بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

" حالا مهبد را چرا با خودش برد؟"

مادر شانه هايش را بالا انداخت . يك ماه از رفتن پدر و مهبد مي گذشت و كم و بيش اين درد كهنه شده بود.

" خودش به درك كه رفت ولي مهبدم را نبايد مي برد."

" حالا كجا رفتند؟"
مادر نگاهش را به آرمينا دوخت و گفت:" چه مي دانم لابد رفتند به خراب شده اي كه به دنيا آمد... اصلا خوب شد رفت لياقتش همان دهات ورامين است...من آوردمش توي شهر و آدمش كردم."

مادر هرچند مثل قبل سرحال نبود اما دوباره سرزنشهايش را از سر گرفته بود.

" وقتي ديدمش يك پاپاسي تو جيبش نبود ! حق با مادر بود كه ميگفت: اين مرد لياقت تو را ندارد." سپس پوزخند بي رنگب زد.

به ياد مادربزرگ افتادم كه از سقف آويزان بود و نگاهش به من بود... دلم لرزيد.

" از برديا خبري نشد؟"

مادر با شنيدن نام برديا با تمام غضبش به خواهرش چشم دوخت و گفت:" آخرين بارت باشد كه اسم آن حرامزاده را جلوي من مي بري! آنها هم رفتند به دركستان ! هيچ فكر نمي كردم خانم رزيتا تا اين حد فريبكار باشد ! زنيكه پاك مارا سر كار گذاشت."

خوشبختانه خاله رويا و آرمينا و ديگران هنوز از موضوع سقط جنين بويي نبرده بودند.






" مادر برايتان غذا آوردم ."

مادر اول نگاهي به ماريا و بعد به ظرف غذا انداخت . از روزي كه پدر رفته بود ماريا هر روز برايمان غذا مي آورد . مادر هيچ پس اندازي نداشت و دلش هم نمي آمد طلا و جواهراتش را بفروشد . در را تق بست. نگاه پر اكراهي به ظرف غذا انداخت و گفت:" ماريا فكر كرده ما گدا هستيم...مثلا برايمان قرمه سبزي آورده ...اگر بگردي توي خورشت يك سير گوشت هم پيدا نمي كني . بيا بخور ماني من گرسنه نيستم ."

هنوز ايرادگير و طلبكار بود و اين عادت هيچ وقت از سرش نمي افتاد . اما انگار حق با مادر بود . خورشتي كه برايمان آورده بود همش آب بود و سبزي!

مادر نيم ساعت بعد تمام طلا و جواهراتش را آورد . تك تكشان را حسرت از نظر گذراند و گفت:" اين را مادر شوهرم شب نامزدي مان به من هديه داد..." و بعد به فكر فرو رفت.

" مادر چيزي نمي خوريد؟"

نگاهم نمي كرد مي دانستم گريه مي كند.

" ماني! مهبد من كجاست؟ دلم برايش يك ذره شده."

سرش را در آغوش كشيدم و همراهش اشك ريختم . " همش تقصير من ست مادر مي دانم كه مقصرم."

" نه دخترم . حق با پدرت است. من تقصير دارم . نبايد مي گذاشتم آن مردك به تو نزديك شود ... تو خودت را ملانت نكن."

چرا نبايد خودم را ملامت مي كردم ؟ من سياه ترين راز زندگي ام را در سينه حبس كرده بودم ؟ اگر همان موقع مي گفتم و ماهيت سياه برديا را براي همه فاش مي كردم هيچ وقت اين روز را نمي ديدم... مي دانستم اگر لب باز كنم همه چيز خراب تر از پيش مي شود و من مغضوب همه خواهم شد كه چرا سكوت كردم ؟ چرا !؟ چرا!؟




نه سفره هفت سيني چيديم و نه سبزه اي سبز كرديم . با غمي كه در دنياي ما لحظه به لحظه جان مي گرفت ديگر حوصله اي براي تحويل سال نو نمانده بود . مثل روزهاي پيش تا لحظه ي سال نو سر در آغوش هم گريستيم. ماريا به ديدنمان امد . ستار چند دقيقه نشست و رفت . ماتمزدگي ما را نمي توانست تحمل كند . ماريا دلداريمان مي داد.

خيلي وقت بود مدرسه نمي رفتم از همان روزي كه پدر و مهبد رفته بودند . ديگر براي هميشه دل و دماغم را براي درس و مدرسه از دست داده بودم.

مادر بي كار ننشست . نمي خوست بيشتر از اين زير بار منت ماريا و شوهرش باشيم . از چند مغازه سفارش كلاه و جوراب و دستكش را گرفت و چند ساعتي از روز را به بافتن مي گذراند.

" ماندانا مدرسه ها باز شدند نمي خواهي بروي مدرسه؟"

" نه مادر! هيچ اشتياقي براي تحصيل در من نمانده."

نگاهم را به حركت موزون انگشتهايش و دو ميلي بافتني دوختم و گفتم:" مادر من هم مي خواهم كمكت كنم بافتن را در مدرسه ياد گرفته ام."

از بالاي عينكش نگاهي به من انداخت و گفت:" كاري خسته كننده است پشت آدم را درد مي آورد." وقتي اشتياقم را ديد راضي شد كه كمكش كنم .

با پولي كه از بابت فروش آنها به دست مي آورديم كم و بيش مشكل مالي مان حل شد . ماريا ديگر از بابت تغذيه و خورد و خوراك ما خيالش راحت شد . هرچند بدون حضور پدر زندگي سخت مي گذشت اما من ومادر صبوري پيشه كرديم.




" مادر نمي روي سراغ پدر؟ تابستان از راه رسيد و از آنها خبري نشد ؟"

مادر ديگر با دستگاه بافندگي كه خريده بود كار مي كرد. نگاهش به مدل ژاكت جلويش بود و با خشم گفت:" نه! خودش رفته خودش هم بايد برگردد . برم منتش را بكشم . حالا كه مرا جلوي فاميل و آشنا سر زبانها انداخته . بروم سراغش كه چه؟"

روز هاي گرم تابستان يكي يكي سپري مي شد . هرچند با احساس پوچي كه داشتم كنار آمدم اما ديگر به برديا فكر نمي كردم ... او براي من مرده بود .

من و مادر شبانه روز كار مي كزديم تا بتوانيم پول دستگاه بافندگي را بپردازيم . كار به من آرامش مي داد و مرا از دنياي پوچي مي رهانيد.

تابستان بدون حضور پدر و مهبد و بي آنكه هيچ اتفاق مهمي بيفتد سپري شد . هرچند ديگر شادابي و طراوتم را از دست داده بودم اما تصميم داشتم دوباره به مدرسه بروم و همه چيز را از نو شروع كنم . ديگر نه مهماني مي رفتيم و نه مهماني مي داديم. خاله رويا هم كمتر به ديدارمان مي آمد . به قول مادر مي ترسي بدبختي ما به آنها هم سرايت كند

مادر سفارشات چند مغازه را براي تحويل برده بود . كولر آبي كهنه و فرسوده با سر و صدا كار مي كرد . تنها بودم . هر وقت تنها مي شدم به حال خودم اشك مي ريختم ... از كابوسهاي شبانه و دلهره هاي هميشگي خسته شده بودم . چطور در قفس را به روي برديا گشودم؟ و او چه بيرحمانه تركم كرد.

با شنيدن صداي زنگ به سرعت اشكهايم را پاك كردم مي دانشتم مادر نيست چون وقت زيادي از رفتنش نمي گذشت... شايد ماريا بود.

در را باز كردم جواني را ديدم كه به من سلام كرد . اول او را به خاطر نياوردم . اما با كمي دقت شناختمش .

" آه ! سلام فريبرز خان ! بفرماييد داخل !"

طرز لباس پوشيدنش برايم جالب بود كلاه حصيري بر سر داشت و استين هايش را بالا زده بود .

" ممنونم! كسي خانه نيست؟"

" نه ! فقط خودم هستم ." و در را بستم.

نگاهي به گوشه و كنار خانه انداخت .

پرسيدم :" كي رسيديد؟"

روي مبل نشست و گفت:" همين حالا راستش قرار بود وسايلم را با خودم بياورم ولي ديدم لازم نيست . عاقبت انتقالي ام را گرفتم ."

نمي دانم خوشحال شدم يا نه . " چه خوب !؟ مادر هم خوشحال مي شود." با خودم گفتم : خوشجال مي شود؟!

برايش شربت پرتقالي بردم كه خيلي هم خنك بود . فكر كردم گرمازده شده است چون مرتب طلب آب مي كرد . پس از نوشيدن شربت نگاهي به ساعت نداخت و گفت:" مادرت كي بر مي گردد ؟"

" فكر كنم تا نيم ساعت ديگر پيدايش شود."

" پدرت چي؟"

به قندن خالي از قند خيره شدم و گفتم:" بروم برايتان چاي بياورم." و قندان خالي را هم با خودم به آشپز خانه بردم . با سيني چاي برگشتم . داشت با كلاهش بازي مي كرد .

" مي خواهيد همين جا بمانيد؟"

با تشكر چاي را برداشت و گفت :" نه ! راستش به زندگي در آپارتمان عادت ندارم مي خواهم اينجا را بفروشم و يك خانه بزرگ بگيرم كه دست كم يك حياط پانصد متري داشته باشد ."

دلم از فروش خانه گرفت . آهسته پرسيدم:" خانه را پيدا كرده ايد؟"

" نه ! راستش فرصت پيش نيامده ." سپس لبم را گزيدم.

كمي در جايش تكان خورد و سپس به حرف در آمد ." راستي قاتل دوستت پيدا شد؟"

تبري در قلبم فرو رفت و دستپاچه گفتم:" نه ! يعني چرا پيدا شد و شايد تا حالا اعدامش كرده باشند."

" چه خوب !"

" نه چرا خوب! قاتلش بي گناه بود."

با تعجب نگاهم كرد و گفت:" بي گناه بود؟"

از حرفي كه زدم پشيمان شدم." نه ! بي گناه كه ..."

صداي زنگ خانه با صداي من در آميخت . در را باز كردم . مادر عرق ريزان و خسته پا به خانه گذاشت و غرغر كنان گفت:" همه مغازه داران حقه باز و پدر سوخته شده اند.اول مدل مي دهند بعد براي اينكه چيزي از دستمزد كم كنند اين با آن مدل فرق مي كند اصلا نمي دانم چرا..." با ديدن فريبرز كه وسط اتاق ايستاده بود و نگاهش مي كرد حرفش را قطع كرد . كمي طول كشيد تا جواب سلامش را داد . غافلگير شده بود . روبه رويش نشست . از رنگ پريده چهره اش معلوم بود كه از آمدنش خوشحال نشده است.

فريبرز نيم ساعتي نشست و بعد از جا بلند شد و گفت:" كمي خسته ام مي روم پايين تا دوشي بگيرم و كمي استراحت كنم . بعد از شام خدمت مي رسم تا با هم مفصل صحبت كنيم."

مادر خيلي سرد تعارف كرد :" براي شام تشريف بياوريد بالا ."

او هم خيلي سرد تشكر كرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پس از رفتن فريبرز مادر عصبي تر از هميشه روي مبل ولو شد و گفت:" اين ديگر از كجا پيدايش شد؟مصيبت كم بود اين هم اضافه شد ... نپرسيد خانه پيدا كرديد يا نه ؟"

" چرا ! من هم گفتم فرصت دست نداده."

" خوب كردي . به اين راحتيها هم نيست كه..."

" ولي گفت قصد فروش اينجا را دارد."

" غلط كرده ... مگر من مي گذارم." سپس به فكر فرو رفت و گفت :" مثل اينكه قضيه خيلي جدي است . بايد كمي محتاطانه عمل كنيم. مي گويم خوب است براي شام دعوتش كنيم بالا."

از تغيير حالتش خنده ام گرفت. مادر دوباره گفت:" مجبوريم بهش باج بدهم." سپس آهي كشيد و از جا برخاست .

روزها كوتاه شده بودند مادر ساعت شش نزديك غروب مرا فرستاد پايين تا همسايه جديدمان را براي شام دعوت كنم . در زدم و منتظر ايستادم . در كه باز شد احساس كردم مادربزرگ است كه به من نگاه مي كند بيشتر نگاهش كردم انگار خودش بود صدايش را هم به وضوح مي شنيم كه گفت: دختر بي چشم و رو ! چطور دلت آمد آن جاني بي رحم را فراري دهي !

خيس از عرق شدم و با لكنت گفتم :" نه ! من ... من..."

صداي ديگري را هم شنيدم . " ماندانا! حواست هست؟ با كي حرف مي زني؟"

به خودم آمدم مادر بزرگ را نديدم و در عوض چشمان نگران فريبرز را ديدم كه به من زل زده بود . هول شدم و سلام كردم . عجيب نگاهم مي كرد اما به روي خودش نياورد.

" بفرماييد داخل."

فراموش كردم چرا پايين آمده بودم . نفهميدم چرا داخل رفتم .

" پس چرا ايستاديد ؟ بنشينيد."

پس از قتل مادر بزرگ ديگر پا به آن خانه نگذاشته بودم . دادگاه آن خانه را با تمام وسايلش به فريبرز داده بود . با صداي بلندش دوباره به خودم آمدم.

" خيلي آشفته به نظر مي رسيد . اتفاقي افتاده ؟"

دهانم خشك شده بود به سختي گفتم:" نه." كه ناگهان نگاهم به مادر بزرگ افتاد كه از سقف آويزان شده بود . جيغي كشيدم و پس افتادم .

" ماني! ماني! بلند شو ..."

ديده از هم گشودم . مادر الهي شكري گفت و كمكم كرد تا از جا برخيزم . نگاهم به فريبرز افتاد كه سردرگم مرا مي نگريست. مادر بي آنكه از او چيزي بپرسد توضيح داد :" شبي كه مادر بزرگش به قتل رسيد ماندانا اولين نفري بود كه او را ئر حالت آويزان از سقف ديده بود هنوز هم كه هنوز است نتونسته آن تصوير تلخ را فراموش كند ."

فريبرز سرش را به نشانه تصديق فرود آورد و گفت:" بله اين موضوع ممكن است اثر بدي بر احساسات ماندانا خانم گذاشته باشد."

كمي حالم بهتر شده بود . مادر خودش فريبرز را به صرف شام دعوت كرد .

وقتي از پله ها بالا مي رفتيم مادر دستم را محكم در دست داشت تا مبادا از پله ها بيفتم .

مادر تذكر داد:" از نامزدي و به هم خوردن آن با فريبرز حرفي نزن . علت ترك تحصيلت را هم يك جوري توجيه كن . نبودن پدر و مهبد را هم خودم توضيح مي دهم."

خورشت قيمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم كشيدن بود . ماريا ميوه ها را شست و كمك كرد تا سبزي ها را پاك كنيم . من در فكر بودم.
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 07-23-2009
عاشق فاطيما آواتار ها
عاشق فاطيما عاشق فاطيما آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: esfehan
نوشته ها: 13
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
عاشق فاطيما به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

واقعا رمان قشنگ و غم انگيزه لطفا ادامه بدين ممنونم دلتنگ جان
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سر ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد.مادر نگاهی به ساعت انداخت و با غرغر گفت: حالا هم می خواست نیاد.
در را باز کردم و همزمان با هم سلام کردیم.صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش از تمیزی برق می زد.تی شرت سفید پوشیده بود.از آنالی خوشش آمد و یک بسته اسمارتیز از جیب شلوار جین مشکی اش درآورد و به دستش داد: چه قدر این بچه دوست داشتنیه.
ماریا ذوق کرد.روی مبل نشست و آنالی را هم روی زانوانش نشاند.آنالی از اسمارتیز خوشش آمده بود و با همان زبان بچه گانه اش گفت: مامان!قُص.
فریبرز با حوصله برایش توضیح داد که این ها قرص نیستند و شکلات هستند و بعد پشیمان شد که چرا برایش اسمارتیز خریده!
در استکان های کمر باریک یک چای خوشرنگ ریختم.مادر معتقد بود در فنجان چای تازه و کهنه مشخص نمی شود.
فریبرز استکان چای را برداشت و رو به مادر گفت: آقای ستایش تشریف ندارن؟
مادر برای پاسخ دادن کمی معطل کرد و عاقبت گفت: نه!راستش چند ماهیه برای کارش رفتن... رفتن دوبی!وبعد به تعجب من و ماریا پوزخند زد و گفت: البته مهبد رو هم همراش فرستادم تا کنار درس کار هم یاد بگیره...
فریبرز سرش را کج کرد و گفت: خوبه!البته اگه تو گرمای دوبی طاقت بیارن! و چای را سرکشید.
با آمدن ستار فریبرز راحت تر نشان می داد.آن دو خیلی زود سر صحبت را باز کردند.آنالی با دیدن پدرش از روی زانوان فریبرز پرید پایین!پس از شام،ستار به بهانه ی این که یکی از همکارانش برای کاری به آن جا می آید با فریبرز خداحافظی کرد.
مادر خیلی علاقه مند بود هرچه زودتر برود سر اصل مطلب و خود سر حرف را باز کرد : خوب!به سلامتی انتقالی گرفتین. و بعد از تأیید فریبرز ادامه داد: برنامه ی بعدیتون چیه؟
فریبرز پا روی پا انداخت.انگار او هم دلش می خواست رک باشد.گفت: می خوام این جا رو بفروشم.از آپارتمان خوشم نمیاد.خونه ی پدریم دست کم هزار متر حیاط داشت.
مادر نیشخند زد و با لحنی کم و بیش طعنه آمیز گفت: خوب این جا رو با اون جا مقایسه نکنین،این جا تهرانه!مردم باید یاد بگیرن توی یه چهاردیواری چهل پنجاه متری هم میشه زندگی کرد... در ثانی واحد های این ساختمون همه بزرگن،پس...
_ ببخشید که حرفتون رو قطع می کنم،ولی همون طور که گفتم می خوام خونه ی حیاط دار پیدا کنم... وکیلم برای این جا مشتری داره و به محض این که شما خونه ای پیدا کنین...
این بار مادر نگذاشت به حرف هایش ادامه بدهد و گفت: ببینین فریبرز خان!من کاری به وصیت پدرم ندارم،اما به عنوان دخترش فکر می کنم حق داشته باشم دست کم به عنوان یه مستأجر تو خونه ش زندگی کنم... پیشنهاد می کنم شما فکر خونه و حیاط رو از سرتون دور کنین و همین جا زندگی کنین،ما هم بابت زندگی تو این خونه بهتون اجاره بدیم.
معلوم بود فریبرز تصمیمش را گرفته.دوباره رو به مادر گفت: به هر حال این برنامه ی منه و فکر نکنم عوضش کنم... خوشحال میشم شما با من همکاری کنین.
مادر چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد.می دانستم به سختی جلوی بروز عصبانیتش را می گیرد.رو به فریبرز گفت: متأسفم نمی تونیم تو این مورد باهاتون همکاری کنیم،پیشنهاد من خیلی خودخواهانه نبود که شما...
_ همین که گفتم خانم ستایش!هرچه سریع تر فکری به حال خودتون بکنین،هیچ دوست ندارم پای قانون رو وسط بکشم.
از لحن قاطع و صریح فریبرز من و مادر و ماریا چاره ای جز سکوت ندیدم.
از جا برخاست.رنگ چهره اش کمی پریده بود.تشکری خشک و کوتاه کرد و رفت.پس از رفتن او مادر تازه به خودش آمد و گفت: واه!واه!واه!چه پررو!اومده شام کوفت کرده و در کمال جسارت و پررویی بهم میگه هرچه سریع تر دنبال خونه بگردین!به همین خیال باش آقای بهتاش!این قدر این جا می مونم تا چشمات دربیاد!معلوم نیست از کدوم گوری اومده که حالا برای ما آدم شده!پاشید این ظرف و استکان ها رو جمع کنین... این تازه به دورون رسیده ها چه می دونن احترام و منزلت یعنی چی؟
من و ماریا جرأت نکردیم حتی مادر را به آرامش دعوت کنیم.به قدری عصبانی بود که حتی سر آنالی هم داد کشید.
تلفن که به صدا درآمد هیچ کسی جز من حوصله ی پاسخ دادن را در خودش ندید.گوشی را برداشتم.کمی طول کشید تا صدای خش خش تلفن قطع شد و صدای آشنایی در گوشم زنگ زد: سلام مانی من!حالت چه طوره؟
دستم را روی پیشانیم گذاشتم و انگار درد تمام زخم هایم تازه شدند.خیلی حرف داشتم که به آن نامرد بزنم اما در آن لحظه همه را از یاد بردم.
_ چیه!انگار از خوشحالی نمی تونی حرف بزنی.
نگاه پرسشگر مادر و ماریا به من بود.نمی دانم چرا در آن شب خنک این همه عرق می کردم.
_ تویی پست فطرت!ترسوی رذل!پشت مامانت قایم شدی که چی؟فکر کردی ناراحتم از این که رفتی؟نه!تازه دارم نفس می کشم... تازه دارم زندگی می کنم.
مادر گفت: کیه!اون حرومزاده ی فراریه؟گوشی رو بده به من!و گوشی را از دستم قاپید و بدون هیچ مقدمه ای خروار خروار فحش و بد و بیراه تقدیمش کرد.
_ خفه شو مرتیکه ی الدنگ!غلط می کنی دوباره برمی گردی... اگه برگردی خودم به حسابت می رسم... به مامان جونت بگو زن که این قدر پدرسوخته و شارلاتان نمیشه... لال شو آکله ی حرومزاده!فکر کردی ماندانا میشینه تا تو بیای سراغش،به همین خیال باش رذل کثیف.و تق گوشی را سر جایش کوبید.نفس نفس می زد،می دانستم چه فشار عصبی را تحمل می کند.ماریا محکم به او چسبید تا نیفتد.مادر دستش روی قلبش بود و گفت: ای خدا... چرا نتونستم چهار تا فحش دیگه بدم که دلم خنک شه؟
ماریا آب قند را به دستش داد و مواظبش بود که پس نیفتد.با گریه و زاری ظرف ها و استکان ها را شستم.چه قدر از شنیدن صدایش تنم لرزید.دوباره احساس نفرت در وجودم زبانه کشید.
آخ بردیا!نفرین بر تو...

ویرایش توسط deltang : 07-23-2009 در ساعت 10:44 PM
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چهار روز پس از بازگشايي مدرسه ها،عاقبت تصميم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برايم خيلي سخت بود بتوانم به آن حال و هواي هميشگي برگردم.مي دانستم بايد دوباره سال ششم را بخوانم و اين را خوب مي دانستم که بايد به همکلاسي هاي جديد عادت کنم.
وقتي پا به محيط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزديک بود گريه کنم.از طرفي پس از ترک تحصيل و مدتي دور بودن از آن محيط دوست داشتني،اشک شوق به ديده ام آمده بود و از يک طرف همه جا الهام را مي ديدم که بهم نيشخند مي زد.
عده اي از بچه هاي قديمي دورم جمع شده بودند و به نوعي سعي داشتند تا از من دلجويي و استقبال کنندو
همکلاسي هاي جديد خيلي بازيگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمي کردم مرا به اين زودي در جنع خودشان بپذيرند.
_ به کلاس دختران زندگي خوش اومدي.
_ ما مي دونيم تو از بهترين دانش آموزان اين مدرسه بودي به خاطر همين احترام خاصي برات قائليم.
_ بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنيم.
صداي کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام هاي نسرين و ژاله دستم را گرفتند و جلوي کلاس بردند.از من خواستند حرفي بزنم.به قدري ذوق زده بودم که نمي دانستم چه بايد بگويم.
_ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون مي دونين براي دوستم الهام چه اتفاقي افتاد،براي همين ديگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولي خوب امسال تصميم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال هاي پيش بشم و از اين که دوستان تازه و با نشاطي مثل شما دارم خدا رو شکر مي کنم.
دوباره برايم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس ديگه نبايد خودت رو ناراحت کني.
دوباره قلبم تير کشيد.سعي کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمي دونم اين زنگ چي داريم؟
يکي از بچه ها فوري گفت: ادبيات داريم!دبيرشم عوض شده،از شر آقاي بسطامي خلاص شديم.
بغل دستي اش ادامه داد: ولي عوضش اين يکي حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
_ و خوشتيپ!بچه هاي سال اول مي گفتند اصلا نفهميديم کي دو ساعت گذشت.
ميز سوم کنار نسرين نشستم.تا آمدن دبير که خيلي هم تأخير داشت کمي با نسرين حرف زديم.او خيلي پرشور و هياهو بود و با رفتار گرم و صميميش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسي هايي به ابن خوبي دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با ديدن اندام کشيده ي فريبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرين به آرنجم کوبيد و گفت: خوشگله نه؟!
همه با تحسين نگاهش مي کردند.با صداي پرجذبه اي بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت ميزش نشست.موهايش مثل هميشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشيده و کفش هايش از تميزي برق مي زد.نمي دانم چرا من هم مثل همه محو تماشايش بودم.انگار بار اول بود مي ديدمش.خودش را معرفي کرد.شيوه ي تدريسش را گفت و افزود به علت فشردگي کلاس ها شايد نتواند کلاس ما و دو کلاس ديگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند اين کار را نکند.دفتر حضور و غياب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نيفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها بايد بلند مي شدند و نمره ي ادبيات سال گذشته شان را مي گفتند.نمي دانم چرا قلبم تند مي کوبيد.
روي نام و فاميل من خيلي مکث کرد.
_ خانم ماندانا... ماندانا... ستايش!؟
آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگير شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصيل کردم،اما آخرين نمره ي ادبياتي که گرفتم چهارده بود.
پس از نگاهي طولاني گفت: بسيار خوب،بشينين.در لحنش هيچ اثري از آشنايي نبود.
پس ار اتمام حضور و غياب کتاب را باز کرد و نخستين شعر کتاب را با صدايي رسا و دلنشين خواند،صدايش به قدري صاف و اهنگين بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسي حتي نفس هم نمي کشيد.
قتل اين خسته به شمشير تو تقديــر نبود
ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصيــــر نبود
من ديوانه چو زلف تو رهــــا مي کـــــــردم
هيچ لايق ترم از حلقه ي زنجيــــــــر نبود
يا رب اين آينه ي حســــــن چه جوهر دارد
که در او آه مـــرا قوت تأثيــــــــــــــــــر نبود
سر ز حسرت به در ميکـــــــده ها بر کردم
چون شناساي تو در صومعه يک پير نبود
آن کشيدم ز تو اي آتش هجران که چو شمع
جز فناي خودم از دست تو تدبيــــــر نبود
آيتــــــــــــي بود عذاب اَنده حافظ بـــي تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسيـــــر نبود
پس از پايان غزل هنوز تدثير آهنگين صدايش در تک تک چهره ها هويدا بود.سرجايش برگشت.صداي نسرين را شنيدم که گفت: ماني،نگاه کن بفهمي نفهمي شبيه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگي زدم و نگاهش کردم.
_ مبصر کلاس کيه؟
به آرامي از جا برخاستم.از گوشه ي چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
_ خيله خوب!خانم ستايش دفتر حضور و غياب من بايد تميز و مرتب باشه.جلدش کنين و جز خودتون دست کسي نيفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ريخته و کثيف باشه،شما که مبصر کلاسين اول از همه بايد نظم رو رعايت کنين تا بقيه هم ازتون ياد بگيرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زير ميز.
نگاهي به زير پايم انداختم.چه قدر زيرک و هوشيار بود.
به آرامي گفتم : چشم.
به کاغذ زير پايم اشاره کرد و گفت: خيله خوب!پس قدم اول رو شما بردارين.
کاغذ را از زير پايم برداشتم.خوب مي دانستم پيش از شروع کلاس نسرين ان را از دفترش کند و زمين انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
دوباره از شيوه ي تدريسش گفت و اين که دوست دارد همه با علاقه ي قلبي اين درس را دنبال کنند و به اهميت آن بين تمام درس ها واقف باشند.
زنگ که به صدا درآمد خداحافظي کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چيزي که بيشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تيپ و قيافه اش بود.سارا که خيلي شلوغ بود لحن آقاي بهتاش را تقليد کرد و بقيه غش غش خنديدند.
_ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ريخته و کثيفه.آدم چندشش ميشه...
من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غياب را برداشتم و داخل کيفم گذاشتم و به اين فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبير خوش قيافه و مغرورشان پسردايي من است و در همسايگي مان زندگي مي کند چه واکنشي نشان خواهند داد/در اين فکر بودم که ژاله صدايم زد و گفت: ماني بيا گاوت زاييد.آقاي بهتاش کارت داره.
با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بيرون رفتم.جلوي دفتر ايستاده بود و با يکي از بچه ها صحبت مي کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمي دانستم چه برخوردي بايد داشته باشم.کمي نگاهم کرد و با لحني نه چندان رسمي گفت: چيزي که به بچه ها نگفتي؟
_ در چه مورد!؟و با ديدن نگاه معني دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هيچي نگفته ام.
به چشم هايم نگريست و گفت: کار خوبي کردين.هيچ دوست ندارم کسي بفهمه که ما... ما با هم فاميليم.
به نظرم جمله ي آخرش را به سختي به زبان آورد.
سرم را تکان دادم و گفتم: بسيار خوب.مطمئن باشين.
_ ممنونم.مي توني بري.
نخستين روز مدرسه با خاطره اي خوش به پايان رسيد.بيشتر از همه بابت همکلاسي هاي خوبي که داشتم خوشحال بودم.وقتي مادر فهميد فريبرز در مدرسه ي ما تدريس مس کند اظهار نظري نکرد،اما مي دانستم اگر بگويم چه قدر بين بچه ها طرفدار پيدا کرده است به طور حتم سگرمه هايش در هم مي رود.بهش گفتم چه همکلاسي هاي پرنشاط و شادي دارم.
مادر لب هايش را ورچيد و گفت: خوشحالم که از لاکت بيرون اومدي

شنيدن صداي زنگ به طرف در رفتم. با ديدن فريبرز دستپاچه شدم و سلام كردم . يك ماهي از بازگشايي مدرسه ها مي گذشت و كم و بيش هر روز او را در مدرسه ميديدم. دعوتش كردم به داخل بيايد اما قبول نكرد . سراغ مادر را گرفت و وقتي گفتم نيست عصباني شد و گفت:" متل اينكه خانم ستايش مرا دست انداخته اند. من بايد هرچه سريع تر اينجا را بفروشم ... به مادرت بگو فردا با مامور مي آيم." و بدون خداحافظي رفت.

ميخ شده بودم و به جمله آخرش فكر مي كردم. چطور مي توانستم اين خبر را به مادرم بدهم ؟ بيچاره مادر براي درد كمرش پيش دكتر رفته بود . در زا بستم و فكر كردم كه بچه هاي مدرسه چه قدر ساده اند كه براي زنگ ادبيات لحظه شماري مي كنند .

مادر بازگشت . خسته و پر گلايه خودش را روي مبل پرت كرد و گفت:" بيا . قوز بالاي قوز. دكتر گفته ديگر نبايد پشت چرخ بنشنم ... ديسك كمر گرفتم."

دلم برايش سوخت . چطور مي توانستم پيغام فريبرز را به او بدهم. از اين رو پيش ماريا رفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم . ماريا قول داد پايين برود و از فريبرز خواهش كند كمي دست نگه دارد.

دو ساعت بعد ماريا تلفني از من خواست پيشش بروم . با عجله بالا رفتم.

ماريا سرش را تكان داد و با ناراحتي گفت:" متاسفانه فريبرز مهلت نداد باهاش حرف بزنم . به من گفت پيش از اينكه در مورد مادر باهاش صحبت كنم خودم هم دنبال خانه باشم... حالا تو به مادر هيچي نگو شب ستار را مي فرستم پيشش... هرچند مي دان حرف كسي را گوش نمي كند."

نا اميدانه برگشتم . مادر همانجا روي مبل خوابش برده بود . خوب كه نگاهش كردم متوجه شدم در اين مدت خيلي شكسته و ناتوان شده است. مي دانستم او بار گناه مرا به دوش مي كشد . اگر پدر به خاطر دسته گلي كه من به آب نداده بودم تركش نكرده بود مجبور نبود ساعت هاي متمادي پشت چرخ بافندگي بنشيند و ديسك كمر بگيرد. همان جا جلوي در ايستادم و فكر كردم بايد با فريبرز صحبت كنم... شايد با خواهش و تمنا او را از تصميمش منصرف كردم . و با اين تصميم دوباره از در بيرون رفتم.

پشت در ايستادم و براي تمركز بيشتر نفس بلندي كشيدم . پس از چند لحظه در را به رويم گشود . ربدوشامبر قرمز رنگي به تن داشت و و موهايش را با حوله خشك مي كرد . سلام كردم و منتظر ماندم من را به داخل دعوت كند ولي چون اين كار را نكرد گفتم :" آمدم تا با شما صحبت كنم ." باز هم از جلوي در كنار نرفت.

" اگر قصد داريد مثل خواهرتان در مورد تغيير تصميم با من صحبت كنيد بايد بگويم كه متاسفانه علاقه اي به شنيدن صحبت هاي شما ندارم."

لحظه اي خيره نگاهش كردم و دوباره به ياد مادرم افتادم . سعي كردم با لحني آرام بگويم:" حالا اجازه بدهيد بيام تو..."

خيلي سخت بود كه با وجود پاسخ رك و صريح او خودم را به او تحميل كنم . عاقبت خودش را عقب كشيد . صداي ضبط بلند بود و ترانه الهه ناز استاد بنان فضاي خانه را پر كرده بود.كمي صدايش را كم كرد و رو به رويم نشست . احساس كردم بوي حمام مي دهد!

" خوب اگر حرف تازه اي داريد مي شنوم!"

نگاهي به چشمان پر غرور سبزش اندختم . ميدانستم اهميتي به خواهش من نمي دهد اما گفتم:" ببينيد فريبرز خان در اينكه شما مالك اين خانه هستيد هيچ حرفي نيست اما خواهش من از شما اين است كه موقعيت مارا درك كنيد... قبول كنيد كه بدون حضور پدر خيلي برايمان سخت اي كه جاي تازه اي پيدا كنيم."

" مگر پدر شما دبي كار نمي كند . فكر نكنم مشكل مالي داشته باشيد."

فكر كردم بايد حقيقت را به بگويم شايد دلش به رحم آمد." نه راستش مادر در مورد كار پدر در دبي به شما دروغ گفت." و خيره به چشمهاي كنجكاوش ادامه دادم:" پدر به علت يك سري مسائل خصوصي مارا ترك كرده اند."

به فكر فرو رفت . اي كاش مي دانستم به چه مي انديشد؟! لم داد به پشتي مبل و بي تفاوت گفت:" مشكل خانوادگي تان به من ربطي ندارد من يك خانه خيلي خوب نزديك مدرسه پيدا كرده ام و دلم نمي خواهد /ان را از دست بدهم."

لحظه اي از نگاه خونسردش بدم آمد . ديدم قلب اين مرد مغرور به هيچ نحوي نرم نمي شود . خواهش را بيهوده ديدم. از جا برخواستم وبا لحني پر كينه گفتم :" نمي دانم با اين همه بي رحمي چطور دبير ادبيات شديد؟"

انتظار شنيدن اين حرف را نداشت كمي جا خورد . پيش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم:" چند روزي به ما فرصت بدهيد در ضمن در مورد موضوع پدر با مادرم حرفي نزنيد... خداحافظ."

در را بستم و فكر كردم اين چهره زيبا و خوش تركيب صاحب چه قلب بي رحمي است . به ياد برديا افتادم كه او هم با وجود همه ي زيبايي اش يك سنگ دل تمام عيار بود . شايد فريبرز هم مثل برديا بود.

قسي القلب و انتقام جو . آه ! لعنت بر برديا.

مادر تازه بيدار شده بود پرسيد :" كجا بودي؟"

گفتم:" پيش ماريا."

آن شي دلم نيامد كه به او بگويم چند روز بيشتر فرصت نداريم آنجا بمانيم . هرچند براي درس خواندن فكري آزاد و دلي آرام نداشتم اما بايد درس آقاي بهتاش را حاضر مي كردم.

پس از شام هم كمك مادر كردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام كند. مادر پس از كمي آه و ناله از درد كمرش گفت:" فكر مي كنم بايد يواش يواش بروم دنبال پدرت . اين طور نمي شود زندگي كرد ." و دوباره آه كشيد.

فهميدم خيلي به او سخت گذشته كه عاقبت به اين نتيجه رسيده است.
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

" سارا خواهش مي كنم بنشين سر جايت الان آقاي بهتاش سر مي رسد مي رسد. ژاله تو ديگر چرا بلند شدي؟"

" اين قدر حرص نخور ماني! خوب نمي توانيم آرام بگيريم!"

سارا اداي آقاي بهتاش را در مي آورد . " چرا اينقدر كلاستان بوي بد مي دهد ... واه!واه! سطل زباله چرا اينقدر پر شده است؟"

سكوت ناگهاني باعث شد به عقب برگردم و با ديدن چهره پر خشم آقاي بهتاش بر خود بلرزم ! همه سر جاي خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استيضاح او معطوف من بود . سر به زير منتظر مواخذه او بودم صدايش بيش از حد انتظار بلند شد.

" ميبينم از بي لياقتي شما نزديك است بچه ها كلاس را روي سرشان خراب كنند؟"

هيچ نداشتم بگويم سرم پايين بود و ادامه داد :" يك مبصر بايد صلاحيت داشته باشد كه فكر نمي كنم شما داشته باشيد برويد از كلاس بيرون."

ناباورانه نگاهش كردم. موج خشم در چشمان سبزش ديدني بود. خوب مي دانستم رفتار ديروز مرا تلافي مي كند . به خشمش پوزخند زدم و از كلاس بيرون رفتم . هوا ابري و باراني بود و سوز پاييزي در تمام تنم رسوخ كرد . به ناچار پشت ديوار كلاس ايستادم و با پايم گچ صورتي را كه روي زمين بود عقب و جلو مي كردم . آري ! به خاطر رفتار ديروز بود كه اين چنين تنبيهم كرد . خوب گفتم هيچ هم پشيمان نيستم . او هم مثل برديا فقط ظاهري دل فريب دارد . او هم كينه جو و عصبي است . آه ! نه . خدا نكند كسي مثل برديا باشد.

صدايش را مي شنيدم كه در حال خواندن شعر درس جديد بود . لابد تمام بچه ها سراپا چشم و گوش شده اند و به جاي نگاه كردن به كتاب به او زل زده اند... خيلي مسخره است.

پاهايم خسته شده بودند . پيش خودم گفتم پس از نيم ساعت يكي از بچه ها را به دنبالم مي فرستد اما اين كار را نكرد . زنگ كه به صدا در آمد ديگر ناي ايستادن را نداشتم . از كلاس بيرون آمد . بدون حتي نگاهي به من از مقابلم گذشت. دلم سوخت. به كلاس كه برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:" معذرت مي خواهيم ماني . همش تقصير ما بود."

" مهم نيست آقاي بهتاش كمي بي رحمي به خرج دادند."

" به خدا من از او خواستمبيايم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبيه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش كردم ولي..."

" گفتم كه مهم نيست فراموشش كن ."


* * *

نمي دانم او با ماشين و من پياده چطور هم زمان به خانه رسيديم . ماشين را توي پاركينگ پارك كرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پله ها بالا رفتم.

وقتي به طبقه اول رسيدم او هنوز در را باز نكرده بود . سلام كردم و از مقابلش گذشتم.

" صبر كن خانم ستايش."

با تعجب ايستادم و به طرفش برگشتم . موهاي صافش روي پيشاني اش رها بود.

" از بابت تنبيه امروز متاسفم . راستش مي خواستم به شما بفهمانم بايد با دبيرتان محترمانه رفتار كنيد."

سرم را تكان دادم و گفتم:" بله فهميدم شما از بابت رفتار ديروز من ناراحت بوديد و مرا از كلاس بيرون كرديد . كار ديگري نداريد؟"

مستقيم نگاهم كرد و گفت:" نه ... چرا... من روي حرف هاي شما فكر كردم و تصميم گرفتم تا زماني كه جاي مناسبي پيدا نكرده ايد از فروش اينجا صرف نظر كنم ."

به راستي از تصميمش شادمان شدم اما خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم:" لطف كرديد... خداحافظ."

و منتظر خداحافظي او نماندم.

مادر با وجود تذكر دكتذ پشت چرخ نشسته بود و كار مي كرد .

" سلام مادر . شما كه باز به حرف دكتر گوش نكرديد؟"

" چه كار كنم دختر ؟ چرخ زندگي بايد يك جور بچرخد ... راستي امشب خانه خاله رويا دعوتيم ... اين تحفه را هم قرار است دعوت كند."

ميز ناهار را آماده كردم و در حالي كه مادر از جايش بلند مي شد گفتم:" كار ديگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است... راستي خاله چرا دعوتمان كرده ؟"

" چه مي دانم؟ بعد از اين همه كه دعوتش كرديم يك دفعه هم بايد دعوت كند ديگر! من كه هيچ خوش ندارم اين پسره را ببينم لابد باز حرف خودش را پيش مي كشد ... سالاد كه مي خوري؟ مي ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بيندازد."

" ولي من براي شما خبر هي خوبي دارم."

چشمانش حوصله انتظار كشيدن را نداشتند. من هم زود گفتم:" فريبرز امروز به من گفت تا زماني كه جاي مناسبي پيدا كنيم از فروش اينجا منصرف شده." مي دانم كه خوشحال شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت:" هنر كرده . بايد براي هميشه از فروش اينجا منصرف شود."

از اين حرفش خنده ام گرفت.
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بعد از ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر از مادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفن زنگ زد.

" الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"

" نمي دانمهر وقت مادر گفت."

" گوشي را بده به مادرت."

مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين رويا هم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."

" چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"

" گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصله نداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاي اين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"

من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.

" بله ؟ كاري داشتيد؟"

پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نمي توانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي مي رويد؟"

" شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."

" خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."

به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."

وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."

" گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 07-25-2009
PARVA-Xx آواتار ها
PARVA-Xx PARVA-Xx آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: کرمانشاه.
نوشته ها: 13
سپاسها: : 0

2 سپاس در 2 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دلتنگ جان ممنون از رمان .خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامه اش هستیم.
موفق باشی
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 03-10-2011
kabootarnaz2001 kabootarnaz2001 آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 12
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
پیش فرض

سلام. خسته نباشین! توروخدا ادامه اشو بنویسین.... بی صبرانه منتظرم. ممنون
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.

_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.

_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.

_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...

_ ببخشید دستشویی کجاست؟

خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.

با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟

پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.

_ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد...

_ رویا پس کی شام رو میاری؟

_ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود...

_ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.

_ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.

فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.

فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.

با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.

_ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟

متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.

_ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.

_ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.

فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.

آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟

خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.

به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟

_ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار...

ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه... چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟

بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-10-2011 در ساعت 03:24 PM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها