بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #36  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۳۰:قسمت اول
هر روز و هر ساعت و هر دقیقه زندگی من و محمد با هزار سال خوشبختی برابری میکرد.هر شب محبت و مهربانی محمد بود و آرامشی که در آغوشش حس میکردم و صبح که میرفت بیمارستان،خرید میکردم و میرفتم آپارتمانم.
تا شب وقتم به تهیه شام میگذشت و عصر نشده،بر میگشتم به قصر رویایی محمد که پادشاه شیرین زبان مهربانم برگردد و همراهش،تا صبح،از چشمه سر خوشبختی آب حیات بنوشم.
شبهایی که کشیک داشت،تا صبح کتاب میخواندم.بدون او حتی خوابم هم نمیبرد.مهدی رفته بود اصفهان و مادر و مهرداد از برخورد بد خانواده عمو مجبور شده بودند برگردند آپارتمان من و در آنجا زندگی کنند.عمو پیغام فرستد که مرتضی،من و محمد از ارث محرومیم.محمد خم به آبرو نیاورد و مرتضی هم نیازی به ارث و میراث آقا بزرگ نداشت.
نزدیک سال نوع مشغول دوخت پرده برای اتاق محمد بودم که سرمای سختی خرد.در مدتی که بستری بود،شب تا صبح مانند پرستاری کار کشته در کنار تختش مینشستم و مراقبش بودم تا کمی بهتر شد.بهار که شد حال محمد کاملا خوب شد.از دانشگاه رفتن و بیمارستان سر زدن و کار توی آژانس آن قدر خسته میشد که شبهای که کشیک نداشت،سرش به بالش نرسیده خوابش میبرد.کم کم درسیش سنگین تر شد و کمتر فرصت میکردیم با هم باشیم و گپی بزنیم.
از بی کاری تصمیم گرفتم اتاقش را رنگ بزنم.صبح یکی از روزها که زودتر از روزهای دیگر رفت دانشگاه،اثاث مختصر اتاق را چیدم توی راه پله ها.هنوز اتاق کاملا خالی نشده بود که رگبار گرفت.الهه به سختی آمد پایین و پرسید:توی این بارون چه کار میکنی؟
_قبل از عید محمد مریض بود،نشد خونه تکونی کنم...اتاق خیلی کثیفه.
_بذار من مرخصی بگیرم کمکت کنم.
_نه قربونت...خودت به اندازه کافی گرفتاری داری!
تا اتاق خالی نشد،معلوم نبود در و دیوارش چقدر کثیف است!زمین موکت نداشت و موزائیکهایش یکی در میان شکسته بود که به سختی جارو و گرد گیریاش کردم.تا عصر طول کشید تا شیشهها هم پاک شد.کف اتاق را متر کردم و پریدم سر خیابان،موکت زرشکی و رنگ صورتی برای دیوار خریدم.تا آن روز دستم به قلم مو نخورده بود.شب بود که رفتم بالای نردبام.به خودم نمیدیدم عرضه رنگ کردن داشته باشم.احمد که آمد و دید با سطل رنگ،قلم مو به دست بالای نردبام هستم،رفت بالا ،لباسش را عوض کرد و آمد پایین.از شب قبل غذا مانده بود.گرم کردم و دو تایی خوردیم.احمد رفت بالای نردبام و من مشغول شست و شو و خشک کردن وسایل اتاق شدم.تا نیمههای شب طول کشید تا اتاق رنگ شد.نزدیک اذان صبح بود که احمد رفت بالا.الهه که آمد،اتاق موکت شده بود و داشتم وسایل را یکی یکی بر میگردندم سر جای اولش که متعجب نگاهم کرد و گفت:لابد دیشب تا صبح کار کردی و نخوابیدی...دختر مریض میشی!
خندیدم و گفتم:اونقدر انرژی دارم که تا فردا هم میتونم کار کنم.کار اصلی رو احمد آقا انجام داد.تازه رفته بالا بخوابه.
_پس از داداش تنبل من حسابی کار کشیدی!تبریک میگم.
نزدیک ظهر بود که آفتاب شد و پرتوهای طلاییش از پشت شیشه تمیز و شفاف تابید توی اتاق.بعد از یک روز و یک شب کار بی وقفه،بدنم درد گرفته بود.دراز کشیدم و دو سه ساعت خوابیدم.
عصر بلند شدم و رفتم آپارتمانم.مادر از قیافه خسته و به هم ریختهام وحشت کرد و پرسید:معلوم هست کجایی دختر؟این چه شکل و قیافه عیه!چرا دیشب نیومدی؟
_کار داشتم مامان...غذا چی داریم؟
_از ظهر یه کم بقالی پلو مونده،گرم کنم بخوری؟
_باید برگردم.محمد میاد خونه.
پردههای اوتو شده،بر اثر ماهها ماندن توی کمد،چروک برداشته بود.دوباره اطویش کردم و با قابلمه بقالی پلو را برداشتم رفتم خانه.رفتن و برگشتنم یک ساعت طول نکشید.محمد آمده و بر روی تخت دراز کشیده بود.خواصه کش کیسه پردهها چرتش را پاره کرد.چشمهایش که باز شد،حس کردم سر حال نیست.لب تخت نشستم و لبخند زنان گفتم:دلم برات تنگ شده،کی باید تو رو ببینم!
لبخند بی رنگی زد و گفت:برای چی این قدر خودتو خسته میکنی؟این کارها چیه؟این خونه کلنگی به درد نخور ارزش نداره که دو روز خودتو خسته کردی و در و دیوارشو رنگ زدی!فرداست که دوباره خراب بشه.
_احمد آقا کمکم کرد.پیش خودم گفتم خوشحال میشی.
بر روی تخت نیم خیز شد و به دستهایم زًل زد.آنقدر خسته بود که چشمهایش نور نداشت.
_حیف این دستهای ظریف نیست که باهاش کارهای خشن رو میکنی؟به خدا راضی نیستم یک ذره کار کنی؟!وضعم خوب بش،نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی.
تا آمدم بگویم:من از کار کردن لذت میبرم...
خم شد ،دستهایم را گرفت و بر آنها بوسه زد.از آن همه عطوفت و مهربانی که در وجودش نهفته بود ،شگفت زده شدم.آنقدر خسته بود که حس نداشت حرف بزند.تا خوابش برد،رفتم بالای نردبام و پرده را وصل کردم.غذا را گرم کردم و کف اتاق دراز کشیدم.شب بود که بیدار شد و صدایم کرد.تا رفتم کنار تختش.پلکهایش افتاد روی هم.پرسیدم:محمد تو چته؟چرا انقدر میخوابی؟
همان طور که چشمهایش بسته بود،لبخند زد و گفت:نمیدونم پریا،چشمهام باز نمیشه.
دست انداخت دور گردنم. به صورتش خیره شدم،مثل همیشه شاداب و سر حال نبود.چند دقیقه نگذشته بود که دستهایش خود به خود از دور گردنم باز شد.دلشورهای ناگهانی بند بند وجودم را لرزاند.تا نیمههای شب که خوابیده بود،چشم از صورتش بر نداشتم.در کنج اتاق چمباتمه زده بودم و داشتم نگاهش میکردم که پلکهایش کمی باز شد.تا گفت :پریا کجایی؟
لب تختش بودم و گفتم:اینجام.خستگیت در رفت؟
_گرسنمه،شام چی داریم؟
_بقالی پلو با ماهیچه...مامان پخته.
_تو خوردی؟
_منتظر بودم بیدار بشی،با هم بخوریم.
به سختی بلند شد و نشست روی تخت.گفتم:فردا نرو بیرون،بمون خونه استراحت کن.
_نمیشه پریا.فردا یه کنفرانس مهم پزشکی دارم.
قضارا گرم کردم و وقتی برگشتم،دیدم محو تماشای پرده شده.از پشت که بغلش کردم،دیدم بدنش شده بود پوست و استخوان.خندید و گفت:شوهر درب و داغون مفنگی،پرده خوشگل برای اتاق کلنگی.
_محمد آقا،تو قدر این اتاقمو نمیدونی!خبر نداری که چقدر چشم زدم تا بیام زیر این سقف کنار تو!بپرس ببین صابخونه میفروشدش؟
برگشت و به چشمهایم خیره شد.لبهایش پر از خنده و گونههایش گود رفته بود.پرسید:پریا،تو واقعا این خونه کلنگی رو دوست داری؟
_خیلی دوستش دارم!صفا داره به خدا!دلم میخواد تا آخر عمرم با تو زیر همین سقف زهوار در رفته زندگی کنم!
دستهایش حلقه شد دور کمرم:من هم دلم میخواد قشنگترین خونه دنیا رو برات بخرم.
_بهترین جای دنیا و قشنگترین خونه،جاییه که تو باشی!
از فردای همان روز که رفت دانشگاه و برگشت و خوابید و باز هم خسته از خواب بیدار شد،شک بارم داشت که نکند مریض شده است و از من مخفی میکند.کارش آنقدر زیاد شده بود که آژانس هم نمیرفت و دائم درس میخواند که زودتر مدرکش را بگیرد.
یک روز که رفتم بانک پول بگیرم،دیدم فرهاد پولی به حسابم نریخته بود.از همان جا رفتم پیش مهری خانم.هنوز حرف نزده پرسید:شوهر کردی پریا؟اون مرد خوشبخت کیه؟
خندیدم و گفتم:از قیافهام معلومه؟
_رنگ و روت باز شده...نگفیی کیه!
_یکی که از اول عمرم دنبالش بودم.
خندید و گفت:پس آب و هوای بهشت رنگ و روتو باز کرده!اومدی کار ببری؟
_چند تا میبرم.میترسم کار کردن یادم بره!
_همه مشتریهات،روز نمیشه سرقتو نگیرن.کارت خیلی عالیه!
چند دست لباس گرفتم و رفتم آپارتمانم.باید شب و روز کار میکردم که به محمد فشار نیاید و برای درس خندان فرصت داشته باشد.صبح تا عصر لباس میدوختم و شب که میشد بر میگشتم به بهشت.هر روز که میگذشت،محمد لاغر تر میشد و من آن را به حساب درس خندان و کار زیاد میگذاشتم.رژیم غذا یی جدیدش مشکوکم کرده بود و من کم کم نگران سلامت جسمش میشودم که یک روز مهدی از اصفهان آمد،رفت طبقه بالا پیش الهه خانم.صدای پچ پچ او با الهه نگرانم کرد.از پلهها که آمدند پایین از مهدی پرسیدم:در باره محمد حرف میزدین؟
رنگ صورت مهدی مثل گچ سفید بود.به الهه که چند تا پله بالاتر ایستاده بود زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:چه قدر شککی دختر،مگه ما خودمون کار و زندگی نداریم که از شوهر تو حرف بزنیم.راستی این پسره...فرهاد،پیغام فرستد برم پولتو ازش بگیرم.امروز میرم حساب کتاب میکنم.
_مهدی طفره نرو،محمد چشه؟من طاقت شنیدنشو دارم.
خندهای بی رنگ بر لبهایش نقش بست و گفت:الهه،به داداش سلام برسون!
شتاب زده رفت سمت در حیاط و تا برگشتم از الهه بپرسم،از پلهها رفته بود بالا.دلشوره عجیبی داشتم.شب پیش که محمد نیامده بود،تا صبح به رژیم غذا یی تازهاش فکر کرده بودم و کیسههای داروی مخفی شده در زیر تخت.غیبتهای طولانی و گاه و بی گاهش هم از مدتها پیش مشکوکم کرده بود.زیر و رو کردن کیسههای دارو هم هیچ فییدهای نداشت.اسم هیچ کدام برایم آشنا نبود و سر در نمیآوردم که چرا باید زیر تخت مخفی شده باشد.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها