بازگشت   پی سی سیتی > سایر گفتگوها > مطالب آزاد > تاپیکهای سریالی > تالارهای آزاد

تالارهای آزاد در این تالار پستهایی که شمارش نمیشوند ارسال میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 05-02-2011
DraRed آواتار ها
DraRed DraRed آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Apr 2011
نوشته ها: 77
سپاسها: : 13

23 سپاس در 19 نوشته ایشان در یکماه اخیر
DraRed به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آی گفتی!!!
منم از این که پیر بشی و به کسی وابسته بشی و همیشه بقیه تو رو ببرن یه جایی یا برات کارات رو بکنن بدم میاد.این حرفی رو که الان میزنم مسقره بازی نیست و الکی نمی گم:
خدا نکنه کارت به جایی بکشه که یکی بخواد زیرت لگن بزاره و حموم ببرتت و برات لباس عوض کنه و بحت غذا بده ...
حالا از اینایی که بالا گفتم خیلی بدم میاد ولی از این متنفرم::
ترحم و منت
اگه کسی بخواد به من ترحم یا منت بزاره کنه حاضرم ولم کنن بمیرم ولی بهم ترحم نکنن و منت نزارن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از DraRed به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 05-04-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مساله ترس نیست. مساله متاسفانه همان بودن یا نبودن کذائی است. مساله متاسفانه این است که ما همیشه "بودن" هایمان را در آینده "تصور" می کنیم و همین باعث می شود لحظه ها را از دست بدهیم.مساله متاسفانه این است که "بودن" هیچ وقت برای ما رنگ و بویِ "حالا" نمی گیرد و همین باعث می شود که باور حقیقت "مرگ" را مرتب به تعویق بیندازیم. همه ی "حالا" هایِ ما "نبودن" است
چون معمولا لذتی در این "حالا" نیست...چون معمولا وقتی مقابل روانکاو دراز می کشیم و چشم می بندیم، از ما می خواهد که "تصور" کنیم کنار ساحل به صدای امواج گوش می دهیم، آخر کسی از صدای دیوار و میز و صندلی لذت نمی گیرد...حواس پنجگانه مان در حفاظِ شیشه ای نگهداری می شوند تا فرارسیدنِ روزِ موعود...روزِ "بودن"...
راستش من فکر می کنم مرگ برایِ ما که حواس پنجگانه مان را آکبند نگه داشته ایم،هیچ کار خاصی نمی کند. فقط "حالا" را می گیرد. یا شاید فقط "ما" را از "حالا" می گیرد تا کمتر لحظه ها را بُکشیم!
شخصا آدمی هستم که به شدت آمادگی روبرو شدن با "مرگ" را دارم چون حواس پنجگانه ام به شدت فعال هستند و از خودم توقعی غیر از لذت بردن از لذت نبردنی ترین لحظه های زندگی نداشته ام. من می خواهم باور کنم مرگ با عبای سیاهش ظاهر می شود و کار را تمام می کند. حتی می خواهم باور کنم که قبل از قبض روح کمی هم از خودش می گوید.شاید اصلا کمی دستپاچه هم به نظر بیاید. آن وقت من با یک لیوان چای داغ به استقبالش می روم و تمام!
آن چیزی که نمی خواهم باور کنم، مرگ کسانی است که از وجودشان آنچنان که باید بهره نبردم. مرگِ آن فرشته ای که از گذشته های دور می گفت و آخر حرفهایش یک آهِ عمیق می کشید را نمی خواهم باور کنم، با تمام اینها رفت و این بیت شعر یتس را ابدی کرد که:" هیچ جا سرزمینِ پیران نیست"...مرگِ مادرم که فرشته ایست از جنسِ همان فرشته را باور نخواهم کرد و همچنین مرگِ همه ی کسانیکه که اطرافم هستند و هرازگاهی میانِ هیاهویِ زندگی به صورت شان خیره می شوم و دستهایشان را محکم تویِ دستم می فشارم طوری که انگار می خواهم جادویشان کنم تا این حضور برایِ همیشه بماند...

پ.ن: مرگ آنهایی که "آنتیک" اند خیلی حیف است...خیلی...
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است

پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 05-04-2011
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نقل قول:
نوشته اصلی توسط audery نمایش پست ها
مساله ترس نیست. مساله متاسفانه همان بودن یا نبودن کذائی است. مساله متاسفانه این است که ما همیشه "بودن" هایمان را در آینده "تصور" می کنیم و همین باعث می شود لحظه ها را از دست بدهیم.مساله متاسفانه این است که "بودن" هیچ وقت برای ما رنگ و بویِ "حالا" نمی گیرد و همین باعث می شود که باور حقیقت "مرگ" را مرتب به تعویق بیندازیم. همه ی "حالا" هایِ ما "نبودن" است
چون معمولا لذتی در این "حالا" نیست...چون معمولا وقتی مقابل روانکاو دراز می کشیم و چشم می بندیم، از ما می خواهد که "تصور" کنیم کنار ساحل به صدای امواج گوش می دهیم، آخر کسی از صدای دیوار و میز و صندلی لذت نمی گیرد...حواس پنجگانه مان در حفاظِ شیشه ای نگهداری می شوند تا فرارسیدنِ روزِ موعود...روزِ "بودن"...
راستش من فکر می کنم مرگ برایِ ما که حواس پنجگانه مان را آکبند نگه داشته ایم،هیچ کار خاصی نمی کند. فقط "حالا" را می گیرد. یا شاید فقط "ما" را از "حالا" می گیرد تا کمتر لحظه ها را بُکشیم!
شخصا آدمی هستم که به شدت آمادگی روبرو شدن با "مرگ" را دارم چون حواس پنجگانه ام به شدت فعال هستند و از خودم توقعی غیر از لذت بردن از لذت نبردنی ترین لحظه های زندگی نداشته ام. من می خواهم باور کنم مرگ با عبای سیاهش ظاهر می شود و کار را تمام می کند. حتی می خواهم باور کنم که قبل از قبض روح کمی هم از خودش می گوید.شاید اصلا کمی دستپاچه هم به نظر بیاید. آن وقت من با یک لیوان چای داغ به استقبالش می روم و تمام!
آن چیزی که نمی خواهم باور کنم، مرگ کسانی است که از وجودشان آنچنان که باید بهره نبردم. مرگِ آن فرشته ای که از گذشته های دور می گفت و آخر حرفهایش یک آهِ عمیق می کشید را نمی خواهم باور کنم، با تمام اینها رفت و این بیت شعر یتس را ابدی کرد که:" هیچ جا سرزمینِ پیران نیست"...مرگِ مادرم که فرشته ایست از جنسِ همان فرشته را باور نخواهم کرد و همچنین مرگِ همه ی کسانیکه که اطرافم هستند و هرازگاهی میانِ هیاهویِ زندگی به صورت شان خیره می شوم و دستهایشان را محکم تویِ دستم می فشارم طوری که انگار می خواهم جادویشان کنم تا این حضور برایِ همیشه بماند...

پ.ن: مرگ آنهایی که "آنتیک" اند خیلی حیف است...خیلی...
قشنگ و پذیرفتنی بود ...

حالا من ادعا میکنم :

ادمی مغرور و از خود راضی معتقد است که وجودش برای "حالا" بودن برای دیگران مفید و مثمر است
اگر نباشد دیگران متضرر خواهند شد
هست و لذت میبرد از "حالا" و لذت میرساند به تمامی باقی
اگر نباشد بقیه هم سیه بخت میشوند و از راه ول !
پس مرگ ترسناک است چون تباهی و سیه روزی بقیه رو در پی خواهد داشت ..
چیز عجیبی نیست
پدر مادرهایی که اگر نباشند فرزندانش بدبخت خواهند شد
مدیری که احساس میکند اگر نباشد حاصل تمام زحمات سالهایش و مجموعه تحت امرش از بین خواهند رفت
فلان استاد که احساس میکند اکر نباشد گروه ش به دست بی سوادان خواهد افتاد ...

این تفکرات هر روز دیده میشه
تفکرات از خود راضی
پس یکی از دلائل بیزاری از فنا در کنار اونی که گفتی اینه حاضر نمیشن با نبودشان به بقیه ضرر برسانن .

شاید خود من احساس کنم ادم مفیدی هستم حیف نیست بمیرم ؟ حیف نیست فنا شوم و مجموعه موفقی مثل پی سی سیتی از بین بره و به دیگران فایده نرسونه ؟ ( مثاله)
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 05-05-2011
GhaZaL.Mr آواتار ها
GhaZaL.Mr GhaZaL.Mr آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312

1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Exclamation مرگ !

یه عالمه ای حرف توی این پست نوشته بودم
ولی همشو پاک کردم فقط همینو می نویسم :


مرگ، اسم کوچیکه زندگیه !
ماها ازش میترسیم چون باور نکردیم بعد ازمرگ هم زندگی هست !
شاید فقط زبونی میگیم باورش داریم
اما باور قلبی ................!

گرچه توی زمستونی که گذشت ؛ حس کردم یه قدم به مرگ نزدیک تر شدم
ولی برای من هنوز درک و باور این مسئله خیلی سخته !
باورم اونقد قوی نیس که ازش نترسم

من هنوز هم از مرگ می ترسم !
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 05-05-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درسته البته صفت مغرور شاید مناسب نباشه. این احساس مسئولیته بیشتر

ما تنها دو روحِ گمشده ایم
که سال پس از سال
در تنگ ماهی شنا می کنیم
تکرار پس از تکرار
آیا به همان ترس های کهنه مان رسیده ایم؟
کاش اینجا بودی...

این چند خط می تونه معانی مختلفی داشته باشه. ترسِ کهنه شاید همون مرگه .اونجا که میگه کاش اینجا بودی غوغا می کنه. کاش "بودن" مان حقیقی بود. ما رو از توی تنگ هم بیرون بیارن و بندازن تو دریا باز جا نمیشیم...
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است


ویرایش توسط فرانک : 05-07-2011 در ساعت 11:40 PM
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 05-05-2011
GolBarg GolBarg آنلاین نیست.
مدیر روانشناسی

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 2,834
سپاسها: : 1,221

2,009 سپاس در 660 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من یه کم از مرگ میترسم ..بقول مهدی میترسم منو ببرن جهندم
ولی خیلی کم پیش میاد به اون جهنمی که واسمون تعریف کردن فک کنم و بهش اعتقاد داشته باشم

گاهی وقتا هم خیلی دوستش دارم
از شکم مادر اومدیم بیرون پا به جهانی بزرگتر گذاشتیم کی میدونه بعد از این دنیا وارد چه مرحله میشیم

ولی خوب اینکه از لحظه های بودنمون لذت نبریم دلخورم میکنه ...حال تجربه کنیم...
گذشته هر گز بر نخواهد گشت و اینده هنوز بوجود نیومده ...
سخته روی اینکه کار کنی در حال زندگی کنی..تمرین میخواد..محیط و شخصیتت هم مهمه ..ولی کار نشد نداره !!!!!!!!!!!!!!
__________________

پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 05-05-2011
DraRed آواتار ها
DraRed DraRed آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Apr 2011
نوشته ها: 77
سپاسها: : 13

23 سپاس در 19 نوشته ایشان در یکماه اخیر
DraRed به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

من یه معلم داشتم که می کفت :
آدم باید همیشه باید فکر کنه که 1 ثانیه ی دیگه میمیره.
این جوری از همه ی ثانیه ها درست استفاده می کنه و ....
ولی من نمی تونم.همش می گم:
حالا این کار رو می کنم بعد که تموم شد میرم سراغ اون(اون یعنی همون کار اصلی که باید بکننم)
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 05-07-2011
soos آواتار ها
soos soos آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: May 2011
نوشته ها: 8
سپاسها: : 2

6 سپاس در 3 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من نمیترسم چون هر روز میمیریم و بیدار میشیم منظورم خواب یا همون مرگ کوتاه مدته.
زیاد به مرگ فکر نمیکنم چون جلوی تلاش رو میگیره
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 05-07-2011
DraRed آواتار ها
DraRed DraRed آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Apr 2011
نوشته ها: 77
سپاسها: : 13

23 سپاس در 19 نوشته ایشان در یکماه اخیر
DraRed به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

فریدون مشیری
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 06-20-2011
red
Guest
 
نوشته ها: n/a
پیش فرض

منم نمی ترسم در صورتی که با آرامش بمیرم
مرگ با تصادف و مریضی خیلی بده
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها