بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگاهي به اطراف كردم و با اشاره دست گفتم برود داخل و پنجره را ببندد. فرياد زد
- نمي فهمم چي مي گي؟
و به قهقهه خنديد. به طرف اتومبيلم رفتم، صداي فرياد آرش دوباره به هوا برخاست:
- من شب به موبايلت زنگ مي زنم.
و كلمه موبايل را چنان با تاكيد گفت كه سرم سوت كشيد با عصبانيت به عقب برگشتم و با حركات دست تهديدش كردم.
- چرا تهديد مي كني موبايل داشتن كه اينهمه كلاس نداره
زير لب غريدم:
- ديوونه پسر الكي خوش احمق
در اتومبيل را باز كردم و بي توجه به هياهوي آرش كه فرياد مي زد
- دارم باهات اختلاط مي كنم...
سوار ماشين شدم و رد را بستم استارت زدم نگاهي به پنجره انداختم، آرش فرياد مي كشيد و دستهايش را در هوا تكان مي داد. پايم را روي پدال گاز فشردم و حركت كردم
سر در گم و گيج در خيابان ها سرگردان بودم. كوچه ها و پس كوچه ها را زير پا مي گذاشتم. نمي دانستم چه بايد بكنم . خواهر من! هضم اين كلمه برايم دشوار بود با خود انديشيدم او خوب خواهد شد و اين تصادف براي هميشه به خاطره ها خواهد پيوست اما حالا ... و مسئول تمام اين بدبختي ها من بودم. هر لحظه بر سرعتم افزوده مي شد. من تمام عصبانيتم را سر پدال گاز خالي مي كردم و انگار كه زندگي را زير پا دارم. بر گلويش فشار مي آوردم تا از هستي ساقط شود.
براي يك لحظه يك سايه ديدم محكم روي ترمز زدم بر جا خشمك زده بود. زني همراه بچه اش در مقابلم ايستاده بود. عرق روي پيشاني ام نشست. زن ، فرزندش را در آغوش كشيد و شروع كرد به فحاشي كردم:
- هي يابو مگه سوار گاري شدي مستي يا عاشق نزديك بود زيرمون كني. مرديكه با توام
دستهايم مي لرزيد توان حركت نداشتم زن روي كاپوت مي كوبيد و ناسزا مي گفت. فرزندش گريه مي كرد و من مات و مبهوت نگاهش مي كردم
مردم در اطراف ما جمع شده بودند و سعي مي كردند زن را ارام كنند
- اي بابا الحمدالله كه به خير گذشت خانم ديگه نفرماييد
- من بايد اين پسره رو آدمش كنم اگه مي زد مي كشتمون چي؟
- خواهر حالا كه چيزي نشده شمام خدا رو شكر كن
- بابشون ماشين مي گيرن مي ندازن زير پاشون تا اينا تو خيابونا ويراژ بدن و مزاحم آسايش مردم بشن
- اگه پول باباهاشون نباشه بايد برن سر چهارراه گدايي
- من پدرت رو در مي آرم مي خواست مارو بكشه چرا نشستي تكون نمي خوري؟
به آرامي دنده عقب گرفتم زن شروع كرد به هوار كشيدن كه:
- نذاريد فرار كنه مي خواست من و بچه امو بكشه حالا داره فرار مي كنه جلوش رو بگيريد
فرمان را چرخاندم و دور زدم از آيينه كه به عقب نگاه كردم زن را ديدم كه اين طرف و آن طرف مي دويد و از مردم مي خواست مانع فرار من شوند. ماشين ها به سرعت از كنارم رد مي شدند و برايم بوق مي زدند. من بي توجه به آنها به ارامي حركت مي كردم ديگر جسارت تند رفتن را نداشتم حتي از خودم مي پرسيدم با كدام جراتي پشت رل نشسته ام.؟
شش دانگ حواسم به رانندگي بود حتي مي ترسيدم پلك بزنم.
خيابان ها را پشت سر مي گذاشتم و بي اختيار به طرف خيابان انديشه كشيده مي شدم حوالي ظهر بود كه به خيابان انديشه رسيدم در گوشه اي پارك كردم. خيابان خلوت بود سراسر كوچه را تحت نظر داشتم اميدوار بودم مامور پليسي يا رفت و آمد مشكوكي ببينم و يقين كنم كه اينجا خانه شان است. همه جا در سكوت مرگ فرو رفته بود انگار كسي در اين خانه ها و در اين محله زندگي نمي كرد
دري باز شد و پيرزني عصازنان از در بيرون آمد. خودم را پشت فرمان قايم كردم عصا زنان به طرف اتومبيل امد نگاهش به من دوخت شده بود. صاف نشستم و ظاهري عادي به خودم گرفتم. كنار پنجره ايستاد.
شيشه را پايين كشيدم و گفتم:
- سلام.
- سلام شما با كسي كار داريد؟
- بله؟
- من الان بيشتر از بيست دقيقه است دارم از پنجره نگاتون مي كنم اينجا كاري داريد؟
- نه خير الان مي رم
ماشين را روشن كردم ترمز دستي را ازاد كردم نگاهي به پيرزن كه به حركات من چشم دوخته بود انداختم چيزي درذهنم درخشيد خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- عذر مي خوام خانم تو اين كوچه اتفاق خاصي نيفتاده؟
- مثلا چه اتفاقي؟
- مثلا ...كسي...گم... نشده؟
به من خيره شد سر به زير اداختم پرسيد:
- مثلا كي؟
- نمي دونم هر كسي
- فكر نكنم امروز كه از پنجره نگاه مي كردم همه دختر و پسرها مثل هميشه بودند اون زن و مردايي كه سركار مي رفتن بودند بچه كوچولوهايي هم كه مهد كودك مي رفتن بودن، بقيه ام...
انگار با خودش حرف مي زد سر بلند كرد و نگاه خيره اش را به من دوخت چشمهايش را ريز كرد و گفت
- اينجا ديروز يه اتفاقي افتاد
رنگم پريد و قلبم از حركت باز ايستاد به ارامي ترمز را رها كردم
همانطور به من خيره شده بود ادامه داد
- يه دختر كه مال اين محله نبود...اره ...من اولين بار بود كه مي ديدمش ....
سر تكان داد و ادامه داد:
- تو بودي آره، تو بودي، مي گم كجا ديدمت ، تو ديروز بهش....
روي گاز فشار اوردم و به سرعت از انجا دور شدم.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم. پير بابا لنگ لنگان به طرفم امد چهره در هم كشيد سلام كردم.
- سلام اقا ، خوش اومديد
- چه خبر پير بابا؟
- خبري نيست آقا
- كي خونه است
- خانم و خانم كوچك
- خانم كوچك؟
- غزل خانم آقا
- بابا رفته سر كار.
- بعد از رفتن شما ايشونم تشريف بردن
- حال خانم كوچيك چطوره؟
- من خبر ندارم آقا
به طرف خانه به راه افتادم پير بابا گفت
- آقا خانم باهاتون كار داشتن
سر تكان دادم و گفتم:
- مي رم پيشش
وارد خانه شدم خانه ارام در خواب نيمروزي فرو رفته بود صدا زدم
- بي بي.... بي بي.....
لحظاتي بعد منصوره از آشپزخانه بيرون امد
- سلام آقا
- بي بي كجاست؟
رفتن بخوابن
- مادرم كجاست؟
- ايشونم رفتن استراحت كنن آقا غذا آماده اس
- ميل ندارم
- مادرتون امر كردن حتما بخوريد
- چيه چرا اينجوري با من حرف مي زني؟
- چه جوري آقا
- چرا همتون اينجوري شديد؟ با من مثل ارباباي بدجنس صحبت مي كنيد
- نه آقا شما اينطور فكر ميك نيد
روي مبل افتادم منصوره گفت
- آقا غذا رو بيارم اينجا؟
- ميشه لطفا اينقد كلمه آقا رو تكرار نكني
- چشم غذا رو اينجا مي خوريد؟
- نه تو اتاقم مي خورم
- نمي شه آقا ، غزل خانم اونجا هستن
- يادم نبود
به منصوره چشم دوختم و با لحن ملايمي پرسيدم
- حالش چطوره؟
- خوبه خيلي بهتره
بي بي سلانه سلانه وارد پذيرايي شد سلام كردم به سنگيني جواب سلامم را داد و خطاب به منصوره گفت
- غذاي باربد خان رو بيار
- چشم
پرسيدم:
- بي بي از دست من ناراحتي؟
- آره
- چرا؟
- صبح نبايستي با بابات اونجوري حرف مي زدي. ببينم اين كارا رو اين حرفا رو من يادت دادم؟
- بي حوصله ام بي بي اونام سر به سرم مي ذارن
- اونا بي حوصله ان ، تو هم عوض تشكر كردن چوب لاي چرخشون مي ذاري
به بي بي نگاه كردم موهاي سفيدش از زير روسري بيرون زده بود
- بد كردن نذاشتن بري زندان؟
- حوصله موعظه ندارم بي بي
- يهويي بهم بگو خفه شو
- بي بي من كي اين حرف رو زدم
با گريه گفت
- ديگه چي مي خواستي بگي
با عصبانيت گفتم
- مسخره اش رو در آوردين
به سرعت از پله ها بالا رفتم. منصوره گفت
- غذاتون
فرياد زدم
- بريزش جلوي سگ
به طبقه دوم كه رسيدم آرام شدم. آهسته آهسته پشت در اتاقم رفتم. گوشم را به در چسباندم و گوش دادم. صدايي نمي آمد در را باز كردم و به داخل سرك كشيدم. نگاهش را به من دوخت و با لبخند گفت
- سلام
قلبم هري ريخت لبخندي از سر عجز زدم و گفتم:
- بيدارت كردم
- نه خوابم نمي اومد ، حوصله ام داشت سر مي رفت بيا تو
- مزاحمت نمي شم
- بيا تو مزاحم چيه
وارد اتاق شدم و در را بستم كمي روي تخت جابجا شد . روي صندلي نشستم سعي كردم كمتر نگاهش كنم. صدايش تاروپود وجودم را مي لرزاند
- خيلي سخته ادم از گذشته اش چيزي يادش نياد
- من متاسفم
خنديد و گفت
- من حواسم جمع نبوده از پله ها افتادم تو متاسفي؟
نگاهش كردم چقدر دلم مي خواست حقيقت را برايش بازگو كنم.گفت
- داداش....
كمي مكث كرد و با ترديد پرسيد
- قبلا هم داداش صدات مي كردم؟
سر تكان دادم خنديد و گفت
- اين كلمه به نظرم خيلي نا اشناست
از روي استيصال خنديدم و گفت:
- همه واسه ام گفتن تو هم بگو
- از چي؟
- از گذشته از بچه گيا از چند روز پيش
- چي واسه ات بگم
- هر چي كه مربوط به ما دوتاست
بلند شدم و گفت:
- چي شد
سر تكان دادم و گفتم
- هيچي ، هيچي!
- اتفاقي افتاده؟
- نه كوچولوي من
خنديد و گفت:
- پس تو هميشه من رو كوچولوي من صدا مي كردي.
رنگم پريد لبخندي تصنعي زدم و گفتم:
- گاهي وقتا
- مامان مي گه ما با هم خيلي جور بوديم
با تعجب گفتم:
- مامان؟!
- چيزي شده؟!
- نه نه مي گفتمي
- ما با هم جور بوديم؟
نگاهش كردم، چشمان خوش حالتش را به من دوخته بود و لبانش را غنچه كرده بود. چشم بستم و گفتم:
- حق با مامانه
- چرا ايستادي؟
- الان مي شينم هر چي شما بگين
چند ضربه به در اتاق خورد با تغير گفتم:
- بيا تو منصوره
منصوره وارد اتاق شد غزل با تعجب نگاهم كرد و پرسيد
- از كجا مي دونستي كي پشت دره
- از در زدنش چيه؟
- ناهارتون اقا
- نمي خورم
غزل گفت:
- بيارش اينجا
پرسيدم:
- تو چيزي نخوردي؟
- چرا ولي تو هنوز چيزي نخوردي درسته؟
سر به زير انداختم و ادامه داد:
- بياريدش اينجا مطمئنم خواهش منو رد نمي كنه
منصوره ايستاده بود و نگاهم مي كرد گفتم
- بيارش اينجا
- بله آقا
منصوره از در بيرون رفت غزل گفت
- مامان خيلي نگرانت بود
- واسه چي؟
- مي گفت دير كردي چرا نمي آي نمي دونم از اينجور حرفا
- مهم نيست از دلش در مي آرم
- ديديش
- هنوز نه خوابيده
چهره در هم كشيد با نگراني پرسيدم:
- چي شد؟
پيشاني اش را چسبيد و گفت
- گاهي يه دردي تو سرم مي پيچه و خوب مي شه
- مي خواي به دكتر زنگ بزنم؟
- نه خوب مي شه.
در باز شد و منصوره سيني به دست وارد اتاق شد سيني را روي ميز گذاشت و گفت
- اقا مادرتون گفتن بعد از ناهار مي خوان شما رو ببينن
غزل با شعف گفت
- مامان بيدار شده؟
- بله خانم
- داداش....
ريز خنديد من هم به خنده افتادم و پرسيدم
- به چي مي خندي؟
- هر وقت بهت مي گم داداش خنده ام مي گيره انگار تو هر كسي هستي به جز داداشم
لبخند روي لبهايم ماسيد سر به زير انداختم و گفتم
- بهش عادت مي كني
- هوم
سر بلند كردم و گفتم:
- منصوره به خانم بگو زود مي آم
غزل گفت
- بگو منم مي آم
- نه شما بايد استراحت كنيد
- اولا شما خودتي در ثاني مي خوام يه گشتي بزنم شايد يه چيزايي يادم بياد هميشه كه نمي شه چشمم به دهن شما باشه و گوشم به خاطراتي كه برام تعريف مي كنين
با تحكم گفتم
- منصوره مي توني بري
- بله آقا
به سرعت از در بيرون رفت غزل با گلايه گفت
- چيكارش داري؟
- با اين دختره بايد اينجوري حرف زد
- بد اخلاق
نگاهش كردم شكل بچه هاي لوس شده بود لبخند زدم گفت
- به چي مي خندي
- خيلي با نمك شدي
خنديد بلند شدم و سيني را از روي ميز برداشتم به طرف تخت رفتم و گفتم:
- اينو بگير
و سيني را به طرفش دراز كردم روي تخت جابجا شد و سيني را از من گرفت صندلي را جلو كشيد و نشستم. سيني را گرفتم و گفتم
- خب شروع كن
من غذا خوردم
دوباره بخور
نمي تونم
اگه بخواي مي توني
0 سيني را از دستم گرفت و گفت
- تو بخور
سيني را چسبيدم و گفتم
- نه تو...
- يه پسر خوب رو حرف خواهرش حرف نمي زنه
- چشم سيني رو بده به من اذيت مي شي
- نه خواهش مي كنم بذار دستم بمونه دوست دارم اينجوري غذا بخوري
چشمانش در هاله اي از اشك مي درخشيد خنديدم و گفتم
- اطاعت
قاشق و چنگال را برداشتم نگاهش كردم با اشتياق و علاقه خاصي نگاهم مي كرد. نگاهش دلم را لرزاند قاشق را بالا آوردم و به طرفش گرفتم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها