بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #31  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فدای تو حسود عاشق بشم.

وقتی که به خوابگاه رسیدم بی اختیار احساس خوشبختی میکردم .از پنجره اتاقم میدیدم که درختهای مرده و یخ زده ارم زنده میشوند گلهای سرخ چون دخترکان شوخ و سرخپوش از بستر سفید و برفی خود با ناز برمی خیزند.بلبل شوریده حال شیراز با آن نوای شور انگیز میخواند .در سینه آسمان ستاره های پاک و شفاف برقص و پایکوبی برخاسته اند.بخار سبز خوشبختی سراسر شیراز را پوشانده است و حتی صدای گرم شاعر رند شیراز بلند است که میخواند...

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
با خبر باش که سر میشکند دیوارش



پشت میز نشستم و برای نوری نوشتم...
نوری من نوری عزیز من...
نامه ات قلبم را روشن کرد نامه ات بوی خوش موهای تو را میداد...گرم و مهربون نوشته بودی و این دوست تنها و بی قرارت را شاد کردی...دانشگاه شیراز مثل اینکه احساس منو نسبت به تو میدونه و بهش احترام میگذاره چون تا این لحظه هیچ دختری را جانشین تو نکرده و فلت خوب و نقلی مون باز هم مال من و خاطره توست...روزها اغلب سری به اتاقت میزنم شاید باور نکنی ولی من اتاقتو تمیز میکنم شیشه را پاک میکنم یه شاخه گل تو گلدون نازنینت میذارم و گاهی هم پشت میز کارت مینشینم و کار میکنم تا چراغ اتاقت هرگز خاموش نشه.
امشب به افتخار اولین نامه خوشگل و مهربونت من و مهران ضیافتی در کازبادادیم...مهمانان این ضیافت من و مهران بودیم ولی جای شما دو تا را پشت همان میز همیشگی خالی گذاشتیم ...مثل اینکه شما دو نفر روبرومون نشستین با هم حرف میزنیم !دیوونه بازی میکردیم نه؟
خوب چه میشه کرد؟مگه ما دلمون به چی خوشه...غیر از دو سه تا دوست صمیمی و یک عشق که توی زندگی آدم پیدا میشه دیگه تو این دنیای احمقانه کدوم دل خوشی برای آدم باقی میمونه؟
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که دوباره روزای خیلی خوبتو با بهرام شروع کردی...من و مهران خیلی رو این موضوع بحث کردیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که دیگه هیچ دلیلی برای ناراحتی شما وجود نداره ...امیدوارم زندگی در قاره جدید به عشقتون یه تنوع حسابی بزنه.بهمه بچه های دانشکده خبر دادم که نامه ات اومده...همه خوشحال شدن همه برات سلام رسوندن ...کاش من و مهران هم پیش شما بودیم و آن روزهای خوش شیرازو تو نیویورک تکرار میکردیم...
نوری جان من!خوب خوب من...!خیلی مواظب زندگیت باش ...تو یکبار موفق شدی عشقتو نجات بدی چون قلبت پاک و روشن بود امیدوارم هرگز این تجربه تلخو فراموش نکنی ...بهرام پسر خوبیه او تو رو دیوانه وار دوست داره تو باید در اون دنیای بیگانه مهربانترین آغوش زندگیش باشی...
نمیدونی مهران چقدر دلش برای تو و بهرام تنگ شده مرتب یاد شما میکنه...نمیدونم برای مامان نامه نوشتی یا نه اگه نوشتی سلام منو بهشون برسون ...چه مامان خوب و ماهی داری ...راستی میخوام چند تا نوار و صفحه آهنگهای ایرونی براتون بفرستم .بنویس ببینم بیشتر آهنگهای برنامه گلها را دوستداری یا آهنگهای روز ایرونی برات پر کنم؟چشمان من از همین حالا برای بازگشت تو در انتظار میسوزه بهرام را از جانب من و مهران ببوس...

قربانت مهتا...
نامه را در پاکت گذاشتم و بعد در حالیکه رضایت عمیقی از زندگی قلبم را متورم کرده بود به بستر رفتم رفتم.۱۰ روز بعد نامه دوم نوری برایم رسید آنروز هوا آفتابی و روشن بود حس میکردی که زمستان دست و پای یخ زده اش را زیر آفتاب گرم میکند و بوی بهار از سمت آرامگاه حافظ شیراز به مشام شیراز میرسد من نامه را گرفتم و به نقطه خلوتی پناه بردم.
مهتای عزیزم...سلام ...و صد سلام از راه دور...اگه بدونی که زمستان نیویورک چقدر سرده آنوقت میتونی بفهمی چرا امروز وقتی بخونه برگشتم یک ربع تمام گریه میکردم و بهرام دماغم را با حوله ماساژ میداد تا شاید گرم بشه...مرده شور این زمستونشون رو ببره مثل خودشون سرد و یخه...راستی اولین چیزی که میتونم برات بنویسم اینه که در تموم این شهر ۱۲ میلیونی که به اندازه یک مملکت آدم از سر و کول آشمان خراشاش بالا و پایین میرن یه جو محبت تو هیچ عطاری پیدا نمیشه...همه نگاهها سرد و شیشه ایه...همه حرفها خلاصه و مثل دشنه تیزه!خدایا!حتی اینجا یکنفر ازت نمیپرسه که تو کی هستی از کجا آمدی؟چه میخوای؟...
راستش وحشت برم داشته که اگه یه روز من و بهرام تو این آپارتمان یخ بزنیم تا سر ماه که باید اجاره بپردازیم هیچ کس از مرگ ما خبردار نشه...
آخ قربون وطن خودمون قربون شیراز قربون بچه های مهربون دانشکده خودمون...دلم میخواد وقتی تو سلف سرویس رفتی بری رو میز وایسی و برای بچه ها نطق بکنی و بگی بچه ها!قدر این همه محبتو بدونین ...بگی که نوری نوشته فدای اون سر و صداها و اون شوخیها و متلکهاتون...اون سیگار تعارف کردنا اون چشم چرونیهاتون...دیروز رفتم سلف سرویس دانشکده جدیدمون ...همه مثل اینکه با هم قهر بودند...دو تا دو تا یکی یکی مثل عزادارها اومدن غذا گرفتن نشستن خوردن و بعد هم بدون خداحافظی رفتن...نه خدایا من چطوری میتونم تو این یخبندون آدمها زندگی کنم؟
راستی چرا من عاد ت دارم که همیشه نامه هامو از آخر شروع کنم؟
من و بهرام اسممون رو تو دانشکده نوشتیم دانشگاه نیویورک یه محیط نسبتا قدیمیه...درختای قطور و بلندی داره فضای دانشگاه خیلی تمیزه ولی چه فایده...انگار که تو یه قبرستون تمیز و گلکاری شده راه میری ...همه جا خاموش و یخه ...من و بهرام روز اول اونقدر غریب بوذیم که مثل دو تا گوسفند بهم چسبیده بودیم...بهرام خیلی عصبانی بود...وقتی برای رفتن سر کلاس میخواستیم از هم جدا بشیم هر دو تا جوری بهم نگاه میکردیم که انگار برای یه سفر دور و دراز میخواهیم از هم جدا بشیم...اشک تو چشمامون حلقه زده بود و من بی اختیار سرم روی شونه بهرام گذاشتم و گفتم بهرام من میترسم بهرام بغض کرده بود ولی سعی میکرد منو دلداری بده...تو نمیدونی بهرام چقدر خوب شده فورا دستمال کاغذی جیبشو در آورد اشکمو گرفت و بعد دستمالو بوسید و تو مشتش چلوند و گفت من اینو با خودم میبرم سر کلاس وقتی تو نیستی بمن قوت قلب میده...
بهرام مثل اون اولا برام دیوونگی میکنه ...انگار که توی این شهر بزرگ هیچ آدمی غیر از من و خودش زندگی نمیکنه .تو خیابون تو رستوران تو آپارتمان یکدقیقه از قربون صدقه و شیطنت وا نمیسه طوری رفتار میکنه که انگار ما سرمه حضرت سلیمان به چشم کشیدیم و هیچکس ما را تو شهر نمیبینه...من از شرم سرخ میشم و مدام دستشو میگیرم و بهرام بهرام میزنم اما اون میخنده و میگه اینها که از جنس ما نیستن اینها که این چیزا را نمیفهمن...نیگاشون کن جنس چشماشون از شیشه س و هیچ چیز را نمیبینن...
هر شب برام یه ضیافت دست و حسابی میده خودش میره از رستوران خرید میکنه و بعد خودش میز میچینه و با با سلیقه تموم دو تا شمع یکی اینطرف میز یکی آنسر روشن میکنه آنوقت در حالیکه نوار گلهایی که از تهران با خودمون آوردیم پخش میشه در محیطی کاملا شاعرانه غذا میخوریم و بعد بهرام بازی در میاره...تو خودت میدونی چقدر بلاس...راستی یادم رفت بنویسم کجاها رادیدم ...رادیو سیتی نیویورک...باغ وحش یکی دو تاسینما ولی راستش اصلا خوشم نیومد...اصلا ما را برای زندگی تو اینجور شهرها نساختن...اگه بهرام پیشم نبود بخدا حتی یکدقیقه نمیموندم.
خوب ذار ببینم دیگه چی برات ننوشتم...آه...درباره کلاسم...حدود شصت هفتاد نفر شاگرد هستیم که درست نصف کلاسو دخترا اشغال کردن...سمت چپ من یه پسر بیست و سه چهار ساله موبور نشسته و سمت راستم یه دختر بلند قد و دیلاق از اونا که اگه بچه های ما بخوان متلک بهش بگن حتما بیچاره را شیر برنج صدا میزنن...یه عینک دسته سیمی دائما رو بینی سربالاش قل میخوره و اینقدر سرش تو کتابه که آدم خیال میکنه گردنش رو با یه زنجیر به کتاب بستن ولی در عوض پسره بهتره...اسمش تامه اون اولین آمریکاییه که خودشو بمن معرفی کرد و حتی ازم پرسید از کدوم مملکتم گفتم از ایران...چند مرتبه این اسمو زیر زبونش غلطوند و بعد گفت...کارپت!گفتم :آره احمق جون قالی...آنچنون قالیهایی که اگه یه دختر آمریکایی بتونه یه همچی نقشی ببافه حاضرم نصف عمرم رو بهش بدم نفهمید من به فارسی چی گفتم لبخندی زد و پرسید:وات دو یو سی؟گفتم:هیچی ولی مثل اینکه این یکی یه چیزی سرش میشه چون بیچاره چند مرتبه خواست منو راهنمایی کنه .ظهر با بهرام رفتیم سلف سرویس اونم اومده بود من هم برای اینکه از تنهایی در بیاییم فورا اونو به بهرام معرفی کردم...
بهرام هم بلافاصله پول غذاشو حساب کرد و آمریکاییه چنان از این موضوع تعجب کرده بود که انگار دو تا شاخ رو سرش سبز شده بود و مدام میگفت:تانکیو تانکیو...بهرام میگفت بیچاره فکر نمیکنه که من یه مرتبه اومدم پول غذای همه بچه هارو از اول صف سلف سرویس دانشکده مون تا آخرشو حساب کردم...
تام مثل بره بما نگاه میکرد و تا چشم من و بهرام بهش می افتاد لبخند میزد.حتما شب این موضوع را برای تمام فامیلاش تعریف میکنه که دو تا آدم مریخی تو دانشکده پیدا شدن که پول غذای آدمو حساب میکنن...روز دوم وقتی باز هم دید که بهرام پول غذاشو حساب کرد داشت چشاش از کاسه در می اومد...
و بالاخره دلش طاقت نیاورد و پرسید:بهرام چکاره س؟
منم به شوخی گفتم صاحاب چاهای نفته...طفلکی فورا باور کرد و گفت :پس بخاطر همینه که ضیافت میده با تعجب پرسیدم ضیافت ؟گفت بله ضیافت.تو دلم گفتم برو کشکتو بساب عمو ...پس ضیافت ندیدی...
خلاصه اینروزها تمام حرفای من و بهرام این آقای تامه که حالا دیگه ما رو ول نمیکنه...ولی هنوز به هیچ وجه ما را دعوت نکرده که با خانوادش آشنا بشیم خوب سرتو خیلی درد آوردم...
دیروز نامه مامان اومده بود نوشته یه بسته بزرگ برام ترشی و اینجور چیزا که تو آمریکا پیدا نمیشه فرستاده براش نوشتم مامان جون عزیزم ما که وقت درست کردن سبزی پلو ماهی نداریم که تو سبزی خشک برامون فرستادی...ولی راستش بدم نیومد چون تصمیم دارم هفته ای یکبار روزهای یکشنبه خودم برای بهرام غذا بپزم...از اون غذاهای ایرونی که یه وجب روغن روش بشینه...راستی دیروز بهرام منو برای دو سه ساعت تنها گذاشت اولش ترسیدم نمیدونی چجور تو آپارتمان از ترس میلرزیدم ترس هم داره...
بذار وسط پر حرفی هام برات بنویسم که تموم درای آپارتمانهای نیویورک پشتش یه چفت آهنی داره و مردم از ترس دزدا و گانگسترها هر کس در میزنه اول اون چفت آهنی رو میزنن بعد درو به اندازه ۳ انگشت باز میکنن اگه آشنا بود آنوقت چفتو باز میکنن ولی اگر غریبه بود دوباره درو میبندن و اگه یارو بخواد بزور نزاره درو ببندی مهم نیس چون از درز ۳ سانتی متری نمیتونه بیاد تو...حالا تو یه همچی وضعی یه دختر خیالتی مثل من چه چیزا که برای خودش نمیسازه .داشتم از ترس زهره ترک میشدم که بهرام اومد...بدجنس برای اینکه منو بترسونه یقه پالتوشو بالا کشیده بود و صداشو هم عوض کرده بود ...بعد که درو براش باز کردم یه رشته مروارید سفید به گردنم انداخت...
خدایا نمیدونی بهرام چقدر خوب شده چقدر خرج میکنه.دیشب حساب کردیم دیدیم تو این مدت کوتاه بیشتر از ۵۰۰۰ دلار خرج کردیم ...دیروز بهرام تلگراف زد که باز هم پول بفرستن...کلی با هم صحبت کردیم چون بیشتر از ۳۰۰۰ هزارشو برا من چیز خریده...گاهی تا صبح بیشتر از ۲۰ مرتبه بلند میشه روی منو میکشه و دوباره میخوابه...بعضی وقتا بیدار میشم میبینم که بالای سرم نشسته و داره موهامو یواشکی ناز میکنه...آنوقت منم از شدت خوشحالی خودمو فراموش میکنم و دوتایی آنقدر قربون صدقه هم میریم که از شدت خستگی خوابمون میبره...تصمیم داریم یه ماشین بخریم و تعطیلات آخر هفته را اینطرف و آنطرف بریم...مهتا جان خیلی پر حرفی کردم خسته شدی اما چه کنم؟ما ایرونیها عادت کردم که غمها و خوشیهامونو با هم تقسیم کنیم اگه حرف نیزنیم منفجر میشیم تو ناچاری که هر هفته ده دوازده صفحه وراجیهای منو بخونی...خوب میخواستی اسم دوست رو خودت نذاری...بهرام اینجا بغل دستم نشسته و هی قر میزنه که تموممش کنم کارت دارم...من میدونم این بدجنس چیکارم داره!...روی ماهت رو میبوسم...اگه چند تا نوار گلها بفرستی خوشحالتر میشم...یادته وقتی ایرون بودیم من اصلا از موسیقی گلها خوشم نمی اومد ؟ولی حالا اینجا هیچ موسیقی مثل موسیقی گلهارو دوست ندارم آخه این گلهاست که فقط میتونه بوی وطنو با خودش برام بیاره...مهرانو ببوس و بگو یه بلوز خیلی قشنگ دیدم که میدونم خیلی بهش میاد همین روزا میخرم و براش میفرستم.
راستی اگه وقت کردی خودت برای مامانم نامه ای بنویس و یه کمی دلداریش بده...آخه اون فقط یه دختر داره و هر چقدر هم بدونه که بمن خوش میگذره باز هم ناراحته..خوب دیگه خجالت میکشم باز هم برات بنویسم این بهرام ناجنس کم کم چیزی نمونده که درسته قورتم بده ...میبوسمت میبوسمت قبونت هم میرم...
نوری
نامه نوری بمن قوت قلب داد چون نسیم خنک و زنده بهار برگهای خشکیده زمستانی را از دنیای من پاک کرد و با خود برد نامه را تا کردم و در کیفم گذاشتم و با خود گفتم:خوب همه چیزها همانطوره که باید باشه ...پایان خوشی که میخواستم بر کتاب زندگی نوری و بهرام ببینم درست در همان زمانی که لازم بنظر میرسید نقش زده پرنده معصوم و خوش نقش من در آغوش صیاد خود میپرد میرقصد و قشنگترین رویاها رادر چشمان خود و صیاد خوشگلش میزند...با احساس از رضایت و لبهای شکفته از یک لبخند شیرین دوباره خودم را در جمع بچه های دانشکده انداختم .همه دوستان مشترک دانشکده جمع بودند یکی از آنها تا مرا دید گفت:مهتا مثل اینکه خیلی خوشحالی لابد دوست خوشگلت سرحاله مگه نه؟
من سرم را بعلامت رضایت تکان دادم دخترها و پسرها یکصدا گفتند:اگر جوابشو نوشتی سلام ما را هم برسان و بعد که هیاهوی آنها تمام شد ناگهان صدای زیری مثل زمزمه یک قاتل یا یک دزد در شب توی گوشم ریخت...
-اونا واقعا خوشبختن؟
بطرف صدا برگشتم پرویز با آن ژست فاتحانه و همیشگی و آن لبخند موزیانه دستها را به کمر زده و منتظر پاسخ من بود...در یک لحظه همه نفرتن رادر نگاهم ریختم سراپایش را برانداز کردم و گفتم:بله خیلی خیلی خیلی خوشبختن فهمیدی؟
پرویز موهای بلندش را با حرکت سر از وی پیشانی کنار زد لبخند موزیانه اش را پهن تر روی لبهایش رها کرد و گفت:ولی بهرام گذشته ها را چجوری فراموش کرده؟
میخواستم با همه قدرت توی صورتش بکوبم و فریاد بزنم:
-شیطان برو...اما در یک لحظه تصمیم گرفتم با اسلحه خودش بجنگش بروم...نامه نوری را از کیفم در آوردم جلو چشمانش گرفتم و گفتم:نگاه کن نگاه کن چی نوشته خوشبختی مثل شهد عسل از نامه اش میچکه خواهش میکنم بخون...
ناگهان لبخند از لبهایش پرید احساس شکست و رنگ قهوه ای تیره روی صورتش پخش شد و من سرشار از نوعی لذت مغرورانه ادامه داد م:اونا برای همیشه گذشته را در یه قبرستون متروک زیر خاک کردن...دیگه هرگز به گذشته ها بر نمیگردن ...راستی تو چه لذتی میبری که دو تا عاشق را از هم جدا کنی؟بهتر نیست که بجای ویران کردن زندگی دیگرون برای خودت یه خاطره قشنگ و زنده بسازی؟
پرویز که از شدت خشم چون شاه توت سیاه شده بود گفت:ولی اون بهرامی که من میشناسم هرگز نمیتونه خودشو از گذشته جدا بکنه...بقول تو خیلی از عشاق رو از هم جدا کردم وای او حسودترین عاشقیه که خدا خلقش کرده ...خواهیم دید...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 

برچسب ها
کفشهای غمگین عشق, عشق


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها