بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1171  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چه قدر به طنابتان وابسته اید
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد، و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "

-ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!

... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

و شما؟ چه قدر به طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید. هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده. یا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1172  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوي خاك

كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب مي‌خواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نمي‌آمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجره‌ي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشه‌ي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه مي‌كرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همان‌جا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشه‌ي پرده را با انگشت بالا زدم، آن‌قدر كه فقط يكي از چشم‌هايم قدرت ديد داشته باشد. همان‌جا ايستاده بود و زل زده بود به پنجره‌ي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشه‌ي پرده را كنار زدم. دست‌هايش را فرو كرده بود توي جيب‌هاي شلوار تيره‌اش و داشت به اطراف نگاه مي‌كرد. بعد خم شد روي زمين. دست‌ها را از جيب‌هايش درآورد و گذاشت روي كنده‌ي زانوهايش. همان‌طور دور خودش چرخي زد. بعد خم شد و چيزي برداشت. برد نزديك صورتش. به پنجره‌ي اتاق من نگاه كرد و بعد به پنجره‌ي مهتابي آپارتمان بغل. ديدم كه سرش را برگرداند طرف در مهتابي. چشمم به دختري افتاد كه توي چهارچوب ايستاده بود. موهاي بلندش را ريخته بود يك طرف، روي شانه‌اش. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه كرد. به پنجره‌ي اتاق من هم نگاهي انداخت، طوري كه انگار مي‌دانست من اين پشت، توي تاريكي، ايستاده‌ام. دنبال دختري كه موي بلند داشت، تو رفت. من همان‌جا ايستادم و نگاه‌شان كردم كه داشتند مي‌رفتند توي اتاق كناري. از پشت پرده‌هاي توري نازك‌شان همه چيز پيدا بود. با خودم فكر كردم چرا قبلا نديده بودم‌شان. من كه بارها آمده بودم اينجا، دم اين پنجره. بارها به همين خانه نگاه كرده بودم، به آپارتماني كه درست مقابل اتاق من بود. اصلا اين پرده‌هاي نازك را با آن قفسه‌هاي بلند كتاب، كه يك طرف اتاق وسط گذاشته بودند، يادم نيامد.

دخترها رفتند توي آشپزخانه‌ي كوچك‌شان. يكي‌شان قفسه‌اي را باز كرد و جعبه‌اي بيرون آورد. آن يكي قوري را گذاشت كنارش. توي آن چاي ريخت و گذاشتش زير سماور و شير را باز كرد. قوري را گذاشت روي سماور. برگشتند توي اتاق وسط. دختري كه موي بلند داشت، وسط اتاق نشست. داشت از جايي كه نمي‌ديدم، چيزي بيرون مي‌آورد. كتاب بود. ديوار پايين پنجره‌ي اتاق وسط، جلو ديدم را گرفته بود. پرده را رها كردم. پريدم توي آشپزخانه. يكي از صندلي‌ها را برداشتم و برگشتم سر جايم. صندلي را گذاشتم كنار پنجره و رويش ايستادم. گوشه‌ي پرده را پس زدم و چشمم به دختر موبلند افتاد كه كنار كارتني چمباتمه زده بود. حدسم درست بود. تازه آمده بودند، شايد همين امروز. دختري كه پيراهن آستين كوتاه سرخ‌رنگ به تن داشت، از كشويي چيزي درآورد و رفت گوشه‌ي اتاق. توي استريوي نقره‌اي رنگي نوار گذاشت و دكمه‌اي را فشار داد. دست‌هايش را بلند كرد و بشكن زد. دلم مي‌خواست مي‌شد صداي آهنگ را بشنوم. شايد اگر لاي پنجره را باز مي‌كردم، مي‌شنيدم، اما مجبور بودم پرده را كنار بزنم. آن‌وقت مرا مي‌ديدند و همه چيز خراب مي‌شد. ديگر نمي‌توانستم راحت اينجا بايستم و تماشايشان كنم.

دختر موبلند كارتن را برداشت و رفت توي اتاق كناري، هماني كه مهتابي داشت. كارتن را گذاشت جايي كنار پنجره و برگشت توي اتاق وسط. دختري كه پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود، داشت وسط اتاق مي‌رقصيد. سرش را بالا و پايين مي‌آورد و موهاي سياه لَختش روي صورتش مي‌ريخت. چشمش كه به دختر موبلند افتاد،‌ رفت جلو و دستش را گرفت. با هم رقصيدند. بعد دختر موبلند رفت طرف در آشپزخانه. هنوز تو نرفته بود كه ديدم با عجله برگشت توي اتاقي كه مهتابي داشت. كنار تختي كه يك طرف اتاق بود، خم شد. گوشي تلفن را از روي ميز برداشت. لب تخت نشست. دختري كه پيراهن سرخ پوشيده بود، با رقص رفت توي اتاق كناري. جلو او شانه‌هاي لاغرش را به اين طرف و آن طرف تكان مي‌داد، دست‌هايش را مي‌چرخاند و بشكن مي‌زد. موهاي لَختش را اين‌طرف و آن‌طرف مي‌ريخت. دختر موبلند خنديد. گوشي را گرفت طرف دختر ديگر. دختر چيزي گفت. دختر موبلند گوشي را گذاشت به گوشش. دختر ديگر رفت نشست كنارش. هنوز داشت بشكن مي‌زد و شانه‌هايش را تكان مي‌داد. بعد گوشي را گرفت. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق وسط. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم و رفتم توي آشپزخانه. سيبي از يخچال درآوردم و با عجله برگشتم سر جايم، روي همان صندلي. به سيب گاز زدم و بعد گوشه‌ي پرده را با انگشتم كنار زدم. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، برگشته بود توي اتاق وسط. داشتند با هم از كارتن ديگري كتاب در مي‌آوردند. يكدفعه چشمم به پسري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان بغل ايستاده بود. پيراهن سفيد آستين كوتاهش را انداخته بود روي شلوارش. سرم را كمي عقب كشيدم. بعد دوباره آوردم جلو. پسر آمده بود كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. دست‌هايش را گذاشت روي ديوار و خم شد طرف آپارتمان دخترها. چند ثانيه‌اي خيره شد به آپارتمان‌شان. سرش را كه برگرداند، چشمم به پسر ديگري افتاد كه از در مهتابي بيرون آمد. بلندقد بود و چاق. موهايش توي تاريكي برق مي‌زد، انگار كه ژل زده باشد. آمد كنار پسر ديگر. از دهانش چيزي درآورد. دستش را برد عقب و محكم آورد جلو. صداي برخورد چيزي را با شيشه شنيدم. هر دو دختر سرشان را به طرف پنجره بلند كردند. سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه بعد آهسته گوشه‌ي پرده را پس زدم. از پسر چاق خبري نبود. پسر ديگر رفته بود كنار در مهتابي. دخترها داشتند كارتن را هل مي‌دادند طرف قفسه‌هاي كتاب. دختر موبلند خم شد، چند تا كتاب از روي زمين برداشت و گذاشت توي كتابخانه. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، آمد كنار پنجره. دست‌هايش را گذاشت دو طرف صورتش، روي شيشه، و به بيرون نگاه كرد. سرم را آوردم عقب و به سيب گاز زدم. به اتاقم نگاه كردم كه در تاريكي فرو رفته بود. دوباره گوشه‌ي پرده را پس زدم. دختر موبلند توي آشپزخانه بود. داشت توي ليواني چاي مي‌ريخت. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، خم شد روي استريو و دكمه‌اي را فشار داد. روي صفحه‌اي كه از جايي، بالاي استريو، بيرون آمد، يك سي‌دي گذاشت. صفحه كه تو رفت، برگشت وسط اتاق. دوباره شروع كرد به رقصيدن. رو به ديوار كنار قفسه‌هاي كتاب، جلو و عقب رفت. حدس زدم مقابل آينه ايستاده، آينه‌ي قدي. حتما همين‌طور بود،‌ چون ديدم رفت جلو، مقابل ديوار،‌و به جايي روي صورتش دست كشيد. دختر موبلند با سيني كوچكي بيرون آمد. نشستند سر ميز چهارنفره‌اي كه تازه الان متوجهش شده بودم. ليوان‌هاي چاي را گذاشتند مقابل‌شان. دختر موبلند با كارد چيزي را روي ميز بريد. ليمو بود. نصفه‌هاي ليمو را روي ليوان‌هايشان فشار دادند. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق كناري. نشست لب تخت. خم شد و دستش را فرو كرد توي كارتني كه كنار تخت بود. نمي‌ديدم چه‌كار مي‌كند. داشت انگار دنبال چيزي مي‌گشت. بعد برگشت توي اتاق وسط. چيزي شبيه كتاب دستش بود. نشست سر جايش. كتاب را باز كرد و ديدم چيزي از لاي آن برداشت و گرفت جلو دختر ديگر. عكس بود. دختري كه پيراهن سرخ به تن داشت، خنديد. از تكان شانه‌هايش پيدا بود. با هم خنديدند. دوباره چشمم به پسرها افتاد كه در مهتابي را باز كردند و بيرون آمدند. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، آمد كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. به پسر ديگر چيزي گفت و خنديد. بعد ديدم از دهانش چيزي درآورد و پرت كرد طرف شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق وسط. سرم را كشيدم عقب. داشتم به سيبم گاز مي‌زدم كه دوباره صدا بلند شد. مدتي صبر كردم و بعد سرم را آهسته بردم كنار شيشه. هر دو دختر ايستاده بودند روي مهتابي. از پسرها خبري نبود. پرده‌ي اتاق‌شان را كيپ تا كيپ كشيده بودند. حتا در مهتابي هم بسته بود. دختر موبلند برگشت تو. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، دست‌هايش را گذاشته بود به كمرش. خيره شده بود به آپارتمان بغل. مي‌دانست از آنجاست. به پنجره‌ي اتاق من هم نگاه سرسري انداخت. بعد چيزي گفت كه نشنيدم. برگشت تو. دختر موبلند جلو آينه‌ي اتاق وسط ايستاده بود. داشت آرايش مي‌كرد. از مدادي كه به چشم‌هايش مي‌كشيد، پيدا بود. بعد رفت كنار ميز. ديدم چيزي برداشت و برگشت سر آينه. سرش را برد جلو و به لب‌هايش روژ كشيد. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت،‌ يكي از ليوان‌ها را برداشت و رفت كنارش. سرش را برد جلو، نزديك آينه. موهاي روي پيشاني‌اش را پس زد. برگشت كنار ميز. سيني چاي را برد توي آشپزخانه. دوباره سر و كله‌ي پسرها پيدا شد. اين‌بار پسر چاق آمد كنار ديوار كوتاه. دستش را گرفت جلو دهانش و چيزي پرت كرد طرف شيشه. دخترها سرشان را چرخاندند طرف پنجره. پسر چاق با عجله برگشت تو. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، نشست روي ديوار كوتاه. حالا هر دو دختر داشتند آرايش مي‌كردند. پسر دستش را گرفت جلو دهانش. چيزي توي مشتش انداخت و پرت كرد طرف شيشه. دختر موبلند روژ را گذاشت روي يكي از قفسه‌هاي كتاب. با عجله رفت توي اتاق كناري. در مهتابي را باز كرد و بيرون آمد. چشمش كه به پسر افتاد، ايستاد. مي‌ديدم‌شان كه خيره شده‌اند به هم. چند لحظه‌اي طول كشيد تا دختر چيزي گفت. پسر خنديد. بعد ديدم دست‌هايش را تكان داد. داشت مي‌گفت كار او نيست. دستم را هر طور بود دراز كردم طرف دستگيره‌ي پنجره. وقتي بازش مي‌كردم، صداي بلندي داد، اما كسي برنگشت نگاهم كند. شنيدم دختر گفت: «اگه يه بار ديگه بزني، من مي‌دونم و شما!»

پسر گفت: «گفتم كه، ما نبوديم.»

دختر گفت: «تو گفتي و منم باور كردم.»

پسر خنديد. گفت: «اگه بخواين ما مي‌تونيم بيايم كمك‌تون. من اوساي تزئين اتاقم.»

دختر چيزي نگفت. فقط زل زده بود به او. پسر بلند شد، دست كرد توي جيبش و كاغذي درآورد. گفت: «شماره تلفن‌مونو رو اين كاغذ نوشته‌م. كمك خواستين، خبرمون كنين.»

لبخند زد. دندان‌هايش را كه از دهانش بيرون زده بود، مي‌ديدم. كاغذ را پرت كرد طرف دختر. كاغذ افتاد روي مهتابي. دختر گفت: «خيلي روت زياده.»

پسر گفت: «كجاشو ديده‌ي!»

ايستاده بودند رو به روي هم. بعد دختر برگشت تو. پسر از جايش تكان نخورد. ديدم چيزي انداخت توي دهانش. صداي آهنگي بلند شد. از آن آهنگ‌هاي تند تكنو بود. دختري كه پيراهن آستين كوتاه تن كرده بود، باز شروع كرد به رقصيدن. دختر موبلند توي آشپزخانه، در يخچال را باز كرد و خم شد. نمي‌ديدم چه‌كار مي‌كند. دختري كه توي اتاق وسط بود، آمد كنار شيشه. به بيرون نگاهي انداخت و برگشت. تمام مدت داشت مي‌رقصيد. دختر موبلند برگشت توي اتاق وسط و يكدفعه غيبش زد. اصلا نفهميدم كجا رفت. همه جا را به دقت نگاه كردم. نبود كه نبود. حدس مي‌زدم از در آپارتمان، كه لابد پشت اتاق‌ها بود، بيرون رفته. اما نديده بودم لباس عوض كند. شايد هم رفته بود توي اتاقي جايي، آن طرف آپارتمان‌شان. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت نشست سر ميز. كتاب را برداشت و ورق زد. آلبوم بود. داشت به عكس‌هايش نگاه مي‌كرد. آرام آرام صفحه‌ها را ورق مي‌زد. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي آپارتمان كوچكم، رفتم توي آشپزخانه. ته سيبم را انداختم توي سطل آشغال و برگشتم. دختر هنوز داشت آلبوم را ورق مي‌زد. صداي آهنگ ملايمي را مي‌شنيدم. چند دقيقه بعد چشمم به دختر موبلند افتاد كه از جايي، توي اتاق كناري، بيرون آمد. پيراهن بلند صورتي‌رنگي پوشيده بود. موهاي بلندش را بالاي سرش بسته بود. تازه متوجه قد بلندش شده بودم. شايد هم توي آن لباس اين‌طور به نظر مي‌رسيد. لحظه‌اي رو به آينه ايستاد. به اين‌طرف و آن‌طرف چرخيد. صورتش رو به ديوار بود. بعد ديدم كنار استريو خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي ساكسي‌فون بود. برگشت وسط اتاق. دست‌هايش را گذاشت دو طرف، روي شانه‌هايش، و آهسته چرخيد. پاهايش را آرام اين‌طرف و آن‌طرف مي‌گذاشت. داشت وانمود مي‌كرد با كسي مي‌رقصد. دختري كه پيراهن آستين‌كوتاه به تن داشت، چيزي گفت و خنديد. دختر موبلند همان‌طور آرام آمد كنارش. سرش بالا بود، رو به سقف. گردن بلند و باريك و سفيدش را مي‌ديدم. كنار ميز چرخي زد و برگشت وسط اتاق. سرش را يك‌بري گذاشت روي شانه‌ي راستش. آهسته مي‌چرخيد و دامن صورتي‌رنگ چين‌دارش به هوا بلند مي‌شد. همان‌طور آرام برگشت كنار ميز. تمام مدت نگاهم به او بود، به پوست روشنش، موهاي خرمايي‌رنگش. چشم‌هاي درشتش را از آن فاصله مي‌ديدم، سرخي لبش را. پيشاني‌ام را چسبانده بودم به شيشه و خيره شده بودم به او. حال عجيبي پيدا كرده بودم. احساس مي‌كردم سال‌هاست مي‌شناسمش، سال‌ها كنارش زندگي كرده‌ام. داشتم بويش را هم حس مي‌كردم، بوي موهاي بلند خرمايي‌رنگش را كه بالاي سرش بسته بود، بوي تنش را. حالا حتا حرارت بدنش را حس مي‌كردم، نمناكي بدنش را. انگار اصلا كنار هم بوديم، توي آغوش هم. داشتيم ميان آن اتاق، وسط قفسه‌هاي كتاب و كارتن‌هايي كه اين‌طرف و آن‌طرف افتاده بود، مي‌رقصيديم. سرش را گذاشته بود روي شانه‌ي من. با تمام وجود توي آغوش هم بوديم. قرار بود تا ابد همان وسط برقصيم. عين ديوانه‌ها چسبيده بودم به آن شيشه و خيره شده بودم به او.

دست‌هايش را گذاشت لب ميز. داشت با دختر ديگر حرف مي‌زد. لبخندش را مي‌ديدم، دندان‌هاي سفيدش را كه روي هم گذاشته بود. صندلي را كشيد پيش. هنوز ننشسته بود كه صدايي شنيدم. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توي اتاق بغل. كنار ديوار گوشي را برداشت و ديدم دكمه‌اي را فشار داد. از اتاق بيرون رفت. نديدم برگردد. دختر موبلند رفت جلو آينه. لب‌هاي سرخش را سرخ‌تر كرد. دكمه‌ي بالاي پيراهنش را باز كرد. رفت سراغ استريو. خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي پيانو بود. از اتاق بيرون رفت. حالا ديگر هيچ‌كدام‌شان را نمي‌ديدم. يك جايي آن پشت بودند، پشت اتاق‌ها. از جايم تكان نخوردم. توي تاريكي خيره شده بودم به آپارتمان‌شان. انتظار مي‌كشيدم و به صداي آهنگ گوش مي‌دادم. يك لحظه صداي خنده‌اي به گوشم خورد، صداي بلند خنده و بعد بلافاصله چشمم به دو پسر افتاد كه از در اتاق تو آمدند. پشت سرشان دخترها وارد شدند. هر چهار نفر وسط اتاق، مقابل قفسه‌هاي كتاب، دور هم ايستاده بودند. داشتند حرف مي‌زدند. صداي درهم و برهم كلمه‌ها را مي‌شنيدم. بعد جواني كه قدش بلندتر بود، شروع كرد به حرف زدن. صداي بلندش را مي‌شنيدم. دست‌هايش را مدام تكان مي‌داد. داشت با آب و تاب چيزي تعريف مي‌كرد. بعد همه زدند زير خنده. دختر قدبلند به ميز اشاره كرد. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توي آشپزخانه. پسر قدبلند كت قهوه‌اي رنگش را درآورد و پشت يكي از صندلي‌ها آويزان كرد. خواست بنشيند كه ديدم دختر به پنجره اشاره كرد و چيزي گفت. جوان قدبلند آمد نزديك شيشه. سرم را عقب كشيدم. گذاشتم چند ثانيه‌اي بگذرد. بعد آهسته صورتم را به شيشه نزديك كردم. پسر كنار پنجره، دست‌هاي دختر را گرفته بود. ايستاده بودند روبه‌روي هم. ديدم كه دست دختر را برد كنار صورتش و بوسيد. خيره شده بودند به هم. جوان ديگر، كه پيراهن چهارخانه‌ي سورمه‌اي‌رنگ تن كرده بود، كنار اجاق گاز، تكيه داده بود به ديوار و داشت با دختر حرف مي‌زد. بعد چند تا فنجان از قفسه‌اي درآورد. دختر قدبلند دستش را از دست پسر بيرون كشيد. رفت توي اتاق بغل. در كمدي را كه مقابل تخت، آن طرف اتاق بود، باز كرد. خم شد و از قفسه‌اي كيسه‌اي درآورد. وقتي برمي‌گشت، چراغ اتاق را خاموش كرد. پسر رفت جلو. كيسه را گرفت و چيزي بيرون آورد. ديدم كه با هم پارچه‌ي بزرگي را باز كردند. جواني كه پيراهن سورمه‌اي رنگ به تن داشت، برگشت توي اتاق وسط. سر پارچه را از دست دختر گرفت. همين كه آمدند كنار شيشه، سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه‌اي بي‌هيچ حركتي، همان‌جا، پشت پرده ايستادم. بوي خاكي را كه پرده را پوشانده بود، حس مي‌كردم. با انگشتم گوشه‌ي پرده را پس زدم. هر دو جوان دو طرف پنجره، روي صندلي ايستاده بودند. دو سر پارچه را گرفته بودند بالاي سرشان. دخترها را ديگر نمي‌ديدم. كمي بعد پارچه تمام پنجره را پوشاند. ميخي هم به قسمت وسط بالاي پنجره كوبيدند. من از جايم تكان نخوردم. همان‌جا ايستاده بودم و زل زده بودم به پارچه كه تمام پنجره را پوشانده بود. به مهتابي آپارتمان بغل نگاه كردم. از آن پسرها هيچ خبري نبود. حتا چراغ اتاق‌شان خاموش بود. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي برگشتم سر جايم و روي زمين نشستم. هنوز صداي پيانو را مي‌شنيدم و گاهي صداي خنده‌هاي بلندشان را. دراز كشيدم. زل زده بودم به تاريكي.
پاسخ با نقل قول
  #1173  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض اشتباه مي‌كني

«تو آسمان‌ها دنبالت مي‌گشتم.»

چنان بر پشت مرد كوبيد كه نزديك بود ليوان از دستش بيفتد. مرد هراسان ليوان را روي ميز گذاشت.

«چه كار مي‌كنيد؟»

عباس همچنان خم ماند روي ميز و چشمان ريزش را دوخت به مرد:

«به خيال خودت فلنگ را بستي؟»

مرد تكان سختي خورد. آب دهان را قورت داد. دستي به گلو برد و دستي به عينك استخواني كه تا نوك دماغش پايين آمده بود.

«هرجا مي‌رفتي به خدا پيدات مي‌كردم! لحظه‌اي از فكرت غافل نبودم. مدام با خودم مي‌گفتم، قبل از مردن مي‌بينمش؟»

صداي مرد لرزيد:

«ببخشيد، بجا نمي‌آورم.»

عباس قد راست كرد و كيف را روي ميز گذاشت:

«چطور مخلصت را فراموش كردي؟»

مرد با صدايي كه حالا خش‌دار بود، گفت:

«اشتباه گرفتيد. مطمئنم تا به حال شما را نديده‌ام.»

عباس صندلي را كشيد عقب:

«اجازه هست؟»

و نشست. به نجوا گفت:

«بانوي بزرگ! چيزي به يادت نمي‌آورد؟»

سر را عقب كشيد و ساكت نگاهش كرد. مرد دهانش باز مانده بود. عباس بلند گفت:

«شماره‌ي بند چي؟ اين هم چيزي را به يادت نمي‌آورد؟»

«بند؟ كدام بند؟»

عباس سر تكان داد:

«هي، هي، يعني آن زندان را هم فراموش كردي؟ آشويتس وطني را؟ اعتصاب كارگرهاي چيت‌سازي؟ آن اعدام‌هاي پشت هم»

مسلسل خيالي را تو دست گرفت و گفت:‌

«ت ت تق... ت ت تق...»

و بالاتنه را به چپ و راست چرخاند.

«نخير، اصلا... گفتم كه... حضرت‌عالي حتما اشتباه گرفته‌ايد.»

عباس صدايش را بلند كرد:‌

«اشتباه گرفته‌ام؟ مي‌دانم، مي‌دانم حتما اسم مستعارت هم اشرفي نبود؟»

مرد زوركي خنده‌اي كرد:

«شوخي مي‌كنيد... كدام اسم مستعار آقا؟ من هيچ‌وقت زنداني نبودم.»

و با همان لبخند دهان را پر از غذا كرد. عباس نگاهي به دور و بر انداخت. همه جا پر بود از همهمه، صداي قاشق‌هايي كه به بشقاب‌ها مي‌خورد و گارسون‌هايي كه فرياد مي‌كشيدند. چشمان عباس روي مرد دودو مي‌زد. عباس بلند خنديد:

«نه اشرفي عزيز خودت را به كوچه‌ي علي‌چپ نزن.»

«بله؟ يعني چه؟»

«چرا بريدي؟ ترسيدي داد بكشم، مردم... آهاي... اينجاست عنصر ضدخلق؟»

گارسون با لباس چرك كنارش ايستاد. با يك دست ژتون‌ها را برداشت و با دست ديگر بشقاب چلو و ديس كباب را روي ميز گذاشت:

«نوشابه؟»

«آره قربان دستت يكي هم براي اين دوست عزيزم... بدجوري گلويش خشك شده...»

عباس خم شد روي ميز و كتف مرد را گرفت:

«نترس، تو حتما به اندازه كافي بلا كشيدي...»

لبي ورچيد و زل زد به مرد. انگار با خودش حرف بزند آهسته گفت:

«آره، خيلي سختي كشيدي»

كتف مرد را تكان داد و رهايش كرد. قاشق و چنگال را از نايلن بيرون كشيد:

«من با تو كاري ندارم...فقط..»

«آقا اين چه فرمايشاتي است؟»

عباس محكم گفت:

«اشرفي خودت خوب مي‌داني از چي حرف مي‌زنم.»

مرد گوشه‌ي لب را بالا كشيد و نگاه از چشمان عباس دزديد:

«اين روزها اوضاع همين است.... مردم مدام يكديگر را اشتباه مي‌گيرند.»

«من كه گفتم نترس، كينه‌اي ازت به دل ندارم.»

كره را ميان چلو چال كرد:

«نمي‌خواهم انتقام بگيرم.»

نگاهش را دوخت به مرد.

«شما طوري حرف مي‌زنيد...»

عباس پريد وسط حرفش:‌

«داري حوصله‌ام را سر مي‌بري، ديگر فيلم بازي نكن...»

قاشق و چنگال را ول كرد و كيف را برداشت:

«چطور شد آمدي نهار اينجا؟»

از توي كيف دسته كاغذي بيرون كشيد:

«من هرروز سر ظهر اينجام... آنجا...»

با دست ميز انتهاي سالن زير كانال كولر را نشان داد:

«مي‌نشينم و يادداشت مي‌كنم... بعضي وقت‌ها يادداشت، بعضي وقت‌ها هم نامه مي‌نويسم، چندتاييش مال تو است.»

كيف را روي ميز گذاشت:

«مي‌خواهم برايت بخوانم.»

دسته‌ي كاغذ را تكان داد و گفت:

«همه‌اش را... ولي نه الان... بايد بيايي خانه‌ام، نقاشي‌هايم را ببيني، عكست را كشيده‌ام تو حالت‌هاي مختلف، بخصوص وقتي مي‌گفتي اشتباه مي‌كني جوان، تو آن پرتره چشمانت شده عين... نمي‌دانم بايد خودت ببيني... همه‌ي صورتت انگار شده چشم.»

كاغذها را زير و رو كرد و يكي را بيرون كشيد و گذاشت روي بقيه:

«بايد بيايي ببيني... حالا گوش بده... اشرفي عزيز، پس از اينهمه سال حتما هنوز معني عشق را نفهميدي. آزادي اين نعمتي كه انسان بخاطرش آفريده شده... نه من نگران توام. نمي‌دانم حالا كجا هستي يا چه مي‌كني؟‌ دادگاه و زندان امروز گرچه با سابق تفاوت دارد ولي زندان زندان است و بازجويي بازجويي...»

مرد دست تكان داد:

«آقا من حوصله‌ي سخنراني...»

عباس دست مرد را گرفت و كشيدش پايين:

«يك دقيقه حوصله كن، اشرفي از نگاه تو، زندگي من از دست رفته، تو نمي‌تواني بفهمي چقدر احساس تعالي مي‌كنم. من باعث شدم زنم جايگاهي بس والا بيابد. اشرفي با تمام ضعفي كه شايد از نگاه ديگران نشان دادم، باعث تجلي مقام زن دز اين مملكت هستم. زن، كه ظلم و جور استعمار و استثمار در تمامي دوران حكومت‌هاي ضدبشري تاريخ ما پايمالش كرده بود، امروز همتراز و همدوش بهترين مردان اين مرز و بوم جهت تحقق خواستهاي خلق‌هاي از بند رسته گام برمي‌دارد.»

عباس ساكت شد. كمي نوشابه توي ليوان ريخت. گوشه‌ي چشمش مي‌پريد. جرعه‌اي نوشيد. كاغذها را توي كيف گذاشت و نگاه به مرد دوخت:

«من از تو گله‌اي ندارم.»

مرد گفت:

«دوست گرامي مثل اينكه خيالاتي شده‌ايد...»

عباس دست روي زانو ستون كرد:

«من هم اگر جاي تو بودم همينطور رفتار مي‌كردم. نه گله‌اي ندارم، حتا برايت احترام قايلم. تو ايمان داشتي، اعتقاد داشتي. مساله همين بود. تو به من حاكم شدي.»

آرنج را تكيه داد به ميز:

«خيلي دنبالت گشتم. آب شده بودي رفته بودي تو زمين. تا سر و صداها راه افتاد جلوي اداره‌ات كشيك كشيدم. دلم مي‌خواست تو چشمانت نگاه كنم و بپرسم: «اين هم بازي است،... ولي پيدايت نبود كه نبود»

مرد جدي شد. عرق پشت لب را با دست گرفت:

«مثل اينكه شما دست بردار نيستيد.»

عباس تند گفت:

«تو دست بردار نيستي»

مرد زهرخندي زد و آخرين قاشق را به دهان گذاشت:

«جل الخالق... آدم نمي‌تواند يك نهار راحت بخورد.»

و همانطور كه غدا را مي‌جويد، پرسيد:

«من كه از قصه‌ي شما چيزي نفهميدم... از اين شرفي...»

«بس كن اشرفي.»

لحظه‌اي ساكت به مرد خيره شد. پخي زد زير خنده، چشمانش آب افتاد:

«باز رنگت شد عين گچ... بخدا همه جا شهادت مي‌دهم بهترين بازجوي عالمي... هر جا كه بخواهي.»

«شما دچار مشكل شده‌ايد.»

عباس سر تكان داد:

«بله، اشرفي جان دچار بد مشكلي هستم. فقط تو مي‌تواني كمكم كني.»

مرد بي‌اعتنا به حرف‌هاي او گفت:

«حق هم داريد... آن‌ها هركاري دلشان خواست كردند، هر بلايي دلشان خواست سر مردم آوردند، شما بايد آن مرد ملعون را پيدا كنيد و انتقامتان را بگيريد... بايد انصاف داد، زير فشار بوديد.»

عباس انگار گوش نمي‌داد:

«قيافه‌ات تغيير كرده اما آن نگاه...»

سر تكان داد:

«نه، آن نگاه هيچ فرقي نكرده... آن اطمينان هنوز هم توي نگاهت هست، همانطور ترسناك. وحشتم تو زندان از همين نگاهت بود.»

عباس به صندلي تكيه داد و سر را به عقب خم كرد:

«تازه وقتي شكستم كه آزادم كردي. گفتم با اينهمه كار كه كرده بودم، با اينهمه نقشه كه تو سرم بود، يعني تو واقعا اطمينان داشتي كاري از دستم ساخته نيست. نه از دست من، نه از دست حزب.»

دست را گذاشت لبه‌ي ميز، نوك پا را به زمين فشار داد و پايه هاي جلو صندلي را بلند كرد:

«خودم ماندم و خودم. از همدوره‌اي‌ها ديگر كسي نمانده بود. چندتا تو خانه تيمي كشته شده بودند. دو تا هم كه زير شكنجه رفتند.»

نگاه را كشيد تا روي صورت مرد:

«يادت كه هست؟»

مرد آب دهان را قورت داد.

عباس چشم ها را بست:

«آنها كار تو نبود. مي دانم. كار آن قرمساقها بود... من خيلي پوست كلفت بودم. نه زير شكنجه مردم، نه وقتي تو آزادم كردي مثل بقيه خودكشي كردم.»

دست از لبه ميز برداشت و صندلي آمد پايين، صورت را جلو مرد گرفت و گفت:

«يادت مي آيد... اشتباه مي كني، اشتباه مي كني.»

ابرو بالا انداخت:

«ترجيع بند حرفهايت بود.»

مرد دستمال به لب كشيد:

«متاسفانه بايد بروم... دلم مي خواست كمكتان كنم،‌ ولي كاري ازم ساخته نيست...»

عباس چهره در هم كشيد. مچ مرد را گرفت:

«بنشين. بنشين...»

مچ مرد را ول كرد و پرصدا نفسي بيرون داد:

«همين رئيس جمهور انتقام ما را از تو گرفت.»

دو آرنج را روي ميز گذاشت و دانه هاي برنج را با دست جابه‌جا كرد:

«ديدي چه كار بزرگي كرد... تو اين بلا را سرم آوردي.... وگرنه الان هم زنم را داشتم هم سهمي تو اين پيروزي.»

دست روي صورت كشيد:

«نه،‌ خودخواهي نمي كنم... مهم زندگي خلق ها بود كه آزاد شدند.... تو يك نامه برايت نوشتم.... بگذار بخوانم.»

دست دراز كرد تا كاغذها را بردارد:

«آقا وقتم را بي خود نگيريد...»

عباس دست بلند كرد:

«خيلي خب، خيلي خب. فقط بدان زنم بخاطر عشق به بشريت، به انسانهاي پاك و شريف تركم كرد. مي خواست انتقام كاري را كه تو با ما كردي از تو بگيرد...»

لبها را گاز گرفت. چشمانش توي حدقه مي چرخيد. دست را روي ميز كوفت و بلند گفت:

«مي داني بهش مشكوك بودم، فكر مي كردم نفوذي است... بايد تيربارانم كنند... من به همين رئيس جمهور مشكوك بودم...»

مرد نيم خيز شد و دست روي دهان عباس گذاشت:

«ساكت شو...»

صداها قطع شد و همه سرها به سوي آنها چرخيد. عباس دست مرد را پس زد:

«بايد همه بدانند من چه موجودي هستم...»

مرد صورت عباس را ميان دستان گرفت:

«قبول، آرام باش تا با هم مشكل را حل كنيم.»

عباس صورت را از ميان دستان مرد بيرون كشيد:

«واقعا به رئيس جمهور مديونم، هيچ كاري نكرد، رفقا را از من دور كرد، حتي زنم را هم نجات داد،‌ يعني به فكر تك تك رفقا بود... مي‌بيني؟ اين باعث افتخار نيست؟ من را به حال خودم رها كرد تا به حقيقت برسم، تمام آن روزهايي كه فرياد مي كشيدم اين نفوذي است،‌ با رژيم همكاري مي‌كند، هيچ واكنشي نشان نداد، نگفت يك گوشه‌اي سرم را بكنند زير آب، من به خاطر همه اين چيزها و به خاطر بانوي بزرگ احساس دين مي كنم... من به بانوي بزرگ افتخار مي‌كنم... باور مي كني؟ وقتي كنار رئيس جمهور مي بينمش با آن صلابت... احساس غرور مي كنم... هيچ وقت خودم را نمي بخشم... چقدر ايمانم سست بود، چرا تسليم تو شدم... ولي حالا زمانش شده كه بفهمند من حقيقت را پيدا كردم...»

چشمهاي مرد گشاد شده بود:

«كم مانده از دست شما شاخ در بياورم... البته شك شما بخشودني نيست... اما افتخاري كه نصيبتان شده...»

عباس لبها را به هم فشرد:

«افتخارش مال من ... روسياهيش براي تو...»

سرش را فرو برد تو شانه و زد زير گريه. مرد به اين سو و آن سو نگاهي انداخت. آرام دست روي ميز گذاشت:

«عميقا متاسفم... از آشنايي با شما خوش بخت شدم، اما رنجهايتان...»

بلند شد:

«واقعا تكان دهنده است.»

عباس دست زير چشم كشيد:

«كجا؟ هنوز تمام نشده... صبر كن من هم مي‌آيم.»

دو قاشق را پر كرد و تكاند توي دهانش. پاشد و كاغذها را چپاند توي كيف. مرد گفت:

«آقاي محترم تا حالا تحمل كردم... دلم نمي خواهد با وضعي كه شما داريد توهيني بكنم... ولي مجبورم از اين به بعد...»

عباس بلند گفت:

«از اين به بعد؟ ... سخت نگير دو قدم راه مي رويم و گپ مي زنيم.»

مرد نگاه تلخي كرد و رفت طرف پله ها. عباس روزنامه و كيف را شتابزده برداشت و پشت سرش راه افتاد. مرد شانه بالا انداخت و انگار نه انگار كه عباس هم دنبال اوست، وارد خيابان شد. عباس سيگاري روشن كرد و كنارش قدم برداشت:

«بيرون كه آمدم از حزب بيرونم كردند... گفتند شده آنتن. عين خيالم نبود... زنم تركم كرد... بزرگ بانوي اين مملكت... گفتم اشتباه مي كني... انگار تو بودي كه حرف مي‌زدي... چقدر سست بودم.»

مرد ايستاد داد زد:

«چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ چه از جانم مي خواهيد؟»

عباس به نيشخند گفت:

«‌ديگر خوددار نيستي... زود عصباني شدي.»

مرد سعي كرد آرام باشد:

«خيلي خب چه بايد بكنم؟ مي خواهي بريم كلانتري؟ دادگستري؟ يا هر جا كه مي گويي؟ چه كنم كه بفهمي اشتباه مي كني؟»

«نه ، نه دوست عزيز، نه الان اشتباه مي كنم نه آن روزها.»

«راحتم بگذار... دست از سرم بردار.»

عباس سيگار را زير پا چلاند:

«نه صحبت دادگستري و اينها نيست... حتما كارت آن جاها كشيده،‌ نه؟»

و رو كرد به مرد،‌ اما او نگاهش را از عباس دزديد.

اگر شكنجه ام كرده بودي حالا شايد مي گرفتمت زير مشت و لگد يا مي رفتم شكايتت را مي كردم... اما حالا ازت كمك مي خواهم...»

مرد دو دست را تكان داد:

«من اشرفي نيستم... به خدا، به پير به پيغمبر...»

«يادت هست؟ يادت هست مي گفتم ما ملاكيم؟ مردم دانشجوها... مي گفتم امروز و فردا نه ولي بالاخره يك روز صبر مردم تمام مي شود؟ حالا مي بيني درست مي گفتم، حالا مي بيني چطور دموكراسي حاكم شد؟»

سر چرخاند. سيگار ديگري بيرون آورد. با دستان تكيده و سياهش كبريتي زير آن گرفت:

«نمي‌خواهم شرمنده‌ات كنم، نه اصلا قصدم اين نيست... حالت را مي‌توانم بفهمم... همين حال را من به آن بانوي بزرگ دارم. ولي من تو را بخشيدم... كاش او هم بخشيده باشدم... تو از من خجالت نكش.»

پك جانانه اي به سيگارش زد:

«در كمال حماقت دستانش را گرفتم و گفتم تو اشتباه مي كني، اين مردك حتي يكبار بازداشت نشده. به سبيل پرپشتش نگاه نكن، به حرفهايش گوش نده. به خيال خودم از بلا نجاتش دادم، از سياست كشيدمش بيرون، بعد او مي‌خواست دوباره با پاي خودش برود خانه‌ي تيمي، آنهم با آن مردي كه يكشبه شده بود دبيركل...»

دود سيگار را بيرون داد:

«همان حرفهايي كه تو به من مي‌گفتي. مي گفتي نه من نه تو، برنامه‌ها جاي ديگري نوشته مي‌شود... ما مجري هستيم چه بخواهي چه نخواهي نقشي را كه مي‌گويند بازي مي‌كنيم... يادت هست؟»

نشست كنار خيابان روي سكوي جلوي مغازه اي:

«مي‌گفتي شما را تحريك مي كنند و سر ميز معامله از دولت امتياز مي‌گيرند و اسلحه مي‌فروشند... من سرم پر از غوغا بود،‌ مي گفتي دلت خوش است بمب گذاشتي؟ اعلاميه پخش كردي؟ ميتينگ راه انداختي؟ تو هنوز فكر اينكارها را نكردي خارجي بو برده و سر ميز مذاكره پايش را روي پايش انداخته ومي‌گويد: يك دقيقه ولتان كنيم اينها مي‌خورندتان.»

پا شد ايستاد:

«اما ديدي،‌ ديدي مردم‌اند كه حرف مي‌زنند؟ ...مردم...»

و با دست رهگذرها و ماشين‌ها را نشان داد:

«حالا آزادي هست... روزنامه هست.»

روزنامه را تكان داد وصاف جلوي خودش گرفت. اخمش را در هم برد:

«من هم سهم خودم را ادا كردم. بيشتر نتوانستم ولي بالاخره پاي بانويي را كه امروز افتخار همه است من به سياست باز كردم، به دنياي مبارزه...»

زيپ كيف را كشيد و روزنامه را تا كرد و داخلش گذاشت:

«ديدي دموكراسي بالاخره آمد.»

مرد بيحوصله گفت:

«مي‌خواهم بروم...»

«يك دقيقه صبر كن...»

روبروي مرد ايستاد،‌ به التماس گفت:

«دو خط بنويس بده به من... بعد برو.»

زل زد به مرد. مرد پوزخندي زد. عباس چشمانش گشاد شد:

«نگو يادت نمي‌آيد... حتما ديده بوديش،‌ مي‌آمد ملاقاتم.»

كت مرد را كشيد و بردش كنار پياده‌رو. كيف را باز كرد:

«بيا ببين...»

دفتر بادكرده‌اي را از آن بيرون كشيد. شانه‌اش را چسباند به شانه‌ي مرد:

«نگاه كن...»

و دفتر را داد دست مرد:

«خجالت نكش نگاه كن... آن اول عكس عروسيمان است... خوب نگاهش كن... بقيه هم عكس هايش كنار رئيس جمهور است، از روز اول،‌ كمي شكسته شده ولي خب تو حتما مي‌تواني بشناسيش؟ نه؟»

مرد دفتر را ورقي زد و داد به عباس. كيف را گرفت رو به مرد:

«همه چيزهايش اين تو است، همه چيزهاي بانوي بزرگ... شانه‌اش، گوشواره‌اش...»

عباس دفتر را توي كيف گذاشت و نگاه به مرد كرد:

«حالا چه مي‌گويي؟ دوكلام بنويس كه اين حرفها را تو به من گفتي، بنويس كه من نمي‌ترسيدم، فريب حرفهاي تو را
خورده بودم...»

مرد همانطور پوزخندي بر لب داشت. عباس زيپ كيف را كشيد:

«مي‌دهم به زن سابقم... يعني به بانوي بزرگ... براي تو هم درخواست عفو مي‌كنم... درخواست مي كنم تو را هم توي حزب ملت ايران بپذيرند... مي‌داني چند هزار صفحه نامه برايش نوشتم؟ منتظر همين دو خط نوشته‌‌ي توام... فقط بداند نمي‌ترسيدم...»

مرد بي آنكه حرفي بزند، پشت به عباس كرد و راه افتاد. عباس هاج و واج ماند:

«برايت امان نامه مي‌گيرم.... هر كاري بگويي مي‌كنم... بايست...»

پا تند كرد و شانه‌ي مرد را گرفت:

«صبر كن... خيلي خب،‌ همان حرفهايي را كه تو زندان زدي بگو، حتما بازداشت شدي كه؟ همان حرفهايي را كه آنجا گفتي بنويس... اصلا بگو خودم مي نويسم... بگو كدام زندان بودي،‌ تاريخش را هم بگو، خودشان تحقيق مي كنند...»

خودكار را از جيب پيراهن بيرون كشيد. مرد برگشت و پوزخندي زد:

«خيلي دلت مي خواهد بنويسي؟»

عباس سر تكان داد. مرد نگاهش را دوخت به عباس. نگاه سرد و مطمئن. پشت عباس لرزيد:

«تو اشتباه مي‌كني.»
پاسخ با نقل قول
  #1174  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عجايب نامه‌ي اکبر کپنهاگي

سرم را نزديک آوردم و اسمش را روي سينه اش خواندم و گفتم : چقدر مي‌شود خانم بورخس؟
گفت : همت عالي ! هر چقدر قدر خودتان خواستيد.
بيست و چند دلار جلوش گذاشتم و مثل همه‌ي توريست‌ها لبخند زدم و نگاهش کردم.
پرسيد : چه زباني دوست داريد؟
گفتم : يوناني. طرف‌هاي يانيس ريتسوس.
گفت : نداريم.
برگشتم و به آسمان باز سان فرانسيسکو نگاه کردم و نفسي کشيدم و گفتم : ترکي.
گفت : صبر کنيد نگاه کنم.عجيبه. سوئدي‌ها و آلماني‌ها آنجا را گرفته اند. عزيز نسين را حتي در بازار سياه هم نمي‌توانيد پيدا کنيد. يک شهر ديگر لطفا.
گفتم : به فارسي ببر مرا که آنجا نظر بازي کنم.
زل زد به چشم‌هايم و دستي به دستم کشيد و گفت : ما با مارکت فارسي زياد کار نمي‌کنيم. مي‌دانيد که.. بايد از طريق سفارت سويس آن جا را پيدا کنيم.. مي‌فهميد؟.. صاددد.. ق ق ق..
گفتم : ها. زدي به نشان. صادق هدايت. فکر مي‌کنم هنوز بشود آن زن را نجات داد و زنده اش کرد. مي‌روم آنجا و تخمير مي‌شوم.
نچ نچي کرد و گفت : متاسفانه آنجا هم جاي خالي پيدا نمي‌شود. خيلي‌ها رفته اند آنجا تا آن زن را..
حوصله ام سر رفته بود. گفتم : عرب‌ها چه؟ صحرا هم بد نيست.
گفت : معذرت مي‌خواهم که برايتان مکان دلخواه پييدا نمي‌شود. شايد اين يک سرنوشت است.
مي‌دانستم که مي‌خواهد زود از دست من رها شود. نگاهم مي‌کرد و نچ نچ مي‌کرد. زيبا هم بود. اگر جايي پيدا نمي‌کرد به زبان خودش از آن سفرهاي ثاني مي‌رفتم. فريدا را هم مي‌ديدم حداقل..
گفت : مي‌خواهي به ديدار موريس لوي بروي؟
گفتم : موريس لوي؟ او را از کجا پيدا کرديد خانم؟ مگر شما درون آدم را مي‌خوانيد؟ نه. حال رقص و سماع و ذکر ندارم امروز.
چشمهايش انگار روح مرا مي‌بريد و مي‌رفت به عمق جان آدمي... حقش بود که اسمش خانم بورخس باشد. مثل اسم حنوک يا موريس. دلم از او خوشش آمده بود. مايلش شده بود م. پستانهاي سفت و جوان.. گردنش هم شبيه ذرت تابستاني.. به نظر مي‌آمد که اين خانم بورخس را از سينه‌ي خود من کنده اند و ساخته اند.. خنده ام گرفته بود از طرز فکري که.. خواستم بگويم : همين شهر خودتان خوب است بورخس جان. مي‌روم آنجا برايت زاپاتيست مي‌شوم. گيتار مي‌زنم. هفت تير مي‌بندم. برايت گراز شکار مي‌کنم.. که گفت : چرا مرا اين طوري نگاه مي‌کنيد؟
مگر نه اينست که پول مشگل گشاي خيلي از دردها و گره‌هاست. سري تکان دادم و بر خلاف ميل موريس لوي که با چشم‌هاي زاغش در جايي از درون من ،مرا نگاه مي‌کرد ، يک اسکناس نو صد دلاري در دستش گذاشتم و گفتم : خانم بورخس مرا به زبان خودتان ببريد. من طوري ساز مي‌زنم که همه‌ي توکاهاي ساکت درون شما به آواز بيايند.
خنديد و دستي به صورتم کشيد و گفت : چه چشم‌هاي زيبايي داريد. صبر داشته باشيد.. برايتان يک شهر مناسبي و در خور پيدا مي‌کنم.
صبر کردم. اسم عباس صفاري را ديدم. خواستم بگويم : آنجا هم بد نيست. مي‌توانم بروم و در جاده‌هاي مه گرفته اش با نور بالا شنگ و منگ رانندگي کنم و بروم زير چراغ بنشينم و جويس را از پشت سر ببينم و با دست به شانه اش بزنم و خودم را کمي رها تر.. که خانم بورخس گفت : بارانهايت را آنجا هم نمي‌تواني ببري. گرفته اند آنجا را. تنها جاي ممکن همين اکبر است در کپنهاگ !
اکبر کپنهاگي. من ديوانه هستم ولي نه آن قدر که بروم و مغزم را منفجر کنم. نه. خواستم بگويم فردا مي‌آيم که ديدم برگه‌ي رسيد را به دستم داد و بلند شد و با آن لبهاي سرخ و کشنده اش مرا از پيشاني بوسيد و گفت : حالا برويد و در اتاق 149 منتظر بمانيد. بار آينده اگر آمديد شما را جايي مي‌برم که در کنار چشمه اش بودا شويد !
يک بوسه‌ي نامريي روي سينه‌هايش گذاشتم و سنگين و بي ميل راه افتادم به طرف اتاق مورد نظر. باورم نشد. سر برگرداندم و دليله را ديدم در اتاق 148. اين پا و آن پا مي‌کرد و کمي هم از موهاي مرکبي اش سفيد شده بود. تقي به شيشه زدم. مرا ديد و دهانش از حيرت باز ماند. در را باز کرد و مثل هميشه زلال و باراني از گونه‌هايم بوسيد و من پرسيدم : کجا مي‌شويد خانم؟
انگار که در درونش هزار پرنده داشته باشد بي صبرانه گفت : مي‌روم ديدار کبير !
تا کبير گفت لبهايش سرختر شد و سفيدي موهايش زيادتر گشت و من گفتم : کبير هندي؟
گفت : هندي هندي. کبير هندي.
گفتم : سلام مرا هم به او برسان. بگو هي هي..
دليله گفت : تو که سر و سرت همه با موريس لوي ست کجا مي‌روي؟
گفتم : اکبر کپنهاگي. مي‌خواهم کمي از موريس دورتر باشم.
دگمه‌هاي کت مرا بست و گفت : به اکبر بگو خوابت را ديده بود دليله. براي خودت يک گربه‌ي خاکستري شده بودي و در مغرب آزاد و رها زندگي مي‌کردي.
سر دليله بوي نرگس مي‌داد. دست به عقيق‌هاي زرد که دور مچش پيچيده بود کشيدم و در دلم برايش آن کلمه‌هاي آرامي را تکرار کردم تا در راه کبير هندي آرامش و تاني داشته باشد.
خواست دوباره چيزي بگويد که چراغ سبز شد و او ساک و دفترش را برداشت و گونه چپم را بوسيد و غايب شد.
برگشتم و در اتاق نشستم. کاش من هم مي‌رفتم به دنبال آن چهره‌ي خندان ، آن شاهزاده ، آن دختر هندي ، ميرا آباي. در آينه خودم را نگريستم. يادم رفته بود اصلاح کنم. قيافه ام شده بود شبيه موميايي‌هاي مصري. انگار سالها پيش مرده بودم. انگار سالها پيش از اين لبهايم کبود شده بود و آن دختر اثيري که موهايش سرخ بود لب‌هايم را نبوسيده بود. چشم‌هايم را بستم و او را پيدا کردم. در آني که دستش به سمت دست من دراز مي‌شد و دستم را روي سينه‌هاش مي‌گذاشت و آرام مي‌گفت : يک جمله‌ي شيريني بگو. من در گوشش گفتم : شششکککششککشککتنتستاساستسا ليبل....
صورتم کمي به خود آمد از اين معاشقه‌ي نا مريي و جادويي. کاش در خانه‌ي اکبر هندوانه و بستني يا يک چيز خنکي باشد. چه تشنه ام شده است ! يک دفعه تلفن دستي ام زنگ زد. جواب دادم. خواهرم ليليت بود. گفت رفته است ديار مغرب و حالا کنار آدم نشسته است.
گريه ام گرفت و خنديدم و پرسيدم : آدم؟
گفت : يکي از زنهاي آدم شده ام. حالا 6 ماه است که حامله ام.
مي‌خواستم صداي آدم را بشنوم. خواستم. تا شنيدم انگار اين سرم با همه‌ي پدرم که صاحب چشمهاي آتشين و تيزي بود بزرگ شد و منفجر شد. چه صدايي ! چه صدايي ! خواستم بگويم ميم... که چراغ سبز شد و خنده‌هاي بلند آدم در فضا منتشر گشت و من اين روح مسافر از آنها دور شدم.
...
از خواب که بيدار شدم اکبر را ديدم. پشتش به من بود. پشتش شبيه اين خداهاي پريشان هندي بود که خميده بود و لاغر. داشت در کامپيوترش سحر و جادو مي‌نوشت. برخاستم. ميزش پر از ساعت و دارو و نوار و موهاي گربه و قطب نما بود. هر چهار ديوارش پر بود از ساعت‌هاي کوچک و بزرگ که زمينه‌ي همه‌ي آنها عکس خودش بود با دو دقيقه مانده به گربه شدن در زمانها ي مختلف. خواستم ببينم چه مي‌نويسد اين دخو که برگشت و مرا نگاه کرد و گفت : ببرک کجاست مردک؟
مي‌دانستم که اسم گربه‌ي اکبر ببرک مي‌باشد. گربه براي من هميشه بيش از يک گربه بوده است. اگر بتواني به اندازه 10 دقيقه از نزديک به صورت گربه نگاه کني خودت که گربه مي‌شوي هيچ ، متوجه اين هم مي‌شوي که جنابعالي داري به يکي از عجيب ترين و صورت و حالت يک انسان نگاه مي‌کني. انساني که دو دقيقه مانده است خدا شود. من آدم‌هاي گربه و گربه‌هاي آدم زياد ديده ام.
گفتم : ببرک رفته است مطبخ تا براي ما غذا درست کند !
اکبر با صداي بلند گفت : ببرک... ببرک...
صداي کلفت و دو رگه‌ي ببرک از آن مطبخ شنيده شد : چه مي‌خواهي اي پادشاه؟
اکبر دستي به ريش بزي و سبيلش کشيد و گفت : چه مي‌پزي امروز؟
ببرک گفت : پادشاهيم چوق ياشا ! خرگوشي که آليس را برد و آواره اش کرد. کمي هم ران رخش رستم. کمي هم از زبان خودم و کمي هم از لبهاي دختري که حالا در مغرب نشسته است و برايت جوراب مي‌بافد. براي نوشيدني هم اشک قو و درياي سرخ و خون قرقاول. چرا مي‌پرسي اي پادشاه گربه‌ها؟
اکبر خنديد و گفت : نمکش کم باشد شايد اين مهمان ناخوانده شور دوست نداشته باشد.
گفتم : من نمي‌دانستم که تو پادشاه گربه ساناني.
جوابم را نداد اکبر. دوباره تق و تق زد به صفحه‌ي کيبورد. نشستم. خسته بودم. چشم بر هم گذاشتم تا کمي بخوابم که صداي اکبر چشمهاسم را باز کرد : شام حاضر است بيگانه !
بلند شديم و دست و صورت را شستيم و نشستيم. قاشق و چنگال‌هاي ميز اکبر عجيب ترين قاشق و چنگالهايي بود که تا به حال ديده بودم. دراز و ترسناک. شبيه ابزار جراحي. اکبر با آن دستهاي کبود و پر مويش شروع به خوردن کرد. اين اکبر نبود. اين درون آن اکبر بود که در برابر من ديده مي‌شد و مي‌خواست دو دقيقه‌ي بعد خدا شود.دست‌ها کبود و گوشها تيز و پر مو و چشم‌ها دو دگمه‌ي سياه و تيز و بيشتر اگر وصفش کنم دمي سرخ هم که مي‌خواست بزند بيرون. هنوز لب به غذا نزده بودم که سرش را بلند کرد و صورتش عوض شد و شد صورتي شبيه صورت يک خداي بدوي ( چيزي شبيه کيرتي موخا ) و گفت : چشم‌ها و گوش‌هاي اين زن را تو بخور. من هم گوشت و جانش را مي‌خورم.
اعتراضي نکردم و ترس مانند سوسکي سياه و بزرگ بر روي پيشاني ام راه مي‌رفت و مي‌خواست راه قلبم را پيدا کند. خانه ، خانه‌ي اکبر بود و اکبر هم طبق معمول تلخ و مرموز. چشمها خوشمزه بود. گوشها صورتم را گرمتر مي‌کرد. انگار اولين بار بود که در عمرم غذا مي‌خوردم. اکبر دوباره نگاهم کرد و صورتش صورت آن خداي پر مو و چشم آبي شد. يک دفعه با کف دستش به پيشاني ام کوبيد و آن سوسک افتاد و من لرزيدم و اکبر گفت :
_ نمک هم بزن به اين دستها که روح شيرينش در مغرب براي من جوراب مي‌بافد.
برگشتم و نگاه کردم به ببرک که شبيه چيني‌ها نشسته بود و چنگ مي‌زد. چيزي نگفت ببرک. گفتم : چه مي‌گويي اکبر !
دست را از دستم گرفت و بلعيد و بعد سر خرگوش را از تنش بريد و گفت : بيا اين را بخور بيگانه.
مغز خرگوش را خوردم و انگار که از خواب بيدار شده باشم اکبر را ديدم در هيئت همان سوسک سياه که در حين خوردن پاهاي آن زن با خودش حرف مي‌زد.
به ببرک نگاه کردم و گفتم : مرا مي‌ترساند اين اکبر کاري کن.
اکبرتا صداي مرا دوباره شنيد، لرزيد و سوسک اش شکاف برداشت و خودش بيرون امد و گفت : خون تازه مي‌خواهم. آهويت کجاست اي بي دين.
گفتم : آنجا در کتابم خوابيده است.
دستش را تا مطبخ دراز کرد و کوزه‌ي آب را برداشت و به دستم داد و گفت : بيدارش کن آن ستمگر را. بيدارش کن و سيرابش کن.
گفتم : آب؟
برخاست. آهو را از خواب بيدار کرد و ابش داد. آهو آب را نوشيد و با تعجب مرا نگريست و انگار با آن چشمهاي سياهش از من پرسيد : آب خوردن از دست اين خداي پر مو چه معنايي دارد؟
سرم گيج مي‌رفت. انگار از جايي از درزي باريک آن زندگي هندي ام خودش را مي‌ريخت به سرم. به درونم. نگاهش کردم. چيزي نگفتم. اکبر سر آهو را گرفت و گفت : برو پيش يار من در مغرب اين بوسه را هم ببر. بگو **** مرا اينجا تنها گذاشتي و رفتي. ****‌هاي اينجا بارانهاي تو را ندارند. خنديد اکبر. سر آهو را گوش تا گوش بريد و خونش را در ليوان ريخت و نانش را در آن آغشته کرد و کمي جويد و گفت : اسم واقعي تو چه بود؟
صورتم ديگر شد و سياه و پر ستاره شدم و صدا از من بر آمد : خوخانف !
هايي گفت و نشست و ريش بزي اش را از صورتش برداشت و خنديد و گفت : از کپنهاگ من خوشت آمد؟
نشستم و آن مرد چند سال پيش شدم و گفتم : هي. هنوز کوچه‌هايش را مي‌گردم و تاريکي اش را تجربه مي‌کنم...
ران رخش را به دستم داد و گفت : چه عجب ياد مرا کردي و اين جا آمدي؟ مگر موريس مرده است؟
گفتم : موريس نمرده است. همين طوري در حجره اش نشسته و مثل هميشه دستش را زير چانه اش گذاشته است و جهان را از چشم‌هاي من مي‌نگرد. من هم حاجي سياح شده ام و جهان نوردي مي‌کنم اي از عجايب روزگار.
بي حوصله بود اکبر. دست چپش را کند و کناري گذاشت و گفت : فردا تو را مي‌برم به ميدان ! ميداني که روي همين کلمات ساخته شده. اسب بياور.
ديگر حرفي نزد. من هم سرم را برداشته و روي تخت گذاشتم و دراز کشيدم. اکبر گفت : آهويت رفته است مغرب. رفته است تا يار مرا ببيند و با او از بي وفايي‌هاي من بگويد...
انگار که قه قه مي‌خنديد اکبر. تنم خوابيده بود. سرم گفت : شب خوش اي پادشاه!
...
بيدار که شدم خبري از آن عجايب روزگار نبود. غيبش زده بود. از مطبخ صداي نغمه و ني مي‌آمد. ببرک نشسته بود روي ميز و صبحانه مي‌خورد. چند کنيز چيني هم برايش آواز مي‌خواندند. گفتم : ببرک خانم اين اکبر کجا شده است؟
سرش را بالا آورد و صورتش را شبيه يکي از فيلسوفان پير يوناني کرد و گفت : پادشاه جن‌ها رفته است سراغ زني که قناري اش خوش آواز ترين قناري جهان و خنده اش بي رحم ترين خنده‌ي جهان است.
گفتم : خوشا بر حال او که..
ببرک گفت : در ميان هند و چين آبي ست که هر هزار صد سال مي‌جوشد و تن آدمي را باغ و حاضر مي‌کند. آن زن از آن ديار آمده است.
خنديدم و گفتم : صبحانه چه مي‌خوري اي آن در اين !
خنديد و گفت : عقل بزرگ را !
گفتم : دل من تنگ مي‌شود در اين دام !
گفت : بر پشت کامپيوتر اکبر بنشين و قدري با تلما حرف بزن.
تلما را مي‌شناختم. خانه اش در امين السلطان تهران بود. از نوادر روزگار. خط خوبي هم داشت. صنمي بود براي خودش.. آرزوي همه‌ي دستهاي آن ديار.. گهگاهي هم به ميهماني آن نديدني‌هاي درخشان مي‌رفت و مي‌امد و براي موريس لوي سفيد مي‌پوشيد و آواز مي‌خواند و موريس لوي با آن همه پيري اش فرفره مي‌شد و مي‌چرخيد..
برخاستم و ياهو را باز کردم و تلما را پيدا کردم و سلامي نوشتم و زيرش پر طاووسي کشيدم و فرستادم. تلما هم ستاره‌ي سليماني کشيد و سلامي نوشت و پرسيد : اکبر کجا رفته است؟
نوشتم : اکبر رفته است به جنگ ديوي که زمين و زمان کپنهاگ را مي‌سوزاند و تاريکتر و سرد تر مي‌کند.
تلما نوشت : عجب !
نوشتم : يکي از شرطهاي وصال توراندخت اين شهر کشتن آن ديو است.
جوابي از تلما نيامد. چيزي نگفتم ، ننوشتم. بي خبر از ببرک چنته و بارم را برداشتم. از خانه خارج شدم. مي‌خواستم آن شهر را براي هميشه ترک کنم که کسي گفت : خوخان خوخان ن ن...
برگشتم. عالم آرايي بود که نظيرش را در هيچ بلاد و زباني نديده بودم. تعظيمي کردم و خواستم دست به آن صورت خياليش بکشم که گفت : کسي که دلش بيم و پروا داشته باشد كي دست به صورت عالم آرا بکشد..
گفتم : پروا کدام است خانم. من همه شيرم.
خنديد و گفت : شرطها را به جا بياور
برگشتم و آن تبريزي جوان و ماجرا جو شدم نشسته بر اسب سياه ترکمني و صورتش را نگاه کردم و ياد و نشاني از تلما در هيئتش ديدم و قلبم لرزيد و نفسي کشيدم و به روي خود نياوردم و گفتم : بشمار شرطهايت را اي تازه خدا شده !
گفت : پوست ديوي مهيا کن. بپوش آن پوست را و با اکبر بگرد !
گفتم : همين؟
خنديد و چشم دوخت به درخت پرتغال. از پرتغال صداي او آمد : نه اکبر را بکش نه بگذار اکبر تو را بکشد.
گفتم : آن وقت نه اکبر مي‌تواند زبان تو را بخورد نه من مي‌توانم شب شيرين را از چشمهاي تو بگيرم.
گفت : رسم روزگار ما اين است خوخان.
گفتم : اسم آموزگارت را به من بگو.
گفت : اسمش را بر سينه ام نوشته اند.
خنديدم و پستانهاي زهرآگينش را از اين فاصله بوسيدم.
..گفت : مرد اين گرديدن هستي يا نه؟
چاره اي نداشتم. آرام چشمهاي موريس را در درونم خواباندم و رفتم و ديو شدم. اکبر نيزه انداخت و من نيزه را شکستم. من آتش و قاروره انداختم و اکبر ابرها را گفت که ببارند و آتش من خاموش شود...
ما در جنگ بوديم و آن زيبا با همراهانش به تماشا نشسته بودند و مي‌خنديدند. شب که شد اکبر برگشت. من هم دوباره براي خوردن چشم‌ها و گوشهاي آن مغربي به خانه اش رفتم و اکبر دوباره گفت : از کپنهاگ من خوشت آمد؟
پاسخ با نقل قول
  #1175  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض امروز چه خواهی شوی؟

اشیاء با من حرف می‌زنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را می‌فهمم. از تنهایی هاش می‌گوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل می‌زده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام می‌گیرد و هی زار می‌زنم و با سنگ حرف می‌زنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمی‌زنم خودشان می‌شوم.
وقتی هر کی رسید، نشست روی آدم و لم داد خب آدم مبل است دیگر. و حالا من، یعنی مبل، گریه اش می‌گیرد تا بخواهد بگوید چه دست هایی دسته اش را فشرده اند تا خودشان راحت تر بلند شوند و بنشینند. بعضی از ماها مبل تاشو ایم. راحت تا می‌شویم، باز می‌شویم، قشنگ شکل خودمان را تغییر می‌دهیم تا آدم ها روی مان بخوابند، غلت بزنند و خستگی درکنند.
از بیرون که می‌آیم، در اتاقم را که باز می‌کنم یادم می‌افتد که مدت ها اتاق بوده ام. بعد هی می‌خواهم فرار کنم فرار. وقتی آدم برای خلوت خودش هیچ حرمتی قائل نشد، هیچ حضوری در خلوت خود نداشت، خب می‌شود اتاق. هی بغل بغل آدم‌های تنها در خود جا می‌دهد. اتاق است دیگر، یک چهار دیواری امن. تازه، به در و دیوارهاش هم تابلو و قفسه می‌کوبند تا خاطرات و حس های خود را طبقه طبقه جای دهند و هی خودشان را بیشتردر آن بچپانند.
یکی از مریض های اینجا، دکتر می‌گوید حالش خیلی بد است. مرتب بهش آمپول می‌زنند. به من قرص می‌دهند. اگر کسی حالش بد شود و بد حال بماند، می‌برندش طبقه ی بالا. اما هیچوقت از طبقه ی بالا کسی را نمی‌آورند پایین - ما زبالاییم و...چی؟ توی سرم ویزویز می‌کند. یعنی مال این قرص هاست؟ دکتر را خیلی دوست دارم. به دکترها که سرد و عبوس و از خودراضی اند نمی‌رود. با هم خیلی گپ می‌زنیم به زبان خودمان. دکتر، تاجیکی است. وقتی حرف می‌زند شیرین دلم غنج می‌زند. گفت اسمش - جی هان - جهان است. از مریض ها می‌گوید ازکشورش، از دوقلوهای خواهرش، در و بی در. گوگوش را می‌شناسد، حافظ می‌خواند. هی می‌پرسد پیرمغان چه می‌شود، مغبچه گان چه ها. نوشته هایم را با خودش می‌برد و می‌خواند. چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، این اتاق بغلی حالش خراب است. نمی‌دانم این زن، بدتر ازمن با خودش چی کار کرده که شده مثل چوب خشک. روزها می‌رود تو راهرو، ساعت ها یک شکلی سرپا می‌ایستد که آدم نمی‌تواند دوام بیاورد مگر چوب‌لباسی باشد. هی براش زار می‌زنم، می‌گویم دستانت خسته شد، گردنت کش آمد، می‌گوید - بذار مردم اگر چیزی دستشان است آویزان کنند. می‌گویم بس کن، می‌آیند می‌برندت طبقه ی بالاها. باز همانطورچوب‌لباسی ایستاده.
امروز دکتر کتابی را که می‌خواستم برایم آورد بعد رفت کنار پنجره و رفت تو ابرها. دکتر بعضی از ما را نمی‌تواند مثل بقیه مریض ها نگاه کند، برای همین می‌رود کنار پنجره، یک عالم وقت می‌ایستد. توی اتاق چوب‌لباسی هم همینطور. گاهی انقدر می‌ایستد تا یکی صداش کند. دست می‌کشد روی کتاب روی اسم یونگ، می‌گوید تو که خودت یک پا دکتری. کتاب ها را دورم چیده ام. نمی‌توانم قبول کنم که دیگر نمی‌توانم کتاب بخوانم. نمی‌توانم تمرکز بدهم. خیر سرم دارم رساله ام را می‌نویسم. یعنی مال این قرص هاست؟
این جا جای بدی نیست. شاید به خاطر حضور جهان است. وقتی می‌آید ما را ویزیت کند، اول سرش را کج می‌کند تو اتاق، بعد جهان می‌خندد. انگار عمویی دایی‌ی مهربانی آمده عیادت ات . اما طبقه ی سوم جای بدی است. از آن جاها که الهی چشم شما بهش نیفتد. با کنفسیوس توی بالکن هواخوری آشنا شدم. آمد جلو دست داد خودش را معرفی کرد، کنفسیوس. کلمات قصارانگلیسی – صربستانی، قره قاطی به هم می‌بافد. به چشم برادری، شکل اش بد نیست. لب هاش قاچ خورده، لب پایین اش مثل انجیررسیده باز می‌ماند. کنفسیوس بو می‌دهد. از تو، دماغم را می‌گیرم از دهان نفس می‌کشم. با هم راه می‌رویم تو آفتاب. تو چشم هاش شعله دارد. می‌ترسم تو چشماش زل بزنم. ناخن هایم را کف دستم فرو می‌کنم، زل می‌زنم تو چشماش. چشم هام گر می‌گیره - گرگر آتیشه دلم. آتیش آتیش . یعنی مال این قرص هاست؟ یا مال عذاب وجدان است؟
به صدای آتش گوش کرده‌ای ؟ جزجز کردنش را می‌گویم. بعد همه می‌نشینند دورت و با رقص شعله هات، آبی و سرخ رویا می‌بافند. آدم وقتی آتش می‌گیرد و فقط می‌خواهد با شعله هاش برقصد، دیگر یاد سردی خاکستر نیست، آن وقت گر می‌گیرد. بعد آدم ها از گرمایت گرم می‌شوند، شب ها را تا صبح کنارت سر می‌کنند و تا وقتی خودشان می‌خواهند، هیمه ات را هم می‌زنند تا هی گر بکشی. بعد وقتی سپیده شان دمید و آتش دلشان را زد، تبدیل به خاکستر سرد می‌شوی و بعد وقتی خاموش شدی، حتی یادشان نیست کی سرخ بودی، کی آبی؟ یا کی آبی و سرخ به هم می‌تنیدی.
امروز به من هم آمپول زدند. بعد از آن که پریدم روی زن نظافتچی . همین زنی که لخ لخ کنان این جاها را برق می‌اندازد. وقتی لخ می‌زند و از آن دور می‌آید دیگر شکل آدم نیست، یک هیبت خاکستری است که همیشه با سطل و زمین شورش می‌آید، انگار به تنش چسبیده باشند. یک روپوش خاکستری هم تنش است. موها و چشم هایش هم همینطور خاکستری است. چشم هاش قشنگ است اما بی فروغ، نگاه ندارد. لخ می‌زند، جان می‌کند، اینجاها را برق می‌اندازد وهی ونگ می‌زند یک چیزی با خود می‌خواند. دکتر می‌گوید یک جورلالایی است که در کشورش برای بچه ها می‌خوانند. وقتی لخ زدنش کش می‌آید، با هم می‌نشینیم سیگاری دود می‌کنیم. می‌روم تو نخ اش، شرٌ و شوری نهفته، زیر خاکستردارد. یعنی، خاکستری با حال است. چنان پک می‌زند که ابری از دود، هیبت خاکستری اش را محو می‌کند. دکتر خودش به من آمپول زد. وقتی داشت هوای آمپول را می‌گرفت، دست هاش را دیدم و خواب ناز موهای دست و ساعد که یک ور یک ور،خوش نقش، روی هم خوابیده. دکتر حالیش نیست که دارم دست هاش را دید می‌زنم. خیلی آرام و مودب می‌گوید باید بروم از خاکستری معذرت بخواهم. گفتم چشم دکترجان، می‌روم. اما من خاک بر سر، نتوانستم مثل آدم بگویم، ببخشید. لابد مال این قرص هاست. باز پریدم یقه ی خاکستری را گرفتم، هی تکانش دادم. هی هوار زدم – یادت نیست یک روز می‌رقصیدی؟ یادت نیست یک روز سرخ و آبی بودی؟ آخه چرا ونگ می‌زنی؟ انقدر لخ نزن. برقص. شلنگ بنداز، بچرخ، اینطوری. بعد دکتر باز به من آمپول زد. چراغ قوه انداخت تو چشمم، پلکم را کشید بالا و دولا شد تو صورتم. های نفس دکتر، بی امان، تخت را قرق کرد. از بوی ویسکی شب قبل، عطر و پیتان سر و سبیل و گرمای وجودش رعشه می‌گیرم. این روزها دکتر بیشتر به من سر می‌زند و نوشته هایم را زیر و رو می‌کند، بعد می‌ایستد کنار پنجره، می‌رود تو ابرها. گاهی سر به سرم می‌گذارد می‌پرسد – امروز چه خواهی شوی؟ می‌گویم سطل آشغال. می‌گویم دکترجان، می‌پرسم دکتر جا ن، تو که دکتری بگو، آدم اول خودش مبل وچوب‌لباسی می‌شود یا یک چیزی توی آدم کم است که آدم را به جای مبل و سطل آشغال عوضی می‌گیرند. جواب نمی‌دهد، حافظ می‌خواند و معنی اش را می‌پرسد. می‌گویم - توی سرم لانه ی زنبور است دکتر جان. دو باره بخوان. با آن خواندنش. شهد و شکر آمیخته، می‌خواند. دلم غنج می‌زند. خواستم به خواب نازِ موهای دستش دست بکشم، مگر می‌شود؟ دکتر زن دارد. چه زنی . افاده ها طبق طبق. از پنجره، هر روز، نگاه شان می‌کنم. توی پارکینگ سوار ماشین می‌شوند و قیژی می‌روند. ازهمین بالا هم پیداست، همچین خودش را برای دکتر می‌گیرد که بیا و ببین. از آن انگلیسی های چس دماغ است. از این بالا دیدم. یکی دو بار دعواشان شده بود، رید به دکتر. انگلیسی دکترهم که به الدرم بلدرم خانم نمی‌رسد، هی پس پسکی می‌رود. من می‌گویم کارازمحکم کاری عیب نمی‌کند. اگر یک وقت با کسی دعوایتان شد به خصوص همسرتان ( در صورت اجنبی بودن) اگر تحصیل کرده هم بود که دیگر چه بهتر، هرچیزی می‌گویید به زبان خودتان بگویید. مثلا فحش می‌دهید، رجز می‌خوانید یا هر چی. خب به درک که نمی‌فهمد، نفهمد. بهتر از تته پته کردن و پس پسکی رفتن است. خانم دکتر، دکتر طبقه ی بالا است. کنفسیوس خوب خانم دکتر را می‌شناسد. دلش پر است. آدم را که گیر می‌آورد، دیگر ول کن نیست. اول درد دل می‌کند، نه خدایا، اول یک سیگار تعارف می‌کند بعد ادای راه رفتن خانم دکتررا در می‌آورد. گردن می‌کشد، کون قمبل می‌کند با کفش های پاشنه بلند مثلا، تق تق. بعد فحش های آبدار می‌دهد. دک و دهانش که کف کرد، فاک فاک می‌کند، تف می‌پراند به سر و صورت آدم. دلش خنک می‌شود.
ما را نوبتی می‌برند پایین، دکتر ما را تراپی می‌کند. طبقه ی سومی‌ها را می‌برند پیش خانم دکتر. عینهو فیلم پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته، کنفسیوس که از اتاق می‌آد بیرون، پشت در، مشت حواله می‌دهد.
چوب‌لباسی را هر روز می‌برند پایین تو اتاق دکتر. من هفته ای دو بار می‌روم. دکتراز دفعه ی پیش چشمش ترسیده، تا از پسرم حرف بزند، چنان گریه زاری را ه می‌اندازم که خودش پشیمان می‌شود. می‌گوید تو باید احساس گناه را برای خودت حلاجی کنی. دارو کافی نیست. باید خودت به خودت کمک کنی. جلوی خودم را می‌گیرم که زبان نگیرم و ووشیون راه نیندازم.
هیچ شده تو صورت کسی گریه کنی؟ تا بیایی لرزش لب ها را بپوشانی، لرزش دست ها را چه کنی. ولی این قرص ها آدم را شل و ول می‌کند. آدم می‌فهمد چه می‌کند ولی نمی‌تواند که نکند- زار زار زار بچه‌هک‌ام زار زار پسرک‌ام زار زار، پسرک‌ام به سرمای قطب عادت نداشت، دور جداره ی قلبش یخ بست. دکتر می‌گوید- این روزها خیلی ها، خیلی از نوجوان ها ملول اند، دیپرشن دارند. حالا گریه ام بند آمده، میخِ دکتر شده ام. زل زل، تو چشم های شفاف جهان، خودم را می‌بینم، مثل پرده ی سینما از جلوی چشمم رد می‌شود. بعد از طلاق، سر دوست پسر اول، پسرک‌ام دور جداره ی قلبش یخ بست، چشم‌هاش قیقاج پیچ برداشت. و از سر نو، سر دوست پسر دوم، چشم هاش دوخته شد به نقش قالی. و سر سیاه زمستان، دوست دختر بابای بچه‌‌، بی هوا، پخ کرد تو دل بچه، بچه را گذاشت پشت در. بچه‌هک‌ام پرپر در جوار مرگ، پرپر در جوارمرگ. راستی به نظر شما، این اسم دوست پسر و دوست دختر، خنده دار نیست؟ به دکتر می‌گویم دکتر جان، ما زن ها، گند زدیم. باز می‌گوید، احساس گناه، ویرانگر است. می‌گوید – خودخوری نکن، این روند زندگانی است. کلمه ی زندگی چنان آتش ام می‌زند که هوار هوار می‌کنم، می‌پرم تندتند می‌زنم تخت سینه ی دکتر، مشت مشت می‌کوبم - آخه تو مادر نیستی. بچه‌ام دور جداره ی قلبش یخ بست، چشم هاش قیقاج پیچ برداشت. و دکتر زنگ می‌زند تا بیایند مرا ببرند. بعد، فرداش انگار نه انگار. می‌آید حافظ می‌پرسد- هرکجا آن شاخ نرگس بشکفد...
چند روزی است یکی را در اتاق من بستری کرده اند. هم وطن است. از اسمش فهمیدم. یک کلام حرف نمی‌زند. دکتر می‌گوید لال شده. سیستم اعصابش فلج شده. هفده هجده سالش بیشتر نیست. صبح تلفنی با مادرش حرف می‌زده، شب، خبر مرگ مادرش را می‌شنود. من خودم، بعد از شنیدن چندتا از این خبرها، بعد از زوزه های ممتد که تو گوشی کشیدم، ماتم ... ماتم به این هایی که از آن طرف آب ها، خبر مرگ عزیزی را می‌دهند، چه دل و جراتی دارند.
این مادر مرده را با صندلی چرخ دار آوردند. غذا هم نمی‌خورد. لب نمی‌زند. دکتر گفت - ببین تو می‌توانی بهش غذا بخورانی . رنگ و رو ندارد. دست هایش بی حرکت است. صورتش در هم فشرده است. مثل فلک زده هاست.
دکتر داشت با تلفن حرف می‌زد. چشمم به سیاوش بود، گوشم به دکتر. دکتر سعی می‌کرد زنش را آرام کند. معلوم بود که خانم دکتر، جرقٌه نموده است. دکترداشت صغرا کبرا می‌چید که در مهمانی شب گذشته، به چه دلیل با خواهرش گرم گرفته و مدتها دوقلوهای خواهرش را نشانده روی زانویش و حتما هی شنگول و منگول و حپه ی انگور کرده و بلند نشده، دوشادوش، به همسرش کمک کند. حالا،هی دست پایین می‌گرفت، کوتاه می‌آمد و مِن و مٍن، توضیح می‌داد که بعد از سالهای سال خواهرش را دیده. و من دلم می‌خواست بلند شوم، محکم یک بامبچه بزنم تو سر دکتر که انقدر توضیح واضحات ندهد. تلفنش تمام می‌شود. زل زده به زمین، گردنش را می‌مالد. سرش را بالا می‌کند، می‌بیند نگاهش می‌کنم، می‌خندد. جهان می‌خندد.
می‌پرسد به سیاوش غذا خوراندی؟ می‌گویم صبر کن اول گره های پیشانی اش را باز کنم با این سگرمه ها که نمی‌شود. بعد کونه ی دستم را می‌گذارم روی پیشانی اش ازچین وسط ابرو، هی دست می‌کشم با فشار تا صاف صاف شوند. هی دست می‌کشم تا خواب موهاش، موهاش پرپشت، منگول منگول است. بعد هی می‌گویم سیاوش سیاوش.
سیاوش پاک مرا هوایی کرده. هیچ هوایی شده ای؟ یعنی آدم نمی‌داند چه مرگش است. هی دلش پر می‌کشد به یک چیز خوبی ولی درست یادش نمی‌آید که آن خوب، چیست. بعد دلش می‌خواهد هی یقه ی این و آن را بگیرد بگوید مگر دنیا آخرشده؟ یک لبخند، فقط یک لبخند. بعد سر انگشت هایم را می‌دوانم روی گونه های سیاوش، روی صورتش لبخند می‌کشم. اگر بخندد گونه هاش چال می‌افتد.
من برای هوا خوری روی ایوان نمی‌روم، همین لب باغچه را دوست دارم. آن بالا بلندی را برای ما درست کرده اند که آفتاب بخوریم و شهر را تماشا کنیم تا دلمان باز شود، اما چطوری؟ ایوان یک نیم دایره است با شیشه های کلفت قدی‌ی بلند. روی شیشه ها هم فوج فوج پرندگان کوچک طلایی کشیده اند، حتما برای این که با سر نرویم تو شیشه. اما چرا پرنده؟ خب هر چیز دیگر می‌توانند بکشند، مثلا ترازوی عدالت یا بنویسند Canada Land of Opportunity.
با خاکستری می‌نشینیم لب باغچه تو حیاط، این طرف آن طرف دونه می‌پاشیم. لول می‌زند کبوتر. کبوترها روی سرو شانه ی کنفسیوس می‌نشینند. کنفسیوس مجسٌمه نشسته، لابلای موهاش پرریزه ها و فضله ی کبوترهاست. خاکستری بافه ی موهاش را باز کرد تا من براش آب و شانه بزنم، دوباره ببافم. ده سال است زمین می‌شوید. هیچ ترقی نکرده. با علم اشاره با هم حرف می‌زنیم. با زبان دل. خب معلوم است چه می‌گوییم. پشت سر خانم دکتر، صفحه گذاشته ایم. میگویم – حالا ما شیرین عقل بودیم ریدیم به خودمان. دکترچی؟ می‌گویم مگر دکتر کور بوده، آخه این چیه؟ انگشت سبابه اش را گذاشت روی لب هایم، گفت - هیس. این یکی از رازهای ابدی دنیاست. دکی، خب گوستاو کارل یونگ هم که همین را می‌گوید. اصلا رساله ی من در همین باب است. حافظ و یونگ و خاکستری و کنفسیوس خودمان، همه‌گی، یک چیز می‌گویند. والسٌلام. بافه ی موهاش را دور سرش پیچیدم سنجاق زدم خوشگل مثل نیم تاج. با سرانگشت به نیم تاج ور رفت، خوشش آمد. با شرم، لبخند زد. قیافه اش با شخصیت است. بلند شدیم که برویم، دست کرد جیب اش، سیگاری که خواسته بودم برایم آورده بود. حالا پولش را نمی‌گرفت. بعد من گریه ام گرفت، چه گریه ای. شما بودید گریه تان نمی‌گرفت؟ بند نمی‌آمد. بعد، تشنج آمد. ولی من حالم بد نبود، شناور در تار و پود خودم و لبخند خاکستری - بند بندان تنم، سلسله بندان تنم. حالا کی باور می‌کرد که من دارم با تشنج ام حال می‌کنم و گرم می‌شوم – بند بندان تنم. خاکستری، دست پاچه، نرس ها را خبر کرد. والیوم ده زدند تو رگ ام، مثل نیلوفر روی آب خوابیدم. صلات ظهر، ازتابش نور آفتاب پاشدم. پلک های داغم را گرفتم زیرشرشر آب سرد، حال داد. رفتم کنار پنجره. پنجره، بوی جهان به خود گرفته، هوای پنجره و آفتاب را کشیدم تو سینه ام. سیاوش وول می‌خورد. حسابی ماساژش می‌دهم. ناکس کیف می‌کند اما بروز نمی‌دهد. بعد خِرکش می‌کشانمش روی صندلی چرخدار، می‌برمش لب باغچه. کنفسیوس هم هست. ای وای، خودش را خیس کرده. خاکستری دارد می‌آید، بشوربمال کند. آفتاب داغ است. سرم گیج می‌رود. تلوتلو می‌خورم. یعنی مال آمپول هاست یا مال آفتاب عالمتاب؟ خودم را به آفتاب می‌سپارم، مست می‌کنم. تا حالا با آفتاب مست کرده‌ای؟ بق بقو. تا بخواهی کبوتر این جاست خوشگل خوشگل طوقی هفت رنگ، دم چتری برفی، پا پرشبرنگ بق بقو. سیاوش لبخند می‌زند. من مثل انار می‌ترکم. هی می‌گویم سیاوش سیاوش. بق بقو. از تو قطار، نرسیده به حرم، مادر بزرگ بلند می‌شد – السٌلام و علیک یا امام غریب. نان و کتلت مان را خورده بودیم. گوجه فرنگی و کتلت لای نان خمیر می‌شد، خوشمزه. منِِِ شکمو، باز چشمم به دست پدر بزرگ بود که بگوید - بیا حوریه جان، من که دندان ندارم. ازآن دوردورها، گنبد، طلا طلا غبار می‌ریخت. آبی گلدسته ها با آسمان، رنگ می‌گذاشت، رنگ برمی‌داشت. هیچ دلم نمی‌خواست بروم تو حرم، از بس زن ها گریه می‌کردند. مادر بزرگ که تو چادرش شیون می‌کشید - یا ضامن آهو، پا برهنه فرار می‌کردم توی صحن. تا بخواهی کبوتر، بق بقو. شعاع آفتاب موج موج ، کبوترا فوج فوج، سرم به دوٌار، سیاوش را بلند کردم - یا ضامن آهو.
این روزها حالم خیلی بهتراست. به سیاوش غذا دادم، خورد. شکلک در می‌آروم بخندد اما بربر نگاه می‌کند. دست هاش تکان می‌خورند. پاهاش هنوز جان ندارند. به خاکستری گفتم پارچ و لگن بیاورد، سیاوش را بشویم. کشیدمش لب تخت، سرش آویزان است. کاکلش وارونه تاب می‌خورد. خاکستری آب می‌ریزد، من می‌شویم. دکتر هم آمده، دور تخت سیاوش، قدم آهسته می‌رود. خاکستری لالایی می‌خواند. بلند می‌خواند، چنان بلند که گویی جمعی همیشه غایب را صدا می‌زند، احضار می‌کند. صداش اوج می‌گیرد، به بغض که می‌رسد، لا یه های هوا از هم شکافته می‌شود، بر پوست می‌نشیند. خاکستری بلند می‌خواند. دکتر دور تخت شتاب می‌گیرد.
به دکتر می‌گویم دیگر شیئ نیستم، شیئ نمی‌شوم. می‌خواهم مادر باشم، سیاوش را بغل کنم و چنگ در کاکلش بزنم. چنان تنگ درآغوشش بگیرم تا سیاوش جان بگیرد و بغض پرهیبت اش بترکد. جهان می‌خندد.




پاسخ با نقل قول
  #1176  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند

روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجره‌ها به هم خوردند. رفتم پنجره‌ها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاك‌هاي خيابان پهلوي را از دم پنجره‌ي من با هرچه روزنامه‌ي كهنه و برگ خشك بود مي‌برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف مي‌دويد و به زير بالكني و طاقي پناه مي‌برد تا بعد برود پي كارش.

ده دقيقه‌اي همينطور مثل سيل آب از هوا مي‌ريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغ‌هاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه مي‌وزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پياده‌روي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر مي‌كردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم.

چقدر هوا لطيف شده بود. چقدر زندگي مطبوع بود. چقدر درخت‌ها با برگ‌هاي رنگ و وارنگشان زيبا بودند. و عجيب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمري مي‌ديد. نفس عميقي كشيدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پيرمردي عصازنان از دور مي‌گذشت. زن و مرد جواني روي نيمكت خيس روزنامه‌اي پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جاي بازي بچه‌ها سوت و كور بود. توي گودي سرسره آب جمع شده بود.

چند شب پيش در مهماني اخترالسلطنه مي‌گفتند نويسندگان نامه نوشته‌اند و اعتراض كرده‌اند. آقاي مقتدري گفت «خوشي زير دلشان زده. اينها فقط بلدند نق بزنند». پرويز گفت «اگر يك ذره آزادي تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود». آقاي مقتدري رفت توي شكمش كه «حضرت عالي نون كيو مي‌خورين؟» و زن آقاي مقتدري چنان زل زده بود تو چشم‌هاي پرويز كه فقط خود آقاي مقتدري نمي‌ديد.

داشتم فكر مي‌كردم كه دو سال ديگر دست بچه‌ام را مي‌گيرم و در همين پارك گردش مي‌كنم. دستم را روي شكمم مي‌گذاشتم و قربان و صدقه‌اش مي‌رفتم. ياد بچگي خودم افتادم، وقتي كه نزديك هتل دربند مي‌نشستيم. و خيلي شب‌ها كه مادر و پدرم بيرون بودند با خدمتكارها مي‌رفتيم توي تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا مي‌كرديم. و همينطور هم شد كه من رقص عربي ياد گرفتم و برايشان مي‌رقصيدم. خديجه سلطان مي‌گفت «قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، يه قر ديگه بده».

از در پارك كه خارج مي‌شدم چشمم به يك زن چادر مشكي افتاد كه يك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه ديده بودم، ولي بي‌حواس. از پهلويش كه مي‌گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگين و پرتمنا. چادرش زير باران خيس شده بود. ولي ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان مي‌داد كه گدا نيست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمي‌دانم چه شد كه از وسط خيابان برگشتم – آن هم بعد از اينكه توانسته بودم يك لحظه ماشين‌ها را غافل كنم كه من و بچه‌ام را زير نكنند. برگشتم. برگشتم روبروي زن چادر مشكي، گفتم «خانم اگر منتظر اتوبوسيد ايستگاهش نزديك چهارراه است». با صداي ضعيفي گفت «خانومجون كارگر نمي‌خواهيد؟»

سر كوچه‌ي خودمان كه رسيديم تازه متوجه شدم كه دارم يك آدم غريبه را به خانه مي‌برم. يك زن كوچولوي چادر مشكي را. بعد از اينكه نگاهي به در و ديوار و كتاب و نقاشي كرد گفت «خانومجون فردا سجلم را براتون ميارم». شناسنامه‌اش را مي‌گفت. گفتم «باشه». گفت «اسمم پروانه‌اس». گفتم «خوشوقتم». نگاه بهت‌آميزي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم. فوري كاسه بشقاب‌ها را كه از ناهار روي ميز مانده بود برد توي آشپزخانه.

دم در كفش‌هايش را كنده بود و چادر و بقچه بنديلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر ميز و يك سيگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوري به هم باز بودند، همينطور كه ظرف مي‌شست نگاهش مي‌كردم، اما نه جوري كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا مي‌داند. شايد سي و دو سه سال بيشتر نداشت. كوچك‌اندام بود، با موهاي قهوه‌اي پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بيضي، دماغ كوفته‌اي ولي نه گنده، دهن غنچه‌اي و چشم‌هاي ميشي متوسط با نگاهي نجيب و غمگين.

سيگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم براي چايي. گفتم «آشپزي بلدي؟» گفت «خانومجون هر چي بخواين براتون مي‌پزم». گفتم «چه خوب، من از وقتي آبستن شده‌ام دائم ويار مي‌كنم غذا بخورم».

- بچه اولتونه؟

- آره.

- حتما پسره.

- از كجا ميگي؟

- چون شيكمتون خيلي نوك تيزه. واسيه دختر پهن ميشه.

ديگر نگفتم كه خودم دلم دختر مي‌خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: «اسمم پروانه اس ولي تو سجلم نوشتن طاهره». چايي را كه دادم دستش آمد روي زمين جلو من نشست. گفتم «بنشين روي صندلي». گفت «خانومجون زمين راحت‌ترم». كيك شكلاتي تعارفش كردم نخورد. يعني گفت «ناهار خوردم». يك تكه بريدم پيچيدم در كاغذ دادم دستش. گفتم «روز مي‌توني بيايي؟» گفت «خانومجون شب هم حاضرم بمونم». گفتم «حالا روز بيا تا بعد ببينم چي ميشه». كيفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه توماني در آن بود. يكي را دادم دستش گفتم «فعلا اين را داشته باش. بعد با هم حساب مي‌كنيم». سرش را پائين انداخت و پول را گذاشت لاي سينه‌اش. استكان‌ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگويم ديگر لازم نيست يكي از كارگرهايش را براي كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت «ترانه خانم سجلش را گرفتي؟ ضامن دارد؟» گفتم «بابا اين بيچاره دزد نيست». گفت «همين دو هفته پيش خونه دكتر صفيري را در چار راه حسابي، پاك كردند و بردند».

***

فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقيقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سيني نان و پنير و چايي. با اينكه يك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.

من معمولا راهم به خيابان‌هاي مركزي و جنوبي شهر نمي‌افتاد. اما آن روز بايد به بانك خيابان فردوسي سر مي‌زدم. از چهارراه استانبول كه رد شديم ديدم شلوغ است. پاسبان‌ها سر كوچه‌ها ايستاده بودند. يك كاميون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائين‌تر مي‌رفتيم شلوغي بيشتر مي‌شد. راننده دم در بانك ايستاد و گفت «خانم فورا برويد تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شيشه نگاه كنيد تا من بيايم». گفتم «اكبر آقا چه خبره؟» گفت «خانم شهر شلوغ شده». ديگر فرصت نبود. فقط از دم پياده‌رو تا در بانك كه رسيدم يك دسته را ديدم شعار مي‌دادند «خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو». ياد حرف آقاي مقتدري افتادم، آن شب، و حرف پرويز. اما براي من كه قيام مه 68 را در پاريس ديده بودم اين چيزي نبود.

***

پروانه همه چيز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اينكه معلوم شد دزد نيست. گفتم «پروانه تو شهر چه خبره؟» گفت «خانومجون خدا ذليلشون كنه». گفتم «خدا كيو ذليل كنه؟» گفت «همونها كه به جون اين مردم بدبخت افتادن. خانومجون هيچ ميدونين روزي چند تا جوون كشته ميشه؟» نمي‌دانستم چه بگويم، ولي او ادامه داد: «ديروز تو روزنومه هر چي فحش و اِسناد داشتن به آيت‌الله دادن. آخه خانومجون مگه اينجا مسلموني نيس؟» راستش از ديروز ظهر از خانه بيرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سياسي بود، نه هيچ وقت درباره اين چيزها حرف ميزد. براي اينكه سكوت را بشكنم گفتم «خوب اينجوري كه بيشتر آدم كشته ميشه». گفت «خانومجون، ملت جون به لبش رسيده. مرگ يه بار، شيون يه بار. بذار اين دزدا و كافرا و اجنبوتيا هممونو بكشن، راحت بشيم». چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائين انداخت و با همان نجابت ذاتي‌اش گفت «خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما».

بعد نگاهي به من كرد و يك تكه كاغذ در آورد: «اين تلفن اونهايي است كه براشون كار مي‌كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نميدن. ميگن برو شيكايت كن». مكثي كرد و گفت «خانومجون من كارگري نمي‌كردم، ولي ديدم انصاف نيس بيشتر از اين سربار مادر پيرم بشم. آقاي عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چيز مي‌سازه. با من هميشه مثه يه زرخريد رفتار مي‌كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نميدن. ديشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شيكايت كن. آخه تو اين مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره».

شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از اين كه هزار جور به اين زن بيچاره تهمت زد گفت يكي را بفرستيد شناسنامه‌اش را بگيرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.

***

دو ماه از اين گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتيم. گاهي وقت كار كردن مي‌ديدم كه دزدكي اشك مي‌ريزد و با خودش چيزي مي‌گويد ولي براي اين كه فضولي نكرده باشم چيزي نمي‌گفتم. يك روز بالاخره دلم خيلي سوخت. گفتم «پروانه، آخه چي شده؟» خودش را فوري جمع كرد و گفت «خانومجون چيزي نيس. غمباده. گاهي مياد. خدا شما را سلامتي بده».

تا آن وقت چند شب خانه‌مان مانده بود، يعني هر شبي كه بهمن براي كارش مسافرت بود. دفعه‌ي اول خودش پيشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه‌شنبه شب‌ها بماند و با من يك برنامه سريال را تماشا كند. اول مي‌گفت «ما تلويزيون نداريم. ميگن آقا گفته حرومه». بعد خودش يك كلاه شرعي ساخت و گفت «لابد منظورشون اون چيزهائيس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نيگا نمي‌كنيم».

صبح‌ها كه مي‌آمد با كليد خودش در را باز مي‌كرد. صبحانه‌ام را مي‌آورد. بعد كه خانه را تميز مي‌كرد مي‌آمد تو اطاق خواب مي‌گفت «خانومجون پاشين، حوصله‌تون سر ميره» مي‌گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بيار فالمُ بگيريم ببينيم دنيا دست كيه. موزيك كلاسيك مي‌گذاشتم. اول سرش نمي‌شد. يواش يواش گوشش عادت كرد. بعد فهميد كه موسيقي را مي‌نويسند. يعني همين كه من مي‌گفتم اين موتزارته، اين بتهوونه، اين باخه. اول مي‌گفت «يعني چي؟ خب مطربا مي‌زنن ديگه».

باهاش درباره‌ي موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. يا باخ كه هيجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا مي‌گن مسلمونا بچه زياد ميارن.) يك بار حركت چهارم سنفوني نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم «ميدوني وقتي اينو ميساخت به كلي كر بود؟» گفت «خانومجون مگه ميشه؟» بعد آنقدر عادت كرد كه يك وقت كه سنفوني هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت «خانومجون، اين همون كره‌ست؟». يك روز يك نوار آورد. گفت «خانومجون پاشين اينو بزنين، پورانه، خيلي خوشتون مياد». نشان به همان نشاني كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش داديم و كيف كرديم.

يك شب سر شب سخت زير دلم درد گرفت، انگار كه همين الان خواهم زائيد. با اينكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم «پروانه، زود باش بريم حموم سر و تن منو حسابي بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه بايد جواب نميده». رفتيم خانه‌ي مادرم كه در زيرزمينش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه مي‌گفتند شب نبايد حمام رفت، چون وقت حمام جن‌هاست. خنده‌ام گرفت.

- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنيدين؟

- نه.

- يه قوزي يه شب كله سحر، گرگ و ميش، رفت حموم ديد جماعتي جمعند و مي‌زنند و مي‌خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصيدن. يهو ديد پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پيش شاپريون. گفت امشب عروسيه دخترمه. چون تو تو شادي ما شريك شدي يه چيز از من بخواه بهت بدم. قوزي گفت قوزمو درست كن. شاپريون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.

- خب، اينكه بد نيست. منم به شاپريون ميگم «اون كره» رو بياره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.

- به، اين فقط نصف داستان بود. قوزيه كه پشتش راس شد، يه قوزي ديگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعيت افتاد شروع كرد به زدن و رقصيدن. بردنش پيش شاپريون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداريم. آي بياين اون يكي رم بذارين پشت اين. اين شد قوز بالا قوز. جنهام دورش مي‌چرخيدن و مي‌خوندن: «قوز بالا قوز چه خوب ميشه؛ يه قوز ديگم كه روش ميشه!»

گفتم «خب، امشبم عروسي جنهاست» و ديگر مجالش ندادم. حمام خانه‌ي مادرم خيلي قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگي بود. يك طرفش با كاشي نقش همه‌ي ماها را ايستاده پهلوي هم كشيده بودند. وسط، يك خزينه‌ي مربع بود با كاشي آبي و سرمه‌اي. روبرو دو اطاقك بود، يكي سونا، يكي حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نيمكت چوبي كار گذاشته بودند. دگمه‌ي بخار را زديم. بعد من لخت و پروانه نيمه لخت رفتيم توي اطاقك بخار. من رفتم زير دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش مي‌ريخت. نشستم روي سكو و پروانه به كيسه كشيدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. يك مرتبه جيغ كشيد.

جيغ مي‌كشيد و مي‌گفت «واي خانومجون، چشماتون قرمز شده، واي يا حسين مظلوم، چشماتون قرمز شده». داشتم از ترس زهره ترك مي‌شدم. گفتم «آخه اينجا كه چشم چشمو نمي‌بينه». جيغ مي‌كشيد و مي‌گفت «يا قمر بني‌هاشم، خانومجون من مي‌بينم، چشماتون قرمز شده». از در حمام صداي بتول را شنيدم كه داد مي‌زد «ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگين، بسملا بگين». هر سه با هم از ته دل داد زديم «بسم الله الرحمن الرحيم». و يك صداي بمي توي حمام پيچيد «الحمد لله قاصم الجبارين».

من تقريبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گريه كنان و خنده كنان مي‌خواند و مي‌رقصيد: اين آيه را خدا گفت. جبريل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: «صل علي محمد، صلوات بر محمد». و بعد ادامه دادند:

سيصد سلام و صلوات، بر طاق روي احمد
صل علي محمد، صلوات بر محمد

به خانه كه برمي‌گشتيم پروانه گفت «خانومجون سقم سيا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. يمن نداره. بايس اسفند دود كنين».

***

يك روز پروانه مرخصي گرفته بود. من پا به ماه بودم. صبحانه را جمع كردم ولي جارو و پارو را گذاشتم فردا پروانه بكند. دكتر آزمايش داده بود و مي‌رفتم آزمايشگاه. هوا سرد بود. هنوز برف پريروز روي زمين بود و سوزي كه مي‌وزيد مي‌گفت باز هم خواهد آمد. راننده‌مان اكبر آقا چند وقت بود ته ريش گذاشته بود. من كه هيچ وقت از دور و بر خانه‌ي خودم و مادرم در شمران دور نمي‌شدم، حس كردم كه زن‌ها در خيابان جور ديگري شده‌اند. آستين‌ها بلند، صورت‌ها كم توالت، بعضي حتي روسري به سرشان بود. زن‌هايي را مي‌گويم كه داد مي‌زد بي‌حجابند. هر چه پائين‌تر مي‌آمديم تعداد پليس و سرباز بيشتر مي‌شد. نزديك‌هاي چهارراه پهلوي كه رسيديم به كلي راه‌بندان بود.

اكبر آقا گفت «خانم دور مي‌زنم، بلكه از طرف بولوار راه باشه». گفتم «خيله خب، ولي يه دقيقه وايسا پياده شم تماشا كنم». گفت «واي خانم جان مگه ميشه، آخه ميگن شما طاغوتيين». همچي اصطلاحي تو عمرم نشنيده بودم، گفتم «گفتم چي چي ام؟» مكث كرد. بعد با خجالت گفت «آخه روسري‌تون نيس». روسري ابريشمي را كه عمه جان دور كعبه طواف داده بود از كيفم در آوردم و سر كردم.

جمعيت موج مي‌زد. دسته‌ي جلو داد مي‌زدند: «برادر ارتشي، چرا برادركشي؟» پشتشان مي‌گفتند «فرمانده ارتشي، تويي كه آدمكشي». نيروهاي انتظامي نگاه مي‌كردند. يك مرتبه يك دسته جوان دويدند جلو داد زدند:

كشتار دانشجويان
به دست شاه جلاد
بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه

پليس و نظامي با باطوم و ته تفنگ حمله كردند. محشري شد كه به عمرم نديده بودم. حتي در قيام ماه مه پاريس. تازه آنوقت من يك دختربچه بودم و حالا يك زن جوان پا به ماه. آنقدر شلوغ بود كه فقط پشتم را به ديوار دادم و دستم را جلو شكمم گرفتم. يكهو پروانه را ديدم كه دارد از زير باطوم پليس‌ها مي‌دود به اين طرف. چنان داد زدم كه شكمم درد گرفت. اكبر آقا هر طور بود خودش را به من رساند و جلوم حائل شد. گفتم «برو به پروانه برس». داد زد «پروانه، پروانه، پروانه...» دفعه‌ي آخر پروانه روش را به طرف ما كرد. اكبر آقا با كله زد توي جمعيت، دست مرا كشيد و هل داد تو اتومبيل. گفتم ترا به خدا به پروانه برس. رفت پروانه را بغل زد انداخت تو ماشين. صورت هردوشان خوني بود. معلوم شد باطوم شقيقه‌ي اكبر آقا را شكافته و خون به صورت هر دوشان ريخته. ولي خوشبختانه سطحي بود.

ماشين كه راه افتاد پروانه گفت «يك جاي خلوت منو پياده كنين برم خونه». گفتم «مي‌برمت خونمون». گفت «نه خانومجون بايد برم خونه، وَگِنَه مادرم دق مي‌كنه». گفتم «نشاني بده برسونيمت». گفت «نه، خانومجون، مگه ميشه، شما نمي‌تونين اونجا بياين». گفتم «اگر نگي ميريم خونه خودمون». خانه‌شان ته شهر بود. خيابان خراسان، نزديك شترخون. من اسمش را هم نشنيده بودم. اكبر آقا انداخت از پشت دروازه شمران (يعني بعد از اينكه دور زد و از بولوار رفت خيابان شمران).

تو راه به خاطر من گاهي حرفش را با پروانه قطع مي‌كرد و مي‌گفت «اينجا سرچشمس... اينجا رو ميگن سه راه امين حضور. خانوم دست راسمون بازارچه نايب سلطنس، بستني اكبر مشدي... اينم ميدون شاس...» پروانه گفت «الهي ذليل بميره... خدا به زمين گرمشون بزنه... الهي به دو دست بريده ابوالفضل روز قيامت سگ سيا بشن واسه يه چيكه آب لهله بزنن...» اكبر آقا دستي به سر و رويش كشيد و گفت «پروانه؟» پروانه رويش را برگرداند و گفت «خانومجون قربونتون برم، بلانسبت شما – ها – بلانسبت شما».

سر كوچه‌ي حاج مهديقلي كه ايستاديم من هم آمدم پائين. پروانه گفت «خانومجون برگردين تو ماشين. خدافظ». و به سرعت رفت طرف كوچه. شاگرد بقال سر كوچه داد زد «باجي صورتتو بپوشون، اينجا مرد نامحرم هس». تا اكبر آقا از ماشين بپرد بيرون پروانه سرش داد زد كه «خدا به همين شاه چراغ چشاتو بكنه بندازه جلو پات. تو صورت خانومو از كجا ديدي؟»

به اكبر آقا گفتم تو اتومبيل منتظر بماند. به عجز و التماس پروانه هم گوش ندادم و باهاش رفتم تو كوچه. گل تا قوزك پايم رسيد. يكي دو زن چادر نمازي رد شدند. يك مرد مفلوكي هم با زير پيرهن ركابي و شلوار پيژاما از كنارم رد شد. تعجب كردم كه كسي به لباس اين ايراد نمي‌گيرد. ولي بيچاره بود.

خانه‌ي بزرگ نيمه ويراني بود. دور تا دور اطاق، در دو طبقه. تو ايوان طبقه‌ي دوم پروانه گفت «خانومجون يه دقه اينجا وايسين». چند لحظه رفت تو يك اطاق، بعد در را باز كرد و گفت «بفرمائين». مادر و خاله‌اش هر دو جلو آمدند و صورتم را بوسيدند. اطاق نسبتا بزرگ بود، با دو تا گليم، و مقدار زيادي لحاف و دشك كه در چادر شب پيچيده بودند. يكي‌شان كه موش سفيد بود دوباره بغلم كرد و گفت «ننه الهي قربونت برم» و سينه‌ام را بوسيد. قدش همان به سينه‌ي من مي‌رسيد. ابروهايش مثل پروانه قيطاني بود، دماغش هم كوفته‌اي، ولي بزرگ‌تر از پروانه. قوري چايي روي بخاري علاءالدين بود، روي يك كتري.

همينطور كه مادر و خاله قربان صدقه‌ي من مي‌رفتند، به پروانه گفتند «صورتت چرا خونيه؟»

- باز تو رفتي تو جمعيت؟ آخه چقدر التماس كنم. مرتضي كه از دست رفت. مصطفام كه در واقع بي‌پدره. ميخواي بي‌مادرشم بكني؟»

چشم‌هاي مادرش پر از اشك بود. گفت «خانوم ببخشين، آخه ما خيلي بلا ديديم».

- رفته بودم عقب مصطفي، نتونستم پيداش كنم. تظاهرات از ميدون توپخونه شروع شد. تو شارضا بچه‌ها گفتن مرگ بر شاه، سربازام حمله كردن. اگه خانوم نرسيده بود معلوم نيس چي مي‌شد.

مادرش باز بغلم كرد و اين بار با فشار بيشتري سينه‌ام را بوسيد. درست است كه قدش به بالاتر از سينه‌ام نمي‌رسيد، ولي از پروانه شنيده بود كه من سيدم. در اين حيص و بيص پروانه يك صندلي تاشوي فلزي از در و همسايه قرض كرده بود. گفتم «منم رو زمين ميشينم». گفت «خانومجون همونطور كه من رو صندلي به عذابم، شمام رو زمين عذاب مي‌كشين».

مرتضي و مصطفي پسرهاي پروانه بودند. هيجده ساله و شانزده ساله. مرتضي فدايي شده بود و يك سال بود كه متواري بود. مصطفي روزها مدرسه مي‌رفت و شب‌ها پيش پينه‌دوز محل كار مي‌كرد. خاله‌ي پروانه چايي ريخت. پروانه و مادرش يك بشقاب شيريني خشك، يك نعلبكي نقل و يك كاسه كوچك آب نبات قيچي گذاشتند وسط. در يك آن چند آب نبات قيچي جويدم.

- خانوم من هر شب سر نماز دعات مي‌كنم. خدا عوضت بده. خدا شوهرتو سلامتي بده. خدا يك كاكل زري نصيبت كنه...

- من كه كاري نكردم (و از خجالت سرخ شده بودم).

- خانم اين دخترو زنده كردي. نمي‌دوني خونه اون دكتر مهندس چه به روزش مياوردن...

خاله يك چايي ديگر ريخت و من تند تند چند تا آب نبات قيچي ديگر جويدم.

- خانم اين دختر وعضش خوب بود. خودش به شانس و اقبالش لگد زد. حسين آقا به اون خوبي. تو خونسار تو پستخونه كار مي‌كرد. هر سال برا ما يه ماشين برنج و روغن و قند و چايي ميفرساد. زد به سرش، شووَرشو ول كرد با دو تا بچه قد و نيمقد اومد تهرون پيش ما... يعني اول خودش اومد، بعد فرساد پي بچه‌ها...

يك نگاه گله‌آميز به پروانه كردم. كه يعني چرا اين‌ها را بروز ندادي. پروانه حرف مادرش را بريد و گفت «مادر جون، باز شروع كردي؟»

- آخه به اين خانم نگم، به كي بگم؟ ‌پدرش از غصه اين بچه حواسش پرت شد. يك شب رفت زير ماشين.

خاله گفت «آخه مست بود». مادر گفت « ده آخه از غصه اين بچه افتاد تو عرق»...

پروانه بلند شد: «خانومجون دير شده. الان آقا مياد خونه نگران ميشه». تو حياط كه رفتيم يك زن چادري جوان كه چادرش را دور كمرش بسته بود و موهايش دورش ريخته بود لب حوض چمباتمه زده بود و داشت با خاكستر قابلمه مي‌شست.

- سلام. بعد نگاهي به من انداخت.

- خانمتونن (به پروانه گفت)؟

- آره

- خانم خيلي خوش آمدين. پروانه خانم خيلي از شما تعريف مي‌كنن.

فلج شدم و يك تعارفي زير لب كردم. از آن طرف كوچه صدا بلند شد:

دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
گاه مي‌گويد حسن، گاهي حسين، گاهي رضا...

پروانه گفت «خانومجون صدا از تكيه محله. خيلي به ما نزديك نيس. ولي شما اينجا وايسين، من برم اكبر آقا رو صدا كنم».

تو كوچه بوي لجن جوب پيچيده بود. بار اين بچه تو دلي خيلي سنگين شده بود. اكبر آقا بازوم را گرفت. خانه كه رسيدم استفراغ كردم.

***

جمعيت موج مي‌زد. پليس و نظامي اسلحه كشيده بودن ولي نمي‌زدند. يك قسمت از جمعيت پيچيد تو بازارچه نايب السلطنه. شعار مي‌دادند «مصدق، ‌مصدق، خدا نگهدار تو». دكتر مصدق را با كت و شلوار و عمامه سر دست بلند كرده بودند. اين جلو يك دسته پسر جوان با چوب‌هاي بلند داد مي‌زدند «مي‌كشم، مي‌كشم، آنكه برادرم كشت». من دختربچه‌ام را چسبانده بودم به سينه‌ام و داشتم زهره ترك مي‌شدم. داد مي‌زدم «اكبر آقا، اكبر آقا»، ولي نفسم در نمي‌آمد. اين طرف‌تر، پي‌ير با چند تا دختر و پسر مدرسه‌ي Sciences Po داشتند يك تير راهنمائي را مي‌كندند. داد زدم «پي‌ير... پي‌ير». سرش را برگرداند، ولي انگار مرا نمي‌ديد. يعني مي‌ديد، ولي نمي‌شناخت. به فرانسه گفتم «پي‌ير، منم، منم». دوستانش هم سرشان را برگرداندند و يكصدا داد زدند:




پليس‌هاي فرانسوي با كلاه‌هاي گرد كپي‌شان باطوم كشيدند. يكي داد زد «بزنيد اين پدرسوخته‌ها رو همشون غربي‌اند». جمعيت داد زد:

ياقوت بحر خون ميشه، طاغوت سرنگون ميشه


من همينطور دختربچه‌ام را به سينه‌ام فشار مي‌دادم و گريه مي‌كردم. يك مرد ريشو درست مثل يك غول بياباني پريد جلوم كه «خاك تو سرت روز قيامت جواب خدا رو چي ميدي؟» پروانه گفت «مرتيكه اجنبوتي، خدا به كمرت بزنه، تو رو سننه؟» ناگهان سكوت شد و بعد صداي عظيمي مثل يك بمب در فضا تركيد:


بسم الله قاصم الجبارين


پروانه گفت «ايواي خانومجون، چشماتون قرمزه، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه چشماي تو هم قرمزه». پروانه بزرگ‌تر شد، قدش سه متر شد، نگاهي به هر طرف كرد و گفت «خانومجون، چشماي همه قرمزه». چنان جيغي كشيدم كه ديدم سرم تو بغل بهمن است. گفت «قربونت برم، چيزي نبود، فقط يه كابوس بود». قلبم چنان مي‌زد كه نزديك بود بتركد. هق‌هق كنان گفتم «آره، فقط يك كابوس بود. فقط يك كابوس بود».


***


پروانه كله‌ي سحر آمد. زودتر از هميشه. بيچاره بايد دو تا اتوبوس عوض مي‌كرد. دو ساعت در راه بود. Requiem موتزارت را گذاشتم و سيگاري آتش زدم. گفت «خانومجون آهنگ از اين شادتر نبود؟‌» گفتم «اين هم شادي خودشو داره». چايي درست كرد آمد پهلوم رو تخت نشست. گفتم «چطور شد تو حسين آقا را ول كردي؟»


- حسين آقا برادر زن دائيم بود كه خونسار بودن. زن دائيم اومد تهرون منو براش خواستگاري كرد. من چهارده سالم بود. با مادرم و پدرم و خالم و شوور خالم شيريني خوردن. ما همه با هم زندگي مي‌كرديم، بعد كه شوور خالم مرد، خالم پيش مادرم ماند.


- چند تا بچه بودين؟


- ما سه تا خواهر بوديم، دو تا برادر. خالم اجاقش كور بود. خواهر بزرگم زن يك آذربايجاني شد. حالا خوي زندگي مي‌كنن. خواهر كوچيكم دو سالگي تب لازم كرد و مرد. برادرام الان ده ساله بحرينن، اونور خليج فارس. ما زياد ازشون خبر نداريم. دو سال يه دفه نامه مياد. گاهي يه جعبه شيريني‌ام مي‌فرسن.


- پس وقتي خواستگار آمد تو تنها دختر خونه بودي.


- بعله، رفتم خونسار. حسين آقا با مادرش و برادرش زندگي مي‌كرد. يه حياط كوچيك داشتيم با سه تا اطاق تو در تو. وعضمون بد نبود. مادرشم اذيت نمي‌كرد.


بلند شد رفت تو آشپزخانه. گفتم «يك چايي هم براي خودت بريز».


- من بعد از اينكه دو تا شيكم زائيدم تازه زن شدم. هنوز درست هفده سالم نشده بود. حسين آقا بيست و هفت هشت سالش بود. آدم خوبي بود. اذيت نمي‌كرد. كم حرف بود. سرش تو سر خودش و تو كارش بود. اما من هيچ احساس زنانه‌اي نسبت به او نداشتم. هر وقت مي‌خواست وظيفه‌م رو انجام مي‌دادم، ولي با چشم‌هاي باز. بعد از مرتضي و مصطفي تازه حس كردم دارم زن ميشم. عاشق جواد شدم، برادر شوهرم. اون كه از همون اول با من دستپاچه مي‌شد، ولي من دليلشو نمي‌فهميدم تا اينكه زن شدم.


- چند سالش بود؟


- جوادم تقريبا همسال من بود. يك كمي بزرگ‌تر. هميشه، همه جا دنبال من بود، براي كار خونه، براي خريد، براي همه كار. من تموم زندگيم با جواد بود. با اون حرف مي‌زدم، با اون مي‌خنديدم، با اون گردش مي‌رفتم. براش زير ابرو ور مي‌داشتم. صبح به عشق جمالش از جام پا مي‌شدم. غدا به سليقه اون درست مي‌كردم. لباسشو مي‌شسم.


يك لحظه مكث كرد و گفت «خانومجون شرم و حيا داره، ولي عاشق بوي عرق تنش بودم. پيرهنشو كه تو آب خيس مي‌كردم بوي تنش منو ديوونه مي‌كرد. يك روز كه مي‌رفت مسافرت من هوايي مي‌شدم. هر وقت مي‌اومد خونه داد مي‌زد «زن داداش، زن داداش، كجايي؟» خانومجون يك روز اومد خونه، من دس به آب بودم گوشه حياط. يخبندان بود. آنقدر منو صدا كرد كه بالاخره گفتم «جواد اينجام». همونطور تو حياط وايساد تا من در اومدم.


- رابطه‌اي با هم داشتيد؟


- واي خانومجون مگه ميشه؟ جواب حسين آقا هيچي، جواب مادرشون هيچي، جواب مردم هيچي، جواب امام رضا رو كي مي‌داد؟


- پس بالاخره چي شد؟


- چي مي‌خواسين بشه؟ مادرشون پاشو تو يه كفش كرد كه به جواد زن بده. اون اصلا دلش ازدواج نمي‌خواست. عاشق من بود. هر دفعه يه بهانه مياورد. اما چند ماه بعد از اينكه دسشو دم بزازي حاج ميز علي بند كردن، گفتن كه اللا و للا.


- براش زن گرفتن؟


- يه دختر پونزده ساله، مثه ماه شب چهارده. اونشب من تا صبح گريه كردم. دهنم را چسبونده بودم به بالش. خودم را جمع كرده بودم كه شونه‌هام كه تكان مي‌خورد حسين آقا بيدار نشه. اما مگه تموم شد؟ هر روز جمعه صبح كله سحر بقچشونو ور مي‌داشتن مي‌رفتن به حموم‌هاي محل.


- خب كه چي؟


- مي‌رفتن غسل كنن، خانومجون، بعد مثه دسته گل برمي‌گشتن. من جمعه صبحها خودمو مي‌زدم به ناخوشي، سر نونچايي نمي‌رفتم كه خوشبختي رو تو چشاشون نبينم...


حرفش را قطع كردم و گفتم با حسين آقا چكار كردي؟


- تا مي‌تونسم از حسين آقا دوري مي‌كردم. وقتي هم كه ديگه چاره‌اي نداشتم چشمامو باز ميذاشتم و تو دلم قل هو الله مي‌خوندم. دو دفه بالا آوردم. حسين آقا مي‌گفت چرا دكتر نمي‌ري؟ مي‌گفتم چيزي نيس. آخه من بچه شيردم. نه خواب داشتم، نه خوراك، خانومجون، داشتم از حال مي‌رفتم.


- جواد از تو دلجويي نمي‌كرد؟


زد زير گريه.


- جواد بو برده بود، ولي چيكار كنه خانومجون؟ تازه خودشم بعد از دو سه سال عشق و عاشقي خشك و خالي وعضش جور شده بود. رختخواب گرمي و غسل و حمومي... خانومجون ميخواسم بميرم. ترياك خوردم خودمو بكشم. حالم به هم خورد بردنم مريضخونه نجاتم دادن. گفتم مي‌رم تهرون دوا درمون كنم. شيش ماه افتادم خونه مادر پدرم، تا دم مرگ رفتم. بعدش هم هر چي حسين آقا اومد و رفت و عجز و لابه كرد گفتم نه كه نه. بالاخره طلاقم داد و يك زن ديگه گرفت. بيچاره حاضر بود بچه‌ها رم نيگر داره. ولي من ديدم كه بدون بچه‌ها ديگه هيچي نيسم. بازم مروت كرد بچه‌ها رو آورد. حالا مرتضام كه تقريبا سر به نيس شده. منمو اين يه پسر، اينم هر روز ميره تو خيابون...



دستمال دادم دستش، اشكهايش را پاك كرد، دماغش را گرفت. Requiem تمام شده بود. بلند شدم كنسرتو پيانو شماره دو رخمانينف را گذاشتم.


***


يك هفته نشد كه دردم گرفت. بردندم بيمارستان. از شدت درد تقريبا بيهوش بودم. بالاخره سزارين كردند. پروانه خودش را رسانده بود. آن چند روز، روز و شب بيمارستان بود. همانجا مي‌خوابيد. يك دستمال نبات از طرف مادرش آورده بود. مي‌گفت طواف امام رضاست. هي با آن قنداق درست مي‌كرد و تو حلقم مي‌ريخت. ولي از همان روز اول گفتند كه دختربچه‌م يك انسداد قلبي دارد و بايد عمل كرد. بهمن و مادرم فورا گفتند برويم پاريس. آنقدر جسم و جانم ضعيف بود كه با آمبولانس بردندم به فرودگاه. پروانه يك ريز گريه مي‌كرد.


به پاريس كه رسيديم فورا عمل كردند و بعد يك عمل ديگر، و باز هم يك عمل ديگر. ولي دختركم از دست رفت. هنوز بيمار و داغدار بودم كه رژيم سابق سقوط كرد. همينجا در پاريس. سه چهار سال با پروانه مكاتبه داشتيم، با همان خط و ربط سه كلاسه‌اش. وقتي زن روضه‌خوان محلشان شد براش هديه فرستادم. مرتضاشان پيداش شد، حالا تو آلمان پناهنده‌ست. مصطفاشان ولي در صحراي كربلا به شهادت رسيد. دو سه شب پيش بود كه خوابش را ديدم. گفت «خانومجون قربونتون برم، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه، چشمهاي تو هم قرمزه». گفت «خانومجون، چشمهاي همه قرمزه».

Capitaliste, fasciste, assassin
Capitaliste, fasciste, assassin
پاسخ با نقل قول
  #1177  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض يك داستانِ كوتاهِ عاشقانه

مديا كاشيگر


اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟
خورخه لوئيس بورخس


عباس مي‌گفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتش نگاه مي‌كرد و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، به‌اش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم به‌ام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرين‌ام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما... – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم...» اما درست به اين‌جا كه مي‌رسيد، نسرين حرف‌هايش را قطع مي‌كرد: «داري اشتباه مي‌كني، آن‌هم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اين‌كه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اين‌كه من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتت نگاه مي‌كردي و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، به‌ات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم به‌ام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباس‌ام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما... – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم...» و من بيش‌تر پاپيچ‌شان نمي‌شدم چون يك‌بار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اين‌كه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نمي‌شناسم. پس من نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و نسرين به‌اش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نمي‌شناسم‌شان، پس من هم نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و همين‌طور ادامه داده بودند و گيج‌ترم كرده بودند تا اين‌كه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كرده‌ام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگي‌يي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كدام‌مان بود يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويد، و نسرين اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسم‌ها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه مي‌كني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كدام‌مان بود، من هم يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويي، و تو اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسم‌ها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستان‌شان پرس‌وجو كنم، اما همه‌ي آن‌ها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را مي‌شناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نام‌هاي ژيلا و فرشيد را نمي‌شناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم هم‌چنان ادامه مي‌دادم ــ چون در جمع‌مان، جزو دوست‌داشتني‌ترين زوج‌ها بودند و هم اين‌كه با آن‌ها هميشه خوش مي‌گذشت تا اين‌كه يك شب كه خانه‌شان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف مي‌زدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم مي‌خورد و نه در كارِ سايرِ روايت‌پردازانِ قصه‌ي معامله‌ي دانشمندان و ابليس، و مي‌خواستم از اين حرف‌هايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آن‌قدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه‌ يا زاويه‌ي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيه‌ي مارلوو برايم جالب‌تر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آن‌طور كه خوانده‌ام قصه‌ي بيش‌تر نمايشنامه‌هاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير به‌نوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نمي‌شد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نمي‌ماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم به‌جز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينه‌اش.» از ادامه‌ي بحث‌هاي آن شب چيزِ زيادي به‌خاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درست‌تر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل مي‌كرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصه‌ام گذاشته‌ام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد به‌ام نشان مي‌داد: ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند و من اگر مي‌خواهم آن‌‌دو را بشناسم، بايد گذشته‌ي اين‌دو را بشناسم، آن‌قدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد به‌سراغِ قديمي‌ترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را به‌ام معرفي كنند كه واسطه‌ي آشنايي‌شان بودند، شايد به اين‌ترتيب از رهگذرِ اين آدم‌هاي واسط به آن‌يكي زوج برسم. جستجويم سال‌ها طول كشيد بي‌آن‌كه هرگز بتوانم از دايره‌ي بسته يا درست‌تر بگويم از دايره‌هاي بسته‌ي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آن‌كه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همه‌ي آدم‌ها هم واقعي‌اند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسم‌شان به اين شكل در يك قصه‌ي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم a اسمِ b را به‌عنوانِ واسطه‌ي آشنايي مي‌آورد و b، اسمِ c را مي‌گفت و c، اسمِ d را و همين‌طور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ a، b، c، d يا يكي از اسم‌هاي ديگر واسط‌هاي قبلي در خودش بسته مي‌شد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آن‌كه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه مي‌دانستم سال‌ها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اين‌كه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همه‌ي آن‌ها هم به‌نوعي به همان دايره ــ يا دايره‌هاي متداخلِ ــ بسته برمي‌گشتند. در تمامِ اين مدت به همه‌ي حرف‌هاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچك‌ترين سرنخي ‌چسبيدم كه به زندگيِ قبلي‌شان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط مي‌شد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بي‌نتيجه بود: توانستم عده‌ي فراواني از هم‌محله‌يي‌هاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانه‌يي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانه‌يي كه فقدانِ حضورِ واقعي‌شان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايره‌هاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچ‌كدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبال‌شان مي‌گشتم. آن‌چه سرانجام سبب شد از جستجوي بيش‌تر دست‌بردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها به‌شوخي تعريف كرده بودند، بي‌آن‌كه جدي باورم شود تا اين‌كه يك روز همه‌چيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به‌ آن‌ها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عده‌يي جوان، پنجاه‌متري پايين‌تر، كنارِ پياده‌رو ايستاده بودند و به زن‌ها و دخترهايي كه رد مي‌شدند، متلك مي‌گفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيست‌متري جلو بيفتد و آن‌گاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوان‌ها برسند، آن‌وقت چيزي گفته بود كه به‌خاطرِ فاصله‌ نمي‌توانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همان‌طور كه گفتم قصه‌ي اين شوخي‌شان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آن‌كه خيلي دور شوند و صداي‌شان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفت‌زدگيِ جوان‌ها ــ گفته بود: «من خانه‌ام خالي است...» و آن‌يكي بي‌درنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همان‌جا!» به جوان‌ها كه رسيدم، هنوز بهت‌زده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نمي‌شود...» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كرده‌ام و اين قصه‌ي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي‌ مثلِ همين قضيه‌ي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اين‌كه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو مي‌افتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز مي‌كرد.


بعدالتحرير: اين قصه را سال‌ها پيش نوشته بودم، بي‌آن‌كه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايان‌بندي‌اش بي‌نهايت لوس مي‌آمد تا اين‌كه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصله‌ي كم‌تر از يك‌هفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصه‌ام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جمله‌ي بورخس راجع به رابطه‌ي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اين‌كه دايره‌هاي بسته‌ي متداخلي كه در جستجوي پيشينه‌ي نسرين و عباس در آن‌ها گرفتار مي‌شدم، نوعي دايره‌هاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايان‌بنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ مي‌رسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بي‌توجهيِ خودم به بافتِ قصه‌ و ننوشتنِ جمله‌ها به شكلي بوده كه بايد نوشته مي‌شدند. براي نمونه، كافي بود به به‌جاي جمله‌ي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند»، يك جمله‌ي پرسشي مي‌نوشتم، قصه پايان‌بنديِ ديگري پيدا مي‌كرد. و جالب اين‌كه شكلِ پرسشي مي‌توانست همان شكلِ جمله‌يي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه مي‌ماند؟» آن‌وقت شايد ناچار مي‌شدم مسيرِ ديگري را به ادامه‌ي قصه بدهم و شايد به پايان‌بنديِ درست‌تري مي‌رسيدم بي‌آن‌كه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه مي‌توانستم به‌فرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشته‌ي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آن‌كه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي مي‌بردم و براي اين كار، بايد به حال و آينده‌ي نسرين و عباس توجه مي‌كردم ــ و دست‌كم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اين‌قدر دنبال‌شان مي‌گشتم و نه اصولاً قصه‌ي حاضر را مي‌نوشتم. از همين‌رو پايان‌بنديِ ديگر قصه‌ام مي‌تواند يك پايان‌بنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصه‌ام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديك‌تر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آن‌چنان شادان و بنابراين شوخ‌طبعانه دارند كه تصميم مي‌گيرند شوخي‌هاي خياباني‌شان را پس از مرگ‌ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول مي‌كند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين به‌سراغِ عباس مي‌رود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بي‌درنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب مي‌شود حسي از آشناييِ قديم در خانه‌ي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همين‌رو، بسته به اين‌كه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آن‌كه به ژيلا و فرشيد اشاره مي‌كند، هميشه ديگري است، يعني آن‌كه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر مي‌ماند عشق به‌سراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخي‌هاي خياباني‌شان تغييرِ نقش دهند. از همين‌رو در روايت‌هاي‌شان نيز تغييرِ نقش مي‌دهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد به‌عنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دل‌نگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر مي‌دهد، همان‌طور كه تفاوتِ روايت‌ها گوياي نوعي «گله‌ي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه مي‌گويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آن‌كه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نمي‌دانسته چه كند. جالب توجه نيز اين‌كه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي مي‌دهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكته‌ي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايان‌بندي متقاعدتر مي‌كند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنه‌ترين داستان‌ها هم تازگي مي‌دهد. داستانِ نسرين و عباس هم به‌نوعي به هر دوِ اين بحث‌ها پيوند مي‌خورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانه‌يي شد تا نسرين آن جمله‌ي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برمي‌گرداند؟ خاصه آن‌كه اين جمله‌ي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نمي‌توانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا مي‌گفت. اما من چون به جمله‌ام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نمي‌توانستم متوجهِ اين نكته‌ها شوم و اين‌كه احتمالاً قرار بود قصه‌ي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصه‌يي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم مي‌شود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.


بعدالتحريرِ دوم: بعد از اين‌كه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگي‌هاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيش‌تر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اين‌كه فرضيه‌هاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آن‌ها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان مي‌دهد و مگر اين‌كه بخواهي به نظريه‌ي شوخي‌ات بيش از اندازه بها دهي، قصه‌ي هيچ‌كدام از اين دو فيلم، قصه‌يي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلم‌هايي بروند؟» ترسيدم فرضيه‌ي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او مي‌گفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين مي‌توانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان مي‌داده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.
پاسخ با نقل قول
  #1178  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چو مرتع نباشد تن من مباد

یکی بود، یکی نبود. البته هنوز هم کاملاً مشخص نیست که یکی بوده یا ده تا. و یا این که هنوز هم مشخص نیست که آن یکی بوده و یا اصلا نبوده. در هر صورت یکی بوده و یکی نبوده. یه کره خاکی و آبی بود که هی دور یه کره‌ای از آتیش می چرخید. روی این کره خاکی و آبی یه مرتعی بود، همه چیز دار؛ بکر و سبز و خوشگل. از شیر مرغ تا جون گوسفند توش پیدا می‌شد. خدا هم از تو جدول مندلیف نگاه کرده بود و هرچی عنصر اون تو بود معدنش رو تو این مرتع چپونده بود. بعضیاش رو هم ابتکاری گذاشت؛ چه بسا که مندلیف و بعدی‌ها هم هنوز اونا رو کشف نکرده بودن. القصه، تو این مرتع که همه گوسفند ها و گوسفندنماهای همسایه واسش سم تیز کرده بودن، یه مشت گوسفند زرده به کون نکشیده زندگی می‌کردن. صبح تا شب تو علف‌ها لم می‌دادن، یا می‌چریدن یا همدیگرو می‌دریدن. اما اکثر وقت‌ها هم همدیگرو دید میزدن یا تو کار هم فضولی میکردن؛ همدیگرو نصیحت میکردن و از هم ایرادات قوم موسی رو میگرفتن. در امور مربوط به شکم و زیر شکم هم خوب دمبه‌ای ورمیتابوندن. از صبح تا شب هم چند بار ورد می خوندن و پشت سرش هم آروغ میزدن. کسی هم نبود که بهشون بگه بالا چشمتون پشم. اگه یه زمانی گوسفندایی از مرتع همسایه می‌اومدن و یه ایراد ازشون می‌گرفتن، کلی قرشمال بازی راه مینداختن و طایفشون رو به خر میبستن که : « آهای قرمپوفا ! مگه خبر ندارین که ما چن هزار سال قدمت داریم. اون موقع که مرتع شما تو زهدان مادرش یعنی این کره آبی و خاکی لگد مینداخت و بویی از فمنیسم نبرده بود ما ملکه ماده داشتیم. همه اختراعات از کفش و پول گرفته تا چه و چه از نبوغ نوابغ ما صادر شده. (البته با ذکر این که کلیه گوسفندان مراتع این کره آبی و خاکی واقعا پیشرفته بودن و علوم نظامی و غیر نظامی را بلعیده و روزنامه‌های فراوانی رو هم، غرغره کرده بودن؛ استفاده از همه نوع امکانات اعم از امکانات نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، هنری، ورزشی را برای خودشون واجب کفایی می دونستن) ما نقطه مرکز زمین و نکته سر آسمان بودیم. البته درست است که الان مشتی خر در لباس گوسفندیم و مفمان هم پیوسته دم دهن مبارکمان است اما : (و از اونجا که کباده شعر و ادب هزار ساله را به سختی به دوش می کشیدن: بادی از ماتحت به گلو انداخته و می‌خوندن)
صد البته، قبول که ما همه چیز باخته‌ایم
ولی این مهم است که ما پاک باخته‌ایم
تمدن و عقل و کشور و منابع
تحول و مدرنیته و صنایع
همه را کنار گذاشتیم
در راه صوفی، موفی‌گری تاختیم
بدین ترتیب با به رخ کشیدن داشته‌های پدری که میون خودشون، همش گناه کبیره وصغیره و جلیله و جلاله و........ محسوب میشد، ثابت میکردن که فقط از خدای جون داده میترسن، نه از بنده فلان فلان شدش. بعدشم یه نماینده پروار از اونا با صدای نخراشیده‌ای نطق همیشگی زیر رو ایراد می کرد:
« و اما ! همه آن افتخارات مرتع باستان ما یک طرف و این زندگی چند صد ساله ما در این مرتع هم یک طرف. این زندگی که شما فضولچه‌ها اینقدر جفنگ به نافش میبندید، چه بسا با شکوهتر از آن افتخارات باستانی باشد. چرا که در آن دوران، هنوز این منجیان عالم گوسفندیت یعنی همین بز نژاد های خودمان نیامده بودند که یک سری اوراد و آداب چگونگی دفع فضولات و مستحبات و واجبات پایین تنه را یادمان بدهند و ما در عین پیشرفت در معصیت و سیاهی غوطه ور بودیم و راه خود را نمی یافتیم. (در این لحظه دور از چشم گوسفندان همسایه چشمک بزرگی از طرف نماینده پروار به گوسفندان مرتع حواله می شد و وی ادامه می داد) و آمار ازدواج‌های محظور و ناموفق و بره‌های طلاق و تولید مسکرات وگناهان جنسی و خودکشی و انواع فسق و فجور در گوسفندان باستانی ما بسیار بالا بود. اما اکنون چند صد سال می‌شود که این خدابیامرزها آمدند و چشم ما را به روی بالا و پایین این دنیای دون باز کردند. غیرتمان را نسبت به نوامیسمان یاد آور شدند و به ما آموختند که ما گوسپنتا نیستیم وگوسفند هستم و این نکته بسیار مهم را به ما یادآوری کردند که بکار بردن واژه گوسپنتا به علت طرز چیدن حروف آن معصیت دارد و ماده‌ای را به ما نشان دادند که با دود کردنش غم و غصه عالم از دلمان میرود و........ »
اما از اونجا که نشاشیده شب درازه ؛ گوسفندای همسایه دیدن که تا چشم کار می کنه معدن و زمین حاصلخیز و علف مرغوب و عناصر کمیاب، تو مرتع بیکار افتاده و گوسفندای مرتع هم بی‌خبر از این همه ثروت ملی، لنگ ها رو هوا کرده و فقط فک میدرونن. بنابراین اولین کاری که کردن این بود که به دار و دسته روباها خبر دادن. از خدا که پنهون نیس از شما هم پنهون نباشه که سال‌های متمادی بود که یه معامله دو طرفه بین این گوسفندا و دار و دسته روباها برقرار بود. چه بده بستونی که این وسط نمی‌شد! اما خوب از اونجا که ذات اقدس الهی روباه رو روباه و گوسفند رو گوسفند آفریده ؛ این بده بستون بعد از چند سال به باج گرفتن روباها از گوسفندا تبدیل شد. بدین ترتیب دار و دسته روباها بعد از کسب اخبار مهم راجع به مرتع؛ دور هم جمع شدن و هفت شب و هفت روز پشت درهای بسته بدون حضور خبرنگاران فضول به مذاکره پرداختند.
در تمام این مدت لاشخورا شبانه روز بالای مرتع چرخ میزدن و مدام متوکلوپرامید میخوردن که یه وقت گلاب به روتون حالت تهوع نگیرن. اما بعد از مدتی دستشون برای گوسفندای مرتع رو شد و قافیه و بیت و غزل و رباعی رو باختن. اما بازم از رو نرفتن. رفتن و اون دور دورا روی درختای پر شاخ و برگ نشستن و منتظر شدن.
از اونجا که خود مرتع هم کم خائن و بادمجون دور قاب چین نداشت؛ این وسط دار و دسته گرگا هم بوی خون به دماغشون خورد. با هم جمع شدن و گفتن: «آآآآوووو.........مگه ما زینب زیادییم؟» اینطوری شد که اونا هم تصمیم گرفتن یک کپلی تو آب تکون بدن، اما دیدن که بدون روباها محاله. به چپ زدن، به راست زدن، فهمیدن که باید برن یه جای روباها رو بلیسن. القضا نامه ای به دار و دسته روباه‌ها نوشتن که تیترش این بود: « مهمون حبیب خداس ». خودشونو دعوت کردن و شبانه با هواپیماهای اختصاصی وارد بلاد روباها شدن. روباها هم همون اول چند مسئله رو به عنوان خوش‌آمدگویی اعلام کردن که اولا یه صفایی به حال گرگا بدن. دوما به اونا بفهمونن: تا زمانی که گرگا محتاج روباها هستن حکمو روباها میخونن و بس ! پس جلسه رو اینطور شروع کردن: آغایان و آغاباجیان محترم! مشروب نداریم چون جلسه کاملا جدیه. خبرنگار نداریم چون طبق معمول قضیه، قضیه فضولی موقوف و کاملا محرمانه است! و در پایان به عنوان نتیجه‌گیری باید بگیم که بدانید: «دو سلطان در یک اقلیم نگنجند.» گرگا هم که سم و دمشون تو پوست گردو بود سر و پوزه‌ای به علامت موافقت جنبوندن و دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به پشت میز های مذاکره در پشت در های بسته رفتند. روباها سریع یه نماینده دست و پا کردن و قرارشونم این شد که نقشهء کاملشونو برای گرگا نگن. خلاصه‌ای که نمایندشون گفت از این قرار بود: «عارضیم خدمتتون: پس از هفت شبانه روز مذاکره پشت درهای بسته که عباس کچل نشسته به این نتیجه رسیدیم که ما روباها نه دوست داریم و نه دشمن، فقط منافع داریم. بنابراین تصمیم گرفتیم بگردیم و یکی از حرومزاده ترین اشخاص خودمونو که سال ها تحت نظر و آموزش است انتخاب کنیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره اون پدر سوا، مادر سوا رو پیدا کردیم. البته مشکلاتی هم سر راهمون بود که پزشکان متخصص و مجرب تو این زمینه به ما کمک کردن؛ اعم از ختنه و جراحی پلاستیک. قبل از اینکه کسی سوال اضافی بپرسه باید بگم که در مورد زبان و لهجه و آداب و رسوم مرتع مورد نظر هم سال ها است که تحقیق و بررسی میشه. البته مبادا خدای ناکرده فکر کنید که ما سال‌ها به این چس متر مرتع چشم داریم ها نه ! امروز اینجا فردا بازار قیامت ! درسته که مدت مدیدیه که پشم این گوسفندا رو به توبره می کشیم اما آن فقط یه امر علی حده است !! در هر حال تنها کار انجام نشده؛ مرحله آخر جراحی پلاستیک و طلاکاریه. چراکه ما فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیز از سامری کمتر نداریم که هیچ، بیشتر هم داریم. پس از این مول باوفا باید یه بز طلایی ساخت که چشم این گوسفندای خرفت رو خیره کنه و دهنشون رو آب بندازه........ » گرگا گفتن : « ای به قربانتون. شما به پیش، ما به دنبالتون. حمله از شما، دفاع از ما. خلاصه اینکه ما مشترک المنافعیم! اما اول باید پنجه این لاشخورا رو از مرتع کوتاه کنیم. تا اونا باشن آب خوش از گلوی ما و شما پایین نمیره........ » روبهک جستی زد و فریادکنان گفت : «الحق که پوچ مغزتر از شما امت گرگ در جهان نیست که نیست. مگه خبر ندارید که این لاشخورا دستشون برای گوسفندا رو شده. اون احمقا با خودشونم تفاهم ندارن........» گرگا در حالی که لبخند کاملاً مرموزی می‌زدن، همگی زیر لب با هم گفتن : « فاک » بدین ترتیب دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها با هم دست دادن و قرارداد بستن و به قول گرگا مشترک المنافع شدن. از همون لحظه هم آخرین مرحله جراحی پلاستیک روی مول برگزیده انجام شد تا قالب مول روباه کاملا عوض شد و در لباس بز طلایی فرو رفت.
روزی از روز ها که گوسفندای مرتع طبق معمول هر روز مشغول بع بع و یاهو و ورد خوندن و فوت کردن و جفت‌گیری و پس انداختن و دیگر کارهای عادی و احمقانه خودشون بودن و لاشخورا هم از بالای درختای پر شاخ و برگ حواسشون فقط به دنبه گوسفندا بود؛ بز طلایی وارد شد. طبق دستور از پیش تعیین شده رفت سراغ بزا. صداشو کشید رو سرش و زد به شاخ سلیطه بازی که : «ای وای! ای امت بز نژاد! چه نشسته‌اید که هرچه رشته‌اید پنبه شد! ها! چیه؟ چرا مثل بز نگا می کنین؟ بدبختا اگه دیر بجنبین چن روز دیگه ریشتونو میزنن، شاختونو میبرن و موهاتونو فر n ماهه میکنن و همه جا چو میندازن که تو این مرتع از همون اولم بزی وجود نداشته و هرچی بوده فقط گوسفند بوده. تازه ممکنه دوباره به « گوسفند » بگن : « گوسپنتا » و این یعنی فاجعه! یعنی بز آوردن! » بزا یه کم به بالا و یه کم به پایین بز طلایی نگاه کردن و گفتن : «برو، برو، تو مادر به خطا میخوای ما رو بندازی تو هچل. اولا ، درسته که تو طلایی هستی اما اینو بگیم که طلا واسه ما ضرر داره! عقیم میشیم! اونوخت کدوم پدر سوخته‌ای میاد جواب ماده‌های ما رو میده؟ دوما، ما حوصله دردسر نداریم. سوما، ما اونقدام که تو میگی خاکمون به سر نشده. گوسفندا به کار خودشون ماهم به کار خودمون. تازشم، این منترا چن صد سالی هست که دیگه به گوسفند نمیگن گوسپنتا ......» بز طلایی اول مکثی کرد ؛ که ای وای! اینا چه جوری از اوضاع و احوال مادر من خبر دارن؟ اما اون که بز نبود، روباه بود؛ اونم از اون نوعش. پس خودشو جم و جور کرد. با خودش گفت: « وقتی به قاطر بگن پدرت کیه؟ باید بگه، اسب آقا داییمه» لحنشو یه کم آرومتر کرد و گفت: « درسته که رنگ من طلاییه ولی جنسم از طلا نیست. اما اگه شما رو ناراحت میکنه، یه کم از پشماتون رو قیچی کنید، بدید من تا یه لباس مثل شما برا خودم ببافم که دیگه هم نژاد های خودمو اینقدر ناراحت نبینم.» یواشکی کلی تف زد به چشماش و با لحن کاملا محزونی ادامه داد : « من در راه آنچه پدرانمان برای این مرتع کردن از هیچ چیز کوتاهی نخواهم کرد. اما عزیزانم آیا کسی بین شما هست که دوست داشته باشه ریششو بزنن، شاخشو ببرن، موهاشو فر n ماهه کنن ؟ بیاین با من همکاری کنین. اگه ضرر کردین ؛ این من و این شما. اگه تعداد ماده هاتون بیشتر نشد، گلیمتون فرش ابریشم نشد؛ این من و این شما. نا سلامتی ما بزیم، اون خرفتا گوسفندن. ماها نگاه نافذ و گیرا داریم. اونا چی دارن؟ ما ها جدمون همبازیه اخفش بوده، اما اونا چی؟ ماها کلی ورد و آداب و کوفت و زهرمار بلدیم، اونا چی؟ ها ! چیه؟ چرا مثل بز نگا میکنین؟ اونا چی دارن؟ ها؟ اونا حتی طرز صحیح جفت‌گیری کردن رو از ما یاد گرفتن. اگه ما نبودیم تا حالا دیگه حتماً نسلشون ور افتاده بود. حقش بود که تو همون عهد عتیق « ابی » به جای ذبح کردن همشون رو مقطوع النسل می‌کرد که نکرد. اشکال نداره، دیر نشده، هرکی الاغو برد پشت بوم، خودشم میارتش پایین.»
بزا که تازه داشتن میفهمیدن قضیه چیه، برای غور کردن تو این موضوع جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه، موافقت خودشون رو با بز طلایی اعلام کردن. مقداری هم از پشمای خودشون رو چیدن و دادن که بز طلایی برای خودش یه لباس بافت و تنش کرد و تبدیل به یه بز سیاه شد. اسم خودش رو هم گذاشت: « آبوچاه ». بعدش همه بزا به صف شدن و آبوچاه رو سردسته کردن. سم کوبان و شاخ تکان رفتن سمت گوسفندا. آبوچاه با کسب اجازه از امت بزا گلویی صاف کرد و در حالی که بز مآبانه به گوسفندا خیره شده بود فریاد زد که: « ای امت ضعیف و همیشه مظلوم گوسفند من آبوچاه رهبر امت بزا هستم. امروز اومدم تا شما رو از خطر انحطاط آداب و رسوم مقدسمون آگاه کنم و بگم که این همه اجحاف و زورگویی مراتع همسایه نسبت به شما دیگه بسه. هرچی شما نشستین و کوتاه اومدین؛ یه عده اومدن و همه چیز شما رو به توبره کشیدن. خریت بسه ! بیایید تا سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد و بدونید که: چو مرتع نباشد تن من مباد. ........» گوسفندا هم که دیدن ای وای مثل اینکه واقعا هوا پسه و اینطوری که آبوچاه میگه هر لحظه ممکنه این زندگی آروم رو از دست بدن؛ به فکر فرو رفتن. از ترس اینکه مبادا دیگه نتونن بچرن و به هم تجاوز کنن و همدیگرو جرو واجر کنن و گوشت هم رو که میخورن، استخون هم رو نتونن بخورن و جفت‌گیری کنن و بره پس بندازن و از بچاپ، بچاپ بیفتن؛ جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه سریعاً موافقتشون رو با آبوچاه اعلام کردن و همگی با بزا متحد شدن و آبوچاه رو به عنوان رئیس خودشون و اختیاردار مرتع معرفی کردن. لاشخورا که این وضعیت رو دیدن در حالی که همشون با همدیگه قهر بودن فهمیدن که مسجد جای سروصداهای نامربوط نیست و باید بپرن.
از طریق جاسوس‌ها و رسانه‌ها و دست پرورده‌ها و غلامان و نمک خورده، نمکدان نشکسته‌ها و کلیه امکانات پیشرفته دیگه هم دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها از پیروزی اولیه خودشون باخبر شدن و به مناسبت اینکه این ائتلاف کاملاً خوب جواب داده، تصمیم گرفتن که جشن با شکوهی برگزار کنن. کلیه هزینه این جشن هم به عهده دار و دسته گرگا بود. طرفین تو این جشن در حالی که گیلاساشونو به هم نزدیک میکردن گفتن : « یک لحظه هم از مهره ها و منافع خودمون تو مرتع غافل نمیشیم؛ نوش »
اما بشنوید از مرتع: آبوچاه که تا دیروز بین روباها مول بی‌اعتبار و بی‌آبرویی بیش نبود یه لیدر با کلی اعتبار و آبرو شده بود. همه دستورایی که بهش میرسید رو مو به مو اجرا میکرد. بین گوسفندا دعوا مینداخت. اجوج و مجوج رو عاصی کرده بود. سم بزا رو کاملاً باز گذاشته بود طوری که اونا هرچقدر دوست داشتن، بز گیری میکردن. حتی به گوسفندای ماده مرتع هم رحم نمی کردن. هر بزی که رد میشد یه زنگوله طلایی داشت که ادعا میکرد فقط رنگش طلاییه و جنسش از طلا نیست. به مقداری که یه گوسفند تو عمرش پشکل ول میده، دور بزا پر از ماده های رنگ و وارنگ و پشمینه پوش بود. زاد و رود بزا به بینهایت رسیده بود و درست همونطوری که آبوچاه بهشون قول داده بود؛ گلیمشونم فرش ابریشم شده بود. بزای گر هم که همشون از سرچشمه آب میخوردن. آبوچاه کلی روباه تو لباس بز و گوسفند وارد کرد. اونا هم نامردی نکردن و هرچی معدن و علف و پشم گوسفند و عنصر کمیاب و نایاب و فراوان‌یاب بود، چاپیدن و بردن بلادشون. از اونجایی که مرتع خیلی با برکت بود با اینجور چاپیدن‌ها، ثروت‌هایی که داشت حالا حالاها تموم نمی‌شد. آبوچاه کم کم دستور داد که همه گوسفندا باید هر روز غمگین باشن و به اوراد و آداب و آروغاشون، گریه و خودزنی رو هم به عنوان چاشنی اضافه کنن. در ضمن دستور داد که همیشه رنگ لباساشون، آبوچاهی باشه ( البته تشخیص اینکه آبوچاهی چه رنگیه؟ بستگی به برداشت خواننده از داستان داره. ) در ضمن آبوچاه طی یک اعلامیه آتشین همه جا، جار زد که: « از اونجا که وقتی تقویم روزانه و شبانه را ورق میزنیم و میبینیم که در هر برگ اون یه بز در هزار و دویست سال پیش مرده، گوسفندا و بزای عزیز بدونن که هر روز، روز عزاست. » گوسفندا هم که دیدن عزاداری مانع چریدن و چاپیدن و تجاوز کردن و بره پس انداختنشون نمیشه؛ گردن کج کردن و گفتن : « به دیده منت. چشم. » جونم براتون بگه که اوضاع و احوال همینطوری میگذشت، اما این وسط یهو نمیدونم چی شد، که دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به این نتیجه رسیدن که آبوچاه داره خرفت میشه و دیگه بدرد نمی خوره و اگه همینطوری پیش بره امامزاده ای که با هم ساختن ممکنه یه کارای بدی هم تو کفنش بکنه. از یه طرفم با خودشون گفتن: « ای بابا ! اگه آبوچاه رو خرابش کنیم؛ اونوقت همه چیز مرتع رو از دست میدیم........ » بعد از اینکه فکراشونو رو هم گذاشتن، رفتن و با یه کفتار پیر مشورت کردن. چرا که این کفتار سال‌ها از خرفتی گوسفندا استفاده کرده بود و تو لباس بز میونشون میلولید. گرگا و روباه‌ها هم، دست به کمر رفتن پیشش و گفتن : «بیا، این ریش و این قیچی. هر جور که شده یه مرگِ روباه جور کن، بده آبوچاه نوش جون کنه و ریغ رحمت رو سر بکشه. خلاصه بره جایی که بز نی اندخت.» کفتار هم گفت: «ای به چشم. شما فقط سر کیسه رو شل کنین.»
چن روزی گذشت تا اینکه خبر رسید آبوچاه مرده. گوسفندا و بزا هم کلی خود زنی کردن و درحالی که دلشون یه آبوچاه دیگه میخواست همگی متفق القول اعلام کردن: «دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره ! » کفتار هم طبق دستور مقامات بالا یه بزی رو که صدای کلنگ گورش بلند شده بود به عنوان رئیس مرتع انتخاب کرد و خودشم مثلاً به رتق و فتق امور پرداخت. بز پیر هم راه میرفت و داد میزد که : « منیم انا الحق » چن سالی گذشت. تو این مدت از معدن و علف و........ چیزی نبود که بز نماها وگوسفند نماها بزخور نکرده باشن. کفتار هم که کیسه هاش پر شد؛ گوسفندایی که یه کم باهوش بودن رو به بهونه جنون گوسفندی ذبح کرد.
« کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازار گه چه جای مستان »
بعدشم مثلا کشید کنار تا باقی عمرش رو به عیش و عشرت بپردازه. البته چن تا بز بعد از کفتار اومدن که دوام چندانی نداشتن. (بین خودمون بمونه که کفتار اعتقاد داشت این مسئله به بی‌عرضگی اونا برمی گرده) تو همین اوضاع و احوال صدای گوسفندا هم کم کم بلند شد که : « چرا فقط بزا رئیس میشن ؟؟؟؟ حالا درسته ماها از نواده های همبازی اخفش نیستیم ولی اونقدرا هم که شما فکر میکنین پاپتی نیستیم........ » اوضاع و احوال داشت همینطوری میگذشت تا روزی که دوباره دست گرگا و روباها تو مرتع جادو کرد. اونا که دیدن جو مرتع طوریه که هر لحظه ممکنه آداب و رسوم خریت نابود بشه و اوضاع خانخانی بشه؛ متوسل به دار و دسته میمونا شدن. گشتن و گشتن یه میمون پیدا کردن که مولد آلزایمر و مالیخولیا و سادیسم و مازوخیسم و حشریسم و........ بود. چون از همه میمونا زشتتر بود طبیعیه که بازیشم بیشتر بود. خلاصه، دو دسته مؤتلفه، برای اینکه در کون گوسفندا رو چفت کنن میمونه رو گریم گوسفندی کردن و اسمش رو گذاشتن: « میانی » و انداختنش تو مرتع. میانی هم که دید تا دیروز تو تیمارستان بوده و امروز افتاده تو گلستان؛ شروع به گربه رقصونی کرد. چپ و راست قر و اطوار میومد. هو میکشید. ناز میومد. کل میکشید و حرافی میکرد. شعار میداد. ورد میخوند، فوت میکرد و آروغ میزد و جیغ میکشید. طبق دستورات غیر مستقیم گروهای موئتلفه به بز پیر میدون میداد. انگاری که جعفر خان از فرنگ برگشته باشه نظریه میداد که: « گوسفندای این کره آبی و خاکی، همون حلقه گمشده داروین هستن.» هر شور و مشورتی با بزا و گوسفندای دولتمرد داخلی و خارجی داشت پشت در های بسته بدون حضور خبرنگارا انجام میداد و برای این کارش هم سه تا دلیل داشت، به شرح زیر :



روزگار برای گوسفندا خیلی سخت میگذشت و چاپیدن ثروت های ملی مرتع هم ادامه داشت. اما گوسفندا که دیدن میانی هم مثل قبلی‌ها به چریدن و چاپیدن و تجاوز و بره پس انداختنشون کار نداره طبق معمول شروع کردن از ریش به سبیل پیوند کردن. اما از اونجا که این گوسفندا شدیداً حفیظ الشعار بودن، هم شعار میانی رو حفظ کردن و هم تونستن خط ناخوانای در و دیوارا رو بخونن. هر وقت هم که به هم میرسیدن بعد از کلی سلام و احوال پرسی و سم دادن، میگفتن: « به جان شما، چو مرتع نباشد تن مباد! » موقع خداحافظی هم سم های همدیگرو سفت فشار میدادن و میگفتن : « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
بله، همین شد که کم کم میانی همه شعارای آبوچاه رو زنده کرد و گوسفندای مرتع، بعد از سلام و خداحافظی و خواب و ورد و فوت و آروغ و دفع مواد شیمیایی با صدای بلند میگفتن: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! » و روزگار به تکرار قبل می‌گذشت.
1
پاسخ با نقل قول
  #1179  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض سه قطره خون

صادق هدايت

«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده‌ام و هفته‌ي ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده‌ام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي كردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي‌گيرد يا بازويم بيحس مي‌شود. حالا كه دقت مي‌كنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده‌ام تنها چيزي كه خوانده مي‌شود اينست: «سه قطره خون.»

***

« آسمان لاجوردي، باغچه‌ي سبز و گل‌هاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا مي‌آورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نمي‌توانم كيف بكنم، همه اين‌ها براي شاعرها و بچه‌ها و كساني‌كه تا آخر عمرشان بچه مي‌مانند خوبست _ يك سال است كه اينجا هستم، شب‌ها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين حنجره‌ي خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار...! چه روزهاي دراز و ساعت‌هاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده‌ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع مي‌شويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي مي‌كنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي ناله‌ها، سكوت‌ها، فحش‌ها، گريه‌ها و خنده‌هاي اين آدم‌ها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.

***

« هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آنهم بقدر بخور ونمير، - حسن همه‌ي آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدم‌هاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خنده‌ي احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي مي‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي‌ايستاد حسن همه‌ي ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه مي‌خواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر مي‌ريختم مي‌دادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي‌ايستادم دستم را به كمر ميزدم، مرده‌ها را كه مي‌بردند تماشا مي‌كردم _ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمي‌زدم تا اينكه محمد علي از آن مي‌چشيد آنوقت مي‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب مي‌پريدم، به خيالم كه آمده‌اند مرا بكشند. همه‌ي اين‌ها چقدر دور و محو شده …! هميشه همان آدم‌ها، همان خوراك‌ها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.

« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، روده‌هايش را بيرون كشيده بود با آن‌ها بازي مي كرد. مي‌گفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دست‌هايش را از پشت بسته بودند. فرياد مي‌كشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من مي‌دانم همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم است:

« مردمان اين‌جا همه هم اين‌طور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي‌خواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار مي‌مالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله مي‌داند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه مي‌خواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.

« همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانه‌ها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌هاي كوچك به شكل وافوري‌ها ته باغ زير درخت كاج قدم مي‌زند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
مي‌كند، هر كه او را ببيند مي‌گويد چه آدم بي‌آزار بيچاره‌اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده. اما من او را مي‌شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجره‌اش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.

« ديروز بود دنبال يك گربه‌ي گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند مي‌گويد مال مرغ حق است.

« از همه‌ي اينها غريب‌تر رفيق و همسايه‌ام عباس است، دو هفته نيست كه او را آورده‌اند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر مي‌داند. مي‌گويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامه‌ي دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او مي‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي‌خواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آورده‌اند، شعر يا تصنيف غريبي گفته :

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

ديروز بود در باغ قدم مي‌زديم. عباس همين شعر را مي‌خواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي‌آيند. من آن‌ها را ديده بودم و مي‌شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هواي من آمده بود، صورت آبله‌روي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف مي‌زد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.

***

«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آورده‌اند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون مي‌رفتيم و با هم بر مي‌گشتيم و درس‌هايمان را با هم مذاكره مي‌كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق مي‌دادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقا" يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.

«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتاب‌هايم را با چند تا جزوه‌ي مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانه‌ي ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برمي‌گشتم از آن بالا در خانه‌ي سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :

«سياوش تو هستي؟»

او مرا شناخت و گفت:

«بيا تو كسي خانه مان نيست.»

«صداي تير را شنيدي؟»

« انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پائين رفتم و در خانه‌شان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همين طور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:

«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»

«من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نمي‌دهد.»

«گمان مي‌كنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»

دوباره پرسيدم:

«اين صداي تير را شنيدي؟»

« بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.

« بعد مرا برد در اطاق خودش، همه‌ي درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوه‌ي مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:

« من يك گربه‌ي ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربه‌هاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم‌هاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برمي‌گشتم نازي جلو مي‌دويد، ميو ميو مي‌كرد، خودش را به من مي‌ماليد، وقتي كه مي‌نشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه‌اش را به صورتم مي‌زد، با زبان زبرش پيشانيم را مي‌ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربه‌ي ماده مكارتر و مهربان‌تر و حساس‌تر از گربه‌ي نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراك‌ها از پيش او در مي‌آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز مي‌خواند و از موي گربه پرهيز مي‌كرد، دوري مي‌جست. لابد نازي پيش خودش خيال مي‌كرد كه آدم‌ها زرنگ‌تر از گربه‌ها هستند و همه‌ي خوراكي‌هاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده‌اند و گربه‌ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.

« تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار مي‌شد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش مي‌افتاد و او را به يك جانور درنده تبديل مي‌كرد. چشم‌هاي او درشت‌تر مي‌شد و برق مي‌زد، چنگال‌هايش از توي غلاف در مي‌آمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در مي‌آورد. چون با همه‌ي قوه‌ي تصور خودش كله‌ي خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير آن مي‌زد، براق مي‌شد، خودش را پنهان مي‌كرد، در كمين مي‌نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مي‌نمود. بعد از آنكه از نمايش خسته مي‌شد، كله‌ي خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر مي‌خورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن مي‌گشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي‌كرد و نه تملق مي‌گفت.

« در همان حالي كه نازي اظهار دوستي مي‌كرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نمي‌كرد، خانه‌ي ما را مال خودش مي‌دانست، و اگر گربه‌ي غريبه گذارش به آنجا مي‌افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و ناله‌هاي دنباله‌دار شنيده مي‌شد.

« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار مي‌داد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعره‌اي كه از گرسنگي مي‌كشيد با فريادهايي كه در كشمكش‌ها مي‌زد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي‌انداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير مي‌كرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك ناله‌ي دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي‌كشيد، تا بسوي جفت خودش برود. ولي نگاه‌هاي نازي از همه چيز پرمعني‌تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان مي‌داد، بطوري كه انسان بي اختيار از خودش مي‌پرسيد: در پس اين كله‌ي پشم‌آلود، پشت اين چشم‌هاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج مي‌زند!

« پارسال بهار بود كه آن پيش‌آمد هولناك رخ داد. مي‌داني در اين موسم همه‌ي جانوران مست مي‌شوند و به تك و دو مي‌افتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه‌ي جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كله‌اش زد و با لرزه اي كه همه‌ي تن او را به تكان مي‌انداخت، ناله‌هاي غم‌انگيز مي‌كشيد. گربه‌هاي نر ناله‌هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگ‌ها و كشمكش‌ها نازي يكي از آن‌ها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آن‌ها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه‌هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد ماده‌ي خودشان جلوه‌اي ندارند. برعكس گربه‌هاي روي تيغه‌ي ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را مي‌دهد طرف توجه ماده‌ي خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند مي‌خواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش مي‌آمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده مي‌شد و ناله هاي شادي مي‌كردند. تا سفيده‌ي صبح اين كار مداومت داشت. آن وقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق مي‌شد.

« شب‌ها از دست عشقبازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار مي‌كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه مي‌خراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينه‌ي ديوار باغ افتاد و مرد.

« تمام خط سير او لكه‌هاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشته‌ي او رفت. دو شب و دو روز پاي مرده‌ي او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي‌كرد، مثل اينكه به او مي‌گفت: «بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدي، چرا تكان نمي‌خوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نمي‌شد و نمي‌دانست كه عاشقش مرده است.

« فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مرده‌ي آن ديگري چه شد؟

« يكشب صداي مرنو مرنو همان گربه‌ي نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش مي‌بريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم. چون برق چشم‌هايش در تاريكي پيدا بود ناله‌ي طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب مي‌آيد و با همان صدا ناله مي‌كشد. آن‌هاي ديگر خوابشان سنگين است نمي‌شنوند. هر چه به آنها مي‌گويم به من ميخندند ولي من مي‌دانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشته‌ام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا مي‌روم، هر اطاقي مي‌خوابم، تمام شب اين گربه‌ي بي‌انصاف با حنجره‌ي ترسناكش ناله مي‌كشد و جفت خودش را صدا مي‌زند.

امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجاييكه گربه هر شب مي‌نشيند و فرياد مي‌زند نشانه رفتم، چون از برق چشم‌هايش در تاريكي مي‌دانستم كه كجا مي‌نشيند. تير كه خالي شد صداي ناله‌ي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟

« در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:

«البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي‌شناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت مي‌دهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده‌اند.

«بله من ديده ام.»

« ولي سياوش جلو آمد قه‌قه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:

« مي‌دانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار مي‌زند و خوب شعر مي‌گويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.

« بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:

«بله امروز عصر آمدم كه جزوه‌ي مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. مي‌دانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله مي‌كشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زده‌اند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه درآورده‌ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

« به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت: «اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه‌قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.

« در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشه‌ي پنجره آن‌ها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»
پاسخ با نقل قول
  #1180  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض فارسي شكر است

فارسي شكر است
محمدعلي جمال‌زاده

هيچ جاي دنيا تر و خشك را مثل ايران با هم نمي‌سوزانند. پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحه‌ي كشتي به خاك پاك ايران نيفتاده بود كه آواز گيلكي كرجي بان‌هاي انزلي به گوشم رسيد كه «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هايي كه دور ملخ مرده‌اي را بگيرند دور كشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و كرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين كار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما كاسب‌كارهاي لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد يموت هم بند كيسه‌شان باز نمي‌شود و جان به عزرائيل مي‌دهند و رنگ پولشان را كسي نمي‌بيند. ولي من بخت برگشته‌ي مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگني فرنگيم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمه‌ي چربي فرض كرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان كردند و هر تكه از اسباب‌هايمان مايه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجي بان بي‌انصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقره‌اي برپا گرديد كه آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم كه به چه بامبولي يخه‌مان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص كنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاري خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به كلاه با صورت‌هايي اخمو و عبوس و سبيل‌هاي چخماقي از بناگوش دررفته‌اي كه مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئينه‌ي دق حاضر گرديدند و همين كه چشمشان به تذكره‌ي ما افتاد مثل اينكه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يكه‌اي خورده و لب و لوچه‌اي جنبانده سر و گوشي تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينكه به قول بچه‌هاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز كرده بالاخره يكيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»

گفتم « ماشاءالله عجب سوالي مي‌فرماييد، پس مي‌خواهيد كجايي باشم؛ البته كه ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بوده‌اند، در تمام محله‌ي سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نمي‌شود كه پير غلامتان را نشناسد!»

ولي خير، خان ارباب اين حرف‌ها سرش نمي‌شد و معلوم بود كه كار يك شاهي و صد دينار نيست و به آن فراش‌هاي چناني حكم كرد كه عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يكي از آن فراش‌ها كه نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب كار خود را كرده و ماست‌ها را سخت كيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.

خداوند هيچ كافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت مي‌داند كه اين پدر آمرزيده‌ها در يك آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي كه توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يكي كلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان كه معلوم شد به هيچ كدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند كه آن را در يك طرفة‌العين خالي نكرده باشند و همين كه ديدند ديگر كما هو حقه به تكاليف ديواني خود عمل نموده‌اند ما را در همان پشت گمرك‌خانه‌ي ساحل انزلي تو يك هولدوني تاريكي انداختند كه شب اول قبر پيشش روشن بود و يك فوج عنكبوت بر در و ديوارش پرده‌داري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي كه با كرجي از كشتي به ساحل مي‌آمديم از صحبت مردم و كرجي‌بانها جسته جسته دستگيرم شده بود كه باز در تهران كلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حكم مخصوص از مركز صادر شده كه در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد كه تمام اين گير و بست‌ها از آن بابت است. مخصوصا كه مامور فوق‌العاده‌اي هم كه همان روز صبح براي اين كار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و كارداني ديگر تر و خشك را با هم مي‌سوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بي‌پناه افتاده و درضمن هم پا تو كفش حاكم بيچاره كرده و زمينه‌ي حكومت انزلي را براي خود حاضر مي‌كرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يك دقيقه‌ي راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.

من در اول چنان خلقم تنگ بود كه مدتي اصلا چشمم جايي را نمي‌ديد ولي همين كه رفته رفته به تاريكي اين هولدوني عادت كردم معلوم شد مهمان‌هاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يك نفر از آن فرنگي‌مآب‌هاي كذايي افتاد كه ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمه‌ي لوسي و لغوي و بي‌سوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و كردارشان تماشاخانه‌هاي ايران را (گوش شيطان كر) از خنده روده‌بر خواهد كرد. آقاي فرنگي‌مآب ما با يخه‌اي به بلندي لوله‌ي سماوري كه دود خط آهن‌هاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچه‌اي نشسته و در تحت فشار اين يخه كه مثل كندي بود كه به گردنش زده باشند در اين تاريك و روشني غرق خواندن كتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يك «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم كه ما هم اهل بخيه‌ايم ولي صداي سوتي كه از گوشه‌اي از گوشه‌هاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را كرد كه در وهله‌ي اول گمان كردم گربه‌ي براق سفيدي است كه بر روي كيسه‌ي خاكه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است كه به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه‌ي براق سفيد هم عمامه‌ي شيفته و شوفته‌ي اوست كه تحت‌الحنكش باز شده و درست شكل دم گربه‌اي را پيدا كرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.

پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيكو گرفتم و مي‌خواستم سر صحبت را با رفقا باز كنم شايد از درد يكديگر خبردار شده چاره‌اي پيدا كنيم كه دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانك كلاه نمدي بدبختي را پرت كردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي كه از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلك معصوم را هم به جرم آن كه چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يك نفر قفقازي نوكر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن كه ديد از آه و ناله و غوره چكاندن دردي شفا نمي‌يابد چشم‌ها را با دامن قباي چركين پاك كرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي كسي پشت در نيست يك طوماري از آن فحش‌هاي آب نكشيده كه مانند خربزه‌ي گرگاب و تنباكوي هكان مخصوص خاك ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن كرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي كه ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سخت‌تر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد كه تنها نيست. من كه فرنگي بودم و كاري از من ساخته نبود، از فرنگي‌مآب هم چشمش آبي نمي‌خورد. اين بود كه پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن كه مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بكشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»

به شنيدن اين كلمات منديل جناب شيخ مانند لكه ابري آهسته به حركت آمد و از لاي آن يك جفت چشمي نمودار گرديد كه نگاه ضعيفي به كلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي كه بايستي در زير آن چشم‌ها باشد و درست ديده نمي‌شد با قرائت و طمأنينه‌ي تمام كلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: ‌«مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده كه الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»

كلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها كلمه‌ي كاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوكرتان كاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود كه كاش اقلا مي‌فهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور كرده‌اند.»

اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيه‌ي قدس اين كلمات صادر شد: «جزاكم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو كه عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو كان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. علي‌العجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذكر خالق است كه علي كل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده كه از فارسي شيرين جناب شيخ يك كلمه سرش نشد مثل آن بود كه گمان كرده باشد كه آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف مي‌زند يا مشغول ذكر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسم‌اللهي گفت و يواشكي بناي عقب كشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ كه آرواره‌ي مباركشان معلوم مي‌شد گرم شده است بدون آن كه شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به يك گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و مي‌فرمودند: «لعل كه علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلك رجاي واثق هست كه لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم كه احقر را كان لم يكن پنداشته و بلارعاية‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلكه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست كه باي نحو كان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغير كتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشك به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضي‌المرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران كالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد...»

رمضان طفلك يكباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر كشانده و مثل غشي‌ها نگاه‌هاي ترسناكي به آقا شيخ انداخته و زيرلبكي هي لعنت بر شيطان مي‌كرد و يك چيز شبيه به آية‌الكرسي هم به عقيده‌ي خود خوانده و دور سرش فوت مي‌كرد و معلوم بود كه خيالش برداشته و تاريكي هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب مي‌شود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم كه ديگر مثل اينكه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌هاي مبارك را كه تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچه‌ي گوسفند بي‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حركاتي غريب و عجيب بدون آن كه نگاه تند و آتشين خود را از آن يك گله ديوار بي‌گناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذكره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينكه بخواهد برايش سرپاكتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارك الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا»‌ و غيره و غيره (كه هركدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ي هر مسلماني كافي و از صدش يكي در يادم نمانده) نثار مي‌كرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري كه به مرات و به كرات في كل ساعة» بر آن‌ها وارد مي‌آيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظه‌آميز ايشان درهم و برهم و غامض مي‌شد كه رمضان كه سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يك كلمه‌ي آن را بفهمد و خود چاكرتان هم كه آن همه قمپز عربي‌داني مي‌كرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يكديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومه‌ي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بي‌اصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقص‌العقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و كسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌هاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نمي‌شد.

در تمام اين مدت آقاي فرنگي‌مآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافي‌هاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچه‌اي تكانده و تُك يكي از دو سبيلش را كه چون دو عقرب جراره بر كنار لانه‌ي دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن مي‌شد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي مي‌كرد و مثل اين بود كه مي‌خواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.

رمضان فلك زده كه دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنه‌اي كه براي طلب نان به نامادري نزديك شود به طرف فرنگي‌مآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي كرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چركين‌ها چيزي سرمان نمي‌شود، آقا شيخ هم كه معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نمي‌شود عرب است. شما را به خدا آيا مي‌توانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداخته‌اند؟»

به شنيدن اين كلمات آقاي فرنگي‌مآب از طاقچه پايين پريده و كتاب را دولا كرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز كرد كه به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را كمي عقب كشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بي‌خود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينه‌ي آهاردار بناي تنبك زدن را گذاشته و با لهجه‌اي نمكين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌هاي طولاني هر چه كله‌ي خود را حفر مي‌كنم آبسولومان چيزي نمي‌يابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي كوميك نيست كه من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يك... يك كريمينل بگيرند و با من رفتار بكنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر كه ميوه‌جات آن است هيج تعجب‌آورنده نيست. يك مملكت كه خود را افتخار مي‌كند كه خودش را كنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونال‌هاي قاناني داشته باشد كه هيچ كس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نمي‌كنيد؟»

رمضان بيچاره از كجا ادراك اين خيالات عالي برايش ممكن بود و كلمات فرنگي به جاي خود ديگر از كجا مثلا مي‌توانست بفهمد كه «حفر كردن كله» ترجمه‌ي تحت‌اللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فكر و خيال كردن است و به جاي آن در فارسي مي‌گويند «هرچه خودم را مي‌كشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار مي‌زنم...» و يا آن كه «رعيت به ظلم» ترجمه‌ي اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن كلمه‌ي رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال كرد كه فرنگي‌مآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملك تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرك خانه شاگرد قهوه‌چي هستم!»

جناب موسيو شانه‌اي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن كه اعتنايي به رمضان بكند دنباله‌ي خيالات خود را گرفته و مي‌گفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يك چيزي است كه خيال آن هم نمي‌تواند در كله داخل شود! ما جوان‌ها بايد براي خود يك تكليفي بكنيم در آنچه نگاه مي‌كند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه مي‌كند در روي اين سوژه يك آرتيكل درازي نوشته‌ام و با روشني كور كننده‌اي ثابت نموده‌ام كه هيچ كس جرأت نمي‌كند روي ديگران حساب كند و هر كس به اندازه‌ي... به اندازه‌ي پوسيبيليته‌اش بايد خدمت بكند وطن را كه هر كس بكند تكليفش را! اين است راه ترقي! والا دكادانس ما را تهديد مي‌كند. ولي بدبختانه حرف‌هاي ما به مردم اثر نمي‌كند. لامارتين در اين خصوص خوب مي‌گويد...» و آقاي فيلسوف بنا كرد به خواندن يك مبلغي شعر فرانسه كه از قضا من هم سابق يكبار شنيده و مي‌دانستم مال شاعر فرانسوي ويكتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.

رمضان از شنيدن اين حرف‌هاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به كلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيده‌اي كه صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نكيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداخته‌اي. مگر ...ات را مي‌كشند اين چه علم شنگه‌اي است! اگر دست از اين جهود بازي و كولي گري برنداري وامي‌دارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و مي‌گفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بكوبند، چشمم را درآورند، نعلم بكنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بكنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانه‌ها و جني‌ها خلاص كنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم مي‌پرد. مرا با سه نفر شريك گور كرده‌ايد كه يكيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه كند بايد كفاره بدهد و مثل جغد بغ كرده آن كنار ايستاده با چشم‌هايش مي‌خواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم كه يك كلمه زبان آدم سرشان نمي‌شود و هر دو جني‌اند و نمي‌دانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه كنند كي جواب خدا را خواهد داد...؟»

بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا كرد به هق هق گريه كردن و باز همان صداي نفير كذايي از پشت در بلند شد و يك طومار از آن فحش‌هاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.

دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشته گفتم:‌«پسر جان، من فرنگي كجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم كرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهره‌ات را باخته‌اي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم كرده‌اي...؟»

رمضان همين كه ديد خير راستي راستي فارسي سرم مي‌شود و فارسي راستاحسيني باش حرف مي‌زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و كي ببوس و چنان ذوقش گرفت كه انگار دنيا را بش داده‌اند و مدام مي‌گفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائكه‌اي! خدا خودش تو را فرستاده كه جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائكه كه نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شك دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر هم‌قطارهايت بدانند كه دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار كن...» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانه‌ها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهره‌ام بتركد. ديدي چه طور اين ديوانه‌ها يك كلمه حرف سرشان نمي‌شود و همه‌اش زبان جني حرف مي‌زنند؟»

گفتم: «داداش جان اينها نه جني‌اند نه ديوانه، بلكه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينكه خيال كرده باشد من هم يك چيزيم مي‌شود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبان‌ها حرف مي‌زنند كه يك كلمه‌‌اش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم كه اينها حرف مي‌زنند زبان فارسي است منتهي...» ولي معلوم بود كه رمضان باور نمي‌كرد و بيني و بين‌الله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نمي‌توانست باور كند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت كنم كه يك دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همه‌تان آزاديد...»

رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و مي‌گفت «والله من مي‌دانم اينها هروقت مي‌خواهند يك بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور مي‌گويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بي‌سبب است. مأمور تذكره صبحي عوض شده و به جاي آن يك مأمور تازه‌ي ديگري رسيده كه خيلي جا سنگين و پرافاده است و كباده‌ي حكومت رشت را مي‌كشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينكه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله كرده باشد اول كارش رهايي ما بوده. خدا را شكر كرديم مي‌خواستيم از در محبس بيرون بياييم كه ديديم يك جواني را كه از لهجه و ريخت و تك و پوزش معلوم مي‌شد از اهل خوي و سلماس است همان فراش‌هاي صبحي دارند مي‌آورند به طرف محبس و جوانك هم با يك زبان فارسي مخصوصي كه بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام‌تر از «موقعيت خود تعرض» مي‌نمود و از مردم «استرحام» مي‌كرد و «رجا داشت» كه گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يكي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانه داري اينجا مي‌فرستي! به داده شكر و به نداده‌ات شكر!»

خواستم بش بگويم كه اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال كند دستش انداخته‌ام و دلش بشكند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارك يك درشكه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد كه با جناب شيخ و خان فرنگي‌مآب دانگي درشكه‌اي گرفته و در شرف حركت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يك دستمال آجيل به دست من داد و يواشكي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي مي‌كنم ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر كرده والا چه طور مي‌شود جرات مي‌كنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي كه از بي‌همزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوكرتان بكنيد». شلاق درشكه‌چي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي كه در بين راه ديديم كه يك مأمور تذكره‌ي تازه‌اي با چاپاري به طرف انزلي مي‌رود كيفي كرده و آنقدر خنديديم كه نزديك بود روده‌بر بشويم.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها