بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #111  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/16

زمانی كه برای عیادت یاشار، همراه حسام به آنجا رفته بود داخل كلبه قدم می زد، وسایل را جابجا و مرتب می كرد تا زیاد ملتهب نشان داده نشود. پنهانی چهره رنجور یاشار را می پائید و به حرفهای حسام برای بازگشت او گوش می كرد و یاشار سماجت به خرج می داد كه به آرامش آنجا نیاز دارد. نمی توانست متقاعدش كند كه از تنهایی او دل نگران است و او خیلی ناگهانی و تحكم آمیز گفت: - راحتش بگذارید دایی جان.
گویا حسام هم منتظر همین جمله تحكم آمیز او بود، دست از اصرار برداشت فقط در آخر وفا را برای پر كردن تنهایی هایشان یا در واقع كم كردن دل نگرانی خودش به او قالب كرده بود و اما یاشار برای تشكر حتی یك نگاه قدرشناسانه به او نینداخته بود.
درست مثل زمانی كه از آسایشگاه بیرونش آورده بودند. باید از همان زمان می فهمید در آن قلب به ظاهر بیمار نمی تواند هیچ علاقه ای را بوجود بیاورد. درست فكر كرده بود قلب به ظاهر بیمار! چون قلبش هرگز بیمار نبود. كسی را برای عشق ورزیدن نداشت و حالا پیدا كرده بود. قصه به پایان رسیده بود و او باور كرده بود با حضور لیلا ...

***
از دو روز قبل سعی كرده بود لحظه به لحظه آن دقایق را در ذهن مرور كند و دقیقا به خاطر بسپارد از لحظه ای كه زنگ همراهش نواخته شده بود.
حال و هوای آن روز شبیه آن روزهای كثیف شده بود كه او را مطمئن می ساخت دوباره دچار حملات عصبی خواهد شد. بسته های قرص روی میز كنار تختش به او هشدار می دادند عدم مصرفشان حملات را وخیم تر خواهد كرد؛ برای فرار از آن حملات و شاید فرار از یادآوری آن روزها مجبور به مصرفشان بود هر چند كه استفاده از آنها او را در حالتی از خواب و بیداری قرار می داد، از مصرف داروها نیم ساعتی می گذشت و تاثیرشان آرام آرام شكل می گرفت. روی تخت طاق باز خوابیده بود و سعی داشت با چشمان نیمه باز از در شیشه ای، آسمان آبی آن را روز را نگاه كند. با صدای زنگ تلفن همراه، به سختی سرش را به سمت میز كوچك كنار تخت چرخاند. برای برداشتن آن، دستش را دراز كرد اما كمی فاصله داشت و او حتی قادر نبود با تكانی كوچك آن فاصله را از بین ببرد. از خیرش گذشت و آرام پلكهایش روی هم افتاد. بار دیگر كه صدای زنگ همراهش بلند شد كمی از سنگینی سرش كاسته شده بود اما هنوز سستی و رخوت را داشت. این بار زنگها قطع نمی شد، به سختی غلتی روی تخت زد و گوشی همراهش را برداشت. هیچ شماره ای ثبت نشده بود. با زدن دكمه، ارتباط را برقرار كرد و با صدایی آرام و سنگین گفت:
- بفرمائید ...
برای دریافت پاسخ بیش از حد معمول منتظر ماند و دوباره گفت:
- الو ...؟!
و این بار صدایی آهسته با لرزشی كاملا محسوس شنیده شد.
- سلام آقای گیلانی ...
مخاطبش را نمی دید، صدایش برایش ناآشنا بود اما مطمئن بود دستپاچه است، در وضعی نبود كه صدا را تشخیص دهد آنقدر هم هوشیار نبود كه در ذهنش به دنبال نام آشنای دختر جوانی بگردد كه او را آقای گیلانی خطاب می كرد.
- آقای گیلانی ... شما ... مثل اینكه منو به یاد ندارید.
چشمانش دوباره سنگینی كرد و پلكهایش روی هم افتاد. پس باید او را به یاد می آورد یك آشنا ...! به سختی گفت:
- می بخشید خانم در حال حاضر از داروهای آرامبخش استفاده كردم ... اصلا ... شما رو به یاد نمی یارم ... شاید هم خواب می بینم. می شه لطف كنید و بعد ... شاید فردا ...
صدا این بار مضطرب و ناراحت به گوشش رسید.
- نه ... نه من دیگه نمی تونم تماس بگیرم، نمی تونم از خونه بیرون بیام. من دارم میام اونجا، دو یا شاید سه روز دیگه.
باسر درگمی پرسید:
- اینجا ...؟! اما شما ...؟!
- آقای گیلانی من لیلا هستم ... لیلا. اونجا می بینمتون.
با شنیدن نام لیلا، گویا سطل آب سردی روی سرش خالی كردند. چشمهایش را فورا باز كرد و با قدرت از جا برخاست و روی تخت نشست. یك هوشیاری آنی! با صدایی نسبتا بلند گفت:
- لیلا ... لیلا ...
اما تماس قطع شده بود. با حیرت و ناباوری به صفحه گوشی اش نگاه می كرد.
وقتی دوباره بیدار شد، تاریكی اتاق نشانه ای از شب بود. چراغ اتاقش را روشن كرد، روی صفحه همراهش به دنبال شماره لیلا می گشت. نمی دانست با مصرف آن قرصها آن اتفاقات را خواب دیده یا واقعا لیلا با او تماس گرفته بود. با عصبانیت قرصها را از روی میز، كف اتاق پاشید و زیر لب ناسزا گفت:
- لعنتی ... حالا چه وقت مصرف این آشغالها بود؟!
و دوباره بدنبال شماره گشت و بعد به یاد آورد زمان جواب دادن به تماس، شماره دقیقی ثبت نشده، و اخرین جملات لیلا را به خاطر آورد.
(من دارم میام اونجا، آقای گیلانی من لیلا هستم.)
لبخندی روی لبهایش نقش بست. در هر صورت، چه در خواب یا بیداری، لیلا با او تماس گرفته بود، او باید خودش را برای رفتن آماده می كرد. با بستن در چمدانش، در اتاقش باز شد. حسام جلوی در به حالت انتظار ایستاده بود.
- بیائید داخل ...
حسام وارد وارد اتاق شد و به چمدان روی تخت نگاه كرد و گفت:
- بی خبر می ری مسافرت؟!
یاشار مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- قرار بود با شما صحبت كنم البته نه حالا، نمی خواستم قبل از رفتنم باز با هم بحث كنیم، اون هم یك بی نتیجه!
حسام روییكی از مبلها نشست و پرسید:
- در مورد چه موضوعی؟
یاشار بدون مكث گفت:
- در مورد لیلا ...!
حسام گفت:
- پس نتونستی فراموشش كنی!
یاشار گفت:
- نمی تونم، باور كنید نتونستم.
حسام گفت:
- از دست من كمكی برمیاد؟
یاشار بهت زده به حسام نگاه كرد؛ پدرش با او كلنجار نرفته و مانع رفتنش نشده بود، می خواست كمكش كند. حسام كه قیافه بهت زده او را دید لبخندی زد و گفت:
- شاید اگر سی سال قبل من هم سماجت تو رو به خرج می دادم حالا خیلی چیزهای از دست رفته رو داشتم.
یاشار نمی دانست چه بگوید فقط سكوت كرده و حسام ادامه داد:
- فقط به خودت قول بده قبل از هر چیز و هر صحبتی اونو ازمشكلت مطلع كنی، نمی خوام اون هم مثل مهشید ...
یاشار با سر تائید كرد و حسام پرسید:
- كی قراره بری تهران؟
یاشار گفت:
- تهران؟! اون داره می یاد اینجا، می رم كلبه شكارمون.
حسام لبخندی زد و گفت:
- پس اون هم به زانو در اومد!
از جا برخاست. قرصها را كه هنوز كف اتاق پخش بودند، جمع كرد و به سمت یاشار گرفت و گفت:
- همراهت باشند، من خیالم راحت تره.
یاشار لبخندی زد و آهسته گفت:
- ممنوم.
حسام از اتاق یاشار بیرون رفت. همه چیز همانطور كه ویدا خواسته بود در حال شكل گیری بود. حسام می دانست ویدا هم آماده رفتن است. همه آن اتفاقات دور از چشم مهتاج شكل می گرفت و تنها نگرانی او برخورد مهتاج با این قضیه و پس از آن وضع روحی و جسمانی اش بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #112  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/16

پدرش خیلی زود به رفتن او رضایت داده بود باور نمی كرد بدون سین جیم، او را بفرستد. از روز قبل در برابر سوالهای احتمالی پدرش بدنبال یك جواب گشته و خود را آماده پاسخگویی كرده بود، اما او اصلا نپرسیده بود كه چرا یك باره هوای سفر به سرش زده؟ انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او برای انجام كاری كه در نظر داشت بدون هیچ مشكلی تمام تردیدهایش را كنار بگذارد و راهی شود، حتی برای تماس با یاشار هم دچار مشكل نشده بود فقط چندین بار شماره او را گرفته و قطع كرده بود تا بالاخره جرات حرف زدن را یافته بود. به خاطر مصرف داروهای آرام بخش او را نشناخت و لیلا فهمید ویدا حقیقت را گفته، یاشار در وضع روحی مناسبی به سر نمی برد. قلبش از شنیدن صدای بیمارگونه اش لرزیده بود به خاطرش غمگین بود و همانطور كه برای مریم اعتراف كرده بود برای خودش هم اعتراف كرد كه دوستش دارد اما یك نكته مبهم وجود داشت؛ بی شك ویدا تنها نقش پرستار را برعهده نداشت، حضور او طی این سالها در كنار دایی زاده اش می توانست دلیل عاطفی داشته باشد. مسئله دیگری كه ذهنش را مشغول كرده بود مریم و عصبانیتش بود. از او دلخور هم شده بود اصرار داشت كه در آن سفر همراهی اش كند اما لیلا ترجیح می داد خودش تنهایی به دیدن یاشار برود، نمی خواست دلسوزیهای دوستانه مریم مانع كارش شود.
ضربه آهسته ای كه به پهلویش خورد، از افكارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز كرد اتوبوس متوقف شده و پدرش منتظر او بود.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #113  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/16

آقاجان با صدای بلند، عزیز را برای استقبال از لیلا صدا زد. لیلا احساس كسالت می كرد؛ بهار كه آنجا بود هوا لطافت خاصی داشت و خنكای جنگل او را سرحال می آورد، اما آن روز بعد از پنج ماه كه به آنجا برگشته بود هوا بدجوری گرم شده بود. احساس می كرد تمام بدنش مانند شمع در حال آب شدن است. عزیز هم با شنیدن صدای آقاجان بیرون دوید و لیلا را محكم در آغوش كشید، او را بوسید حالش را پرسید. هر دو وارد منزل شدند، عزیز در حالی كه لبخند تمام صورتش را پوشانده بود به لیلا نگاهی دقیق كرد بعد كمی جلو رفت و با نگرانی پرسید:
- لیلا جان، عزیز چرا رنگ به رو نداری؟
لیلا مانتویش را درآورد قبل از این كه جایی برای آویزان كردن آن پیدا كند، عزیز آن را از دستش گرفت و ادامه داد:


- نكنه اون زن خدانشناس و بابای از اون بدترت اذیتت می كنند؟ عمو صالح همان لحظه وارد شد و حرفهای عزیز را شنید و گفت:
- عزیز ...! این حرفها چیه؟
عزیز به لیلا اشاره كرد و گفت:
- نمی بینی، بچه ام رنگ به رو نداره؟ ببین چقدر لاغرشده!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- عزیزجون خستگی راه باعث شده كه فكر كنین رنگ به رو ندارم.
عزیز مانتوی لیلا را همراه ساكش به اتاق دیگری برد و گفت:
- نكنه گوشتهای تنت هم توی راه آب شده!
لیلا نگاهی به صالح انداخت و گفت:
- فكر می كنین لاغر شدم، زیور اول كمی سرب به سرم می گذاشت اما حالا دیگه كاری به كارم نداره. یعنی بابام اجازه این كار رو بهش نمی ده.
عزیز از اتاق بیرون آمد و با تمسخر گفت:
- یعنی اینقدرها كه می گی غیرت داره؟
صالح معترضانه گفت:
- عزیز، تمومش كن لیلا خسته است. یك چیزی بیار تا بخوره، همین قدر كه اجازه می ده هر از گاهی به دیدن ما بیاد و ما ببینیمش كافیه.
عزیز به سمت در خروجی رفت، كمی مكث كرد، بعد به سمت صالح برگشت و گفت:
- راستی صالح می دونی كی اومده بود اینجا؟
عمو صالح كنار لیلا نشست و گفت:
- نه ... از كجا بدونم؟
عزیز گفت:
- آقای گیلانی ...
صالح با تعجب پرسید:
- آقای گیلانی؟! اینجا فهمیدی چه كار داشت؟
عزیز گفت:
- نه، اما می گفت اومده یك سری به كلبه اش بزنه و دستی بهش بكشه می خواست تو رو هم ببینه. گفتم رفتی دنبال نوه مون، گفت اگر فرصت كرد سری بهت می زنه.
لیلا با كمی تردید پرسید:
- این آقای گیلانی كیه كه اومدنش اینقدر تعجب برانگیزه؟
عزیز به لیلا جواب داد:
- یاشار خان رو كه یادت هست، این آقای گیلانی پدر همون جوونه.
صالح از جا برخاست و گفت:
- پس كار خاصی نداشته، من می رم به كارهام برسم شاید دور و بر كلبه اش دیدمش. تو هم صحبت رو كوتاه كن و به لیلا برس.
وقتی هر دو از اتاق خارج شدند لیلا نفسی را كه در سینه اش حبس شده بود به یكباره بیرون داد و گفت:
(یعنی ممكنه برای دیدن من اومده باشه؟ یعنی به این سرعت به پدرش خبر داده؟)
هنوز دقایقی از رفتن صالح نمی گذشت كه عزیز در اتاق را باز كرد و خطاب به لیلا كه مشغول خالی كردن ساكش بود گفت:
- لیلا ... عزیز كجایی؟
لیلا از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
- كاری داشتی عزیز؟
عزیز گفت:
- آقای گیلانی اومده، می خواد تو رو ببینه!
لیلا احساس كرد تمام بدنش آتش گرفته، دستهایش دچار لرزش شد و با لكنت زبان گفت:
- م ... منو ببینه. آ ... آخه برای چی؟
عزیز هم با سردرگمی گفت:
- چی بگم والله؟ حالا بیا بیرون.
لیلا گفت:
- باشه ... شما برین من ... من هم میام.
با رفتن عزیز، فورا جلوی آیینه ایستاد. گونه هایش به شدت قرمز شده بود با دستهای لرزان، مانتویش را به تن كرد. خودش را برای مواجهه با این یكی آماده نكرده بود. بعد از بستن دكمه های مانتو، دستهای یخ زده اش را روی گونه های گر گرفته اش كشید. اگر به آن شكل بیرون می رفت زودتر از آنچه كه باید، عزیز همه چیز را می فهمید نفس عمیقی كشید و سعی كرد مثل همیشه با اعتماد به نفس رفتار كند. جلوی در هم كمی ایستاد و بعد با قدمهایی استوار ازپله ها پایین رفت. او روی تخت پشت به او همراه عزیز نشسته و گرم گفتگو بود. آهسته جلو رفت و با صدایی نه چندان بلند گفت:
- سلام ...
حسام با كمی مكث به پشت سرش نگاه كرد؛ صدای عزیز در گوشش پیچید. نه ... این صدای یاشار بود.(لیلای من ساده تر از این حرفهاست!)
عزیز از جا برخاست و خطاب به لیلا گفت:
- لیلا جان، بیا اینجا. آقای گیلانی پدر یاشار خان هستند.
حسام چشم از لیلا برنمی داشت و با نگاهش او را كه قدم به قدم به او نزدیك تر می شد دنبال می كرد. لیلا كنار تخت ایستاد عزیز خطاب به حسام گفت:
- اجازه بدین براتون یك چایی بیارم، لیلا هم تازه از راه رسیده.
آن نگاه محجوب كه برای فرار از او به مادربزرگش خیره شده بود نمی توانست متعلق به یك دختر فریبكار باشد. به لیلا نگاه می كرد اما چیزی نمی دید؛ خودش را می دید و یاشار را.
یاشار اصرار داشت كه از خود لیلا سوال كند اما او طفره می رفت؛ كار پدرش را به تمسخر گرفت. ویدا را به یادش انداخت، مهشید را به رخش كشید، از بیماریش حرف زد، اما یاشار حرف خودش را می زد.
- نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
- اون داره پاپس می كشه ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
واقعا چه احتیاجی داشت؟ علت فرارش از یاشار چه بود؟ حالا چرا اینجاست؟ فقط به درخواست ویدا؟ آن همه اشتیاقی كه در یاشار بوجود آمده بود نمی توانست حاصل یك عشق یك طرفه باشد.
لیلا صبرش تمام شد، زیر نگاه حسام میخكوب شده بود. نگاهش را از زیمین گرفت و آهسته به سمت چهره حسام كشاند، احساسكرد یاشار مقابل او نشسته است، شباهت پدر و پسر بی حد و حصر بود. لیلا با صدای آهسته سكوت را شكست.
- می خواستید منو ببینید آقای گیلانی؟
حسام لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- می خواستم ببینم تا چه حد به تعاریف یاشار نزدیك هستید. دلم می خواد در آینده با رفتارتون، مهر تائید روی حرفهای یاشار بزنید.
از جا برخاست و در حالی كه نگاهش را از برنمی گرفت ادامه داد:
- آدمها نمی تونند از سرنوشت فرار كنند، من می خواستم این كار رو بكنم اما نشد، بهتر اینه كه شما هم این كار رو نكنید!
لیلا با سردرگمی به حسام نگاه كرد و ادامه داد:
- اگر من هم فرصت نكردم جواب محبتهاتون رو بدم یاشار خودش این كار رو می كنه. درسته كه مریضه، می دونم كه خواهرزاده ام در این باره با شما صحبت كرده، اما بی اندازه به شما علاقمنده، می دونم نگران آینده تون هستید، قول می دهم كه از شما حمایت كنم فقط بهش كمك كنید.
چه تضمینی وجود داشت كه بعد از درمان یاشار، این حمایتها باقی و پابرجا بماند؟ از كجا معلوم كه اینها تماما شعار نباشد؟ بارها این سوالات را از خودش پرسیده بود و بارها این جواب را شنیده بود،(دوستش داری و حاضری به خاطرش دست به هر كاری بزنی، پس احتیاجی به این حمایتها و تضمینها نیست.)
- لیلا، چی می گفت؟
لیلا به سمت عزیز چرخید و عزیز ادامه داد:
- نگاههاش به تو عجیب و غریب بود، درست گفتم؟
لیلا گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم عزیز.
عزیز گفت:
- اومدنش اینجا بی علت نبود. اومده بود تا تو رو ببینه ... لیلا، آقای گیلانی با تو چی كار داشت؟
لیلا ملتمسانه گفت:
- عزیز حالا چیزی نپرسید، باشه، من همه چیز رو به شما می گم، اما نه حالا، وقتش كه شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #114  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/16

حسام چمدانها را داخل صندوق عقب گذاشت و در آن را بست. مهتاج زودتر از همه از حیاط خارج شد و خطاب به حسام گفت: - معلوم هست از صبح كجا رفتی؟
حسام گفت:
- جای خاصی نبودم.
مهتاج گفت:
- در دسترس نبودی.
حسام گفت:
- مامان ... من پنجاه و هشت سالمه، شما بچه پنجاه و هشت ساله دیدید؟


مهتاج گفت: - بله كه دیدم، جلوم ایستاده.
حسام گفت:
- بهتون می گم، اما وقتی از فرودگاه برگشتیم.
مهتاج گفت:
- یاشار قراره كجا بره؟
حسام گفت:
- چرا از خودش نمی پرسین؟
مهتاج گفت:
- با خودش كه نمی شه صحبت كرد اینقدر برای رفتن عجله داره كه داره سیمین رو ناراحت می كنه.
حسام نگاهی به سیمین كه همراه ویدا و وفا از حیاط خارج می شدند انداخت و گفت:
- اما من توی صورت سیمین اثری از ناراحتی نمی بینم.
سیمین در حیاط را قفل كرد، كلیدها را به وفا داد و گفت:
- دیگه سفارش نمی كنم، مواظب خودت باش.
حسام در ماشین را باز كرد و گفت:
- سیمین داره دیر می شه، عجله كنید.
سیمین خطاب به یاشار گفت:
- می ترسم دیرت بشه، همین جا هم می تونیم از هم خداحافظی كنیم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- نه عمه جان، تا فرودگاه همراهیتون می كنم.
خودش آنجا بود اما روحش در جنگل می دانست لیلا حالا آنجاست و رفتن او به خاطر پرواز ویدا و سیمین به تعویق افتاده است. او آنجا بود در كنار دختری كه می دانست هنوز هم دل در گرو عشق او دارد. باید خودش را گناهكار می دانست اما به چه جرمی؟(به خاطر عشقی كه او هیچ نقشی در شكل گرفتن آن نداشت.) این جمله ای بود كه ویدا آخرین تماسش به او گفته بود.
(یاشار تو هیچ نقشی در شكل گیری این عشق نداشتی. خودت رو مقصر ندون، با خیال راحت زندگیت را بكن، من هم می رم كه همین كار رو بكنم.)
به خودش كه آمد داخل سالن فرودگاه بود، سیمین مقابل او ایستاده بود. نگاهش هنوز هم از او ناراحت و دلخور بود اما سعی داشت با رفتارش روی آن سرپوش بگذارد. برای خداحافظی او را تنگ در آغوش كشید، شاید هنوز هم سعی داشت او را از تصمیمی كه گرفته بود منصرف كند.
ویدا از داخل كیفش پاكتی را بیرون كشید به سمت حسام گرفت و گفت:
- دایی جان، این امانتی رو بدین به مادربزرگ.
حسام پاكت را گرفت و گفت:
- این چیه؟
ویدا گفت:
- چكهایی كه برای من و لیلا كشیده بود.
حسام با تعجب گفت:
- چكها ...؟ اما اگه اینها رو بهش برگردونم مجبور می شم همه چیز رو براش بگم، تو كه اینو نمی خواهی؟
ویدا لبخندی زد و گفت:
- وقتی از دیدن لیلا برگشتید حرفی نزدید، اما من فهمیدم تصمیم گرفتید در مقابل مادربزرگ از اون حمایت كنید. پس دیگه لازم نیست چیزی از اون پنهان بمونه.
و در حالی كه آخرین نگاهش را به یاشار می انداخت ادامه داد:
- دایی جان یادتون نره چی گفتم، زندگی همیشه بر وفق مراد نیست این مسئله فقط در مورد من صدق نمی كنه همه ما در یك دوره از زندگی دچار شكست می شیم، من هم قصد ندارم ببازم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #115  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/16

مهتاج روی مبل نشست و خطاب به حسام كه تازه وارد سالن می شد گفت: - ویدا قرار نبود بره، ببینم یاشار رفت؟
حسام مقابل مهتاج نشست و گفت:
- بله رفت.
مهتاج گفت:
- تو می دونستی ویدا برای چی رفت تهران؟
حسام به مبل تكیه زد و با خونسردی گفت:
- رفته بود كه به دستور شما لیلا رو راضی كنه كه واسه یاشار در ازای یك مبلغ هنگفت، نقش بازی كنه.


-مهتاج پوزخندی زد و گفت: - انگار یك چیزهای هست كه من نمی دونم چون از همه چیز باخبر هستید. حالا بگو ویدا چرا رفت، قرارمون این نبود.
حسام گفت:
- از خودش سوال كردید؟
مهتاج گفت:
- دختره مغرور، واسه حرف كشیدن ازش، دلش می خواهد به دست و پایش بیافتم. من هم از این كار متنفرم!
حسام پاكتی را كه ویدا به او سپرده بود، از جیب كتش بیرون آورد و روی میز مقابل مهتاج گذاشت. مهتاج بدون معطلی پاكت را برداشت، آن را باز كرد و چكها را بیرون كشید. سعی كرد خونسرد برخورد كند، پاكت را روی میز انداخت و گفت:
- می دونستم غرورش اجازه نمی ده چك منو برداشت كنه، اما فكر نمی كردم عرضه انجام كاری رو كه خودش به عهده گرفته بود نداشته باشه.
حسام كمی مكث كرد. بالاخره باید مادرش را متوجه اشتباهش می كرد. او به لیلا قول داده بود كه حمایتش خواهد كرد، اصلا چرا نباید این دو جوان به خواسته هایشان می رسیدند؟ به خاطر پول یا خودخواهیهای زنی كه می پنداشت قدرت و پول دو اصل مهم موفقیت در زندگی هستند؟
مهتاج گفت:
- حسام ... یاشار رفت كه اون دختره رو ببینه، درسته؟
حسام باز هم سكوت كرد و مهتاج ادامه داد:
- پس اون اینجاست، تو هم واسه دیدن دختره صبح زود از خونه رفتی بیرون، فقط می مونه یك چیز كه باید توضیح بدی، این چك! چرا قبول نكرده، در قبال چه چیزی داره این كار رو انجام می ده؟ نمی خوام بگی خود یاشار، والا دیوونه می شم.
واقعا به اوج عصبانیت رسیده بود و كلمات را تند و سریع ادا می كرد. حسام به چهره آشفته مهتاج نگاه كرد؛ نگران حالش بود، سعی كرد منطقی صحبت كند و او را متقاعد سازد كه او و ویدا بهترین كار را انجام داده اند.
- ببین مامان، من ... من بعد این همه سال هنوز نفهمیدم كه كدوم یكی برای شما مهمتره، سلامت روحی فرزندانتون یا قدرت و شهرتی رو كه به قول خودتون براش عمری زحمت كشیدید؟ مطمئنم كه نمی خواهید بگید ...
مهتاج با عصبانیت فریاد زد:
- تو هیچی نمی فهمی حسام، تو می خواهی به من بفهمونی كه شماها برام مهمترید، باید این طور باشه، این یعنی این كه تا به حال فكر می كردید فقط قدرت برام مهمه.
حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
- اما من اصلا ...
مهتاج با همان عصبانیت ادامه داد:
- چرا منظور تو همین بود، پس این رو هم بدون همونقدر كه برای به ثمر رساندن شما زحمت كشیدم به همان اندازه هم برای تامین آینده تون یا به قول خودت به دست آوردن این ثروت تلاش كردم؛ پس هر دو برام مهم هستند. حتی نمی تونم فكرش رو بكنم كه یكی از شما قصد نابود كردن حاصل یك عمر سعی و تلاش منو دارید.
حسام گفت:
- اما انگار قضیه برعكس شده، حاصل یك عمر سعی و تلاش شما قصد نابودی تك تك فرزندانتون رو داره؛ اول من، من قربانی این ثروت شدم و بعد ویدا، حالا هم نوبت یاشار رسیده! اما من اجازه نمی دم یاشار من هم قربانی بشه.
مهتاج با ناباوری به حسام كه با جدیت آن حرفها را می زد نگاه می كرد و پس از مكثی كوتاه گفت:
- قربانی ...! منظورت اینه كه من بچه های خودم رو فدای خواسته هام كرده ام؟
حسام با جدیت گفت:
- مگه غیر از این بوده؟ ازدواج ناموفق من و نتیجه اش یك بیمار روحی و روانی! شما خواستید كه با اون زن ازدواج كنم.
مهتاج گفت:
- دختر انتخابی من برای ازدواج با تو، مادر یاشار بود. اون هیچ نقشی در بیماری پسرش نداشته و اگر روزی مثل تو به این نتیجه احمقانه برسم كه مادرش عامل اصلی بیماری یاشار بوده خودم رو حلق آویز می كنم.
حسام گفت:
- پیش كشیدن گذشته ها هیچ دردی رو درمون نمی كنه فقط تصمیم گرفتم اجازه ندم كه این بار هم شما مانع خوشبختی یك نفر دیگه بشید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
- من ... من مانع خوشبختی تو بودم؟
حسام از جا برخاست و گفت:
- من به اون دختر قول دادم ازش حمایت كنم، اون برای همراهی یاشار از وجود شما می ترسید ... می فهمید مادر، می ترسید. شما رو ندیده بود فقط شنیده بود كه چقدر مستبدید، اون وحشت داشت. به خودتون بیایید مادر!
مهتاج كه قادر به درك حرفهای حسام نبود، دنیا در برابر چشمهایش سیاه شد و دردی در وجودش احساس كرد؛ یك درد ناشناخته كه او را به زانو درآورد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #116  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/16
قاعدتا باید می رسید اما صبح بعد از رفتن گیلانی كه به آنجا رفته بود در كلبه قفل بود، هیچ اثری هم از رفت و آمد در آن حوالی دیده نمی شد. نمی دانست برای تاخیرش باید ناراحت باشد یا نگران، شاید هم اصلا متوجه منظور او نشده بود. وقتی آخرین بار با او تماس گرفته بود كاملا از صدایش معلوم بود كه حال و احوال خوبی ندارد، حتی خودش هم گفته بود كه دارو مصرف كرده است. اما پدرش از كجا می دانست كه او آنجاست؟ پس مطمئنا می آمد فقط باید كمی دیگر صبر می كرد، و بعد به خودش نهیب زد: - تو دستپاچه ای یا مشتاق؟ وای لیلا ... لیلا تو هم اسیر شدی!
- لیلا چرا غذات رو نخوردی؟


لیلا متوجه عزیز و عمو صالح شد؛ هر دو غذایشان را تمام كرده و به او كه با غذایش بازی می كرد نگاه می كردند. لیلا با دستپاچگی مشغول جمع كردن ظرفها شد و گفت: - میل ندارم، وسط روز خیلی میوه خوردم.
و با همان دستپاچگی با ظرفها از اتاق خارج شد. عمو صالح با چشمان نگران او را بدرقه كرد و خطاب به عزیز گفت:
- عزیز این دختر چش شده؟ توی فكره، اینجا نیست، فكر می كنم رنگ به رو نداره.
عزیز در حالی كه باقی مانده وسایل سفره را جمع می كرد لبخند كمرنگی بر لب نشاند و گفت:
- آقای گیلانی دوباره اومد اینجا.
عمو صالح كنجكاوانه به او چشم دوخت و گفت:
- خب ... بالاخره معلوم شد چه كار داره؟
عزیز نگاهش را به او دوخت و گفت:
- چیزی نگفت اما من یك حدسهایی می زنم.
عمو صالح با بی صبری گفت:
- چی فهمیدی؟
عزیز مكثی كرد و گفت:
- با لیلا صحبت می كرد، یعنی از اول هم برای دیدن اون اومده بود.
عمو صالح با عجله گفت:
- منظورت چیه عزیز؟
عزیز خنده ریزی كرد و گفت:
- یعنی هنوز نفهمیدی؟ بخت داره در خونه لیلا رو می زنه، اون هم چه بختی!
صالح با ناراحتی گفت:
- از خوشحالی داری ته دلت قند آب می كنی عزیز ...!
عزیز از لحن ناخوشایند صالح متعجب شد و گفت:
- صالح تو یاشار خان رو می شناسی، اون مرد خوبیه.
صالح با ناراحتی گفت:
- چرا آقای گیلانی نخواسته با ما درمیون بذاره؟
عزیز گفت:
- پس ناراحتی تو از اینجاست! خب لابد خواسته اول نظر لیلا رو بدونه، این كه مهم نیست.
صالح با نگرانی و ناراحتی گفت:
- مهمهعزیز، مهمه ... اگر ... اگر حدست درست باشه لیلا توی دردسر می افته، فقط خدا كنه لیلا به این جوون علاقمند نشده باشه.
این بار عزیز هم با دلواپسی پرسید:
- منظورت چیه؟ چی می دونی عمو صالح، نكنه این یاشارخان یك جوون حقه باز و لاابالیه، خب ... اگر این طور بود چرا این همه بهش اعتماد می كردی.
صالح نگاهش را به او دوخت و بعد از مكثی طولانی گفت:
- اون مریضه عزیز ... مریض!
عزیز به صورتش زد و گفت:
- خدا مرگم بده، جوون بیچاره!
لیلا آخرین ظرف را هم درجا ظرفی گذاشت و با حوله دستهایش را خشك كرد. هنوز هم در فكر یاشار بود كه صدایی آشنادر دلش رعشه انداخت.این صدا و این طنین هنوز برای گوشهایش آشنا بود اولین بار آن صدا را در آن شب كابوس وار شنیده بود، صدای سم اسب. به سختی از جایش حركت كرد پاهایش یاریش نمی كردند. همان چند قدم تا پشت پنجره را به سختی برداشت، خودش بود؛ پوشیده در لباسهای سواركاری، درست مثل اولین بار كه دیده بودش، با قدرت روی اسب اصلیش نشسته بود برای دیدن او آمده بود. بی اختیار شوقی در دلش نشست و لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست. حالا كه با خودش روراست شده بود می دید كه چقدر دوستش دارد، آن همه محبت نسبت به مردی بیمار بود. زیر لب گفت:
(چطور گرفتارش شدی!)
و در پاسخ به خودش گفت:
(همانطور كه گرفتار تو شد!)
از اسب پایین آمد و با نگاهش به دنبال او گشت. لیلا لبخندی زد. یاشار نمی توانست او را از آن طرف پنجره و از پشت آن پرده حریر ببیند. یاشار پشت پرچینها ایستاده بود وقبل از این كه كسی را صدا بزند،عمو صالح به سمت او رفت. لیلا هر دو را زیر نظر داشت كه با هم صحبت می كردند، چیزی از حرفهایشان را نمی شنید اما می دید كه لبخند از چهره یاشار محو می شود، انگارآقاجانش اصرار داشت كه داخل منزل شود اما او امتناع كرد. دوباره روی اسبش نشست. منتظر بازگشتش بود كه دستی روی شانه اش نشست. با وحشت به عقب برگشت عزیز لبخند تلخی به او زد و گفت:
- آقاجانت بهش گفت كه من به همراه تو واسهچند روزی رفتیم شهر، منزل یكی از اقوام.
لیلا به سختی آب دهانش را قورت داد. آنها چه می دانستند؟ یعنی همه چیز را فهمیده بودند؟ سرش را به سمت پنجرهچرخاند یاشار سوار بر اسبش دور میشد، دوباره به عزیز نگاه كرد و آهسته و با صدایی گرفته گفت:
- چی می گی عزیز؟ من ... نمی فهمم.
عزیز گفت:
- اومده بود تو رو ببینه، درسته؟
لیلا نگاهش را به زمین دوخت. نمی توانست دروغ بگوید. عزیز ادامه داد:
- لیلا ما ... ما فقط به فكر خوشبختی تو هستیماون ... اون مرد مریضه ... بیماره ...
لیلا نگاهش را به عزیز دوخت. حقیقتا او مریض و بیمار بود. بغضی سنگین در گلویش نشست آنها هم خبر داشتند. خواست بگویمی دانم و می خواهم كمكش كنم كه درمان شود.) اما آن بغض سنگین ..!
و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #117  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/17

سیمین نگران و مشوش جلوتر از حسام گام برمی داشت، با تاب در اتاق راباز كرد و با دیدن مهتاج و آن چهره تكیده، با بغض و گریه به سمتاو رفت، روی صندلی نشست سرش را هق هق كنان روی دست او گذاشت و در حالی كه می گریست گفت: - باید زودتر به من خبر می دادید... من همیشه آخرین نفری هستم كه شما بهش نیاز پیدا می كنید.
مهتاج دستش را روی سر سیمین كشید و گفت:
- این همه راه اومدی كه آه و ناله كنی، گله و شكایت كنی؟ این دفعه بیشتر از همه به تو نیاز دارم، تو هم كه با این حرفهاو حركات درد منو بیشتر می كنی.


سیمین سرش را بلند و اشكهایش را پاك كرد و گفت: - اگر درد دارید دكتر رو صدا كنیم.
مهتاج گفت:
- نه ... درد من با تزریق مسكن تسكین پیدا نمی كند.
سیمین دست او را در دست گرفت و گفت:
- ویدا هم خیلی دلش می خواست بیاد اما نتونست. من به محض این كه رسیدم دوباره با اولین پرواز برگشتم.
مهتاج لبخندی زد و گفت:
- مطمئنم كه ویدا دلش می خواسته بیاد،خیلی دلش می خواست بیاد و نتیجه كارش رو ببینه. همین رو می خواست مگه نه؟
سیمین گفت:
- مامان این چه حرفیه؟ ویدا كاری رو كه فكر می كرد درسته انجام داد.
مهتاج با لحنی تند گفت:
- دختر تو مگه فكر كردن هم بلده؟ دختره احمق كاری كرد كه حسام ... حسام تمام امید من،در این سن و سال با من رو در رو بشه و به من توهین كنه.همه رو بر علیه من شورانده اون وقت تو داری از اون طرفداری می كنی؟
سیمین دلخوری اش را از حرفهای نیش دار مادر پنهان كرد. باور نمی كرد در آن وضعیت هم آنقدر تلخ باشد. دست مادرش را فشرد و گفت:
- مامان شما دارید سخت می گیرید، مگه چه اتفاقی می افته اگر كه یاشار با ...
مهتاج فورا گفت:
- اسم اون دختره پاپتی و بی اصل و نسب رو نیار، اون هم یكی دیگه از علتهای سكته منه!
سیمین گفت:
- خیلی خب ... هر چی كه شما بگین فقط اجازه بدید حسام شما رو ببینه، این ... این دیگه خیلی بی رحمیه. می گفت شما اجازه ندادید كه به ملاقاتتون بیاد.
مهتاج گفت:
- می خواهی با دیدنش دوباره سكته كنم؟ هر وقت فراموش كردم كه چه اهانتهایی به من كرد، اون هم به خاطر یك دختر ... دختر ولگرد، اون وقت اجازه می دهم به دیدنم بیاد.
سیمین سرش را تكان داد و به خاطر آن همه كج اندیشی مادرش متاسف و متاثر شد.
آن چند روز تماسهای پی در پی مریم از یك سو و حبس شدنش در منزل از طرف دیگر او را حسابی كلافه كرده بود. آن همه راه آمده بود كه حقیقت آشكار را از زبان عزیز و آقاجانش بشنود! در حالی كه می دانست یاشار در انتظار اوست. باید می رفت و با او صحبت می كرد و هر دوتایشان را از بلاتكلیفی نجات می داد.
از پشت پنجره كنار رفت، وارد حیاط شد و به سمت عزیز رفت. تصمیمش را گرفته بود، عزیز رو تخت مشغول پاك كردن سبزی بود با دیدن لیلا كه آماده رفتن بود گفت:
- لیلا ... كجا می ری؟
لیلا روی تخت مقابل او نشست و گفت:
- شما از چی می ترسید عزیز؟ من می تونم مواظب خودم باشم. وقتی هم كه می اومدم اینجا می دونستم كه این آقا چه مشكلی داره. من به خودم، به خانواده اش قول دادم كه برای بهبودیش بهش كمك كنم نمی تونم فراموشش كنم عزیز.
عزیز با تعجب گفت:
- پس حدسم درست بود! تو می دونستی كه مریضه ... لیلا فكر كردی اگه درمان پذیر نباشه چه اتفاقی می افته؟ تو باید جلوی احساساتت رو بگیری، برگرد برو تهران و بچسب به درست بعد از این همه سختی و مصیبتی كه كشیدی دیگه ... دیگه انصاف نیست كه ...
لیلا از جا برخاست و گفت:
- خب اگر این اتفاق بیافته و درمانی وجود نداشته باشه فقط می تونم به بخت و اقبالم لعنت بفرستم و بد و بیراه بگم.
عزیز دست لیلا را گرفت و گفت:
- پس به من هم یك قولی بده.
لیلا به او نگاه كرد و عزیز ادامه داد:
- قول بده كه اگر درمون نشد بری دنبال بخت و اقبال خودت قول مكی دی؟
لیلا لبخندی زد و با خود فكر كرد،(بخت و اقبال من فقط اونه!)
و آهسته گفت:
- باشه عزیز ... باشه.
هنوز از پرچینها نگذشته بود كه باز هم همان صدای آشنا ... و بعد از لا به لای درختان خودش هم ظاهر شد.یاشار هم متوجه حضور لیلا شد و دهانه اسب را كشید. از همان فاصله از اسب پیاده شد و باقی راه را قدم زنان به سمت او آمد، در چند قدمی لیلا ایستاد، شادمانی بر تمام چهره اش نقش بسته بود و سعی داشت با نگاهش به او بفهماند چقدر دلتنگش بوده. لیلا به پشت سرش نگاهی انداخت. عزیز بی درنگ آنجا را ترك كرد. انگار می ترسید دوباره به سمت او نگاه كند می دانست مقابل او ایستاده صدای نفس كشیدن اسبش را و سكوت خودش را می شنید.
- سلام ...
آهسته به سمت او برگشت، برای یك لحظه نگاهشان با هم تلاقی پیدا كرد و فورا این نگاهها از هم گریختند هر كدام به یك سو. لیلا پاسخ سلامش را داد و بدون هیچ حرفی به سمت تخت رفت و روی آن نشست. یاشار اسبش را به درختی بست و وارد حیاط شد. بلافاصله روی تخت نشست. نمی دانست از كجا شروع كند، برایش سخت بود. آمده بود تا لیلا را با واقعیت بیماریش روبرو كند اما حالا كه مقابل لیلا و آن عشق پاك قرار گرفته بود خودش هم نمی خواست بیماریش را باور كند می خواست فردی سالم باشد تا بدون هیچ مشكلی مثل افراد دور و برش یك زندگی مشترك را شروع كند. لیلا كه سكوت را طولانی دید گفت:
- من ... من كه این همه راه نیومدم تا به سكوت شما گوش بدم.
یاشار زیر چشمی به لیلا كه به مناظر مقابلش چشم داشت نگاهی انداخت. می ترسید با گفتن واقعیت او را از دست بدهد. و به یاد مهشید و حرفهایش افتادتو یك مرد كامل نیستی تو مكمل یك زندگی نیستی فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
پس اگر لیلا هم از مشكل او باخبر می شد به همین نتیجه می رسید. مطمئنا فكر می كرد قصد بازی دادنش را دارد. لیلا مستقیما به او نگاه كرد آشفتگی در ظاهرش به خوبی مشهود بود كمی پریده رنگ به نظر می رسید فهمید كه گفتم حقیقت برای یاشار بسیار سخت و حتی ناممكن است دلیلی نمی دید كه به او نگوید از همه چیز باخبر است تا از آن وضع نجات پیدا كند لب به سخن باز كرد و گفت:
- یاشارخان ... حالتون خوبه؟
یاشار به او نگاه كرد و لیلا پرسید:
- هنوز دارو مصرف می كنید؟
یاشار همراه با تكان سر آهسته گفت:
- بله ... هنوز هم.
حالا تمام نگاهش را غم فرا گرفته بود. لیلا گفت:
- می خواهید براتون آب بیارم؟
یاشار نگاهش را از او گرفت به مقابلش نگاه كرد و گفت:
- نه ... احتیاجی نیست.
لیلا مكث كوتاهی كرد و گفت:
- می دونم گفتن چه چیزی شما رو اینقدر آشفته كرده، من از همه چیز باخبرم.
یاشار به سرعت به سمت او چرخید و با بهت نگاهش كرد. لیلا ادامه داد:
- لازم نیست برای گفتنش این همهبه خودتون عذاب بدهید. در اصل مسئله چیزی نیست كه شنیدنش از زبان شما درست باشه. نپرسید كه از چه كسی شنیدم.
یاشار با اندوه گفت:
- پس چرا اینجا هستید؟ چرا مثل نامزد سابقم از من فرار نكردید؟
لیلا گفت:
- من نامزد سابق شما نیستم، می خوام به شما كمك كنم.
یاشار گفت:
- پس ... پس اینجا هستید چون از شما خواستن كه به من كمك كنید.
لیلا گفت:
- از من خواستن كه به شما كمك كنم اما خودم خواستم كه اینجا باشم خودم تصمیم گرفتم كه ...
و سكوت كرد.
یاشار نفس عمیقی كشید؛ از آن همه عذاب راحت شده بود می دانست باید مدیون چه كسی باشد و گفت:
- می دونم چه كسی در این مورد از شما كمك خواسته.
لیلا گفت:
- می شه در موردش كمی صحبت كنیم؟ برام مهمه.
هر دو به هم نگاه كردند یاشار گفت:
- اون فقط فریب احساسات خودش رو خورده بود، در من چیزی نبود. اونقدر درگیر بیماری خودم بودم كه متوجه اشتباه اون نمی شدم و زمانی متوجه شدم كه ... كه حضور شما منو به بیماریم غالب كرد و بعد سعی كردم متوجهش كنم كه مرتكب چه اشتباهی شده.
لیلا همانطور كه به او نگاه می كرد آهسته پرسید:
- چطور مطمئن باشم كه حقیقت رو شنیدم؟
یاشار گفت:
- لیلا ... من ... من به كسی كه دوستش دارم دروغ نمی گم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #118  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/17

لیلا نگاهش را از او گرفت و بعد از مكثی طولانی گفت: - من باید چه كار كنم؟
یاشار گفت:
- شما چطور؟ می خواهید اول از كجا شروع كنم، با ... با خانواده تون درمیون بگذارم ...
لیلا گفت:
- اینقدر خودخواه نباشید؟ بیماری شما مطمئنا ریشه در علتی داره. اول به فكر درمان خودتون باشید.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- حق با شماست، ولی به من یك قولی بدهید.


لیلا گفت: - من به خیلی ها قولهایی دادم، مثلا به عزیز، قول دادم كه اگر مشكل شما درمان پذیر نبود برم دنبال سرنوشت خودم.
یاشار گفت:
- شما دراین باره با اونا صحبت كردین؟!
لیلا با سرش جواب منفی داد و گفت:
- آقاجان روی خانواده شما شناخت كافی داره.
یاشار گفت:
- پس به همین دلیل نمی خواست شما رو ببینم. شما اینجا بودیدومن انتظار بازگشتتون رو می كشیدم. باید از رفتار غیرعادیش همه چیز رو می فهمیدم.
لیلا گفت:
- خب حالا به من بگین چه كار می كنید، برای درمان خودتون ...
یاشار كمی مكث كرد ومتفكرانه گفت:
- باید سری به دكترم بزنم.
لیلا گفت:
- من ... من هم می تونم علت بیماری شما رو بدونم؟
یاشار به او نگاه كرد و گفت:
- من قربانی كارهای كثیف مادرم شدم، معذورات اخلاقی اجازه نمی ده فعلا بیشتر از این در موردش صحبت كنم.
لیلا می توانست حدس بزند در كودكی چه حوادث وحشتناكی برایش اتفاق افتاده، حالا می فهمید چرا روزی كه یاشار از زندگیش برای او صحبت می كرد نام مادرش را با انزجار به زبان می آورد.
- چرا زودتر نخواستید در موردش با دكترتون صحبت كنید؟
یاشار گفت:
- انگیزه ای برای درمان نداشتم. من از گذشته شرم آور فرار می كردممی خواستم آن خاطرات را قبل از این كه كسی از آن باخبر شود در خودم از بین ببرم اما نمی شد.
لیلا گفت:
- نامزد قبلی تون برای شما انگیزه خوبی بود.
یاشار لبخند تلخی زد و گفت:
- نبود ... چون منو به فكر درمان ننداخت فقط ... به تجربیات تلخم اضافه شد.
لیلا گفت:
- به هر حال اون خاطرات نباید برای شما شرم آور باشه، مطمئنا ناخواسته درگیرش شدید.
ناخواسته همراه مادرش به جایی قدم می گذاشت كه با به بازی گرفته شدن جسمش، روحش تخریب می شد.( مامان ... دوستان شما منو اذیت می كنن. نه عزیزم اونا دوستان من هستند فقط تو رو سرگرم می كنند تا من به كارهام برسم.كدام كار؟ وای خداوندا! او مرا قربانی هوسهایشمی كرد و نمی دونست ... نمی دونست یا نمی خواست بفهمه، اگر من همراهش نباشم ...؟! ببین عزیزم اگه تو همراه من نباشی،بابا اجازه نمی ده از خونه بیرون بیام، منو زندانی می كنه و من از غصه می میرم. تو كه نمی خواهی مامان بمیره. بمیره... مامان كه منو اذیت نمی كنه اگر بمیره دیگه مامان ندارم. اون وقت ... مرگ مامانیا طاقت اون شكنجه ها ...!)
لیلا با دیدن عضلات منقبض شده صورت یاشار متوجه دگرگونی حالش شد. سراسیمه از جا برخاست مقابلش ایستاد و گفت:
- بهتر نیستداروهاتون رو مصرف كنید؟
و چن جوابی نشنید با صدای بلند او را خطاب كرد:
- آقای گیلانی ... آقای گیلانی ... یاشارخان.
و یك گریز سریع از گذشته شوم به زندگی حال! لیلا مقابلش ایستاده بود كسی كه اگر كنارش می ماند به خاطرش می توانست همه چیز را فراموش كند، معصومیت هنوز وجود داشت و در نگاه لیلا موج می زد.
او را ترسانده بود/ به زور لبخند زد و گفت:
- حالم خوبه ...نگران نباشید.
از جا برخاست و همراه او قدم زنان به سمت پرچینها رفت، هر دو ایستادند و یاشار سوال كرد:
- من باید چند روزی برگردم شهر ... شما تا چند وقت اینجا هستید؟
لیلا گفت:
- نمی دونم ... ولی می مونم تا خبر سلامتی شما رو بشنوم.
یاشار گفت:
- و بعد ...
لیلا گفت:
- با رتبه ای كه آوردم مطمئنم در انتخاب رشته هم قبول می شم، باید به درسم برسم.
یاشار با اندوه نفس عمیقی كشید و گفت:
- برات آرزوی موفقیت می كنم.
لیلا گفت:
- این موفقیت رو مدیون شما هستم.
یاشار گفت:
- سعی و تلاش خودتون بود، خواستن توانستن است.
لیلا گفت:
- پس شما هم بخواهید تا به سلامت كامل برسید.
یاشار بی هیچ سخنی از پریچنها گذشت، لیلا گفت:
- نگفتید ... چه قولی از من می خواستید؟
یاشار بدون این كه به سمت لیلا برگردد گفت:
- خب ... با قولی كه به عزیز داده اید نمی تونم از شما قولی بگیرم.
لیلا گفت:
- بهتره واقعا به فكر درمان باشید، اگر كه ... می خواهید منو خوشبخت كنید چون ... بخت و اقبال من شمائید!
یاشار بسرعت به سمتاو چرخید و لبخندی زد و گفت:
- پس امیدوار باشم كه تا خبری از من به شما نرسیده اینجا می مانید؟
لیلا گفت:
- فقط زودتر ... من زندگی رو با همه موفقیتهاش می خوام!

__________________
پاسخ با نقل قول
  #119  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/17

حسام نوار كاست را مقابل دكتر هرندی گذاشت و گفت: - لطفا گفته هایش رو برام ضبط كنید.
دكتر هرندی نگاهی به نوار كاست انداخت و گفت:
- شما می تونید توی یكی از اتقها به حرفهاش گوش كنید پس احتیاجی به این نیست.
حسام گفت:
- خواهش می كنم دكتر، من این نوار پر شده رو لازم دارم نه برای خودم.
دكتر هرندی گفت:
- شاید اجازه ضبط گفته هاش رو نده.


حسام گفت: - شما می تونید متقاعدش كنید برای درمان احتیاج به شنیدن مكرر صحبتهایش دارید.
دكتر هرندی مكثی كرد و گفت:
- بسیار خب، ببینم حال مادرتون چطوره؟
حسام گفت:
- مرخص شده، سیمین مراقبشه و هنوز به من اجازه ملاقات نداده.
دكتر هرندی گفت:
- از ویدا چه خبر؟
حسام گفت:
- مشغول تكمیل مداركش برای ادامه تحصیله، فعلا قصد بازگشت نداره.
دكتر هرندی گفت:
- و از اون دختر خانوم؟
حسام با یادآوری لیلا لبخندی كمرنگی زد و گفت:
- ظاهرا تسلط زیادی روی یاشار پیدا كرده، امیدوارم زحماتش نتیجه بخش باشه.
صدای یاشار كه از داخل اتاق انتظار به گوش رسید دكتر هرندی با عجله از جا برخاست، دری كه به داخل اتاقش باز می شد را باز كرد و گفت:
- شما می تونید از این اتاق به خوبی صحبتهای ما رو بشنوید.
حسام فورا وارد اتاق شد و در را بست. دكتر هرندی از اتاقش خارج شد و لحظاتی بعد به همراه یاشار به اتاق بازگشت یكی از صندلیهارا برای او پیش كشید و گفت:
- خوشحالم كه بالاخره تصمیم گرفتی از گذشته صحبت كنی.
یاشار روی صندلی نشست و گفت:
- صحبت از گذشته برام زجرآوره. من فقط به خاطر یك نفر حاضر شدمكه در مورد اون روزهای شوم و شرم آور صحبت كنم.
دكتر هرندی پشت میز نشست و گفت:
- اجازه دارم صدات رو ضبط كنم؟
یاشار نگاهی به ضبط صوت انداخت لبخند،كمرنگی زد و گفت:
- حتما این كار رو بكنید دوست دارم چند نفری صحبتهای منو بشنوند، اونایی كه نمی تونم رو در رو از عذابهایی كه كشیدم باهاشون صحبت كنم.
دكتر هرندی گفت:
- آماده ای؟
یاشار با سر تائید كرد. دكتر هرندی گفت:
- هر وقت احساس كردی دیگه نمی تونی ادامه بدی، كافیه دیگه صحبت نكنی.
یاشار این بار هم با سر تائید كرد. دكتر هرندی ضبط صوت را روشن كرد و گفت:
- شروع كن.
- نمی دونم از كجا باید شروع كنم، من قربانی بودم؛ قربانی خودخواهی بزرگترها، قربانیی كه بی هیچ گناهی خودش رو سالها مقصر رذالت یك عده آدم حیوان صفت می دونست. خیلی دلم می خواست بدونم مقصر كیه، مادربزرگم مهتاج كه مستبدانه پدرم رو مجبور به ازدواجی ناخواسته كرد، پدرم كه به خاطر این زدواج ناخواسته تمام محبتش را در اختیار همسرش قرار نداد یا مادرم رو كه نتونست معصومانه زندگی كنه و نجیب و وفادار بمونه. مقصر هر كسی كه بود تقاصش رو من بودم كه سالها پس دادم، سالها ... سالها دارم عذاب روزهای كودكی ام رو تحمل می كنم. روح و روانم تخریب شد و اثرات منفی اش در جسمم باقی مونده. سالهاست كه با خودم كلنجار می رم تا بتونم بدون این كه كسی رو از بلاهایی كه بر سرم اومده باخبر كنم، خودم رو از شر اون خاطرات تلخ كه دائم جلوی چشمام به تصویر كشیده می شن، خلاص كنم. اما نشد و حالا فهمیدم، یعنی لیلا به من فهموند خیلی وقتها باید رنج و اندوه درونیت رو فریاد كنی تا مثل خوره به جونت نیافته. باید به گوش همه رسوند؛ اونهایی كه موجباتش رو فراهم كردند. من یكی از آن كودكانی بودم كه موجب آزارهای شدید جنسی قرار گرفتم. همراه مادرم می شدم كه مبادا توی خونه از تنهایی دق كنه. هنوز تصویر اون باغ به ظاهر قشنگ توی ذهنم هست تصویر اون آدمهایی كثیفی رو كه وقتی مادرم می رفت دنبال كثافت كاریهاش با تهدید و ارعاب با من با خشونت رفتار می كردند تجاوزات جنسی ... خدایا من هنوز یك پسر بچه هشت ساله بودم چی می دونستم از اعمال زشت اونا ... یا باید تحمل می كردم یا باید مادرم رو از دست می دادم باید ... باید ... باید تحمل می كردم ... كثافتها ... كثافتها ... می ترسم ... می ترسم ... هنوز سایه هاشون رو می بینم، پشت درختها، دو نفر منو به زور می برند ... می برند ... پس مادرم كجاست ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #120  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/17

مهتاج با عصبانیت ضبط صوت را از روی میز پرت كرد و فریاد زد: - كثافتها ... همه اشون باید اعدام بشن ... چطور می تونستن ... چطور ...
سیمین با دستمالی، اشكهایش را كه آرام بر گونه هایش می چكید پاك كرد و زیر لب آهسته گفت:
- طفلك من ... طفلك من!
وفا آهسته سالن را ترك كرد و حسام در حالی كه دو طرف سرش را مابین دستها می فشرد به یاد روزی افتاد كه یاشار در مطب دكتر هرندی در حال بازگویی آن مطالب بود. او ناباورانه در حالی كه به سختی می گریست به گذشته فرزندش می اندیشید، كودكی كه مورد خشونت آمیزترین اعمال قرار گرفته بود؛
در آخرین لحظات یاشار دچار تشنج شدیدی شد. دكتر هرندی با فریاد او را صدا می زد و او با چشمانی اشكآلود به سختی یاشار را روی صندلیش نگاه داشت تا منشی دكتر هرندی به او آرام بخش قوی تزریق كرد. دكتر هرندی پس از سكوتی طولانی لب به سخن گشود و گفت:
- تاسف و تاثر شما هیچ سودی به حال یاشار نداره.
حسام و مهتاج با چشمانی غرق در اندوه به هم نگاه كردند. مهتاج با شرمساری سرش را پایین انداخت، اوخودش را بیشتر از حسام و حتی آن زن و آن آدمهای روانی مقصر می دانست. حسام جایی برای سرزنش كردن نمی دید فقط چیزی را كه روی قلبش سنگینی می كرد، به زبان آورد:
- مادر ... حلق آویز كردن خودتون حتی گوشه كوچكی از گذشته رو جبران نمی كنه. كاری كنید كه گذشته تكرار نشه!
دكتر هرندی نگاهی به آنها كرد و گفت:
- قرار گرفتن در معرض خشونتهای اجتماعی به ویژه تكرارش به كودكان صدمات جبران ناپذیری می زنه. به گونه ای كه اثرات منفیاون از ایجاد معلولیتهای جسمانی هم فراتر می ره و اثرات روانی مخربی به جا می گذاره كه ممكنه در تمام طول عمر باقی بمونه. یاشار هم به نوعی دچار همین معلولیت است، ناتوانی جنسی! برای درمان باید صبر كرد درمان قطعی هست اما ... نمی تونم در مورد روان تخریب شده اش هم همین قول رو بدم. سه سال مورد آزار و اذیت قرار گرفته، این همه سال در خودش پنهانشون كرده، حالا كه تمام خاطرات وحشتناكش رو برای من لحظه به لحظه تعریف می كنه می فهمم اون آزارها، تا چه حد در عمق و روح و روانش حك شده اند.
مهتاج با اعصابی آشفته داخل كیفش به دنبال قرصهایش گشت. سیمین به او كمك كرد تا قرصش را بخورد. برای برخاستن هم به او كمك كرد. جلوی در مطب ایستاد به سمت دكتر هرندی چرخید و با صدایی در بغض نشسته گفت:
- اعتراف به گناه كه دردی رو از اون دوا نمی كنه؟
دكتر هرندی با تاسف به علامت نه، سرش را تكان داد. مهتاج سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش رابگیرد؛ كاری را كه سالها انجام داده بود. و بعد همراه سیمین از مطب خارج شد. دكتر هرندی دستش را روی شانه حسام گذاشت و گفت:
- لازم نیست خودت رو سرزنش كنی همه باید بهش كمك كنیم، من هم تمام سعی ام رو می كنم تا یاشار كاملا درمان بشه حالا كه خودش می خواد مطمئن باش همه چیز تغییر می كنه فقط باید صبر كرد.
حسام با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- پس ... پس اون دختر ...
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- می تونی بهش اطمینان بدهی كه یاشار كاملا سرحال و سالم به دیدنش می ره، فعلا لازمه تحت نظر من باشه.

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:15 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها