بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت يازدهم
چشمام رو باز كردم. دهنم خشك خشك شده بود. صداها توي سرم بم مي شد. چشمام تار مي ديد. همه جا سفيد بود.
-ماندانا. حالت خوبه؟
چشمام رو بستم و دوباره باز كردم.
-ماندانا ، عزيزم حرف بزن.
به زور لب هام رو باز كردم تا چيزي بگم. اما نتونستم. . چشمام رو دوباره بستم. دوباره سرم سنگين شده بود. آخ خداي من.
-آب
لب هام تر شد. چشمام رو باز كردم. نگار بود كه روبروم وايساده بود. اي خدا چرا؟ چرا اين دختر داره به خاطر من گريه مي كنه ؟
-من كجام؟
-بيمارستاني عزيزم. الان حالت بهتره؟
چشمام رو بستم و باز كردم.
-چي شد كه اومدم اينجا؟
-تو خونه بوديم. يهو حالت بد شد.
زير لب هي تكرار كردم. يهو.... يهو......
سرم رو چرخوندم. قطره اشكي از روي گونم سر خورد. نگاهم با نگاهش تلاقي كرد. چقدر آروم وايساده بود. به ديوار تكيه داده بود و به من چشم دوخته بود. هنوز نگاهش مي كردم.
صداي نگار توي سرم پيچيد.
-من همه چيز رو بهش گفتم. رضا رو ميگم ماندانا.
سكوت حاكم شد.
-نيما فهميد كه اشتباه كرده. حالا اومده....
سر برگردوندم . اومده چي كار نگار؟ اومده دوباره كتكم بزنه؟
انگار دوباره فكرهام رو بلند بلند تكرار كردم. نگاهم كرد. اشك از چشماش پايين مي ريخت. سرش رو تكون داد و سريع از اتاق خارج شد.
در اتاق سفيد بود. همرنگ ديوارهاي اتاق. تخت سفيد بود. ملافه. متكا. همه و همه سفيد بود. نگاهم روي لباس هاي تنش افتاد. سفيد بود؟ نه نه. كرم بود. چشمام رو بستم .سرم مثل يه توپ سنگين شده بود.
صداش پيچيد توي ذهن شلوغم. صداش با صداي باد مخلوط ميشد. بم مي شد. زير مي شد. چي شده بود؟
-من... نميدونم بايد چي بگم. اما اميدوارم من رو درك كني.....
همين؟ دركت كنم؟
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا ... من خيلي ترسيدم. فكر كردم تو رو از دست دادم. تو كه خودت خوب ميدوني من چقدر دوستت دارم...
چقدر دوستم داري؟ آره. چرا ندونم. هنوز گردنم مي سوزه. پوست گردنم كش مياد. مي فهمي ؟ نه نبايد هم بفهمي. اونقدر پستي كه به فكر غرور خورد شدت بودي. ببينم خيالت راحت شد؟ آره ديگه بايد هم راحت شده باشي. چون زدي. نخوردي كه ، زدي.
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا. عزيزم. باهام حرف بزن. اي كاش خودت از اول همه چيز رو بهم مي گفتي....
مي گفتم؟ آره بايد مي گفتم. مي دونم . اشتباه از من بود. تقصير من بود. رفتم به يه جوون ، به يه هم وطن. نه اصلاً به يه فاميل كمك كنم. كتك خوردم. از كي؟ از يه عصر هجري. از عزيزم. از شوهرم. كتك خوردم؟ نه خورد شدم. له شدم. چرا ؟ چون مرد بود. حق داشت هر چي دوست داره فكر كنه. چطور دلش اومد من رو بزنه؟ مگه به قول خودش دوستم نداشت ؟ اينجوري نيما؟ مي بيني؟ گردنم مي سوزه. حتماً كبود شده. زور دستات ، بازوهات زياده ؟ داري افتخار مي كني؟ آره بايد هم افتخار كني. چون يه مردي. زدي. غرورت ارضا شد. له كردي. كيو؟ زنت رو. به قول خودتون يه ضعيفه رو. واقعاً ما ضعيفيم؟ آخ كه چقدر از خودم متنفرم. چرا از خودم دفاع نكردم؟ چرا گذاشتم هر چي از دهنت در اومد بهم بگي؟ نيما .....
هنوز چشمام بسته بود.
-من.... واقعاً معذرت ميخوام. به خدا نفهميدم كه چي كار مي كنم. اصلاً حال خودم رو درك نكردم. من بميرم الهي خيلي دردت گرفت؟
سرم درد مي كرد. دوست نداشتم ناراحت ببينمش. آخه هنوز عاشقش بودم. نيما. دردم كه گرفت .... اما.... تو من رو خورد كردي. اي كاش فقط مي زدي و اون حرفها رو بهم نمي گفتي. آخ. هنوز صدات توي گوشمه.... هرزه.....
-ماندانا.... عزيزم گريه نكن....
گرمي دستاش رو روي صورتم حس مي كردم. هنوز چشمام بسته بود. هنوز هم دوستش داشتم. چرا؟ اون با من اين رفتار زشت رو داشت و من هنوز دوستش داشتم؟ شايد بهش حق مي دادم. چرا بايد بهش حق بدم؟ چون اين توي اين جامعه داره زندگي مي كنه؟ اما نه اون حق نداشت با من اين كار رو بكنه.
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا ... به خدا خيلي داغون شدم. عزيزم من رو ببخش. ازت خواهش مي كنم. نمي خواي ديگه نگاهم كني؟ يعني اينقدر از من متنفر شدي كه نمي خواي من رو ببيني؟
بي اختيار چشمام باز شد. چشمام تر بود. صورتش خيس بود. نگاهش دريايي و عاشق بود. درست مثل اون موقع ها. بي تاب بود. نگاهش كردم. نگاه كرد. چشمام تر شد. دستاش روي صورتم گرم شد. نگاهش عاشق بود. لبخند زدم. لب هاش رو روي صورتم ، روي لب هام حس كردم.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت دوازدهم
نگار ، رضا ، من. هر سه دور ميزي نشسته بوديم. نگار با اشتياق به رضا ذل زده بود. باز بي اعتنا بود. نگاهش. كلامش. صداش. همه چيزش. بي اعتنا.
-حالت بهتر شده؟
نگاهش كردم.
-آره بهترم. رضا ، نيما ميخواد تو رو ببينه.
نگاهم كرد. عميق به چشمام خيره شد. لبخند زد. خشك و بي تفاوت.
-باشه.
سكوت كرده بودم. سرم پايين بود. يعني مي خواست با نگاهش چي رو ثابت كنه؟ مي خواست چي بگه؟
نگار- شما هميشه اينقدر ساكتي؟
رضا- آره.
نگار- چرا؟
رضا- با سكوت خو گرفتم.
زير لب گفتم:
-دروغ مي گه. هميشه شيطون بوده. آروم نداشت. حتي يه لحظه.
نگار-تو چه رشته اي تحصيل كردين؟
رضا سر بلند كرد . من رو نگاه كرد. بعد بي تفاوت سر برگردوند و به نگار نگاه كرد.
-برادرتون شبيه شماست؟
جا خورديم. هم من. هم نگار. چه ربطي به سوال نگار داشت؟
نگار- تا حدودي.
-چشماشون خيلي شبيه همه.
لبخندي تلخ زد و گفت:
-بهت تبريك مي گم همسر زيبايي داري.
لبخند به روي لب هاي نگار جاري شد. چرا دو پهلو حرف مي زد؟ منظورش نگار بود؟ نيما بود؟ طعنه زد؟ چي ميخواست بگه؟
هر سه سكوت كرده بوديم. چه سكوت تلخ و آزار دهنده اي بود. دوستش نداشتم. نمي دونم چرا؟
-عمران خوندم. داشتم براي فوق ليسانس مي خوندم كه .... كه....
نگار با تعجب به من نگاه كرد و بعد گفت:
-كه چي؟
توي حرف رضا دويدم و گفتم:
-ترك تحصيل كرد.
رضا با تعجب نگاهم كرد. نگار هم همين طور. چرا دروغ گفتم؟ دوست نداشتم نگار بفهمه؟ اما همه چيز داد مي زد. رضا. اعتيادش. درسش. خودم گفتم. همه چيز رو . زندگي رضا رو.
لبخند زد و گفت:
-نه اخراج شدم .
با دهن باز نگاهش كردم. چرا گفت؟ نه. اصلاً چرا من دروغ گفتم؟ هدفم چي بود؟ من كه به نگار همه چيز رو گفته بودم.
آخ خداي من.
سرم رو بين دستام گرفتم و گفتم:
-بچه ها بخوريد.
***
از اون روز نگار همش از رضا مي گفت. از زيبايي كلامش. از نگاهش. از چشماش. اما من مونده بودم. چه چيزي در رضا نگار رو اينطور جذب كرده بود؟ چشم هايي كه هيچ برقي نداشت؟
چرا رضا با خودش اين كار رو كرد؟ مي تونست خوشبخت باشه. اگه بخواد. خيلي ها بودند كه مي تونستند قدر رضا رو بدونند. عاشقش باشن.
***
از توي آشپزخونه نگاهي به پذيرايي انداختم. هر دو سكوت كرده بودند. دلم شور مي زد. رضا نيما رو به چشم يه سارق ، سارق عشق نگاه مي كرد. نيما رضا رو به چشم ، يه بيچاره كه حس ترحمش رو برانگيخته بود. اما من؟ من چي؟ راستي من به چه ديدي به اون ها نگاه مي كردم. هر دو رو دوست داشتم. اما نمي تونستم با هم مقايسه شون كنم. من عاشق نيما ، زندگيم ، عشقم بودم. اما رضا ...... تنها براي من سمبل قهرماني از كودكي هام بود. نمي دونستم چرا با ديدنش به هيجان مي افتم. اما خوب مي دونستم كه قصدم خير بود. همين .....
لب هام رو به لبخندي تصنعي زينت دادم و به پذيرايي رفتم. هنوز هر دو سكوت كرده بودند. هر دو به زمين نگاه مي كردند. بايد اين سكوت آزار دهنده رو مي شكستم.
-رضا ، نگار خيلي دلش مي خواست امشب بياد. اما جشن نامزدي يكي از دوستاش بود. براي همين گفت كه از طرفش از تو معذرت خواهي كنم.
لبخندي زهر آلود به صورتم پاشيد و گفت:
-ايشون لطف دارن.
همين..... آره . چيز ديگه اي انتظار داشتي بشنوي؟ كلامش ، نگاهش متضاد بود. همه چيزش .
مي ترسيدم. نمي دونم از چي؟ وحشت داشتم . اما از چي؟ از خودم؟ از رضا ؟ از نيما ؟ واي خداي من. كلافه شدم.
نيما- شنيدم توي آموزشگاه ..... تدريس مي كني؟
لحن صميمي بود. لبخند زدم .
رضا- آره . يه چند تايي شاگرد دارم.
نيما- من خيلي دوست داشتم زودتر از اينها باهاتون ملاقات كنم. اما از ماندانا در اين چند سال چيزي در رابطه با شما نشنيده بودم. اما وقتي شنيدم ، خيلي مشتاق ديدارت شدم.
سرم رو پايين انداختم. مشتاق شده بود؟ دستم رو به روي گردنم كشيدم. ديگه جاش كبود نبود. ديگه پوست گردنم كش نميومد. اما ..... سوزشش هنوز توي قلبم حس مي شد. چرا؟
رضا- شما لطف داريد. كم سعادتي از ما بوده.
-خوب از خانوم كوچيك چه خبر؟ چرا نيورديش؟
رضا-خودت كه خوب ميدوني. پاي رفتني نداره. اصرار كردم . عذر خواهي كرد از اينكه نمي تونه بياد .
***
روزها پشت سر هم مي گذشت و ارتباط ما با هم بهتر شده بود. رضا به خونه ما رفت و آمد مي كرد و حتي گاهي كه نيما نبود هم به من سر مي زد. يه روزهايي كه نگار هم بود زنگ مي زديم ميومد و با هم حرف مي زديم.
نمي دونستم كه چه جوري وارد مسئله اعتيادش بشم؟ روم نمي شد. اصلاً به كلي فراموش كرده بودم كه براي چي رفتم سراغش
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سيزدهم
تازه از خواب بيدار شده بودم كه صداي زنگ در بلند شد. در رو باز كردم و سريع دويدم توي اتاق خواب و موهام رو شونه كردم.
-سلام خوبي؟
-سلام. مرسي. چي شده اين وقت روز ياد من افتادي؟
-داشتم از اين ور رد مي شدم گفتم بيام سراغت.
-خوش اومدي . بيا تو.
براش چايي ريختم و خودم هم روبه روش روي مبل نشستم. نگاهش جور ديگه اي بود. برخلاف هميشه. گرم بود. گرم حرف مي زد. مثل اون موقع ها. نمي دونم چرا وقتي نگاهم مي كرد يه طوري مي شدم. دوست نداشتم اون طوري نگاهم كنه. بدم ميومد.
از روي مبل بلند شد و توي اتاق چرخي زد و بعد اومد كنارم روي مبل نشست. كمي خودم رو جمع و جور كردم. لبخند تلخي زد و دستم رو توي دستش گرفت. دلم مي خواست يه جوري از دستش فرار كنم. اما چه جوري؟ برام تعريف مي كرد. حرفهايي رو مي زد كه هر چي در اين مدت ازش پرسيده بودم جوابم رو نداده بود. چي مي گفت؟ نمي دونستم. از چي ؟ چرا ؟ تنها به اين فكر مي كردم كه چرا اينقدر بد نگاهم مي كنه. چشماش برق ميزد درست مثل اون موقع ها. ترس توي رفتارم كاملاً مشخص بود. دستم رو ول كرد. از فرصت استفاده كردم و از روي مبل بلند شدم.
-چي شد؟
-ها.... هيچي... من...... راستش....
-چي شد؟
-برم ميوه بيارم.....
سريع رفتم توي آشپزخونه و نفس راحتي كشيدم. به لباسم نگاه كردم. برم عوضش كنم. پوشيده تر بپوشم . برم دامن تنم كنم. شلوار اندامم رو مشخص مي كنه. اما نه به چه بهونه اي؟ مي فهمه . خيلي زشته. خداي من. خودم رو امروز به تو مي سپارم.
روي مبل روبروش نشستم.
لبخندي زد و گفت:
-چي داشتم مي گفتم؟..... آهان.... زندگي بهم خيلي سخت گرفته بود. خيلي.....
سكوت كرد و بعداز مدتي سرش رو بلند كرد و گفت:
-آخه مي دوني چيه ماندانا.....
دوباره سكوت كرد . نگاهم مي كرد. اسمم رو زير لبش تكرار مي كرد. اين اولين باري بود كه در تمام اين مدت اسم من رو به زبونش اورده بود.
-ماندانا.... آره..... من عاشقت بودم ماندانا. دوستت داشتم.....
سرش رو انداخت پايين. آه سينه سوزي كشيد و سرش رو تكون داد.
-نمي تونستم تحمل كنم. دوري از تو براي من خيلي سخت بود. خيلي . خيلي سخته وقتي تمام عمرت رو ، هر كاري رو كه مي خواي بكني به عشق يكي بكني كه ..... كه اصلاً به يادت هم نباشه.....
سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره شد....
-مي فهمي؟ حتي به يادت هم نباشه.
-رضا الان اين حرفها چه فايده اي داره؟
كلافه از جاش بلند شد.
ترسيدم. خودم رو جمع و جور كردم. به هر حركتش عكس و العمل نشون مي دادم. رفت پشت مبل وايساد. دستش رو لبه ي مبل گرفت و گفت:
-چرا اومدي؟ چرا دوباره اومدي؟ اومدي كه خورد شدنم رو ببيني؟ اومدي كه له شدنم رو ببيني؟ آره ماندانا من مردم ..... من بدون تو مردم.
پشتش رو كرد به من و به مبل تكيه داد. امروز چش شده بود؟ اين حرفها چي بود كه مي زد. در اين سه چهار ماه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم. هيچ عكس و العملي ازش نديده بودم.
-وقتي شنيدم ازدواج كردي ، مرگ رو جلوي چشمام ديدم. واي خداي من. منو ببخش به رحمتت شك كردم. چي كار مي تونستم بكنم؟ چرا من ؟ چرا؟ اين همه آدم. مني كه تمام لحظه لحظه هاي زندگيم رو به عشق ماندانا گذرونده بودم. به اين اميد كه مال من بشه. به اين اميد كه دوباره اون جمله هاي زيبا رو از زبونش بشنوم. آخ خداي من ..... خودت بهتر مي دوني چقدر تو حسرت سوختم تا ازش نامه دريافت كنم. تا ببينم توي كاغذ نوشته. با زبون خودش ، با خط خودش ، دوباره از من نوشته.
سكوت كرد. مغزم داشت سوت مي كشيد. سرم سنگين شده بود. لبخندي توي ذهنم برام شكلك در مي اورد.
-اما شنيدم ، ديدم ؟ چي شنيدم؟ اينكه ازدواج كرده . با كي؟ با نيما ..... نه اين اشتباه بود. منتظر بودم همه بگن ماندانا و رضا ..... اما چي مي شنيدم؟ ماندانا و نيما...... ماندانا زن نيما.... ماندانا مال نيماست..... ماندانا عاشق نيماست..... ماندانا ..... نيما ......
برگشت سمتم. چشماش شده بود يه كاسه خون. از ترس به خودم مي لرزيدم . پاهام رو جمع كردم. دستام يخ كرده بود. نگاهم مي كرد. نگاهش مي كردم.
-چرا با من اين كار رو كردي ماندانا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توي سرم پر شده بود از علامت سوال. چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا چي رضا؟ چي مي خواي بشنوي؟ من چه تقصيري داشتم؟ يه جوري حرف مي زني انگار من مقصرم. انگار من مي دونستم كه اون من رو دوست داره و يا خودم ازش خواسته بودم پاي من بمونه. به چه حقي سرم داد مي زد. چرا مثل مترسك نشستم؟ چرا جوابش رو نمي دم؟
-چرا ماندانا؟ من دوستت داشتم. لعنتي . عاشقت بودم.....
دوست داشتم من هم مثل اون داد بزنم. محكومش كنم. مثل اون. مثل اون موقع ها.
چشمام رو محكم به هم فشار دادم.
-چرا چي رضا؟ يه جوري حرف مي زني انگار من از همه چيز خبر داشتم.
انگار كه آتيشش زدند. از جاش كنده شد و به سمتم اومد. روبروم زانو زد و با عصبانيت گفت:
-نمي دونستي؟
نگاهش كردم.
آروم شد. يه لحظه. انگار همه چيز خواب بود. انگار اين همون رضايي نبود كه چند لحظه پيش داشت من رو محكوم مي كرد.
-خوب من دوستت دارم ماندانا ..... دوستت دارم .
لبخند زد . از جاش بلند شد. چشماش ، لبهاش مي خنديد. دور خودش چرخ زد.
يهو وايساد . از حركاتش گيج شده بودم. نگاهش كردم. دوباره عصبي شده بود. كلافه شده بود. نگاهش طوفاني بود. چش بود؟
-فهميدي؟ حالا فهميدي؟ من دوستت داشتم .... نه نه عاشقت بود.... بودم؟
دوباره دور خودش چرخ زد. وايساد.
-نه . هنوز هم هستم. هنوز هم عاشقتم.
از جام بلند شدم. مثل ديونه ها بود. رفتم آشپزخونه.
-بيا اين يه ليوان آب رو بخور.
كف اتاق نشسته بود. به گلهاي فرش خيره شده بود. سرش رو بلند كرد . ليوان رو نگاه كرد . دستش رو بالا اورد . گذاشت روي دستم روي ليوان . به چشمام خيره شد . ترس و وحشت از هر حركتم فرياد مي زد.
-چرا رنگت پريده؟ حالت خوبه؟
رنگم پريده؟ نه حالم خوب نيست . فشارم افتاده پايين . خيلي حالم بده .
-خوبم تو آب رو بخور .
-ببين رضا . الان اين حرفها هيچ چيزي رو عوض نمي كنه . من هيچ وقت نمي دونستم كه تو به من علاقه داري. شايد ، شايد هم تقصير خودت بود. چرا نگفتي كه دوستم داري ؟ رضا من هيچ وقت به علاقه ي تو فكر نمي كردم. هميشه تو برام سمبل محبت ، دوستي بودي . تو براي قهرمان كودكيهام بودي. باور كن اينو . من هيچ وقت بيشتر از علي تو رو دوست نداشتم . اما هميشه به يادت بودم .
سكوت كرده بود. به ليوان آب خيره شده بود . به چي نگاه مي كرد؟ نيمه پرش ؟ نيمه خاليش؟
يادمه هميشه مي گفت : ماندانا هيچ وقت نيمه خالي ليوان رو نبين . حالا من بايد همين حرفها رو براي خودش تكرار كنم؟
-رضا اگه من نتونستم كه برات يه عشق باشم . اگه من نتونستم كه محبت بي دريغم رو نثارت كنم . هنوز خيلي ها هستند كه مي تونن . چرا درك نمي كني رضا؟ خيلي ها مي تونن تو رو كمك كنن . نمي خوام اسم ببرم . اما باور كن تو هنوز هم مي توني . ببين اگه تو اين لعنتي رو بزاري كنار . هنوز هم خوشبخت تر از بقيه مي توني زندگي كني ....
يهو از جاش بلند شد . پريشون . ترسيدم . دوباره خودم رو روي مبل جمع و جور كردم .
-چه جوري ماندانا؟ نگاه كن به خودت .... تو از من ، از سايه من مي ترسي . چه جوري بقيه نترسن ؟
يهو سرش رو گرفت . تنش به لرزه افتاد . از جام بلند شدم . بايد چي كار مي كردم؟ رضا چرا اينطوري شدي؟ چه اتفاقي افتاده؟
افتاد روي زمين . سرش رو بين دستاش گرفت . بدنش مي لرزيد . خداي من .....

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها