشیدم : همین یك كلمه كافیه ، مسخره یعنی چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بریم .
بیچاره مادرم از گفته خود پشیمان شد و در حالیكه سعی میكرد مرا آرام سازد گفت: كیانوش ، عزیزم تو زیادی هیجان زده شدی كمی بر خودت مسلط باش هیچ اتفاقی نمی افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، باید هم هیجان زده باشه میخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولی عیبی نداره..... روز خواستگاری خودمون رو فراموش كردی؟
- ادامه نده كیوان ادامه نده ، تو آبروی منو پیش فامیل و خانواده بردی دست وپا چلفتی! میوه برمی داشتی همه میوه ها می ریخت ، چای بر می داشتی از سر استكان سرازیر می شد، قند بر میداشتی قندون بر می گشت و همه قندها می ریخت......
من حسابی خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهای لرزان شما مسبب این اتفاقات بود خانم فراموش كردی.
- كی؟ من؟ دستهای من می لرزید ، خواب دیده بودی آقا!
- دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم می گفت مثل دخترهای دهات سرخ و سفیده؟
- نخیر صورتم خشكی زده بود
من در سكوت آن دو را می نگریستم و با خود می اندیشیدم كه این بحث تا صبح نیز ادامه می یابد . بنابراین آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتی بخود آمدند و جای مرا خالی دیدند كه من در اتاق خوابم بودم
ولی من هیچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ریزی كنم و این در حالی است كه مطمئن هستم نیلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هیجان نمیشود . بهر حال من امشب شادم خیلی شاد . تنها مساله ای كه كمی نگرانم كرده رفتار كیومرث است از روزی كه این قرار را با نیلوفر ثابت كرده ام چندین مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نیز با ما همراه شود، ولی او نپذیرفته است . امشب نیز وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت: ببین كیانوش من هیچ تمایلی به دیدن نامزد تو ندارم . فهمیدی؟ پس اصرار نكن چون من نمیخوام هیچوقت دیگه ای هم ببینمش .
نمی دانم دو مرتبه چه شده ولی حدس میزنم هرچه هست از دومین دیدارشان ناشی میگردد در دیدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غایب بودم ولی مطمئن هستم او بالاخره نیلوفر را می پذیرد ، تنها مشكل این است كه نمی تواند عقاید منحصر بفرد نیلوفر را بپذیرد ، اصلا او نمیتواند خانمها را تحمل كند اگر غیر از این بود به گمانم اكنون فرزندانی در سن و سال من داشت !
جمعه 25 شهریور
خدا را شكر بالاخره نفس راحتی كشیدم، همه چیز بخیر گذشت . قصد كردم شرح وقایع امشب را سطر به سطر بنگارم تا یادگاری باشد برای سالهای آینده ، شاید یك روز دختر قشنگم و یا پسر عزیزم اینها را بخواند و بر عشق جوانی پدر لبخند بزند . دیشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نیلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصمیم دارد خودش به تنهایی به رستوران همیشگی بیاید فقط من باید ساعتی را برای این دیدار مشخص نمایم . ابتدا خواستم مخالفت نمایم ، ولی از ترس آنكه مبادا این برایش دستاویزی گردد تا ملاقات را منتفی نماید اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پیشنها نمودم او نیز پذیرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بیچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضی چیزهایی كه میخواست فراموش كرده بود بیاورد و در راه یكسره بمن غر می زد . من برای نیلوفر گردنبندی خریده بودم تا مادر به او هدیه كند . او در راه به یكباره گفت: كیانوش گردنبند رو فراموش كردم .
آنچنان ناگهانی ترمز كردم كه صدای جیغ لاستیكها با بوق ماشین پشت سر در هم آمیخت و در خیابان پیچید . پدر با تعجب بمن نگریست و مادر عصبانی فریاد زد : چه خبرته؟ شوخی كردم بابا
من كه كلافه شده بودم با غیظ پاسخ دادم : شوخی قحط بود؟
مادر با ملایمت گفت: ببخشید آقا ، حالا را بیفت
من هم پشیمان از برخوردهای عصبی ام پاسخ دادم : شما ببخشید سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردی؟
- بله آوردم خیالت راحت باشه .
دو مرتبه به راه افتادیم مهندس معتقد بود با سرعتی كه من می روم هرگز نخواهیم رسید و مادر پیوسته در مورد غیبت كیومرث سوال پیچم میكرد . به هر حال وقتی رسیدیم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نیلوفر سر وقت می آمد . مادر با اخم این مساله را گوشزد كرد ، ولی من به روی خود نیاوردم . نشستیم و من سفارش دسرهای مورد علاقه آن دو را دادم ، ولی احساس كردم خودم به هیچ عنوان نمیتوانم چیزی بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصیحت و موعظه قرار نگیرم برای خود نیز سفارشاتی دادم در حالیكه نگاهم به صفحه ساعت میخكوب شده بود و انتظار در سینه ام حالت خفگی ایجاد میكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنایی دید خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نیز سفارش كردم زیاد پر حرفی نكن ، و به نیلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش میكردم آن دو تنها می خندیدند. طوریكه تصور میكردم مرا مسخره می كنند و سفارشاتم را شوخی تلقی می نمایند و از این بابت بیشتر كلافه می شدم . هرچه آنها بیشتر مرا مطمئن می ساختند ، من بی تاب تر می شدم ! خصوصا زمانیكه به موعد قرار نزدیك و نزدیكتر می شدیم . بالاخره عقربه های ساعت 30/7 را نشان داد ولی من اطمینان داشتم كه او با تاخیر خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانیه ای نگذشته بود كه چهره او از دور هویدا شد. با سرعت از جای برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولی بر اثر این عجله صندلی واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شدید میز روی زمین افتاد . مادر و مهندس لبخند معنی داری به یكدیگر زدند و من با خود اندیشیدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نیلوفر رفتم، لباسی همرنگ چشمانش بر تن داشت و این همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور میكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،‌او بگرمی با من احوالپرسی كرد، بنظرم چندان هیجانزده نیامد، درحالیكه آهسته صحبت می كردیم به سر میز آمدیم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسی به او خوشامد گفتند . بعد بار دیگر هر چهار نفر پشت میز قرار گرفتیم . لحظه ای نگاهش كردم . با آن لبخند ملیح ، زیباییش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، یعنی بنظر آن دو نیز نیلوفر اینقدر زیباست ! برای گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زیرا مادر از زیر میز پایش را به پایم زد و با اشاره گفت: خیلی زیباست . و من احساس غرور كردم . او بسیار زیبا و دلنشین سخن می گفت ، سعی میكرد كمتر سحبت نماید و بیشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پیچ میكرد . من به او چشم غره می رفتم ، ولی نیلوفر ملیحانه می خندید و پاسخ مادر را با صبر ومتانت می داد . او امشب رفتاری از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نمیكردم ، از آن یكدندگی و لجاجت ذاتیش خبری نبود او واقعا خانمی برازنده و با شخصیت بود طوری كه مادر و پدرم نیز در همان یك دیدار شیفته او شدند . آنها متعجب از این همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سلیقه و انتخاب مرا تبریك می گفتند و من بخود بالیدم !

__________________
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی ام

- شب بخیر سركار خانم معتمد - شب بخیر خانم رئوف، خسته نباشید
- متشكرم، نوبت تزریق آمپولهاست ، آماده اید؟
- اگه نباشم هم چاره ای نیست ، پس بهتره باشم .
- بازم دفتر رو می خوندید؟


- بله - آقای مهرنژاد تهران هستند؟
- نه فردا صبح می آن
- خارج از كشور هستند؟
- بله، ایشون خیلی فعال هستند
- واقعا؟
باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در این مدت این درد برایش همیشگی شده بود . پیوسته سوزش سوزن را در تن و رگهایش احساس میكرد . خانم رئوف گویا متوجه درد او شده باشد ، با مهربانی پرسید : خیلی كه درد نگرفت؟
- نه دیگه عادت كردم
- به امید خدا بزودی تموم میشه
- متشكرم...... خانم رئوف شما بیكارید؟
- بیكار كه نه، ولی شما آخرین بیمار بودید
- میشه كمی اینجا بمونید ؟ میخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خیلی سر رفته .
- البته ، چرا كه نه
خانم رئوف كنار تخت نیكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بی حوصله ای؟
- نمی دونم همینطوری
- احساس دلتنگی می كنی؟
- شاید
- برای مادر و پدرتون یا برای نامزدتون؟
- نمی دونم شاید برای همه و شاید هم برای هیچكس
پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفایی می زنید!
- خانم رئوف یادتون هست دفعه قبل كه صحبت میكردید شما راجع به كیانوش حرفهایی زدید؟
- بله ، ولی كدوم حرف مورد نظرته؟
- شما گفتید اون در این مدت همیشه به دیدار من می اومد حتی گاهی نیمه های شب
- بله گفتم كه خودم یكبار ایشون رو نیمه شب اینجا دیدم ، اونشب بارون شدیدی می بارید از سر تا پا خیس شده بودن چنان رنگ پریده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه یه خبر جدیدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ایشون شبها در خیابون روبه روی بیمارستان می خوابیدن
- تو خیابون؟
- بله دربان هرشب آقای مهرنژاد رو می دیده كه داخل ماشین می خوابیده حتی بعضی از شبها پیش دربان هم می رفته .
- شما از كجا می دونین؟
- از دربان پرسیدم چون خیلی كنجكاو شده بودم ، یعنی اون شب كه نیمه شب ایشون رو توی بیمارستان دیدم كنجكاویم تحریك شد، دربان خیلی ازشون تعریف میكرد بنظر او كیانوش خان مردی بسیار متین و محجوبه اون حتی باور نمیكرد كه آقای مهرنژاد برادرزاده یكی از بزرگترین سهامداران بیمارستان باشه ........ راستی خانم معتمد ، آقای مهرنژاد نامزد دارند؟
- فعلا نه ، ولی به گمانم بزودی خواهند داشت
- خیلی دلم میخواد نامزدشون رو ببینم دختری كه به ایشون بیاد باید خیلی دیدنی باشه!
- متاسفانه من اون دختر رو ندیدم
خانم رئوف لحظه ای مكث كرد و بعد با تردید پرسید: راستی روابط شما با نامزدتون چطوره؟
- از چه نظر؟
- كلی
- نه چندان خوب
- چرا؟
- ما خیلی اختلاف عقیده داریم
- از شما بهتر چه كسی رو میخواد؟
نیكا خندید و پاسخ داد: شما لطف دارید
- فامیل هستید دیگه؟
- بله دختردایی ، پسر عمه هستیم .
- گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از این فكر میكردیم آقای مهرنژاد نامزد شماست همه می گفتند شما دو نفر خیلی بهم می آید.
گونه های نیكا گل انداخت و لبانش را لبخندی زیبا زینت داد . یكباره احساس كرد دلش میخواهد حرفهایی كه در دلش تلنبار شده برای یك نفر بازگو نماید و چه كسی بهتر از پرستارش .دلش نمیخواست بمادرش چیزی بگوید و باعث ناراحتیش شود . ولی بالاخره باید برای یك نفر حرف میزد و عقده دلش را خالی میكرد برای همین گفت: می دونید ایرج از كیانوش متنفره؟
- چرا؟
- نمی دونم ، آدم عجیبیه ، از عقایدش متنفرم
- پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتید ؟
- وقتی قرار ازدواج گذاشته شد اینطوری نبود نزدیك یك سالیه كه خیلی تغییر كرده
- علتش رو نمی دونی؟
- راستش نه
- نگران نباش در ابتدای زندگی همه از این مشكلات دارن ولی اگه می بینی اختلافتون ریشه های جدی داره ، از همین اول كار ، شروع نكرده تموم كنید
- مگه میشه؟
- چرا نمیشه؟ هنوز كه اتفاقی نیفتاده....... نكنه دوستش دارید؟
- فكر میكنم یه زمانی دوستش داشتم ، خیلی زیاد ولی حالا.........
نیكا سكوت كرد ، زیرا نمی دانست چه باید بگوید . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصیه میكنم كه در اینمورد عاقلانه تصمیم بگیرید چون مهمترین تصمیمیه كه در تمام عمرتون خواهید گرفت .
- عقل حكم میكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولی شرایط نامساعده
- از چه نظر؟
- بشما گفتم كه ایرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فامیل خصوصا پدرم نمیتونم اینكار رو بكنم
- یعنی شما محكوم به سوختن هستید
- متاسفانه بله
پرستار نگاهی به چهره زیبا وملیح نیكا انداخت كه اكنون رنگ پریدگی ناشی از بیماری آنرا دلنشین تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حیف این دختر نیست كه مثل من بیچاره بشه . ولی از كسی كاری بر نمی آمد درست مثل زمانی كه او در چنین دامی اسیر گشته بود شاید سرنوشت این دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود
- خانم رئوف به چی فكر می كنید؟
- هیچی ، مهم نیست؟
و بار دیگر نگاهی به چهره گرفته نیكا نمود برای آنكه موضوع صحبت را تغییر دهد گفت: شنیدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگیه
- بله همینطوره
- در چه رشته ای فعالیت دارن؟
- بازرگانی و جالب این است كه شركت به این بزرگی رو از سالها قبل ، كیانوش به تنهایی اداره میكنه!
- بهش میاد از اینكارها بكنه
- بله مرد خیلی پركاریه برعكس ایرج
- نامزدتون؟
نیكا با سر تائید كرد . خانم رئوف لبخندی زد و گفت: گوش كن نیكا جون تو نباید نامزدت رو با كیانوش خان مقایسه كنی ، تو خودت می دونی اون مرد كاملیه ولی اینو بدون كه فقط درصد كمی از انسانها كاملند و اگه شما بخوای بین یه انسان استثنایی با یه انسان عادی قیاس كنی ، مسلما كارت اشتباهه ، شاید كیانوش یكی از اون استثناها باشه .
- شما از كجا فهمیدید من اونها رو با هم مقایسه میكنم؟
- مشكل نیست عزیزم ، از صحبتهاتون پیداست
نیكا بی اختیار گفت: مسخره نیست؟ اونكه همه در موردش اینطور حرف می زنند ، كیانوش رو میگم ، اونكه همه تعریف و تمجیدش می كنند اون دیگه چرا؟ دختری كه اون رو رد كرده ، دختری كه با كارهاش اون بیچاره رو به مرز جنون كشونده ، باید دیوونه بوده باشه . دیگه از زندگی چی میخواسته ؟ از اون بهتر كی !؟!
خانم رئوف با تعجب به نیكا نگاه كرد و گفت: پس آقای مهرنژاد شكست عشقی داشتن؟ حدس میزدم ، میشه براحتی از چهره شكسته شون فهمید . نیكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كیانوش را فاش نموده بود ، ولی دیگر دیر شده بود ، او نمی توانست حرفش را پس بگیرد تنها میتوانست از خودش عصبانی باشد . با اینحال با سر حرفهای خانم رئوف را تائید كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جای برخاست و گفت : خب عزیزم تو باید استراحت كنی ، بهتره من برم تا راحت باشی.
- متشكرم و معذرت میخوام كه وقتتون رو گرفتم .
- خواهش میكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم
- شما لطف دارید !
پرستار پتوی نیكا را رویش كشید ، خم شد و گونه اش را بوسید و دلجویانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چیز درست می شه .
- امیدوارم ........ راستی خانم رئوف شما بچه دارید؟
- بله ، یه دختر
- خیلی دلم میخواد ببینمش ...... اسمش چیه؟
- لعیا
- چه اسم قشنگی ! میشه یه روز با خودتون بیاریدش ؟
نیكا احساس كرد ناراحتی و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدایی گرفته گفت: متاسفانه نمیشه چون پیش من زندگی نمی كنه ، پیش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه ندیدمش
- آخه چرا؟
- چون ما متاركه كردیم و لعیا تحت سرپرستی پدرشه .
قطره ای اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نیكا باز هم از گفته خود پشیمان شد ، ولی اینبار هم سودی نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صدای غمگین نیكا را شنید كه می گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .



*********************
صدای هواپیما هنگام فرود سر دردش را تشدید میكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتی هواپیما از حركت ایستاد نفس راحتی كشید . برخاست وكیفش را برداشت و به راه افتاد. همینكه پایش را بر اولین پله هواپیما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود اندیشید: چقدر دلش برای هوای پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نمیكرد آنوقت میتوانست براحتی لبخند بزند سر درد او را بیاد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اینجا بود به او توصیه میكرد آب سرد به شقیقه هایش بزند ، در هوای آزاد با چشمهای بسته قدم بزند و به زیبایهای طبیعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداری نماید وقتی آخرین قسمت گفته های دكتر را بیاد آورد، دستش را كه برای برداشتن مسكن در جیب فرو كرده بود ، بیرون كشید و لبخند زد ، این لبخند را بیاد نیكا زد و همزمان اندیشید اكنون او چه میكند؟
پایش را درون سالن گذاشت ، هیاهوی استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولی مسلما كسی منتظر او نبود، خیلی جالب آمد اگر اكنون نیكا آنجا می بود ، ولی چرا اون؟ چرا به او می اندیشید؟ حتی خودش هم نمی دانست ، اما بهر حال این نخستین باری بود كه وقتی قدم در فرودگاه می گذاشت خاطرات رفت و آمدهای نیلوفر در ذهنش زنده نمی شد و عذابش نمی داد.
- خوش اومدید آقای مهرنژاد
با تعجب به جانب صدا برگشت و عمویش را دید و گفت: اِ ، كیومرث تویی، صبح بخیر.
- سلام گرم مرا هم بپذیرید.
- حتما می پذیرم
- بفرمایید قربان این گلها برای شماست
- متشكرم ، چرا زحمت كشیدی؟
- خواهش میكنم . زحمتی نبود فعلا بیا بریم تا برات بگم.
كیانوش كیفش را از روی زمین برداشت ، كیومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همین یه كیف.
- خیر آقا ، اتفاقا این بار، باروبنه ام زیاده، باید بعد از انجام مراحل ترخیص تحویل بگیرم .
- واقعا؟
- باوركن
- امروز من چیزهای زیاد باور نكردنی می بینم ، چیزهای خیلی عجیب!
- چطور؟
- میدونی كیانوش صبح كه میخواستم به استقبالت بیام، با خودم گفتم اون قیافه عبوس كه همیشه در فرودگاه تكرار می شه دیدن نداره، ولی باز هم دلم نیومد ، اومدم با كمال تعجب دیدم آقای مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس همیشه برامون سوغات هم آوردند ، این باور كردنیه؟!
- چرا كه نه؟
- پس در این صورت باید بگم كیانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از این بابت خیلی خوشحالم ، چون ایشون باعث شدن تو برای من سوغات بیاری.
- اشتباه نكن . چیزهایی كه گفتم هیچكدوم مال تو نیست
- واقعا برای خودم متاسفم
- باش
- می گی برای چه كسی تحفه آوردی یا نه؟
- نه
- نگو هیچ اهمیتی نداره ، ولی من مطمئنم یكی از اون بسته ها كادوی تولد امشبه و تو اون رو برای كتایون آوردی.
- امروز مثل اینكه زیادی زود از خواب پا شدی ، هنوز در عالم هپروتی آقا پسر . این حرفا چیه می زنی؟ در ضمن اشتباع می كنی خیلی هم سرحال نیستم . چون سرم درد میكنه
- اینكه همیشگیه، ولی باور كن كه امروز سرحالی، یا لااقل مثل همیشه دمق نیستی
- واقعا؟ پس حالا كه اینطوره بگو ببینم ماشین رو كجا پارك كردی؟
- اونطرف ، نمی بینی؟
كیانوش نگاهی بسمتی كه كیومرث نشان كی داد انداخت و بی آنكه ماشین را ببیند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولی كیومرث بازویش را كشید و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشین رو دیدی؟ از اینطرف
و بعد كیانوش را بسمت مخالف كشید او كه كمی عصبی شده بود با صدای بلند گفت: چرا سر میگردونی؟
- میخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببینم هنوز كار میكنه یا نه؟ ولی ظاهرا جواب منفیه
- دست بردار كیومرث، تو درست بشو نیستی
- از این درست تر چی؟
كیانوش خندید و پاسخی نداد ، هر دو بطرف ماشین رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كیانوش پرسید: دیگه به ملاقات دختر دكتر نرفتید؟
- نه تو اجازه نداده بودی؟
- مسخره بازی در نیار، ازش خبری نداری؟
- از كجا انقدر مطمئنی كه من ازش باخبرم؟
- فقط حدس زدم
- پس اشتباه كردی ، من میخواستم بپرسم كی مرخص می شه
- نمی دونم، ولی امیدوارم لااقل با این همه دردسر بالاخره بتونه راه بره
- چطور؟
- دكتر ادیب از وضع پاش چندان راضی نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.
- جدی می گی؟
- متاسفانه بله
- ولی اون همین الان هم به اندازه كافی از بیمارستان خسته شده، نمیتونه تحمل كنه.
- چاره ای نیست جونم، بالاخره باید خوب بشه یا نه؟
- چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه میخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، می برمش به یه بیمارستان دیگه ، پیش متخصص زبده تر
كیومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به یه بیمارستان دیگه می بری؟ تو به چه حقی راجع به اون تصمیم می گیری، مگه پدرشی؟
كیانوش با همان عصبانیت پاسخ داد: نه پدرش نیستم، ولی میتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر ادیب و همكاراش هر كاری از دستشون می اومده ، كردند دیگه نمیخواد اینبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همین كه گفتم اگه لازم باشه اصلا می برمش خارج از كشور
- كیانوش عزیزم باز داغ كردی؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف می زنی؟ تصور كردی دكتر دلش میخوا یه بار دیگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش میخواست نیكا خوب بشه. حالام طوری نشده، امیدوار باش كه این مرتبه همه چیز بخوبی تموم بشه.
- توكه نمی دونی اون از موندن تو بیمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش می گفت از دلتنگی گریه می كنه.
- حق داره، ولی خوب چاره ای نیست
- نمیخوام دیگه تو اون بیمارستان عمل بشه ، می برمش پیش پرفسور زرنوش
- زرنوش قبول نمی كنه، نوبت های ویزیت اون سالانه است ، یكسال دیگه هم نوبت به نیكا نمی رسه
- قبول میكنه من باهاش صحبت می كنم
- پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نیكا در میون بذار
- باشه یه فكر دیگه هم دار
- امر بفرمایید قربان
- می شه قبل از عمل چند روزی مرخصی گرفت؟
- لابد این بار می خوای ببریش مسافرت!
- بله، ولی من نه، با خانواده اش
- و خانواده همسرش
او عمدا این جمله را با تانی بر زبان راند و با دقت به چهره كیانوش نگاه كرد، تا تاثیرش را از چهره او بخواند ، ولی كیانوش بی تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بیان خوبه، می رن به ویلای من، شمال.
- ممكنه دكتر با این تحرك مخالفت كنه
- خوب اگه موافقت كرد می رن
- باید از پرفسور مرخصی بگیری
- بله بهش می گم این دختر روحیه لازم رو برای عمل نداره ، باید تجدید قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه می كنم.
كیومرث باز هم در چهره كیانوش دقیق شد و‌ آهسته گفت: میتونم سوالی بكنم.؟
- البته
- كیا، علت این همه نگرانی ، این همكاری و دلسوزی چیه؟
كیانوش پاسخی نداد . كیومرث باز گفت : آیا این كارها فقط بخاطر قدر دانی از زحمات دكتره یا بخاطر خود نیكا؟
- بخاطر هر دو
پاسخ كیانوش رنگ از رخسار كیومرث پراند ، ولی نتوانست سوالی بكند و اجازه داد كیانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردی كه، این مرد منو با زندگی پیوند داد من زندگیم رو بهش مدیونم ، گذشته از این نیكا جوونه و من دلم به حالش میسوزه . در اینمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون دیگه ای هم جای اون بود كمكش میكردم
كیومرث نفس راحتی كشید احساس كرد خیالش راحت شد. كیانوش دستش را زیر چانه اش ستون كرد و به بیرون خیره شد و در فكر فرو رفت در حالیكه احساس میكرد صدای ضربان قلبش را میشنود.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:12 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها