بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #61  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مادر ماجرای صبح را برای مسعود تعریفکرده بود. و مسعود از دستم خیلی عصبانی بود. با رفتن آنها او به اتاقم آمد. خیلیعصبانی بود. رو به من کرد و گفت : شنیده ام امروز دسته گل به آب داده ای؟
سکوتکردم و سرم را پایین انداختم.
مسعود با خشم گفت : تو لیاقت رامین را نداری . اون بهترین مردی است که من توی عمرم دیده ام .
با بغض گفتم : آخه داداش چیزی کهنمی دانید زود قضاوت نکنید.
مسعود گفت : من از همه چیز خبر دارم. امروز غروبرامین همه چیز را برایم تعریف کرد و گفت که تو را ناراحت کرده است. آخه دختره نفهمرامین به خاطر تو اون خانوم اسمش چیه که با تو دعوا کرد؟
گفتم : محتشم.
مسعود گفت : آره همون خانوم محتشم . رامین او را از شرکت بیرون انداخته است. ولی تو با او لجبازی می کنی و از او نمی پرسی که چرا اخلاقش اینطور شده است. چرا ازدستت عصبانی است.

با تعجب گفتم : پس چرا رامین چیزی به من نگفت.
مسعود باعصبانیت گفت : به خاطر اینکه تو حتی از او سوالی نکرده ای. وقتی فهمیدی که سرش دردمی کنه بایستی به پیشش می رفتی. طفلک خودش طاقت نیاورده است و به دیدن تو آمد . ولیغرورش اجازه نمی داد که با تو حرف بزند.

با اخم گفتم : ولی رامین دوروز خیلی بهمن توهین کرد و چنان مرا محکم به دیوار هول داد که به عکس فرهاد خوردم شیشه اششکست.
مسعود با عصبانیت گفت : به خدا افسون اگه رامین تو را بکشه من اصلا حرفینمی زنم . چون تو توی این چند سال پدر او را درآورده ای . تو چرا بدون اجازه رامینبه خانه کس دیگه رفته ای و تا شب آنجا بودی.

و اینکه تو چرا امروز این کار راکردی. مگه دیوانه شده ای که با روحیه یک مرد بازی می کنی.
سکوت کردم چون میدانستم مسعود حق دارد.

مسعود با عصبانیت گفت : تو اینقدر نادان هستی که ملاحظهلیلا را نکردی که حامله است و رامین تنها برادر اوست. دایی محمود می گفت که وقتیلیلا به خانه آمد تا شب گریه می کرد. به خدا افسون تو سوهان روح همه شده ای. بایدبه رامین بگم بیشتر روی ازدواج با تو فکر کند. و بعد با عصبانیت ار اتاق خارج شد.

تا صبح خواب به چشمهایم نمی آمد و مدام به فکر حرکات ناپسند خودم بودم. صبحچشمهایم از بی خوابی قرمز شده بود. وقتی سلام کردم نه مادر و نه شیما جوابم راندادند.

ساعت دوازده بود که آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و خواست که ناهار راهمراه او به رستوران بروم و من هم قبول کردم.
آقای شریفی به دنبالم آمد و با همسوار شدیم و به راه افتادیم. آقای شریفی گفت : عروس قشنگ از ساعتی که برایت خریدهام خوشت اومده.
گفتم : ماشاالله شما خیلی با سلیقه هستید.

خنده ای سر داد وگفت : عزیزم اگه خوش سلیقه نبودم که عروس به این قشنگی مثل تو انتخاب نمی کردم.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم.

آقای شریفی گفت : می خواهم شما را به یکرستوران ببرم که لذت ببری. می خواهم با عروس قشنگم تنها غذا بخورم و بروم برای پسرحسود خودم تعریف کنم که چقدر با زنش به من غذا خوردن لذت داده است. و بعد با هم بهیک رستوران شیک هندی رفتیم.

زنان جالبی با لباسهای خیلی قشنگ و زیبا در آنجانشسته بودند و غذا می خوردند . مردان هندی کلاه جالبی بر سر داشتند و قیافه واقعاخنده دار پیدا کرده بودند.
بعد از سفارش غذا غذای خوش بو و خوش رنگ و لعابیجلویمان گذاشتند. من تا یک قاشق در دهان گذاشتم چشمهایم پر اشک شد . اینقدر این غذافلفل داشت که گریه ام درآمد. به سرفه افتادم . آقای شریفی همینجور می خندید. لیوانآبی به دستم داد که سریع آن را سر کشیدم . گفتم : این دیگه چه جور غذایی بود.

آقای شریفی در \الی که می خندید گفت : پاشو دخترم این غذاها به مزاج ماهاسازگار نیست . پاشو برویم یک رستوران ایرانی اصیل . و پول غذای نخورده را حساب کردو با هم بیرون آمدیم و به یک رستوران دیگر رفتیم.
همانطور زبانم می سوخت . بعداز خوردن غذا آقای شریفی رو به من کرد و گفت : دخترم دوست ندارم ناراحتت کنم فقطازت می خواهم کمی به رامین توجه کنی. او خیلی احساس تنهایی می کنه. به خدا بعضیمواقع دلم برایش می سوزه. یادم می آید شبی که داشتی با فرهاد خدابیامرز ازدواج میکردی تا صبح نمی خوابید و همش خودش را سرگرم سرگرم پرونده ها کرده بود. او مردینیست که عشق را زود فراموش کند. بعد از مرگ شکوفه او بی قرار شده بود . بداخلاق وخیلی زود رنج شده بود . کسی نمی توانست با او حرف بزنه. چون سریع عصبانی می شد. بهخاطر اینکه من و مادرش را از خودش دلگیر نکنه به خارج سفر کرد و بعد از چند سالبرگشت و تو را دید دوباره به تو دل بست . ولی تو او را دیوانه کردی و حالا به تورسیده . اینقدر اذیتش می کنی. از تو خوتهش می کنم اینقدر او را ناراحت نکن. اینقدربا احساسات او بازی نکن. عزیزم تو حتی نماندی که ببینی رامین با خانم محتشم چه میکند. وقتی رامین دید که تو به خانه نیامده ای دلواپس شده بود . همه جا به دنبالتگشت . دلش هزار جا رفت . داشت دیوانه می شد.

با ناراحتی گفتم : ولی اصلا آقارامین نیامد با من صحبت منه. بد جوری با من برخورد کرد.
آقای شریفی لبخندی زد وگفت : آخه عزیزم تقصیر خودت بود. خودت هم بایستی از او معذرت خواهی می کردی. و بداناگه رامین مقصر بود حتما می آمد و از شما معذرت خواهی می کرد و اینکه سه روز دیگهعروسیتان است. خوب نیست که شما با هم قهر باشید. می خواهم از شما خواهش کنم که باهم به شرکت برویم تا شاید رامین آرام شود و با هم آشتی کنید.

لبخندی زدم و سکوتکردم.
با هم به شرکت رفتیم . پشت میزی که قبلا من می نشستم یک مرد نشسته بود. وقتی فهمید که پدر رامین آمده است با خوشرویی جلو آمد و من و آقای شریفی داخل دفتررامین رفتیم.

رامین با دیدن من و پدرش تعجب کرد . جلو آمد و به پدرش دست دادولی از کنار من بی اعتنا رد شد.
آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و با هم رویصندلی نشستیم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : چطور شد شما اینطرفها تشریفآوردید.
آقای شریفی دستی به موهایم کشید و گفت : همش که نمی شه تو با عروس منباشی . دلم خواست که امروز با عروسم ناهار بیرون بروم و جای تو هم خالی. به یکرستوران شیک رفتیم و چقدر هم خوش گذشت.

رامین بدون اینکه نگاهم کند با کنایهگفت : پدر جان عروستون که شما را ناراحت نکرد.
آقای شذریفی چشم غره ای به رامینرفت و گفت : حرف بی خود نزن . او بهترین عروس دنیا است. حتی حاضر نیستم عروس عزیزمرا با دنیا عوض کنم.
رامین پوزخندی زد که حرصم گرفت.

آقاي شریفی بلند شد وگفت : می خواهم کمی در شرکت گشتی بزنم . یک ربع دیگه برمی گردم . مواظب باش که عروسعزیزم را ناراحت نکنی و از در خارج شد.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار بجوری دل پدرم را اسیر خودت کرده ای . خیلی عروسم عروسم می کنه.

از سرجایم بلند شدم . جلوی پنجره ایستادم و در حالی که به خیابان نگاه می کردم گفتم : ولی معلون نیست که عروسش بشوم یا نه. تا سه روز دیگه هزار جور اتفاق می افته. و باطعنه گفتم : از آقای محمدی خبر نداری.

رامین جا خورد ، با عصبانیت به طرفم آمد . بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با خشم گفت : منظورت از این حرف چیه؟
با ناراحتی گفتم : منظوری ندارم. ولی اگه بخواهی همینجور ادامه بدهی، شایدتصمیمم درباره ازدواج با تو عوض شود. با اینکه این همه دوستت دارم ولی نمی توانماین همه بی اعتنایی هایت را تحمل کنم. سامان خیلی به من علاقه داشت ولی تو...

رامین با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : افسون اینقدر اسم آقای محمدی و سامانرا نیاور وگرنه به خدا بد می بینی. خودت باعث این رفتارم شده ای. حالا چه توقعیداری که با تو خوب رفتار کنم . تا وقتی اخلاقت را عوض نکنی من همین هستم و ...

در همان لحظه در باز شد و منشی شرکت سراسیمه وارد دفتر شد و گفت : آقای رئیس ،حال یکی از کارکنان به هم خورده است. رامین بازویم را ول کرد و از در خارج شد.
مدت نیم ساعت گذشت و رامین همراه پدرش داخل دفتر شد. لحظه ای با اخم نگاهم کردو پشت میز نشست.

رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه موافق هستید به خانهبرگردیم . من سرم درد می کنه.
آقای شریفی با ناراحتی گفت : همه اش تقصیر اینمهندس مغرور است که تو را ناراحت کرده است.

لبخند سردی زدم و گفتم : نه پدر جانفقط کمی خسته هستم.
رامین رو به پدرش کرد و گفت : راستی پدر من امروز غروبقراره به تبریز بروم. باید قردادی با شرکت صبا در تبریز ببندم و دو روز دیگه برمیگردم. ببینم اگه من بروم مشکلی پیش نمی آید.
آقای شریفی لبخندی زد و گفت : بایداین سوال را از زنت بکنی نه من و رو کرد به من و گفت : به نظرت اگه آقا رامین برودشما که ناراحت نمی شوید.
آرام گفتم : نه برام فرقی نمی کنه. اینطور می توانمدرباره ایشون فکر کنم.
رامین دوباره پوزخندی زد که اعصابم به هم ریخت.

باناراحتی گفتم : بهتره برویم و سریع خداحافظی کردم و همراه آقای شریفی به خانهبرگشتیم.
چند دفعه می خواستم نامزدی را به هم بزنم ولی رامین را دوست داشتم. میدانستم رامین منتظر است که از او معذرت خواهی بکنم. تا آشتی بکند ولی موقعیتی پیشنمی آمد تا از او معذرت خواهی کنم.

آن روز رامین به تبریز رفت و من همچناننگرانش بودم. با خودم می گفتم : ای کاش به او می گفتم وقتی که به تبریز رسید با منتماس بگیرد. چرا من اینقدر نادان هستم. آن شب خواب به چشمهایم نمی آمد و دلم شور میزد و قلبم فرو می ریخت. وقتی احساس می کردم رامین در خانه خودشان نیست قلبم میگرفت. فردا صبح طاقت نیاوردم و به خانه آقای شریفی زنگ زدم و پرسیدم که رامین چهوقتی به رسیده است. زنگ زده است یا نه و آقای شریفی گفت که او چون با هواپیما رفتهاست ساعت ده شب بود که تماس گرفته و حالش خوبه.

از دست او ناراحت بودم ولی چیزینگفتم.
ساعت دوازده ظهر بود که تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشتم صدای مهربانعزیزم به گوشم خورد. با خوشحالی گفتم : رامین حالت چطوره؟
رامین با لحن سرد گفت : خوبم. زنگ زدم که بهت بگم نگرانم نباش . من حالم خوبه و فردا شب به تهران برمیگردم.

با ناراحتی گفتم : رامین مواظب خودت باش . من نمی دونم تا فردا شب چطورطاقت بیاورم . دوستت دارم.
رامین آرام گفت : خوب دیگه مزاحمت نمی شوم.
سریعگفتم : این حرف را نزن من از دیشب تا حالا به خاطر تو آرامش نداشتم. منتظر بودم کهبرایم زنگ یزنی. رامین من معذرت می خواهم. از اینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم. می دانم که من لیاقت تو را ندارم و به گریه افتادم.

رامین با ناراحتی گفت : عزیزم این حرف را نزن تو زندگی من هستی. من هم ازت معذرت می خواهم که این همه بهتبدرفتاری کردم. اگه بدانی توی این مدت چی کشیدم دلت به حال من می سوزه. دیشب چنددفعه تصمیم گرفتم زنگ بزنم ولی گفتم بهتره کمی تنبیه بشوی. حالا ببینم عزیزم، دوستداری برات چی سوغات بیاورم.

آرام گفتم : من فقط تورو می خواهم . فقط به سلامتبرگرد. همین هیچی نمی خواهم.
رامین خندید و گفت : باشه عزیزم تو هم مراقب خودتباش . من امشب دوباره با تو تماس می گیرم. اینجا خیلی شلوغه. خدانگهدار تا شب.

خداحافظی کردم وقتی گوشی را گذاشتم احساس می کردم دنیا به من می خندد. خوشحال وسرحال شده بودم. و مادرم هم متوجه این موضوع شده بود.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #62  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساعت سه بعد از ظهر پروین خانم با مادرم تماس گرفت تا من شب به خانه آنهابروم . با اینکه منتظر تلفن رامین بودم و می دانستم اگه نباشم او ناراحت می شود ،آماده شدم و به خانه آنها رفتم. آنها می دانستند که من با رامین نامزد کرده ام. خیلی خوشحال بودند. آن شب چون تولد فرزاد بود ، پروین خانم مرا هم دعوت کرد تا درجمع آنها حضور داشته باشم.

فرزاد با بغض گفت : تو هنوز برایمان بوی فرهاد را میدهی. به خاطر همین خیلی دوستت داریم و دوست داریم که در هر کار ما تو حضور داشتهباشی. آن شب حتی برای خواب خانه آنها ماندم و فردا غروب فرزاد مرا به خانه خودمانرساند.

وقتی فرزاد رفت ، مادرم با نگرانی گفت : افسون خدا به دادت برسه ، رامیناز دستت خیلی عصبانی است.
گفتم : برای چی ؟

مادر با اخم گفت : اون دیروزبهت گفته بود که شب با تو تماس می گیره ولی با این حال تو به خانه پروین خانم رفتی.
گفتم : حالا رامین کجاست.

مادر گفت : هنوز تو تبریزه ، شب با هواپیما برمیگرده . فردا هم عقد کنانتان است و من نگران شما دو نفر هستم.
به اتاقم رفتم . شیما خیلی از دستم عصبانی بود و با من حرف نمی زد و خیلی سرد برخورد می کرد.
شبعمو و زن عموهایم همه به خانه ما آمدند تا به مادر برای مراسم عقدکنان فردا کمککنند. ساعت ده شب آقای شریفی به خانه ما زنگ زد و از من خواست که به خانه آنهابروم. گفت که رامین هم به تهران برگشته است.
وقتی آماده شدم که به خانه آنهابروم خاله ها و عمه هایم با شوهرانشان به خانه ما آمدند و همه دور مرا گرفتند وصحبتمی کردند. هر چه سعی کردم به خانه آنها بروم ، فرصت پیش نیامد. فقط لحظه ای شیما رادیدم که از در خارج شد و به خانه آقای شریفی رفت.

ساعت یک نیمه شب بود که دیگهخسته شده بودم و خیلی خوابم می آمد. به اتاقم رفتم و هر چه به خانه آقای شریفی زنگزدم که از او معذرت خواهی کنم تلفن آنها بوق اشغال می زد و بعد از خستگی خوابم برد.

صبح لیلا به دنبالم آمد و با شیما به آرایشگاه رفتم . از اینکه دوباره بایتس سرسفره عقد کنار کس دیگری بنشینم ته دلم ناراحت بود. شیما با من زیاد صحبت نمی کردچون از حرکاتم خیلی عصبانی بود.

لباس عروس پوشیدم . رامین پشت در بود . وقتی باآرایش و لباس عروس در را باز کردم و پیش رامین رفتم ، او بدون اینکه اظهار خوشحالیکند سرش را پایین انداخت ولی صورتش سرخ شده بود.

فکر کنم اولین عروس و دامادیبودیم که روز عروسیمان با هم قهر بودیم . ولی من اینطور دوست نداشتم . با لبخند بهطرفش رفتم . دستم را در دستش حلقه زدم . دستش مانند گلوله ای از آتش بود. به رویشلبخند زدم ولی او اخم کرده بود. ( ناز دامادو ندیده بودیم که اونم دیدیم إإإإإإإإ)
احساس کردم قلبا نمیخواهد اینطور باشد ولی غرور زیبایش به او این اجازه را نمی داد.
وقتی سوار شدیمگفتم : عزیزم چرا اخم کرده ای؟
جوابم را نداد و فقط چشم غره ای به من رفت.
گفتم : حالا برایم قیافه گرفته ای که داماد شده ای؟

از این حرف من لبخندیروی لبش نشست و گفت : پدرم را خوی سرکار گذاشتی.
گفتم : به خدا وقتی می خواستمبه خانه شما بیایم ، خاله ها و عمه هایم سر رسیدند و خانه ما شلوغ شده بود و هر چهبه خانه شما تلفن زدم ، تلفنتان بوق اشغال می زد . انگار گوشی را بد گذاشته بودید.
رامین پوزخندی زد و گفت : تو فکر نکردی که پدرم شاید ناراحت شود.

لبخندیزده و گفتم : پدر شوهرم مرد عاقلی است . او ناراحت نمی شود . و ادامه دادم : تو روخدا رامین اخم نکن.
رامین نگاهی به صورتم کرد و گفت : باعث این اخم کی هست؟

لبخندی زده و گفتم : من هستم و از تو معذرت می خواهم ولی نمی توانستم دل پروینخانم و فرزاد را بشکنم چون تولد فرزاد بود و آنها دوست داشتنذد که من خانه شان باشمو بعد شیطنتم گل کرد و گفتم : اگر خیلی ناراحتی که چرا خانم محتشم را بیرون انداختهای می تونی دوباره به او پیشنهاد همکاری بدهی.
رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت : تو فکر می کنی من به خاطر خانوم محتشم ناراحت هستم.

گفتم : شاید همین باشه کهتو ناراحت هستی.
رامین گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و به طرف من برگشت و گفت : اگه تو فکر می کنی که من به خانوم محتشم علاقه دارم پس برای چه می خواهی سر سفرهعقد بنشینی؟
گفتم : شاید هم ننشیتم.

رامین جا خورد و با ناراحتی گفت : توچه می خواهی بگویی که اینقدر آسمان ریسمان می کنی.
لبخندی زدم و به صورت زیبایشنگاه کردم . سرم را نزدیگ کوشش آوردم و گفتم : می خواهم بگم خیلی دوستت دارم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و بعد لبخندی زد و ماشین را به حرکت درآورد و باهم به طرف سرنوشت حرکت کردیم.
لیلا و شیما در ماشین دایی محمود نشسته بودند وپشت سر ماشین ما حرکت می کردند . رامین آرام و شاد بود و اثری از ناراحتی در صورتشپیدا نبود.
هر دو سر سفره عقد نشستیم . به خاطر اینکه رامین را کمی اذیت کردهباشم گفتم : نگاه کن سامان هم آمده است. کی او را دعوت کرده . طفلک چقدر پکره.

رامین نگاهی به من انداخت اخمی کرد و گفت : چیه نکنه پشیمان شده ای.
گفتم : نه بابا. ولی سامان مرد خیلی خوب و آقایی بود. هر دختری آرزو داره که او شوهرشباشه.

عاقد هنوز نیامده بود. رامین از کنارم بلند شد و به طرف اتاق خواب منرفت.
دلم فرو ریخت . با خودم گفتم آخه دختر تو نمی تونی جلوی زبان بی صاحب خودترا بگیری. چقدر او را ذیت می کنی.

سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم . رامین رادیدم که روی لبه تخت نشسته است . جلوی پای او دو زانو نشستم . دستش را گرفتم و گفتم : وای چقدر ناز می کنی. من شوخی کردم. من به جز تو به کس دیگر اصلا فکر نمی کنم.
رامین با ناراحتی نگاهی به عکسهای فرهاد انداخت و آرام گفت : ولی هنوز برای منثابت نشده که واقعا مرا دوست داری.

لبخندی زده و گفتم : آخه اگه من تو را نمیخواستم که کسی مرا مجبور نکرده بود که با تو ازدواج کنم. پس دوستت دارم و م خواهمبا تو زندگی کنم.
رامین آهی کشید و با ناراحتی گفت : ولی من احساس می کنم که توهنوز فرهاد را فراموش نکرده ای و نتوانسته ای او را از قلب خودت بیرون کنی تا منبتوانم جای آن را بگیرم.

متوجه منظورش شدم . از بودن عکسهای فرهاد که در اتاقمبود ناراحت بود.
آرام بلند شدم . جلوی عکسهای زیبای فرهاد ایستادم . چقدر زیبابود. چقدر دوست داشتنی بود. بایستی فراموشش می کردم . بایتس به خاطر آینده ام ، اورا به طوفان خاطره ها می سپردم . بایستی او را با قشنگ ترین خاطراتم در جای مخصوصیاز ذهنم قرار می دادم. دستی به صورت زیبایش روی عکس کشیدم .قلبم می طپید . فلبمفشرده تر می شد. قلبم آرام می گریست . آرام آرام عکسها را از دیوار جدا می کردم. بغض مانند کوهی روی گلویم نشسته بود. رامین به کمکم آمد.

وقتی می خواستم عکسهارا از دیوار جدا کنم دستش را روی دستم گذاشت و در جدا کردن عکسها از دیوار کمکمکرد. وقتی عکسها از دیوار جدا شد ، خم شدم تا عکسها را از روی زمین بردازم تا آنهارا توی پاکت یگذارم ولی رامین مرا بلند کرد. نگاهی به صورتم انداخت . اشک درچشمهایم حلقه زده بود. پیشانی ام را بوسید و سرم را در آغوش کشید.

ناخود آگاهزدم زیر گریه ولی دیگه برای گریه کردن تکیه گاه داشتم. دیگه برای حرفهایم همدمداشتم . او هم ناراحت بود. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و لیلا گفت کهعاقد آمده است.

صورتم را جلوی آینه پاک کردم . رامین عکسها را جمع کرد و درپاکتی گذاشت و با هم بیرون رفتیم . روی سرمان نقل می ریختند. وقتی عاقد خطبه عقد راخواند ، تا دودفعه سکوت کردم. دفعه سوم رامین آرام دستم را فشرد . زیر چشمی نگاهشکردم . لبخندی به من زد. من هم با صدای آرام گفتم : با اجازه بزگترها بله. همه هوراکشیدند و کف زدند .

آقای شریفی به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدازا شکر که من تو را کنار رامین سر سفره عقد دیدم. این آرزوی من بود که شما با همازدواج کنید.
گفتم : پدر جان ببخشید که دیشب ...
آقای شریفی خنده ای کرد وگفت : دخترم خودتو ناراحت نکن . شیما خانوم همه چیز را برایمان تعریف کرده است . اودیشب مراقب تو بود.
نگاهی به شیما انداختم و گفتم : ای بدجنس.

شیما خندید وگفت : تو فکر کردی من بیکار نشسته بودم.
رامین خنده ای کرد و گفت : اینقدر توبدجنس هستی که همه چهار چشمی مراقبت بودند.
در همان لحظه آقای محمدی جلو آمد. تا او را دیدم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم . با رامین احوال پرسی کرد و بااو خیلی صمیمی دست داد. نگاهی به من انداخت و بعد از احوال پرسی پاکتی را جلوی منگرفت و گفت : ببخشید که نتوانستم چیز بهتری به شما هدیه بدهم. این قابل شما رانداره.
با تعجب نگاهی به پاکت انداختم . بازش کردم دیدم سند خانه ای است کهپدربزرگ و مادربزرگ در آنجا زندگی می کنند. آن را به نام من زده بود.
اینقدرتعجب کرده بودم که به من من افتاده بودم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #63  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


رامین سند را گرفت و روکرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانهرا خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. منشما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه راخیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشوندوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظیکرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسمفرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاهبه طرف من کشیده می شوند. در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گریبلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامینلبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقایمحمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم. در همان لحظه پروین خانم وفرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض رویگلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تاشرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزمامیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلندکردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکمرا پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ایبه پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید. فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود وچشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق توبود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغضگفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامینفرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک میریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزادرامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند . دیگهآخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز دررا نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم میخواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم. گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس راعوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرونکنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزینگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین رادیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقاپاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساسکردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یکحرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستشرا زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شدهبودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم. رامین باخستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی. رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایمرا داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم رابالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایتباشم. رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش راگرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای. رامیندوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکههستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همهعذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی وبعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کمکم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم. آقای شریفیرو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامیندر حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقادرخانه بیشتر کار دارم . موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غرغر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوشمیاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زدهوگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند. سه ماه از عقد کنان مامی گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگمی رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین رادوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و باناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تاوانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم وماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و بهطرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با همداخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدمکه موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامیندست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم راعقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچهکه سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمیآرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرمو پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خداشرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کردکه به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانهرفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم .
هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنمداره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سهساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچهها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندمو هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحرافکشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدرلعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. منهم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را بهایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرساینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچههایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریهافتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه منبرو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردیبایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند توندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم رادر دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدربدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوانآبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامیندستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش. پدربزرگ وقتیدید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید. همه ترسیده بودیم. من همچنانگریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را بهبیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرشایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاهکرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس میکشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. اوعزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولیاو چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرابلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش میکرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگباشی. مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دودستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بیتابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامینتمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودشتعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند. تا یکهفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایشکنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوضداشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست وگفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی. رامین لبخندی زد گفت : آرهناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندیزده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم. رامین خوشحال شد و به شوخیآبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت. وقتی داخل اتاق رفتم به رامیننگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم. مادربزرگ نوه هایش را رویپاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
روبه آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید. آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه. گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید. آرش سرشرا پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانمکار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد بهآرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید. آرش گفت : بله. قبلا که در ایرانکار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم واردبودم. رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش راببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد. من هم از رامین تشکرکردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم. رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم کهدیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانهرفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنستو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی. لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت. مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهاییدرست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم. شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیاآورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسنو سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت بهحال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از اینحرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوریکنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بودکه از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودمکه صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمدهبود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانومگوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است. مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یکتکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم کهدوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چیشده چرا پر پر می زنی ؟در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #64  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


زنگدر را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها راچطور بالا می روم.
رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا درازکشیده ای. چرا اینطوری شده ای. رامین متوجه نگرانیم شد. لبخندی زد و گفت : ناراحت نباش چیزی نیست. از وقتی که ناهار خورده ام حالم بد شده .
گفتم : دکتررفته ای؟رامین گفت : نه عزیزم می دانم که ... با عصبانیت حرفش را قطع کردهو با صدای بلند گفتم : پاشو بریم دکتر. رامین لبخندی زد و گفت : نه عزیزم مهمنیست. وقتی دیدم هر کاری می کنم قبول نمی کنه ، به گریه افتادم. مادرم وشیما هم با ناراحتی به دیدنش آمده بودند و اصرار می کردند که دکتر برود.
رامینوقتی دید گریه می کنم به اجیار قبول کرد و بلند شد. آقای شریفی رفت ماشین راروشن کرد و با هم به بیمارستان رفتیم. رامین وقتی حالم و بی تابی هایم را دید ،لبخندی زد و دستم را گرفت و گفت : نترس من چیزیم نمی شه. من تورو تنها نمی گذارم. حالا حالا ها خیلی باید با هم زندگی کنیم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و آرامگفت : من بی وفایی نمی کنم . تو هم نباید بی وفا باشی.
آقای شریفی در حالی کهاشکش را پاک می کرد لبخندی زد و گفت : من از شما دو نفر هر چه زودتر نوه هایم را میخواهم . پس باید هر دو تای شما باوفا باشید و به من وفا کنید که خیلی چشم به راههستم. سرخ شدم . رامین که نسبت به پدرش خیلی احترام می گذاشت ، او هم مانند منسرخ شد. سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت : عزیزم گوش کن ببین طفلک پدرم چی میگه.
آرام گفتم : وقتی به خانه برگشتیم ، درباره این موضوع صحبت می کنیم. لطفانمی خواد از حرفهای پدرت سوء استفاده کنی. رامین در حالی که سعی می کرد خودش راسرحال نشان بدهد به خنده افتاد. به بیمارستان رسیدیم. وقتی دکتر رامین رامعاینه کرد گفت که مسمومیت غذایی است و بعد به رامین سرم وصل کرد. یک ساعت طولکشید تا سرم تمام شود. کنارش نشسته بودم . گفتم : به خدا اصلا دوست ندارم تو را دربیمارستان ببینم.
رامین لبخندی زد و دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم پس منچه تحملی داشتم که تو را بعد از مرگ فرهاد اینهمه در بیمارستان دیدم. می خواستم آنموقع دیوانه شوم. مدام تو را نصیحت می کردم ولی تو در عالم خودت بودی و من گرفتارتو بودم.
لبخندی زده و گفتم : این همه گفتی درست ، ولی دیگه دوست ندارم که تورا اینجا ببینم. رامین با شیطنت گفت : اگه می خواهی منو در بیمارستان نبینیباید هر چه زودتر به خانه شوهر بیایی تا من از غذاهای شرکت نخورم و روزها به خانهبیایم و دست پخت سرکار خانم را بخورم.
آرام به پشت دستش زده و گفتم : هر وقت کهدوست داشتی می تونی منو به خانه خودت ببری. چون دور بودن از تو بیشتر منو عذاب میدهد. رامین با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : راست می گی افسون. اگه اینطورباشه همین امروز تو را به خانه خودم می برم. به خنده افتادم . گفتم : چقدر عجلهداری. در همان لحظه آقای شریفی داخل اتاق شد و گفت : پسرم کی را می خواهی بهخانه خودت ببری.
رامین با خوشحالی گفت : پدر جان افسون راضی شده که به خانه امبیاید و عروسی بگیریم. سرم را پایین انداختم .
آقای شریفی با خوشحالی گفت : پس این هفته جشن عروسی بزرگی برایتان برگزار می کنم. رو به رامین کرده و گفتم : اگه ناراحت نمی شوی بعد از چهلم پدربزرگ این کار را بکنیم. دوما نمی خواهم جشنبگیریم. فقط چند نفر مثل عموها و دایی و خاله ها را می گوییم تا شاهد این باشند کهمن به خانه تو آمده ام. آقای شریفی به طرفم آمد . سرم را بوسید و گفت : هر طورکه مایلی عزیزم. چقدر خوشحالم که تو راضی شدی که به خانه شوهر بیایی. سرم تمامشد و همه به خانه برگشتیم. به خانه خودمان رفتیم. مینا خانم هم آنجا بود. آقایشریفی به همه گفت که بعد از چهلم پدربزرگ عروسی سر می گیره. مینا خانم در حالیکه ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت : پس توی این چند روزه باید به دنبالخانه برای آنها بچرخیم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت . می دانستمکه خود رامین هم مانند من دوست دارد که کنار پدر و مادرش باشد. رو به آقای شریفیکرده و گفتم : اگه شما اجازه بدهید ما با شما زندگی می کنیم. دوست ندارم شما راتنها بگذارم. آنطور خودمان هم تنها می مانیم. آقا رامین که روزها به شرکت می رود ومن در خانه تنها می مانم و شما هم تنها هستید.مینا خانم با صدایی شبیه فریاد باخوشحالی گفت : افسون جان جدی میگی. یعنی تو راضی هستی که با ما زندگی کنی.
لبخندی زده و گفتم : اگه اجازه بدهید حاضرم در کنارتان خوشبخت باشم. آقایشریفی با خوشحالی گفت : قدمتان روی چشمهای ما . خانه متعلق به خودتان است و بعدمینا خانم به طرفم آمد و صورتم را بوسید. رامین با حسادت گفت : خوبه دیگه حالاعروس دار شده ای و دیگه توجهی به من ندارید و مدام قربان صدقه اش می روید. همهبه خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم تو دیگه زن داری و مرد شده ای ونباید برای ما ناز کنی . این وظیفه افسون جان است که تو را لوس کند. با این حرفآقای شریفی رامین تا بنا گوش سرخ شد و آرام بلند شد و به اتاقم رفت. بهآشپزخانه رفتم و برای آقای شریفی و خانم شریفی چای ریختم و برایشان آوردم و کنارآقای شریفی نشستم. شیما اشاره کرد که پیشش بروم. به اتاقش رفتم . شیما گفت : پسآقا رامین کجا رفت. گفتم : رفته تو اتاق من.
شیما چشم غره ای به من رفت وگفت : پس تو چرا نرفتی. گفتم : آخه خوب نیست آقای شریفی درست رو به روی دراتاقم نشسته است. خجالت می کشم که به اتاقم بروم. شیما گفت : تو باید بهتر ازمن اخلاق شوهرت را بدانی . او ناراحت می شود که به او بی توجه باشی. لبخندی زدهوگفتم : اینقدر که این مرد بدجنس است همه اخلاقش را می دانند. شیما لبخندی زد وگفت : من سر آقای شریفی را گرم می کنم تو برو تو اتاق. گفتم : لازم نیست . بالاخره او متوجه غیبتم می شود و من خجالت می کشم. و رفتم دوباره کنار آقای شریفینشستم.
نیم ساعت شد و رامین از اتاقم بیرون نیامد . دلم شور افتاد که نکنهدوباره حالش بد شده باشه. شیما از آقای شریفی خواست که پیچ چرخ خیاطی او را سفت کندو او هم به اتاق شیما رفت و من هم به اتاقم رفتم. رامین جلوی پنجره ایستاده بودتا مرا دید با عصبانیت گفت : چقدر دیر کردی . مگه نمی دانی که وقتی من به اتاقت میآیم یعنی اینکه با تو کار دارم . اصلا توجهی به من نداری.
به طرفش رفتم . لبخندی زده و گفتم : خوب عزیزم منو صدا می زدی. رامین با اخم گفت : ولی نمیتوانم جلوی پدرم تو را صدا بزنم . تو که اینو بهتر می دونی. لبخند زنان دستش راگفتم و گفتم : من هم نمی تونم جلوی پدر شوهرم به اتاقی بیایم که پسرش در آنجا بیصبرانه منتظر من است.
رامین لبه تخت نشست و گفت : تو واقعا می خواهی با پدر ومادرم زندگی کنی. کنارش نشستم و با لبخند گفتم : عزیزم می خواهم با تو زندگیکنم . رامین با عصبانیت گفت : دوست دارم جدی صحبت کنی.
جا خوردم. خودم راجمعو جور کردم و گفتم : آره. می خواهم با آنها و تو زندگی کنم. رامین دستم راگرفت و گفت : تو می دانی که زندگی با یک پیرمرد و پیرزن برایت مشکل نیست که قبولکردی. گفتم : بالاخره ما هم یک روز پیر می شویم و اینکه پدر و مادر تو مانندپدر و مادر خودم می مانند و احترامشان برای من و تو واجب است.
رامین لبخندی زدو گفت : تو با این زبانت دل آن دو پیرزن و پیرمرد را بردهای. لبخندی زدم و درحالی که آؤام نزدیکش می شدم گفتم : دل تو را چطور. رامین با شیطنت نگاهم می کردو گفت : عزیزم مال من چند ساله که رفته. خوشحالم که داری کم کم روش شوهر داری رایاد می گیری. و با خنده مرا به طرف خودش کشید. بعد از چهلم پدربزرگ به خانهشوهر رفتم.
رامین به من و زندگی عشق می ورزید. هر روز برای ناهار به خانه میآمد. هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود که یک روز قبل از اینکه رامین سر کاربرود ، حالم به هم خورد و بی رمق و بی حال روی مبل افتادم. رامین مرا سریع بهبیمارستان برد. دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : چیزی نیست که شما ترسیده اید . خانم شما باردار است. رامین با شنیدن این حرف با خوشحالی به طرفم آمد و دستیبه موهایم کشید و گفت : وای خدا چقدر خوشحالم. لبخندی ده و گفتم : خیلی زود بچهدار شدیم. رامین با خوشحالی گفت : این آخه لطف خدا بود. خدا ما را دوست داره کهما را چشم انتظار یک بچه نگذاشت. گفتم: انگار خیلی خوشحالی . رامین گفت : آره. انگار دنیا را به من داده اند.
سوار ماشین شدیم. در بین راه رامین شیرینیخرید و به خانه رفتیم. طفلک خانم و آقای شریفی نگرانم بودند. رامین در حالی که سرخشده بود موضوع بارداری مرا به آنها گفت. آقای شریفی از خوشحالی گریه می کرد ومدام دور سرم می چرخیذد .آنروز رامین سر کار نرفت و کنارم بود. می گفت افسون بهخدای بزرگ باورم نمیشه که تا چند ماه دیگه بابا می شوم. الهی بچه ما دختر و سالمباشه تا این خوشبختی ما کامل بشه. گفتم : اتفاقا باید پسر باشه. دوست دارم پسرممانند پدرش با جذبه و دوست داشتنی باشه.
شب موقع خواب به طبقه پایین که فقطبرای خوابمان بود رفتیم. روی لبه تخت نشستم و رو کردم به رامین و گفتم : وقتی قیافهات را مجسم می کنم که بچه در بغل داری خنده ام می گیره. رامین کنارم نشست و گفت : چطوری می شوم . بابا شدن به من می آید. دستش را گرفتم و گفتم : خیلی زیبا میشوی. همینجور که شوهر شدن بهت می آید بابا شدن خیلی بیشتر به تو می آید و ادامهدادم : دوست داری بچه چی باشه ؟ راستشو بگو.
رامین لبخندی زد و گفت : هر چی خداداد. گفتم : درسته که هر چی خدا داد. می خواهم از ته دلت بدانم که چه دوست داری . دختر یا پسر. رامین دوباره تکرار کرد هر چی پیش آمد خوش آمد. قدمش رویچشممان. بلند شدم و رفتم جلوی شومینه نشستم . رامین هم کنارم نشست و دستم راگرفت.
گفتم : اگه دختر باشه دوست داری اسمش را چی بگذاریم. رامین دستم رافشرد و گفت : هر چی تو دوست داشته باشی. سکوت کردم و سرم را روی زانویم گذاشتمو از ته دل آهی کشیدم. رامین دستی به موهایم کشید و گفت : چیه عزیزم از چیزیناراحت هستی. لبخندی زده و گفتم : نه . چیز مهمی نیست.
رامین سرم را رویسینه اش گذاشت و گفت : تو دوست داری اسم دختر کوچولومون چی باشه؟لبخندی غمگینزده و گفتم : اگه بگم ناراحت نمی شوی.
رامین بوسه ای به موهایم زد و گفت : نهعزیزم . برای چی ناراحت شوم. اشک آرام از گوشه چشمهایم غلطید. رامین لبخندی زد . اشکم را پاک کرد و گفت : بالاخره نگفتی که اسم این دختر عزیز ما را چی می گذاری.
در چشمان سیاه و جذابش نگاه کردم و گفتم : دوست دارم ... دوست دارم که اسمش راشکوفه بگذاریم. رامین لبخندی زد و گفت : اسم قشنگی است. مادرت هم خوشحال می شودو بعد رامین پرسید : خوب اگه پسر شد اسمش را چی بگذاریم. سکوت کردم و چیزینگفتم.
رامین دستم را گرفت و مرا به طرف تخت برد . روی تخت دراز کشیدم . رامینهم کنارم نشست و آرام گفت : جوابم را ندادی. دوست داری اسم پسر گردن کلفت منو چیبگذاری؟آرام گفتم : هرچی که تو دوست داشته باشی. رامین در حالی که زیر پتومی خزید گفت : دوست دارم اسمش را فرهاد بگذارم. به شرطی که تو موافق باشی.
انتظار این حرف را داشتم . لبخندی به رامین زدم و با آرامش خاطر به خواب رفتم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #65  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض قسمت آخر

هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههایآخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلیدرشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف رامی زنه.
پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در جنب و جوشسیسمونی درست کردن بودند و آقای شریفی هم مدام اسباب بازی های مختلفی که خوشش میآمد می خرید و در کمدش پر می کرد.
از قیافه خودم بدم می آمد. اصلا جلوی آینهنمی رفتم. خیلی هیکلم ناجور شده بود . صورتم ورم کرده بود و مانند کدو تنبل شدهبودم.
رامین مدام به من می رسید و اجازه نمی داد که زیاد کار بکنم. وقتی می دیدکه دارم در حمام یکی دو تا لباس می شویم عصبانی می شد. چون دکتر گفته بود که نبایدماه آخر به خودم فشار بیاورم و رامین اجازه نمی داد کار کنم. فقط غروبها با همپیاده روی می رفتیم. شیما هم یک دختر خوشگل و تپل داشت که خیلی هم شیرین بود. ماهآخر بود که یک شب دایی محمود و لیلا و مسعود و شیما و مادرم به خانه ما آمدند. داییمحمود طبق معمول شروع کرد به اذیت کردن من و مدام از راه رفتن و شکمم ایراد میگرفت.
دایی گفت : افسون جان فکر کنم تا فردا پس فردا شکم تو منفجر شود. چوندیگه بیش از حد بزرگ شده است.
مسعود گفت : طفلک افسون حتی حاملگی اش با زنهایدیگه فرق می کنه. رامین با اخم گفت : تو رو خدا زنم را اذیت نکنید. خوب او کهدست خودش نیست. چرا او را نگران می کنید و بعد به طرفم آمد. کنارم نشست . دستم راگرفت و گفت : عزیزم به حرف اینها گوش نکن تو هم مثل زنهای دیگه حاملگیت طبیعی است. اینها دارند تو رو اذیت می کنند اگه من یک قابلمه شلغم بدهم به دایی محمود بخورهدیگه جرات نمی کنه این حرف را به تو بزنه.
صدای فریاد دایی بلند شد و سیبی بهطرف رامین پرت کرد . رامین خنده ای سر داد و سیب را در هوا گرفت و آن را بهدهانم نزدیک کرد و گفت : اینو بخور تا بچه ام خوشگل بشه. همه زدند زیر خنده
شیما به شوخی گفت : خدا شانس بده . آقا مسعود یاد بگیر . ببین چقدر آقا رامینبه زنش می رسه و به او دلداری میده. مسعود خندید و گفت : عزیزم تو یکی دیگهحامله شو بهت قول می دهم من هم بهت برسم. صدای شیما بلند شد همه به خندهافتادند.
آقای شریفی گفت : ماشا ء الله نوه عزیز من ورزشکار است . به خاطرهمینه که اینقدر درشت و نیرومند است. دایی محمود گفت : باید مواظب بچه هایمانباشیم چون داره یک ورزشکار به جمع ما اضافه می شه. دوباره شلیک خنده بلند شد.
وقتی همه به خانه خودشان رفتند مینا خانم بلند شد و برایم اسفند دود کرد. ازاین کار او خنده ام گرفت.
درست چهار روز بعد از آن مهمانی ظهر رامین برای ناهاربه خانه آمد و بعد از خوردن ناهار و استراحت کوتاه خواست دوباره به شرکت برود . وقتی کتش را به دستش دادم تا بپوشد درد وحشتناکی در من پیچید که همانجا با فریادروی زمین نشستم . طفلک رامین هول کرده بود و با وحشت پدر و مادرش را صدا زد.
مرا در آغوش کشید و عرق روی پیشانی ام را پاک کرد و با نگرانی گفت : عزیزم تورو خدا تحمل کن. چیزی نیست. آرام باش. الان تو را به بیمارستان میبرم.
آنقدر کهرامین ناراحت بود رانندگی را به پدرش سپرد و خواهش کرد او رانندگی کند. بالاخره بهبیمارستان رسیدیم. مادرم و شیما هم با ما آمدند. واقعا درد وحشتناکی بود. داییمحمود و لیلا هم به بیمارستان آمدند.
احساس می کردم که دیگه چیزی به آخر عمرمنمانده است . فریادهای پی در پی می کشیدم . داشتم می مردم. بعد از چهار ساعتدرد غیر قابل تحمل خدای بزرگ دو تا بچه خوشگل به من و رامین هدیه داد. اصلا باورمنمی شد که دوقلو زایمان کرده ام. همه خوشحال بودند و داخل اتاق را پر از گل کردهبودند. وقتی مرا به اتاق استراحت بردند رامین بالای سرم آمد . اصلا رمق نداشتم. بیحال روی تخت خوابیده بودم. توی دستم سرم بود. رامین دستی به موهایم کشید و درحالی که تا بنا گوش سرخ شده بود و چشمهایش برق می زد پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم. بچه هایمان را دیدم خیلی خوشگل هستند.
من که بی رمق حرف میزدم آهسته گفتم : بچه ها چی هستند. رامین لبخندی زد و گفت : یکی دختر و یکی پسر . وقتی آنها را دیدم داشتم از خوشحالی پروتز می کردم. لبخندی زدم و گفتم : ببینم مانند پدرشان خوشگل هستند.
رامین در حالی که برایم کمپوت باز می کرد گفت : آره عزیزم دختره مثل مادرش خوشگل و اخمو است و پسره مثل باباش جدی و با جذبه استو مثل یک مرد می مونه. در همان لحظه دایی محمود و مادرم و لیلا و مسعود و شیماو مینا خانم و آقای شریفی همراه پروین خانم و فرزاد به دیدنم آمدند. همه دور تختمجمع شدند. دایی محمود پیشانی ام را بوسید و گفت : طفلک خواهرزاده ام را چقدراذیت کردیم نگو دو تا بچه تو شکمش داشت و ما خبر نداشتیم.
مسعود به شوخی رو بهشیما گفت : از خواهرم یاد بگیر . ببین از تو دیرتر به خانه شوهر رفت ولی دو تا بچهبرای شوهرش آورده است. همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی که خیلی خوشحال و شادبوداز جیبش جعبه کوچکی درآورد و یک گردنبند زیبا به گردنم آویزان کرد و پیشانی امرا بوسید و گفت : عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی. فرزاد لبخند غمگینی زد و گفت : من زودتر از همه برادرزاده هایم را دیده ام. چقدر هر دو خوشگل بودند و با صدایکمی گرفته ادامه داد : یکی از بچه ها موهای خرمایی داشت. خیلی شبیه ... و بعد سکوتکرد و هاله ای از غم روی صورتش نشست.
رامین در حالی که لبخند می زد و خوشحالبود گفت : آره آقا فرزاد راست می گه. پسرم آقا فرهاد موهای خرمایی رنگ داره. ولیدختره مثل مادرش موهای سیاه و زیبایی داره. پروین خانم صورتم را بوسید و درحالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد گفت : از نوه هایم خوب مراقبت کن ،مخصوصا از پسرم و بعد به طرف رامین رفت و پیشانی او را بوسید . رامین هم دست پروینخانم را بوسید و گفت : مادر بهتون تبریک می گم که نوه هایی قشنگی خدا به شما دادهاست.
همه اشک شوق می ریختند. در همان لحظه بچه ها را به اتاقم آوردند تاآنها را شیر بدهم. پرستار خواست که همه بیرون بروند . ولی هیچکس گوش نکرد و دوربچه ها جمع شده بودند. رامین پسرم را در آغوش پروین خانم گذاشت . پروین خانموقتی او را دید به گریه افتاد و با هق هق گفت : چقدر شبیه فرهاد عزیزم است. بهخاطر اینکه رامین ناراحت نشود فرزاد دخترم را در آغوش کشید و با خوشحالی که همراهبا بغض بود گفت : نگاه چقدر این دختر خوشگل است . انگار موهایش را با ذغال سیاهکرده اند. چقدر صورت سفیدی داره. وای خدا من چه برادرزاده هایی دارم.
پروینخانم فرهاد را محکم در آغوش داشت انگار تصمیم نداشت که او را از خود جدا کند. رامین کنارم لبه تخت نشست و آرام گفت : این واقعا یک معجزه است که پسرمان شبیهفرهاد باشد. چون من که موهای سیاهی دارم و اصولا پسر باید شبیه باباش باشه. ولی اینیک معجزه است خدا چقدر بزرگ است. او با این کارش خواست دل مادر دل شکسته ای را شادکند. من هم خوشحالم پسرم شبیه مردی است که در بزگواری و انسان بودن نمونه بود. امیدوارم پسرم هم مانند او یک وکیل پر کار و انسانی بشود.
دست رامین را گرفتم وبا بغض گفتم : تو یک انسان شریف با قلبی پاک هستی . امیدوارم مادر خوبی برای بچههایت باشم. رامین لبخندی زد و به شوخی گفت : راستی اصلا دوست ندارم با آمدن ایندو تا وروجک منو فراموش کنی . چون از این به بعد من بیشتر به تو احتیاج دارم و اصلادوست ندارم وقتی صدات زدم بگی کار دارم می خواهم به بچه ها برسم. به خندهافتادم و گفتم : ای حسود.
در همان لحظه فرهاد به گریه افتاد . پروین خانم بوسهای به گونه نوزاد زد و آرام او را در آغوش من گذاشت و در حالی که هنوز آرام اشک میریخت گفت : انگار گرسنه است. بهش شیر بده. بگذار نوه ام قوی و پر زور بشه. درهمان موقع شکوفه هم به گریه افتاد و صدای این دو تا بچه اتاق را پر کرد . هول کردهبودم . نمی دانستم به کدام اول شیر بدهم. همه به خنده افتاده بودند و سر به سرممی گذاشتند.
آقای شریفی با اشتیاق دخترم را در آغوش کشید و گفت : شما تا پسرمرا شیر بدهی من این خانوم خوشگل را بغل می کنم و کمی قدم می زنم. در همان موقعپرستار دوباره به اتاقم آمد و ایندفعه با اخم گفت : بهتره اتاق را خلوت کنید . بیمارمان زایمان سختی داشته است. و بعد به طرف آقای شریفی آمد و گفت : باید به بچهشیر داده شود. آقای شریفی گفت : نکنه شیر خشک می خواهید بدهید
. پرستار گفت : چاره ای نداریم مادر نمی تونه به هر دو شیر بده. رامین سریع گفت : اگه اجازهبدهید دوست دارم دخترم هم از سینه مادرش شیر بخوره. پرستار لبخندی زد و گفت : ولی بچه سیر نمی شه. باید حتما غذای کمکی به آنها داده شود.
رامین در حالی کهبچه را از پرستار می گرفت گفت : بهتون قول می دهم که غذای کمکی هم به آنها بدهیمولی اولین شیر را باید از سینه مادرش بمکد. در همان موقع دکتر بالای سرم آمد. وقتی آنهامه جمعیت را دور من دید گفت : وای اینجا چه خبره. بیمار منو راحت بگذارید.
همه یک به یک مرا بوسیدند و از اتاق خارج شدند و فقط رامین به اصرار خودم کنارمماند. دکتر پس از معاینه به پرستار گفت که بعد از شیر دادن بچه ها آنها را بهاتاق نوزادان ببرد. و بعد از نیم ساعت پرستار پچه ها را به اتاق نوزادان برد و من ورامین دوباره تنها شدیم.
رامین لبخندی زد و گفت : وای خدای من من چقدر خوشحالم . این لحظه ها بهترین لحظه های من تو زندگیم است. دست رامین را گرفتم و گفتم : واقعا خدا ما را دوست دارد که اینقدر ما را خوشحال کرده است. نمی دانی من چقدرخوشحالم.
رامین بوسه ای به دستم زد و گفت : افسون خدای مهربان شکوفه و فرهاد رابه ما برگردانده است. من هم خیلی خوشحالم و بعد بغضی روی گلویمان نشست. رامینآرام گفت : به امید خدا باید بچه های خوب و سالمی تحویل اجتماع بدهیم و ما همبرایشان پدر و مادر نمونه باشیم. من به خانه می روم تا خانه را برای آرامش و آساشبچه هایم آماده کنم. باید محیطی آرام و با صفا برایشان بسازیم.
گفتم : از اینکهخدا این همه به من و تو لطف و توجه داشته است واقعا شکر گذاریم و خدا را با همهبزرگی و لطفش ستایش می کنم. خدایا شکرت که این همه به ما خوشبختی اعطا کردی...

**************************** ((
مادر سکوت کرد . ساعتپنج صبح بود و همه با اشتیاق به سرگذشت تلخ و شیرین مادر گوش می دادیم. پدر دستمادر را بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم .
فرهاد به طرف مادر رفت . سینه مادر را بوسید و گفت : من این قلب را ستایش می کنم. این قلب برایم گوهری استکه دست روزگار او را به بازی گرفته است. من هم به طرف مادرم رفتم. صورتش رابوسیدم و گفتم : مادر شما و پدر بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
آقا محمود و عمهلیلا و دایی مسعود و زن دایی شیما لبخندی زدند. به مادر نگاهی انداختند و به طرفرختخواب های خودشان رفتند. تا با یاد و خاطره گذشته صبح را سر کنند. هنوز من وفرهاد کنار مادر نشسته بودیم . چه سرگذشت پر ماجرایی بود. دلمان نمی آمد از کنارمادر بلند شویم . پدر دست مادر را گرفت و گفت : عزیزم بلند شو برویم بخوابیم . خیلیخسته شدی. اگه اینجا بنشینی اینها تا صبح تو را بیدار نگه می دارند.
مادر عزیزمبلند شد و گفت : شب بخیر بچه ها . من دیگه خیلی خسته هستم. می دانم صبح همه دیربیدار می شویم . خوب بخوابید و خوابهای شیرین ببینید. من و فرهاد به هم نگاهیکردیم. شوهرم گفت : بهتره ما هم بخوابیم و همه با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین مادربه خواب رفتیم تا همه را به قول پدر به طوفا خاطره ها بسپاریم )).
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
  #66  
قدیمی 11-04-2010
مهلا خانم آواتار ها
مهلا خانم مهلا خانم آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: تهران ،منظریه
نوشته ها: 91
سپاسها: : 70

24 سپاس در 13 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خیلی زیاد بود!!!!
tina جون لطفا رمان های کوتاه تری برامون بیار!
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها