بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد غزل را که به هق هق افتاده بود از جا بلند کرد و به اتفاق راهی منزل شدند.
زمانی که غزل به منزل رسید به اتاقش رفت و تا مدتی در اتاقش گریست.
این اتفاق باعث شد او به فرشاد بیش از پیش نزدیک شود.فرشاد نیز حضور او را در کنار خود پذیرفته بود و حرفهایش را
با او در میان می گذاشت.فرشاد حتی برگه اي را که از محضر دریافت کرده بودند به او نشان داد.غزل با تأسف با خود
فکر کرد که اي کاش میشد جلوي بعضی از حادثه ها را گرفت.او به فرشاد بیش از پیش علاقه مند شده بود ؛ اما علاقه
اش از نوعی دیگر بود ، علاقه یک خواهر به برادرش.
او از هر فرصتی استفاده میکرد تا وسایل راحتی فرشاد را فراهم کند ، براي فرشاد غذایش را به اتاقش میبرد و خلاصه
محبتش را با تمام وجود به او ابراز میکرد.
فرشاد همچنان منزوي بود و تغییر قابل توجهی در رفتارش پدید نیامده بود.او فقط با غزل راحت بود و گاهی اوقات با او
در حیاط قدم میزد و صحبت میکرد.گاهی اوقات هم او را به اتاقش دعوت میکرد تابا هم به آهنگهایی که او دوست
داشت گوش بدهند.
با این حال منیژه و محمود از اینکه میدیدند عاقبت او با یک نفر رابطه برقرار کرده ، آن هم غزل که برایشان ثابت شده
بود مانند فرشته خوشبختی بر آسمان زندگی از هم پاشیده شان ظهور کرده خیلی خوشحال بودند.آرزو میکردند غزل
بتواند فرشاد را به زندگی عادي اش برگرداند.
از طرفی غزل درگیر مسئله اي به نام محمد شده بود که تمام فکر و ذهنش را متوجه خود کرده بود.او از عروسی خواهر
محمد تاکنون که سه هفته از آن می گذشت دو بار دیگر محمد را دیده بود و هر بار احساس کرده بود که دوست دارد باز
هم او را ببیند.
نخستین بار محمد را جلوي در آموزشگاه دید.آن روز غزل به همراه یکی از دخترانی که با او تازه آشنا شده بود از در
آموزشگاه بیرون آمدند.محمد کنار خیابان داخل خودرواش نشسته بود و به در آموزشگاه چشم دوخته بود.او میدانست
غزل تا چند لحظه دیگر بیرون خواهد آمد.او دو روز بود که درست در همین مکان می ایستاد تا غزل را ببیند و با او
صحبت کند اما همین که غزل را میدید احساس میکرد که نمیتواند براي او نقش بازي کند.و بعد بدون اینکه حتی خود را
نشان او بدهد پایش را به پدال گاز می فشرد و از آن مکان دور میشد.اما شب گذشته پس از اینکه یادگاري هاي فرشته
و همچنین قطعه عکس او را پس از مدتها در میان کتابهایی که خیلی وقت بود به آن دست نزده بود بیرون آورد و به آنها
نگاه کرد با خود تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده کاري را که قرار بود انجام دهد عملی کند.
محمد به هیچ چیز فکر نمیکرد جز اینکه بتواند به طریقی از فرشاد انتقام بگیرد و براي اینکار غزل را بهترین طعمه
میدانست.به خوبی به یاد داشت که غزل دختر منوچهر است و فرشاد به او علاقه خاصی دارد.
محمد با اینکه میدانست این کار به دور از شأن و اعتبار اوست اما فکر میکرد این کار تنها کاري است که قلب مجروح و
درد کشیده او را راحت میکند و عقده تنفري را که سالها از فرشاد در قلبش جمع کرده بود با این کار از بین خواهد برد.
محمد غزل را دید که با دختر دیگري از آموزشگاه بیرون آمد.چشمان او به غزل دوخته شد.احساس کرد خنجري از
درون قلبش را پاره پاره میکند.با حرص دندانهایش را به هم فشرد و سعی کرد فکرش را به شب گذشته متمرکز کند اما
موفق نمیشد ، احساس دوگانه اي داشت.نگاهش روي صورت مهتابگون غزل خیره مانده بود.با وجود فاصله زیادي که با
او داشت اما به راحتی میتوانست چشمان او را به تصویر بکشد.چشمانی سیاره که راز نهفته درشب را در ذهن تداعی
میکرد.ابروان هلالی و کمی پیوسته او چون قوس کمانی تیر به قلب او روانه میکرد.بینی متناسب و لبان کوچک او که به
نگام گفتن حرف میم چون غنچه اي جمع میشد افکار متضاد و خوشایندي را به مغز محمد القا میکرد.
غزل بدون توجه به اطراف در حال صحبت با دوستش بود.حتی از فکرش هم خطور نمیکرد که محمد از فاصله ده قدمی
او را زیر نظر دارد.حالت محمد چون ببر خطرناکی بود که به کمین نشسته باشد.
غزل از دوستش خداحافظی کرد و هر کدام راه خود را که درست مخالف هم بود در پیش گرفتند.محمد به سمت غزل
حرکت کرد.
غزل با شنیدن صداي آشنایی که نام او را میخواند سرش را به طرف خودرویی چرخاند که سرعتش را با گامهاي او تنظیم
کرده بود.با تعجب محمد را دید.
غزل بطرف او رفت و با لبخند گفت:"سلام".
محمد پیاده شد و نشان داد که از دیدن غزل تعجب کرده است و گفت:"سلام ، اینجا چه میکنی؟"
غزل به پشت سر اشاره کرد و گفت:"آموزشگاه من در این خیابان است ، آنجا که تابلوي زرد و قرمز دارد".
محمد به سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کرد و گفت:"بله ، فراموش کرده بودم ، خب حالتان چطور است؟"
"متشکرم ، شما چطورید؟مهشید جان چه میکند؟"
"او هم خوب است".
غزل با لبخند گفت:"هنوز دایی نشده اید؟"
"دیگر چیزي نمانده ، فکر میکنم کمتر از سه هفته".
غزل با خوشحالی دستهایش را به هم زد و گفت:"واي چه خوب".
محمد به او گفت که سوار شود تا او را برساند.غزل تشکر کرد و گفت نمیخواهد مزاحم او شود اما محمد گفت:"من این
مزاحمت را خیلی دوست دارم".
غزل سوار شد.او حال مادر و محبوبه و همچنین کتایون را از محمد پرسید و او حال یک به یک را براي غزل توضیح داد.
"حال مادر که خیلی خوب است ، یعنی از اینکه عاقبت مادربزرگ میشود خیلی خوشحال است.فقط دلش براي شما
تنگ شده و گاهی به مهشید میگوید که ما شب عروسی محبوبه آنقدر به دوست تو زحمت دادیم که دیگر به منزل ما پا
نمیگذارد".
"نه باور کنید اینطور نیست ، این درسها به حدي سرم را گرم کرده که مهلت جایی رفتن را به من نمیدهد.من مهتاب
خانم را مثل مادر خودم دوست دارم و حتماً مزاحمشان میشوم".
"مادر هم شما را مثل محبوبه و مهشید دوست دارد".
آن روز محمد غزل را به منزل عمویش رساند و پس از دادن شماره تلفن خودش از او خواست گاهی با او تماس
بگیرد.غزل به کارت ویزیت محمد نگاه کرد و گفت:"خداي من ، من تا حالا نمیدانستم شما پزشک هستید".
محمد با تواضع سرش را خم کرد.غزل پس از خداحافظی پیاده شد.بار دومی که غزل محمد را دید درست جلوي
آموزشگاه بود.غزل به محض بیرون آمدن متوجه او شد.محمد به او گفت براي کاري به شرکتی که در همین خیابان است
آمده بوده و بعد با خودش فکر کرده که کمی صبر کند تا او را ببیند.آن روز هم محمد غزل را به منزل عمویش رساند و
غزل شماره تلفن عمویش را به محمد داد.
محمد نگاهی به شماره تلفن انداخت و با لبخند گفت:"شماره تلفن را روي قلبم حفظ میکنم اما از آن استفاده نمیکنم
چون دوست ندارم براي تو دردسر ایجاد شود.تو هر وقت به مطب زنگ زدي میتوانی از بیماري به نام محمد عیادت
کنی".
غزل با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:"بیمار؟"
محمد با نگاهی عمیق به چشمان غزل نگاه کرد و گفت:"آره بیمار ،به نظر تو درد عشق نمیتواند کسی را بیمار کند؟"
غزل سرش را زیر انداخت.آرزو کرد اي کاش در مقابل محمد آنقدر شهامت داشت تا به او بگوید که دوستش دارد.بدون
اینکه به محمد نگاه کند از او خداحافظی کرد و هنگامی که او دور میشد به آرامی گفت:"دوستت دارم".
محمد پس از پشت سر گذاشتن خیابان نگاهی به شماره تلفن انداخت و آن را مچاله کرد و از پنجره به خارج پرتاپ کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو ماه از شروع کلاسهاي غزل می گذشت و او کماکان مشغول بود. تغییري در رفتار فرشاد رخ نداده بود جز اینکه
احساس می کرد حضور غزل و دیدن او برایش به صورت عادت درآمده و هنگامی که او کمی تاخیر داشت و یا قرار بود
جایی برود احساس می کرد دلش می خواهد فریاد بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد.
فرشاد با خود می جنگید تا بر این احساس جدید غلبه کند اما می دانست بدون اینکه بخواهد کم کم بندي از مژگان
سیاه غزل بر دست و پایش گره می خوردو هرچه تلاش می کند این بند نامرئی سفت تر به دست و پایش پیچیده می
شود.
زمانی که غزل همراه پدر و مادرش مشغول صحبت و خنده بود خود را در چهاردیواري اتاق محبوس می کرد، اما
روزهایی که غزل براي خواندن درس کنار استخر منزل روي چمنها می نشست از پنجره اتاقش به او خیره می شد.
فرشاد نمی خواست بار دیگر علاقه اي را که نسبت به فرشته داشت تجربه کند. براي او فراموش کردن فرشته ممکن
نبود،اما غزل براي او مانند فرشته رویایی دست نیافتنی نبود و حقیقتی زنده بود که کافی بود دست دراز کند و او را براي
همیشه از آن خود کند، اما فرشاد از این مخاطره می ترسید.
او می دانست با وجود اعتیادي که دارد نمی تواند همسر ایده آلی براي غزل باشد او همچنانکه از پشت پنجره اتاق به
غزل خیره شده بود در ذهنش براي آینده نقشه می کشید .
فرشاد خوب می دانست غزل او را دوست دارد، اما پیش از اینکه محبتش را به غزل ابراز کند می بایست با خودش کنار
می آمد. او پیش از هر چیز می بایست اعتیادش را ترك می کرد او غزل را با گذشته اش آشنا کرده بود چون او باید می
دانست که بر او چه گذشته است. اگر قرار بود با او ازدواج کند باید میدانست با چه مردي قرار است زندگی اش را آغاز
کند. فرشاد مردي بود که با خود قرار گذاشته بود خرده هاي وجودش را بار دیگر جمع کند و براي غزل همسري باشد که
او بتواند با نیروي عشق به شانه هایش تکیه کند. فرشاد تصمیم گرفت اعتیادش را ترك کند و به خاطر این کار باید با
پدرش صحبت می کرد و از او کمک می خواست. با این فکر به سراغ تلفن اتاقش رفت و شماره شرکت پدر را گرفت. به
محض برقراري ارتباط فرشاد خود را معرفی کرد و خواستار صحبت با پدرش شد. محمود هنگامی که فهمید فرشاد پشت
خط است تعجب کرد.هزار فکر به سراغش آمد زیرا فرشاد پس از سهسال و اندي خواهان صحبت با او شده بود. محمود
به سرعت گوشی تلفن را برداشت و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: بله پسرم تویی؟
-بله پدر ، من هستم.
-خوشحالم صدایت را می شنوم ، می توانم کاري برایت انجام دهم؟
-بله به خاطر کاري مزاحمتان شده ام.
-توهمیشه بهترین مزاحمی هستی که در عمرم سراغ دارم، هر چه می خواهی بگو.
-چیزي لازم ندارم اما می خواهم برایم کاري انجام دهید.
-فرشاد، من با تمام وجود حاضرم هر کاري که بخواهی برایت انجام دهم!
-پشت تلفن نمی توانم صحبت کنم، اگر اشکالی ندارد قراري بگذارید تا بیرون همدیگر را ببینیم.
محمود هیجان زده گفت : هرجور که تو بخواهی، همین الان راه می افتم.
-کجا ببینمتان؟
-همان کافی شاپی که همیشه همدیگر را می دیدیم خوب است؟
-بله خیلی خوب است. پس تا یک ساعت دیگر شما راآن جا میبینم.
فرشاد از او خداحافظی کرد. محمود همچنان که گوشی تلفن را در دست داشت چشمانش پر از اشک شد. سه سال بود
که در آرزوي شنیدن کلامی از فرشاد سوخته بود. حالا فرشاد می خواست با او صحبت کند. محمود گوشی تلفن را
سرجایش گذاشت و به سرعت از جا بلند شد و پس از برداشتن کتش از اتاق خارج شد. منشی با دیدن او از جا برخاست
و با تعجب پرسید : آقاي رهام اتفاقی افتاده است ؟
محمود سرش را تکان داد و گفت : نه، فقط امروز کمی زودتر می روم، تمام قرارهاي امروز را عقب بیندازید چون ممکن
است بر نگردم.
-اما آقاي رهام، شما امروز قرار مهمی با شرکت پیمانکاري...
-خانم مهم نیست، قرار را براي روز دیگري بگذارید. خدانگهدار.
محمود به سرعت پله هاي شرکت را طی می کر. مستانه هاج و واج بود و به رئیسش که پله ها را دو تا یکی طی می کرد
نگاه می کرد. او به خوبی می دانست که این قرار ملاقات چقدر براي شرکت اهمیت دارد و بازهم می دانست که رئیسش
چقدر مرتب و دقیق است. با خود گفت : یعنی چه کار مهمی براي آقاي رهام پیش آمده است که او چنین سراسیمه بود؟
و چون پاسخی پیدا نکرد نفس عمیقی کشید و سر جایش نشست و مشغول گرفتن شماره تلفن شرکت طرف قرارداد شد
تا قرار آن روز را براي روز دیگري تعیین کند.
محمود به سرعت پشت فرمان نشست و خود را به محل قرار رساند.از حدود سه سال پیش به این مکان پا نگذاشته بود و
دیدن انجا برایش چون رفتن به مکان مقدسی بود. در فکر بود که فرشاد این ملاقات را به چه منظور ترتیب داده است.
پیش خود فکرهاي مختلفی کرد. محمود خود را براي هر پیشنهادي از طرف فرشاد آماده کرده بود. براي او دیدن فرشاد
و پاي صحبت او نشستن از هر چیز دیگري مهم تر بود. محمود همچنا که در فکر بود فرشاد را دید که به میزي که او
نشسته بود نزدیک می شود. از جا برخاست و دستش را به طرف پسرش دراز کرد . فرشاد با او دست داد و با لبخند
گفت : فکر نمی کردم اینقدر زود اینجا باشید ، فکر می کردم باید کمی منتظرتان باشم.
محمود لبخند او را به جان خرید و با لبخند متقابلی گفت: اگر این مسابقه بود مطمئن باش من پیروز می شدم چون
خیلی زوده که تو بخواهی بدانی یک پدر وقتی پسرش او را می طلبد چه سر و جانی گرو می گذارد تا خود را به او
برساند.
فرشاد به او نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من در این مدت شما و مادر را خیلی اذیت کردم!
محمود شنیدن چنین حرفهایی را از فرشاد بعید می دانست. با ناباوري به او نگاه کرد و گفت : پسرم دیر نشده، تو
می توانی با برگشتنت به کانون عشق و علاقه من و مادرت سعی در جبران گذشته کنی.
فرشاد سرش را بالا گرفت و به سقف نگاه کرد. دوباره به پدرش چشم دوخت و گفت : می خواهم ترك کنم ... از شما می
خواهم در این مورد کمکم کنید. محمود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : حتی اگر جان من گرو
خواسته شود به وجوت قسم حاضرم آن را به پایت بریزم.
فرشاد و محمود ساعتی با هم گفتگو کردند و قرار بر این شد که فرشاد در بیمارستانی بستري شود تا اعتیادش را ترك
کند. فرشاد از پدرش خواست غیر از خودش هیچ کس از ماجرا با خبر نشود به خصوص غزل. با شنیدن نام غزل از دهان
فرشاد محمود متوجه شد علت اینکه فرشاد خواستار ترك مواد مخدر شده چه چیز می باشد. او با خوشحالی فکر کرد
که وجود گرانبهاي غزل ، هم همسرش را به او برگردانده و هم تنها پسرش را که فکر می کرد او را براي همیشه از دست
داده است. قرار بر این شد که فرشاد عنوان کند براي مدت یک ماه می خواهد به مسافرت برود. پس از این که موفق به
ترك شد به منزل برگردد. زمانی که فرشاد و محمود از کافی شاپ خارج می شدند دلهایی پر از امید و آرزو در کالبدشان
می تپید. فرشاد براي ترك در یکی از بیمارستانهاي خصوصی بستري شد و غیبت او با عذري که محمود براي او تراشیده
بود براي منیژه و غزل موجه شد. غیبت فرشاد حوصله غزل را خیلی سر می برد. براي او که عادت کرده بود با فرشاد
صحبت کندو گاهی همراه او به موسیقی گوش دهد و حتی فرشاد در درسهایش به او کمک کند خیلی سخت بود.رابطه او
با غزل درست مثل برادري بود که او همیشه آرزوي داشتنش را داشت. از طرفی غزل هر روز محمد را ملاقات می کرد و
در اثر این ملاقاتهاي پی در پی که با ابراز علاقه محمد همراه بود او هم احساس می کرد روز به روز علاقه اش به محمد
افزوده می شود.او دیگر به نگاه محمد و صداي دلنشین و گرم او و همچنین شنیدن واژه هاي قشنگ عاشقانه از لبان او
عادت کرده بود. براي غزل تلفن کردن به محمد مانند نفس کشیدن شده بود. او هر روز سر ساعتی مشخص با محمد
تماس می گرفت. محمد با علم به اینکه غزل پشت خط می باشد خودش گوشی تلفن را بر می داشت و با کلام گرمش
آتش عشق را در قلب غزل شعله ورتر می کرد.غزل پس از دوازدهمین بار که با محمد به منزل باز می گشت با صراحت
به عشقش نسبت به او اعتراف کرد و به او گفت که او هم از صمیم قلب دوستش می دارد. بر خلاف خواسته محمد، براي
او هم این احساس کم کم بوجود می آمد که غزل را دوست دارد و نمی تواند از او دل بکند و چون می دید که ممکن
است این علاقه برایش دردسر شود و نتواند او را به نیت پلیدي برساند که به خاطر آن با غزل از عشق گفته بود به این
فکر افتاد که نقشه اش را زودتر عملی کند. محمد با دیدن غزل تصمیم می گرفت از کاري که قصد انجامش را داشت
منصرف شود و با افتادن به پاي او به نیت شومی که در دل می پروراند اقرار کند. اما احساس تنفري که گاهی اوقات بر او
غلبه می کرد و همچنین رفتن به سر خاك فرشته باعث می شد محبتی که در دلش نسبت به غزل احساس می کرد و می
رفت تا به عشقی آتشین تبدیل شودهم نتواند با نفرتی که اواز فرشاد در دل داشت برابري کند. محمد بارها با فریاد به
خود یادآور شده بود : در قلب عشق و تنفر یک جا جمع نمی شود. با این حرف می خواست به خود تلقین کند که غزل را
دوست ندارد و فقط براي هدف خاصی با او طرح دوستی ریخته است. به همین منظور دست بکار شد و کلید ویلاي یکی
از دوستانش را که در منطقه اوین بود گرفت و بعد براي اجراي نقشه اش منتظر نخستین فرصت شد. غزل مطابق هر روز
به محمد تلفن کرد و به او گفت که خیلی دلش براي او تنگ شده است. او به محمد گفت که در منزل بزرگ عمویش
تنهاست و حوصله هیچ کاري ندارد. محمد با مهارت و بدون این که غزل حتی شک کند از او علت تنهایی اش را پرسید.
غزل به او گفت که عمو و زن عمویش براي دیدن فرانک که تازه وضع حمل کرده به اصفهان رفته اند. آن دو می
خواستند او را هم همراه ببرند که با وجود کلاسهاي او این کار عملی نبود اما قرار شد زن عمویش چند روزي که فرانک
در بیمارستان است آنجا بماند و پس از مرخص شدن فرانک را به تهران بیاورد.اما عمویش فردا شب برمی گردد.
پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد احساس کرد فرصتی که به دنبالش بوده به بهترین نحو پیدا شده است. او به غزل گفت که اگر می تواند همین الان
آماده شود تا او به دنبالش بیاید و با هم گشتی بزنند. غزل که از تنهایی خیلی کلافه بود قبول کرد و با خوشحالی آماده
شد. او پیش از آن که از منزل خارج شود به پروانه گفت که براي دیدن یکی از دوستانش که براي عروسیش رفته بود به
منزل آنان می رود. پروانه که می دانست غزل دوستی در تهران دارد موافقت کرد و به او سفارش کرد تا شب نشده به
منزل بر گردد. غزل او را بوسید و از محبت مادرانه او تشکر کرد. ئر حالی که با شادي قدم بر می داشت از منزل خارج
شدو سر خیابان، محمد را منتظر خودش دید و با شادي سوار خودرو او شد.غزل و محمد به رستورانی رفتند تا کمی
صحبت کنند. آن روز محمد کت و شلواري مشکی به همراه بلوزي زرشکی رنگ به تن داشت که غزل کلی از آن و این که
چقدر به او می آید تعریف و تمجید کرد. محمد با لبخند به غزل نگاه می کرد.او با حرارت از اتفاقاتی که سر کلاس درس
برایش افتاده بود تعریف می کرد و با خنده هایش محمد را به خنده واداشته بود. محمد یقین اشت که جز غزل کسی
نمی تواند اتفاقات روزمره را به این زیبایی تعریف کند به طوري که کسی که آن را می شنود احساس نکند که این
اتفاقات چقدر خسته کننده و تکراري هستند. محمد همچنان که به غزل نگاه میکرد در دل زیبایی او را ستود و
همچنین بیان زیبا و حالتهاي قشنگی که هنگام صحبت کردن از خود نشان می داد او را از انجام هر گونه کاري که در
پیش گرفته بود منصرف کرد. محمد از درون ملتهب و نگران بود.او مدتها منتظر چنین فرصتی بود اما حالا که این فرصت
را بدست آورده بود دوست داشت از آن فرار کند. محمد براي منحرف کردن فکرش از احساسی که در درونش بوجود
آمده بود به غزل نگاه کرد و گفت : عمویت به جز یک دخترکه گفتی به تازگی صاحب فرزندي شده ، فرزند دیگري
ندارد؟
غزل با شادي گفت : اوه چرا. عمو به غیر از فرانک یک پسر به نام فرشاد دارد که مدتی است به مسافرت رفته.
محمد احساس کرد نام فرشاد تمام وجود او را به لرزه انداخته است. غزل بدون توجه به چهره محمد که کم کم رنگ می
باخت گفت : فرشاد مرد خیلی خوبی است، یک مرد واقعی ، طفلی...
صداي محمد با خشونت حرف او را قطع کرد.
-بسه دیگه.
غزل که تاکنون چنین رفتاري از محمد ندیده بود هاج و واج به او نگاه کرد و در فکر بود که چه چیز باعث شده محمد تا
این حد خشمگین شود.محمد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس به غزل که با حیرت به او خیره شده بود
نگاه کرد و گفت : عزیزم متاسفم. شنیدن نام دیگري از لبان تو مرا تا حد جنون عصبانی کرد.تو نمی دانی یک عاشق
حسودترین آدم دنیاست.
غزل که تازه متوجه عصبانیت محمد شده بود ابروانش را بالا برد و گفت: یعنی تا این حد؟ اما نمی خواستم...
محمد حرف او را قطع کرد و گفت : عزیزم بهتره به جاي بحث کردن از چیزهاي دیگري حرف بزنیم .
-مثلاً از چی صحبت کنیم؟
-مثلاً از اینکه من چقدر دوستت دارم. قراره الان تو را با خودم به یک جاي خوب ببرم.
غزل لبخند زد و گفت : خوب منم دوستت دارم و می خوام بپرسم کجا می خواهی منو ببري؟
-می خواهم ببرمت مهشید را ببینی.
-یعنی بریم خونتون؟
-نه عزیزم، مهشید خونمون نیست، بیمارستانه .
غزل دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت : واي خداي من پس مهشید زاییده؟
محمد با لبخند سرش را تکان داد و گفت : آره ، یک پسر تپل و خوشگل مثل خودش به دنیا آورده .
-واي، یعنی شبیه خودشه؟
-والله نمی دونم، مادرم که میگه عین کوچکی هاي من می مونه.
غزل به محمد نگاه کرد و گفت :اگر به داییش رفته باشه بی شک یکی ازخوشگلترین مردهاي دنیاست .
-بلند شو بریم.
محمد و غزل از رستوران بیرون آمدند. محمد گفت : غزل کسی منتظر تو نیست؟
-عمو و زن عمو که خونه نیستند، فرشاد هم ... اما به سرعت حرفش را قطع کردو با ترس به محمد نگاه کرد.محمد
مشغول باز کردن در خودرو بود و به ظاهر توجهی نکرد. اما از نفس عمیقی که کشید غزل متوجه شد که باز هم او را
ناراحت کرده است. او نمی دانست چرا محمد اینقدر حساس است. با صداي آرامی گفت : فقط پروانه می دونه که من
براي دیدن یکی از دوستام رفتم و زود بر می گردم.
محمد به او نگاه کرد و گفت : پروانه؟
-زن خوبیه، با شوهرش رحمان از خیلیوقت پیش خونه عمویم کار می کنند و تقریباً همه کاره خونه هستند.
-اگر قرار باشه امشب پیش مهشید بمانی می توانی؟
غزل با تعجب به او نگاه کرد و گفت : یعنی به عنوان همراه؟
-اي ، یه همچین چیزي.
-آره ، تازه خیلی هم خوشحال میشم.
-پس بریم؟
-من حاضرم ، اما اول باید برم منزل به پروانه جون بگم تا دلواپس نشه، بعد هم به عموجان زنگ بزنم و از او اجازه
بگیرم.
محمد تلفن همراهش را به طرف غزل گرفت و گفت : از همین جا زنگ بزن.
غزل به محمد نگاه کرد و پس از چند لحظه تلفن را از او گرفت و شماره تلفن عمویش را گرفت.تا فاصله اي که ارتباط برقرار شود محمد به او گفت : بهتره بگی قراره امشب پیش یکی از دوستام باشم و نامی از کسی نبري. پس از چند بار ، عاقبت تماس برقرار شد. وقتی محمود صداي غزل را شنید با گرمی با او احوالپرسی کرد. غزل به او گفت که قرار است به ملاقات یکی از دوستانش که دربیمارستان بستري است برود و ممکن است شب به عنوان همراه پیش او بماند.محمود نامدوستش را پرسید و غرل نام مهشید را گفت.
پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمود از او پرسید : عزیزم این دوست تو آدم مطمئنی است؟
-اوه عموجان خیلی خیلی ماه است.
-عزیزم مواظب خودت باش.
-مطمئن باشید. راستی حال فرانک چطور است؟
-فرانک و دخترش خیلی خوب هستند و خیلی دوست دارد به تهران بیاید تا تو را ببیند.
-عموجان از طرف من فرانک را ببوسید و به او تبریک بگویید.سپس از او خداحافظی کرد و ارتباط را قطع کرد.پس از
آن تلفنی به پروانه اطلاع داد که شب منزل دوستش می ماند و عموجان هم در جریان است. پروانه سفارشات مادرانه اي
به او کرد و غزل با مهربانی از او خداحافظی کرد. غزل تلفن محمد را پس داد و گفت : خب ، همه چیز درست شد، بهتره
راه بیفتیم چون اونقدر دلم براي مهشید و پسر خوشگلش پر می کشه که دیگه طاقت نمیارم.
محمد نفس عمیقی کشید و به طرف مقصد حرکت کرد.هر لحظه که از مرکز شهر دور می شدند غزل با خود فکر می کرد
مهشید را چرا به بیمارستانی به این دوري برده اند. اما فکر کرد لابد دلیلی براي این کار داشته اند.
حدود نیم ساعت در راه بودند و حوصله غزل کم کم سر رفت.
-محمد نکنه مهشید را در بیمارستانی خارج از تهران بستري کرده اید؟
-چیزي نمانده الان می رسیم.
محمد میدانی را دور زد و وارد خیابانی شد و جلوي در ویلایی ایستاد. غزل با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت : یعنی
اینجا بیمارستانه؟
محمد با لبخند گفت : آخه به اینجا میاد بیمارستان باشه؟
-منم از این تعجب کردم، آخه مثل اینکه قرار بود بریم بیمارستان!
-آره اما اگه گفتی کی تواین خونه منتظرمونه؟
غزل که از کارهاي محمد سر در نمی آورد شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نمی دانم.
-خوب براي اینکه بدونی کی منتظر ماست ، بهتره بیاي پایین تا بفهمی.
غزل بدون اینکه حتی شکی به خود راه دهد پیاده شد و با لبخند به محمد گفت : من همیشه از چیزهاي غیر منتظره
خوشم میاد ، اما این بار...
محمد به او نگاه کرد و با لبخند به طرف در رفت.
محمد وانمود کرد که زنگ در را فشار داده است و منتظر است. غزل همچنان که به در خودرو تکیه داده بود به دو طرف
خیابان نگاه کرد. محمد در را باز کرد و گفت : غزل بیا تو . و خودش مشغول باز کردن در بزرگ شد. غزل به دنبال محمد
داخل شد. بدون اینکه حتی بپرسد چرا خودرواش را داخل می آورد و مشغول تماشاي محوطه زیباي منزل شد. محمد به
سرعت وارد حیاط شد و در را بست. غزل همچنان محو تماشاي گلهاي باغچه و استخر زیباي حیاط شده بود. گویی در
این دنیا وجود ندارد. محمد پس از بستن در به طرف او آمد و کنار او ایستادو گفت : چیه ، به چی اینجور خیره شدي؟
-داشتم به زیبایی طبیعت فکر می کردم، هواي اینجا آنقدر تمیز است که تعجب می کنم چرا می گویند هواي تهران
آلوده است.
-آخه من تو را جایی آوردم که از آلودگی هوا خبري نیست.
غزل تازه متوجه موقعیتش شد. نگاهی به محمد کرد و گفت : خوب قراره چه کسی را ملاقات کنیم؟
محمد بدون گفتن کلامی داخل منزل رفت و غزل در حالی که با لذت به مناظر اطراف نگاه می کرد پشت سر او وارد شد.
وقتی هر دو داخل شدند محمد در ورودي را بست و با کلیدي که دردست داشت در را قفل کرد. غزل با تعجب به محمد
نگاه کرد. کمی بعد مانند اینکه ترس بر وجودش رخنه کرده باشد با صداي آرامی گفت : محمد شوخیت گرفته؟
محمد سرش را بالا کرد و با چشمانی سرد و بی روح به او نگاه کرد و گفت : نه، شوخی در کار نیست.
غزل با دقت به چشمان او نگاه کرد و با ترس لبخند زد و گفت : محمد؟
محمد بدون نگاه کردن به او به طرف مبلهایی که وسط اتاق بود رفت و روي یکی از آنها نشست.غزل همچنان ایستاده
بود و فکر می کرد شاید این یک نوع شوخی و یا کاري غیر منتظره است. هر لحظه منتظر بود مهشید و یا مهتاب و یا
کسی که او را می شناخت از گوشه و کنار این ویلاي ترسناك و وهم انگیز بیرون بیاید و با خنده او را دست بیندازد. غزل
مدتی در سکوت ایستاد تا این شوخی زشت زودتر تمام شود اما به نظر می رسید این شوخی پایانی نداشته باشد. او به
محمد که روي مبل نشسته بود و سرش را روي تکیه گاه آن گذاشته و چشمانش را بسته بود نگاه کرد و گفت : محمد من
خسته شدم، بهتره این شوخی را تمامش کنی ، می خوام به خونمون برگردم. محمد سرش را بلند کرد و به غزل نگاه
کرد. غزل هیچ نگاه آشنایی در چشمان او ندید به طوري که یک لحظه شک کرد که آیا این همان محمد است یا نه.
محمد با صدایی که به نظر غزل می رسید صداي دیگري بود که از حنجره او بیرون می آمد گفت : براي رفتن به منزل
عجله نکن، به منزل برمیگردي.
غزل با نگرانی گفت : منظور تواز این مسخره بازیها چیه ؟
-منظورم را بعد می فهمی.
غزل کلافه پایش را به زمین کوفت و گفت : ببین محمد، من حوصله معما حل کردن ندارم، اگر چند دقیقه دیگر این بازي
را ادامه بدهی آنوقت فکر می کنم که مرا ربوده اي.
محمد خنده بلندي کرد و گفت : فکر می کردم چطور منظورم را به تو بفهمانم، اما می بینم که خودت دختر باهوشی
هستی و خوب حدس زدي که چرا تو را به اینجا آوردم.
غزل با ناباوري به محمد نگاه کرد و گفت : یعنی تو مرا دزدیده اي؟
محمد سرش را تکان داد. غزل خندید و به او نگاه کرد : خیلی دیوانه اي ، شنیده بودم عاشقها حسودترین آدمهاي دنیا
هستند، اما نمی دانستم دیوانه ترین هم هستند.
پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد بدون لبخند به او نگاه می کرد.
-خوب محمد باور کردم که عاشقترینی، تورو به خدا بلند شو بریم ، شاید مهشید الان منتظر ما باشه، مگه قرار نیست
بریم پیش او.
محمد طاقت نیاورد و با فریاد و گفت : ما قرار نیست جایی برویم، امیدوار بودم آنقدر احمق نباشی که وقتی می گویم تو
را دزدیده ام فکر کنی شوخی می کنم
فریاد محمد بند بند وجود غزل را به لرزه انداخت. هنوز با ناباوري به محمد نگاه می کرد. چشمان غزل نگاه محمد را می
کاوید تا نقطه روشنی در آن پیدا کند اما چشمان سیاه او هیچ چیز را بروز نمی داد. اشک در چشمان غزل حلقه زده بود
و باور نمی کرد این حرفها از دهان محمد بیرون آمده باشد.آنقدر به محمد اطمینان داشت که باورش نمی شد او بتواند
چنین کاري کند. محمد نیشخندي زد و بدون اینکه به او نگاه کند گفت : به نظرت یک دختر را براي چه می دزدند؟
دو قطره اشک بر روي گونه هاي غزل چکید: به من نگو که تمام اون دیدارها، اون حرفها، و اون قرارها همه نقشه اي بود
براي ربودن من!
-متاسفانه همینطوره که فکر می کنی.
هق هق غزل دل محمد را به درد آورد اما راهی را که شروع کرده بود باید به پایان می رساند.
-اما من دوست خواهر تو هستم ، دوست مهشید!
-اونم دوست من بود، اما عشقم را تصاحب کرد.
غزل نمی دانست محمد از چه حرف می زند اما به نظرش رسید حال محمد طبیعی نیست .
البته همین طور بود. محمد براي آنکه بدون احساس محبت و عشقی که نسبت به غزل احساس می کرد بتواند نقشه اش
را عملی کند مقداري مشروب نوشیده بود، اما چون نخستین باري بود که لب به چنین چیزي می زد دچار سردرد شده
بود. محمد خود را روي مبل رها کرد و گفت : غزل بسه، گریه نکن ، خسته شدم. -به خاطر پول منو دزدیدي؟
-نه!
-پس براي چی منو به اینجا آوردي؟
-نمی دونم
-اما من تو را دوست داشتم.
-باور کن منم دوستت دارم.
غزل با دست اشکهایش را پاك کرد تا بهتر بتواند او را ببیند. محمد سرش رابه تکیه گاه مبل گذاشته بود و با کف
دستهایش به دو طرف پیشانی اش فشار می آورد.
-دوستم داري؟ چطور چنین چیزي رو میگی در حالی که منو اینجا آوردي؟
-غزل یک لیوان آب به من بده.
غزل متوجه شد محمد حالش خوب نیست. پرسید : از کجا؟
محمد پاسخ نداد و غزل با گیجی به اطراف نگاه کرد تا بفهمد آشپزخانه کدام طرف قرار دارد. آنجا را پیدا کرد و لیوانی
آب از شیر آشپزخانه ریخت و به طرف محمد رفت. لیوان را به سمت محمد گرفت و به او گفت که برایش آب آورده.
معلوم بود محمد در حال درد کشیدن است زیرا چشمانش را بسته بود و چهره اش را در هم کشیده بود.
غزل با نگرانی به او نگاه می کرد و در این فکر بود که چه کار باید بکند تا حال محمد خوب شود. او از یاد برد که در چه
شرایطی بود. به تنها چیزي که فکر می کرد این بود که کاري براي محمد انجام دهد. صداي محمد او را به خود آورد :
ببین داخل کیف من قرص مسکن پیدا می کنی؟
غزل مانند شاگردي که منتظر دستور استادش باشد به سرعت در کیف او را باز کرد و با کمی جستجو قرصی که می
دانست مسکن می باشد پیدا کرد و به سرعت آن را از کاغذش درآورد و همراه لیوان آب به محمد داد. محمد قرص را
بلعید و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. غزل نگران و منتظر روي مبلی روبروي او نشست و به او خیره شد. او محمد را
دوست داشت، حتی پس از این که فهمید او را ربوده است. غزل دلیل کار محمد را نمی دانست و هر چقدر فکر می کرد
به نتیجه نمی رسید. مدتی گذشت و غزل متوجه شد که محمد همانطور که سرش را به تکیه گاه گذاشته آرام به خواب
رفته است. غزل نگاهی به اطراف انداخت و از جا بلند شد و به طرف محمد رفت و به او نگاه کرد. چهره محمد در خواب
دوست داشتنی و مهربان بود. چشمان کشیده و ابروهاي پیوسته او حالت زیبایی به او می بخشید. به محمد نمی آمد
مردي باشد که از روي هوي و هوس او را ربوده باشد. وقتی غزل به خود آمد متوجه شد مدتی است ایستاده و به صورت
رباینده خود چشم دوخته و در دل با او راز و نیاز می کند. او با خود فکر کرد که چقدر محمد را دوست دارد و چقدر براي
او سخت است قبول کند محمد براي ربودن او نقشه می کشیده است. غزل به سمت در ساختمان رفت و نگاهی به آن
انداخت گشتی در منزل زد و تازه متوجه شد آنجا ویلایی کوچک می باشد که اتاق خوابی در طبقه بالا قرار دارد. جز در
ورودي راهی به خارج نبود. پنجره هاي مشبک و زیبا دور تا دور اتاق نشیمن و آشپزخانه و دیگر اتاق ها قرار داشتند که
همگی حفاظ آهنی داشتند. کسی نمی توانست به راحتی از راه پنجره ها داخل و یا خارج شود. غزل می دانست محمد
کلید را در جیبش گذاشته است. همچنین تلفن همراه او در جیب بغل کتش بود و می توانست آن را بردارد و با جایی
تماس بگیرد. براي این منظور به طرف کت محمد رفت که کنار او روي مبل بود. با حبس کردن نفس در سینه اش به
ارامی تلفن را برداشت. هنگام بیرون آوردن تلفن متوجه صداي دسته کلید شد. کلید رد ورودي و همچنین سوئیچ
محمد را دید.اکنون غزل هم تلفن داشت تا بتواند با جایی تماس بگیرد و هم کلید هاي منزل را تا بتواند خود را از آنجا
نجات بدهد. سوئیچ خودرو محمد را هم داشت و می توانست خود را به جایی برساند. غزل به کلیدها و تلفن نگاه کرد و
بعد نگاهی به محمد انداخت. اشک در چشمانش جمع شده بود. همه چیز براي رفتن مهیا بود اما تنها چیزي که به نظرش
مهمترین و با ارزشترین بود قلبش بود که هنوز در گروي محبت او بود. غزل می توانست به راحتی از آنجا خارج شود و
محمد را به دست قانون بسپارداما می دانست هیچ گاه نمی تواند قلبی را که با رضایت و با تمام وجود به او سپرده بود
پس بگیرد. غزل مدتی فکرکرد. کیفش را باز کرد و ورق و کاغذ و خودکاري برداشت و در حالی که اشک از چشمانش فرو
می چکید شروع به نوشتن کرد. وقتی کارش تمام شد کاغذ را روي میز جلوي محمد گذاشت. سپس تلفن و دسته کلید
را روي آن گذاشن و خود به گوشه اي رفت و روي زمین نشست و دستهایش را به هم قلاب کرد. سرش را روي دستانش
گذاشت و همانطور که آرام آرام اشک می ریخت کم کم به خواب رفت. نیمه هاي شب بود که محمد از جا برخاست.
گردنش خشک شده بود و چند لحظه نتوانست موقعیتش را تشخیص دهد. لوستري که بالاي سرش به چشمانش نور می
تاباند او را به خود آورد. پس از به یاد آوردن صحنه هاي بعدازظهر گذشته به سرعت از جا پرید. به اطراف نگاه کرد.
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

همان موقع چشمش به غزل افتاد که سرش را روي دستانش گذاشته و همچنان که نشسته بود به خواب رفته بود. محمد
همچنان که به غزل نگاه می کرد و در فکر بود که چرا او از موقعیتی که داشته استفاده نکرده چشمش به روي میز افتاد
و تلفن و کلید منزل و همچنین سوئیچش را دید سرش را چرخاند و کتش را در کنارش دید. به یاد آورد که خودش آن را
در آورده و کناري گذاشته بود. محمد لبعایش را به هم فشارداد و دوباره به کلیدها و تلفن نگاه کرد. این بار متوجه
کاغذي زیر آن شد. خم شد و آن را برداشت. غزل روي کاغذ نوشته بود:
زپشت میله هاي سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یاراي رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست
محمد بار دیگر شعر را خواند. بغضی به گلویش فشار می آورد و باعث شد اشک در چشمانش حلقه بزند. همانطور که نامه
در دستش بود به غزل نگاه کرد که چشمانش بسته بود. دوست داشت او را بیدار کند و پیش پایش زانو بزند و به او
التماس کند که خطایش را نادیده بگیرد. اما می دانست در آن صورت سایه یک عمر شک و تردید در زندگی اش او را به
نیستی می کشاند. اشکهایی که از چشمان محمد فرو می چکید او را به این باور رساند که براي همیشه غزل را از دست
داده است. محمد بی صدا می گریست و بر فرصتی که از دست داده بود تاسف می خورد. او فرصت عاشقی را از دست
داده بود. البته این نخستین بار نبود که او مرتکب اشتباه می شد. او همچنان که به غزل نگاه می کرد به یاد فرشته افتاد.
فرشته اي که تمام هستی او و نخستین عشقش بود. محمد چشمانش را بست تا چهره فرشته را به یاد بیاورد اما به جاي
نگاه آبی او چشمان سیاه غزل در ذهنش جان گرفت. محمد هچه تلاش کرد تا تصویر فرشته را به وضوح در ذهنش به یاد
بیاورد نتوانست. چهره فرشته در زمینه غباري محو در یادش به تصویر در آمد و نگاه غمگین او جایش را به نگاه شاد و
زیباي غزل داد. محمد با دست به چشمانش فشار می آورد تا حواسش را متمرکز کند. محمد چشمانش را باز کرد و به
غزل نگریست که روبروي او بر روي زمین به خواب رفته بود. حالت غزل که مظلومانه به مبل تکیه داده و به خواب رفته
بود قلب محمد را به درد آورد و پستی او را بیشتر نمایان می کرد. محمد به خود گفت : تو چطور می خواستی به او دست
درازي کنی، در صورتی که او پاره اي از وجودت شده بود؟
محمد چون خطاکاري که نیمه شب از خواب برخیزد و گناهان خود را به یاد بیاورد دستهایش را جلوي صورتش گرفت و
گریست. براي اینکه صداي گریه اش غزل را بیدار نکند از جا برخاست و به گوشه اي دیگر پناه برد تا زخم چرکینی را که
در اثر تنفر ایجاد شده بود و باعث شده بود که دست به چنین کار کثیفی بزند با اشکهاي چشمش شستشو دهد. مدتی
به همان حال بود تا اینکه احساس کرد کمی از بار دلش سبک تر شده است. نفس عمیقی کشید و به طرف شیر آب رفت
و با مشتی آب التهاب صورتش را آرام بخشید. آرام برگشت و کتش را برداشت و آهسته روي غزل انداخت که این کار
باعث شد غزل تکانی بخورد و از خواب بیدار شود. غزل که فکر می کرد محمد نیت شومی دارد با وحشت دستهایش را
صلیب وار روي بدنش گذاشت و با ترس به محمد نگاه کرد. در نگاهش التماس موج می زد. محمد نگاهش را از چشمان او
بر گرفت و به زمین دوخت و گفت : نترس کاریت ندارم. و به سرعت پشتش را به او کرد و آرام به سمت آشپزخانه رفت.
پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صداي محمد گرم و اطمینان بخش بود. غزل به کت محمد که روي پاهایش افتاده بود نگاه کرد و آن را برداشت و به روي
خود کشید. کت محمد گرم بود و بوي ادکلن مردانه او را می داد. غزل چشمانش را بست و بو را به مشام کشید. او دیگر
نمی ترسید زیرا می دانست محمد به قالب خودش برگشته است. چند لحظه بعد محمد با دو فنجان چاي برگشت که
یکی از آنها را براي خودش روي میز گذاشت و دیگري را به طرف غزل گرفت. غزل به او نگاه کرد و محمد نگاهش را از او
گرفت. چهره اش غمگین و گرفته بود. غزل فنجان چاي را گرفت و به آرامی گفت : متشکرم. محمد نگاهی گذا به او
انداخت و نفس عمیقی کشید و با صداي آرامی گفت : متشکر از چی؟ از اینکه ربودمت، از اینکه می خواستم...
محمد ادامه نداد و سرش را به دستش که روي دسته مبل بود تکیه داد. غزل با صداي آرامی گفت : مطمئنم کارت بی
دلیل نبوده. محمد سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. غزل می دید که نگاه محمد کم کم به حالت دیگري در می آید.
غزل دوباره احساس وحشت کرد. به خوبی تشخیص داد چشمان محمد فقط به روي او دوخته شده اما نگاهش چیز
دیگري را می بیند. غزل حس نفرت را از نگاه محمد احساس کرد اما نمی دانست این نفرت از کی یا چیست. او جرات
پرسیدن نداشت و باید صبر می کرد تا خود محمد لب به سخن باز کند.
لحظه ها به کندي می گذشتند. عاقبت محمد سکوت را شکست و در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده بود شروع به
صحبت کرد.
-من آدم پستی هستم و خودم این را قبول دارم. اما بیش از این نمی توانم ظاهرسازي کنم. از همان ابتداي دیدارمان در
فرودگاه وقتی فهمیدم تو غزلف دختر عموي نامرد پستی به نام فرشاد هستی تصمیم گرفتم کینه و نفرتی که در تمام
این سالها در قلبم نسبت به او جمع کرده بودم سرتو خالی کنم. من به تو علاقه نداشتم و فقط سعی می کردم نقشم را به
خوبی بازي کنم. می خواستم به من وابسته شوي و در فرصت مناسبی از تو سوء استفاده کنم. یعنی درست همان کاري
را بکنم که فرشاد با فرشته کرد. من عاشق فرشته بودم، دیوانه اش بودم ، او همسر من بود، ازدواجی که هنوز ثبت نشده
بود.
لحن محمد با متانت خاصی همراه بود اما حرفهایی که از دهانش بیرون می آمد بند از بند وجود غزل جدا می کرد. غزل
دسته فنجان را در انگشتان قفل شده اش می فشرد. بغض سنگینی راه فرو دادن هوا را برایش مشکل می ساخت.
حرفهاي محمد او را متعجب کرده بود. بدنش به طرز عجیبی سست شده بود و فکر می کرد تمام بدنش به جز مغز و
گوشهایش از کار افتاده است. از همه مهمتر غرورش بود که جریحه دار شده بود اما نمی خواست با گریه جلوي محمد ته
مانده غرورش را با دست خودش از بین ببرد. او با خود می جنگید تا واکنش نشان ندهد، باید تحمل می کرد تا محمد
همه حرفهایش را بزند. خشونت تمام وجود محمد را گرفته بود، گویی فرشاد را در پیش رویش می دید. چشمان محمد را
خون گرفته بود و رگهاي گردنش متورم شده بودند. همچنین نبض شقیقه هایش تند می زد، حال او جوري بود که گویی
به عقب بازگشته بود .
-او دوست من بود ، اما ناجوانمردانه به من خیانت کرد. او با فرشته دوست شد و از او سوء استفاده کرد. تو باید بدانی
فرشته هنگام مرگ تنها نبوده، او جنینی در شکم داشت.
غزل احساس ضعف می کرد گیج و گنگ فکر کرد فرشته؟فرشاد؟ محمد؟ مرگ؟ جنین؟ او نمی توانست افکارش را
متمرکز کند و حرفهاي محمد را به هم ربط دهد. مغزش رو به فلج شدن بود. محمد با نگاه نافذي به غزل خیره شده بود و
در این حال درست مانند پلنگی بود که به قربانی اش می نگریست. نفرت از او موجودي سخت و غیرقابل تحمل ساخته
بود. محمد با غیض نگاهش را از غزل برگرفت و به جاي دیگري دوخت. کلمه ها به سختی از دهان محمد بیرون می
آمدند گویی مشتی گچ به دهانش ریخته باشند.
-فرشته......... باردار بوده......او از ....... فرشاد...... باردار بوده.
نفس غزل به شماره افتاد. دستهایش که تا آن زمان فنجان را در خود می فشرد شل شد و فنجان از دستش به زمین
افتاد و در برخورد با کف سنگی شکست. صداي شکستن آن مانند سوهانی روح او را آزرد. محمد ادامه داد: تو طعمه
بودي، طعمه اي زیبا و دوست داشتنی، طعمه اي که در لحظه هاي آخر فهمیدم که...
محمد می خواست بگوید که تازه فهمیده عاشقش بوده اما این علاقه در پس پرده اي از نفرت در قلبش نهان بوده است.
اما زود به خود آمد او نمی بایست به عشقش اعتراف می کرد، براي او خیلی دیر شده بود که به عشقش اقرار کند. محمد
آرامتر شد. بیرون ریختن حرفهاي تلنبار شده در دلش او را به آرامش رساند. در عوض قلب غزل بود که سرشار از غم و
اندوه شده بود. او فهمیده بود که محمد و فرشاد با یکدیگر دوست بودند و فرشته پیش از آشنایی با فرشاد قرار بوده به
همسري محمد در بیاید. اکنون از همه چیز اطلاع داشت اما این محمد بود که از بعضی چیزها خبر نداشت، فرشاد تمام
ماجرا را براي او تعریف کرده بود، تنها چیزي را که به او نگفته بود این بود که فرشته زمان مرگ باردار بود، غزل می
دانست که فرشاد هم از این موضوع بی اطلاع بوده است.
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد، فرشاد را نامرد و دزد ناموس می دانست اما خبر نداشت که فرشته هم عاشق فرشاد بوده و به خواست خود و با
میل و رغبت با فرشاد دوست شده بود. فرشاد به غزل گفته بود وقتی که از پدر فرشته شنیده که قرار بوده فرشته با
یکی از صمیمی ترین دوستانش ازدواج کند می خواسته پایش را پس بکشد که پس از بیماري فرشته، پدرش مخفیانه با
او در دانشگاه تماس گرفته و به او گفته اگر ذره اي دیگر تامل کند فرشته از دوري او دق می کند. حالا غزل فهمیده بود
که محمد همان دوست صمیمی فرشاد بوده است. همچنین محمد از نامه هایی که فرشته براي فرشاد نوشته بود خبر
نداشت و از همه مهمتر نمی دانست فرشته و فرشاد پیش از هر اتفاقی در محضري در شمال به عقد یکدیگر درآمده
بودند. عزل تمام ماجرا می دانست اما دیگر دلیلی براي عنوان کردن آنها نداشت. قلب او شکسته بود، قلبی که با یک
دنیا مهربانی و عاطفه تقدیم به محمد کرده بود اکنون مانند فنجان خرد شده اي که جلوي پایش افتاده بود در هم
شکسته بود. محمد به او گفته بود که او را دوست ندارد و این بزرگترین ضربه براي او بود.
غزل با بغضی فروخورده همچنان که کت محمد روي پایش افتاده بود به زمین چشم دوخته بود. صداي محمد او را به
خود آورد : بلند شو تو را به منزلتان برسانم.
غزل با رخوت وسستی ، درست مانند آدمی کوکی از جا برخاست و بدون این که سرش را بلند کند تا به محمد نگاه کند
نشان دادکه آماده حرکت است. محمد خم شد و از جلوي پاي او کتش را برداشت. کیف غزل را از روي میز برداشت و آن
را به طرف او گرفت. غزل تمایلی به گرفتن نشان نداد. او مانند آدمی گیج به کیف نگاه کرد اما دست دراز نکرد تا آن را
از دست محمد بگیرد. محمد نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت، غزل با لحظه اي تامل به دنبال او روان شد. محمد
پس ازقفل کردن در به سمت در حیاط رفت و آن را باز کرد. محمد بازوي غزل را گرفت و او را به طرف خودرو هدایت
کرد. غزل بدون مقاومت و مانند کودك خردسالی بدون اینکه به محمد نگاه کند سوار شد. در تمام طول راه سکوت بین
آن دو برقرار بود . غزل به روبرو چشم دوخته بود و در افکار دور و درازي غرق بود. زمانی که به منزل عمویش رسیدند
سپیده صبح در حال دمیدن بود. غزل پیاده شد و با سرعت دستش را روي زنگ درگذاشت و در کمتر ازچند ثانیه صداي
رحمان ا زپشت آیفون به گوش رسید : کیه؟
غزل با بی حالی گفت : منم غزل.
در باز شد و غزل بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد داخل شد و در را بست. محمد صبر کرد تا غزل داخل
شود بعد حرکت کرد.محمد با بغض گفت : خداحافظ براي همیشه.او می دانست غرل را براي همیشه از دست داده است و
در این بین فقط خودش مقصر بود. محمد به صندلی که تا چند لحظه پیش غزل روي آن نشسته بود نگاه کرد و با حیرت
متوجه شد غزل کیفش را جا گذاشته است. محمد می دانست که آن کیف براي همیشه پیش او به یادگار خواهد ماند.
درست مثل یادگاریهایی که از فرشته به جا مانده بود. با این تفاوت که فرشته را روزگار از او گرفته بود اما غزل را خود از
دست داده بود. با این فکر اشک از چشمانش روان شد. کنار خیابان توقف کرد و سرش را روي کیف گذاشت و با صداي
بلند گریست.
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 25
غزل از لحظه اي که از محمد جدا شد و به منزل رفت یکراست به رختخواب رفت. او احساس سرما می کرد و این سرما با
پتویی که تا زیر گلویش بالا کشیده بود رفع نشد.غزل به خوبی می دانست سرمایی که احساس می کند از درون
وجودش سرچشمه می گیرد و هیچ پتویی نمی تواند سرماي درونش را به گرما تبدیل کند. قلبش شکسته بود. او می
دانست تا آخر عمر بار این غم را به دوش خواهد کشید. غزل تا پیش از اینکه با محمد آشنا شود به هیچ مردي این
چنین عاشقانه عشق نورزیده بود، حتی علاقه او به پدرش که تمام وجودش بود به نوعی دیگر بود. فرشاد هم که ندیده
به او علاقه داشت بیشتر براي او یک قهرمان اسطوره اي بود تا یک عاشق. او در نخستین تجربه اش شکست خورده بود،
آن هم شکستی که می دانست هیچ گاه از زیر فشار آن قامتش راست نخواهد شد. او اعتمادش را به تمام مردان از دست
داده بود و این بدترین تجربه براي یک دختر بود. غزل به محمد عشق ورزیده بود در قلبش قصري از محبت بنا کرده و
منتظر بود با ازدواج با او بناي یک زندگی سراسر خوشبختی را پایه ریزي کند. اما درست در لحظه هایی که فکر می کرد
چیزي نمانده تا به اوج خوشبختی برسد از مرد رویاهایش شنیده که او را هیچ گاه دوست نداشته و از او به عنوان طعمه
استفاده کرده است. غزل پتو را بیشتر به خود پیچید اما لرزش بدنش همچنان ادامه داشت. زمانی که پروانه به اتاق غزل
رفت تا اور ا براي صرف صبحانه دعوت کند با پیکر نیمه جان غزل روبرو شد که از شدت تب چون کوره می سوخت.
پروانه سراسیمه رحمان را خبر کرد و به او گفت که هر چه زودتر با پزشک خانوادگی تماس بگیرد و بعد به آقاي رهام
تلفن کند. خودش به سرعت ظرف آب تهیه کرد و تا رسیدن دکتر او را پاشویه کرد. رحمان پس از تلفن به دکتر شماره
محمود را گرفت و جریان را به او گفت. محمود با نگرانی از او پرسید که حال او چطور است. رحمان براي اینکه او را
نگران نکند گفت فکر می کنم سرما خورده باشد البته زیاد بد نیست، اما من دکتر سلیمی را خبر کرده ام. محمود که
فکر می کرد غزل دچار سرما خوردگی ساده اي شده ، گفت :رحمان گوشی را بده به غزل تا خودم با او صحبت کنم.
رحمان با نگرانی گفت : ایشان دچار تب و لرز شده اند و فکر نمی کنم بتوانند صحبت کنند. محمود به رحمان گفت که
در اسرع وقت راه می افتد. پی از قطع تلفن به سرعت شماره اتاق فرانک را در بیمارستان گرفت تا با منیژه صحبت کند.
منیژه خودش گوشی را برداشت. محمود به او گفت که قرار است همان موقع به تهران برگردد زیرا غزل بیمار شده است.
منیژه پرسید : بیماري غزل چیست؟
-نمی دانم.
-تو با او صحبت کردي؟
-نه ، حمان گفت دچارتب و لرز شده، به همین جهت دلم شور افتاده، تو کاري نداري؟
-کار که نه ، اما من هم می خواهم با تو بیایم.
-منیژه توپیش فرانک بمانی بهتر است.
-محمود فرانک تنها نیست و خانم محبی و دو پرستار مراقب او و فرزندش هستند. من اینجا کاري ندارم جز اینکه در
اتاق بیست متري فرانک قدم بزنم و به در ودیوار چشم بدوزم. هر وقت قرار شد فرانک مرخص شود خودم می آیم و او را
به تهران می آورم. هرچند که خانم محبی گفت لزومی براي این کار نیست خودش می خواهد از عروس و نوه اش
پرستاري کند.
محمود می دانست منیژه تصمیم گرفته با او به تهران بیاید و بحث با او فایده اي ندارد، بنابراین گفت : خیلی خوب بهتر
است چمدانت را ببندي ، چون همین الان حرکت می کنم.
محمود و منیژه زمانی به منزلشان رسیدند که رحمان به آن دو اطلاع داد دکتر سلیمی تاکنون دوبار براي عیادت غزل به
منزلشان آمده و پس از معاینه او داروهایی را تجویز کرده ، اما تب غزل هنوز قطع نشده و دکتر سلیمی عقیده دارد که او
را باید به بیمارستان انتقال بدهد. محمود بدون فوت وقت به بیمارستان تلفن کرد و تقاضاي آمبولانس کرد .
غزل به بیمارستان انتقال داده شد. تشخیص دکتر سلیمی این بود که ممکن است به او ضربه سختی وارد شده باشد زیرا
هیج نوع علائمی از سرماخوردگی و یا بیماري دیگري در او مشاهده نمی شد. فقط تب بود که بدنش را گرفته بود. غزل
دو روز در بیمارستان تحت مراقبت بود. محمود لحظه اي او را ترك نکرد. هیجکس از غزل نپرسید چه اتفاقی برایش
پیش آمده. دکتر غقیده داشت ممکن است ضربه روحی حاصل از خب و یا دیدن چیزي براي او این حالت را بوجود آورده
است. محمود فکر کرد ممکن است شبی که غزل براي ماندن پیش دوستش به بیمارستان رفته بود با صحنه هایی مانند
آوردن بیمار تصادفی و یا فوت کسی مواجه شده باشد و همین در او ترس ووحشت وضربه روحی ایجاد کرده باشد که به
عقیده پزشک احتمال این قضیه خیلی به یقین نزدیک بود. حال غزل طوري نبود که بتوان از او پرسید که چه چیز او را
به این روز انداخته است. دکتر براي او استراحت تجویز کرده بود و از محمود خواست غزل را سوال پیچ نکنند وصبر
کنند تا خودش لب به سخن باز کند. غزل پس از دو روز از بیمارستان مرخص شد. آمدن او به منزل مصادف بود با مرخص
شدن فرشاد از بیمارستان. زمانی که محمود به منیژه گفت که فرشاد قرار است از مسافرت برگردد و براي او توضیح داد
علت غیبت چه بوده منیژه بی محابا اشک می ریخت و در میان گریه می خندید. او می خواست خودش به غزل این خبر
را بدهد اما محمود گفت که بهتر است خود فرشاد این خبر را به گوش غزل برساند، چه بسا که ممکن است شنیدن این
خبر براي غزل مفید باشد. فرشاد در میان شادي اعضاي خانواده به منزل بازگشت. در میان استقبال کنندگانی که به
پیشواز او آمده بودند جاي غزل خالی بود. فرشاد سراغ او را از منیژه گرفت. فرشاد با وجودي که کمی لاغر شده بود اما
چهره شادابی پیدا کرده بود و لبخند زیبایی بر لبش بود که نشان از سلامت کامل او داشت. فرشاد وقتی شنید غزل
بیمار شده براي دیدن او به اتاقش رفت. فکر می کرد بیماري غزل زیاد جدي نباشد و به زودي با بنیه قوي اي که دارد بر
بیماري غلبه می کند. اما وفتی غزل را دید که با رنگی پریده و چهره اي مات در بستري سفید خوابیده با ناراحتی فهمید
که غزل دچار بیماري جدي اي شده است.
پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزل خواب بود و فرشاد بدون کوچکترین صدایی کنار تخت او ایستاد و به او نگاه کرد. تمام شادي فرشاد از بازگشت به
منزل و شادي این که به غزل که با لبخند زیبایی براي استقبال او آمده بگوید اعتیادش را ترك کرده تا عشق را به او
هدیه کند و او را براي همیشه از آن خود کند، چون بخار آبی به آسمان رفت. فرشاد مدتی به غزل نگاه کرد و بعد به
آرامی از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت، جایی که خانواده با شادي منتظرش بودند. فرشاد روي مبلی کنار محمود
نشست و از او علت بیماري غزل را جویا شد. محمود تمام ماحرا را بی کم و کاست براي او تعریف کرد. فرشاد از اینکه
پدرش بدون اینکه دوست غزل را خوب بشناسد به او اجازه داده تا شب را پیش او بماند تعجب کرد و با لحن سرزنش
باري گفت : تا جایی که یادم می آید شما چنین کاري نمی کردید.
محمود با ناراحتی گفت : باور کن غزل آنقدر با التماس صحبت می کرد که من دلم نیامد خواهشش را رد کنم، به خصوص
که می دانستم او دختري نیست که با هر کسی دوست شود.
-خوب حالا این دختره، اسمش چی بود؟ مهشید؟ چطور با هم آشنا شدن؟
-زمانی که از شیراز به تهران می آمده در هواپیما با او آشنا می شود و از قراري غزل را او به منزل می رساند. بعد هم
براي عروسی خواهرش او را دعوت می کند.
فرشاد به یاد آورد که غزل تقریباض چند ماه پیش براي شرکت در عروسی یکی از دوستانش رفته بود. او نمی دانست
چه اتفاقی غزل را به این روز انداخته است. پروانه اعلام کرد که شام حاضر است، منیژه به فرشاد نگاه کرد و با خوشحالی
فکر کرد پس از مدتها دوري تنها پسرش امشب با آنان سر یک میز غذا می خورد. او به محمود و فرشاد گفت که سر میز
شام بروند. محمود از جا برخاست اما فرشاد گفت میلی به خوردن ندارد. از جا برخاست تا به اتاقش برود. منیژه با نگرانی
به محمود نگاه کرد تا او کاري کند. محمود با بستن چشمها و تکان دادن سر به منیژه اشاره کرد تا او را راحت بگذارد.
فرشاد به اتاقش رفت و پس ازمدتی که از اتاقش دور بود نگاهی به دور و اطراف انداخت. همه چیز مرتب و تمیز بود.
فرشاد می دانست که به جز غزل کسی اجازه نداشته به اتاق او بیاید، همچنین می دانسته این نظم حاصل سلیقه اي
است که غزل به خرج داده است. فرشاد به طرف پنجره اتاقش رفت و نگاهی به حیاط انداخت. وجود برگهاي زرد درختان
حیاط نشان از آمدن پاییز داشت. او به غزل فکر می کرد. می دانست که فقط وجود غزل انگیزه اي بوده براي اینکه
دوباره با زیبایی هاي دنیا از سر مهر درآید. فرشاد به طرف ضبط صوت اتاقش رفت و از بین کاست هاي زیادي که به
ردیف چیده شده بود کاست مورد علاقه اش را در ضبط صوت گذاشت. روي صندلی راحتی اتاقش، نزدیک پنجره نشست
و آرنجش را به دسته صندلی تکیه داد. سرش را روي دستش گذاشت و به موسیقی گوش کرد.
تورو بایدکه پرستیدتورو باید بوسید تورو باید که شناخت به تو باید دل باخت
راز عشقو تنها از تو باید آموخت بی تو باید هر دم از تب عشقت سوخت
تو چه حسی هستی که به من پیوستی
هر نفس بی تردید تورو باید پرستید
در تو باید گم شد بی هراس و بی باك با تو باید خوابید بر تن کهنه خاك
با تو می شه خندید به طلسم و تقدیر با تو می شه بخشید روزگار دلگیر
تو چه حسی هستی که به من پیوستی
هر نفس بی تردید تورو باید پرستید
-فرشاد.....
فرشاد به طرف مادرش که با نگرانی به او نگاه می کرد برگشت. از چشمان منیژه خواند که می خواست بپرسد که این
موقع شب کجا می رود، اما به یادش آمد که نباید چیزي از او بپرسد. فرشاد لبخندي به او زد و گفت : نگران نباشید،
میرم یک دور می زنم و زود برمی گردم. منیژه نفس راحتی کشید و فرشاد از در خارج شد. او بی هدف در خیابانها دور
می زد. کمی بعد کنار خیابانی که پارك کوچکی در حاشیه آن قرار داشت توقف کرد و همچنان که به چراغهاي پارك
خیره شده بود به فکر فرو رفت. او به محمد و غزل فکر می کرد. کارت ویزیت محمد را از جیبش خارج کرد و به آن نگاه
کرد. لبخندي لبانش را از هم باز کرد و با خود گفت: پس عاقبت دکتر شدي!
چشمان محمد جلوي رویش جان گرفت و احساس کرد که هنوز هم او را دوست دارد. فرشاد غزل و نگاه گریان او را
زمانی که می گفت محمد مرا دوست ندارد به یاد آورد. فرشاد بار دیگر به کارت ویزیت محمد نگاه کرد و نشانی مطب او
را به خاطر سپرد. فرشاد تا نیمه هاي شب خارج از منزل به سر می برد و زمانی که برگشت چیزي به صبح نمانده بود.
صبح روز بعد فرشاد به نشانی که روي کارت نوشته شده بود مراجعه کرد. ساختمانی که مطب محمد در آن بود
ساختمان پزشکانی واقع در مرکز شهر بود. فرشاد نام دکتر محمد مهرنیا را در تابلویی بالاي سر در ساختمان دید. فرشاد
از پلکان ساختمان بالا رفت و از مسئول اطلاعات پرسید دکتر مهرنیا چه وقت به مطب تشریف می آورند. مسئول
اطلاعات به او گفت که او چند روزي است به مطب نیامده و معلوم نیست که چه وقت بیاید. فرشاد نشانی بیمارستانی را
که او آنجا کار می کرد از مسئول اطلاعات گرفت. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد فهمید که از بیمارستان هم مرخصی
گرفته است.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:43 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها