بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(21)
او لب از سخن فرو بست . سکوت تلخ و کشنده ای بین ما حکمفرما شد . نمی دانستم چه بگویم و در عین حال سعی داشتم خونسرد و آرام باشم به صورت غرق در اشک شوهرم نگاه کردم و گفتم :
- جمشید این انصاف نیست . ما تازه سه ماهه که ازدواج کردیم . من خیلی آرزو ها دام . انصاف نیست که اینطور زندگی ما از هم بپاشه .
- ما چاره ای نداریم . مجبوریم از همدیگه جدا بشیم .
فریاد زدم :
- هرگز . . . دیگه این حرفو تکرار نکن .
- پس می خواهی چیکار کنی ؟
- میرم باهاشون حرف می زنم . روی پاهاشون میافتم ، التماس می کنم . خواهش می کنم که بذارن ما با هم زندگی کنیم .
- احمق نشو شهره ، تو هنوز اونا رو نمی شناسی . اگه تو رو ببینن می کشنت ! برادرم تهدید کرده که اگه دستش به تو برسه ، دست به اقدامات خطرناکی می زنه .
- این حرفا چیه ؟ مگه من جنایت کردم ؟ !
- در نظر اونا ، کار ما از جنایت هم بد تره . ما نباید این کار رو می کردیم .
- ولی این پیشنهاد خودت بود ، مگه یادت رفته ؟
- درسته ، ولی من اون زمان فکر نمی کردم در چنین وضعیتی قرار بگیرم . اصلا پیش بینی چنین وضعی را نمی کردم .
- بالاخره باید فکری کرد . باید کاری انجام بدیم . بهتره من برم باهاشون صحبت کنم . شاید با اشکها و زاریهایم ، دلشون به رحم اومد . من حتما میرم ، همین حالا حرکت می کنم .
وحشتزده دستش را مقابلم حائل ساخت و گفت :
- نه ، نه . مگه دیوونه شدی ؟ ! بهتره یه مدت صبر کنی شاید . . .
- شاید چی ؟
- نمی دونم ، نمی دونم . اینقدر با من بحث نکن . منو تنها بذار کمی فکر کنم .
- جمشید سعی کن در مقابل اونا ضعف نشون ندی . اونا از همین ضعف تو استفاده کردند ، و گر نه هیچکس حق نداره تو زندگی زناشویی ما دخالت بکنه . کار ما چه از نظر شرعی و چه قانونی درست بوده بنابراین هیچکس نباید بر ما خرده بگیره ، ما هر دو عاقل و بالغ بودیم . د اینجا تنها ما مهم هستیم . فقط من و تو . . .
- نه شهره ، تو اشتباه می کنی . اون لعنتی ها عقاید عجیبی دارن . اونا هیچوقت حاضر به گذشت و چشم پوشی نیستند . این کار ما ، در نظر اونا خطای عظیمی محسوب می شه ، که تنها با جدایی ما از یکدیگر جبران پذیر خواهد بود .
با وحشت و هراس بیسابقه ای گفتم :
- جمشید اینطور حرف نزن داری منو نا امید می کنی . من به تو خیلی امیدوار بودم . همیشه خودمو آماده مقابله با آنها می کردم و فکر می کردم تو هم در این میان حامی من هستی و جانب همسرت را خواهی گرفت !
- تو در مورد من خیلی اشتباه فکر می کردی . حتی خودمم هنوز ، کاملا خودمو نشناختم . فکر می کردم می تونم در مقابلشون از خودم استقامت نشون بدم و می تونم مستقل باشم ، ولی می بینم که قدرت مقابله با اونا رو ندارم . چرا خودمونو گول بزنیم در حالیکه می دونیم که زندگی ما سرانجامی نخواهد داشت .
- تو چطور جرات می کنی این حرفو بزنی ، یعنی تو تا این حد ترسو بودی که با یک تهدید تو خالی ، میدون رو خالی کردی ؟
- چی داری می گی ؟ تو هنوز اونا رو نشناختی !
- تو هم همش این جمله رو تکرار می کنی . مگه اونا کی هستن ؟ اونا قیم و حاکم سرنوشت تو که نیستند . تو یک انسانی . یک انسان آزاد . باید در تصمیم گیری آزاد باشی . تو دیگه بچه نیستی که اونا بخوان برات تکلیف معلوم کنند . پس معنی مرد بودن یعنی چه ؟
- در خانواده ما ،از زمانی که خودم را شناختم ، مادرم حاکم مطلق خانه بود . من اینطور بار اومدم که هرگز روی حرف آنها حرفی نزنم . همیشه مطیع و گوش به فرمان باشم . حتی اگر دستورات صادره بر خلاف خواسته هایم باشد . باید بدون چون و چرا قبول کنم .
- ولی این درست نیست .
- من 27 سال اینگونه بزرگ شدم . حالا تو می خواهی منو در کمترین زمان ممکنه عوض کنی ؟
- آخه این مسخره است . ظالمانه است . ما تازه سه ماهه که زن و شوهر شدیم . می فهمی ، فقط سه ماه .
- من هیچ چاره ای ندارم . نمی تونم پدر و مادر برادرامو قربانی تو بکنم .
- پس آیا من باید قربانی خواسته های اونا بشم ؟
- باور کن دلم نمی خواست اینطور بشه . من در برابر اونا خیلی جبون و ترسو هستم . خیلی زبون و بی اراده ام . خودم اینا رو به خوبی می دونم . ولی چه کنم . اینجوری بار اومدم . هر چی فکر می کنم هیچ راهی پیش پایم نیست بجز اینکه . . .
- بجز اینکه چی ؟
- جز اینکه همون راهی رو انتخاب کنم که اونا برامون در نظر گرفتند .
- ولی این منطقی نیست .
- در این دنیا ، چه کاری روی منطق استواره ؟
دیگر گریه مجالم نداد و او در دنباله گفته هایش افزود :
- سعی کن گریه نکنی ، عاقل باش و موقعیت زندگی مرا نیز در نظر بگیر . من فعلا میرم بیرون ، تا بعدا ببینم خدا چی بخواد و چی پیش میاد .
- کجا می ری ؟
- معلوم نیست . خونه خودمون که نمی تونم برم . در واقع منو بیرون کردند . میرم کمی قدم بزنم و فکر کنم .
- کی میایی دیدن من ؟
- نمی دونم . هیچی نمی دونم . . .
آنگاه از خانه خارج شد و مرا با کوله باری از غم ، تنها نهاد . نمی دانستم چه باید کرد و به چه کسی پناه باید برد . از چه کسی یاری و مدد بجویم . گفتگوی چند لحظه پیش ، بار دیگر مثل پرده سینما از مقابلم گذشت . خداوندا ، باور نداشتم که چنین سخنانی را از زبان جمشید بشنوم . گویی که تمام این جریانات را در خواب می دیدم . با خود می گفتم : ای کاش تمامی این گفتگو ها فقط یک کابوس وحشتناک باشد که پس از بیداری از خواب ، همه چیز همچنان زیبا و رویایی باقی بماند . ولی افسوس که همه چیز واقعیت محض بود . چهر روز تمام در تنهایی و سکوت مرگ آور اتاقم اشک ریختم ، اما از جمشید خبری نشد . مادرم با نگرانی علت را از من پرسید ، ولی من با شرمندگی از مقابلش می گریختم و به جای دنجی پناه می بردم تا دور از چشم او ، اشکهایم را فرو چکانم . روز پنجم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم . به ناچار علیرغم خواسته جمشید ، به نزد خانواده اش رفتم .

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(22)
انتظار داشتم که پس از کمی جر و بحث مرا در میان خود بپذیرند . اما صد افسوس که آنها بویی از انسانیت نبرده بودند . بر خلاف پیش بینی های من ، همه چیز بر عکس در آمد . هیچگاه تصور آن برخورد های خصمانه نیز بر مغزم خطور نمی کرد . می پنداشتم که می توانم ، محبت های آنها را جلب نمایم . اما چه خیال خامی و چه تصور باطلی . . . آنها با بد ترین وضع ممکنه با من برخورد کردند . گریه های من در دل سنگشان کوچکترین انبخشید . در عوض مرا به باد کتک گرفتند . برادرش با خشم و غضب ، سرم را به دیوار کوبید که در نتیجه منجربه شکستن و بخیه خوردن سرم گردید . خون به شدت از شکاف سرم فوران می زد ، ولی با وجود آن ، سعی داشتم رفتارم مهربان باشد ، شاید دل سنگشان به رحم آید . اما آنها جریح تر می شدند . به التماس و تضرع متوسل گشتم . گفتم که من شوهرم را دوست دارم ، او نیز به من علاقمند است ، ولی شما او را تحت فشار قرار داده اید . بیایید به خاطر رضای خدا از خود گذشتگی نشان دهید و از خطای ما ، در گذرید . زندگی ما را تباه نکنید . و . . .
ولی آنها به هیچ وجه قانع نمی شدند . تنها یک جمله بود که مکررا از دهانشان شنیده می شد و آن ، این بود .
- همانطور که پنهانی ازدواج کرده اید ، پنهانی و بی سر و صدا از هم جدا شوید . ما نزد اقوام و آشنایان خود آبرو داریم . شما ها با این عمل احمقانه خود آبروی خانواده ما را خدشه دار نمودید .
آن روز گذشت و من با شکست کامل به منزل بازگشتم . و این تازه اولین گام آنها در راه بدبختی و سقوط ما بود . روز بعد ، شوهرم را تهدید کردند و اموالش را که در خانه پدری ، با حقوق خودش سالها پس انداز کرده بود در منزد خود توقیف نمودند ، تا مرا طلاق دهد . و بعد تلفنها و نامه های تهدید آمیز می نوشتند و هشدار می دادند که اگر طلاق نگیرم ، خانه پدرم را به آتش خواهند کشید . به ناچار مجبور شدم از خانه پدرم ، به یک خانه استیجاری ، نقل مکان نمایم ، تا آدرسم را نداشته باشند . غافل از اینکه ، شوهرم مثل یک بچه ترسو ، همه آنها را در جریان امور ، قرار می داد ، حتی سخنانی را که بین ما رد و بدل می شد ، به اطلاع آنها می رساند . پس از آن که منزلم را تغییر دادم ، او نیز دیگر به سراغم نیامد .
تهدیدات خانواده اش به جایی رسیده بود که ، او مجبور شد در نزد آنها اعتراف کند که زن من قبلا بیوه بوده و مرا اغفال کرده و من از روی اجبار و شاید هم ترحم و دلسوزی و ترس از آبرو ، او زا به زنی گرفته ام . . . این مسئله باعث دامن زدن بیشتر به اختلافات موجود بین ما گردید .
چهار ماه تمام در بدترین شرایط ممکنه بسربردم . در این مدت ، شوهرم گاهگاهی به دیدنم می آمد و بعد از اینکه به شدت کتکم می زد می گفت که من او را فریب داده ام ! می گفت که هیچ علاقه ای به من ندارد . خانواده اش را بر من ترجیح می دهد و من باید طلاق گرفته و او را از این بن بست وحشتناک نجات دهم . . .
اما من ، باز هم مقاومت می کردم . منتهای سعی خود را به کار می بستم تا زندگیم را از ویرانی و سقوط نجات بخشم . از هیچگونه فداکاری و از خود گذشتگی ، برای نجات زندگی زناشویی خود مضایقه نکردم و بالاخره یک روز برای دومین بار به خانه آنها رفتم . این بار پدرش در منزل بود و برادر هایش باز هم مرا ، تهدید به مرگ کردند . پدرش که سر و صدای ما را شنیده بود و دانسته بود که برای گرفتن فرجام و بخشش به دیدارشان رفته ام ، با کارد آشپزخانه سر به دنبال من نهاد ، ولی من دست بردار نبودم . به پای برادر هایش افتادم ، خواهش کردم که آشیانه عشق ما را بر هم نزنند . به آنها پیشنهاد کردم ، همچنانکه تا کنون دیناری خرجی از شوهرم نگرفته ام ، بعد از این هم از او هرگز مطالبه خرجی نخواهم کرد . انتظار ندارم که شب و یا حتی روز ها همبه دیدنم بیاید . شما به میل خودتان ، برایش زن بگیرید . سوگند می خورم که هرگز ، حتی به زنش نیز نخواهم گفت که من زن او بوده و هستم . فقط به خاطر حفظ آبرویم بگذارید مدرکی داشته باشم تا بتوانم با عقد نامه ام زندگی کنم و آبرویم در نزد آشنا و فامیل محفوظ بماند . ولی آنها در نهایت سنگدلی مرا از خانه خود راندند ، و من هر بار پس از برخورد با آنها به شکست خود اعتراف می نمودم .
ماه پنجم نیز سپری گشت و رفتار جمشید روز به روز بد تر می شد . آن فرشته معصوم ، ناگهان مبدل به دیو وحشت آوری شده بود که در خیابان ، در مقابل دیدگان کنجکاو مردم ، مرا به باد کتک می گرفت و فریاد می کشید که باید طلاق بگیرم . در منزل نیز لحظه ای از دست او آسایش نداشتم . هر گاه به دیدارم می آمد ، قبل از هر حرف و سخنی ، همانند جانوری سبع ، به سویم حمله ور می شد و جامه بر تنم می درید و پس از رفتنش ، تنها زخمهای عمیقی بود که بر جسم و روحم از او به یادگار می ماند . او از هر دری وارد می شد ، به هر حیله و نیرنگی متوسل می گشت تا مرا وادار کند که از او طلاق بگیرم ، ولی من حاضر نبودم از زندگی زناشوییم بگذرم . در مقابل اشکهای بی دریغ و ناله های جانسوزم ، تنها لبخندی تحویلم می داد و تهدید می کرد که بد ترین رفتار ها را در پیش خواهد گرفت تا مرا به زانو در آورد در مقابل به او می گفتم :
- اشکالی ندارد . انسان زاده شده است تا با مشکلات مبارزه نماید .

پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

23)
هر روز ساعتها در مقابلش می نشستم و برایش از عشق و زندگی زیبا ، سخن می راندم . می خواستم به او بقبولانم که مثل یک مرد در مقابل خانواده اش قد علم کرده و به آنها تفهیم نماید که دیگر بچه نیست که آنها برایش تکلیف تعیین کنند . او در حالیکه گریه می کرد ، عاجرانه می گفت که در مقابل آنها قدرت مقاومت ندارد . با تمامی وجودم آرزومند بودم سعادت زندگی زناشوییم را حفظ نمایم ، اما نمی دانستم که تقدیر قصد دارد مرا به زانو در آورد .
از مدتها پیش فهمیده بودم که همه چیز عوض شده و زندگیم رنگ دیگری به خود گرفته است . کما فی السابق جمشید را می دیدم ، اما نه در خانه ، بلکه بیتر مواقع در اداره پشت میز کارش .
گرفته و مغموم ، سرد و بیروح نگاهم می کرد . دیگر مطمئن شده بودم که زندگی زناشویی ما دوامی نخواهد داشت و باید فورا به فکر چاره جویی باشم . با وجود این مطمئن بودم که کاری از دستم ساخته نیست . عقلم به جایی قد نمی داد . شبها تا صبح بیدار می نشستم و برایش نامه می نوشتم .
- شوهر دلبندم . نا مهربانم . آن زمان که زمستان سرد و طاقت فرسا ، کوله بار فرتوت خویش را بر گرفت و جای خود را به گلها و شکوفه های بهاری بخشید و گلها با بو و عطر دلاویز خود به سبزه زار های طبیعت ، نشاط و شادی بخشیدند . من نیز قلبم را به تو هدیه کردم . آری ، در آن روز های بهاری بود که تو برایم زمزمه عشق سر دادی و از خوشبختی و سعادت ابدی سخن به زبان راندی . من تو را در میان بهاران یافتم . تو از آن من شدی . اما به ناگاه طوفان آغاز گشت و تمام هستی ام را به تاراج برد . تو از من روی بر تافتی . دیگر در وسعت دیدگانت ، برق عشق دیده نمیشد . هر چه بود نفرت و انزجار بود . شامگاهان تو را در خیال خود ، در میان بستر نرم خود مجسم می نمودم ، و سحر گاهان که از خواب برمی خاستم جای تو را خالی تر از پیش می یافتم . شبهایم را با یاد تو سحر می کردم و روز ها را با خیال تو به شب می رساندم . روز ها بی تو و دور از تو کنار پنجره کوچک اتاقم ، چشم به راه تو می نشستم ، اما تو از وجودم غافل بودی . گلهای دشت سینه ام ، یکی یکی پژمرده می شدند ، اما تو هرگز حاضر نبودی باران رحمتت را بر من جاری سازی و تن تشنه ام را از وجودت سیراب نمایی .
در سکوت و انزوا به تو می اندیشم و هزاران آرزوی نا ممکن در سر می پرورانم . اما بسی دریغ و درد . در آن روز های زیبای بهاری ، تو با سخنان فریبنده ات ، اسیرم نمودی و آنگاه ، پس از فتح و پیروزی ، مرا بازیچه دستهای نیرومند خود ساختی . و حالا که هستی و جوانیم را به یغما برده ای ، مرا تنها رها کرده و به سوی خود رفته ای .
آه شوهرم ، نفرین بر تو . عذاب علیم بر تو که مرا پایبند عشق شوم خود نمودی . چشمانم هر لحظه در انتظار توست . گویی که این دو چشم مشتاقم ، نمی خواهند جز تو کسی را ببینند و قلب زخم خورده و مجروحم ، جز تو کسی را آرزو کند . تو بر من چه کرده ای ؟ تو چه هستی که با تو همیشه زمستان را در وجودم بهار حس می کنم و کویر خشک دلم را پر از آب می بینم . تو که روزی آنقدر خوب و مهربان بودی ، اما حالا چه هستی ؟ یک درنده خوی وحشی . آیا می توانم باور کنم که آن حرکات و آن سخنان زیبا و دلنشینت همه خدعه و فریب بوده ؟
زمانی که همسر تو گشتم و با تو پیمان وفا و عشق بستم ، خود را خوشبخت احساس می نمودم . وقتی تو شبها در کنارم به بستر می رفتی ، من دیگر آرزوی نداشتم ، و سعادت و نیکبختی را با تمام وجودم حس می کردم . اما این سعادت دیری نپایید و خوشبختی واژگون گردید . وقتی که بهار فرا رسید ، چلچله ها نوید عشق و مستی سر دادند . تمام درختان شکوفه ها زدند ، اما جوانه های قلب من ، یکی پس از دیگری در خزان و سردی عشق تو ، مدفون گشتند . برای من بهاری نبود . عشقی نبود . هر چه بود ، نا امیدی بود و حرمان ، و هیچ دردی جانسوز تر از نا امیدی نیست .
شوهر نا مهربانم . مدتهاست که از تو دورم . همه جا در نظرم سرد و سیاه است . بی تو زندگی زیبا نیست . بی تو زنده ماندن ، همانند روز بدون خورشید و شب بدون مهتاب است . بی تو من هیچ چیز ندارم . بی تو تنهای تنهایم . نمی دانی چه زمستان سخت و ملال آوری در قلبم حکومت می کند . نمی دانی که چقدر احساس سردی و بیهودگی می نمایم . انگار که دیگر هیچ چیز ، بجز دستهای نوازشگر تو ، مرا گرم نخواهد کرد . نمی انی چه زمستانی بر پیکر فرسوده و خسته ام بر پاست . چه زمستان پایان نا پذیر و دردناکی . دلم در حسرت دیدار تو می سوزد . نمی دانی شبهایی را که نیستی ، بر من چه می گذرد. و تا چه حد ، با تو بودن را آرزو می کنم . افسوس ، تو با واژه شیرین دوست داشتن آشنا نیستی . تو معنی عشق را لااقل برای من نمی دانی . . .


پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

24)
نامه هایم هیچگاه به دست او نمی رسید ، زیرا همیشه این مکتوبهای عاشقانه و سوزناک را تنها برای قلب تنهای خود می نوشتم .
* * *
مدتهای مدیدی از او بی خبر بودم تا اینکه یک روز بی خبر به خانه آمد . بر خلاف انتظارم ، با محبت و مهربانی مرا در آغوش گرفت و گفت :
- شهره ، من هنوز هم مثل سابق به تو علاقمندم ! باور کن هرگز زنی را نخواهم یافت که با چنین شرایطی ، با من و در کنار من ، به زندگی ادامه دهد . تو زن مهربان و فداکاری هستی . من در حق تو ظلم کرده ام . و حالا پشیمانم . باور کن خیلی فکر کردم . شب و روز با خود جنگیدم . بالاخره فقط به یک نتیجه رسیدم . می دانم که تو زن با گذشت و فداکاری هستی و خوب می دانی که هنوز عاشقت هستم ! بیا و قبول کن که موقتا از همدیگر جدا شویم ، وقتی که سر و صدا ها خوابید و آبها از آسیاب افتاد ، دوباره با هم ازدواج خواهیم کرد . در این فاصله ، می توانم اموال و دیگر وسایل زندگیم را از چنگ آنها در آورم ، بعدا خواهیم رفت در گوشه ای دور افتاده و دور از چشم آنها به زندگی سرشار از عشق خود ادامه خواهیم داد . من در نزد تو اعتراف می کنم که در زندگی نقطه ضعفی دارم و آن پول است . نمی توانم تحمل کنم که وسایلی را که سالها با زحمت و دسترنج خود به دست آورده ام ، برادر هایم از آن استفاده برده و به ریش ما بخندند . بیا و پیشنهاد مرا بپذیر . این به نفع هر دوی ماست !
- نه جمشید ، یکبار گول حرفهایت را خوردم و با تو ازدواج کردم . گمان می بردم که تو مرد با اراده ای هستی . مردی هستی که می توانم در هنگام گرفتاری و مصائب زندگی به تو تکیه کنم و دوشادوش هم به مقابله با سختی ها برویم . اما دیگر فریبت را نخواهم خورد . من همچو کوهی استوار و پا بر جا ، در مقابلشان ایستادگی خواهم کرد . تو از اولین روز آشنایی ، به من یک زندگی توام با سعادت را وعده دادی ، پس چه شد آن سعادت ؟ چه شد آن وعده های پوچ و تو خالی تو ؟
او قیافه معصومانه ای به خود گرفت و آنقدر گریه کرد و آنقدر در گوش من نجوا های عاشقانه سر داد که من بار دیگر فریب سخنانش را خوردم . و به او قول مساعد دادم تا پیشنهادش را بپذیرم . یک روز با توافق یکدیگر و بنا به قولی که بیم ما رد و بدل گردید ، شانه به شانه هم وارد ساختمان دادگستری شدیم . ساعتی بعد هر دو با ورقه گواهی عدم سازش از آنجا خارج شدیم ، در حالیکه جمشید ، هنوز هم به من نوید زندگی شیرین را می داد و تکرار می نمود که این طلاق موقتی است و تنها به خاطر ساکت شدن آنها و گرفتن وسایل زندگیش از آن خانه ، به این حیله توسل جسته است . . .
آنگاه از من جدا شد تا ورقه فتح و ظفرمندی خود را به خانواده اش نشان دهد . از آن روز به بعد رفتار جمشید تا حدودی بهتر شد . سوگند یاد می نمود که بعد از اینکه اوضاع بر وفق مراد بود ، دوباره مرا به عقد خود در آورد . حدودا یک ماهی از این ماجرا گذشت ، ولی ما هنوز جهت طلاق به محضر مراجعه نکرده بودیم . تا اینکه یک روز به توسط یکی از همکاران و دوست نزدیک او متوجه شدم که تمام سخنانش دروغ و کذب بوده و او قصد زندگی کردن مجدد با مرا ندارد . اولش باور نداشتم ، اما وقتی آن روز در مقابل یکدیگر قرار گرفتیم ، حقیقت را دانستم . بالاخره او آمد و در کمال خونسردی مقابلم نشست و گفت :
- خوب بالاخره چکار می خواهی بکنی ؟ !
لبخند تلخی زدم و گفتم :
- تصمیم گیرنده تو هستی نه من .
- اینقدر سر سخت نباش . می دانی که ما برای همدیگر ساخته نشده ایم . چرا به این ناراحتی ها خاتمه نمی دهی ؟ تو می خواهی چه چیزی را ثابت کنی ؟ می دانی که من نمی توانم از تصمیم خود منصرف شوم . من تنها هستم و آنها مرا در حلقه محاصره خود قرار داده اند و هر لحظه بر فشار خود می افزایند . ازدواج با تو ، تنها یک جهالت محض بود و بس . من تو را دوست می داشتم ، اما به فکر آداب و رسوم خانواده ام نبودم . مادرم هرگز حاضر نیست از سنتهای قدیمی خود دست بردارد .
- ولی آنها اشتباه می کند . باید این سنتها را به دور ریخت . باید آنها را با حقیقت زندگی آشنا کرد .
- حقیقتی وجود ندارد . حقیقت در خواب خرگوشی فرو رفته . هیچگاه ، واقعیت را آنچنن که می پنداری وجود ندارد . آری حقیقت مرده است !
- نه تو اشتباه می کنی . حقیقت همیشه زنده خواهد ماند . چشمان تو ، بینایی دیدن حقیقت را ندارد . شما ها حقایق را می بینید ، اما چشمان خود را بر روی آن می بندید . خداوندا ، تو چگونه نمی توانی دوستم بداری ؟ ! آیا حس ترحم هم در وجود تو مرده ؟ حالا که نمی توانی دوستم بداری ، لااقل ترحمت را از من دریغ مدار .

پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(25)
او سکوت کرد و همچنان غرق در افکار خود بود . سپس گفت :
- من پدر و مادرم را بر تو ترجیح می دهم . من می خواهم با دختری ازدواج کنم که باکره باشد نه یک بیوه زن که مایه ننگ من و خانواده ام گردد . چرا من باید با پس مانده دیگری ازدواج کنم ؟
سخنانش چون نیشتری بر قلبم می نشست . خیلی گریه کردم و او نیز که از گفته هایش پشیمان گشته بود در کنارم نشست و اشک ، ریخت .
- شهره باور کن من خیلی بیچاره ام . تو نمی دانی که در قلب من چه می گذرد . به خداقسم ، به وجدانم قسم ! تو را دوست دارم . خودت این را می دانی . افسوس که چاره ای ندارم ! هیچ کاری از دست من ساخته نیست . آنها مرا در تنگنا گذاشته اند . شب و روز را بر من تلخ کرده اند تا از تو جدا شوم . به خصوص مادرم ، که فهمیده ما گواهی عدم سازش گرفته ایم ، مدام بر من فشار می آورد که پس چرا طلاقش نمی دهی ؟ نمی دانم چه بگویم . هم تو را بدبخت کرده ام و هم خودم بیچاره و بی آبرو شدم .
دیگر صبر و تحمل خود را از دست دادم و فریاد کشیدم :
- آخه نا سلامتی تو مردی . باید از خودت اراده داشته باشی . چرا نمی توانی به آنها بفهمانی که نباید در زندگی ما دخالت کنند . جمشید تو چه جور آدمی هستی ؟ چرا نمی توانی در قبال تعهدی که داری احساس مسئولیت کنی . تو یک روز بریم ازیک عشق جانسوز و آینده زیبا و خوشبختی مطلق سخن می گفتی . پی چه شد آن همه قول و قرار ؟ من آدم بلند پروازی نیستم . واقعیت را بر رویا های کاذب ترجیح می دهم . در زندگی همیشه آدم قانعی بودم . همینقدر که تو را در کنار خود داشته باشم ، برایم کافیست . چرا سعی نمی کنی روی پا های خود بایستی ؟ خواهش می کنم به جای اینکه مثل زنها ، با حربه گریه حرفت را به اثبات برسانی ، در عمل و با اراده و عزم و جزم آهنین ، با آنها مبارزه کن . ازدواج با من خواست خود تو بود و تو بودی که . . .
نگذاشت جمله ام را تمام کنم . فریاد زنان گفت :
- بله ، بله خواست من بود ، ولی حالا می فهمم که اشتباه کرده ام . آیا باید به خاطر این اشتباه نابود شوم ؟
- حرفهای احمقانه می زنی ! تو که بچه نبودی . تو سه سال فرصت انتخاب داشتی تا تصمیم بگیری . آیا در طی این مدت به اشتباه خود پی نبرده بودی ؟ و حالا . . . حالا که تا اینجا پیش رفته ایم به ناگاه به یادت آمد که اشتباه کردی ؟ آیا تمام احساس و عواطفی که بین ما بود ، اشتباه بود ؟ ! دلم از این می سوزد که تو ، چرا باید آلت دست خانواده ات باشی ؟ چرا باید آنها سرنوشت ما را تعیین کنند ؟ من با وجودیکه یک زن هستم ، هرگز به خانواده ام اجازه دخالت بیهوده در زندگی زناشویی خود را نخواهم داد . اما تو ، تو چطور راضی می شوی که آنها احساس ما را زیر پا بگذارند ؟ جمشید سعی کن عاقلانه فکر کنی . در زندگی باید آنقدر با سیاست و با کفایت بود که بتوانی هر چیزی را در جای مناسب خود قرار دهی . پدر و مادر باید در یک گوشه زندگی تو اظهار وجود کنند و همسرت هم در گوشه دیگر . و تو هر دو طرف را داشته باشی . بنابراین تو به خاطر یکی ، نباید دیگری را زیر پا بگذاری . سعی کن همه ما را داشته باشی .
- آه تو فقط بلد هستی شعار بدهی . بین حرف تا عمل ، فاصله زیاد است . آنها به خون تو تشنه هستند . من نمی توانم با آنها کنار بیایم . آنها تنها یک هدف دارند آنهم جدایی ماست .
- آنها اشتباه می کنند . این بر خلاف قوانین اخلاقی است . شما ها ، افراد ظالمی هستید که شرافت و انسانیت را زیر پا گذاشته اید . تو هم همانند آنها سخت در اشتباهی . من هرگز از پا نخواهم نشست .
شانه هایش را با لا قیدی بالا انداخت و گفت :
- مطمئن باش که بالاخره شکست خواهی خورد . حتی اگر مقاومتر از کوه باشی ، آنها تو را به زانو در خواهند آورد . تنها راه نجات ، همان جدایی است . من می روم و یک هفته دیگر مجددا باز می گردم . تو در این مدت فرصت داری خوب فکر کنی . پس از پایان یک هفته هیچ عذری را نخواهم پذیرفت . . .
آنگاه در را بهم کوبید و خارج شد .
ساعتها پس از رفتنش در خلوت اتاقم ، همچنان می گریستم . به یاد عشق از دست رفته ام می گریستم . آه آن روز های خوش گذشته کجا رفت ؟ آن خاطره های شیرین و دوست داشتنی به کجا رفت ؟ حالا از این عشق پر شکوه ، جز مشتی خاطره تلخ و رنج آور ، چیزی بجا نمانده . کتاب زندگیم بسته می شود و من با ترس و دلهره منتظر پایان کار خود می مانم . تصمیم دارم از پای ننشینم و تا آخرین نفس ، به این مبارزه ادامه دهم . شاید که پیروزی از آن من باشد . . . در تاریکی دهشتزده اتاقم ، در را به روی خود بسته و بار دیگر برایش نامه می نویسم .
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(26)
- شوهر نا مهربان و بی مهرم . هنگام نوشتن این نامه ، احساس می کنم که سر تا سر وجودم ، زندان تاریک و سرد و دور افتاده ای است از مشتی خاطرات اندوهناک ، و روحم سرگردان و عاصی می باشد . شوهرم ، بر من بنگر ، نگاه کن . . . تو می خواهی که پر پر زدن قلبم را در مقابل دیدگان خود ببینی ، پس باز گرد و به سویم آی تا مرگ قلبم را با لبخند پیروزمندانه ای ببینی . تو هیچگاه عشق را جدی نگرفتی وقتی تو را داشتم ، از شادی لبریز بودم . دیدار تو آرزویم بود . در این دنیای پهناور دل به عشق تو سپرده بودم . بودنت زندگیم بود و نبودنت مرگم . همیشه وجود تو را ، مکمل خود می دانستم . می پنداشتم با عشق تو ، از زندگی سیراب خواهم شد . زمزمه های عاشقانه ات را هنوز در گوش دارم . اما حالا دیگر برایم دلنشین و شادی افزا نیست . آن نجوا های عاشقانه را تیرگی و خشم پوشانده است . در این شب خسته و دیگر ، به زندگی پوچ خود می اندیشم . کاش میشد بسان پرنده ای در کوچه های غبار آلود زمان ، آنقدر به پرواز در آیم و دور شوم تا به پوچی ، به ابدیت برسم . آنچنان که به غیر از تو کسی آنجا نباشد . تو را می بینم و دیدن تو ، تمامی وسعت زندگانیم خواهد شد . با دیدن تو ، زندگیم رنگ سرخ عشق خواهد گرفت . تو را دیدم که خونسرد و بی اعتنا از کنارم گذشتی ! می خواستم فریاد بر آورم ، همسرم به نزد من باز گرد . . . ولی بر لبانم مهر سکوت نقش بست و چشمانم سکوت را با اشک معاوضه کردند و قطره های اشک ، مثل باران بهاری ارمغان کویر گونه هایم گردید . حالا در این اتاق دم کرده و متروک ، در انتطار تو هستم . پنجره اتاقم باز است . شب تاریکی است . ستاره ای در آسمان دیده نمی شود . لحظات به کندی سپری می شوند . شب از نیمه گذشته ، اما گویی خواب نیز با چشمان غمبارم پیمان قهر بسته است . وزش باد ، برگها را به حرکت در می آورد . از صدای برخورد آنها ، به کنار پنجره می آیم . شاید که صدای انعاس پا هایت را در حیاط خانه بشنوم . افسوس که در مقابل من فقط تاریکی است . تاریکی مطلق . هیچ جنبنده ای حرکت نمی کند . هیچ راهی جز انتظار برایم باقی نمانده است . نمی دانم چگونه می توانم تو را از این هجران و دیوانگی که بر تمامی وجودم رخنه کرده ، آگاه سازم .
می دانم که هرگز در وجود تو عشق نبود . صداقت و راستی نبود . هر چه بود ، نیرنگ و فریب بود . من برایت تنها یک سرگرمیبودم . درست مثل بازی شطرنج و مهره هایش . نمی دانم برایت چه بنویسم تنها حرفی که قلب و روحم به آن ایمان دارد ، این است که بحد پرستش دوستت می دارم . به فردا می اندیشم ، به فردایی که همچو دیروزم تاریک و سرد است . به فردا که روز جدایی ماست . روز مرگ قلب من . برایت از چه بنویسم ! که تمامی حرفهایم تکراریست . که تو هرگز نامه هایم را نخواهی خواند . من برای تو نمی نویسم ، بلکه برای تسکین قلب عاشق و زخم خورده خود می نویسم . آری ، تنها برای خود می نویسم . احساس می کنم تعادل روانیم بهم خورده است . می ترسم روزی کار من به جنون و دیوانگی کشانیده شود . می دانم که خود را میان اوهام و تصورات آزار دهنده ای به اسارت کشیده ام . مگر من به تو چه کرده ام ؟ مگر تو محبت و عشق نمی خواستی ؟ و مگر من اینها را به تو نداده ام ؟ دیگر از من خسته چه می خواهی ؟
آه . . . تو لحظه به لحظه در چشمانم تغییر رنگ می دهی . دیگر آن مرد پر شور و دوست داشتنی نیستی ، بلکه دیوی هستی زشت خوی که احساسات مرا به بازی گرفته است . نمی دانی این بی اعتنایی ، این گریز پایی تو ، این سکوت زجر آورت ، چقدر عذابم می دهد . می دانم که در مورد تو اشتباه کرده ام ، ولی حالا خیلی دیر شده . آلاچیق عشق ما را برگهای خزان زده پاییزی پوشانیده است . روشنایی ها ، رو به تاریکی می رود . قلب خسته ام ، آرام آرام در سینه به یاد تو می تپد . اگر این قلب بیچاره ام می دانست که تو ، روزی خود خواهانه مرا از خود دور خواهی کرد ، هرگز مهرت را در خود نمی پروراند .
تمامی وجودم با صدایی گرفته و حزن آلود ، تو را می خواند . جام درونم هر لحظه بیشتر از پیش ، لبریز از عشق تو می گردد . همیشه در خلوت اتاقم برایت نامه ای می نویسم ، اما هر بار نامه هایم بی جواب می ماند . زمانی تو خوب و مهربان بودی . زمانی آغوشت برای همسرت ، مهربان و گرم بود . ولی دیری نپایید که سعادت و نیکبختی من واژگون گردید ، و تو دوران حکومت ظالمانه خود را آغاز ساختی . تو را حاکم مطلق خود می دانستم و تو من بیچاره از محبت را به بازی گرفتی . نمی دانی امشب چقدر گریه کردم . چقدر سر بر زمین کوفته و چه زاریها که نکردم ، چه آهها که از سینه بیرون ندادم . از سینه درد کشیده ام که فقط نام تو و عشق تو ، در آن جای دارد . . .

نامه ام را به پایان نرسانیده به ناگاه خشمگین و ناراحت نامه را پاره کرده و تکه های آن را در شلعه های آتش سوزاندم . نه ، دیگر نمی خواهم بیش از این عشق و محبت را گدایی کنم . بگذار همانطوریکه سرنوشت می خواهد به پیش برویم .

* * *
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

27)
پس از آن روز تمام تلاشم بر این بود که بتوانم یک همبستگی عطوفت آمیز با خانواده شوهرم ایجاد کنم ، و لیکن چنین جذبه ای در من نبود که آنها را به طرف خود بکشانم . جمشید هم تنها خواهان جدایی بود و مدرک طلاق من ، تنها ضامن پیروزی او محسوب می گشت . همیشه در زندگی از نزاع و مناقشات خانوادگی بیزار بودم . اما این مجادلات و اختلافات هر روز بهر شکلی ، در زندگیم بروز می کرد . اوایل فصل تابستان بود و بهار داشت به اتمام می رسید که من متوجه تغییراتی در خود شدم . هنگامیکه به دکتر مراجعه نمودم ، به ناگاه دریافتم سه ماهه بار دار هستم . از این خبر بیش از پیش متالم و نا امید شدم . غم مبهمی بر قلبم سنگینی می کرد . در این فکر بودم که آینده من و بچه ام چه خواهد شد . تنها دو روز به آمدن جمشید باقی مانده بود و طبق گفته هایش ، دو روز دیگر ما باید از همدیگر جدا می شدیم . نمی دانستم در شرایط کنونی ، آیا وجود این بچه خواهد توانست شوهرم را به آغوشم باز گرداند ؟ آیا کاری که من از انجام دادنش ، ناتوان بودم ، او می توانست به اتمام برساند ؟ نمی توانستم عکس العمل او و خانواده اش را حدس بزنم . به ناچار روز بعد هنگامیکه به ادره رفتم به وسیله یکی از همکاران ، برایش پیغام فرستادم مه همان شب ، خود را فورا به من برساند . آن شخص پیغام مرا به او رساند ، ولی جمشید در جواب ، فقط سکوت کرده و هیچ حرفی نزده بود .
آن شب را تا صبح انتظار کشیدم . چند بار از خانه خارج شدم و در خیابان به انتظارش ایستادم ، اما از او خبری نشد . می دانستم که سر سخت تر از من ، تصمیم به مبارزه ای وحشتناک گرفته است . نا گزیر به اتاقم پناه بردم و گریستم . اتاقی که بار ها شاهد و ناظر سیلابهای اشکهایم بود . شاهد ماجرا های تلخ و شیرین زندگیم بود . در سکوت حزن آلود با هر صدای پایی از جا می پریدم به گمانم که شاید او آمده باشد . اما خیال باطلی بود . او از حربه سکوت اسفاده می کرد وهمین سکوت مرموزش بیشتر آزارم می داد . عشق او چون افیونی خطرناک ، مقاوم ساخته بود . خود را اسیر عشق یکطرفه او می دیدم و چاره ای نداشتم . یا باید تسلیم محض بود و یا اینکه تا پای جان مقاومت نمود . هیچ کس نمی داند چه روز هایی بر من گذشت . تصمیم گرفته بودم همچنان در مقابل خواسته هی نا روایشان ایستادگی کنم . و می پنداشتم که بالاخره موفق خواهم شد . من در حد کمال دوستش می داشتم . حاضر بودم که به خاطرش از زندگی و هستی خود چشم بپوشم . و اکنون نیز تنها به خاطر کودکم ، باید مبارزه می کردم . آری تنها به خاطر او ، نه برای عشق از دست رفته ام . دیگر از تحقیر وتمسخر اطرافیان باکی ندارم . باید به فکر سعادت فرزندم باشم . آه آن روز های خوش چه زود سپری شدند . صبح سعادت و خوشی را سیاهی و ظلمت شبانه پر ساخت و. ستاره بختم خاموش گشت .
در سینه حرفهای نا گفته بیشماری داشتم و لیکن زبانم را یارای سخن گفتن نبود . در قلبم راز ها بود ، اما او فریاد درونم را نمی شنید . فریادی که از سر سوز عشق او به فغان آمده بود . دستهایش را که آرزو داشتم چون پیچکی ، تکیه گاهم باشد ، با من بیگانه و سرد بود . هنگامیکه با او سخن می گفتم ، از نگاه سرد و بی نورش پژواک یک بی تفاوتی مطلق خوانده می شد . می دانستم که او از زیستن در کنار من ، راضی و خشنود نیست . می دانستم که هرگز نتوانسته ام آن شادی و نشاطی را که در کنار خانواده اش احساس می نمود به او ارزانی دام ، زیرا قلبش از مهر من تهی بود . خداوندا ، از خود بیزار و خسته ام . اکنون دریافته ام که تمامی سخنانش خدعه و نیرنگی بیش نبود . او می خواست قلب بیچاره ام را بفریبد و موفق هم شد . در زندگی همیشه شعار من دوست داشتن بود . در واقع اولین گام در راه رسیدن به سعادت و نیکبختی ، لازمه اش را عشق و محبت خالصانه می دانستم ، یک عشق عمیق و حقیقی . زهی خیال باطل . چقدر خام بودم من . که بازیچه دستهای آلوده آنها گردیدم .
انسان چه بخواهد و چه نخواهد بازیگر صحنه های زندگیست ، و درین صحنه همچو عروسکان خیمه شب بازی را می ماند که نخ این عروسکان را سرنوشت و تقدیر در دست گرفته و بهر سو که اراده کنند ، آن را به حرکت در می آورند . و من نیز بازیچه تقدیر گشته بودم .
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(28)
زمانی من ، حاکم بر قلب و روح او بودم . ولی اکنون فاصله ای ژرف و عمیق بین ما ایجاد گشته که هیچ راه بازگشتی وجود ندارد . همه چیز از بین رفته است . احساسات شاعرانه ، دود شد و به هوا رفت . محبتها تبدیل به خشم و کین گردید . کاش آن روز ها به اندرز های پدرم گوش فرا می دادم ، تا که امروز بر سر دو راهی مرگ و زندگی قرار نگیرم . راهی بین مرگ و مبارزه . آیا چاره دیگری داشتم ؟ در حالیکه یقین داشتم او را مجبور خواهند ساخت که بین من و بچه ، و خانواده اش یکی را برگزیند . و برایم کاملا محرض بود که او ، راه دوم را انتخاب خواهد نمود . آن خانواده گرگ صفتی که هدفشان نابودی من و بچه ام بود ، چنانکه گویی شیطان در وجودشان لانه گزیده است . و من در شعله آتش جود و عنادی که آنموجودات بد نهاد دامن زده بودند می سوختم و می ساختم ، و تمامی کوششهایم جهت پا گرفتن یک زندگی ایده آل ، عبث بود و پوچ .
من و جمشید ، قربانی سنتهای پوسیده خانوادگی شده بودیم ، و در این میان او کم نیز مقصر نبود . زیرا مردی بی اراده و بی ثبات بود ، که هرگز نتوانست به خود متکی باشد . او را از دست می دادم و رفتنش هرگز در باورم نمی گنجید . آخر تا به کی باید تحمل کرد . دریغا که چه دیر با حقایق آشنا گشتم . ای ایام ، ای عمر گذران ، دمی از حرکت بایست . بگذار لذت شیرین ترین روز های گذشته را بچشم ، زیرا از گذشته تنها خاطره خوشی به یادگار مانده که هرگز تکرار نخواهد شد .
احساس می کردم به کسی نیاز دارم تا با او سخن بگویم . بنابراین بار دیگر کاغذ و قلم بر گرفتم و برای دل خود نوشتم :
- باز برایت می نویسم ، و باز تو را از آتش درونم آگاه می سازم و باز هم تو نامه هایم را نخواهی خواند ، ولی من همچنان به نوشتن ادامه می دهم . به من جواب بده . بگو . دلم می خواهد حقیقتی را بدانم . صادقانه پاسخم گو . بگو بدانم که آن همه شور و عشق ، آن همه اشتیاق که برای دیدن من داشتی چه شد ؟ به کجا رفت ؟ آن عشق و محبتها ، آیا دروغ بود ؟ نه نمی توانم باور کنم که همه چیز دروغ و سرابی بیش نبود . تو زمانی عاشقانه دوستم می داشتی ، ولی اکنون برایم کاملا بیگانه ای . یک رهگذر . یک تازه وارد دیر آشنا ، جمشید من قلبش سرشار از عشق بود . ایمان و فداکاری بود اما حالا قلبش مملو از نفرت و کینه گشته . و مرا به خاطر گناهی که مرتکب نشده ام از خود می راند . گناه من ، فقط دوست داشتن است . همین و بس . همیشه خود را به خاطر قلب پاکم سرزنش می نمایم . از اینکه همانند دیگران نمی توانم از کسی متنفر باشم و مثل آنها انتقام بگیرم .
جمشید من ، تو بکلی عوض شده ای . شاید عشق من آنچنان پر قدرت نبود تا روح سرکش و نا آرام تو را رام نماید . شاید در قلب تو ، عشق به خانواده ات بسیار قوی تر از عشق من بود . درست مانند ازدواج اولم ، که او نیز عشق به خانوده اش را بر عشق پاک و بی آلایش همسرش ترجیح داد . زهی تاسف که هر دوی شما چه وجه تشابه ای با یکدیگر داشتید .
تا به امروز هرگز نتوانسته ام به احساس درونت پی برده و در یابم که اندیشه ات درباره من چیست ؟ زمانی به پایم اشک می ریختی ، و زمانی دیگر مرا از خود با خشونت و بیرحمی طرد می کردی و هیچگاه واقعیت را به من نگفتی . چرا باید تو اینقدر بیرحم باشی . گویی که از رنج دادن من لذت می بری . . . آه خداوندا ، به آن روز های خوب می اندیشم که فارغ از دسیسه های دیگران ، در کنار هم زندگی می کردیم . وجودمان سرشار از عشق و دوست داشتن بود . حتی زمانیکه با هم دعوا و مشاجره می کردیم ، باز نگاهمان مملو از عشق بود . آغوش تو گرم و مهربان بود ، و نوازشهای تو حقیقی بود . اما حالا چه ؟ حالا هیچ ندارم که نثارت نمایم جز یک قلب مرده . غم چون سرطانی بر وجودم چنگ انداخته است . از خود بیزار گشته ام . از اینکه بازیچه دستهای تو شده ام از خود نفرت دارم . آرزو دارم که بمیرم ، اما مرگ نیز از من گریزان است . وقتی به جنینی که در من دارد پرورش می یابد می اندیشم ، از شوق بر خود می لرزم ، چون او نیمی از وجود توست . شاید تمامی وجود تو باشد . دلم می خواهد حالا که تو را از دست داده ام به او عشق بورزم . به آنی که از توست و به آنی که از ماست . مدتهاست که وجودم منجمد شده ، دیگر هیچ چیز را احساس نمی کنم ، حتی نور خورشید نیز نمی تواند به قلب یخزده و تاریکم گرمی و روشنی بخشد . رفتار تلخ تو چون نیشتری در قلب عاشقم فرو می رود . دوری از تو وجودم را آزار می دهد . در کویر خشک و برهوت تنهایی اسیرم ، افکاری مغموم و پریشان گریبانم را گرفته و همه راهها را بر روی خود بسته می بینم . ای کاش راهی بود تا با توسل جستن به آن می توانستم قلب سخت تر از سنگ خانواده ات را نرم سازم . ای کاش می توانستم چاره ای بیاندیشم تا به این وضع اسف انگیز خاتمه دهم . دریغا که چاره ای جز سوختن و ساختن ندارم .
* * *
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(29)
آن شب را تا دقایقی به سپیده سحر مانده گریه سر دادم و زاری نمودم . ناچار بودم تا روز موعود تحمل کنم ، تا او با پای خود و با میل و اراده خویشتن به دیدارم آید .
صبح روز چهارم بود که او وارد دفترم شد و بدون مقدمه گفت که آماده شوم تا همراهش بروم . نمی دانستم منظورش چیست و مقصد کجاست . بیدرنگ مرخصی گرفته و از اداره خارج شدم . بیرون در ، به انتظارم ایستاده بود . در چند جمله خلاصه نمود که همین حالا به محضر رفته تا هر چه زود تر کار طلاق انجام گیرد . تمام نقشه هایم را نقش بر آب می دیدم . بنابراین از او خواستم که چند لحظه به منزل رفته تا در خلوت و تنهایی با هم سخن بگوییم . با اکره و تانی پذیرفت و به دنبال من به راه افتاد . وقتی به منزل رسیدیم ، مثل یک بیگانه در مقابلم نشست . نگاه کوتاهی به ساعتش انداخت و آنگاه با بی حوصلگی خاص خود گفت :
- بسیار خوب ، فرصت زیادی نداریم . بهتره هر چه زود تر آخرین حرفهایت را بزنی .
لحظه ای در چشمان عاری از مهرش نگریستم . نمی دانستم از کجا باید آغاز به سخن نمایم . بنابراین با حالتی ناشیانه گفتم :
- جمشید ، من . . . من حامله هستم .
لحظه ای سکوت کرد و در چشمانم خیره شد . گویی متوجه سخن من نشده است . بعد از لحظه ای به خود آمد . لبخندی از روی تمسخر و طعنه زد و گفت :
- سعی نکن با این حرفا گولم بزنی . می دونی که برای بازگشتن من به زندگی خیلی دیر شده .
- قسم می خورم که دروغ نمی گم . من حامله هستم .
مدتی در سکوت بر من نگریست و ناگهان با خشم از جا برخاست ، مو هایم را در چنگ گرفت و فریاد زد :
- تو دروغ می گی ، من حرفاتو باور نمی کنم . بهتره سعی نکنی با این مزخرفات سنگ جلوی پای من بذاری .
- به خداقسم که من دروغ نمی گم ، باور کن راست میگم . خواهش می کنم مو هامو ول کن دردممیاد ولم کن .
مو هایم را رها کرد و به چشمانم زل زد . عضلات صورتش از فرط خشم منقبض شده بود و من لرزش پره های بینی او را به وضوح می دیدم . من نیز به شدت ترسیده بودم . رنگم به شدت پریده بود گویی که خون در عروقم منجمد شده است . او پس از دقایقی چند که آرام گرفته بود پرسید :
- دوباره ازت می پرسم ، راستشو بهم بگو ، واقعا حامله هستی یا اینکه اینم جزئی از نقشه هاته ؟ !
- باور کن حقیقت رو بهت گفتم . حرفمو باور کن ، اگه باور نداری همین حالا بریم دکتر تا بهت ثابت بشه که راست گفتم .
هنگامیکه از صحت سخنانم واقف گردید ، گوشه ای نشست و سرش را میان انگشتان دستش فرو برد . قطره اشکی از چشمانش فرو چکید . نمی توانستم احساسش را از نگاه متغیرش بخوانم . به دشواری می توانستم نوع عکس العملش را حدس بزنم . تا چند لحظه همچنان در سکوت اشک ریخت و آنگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چشمانم دوخت .
به خود جرات داده و پرسیدم :
- جمشید ، حالا بگو تکلیف بچه مون چی می شه ؟ تو حالا دیگه پدر شدی ، موظفی در قبال بچه احساس مسئولیت کنی . سعی کن آینده اش رو خراب نکنی و به فکر سعادت و خوشبختی اون باشی . . .
جوابی به من نداد . انگار که مرده ای بیروح است . با چشمان بی فروغش به دور دست خیره شد ، لرزش لبهایش را می دیدم و درخشش اشک را در چشمانش . . .
- خواهش می کنم بگو چه تصمیمی داری ؟ می خواهی چیکار کنی ؟
او همچنان به سکوتش ادامه داد و پس از یک سکوت طولانی و زجر آور ، ناگهان گویی که به دنیای زندگان باز گشته باشد ، به ساعتش نگریست و گفت :
- شهره ، فرصت زیادی نداریم ، ساعت 11 است ، مادر و برادرم در محضر منتظر ما هستند . بهتره که زود تر بلند شیم و راه بیفتیم . اگه تاخیر داشته باشیم ممکنه اونا عصبانی شده و بیان اینجا ، اونوقت نمی توانیم از وقوع هیچ حادثه ناگواری مصون بمونیم .
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(30)
- مثل اینکه بچه دار شدن ما برات مهم نیست . مهم نیست که سر این بچه بیگناه چی میاد ؟
- ساکت باش و اینقدر داد نزن ، من نه تو رو می خوام نه بچه تو ، می تونی بچه رو نگه داری و بزرگش کنی ، می تونی اونو بکشی ، می تونی اونو سر راه بذاری و از دستش خلاص بشی ، فقط ورقه آزادی منو امضاء کن . . .
نمی دانید در آن لحظات ، بر من چه گذشت . مدتی طولانی با سوز و گداز گریه سر دادم ، اما وقتی دیدم شیون و گریه های تضرع آمیزم نیز ، در دل سنگش اثری ندارد ، به ناچار به همراهش به راه افتادم و به اتاق محضر رفتیم . در اولین لحظه ورود ، مادر و برادرش را دیدم که روی مبل ، مقابل محضر دار لمیده بودند . آنها به عنوان ناظر و شاهد حکم طلاق آمده بودند . با دیدن من ، مادرش چنان غرش سهمگینی سر داد که برای لحظه ای نگاه شماتت بار محضر دار بر او خیره ماند .
به قیافه های فاتح و پیروز یکایک چشم دوختم . از دیدگانشان شعله های خشم ونفرت و انزجار زبانه می کشید . پس از دقایقی چند که بر من قرنی گذشت ، آقای محضر دار از ما خواست که آمادگی خود را جهت طلاق اعلام داریم و آنگاه پس از دریافت جواب مثبت از جانب ما ، مشغول بجا آوردن تشریفات شد . در لحظاتی که او سرگرم نوشتن دفتر و مدارک دیگر بود ، جمشید ازفرصت استفاده کرده و مختصرا جریان حامله بودنم را برای مادر و برادرش باز گفت . هیچگونه آثار و علایم نگرانی و تعجب از وجناتشان مشهود نگردید . انگار که با مسئله ای جزئی و پیش پا افتاده مواجه گشته اند . مادرش با خونسردی گفت که اگر ده تا هم بچه داشته باشید باز هم نمی گذارم با هم زندگی کنید ، در ثانی وقتی بچه متولد گشت آن را با توسل به قانون از مادرش خواهم گرفت . بچه قانونا به پدر تعلق دارد . من خودم او را بزرگ کرده و تعلیم و تربیتش را شخصا به عهده خواهم گرفت . وقتی این سخنان زیر لبی را که حالت نجوا داشت شنیدم ، گریه مجالم نداد و بی اختیار آه و ناله سر دادم . آقای محضر دار که تا آن لحظه خاموش بود و مشغول انجام فرایض و دیگر کار های شرعی بود وفتی ناله ام را شنید سرش را به سویم گردانید و با لحن عطوفت آمیزی ، که نشان دهنده علو طبع و پاکی صفای باطن او بود خطاب به من گفت :
دخترم چون شما ، شرعا و قانونا مادر طفل هستید قاعدتا بچه به شما خواهد رسید و در صورت اعلام عدم نگهداری و سلب مسئولیت از جانب شما ، پدر این حق را دارد که سرپرتی بچه را به عهده بگیرد . آنگاه از من استفار نمود که آیا مایل هستم بچه را نزد خود نگه داشته و حضانت او را به عهده گیرم یا خیر ؟ عجب سوالی ؟ ! مثل این است که از تشنه لب در حال احتضار ، پرسیده شود ، دوست داری آب بنوشی ؟ ! ! ! با شادی وافری پاسخ مثبت دادم و آن مرد مهربان هم ، این عمل مرا ستایش نمود و مرا مورد تفقد قرار داد که زن با گذشت و مادر فداکاری می باشم و کارم مورد تایید خداوند متعال و خلق خدا می باشد .
جمشید همچنان در سکوت مطلق چشم به دهان ما دوخته بود و چون وجود بچه را در زندگی خود مانع بزرگی جهت رسیدن به اهداف و آرزو هایش می دید ، از وجود بچه چشم پوشید و سرپرتی او را به من سپرد . پس از روشن شدن این مطلب ، خطبه طلاق در میان اشک و آه من و جمشید خوانده شد و پس از آن ، هر دو دفتر را امضاء کردیم و من گریان و نا امید ، اما مادر و برادرش ظفر مند و پیروز از این فتح بزرگو فیض عظیم ، از محضر خارج شدیم . حوالی ظهر بود . آنها سوار ماشین شدند و من پیاده به راه افتادم . در آخرین دقایق جدایی ، نگاه اشکبار جمشید به دیدگانم دوخته شد ، سپس چون تیری از کمان رسته ، از مقابلم دور شد . هرگز با هیچ زبان و بیانی ، با هیچ قدرتی ، قادر به توصیف وضع و حالم در آن لحظات مرگبار نیستم . افتان و خیزان در خیابان به راه افتادم . مقابل دیدگانم را پرده ضخیمی از اشک پوشانده بود و نمی توانستم قدم از قدم بردارم . زانوانم یارای رفتن نداشتند . به کجا باید می رفتم ؟ هیچ چیز وجود نداشت تا به روح خسته و سرگردانم آرامش بخشد و تسکینم دهد . تنها پناهگاه خود را از دست داده بودم . وقتی به خانه رسیدم ، هیچکس نبود . من بودم و سایه لرزان خودم . تنهای تنها . قلبم بشدت درد می کرد و بهم فشرده میشد . آرام باش ای قلب من . دیگر لازم نیست خود را چون مرغ سر کنده ای به قفسه سینه بکوبی دیگر برای اظهار ندامت و جهالت بسیار دیر شده ، خیلی دیر . چون او رفته است . برای همیشه . . .


پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها