بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید رمان باغ پاييز

رمان باغ پاييز


قسمت اول
چشم که باز کردم خودم رو توی اون خونه بزرگ و در ندشت دیدم . چقدر بزرگ بود؟ این رو هیچوقت تو بچگی نفهمیدم . اما هرچقدر که من بزرگتر میشدم باغ هم در نظرم بزرگتر اما زشت تر جلوه میکرد .چقدر قشنگ بود . این مهم بود تو بچگی . چقدر اون تاب و استخر وسط باغ رو دوست داشتم. مهم نبود که چرا هیچ وقت نباید نزدیک اون ساختمون بزرگ ته باغ میشدم ،مهم این بود تا جایی که دلم میخواست میتونستم توی باغ بدوم و بازی کنم .مهم این بود که من بودم و بهار. خواهر بزرگم . تو بچگی بهار همیشه دستم رو میگرفت و من رو میبرد تا بهم گلهای تو باغچه رو نشون بده .چقدر باهم پشت درختها قایم باشک بازی می کردیم . چقدر خوش میگذشت اون بچگی ها . همیشه تو فصل بهار من زیبایی ها رو به بهار نشون میدادم و تو فصل پاییز اون به من. کودکیهامون توی اون باغ بزرگ گذشت تا اینکه بزرگ شدیم .
اونقدر بزرگ شدیم که دیگه هیچ علاقه ای به بازی توی اون باغ درندشت نداشته باشیم . حالا دیگه بهار بست و سه سالش بود و دانشجوی رشته مهندسی عمران و من هم بیست و ساله و توی همون دانشگاه بهار دانشجو بودم . دانشجوی رشته حسابداری . هیچ وقت زحماتی رو که برای قبول شدن توی دانشگاه کشیدیم یادم نمیره .هیچ وقت جشنی رو که برای ما توی اون آلونک گرفته شد یادم نمیره .چی میگم؟ آلونک؟ خوب معلومه . سهم ما از اون خونه بزرگ و درندشت یه ساختمون خیلی کوچیک پنجاه متری با دو تا اتاق تو در تو و یه آشپزخونه خیلی کوچیک بود . آشپزخونه ای که با همه کوچیکش به قدری دوست داشتنی بود که هر لحظه دلم برای شنیدن صدای قل قل سماور مادر پر میکشید . برادر نداشتیم .چیزی که همیشه من و بهار آرزوش رو داشتیم . هیچ وقت آه پر حسرت مامان رو در هنگام دیدن سروش یادم نمیره . سروش!!! آه خدای من چه پسری. از وقتی یادم میاد سروش همبازی کودکی من و بهار بود . چشمهای درشت و سیاه سروش همیشه تو خاطرات ما موندگار بوده و هست . نگاه مغرور و خنده های مستانه و بی دغدغه اش رو چقدر دوست داشتم . وای خدای من ... حالا که بزرگ شدم چقدر از اون خنده ها نفرت پیدا کردم . حالا دلیل اون نگاه مغرورانه اش رو میفهمم .حالا میفهمم که وقتی با غروری که توی صداش پر میکشید می گفت که من سروش، تک فرزند سهیل ارغوان بزرگ هستم، یعنی چی. توف به تو بیاد ای روزگار . یعنی چی ؟ چقدر دوست داشتم اون روزها با سروش همبازی بشم . توف به تو بیاد ای حماقت . به این میگن حماقت . وای خدای من. یعنی اون من و بهار بودیم ؟ باورم نمیشه که اونقدر ساده بوده باشیم که با بی خیالی دست به دست سروش توی باغ میدویدم .
-پاییزف پاییز . باز که تو رفتی تو فکر...
چشم از تاب گرفتم و به بهار که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم .
-بابا اومدی اینجا درس بخونی یا باز بری تو فکر.
لبخندی زدم و با کمک دستش از روی زمین بلند شدم .
-پاشو پاشو بریم ناهار بخوریم . مامان گفت بیام صدات کنم .
دست بهار رو کشیدم و گفتم:
-بهار یادته؟
بهار با لبخند همیشگی و آرامش خاص خودش به تاب کنار استخر نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
-مگه میشه یادم رفته باشه . نپرسیده میدتونم حدس بزنم که داشتی به چی فکر می کردی...
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم ..
-پاییز چرا اینقدر به زندگی با بدبینی نگاه میکنی؟ به خدا زندگی با همه سختی هاش خیلی قشنگه .
رو از روبه رو گرفتم و به صورتش نگاه کردم .چشمهای بادومی عسلیش و موهای لختش که روی شونه اش ریخته بود چقدر بهش میومد . دوباره مثل بچگی هام فکر کردم که چقدر بهار شبیه عروسکم . تنها عروسک پارچه ای که مامان خودش برام درست کرده بود .
-بهار این تویی که خیلی خوشبینانه به زندگی نگاه میکنی . نگاه کن . یه نگاه به دور و برت بکن . ببین کجا داریم زندگی می کنیم .
بهار دست من رو ول کرد و رفت روبه روم ایستاد . دو طرف دامنش رو به دستش گرفت و شروع به چرخیدن کرد . چرخید و خندید . خندید و چرخید . بعد که آروم شد . صورتش از شدت خنده قرمز شده بود . خنده ام گرفت . به سمتش دویدم .دو تا دستاش رو توی دستم گرفتم که گفت:
-پاییز نگاه کن . ببین چقدر اینجاها قشنگه . این مهمه .ببین ما بین این همه درخت بزرگ شدیم . ما بین گلهای سرخ و یاس بزرگ شدیم . بو بکش . بو بکش ببین چقدر بوی خوبی میاد . وای پاییز گوش کن. ببین میشنوی ؟ همونی که من میشنوم رو تو هم میشنوی؟ این صدای پرنده هاست . صدای جیک جیک مستون اونهاست .وای پاییز تو چطور این همه زیبایی رو نمیبینی؟
سرم رو بلند کردم و به درختهای سر به فلک کشیده باغ خیره شدم . بهار راست میگفت این باغ اونقدر زیبا و قشنگ بود که حد و حساب نداشت . اما چقدر زیبا بود ؟ به چه اندازه ؟ شاید بهار راست میگفت . شاید از بس سرم تو اعداد و ارقام بود یادم رفته بود که زیبایی ها رو با اعداد تخمین نمیزنن . ولی نمیتونستم دست خودم نبود . نگاهم که به ساختمون ته باغ افتاد . لبخندم روی لبم ماسید . دست بهار رو فشردم و گفتم:
-اره میشنوم . آره میبینم . اما نه مثل تو کورکورانه . یادت نمیاد ؟ یادت نمیاد خنده های مستونه سروش رو؟ اگه یادت نیست ، من یکی خوب یادمه . آره این باغ بزرگ و قشنگ . این گلها بوی زطندگی میدن . این گلهای یاس و سرخ . اما مثل اینکه یادت نیست . بزار من یادت بندازم .یادت بندازم که همه این زیبایی ها و باغ بزرگ مال ارغوان . و ما هیچ سهمی از اینها نداریم .ما تنها توی این خونه ....
-وای پاییز تو چقدر منفی فکر میکنی. تو چرا فقط نیمه خالی لیوان رو میبینی .مال ارغوانه که باشه .مهم اینکه ما تمام زندگیمون اینجا گذشته .من و دو دهه رو اینجا بودیم . اینجا بزرگ شدیم . روی اون تاب با هم بازی کردیم . پاییز من هنوز صدای خنده هامون توی گوشمه .وای خدا چه روزهای شیرینی بود . آره تو راست میگی ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم . ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم تا تو با نفرت بزرگ بشی . تا تو همون پاییز شاد میموندی . پاییز ببین. یه نگاه به خودت بکن . عزای چی رو گرفتی؟ چرا سیاه ؟ چرا رنگ غم؟ عزاداری دختر؟چرا با خودت اینجوری میکنی؟ سر تا پا سیاه پوشیدی که چی بشه ؟
سرم رو انداختم پایین و با دیدن چمنهای زیر پام سرم رو بلند کردم . چرا من همیشه سیاه میپوشیدم؟ راستی عزای کی رو داشتم؟ چرا همیشه عزادار بودم؟
-بچه ها کجایید پس؟
سر برگردوندم و با دیدن مامان قشنگم که در آستانه ی در خونه وایساده بود لبخند زدم و دست بهار رو کشیدم تا با هم به سفره کوچک اما پر صفامون برسیم .
بعد از اینکه با کمک بهار سفره رو پهن کردیم. سبد سبزی رو سر سفره گذاشتم مامان ازم خواست که بنشینم و شروع به خوردن کنم .دوباره مثل همیشه اشک توی چشمام جمع شد . نبودن بابا سر سفره چقدر غم انگیز بود . مخصوصاً که همیشه اون با دعایی که میخوند ما رو به خلسه شیرینی فرو می برد . کنار مامان چهار زانو روی زمین نشستم . همیشه اینجور مواقع از نگاه کردن به صورت هم پرهیز می کردیم . هر سه میدونستیم که یاد چه کسی افتادیم . یاد چه عزیزی . مامان دستهاش رو بالا برد و رو به آسمون، رو به خدا چیزیهایی زمزمه کرد . این کار همیشه اش بود . از ترس ناراحت کردن ما آروم آروم با خدایش راز و نیاز می کرد و جالب وبد که هم من و هم بهار تمام راز ونیازهاش رو از بر بودیم . راز و نیازی که همیشه بابا سر سفره با خدا می کرد . خیلی عجیب بود که من همیشه سر سفره به جای اینکه به یاد دعای بابا بیفتم به یاد ... یادش بخیر . یاد لالایی که همیشه زیر گوشم میخوند ...
-دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست
کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست
گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست
چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تومعرکه شرم وحیاست
درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست
لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دوم
بعد از خوردن ناهار در حالی که که داشتیم سفره جمع می کردیم صدای مامان رو از توی آشپزخونه شنیدم که رو به ما می گفت:
-بچه ها زود باشید که امروز خیلی کار داریم .
سر بر گردوندم و ظرفها رو از دست بهار گرفتم و آهسته طوری که مامان که نشنوه گفتم:
-مردشور این سروش رو ببره که هر روز ما باید کلفتی مهمونی هاش رو بکنیم . که چی هر روز مهمونی می گیره؟ پسره بی کار نمیدونه چطوری از پولهاش استفاده کنه بده من واسش خرج میکنم
بهار زد زیر خنده و بعد در حالی که به قیافه در هم من نگاه می کرد گفت:
-بعد تو چه جوری پولها رو خرج می کردی؟
شونه هام رو بالا انداختمو در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:
-بهتر از این سروش .
مامان که صدام رو شنیده بود برگشت و نگاهم کرد .لبخند زدم و ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم:
-مادر من بد میگم؟ مثلاً اگه من پول داشتم بهشت رو میخریدم و مینداختم زیر پات
مامان چشم غره ای به صورتم رفت و گفت:
-بسه .اینقدر مزه نریز . در ضمن بهشت خریدنی نیست ...
بهار سفره به دست وارد آشپزخونه شد و گفت:
-در ضمن پاییز خانوم بهشت زیر پای مامان گلمون هست ...
و بعد زد زیر خنده .شونه هام روبالا انداختم و آب رو باز کردم تا ظرفها رو بشورم که مامان گفت:
-پاییز ظرفها روول کن . بیایید بریم اونور من کار زیاد دارم .
با حرص ظرف ریکا رو کوبیدم سر جاش و بدون اینکه به سمت مامان برگردم زیر لب فحشی نثار ارغوان کردم و با خودم گفتم:
-حقته . اینقدر پول پای این پسر احمقت بریز تا جونت رو بگیره و ورشکستت کنه .
مامان چادر گل گلیش رو به کمرش بست ودر حالی که سفارش می کرد که زودتر کارهامون رو انجام بدیم و به کمکش بریم از خونه خارج شد .
با رفتن مامان رو به بهار کردم و با عصبانیت در حالی که به روم لبخند میزد گفتم:
-به ما چه ربطی داره که این پسره هر روز مراسم داره .یه روز فارغ تحصیلیش. یه روز تولدش .یه روز گودبای پارتی میگریه میره خبر مرگش فرنگستون درس بخونه . یه روز برمیگرده به افتخار ورودش پارتی می گیرن . یه روز مدرک مهندسیش رو واسش از فرنگ می فرستن به افتخار مهندس شدنش مهمونی می گیرن . یه روز به افتخار مدیر عامل شدنش تو شرکت ددی جونش مهمونی می گیرن براش.یه روز دلش واسه اقوامش تنگ میشه مهمونی می گیره که به این بهونه دور هم جمع باشن. من فکر کنم اینجوری که دارن پیش می رن واسه مرگش هم مهمونی می گیرن .
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و بعد در حالی که به سمت پنجره اتاق می رفت گفت:
-پاییز تو چرا اینقدر با این سروش لجی ؟
دهن کجی کردم و گفتم:
-من لجم یا اون؟
به لبه پنجره تکیه داد و رو به من گفت:
-خواهر جون تو لجی. یادت نیست! طفلکی که از خارج برگشت اومد خونمون واست سوغاتی اورد چی کارش کردی؟
از یاد آوری اون روز خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب کردم . پسر پرو فکر کرده بود با دیدن اون عطر گرون قیمتش واسش غش می کنم . خوب حالش رو گرفتم .
-چی چی خوب کردی . ورداشتی بیخودی عطر رو پرت کردی از پنجره بیرون که چی؟ بیچاره کف کرده بود که این روانی چرا اینجوری کرد . بعد هم با پرویی بهش گفتی پاشو از خونه ما برو بیرون . به خدا من اگه جای اون بودم نمیزاشتم بابام یه دقیقه دیگه ماها رو اینجا نگه داره ...
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-که چی؟ تقصیر خودش بود که برگشت گفت پاییز این عطر رو از یکی از بهترین و گرونقمیت ترین عطر فروشی های توی پاریس برات خریدم . بهار ریز خندید و گفت:
-خوب اون تقصیر خودش بود . اون سری رو چی میگی که طفلک اومده بود تو باغ قدم بزنه تو بدون روسری تو باغ وایساده بودی؟ یادته چطوری بهش پریدی؟ پسر از ترسش فرار کرد ؟
پشتم رو بهش کردم که باز هم خنده ام رو نبینه . در حالی که خیلی خنده ام گرفته بود گفتم:
-خوب چی کار کنم پسره اگه دلش میخواست بره هوا خوری میرفت تو پارک قدم میزد . حالا خدا رو شکر که لباسم مناسب بود اگه با تاپ بودم چی؟
صدای بهار رو شنیدم که در حالی که می خندید گفت:
-یادته سرش داد زدی و گفتی که تو با چه اجازه ای اومدی تو باغ قدم بزنی ؟ یادته گفتی می میری یه یالله بگی؟ وای من جای سروش اون روز از ترس سکته کردم . پسره بیچاره تازه ازت معذرت خواهی هم کرد اما تو با پرویی برگشتی گفتی دیگه تکرار نشه ها ....
برگشتم و با خنده گفتم:
-خوب کردم دیگه . چیه تو امروز هی طرف اون رو میگیری .خودت هم اونجا بدون روسری بودی می پریدی بهش .
بهار پنجره اتاق رو باز کرد و گفت:
-باشه اینم می گیم تقصیره اون بود که یهو سر و کلش پیدا شد .اما اون دفعه رو چی می گی که با دختر خاله اش اومده بود توی باغ و سوار تاب کرده بودش ....
اینبار به جای اینکه بخندم عصبانی شدم و با صدایی نیمه بلند گفتم:
-این بار دیگه حقشون بود دختر وقیح . همچین نشسته بود نزدیک سروش و دستش رو انداخته بود گردنش که من هر لحظه می گفتم الان اینا میرن تو هم . بیشعور اگه دلش میخواست باهاش کاری هم کنه .میبردش تو اتاق خودش خوب . خجالت نمیکشه اومده نشسته جلو خونه ما دختره رو .....
نفسی عصبی بیرون دادم که بهار گفت:
-اما تو حق نداشتی اون کار رو کنی . اینبار قبول کن که تقصیر تو بود . اون بدبختا چه میدونستند که تو دم به ساعت میری بیرون و توی باغ درس میخونی ها؟ هر چقدر هم که کارشون زشت شده بود که من محال میدونم چون خودم دیدم که فقط داشتند با هم حرف میزدن نه چیز دیگه ، تو نباید اونجوری سرشون داد میزدی که اینجا چه غلطی می کنید؟ حالا شانس اوردیم که سروش به دادت رسید و رو به پری گفت که تو اشتباه گرفتی و تو تاریکی فکر کردی غریبه اند وگرنه خدا به دادمون میرسید . اون پری دیگه سروش نبود که هیچی بهت نگه . پری از اون سلیته ها ست که هیچ کس رو جز خودش نمیبینه .
دندون هام رو از حرص بهم فشردم و گفتم:
-غلط می کرد دختر زشت ایکبیری. حالا خوبه قیافه اونچنانی هم نداره .من موندم به چیش مینازید . اه
و بعد چشم و دهنم ور چپ کردم و ادای پری رو در اوردم که خنده بهار رو به صدا در اورد ....
-بهار، خونه ای؟
با شنیدن صدای سروش یهو از جام پریدمو صدای خنده بهار هم قطع شد .صداش رو صاف کرد و گفت:
-بله سروش خان بفرمایید داخل ....
برگشتم رو به بهار و با چشم غره گفتم:
-چی چی بفرما تو ؟ بزار برم ببینم چی کار داره .
و قبل از اینکه بهار به خودش بجنبه از در بیرون رفتم و رو به روی سروش بدون اینکه سلام کنم ایستادم .
-کاری داری؟
سروش لبخند ملیحی زد که لبهای پهنش از هم باز شد و روی گونه اش چالی افتاد و با لحنی طنز گفت:
-سلام .مرسی من خوبم ...
لبم رو به دندون گرفتم تا حرفی بهش نزنم و در همون حال عصبی گفتم:
-سلام .با بهار کاری داشتی؟
با همون لبخند سر تا پام رو براندازی کرد و گفت:
-چشمات که شبیه بهار. اما اخلاقت ....
و بعد زد زیر خنده . حرصی رو داشتم رو با توی دستم خالی کردم و با عصبانیت ناخن هام رو به کف دستم فشردم و به قد بلندش که از من یک سر و گردن بلندتر بود نگاه کردم . چشمهای درشت سیاهش برقی میزد که ناخودآگاه آرومم کرد . اما سعی کرد با عصبانیت بگم :
-خوب که چی؟ چی کارش داری؟
لبخندش رو کنترل کرد و گفت:
-من که کاری ندارم اما مامانتون صداتون میکرد منم داشتم میرفتم بیرون دیدم طفلک مامانت پاهاش درد می کنه،گفتم من صداتون کنم .
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
-مرسی لطف کردی . خداحافظ ...
و بدون اینکه منتظر حرفی باشم اومدم تو در اتاق رو بستم . اما از پشت رد صدای خنده اش رو شنیدم ....
بهار نزدیکم شد و در حالی که میخندید گفت:
-باز گازش گرفتی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-بریم مامان صدامون کرده ....
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سوم
با بهار مسیر طولانی و طویل بین خانه خودمون تا ساختمون ته باغ رو از جاده سنگفرش رد کردیم . بهار با نگاهش زیبایی های باغ رومی بلعید و دم به دم از زیبایی ها سخن میگفت .پیش خودم فکر می کردم که خواهر من برخلاف سنش ساده تر از اونی که فکرش رو بکنم .همیشه شاد و بی خیال . پیش خودم میگفتم نکنه واقعاً بهار نمیدونه که این خونه وزیباییهاش به ما تعلق نداره و ما تنها کارگرهای ساده اون خونه هستیم .از این فکر نگاهی به صورت شاد بهار انداختم و گفتم:
-بهار تو واقعاً خلی ها....
خنده اش رو پررنگتر کرد و گفت:
-منظورت چیه؟
-آخه دختر جون چیه این باغ این همه تو رو به وجد میاره؟
سرش رو تکون داد و در حالی که از من جلو می افتاد گفت:
-تو خیلی منفی هستی پاییز . وقتی من و تو خودمون خواستیم که این باشیم چرا حالا بنالم؟ تا وقتی که باید همین باشم میمونم و وقتی که دستم به دهانم رسید دست تو و مامان رو میگرم و از اینجا میبرم ...
و بعد با سرعت از جاده فرعی که به آشپرخونه منزل ارغوان راه داشت گذشت و گفت:
-من از ساختمون اصلی وارد می شم .
سرم رو تکون دادم و در حالی که از راه فرعی به سمت آشپزخونه می رفتم پیش خودم فکر کردم که این چه تفکری که تو سر بهار وجود داره؟ چرا اون فکر میکنه که انسان قبل از خلقتش خودش انتخاب کرده که چه چهره ای داشته باشه و در کجا به دنیا بیاد؟ با اینکه بهار همیشه میگفت ما خودمون این کار رو کردیم اما من مخالف سر سخت این ادعا بودم . بهار همیشه در جواب سر سختی های من میگفت که پاییز اگر قرار بود که ما از خدا طلبکار باشیم که نمیشد اسم اون رو خالق گذاشت . پس قبول کن که ما اونی که هستیم رو خودمون انتخاب کردیم . با اینکه حرفش منطقی بود اما نمیتونستم قبول کنم .پیش خودم میگفتم پس چرا بعضی از آدمها خیلی زیبا و بعضی خیلی زشت هستند؟چرا بعضی اونقدر پولدارن که نمیدونن با پولشون چی کار کنن و بعضی اونقدر فقیرن که شبها سر گرسنه بر بالین میگذارند؟ با اینکه بهار برای تمامی سوالات من جوابی منطقی داشت اما نمیتونستم این روقبول کنم . بهار همیشه در جواب این سوالات من میگفت که ما همه راه اشتباهی رو داریم می ریم چه فقیر چه پولدار همه برای به کمال رسیدن به این دنیا اومدیم پس چرا از راه اصلی گمراه میشیم. جداً اگه حرفهای بهار منطقی بود چرا من نمیتونستم قبول کنم؟ چرا وجودم پر از تنفر بود؟ واقعاً چرا ؟ بهار همیشه میگفت نگاه کن به حافظ، به مولانا، یا خیلی از شعرای ما . میگفت که حافظ در زمان خودش خیلی تحقیر میشده و کسی اهمیتی براش قائل نمیشده و از اون به عنوان یک دائم و الخمر به یاد می کردند و میگفت که حتی وقتی حافظ به رحمت ایزدی میرسه اونها میگفتند که جنازه اش رو غسل ندیم.اما همیشه این رومیدونسته که یه زمانی نامش اونقدر بر سر زبونها میفته که اندازه نداره .اون زمان که به شعرهاش دسترسی پیدا کرده بودند فهمیده بودند که واقعاً منظورش از شراب و می، می زمینی نبوده و منظورش از رسیدن به معشوق خدای آسمونها بوده . میگفت که حافظ یه وسیله بوده و خدا شعرها رو براش وحی می کرده و همیشه این شعر رو به زبون میورد که ((حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود)). با اینکه همه حرفهاش جالب بود برام ،اما نمیتونستم قبولشون کنم که ما فقط برای رسیدن به کمال به این دنیا اومده بودیم . بهار میگفت که از آدمهایی که با حافظ فال میگرین به نیت رسیدن به عشق و این حرفها اما هیچ چیزی از حافظ نمیدونن بدش میاد . عقاید عجیبی داشت که با کامل بودنش من رو گیج می کرد .عقایدی که مامان رو هم به ترس انداخته بود . بهار به هیچ وجه دوست نداشت عصبی بشه و این برای من جای سوال داشت .از هیچ کسی کینه به دل نمیگرفت و راحت زندگی میکرد.میگفت ما اومدیم که شاد باشیم چرا باید همش بگیم که چرا چرا چرا؟
وقتی به خودم اومدم که توی آشپزخونه کنار مامان ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم .
-اومدی مادر جون؟ بیا عزیزم بیا با کمک بهار این سالاد رو درست کنید .
بهار چاقو به دست به سمتم اومد و گفت:
-چرا از اون سمت نمیای؟
-دوست ندارم تو مسیرم چشمم به ارغوان و زنش بیفته
لبخندی زد و گفت:
-اگه یه روز فهمیدی که همه اینا تن واحده ما هستند از این فکرت پشیمون میشی .اگه یه روز فهمیدی که اینا همه یک نفرن میگی ای کاش این حرف رو نمیزدم . پاییز جونم یادت نره که همه با یه کفن سفید و تو یه متر جا میریم اون دنیا. اونی موفق تره که با کمال بره . با فهم به خدا بره .
صدای مامان بلند شد که لا اله الا الله گویان داشت غذای تو ظرف رو هم میزد . خندیدم و رو به بهار گفتم:
-هیس سخنرانی رو بزار برای بعد .تا جوابت روبدم .
بهار خندید و سرش رو تکون داد .
دوباره رفتم توی فکر .توی فکره حرفهای بهار . با خودم فکر می کردم که چطور این چیزیها به ذهنش می رسه؟ چطور عقیده داره که پیامبرها و امامها آدمهای واقعی بودن.وقتی ازم میپرسید که پاییز به نظر تو چرا یکی از پیامبرها تو شکم مادرش پیامبر میشه و یکی توی چهل سالگیش میموندم که چی بگم .مامان همیشه در جواب سوال بهار میغرید و میگفت که دختر جون این چیزها به من و تو ربطی نداره و خدا خودش بهتر از هر کسی عالمَ که چه میکنه . ولی این بهار بود که قانع نمیشد اما برای اینکه مامان رونرنجونه سکوت میکرد و دوباره تا فرصتی گیر می اورد میگفت بهار واقعاً چر اینطوریه؟ چرا من پیامبر نشدم؟ چرا ما توی اون زمان به نیا نیومدیم ؟ یا چه میدونم چرا امام حسین امام حسین شد و یزید یزید . سوالهایی که برای هر کدوم جواب داشت و قصدش قانع کردن من بود . قصدش این بود که دید من رو به دنیا عوض کنه . هر بار مامان بیتر حرص میخورد و هر بار بهار بیشتر سکوت میکرد . اما هیچ کدوم نمیدونستند که این سوالها ذهن من رو چه جوری به بازی می گرفت . چرا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز به نظرت ادیسون ، گراهام بل هم مثل عابد و زاهدهای ما میرن بهشت میموندم که جواب سوالش رو چی بدم . یا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز چرا همه میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت ؟ بعدش چی میشیم؟ می موندم . بعضی اوقات این افکار به قدری در ذهنم قوی میشد که وا می موندم .بعضی اوقات سوالاتی توی ذهنم میومد که دلم میخواست فریاد بزنم . اما هر بار که سوالاتم رو از بهار می پرسیدم با آرامش هر کدوم رو میتونست جواب میداد و سعی می کرد قانعم کنه .همیشه میگفت پاییز شک کن . شک کن تا بفهمی . بپرس تا به جواب برسی . میگفت چرا مثل حیوانات دنیا بیایم و مثل حیوانات از دنیا بریم .میگفت پاییز اگه پدر مادر ما کافر بودند ما کافر نمیشدیم؟
-باز این رفت تو فکر . سقراط جون بیا بیرون . هزار تا فکر داریم .
سرم رو بلند کردم و با خنده شروع کردم به بردن ظرفها توی سالن .
پا که توی سالن بزرگ خونه ارغوان گذاشتم .حسی مثل خفگی گلوم رو گرفت . بغضم رو فرو خوردم و به دور و برم نگاه کردم . سالنی که بعد از برگشتن سروش دیگه پا توش نزاشته بودم . سالنی به بزرگی 80 متر می رسید و مفروش بود . فرشهایی گرون قیمت که هر سال زن ارغوان فخری خانم سفارش میداد و از المان برادرش براش میفرستاد . فرشهایی که به قدری زیبا بود که حتی می ترسیدی بهش دست بزنی . از سری اخری که سالن رو دیده بودم خیلی عوض شده بود . این بار رنگ وسایل داخل سالن به کرم تغییر پیدا کرده بود . پرده هایی حریر با دور طلایی که شیشه های دراز ساختمون رو پوشش داده بود و ستون هایی بزرگ که دور تا دورش رو پیچکهایی زیبا پوشونده بود . قاب سلطنتی و بزرگی که عکس اجداد آقای ارغوان روپوشش داده بود بالای سالن روی دیوار نصب شده بود . قاب بزرگ دیگری که عکسی سیاه سفید و زیبا از چهره زیبای فخری خانم بود . عکسی که توی لندن انداخته بود . فخر از سر و روی خونه بالا می رفت . مبلهای اشرافی و شیک در گوشه ای از سالن جا خوش کرده بودند. مجسمه هایی عتیقه که به جون فخری خانوم وصل بود . نگاهی به مجسمه طلای ببری که گوشه سالن کنار در بود انداختم و پوزخندی به روی لب اوردم . چندیدن دست مبلمان شیک که حاضر بودم قسم بخورم که حتی اگه سی نفر مهمون براشون میومد باز هم مبل اضافه میوردند. قدمهام رو سریع کردم و به سمت میزی که گوشه ای از سالن قرار داشت رفتم و ظرف سالاد رو روی آن گذاشتم. نگاهی به سر تا سر میز انداختم . به قدری بزرگ بود که فکر کنم پذیرای ده مدل دسر و غذا میشد . دوباره حس تنفر گوشه ذهنم رو پر کردم .چقدر از اشرافی بودن متنفر بودم . ازآدمهایی که هیچ دردی نداشتند . از ادمهایی که از فقرای گرسنه هیچ نمیدونستند . آدمهایی که تنها به فکر شیک بودن منزلشون بودند و هر سال به فکر اینکه به کدوم کشور برن بهتره . به جایی که بتونن اشیای گرون قیمت و زیبایی رو تهیه کنند و از ادمهایی که شب تا صبح به این فکر بودند که چطور سر آدمها رو کلاه بزارند و پول جمع کنند و با افتخار توی گاو صندقشون پر کنند و هر روز برای چشم نخوردنشون اسپند دود کنن.
صدای تق تق کفشهایی پاشنه بلند که روی گرانیت های کف سالن خورده میشد توجه ام رو جلب کرد . با آرامش به سمت صدا برگشتم و با دیدن فخری خانوم سلامی آهسته کردم . سرم رو بلند کردم و به لباس مفخری که پوشیده بود نگاه کردم . اگر میتوانست لباسش رو هم از طلا میدوخت . گردنبد بلند جواهرش روی لباسش افتاده بود و موهای بلند بلوندش روی شونه های نحیفش ریخته بود . برخلاف سنش اندامی دخترانه داشت و چهره ای زیبا . جای شکرش بود که زیبایی صورتش رو با آرایش های مذخرفی مثل خواهرانش خراب نکرده بود . لبخندی گوشه لبم نقش بست و نگاه از صورتش گرفتم و به زیر انداختم . جواب سلامم رو با خنده داد و اضافه کرد .
-به به آفتاب مگه امروز از کدوم ور سر زده، که پاییز خانوم راهش رو گم کرده و سری به ما زده؟
از شرم لبخندی زدم و همونطور که سر به زیر داشتم به بوتهای مشکی جیر بلندش که تا به زیر زانوانش می رسید چشم دوختم . از تمیزی برق میزد.
-شما لطف داری خانم ارغوان . ما که همیشه اینجا هستیم .
صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که گفت:
-قبلاً فخری خانوم بودم. چی شده که حالا خانوم ارغوان شدم؟
یک لحظه چندشم شد . خوب معلومه که چرا تو خانوم هستی .اره تو خانومی و من کلفت و زیر دستت . با نفرت نگاهم رو از گوشواره های بلند و گردش گرفتم و به زمین دوختم . اخ خدا که این گرانیت ها هم پول رو فریاد می زد .برقی که به روی گرانیت ها افتاده بود به راحتی میشد چهره خودت رودرونش ببینی .و من دیدم . چهره دختری که خانوم خونه اش بالای سرش وایساده بود و با فخر نگاهش می کرد. احساس می کردم که هر لحظه است که بالا بیارم . برای اینکه از شرش راحت شم زیر لب عذر خواهی کردم و با قدمهایی بلند سالن رو ترک کردم .
موقعی که به آشپزخونه رسیدم. دق و دلیم رو سر بهار خالی کردم و با صدایی تقریباً بلند فریاد زدم .
-هیچ معلومه کجایی؟
بهار با تعجب به سمت من برگشت و دست از تزیین دسر گرفت . گریه ام گرفت . تقصیر بهار چی بود؟
-چی شده پاییز؟
صدای مامان بود .برگشتم به سمتش و از دیدن چهره خسته اش نفسم رو با بغض وحسرت بیرون دادم و رو به بهار گفتم:
-بده من اینو تو برو روی میز رو تزیین کن .
بهار با تعجب نگاهم کرد و وقتی حال خرابم رو دید فهمید که چه بلایی سر خواهر کوچکش اومده . لبخندی زد و آهسته پرسید.
-از اینکه رفتی تو سالن تعجب کردم .میدونستم اینجوری داغون میشی.
چرا ؟ چرا میدونست داغون میشم .چرا اون و مامان داغون نمیشدند؟ چرا من داغون میشدم . سرم رو پایین انداختم تا اشکهایی که آروم روی صورتم سر میخورد رو نبینه .گرچه میدونستم که فهمید . سینی روبرداشت و کرم کارامل ها رو توی سینی چید و با خنده رو به من گفت:
-همچین خشگل درست کردیمشون که دلم میخواد خودم همه رو بخورم .کوفت بخورن .
خنده ام گرفت .میدونستم که به خاطر من این حرف رو میزد .میدونستم که چشم بهار سیره و شکم براش اهمیتی نداره . همیشه میگفت همیشه میگفت که ای کاش زودتر بمیریم بریم . وقتی فریاد میزدمکه خدا نکنه با آرامش می گفت که پاییزهر چقدر هم که زنده بمونیم تا آخر عمرمون دنبال مرغ و گوشت و تخم مرغیم .ده سال زنده بمونیم دنبال مرغ وگوشت و تخم مرغیم .بیست سال سی سال . هر چقدر هم که بمونیم دنبال شکیمم . ماها زندگیمون شده شکم . چیزی که برای سیر شدنش همه کار میکنیم .ما داریم برای پول زندگی میکنیم . پاییز انگار ماها یادمون رفته که پول ساخته دست انسانه . آدما دارن واسه پول زندگی میکنن .یادشون رفته پول واسه زندگی اونهاست .
آهی کشیدم و رو به مامان گفتم :
-مامان مهمونهاشون چه ساعتی میان ؟
و زیر لب گفتم که الهی خبر مرگشون بیاد .
-سروش میگفت که ساعت هشت شب میان .
نگاهی به ساعت مچیم که عقربه ها چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و در همون حال گفتم: -سروش که هر چی دلش میخواد بگه . بیشعور فقط فکر مهمونی گرفتنه .
نمیدونستم که چرا اینقدر با سروش سر لج بودم . از روزی که فهمیدم سروش ارباب کوچیک خونه باغ ازش بدم اومد .گرچه نجابت سروش هیچ وقت باعث نشد که با ما بد تا کنه .نه تنها سروش بلکه خانواده اش به قدری با ما مهربون بودند که من بیشتر به خاطر اینهمه محبت ازشون بدم میومد . بعد از مرگ پدرم حس می کردم اونها دارن به ما ترحم میکنن و این برای من خیلی سخت تموم شد . حتی وقتی که آقای ارغوان مجلس ختمی برای پدرم گرفت به جای اینکه مثل مامان و بهار ازش تشکر کنم ازش فرار کردم و نفرتم بیشتر شد . آقای ارغوان با اون چهره مردونه و سبیل های پرپشتش به قدری مهربون بود که هر وقت با اون همه دبدبه کبکبه به منزل ما می اومد از خونه فرار می کردم .نمیدونستم چرا ؟ اما دلم نمیخواست صدقه سری به ما بده و از این مسئله متنفر بودم . خدایا ؟ چرا ؟ اگه الان بهار صدام رو میشنید سرم فریاد میزد که چرا داری به خدا گله میکنی؟ چند بار بگم که خودت خواستی. اما اگر اینطور بود چرا من هیچ وقت یادم نمیاد که این کار رو کردم .
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهارم
سروش وارد اشپزخونه شد و با دیدن من سر جاش میخکوب شد و بعد با نگاهی به سرم لبخندی زد و گفت:
-خدا رو شکر روسری سرتِ وگرنه خدا باید به دادم میرسید .
خنده ام رو قورت دادم و با لحنی حق به جانب گفتم:
-من نمیدونم بین اینهمه چیزی که یاد گرفتی چرا یاد نگرفتی که باید وقتی وارد یه مکانی میشی که خانوما توش تردد می کنن در بزنی ...
نگاهی متعجب به صورتم انداخت که من پیش خودم گفتم الان میگه این دختر چه پروِ . نمیدونستم که واسه وارد شدن به خونه خودم باید در بزنم . با این تصور در جواب فکر خودم گفتم:
-البته باید بدونی که ما هم به جایی که خونمون نیست باحجاب وارد میشیم .
و بعد پشتم رو بهش کردم و مشغول تزیین ژله ها شدم .
صدای خنده اش رو شنیدم .چقدر نرم میخندید. درست مثل فخری خانوم . بی توجه حواسم رو به تزیین ژله جمع کردم که صداش رو شنیدم .
-راستی اومدم بگم که دوست دارم امشب توی جشن حضور داشته باشی.
به حدی از شنیدن این جمله اش تعجب کردم که گردوهایی که توی دستم بود از دستم ول شد و همش روی ژله ریخت . سریع با دستم گردوها رو برداشتم و عصبانی به سمت سروش چرخیدم و گفتم:
-بیام چی کار؟
به حدی عصبی بودم که صدام بلند و بود و لرزش محسوسی توش ایجاد شده بود. سروش با لبخندی ریز گفت:
-عیب نداره فدای سرت . تعداد ژله ها خیلی زیادِ.
سرم رو چرخوندم و در حالی که به ژله خراب شده نگاه می کردم زیر لب گفتم:
-داره از کیسه خلیفه میبخشه .
صدای نرمش رو شنیدم که با همون خنده پرسید:
-چیزی گفتی؟
با همون عصبانیت در حالی که به ژله خراب شده و زحمت هدر رفته ام نگاه میکردم گفتم:
-بله. گفتم اگه قرار بود ارغوان خان از این بذل و بخشش ها بکنن که اینهمه مال و مکنت نداشتند.
سکوت سروش که طولانی شد با آرامش چرخیدم و نگاهش کردم .صورتش سرخ شده بود و من از اینکه حرصش رو در اورده بودم لذت بردم .ابرویی بالا انداختم و برای اینکه تیر آخر و خلاصی رو رها کنم، گفتم:
-در ضمن امشب هم بیکار نیستم که خدمتتون برسم .آخه یکی باید باشه که مسئول سر و سامون بخشیدن به بریز و بپاش دوستان شما باشه سروش خان ...
و بعد چرخیدم در حالی که پیش خودم فکر می کردم که حتماض اون یکی منم خنده ام رو قورت دادم و به غذای روی گاز سر زدم .به حدی شاد بودم که حد و حساب نداشت . صدای جلز و ولز سروش رو از همون فاصله میشنیدم . خیلی عصبی بود و این رو از نفس های عصبیش تشخیص میدادم . می ترسیدم حرف دیگه ای بزنم و سروش از شدت عصبانیت سرم رو از تنم جدا کنه .اما شیطنت خیلی وحشتناک قلقلکم میداد برای همین سر برگردوندم و با لبخندی گفتم:
-خوب حرفتون رو زدید قصد ندارید برید
سروش اومد دهان باز کنه و جواب پرویم رو بده که مامان وارد آشپزخونه شد .از خوشحالی بی اختیار گفتم:
-مامان جونم ...
مامان با تعجب به من نگاه کرد و بعد رو به سروش گفت:
-سروش جان مادر برو ببین همه چیز خوبه؟
سروش نگاهی عصبی به صورتم انداخت و بعد با لبخند به سمت مامان چرخید و گفت:
-دستت درد نکنه مادر جون . مثل همیشه سلیقه ات تکهِ. رو سفیدم کردی .
زیر لب اداش رو در اوردم وپشتم رو بهش کردم . پسر پرو کی میگه به مامان من بگی مادر جون . اه که چقدر از این پاچه خواریش بدم میومد . متملق چابلوس . از وقتی یادم میاد این پسر همیشه همینجوری بود و مامان هم عاشقش بود . سروش از بهار سه سال و از من شش سال بزرگتر بود و مامان از بچگی اون رو بزرگ کرده بود تا خدا بهار رو بهش داده بودم . از اینکه اینهمه مامان بهش محبت میکرد خوشم نمی اومد و این عصبیم می کرد .و سروش هم به خاطر محبت مامان همیشه مادر جون خطابش می کرد .
صدای موزیک داخل سالن داشت حالم رو بد می کرد . بهار دستم رو گرفت و گفت:
-سروش گفت بریم تو جشن .
سرم رو برگردوندم و با دیدن مامان که نزدیک ما ایستاده بود و میوه ها رو مرتب می کرد با صدای آرومی گفتم:
-سروش غلت کرد. بریم چی کار کنیم؟
بهار لبخندی زد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
-باز گازش گرفتی؟ وقتی اومد میخواست بیاد تو آشپزخونه قیافه اش رو دیدم . وقتی هم برگشت قیافه اش رو دیدم .با صد مت عسل هم نمیشد خوردش.چی گفتی بهش که اونجوری عصبی شده بود؟ دختر جون اینقدر دم پر این پسر نشو . یهو دیدی به ضررمون تموم شد ها .
-غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .از خداش ما اینجا باشیم .مگه نمیبینی به مامان چه مادر جون مادر جون میکنه .هر کی ندونه فکر میکنه مامان خودشه . اه اه . برم اونجا چی کار؟ برم فخر و تکبر دخترهای توی مجلس رو ببینم؟ یا نگاه دله ی پسرهای توی سالن ....
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و خودمم خنده ام گرفت. از اینکه مثل خاله زنکها حرف میزدم خنده ام شدت گرفته بود . چرا من اینجوری شده بودم؟ چرا اینقدر سروش و هر چیزی که به اون ربط داشت من رو عصبی و تند خو می کرد ؟ سوالی بود که بعد از برگشتن سروش ذهنم رو مشغول کرده بود . سروش با برگشتش از پاریس بعد از هشت سال من رو عصبی کرد . اما سروش با دیدن من درست مثل بچگی هامون به سمتم اومد و با خوشحالی دستش رو به سمتم دراز کرده بود . اون موقع که من هجده سالم بود به قدری از حرکتش بدم اومد که نزدیک بود کشیده ای به گوشش بزنم تا دفعه دیگه از اون غلتها نکنه . خوب یادمه که چطور نگاه شادش به غمی عمیقی تبدیل شد و لحظه ای بعد نگاهش چنان از بالا و با تحقیر به من بود که از اون روز نگاه و تفکر من نسبت به سروش تغییر کرد .دیگه نه من اون بچه ده ساله بودم که به خاطر رفتن سروش گریه کنم و نه دیگه سروش اون پسر بچه شانزده ساله که شب قبل از رفتنش من رو به باغ دعوت کنه و یواشکی بهم بگه که زود بر میگرده . مهندس میشه وبر میگرده .حالا دیگه از اون روزها خیلی گذشته و من فهمیدم که سروش همبازی کودکی های من نقش ارباب توی خونه رو برای من داره .چیزی که در باورم نمیگنجید .
بهار دستم رو گرفت و گفت:
-ببین پاییز داره صدای پیانو میاد .فکر کنم سروشه . بیا بریم ببینیم .
دستم رو کشید و به دنبال خودش برد .وقتی هر دو از پشت در سربیرون برده بویدم یواشکی نگاه می کردیم . چقدر دلم میخواست میزدم توی سر تموم دخترهایی که رو به روی سروش نشسته بودند و فخر از قیافه شون می بارید . نگاهم به جای اینکه به دستای سروش که روی پیانو میشست باشه به دخترهایی بود که لباسهای شیک و خوش دوختی به تن داشتن که شرط میبستم جدیدترین مد کشورهای خارجی بود. تمامی دخترها اگر خودشون بینی شیک و سر بالایی نداشتند بلا استثنا عمل کرده بودند و ابروهاشون رو تاتو کرده بودند .آرایش غلیظی هم شامل صورتشون کرده بودند و گونه هاشون رو به قدری سرخ کرده بودند که من حالم بد میشد چه برسه به اون پسرهایی که کنارشون نشسته بودند. بیشتر مجلس رو جوونها تشکیل داده بودند و افراد مسن و خانواده ها در گوشه ای از سالن با هم دو به دو یا دسته به دسته نشسته بودند و گرم صحبت بودند . بدون اینکه حرفهای مردها رو بشنوم میتونستم بفهمم که بحث یا بر سر قیمت ساختمان و ساخت و ساز و یا شرکت های تازه تاسیس در شهر . صدای پیانو که قطع شد سر برگردوندم و دیدم که تمامی جوونها دارن برای سروش دست میزنن و سروش که از روی چهارپایه بلند شده بود تعظیم کوتاهی کرده بود و با لبخند تشکر می کرد . چقدر در این لباس شیک به نظرمی رسید . لباسی اسپرت و خوش دوخت . پری خرامان خرمان از روی مبل بلند شد و با اون کفشهای پاشنه بلندش به سمت سروش رفت و گفت:
-سروش جونم خیلی عالی بود .
نگاهی به سروش که با وجود آن کفشهای پاشنه بلند باز هم از او سر و گردنی بلند تر بود انداختم و خنده ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدایم بلند نشود .بهار برگشت و نگاه کرد . دستم رو برداشتم و گفتم:
-اگه قیافه ندارن زبون درازی دارند .
بهار ریزخندید که من ادامه دادم:
-خدایی من موندم سروش از چی پری خوشش میاد . دختر نه شکل و شمایل داره نه قد . فقط تنها چیزی که داره دومتر زبونه که میشه باهاش امثال سروش رو خر کرد .
بهار این باد عنان از کف داد و در حالی که میخندید گفت:
-دختر تو چرا اینقدر بدجنسی . همچین زشت هم نیست طفلک ...
-برو بابا . اما اگه قیافه نداره پول که داره . ادم بابای پولدار داشته باشه قیافه میخواد چی کار؟
بهار دستم رو گرفت و گفت:
-ببین اونایی که نه پول دارن نه قیافه چی کار میکنن پس؟ برو خداتو شکر کن که اون موقع تو عقل داشتی و خودت رو خوش قیافه انتخاب کردی .
ذوق کردم و گفتم:
-حالا هی بیا زیر بغلم هندونه بزار . در ضمن سوسکه به بچه اش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من ...
وقتی ین رو گفتم بهار چنان زد زیر خنده که همه افراد تو سالن یهو ساکت شدند . با وحشت سر بلند کردم و دیدم همه دارن ما رو نگاه می کنن .اگه آبجی بزرگترم نبود همچین میزدم تو سرش که از جاش بلند نشه .بهار با خجالت سر پایین انداخت و در همون حال به من گفت:
-خدا خفت کنه .آبرومون رفت .
منم زیرلبی جوابش رو دادم .
-به من چه تو نمیتونی جلوی خودت رو بگیری .حالا ببین چطوری به ما نگاه میکنن .شیطونه میگه بهشون بگم تا حالا آدم ندیدید؟
بهار دوباره خندید و با صدای تقریباً بلندی گفت:
-معذرت میخوایم .
نگاه های پر از تحقیر دخترهای حاضر در مجلس چنان آتشی به وجودم میکشید که هر لحظه رو به انفجار می رفتم .و از همه بدتر نگاه مشتاق پسرهای دله ای که یک یا دو دختر کنارشون نشسته بودند .چقدر از این پسرها بدم میومد . بیشعور ها فکر میکردند چون پولدارند هر غلتی دلشون میخواد می تونن بکنن .اومدم دهن باز کنم و بگم که چیه آدم ندید که صدای سروش صدام رو تو گلو خفه کرد.
-بچه ها چرا اونجا وایسادید بیاید تو . خیلی وقته منتظرتونم .
با تعجب و چشمانی گرد به سروش نگاه کردم .پری بادی به غبغب انداخت و در حالی که به من با تحقیر نگاه می کرد گفت:
-وا سروش منتظر اینا بودی برای چی؟
سروش در حالی که لبخند به لب داشت رو به ما گفت:
-دعوتشون کرده بودم همونطور که شما رو دعوت کردم .
همهمه ای بین دخترها افتاد .با افتخار لبخند زدم و به بهار نگاه کردم .خودش رو کمی بالا کشید و صاف وایساد و گفت:
-نه ما مزاحمتون نمیشیم .فقط صدای پیانو رو که شنیدیم یه لحظه کنجکاو شدیم .
به تندی به بهار نگاه کردم . چرا اینطور حرف میزد .چرا اینقدر با تحقیر ؟
دوباره نگاه میخکوب پری رو روی خودم حس کردم .
-کار سروش جون بود . خیلی عالی می زد. استایدی که اینجا حضور دارن غرق در لذت بودند چه برسه به بعضی ها که از پیانو چیزی سرشون نمیشه .
بعد زد زیر خنده و پشت بندش دخترها هم شروع به خندیدن کردند . نزدیک بود که برم جلو و چنان بزنم توی گوشش که نفهمه از کجا خورده .دختره احمق ایکبیری . چی فکر کرده ؟
بهار دستم رو فشرد. من بغضی که گلومو گرفته بود رو فرو خوردم و لبم رو به دندون گرفتم که جوابش رو ندم . سروش دوباره به حرف اومد و گفت:
-پری جون خیلی لطف داره . شما هم اونجا ناایستید بیاید داخل .
بهار قدمی به عقب برداشت و من رو به دنبال خودش کشید و در همون حال گفت:
-مرسی سروش خان ما کار داریم .
پری دوباره رو کرد به من . انگار که امشب قصد داشت با حرفهاش من رو به آتیش بکشه .میدونستم که از من بدش میاد .همونطور که من از اون بدم میومد .دختره احمق .در حالی که دستش رو بالا برده بود و صورتش رو با نوک انگشتاش باد میزد گفت:
-ببین پاییز داری میری کمی برای من آب بیار اینجا خیلی گرمه.
و بعد لبخندی مرموز زد . اگر بهار دهان باز نمیکرد و نمیگفت که الان من براتون میارم. با مشت به دهان دختره می کوبیدم .
وقتی بهار داشت من رو به همراه خودش عقب عقب میبرد صدای یکی از پسرهای حاضر در مجلس رو شنیدم که گفت:
-حالا کجا؟ تشریف داشته باشید تا از حضورتون فیض ببریم .
سر بلند کردم و دستم رو از دست بهار بیرون کشیدم .نگاهی به صورتش انداختم.فکر کنم پسر عموی سروش بود . آره هوتن بود . با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-فکر میکنم امشب به حد نصاب فیض بردید . فکر نمیکنید بیشتر از این برای قلبتون ضرر داشته باشه ؟
صدای خنده از گوشه گوشه سالن بلند شد . نگاهم همچنان روی صورتش ثابت مونده بود .پسره احمق فکر کرده بود کیه که اینطور داره با چشماش من رو میخوره .هوتن برای لحظه ای تعادل از دست داد و رنگ از صورتش رفت . با حرص ابروهای در هم گره خورده اش رو نگاه کردم که سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:
-شما تشریف داشته باشید .چیزی که اینجا زیاده پزشک قلب.پس نیازی به نگرانی شما برای قلب من نیست .
این بار صدای خنده بیشتر از سری قبل بلند شد .احمق فکر میکرد من نگران قلبشم .نمیدونست که مردنش من رو شاد میکنه .فکر نمیکردم اینقدر بلبل زبون باشه. احساس کردم که بازیچه اش شدم و میخواد دمی من رو اسباب خنده خودش کنه . از این فکر چنان کفری شدم که با عصبانیت دستم رو از دست بهار که میکشید در اوردم و گفتم:
-اصلاً . اتفاقاً برای قلب شما نگران نیستم .بیشتر نگران اون به قول شما پزشکهایی هستم که امشب برای تفریح به اینجا اومدند . لطف کنید یه امشب رو بهشون استراحت بدید .بالاخره امشب شب بزمه و کسی حوصله مداوا رو نداره .
چشمهای وقیح و قهوه ایش برقی زد و با لبخندی که دندونهای سفید یک دستش رو بیرون ریخته بود گفت:
-باید فکر میکردم که این چهره زیبا باید زبونی به درازی زبون مار داشته باشه .
چشمهام رو تنگ کردم و سعی کردم با کمال احترام جوابش رو بدم تا بهار که پشت سرم ایستاده بود از ترس سکته نکنه . همه سکوت کرده بودند و به مناظره ما نگاه میکردند . انگار که برنامه ای جذاب و مهیج به دست اورده بودند .
-اتفاقاً من هم باید فکر می کردم که این چشمهای وقیح غریبه و خودی سرش نمیشه ....
این روگفتم و دست بهار روکشیدم و با هم از سالن بیرون رفتیم . آماده محاکمه شدن توسط بهار رو داشتم . از توی سالن صدای همهمه شنیده میشد . با بغض دست بهار رو ول کردم و گفتم:
-یالله بگو دیگه. من منتظرم محاکمه ام کنی...
بهار نگاهی به صورتم کرد و بعد من رو در آغوشش فشرد . با بغض گفتم:
-نگو تقصیر من بود . دیدی که چقدر متلک بارمون کردن . اون پری از خود راضیِ زشت فکر کرد کیه که اون حرف رو به من زد ؟دیدی پسره داشت با چشم هاش ما رو قورت میداد؟ انتظار نداشتی که صاف وایسم نگاشون کنم و چیزی نگم ؟ پس چرا هیچی نمیگی؟
سرم رو از روی شونه اش برداشتم که جوشش اشک رو در چشم بهار دیدم . با وحشت دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
-بمیرم الهی داری گریه میکنی؟ به خاطرمن؟ باشه بهار ترو به خدا گریه نکن .دیگه هر چی هر کی گفت جواب نمیدم خوب؟ اصلاً الان میرم ازش معذرت خواهی میکنم باشه؟
بهار دوباره بغلم کرد و با صدای خش داری گفت:
-نه .چرا نگی بگو . خوب کاری کردی جوابشون رو دادی . اصلاً اگه تو جوابش رو نمیدادی خودم جوابش رو میدادم .
با خوشحالی سر از سینه اش برداشتم و نگاهم رو به چشمهای عسلیش دوختم و گفتم:
-جدی میگی؟ یعنی نمیخوای دعوام کنی؟
بهار خندید و گفت:
-نه دیونه
و بعد با همان لبخند گفت:
-ولی خیلی بد زدی تو پرش ها ....
و بعد هر دو شروع به خندیدن کردیم ...
-دیدی قیافه پسر پرو رو؟ فکر میکرد هر چی دلش بخواد میتونه بارمون کنه .
-وای پاییز ندیدی قیافه پری رو. کارد میزدی خون در نمیومد .ندیدی سروش با چه ذوقی نگات می کرد . فکر کنم کلی کیف کرده بود که داری جوابش رو میدی . اما لحظه آخر که اونجوری بهش گفتی خیلی عصبی شد .گفتم الان که بیاد دعوات کنه ....
و بعد هر دو دوباره زدیم زیر خنده .در همون حال گفتم:
-ولش کن . غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .مطمئن باش یه روز هم حال این پری رومیگریم .....
با هم خنده کنان به آشپرخونه رفتیم .هر دو از خوشحالی سرذوق بودیم . وقتی وارد آشپزخونه شدم با دیدن سروش با انزجار سر برگردوندم و آهسته به پری گفتم:
-من دارم میرم خونه . اگه کاری داشتی بیا سراغم
این رو گفتم و به سرعت با قدمهای بلند آشپزخونه رو ترک کردم .
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پنجم
باغ رو با سرعت طی می رکدم و از عصبانیت پام رو محکم روی سنگفرش جاده می کوبیدم .چشمم به تن درختها افتاد .در خت بید مجنون که باد برگهاش رو به لرزه انداخته بود .خنده ام رگفت .یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه از دهان دوستم ژاله میشنیدم . من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .چه جالبه که برگهای این بید داره میلرزه .
وقتی توی خونه خودمون تن خسته ام رو به بالشتی تکیه دادم پیش خودم فکر کردم که چقدر این مهمونیهایی که سروش میگیره مذخرف . واقعاً هدفشون چیه؟اینکه دور هم جمع شن و جواهراتشون رو به رخ همدیگه بکشن؟ یاد حرف بهار افتادم که میگفت همین آدمهایی که میبینی جلو همدیگه واسه هم جون میدن وهزار قربونت هم میرن تو مشکلات سایه همدگه رو با تیرمیزنن .خدا نکنه این پولدارها یکی از اقوام نزدیکشون به پول احتیاج پیدا کنه اون موقع دیگه سوراخ موش میشه خدا تومن . از یاد آوری این جمله بهار خنده ام گرفت و سرم رو بلند کردم و قاب عکس پدر که روی دیوار بود چشم دوختم . داشت لبخند میزد .یاد دستهای خسته اش افتادم که همه پینه زده بود . آخ بابایی چقدر دوستت دارم . دلم برات تنگ شده بابا جون . ای کاش بودی . ای کاش ...
آهی کشیدم و از روی زمین بلند شدم .حوصله ام سر رفته بود .کتابم رو برداشتم و به داخل باغ رفتم . روی تاب نشستم و به روبه رو چشم دوختم. صدای موزیک از خونه ارغوان میومد . با حرص دستام رو روی گوشم گذاشتم و زیرلب فحشی نثار پری و هوتن که با اعصابم بازی کرده بودند کردم. چشمام روبستم تا توی آرامش تاب بخورم . صدای باد توی گوشم می پیچید . هوا خنک بود و من همونطور که چشمام روبسته بودم غرق در لذت بودم .
-گاهی اوقات لازمه که آدم هر حرفی رو به زبون نیاره تا برای خودش دشمن نسازه .
چشم باز کردم و با تعجب و دهانی باز به هوتن که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم . دهانم رو بستم تا از شدت ترس جیغ نکشم . همونطور که میخکوب تاب شده بودم از حرکت ایستادم و پرسیدم:
-اینجا چی کار داری؟
لبخند زد و گفت:
-تو چرا اینقدر خشن هستی؟ حیف این چشمهای عسلی و ابروهای کمونی نیست که اینجوری گره می اندازی بینشون؟
از روی تاب با عصبانیت بلند شدم وگفتم:
-بهتره احترام خودت رو نگه داری.
لبخندش رو پررنگتر کرد و با نگاهی حریص به صورتم چشم دوخت. بی اختیار به سرتاپایش نگاه کردم. لباسی شیک و تمیز به رنگ طوسی به تن داشت و چهره اش در تاریک روشن هوا جذاب به نظر می رسید .با خنده گفت:
-پسندیدی؟
سرم رو پایین انداختم و در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم:
-میشه امرتون رو بفرمایید؟
- سروش میگفت بهار خوش اخلاقه پس تو باید پاییز باشی. و اونجوری که به چهره زیبات میخوره باید بیست ، بیست و یک ساله باشی درسته؟
با عصبانیت از کنارش گذشتم و در همون حال گفتم:
-.شما ضریب هوشی بالایی دارید بهتون تبریک میگم.
با ترس در اتاق رو بهم کوبیدم و صدای خنده اش رو شنیدم . دستام رو روی گوشم گذاشتم و بی صدا زدم زیر گریه .خدایا چقدر سخت بود . ای کاش نمی ترسیدم و جواب دندون شکنی به اون احمق میدادم . برق اتاق رو روشن کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم . دلم گرفته بود . کتابم رو جلوی روم باز کردم و سعی کردم ذهنم رو درگیر درس کنم تا یادم بره که چقدر تحقیر شدم . تا یادم بره که اگه بابام بود دندونهای این پسره هیز رو تو دهنش خورد میکرد . سروش . سروش . اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چی کار کنم .احمق خودت بد اخلاقی . اصلاً به چه حقی راجع به ما با این احمقا حرف زدی؟ وای خدا ... ای کاش میتونستم درس بخونم .اونقدر اعصابم از دست سروش داغون بود که دلم میخواست سرم رو به دیوار بکوبم .
بیخیال درس شدم و تشکم رو نزدیک پنجره اتاق پهن کردم و زیرلحاف خزیدم . چقدر دلم میخواست تا بابا بود و لالایی همیشگی اش رو در گوشم زمزمه می کرد .ای بابای مظلومم کجایی که ببینی چقدر دخترات دارن از دست این احمقها تحقیر میشن . چشمهام رو با خستگی بستم و نفهمیدم که خواب آغوشش رو برام باز کرد .چقدر خوبه که ما بدبخت بیچاره ها اگه هیچی نداریم اشک و خواب رو برای به آرامش رسیدن داریم.
سومین روز هم داشت از ماجرای مهمانی سروش میگذشت که دیدمش .در این مدت اصلاً ندیده بودمش . زمانی که مادر به آنجا میرفت خودم رو در خانه مشغول میکردم و یا زمانی که در باغ بودم و سروش با ماشین آخرین سیستمش پا به منزل میگذاشت سریع خودم رو پشت درختی پنهون میکردم . نمیدونستم چر؟شاید به قول بهار فهمیده بودم چه گندی زده بودم. کم چیزی نبود حال هوتن رو جلوی اون همه آدم گرفته بودم .
از در باغ داخل میشدم که سینه به سینه هم شدیم . سرم رو بلند کردم و از بی حواسی خودم لجم گرفت . با اینکه من با سرعت به داخل میرفتم اما از دست سروش عصبانی شدم و با صدایی بلند گفتم:
-چشمات رو کجا گذاشتی؟ پام رو شکستی....
و بعد پام رو با دستم گرفتم و لنگون لنگون وارد خونه شدم .سروش با تعجب نگام میکرد .حتماً پیش خودش میگفت این دختر دیگه نوبره .روی سنگ نزدیک در نشستم .ماشین سروش روشن بود . انگار داشت میرفت بیرون .نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد و پرسید :
-پاییز حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
با بد خلقی گفتم:
-چیزیم نشد ؟ زدی چلاقم گرفتی .
و بعد با قیافه ای حق به جانب به چشم های مشکی جذابش خیره شدم و گفتم:
-در ضمن مگه من دخترخالت هستم که اینقدر با من صمیمی هستی و اسمم رو صدا میکنی؟
سروش خنده ای کرد و گفت:
-ببخشید پاییز خانم اما من تا حالا دخترخاله ام رو به اسم صدا نکردم .
و بعد از جاش بلند شد و من با تعجب پرسیدم:
-پس چی صداش میکنی؟
همونطور که به سمت در میرفت گفت:
-عزیزم. خشگلم
با حرص از روی سنگ بلند شدم و با صدایی آروم گفتم:
-خیلی هم خشگله؟باید هم بگی خشگلم .
سروش به سمت من برگشت و در ماشینش رو باز کرد و در همون حال که با پوزخند نگاهم می کرد گفت:
-چیزی گفتی؟
رو ازش گرفتم و با نفرت پام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
-خیر با شما نبودم .
صدای خنده اش رو شنیدم. در همون حال که به سمت خونه میرفتم پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر سروش و پری از حرص دادن من لذت می برند؟. پسره نکبت . خجالت نمیکشه جلوی چشم من میگه عزیزم صداش میکنم . خاک تو سرت که اینقدر ذلیلی . اه. اه . خشگلم . یکی نیست که بگه کجای اون ایکبیری خشگله. .زیرلب غر میزدم که صدای مامان رو شنیدم.
-چی شد مادر چرا برگشتی؟
با حواس پرتی سر تکون دادم و با دیدن مامان یادم افتاد که چرا با عجله برگشتم .با دستم بر سرم کوبیدم و گفتم:
-اه مرده شورت رو ببرن که حواس واسه ادم نمیزای.
-با کی هستی؟
به مامان نگاه کردم و در حالی که منظورم به سروش بود گفتم:
-هیچی با خودم بودم .کلاسورم رو جا گذاشتم اومدم ببرمش.
-باشه مامان جان برو تا دیرت نشده .
کلاسورم رو برداشتم و دوباره با عجله از خونه خارج شدم . به محض اینکه جلوی در رسیدم به یاد برخوردم با سروش افتادم و با حرص سرعتم رو کم کردم و بی خیال به راه افتادم .
سر کوچه از دیدن بهار در کنار ماشین سروش تعجب کردم . پا تند کردم .کلاسورم رو به سینه ام چسبوندم و به سمتش رفتم . بهار با دیدن من لبخند زد و گفت:
-پاییز سروش خان میخوان زحمت بکشند و ما رو برسونن.
با چشمهای گرد شده از تعجب به بهار نگاه کردم و زیر لب گفتم که سروش خان غلت کرده .
-سروش خان لطف دارن اما ما خودمون میریم و مزاحمشون نمیشیم .
و به سروش نگاه کردم . لبخند زیبایی به لب داشت و ما رو نگاه می کرد . بی اختیار لبخند زدم که صداش رو شنیدم .
-نه چه مزاحمتی . بهار می گفت که دانشگاهتون توی خیابون ونک . من اون اطراف کاری دارم شما رو سر راه می رسونم .
بله میخوای بری منزل پری جونت دیگه . اینو گفتی که من بدونم داری می ری سراغش؟ فکر کردی سروش خان ...
بهار گفت:
-با اینکه هیچ دوست ندارم مزاحمتون بشیم اما دیرمون شده و برای همین مزاحمت.....
-برای همین زیاد مزاحمت نمیشیم و با تاکسی می ریم .
به بهار چشم غره ای رفتم و دستش رو توی دستم فشردم . نمیدونستم که چرا بهار هیچ عین خیالش نیست . چرا اینقدر بی تفاوت؟ انگار نمیدونست که این پسر.... این پسر ارباب ماست . چرا دوست داشت فخر رو تو نگاه سروش ببینه. نه من بمیرم هم سوار ماشین این پسر از خود راضی نمیشم . سروش شانه ای بالا انداخت و رو به من با نیشخند گفت:
-اگه پاییز . آه ببخشید . اگه پاییز خانم دوست ندارن با ما بیان اشکالی نداره . بهار من تو رو همراهی می کنم .
با دهانی باز نگاهم رو به صورت بهار دوختم که ریز میخندید . برای اینکه حرص سروش رو در بیارم با عصبانیت و صدایی نیمه بلند گفتم:
-متشکرم . بهار نیازی به همراهی شما نداره. از همراهی با من بیشتر لذت میبره.
و دستش رو کشیدم و بدون گفتن خداحافظ به راه افتادم . بهار با خنده دستم رو از بین دستش کشید و با صدای آهسته ای طوری که سروش نشوند گفت:
-پاییز بمیری. بزار خداحافظی کنم . تو آخرش با این کارهات آبروی ما رو میبری...
و بعد رو به سروش کرد و گفت:
-سروش خان من معذرت میخوام این پاییز بیشتر دوست داره مسیر دانشگاه رو با تاکسی طی کنه .
پشتم به اونها بود و قیافه سروش رو نمیدیدم. صدای پر خنده اش رو شنیدم که با لحنی تمسخر آلود گفت:
-تو اینکه تو خیلی اجتماعی هستی شکی ندارم . اما پاییز ....
و بعد زد زیر خنده . عصبی لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم صدام رو توی گلوم خفه کنم . پسر احمق به من می گفت منزوی . چقدر پرو. فکر کرده که من از اون دخترهایی هستم که اجازه همراهی کردنم رو به هر بی سر و پایی بدم؟ سر خودم فریاد زدم و گفتم که خره این کجاش بی سر و پاست ؟ خیلی از دخترها آرزو دارند که امثال سروش همراهیشون کنن اون وقت تو ناز هم میکنی؟ دوباره به افکارم تشری زدم و گفتم: نخیر . من بمیرم هم نمیزارم افراد پرویی مثل سروش من رو همراهی کنن . من اون دختری که اون فکر میکنه نیستم. از این رو با حرص بدون اینکه برگردم گفتم:
-بهار ده شد بریم . کلاس شروع میشه ها ...
بدون اینکه منتظر بهار باشم به راه افتادم . اگر اون لحظه کارد میزدن خونم در نمی اومد . اونقدر از سروش بدم اومده بود که حد و حساب نداشت . فکر کرده بود که من مثل پری، خودم رو تو آغوش هر پسری می اندازم و از اینکه اونها همراهیم کنند براشون غش و ضعف میکنم . نخیر سروش خان در روز صدها پسر خوشتیپ تر و پولدارتر از تو جلوی پام ترمز می زنند و توی دانشگاه برای اینکه نگاهشون کنم خودشون رو هلاک میکنند . اما من دختر هرزه ای نیستم که با این کارها خودم رو ول بدم تو بغل هر پسری . من از هر پسر مغروری مثل تو بدم میاد . اصلاً من از آدمهای پولدار متنفرم . برای همین از تو هم متنفرم . سرم رو با دستم فشار دادم و به خودم گفتم: پاییز چی داری واسه خودت می بری و میدوزی؟ بدبخت فقط خواست ما رو برسونه . عصبی سر افکار خودم فریاد زدم که لازم نکرده بره پری جونش رو برسونه ....
-با این رفتاری که تو کردی مطمئن باش میره میرسونتش ...
برگشتم و به بهار که کنارم قدم میزد نگاه کردم .می خندید و به روبه رو نگاه می کرد. بهار کی اومد؟ از کجا فهمید که من این فکر رو کردم؟ نکنه بلند بلند فکر کرده بودم؟نکنه پری پیش خودش فکر کنه من منظوری به سروش دارم .نه بابا چی میگی؟ سروش چیش به من میخوره که بخوام حتی فکرش رو بکنم .نخیر این فکرها برای من بزرگ بود و این لقمه ها توی گلوم گیر می کرد . من خیلی شاهکار کنم به درسم فکر کنم .من نباید رویا سازی کنم . دخترهای بدبخت و بیچاره ای مثل من که پدر و مادرشون کلفت خونه اربابی پولدار بودند حق رویا سازی رو هم نداشتند . چه برسه به اینکه بخوان به امثال سروش فکر کنند . بغض گلوم رو فرو دادم و پیش خودم گفتم: چرا من حق ندارم مثل دخترهای هم سن و سال خودم رویاهای قشنگی داشته باشم؟ چرا همش باید منطقی فکر کنم؟ چرا نباید به شیرینی زندگی و به شاهزاده سوار بر اسب سپید فکر کنم؟ چرا باید واقع بین باشم؟ چرا باید خودم رو قانع کنم که این خوشبختی ها فقط واسه توی کتابهاست و ما فقیر بیچاره ها جایی تو دنیا نداریم؟ واقعاً خوشبختی فقط واسه توی کتابهاست؟ واقعاً فقط توی افسانه ها میشه یه شاهزاده بیاد و یه دختر فقیر رو با خودش ببره؟ واقعاً تو واقعیت این امکان نداره؟
آهی کشیدم و به بهار نگاه کردم . دوباره لبخند زده بود و از شیشه تاکسی به بیرون چشم دوخته بود .خوش به حالش . واقعاً این دختر از کدوم سیاره اومده که اینقدر افکارش با ما فرق میکنه؟ واقعاً بهار زندگی رو با دید دیگه ای می دید . همیشه زندگی رو از نیمه پر لیوان میدید . چیزی که من کم پیش می اومد حتی بهش فکر کنم چه برسه که بخوام ببینم . همیشه شاد بود . اگر خواهر خودم نبود فکر می کردم که توی زندگیش هیچ غمی نداره . تا به حال حتی یک بار هم ندیده بودم که شکایتی از خدا بکنه . حتی سر مزار بابا که من و مامان با خشم رو به خدا فریاد میزدیم تنها اشک می ریخت و سعی می کرد خودش رو قانع کنه که خدا چیزی رو که خودش داده یک روز هم خودش می گیره و ما حق نداریم شکوه کنیم . سوال همیشگی بهار این بود که چرا ما به حماسه ها و تاریخ گذشتگانمون توجه نمیکنیم؟ چرا فقط میخونیم و هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم .میگفت مگه خدا عقل رو به ما نداده واسه تفکر کردن .چرا چشممون رو حقایق بستیم؟
همیشه در زمان ناراحتیم به خاطر نبودن بابا کنارم مینشت و در حالی که موهام رو نوازش می کرد میگفت که پاییز حضرت ابراهیم بعد از سالیان دراز فرزنددار شد و با وجود علاقه زیادش به فرزندش اون رو به همراه همسرش راهی جایی دور کرد . سالها بعد از اینکه فراغ طولانی مدتّشون پایان پیدا کرد تو خواب دید که باید فرزند عزیزش رو قربانی درگاه خدا بکنه . میره و میخواد که اون رو قربانی بکنه میفهمی یعنی چی پاییز؟ یعنی اینکه از عزیزترینش به خاطر خدا گذشت . حاضر بود برای رضای خدا کسی رو که خیلی دوستش داشت از دست بده . پاییز ما اینجا نیومدیم که وابسته بشیم . ما اومدیم اینجا که به کمال برسیم . چرا ما با این وابستگی هایی که برای خودمون اینجا درست میکنیم دست و پای خودمون رو میبندیم و اسیر میشیم ؟
-چی شده؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-هیچی داشتم به حرفهات فکر میکردم.
یک تای ابروش رو با تعجب بالا برو و چشمهای عسلیش رو تنگ کرد و گفت:
-به کدوم حرفهام؟ من که حرفی نمیزدم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بهار تو واقعاً آدمی؟
اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع به خندیدن کرد .خندید و خندید تا خنده اش به قهقهه تبدیل شد . مرد راننده از آینه ماشین به ما نگاه کرد و لبخندی زد . نگاهم رو به صورت بهار دوختم و گفتم:
-چته؟ مگه من چی پرسیدم؟
-نه عزیزم آدم نیستم . آدم یه نفر بود و اونم همسر حوا بود ....
لبخند زدم و گفتم:
-بیمزه ....
و بعد به بیرون شیشه چشم دوختم ....
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت ششم
با سر و صدایی که ما به راه انداخته بودیم استاد شاکی دستش رو روی میز کوبید و گفت:
-چرا اینطوری میکنید؟ اصلاً نباید به شماها استراحت داد . یه کم مراعات کنید ...
و بعد نگاه میخکوبش رو به صورتم دوخت . از اینکه متوجه شده بود باز هم مثل همیشه بانی سر و صداها من بودم خجالت کشیدم . صورتم گر گرفته بود . با خنده سرم رو پایین انداختم که صدای بنفشه دوستم رو شنیدم :
-وای . اینطوری خجالت نکش بیشتر خاطرخواهت میشه ها...
به سرعت سر بلند کردم و به بنفشه چشم غره رفتم . خنده ام گرفت . چرا یهو اینطوری عکس و العمل نشون داده بودم؟ بنفشه با اشاره ای به گوشه کلاس گفت:
-پاییز نگاه کن. باز دوباره داره تو ابرها سیر میکنه ...
برگشتم و به مسیری که بنفشه اشاره کرده بود نگاه کردم . چشمم به کیانوش افتاد .کیانوش!!! از وقتی به یاد داشتم همیشه همینطور ساکت و منزوی بود . هیچوقت ندیده بودم که با کسی گرم بگیره و یا اینکه در بحثهای کلاس شرکتی داشته باشه . اما نمیدونستم چه سری وجود داشت که هر وقت من بحثی رو به راه می انداختم با من درگیر میشد و سعی میکرد که به هر طریقی حتی اگر حرفم رو قبول داشت باهام مخالفت کنه .مخصوصاً که بیشتر بحثهای من راجع به افراد پولدار و غرور بیخود اونها بود و کیانوش با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند، اما نه اونطور که وضع ما خوب نبود. همیشه با من مخالفت میکرد و حتی یک بار با لبخند رو به من گفت که خانم مودت شما چه مشکلی با ثروتمندها دارید. واقعاً یعنی اونقدر رفتار من نسبت به ثروتمندان تابلو بود که هر کسی به وضوح متوجه این موضوع میشد؟ از دیدن نگاهش که به روی تخته کلاسی که هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود ثابت بود، لبخندی زدم . میدونستم بنفشه به کیانوش علاقه منده، اما همیشه طوری رفتار یا صحبت می کرد که اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد که از کیانوش متنفره . اما همیشه این بد گفتنش از کیانوش باعث شده بود که من به علاقه اش نسبت به اون پی ببرم . با لبخند رو به بنفشه گفتم:
-بنفشه تو چرا اینقدر به این بنده خدا گیر میدی؟
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاص خودش گفت:
-وا. من کجا گیر میدم . حالا تو چرا وکیل مدافع این شدی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-بابا طرف تو هپروتِ چی کارش داری؟
یهو بنفشه زد زیر خنده . از صدای خنده اش چند تا از بچه های کلاس برگشتند و ما رو نگاه کردن. خودم هم خنده ام گرفته بود . صدای پیروز رو شنیدم که گفت:
-خانم مودت میشه جک ها رو بلند بلند تعریف کنید تا ما هم استفاده کنیم؟
سرم رو برگردوندم و بدون هیچ لبخندی رو به پیروز گفتم:
-خیر شخصی بود ...
صدای خنده پسرها بلند شد . از اینکه باز هم مجبور بودم همکلام پیروز بشم چندشم شد . اصلاً من کلاً از صحبت کردن با اون بیزار بودم . پسری مغرور که فکر می کرد تمامی دخترها حاضرن براش سر و دست بشکونن . اما بنفشه که میدونست من کلاً با پسرهای دانشکده خصوصاً از نوع ثروتمندش بیزار بودم میگفت که پاییز تو چرا همیشه خنجرت آماده است که با هر حرفی از غلاف بیرون بکشیش؟ و این حرفش همیشه نسبت به پیروز صدق می کرد . پیروز از اون دسته پسرهای جذاب و خوش پوش کلاس بود که با سهمیه دولتی و پارتی بازی الان کنار ما توی کلاس نشسته بود. که این موضوع به شدت روی اعصاب من خط می کشید وقتی که فکر می کردم من و امثال من ماه ها زحمت کشیدم و درس خوندیم تا به موفقیتی برسیم که به این راحتی پیروز به اون دست پیدا کرده بود. و این عصبانیتم وقتی بیشتر میشد که پیروز سعی می کرد به هر طریقی توجه من رو جلب کنه . زمانی که میدید دخترهای کلاس برای با او بودن به هر کاری دست میزنند براش سخت بود که من، دختری ساده که از پایینترین سطح اجتماع بود نسبت به اون اینقدر بی توجه باشه .
-اوه.جداً؟ نمیدونستم که مسائل شخصی شما با کیانوش خان هم گره خورده...
با تعجب برگشتم و به کیانوش نگاه کردم . اون هم دست کمی از من نداشت . پیش خودم حدس زدم که در حین نگاه کردنم به کیانوش من رو دیده . با این حال با قیافه ای حق به جانب برگشتم به سمتش و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم آقای محترم ...
و از اینکه این لفظ رو که الحق لایقش نبود به کار برده بودم حسی منزجر کننده گریبانم رو گرفت . پیروز لبخندی چندش آور روی لبهای کوچکش نشاند و در حالی که چشمان سیاه و نافذ و بی حیاش رو به صورتم دوخته بود گفت:
-منظور خاصی نداشتم شما خودتون رو ناراحت نکنید ...
و بعد زد زیر خنده . به حدی از دستش عصبانی شدم که حد و حساب نداشت . احساس می کردم از سرم دود بلند میشه . حسی مثل تحقیر در شبی که پری توی اون مهمونی کذایی ازم خواسته بود که براش آب ببرم پیدا کرده بودم . از این رو که این آدمها خیلی منزجر کننده هستند همونطور که نگاهش می کردم با عصبانیت گفتم:
-بهتره توهین نکنید پیروز خان ....
در همین زمان استاد اجازه مرخصی رو داد و من از جام بلند شدم و در حالی که به پیروز که بالای سر من ایستاده بود نگاه میکردم گفتم:
-این بار رو از خطاتون چشم پوشی میکنم. اما دفعه بعد اینقدر ساده با قضیه کنار نمیام .
برگشتم و رو به بنفشه در حالی که کاملاً حس می کردم که صورتم قرمز شده با عصبانیت گفتم:
-بنفشه بلند شو بریم بیرون که دیگه نمیتونم خودم روکنترل کنم .
پیروز داشت با چشمهایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهم می کرد .فکر کنم که خیلی بهش برخورده بود که اینطور جلوی جمعی که همه با احترام باهاش برخورد می کردند، من با لحنی سرشار از تحقیر باهاش صحبت کرده بودم . یه لحظه حس کردم که شاید من زیادی تند رفتم .اما این تنها برای لحظه ای زود گذر در ذهنم نشست و دوباره مثل همیشه همون نفرت همیشگی به جاش نشست و پیش خودم فکر کردم که نه اون حق نداشت که همچین حرفی بزنه و حس کنجکاوی بچه ها رو بر انگیزه . نباید همچین حرفی میزد . پس وقتی به کسی بی احترامی می کنه باید انتظار بی احترامی رو هم داشته باشه . حالا شانس اورد که خیلی با احترام جوابش رو دادم وگرنه دلم میخواست اونقدر زور داشتم که دندونهاش رو توی دهنش خورد می کردم تا دیگه از این حرفها نزنه و من رو مثل دوست دخترهای خودش کثیف ندونه ....
پیش خودم گفتم که چرا من اینقدر همیشه قضایای کوچیک رو واسه خودم بزرگ می کنم؟ چرا از حرف کوچیک پسرها برای خودم مسئله بزرگی می سازم و به قول قدیمی ها از کاه کوه میسازم؟ چرا؟ واقعاً مشکل من از کجا شروع شد؟ این بستگی به نوع تربیتم داشت؟ نه بهار هم دست پرورده همون پدر مادر . پس چرا اینقدر بین افکار من و بهار دنیایی فاصله است؟ بهار کجا و من کجا؟ چرا من اینقدر سطحی فکر می کردم و بهار .... اصلاً چرا بهار اینقدر با همه چیز زود کنار میاد؟ اصلاً چرا من دائماً دارم خودم رو با بهار مقایسه میکنم؟ بهار درسته که خواهر منِ اما من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم . دو تا خواهر دو قلو با هم زمین تا آسمون تفاوت دارند پس چرا من و بهار .....
وقتی با بنفشه از کلاس خارج شدیم توی راهرو چشمم به بهار خورد . با ذوقی کودکانه به سمتش دویدم و بهار با دیدن من دستاش رو باز کرد و من رو توی بغلش گرفت . صورتش رو بوسیدم که بنفشه گفت:
-بهار مامانت باید اسم این پاییز رو با اینهمه لطافت میگذاشت کماندو ....
و بعد زد زیر خنده . نگاهم رو از صورت بهار گرفتم و به بنفشه چشم غره ای رفتم . بهار با خنده من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-باز کی رو گاز گرفته؟
بنفشه در حالی که ما بین ما راه میرفت با خنده گفت:
-حدس بزن...
برگشتم به بهار نگاه کردم در حالی که لبخند میزد چهره اش رو به نشانه فکر کردن جمع کرد و گفت:
-جز پیمان و پیروز کسی رو سراغ ندارم ...
و بعد برگشت و نگاهم کرد . هر دو زدند زیر خنده و بعد از مدتی بهار ادامه داد :
-البته بعید می دونم که پیمان بعد از اون ماجرا دیگه سر به سرت بزاره نه؟
یهو با بنفشه صدای خندشون بلند شد .خودم هم خنده ام گرفت. راست می گفت دیگه بعد از اون قضیه پیمان که فکر می کرد من دیونه ام سر به سرم می نزاشت . اگر می شد که یک بار هم چنین بلایی سرپیروز بیارم خیلی مزه میداد . از این فکر چشمهام رو هم گذاشتم و به یاد بحث های یکی دو ماه پیشم با پیمان افتادم .
چشمهای عسلی با پوست تیره و وضع مالی خوبش باعث شده بود مرکز توجه دخترهای کلاس قرار بگیره . یک بار که با یکی از دخترهای کلاس صحبت می کردیم بحث به پیمان کشیده شده بود و من از دهنم در رفت و گفتم که پسر مغرور زشت چقدر ازش بدم میاد .و اما همین حرفم همان روز یکی دو ساعت بعد به پیمان رسیده بود و پیمان با عصبانیت روبه روم ایستاد و با لحنی زشت گفت:
-میشه بگی این نفرتت از کجا آب میخوره؟
و من چون همون روز اون بحث پیش اومده بود ناخوداگاه ذهنم به منیژه یکی از بچه ها کشیده شد اما با چهره ای درهم پرسیدم:
-ببخشید متوجه منظورت نمیشم.
-همین که گفتی از من بدت میاد .
لبخندم رو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من هم مثل بقیه ازت خوشم بیاد؟
برای لحظه ای جا خورد و بعد با قیافه ای حق به جانب گفت:
-خوب چرا باید بدت بیاد؟
و من در کمال تعجبش گفتم:
-اینکه ازت خوشم نمیاد حتماً نباید دلیل خاصی داشته باشه .
پیمان که خیلی عصبی بود و این رو از رفتارش میتونستم به راحتی حدس بزنم نگاهش رو به چشمهام ریخت و گفت:
-تو نفرت انگیز ترین دختری هستی که در تمام عمرم دیدم .
به حدی از این حرفش ناراحت شدم که زمان و مکان رو فراموش کردم و وقتی به خودم اومدم کشیده ام گونه اش رو گلگون کرده بود . وای خدای من چرا این حرف رو زده بود واقعاً نتونسته بودم درکش کنم فقط این رو فهمیدم که حرف من هر چقدر هم براش سنگین تموم شده بود اینقدر نباید به من توهین می کرد .
و اما ماجرا همون جا تموم نشد که هیچ دو سه روز بعد بر حسب اتفاق که داشتم همراه بهار و بنفشه از دانشگاه خارج میشدم دیدم که پیمان همراه خانم مسنی که شیک و خوش لباس بود ایستاده . از آرایشی که زن کرده بود و شباهتی که پیمان به اون داشت حدس زدم باید مادرش باشه .از اونجایی که پیمان پشتش به ما بود و داشت با دختری صحبت میکرد برای لحظه ای شیطون زیر پوستم دوید و دست بهار و بنفشه رو ول کردم و بی اختیار به جلو کشیده شدم . وقتی خودم رو جلوی زن دیدم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام . شما باید مادر پیمان خان باشید درسته؟
از صدای من پیمان برگشت و با دیدن من به وضوح رنگ از صورتش پرید . ولی دیر شده بود .
-سلام عزیزم بله خودمم. و شما باید دوست پیمان باشید درسته؟
از اینکه اسم من رو با گذاشتن کنار اسم پیمان به گند کشیده بود عقم گرفت . اما با لبخندی مصنوعی دست دراز کردم و گفتم:
-پاییز هستم . همکلاسی پسرتون ...
مادرش لبخندی زد و گفت:
-آهان پس پاییز شما هستید ...
با تعجب گفتم:
-چطور مگه؟
-آخه پیمان خیلی از شما صحبت میکنه و در واقع باید بگم نمیشه بدون .....
-مامان جان خواهش می کنم .
از اینکه پیمان میان کلام مادرش پریده بود حرصم گرفت . چرا نزاشت مادرش حرفش روتموم کنه . برگشت سمت من و گفت:
-چی کار داری؟
از اینکه اینقدر بد صحبت کرد خیلی حرصم گرفت .همونطور که لبخند مزحکی به لبم بخشیده بودم رو به مادرش با پرویی گفتم:
-همیشه فکر می کردم پدر و مادر پیمان باید انسانهای بی فرهنگی باشند . اما الان میبینم که برخلاف خانم بودن شما پسرتون خیلی بی ادب هستند ...
احساس کردم پیمان اگر میتونست همونجا به سمتم حمله ور میشد و اما مادر پیمان اول با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی شیرین زد و گفت:
-شوخی جالبی بود . راستش پاییز جان ترسیدم .
و من اما با جدیت گفتم:
-اما من شوخی نکردم خیلی هم جدی گفتم ....
این بار چهره در هم کشید و گفت:
-متوجه منظورت نمیشم .
شونه بالا انداختم و در حین اینکه دستم رو به سمتش دراز کرده بودم گفتم:
-شاید باید بیشتر وقت صرف تربیتش میکردید . این پسر شما براش هیچ فرقی نداره که با دختر صحبت میکنه یا پسر . با اجازه .
دستش رو فشردم و دیگه نایستادم تا جواب دندون شکنی بگیرم . تا چند قدم که از اونجا دورشدم حس می کردم هر آن از پشت دستی برای خفه کردنم دراز می شه . و اما زمانی که کنار بهار و بنفشه رسیدم حسابی از طرف اونها تنبیه شدم .اما خیلی لذت بخش بود که حال پیمان رو گرفته بودم و این موضوع باعث شده بود که پیمان حد و حدود خودش رو رعایت کنه و تا به امروز با اینکه هیچ کسی غیر از ما چند نفر از این موضوع خبری نداشت سعی میکرد زیاد با من دهن به دهن نده شاید فهمیده بود که من با کسی شوخی ندارم خصوصاً با امثال او ....
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هفتم :
پنجشنبه صبح بود . یه روز دلگیر درست مثل روزهای بیکاری . بهار به خاطر امتحان روز شنبه اش کتابهاش رو جلوش پهن کرده بود و بی توجه به اطراف درس میخوند .اما ... این من بودم که به ذهنم استراحت داده بودم و لبه ی پنجره نشسته بودم و به باغ سرد نگاه می کردم . پاییز لابه لای برگ های درختان رخنه کرده بود و سوز سردی میان باغچه پیچیده بود . این زوزه باد بود که صدای پرنده ها رو دستخوش حرکتش قرار داده بود و پرنده ها با صدایی غریب با نسیم هم ناله شده بودند .آسمون ابری بود و روشنی همیشگی رو نداشت. نمیدونم چرا اما بی اختیار زمزمه کردم .
-چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
بهار برگشت و نگاهم کرد و در همون حال که تعجب کرده بود گفت:
-پاییز چی خوندی؟
سرم رو کاملاً به سمتش چرخوندم . سر خودکار رو لب دهانش گذاشته بود و با چهره ای درهم نگاهم می کرد . سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
لبخندی زد و گفت:
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا این رو خوندی؟
-نمیدونم داشتم به درختها که شاخه هاشون تکون میخورد نگاه می کردم که یهو به ذهنم رسید .
بهار خودکارش رو روی کتابش گذاشت و از جاش بلند شد . بدون لبخند نگاهش می کردم که به سمتم اومد و جلوی پام زانو زد . سرم رو خم کردم تا راحتتر بتونم ببینمش .
-چی شده پاییز؟ امروز اصلاً حوصله نداری . حالا هم که اینجا زانوی غم بغل گرفتی ...
سرم رو تکون دادم و دوباره از شیشه به بیرون خیره شدم .
-نمیدونم بهار دلم گرفته . اصلاً میترسم . میترسم بهار .
بی اختیار قطه اشکی از گوشه چشمم سر خورد و به روی گونه ام ریخت . دست گرم بهار روی صورتم نشست . سرم رو به سمتش چرخوندم و در نگاه عسلیش غرق شدم . بهار دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
-از دست من ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم:
-نه چرا ناراحت باشم . بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه و بره . تو هم مثل بقیه . حالا هم یه پسر خوب با عقایدی مثل خودت پیدا شده چرا به خاطر ناراحتی من و مامان بگی نه؟
بهار در اغوشم گرفت و سر روی شونه اش گذاشتم . بوی تن بهار مشامم رونوازش می کرد .آرامشی بر وجودم رخنه کرد . دوباره بی اختیار بدون اینکه بدونم چرا زمزمه کردم :
- یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل ستاره *** تو خواب دختری که هیچ کس جز تو نداره *** تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی *** اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی *** تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا *** بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
و اون موقع بود که اشکهایی که برای نریختنشون تلاش میکردم به روی گونه هام ریخت . فکر اینکه بعد از بهار تنها میشدم تیره پشتم رو می لرزوند . دوست نداشتم که بهار رو ناراحت کنم اما نمیتونستم و دست خودم نبود . حالا می دونستم که بهار بعد از فارغ تحصیل شدن با کامیار ازدواج میکنه . کامیار استاد الاهیات دانشگاه ما بود . با اینکه میدونستم که با کامیار خوشبخت میشه اما نمیدونستم چرا حسی مثل حسادت نسبت به کامیار داشتم . از اینکه فکرش رو می کردم که بهار دیگه شبها کنار من نمیخوابه و برام از اعتقاداتش نمیگه ، از اینکه دیگه بهار نیست تا بهم بگه پاییز اینقدر با این پسرا لج نکن. از اینکه دیگه .... خدایا یعنی من بدون بهار زنده می موندم؟ بعد از رفتن بابا همه امیدم به بهار و مامان بود . مامان که امروز رو به من و بهار گفت که مادر کامیار تماس گرفته و خواسته که برای خواستگاری بیان هر دومون اشک ریختیم . مامان از خوشحالی و من از فکر رفتن بهار و دلتنگی ... اما بهار بود که باز هم با شوخی ها و شیطنتهاش ما رو آروم کرد . مامان سجده شکر به جا اورد و من با نگرانی پرسیدم:
-بهار کامیار میدونه که ما .... ما؟
اما بهار با لبخندی همیشگی گفت:
-پاییز جونم من که بهت گفته بودم همه چیز پول نیست . آره کامیار میدونه اما برای اون مهم منم . مهم اعتقاداتمونِ که قراره با هم مچ بشه و از من به تو و از تو به ما تبدیل بشه . ما با هم میتونیم دنیا رو تکون بدیم . ما با هم میتونیم یکی یکی آدمها رو از این دنیای وارونه که شیطان برامون تداعی کرده نجات بدیم . پاییز من و کامیار هدفهای والایی داریم . من و کامیار میدونیم که زندگی یعنی چی . من و کامیار حلقه ان الله و انا علیه راجعون رو با هم درک میکنیم .من و کامیار ....
و اما اونقدر از من و کامیارهاش گفت که هر دو به خنده افتادیم. از اینکه اینقدر ذوق زده بود خوشحال بودم .از اینکه مثل دخترهای امروزی به فکر اسب سفید و شوالیه قدرتمند نبود . از اینکه رویاهاش در خرید عروسی و حلقه نبود تعجب می کردم . بهار به هر چیزی فکر می کرد جز تجملات . حتی زمانی که مامان با ناراحتی آشکاری گفت
-ببینم مادر جون وضع مالیشون چطوره؟ ما میتونیم جهیزیه آبرو مندی براشون تهیه کنیم؟
با اخمی آشکار رو به مامان گفت:
-مامان تر وبه خدا جلوی خانواده کامیار از مال و منال صحبت نکن . اونها اونقدر آدمهای محترمی هستند که ارزشی برای مکنت و منال قائل نمیشن . اونها زندگی رو توی چیز دیگه ای میبین. زندگی رو عشق به خدا میبین . عشق به بنده خدا ....
و اما مامان که چیزی از حرفهای بهار سر در نمی اورد با غر غر بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
و اما حالا من بودم که تو آغوش بهار گریه می کردم به خاطر تنهایی هایم بعد از اون ...
بهار سرم رو بلند کرد و بعد از اینکه یک دل سیر هر دو در چشمای هم نگاه کردیم زیدیم زیر خنده .این عادت بچگیمون بود . تو چشمای همدیگه خودمون رو میدیدم . خودمون رو با اشکهایی که دیدمون رو تار می کرد .
-پاییز اولاً که من جای دوری نمیرم .مطمئن باش که خیلی نزدیکم و هر روز بهتون سر میزنم . بعدشم من هنوز دو سال دیگه باید درس بخونم . خانومی . اصلاً خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم ...
زدم زیر خنده و گفتم:
-اوهو . اونم کی من؟ چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....
در همین لحظه در اتاق به صدا در اومد . بهار از روی زمین بلند شد و به جلوی در رفت . جایی که من نشسته بودم بیرون دیده نمیشد اما صدای ملایم و زنگ دار سروش رو خوب می شنیدم .
بعد از لحظه ای سروش در چهارچوب در ظاهر شد . با دیدنش برای لحظه ای شک عمیقی بهم وارد شد. صدای سلامش که بلند شد بی اختیار زدم زیر خنده . نگاهم رو به صورت بار دوختم . دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و ریز میخندید . سروش با تعجب ما رو نگاه کرد و بعد در حالی که دستش رو توی موهاش فر میبرد گفت:
-بهار چی شد؟
و اما من زودتر از بهار به حرف اومدم و قبل از اینکه خرابکاری کنه . برای بار آخر به لباس سرتا پا سپیدش انداختم و پیش خودم گفتم که الحق خیلی خوش تیپ و بعد با لحنی جدی گفتم:
-بفرمایید سروش خان ...
سروش با نگاهی مشکوک صورتم رو بر انداز کرد . دستم رو بلند کردم و موهای فرم رو که طره ای از اون روی صورتم ریخته بود رو داخل روسریم فرو بردم . دوباره مثل همیشه در این موقع به یادم افتاد که چقدر شبیه عروسک بچگی هام شدم .
-بهار اگه میتونی با خواهرت بیا پیش مامان کارتون داره .
با تعجب قبل از بهار پرسیدم:
-مامان تو؟ با ما چی کار داره؟
سروش برای بار دیگر نگاهی نوازشگر به صورتم انداخت و گفت:
-نمیدونم . خیلی مشتاقی بدونی زودتر برو پیشش ....
بعد از بیرون رفتن سروش بهار در اتاق رو بست و به پشت اون تکیه داد . نگاهم رو به صورتش ریختم و یهو زدم زیر خنده . بهار هم که تازه یاد موضوع افتاده بود با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در همون حال گفت:
-چه خوش سلیقه ای دختر ...
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-کی میره این همه راه رو . اونم از کسی که میخوام سر به تنش نباشه .
بهار خنده ریزی کرد و بعد در حالی که روسریش رو توی آینه درست می کرد رو به من گفت:
-پاییز به نظرت فخری خانم چی کارمون داره؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-چی میدونم والا....
-اون تا حالا با من و تو به شخصه صحبت نکرده ...
گیج و دستپاچه سر تکون دادم و در حالی که از خونه خارج می شدم گفتم:
-نترس بابا خواستگاری نمیخواد بکنه .حالا بیا بریم ببینیم چی کارمون داره ...
بهار با خنده پشت سرم از خونه خارج شد و گفت:
-چرا که نه . چون هم پسرش یه بچه بیشتر نداره و من هم پولداره . تنازه پسرش هم که سپید پوشیده بود ....
خندیدم و گفتم:
-نخیر عزیزم . فخری خانم جونش برای پری در میره . در ضمن این حرفها رو آروم بزنن اینجا دیواراش موش داره وموشاشم گوش ...
وقتی هر سه رو به روی هم توی پذیرایی نشسته بودیم فخری خانم یکی از پاهاش رو روی پای دیگه اش انداخت و با آرامش خاص افراد عیون گفت:
-بچه ها راستش ببخشید که مزاحمتون شدم .اما میدونید که مامانتون سنی ازش گذشته و بالاخره نمیتونه از پس یک مهمونی بر بیاد ...
مکث کرد و من زیرلب با ناله گفتم:
-وای خدا بازم مهمونی ...
-دیروز فیروزه جون خواهرم رو میگم میشناسیدش که ...
بهار با لبخندی گفت:
-بله مادر پری خانم رو میگید دیگه ....
فخری خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که خنده ای شیرین گوشه لبش نشسته بود گفت:
-آره بهار جون خودشه . فردا شب توی خونشون یه مهمونی دارن . به مناسبت سالگرد تولد پری جون و از من خواست که از شما دو تا که هم جوون هستید و هم خوش سلیقه بخوام که برید اونجا و کمکی بهشون بکنید ...
یک لحظه حس کردم همه خون بدنم به صورتم دوید . حس اینکه پری از قصد همچین پیشنهادی رو داده که تحقیر شدن ما رو از نزدیک ببینه آتیشیم کرده بود . با عثبانیت ناخونم رو کف دستم فشار میدادم که صدای فخری خانم بلند شد .
-حالا بهار جون هم شما و هم پاییز اگه این رو لطف رو در حق من و فیروزه جون بکنید تا آخر عمرمون مدیونتون می مونیم .
سر بلند کردم تا با نگاهم از بهار بخوام که مخاافت کنه . اما بهار سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد . خدا خدا می کردم که جواب مثبت نده . سرم رو پایین انداختم تا از تیر رس نگاه فخری خانم دور بمونم . میدونستم که من توان نه گفتن رو ندشتم . هر چقدر هم که نمک نشناس باشم دیگه اونقدر حالیم بود که محبت های زیادی به ما کردند . انگار بهار هم توی همین موقعیت گیر کرده بود که گفت:
-راستش فخری خانم با اینکه شنبه امتحان سختی در پیش دارم اما به خاطر لطفهای زیادی که در حق ما کردید و البته که این اولین بار که از ما خواهشی میکنید از نظر من اشکالی نداره .
و لبخندی چاشنی صحبت زیباش کرد . الهی من قربون فهم و شعور بالات برم بهار جونم . میدونم که به خاطر من این حرفها رو زدی وگرنه برای جواب دادنت حتی نیازی به این صحنه سازی ها ندشاتی وبه راحتی قبول می کردی .
فخری خانم تشکری غرایی کرد و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت . به زور لبخند زدم و گفتم:
-از نظر من هم اشکالی نداره . فردا چه ساعتی مراسم دارند؟
فخری خانوم خوشحال از روی مبل بلند شد و نزدیکمون شد و برای اولین بار بوسه ای نرم از روی صورتمون چید . با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر خوشحال شده بود؟
شب که روی تشکم دراز کشیده بودم به این فکر میکردم که رفتنموم چه دردسرهایی با خودش داره؟ از اینکه پری با چهره مزحکش و تنها به خاطر خوب بودن وضع مایشون به من دستور بده بدم میومد .من همین الانشم توی خونه از ترس روبه رو شدن با دستوارتشون پام رو توی ساختمون ته باغ نمیذارم . وای نه خدا ای کاش قبول نمیکردم . ای کاش بهار تنها میرفت .نه اونجوری هم نمیشه . چطوری دلم بیاد آبجیم رو تنها بفرستم اونجا . بهار که خوب میدونستم حتی اگر توهینشم بکنن به احترام آقای ارغوان و فخری خانم و صد البته بزرگ منشی خودش حرفی نمیزنه و تنها لبخند میزنه و لبخندی که من مطمئن هستم از صد تا فحش براشون بدتره . اما اونها که این موضوع رودرک نمیکنند . تمام شب از فکر دیدن صحنه های منزجر کننده فردا با وحشت از خواب میپریدم و حتی یک بار دیدم که پری با چاقوی کیک تولدی که روش ربان صورتی بزرگی بود به سمتم حمله ور شده و من با جیغ از خواب پریده بودم . و یا یک بار دیگه دیدم که بهار در دنیایی از ظرف کثیف ایستاده و هوتن و پری با دست او رو نشون میدند و هو می کشند و این بار با صدای بهار از خواب بیدار شدم .
وای که چه خوابهای بدی می دیدم . صبح با چشمهایی که پف کرده بود با بهار به سمت خانه فیروزه خان به راه افتادیم .
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هشتم
تا چشم کار می کرد باغ بود . هر چی سرک کشیدم تا از پشت در انتهای دیوار آجری رنگ رو پیدا کنم موفق نشدم . وقتی در خونه رو باز کردن و با بهار وارد خونه شدیم . برای لحظه ای بی اختیار مثل مسخ شده ها ایستادم و به زیبایی های باغ نگاه کرد . بهار سوتی کشید و گفت:
-وای خدای من چقدر گل . پاییز نکاه کن چقدر اون درختها قشنگه . وای...
با حرص مسیر سنگ فرش شده ای رو که از دو طرف توسط درختها و گلها محاصره شده بود رو طی کردم . بهار پت سرم راه میومد و هر از گاهی چیزی از زیبایی باغ میگفت . زیر لب با خودم گفتم خدایا ببین این همه ثروت رو دادی به کی ... و بعد بی اختیار یاد حرفهای بهار افتادم که میگفت خدا برای هر کسی که بخواد پول میده . تو حتی میتونی از طریق دزدی هم پول به دست بیاری و خدا هم توی این راه کمکت میکنه .دیگه خدا کاری نداره که تو چه جوری خواستی مهم اینکه خواستی . پاییز زندگی پول نیست زندگی عشق و محبت ، زندگی زیبایی هاست که متاسفانه همه این زیبایی ها داره تو قفس های طلایی پنهون میشه ...
در همین لحظه صدای فیروزه خانم به گوشم رسید . سر بلند کردم و با دیدنش سلام کردم . در تمام طول مسیر به حرفهای بهار فکر میکردم . این مدت عادتم شده بود که به حرفهاش به هر بهونه ای فکر کنم و به نتایجی هم برسم .
وقتی وارد خونه عیونی و بزرگشون شدیم صدای کفشهای پاشنه بلند فیروزه خانوم که روی گراینتهای کف سالن میخورد عصبیم کرد . سرم رو بلند کردم و به پذیرایی بزرگشون نگاه کردم . ستونهای خوظ تراشی که نزدیک در خودنمایی میکرد لبخند رو به روی لبهام اورد . مبلمان شیکی که گوشه گوشه سالن چیده شده بود بیاختیار مجبورم کرد که خونه ارغوان رو با خونه فیروزه خانم مقایسه کنم . چیدمان و دکوراسیون منزل ارغوان شیک و سلطنتی بود اما چیدمان و طراحی داخل ساختمان منزل فیروزه خانم امروزی و به سبک مدرن بود .
با راهنمایی فیروزه خانم با دو سه تا از مستخدمانشون آشنا شدیم و بی هیچ حرفی شروع به کار کردیم .سعی کرده بودم که خودم رو اونقدر درگیر کار کنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم . اما انگار نمیشد و پرنده ی خیالم به هر سمتی سرک می کشید . گاهی به منزل ارغوان .گاهی به باغ و استخر توی باغ ارغوان و گاهی به چیدمانش و در آخر قیاس بستنم با خانه فیروزه خانم بود . همسر فیروزه خانم برخلاف آقای ارغوان در کار ساختمان بود . در صورتی که ارغوان خان شرکتی رو که داشتند مدیریت میکردند . هر دو به نوعی کلاههای گشادی سر مردم میگذاشتند و از به جیب زدن پول هنگفتی که از مردمان ساده میگرفتند غرق در لذت می شدند . گاهی اوقات پیش خودم حس میکردم که چقدر مرد بودن و دارا بودن سختِ . اینکه به خاطر پول باید با هرکسی مراوده داشته باشی نوعی عذاب روحی بیش نیست . سر بلند کردم و به بهار که مشغول تزیین میوه های داخل سبد بود نگاه کردم . آخ خدای ای کاش من هم ارامش بهار رو داشتم . صورتش به قدری معصوم و زیبا بود که یادم افتاد قرار است به زودی از ما جدا شود . اشک توی چشمهام جمع شد و پیش خودم گفتم بعد از رفتنش چه کنم؟ مخصوصاً که میدونستم به مسیر دوری نسبت به محل سکونتمون در منزل ارغوان میخواد بره . منزل ارغوان؟ راستی ما تا کی میتونیم اونجا زندگی کنیم؟ از این فکر تیره پشتم به لرزه افتاد .وحشت زده دستم رو از تزیین دیس کشیدم و با بغض گفتم:
-نه . امکان نداره ...
بهار از شنیدن صدای ضعیف من سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد . و با اشاره چشم و ابرو پرسید چی شده؟ به سختی سر تکون دادم و دوباره خودم رو مشغول کار نشون دادم . اشک دیدم رو تار کرده بود و دندانهام از شدت بغض به هم میخورد . خدای من . اگر روزی اونها بخوان که از اونجا برن ما باید چی کار کینم؟ همون بهتر که بهار داره ازدواج میکنه . ای کاش که زودتر دو سال تموم بشه و بهار بره سر خونه و زندگیش .ای وای نکنه کامیار با دیدن وضع زندیگ ما پشیمون بشه؟ نکنه بهار هم کنار ما بمونه؟
دستم رو تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم .این فکرهای مزحک چی وبد که افتاده بود توی سرم . کامیار از وضع زندگی ما بیشتر از خود من خبر داشت و اصلاً این چیزها براش مهم نبود . این روخوب میدونستم . حالا هم که خدا رو شکر داریم منزل ارغوان زندگی می کنیم . اگر خواست زمانی زبونم لال ما رو بیرون کنه فکر براش میکنم .اما چه فکری؟ فکری نداشتم که بخوام براش بکنم ....
-پاییز اینجا رو نگاه کن . ببین اینجوری بهتره یا اینجوری؟
سر بلند کردم و با دیدن سبدهای میوه تزیین شده لبخندی زدم و در حالی که سعی می کردم حین صحبت کردن صدام نلرزه سبد زیباتر رو نشونش دادم و دوباره مشغول به کار شدم .
شلوغی جمعیت باعث شده بود هوای اتاقها گرم تر از حد معمول بشه .تمامی پنجره های آشپزخونه رو باز گذاشته بودیم من در کنار بهار از پنجره باغ ویلایی منزل فیروزه خانم رو نگاه میکردیم . صدای موسیقی هم به حدی بلند بود که عصبیم کرده بود . با بهار چاقوی تولد پری رو درست می کردیم که به یاد خواب شب قبلم افتادم و اون رو برای بهار با حالتی ناراحت تعریف کردم که باعث خنده بهار شد و تا ساعتی داشت به حرفم میخندید و بعد از اینکه ازش پرسیدم به چی میخندی گفت که پاییز فکر کن پری با چاقو بیفته دنبال تو . خودم هم از این تصور خنده ام رگفت . بهار ادامه داد که اونی که دائماً دست به خنجر تویی نه پری....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهار کامیار چند سالشه؟
بهار بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه لبخندی زد و گفت:
-سی سه سال.
مکثی کردم و با لحنی کنجکاو گفتم:
-از نظر تو ده سال فاصله سنی زیاد نیست؟
بهار لبخند زد و برگشت نگاهم کرد . من هم لبخند زدم که گفت:
-الهی من قربون آبجی کوچیکم برم که اینقدر حواس پرته . پاییزجونم من که قبلاً بهت گفته بودم که اینها اصلاً برای من اهمیتی نداره . من اگر میخوام همسر کامیار بشم فقط و فقط به خاطر اینکه از هر لحاظی همدیگه رو درک میکنیم و خصوصاً اخلاقمون شبیه به همه و قوه درکمون به هم نزدیکه و به قول بنفشه شاخکهامون شبیه همه ....
خندیدم و گفتم:
-بهار تو چرا یانقدر با من فرق داری؟ اصلاً چرا من اینقدر با تو فرق دارم .
-پاییز منم مثل تو بودم اما خیلی وقت پیش . من نشستم فکر کردم . فکر کردم و فکر کردم تا الان تونستم عوض بشم . پاییز من میدونم تو اونقدر راغبی که راجع به دنیا بدونی . میدونم دوست داری بدونی از کجا اومدی و به کجا میری . اما آبجی خشگلم تا وقتی خودت نخوای هیچ کدوم از اینها تحقق پیدا نمیکنه .فقط کافی بخوای . تو بخواه تا برات همه چیز بیاد . همه آگاهی ها میاد همه چیز پاییز . به قول حافظ ،حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود. آره آبجی خشگلم تو بخواه اونی که اون بالا نشسته اگه بدونه تو میخوای کمکت میکنه تا بشناسیش . کمکت میکنه تا کشفش کنی . پاییز خیلی دلم میخواد حرفهایی رو بزنم بهت که کمکت کنه . اما میترسم . میترسم که با اعتقاداتت جور در نیاد و باعث بشه از اینجا رونده از اونجا مونده بشی . وگرنه من خیلی حرفها دارم بزنم از اینکه چی شد که آدم به دنیا اومد .چی شد که از بهشت رونده شدند . چی شد که تولید مثل ادامه پیدا کرد . اصلاً بعد از مردنمون چی میشه . اینکه کجا میریم . آخرش چیه . چی میشه که از یک نفر به وجود اومدیم و یک نفر از دینا میریم . پاییز تا حالا فکر کردی که این همه آدم چقدر طول کشیده که شدن این همه؟ یا چقدر طول میکشه که دوباره این همه آدم بشن یک نفر؟ وای پاییز اونقدر بحث شیرین و لذت بخشی که دلم همکه دونسته هامون یک جا در اختیارت بزارم اما حیف نمیتونم . میترسم مشکلی برات پیش بیاد .
با تعجب پرسیدم :
-چه مشکلی بهار؟
آهی کشید و در حالی که با ناخونهاش بازی میکرد گفت:
-اونقدر با اعتقاداتی که داریم متفاوت هست که تعجب کنی . اونقدر عجیبه که شک کنی . اما عجیب تر اینکه اینها رو چطور تو ذهنمون فرو کردند . اونقدر ذهن ما مسمومه که جایی برای پذیرش حقیقت نیست . ایناها همین مامان وقتی برمیگردم میگم امام ها هم انسان بودند میبینی چقدر ناراحت میشه؟ می بینه چی میگه؟ میگه تو میخوای عجر و منزلت اونها رو بیاری پایین . اما نمیتونم بهش بفهمونم که اصلاً اینطوری نیست . من میخوام بگم بابا اگه حسین تو کربلا قیام کرد حالا هم کل عرض کربلا . کل یوم عاشورا. چرا هیچ کس این رو نمیفهمه؟ چرا نمیخوان درک کنن که اگه حسین حسین شد منم میتونم بشم . امام حسین حسین زمان خودش بود و حسین فهمیده هم حسینی دیگه تو زمان خودش . گاندی هم حسینی دیگه . حتماً حسین بودن به این نیست که چاقو به دست بگیری و بری مردم رو بکشی . آدم باید منش حسین رو داشته باشه ...
-به به میبینم که حسابی گرم صحبتید .
هر دو سر برگردوندیم و با دیدن سروش کاملاً جا خوردیم . از اینکه اینطور ما بین صحبتهای بهار سروکلش پیدا شد کفری شدم و گفتم:
-بله میبینید که شما هم ما بین صحبت ما سر و کلتون پیدا شد ....
لبخندی زد و با صدای آرومی که از گوشهای تیز من دور نموند گفت:
-مار بگزه اون زبونتو دختر ....
خنده ام گرفت و مثلاً به روی خودم نیوردم که شنیدم . بهار با لبخند گفت:
-نه بابا این حرفها چیه . ما همش پیش همیم بعداً حرف میزینم شما کاری دارید؟
سروش سر تکون داد و با لبخندی جذاب که تیپ مجلسی اش رو تکمیل می کرد گفت:
-راستش من وظیفه خودم دونستم که بیام ازتون تشکر کنم .من میدونم که امشب خیلی زحمت کشیدید و این برای من یک دنیا ارش داره . در هر صورت دلم میخواد از جشن لذت ببرید و اینجا واینسید .
با حرص گفتم:
-ممنون همون جشن خودتون لذت بردیم کافی بود . میترسم اینجا هم دکترهای مجلستون رو به زحمت بندازیم ...
با صدای بلندی زد زیر خنده . بهار با تعجب نگاهم کرد و بعد در حالی که لبخند میزد گفت:
-پاییز.چی میگی؟
رو ترش کردم و گفتم:
-دورغ میگم مگه؟ با اون فامیلهای عتیقه اش ....
قسمت آخر حرفم رو آهسته گفتم و لبخندی آمیخته با شیطنت به لب آوردم و نگاهم رو ثابت به صورت سروش دوختم . چقدر درحین خنده صورتش جذابتر به نظر می رسید . با حماقت لبم رو گاز گرفتم که گفت:
-پاییز هنوز فراموش نکردم که چطور به اقوام من توهین کردی ...
با جهشی از روی صندلی پریدم و نزدیکش شدم . تنها چند قدم از فاصله داشتم که با لحن پوزش طلبانه ای دستهاش رو بالا گرفت و گفت:
-بابا ببخشد پاییز خانم بیا و کوتاه بیا ...
با اینکه خنده ام گرفته بود لبم رو به دندون گرفتم و نزدیکتر شدم . به قدری که نفس گرمش روی صورت سردم مینشست . با حرصی که از خودم بعید میدونستم و صدایی اروم که اون لحظه باز هم از من بعید بود گفتم:
-چه توهینی کردم؟ انتظار داشتی بیام اونجا و مثل دلقکها برای پسرهای فامیلتون که هر کدوم با چشمهای وقیحشون آدم رو درسته قورت میدن ادا در بیرم؟ دلت میخواست برم وسط مثل رقاصکها واسشون برقصم تا سرگرم بشن؟
با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-نه سروش خان من نیستم چون دیگران . بازیچه بازیگران. من گرچه خانواده پولداری ندارم ...
سرم رو بلند کردم و با افتخار گفتم:
-خانواده با شرفی دارم که یادم دادند نباید خودم رو مزحکه دست امثال اون هوتن احمق بکنم ...
به اینجای حرفم که رسید ناخواسته اشکم جاری شد . سروش با چشمایی که حالتش رو تا به اون روز ندیده بودم تنها در سکوت نگاهم می کرد . بعد از اینکه اشکهای روان روی صورتم رو دید دستش رو دراز کرد و من قدمی به عقب برداشتم . به دستش که توی هوا معلق مونده بود نگاه کرد و بعد عصبی دستی به داخل موهاش کشید و سریع از آشپزخونه خارج شد ...
سرم که روی شونه بهار رسید دیگه بی خیال از زمان و مکان دلتنگی هایی که همه سر باز کرده بودند رو اشک ریختم. نبودن بابا، مستخدم بودنمون توی خونه ارغوان .توهینهایی که توسط بچه های پولدار میشدم . حماقت خودم برای اومدنم به این مهمونی کذایی و در آخر ازدواج بهار . حالا بغضم شکسته شده بود و بهار هم تلاشی برای آروم کردنم نمیکرد . صدای موزیک گرچه شاد بود روحم و احساسم رو خدشه دار کرده بود . موزیک می کوبید و میخوند و قلب من هم خودش رو دیونه وار به سینه ام می کوبید و چشمام اشک میریخت .
ریتم تند موزیک که آروم شده بود خبر از پایان موزیک میداد و آه های آهسته من خبر از آرامشم میداد .
سر بلند کردم و به آینه توی دستم نگاه کردم . چشمام قرمز شده بود . با بغض به صورتم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:چهره زیبا به چه کارم آید امشب؟
فیروزه خانم وارد آشپزخونه شد و با محبت رو به من و بهار گفت:
-وای بچه ها خیلی زحمت کشیدید . به خدا شرمنده شدم . همه چیز عالی و فانتستیک بود. خیلی لطف کردید ...
از اینکه همه آدمها چهره شون رو پشت نقاب پنهون میکردند متنفر شدم . مطمئن بودم که فیروزه خانم هم مثل پری دوست نداره سر به تن ما باشه . حالا نگاه کن روزهای دیگه اصلاً جواب سلاممون رو به زور می داد اما الان همچین قربون صدقه میره که آدم فکر میکنه چقدر انسان مهربون و شریفی هستش . با این فکر لبخند مزحکی به لب نشوندم و پشت سر بهار گفتم:
-خواهش میکنم .
به اصرار میخواست که ما رو به داخل پذیرایی ببره تا ما هم دمی استراحت کنیم . هیچ مشتاق نبودم به داخل سالن برم از این رو پشت به او کردم و خودم رو با شستن پیش دستی ها مشغول کردم که صدای بهار رو شنیدم .
-باشه فیروزه خانم اینقدر شرمندمون نکیند . شما برید من و پاییز هم خدمت میرسیم .
-به خدا اگه نیاید ناراحت میشم ها . زود بیاید من منتظرم .
بهار گفت:
-چشم فیروزه خانم شما تشریف ببرید مهمونها منتظرتون هستند .
با رفتن فیروزه خان به سمت بهار برگشتم که دیدن لپهای گل انداخته اش خنده ام گرفت . پرسیدم:
-چرا اینقدر قرمز شدی؟
-وای مردم از خجالت . چقدر تعارف تیکه پاره میکنن .
-بهار یعنی میگی بریم؟
سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد .
-اگه دوست نداری نیا من میرم زودی هم برمیگردم .
اول خوشحال شدم . اما بعد نمیدونم چه حسی مجبورم می کرد که من هم برم . دوست داشتم چهره پری رو در لباس جشن تولدش ببینم . دلم میخواست ببینم سروش چطور نگاهش میکنه . کنجکاوی مرموزی زیر پوستم دوید و با لحنی عادی گفتم:
-نه تنها که بده .منم میام ....
دست بهار رو گرفتم و بی صدا از آشپزخونه خارج شدیم و با قدمهایی سست به سمت پذیرایی به راه افتادیم . در قلبم حسی مرموز وجود داشت . دوست داشتم برگردم و پری رو نبینم اما باز هم حسی مجبورم میکرد که برم و او را ببینم .
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نهم
بالاخره دیدمش . در مینیژوپی صورتی رنگی چهره تیره اش جذابتر به نظر میرسید . آرایش غلیظی روی صورتش نشسته بود و موهاش رو به طرز زیبایی آراسته بود و یک سمت شونه اش ریخته بود . لبخندی مزحک در تمام مدت روی لبش بود و با دیدن هر کسی لبخندش رو پررنگتر میکرد و با دستش به او اشاره میکرد . دخترها و پسرها در هم میلولیدند و با موزیک تند میرقصیدند . با بهار گوشه ای از سالن ایستادم و به آدمهایی که اونجا در جمع بودند نگاه میکردم . هیچ حسی نداشتم . نه خوشحال بودم نه غمگین اما نمیدونستم چرا با چشمم دنبال کسی می گردم که پیداش نمیکردم . برای لحظه ای نگاهم روی صورت مهتابی رنگی ایستاد . بی اختیار حس کردم که تمام بدنم یخ کرد . یعنی نگاه من به دنبال سروش بود؟ چرا؟ چرا چشمام دنبالش بود و با دیدنش آروم گرفتم؟
در گیرودار احساساتم بودم که سر بلند کرد و با دیدن من که میخکوب صورتش شده بودم ابتدا با تعجب و بعد با لبخند نگاهم کرد و در همون حال سرش رو برام تکون داد . بدون اینکه بخوام لبخند زدم . سعی میکردم نگاهم رو از صورتش بدزدم اما نمیتونستم . عجیب این بود که سروش هم مثل من نگاهش به صورت من بود . هر دو فارغ از دنیا و زمان به هم خیره شده بودیم . باز هم من بودم که بر احساسم غلبه کردم و سر به زیر انداختم . صدای بهار بود که کنار گوشم نجوا میکرد .
-پاییز حس میکنم بزرگ شدی ...
سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم .لبخندی زد و گفت:
-نگاهت مثل همیشه نبود پاییز .
سر تکون دادم و زیر لب گفتم:
-دست خودم نبود.
بهار صورتم رو بوسید و گفت:
-این جور نگاه ها هیچ وقت دست خود آدم نیست .
دوست نداشتم ادامه بده و چیزی رو که قلبم رو میلرزوند رو به زبون بیاره . از این فکر مو بر تنم راست میشد . این باید از محالات بود که من جز حس تنفر به کسی مثل سروش س-حس دیگه ای هم داشته باشم . دوباره سر بلند کردم و نگاهم رو به مسیر قبلی دوختم .سروش سر پایین انداخته بود و با لیوان شربتش مشغول بود . دوباره لبخند روی لبم نقش بست .در همین حین بود که صدای موزیک قطع شد و پشت بند اون صدای ریز و لوس پری در گوشم پیچید :
-دختر خانومها و آقا پسرهای گل چند لحظه ساکت شید که میخوام همتون رو سورپرایز کنم .
با اخم نگاهش کردم و حسی مثل حالت تهوع بهم دست داد .نمیدونستم چرا اینقدر از پری بدم میومد .مخصوصاً وقتی که با صدایی لوس شروع به سخنرانی میکرد . ریز بودن صداش به حد کافی مزحک بود .
بعد رو به سروش کرد و در حالی که میخندید گفت:
-من میخوام از سروش جونم که ما رو مهمون دستهای هنرمندش بکنه .
و بعد پیانو سفید رنگ نزدیک دستش رونشون داد . نگاهم به روی قاب عکسهای روی پیانو میچرخید که شنیدم :
-پری جون میشه من رو معاف کنی؟
سرم رو برگردوندم و به پری نگاه کردم . لبخند زده بود و دهان کوچیکش رو از هم باز کرده بود . چشمکی به روی سروش زد و گفت:
-عزیزم به خاطر پری. خواهش میکنم . امشب شب تولدمه و من از تو این هدیه رو میخوام .قبول کن عزیزم .
اه. اه . اه . چرا اینقدر این دختر لوس بود . چنان عزیزم عزیزم میکرد که انگار چندیدن ساله همسر سروشِ. سروش سر تکون داد که بچه ها یک صدا گفتند:
-سروش ، سروش، سروش.
خنده ام گرفت . بی اختیار نگاهم به صورت سروش کشیده شد . سروش سر برگردوند و با لبخند به سمت پیانو رفت . زمانی که روی سه پایه پیانو نشست .حس کردم که چقدر این حالت شیرین شده . من درست روبروی پیانو به همراه بهار انتهای سالن ایستاده بودم . سروش دستی به روی پیانو کشید و بعد سر بلند کرد . برای لحظه ای حس کردم که چقدر این نوع نگاه برام آشناست . چقدر این نوع نگاه رو ... آه نه خدا من واقعاً این نوع نگاه رو دوست داشتم؟ اونقدر در نگاهش مکث کرد که بهار به آرنج به پهلوم زد و زمزمه کرد:
-پاییز نگاه کن پری داره با چشماش قورتت میده .
خنده ام گرفت سر برگردوندم و با دیدن پری که با چشمهایی گرد شده ما رو نگاه میکرد لبخند زدم و در همون حال سری براش به احترام تکون دادم . با اکراه رو برگردوند و گفت:
-خوب سروش جونم بزن . فقط به خاطر تو رو بزن ...
ابروهام در هم گره خورد . نگاهم ما بین نگاه سروش و پری میچرخید . زمانی که برگشتم و به سروش نگاه کردم لبخندی زد و گفت:
-به افتخار حضور نازنیت میزنم ...
و بعد سرش رو به زیر انداخت .نمیدونم که چرا اما حس کردم که این جمله اش رو به من گفت نه به پری . سریع افکار خوشایند رو از خودم دور کردم و گفتم:پاییز تو چت شده؟ انگار نه انگار داشتی تو آشپزخونه باهاش میجنگیدی .انگار نه انگار ازش متنفری . هیچ معلوم هست چی میگی؟
اما حس غریبی که به تازگی در وجودم شعله کشیده بود بی تفاوت به دنبال همون نگاه آشنا توی چشمای سروش میگشت . اما سروش سر به زیر داشت و با دستاش موسیقی موزونی رو به صدا در اورده بود . چشمهام رو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم . چقدر صدای موزیک قشنگ بود . اونقدر در حس زیبایی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم غرق شده بودم که نمیفهمیدم همچنان چشمام بسته است و با لبخند دارم فکر میکنم .در سالن جز صدای پیانو صدای دیگه ای بلند نمیشد . همه با لذت گوش میدادند و لذت میبردند . همون طور که من لذت میبردم . دوست نداشتم به هیچ چیزی فکر کنم . تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود نام سروش بود . کلافه چشم باز کردم و حس کردم که گونه هام از اشک تر شده . چرا؟ برای چی اشک ریخته بودم؟ بهار با دیدن نگاه نگران من گفت:
-پاییز چی شده؟چرا گریه میکنی؟
صدایش به حدی آروم بود که باعث شد من هم با همون لحن آروم بگم :
-نمیدونم . اصلاً دست خودم نبود . بی اختیار جاری شدن.
لبخندی زد و گفت:
-قشنگ میزنه نه؟
نمیدونستم چرا اما کلمات بدون خواست من از زبانم جاری شد :
-قشنگتر از اونی که فکرش رو بخوام بکنم . چقدر هنرمندانه میزنه .
بهار دستم رو توی دستش فشرد و زیر لب زمزمه کرد :
-مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ...
از حرفش خنده ام گرفت . با آرامش نفسی عمیق کشیدم و به صدای موزیک گوش سپردم .
همه دست میزدند و این تنها من بودم که دستهام رو در آغوش گرفته بودم و به سروش نگاه میکردم . سروش سرش رو چندین بار به نشانه تعظیم و احترام خم کرد و با لبخند تشکر کرد . سر برگردوند و با دیدن من که بدون هیچ گونه لبخندی نگاهش میکنم یک تای ابروش رو بالا برد و سرش رو تکون داد . در همون لحظه پری دستش رو به دور بازوی سروش حلقه کرد و گفت:
-وای سروش خیلی زیبا بود . حالا دلم میخواد که با هم یه دور برقصیم .
و بعد با دستش به پسری که ارگ می زد اشاره کرد و پسر هم با لبخند سر تکون داد . چراغ های اتاق خاموش شد و رقص نور در اتاق پخش شد . صدای جیغ و سوت بچه ها در هم آمیخته شده بود . تک نور آبی در میان مجلس شروع به چرخیدن کرد . پری زانوش رو خم کرد و دست سروش رو گرفت . خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم دخترِ جلف عوض اینکه سروش خم بشه اون خم شد . خاک تو سرت... هر دو در میان رقص نور اتاق می رقصیدند و گلهای رنگی از روی صورتشون رد میشد و بخاری که ایجاد شده بود صحنه رو جذاب نشون میداد . دخترها و پسرها دو به دو دور تا دور پری و سروش رو گرفته بودند می رقصیدند . سروش مانند شاهزاده ای شیک پوش در میان اونها دستهای ظریف پری رو توی دستش میفشرد و پری روی دستهاش میچرخید و دوباره به آغوش سروش برمیگشت .حسی مثل حسادت در قلبم لونه کرد . نمیدونستم چرا اما دلم میخواست هر دختری به جای پری در آغوش سروش بود .وای نه اصلاً دلم نمیخواد هیچ دختری بهش نزدیک بشه . صدای خواننده که موزیکی خیلی قدیمی از خواننده مورد علاقه ام ابی رو میخوند در فضای رمانس سالن پخش شده بود . چشمام رو روی هم گذشتم و با بغض زمزمه کردم:
-اگه این فقط یه خوابه تا ابد بزار بخوابم*** بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم *** بزار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره*** عاشق مرگِ که شاید توی دست تو بمیره.

چشمام رو باز کردم و دیدم که پری در آغوش پسری دیگه داره دور سالن میچرخه . با تعجب با چشمم به دنبال سروش گشتم .کجا رفته بود؟ من که تنها چند لحظه چشمام رو بسته بودم . همون طور که با چشمم دنبالش میگشتم با شنیدن صداش از نزدیکم از شدت ترس از جا پریدم و با ترس جلوی دهانم رو گرفتم تا فریاد نزدنم...
-دنبالم نگرد اینجا کنارتم.
سر برگردوندم و با عصبانیتی مصنوعی گفتم:
-چته ترسیدم. حالا کی دنبال تو میگشت؟
همونطور که لبخند میزد با دو انشگشتش به چشمام اشاره کرد و گفت:
-تو نه اما این دو چشمای عسلی دنبالم میگشت ...
خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-اشتباه نکن . به دنبال تو نبودم . اصلاً دنبال کسی نبودم ... داشتم . داشتم...
-داتشی چی؟
-اصلاً تو اینجا چی کار میکنی؟ برو پیش پری جونت ....
زد زیر خنده .چقدر جذاب میخندید . انگار بعد از این همه سال بار اول بود که میدیدمش . چرا اینطوری شده بودم؟ من که هر روز سروش رو میبینم پس چرا امروز اینطوری شدم؟ چی عوض شده؟ من یا سروش؟ نه نه . این منم این احساس منه که تغییر کرده . نگاهم رو به چشمای سیاهش ریختم . در حالی که لحنم با نگاهم کاملاً متفاوت بود گفتم:
-حالا تو چی کار داری که اومدی کنار من؟
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دهم
سروش در حالی که هنوز لحنش پر از خنده بود گفت:
-میخواستم ازت افتخار همراهی یه دور رقص رو بهم بدی....
با عصبانیت نگاهش کردم .وقتی چشمهاش رو که پر از خنده بود دیدیم فهمیدم که قصد داره سر به سرم بزاره .
-سروش میزنم تو سرتا . برو . اذیتم نکن ...
در همین موقع صدای فخری خانم رو که از ابتدای جشن ندیده بودمش شنیدم :
-پاییز جان خیلی زحمت کشیدی . به خدا نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم .کارتون مثل همیشه بی نقص و عالی بود . راستی بهار کو؟
بدون اینکه تشکر کنم سر برگردوندم و با دیدن بهار که کمی دورتر از من و سروش ایستاده بود لبخند زدم و صداش کردم .
-خواهش میکنم خانم ارغوان کاری نکردیم .
فیروزه خانم این بار رشته کلام رو در دست گرفت و گفت:
-من هم نمیدونم چه جوری از تو و بهار تشکر کنم . جداً زحمت کشیدید .
بهار به جای من جواب داد :
-این حرفها چیه . هر کاری کردیم به خاطر خوبی های شما بوده . پری جون هم مثل خواهر برای ما ...
بی اختیار سر برگردوندم و به بهار با چهره ای در هم نگاه کردم . خدا نکنه که جای خواهر برای ما باشه . از این فکر که پری همانند بهار باشه رعشه ای بر اندامم افتاد .صدای ریز خنده سروش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که فخری خانم بعد از تشکرش از بهار رو به سروش گفت:
-سروش جان مادر چرا اینجا وایسادی؟ بیاید بریم که امشب ما قصد داریم نامزدیتون رو با پری اعلام کنیم .
بی اختیار گردن کشیدم به سمت پری که در قسمتی دورتر از ما ایستاده بود و با لیوانی که در دست داشت با حرص نگاهم می کرد . وای خدای من . یعنی عمر دوست داشتن من اینقدر کوتاه بود که حتی نتونستم مزه عشق رو به طور کامل بچشم؟ مگه ....
-مامان جان شما چرا اینقدر برای تحقق یافتن این موضوع عجله دارید؟من ازتون زمان خواستم تا خودم رو آماده کنم.
و بعد رو کرد به من و بهار و با عذر خواهی از ما فاصله گرفت . مادرش و فیروزه خانم هم به دنبال او روان شدند.
برقهای سالن روشن شد و صدای موزیک قطع شد . پری رو به سروش کرد و با لبخندی که لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرده بود گفت:
-خوب سروش جون همه منتظرن نمیخوای اعلام کنی؟ ...
سروش با لبخند به پری نگاه میکرد . حسی زخمی تمام روحم رو آزرده کرده بود . انگار دستی به قلبم چنگ می کشید.خدای من چرا من اینقدر بیچاره ام؟ اصلاً ... پاییز مگه دیونه شدی؟ چی سروش به تو میخوره؟ حماقت نکن . اون همه پسر خوب دوروبرت بود و تو ... وای نه اصلاً باورم نمیشه . بدون اینکه بخوام تمام تصویرهای با هم بودنمون از جلوی چشمم مثل فیلمی گذر کرد . باورم نمی شد. یعنی من در تمام این سالها بدون اینکه بدونم سروش رو دوست داشتم؟ محال بود . یعنی به خاطر علاقه ام به سروش با پسرها بد تا میکردم؟ نه نه .. این امکان نداره . چرا امکان داره پاییز . نگاه کن . خوب نگاه کن . هر بار که پری رو به همراه سروش میدیدی قلبت تیر میکشید . وای نه ... نمیشه . چرا من اینجوریم؟ چرا همش با خودم درگیرم؟ چرا افکار غریب و آزار دهنده است؟ باورم نمیشه که ....
-پری جون فکر نمیکنم شوخی جالبی باشه . بهتر این موضوع رو اول بین خودمون منطقی حلش کنیم بعد ...
لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست . از کنف شدن پری لذت بردم و دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم . بهار برگشت و نگاهم کرد . ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خوب زد تو پرش نه؟
خندیدم . بدون اینکه بخوام خنده ام شدت گرفته بود . بهار جلوی روم ایستاد و با دستش دستم رو فشرد .
-پاییز ترو به خدا ساکت . هیس . ا... چرا اینطوری میکنی؟
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم دست خودم نیست .
از پشت بهار به اون قسمت سالن سرک کشیدم . پری با اخم گوشه ای ایستاده بود و بچه ها یواشکی پچ پچ میکردند ....
سروش رو به خواننده کرد و با اشاره دست چیزی به او گفت و او سری تکون داد .
-بچه ها چرا ایستادی؟ بیاید وسط ببینم....
دوباره صدای موزیک بلند شد و جوونهای پر از انرژی به وسط ریختند . اما پری دیگه اون شور و شوق سابق رو نداشت . هر کسی که دست رقص به سمتش دراز میکرد رو با بهانه ای پس میزد . برام عجیب بود . پری هیچ زمانی رقص رو رها نمیکرد . اما حالا .... پس حرف سروش زیاد به مذاقش سازگار نبوده که او رو تا این حد رنجونده .
بعد از صرف غذا عده ای خداحافظی کرده و از جمع فارغ شده بودند و عده ای در حال آماده شدن بودن . رو به بهار کردم و گفتم:
-بهار بریم؟ ما که دیگه کاری نداریم .
بهار دستش رو با کلنکس روی میز خشک کرد و گفت:
-آره دیگه ما به اندازه کافی کار کردیم ...
و بعد زد زیر خنده . خنده ام گرفت . خدای من این دختر چرا اینجوری بود؟ چرا اینقدر دوستش داشتم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟
-ای افلاطون عوض اینکه اینقدر فکر کنی بیا بریم که من فردا امتحان دارم ....
کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و با هم از آشپزخونه خارج شدیم .
بهار گفت:
-بزار ببینم فیروزه خانم رو میبینم که بگم داریم میریم.
و بعد با دستش سمتی رو نشون داد و گفت:
-آها اونجاست بیا بریم ...
و دست من رو کشید . هر دو به سمتی رفتیم که فیروزه خانم به همراه جمعیتی ایستاده بود و مشخص بود که با اونها در حال خداحافظی ...
بعد از لحظه ای وقتی دیدیم که کسی دورو برش نیست نزدیکش شدیم که بهار با لبخندی گفت:
-خوب فیروزه خانم با اجازتون ما مرخص شیم .
فیروزه خانم در حالی که هنوز لبخند به لب داشت دستش رو به سمت بهار دراز کرد و گفت:
-بهار جون واقعاً لطف کردید . خیلی از حضورتون خوشحال شدم . به مامان سلام برسونید.
در حالی که از شدت تعجب رو به بیهوشی بودم به بهار نگاه کردم . چطور اینها اینقدر مهربون شده بودند ؟ نکنه ما به جاه و مقامی رسیده بودیم؟ نکنه اینها فراموش کرده بودند که مارد من خدمتکار خونه خواهرشونِ؟ یعنی اینقدر از حضور ما خوشحال بودند؟ باورش برام سخت بود . با همه خوشبینی که بهار داشت باز هم دیدم که نگاهش چیزی غیر عادی رو در بر داره .نمیدونستم که چرا یان همه با محبت شده بودند .
نگاه میخکوب فیروزه خانم رو به روی صورتم حس کردم .لبخند زدم و گفتم:
-شب خوبی بود . با اجازتون ما ....
قبل از اینکه ادامه بدم صدای زیبای سروش کلامم رو قطع کرد . برای دیدنش سر بلند کردم و با چهره خندانش رو به رو شدم .
-کجا به این زودی؟ تازه سر شبِ ...
خدای من اینها رو چه شده بود؟ چرا سروش اینقدر با ما گرم میگرفت؟ اصلاً چرا من اینهمه مشکوک شده بودم؟ بهار با لبخند گفت:
-سروش خان شما لطف دارید . اما بیشتر از این موندن ما اینجا جائز نیست . شما که خودتون میدونید مادر ناراحتی قلبی داره و ما باید هر چه زودتر برگردیم میترسم که نگران بشن و این برای قلبشون خیلی مضره ...
با یاد بیماری مادر لبخند روی لبم ماسید . بهار راست میگفت ما باید زودتر میرفتیم . به ساعت مچیم نگاه کردم . عقربه ها ساعت دوازده شب رو نشون میداد .حتماً مادر تا به الان صد دفعه تا کوچه اومده و برگشته...
-خوب من شما رو میرسونم . اگر کمی صبر کنید .
-شما کجا میخواید برید؟ پس کی میخواد این همه کثافت کاری رو جمع کنه؟
سر چرخوندم و با دیدن قیافه کریه پری قلب توی سینه ام لرزید .دختر احمق فکر کرده بود ما مستخدمشیم ...
-پری مامان چی میگی؟
-پری جون پاییزو بهار امشب لطف کردن که تشریف اوردن اینجا . این جای تشکر؟
سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-پری خانم ما به احترام مادرتون اینجا حضور داریم ...
تن صدام رو پایین اوردم و گفتم:
-وگرنه چنان جواب دندون شکنی بهت میدادم که حظ کنی ...
دوباره سر بلند کردم و دیدم سروش لبخندی گوشه لبش نشسته . پری چشم و ابروش رو چپ کرد و گفت:
-حالا هر چی . بالاخره یکی باید اینها رو جمع کنه دیگه . شما ها هم که بیکارید گفتم اینها رو همینجوری ول نکنید برید ....
به حدی کفری شده بودم که اگه از روی فیروزه خانم خجالت نمیکشیدم چشماش رو کاسه در میوردم . احمق . نمیفهمید که ما لطف کردیم و رفتیم اونجا .من خونه ارغوان هم دست به سیاه و سفید نمیزنم .من و بهار کاره ای نیستیم .... اونجا مادر داره به اندازه کافی زحمت میکشه به ما چه ... حالا این دختر داره به ما میگه که ....
سروش عصبی نگاهی به صورت بر افروخته من انداخت و گفت:
-پری تمومش میکنی یا نه؟ مگه نمیبینی دارن خانمی میکنن چیزی نمیگن؟
-پری جون مامان سروش راست میگه کارت خیلی زشت بود ...
پری با نفرت نگاهی به صورت من و بهار انداخت و شونه ای بالا انداخت . بعد در حالی که قصد رفتن داشت گفت:
-چه فرقی میکنه کلفت کلفته دیگه .چه اینجا چه منزل خاله ...
و بعد از ما دور شد . دلم میخواست بگیرمش و موهاش رو بکنم .دلم میخواست لباس قشنگش رو جلوی چشماش آتیش بزنم و از دیدن حرص خوردنش لذت ببرم ... دلم میخواست
سروش نگذاشت بیشتر از اون فکرهای احمقانه ای که میدونستم که هیچ کدوم رو نمیتونم انجام بدم به ذهنم خطور کنه و با لحنی شرمزده رو به ما گفت:
-بچه ها من واقعاً معذرت میخوام . پری هیچ وقت اینقدر بی فکر حرفی رو نمیزد الان نمیدونم ...
فیروزه خانم رشته کلام رو در دستش گرفت و گفت:
-به خدا شرمنده روتون شدم . خیلی ببخشید دستتون درد نکنه .من واقعاً نمیدونم چی بگم .. من ...
کاملاً معلوم بود که هول شده .نگاهی با تنفر به صورت پری که گوشه ای ایستاده بود و با لبخندی مزحک ما رو نگاه می کرد انداختم . بهار دستم رو فشرد . سر چرخوندم و نگاهش کردم .صورت سفیدش گل انداخته بود و چشماش رنگی دیگه داشت .
-خیلی خوب ما با اجازتون میریم .
و بدون اینکه منتظر بمونه دست من رو کشید و من هم به دنبالش روان شدم .
وقتی پا توی حیاط زیباشون گذاشتیم بهار دستم رو ول کرد و گفت:
-حیف که مادر خانمی داره وگرنه حالیش میکردم .
باورم نمیشد که این بهار باشه که اینقدر شاکی و عصبی . برگشتم و نگاهش کردم .با دیدن صورت من لبخندی زد و گفت:
-ولی خوب گذاشتن کف دستش .دختر میخواست مثلاً خودنمایی کنه که ...
و بعد زد زیر خنده .من هم خنده ام گرفت .هر دو میخندیدم . بهار دستم رو گرفت و با هم به سمت باغچه نزدیک در رفتیم . بهار دستش رو به روی گلبرگهای گل سرخی کشید و گفت:
-وای خدا چقدر این گلبرگها لطیفه پاییز .آخ چقدر من این گلها رو دوست دارم .با دیدنشون حس طراوتشون به من هم دست میده .
-بهار تو چرا اینقدر این گلها رو دوست داری؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-گلها؟ برای اینکه زیبا و دوست داشتنی هستند . برای اینکه با طراوتند و خوش بود .
-حیف که عمرشون خیلی کوتاهه.
-اما پاییز. توی این عمر کوتاهشون چقدر ادم دوستشون داره؟ تا حالا شنیدی که از گلی بد بگن؟ من که نشنیدم .ای کاش ما آدمها هم مثل این گلها لطیف و دوست داشتنی بودیم ...
-شکی توی این موضوع نکنید. شما دو تا هم خیل دوست داشتنی هستید .
هر دو به سمت سروش که پشت سر ما ایستاده بود برگشتیم . باز سروش بین صحبت های ما سروکله اش پیدا شده بود .صورتم از تعریفش گل انداخت و برای اولین بار خجالت کشیدم . سروش گفت:
-بچه ها بیایید بریم میترسم مادرتون نگرانتون بشه .
-نه ما مزاحمتون ....
-بهار ترو به خدا تعارف نکن . من به اندازه کافی به خاطر حرفهای پری از شما شرمزده هستم ...
لبخند زدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم نگاهم رو به روی گل دوختم . اما تمام هوش و حواسم پیش صحبتهای چند لحظه پیش سروش بود . از اینکه به اون حالت از ما دفاع کرده بود غرق در لذت بودم . حالا دیگه هیچ تنفری نسبت به سروش در وجودم حس نمیکردم .برعکس چیزی شیرین در وجودم حس می کردم . دوست داشتم توی سکوت به آوای زیبای صداش گوش بدم . چرا تا به حال هیچ دقتی به رنگ صداش نکرده بودم؟چقدر لطیف ونرم حرف میزد. انگار صداش لالایی موزونی بود که من رو به خواب فرو میبرد .خوابی پر از رویاهای شیرین .
-پاییز خانم افتخار همراهی رو به ما میدید؟ سر برگردوندم و از دیدن نگاه میخکوبش به روی صورتم برای اولین بار با عشق لبخندی نثار صورتش کردم .بهار همچنان لبخند میزد .صداش توی گوشم طنین انداخت:
- مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ...
دست بهار رو گرفتم و هر دو با ذوق به داخل ماشین شیک سروش خزیدیم . وقتی داخل ماشین نشستم بی اختیار تمام اجزای ماشینش رو از نظرگذروندم . از نظر راحتی و قدرتش با تاکسیهایی که سوار میشدیم میسنجیدمش . چقدر فرق میکرد . اون تاکسی ها از صدای موتورشون عصبی میشدم و گاهی اوقات گوشهام رو میگرفتم تا صداشون رو نشونم و بعضی هم که صدا نمیدادند به قدری آهسته حرکت میکردند که کلافه ام میکردند و یا صندلی هاشون به قدری داغون بود که از نشستن روی اونها بدنم خورد و خاک شیر میشد .اما حالا چی؟ به قدری ماشین ظریف و نرم حرکت میکرد که از لذت چشمام رو بسته بودم و سرم رو شونه ی بهار گذاشته بودم . صدای موزیکی ملایم توی فضا پخش میشد . در همین موقع چشمم رو باز کردم و خواستم تشخیص بدم که چقدر تا مسیر باقی مونده .نگاهم در نگاه سیاه سروش تلاقی کرد .با لبخندی نگاهش رو از آینه گرفت و به رو به رو چشم دوخت .بهار با آرنجش به پهلوم زد و گفت:
-شب خوبی بود نه؟
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم . منظورش چی بود؟
-خیلی خسته شدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه نمیدونم چرا فکرم مشغول...
-اینکه چیز تازه ای نیست تو همیشه فکرت مشغوله...
-جداً چرا؟
-چی چرا؟
-چرا من اینقدر فکر میکنم؟ بارها از خودم این سوال رو پرسیدم و هیچ زمانی به جواب منطقی نرسیدم . دلیل خاصی پیدا نمیکنم که اینقدر فکرم مشغول باشه .
-فکر کردن که چیز بدی نیست پاییز. اتفاقاً به نظر من خوبه که آدم فکر کنه.
-خوبه فکر کنه . اما به چیزهایی مفید نه مثل ذهن من که مثل تراکتور شب تا صبح کار می کنه بدون هیچ هدفی . تنها نتیجه اش ذهن آشفته منِ که هر بار هم خرابتر از سریع قبل میشه .
-حالا بیشتر به چه چیزهایی فکر میکنی؟
بدون اینکه نگاهم رو از صورت مخملیش بگیرم گفتم:
-بهار باورت میشه که اگه بگم بیشتر به حرفهای تو و اعتقاداتت فکر میکنم؟
بهار لبخندی زد و چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت . حس کردم امروز خیلی خسته شده .
-چرا باورم نشه . من هم اون زمان که این موضوعات رو برام تداعی میکردند پیش خودم تجزیه و تحلیلش میکردم و گاهی اوقات به نتیجه ای هم نمی رسیدم .
-من تجزیه و تحلیلشون نمیکنم بهار حرفهایی رو که زدی رو پیش خودم تکرار میکنم ... صدباره و هزار باره ...
-پاییز جونم این که خیلی خوبه . این روش خیلی خوبیه برای اینکه انسانها راه درست رو پیدا کنن . دیگه از اون زمون خیلی گذشته که با زور مشت و لگد انسانها رو میخواستند مثلاً به راه راست هدایت کنند . حالا باید آدمها منطقی باشند. الان با این علم و تکنولوژی حداقل چیزی که از انسان توقع میره اینکه تعقل کنه . پس تو هم جزو همون دسته آدمها هستی . چرا فکر میکنی که بده داری تعقل میکنی؟
-نمیدونم بهار ذهنم خیلی درگیر. گاهی اوقات احساس میکنم دچار مشکل حادی شدم که چاره ای براش پیدا نمیکنم .
-پاییز اصلاً این حرفها رو نزن . چرا اینقدر ناامیدی؟ پاییز من تو چشمای تو عشق به زندگی رو میبینم . پاییز اگه من میام این حرفها رو به تو میزنم . اگه از اعتقاداتم بهت میگم به خاطر اینکه واقعاً دوستت دارم و دلم میخواد تو هم عوض بشی. دلم میخواد از این اعتقادات کهنه و پوسیده که نسل به نسل چرخیده و بدون هیچ تغییری به دستمون رسیده دست برداری. دلم میخواد فکر کنی . دلم میخواد شک کنی . باید بپرسی . باید بخوای تا جواب بگیری . بپرس که من هستم . چرا من به وجود اومدم. چرا این ها رو ندونیم و نادون از دنیا بریم . چرا مثل خیلی ها فکر کنیم که به دنیا اومدیم و یه روز هم از دنیا میریم و با اومدن و رفتن ما هیچی چیزی از جاش تکون نخوره . چرا؟ این چرخه هستی ادامه داره . اصلاً این جهان آخرت که میگن چیه؟ کی هست؟ چرا نمیرسه؟ چرا این همه آدم به وجود میان؟ چرا در برابر یک نفر که از دنیا میره دو نفر به دنیا میان؟ پاییز تو حق داری فکر کنی . من حق دارم بفهمم . همه حق داریم .
با ایستادن ماشین هر دو به جلو نگاه کردیم . سروش با لبخندی از آینه ماشین ما رو نگاه کرد و گفت:
-بچه ها ببخشید بین حرفتون ایستادم .
لبخند زدم و دوباره پیش خودم فکر کردم که تو همیشه بین حرفهای ما سرو کله ات پیدا میشه .
-اما محض اطلاعتون باید بگم ما رسیدیم ...
از حرفش هم من و هم بهار به خنده افتادیم .
مامان توی باغ زیر درختی ایستاده بود . با لبخند به سمتش دویدم . با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-پس کجا موندید مادر؟ دلم هزار راه رفت ...
صدای بهار رو شنیدم که با خنده گفت:
-مامان جون چرا اینقدر نگران ما هستی؟ ما دیگه بچه نیستیم ....
مامان با اخم رو از من گرفت و گفت:
-هر چقدر هم که بزرگ شده باشید باز برای من بچه اید ...
و برگشت و با اخم به سمت اتاقمون رفت و خندیدم و رو به بهار گفتم:
-چرا دست می زاری رو نقطه ضعفش؟
-نباید اینقدر به ما وابسته باشه . فردای روزگار من افتادم مردم میدونی چقدر عذاب میکشه؟
دستم رو بلند کردم و گفتم:
-خفه شو دیونه . خدا نکنه ...
صدای ریز خنده سروش من رو متوجه خودم کرد . برای اولین بار از حضورش خجالت کشیدم و سر به پایین انداختم . با دیدن این کار من خنده اش پرصدا تر شد . بهار هم میخندید . سر بلند کردم که بهار رو به سروش تشکر کرد و منتظر شد تا من تشکر کنم .
-ممنو...
-پاییز میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟
با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود اول به سروش و بعد به بهار نگاه کردم . بهار هم با تعجب خداحافظی کرد و به داخل رفت . هنوز چشمم به مسیری بود که بهار رفته بود تا اینکه صدای گرم سروش رو از پشت سرم شنیدم :
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها