بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > زبان ادب و فرهنگ کردی

زبان ادب و فرهنگ کردی مسائل مربوط به زبان و ادبیات و فرهنگ کردی از قبیل شعر داستان نوشته نقد بیوگرافی و .... kurdish culture

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(20)

پيشمرگان انتخاب شدند ودر جنگ سختي كه ارتش سوريه هم به ياري دولت عراق شتافته بود، ارتش مشترك سوريه و عراق شكست خوردند. «هرمز» فرماندهي جبهه‌ي نبرد با سوري‌ها را داشت كه سنگين‌ترين ضربات را بر آنها وارد و غنايم بسياري از ارتش سوريه گرفت. اما «هرمز» در عين شجاعت هيچگاه در سنگر نمي‌جنگيد. عاقبت در يكي از جنگها هدف قرار گرفت و شهيد شد. خانواده‌ي او همواره مورد عزت و احترام ملامصطفي بودند.
تهاجم سنگين ديگري از سوي دولت و این بار از منطقه‌ي «ميرگه‌سوور» تدارك ديده شد. كار به جنگ تن به تن كشيده شد. «عمرآقا دوله‌مه‌ري»با يك جاش ايزدي قوي هيكل رو در رو شده بود. جاش،آلت عمرآقا را كشيده اما بعداً كشته شده بود. عمرآقا را براي معالجه نزد دكتر محمود آوردند. در آن جنگ جداي از صدها سرباز و افسر، جنازه‌ي صد و چهار جاش هم در ميدان برجاي مانده بود. پس از اين شكست سنگين،‌ دولت به صرافت افتاد كه با قبول و اعلام آتش بس از سوي طرفين، به تجديد قوا بپردازد.
چيزي كه مرا بسيار ناراحت مي‌كرد ديدن چهره‌ي زنان و كودكان بارزاني بود كه زير باران زندگي مي كردند و خانه‌شان همان بود كه بر دوش مي گرفتند. آنها هرگز از بخت خود شاكي نبودند. به واقع، حال پريشاني داشتند. . . .
زماني كه در «بن گه‌ريان» بودم و هنوز به «خوركي» فرستاده نشده بودم، يك بارزاني به نام «آقا» كه «آقاي زوره‌گوان» بود، در حال بناي يك خانه در روستاي خود بود. ديوار خانه را تا نيمه آورده بود. مي‌گفت: «در طول عمرم اين پنجمين بار است كه خانه‌اي بنا مي‌كنم و هنوز تمام نشده بايد ديار خود را ترك كنيم». يك باغچه‌ يكوچك هم داشت كه مي‌گفت: فصل خيار و گوجه و چنبر كه رسيد سهم تو از باغچه‌ من پابرجاست. يك روز او را ديدم.
ـ مي‌دانم خانه‌ات را ترك كردي و ويران شد. باغچه‌ات را چكار كردي؟
ـ باغچه در حال گل دادن بود كه دشمن ما را بيرون كرد. يك روز با خود گفتم سري به باغچه بزنم. وقتي رفتم دو جاش را ديدم كه در بستان نشسته بودند. هر دو را كشتم و به جاي چنبر، دو اسلحه با خود آوردم. در جنگ‌هاي بارزان مردان دلاور بسياري شهيد و زخمي شدند. يك روز بمبي در داخل يك سنگر منفجر شده بود كه يازده نفر در آن شهيد و تنها پسري به نام «كه‌كو»، جان سالم بدر برده بود. «كه‌كو» ابتدا در جنگ ما‌مه‌شا‌ي سقز زخمی شده و بدنش از سه قسمت جراحت برداشت. در جنگ اشنويه هم زخمي شد و در بمباران اخير، اگر چه كشته نشد اما لال و از ناحيه‌ي دست و پا نيز فلج شد.
«عمرآقا دوله‌مه‌ري» كه از طرف شمال «حسن بگ» به جاش‌ها حمله كرده بود گله‌ي عظيمي گوسفند به غنيمت آورده و عليرغم آنكه در راه، مار پايش را نيش زده بود، با اين وجود سيصد حيوان را سالم به مقصد رسانده بود. «احمد توفيق» هم كه به دنبال او روان بود سه ماديان و اسب و چند رأس گاو و گوساله با خود به بارزان آورد. احمد كره استري با خود آورده بود كه هر كس مي‌ديد عاشقش مي‌شد اما عاقبت به عنوان پيشكشي به «شيخ بابو» هديه کرد. به همراه «ميران صالح بگ»، يك روز عصر به ديدن «قلعه كهن مير روانداز» كه در منطقه‌ي «كاني‌بوته» است رفتيم. قلعه‌اي بسيار محكم از سنگ با آب انباري بزرگ در داخل آن بود. هنگام بازگشت، از ميان محلات آبادي مي‌گذشتم. بچه‌‌اي با ديدن من بناي گريه كردن گذاشت. ميران گفت: «بنده‌ي خدا تنها بارزاني جامانه سرخ ديده و با ديدن تو فكر كرده خرس آمده است».
هواي پاييزي سرد شده بود. جنگ در جبهه‌ها متوقف شده اما محاصره شكسته نشده بود. مقرر شد به طرف «سوران» حركت كنيم. به همراه «احمد توفيق» و همراهان او و «ميران صالح بگ» و دو پيشمرگ ديگر راه افتاديم.
يك شب در كنار مرز تركيه مانديم. تعدادي از دوستان به روستاي «زيتي» در تركيه رفتند و مقداري پتو و خرده اسباب خريدند. حتي سه دينار پول هم نداشتم كه يك پتو بخرم. روز بعد وارد كردستان تحت سلطه‌ي تركيه شديم و پس از شش ساعت دوباره وارد كردستان در عراق شديم. در راه از دوستان پيش افتادم تا زالزالك بخورم. در كنار يك درختچه داشتم به سوي ميوه‌ها سنگ پرتاب مي‌‌كردم كه مردي به همراه يك دختر بسيار زيبا و دو كبك نزديك شدند.
ـ تو بازرگاني؟ خرت و پرت براي فروش داري؟
ـ نه من مشتري ماده گاو جوان هستم.
به دوستانم رسيده و گفته بودند: «ديوانه است و مي­گويد مشتري ماده گاو جوان است».
از روستاي «كامكه» و «رود زاب» عبور كرديم. شب در كنار يك قبرستان اتراق كرديم. چوب خشكهاي بسياري براي آتش­زدن آنجا بود. واقعاً هيزمي عالي داشت. اما هنگامي كه از روستاي مجاور تخم مرغ و ماست خريديم گفتند هر كس هيزم قبرستان را بسوزاند مي‌ميرد. با «احمد توفيق» به جان هيزم‌ها افتاديم و آتشي روشن كرديم كه تا طلوع آفتاب برپا بود. دو ساعت از طلوع آفتاب گذشته راه افتاديم. «احمد توفيق» با شتاب مي‌رفت و مرتباً ‌ما را به ادامه دادن مسیر تشويق مي‌كرد. به كنار يك چشمه و چند درخت سيب رسيديم. مام علي بايزيدي گفت: «كاش از آن سيب سير مي‌خورديم». گرسنه بودم و احمد هم مرتباً فرمان رفتن مي‌داد. مي‌دانستم ساير دوستان هم گرسنه‌اند. هر طور بود جلو افتادم و به يك چوپان رسيدم:
ـ نان داري؟
ـ نه والله
ـ شير چي؟ شير هم نداري؟
ـ دارم اما ظرف شير بسيار كثيف است.
ـ ظرف را بده. شير خوردن با من
ظرف را پر از شير كرد. ظرفي به آن كثيفي در تمام زندگيم نديده بودم. چشمانم را بستم و ظرف شير را سر كشيدم. «احمد توفيق» گوسفندي از چوپان خريد. طناب به گردنش انداختيم كه به مجرد توقف آن را كباب كنيم. راه درازي رفتيم و بسيار خسته شديم. عاقبت «احمد» رضايت داد و در جايي توقف كرديم و به انتظار كباب بريان، شكم را دلداري مي‌داديم. ناگهان كمي جلوتر از ما تيراندازي آغاز شد. چون هوا تاريك بود مسير گلوله‌ي يك طرف را كه سرخ به سوي هدف حركت مي‌كرد مي‌ديديم. واقعاً‌ كركننده بود. چه خبر است؟
ـ بچه‌ها هوا روشن شود طياره در دشت «هيرتي» تكه تكه‌مان مي‌كند. جايي براي پنهان شدن هم نيست. گوشت را خام و بريان قورت داديم و به راه افتاديم. شبي بسيار سرد بود و لرز بر تنمان نشسته بود. صبح زود به روستاي «سيده‌كان» رسيديم. وارد يك مغازه‌ي خالي شديم، آتشي روشن كرديم و چرتي زديم. صبح خبر جنگ بزرگ ديشب را پرسيديم. گفتند:
«جاش‌ها به سوي همديگر تيراندازي كرده و ادعا كرده‌اند بارزاني به سراغ آنها آمده تا فشنگ بيشتري تحويل بگيرند». اين هم از مكر جاش‌ها. . .
از ميان روستا «مهاجران» به طرف «گريشي» و «دوستي» راه افتاديم. شب به «گريشي» رسيديم و صبح روز بعد در آبادي «گرتك» ميهمان «ملاويسي» شديم. عصر سري به قبرستان زديم كه درختچه‌هاي زالزالك در آن خودنمايي مي‌كردند و زالزالك‌هاي زرد و درشت روي درخت همه را هوايي كرده بود.
ـ عجب زالزالكي!
ملاويسي گفت:
ـ كاك هه‌ژار هيچكس تا كنون جرأت نكرده است حتي يك ذره پوشال هم از اين قبرستان بر دارد. اين قبرستان «جن» دارد.
ـ ماموستا صبركن حرف حسابي دارم.
رو به قبرستان گفتم:
اي شخص. زالزالك‌هايت رسيده‌اند. بفرما همه را بچين و بخور و گرنه همه مي­ريزند و مي‌پوسد. اگر نه اجازه بده من بخورم. تو كه بخيل نيستي كه نه خودت بخوري و نه اجازه دهي ديگران بخورند. به طرف زالزالك‌ها رفتم. ملا و دو صوفي همراهش گفتند:
«اين كار را نكن. حرام است، گناه است». لگدي به درخت زدم و باران زالزالك بر سرمان باريدن گرفت. باوركن ملا و صوفي‌ها كه اين كار را گناه مي‌دانستند تمام جيب‌هايشان را پر از زالزالك كردند و بیشتر از ما خوردند.
دره‌ي «گرتك» و «روست» كه روستاي «سميلان» نيز در آن قرار دارد، چون بهشت زيباست. در سرماي زمستان نيز سيب سرخ روي درخت‌ها خودنمايي مي‌كند و به هواخواهان خود چشمك مي‌زند. اين منطقه در «نزار حه‌ساروست» قرار دارد كه بلندترين قله‌ي عراق است و مجموعه‌‌ي تپه‌‌ها، كوهها و روستاها را منطقه‌ي «هه‌لكورد» مي‌گويند. در آنجا از دوستان جدا شديم و مقرر شد همراه «ميران صالح بگ» سري به سرزمين «خوشناوه‌تي» بزنيم. سرزمين «خوشناوه‌تي» به ويژه در پاييز به بهشت ميوه‌هاي روز زمين تبديل مي‌شود. باغ‌هاي پر از انار و انجير و گلابي و همه نوع انگور، سيمايي بهشتي به اين منطقه مي‌بخشد.
«ميران صالح بگ» از میران خوشناو «شقلاوه» است. هر چند قدرت ميري نداشت اما جايگاه او نزد مردم بسيار محترم بود. روزها پيشمرگي مي‌فرستاد: به خانه‌ي فلان ميران برو و بگو امروز ميهمان او هستم». گاهي اوقات، ميزبان، همانند خود او حتي نان شب هم نداشت.
يك روز به پيشمرگي گفت: «شيخ حسين! به خانه­ی كدخدا حسن در «زيوه» برو و بگو ميران امروز ميهمان تو است». گفتم: «جاي بسي شرمندگي است كه ما به ميهماني كدخدا برويم. ميران ديگري نيست كه ميهمان او شويم؟» متوجه نشد مي‌خواهم شوخي كنم. در پاسخ گفت:
«نه كاك هه‌ژار! كدخدا حسن در منزل پدر من بزرگ شده است و در خانه‌اي او احساس راحتي مي‌كنم». به طرف خانه‌ي كدخدا حركت كرديم. منظره‌ي شگفت‌انگيز از سرخي انار و برگ‌هاي زرد و برگ مو سبز در پاييز كه به هزاران رنگ مي‌زد، تابلويي از آفرينش خلق كرده بود. مدتها غرق تماشاي انار بودم. به خانه‌ي كد خدا حسن رفتم. مردي بود بسيار چالاك و زيرك، بسيار خوش‌رو، شيرين كلام و خيلي هم فهمیده بود. به مجرد نشستن، يك سيني «مويز» و «مغز گردو» در برابرمان گذارد.
ميران گفت: «به دستشويي مي‌روم تا برمي‌گردم چاي آماده باشد».
هيمن كه رفت كدخدا حسن گفت:
ـ ميران نفرمودند كدخدا نوكر ما بوده است؟
ـ چرا باید چنین چیزی بگوید؟
ـ آخر نمي‌دانم حتي سگ من هم از او سيرتر است. سالي سه چهار بار كسي را نزد من مي‌فرستد و توتون و ميوه‌ مي‌خواهد. به همه نيز مي‌گويد فلاني نوكر خانه‌ي پدرم بوده است.
شب خيلي خوش گذشت. ميران، يك كيسه‌ي بزرگ توتون از كدخدا گرفت. چند روزي با ميهماني زوركي ميران، گذرانديم تا به «هيران» مركز شيوخ «هيران» رسيديم كه آن‌ها را به جاي شيخ، «كاك» مي‌گويند. «صافي» شاعر كه دراويش شعر او را با دف مي‌خوانند كاك «هيران» بود. به ميهماني «شيخ صبري» رفتيم كه از انساب «ميران صالح بگ» و تيمسار بازنشسته‌ي ارتش بود. در اربيل منزل داشت اما از ترس دولت، تنها در اتاقكي در هيران زندگي مي‌كرد.
شيخ گفت: «الان شام بسيار لذيذي آماده مي‌كنم». گوشت و آب گوجه‌فرنگي و برخي ادويه و مخلفات در قابلمه‌اي ريخت، آن را روي كوره گذاشت و بيرون رفت. وقتي بازگشت گفت: هو! هه. قابلمه پلاستيكي بود و پلاستيك و گوشت به هم آميخته بود. قابلمه را با گوشت بيرون انداختيم.
«كاك» در آن روزها پيرمردي به نام «كاك علي» و مردي بسيار مقدس و مبارك بود. در بهشت باغ و سبزه و درخت و ميوه‌ي آن منطقه، كاك در خانه‌اي منزل دارد كه چشمه‌اي از وسط حياط پر از درخت آن روان و مكاني بسيار شاعرانه است. كاك از سخنان من لذت مي‌برد و من بايد غروب‌ها خدمت مي‌رسيدم.
يك روز گفت: «نه روز تا رمضان مانده است. هه‌ژار ماه رمضان بايد نزد من بماني».
ـ كاكه ببخشيد من روزه نمي‌گيرم.
ـ روزه نگير من خودم صبحانه و ناهار برايت مي‌آورم.
پيرمردي ديگر به نام «مام نور» كه برادر كاك بود، مردي آبله‌رو با صورتي چروكيده اما بسيار خوش كلام و شيرين گفتار بود. سخنان نغز بسياري از او شنيدم. دو سه مطلبي كه از او به خاطرم مانده است را تعريف مي‌كنم:
مام نور در ميان آقايان «دزه‌يي» در دشت اربيل ميهمان است. مردي هيراني مي‌آيد. از او مي‌پرسد:
ـ توت نرسيده است؟
ـ بله قربان تازه دارد مي‌رسد.
ـ ساكت! الان است كه آقايان «دزه‌يي» به «هيران» هجوم برند. . .
در خانقاه «سيد احمد» در «كركوك» «مام نوري» به دستشويي مي‌رود. ديوار توالت‌ها كم ارتفاع است و به زور نيمقد را مي‌پوشاند. يكي از آقايان «بوشناغ» نيز به توالت كنار موضع مام نور مي‌رود. مام نور مي گويد:
ـ خوش آمدي بابا، اهل كجايي؟
سيگاري براي او روشن مي‌كند و شروع به گفتگو درباره‌ي اوضاع زندگي و كار و كاسبي مي‌كنند. به سيد احمد مي‌گويند كه دو ديوانه در حوض هستند و شلوغ كرده‌اند. متوجه مي‌شود كه بزم «مام نور» است.
ـ مام نور چكار مي‌كني؟
ـ قربان به خدا مايه‌ي شرمندگي است اگر انسان به ميهمان خوشامد نگويد و سيگار تعارف نكند.
سيد دستور مي‌دهد كه ديوارها را بلندتر كنند.
جماعتي از آقايان اهل «ذره» به همراه «مام نور» براي شنا به كنار رودخانه مي‌روند. لباس‌هاي مام نور را پنهان كرده و روي آن خاك مي‌ريزند. مام نور كه خسته شده و ناي حرف زدن ندارد قاه‌قاه مي‌خندد.
ـ به چه مي‌خندي؟
ـ احساس كردم گراز هستم و صدها سگ دوره‌ام كرده‌اند.
روز 18 نوامبر سال 1963 «عبدالسلام عارف» رئيس جمهور بعثي‌ها، انحلال حزب بعث را اعلام كرد. آن روز ما در هيران بودیم. پنج روز بعد به همراه ميران، دهات به دهات، خود را به روستاي «دوله‌ره‌قه» رسانديم و ميهمان «عباس‌آقا مامند آقا» شديم. «عباس آقا» رئيس يك عشيرت بزرگ و مالك بيش از پنجاه روستا بود و علاوه بر آن، عشاير «بولي» و «بابولي» نيز در منطقه‌ي «قنديل» تحت فرمان او بودند. از «رانيه» تا «گه‌لاله» مردم خود را رعيت «عباس‌آقا» مي‌دانستند و به وجود او افتخار مي‌كردند. «عباس آقا» به يك پادشاه بي‌تاج و تخت مي‌مانست. اولين مالكي كه به ياري قيام شتافته بود، «عباس آقا» بود. از نظر شخصيتي نيز انساني بي‌ادعا و بسيار دوست داشتني، خوش قد و بالا، زيباروي و حاتم بخشي به تمام معنا بود. سفره‌اش حتي يك روز بدون مهمان نبود و گاهي تعداد ميهمانان سفره‌اش به دويست نفر هم مي‌رسيد. بي‌سواد،‌ اما زيرك و داراي فهم سياسي بود. نزد تمام احزاب سياسي احترام بسيار داشت.
يك روز جلال طالباني از او پرسيد:
ـ عباس آقا تو به اين كم سوادي آنقدر زيرك و دانا هستي، اگر سواد داشتي چه مي‌شدي؟
من گفتم:
ـ مانند داستان «سماش» «سامرست موآم» الان خادم كليسا بود.
به توصيه‌ي ملامصطفي در «دوله‌ره‌قه» ماندني شديم. ميران يك پتوي تركي به عنوان هديه به عباس آقا داد و عباس آقا نيز بلافاصله به من هديه كرد.
ـ قربان نمي‌خواهم.
ـ امان از دست تو. تمام مردم حتي ملاها هم از من چيزي مي‌خواهند. در «كويه» هديه دادم نگرفتي، راديو پيشكش كردم نپذيرفتي، پتوي ميران را قبول نمي‌كني. فكر كنم تو در دل شيوعي هستي و فكر مي‌كني مال فئودال خوردني نيست.
«عوني يوسفي» وزير قاسم، «حمزه عبدالله» رئيس اسبق حزب پارتي، «حميد عثماني» و رئيس سابق حزب شيوعي نيز مدتي آنجا ميهمان بودند. يك روز «عوني» گفت:
ـ كاك عباس بگو پيراهني برايم بياورند.
ـ پيراهنت كه پاره نشده است.
عوني كت و جليقه‌اش را از تن درآورد و پيراهن كهنه پاره‌اي نشان داد.
ـ كاك عوني خانه‌اي در اربيل داري. حاضري به پنج هزار دينار بفروشي؟
ـ هرچند دولت مصادره كرده است اما ده‌ هزار دينار هم نمي‌دهم.
ـ به خدا هزار دينار مشتري دارد.
ـ يك باغ سپيدار در گه‌لاله داري. چهار هزار دينار مي‌خرم. يك دينار آن را پيراهن بخر.
ـ حرف مفت. سپيدارهايم دوازده هزار دينار مي‌ارزند.
ـ حالا معلوم شد واقعاً نيازمند و مستحق هستی، برويد دو پيراهن برايش بياوريد. . .
بوكس سيگار «جمهور» را در مقابل گذارده سهم ميهمانان را مي‌داد. حمزه سيگار خواست. پاكت سيگار را به سوي او دراز كرد اما به مجرد آنكه حمزه خم شد پاكت را به سوي خود كشيد اين كار دوباره تكرار شد و بار ديگر دستش را عقب كشيد. اين موش و گربه مدتي ادامه داشت.
در گوش عباس آقا گفتم:
ـ تازه دارم مي‌فهمم اين‌ها را چگونه رام كرده‌اي؟ مي‌خواستي با پتو و راديو و . . . اين بلا را هم بر سر من بياوري؟
و عباس آقا خنديد.
با هم بسيار گرم گرفته بودیم. به شكار مي‌رفتيم و به هر روستايي كه مي‌رسيديم در مسجد مي‌خوابيديم. با اهل ده و رعايا بسيار گرم مي‌گرفت و همه او را دوست داشتند.
يك روز به شكار خرگوش رفته بوديم. اسب من كه در واقع اسب عباس آقا بود- مي‌خواست از يك كانال بپرد كه نتوانست و در کانال افتاد. من هم فوراً از اسب پريده لبه‌ي كانال را گرفتم. عباس آقا تعجب كرد و گفت: «عجيب است. من هميشه تصور مي‌كردم تو شهري هستي و از پس سواري يك الاغ هم بر نمي‌آيي. اما هر چه فكر مي‌كنم اينگونه نيست».
يك شب در روستايي پشت «رانيه» بوديم. چهار آقاي «پشدري» كه يكي از آنها «جوان مير آقا» نام داشت آمده‌ بودند و با «عباس آقا» كار داشتند. شب كه دراز كشيده بوديم عباس آقا بيدارم كرد و گفت: «بيا حرف بزنيم». «حميد عثمانی» را هم بيدار كرد و فرستاد چهار مرغ كباب كنند حرف مفت مي‌زديم و مي خنديديم. آقايان پشدري هم كه كلافه شده بودند از ترس عباس آقا جرأت واكنش نداشتند و خود را به خواب زده بودند.
گفتم: «حالا مي‌گويند عباس آقاي مامندي آقاي پدر سگ به دوستي يك شهرستاني فلان فلان شده، مردانگي خود را از دست داد. ما هم كه با او كار داريم آبرويمان پاك ريخته است. شايد كارمان را هم راه نيندازد».
مردي ارمني به نام «تليش» كه اهل مهاباد بود، روزگار خوبي نداشت. مسلمانان مرتباً به او مي‌گفتند:
«بيا و مسلمان شو برايت خانه مي‌خريم، اسباب و وسايل مي‌خريم، شغل خوب دست و پا مي‌كنيم، برايت زن زيبا مي‌گيريم و . . .» عاقبت مسلمان شد و به محض آنكه تشهد را گفت ختنه‌اش كردند اما از وعده‌ها خبري نشد. تليش پس از آن هر روز در گوشه‌ي مغازه مي‌نشست و گريه مي‌كرد:
ـ هم . . . از دست رفت هم دينم.
عباس آقا گفت:
ـ پس كارشان را راه نمي‌اندازيم تا به سرنوشت «تليش» دچار شوند.
شب سوار اسب شديم كه باز گرديم. مردي از داخل كلبه‌اي بيرون آمد و فرياد زد:
ـ عباس آقا پياده شويد قورمه درست كرده‌ام.
پياده شديم و قورمه را تا آخرين لقمه خورديم. در راه گفتم:
ـ قورمه‌ي يكسال ميزبان را خورديم.
ـ به جان تو اگر نمي‌رفتيم شاكي مي‌شد و مي‌رنجيد.
چند روز بعد همان مرد به «دوله ره‌قه» آمد. عباس آقا گفت:
ـ فلاني تو آن سال از من شلتوك نخريدي. چرا؟
ـ قربان هنوز نتوانسته‌ام پول جور كنم.
شانزده سطل برنج به او داد و راهيش كرد تا حق ميزباني آن شب را ادا كرده باشد. يك روز از «دوله‌ره‌قه» به «رانيه» و به ميهماني «مام قادر» باغبان رفتيم. فردا صبح خواستم پاي پياده به دوله‌ره‌قه باز گردم. چمداني هم همراه داشتم. مام قادر گفت:
«در بازار چوب فروش‌ها همه اهل دوله‌ره‌قه هستند خودت تنها برو. مي‌دهم چمدانت را همراه خودت بياورند.»
به ميدان رفتم.
ـ سلام تو اهل دوله‌ره‌قي هستي؟
ـ نخير.
ـ از اهالي دوله‌ره‌قه كسي به اينجا رفت و آمد مي‌كند؟
ـ بله اما امروز كسي نيامده است.
برگشتم. از پشت سر پرسيد:
ـ با اهالي دوله ره‌قه چكار داري؟
ـ وقتي اينجا نباشند هيچ.
ـ حالا بگو.
ـ گفتم چمدانم را باخود ببرند.
ـ خنجر همراه داري؟
ـ چرا؟
ـ شكمم را پاره كن ببين خون مي‌آيد. پسر آخر چه كسي اين هجده روز چاي در مقابلت گذارده است؟ چه كسي رختخوابت را پهن كرده است. يك روزه مرا نمي‌شناسي؟
ـ ببخشيد دوست من خوبي؟ خوشي؟
ـ خب حالا نامم چيست؟
ـ ها؟ چي؟ ببخشيد؟
ـ ابراهيم
ـ بله كاك ابراهيم حالا خوبي؟
ـ ابراهيم و نه زهرمار. مي‌خواهي استر بدهم و چمدانت را هم برگردانم؟
خلاصه چمدان را تحويل گرفت و به همراه «جعفر» پسر «مناف كريمي» كه پسري درشت هيكل بود پاي پياده به سوي دوله‌ره‌قه راه افتاديم. شب سر رسيد. گفتم:
ـ به «پلنگان» برويم.
ـ پلنگان سگ دارد و من هم از سگ مي‌ترسم.
ـ نگران نباش من سگ‌ها را فراري مي‌دهم.
از سگ‌ها گذشتيم و به خانه‌ي «ملاعثمان» رفتيم. صداي جيغ مرغ‌ها را شنيدم اما گفتم: «هر چه براي شام داريد همان را مي‌خوريم».
آش كشك و نيمرو آوردند.
ـ جعفر تو كداميك را مي‌خوري؟
ـ آش كشك دوست ندارم.
حدود هجده سال بود كه آش كشك نخورده بودم. اما آن شب به قدري خوردم كه تا صبح خوابم نبرد. «جلال طالباني» به «دوله ره‌قه» آمد تا منتظر زمان ملاقات با ملامصطفي شود. روي پشت بام يكي از خانه‌هاي روستا در حال گفتگو بوديم.
ـ بارزاني از كار حزبي عصباني و دشمن تنظيم است. چند نفر از دوستان حزبي را از گه‌لاله‌، اخراج كرده است.
ـ حزب خودسر عمل مي‌كند و احترامي براي ملامصطفي و قيام قايل نيست. ملامصطفي تمام خطاها را متوجه «ابراهيم احمد» مي‌داند. اگر «ابراهيم احمد» را از رياست حزب كناره بگيرد و او را به عنوان پدرکُرد، و نماد مبارزه بازنشسته كنند بارزاني هم از ياري حزب دريغ نخواهد كرد. مطمئن هستم كه حزب را به تو خواهد سپرد چون علاقه‌ي بسياري به تو دارد.
ـ اگر راست گفته باشي به شرفم سوگند اولين كسي خواهم بود كه براي كنار گذاشتن «ابراهيم احمد» فعاليت خواهد كرد. بايد يكنفر فداي مصلحت جمع شود. . . .
بارزاني سررسيد و ملاقات انجام شد. داستان آن روز را براي ملامصطفي تعريف كردم. گفت:
ـ اگر حزب ابراهيم احمد را كنار بگذارد با رياست جلال موافقت و با تمام وجود حزب را ياري خواهم كرد.
«جلال» با دلخوشي و قول مردانه رفت اما نه تنها كاري نكرد بلكه در دشمني با بارزاني كوشا‌تر شد. نزد مردم شايع بود كه جلال عاشق «هيرو» دختر ابراهيم احمد است و هيرو هم علاقه‌اي به او ندارد اما ابراهيم احمد دختر خود را تهديد كرده به هر قيمتي به اين ازدواج تن دهد. البته اين شايعه سرانجام صورت واقعيت به خود گرفت و اكنون جلال چند سال است كه شاه‌داماد «ابراهيم احمد» و همسر «هيرو» است.
عباس آقا از ملامصطفي براي عفو «هاشم عقراوي» كه بي‌جهت مقر «بيتواته» را ترك كرده بود طلب بخشش كرد و بارزاني هم او را بخشيد.
«سيد عزيز شمزيني» نامه‌اي براي «حاجي محمد شيخ رشيد» كه دشمن سرسخت ما بود نوشته بود:
«بيا با همكاري يكديگر ملامصطفي را نابود كنيم و تو رهبر ما باش. . . ». نامه به دست نيروهاي بارزاني افتاد و سيدعزيز و چند تن ديگر مانند «علي محمد» بازداشت شدند. مدتي بعد «سيدعزيز» به خاطر «سيدعبدالله افندي» آزاد، اما «علي محمد» كشته شد.
يك شب به همراه «ملاباقي» و «احمد توفيق» در «سيپاوي» كه روستايي كوچك در «دوله‌ره‌قه» است بوديم. ملاباقي زود چاي دم كرد. صاحبخانه‌ي ما «كدخدا رسول» كه كمي كندذهن بود پرسيد:
ـ ملا چه مي‌خوري؟
ـ چقدر فضولي. دارو مي‌خورم. دكتر نوشته است.
ـ نه به خدا من هم شكم درد دارم. كمي دارو هم به من بده.
ـ آخر بي‌سليقه! مگر مي‌شود داروي يك نفر را به آن ديگري داد؟
ـ چرا نمي‌شود؟ حتماً مي خورم.
احمد گفت:
ـ ملاباقي طرف رودست نمي‌خورد. سهم او را بده تا در اين برف و سرما ما را بيرون نيانداخته است. كدخدا دو استكان خورد و گفت:
ـ عجب دارويي است؟ انگار چاي خودمان است.
بارزاني پانصد پيشمرگ داشت و در طول روز هم، عده‌ي بسياري به ديدن او مي‌آمدند اما گوشت و برنج پذيرايي عباس ‏آقا تمامي نداشت و هرگز هم نديدم رو تلخ كند. مدتي نسبتاً طولاني آنجا بوديم و سپس به «رانيه» آمديم. ملامصطفي مدرسه‌ي «سنگه‌سر» را به عنوان مقر خود برگزيد. گفته شد مردم اين روستا واقعاً‌ گرسنه‌اند، گندم بسياري براي آنها از نقاط مختلف جمع‌آوري كرديم و از نظر غذايي به زودي سامان گرفتند. . .
يك هيأت مذاكره­كننده به سرپرستي «حاجي عبدالرزاق» استاندار موصل براي گفتگو با بارزاني از بغداد وارد رانيه شدند. گفتگوها با حضور بارزاني، هيأت مذاكره­كننده و حزب پارتي آغاز و سرانجام توافقنامه‌ي آتش بس امضاء شد. در اين توافقنامه دولت تعهدات بسياري داده بود اما از اعطاي خودمختاري خبري نبود. بيانيه‌اي امضاء و مقرر شد بارزاني و رهبران قيام براي ادامه‌ي گفتگوها به بغداد سفر كنند. در اين باره تنها نكات كمي به خاطر دارم چون در گفتگوها حاضر نبودم:
يك شب در روستاي دوگومان، نشست بزرگي در مسجد تشكيل شد. صحبت بر سر اين بود كه چه كسي به بغداد برود؟ هيأت چند نفر باشند؟ يازده نفر باشند يا نه نفر؟ و . . . . من از پايين مجلس اجازه‌ي صحبت خواستم:
ـ پيشمرگه سرباز است و هر كسي كه به نظر مناسب آمد نمي‌تواند بگويد من مي‌روم يا نمي‌روم. يازده نفر و نه نفر و . . . در حساب فرقي با هم ندارند. شما مي خواهيد از دولت اميتاز بگيريد. مثلاً بايد نصف نفت كركوك را بخواهيد اما در چانه‌زني به يك چهارم راضي شويد. همچنين تداوم فعاليت نيروهاي پيشمرگ و مسايلي از اين دست كه هيأت مذاكره كننده نبايد تسليم خواسته‌هاي دولت شوند. . .
ابراهيم احمد گفت: آنچه شما مي­گوييد تابع تصميم‌گيريهاي حزب طبق برنامه است كه حداقل سه ماه طول مي‌كشد. با اين عجله نمي‌شود كاري كرد.
ـ تعجب مي‌كنم از حزبي كه چند سال است فعاليت مي‌كند و سه سال در حال جنگ بوده اما هنوز اهداف خود را دست نشان نكرده و نمي‌داند چه مي‌خواهد.
بارزاني به ميان سخنان آمد و گفت: «يازده نفر یا نه نفر، باور نمي‌كنم کاری از دست کسی برآيد. حالا مشخص كنيد چه کساني بروند. . . .
«دوگومان» روستايي ايليات نشين بود كه در پاييز آباد و در بهار خالي از سكنه مي‌شد. خانه‌هاي روستا بسيار بزرگ و غالباً از سنگ بنا شده‌اند. به همراه «ميران صالح بگ» و چند همراه ديگر در يكي از خانه‌ها سكني گزيده بوديم. صبح كه از خانه خارج شديم، نقطه‌اي را روي پشت بام خانه نشان كردم تا هنگام برگشتن به مشكل برنخوريم. شب هنگام كه خواستيم از مسجد بيرون بياييم، ميران گفت:
ـ نشاني خانه را بلدي؟
ـ بله جايي را نشان كرده‌ام.
رفتيم اما خانه را پيدا نكرديم. در اين ميان وارد حياط يك خانه شديم. گفتند: «ما ميهمان نداريم».
ـ خانه‌ي مام نبي كجاست؟
ـ مام نبي در اين روستا نيست.
ميران با عصبانيت گفت:
ـ آبرويمان را بردي.
ـ ميران در اين تاريكي هيچكس تو را نديد و حرفي هم نزدي كه فردا در روزنامه‌ها بنويسند راه را گم كرده بودیم. بالاخره از طريق يكي از همراهان، خانه را پيدا كرديم.
ـ راستي نشاني كه روي پشت بام بود كجاست؟
ـ نشان چي؟ من بودم كه صبح زود «فه‌رنجي» پوشيده و از پشت بام، روستا را نگاه مي‌كردم.
ـ خب مگر اينجا منزل مال نبي نيست؟
اعضاي خانواده همه خنديدند:
ـ اين پسر يك ماهه‌ي ما «نبي» نام دارد. تو چگونه نام ما را فراموش كرده‌اي اما نام نبي را به خاطر داري؟
ـ آخر چون خيلي باهوش هستم.
آب روستا هم از يك مانداب در كنار آبادي تأمين مي‌شد كه لاشه‌ي يك الاغ نيز در آن افتاده بود. يك شب در «گربداغ» جلسه‌اي تشكيل شده بود. ملامصطفي ضمن سخنراني شديداً حزب پارتي را سرزنش كرد. هيچ يك از اعضاي حاضر در جلسه سخن نگفتند. ناگهان گفتم:
ـ چيزي كه مشخص مي‌‌نمايد ضرورت وجود حزب براي تنظيمات و قاعده‌مندي در يك جنبش آزاديخواهانه است. اگر بارزاني از حزب و اعضاي آن، دل خوشي ندارد آنها را تغيير دهد اما وجود يك حزب، امري ضروري است. حال حزب پارتي نباشد حزب حلبي باشد. نام مهم نيست، محتوي شرط اصلي است. . .
«كاك زياد» بلند شد و سخنان مرا تأييد كرد. ملامصطفي بعداً به زياد گفت: «هه‌ژار يادت داد اين حرفها را بزني و از جلال و ابراهيم دفاع كني؟».
ـ نه قربان سخنان او بر دلم نشست و دفاع كردم.
هنگامي كه از مجلس خارج شديم، «سليم فخري» افسر عرب كه به قيام پيوسته و به زبان كردي تسلط داشت گفت: «هيچكس جرأت دفاع نداشت. فقط تو دفاع كردي». و جلال هم گفت:
ـ به شرفم سوگند در سخن حق گفتن، از تو شجاع‌تر نديده‌ام. تو از حزب خودت دفاع كردي. ما بي‌جهت فكر مي‌كرديم تو دشمن حزب هستي.
ـ جلال عزيز حالا هم حزب خودم نيست، من از حق دفاع كردم و بس.
يك شب در «به‌رده‌سپان» «قلادزه» نشست ديگري تشكيل شد. نمي‌دانم چه سخناني عليه بارزاني و قيام او پخش شده بود؟ عاملان اين اقدام نيز طبيعتاً معلوم بود چه كساني بودند. بارزاني با عصبانيت گفت:
ـ بايد كسي را كه اين دروغ‌ها را سر هم كرده پيدا و مجازات كنيد.
گفتم: «قربان اگر پيدايش كني قول مي‌دهي او را اعدام كني؟»
ـ كيست؟ چرا او را معرفي نمي‌كني؟
ـ من اين دروغ را سرهم كردم تا تو را بيازمايم. چون هر كس به تو خيانت مي‌كند نه تنها او را عفو بلكه خلعت هم مي‌پوشاني. من اين كار را كرده‌ام تا اعدامم كني و يادبگيري چگونه خائنان را سزا دهي. . . .
ـ تو امشب خيلي عصباني هستي. من ديگر در اين مورد صحبت نمي‌كنم.
يك روز در روستاي «ساركي»، نزد بارزاني بودم. راديو از آقايان روستاهاي حومه‌ي «دهوك» سخن مي‌گفت كه پس از ملاقات با «طاهر يحيا» نخست وزير، به صف مخالفان بارزاني پيوسته و جاش دولت شده‌اند. نام كساني چون «غازي حاجي مه‌لو»، برادرش «عبدالواحد» و چند نفر ديگر به عنوان هم پيمانان دولت از راديو خوانده شد بيخ گوش عباس آقا گفتم:
ـ الان نام برادر عزيز «ملامصطفي» محمود آقا چه‌مانكي - را هم مي‌خواند.
بارزاني پرسيد: چه مي‌گوييد؟
ـ قربان موضوعي خصوصي بود.
ناگهان راديو گفت؛
ـ اكنون «محمود آقا چه‌مانكي» از راديو بغداد سخن مي‌گويد. . .
عباس آقا گفت:
ـ حرف خصوصي چند لحظه پيش ما همين بود. هه‌ژار مي‌گفت هميشه به ملامصطفي مي‌گفتم اين مردك جاش دولت است اما بارزاني او را دوست خوب خود مي‌خواند. . .
اين جماعت بدي بسيار در حق قيام روا داشتند. عاقبت يك پسر محمود آقا كشته شد، زندگيش در آتش سوخت، به دست ما افتاد و توبه كرد. يك چشم غازي هم در جنگ عليه ما كور شد، او هم توبه كرد و دوباره به صف پيشمرگان پيوست.
حزب شايعه كرده بود كه بارزاني كردستان را به چند صندوق پرتقال و يك جين پيراهن اهدايي «عبدالرزاق» رئيس هيأت مذاكره كننده‌ي عراقي فروخته است. كار به جايي رسيده بود كه وقتي پولي به مغازه‌داران بابت خريد وسايل مي‌داديم، مي‌گفتند بوي پرتقال مي‌دهد. من هم از امضاي پيمان آتش‌بس بسيار ناراحت بودم. يك روز در سنگر با ملامصطفي جرو بحثمان شد طوري كه محافظان بارزاني وارد اتاق شدند و تصور كردند يك دعواي واقعي است.
گفتم:
ـ برادر من! تو سال‌ها مبارزه كرده و به عنوان قهرمان راه آزادي كرد شناخته شده‌اي. تو در اين راه پير شده‌اي. واقعاً حيف است كه اين قرار داد را امضا كرده‌اي. اگر بيست ميليون دينار بابت اين امضاء طلب مي‌كردي حاضر به پرداخت آن بودند. من فكر مي‌كردم اگر نسل بعد از ما بپرسند راه آزادي از كدام سوي است؟ در تمام عراق قبر تو را، در تركيه گور شيخ سعيد و در ايران مزار قاضي محمد را نشان دهند. آرامگاه شما بايد نشانه راه آزاديخواهان باشد نه اينكه با چنين آتش‌بسي، مردم مسخره‌مان كنند و بگويند كردستان را فروخته‌ايم. . .
با عصبانيت گفت:
ـ كدام كردستان؟
ـ همه‌ي كردستان. آنها كه چون من، تو را به مثابه بت مي‌پرستند و يگانه دلسوز كردستان مي‌دانند. . . به بغداد بازمي‌گردم و به هه‌ژاري خودم ادامه مي‌دهم.
بيرون آمدم. از حرص گريه مي‌كردم. . . يك جيپ كرايه‌اي گرفتم و به خانه‌ي «مام قادر باغبان» در رانيه رفتم. يك ساعت به روشني هوا مانده در زدند. دو محافظ بارزاني گفتند: «هه‌ژار بيا با تو كار داريم». از مام قادر حلاليت طلبيدم و به تصور اينكه به خاطر بي‌احترامي اعدام خواهم شد بيرون آمدم. چهار جيپ منتظر بودند ملامصطفي ايستاده بود. گفت: «هه‌ژار تو با جيپ ملاابراهيم بيا». به «سه‌رچاوه»‌ رفتيم و ميهمان «احمدشاباز» شديم. پس از نهار گفت: «محافظان به «دوله ره‌قه» بازگردند. اسب من را زين كنيد و استر را هم براي هه‌ژار آماده كنيد. ما سواره مي‌آييم».
در طول مسير مدت زيادي سخن نگفت، اما ناگهان سكوت را شكست.
ـ هه‌ژار تو اصلاً فكر نكن كرد هستي. قهرمانان بسياري هستند كه جانشان را براي آزادي كردستان نثار كنند. اما قرار ما چه شد؟ چطور مي‌خواهي تنهايم بگذاري؟ چگونه به خودت اجازه مي‌دهي بگويي : هذا فراق بيني و بينك؟ يادت رفته است كه وقتي دهات به دهات و روستا به روستا مي‌رفتيم مردم داشتند از گرسنگي مي‌مردند؟ چه كسي بايد روزي آنها را تأمين مي‌كرد؟ بايد از گرسنگي تلف مي‌شدند؟ قرار داد بستم و گندم و پول هم گرفتم تا تعهد خود را نسبت به ملت خود به جا آورده باشم. مطمئن باش از مبارزه براي آزادي ملت كرد نيز دست نخواهم كشيد. غصه نخور. . . .
اين بار شروع به شوخي كرد:
ـ راستي چگونه سواري هستم؟
ـ سواري نمي‌‌داني. سوار كار خوبي هم نيستي.
ـ چرا؟
ـ خودت را روي زين خم مي‌كني. اگر باور نمي‌كني بيا مسابقه بدهيم.
ـ نه اهل مسابقه نيستم. راستي آن روز كه با روزنامه‌نگاران مصري مصاحبه مي‌كردم، چرا لبخند مي‌زدي؟ فكر كرده‌اي عربي نمي‌دانم؟ عربي را هم بهتر از تو مي‌دانم.
ـ قربان زبان عربي را مي‌داني اما بر اساس نحو نالي.
ـ نحو نمي‌خواهد.
ـ چگونه نمي‌خواهد؟ مثل اين است كه شما بخواهيد وارد يك يك خانه شويد و به جاي در، از ديوار به داخل خانه بپريد. گرامر دوازده‌ي زبان است. شما گاهي كردي را با عربي قاطي مي‌كرديد. همه كس مي‌دانند «حرب» يعني جنگ اما شما به زبان كردي مي‌گفتيد «شه‌ر». . . .
با اين شوخي‌ها به «دوله‌ره‌قه» رفتيم و از طرف «بيتواته» به «سنگه‌سر» بازگشتيم.
بيشتر اوقات را در «قلادزه» مي‌گذراندم و با مصطفي و كاوه هم‌منزل شده بودم. صاحبخانه «احمد هه‌رمي» نام داشت. يك روز گفت:
ـ من به مهاباد آمدم و پيشمرگه شدم و در سربازخانه زندگي مي‌کردم. يك شب گفتند نيرو (يعني لشكر ايران) به مهاباد باز مي‌گردد. صبح كه از خواب بيدار شديم، همه به خانه‌هاي خود بازگشته و من تنها در سربازخانه باقي مانده بودم. ناچار گريختم و به عراق بازگشتم.
«احمد توفيق» و «فايق معيني» و همراهان ايشان در خانه‌اي ديگر منزل داشتند و هميشه با هم در رفت و آمد بوديم. خيلي وقت‌ها نزد دوستان دفتر سياسي هم مي‌رفتم. «عبدالله علي» كه در مورد او گفته‌ام و همواره از دوستي خود با من مي‌گفت، گلايه كرد كه چرا به منزل او نمي‌روم؟
ـ كاك عبدالله كردها مي‌گويند نان اگر نصف شد ديگر نان نمي‌شود. . .
يك روز با «شكور مصطفي» به سوي «اربيل» مي‌رفتيم. گفت: «عبدالله كاني ماراني» مي‌گويد هه‌ژار خيلي بي‌وفاست. گفتم: «به من بگو وفا چيست؟ و به چه چيز وفا مي‌گويند؟» كمي سكوت كرد و گفت: «آبروي خودم هم مي‌رود، تو آنقدر در حق من لطف كردي و من فراموش كرده‌ام. . . .»
«ميرزا ابراهيم چاوشين مهابادي» شبانه در قهوه‌خانه نقالي مي‌كرد و حكايت «اسكندرنامه» را تعريف مي‌كرد. روزها هم اعلاميه‌هاي حزب را با صداي بلند براي مردم مي‌خواند. هميشه از ايراني و مهابادي دوري مي‌گرفت. يك روز گفت: «رحمان جليل كه‌له‌باب كه همشهري قديمي ميرزا ابراهيم بود نزد وي رفته پس از سلام و احوالپرسي مي‌گويد:
ـ آقاي ابراهيم ميرزا تو محبوب پيشوا بودي چگونه شده كه اكنون سرنازن حزب شده‌اي؟
ـ گم شو پدر سگ. نمي‌خواهم با هيچ مهابادي حشر و نشر داشته باشم.
يك شب در قهوه‌خانه‌ و هنگام نقالي ميرزا ابراهيم، چند نفر مهابادي نيز ميهمان قهوه‌خانه‌ي «سيد نسيم» بودند كه در ميان نقل حكايت، اسكندرنامه ميرزا تنفس اعلام مي‌كند تا نفسي تازه كرده و استكاني چاي بنوشد. با شروع مجدد برنامه، ميرزا مي‌گويد
ـ حالا اگر حضرت اسكندر را نمودند. . . .
و مردم شروع به خنديدن مي‌كنند. ميرزا ابراهيم هم مي‌گويد: «تا اين مهابادي را از قهوه‌خانه بيرون نكنند ادامه نمي‌دهم».
يك روز در قهوه‌خانه قلادزه «استاد توفيق وردیي» كه هميشه نامرتب و سرو وضعي نامناسب داشت گفت:
ـ در بغداد از كار اخراج و براي عرض شكايت، نزد وزير آموزش و پرورش مي‌رفتم.
معاون وزير گفت:
ـ شايد تو فرمانده‌ي نيروي دريايي بارزاني باشي.
ـ كاك وردي سيامندو خه‌ج را ارمني كردي چيزي نگفتيم. راستي چطور شد كه با يك سفر به تهران و ملاقات با حزب توده، فارسي را آنقدر روان شدي كه كتاب ماكسيسم گوركي را از فارسي به عربي برگرداندي؟
ـ كاك‌ هه‌ژار اشتباه نكن. فارسي را خوب يادگرفته‌ام. . . .
داشتم به خانه‌ مي‌رفتم كه وردي پرسيد:
ـ راستي هه‌ژار «ديشب» در فارسي به چه معناست؟
ـ يعني شب گذشته. . .
«رسول وسيني» اهل مهاباد و ساكن «كويه» بود. دو پسر داشت كه يكي از آنها «دلشاد» نام داشت. دلشاد پس از پایان دوره‌ي راهنمايي، به دانشسراي مقدماتي رفته و معلم شده بود. آنها پس از شهريور بيست به مهاباد بازگشته بودند. «دلشاد رسولي» كه در عراق درس خوانده بود در نوشتن و خواندن به زبان كردي سرآمد و در حزب دمكرات مهاباد بسيار شهره بود. در مسير اروميه به همراه ذبيحي و قاسم قادري بازداشت، به تهران منتقل و پس از پيروزي پيشه‌وري در آذربايجان، آزاد و در مهاباد لباس افسري پوشيد. مقالات با محتوايي مي‌نوشت و دستي هم در ادبيات عرب داشت. اما كمي جلف و مشروبي بود. يك شب در حالي كه سرخوش بود به خانه‌ي ما در مهاباد آمد و هنگامي كه خواست برود، براي آنكه در حال مستي از او دزدي نكنند جيب‌هايش را خالي كردم تا فردا صبح به او پس بدهم. داخل جيب او برگه‌اي بود كه بر اساس آن، به نام حزب مبلغي پول جعل كرده بود، اگر چه حزب بعداً او را بخشيد. «دلشاد» به همراه «ذبيحي» و «سيد طاها» به عراق گريخته بود و چون تابعيت عراقي داشت بدون مشكل در «كويه» سكني گزيد. حزب پارتي به او مشكوك بود اما روزي كه دوستان دفتر سياسي، ناهار به ميهماني منزل او دعوت شدند، تمام شك‌ها به اعتماد و يقين تبديل شد. فهميدم كه گوشت بوقلمون و پلو، هر دشمني را نرم و او را به دوست عزيز تبدیل مي‌كند. . . .
«دلشاد» نماينده‌ي «شيخ حسين بوسكيني» ميليونر اجاق كور در امور توتون اهالي «پشدر» (خريد و فروش) بود. درآمد زيادي داشت اما به قمار معتاد شده بود. زماني كه در «قلادزه» بودم دم از ملت كرد مي‌زد و مقالاتي ارزشمند نيز در اين باره نوشت اما در يك قمار كلان داراييش را باخت و پس از آنكه جاش دولت شد به بيروت رفت و اين‌ بار مقالاتي عليه كرد‌ها نوشت. يكي از ملاكين «پشدر» به نام علي‌آقا يك شب او را ربود و به پيشمرگان تحويل داد و مدتي بعد اعدام شد. او پيش از آنكه جاش شود از دوستان نزديك و هم سنگري دلسوز بود. پس از آنكه جاش شد يك روز نزد او رفتم و پرسيدم:
ـ دلشاد! چرا مرتکب اين گناهان شدي؟
ـ سفري بود كه رفتم. ديگر نپرس.
- يكبار جستي ملخك، دوبار جستي ملخك، اين بار نجستي. من و احمد توفيق از همه كس بيشتر براي تو افسوس مي‌خوريم چون اهل مهاباد، همه به وجود تو افتخار مي‌كردند. . . .
جالب آنكه همان علي آقا پشدري نيز خود بعدها جاش شد و به همان سرنوشت دلشاد گرفتار آمد. . .
زمستان سال 1964 سالي بسيار سرد و سخت بود. يكبار به همراه عد‌ه‌ي از دوستان به «سندولان» رفتيم. گفتند جوانان به شكار رفته‌اند. در بازگشت گفتند: «هزاران كلاغ و گنجشك و پرنده از سرما يخ زده‌اند و امكان شكار وجود ندارد». در مورد سرما داستانهاي بسياري گفته شده است اما در آن سال من خود شاهد بودم كه چنگالهاي يك باز روي يك قطعه سنگ گير كرده و طوری یخ زده بود که نمي‌توانست خود را رها كند.
يك شب در قلادزه ميهمان «رسول مامند» بوديم. به همراه دكتر «صديق اترشي» و «سليم خوي» از خانه بيرون زديم. پالتوي اورامي ضخيمي به تن داشتم اما كرك و پشم آن اذيتم مي‌كرد. به منزل كاك زياد رفتم تا پالتو را عوض كنم. تا برگشتم دكتر از شدت سرما سكته كرده بود. . .
چهارده ماه بود كه از خانواده‌ام بي‌خبر مانده بودم. مرخصي گرفته و از راه سليمانيه به سوي خانه رفتم. ميهمان «رحمان شيت» شدم. او در مهاباد خوشنام نبود اما چه بگويم؟ خانه‌‌اي در سليمانيه اجاره كرده بود و تمام ايراني‌هاي آواره را به ميهماني مي‌پذيرفت، غذايشان مي‌داد، برايشان جاي خواب تهيه مي‌كرد و از هيچ كمكي فروگذار نمي‌كرد. به واقع يك سرباز گمنام بودكه كسي قدرش ندانست. از خانه‌اش بيرون آمدم كه به بازار بروم. جواني نزديك خانه گفت:
ـ هه‌ژار حزب راضي نيست تو به اين خانه آمد و رفت كني.
ـ پس مرا به خانه‌ي خودت ببر.
سرش را پايين انداخت و رفت.
از سليمانيه به كركوك و از آنجا به اربيل نزد «كاك محمد مولود» رفتم. مردي به نام «مولود» در سال گراني از اشنويه به عراق رفته در آنجا مرده است. پسركي خردسال به نام محمد و بيوه‌اي از او برجاي مانده بود. زن به پاي پسرك نشسته و او را بزرگ كرده، به مدرسه فرستاده، خواندن و نوشتن آموخته و به عنوان نويسنده‌اي كه به زبان‌هاي كردي و عربي و روسي و انگليسي و با نام «مه‌م» داستان چاپ مي‌كند از شهرتي به سزا برخوردار است. داستان «پنجاه فلس» او شهرتي بسيار به هم زده بود. خلاصه‌ي داستان به اين شرح است:
پسري ندار در راه مدرسه پنجاه فلس پول پيدا كرده تصور مي‌كند گنج بسيار بزرگي نصيبش شده است. در كلاس درس معلم جغرافيا از او سئوال مي‌كند: كاشف آمريكا كيست؟ و او كه در فكر گنج خود بوده با صداي بلند پاسخ مي‌دهد: پنجاه فلس. در سال 1955 او را در «شقلاوه» شناختم. خود را بسيار خوشبخت مي‌دانم كه پس از نوزده سال رفاقت، باوفاتر و مردتر از او هنوز هم جايي سراغ ندارم. آن سال در «شقلاوه»، منشي فرمانداري بود. سپس به «اربيل» رفت و كارمند شهرداري شد.
به نظر من انسان بايد دوستان بسيار داشته باشد. اگر از هزاران دوست، حتي يك دوست هم درست از آب درآيد باز هم ضرر نكرده‌اي. محمد براي من چنين دوستي بود . . .
محمد مولود گفت: «خانواده‌ات خوب و سرحالند. از احوالشان پرسيده‌‌ام. الحمدالله سلامت هستند».
مادرش گفت: «محمد هر ماه كه حقوق مي‌گيرد ابتدا به بغداد مي‌رود و نصف حقوق خود را كه پانزده دينار است به خانواده‌ي شما مي‌دهد».
«مه‌م» در روزهاي ناخوشي، چون يك برادر و فراتر از آن، به خانواده‌ام مي‌رسيد و از هيچ كاري براي آرامش خانواده‌ام دريغ نمي‌كرد.
در روزهايي كه ميان بارزاني و حزب به رهبري «ابراهيم احمد» و «مام جلال» اختلاف افتاده بود و عليه يكديگر مقاله و مطلب مي‌نوشتيم «مه‌م» يك روز نامه‌اي نوشت:
«بسياري از همراهان قديمي گله ‌دارند و مي‌گويند هه‌ژار شاعر دربار بارزاني است و ملت كرد را فراموش كرده است. نمي‌خواهم كسي به بدي از تو ياد كند. . .».
در جواب نامه نوشتم:
«برادر عزيز نمي‌دانم چگونه از آن همه محبتي كه در اين سال‌ها به من و خانواده­ام روا داشته‌اي سپاسگزاري كنم، اما خوب مي‌داني كه يك نفر مانند تو كه كارمند دولت است نبايد ريسك كند و به خاطر كسي چون من كه به عنوان يك مخالف شناخته شده است خود را به مخاطره بيفكند. بنابراين خواهش مي‌كنم ديگر ريسك نكن. اميدوارم روزي در آزادي و آرامش دوباره يكديگر را ملاقات كنيم. هيچ گلايه‌اي هم از شما ندارم. به دوستان هم اطمينان بده، به گمان نيفتند. من نمي‌خواهم ادامه‌ي رابطه‌ي من و تو مشكلي ايجاد كند. . .».
طولي نكشيد كه نامه‌اي ديگر سر رسيد:
«هه‌ژار تو بايد نسبت به ديگران بدبين باشي چون هر كس كه با تو از در دوستي درآمده در روزهاي ناخوشی به فراموشيت سپرده است. اما متأسفانه مرا نشناخته‌اي. من از مردم ديگر خود را مردتر و متعهد‌تر به دوستي مي‌دانم و وقتي گفته‌ام دوستت دارم واقعاً دوستت دارم. اگر مي‌خواهي مرا فحش و ناسزا بده، با من دشمني كن و . . . . اما مطمئن باش تا آخر عمر دست از دوستي با تو برنخواهم داشت حتي اگر قرار باشد به خاطر اين دوستي اعدامم كنند. من هنوز هم همان كسي هستم كه فكر مي‌كردي و مي‌شناختي. . . ».
معصوم در خانه گفت:
ـ «هاشم» همان پسر مهابادي هم كه در اربيل مغازه‌دار است بدهي تو را پس آورد.
ـ كدام قرض؟
ـ چطور؟ مي‌گفت هه‌ژار سي‌دينار طلب از من دارد. جداي از آن دو نفر، هيچكس ديگر به سراغ ما نيامد. يكبار هم عبدالله آمد مصطفي و زاگرس را برد و در عكاسخانه از آنها عكس گرفت.
اين عبدالله يوسف رضواني از اهالي مهاباد بود كه از چنگال دولت گريخته و به بغداد رسيده بود. يك روز به همراه شريكم جلال در عكاسي بوديم. جواني با رنگ و روي پريده نزد ما آمد و با صدايي آرام گفت:
ـ ببخشيد شما هه­ژار هستيد؟ اگر مي‌توانيد اينجا كاري برايم پيدا كنيد و گرنه از گرسنگي تلف مي‌شوم.
ـ نگران نباش. كار هم پيدا مي‌شود. هر وقت ما از گرسنگي مرديم آن وقت تو هم خواهي مرد.
او را در عکاسی شاگرد خود كردم و آرام آرام كارها را به او ياد دادم. هر چه مي‌خورديم با هم بود و چيزي از او دريغ نمي‌كردم. به تدريج عكاس خوبي از آب درآمد و مدتي بعد با گرفتن اجازه از ما، يك دكان عكاسي در محله‌اي ديگر باز كرد.
ـ با اجازه‌ي شما مي‌خواهم با يك عكاس ديگر شريك شوم و مغازه‌اي اجاره كنم.
ـ بسيار خوب! اگر كاري داشتي به ما بگو در خدمت هستيم. . . .
مدتی بعد روابط او با شريك عكاسي برهم خورد:
ـ آدم بسيار خسيس و بددهنی است. اي كاش نجات پيدا مي‌كردم.
ـ «كاك رضواني» غصه نخور. مغازه‌‌اي پيدا كن. كار از تو مايه از من، سود هم نصف به نصف.
ـ كاك هه‌ژار چگونه از شرمندگي شما دربيايم؟
مغازه‌اي در «تل‌محمد» كه بسيار دور از خانه‌ي ما و در آن سوي بغداد بود پيدا كرد و صد و پنجاه دينار دستمايه دادم و خودم نيز با او كار مي‌كردم تا مغازه رونقي گرفت. گفتم:
ـ رضواني سود مغازه تا شش ماه مال تو. چون عكاسي در ماههاي اول مشتري چنداني ندارد. از آن پس اگر من هم نبودم نصف سود را به خانواه‌ام بده. من به تو اطمينان دارم.
مدتي بعد پسري به نام «عبدالله قاله‌سه‌رشكاو» از اهالي مهاباد كه پدرش به تازگي فوت كرده بود را معرفي كرد. به اطمينان «عبدالله» صد دينار هم براي او قرض گرفتم. مدتي بعد آمد و گفت:
ـ شصت دينار ضرر كرده و خجالت مي‌كشد نزد شما بيايد.
ـ رضواني جان اشكالي ندارد آن هم به خاطر تو.
با خاطري جمع از شريكي عبدالله به او گفتم: «چون من مي‌روم و كار هم نمي‌كنم تو اگر ماهي ده دينار هم به خانواده‌ام برساني دين خود را ادا كرده‌اي. باز هم بسيار تشكر كرد و قول مساعد داد».
براي شركت در قيام رفتم و پس از چند ماه بازگشتم.
ـ ها رضواني چطور است؟
ـ دو ماه، ماهي ده دينار داد. اكنون مي‌گويد مغازه‌ي خودم است و پول نمي‌دهم. . .
ـ . . . .
ـ مي‌گويد اگر مي‌توانيد شكايت كنيد. شما خودتان قاچاق هستید. زن گرفته، خانه‌اي به هم زده و وضع مناسبي دارد.
ـ پس رضواني آزاديخواه هم بله. . . راست مي‌گويد من قاچاقم. چگونه مي‌توانم شكايت كنم؟
عاقبت «كاك محمد مولود» به سراغش رفت:
ـ مي‌دانم با اداره‌ي اطلاعات و امنيت بغداد همكاري مي‌كني. من هه‌ژار نيستم كه قاچاق باشم. كاري مي‌كنم طناب به گردنت بیندازند و به ايران باز بفرستند.
بالاخره يكصد و پنجاه دينار مايه‌ي من را پس گرفت اگر چه در آن دوران، مغازه ششصد دينار هم مي‌ارزيد و اما برايم جالب است كه آقاي رضواني پس از بازگشت به ايران، و متعاقب انقلاب، بلافاصله توسط حزب دمكرات به عنوان مسئول منطقه‌ي «هه‌وشار» انتخاب و حتي قرار بود به عنوان كانديداي منتخب در انتخاب مجلس شوراي اسلامي هم شركت كند. نمي‌دانم چه جادويي كرده بود كه نزد آنها ملايكه شده بود؟ الآن هم نمي‌دانم چكاره است.
طرف‌هاي پاييز به منطقه بازگشتم. شب در نزديك «چوارقورنه» جيپ در گل گير كرد و مجبور شديم پاي پياده در تاريكي شب، مسير را ادامه دهيم. پايم در گل گير كرد و پيچ خورد. مدتي روي دوش يكي از همراهان بودم. دوبار سوار جيپ شديم. پايم تا بيخ ران ورم كرده بود. وارد حياط مقر «سه‌نگه‌سه‌ر» شديم. بارزاني مرا ديد و گفت: «او را به قلادزه برسانيد».
ـ قربان نامه‌اي به همراه دارم.
ـ نامه نمي‌خواهم فوراً او را ببريد.
«مام حارس» بارزاني را هم كه شكسته‌بندي ماهر بود. همراهم فرستاد. صبح روز بعد «احمد شاباز» هم سررسيد. در رفتگي را جا انداختند اما ده روز خانه‌نشين شدم. در اين فاصله اتفاقات بسياري افتاد اما خوب نمي‌توانم همه‌ي آنها را جمع و جور كنم. يادم مي‌آيد يك روز در سه‌نگه‌سه‌ر نزد بارزاني بودم كه «ابراهيم احمد» و «جلال» و «سيدعزيز شمزيني» و «عمردبابه» و چند تن ديگر از اعضاي دفتر سياسي (علي مام رضا يكي از آنها بود) به آنجا آمدند. «سيدعزيز» گلايه كرد:
ـ چند روز در قلادزه بودي، اما به ما سري نزدي.
ـ من پايم شكسته بود. شما بايد سر مي‌زديد يا من؟
ملامصطفي گفت:
ـ هه‌ژار اگر خوراك مرغ نباشد نمي‌آيد. بايد او را دعوت مي‌كرديد.
ـ بله فردا ناهار، ميهمان «طاهر» برادر «عمردبابه» هستي. . .
متوجه شدم سخن ملامصطفي معناي ديگري دارد. فرداي روز، پيش از ظهر رفتم. سرصحبت باز شد:
ـ بارزاني دشمن حزب است، كردستان را فروخت. تنها مانده بود تسليم شود و نيروهاي پيشمرگه را خلع سلاح كند و به قيام پايان دهد. . .
هر كس در دشمني با بارزاني چيزي مي‌گفت، عاقبت گفتم:
ـ دوستان! من نمي‌گويم ادعاهاي شما نادرست است و نمي‌گويم از كار شما هم راضي هستم. اما اگر شما عاشق كردستان و آزادي ملت هستيد كاري انجام دهيد، تا ديروز گوش به فرمان بارزاني بوديد و چشم بسته اطاعت مي‌كرديد. اكنون نزد بارزاني برويد و بگوييد ما قيام كرديم و به پا خاستيم و تصور مي‌كرديم وظيفه‌مان را به جا مي‌آوريم. اكنون كه تو از ما ناراضي هستي جايي يا روستايي در اختيار ما بگذار و كسان ديگري را به جاي بگمار. همچنانكه خودتان نيز مي‌گوييد هزاران پيشمرگ آماده‌ي اطاعت از شما هستند هزاران قبضه اسلحه نيز در اختيار داريد. به سليمانيه برويد و براي خود كار كنيد. بارزاني بدون تجربه‌ي شما نمي‌تواند ادامه دهد، دو ماه نگذشته دنبالتان مي‌فرستد و حزب و پيشمرگ و تنظيمات را به خودتان خواهد سپرد. اگر فكر مي‌كنيد خيانت كرده است اسلحه‌ها را برداريد و دوباره به پا خيزيد و اجازه ندهيد پرچم قيام بر زمين افتد.
«عمردبابه» و «علي مام رضا» و «بابكرپشدري» سخنان مرا تأييد كردند. «سيدعزيز شمزيني» گفت:
ـ اين حرف‌ها را قبول ندارم. ما با قدرت خود مي‌توانيم «ملامصطفي» را اخراج كنيم.
«جلال» گفت:
ـ سوگند و امضاي پنج هزار پيشمرگ را در جيب دارم.
«ابراهيم احمد» سخني نگفت: بعداً‌ شنيدم در غياب من به همراهان خود گفته است:
ـ شما هه‌ژار را نمي‌شناسيد. او همه‌‌ي اين جملات را به طعن گفت. او سرسخت‌ترين دشمن حزب است.
نزد بارزاني آمدم و چيزي در مورد جلسه نگفتم اما اشاره كردم:
ـ تفرقه و جدايي هيچگاه خوب نبوده است. تا نرفته‌اند از آنها دلجويي كن. نبايد اين شرايط از دست برود.
ـ به نظرت چه موقع مي‌روند؟
ـ شايد امشب شايد هم فردا، چاره‌اي بينديش.
ـ بگذار بروند. بيينم چه می­توانند بكنند؟!
صبح روز بعد بسياري از اعضاي دفتر سياسي به مقر خود در «ماوه‌ت» بازگشته بودند. هنوز ساعاتي از صبح نگذشته بود كه بيانيه‌ي رسمي حزب از راديو پخش شد:
ـ بارزاني را از حزب اخراج كرده‌ايم و كسي نبايد در مورد او سخني بر زبان بياورد.
بارزاني با عصبانيت گفت:
ـ بايد سامانشان را برهم زنم و مالشان را خرج فقرا كنم.
لقمان پسرش را با دويست پيشمرگ به سراغ آنها فرستاد. آنها نيز به محض احساس خطر از هم پاشيده و مي‌خواستند به ايران بگريزند. صدها صندوق چاي و صدها كيسه شكر در آب رودخانه انداخته شد و صدها تفنگ برنو و كلاشينكوف در هم شكست. در اين اثناء «بابكر» به «ابراهيم احمد» گفته بود: به گمانم سخنان «هه‌ژار» طعن نبود كاش به حرف او گوش مي‌كرديم.
ـ بله او درست مي‌گفت اما ديگر كار از كار گذشته است. . . همه چيز از دست رفت.
اعضاي دفتر مركزي به همراه صدها پيشمرگ، خود را به مرزهاي ايران رساندند، اسلحه‌ها را به ساواك تسليم كردند، بزرگان تهران و بقيه در همدان مستقر شدند. آن پنج هزار پيشمرگي هم كه «جلال»، امضاي آنها را در بغل داشت دسته دسته نزد بارزاني آمدند و با گرفتن پنج دينار و ده دينار پول، راهي شهرهاي محل زندگي خود شدند. روشنفكران و مبارزان بسياري، از ادامه مقاوت دلسرد شدند. واقعاً ضربه‌ي سختي بر پيكره ي مبارزه فرود آمده بود. تعداد زيادي از پيشمرگان، فقط به خاطر گرفتن چند دينار پول، حزب و اعضاي دفتر سياسي را به باد فحش و ناسزا مي‌گرفتند. پيشمرگي به نام «بروسكه» كه محافظ «جلال» و هميشه از پي او روان بود، در «سه‌نگه‌سه‌ر» به ديدنم آمد و گفت:
ـ هه‌ژار ! پدر و مادر جلال فلان شود. در حق من بدي بسيار روا داشتند.
ـ بروسكه جلال تو را بسيار دوست مي‌داشت. يك روز نزد من به تو گفت: «چرا پولي را كه به خودت مي‌دهم هزينه‌ي خريد كباب براي پيشمرگان مي‌كني؟» نبايد در حق او نامردي كني و ناسزا بگويي.
دوباره به «قلادزه» بازگشتم. در سفر اخير بود كه «اسماعيل شريف­زاده» را شناختم. فكر مي‌كردم اين پسرك باريك اندام و نجيب‌زاده، يك ماه هم در كوه مقاومت نخواهد كرد اما به زودي يكي از پيشمرگان قهرمان قيام شد.
«ملاباقي» در «سه‌نگه‌سه‌ر» امور پيشمرگان مراجعه­كننده به بارزاني را اداره مي‌كرد. بسياري گلايه مي‌كردند كه برخي پيشمرگان، بيش از بيست روز در نوبت بوده‌اند. بارزاني مقرر كرد من هم به «ملاباقي» کمک كنم. او هم عصباني شد و قهر كرد. كار او را حدود سه روز انجام دادم. در اين مدت تمام تقاضاهاي روزانه را يادداشت، آنها را مرتب و سرظهر نزد ملامصطفي مي‌بردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(21)

ملامصطفي نيز ضمن بررسي تقاضاها، دستورات لازم را صادر مي‌كردند. به تدريج متوجه شدم كه حتي بارزاني‌هاي رانيه نيز از طريق واسطه‌گان تقاضاي پول مي‌كردند. دست آنها را كوتاه كردم و بدين ترتيب، روزي هشتاد تا صد دينار صرفه‌جويي شد. روز سوم گفتم:
ـ قربان مرا معاف كنيد. مي‌ترسم دزدي­كردن ياد بگيرم.
ـ وسوسه‌ام نكن. بايد اين كار را تمام كني.
ـ به خدا انجام نمي‌دهم.
ناچار ادامه‌ي فعاليت را به «طاها بامراني» سپرد و من پس از هفتاد و دو ساعت استعفا كردم. در اين سه روز كساني هم بودند كه به خاطر روشدن دستشان از من شكايت مي‌كردند. يكي از آنها نامه‌اي بدين مضمون به ملامصطفي داده بود:
ـ هه‌ژار به تو خيانت مي‌كند و تبعيض قایل مي‌شود. ديروز به زني به نام «عايشه» كه اهل «قلادزه» و بدكاره است پولي داد و يواشكي با او قرار گذاشت. . .
بارزاني فرمود: «آن پدر سگ را برايم پيدا كنيد».
ـ قربان رفته است. او را نمي‌شناسم.
در واقع هيچ زني هم براي گرفتن پول بدانجا رفت و آمد نمي‌كرد.
در عريضه‌اي ديگر آمده بود: من ملا فلاني اهل سنندج و مورخ هستم. بارزاني گفت:
ـ اين تاريخ نويس را راضي كن مبادا تاريخي عليه ما بنويسد.
مورخ عزيزمان را در قهوه خانه ديدم. عينكي به چشم داشت و با يك ريش توپي و عمامه‌ي سفيد، در گوشه‌اي نشسته بود.
ـ استاد اجازه مي‌دهيد يك دست تخته نرد بازي كنيم؟
هنگام بازي پرسيدم:
ـ چطور شد اينجا تشريف آورديد؟
ـ مي‌خواهم تاريخ بنويسم.
ـ تاريخ براي تاريخ يا تاريخ براي پول؟
ـ تاريخ ديگر چه صيغه‌اي است؟ پول لازم دارم.
ـ پنج تومان خوب است؟
ـ مرا به سليمانيه نمي‌رساند.
ـ نيم دينار چطور؟
ـ سپاسگزارم.
ـ پول چاي هم با من.
ـ خيلي ممنون.
ملا را راضي و راهي كردم.
«قانع» كه حزب پارتي او را از سليمانيه بيرون رانده بود، در «مريوان» بازداشت و به تهران منتقل شده بود. ساواك ضمن بازجويي‌ها از او پرسيده بود:
ـ چرا در اشعارت گفته‌اي خسرو پرويز ديوث بوده و به فرهاد گفته است اگر كوه بيستون را بكني شيرين را به تو خواهم داد؟
و به خاطر اين مسأله به زندان افتاده بود. اما «عيسا پژمان» به داد او رسيده و به مسئولان ساواك گفته بود:
ـ اين آدم از عراق اخراج شده و مردي سبك است. شما با اين اقدام، او را قهرمان ملي مي‌كنيد.
به همين خاطر او را به مرز آورده از ايران اخراج كرده بودند.
«قانع» نزد «بارزاني» آمد. بارزاني هم دويست دينار به او داد. پرسيد:
ـ اين پول را به كه بدهم؟
ـ به هيچكس، مال خودت است.
ـ بي‌دين باشم اگر باور كنم. من به عمرم بيشتر از چهار دينار پول نداشته­ام.
پسري با دختري كه پيش از اين پدرش او را در گهواره به عقد پسر ديگري در آورده بود فرار كرد. به عقيده‌ي بارزاني عقد در گهواره اعتبار ندارد چون دختر نه عاقل و بالغ و مكلف بوده و نه از اين وصلت آگاهی داشته است. دختر در خانه‌ي «وهاب آقا حمدي علي آقا» پناه گرفته بود. «وهاب آقا» به دنبال «ملامعصوم كويه» فرستاد كه صيغه را جاري كند اما ملامعصوم با ديدن بارزاني گفت: «اين كار شرعي نيست و هرگز چنين كاري را انجام نخواهم داد».
گفتم: كار را خراب كرديد. ملامعصوم اگر بارزاني را نمي‌ديد به پولي راضي مي‌شد و خطبه را مي خواند. حالا طاقچه بالا مي‌گذارد.
ـ بارزاني گفت:
ـ باور نمي‌كنم اينگونه باشد.
ـ امتحانش ضرر ندارد.
داماد را با بيست دينار نزد ملامعصوم در كويه فرستاديم. همان بيست دينار، دخترك را به خانه‌ي بخت برد.
از «بارزاني» اجازه خواستم به بغداد بازگردم. مي‌خواستم ديگر به قيام باز نگردم و به كار و كاسبي خود مشغول شوم. جدايي ميان حزب و بارزاني، مرا كاملاً دلسرد كرده بود. به بغداد بازگشتم و عكاسي را از سر گرفتم. گاهي نيز به بازار رفته و با شركت در حراجي‌ها و فروش دوباره‌ي خرت و پرت، سود كمي به دست مي‌آوردم. بغداد هم ديگر آن لطف سابق را براي من نداشت. بسياري از دوستان حزبي رفته بودند. «ذبيحي» در جبهه‌ي دشمنان ملامصطفي فعاليت مي‌كرد و هنوز هم براي حزب پارتي و ابراهيم احمد و جلال كار و در كنار آنها بود. اما دوستي ما همچنان پابرجا بود. اولين روزي كه پس از بازگشت به بغداد او را ديدم گفتم:
ـ ببين من و تو از كودكي با هم بزرگ شده و خاطرات و خطرات بسياري در كنار محروميت‌ها را با يكديگر پشت سر گذارده‌ايم. هر دو نيز داراي آزادي انديشه هستيم. ملامصطفي هر خطايي هم كه داشته باشد نزد من مقدس است. اجازه نمي‌دهم نزد من از او بد بگويي. من نيز پشت سر كسي صحبت نخواهم كرد.
دو سه روزي پيدايش نشد. سراغش را گرفتم. مسموميت غذايي سختي گرفته و تنها در خانه در بستر بيماري افتاده بود. او را به خانه‌‌ام آوردم و پس از دوا و دكتر، بيست روز دیگر هم در خانه‌ام ماند.
در اين ميان، رابطه‌ي دولت و بارزاني، روز به روز تيره و تيره‌تر مي‌شد. مردي به نام «خليل» مي‌شناختم كه دلال بازار بزرگ و از اهالي كركوك بود. به او گفتم:
ـ خليل بوي ناخوش به مشام مي‌رسد. احتمالاً قيام از سر گرفته خواهد شد. من نمي‌توانم باز گردم اما در بغداد نيز احتمال دستگيري من هست. فكري نداري؟
پس از دو روز نزد من آمد و گفت:
ـ مدير پليس اربيل كه از زمان دانشجويي با تو آشنايي دارد، بسيار سلام رساند و گفت نبايد نگران باشم چون او به طور كامل مراقبت از من را بر عهده خواهد گرفت اما من نيز در عوض بايد آنچه را مي‌دانم يا به عنوان خبر دريافت مي‌كنم در اختيار او بگذارم.
ـ خليل عزيز من آن كسي نيستم كه شما تصور كرده‌ايد. خيانت به ملت كرد كار من نيست. اگر صدبار بميرم و فرزندانم نيز در مقابلم مثله شوند، آنچه تو و «فواد» مي‌خواهيد انجام نخواهم داد. . .
دلم به كارم گرم شده بود. در همين دوران، شعر «هه‌لووكه» را سرودم كه در ديوانم نيز به چاپ رسيده است. در ميان ترس و لرز نيز به كاسبي خود ادامه داده به قضا و قدر چشم دوخته بودم. يك ماه و ده روز از زمستان 1965 گذشته بود كه جنگ دوباره آغاز شد. من كه تصميم گرفته بودم ديگر به سراغ قيام و انقلاب و جنگ نروم از حالت طبيعي خارج شده و هوش و حواس از دست داده بودم.
يك شب معصومه گفت: «اگر به قيام باز نگردي احتمالاً به بيماري رواني دچار خواهي شد».
از يك سو هراس از محروميت خانواده به لحاظ مالي و احياناً مشكلات امنيتي پيش روي آنها و از سوي ديگر روزهاي قيام و دوستان و جنگ مبارزه . واقعاً رواني شده بودم. سرانجام تصميم گرفتم در بغداد بمانم و با جمع‌آوري كمك ا زدوستان قيام و كردها در كنار ساير هواداران، وظيفه‌ي خود را به انجام رسانم. به همين خاطر به مكاني مخفي نقل مكان كردم.
در بيست و سوم مارس، خداوند پسري به ما عطا كرد. پيش از تولد نامي براي او انتخاب كرده بودم:
اگر پسر باشد «پيرس» يا «پيران» و اگر دختر باشد نام «چامه» را بر او خواهم گذارد تا خاطره‌ي روزهاي جنگ بر نام فرزندانم ثبت شود. شب هنگام، ناگهان انديشه‌ي خاني به سراغم آمد. باوركن حتي نام خاني را هم در خواب تكرار مي‌كردم. چه معلوم؟ شايد دختر باشد؟ اما پسر بود. صبح كه پسرم به دنيا آمد او را «خاني» نام گذاردم و سير نشده از ديدار او به محل اختفاء بازگشتم. در آن روزها پليس و نيروي امنيتي مرا زير نظر داشتند. این نكته را هم «ابوياسين» استوار عرب برايم گفت. يك روز از خانه بيرون آمدم. يكي از روبرو و از فاصله‌اي‌ دور زيرچشمي نگاهم مي‌كرد. به ايستگاه اتوبوس رفتم. دنبالم آمد و كمي دورتر ايستاد. سوار اتوبوس شدم، او هم سوار شد. به هيچ ترتيبي از من جدا نمي‌شد. در يك لحظه كه اتوبوس ايستاد به سرعت پياده و با تاكسي از محل دور شدم. خود را به خانه‌ي «ذبيحي» رساندم. بيست شب را آنجا به روز آوردم. روزها هم وسط ظهر كه مي‌دانستم پليس عراق حوصله‌ي نظارت ندارد به خانه باز مي‌گشتم. بلاي بزرگ آن بود كه بسياري از پيشمرگان تسليم شده و به همكاري با دولت روي آورده بودند. من هم مانند گاوپيشاني سفيد، شهره‌ي خاص و عام بودم.
شنيدم كه چند نفر از دوستان از بصره وارد عراق شده و به كردستان بازگشته‌ بودند. مي‌ترسيدم اينها مرا شناسايي و معرفي كنند.
يك روز پسري مهابادي به نام «علي عزيز» كه در مخابرات كل پليس خدمت مي‌كرد گفت: «مي‌گويند بارزاني باتوپ، روانداز را هدف قرار داده است». داستان را براي ذبيحي تعريف كردم. گفت: «دروغ است تا رهبران پارتي اجازه ندهند دولت ايران حتي يك گلوله هم به بارزاني نمي‌دهد». گفتم: «دوست من كمك ايران به كردها، به خاطر كرد نيست به خاطر مصلحت روز است. اكنون ناصر و برخي رهبران عرب ادعا مي‌كنند خوزستان، عربستان است و بايد به سرزمين‌هاي عربي بازگردانده شود. ايران هم كه بدون خوزستان قادر به ادامه‌ي حيات نيست ارتش عراق را با بارزاني‌ها مشغول كرده است تا خوزستان را به فراموشي بسپارند. قيام امروز شورش بارزاني است نه قيام آنها كه گريختند و اكنون در تهران و همدان ساكنند».
ـ باور نمي‌كنم.
ـ بيا نزد «علي عزيز» برويم.
نزد علي عزيز رفتيم.
ـ بله ديشب،‌ بي‌سيم پشت بي‌سيم بود كه «ملامصطفي» ارتش را در «روانداز» به توپ بسته است.
يك شب به ذبيحي گفتم:
ـ ملا من به كوهها باز مي‌گردم چون هر لحظه احتمال بازداشت من وجود دارد.
ـ مسير پر خطر است بيا به تهران برويم.
ـ مي‌خواهي عجم اعداممان كنند؟
ـ نه ملا سياست تغيير كرده است. من يكبار به تهران رفتم و ميهمان شاهنشاه بودم. كافي است از خانقين به مرز برويم. از آنجا تا تهران امنيت كامل برقرار است.
ـ خيلي وقت‌ها گفته‌ام من از تو شجاع‌ترم؛ اما اعتراف مي‌كنم تو از من با شهامت‌تري. آخر با كدام تضمين به تهران برويم و آبروي چند ساله را هم در پاي آن نگذاريم؟
هر چند مي‌دانستم نرسيده به كركوك پيشمرگان تواب، مرا شناسايي خواهند كرد اما به ترمينال رفتم «كاك محمود مولود» آمد:
ـ اينجا چكار مي‌كني؟
ـ به قيام باز مي‌گردم. به «اربيل» مي‌روم.
ـ ببين من با «محمود آقا خليفه صمد»، و «حاجي محمد شيخ رشيد» آمده‌ام و فردا برمي‌گرديم.
هيچكدام را هم كه نمي‌شناسي؟
ـ نخير نمي‌شناسم.
ـ مي‌گويم اين دايي من است و براي سرزدن به مادرم مي آيد. همراه اين دو جاش بزرگ كسي مانع ما نخواهد شد.
ـ خوب است موافقم.
صبح روز بعد به هتل رفتم. عاشورا بود و حتي نانوايي‌ها هم بسته بودند. كاك محمد گفت:
ـ معرفي مي‌كنم دايي من هستند.
ـ خوش آمدي خوش آمدي.
«حاجي محمد رشيد» با رنگي پريده از درد شكم مي‌ناليد. گارسون آمد و گفت: «عاشورا است و هيچ جايي باز نيست».
ـ حاجي خير است؟
ـ از ديشب شكمم كار مي‌كند و وضع خوبي ندارم.
ـ گارسون ! قهوه و جوهر ليمو داريد؟
ـ بله
يك قاشق مربا خوري جوهر ليمو در يك فنجان قهوه ريختم و دادم خورد. پس از نيم‌ساعت مشكل حاجي مرتفع شد.
دو كاميون نظامي پر از سرباز و افسر آمدند. كاك محمد و من به همراه محمود خليفه صمد (كه يك جاش به تمام معنا اما به غايت احمق بود) به همراه يكي از پسران «محمودبگ» سوار يك ماشين شديم و به همراه راننده‌ي شخصي حركت كرديم. «حاجي محمد» و سه تن از نزديكان او هم در يك ماشين ديگر سوار شدند. دو ماشين از محافظان آنها نيز در كنار اتومبيل ما حركت مي‌كرد. بعدازظهر به كركوك رسيديم و در هتل «شرق‌الاوسط» مستقر شديم. من و كاك محمد به اتاقي رفتيم. گفت: «برويم و در رستوران غذايي بخويم؟»
ـ من چهار سال در اين شهر شاگرد عكاس بوده‌ام و بسياري مرا مي‌شناسند. تو برو.
ـ خب پس غذايت را به اتاقت مي‌آورم.
غذا آوردند و ناهار را در اتاق خوردم. روي تخت دراز كشيدم كه در اتاق باز شد و يكي از همراهان حاجي محمد وارد شد:
ـ كاك هه‌ژار مرا ببخش كه تو را نشناختم.
ـ حالا چگونه شناخته‌اي؟ من هه‌ژار نيستم و هرگز شما را نديده‌ام.
ـ خدا خيرت دهد! جنگ «سه‌فتي» را به خاطر نمي‌آوري؟ تو از «حيدربگ» و «حسين آقا ميرگه سووري» عصباني شدي و گفتي: «ناموستان در خطر است لااقل مراقب خواهران و همسران خود باشيد تا جاش‌ها به آنها تعرض نكنند. . . ؟ من چگونه ترا فراموش مي‌كنم؟»
ـ خب جنابعالي چرا آنجا بودي؟
ـ غلام شما در جنگ «لولان» اسير شده و در بارزان بازداشت بودم. آن روز از پشت يك تخته سنگ تو و بارزاني را نگاه مي‌كردم. اسم من «عمرشيخ ولا» است. «حاجي محمود» هم تو را شناخته بود.
ـ حالا شناخته است؟
ـ بله من گفتم.
ـ حالا برو بيرون مي‌خواهم بخوابم.
عمر رفت. خداوندا اجل كي به سراغم آمد؟ با پاي خودم به دام مرگ افتادم. «محمد خليفه صمد»، عموي «محمد شيخ رشيد» است كه با شعر و نثر، هزار فحش و ناسزا به خودش و پدرش و آبا و اجدادش داده‌ام. مي‌دانند كه همنشين بارزاني بوده‌ام. حالا چكار كنم؟
از پنجره فرار كنم. شصت متر تا زمين ارتفاع دارد. بايد به بهانه‌ي شستن دست و صورت بيرون بروم و سپس فرار كنم. . . در اين افكار بودم كه «حاجي محمد» وارد اتاق شد.
ـ كاك عبدالرحمن دوست داري قدمی بزنيم؟
ـ بله در خدمتم.
وارد خيابان شديم. فكر كردم چون خيابان­ها و محلات كركوك را مي‌شناسم. در يك فرصت، فرار كرده و خود را خلاص خواهم كرد. اما چهار صوفي مسلح از پشت سر حركت مي‌كردند. با آنها چكار كنم؟
از هر دري سخني، راجع به شعر و ادبيات سخن گفتيم و او از هيچ موضوعي سخن به ميان نياورد. سپس به هتل بازگشتيم و به اتاق او دعوت شدم. از يكي از محافظان خواست پنجره را ببندد. «حاجي محمد» لحظاتي بعد ناگهان سربلند كرد و گفت:
ـ تو هه‌ژاري؟
ـ بله
ـ تو مي‌داني چقدر فحش و ناسزا در قالب شعر، نثار من و خانواده‌ام كرده‌اي؟ آخر اين چه كاري است؟
ـ حاجي تو مدعي هستي كه مسلماني. اگر گفته شود دشمنان دين مي‌خواهند مكه و مدينه را ويران كنند و تو را را به دفاع فرا خوانند ، اماكسي مانع شود و با مقاومت خود نگذارد تو دشمن را شكست دهي و پيروز شوي، آيا با او خوبي خواهي كرد؟ يا او را ناسزا خواهي گفت و لعنت خواهي كرد؟ من از عشيرت بارزاني نيستم. هزاران كس مانند بارزاني نيز كعبه را مقدس مي‌دانند اما همه‌ي ما كردستان را مقدس‌ترين سرزمين مي‌دانيم و آزادي را مي‌پرستيم. بارزاني را نيز به اين خاطر دوست مي‌داريم كه در راه صيانت از ملت كرد مبارزه مي‌كند. تو وكساني چون تو اجازه نمي‌دهند كردستان به آزادي دست پيدا كند. روشن است كه اگر پدر تو جاي بارزاني بود و بارزاني در مقابل، مانع آزادي كردستان مي‌شد و در برابر آزاديخواهان مقاومت مي‌كرد اين ناسزاها متوجه او مي‌شد.
من اينجا به خود حق مي‌دهم. تو هم هر كاري مي‌خواهي با من بكن.
ـ اكنون كه به چنگ ما افتاده‌اي فكر مي‌كني با تو چه معامله‌اي خواهم كرد؟
ـ نمي‌دانم اماتوقع دارم مرابه اعراب نسپاري. دوست دارم به دست يك كرد كشته شوم. براي يك قاشق خون هم التماس نخواهم كرد. اما نمي‌خواهم به دست عرب كشته شوم.
ـ محمود مولود سر ما كلاه گذاشت وتو دايي او نيستي. راستي كجا مي‌روي؟
ـ مي‌خواستم نزد بارزاني برگردم. اما ظاهراً بايد فكر آن دنيا باشم.
ـ كاك عبدالرحمن غير از من و عمر، كس ديگري هويت تو را نمي‌شناسد. از اربيل به بعد نيز ترتيبي خواهم داد كه به پيشمرگان برسي. چند سفارش هم دارم كه بايد برساني . . . عمر دو قهوه بياور.
قهوه را خورديم. محمد مولود بازگشت. حاجي موضوع را به رخ او هم نكشيد. حدود ساعت چهار راه افتاديم. اما اينبار من و محمد، سوار ماشين حاجي محمد شديم. نزديك خانه‌ي «محمدبگ» شديم كه او گفت: «بايد ميهمان منزل من باشي». اما حاجي محمد گفت: «اجازه دهيد زود به خواهرش سر بزند. كاك محمد هم اينطور دوست دارد». بامحمد به خانه بازگشتيم در راه داستان را تعريف كردم.
ـ چه مي‌گويي؟ فرار كنم؟
ـ نه تازه تمام شد. فرار بد مي‌شود. «حاجي محمد» نامرد نيست و اهل دروغ و فريب هم نیست.
هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه صداي انفجار در اطراف اربيل برخاست. تيراندازي، توپ، موشك و بمباران هوايي، سراسر منطقه را در برگرفت. يك هواپيماي عراقي هدف قرار گرفت و در يكي از آبادي‌هاي كنار شهر سقوط كرد. تمام مردم از پير و جوان، زن و مرد و به ويژه كودكان، از پشت بام صحنه‌ي درگيري را تماشا و احسنت و آفرين مي­گفتند. درگيري تا پاسي از شب طول كشيد.
شب ماشيني در مقابل درب منزل ايستاد. «حاجي محمد» بود. پيش از هر چيز در مورد درگيري امروز گفت: «جالب اينجا بود كه حتي صوفي‌هاي مخالف بارزاني هم كه دشمن پيشمرگان و همكار دولت هستند به شجاعت و مردانگي پيشمرگان، احسنت مي‌گفتند».
اما داستان اين جنگ چه بود؟
«ابراهيم افندي» كه سردسته‌ي پيشمرگان شهر «اربيل» بود در كوه، زنان و كودكان آواره‌ي پيشمرگان را كه گرسنه و خسته هستند مي‌بيند. آنها نيز ابراهيم را سرزنش مي‌كنند كه فقط در فكر خود است و اهميتي به خانواده­ي ساير پيشمرگان نمي‌دهد. ابراهيم افندي هم با دريافت اين موضوع كه امشب شب عاشورا است و بسياري از سربازان شيعه هستند و مقدار زيادي گوشت براي روز عاشورا بايد آماده شود، شب كشتارگاه را محاصره، دوازده پليس مستقر در آنجا را خلع سلاح و با باركردن شصت گوسفند، بيست گاو و دوازده گاوميش در كاميون قصابخانه، آن را ميان خانواده‌ي پيشمرگان تقسيم مي‌كند. فردا صبح آشپزخانه‌ي پادگان منتظر رسيدن گوشت است اما خبري نيست. وقتي به كشتارگاه مي‌روند جا تر و بچه نيست (البته گاوميش نيست). سربازان پادگان به مقر ابراهيم در «بنه‌سلاوه» يورش برده و درگيري‌ها آغاز مي‌شود. در اين درگيري، بيش از شصت سرباز دولتي كشته شدند. چند تانك ساقط شد و يك هواپيما هم سقوط كرد. «حاجي محمد» مي‌گفت: «با دوربين نگاه مي‌كردم. ابتدا يك تانك به دنبال يك پيشمرگ افتاد. پيشمرگ خود را به داخل يك كانال انداخت و با برنو تانک را هدف قرار داد. خدمه‌ي تانك از ترس عقب نشستند.
شايد اگر تاريخ ملت كرد نيز مانند تاريخ ساير ملل نگاشته مي‌شد، نام «ابراهيم افندی» به عنوان يك قهرمان ملي با خط زرين در لابلاي صفحات اين تاريخ ثبت مي‌شد. اما حيف و صدحيف كه اين نام‌ها در لابلاي تاريخ ملت كرد و به تبع، تاريخ جهان گم مي‌شوند و اثري از آنها باقي نمي‌ماند.
«ابراهيم افندي» ستوان دوم ارتش عراق كه به صف قيام ملت پيوسته بود، اهل اربيل با اندامي درشت، خوش‌سيما و چشم و ابروي مشكي بود. از روزي كه به قيام پيوسته بود تمام ارتش عراق را به وحشت انداخته بود. دشمنان ملت كرد را شبها از رختخوابشان مي‌ربود و به دادگاه نظامي تحويل مي‌داد. يك بار از نماز مغرب تا صبح روز بعد پليس‌ همه‌ي راههاي اربيل شقلاوه و اربيل كويه را بست و به بازرسي ماشين‌ها پرداخت و افراد مورد سوءظن را بازداشت كرد اما تا عصر روز بعد هيچكس متوجه نشد كه اينها پيشمرگان ابراهيم افندي بودند كه با لباس مبدل، پست جاش بگير ايجاد كرده بودند.
يك سرهنگ عرب به همراه دو ستوان، در يك جيپ دولتي و يك كاميون سرباز، پليس و جاش عرب به همراه يك مترجم كرد در ميان عشيرت «گه‌ردي» گشت مي‌زنند. در هر روستا مردم را گرد آورده مي‌گويند:
«فرمان جنگ با بارزاني صادر شده است. چه كسي مي‌آيد؟» سرهنگ مي‌گويد و مترجم ترجمه مي‌كند.
ـ قربان من آماده‌ام. اين هم اسلحه‌ام.
ـ تو به درد نمي‌خوري. ما آدم‌هاي با تجربه مي‌خواهيم. پول دولت مفت كه نيست.
ـ قربان به خدا گندم پيشمرگان را سوزانده‌‌ام. در فلان منطقه جنگيده‌ام. شاهد دارم.
ـ برو سوار شو.
خلاصه بيست و هشت نفر از جنگاوران «گه‌ردي» را با خود مي‌برند.
ـ قربان به كدام مقر حمله مي‌كنيم؟
ـ به طويله­ی جاش‌هاي پدر سگ. من «ابراهيم افندي» هستم.
زماني كه من در منطقه بودم آقايان «گه‌ردي» تقاضا كردند در ازاي پرداخت مقادير معتنابهي گندم، بازداشتگاه آنها را از طويله به يك مدرسه تغيير دهند.
بيش ازچهار سال، بخش اعظم رمز بي‌سيم دولت در اختيار «ابراهيم افندي» بود و با كشف هر رمز، عده‌اي از افسران به دام مي‌افتادند يا عملياتي به شكست منجر مي‌شد. ابراهيم افندي شبح جاش‌گير و جاش شكن نيروي پيشمرگه در آن سالها بود.
يكبار از شجاعت او تعريف كردم. گفت: «به خدا اينطور نيست. اين مردم اربيل هستند كه قهرماني مي‌كنند. غروب‌ها به بهانه‌ي خوردن مشروب از شهر بيرون مي‌زنند و كليه‌ي اخبار روز را برايم مي‌آوردند. . .».
متأسفانه اين قهرمان بزرگ، روزي كه به ميان عشاير پشدر براي ميانجيگري رفته بود، توسط عده‌اي جاش به شهادت رسيد. داستان شجاعت‌هاي او پاياني نداشت.
«حاجي محمد» كه «سيدعمر» پسر «شيخ عبيدالله» را نيز همراه داشت گفت:
ـ متأسفانه خانواده­ي «لولان» ملعون تاريخ ملت كرد شدند و «بارزاني» به قدسيت رسيد. نمي‌دانم پدرم چه كرد اما خدا را به شهادت مي­گيرم كه من از جاش بودن و از نگاه­کردن به قيافه‌ي خودم متنفرم. صوفي و بارزاني هم سالهاي بسياري است دشمن خوني يكديگرند بنابراين نمي‌توانيم به آرامش واقعي برسيم اما اجازه مي‌خواهيم به لولان بازگرديم و از نظر مالي قيام را ياري كنيم. با دولت نمي‌جنگم اما در كنار آنها نيز نخواهيم جنگيد. اين پيام را به بارزاني برسانيد و جواب را هم بياوريد.
گفتم: حاجي محمد! فكر كن پيام را رسانده و اكنون جواب مي‌دهم. بارزاني آنقدر‌ها هم ساده نيست كه اجازه دهد شما در عين آنكه دوست حكومت و هم‌پيمان آنها هستید به لولان بازگرديد و به ديواري انساني ميان بارزان و سوران تبديل شويد. اگر دوست دولت باشيد ناچار با تانك و توپ و اسلحه و سرباز به ديدنتان خواهد آمد و از پشت ما را محاصره خواهد كرد. اما اگر در «ديانا» عده‌اي افسر را بكشيد و پل‌هاي ارتباطي منطقه‌ي خود را تخريب كنيد و به اصطلاح راه بازگشت را بر دشمن ببنديد چه به لحاظ سياسي و چه به لحاظ نظامي آنگاه بارزاني نه تنها راضي خواهد بود بلكه به استقبال هم خواهد آمد. اما با اين شرايطي كه شما گفتيد بعيد مي‌دانم توافقي صورت گيرد.
ـ تو تلاش خود را انجام بده بلكه بتواني جواب مناسبي براي من بگيري.
ـ باشد هر چه گفتي به بارزاني منتقل خواهم كرد بدون يك كلمه كم و زياد.
بعدازظهر روز بعد، يك دست لباس كردي جاشانه بسيار عالي به تن كردم و دستار به سر، چون عمامه‌ي آخوندهای شيعه و يازده تيري به كمر، با مجوز و امضاي فرمانده‌ي منطقه­ی كركوك و اربيل بدين مضمون كه «عبدالرحمن آقا» از نيروهاي قابل احترام دولت است، سوار ماشين شدم و همراه «عمر شيخ عبدالله» و سه نفر صوفي مسلح ريش پهن حركت كرديم. جاشي به خوش قد و بالايي خودم نديده بودم. براي گرفتن بنزين به پمپ بنزين رفتيم. اي خدا كسي مرا نبيند و بگويد هه‌ژار هم جاش شده است. اما شانس با من يار نبود. پيشمرگي به نام «يونس عقراوي» كه دوست صميمي من بود، جامانه‌ي سياه جاشانه‌اي بسته و ماشين و سرنشينان را مي‌پاييد. حالا چطوري نجات پيدا كنم؟ حتماً يونس هم جاش دولت شده و اكنون گزارشم را رد خواهد كرد و من را بازداشت مي‌كند و حاجي محمد هم گرفتار مي‌شود. به اين موضوعات فكر مي‌كردم كه يونس مرا ديد اما بلند نشد و دور شد. . . نخير بازداشت شدم و ديگر راه گريزي نيست. . .
راه افتاديم، مرتب فكر مي‌كردم: در كدام نقطه بازداشت مي‌شوم. به شقلاوه رسيديم. به عمر گفتم: به حركت ادامه دهيد. در خروجي شقلاوه و پست ايست بازرسي ماشين را نگهداشتند و به بازرسي پرداختند حدود دويست گرم شكر پيدا كردند. يك گروهبان پرسيد:
ـ اين چيست؟
عمر گفت:
ـ خودت مي داني ما از همكاران دولت هستيم. بارزاني شكر كم آورده است. شكر براي او مي‌بريم.
ـ مسخره‌ام مي‌كنيد؟
ـ آخر دوست عزيز تو اين مقدار شكر را هم براي چهار پنج جاش دولت روا نمي‌بيني؟
ـ خب بفرماييد برويد.
در راه صوفي‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند.
ـ يك جامانه سرخ كشتيم. جهاد بزرگي بود.
پس از نماز مغرب، راه زيادي به «ديانا» نمانده بود كه عمر گفت: «بايستيد». به من گفت پياده شوم سپس به راننده و صوفي‌ها گفت: «شما به ديانا برويد تا ما هم مي‌آييم».
دشت تاريك بود. تفنگ را رو به عمر گرفته گفتم: الان تو را مي‌كشم. عمر ترسيد:
ـ اين كار را نمي‌كني.
ـ اتفاقا مي‌خواهم ترا بكشم. مي‌روم و مي‌گويم يك پيشمرگ صوفي را كشتم و اسلحه‌اش را گرفتم. فرصت خوبي است.
ـ تو مرا نمي‌كشي
ـ آخر چرا تو را نكشم؟
ـ مي‌دانم كه مرا نمي‌كشي
ـ خب اگر مي‌داني چرا اين يازده تير را به من سپرده‌اي؟ تفنگ خودت مال خودت.
وقتی تپانچه را تحويل دادم خيلي خوشش آمد.
ـ بدجوري ترسيده بودم اما مي‌دانستم مرا نخواهی كشت. به روستايي به نام «سليمان آباد» رسيديم. وارد خانه‌اي شديم. عمر با صاحبخانه صحبت كرد. احترام بسياري بر ما نهادند. اينبار زبان عمر باز شد
ـ سيدا به فلاني بگو اين هفته كفش و پارچه را مي‌فرستم. به «ميرو» بگو مواظب فلان داراييم باشد. به فلاني بگو برايش كار پيدا كرده‌ام و . . .
ـ عمر رفت. شب دير هنگام، مردي كوتاه بالا را همراهم به روستاي «گوان» فرستادند. ماه برآمده بود مرد آرام و روي پنجه راه مي‌رفت.
ـ چرا اينطوري راه مي‌روي؟
ـ ساكت! به جاش‌‌ها خيلي نزديك هستيم بايد مواظب بود.
ـ مردكه! من سراپا سفيد پوشيده‌ام. اول مرا مي‌بينند. پاشو وگرنه خنده‌ام مي‌گيرد و جاش‌ها متوجه مي‌شوند.
بالاخره به روستاي «گوان» رسيديم. مرا به «حاجي حسين» نامي تحويل داد و خود بازگشت.
حسين گفت: «امشب اينجا بمان، جرأت ندارم تو را ببرم. فردا شب به پيشمرگ‌ها مي‌رسيم. ممكن است الان ما را با توپ هدف قرار دهند».
ـ آقا جان فردا شب هم توپ هست. همين الان از دستم خلاص شوي بهتر است. راه را نشان دهي بهتر است.
ناچار پذيرفت. حدود ساعت يك و نيم شب، حركت كرديم. در دامنه‌ي «زوزگ» پيشمرگان فرمان ايست دادند:
ـ كه هستيد؟
ـ آشنا
«بيجان جندي» گفت: «كاك هه‌ژار چگونه آمدي؟»
به «بيجان» رسيدم و مرد بازگشت. در كنار يك درخت با پيشمرگان بيجان، مجلس گرم كرديم. يكي از سرگرمي‌ها اين بود: گلوله‌اي به پادگان شليك مي‌كردند با هزاران گلوله و توپ جواب داده مي‌شد.
شب را آنجا گذرانديم. سعيد حه‌مه‌د علي آقا نيز همراه ما بود (او را سعيد كور مي‌گفتيم) به محض آنكه توپي از روانداز شليك مي‌شد خود را در پتو مي‌پيچيد.
هنگامي كه در دشت اشنويه با ارتش ايران مي‌جنگيديم يك روز به كنار رودخانه رفتم تا لباس بشویم. هواپيما آمد. يک سوراخ روباه پيدا كردم و خود را در آن پنهان كردم لگدي حواله‌ام كردند. سر را كه برگرداندم «شيخ سليمان بارزاني» بود: مردك! اينجا هم ولكن نيستي؟
فردا صبح به مقر «بيجان» رفتيم. پيش از من پيشمرگي را فرستاده بود تا ماشين آماده كنند. تا عصر خبري نشد. گفتم: «پياده مي‌روم تاآن پيشمرگ را ببينم». شب سر رسيد و دير شد. در كنار راه توقف كردم و در گوشه‌اي دراز كشيدم. هوا سرد بود اما با اين وجود خوابم برد. تازه افق روشن مي‌شد كه دوباره راه افتادم. با تابش اولين اشعه‌ي خورشيد، به «به‌رسيرين» رسيدم كه مقر «حه‌مه‌د آقا ميرگه‌سووري» آنجا بود. زير يك درخت صبحانه مي‌خوردند. اگر راه را مي‌دانستم شب به «به‌رسيرين» مي‌رسيدم و اين همه سرما را تحمل نمي كردم. تا عصر آنجا ماندم. سواري به دنبالم آمد و مرا به «گه‌لا‌له» برد. «عبدالله آقا پشدري» سر رسيد. ميهمان منزل او شدم. خانه‌ي او بسيار شلوغ بود و به حمام زنانه مي‌مانست. چه خوابي و چه استراحتي؟ جهنمي بود. ساعت دو بعد از نصف شب عبدالله آقا گفت:
«به فلان جا مي‌روم تا بتواني استراحت كني». اما مگر امكان استراحت بود. يكي مي‌رفت و دو نفر مي‌آمد. يكي سراغ عبدالله آقا را مي‌گرفت و آن ديگري دنبال فلاني بود. نخير بي‌فايده است. پتويم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. كمي دورتر زير يك درخت به «حسن» برادر «عبدالله آقا» برخوردم كه گوشه‌اي خوابيده بود. من هم آنجا پتويم را پهن كردم و تا ساعاتي از صبح گذشته خوابيدم. چهارشب، تا وقت خواب، ميهمان عبدالله آقا و از آن پس ميهمان دشت و چشمه و حسن آقا بودم.
ـ به بارزاني خبر داده‌ايم. به روستاي «بن‌دايزا» برو. اسب حاضر است.
«صالح بامرني» كه پسري بيست ودو ساله بود و در دستگاه بي‌سيم كار مي‌كرد (گفته مي‌شد عاشق مريم مهابادي است كه ماملي در وصف او آواز خوانده است) نزد من آمد:
ـ مام هه‌ژار! كار مهمي با شما دارم. تدبيري بينديشيد. مادينه‌ام كم سن و سال است و به حرفم گوش نمي‌دهد. تو بگو بيايد. از شما شرم مي‌كند.
ـ اي به چشم.
روز دوم كه در «گه‌لاله» بودم طياره بمبي در يك مزرعه فرو انداخت. «شفيع احمد آقا» كه در سي متري محل انفجار بود، بر اثر موج انفجار در گل و لاي افتاد اما آسيبي نديد.
به همراه صالح و مادينه‌اش به بن‌دايزا رفتيم. شب به ديدن بارزاني رفتم. كوچه بسيار تاريك بود. با يك نفر كه از مقابلم مي‌آمد به هم خورديم. «يونس‌عقراوي» بود. حالا بيا و بخند.
ـ يونس وقتي در پمپ بنزين تو را دیدم زهره‌ام تركيد.
ـ من هم كه تو را ديدم گفتم كارم تمام است.
بارزاني در پاسخ پيشنهاد «حاجي محمد»، همچنانكه من به حاجي گفته بودم اشاره كرد كه حاجي بايد به دشمنی با دولت برخيزد و گرنه كاري نمي‌شود كرد. اما از اين كه من نجات پيدا كرده بودم خوشحال شد. پاسخ حاجي به وسيله‌ي «حه­مه‌د آقا ميرگه سووري» فرستاد شد. آن شب در ميان بحث‌ها سخن از يك جاش به ميان آمد كه از پدرش بدتر است. بارزاني گفت: «مردي يك توله سگ و سگي بزرگ را به بازار برده بود. مي‌گفت: توله سگ را ده درهم و مادرش را پنج درهم مي فروشم».
ـ يعني چه؟
ـ اين سگ فقط سگ است اما توله سگ از مادرش و نجيب‌تر و با اصل و نسب­تر است.
اين نكته را به خاطر آوردم كه گويا محمد رضا به پدرش رضاشاه گفته بود: «تو فقط شاهي اما من شاه پسر شاه هستم بايد از تو سخي‌تر باشم».
مدتي آنجا ماندم. در روستاي «شيخ وه‌تمان» ميهمان «ملا طاها» بودم كه مردي شيرين كلام بود. صبح كه مي‌خواستم بروم گفت: «يك آخوند ميهمان آخوندي ديگر بود. صبح كه رفت غرولند مي‌كرد و خود را لعنت مي‌كرد: آخر اگر آن آخوند را نمي‌شناسي خودت را كه مي‌شناسي. چرا ميهمان آخوند شدي؟ شما هم ببخشيد اگر آنچنانكه بايد نتوانستم پذيرايي كنيم. شما خودت هم ملا هستي».
در كتاب «التغاني» از شاعري عرب به نام «ابن‌الحمامه» (ابن كبوتر) ياد مي‌شود كه در يك روستاي نزديك حلب، کلون خانه‌اي را مي‌زند. صاحبخانه مي‌گويد: «ميهمان نمي‌خواهم».
ـ كمي آب خنك بدهيد.
ـ آب كش پدرت كه نيستم.
ـ اجازه بده زير سايه‌ي درخت استراحت كنم؟
ـ ديوار كوتاه است و شما نامحرم هستيد.
ـ حتماً مرا نمي‌شناسي. من شاعر معروف «ابن‌الحمامه» هستم.
ـ پسر كلاغ باش، اما دست از سر ما بردار.
ملامصطفي در كوهستان‌هاي «كيكان» و در چادر «مام طاها» بود كه «نوري احمد طاها» آمد و گفت:
«به همراه سرهنگ مدرسي، ساواكي معروف كه نام مستعارش علي بود در راه مي‌رفتيم». گفت:
ـ ترا خوب مي‌شناسم. تو هه‌ژاري.
ـ معلوم است ساواكي زيركي هستي.
ملاباقي بيماری سرطان داشت. او را به تهران اعزام كرده بودند. ساواكي‌ها او را دوره كرد و بازجويي كرده بودند.
ملامصطفي فرمان داد كه او را ظرف بيست و چهار ساعت بازگردانند. گفت از تو زياد پرسيدند من هم گفتم آنجاست و تحريريه‌ي روزنامه است.
ـ چرا راستش را گفتي؟
ـ دروغ زيادي گفته بودم. بايد چند جمله واقعيت هم مي‌گفتم.
در «ليوه­ژه» يك جوان بلند بالاي خوش قد و قواره اهل كرمانشاه به نام داريوش را نزد من فرستاده بودند. چند روز بعد رفت. دفتري از او به جاي مانده بود كه باخطي ناخوش، خاطراتي چند در آن نوشته بود. اول و آخر خاطرات او مدح دستگاه شاهنشاهي ايران و مسخره‌ي كرد كثيف و بدبخت بود. مدتي بعد گفته شد داريوش بازداشت و ساواك خواستار استرداد او شده است. اين خير و بركت براي خودشان. لازم است اين را هم بگويم كه پس از جدا شدن ابراهيم و دوستان او حزب تشكيل كنگره داد و دفتر سياسي جديد و كميته‌ي مركزي تشكيل داد. اعضايي شايسته چون دكتر محمود و حبيب محمد، كريم و . . . نيز عضو آن بودند اما تعداد زيادي از اعضاء نیز افرادي بيكاره و فاقد شايستگي‌هاي لازم بودند. يك روز در «بن‌دايزا» به همراه «دكتر محمود» و «اسماعيل عارف» و يك روزنامه‌نگار آمريكايي ميهمان كسي بوديم. اسماعيل كه به تصورم در هيچ بازار حراجي كسي حاضر نبود ريالي برايش خرج كند شروع به غيبت ابراهيم و جلال كرد كه افرادی بي‌لياقت و نادان بوده‌اند.
ـ همين كه تو را به عنوان عضو قبول كرده بودند دليل بر حماقت ايشان است.دكتر گفت: «ما او را به عنوان عضو دفتر سياسي انتخاب كرده‌ايم».
به همراه بارزاني به تفرجگاهي در كوههاي «هه‌لگورد» رفتيم. دامنه‌ي كوه گرم اما نزديك به نوك قله بسيار سرد بود. پس از بيست و چند سال ريواس ديدم و باديدن آن به ياد روزهاي كودكي و طلبگي افتادم نمي‌توانستم جلوي سرازير شدن اشك هايم را بگيرم.
بعدازظهر بود. از سرما مي‌لرزيدم. به داخل سوراخي خزيدم. پوستي را كه با خود آورده بوديم روي خود كشيدم و دراز كشيدم. ملامصطفي سرك كشيد و با ديدن من خنده‌اش گرفت.
ـ قربان سردم است. اجازه بده برگردم.
برگشتم. به كوهپايه رسيدم. مردم به پيشواز «بارزاني» آمده بودند. بارزاني به كنار رودخانه آمد و با هر بدبختي كه بود از آب گذشتيم. به يكي از آخوندهاي روستا گفتم: «ماموستا آفرين. چگونه گذشتن از پل صراط را تمرين كرديم».
بارزانی در كوههاي «هه‌لگورد» گفت: «مي‌گفتند هه‌ژار به قيام باز نمي‌گردد، اما من مي‌گفتم حتماً باز خواهد گشت». يك روز ديگر هم كه تازه بازگشته بودم پرسيد:
ـ «ذبيحي» در چه حال است؟
ـ مخالف تو است.
ـ بله! رفيق چند ساله‌ام بود اما مطمئن باش هرگز نمي‌تواند انديشه‌ي من را در مورد تو تغيير دهد. . .
روز بعد من و ملاباقي، پيش از ديگران به جاده‌ي «پومان» رسيديم. همه جا خلوت بود. در كنار ديوار يك قهوه‌خانه، زير سايه‌ نشستيم. پسري جوان به «ملاباقي» اشاره كرد كه شالش روي زمين افتاده و خاكي شده بود. و فندكي هم به گوشه‌ي شال بسته شده بود.
ـ ماموستا باقي اين چيست؟
ـ فكر كرده‌اي يك سلاح سري است! چيزي نيست.
گفتم: «چرا دلش را مي‌شكني؟ جوان است فكر مي‌كرد سرنا است و اندكي برايش خواهي زد».
اما كمي هم از رندي خودم بگويم: تازه در بغداد مغازه باز كرده بودم. با دانشجويي به نام «مظهر» دوست بوديم. چند سالي بود كه از يكديگر بريده بوديم. يك روز پسري نزد من آمد و به گرمي احوالپرسي كرد.
ـ حالت چطور است دوست من؟ از برادرت حميد چه خبر؟
ـ حميد چي و برادر چي؟
ـ تو مظهر نيستي؟
ـ حرف مفت؟ پس از چند سال رفاقت، مرا باز نمي‌شناسي؟ من پسر «شيخ داره‌خورما» هستم.
ـ خيلي دلتنگ تو بودم. ديگر از اين كارها نكني؟
ـ نخير مطمئن باش.
يك روز در اداره‌ي مباني عام كسي نزد من آمد. با خود گفتم: ببين من چه آدم گيجي بودم. اين مظهر است. نزد من آمد و سلام كرد. سفارش دادم نوشابه آوردند.
ـ چطوري دوست من؟ از برادرت حميد چه خبر؟
ـ مثل اينكه نمي‌خواهي با ما دوستي كني و ما را سر كار مي‌گذاري؟ چند بار بگويم من پسر «شيخ خورما» هستم. رفت و ديگر بازنگشت.
يك روز در «شقلاوه» ناهار مي‌خوردم. پسري مسيحي نيز همراهم بود. پس از صرف نهار گفتند: «اين افندي ميز شما را حساب كرده است». با خنده به طرفم آمد:
ـ كاك هه‌ژار چطوري؟
ـ پيش از همه بگو تو پسر «شيخ خرما» نيستي؟
ـ مرا نمي‌شناسي؟ من «مظهر» هستم.
ـ داداشت حميد چطور است؟
ـ سلامت باشي. بد نيست؟
داستان باهوشي خود را تعريف كردم. كلي خنديديم.
به همراه سرهنگ نافذ به «زينويي شيخ»رفتيم و ميهمان «شيخ عبيدالله» شديم. شيخ خانه­اي در حومه‌ي روستای «باسنگ» بناكرده بود. روزها آنجا بوديم و شبها به روستا بازمي‌گشتيم. «شيخ عبيدالله»، عموي «شيخ علاءالدين» و نوه‌ي «شيخ كمال» بود، اما شيخي نمي‌كرد. مردي بسيار ميهمان نواز و بسيار شيرين سخن هم بود. چند پسر بزرگ داشت كه همگي ازدواج كرده بودند. عمر كه خواهرزاده‌ي حاجي محمد شيخ رشيد بود نزد صوفي‌ها زندگي مي‌كرد. سيدعلي پسري بسيار ساده و مصطفي هم همه كاره‌ي «زينوي» بود. همسر شيخ در آن روزگار دختر «كاك رضا دايماوي» بود كه پنجاه سال كوچكتر از شيخ بود. از شيخ فرزندي نداشت اما بسيار خانم و كدبانويي به تمام معنا و آشپزي برجسته بود. نحوه‌ي پذيرايي شيخ از ميهمانان نيز بدين ترتيب بود كه هر روز صبح به مقابل در مغازه‌ي يكي از ساكنان زينويي رفته مي‌پرسيد:
ـ كي دعوتم مي‌كني؟
و با اين اسم رمز، تاجر یا مغازه‌دار زينويي حيواني مي‌كشت و ميهماني آن روز خانه‌ي شيخ برگزار مي‌شد. پانزده روز بعد با حركت از دامنه‌هاي قنديل به «به‌رده‌پانه» رفتيم و ميهمان «شيخه حاجي رسول» شديم كه مالك روستاي «قه‌مته‌راني بيتوين» بود. هر چند پنج روز از تابستان گذشته بود اما صبحها كه از خواب برمي‌خواستيم آب يخ زده بود و نمي‌توانستيم دست و صورت بشوييم. با قسم و قرآن ميزبان، دوشب آنجا مانديم. پس از آن گفته شد اگر مي‌خواهيد به قلادزه برويد از كوهستان قنديل نزديك است اما چهار ساعت تمام بايد از روي يخ و برف بگذريد. برويم؟ . . . نرويم؟ بالاخره راه افتاديم. زمين پر از برف و یخ بود ناگهان مه نيز آسمان را در برگرفت، از سرما مي‌لرزيديم. دركمتر از يك ساعت بعد، به سوي «ايني»، و «مژدينان» پايين آمديم. آن سوي كوه، زمستان سخت و اين سوي، گرما و مگس بيداد مي‌كرد. هر دو سوار بر استر شديم و بعدازظهر به «خوشكان» و شب به «وه‌لزي» رسيديم. در «وه‌لزي» ميهمان «شيخ رضا گلاني» افسر سابق پليس عراق شديم. استر من چون اسب قبليم بسيار چموش بود. در پايان سفر به «قلادزه» رسيديم. جداي از «احمد توفيق» و جماعت همراه او، تعدادي مهابادي ديگر را نيز ديدم. به همراه «مينه‌شه‌م»، نزد «كاك سعيد حاجي بايزآقا» و «سيدمحمد آجيكند» و چند نفر ديگر از ميهمانان رفتيم. «سيده شينه» پسر دايي من نيز آنجا بود. نه روز آنجا مانديم و خبرهاي بسياري از دوستان گرفتم. واقعاً‌ تازه شده بودم.
چند بار به كوهستان «جمال‌الدين» نزد «حاجي آقا محمود آقا» رفتيم. غروب‌ها همراه «كاك سعید» در اطراف مي‌گشتيم و روزها را به گردش و شوخي مي‌گذرانديم. عوني يوسف از وزراي سابق قاسم كه در كوهستان جمال‌الدين زندگي مي‌كرد، روزها به «قه‌له‌ره‌شه» سويسنان مي‌رفت و به هر ايراني كه مي‌رسيد از شاهنشاه ايران تعريف مي‌كرد. گفته شد به تهران رفته و مدتي ميهمان ساواك بوده است. آنجا سه بطر ویسكي دزيده و اخراج شده است. اكنون اميدوار است اين تعاريف به گوش شاه رسيده دوباره به اين آغل چرب دعوت شود. . . .
«حسن» پسر «رحيم قاضي» را هم ديدم كه تازه پيشمرگه شده بود و فكر مي‌كرد پيشمرگ بايد هميشه خاكي و خلي باشد. كفش‌هاي نامناسب مي‌پوشيد و لباس‌هايش هميشه كثيف بود. با هزار مشكل و گرفتاري، يك جفت كفش برايش خريدم. به قلادزه رفته و يك جفت كفش تازه‌ي هورامي برايم فرستاده بود.
يك روز در كوهستان جمال‌الدين بودم. «كاك يوسف ميران» كه سرگرد ارتش بود به همراه «بابكر پشدري» مرا در كوهستان ديدند و گفتند: «حزب پيشنهاد همكاري به تو داده است».
ـ براي كاركردن نيامده‌ام و قصد فعاليت ندارم.
ـ مأموريت داريم تو را با خود ببريم.
به دفتر سياسي در «هه‌لشو» رفتم. حبيب و دكتر محمود گفتند: «بايد در روزنامه‌ي «خه‌بات» كار كني.
ـ من در ويراستاري روزنامه‌ي عربي مهارت بسيار دارم. ويراستاري مي‌كنم اما اگر مطلبي به زبان كردي نوشتم، از حساب كاري جداست چون ممكن است آنچه مي‌نويسم شما را خوش نيايد. من مجبور نيستم براي كسي بنويسم.
مقرر شد ماهيانه پانزده دينار دستمزد دريافت و آن را به خانواده‌ام در بغداد بدهند. چاپخانه در «سوني» بود. بدانجا رفتم. مقر «احمد توفيق» هم آنجا بود. «شريف‌زاده»، «سالار حيدري»، «سليمان معيني»، «محمد امين سراجي»، «ملاسيد رشيد»، «حسن اسحاقي»، «ملاقادر لاچيني»، «مام علي جم» و كسان ديگري هم بودند كه اكنون به خاطر ندارم.
«سوني» روستايي سرسبز داراي باغ‌هاي گل و ميوه است. كارگران چاپخانه هم شش نفر بودند. پيش از آنكه بروم، يكنفر ديگر به نام «عبدالرحمن ملا محمود» رفته بود. يك روز ملايي از قلادزه آمده و جاي چاپخانه را به آنها نشان داده بود. فردا صبح، طياره منطقه را بمباران كرد اما خوشبختانه چاپخانه آسيبي نديد.
در كنار يك جوي آب پر از دار و درخت، سكويي سنگي برپا شده و به راستی منظره­ای شاعرانه‌ آفریده بود. روزانه جداي از كار روزنامه شعري مي‌نوشتم و فكر مي كردم و دوست نداشتم كسي به ملاقاتم بيايد. اما هميشه كسي بود كه خلوت مرا بر هم بزند. ترجمه‌ي خيام را آنجا تمام كردم و چند مقاله و شعر نيز براي روزنامه نوشتم. شعر «مارميلكه نيم» يكي از همان اشعار است امامقالاتم را نمي‌دانم چه شد؟
يك روز صاحب ملك اطراف جوي آمد. گفتم: «مه‌م حه‌مه‌د، يك ربع دينار انگور برايمان بياور». از يك درخت بلند و باريك بالا رفت.
ـ مامه‌ مواظب باش لااقل گيوه‌هايت را در بياور .
ـ فكر كرده‌ايد من هم مانند شما هستم. اين درخت براي من مثل جاده است.
كمي بالاتر رفت. درخت تاب مقاومت نياورد و شكست. ما‌مه‌حه‌مه‌د با كله روي زمين افتاد...
خدا رحمتش كند.
اغلب اوقات، پيشمرگان را مي‌ديدم كه نان خشك مي‌گرفتند اما غذا نمي‌بردند. يك روز آنها را تا وسط جنگل تعقيب كردم. كندوي زنبور عسلي پيدا كرده بودند و نان و عسل مي‌خوردند.
از «سوني» به «هه‌لشو» رفت و آمد مي‌كردم كه دفتر سياسي آنجا بود. جنگنده­های دشمن يك لحظه‌ امان نمي‌دادند. يك كشيش آشوري پير همراه ما بود كه از هواپيما مي‌ترسيد. يك روز هواپيما آمد و «ابونا بيداري» در يك سوراخ خزيد. پيش از او سگي داخل سوراخ شده و با او گلاويز شده بود. فرياد مي‌زد: «رمضان عقراوي بيا مرا از دست اين سگ رها كن».
پسري به نام «علي يوور»، اهل روستاي «كاني سوور» گه‌وركان، از پيشمرگان «هه‌لشو» و مردي بسيار شجاع بود كه بعدها به همراه «سيد فتاح» و چهار پيشمرگ ديگر در كوه «حاجي كيمي»، پشت «قه‌ره‌گويز» شيهد شد. علي نگهبان كپرها بود. تعريف مي‌كرد:
«شيخ محمد ه‌رسيني» (كه علي مي‌گفت نسريني) براي علي و چند پاسبان ديگر سخنراني مي‌كرد:
ـ پسرم! پيشمرگ نبايد بترسد نبايد دوستان خود را در روزهاي سختي تنها بگذارد. تصور كنيد الان هواپيما به اينجا حمله كند و يكي از ما زخمي شود، نبايد فرار كنيم. بايد زخمي را نجات دهيم. . .
ناگهان طياره آمد و شيخ، پيش از همه فرار كرد. گفتي خرگوش است و تازي دنبالش كرده است. در پشت يك درخت پناه گرفته داد مي‌زد:
ـ فرار نكنيد. فرار نكنید. . .
ـ جناب شيخ به خدا ما هم چشم به شما داريم.
و فرار كرديم.
اعضاي دفتر سياسي و كميته مركزي در ميان درخت‌هاي انبوه، بنايي درست كرده بودند كه هيچ هواپيمايي نمي‌توانست آن را شناسايي كند. يك روز نزد آنها بودم كه هواپيما سر رسيد. همه‌ي آنها به داخل جنگل گريختند. دنبال آنها دويدم: طياره رفت برگرديد. و «كاك سامي»، هم به تقليد از تيتر يكي از شماره‌هاي پيشين مجله فريا مي‌زد: «به قرآن بر نمي‌گردد».
يك شب در اتاقك «صالح يوسفي» بوديم. گفتم: دلم خبر داده است اتفاق ناگواري خواهد افتاد. بلند شدم و حصير زيرم را برداشتم. ماري در گوشه دیوار به خود پيچيده بود، اما خوشبختانه اتفاقي نيفتاد.
جنگ در اطراف «قلادزه» روز به روز شديدتر شد. مقرر شد دفتر سياسي و چاپخانه به دشت منتقل شوند. يك روز صبح «هاشم عقراوي» نفس نفس زنان سر رسيد و گفت:
ـ شب به نيروهاي عراقي برخورديم و همراهانم را گم كردم.
در نزديكي «سه­نگه‌سه‌ر» او و «يوسف ميران» سوار بر يك جيپ به اتومبيل ديگری برخورد مي‌كنند كه از روبرو مي‌آيد. تصور مي‌كنند دشمن است. «هاشم» حدود شش ساعت، يك نفس دويده بود اما نه خبري از دشمن شد و نه اساساً نيرويي وجود داشت.
مكتب سياسي به «سلي» منتقل و من و «كاك سامي» به «باله كايه‌تي» راهنمايي شديم.
«صالح يوسفي» سرپرست راديوي تازه تأسيس بود. به همراه «عثمان سعيد» و «دلشاد مسرف» و «جلال عبدالرحمن» كه هر سه گوينده‌ي راديو بودند، در يك آلاچيق مستقر بوديم. نان خشك داشتيم اما خبري از غذا نبود. اطرافمان پر از انگور بود كه صاحبان آنها جاش و گريخته بودند. كار روزانه‌ي ما شده بود خوردن نان و انگور و احياناً نيش زنبوري كه به نوبت بر تن هر يك از ما فرو مي‌رفت. از انگور سياه خسته شديم و تصميم گرفتيم انگور زرد پيدا كنيم. مدتي را در اطراف گشتيم تا موفق شديم. در حال انگور چيني بوديم كه يك نفر با چوب تركه سر رسيد.
ـ اي آقا فكر كرده‌ايد اين انگورها هم ملك جاش‌هاست؟
ـ نخير گفتيم انگور مردان است. از راديو آمده‌ايم.
ـ پس بخوريد نوش جانتان. انگور خودتان است.
ترس ما بيشتر به خاطر خرس و نه هواپيما بود. خرسها شب‌ها به باغ‌ها مي‌آمدند و انگور مي‌خوردند.
يك روز تازه آفتاب برآمده بود كه پنج هواپيما در آسمان ظاهر شدند و ما را به گلوله بستند. هرگز چنين صحنه‌ي زيبايي نديده بودم. آتش مسلسلها به شيوه‌اي منظم و هندسي بر سرمان مي‌باريد. . . .
«سيدا صالحي» مسئول ما كارگري گرفت و براي هر يك از ما پناهگاهي درست كرد. پناهگاه‌ها بيشتر به قبر مي‌مانست.
ـ به خدا اگر صدبار هم كشته شوم داخل اين قبر نخواهم رفت. . .
در كنار باغ، گوشه‌اي دنج پيدا كرده بودم كه نه كسي مرا مي‌ديد و نه هواپيما هم به من دست پيدا می­كرد. شعر «به‌ره­و موكريان» را آنجا به پايان رساندم و اشعار و مقالاتي ديگر نيز براي راديو نوشتم.
قرار شده بود برنامه‌اي هم به زبان تركماني داشته باشيم. «ماموستا جلال عبدالرحمان» مطلبي نوشت آن را خواند و ضبط شد. شب از راديو گوش مي‌داديم كسي جرأت نمي­كرد با «جلال» شوخي كند چون آدم بسيار معروفي بود. مطلب كه از راديو قرائت شد گفتم:
ـ خداوندا به حق اين مولودي خواني به ملت كرد رحم كني.
همه خنديدند. جلال عصباني شد. فردا شب كه برنامه آغاز شد همه دست به دعا برداشتيم. خودش ناگهان شروع به خنديدن كرد:
ـ به خدا راست مي‌گوييد بيشتر شبيه مولودي خواني است.
بجز نان خشك و كمي بلغور به عنوان سهميه و مقداري برنج كه خانواده‌ي «خدرمنگور» زحمت تهيه‌ي آن را مي‌كشيدند، روزانه بيست فلس هم مقرري داشتيم كه حتی خرج توتون سيگار ما را هم در نمي‌آورد.
پسري آشوري به نام «البير» همراه ما بود كه فارغ التحصيل حقوق بود و حدود يكصدوپنجاه كيلوگرم وزن داشت. يك روز براي ضبط صداي جنگ به منطقه رفت. ساعاتي بعد بازگشت اما از راديو ضبط خبري نبود.
ـ ها، ماموستا؟
ـ تاريك بود. خيلي ترسيده بودم. تصور كردم مار به سراغم آمده است. سوار استر شدم و به دو آمدم اما راديو ضبط را گم كردم.
دو نوجوان هشت نه ساله آنجا بازي مي‌كردند. گفتم: «هر كس راديو ضبط را پيدا كند صد فلس جايزه مي‌گيرد». ديري نپاييد كه همه‌ي وسايل را صحيح و سالم باز آوردند.
ـ ماموستا اگر در كفه‌ي ترازويت بگذاريم ده برابر آن دو كودك وزن داري. چرا آنها بايد نترسند و تو بترسي؟. . .
موسم باران آغاز و زندگي در كپرها بر ما سخت شد. ناگزير به روستاها روي آورديم. با جمعي از دوستان به روستاي «ميرگي» رفتيم. براي آوردن نان به «گوري كاجوتان» مي‌رفتيم. يك روز صدايمان كردند و به هر يك سه دينار دادند. «كاك عبدالخالق» مدير فني راديو، راديوي شخصي خود را در ازاي هشت قطعه مرغ فروخت. پول جمع كرديم و فرستاديم در «خاني» گوشت و ميوه و ودكا برايمان تهيه كنند. جشن شاهانه‌اي به پا كرديم. «جلال عبدالرحمن» كه خود مشروب نمي‌خورد ودكاي ما را تهيه كرده بود. قرار شد پولش را به او پس بدهيم. مي‌گفت: «با هر وعده غذا نيم پيك مشروب مي‌خورم».
دو روز بعد «صالح يوسفي» ما را صدا كرد:
ـ اشتباهاً سه دينار اضافي داده‌ايم. پس بدهيد.
ـ سيداي عزيز هضم شده است.
«حبيب محمد كريم» گفت: «شايع است كه در ميرگي مشروب خورده‌ايد؟ راست است يا نه؟ همراهان سوگند مي‌خوردند كه چنين چيزي امكان ندارد. گفتم: بله مشروب خورده‌ايم و داستان را تعريف كردم». گفت: «شايد استاد جلال خواسته است با اين كار بر گناه خود سرپوش بگذارد». دوست دارم مطلبي در مورد كاك عبدالخالق بگويم كه از نخستين روز آشنايي تا اين لحظه، از دوستان عزيز من بوده است:
دوارن طلبگي را گذرانده و ملا شده بود در خدمت زير پرچم نيز به عنوان قاضي عسكر، دوران سربازي را گذراند. زياد سر به سر وسايل فني و راديو مي‌گذاشت تا جايي كه مي‌توانست فرستنده­اي درست كند. ابتدا با فرستنده‌اي نيم كيلووات به ارزش پنجاه هزار دينار كار را آغاز كرديم که در بسياري جاها دريافت نمي‌شد. عبدالخالق با مقداري سيم و بطري و چند لامپ، فرستنده‌اي با موج متوسط درست كرد كه صداي راديوي ما را به تمام خاورميانه مي‌رساند.
در گرماگرم قيام، براي تكميل اطلاعات فني به چكسلواكي اعزام شد. شش ماه بعد به منطقه بازگشت و مأموريت يافت پنج نفر از مهندسان را براي امور فني راديو آموزش دهد. آخوندي بسيار با معلومات بود و در مجادلات هرگز كم نمي‌آورد. از عشق كرد و كردستان سوخته بود، چشم به مال دنيا نداشت و هميشه لبخندي بر لب داشت. هميشه به شوخي مي‌گفتم: «آ‎خر تو از سربازي و مرده شوري، علم راديو را از كون كداميك در آورده‌اي؟» با تمام وجود به قيام خدمت مي‌كرد و به اندازه‌ي يك لشكر ده هزار نفري ارزش داشت. پس از 1975 نيز به مهاباد، از آنجا به تهران و سپس به آلمان رفت. مدتي بعد به بغداد بازگشت و خود را معرفي كرد:
ـ من فلاني مهندس راديو بارزاني بودم. برگشته‌ام اعدامم كنيد.
اما اعدام نشد و اكنون در اربيل مغازه‌ي تعميرات راديو و تلويزيون دارد.(متأسفانه در سال 1984 در اربيل ترور شد و داغ بزرگي بر دل ملت كرد نهاد.)
مقر «احمد توفيق» در پشت روستاي «شيخان» در دامنه‌ي كوهي واقع در «چشمه» و آبي خوش از آن روان بود. با وجود بي‌نظمي در تمام مقرها، مقر احمد توفيق از نظم خاص خود برخوردار بود. پيشمرگان درس مي‌خواندند، كار مي‌كردند و ديسيپلين حزبي رعايت مي‌شد. هر پيشمرگ با حرفه­‌ي خاص خود كار و به قيام خدمت مي‌كرد. بسياري اوقات به ميهماني او مي‌رفتيم و از اين همه نظم لذت مي‌بردم. يكبار نزد او بودم. فرستاده بود از «خاني» گوشت گاو تازه تهيه كنند. ضمن ناهار، بر گاو و گوشت او رحمت مي‌فرستاديم.
بعدازظهر در مقر، احمد و همراهان او دراز كشيده بودند. من هم به اصرار احمد حمام كرده و با يك لنگ در گوشه‌اي دراز شده بودم و اطراف را نگاه مي‌كردم. يكي وارد شد و گفت:
ـ كاك هه‌ژار ! بيماري؟
ـ با حسابي كه تو كرده‌اي اينها كه دراز كشيده‌اند بايد مرده باشند.
مدتي بعد راديو را به كوه منتقل كرديم كه غاري بزرگ در آن بود. راديو در غار مستقر شد و پوشش لازم در آن كار گذارده شد. در گوشه‌اي نزديك غار، يك سوراخ سنگي شبيه غار پيدا كرديم و با كشيدن ديواري در جلو و جا انداختن يك در، خانه‌اي براي خودم بنا كردم. به قدري تنگ بود كه تنها يك نفر مي‌توانست در آن دراز بكشد. نام آن را «كاخ شايو»، گذارده بودم كه قصري مشهور در فرانسه است. به خاطر تاريكی اتاقك و ترس از وجود حشرات، کسی داخل آن نمی­شد، روز دوم كسي يك مار را كشته بود به همین خاطر اقدام به سمپاشی کردیم. شب راحت خوابيدم اما صبح كه بيدار شدم ديدم كه يك مار كه دارو گيجش كرده بود، تا نزديك من رسيده و او هم به سرنوشت دوست ديروزش گرفتار آمده بود. «گرديم» به راستي سرزمین مارها بود. تمام روز را با مارها به سر مي‌برديم آن هم «كوره مار» همان ماري كه قبلاً گفتم بسيار سمي با كله‌ي سه گوش بود.
يك روز عبدالخالق به سرعت به دروازه‌ي اتاقكم آمد:
ـ فرار كن. مار دارد مي‌آيد.
ـ اين مارها بايد مرا ببخشند چون من سامان آنها را اشغال كرده‌ام.
يكبار مشغول قضاي حاجت در بيابان بودم. ناگهان ماري را ديدم که در نيم متري چنبرزده است. گفتم:
ـ خاطر جمع باش. تا كارم تمام نشود بلند نخواهم شد.
بالاخره خجالت كشيد. راهش را گرفت و رفت. سيزده مار را در ايستگاه راديو كشته بودند، آن را در زنبيلي نهاده با خود به دفتر سياسي برده بودند.
ـ بفرماييد ميوه آورده‌ايم.
سر زنبيل را برداشته بودند. قيافه‌ي اعضاي دفتر سياسي را در نظر بياور كه چگونه هر يك به گوشه‌اي فرار مي‌كنند. يك روز ملامصطفي گاوي برايمان فرستاد. حالا بيا و گوشت بريان و كباب بخور. هواپيماها دود آتش را ديدند و به سراغمان آمدند. تمام منطقه‌ي ايستگاه راديو بمباران شد. بمب‌ها هم از نوع ناپالم بود كه همه جا را به آتش مي‌كشيد. گفتند فراركن گفتم:
«به خدا تا كبابم را نخورم بلند نخواهم شد». سهم خودم را خوردم و آنگاه به گوشه‌اي خزیدم. شدت گرماي بمب‌هاي ناپالم به قدري بود كه حتي فنر تخت‌هاي فلزي نگهدارنده را هم ذوب كرده بود. تا مدتها شب و روز هواپيماها دست بردار ما نبودند.
يك شب به همراه سه پيشمرگ در «گه‌لاله» بوديم. هواپيماها سر رسيدند. چراغ‌ها خاموش بود. اما من ندانسته هنوز سيگار بر لب داشتم. يكي از پيشمرگان كه مرا نشناخته بود گلنگدن زد كه مرا بكشد.
ـ صبر كن متوجه نبودم.الان سيگار را خاموش مي‌كنم.
شبانه از بيراهه به «گرديم» بازگشتیم. بارها افتاديم و بلند شديم، ترس مار هم كه جاي خود داشت. «عثمان سعيدي» گوينده‌ي راديو براي ضبط صداي جنگ مي‌رفت. حلاليت طلبيد كه مبادا باز نگردد. «دلشاد مسر‌ف» گفت:
ـ استاد سعيد خدا نكند مرگت را ببينم اما با قضا و قدر نمي‌شود كاري كرد. اگر كشته شدي پتو و بالشتت را چه كنيم؟
ـ مال تو دلشاد.
ـ پس برو خدا كند سر سالم باز نياوري. من دو ماه است پتو ندارم.
غصه‌هاي روزانه را با شوخي به تاريكی شب مي‌سپرديم. يكي از ما نامه‌اي عاشقانه از زبان حال دختري «روانداز»‌ي به نام «رووناك» براي عثمان سعيد نوشته و مداوماً از صداقت و راستگويي و پاكي خود مي‌گفت. . . .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(22)

پيشمرگان محافظ راديو بسيار زياد و اغلب بيكاره بودند. هر كس به «ادريس» (كه در روستاي قصري بود) مراجعه مي‌كرد، او را به راديو مي‌فرستاد. شب با عبدالخالق به «قصري» رفتيم. ديوانه‌اي زنجيري را طناب پيچ كرده بودند. ادريس با عصبانيت گفت:
ـ او را كجا بفرستم؟
ـ بفرست راديو. ما جاي اضافي داريم. . . .
«كاك خالد آقا حسامي» هم به «گرديم» و راديو آمد. چند شبي «كاخ شايو» را در اخيتار او گذارده بودم. شب‌ها زير فانوس كتاب مي‌خواند. يك مار از سقف روي كتابش افتاده بود. تعريف مي‌كرد:
بچه‌اي يك كاسه ماست از طرف محمود آقا براي خالد فرستاده و از او خواسته بود كاسه را برگرداند. او هم هر چه به دنبال كاسه گشته بود، چيزي پيدا نكرده بود، عاقبت ماست را همانطوري در كاسه‌ي محمودآقا خورده و پس از آن، شش روز در بستر بيماري آفتاده بود... من و «كاك سامي عبدالرحمن» به «ليوژه» فرستاده شديم تا بر امور مطبوعاتي نظارت كنيم. حال بهتر است كمي در مورد آقايان فراري به تهران و همدان صحبت كنيم:
استادان ما در تهران خوب زندگي مي‌كنند، در رفاه كامل. اما پيشمرگان مستقر در همدان بايد در پادگان هر روز تمرين نظامي كنند تا در موعد مقرر براي جنگ با بارزاني به منطقه بازگردند. روز بيست و يك آذر (روز سقوط جمهوري كردستان) نزديك است و بايد اين روز را جشن بگيرند. پيشمرگان دلسوز خجالت كشيده از اين كار سرپيچي مي‌كنند.
ـ رسواي عالم و آدم مي‌شويم. شرف ما بر باد مي‌رود. . .
استاد «عمر دبابه» شروع به سخنراني مي‌كند:
ـ جشن گرفتن چه ايرادي دارد؟ پيش چه كسي آبرويمان مي‌رود؟ همچنانكه تيمسار نصراللهي مي‌‏فرمايند:
«اگر اعليحضرت فرمان دهند فلان هم به ريش بماليم، بايد بماليم. بعداًَ پاك مي‌كنيم آب زياد و صابون هم زياد است».
عده‌اي به حالت قهر پادگان را ترك كرده و از شركت در مراسم سرباز زده بودند. يكي از آنها «ملاجميل روژبه‌ياني» بود كه به تهران رفت، مستقلاً پناهندگي گرفت و در راديو مشغول به كار شد. يك روز در «هه‌لشو»، كوه مقابل را نگاه مي‌كردم كه یک سياهي از دور ظاهر شد. «صفر فيلي» بود كه پيش از اين تفنگي فروخته و اكنون بايد محاكمه مي‌شد.
ـ ها! صفر! خير است؟
ـ از همدان گريخته‌ام و باز گشته‌ام تا محاكمه و اعدام شوم.
ـ وضعيت چگونه بود؟
ـ حال سگ! يكي از پيشمرگان در سيلوي ماش افتاد و مرد. . . مام هه‌ژار! نامي بر ما گذاشته بودند كه از هزار فحش بدتر بود.
ـ چه نامي؟
ـ يادم نيست.
ـ دلاور؟
ـ نه
ـ جوانمرد؟
ـ به نامي واقعاً ‌تحقيركننده بود.
ـ صفر زماني كه من در ايران بودم به چنين كساني مي‌گفتند: غير نظامي
ـ گل گفتي، غير نظامي. خيلي از جاش بدتر است. من به خاطر اين نام فرار كردم.
هنگامي كه جنگ در سال 1965 به اوج شدت رسيده بود، ملامصطفي نيز با ايران روابط ديپلماتيك برقرار و تهران، پناهندگان را مجاب كرده بود كه به عراق بازگشته و در كنار ملامصطفي بجنگند. به ملامصطفي هم توصيه كرده بود كه فرمان عفو عمومي صادر كند. ابراهيم احمد در تهران باقي ماند اما اعضاي پيشين دفتر سياسي، عده‌اي به روستاي «وه‌لزي» و عده‌اي ديگر كه جلال طالباني هم در ميان آنها بود، به «دوله‌ره‌قه» نزد عباس رفتند. پيشمرگان نيز به صف همراهان پيوستند و «كاك عبدالخالق» نيز كه پيش از اين مهندس راديو بود و به همراه آقايان به همدان رفته بود به راديو بازگشت. ما در راديو با هم آشنا شديم.
به همراه «كاك سامي» روزنامه‌ي «خه‌بات»، اخبار كردستان را به صورت هفته­نامه در قطع مجله منتشر مي‌كرديم. از شب تا صبح، زير نور چراغ زنبوري كار مي‌كرديم و روزها از ترس هواپيما پنهان مي‌شديم. زماني كه از بغداد آمدم چشمانم قدرت كافي داشت اما كار در زير چراغ زنبوري، چشمهايم را ضعيف كرد و مجبور شدم عينك طبي بزنم.
در روزهايي كه در «ليوژه» بوديم يك شب باراني بعد از نيمه شب، چهار پيشمرگ باديناني وارد اتاق شدند: «ما به فرمان درويش بگ مردي رابازداشت كرده‌ايم اما او را از ما باز پس گرفته‌اند. مي‌فرماييد چكار كنیم؟» سامي گفت: «ما روزنامه نگار هستيم و اين امور دخلي به ما ندارد». گفتم: «اتفاقاً ربط دارد. همين الان به سراغ آنها برويد و آنها را بكشيد». سامي گفت: «اين چه فتوايي بود كه صادر كردي؟» گفتم: «اينها اگر جرأت جنگيدن داشتند از ابتدا مانع اين مسأله مي‌شدند حالا مي‌خواهند با اين كار، ترسويي خود را پينه كنند و بگويند به خاطر فلان و فلان، انتقام نگرفتيم». همين طور هم شد چون دست از پا درازتر به مواضع خود بازگشتند.
يك زن چند قوطي جوهر براي ما آورد.
ـ اين‌ها را از كجا آورده‌اي؟
معلوم شد «عبدالرحمن ملامحمود» كه پيش از ما سرپرست چاپخانه بود اين‌ها را دزديده و چون مشتري براي خريد آن پيدا نشده آن را بازگردانده است.
روستاي «ليوژه» را پيش از اين هم يكبار ديگر در بهار 1965 و زماني كه با «كاك نافذ» بودم ديده بودم. يك روز از «قصري» مي‌آمديم. باران به شدت مي‌باريد و در رودخانه‌ي «وه‌سان»، سيلاب آمده بود. من استر را به آب زدم. آب تا گردن استر آمد و نزديك بود خفه شود. ناگزير بازگشتيم و كمي دورتر از پل «به‌رگه‌كه» گذشتيم. عصر هنگام، من پيش افتاده بودم. ناگهان استر ايستاد. هر كاري كردم تكان نخورد. نگاه كردم. كمي دورتر، زني گوشتالود، لخت و عور در آب خودش را مي‌شست.
ـ مادر جان استرم با ديدن قيافه‌ات ترسيده است.
زن در پشت درخت‌ها پنهان شد و استر خجالتي ما راه افتاد. نابلد بوديم. شب رسيد و ما تقريباً گم شديم. نافذ هم مرتب مي‌گفت: كي به «ليوگوو» مي‌رسيم؟ سرانجام از دور چراغي ديديم. كودكي همراهمان آمد و به طرف روستا راهنمايي كرد. ميهمان «شيخ رضا گولاني» شديم. . .
من پيشنهاد كردم كه حيف است «جلال طالباني» در «دوله‌ره‌قه» بيكار بنشيند، صاحب قلم است و مي‌تواند با ما همكاري كند. نامه‌اي برايش نوشتیم كه به دفتر سياسي بيايد اما يك شب به همراه دوستان از دوله‌ره‌قه گريخت و خود را به دولت تسليم كرد. یک مارس 1966 تلگرافي رسيد كه جلال فرار كرده است. نام او را گذاشتيم: جاش مدل 66 كه اين نام را هم هنوز روي خود دارد. از آن روز به بعد جلال و همراهانش، در سلك نيروهاي دولت عراق با ما وارد نبرد مسلحانه شدند و بي‌رحم‌تر از اعراب، با پيشمرگان برخورد مي‌كردند. «عمر دبابه» هم به خاطر خوش خدمتي در معرفي مخالفان دولت به حكومت مفتخر به دريافت عنوان «برادر عمر» قهرمان شده بود. . .
يك روز در «گه‌لي به‌دران» يك بمب افكن مانند هميشه منطقه را بمباران كرد. جواني به نام «فتاح» كه سرش را داخل يك سوراخ كرده و بدنش بيرون بود، بر اثر اسابت يك قطعه سنگ ناشي از شدت انفجار بمب به بدنش شهيد شد.
«عرب كلك افسر ارتش عراق و پسري بسيار شيرين كلام بود. در آن روزها بهترين لحظات ما جمع شدن دور او و گوش دادن به سرگذشتش بود. يك روز «علي سنجاري» كه عضو دفتر سياسي بود نيز نزد ما آمد.
تلگرافي به نام او ارسال شد. پس از خواندن، شروع به گريستن كرد:
ـ پدرم مرده است.
او را تا دفتر سياسي نزد «حبيب محمد كريم» دبير كل همراهي كرديم:
ـ ها خير است؟
ـ پدر كاك علي مرده است.
ـ اتفاقي نيفتاده است. مي‌گويند پدرت سه زن داشت. كيف خود را از دنيا كرده است حالا هم كه مرده خدا رحمتش كند.
گريه‌ها به خنده تبديل شد.
من در قيام، هنگام آمدن هواپيماها پنهان نمي‌شوم. مردم تصور مي‌كردند شجاعت است و از آنها با غيرت‌ترم اما واقعيت اين است كه من تنبل بودم و حوصله‌ي پنهان شدن و در سوراخ خزيدن نداشتم.
مي‌گفتم هر چه بادا باد. مرگ يكبار شيون يكبار. . . .
در نطقه یک كوه جنگلي و داراي غارهاي بسيار وجود داشت که به مجرد رسيدن هواپيما، اهالي روستا را بدانجا مي‌فرستاديم. يك روز كه خبردار شده بوديم منطقه بمباران مي‌شود اهالي را به همان كوه فرستاده بوديم. من روي تخت فنري خود خوابيده بودم. زني به نام «ئايشي مه‌لا» با ترس و دلهره‌ي فراوان به اتاقم آمد:
ـ ماموستا چكار كنم؟ به كوه نمي‌رسم. بمباران هم شروع شده است. فكري بكن.
ـ يا خودت را به قله برسان یا بيا روي تخت من.
ـ به خاطر خدا در اين وضعيت دلهره‌آور چه حرفها مي‌زني؟
بيرون رفت و خود را به جنگل رساند. بمباران تمام شد و اين بار هم جان سالم بدر بردم.
يك شب چند نفر به ديدنم آمدند. بايد به پشت بام مي‌رفتيم. گفتم: «چراغ زنبوري را روشن مي‌كنم. مطمئن هستم كه طياره نمي‌آيد».
ـ چگونه حرف تو را باور كنيم؟
ناگهان هواپيما سر رسيد. حالا بيا و فرار كن. . .
ماه رمضان هم رسيد. ما كه شب­ها تا صبح نمي‌خوابيديم هر شب، ملاي ده را براي نيايش و اذان بيدار مي‌كرديم. هميشه مي‌گفت: «هر چند شما خودتان روزه نمي‌گيريد اما به قرآن سوگند، نصف ثواب روزه‌داران اين روستا متعلق به شماست».
عبدالله ملا (همسر ئايشه) شكارچي و بسيار هم خسيس بود. شكارهايش را عمدتاً به ما مي‌فروخت: كبك سه تومان و كبوتر پانزده ريال. كبك‌ها را در يك حلبي روغن شاپسند ريخته و در آن را مي‌بستم. سپس آن را روي آتش مي‌گذاشتيم و صبح مي‌خورديم. يادم مي‌آيد يكبار حلبي محتوي كبك و كبوتر منفجر شد. تمام روستا تصور مي‌كردند بمب منفجر شده است. . .
مدتي بود حميد عثمان (رئيس اسبق حزب شيوعي) هم نزد ما آمده و در امر نوشتن همكاري مي‌كرد. يك شب كه در حال آماده­كردن غذا بودم گفت:
ـ شما نمي‌دانيد خوب بنويسيد. من بايد به شما ياد بدهم.
ـ مثلاً ؟
ـ بايد يك مطلب مهم بنويسيم مثلاً «ويژگي‌هاي يك پيشمرگ خوب» و . . .
ـ كاك حميد مقاله‌ي اول را بنويس: طرز تهيه‌ي آبگوشت كبوتر. . .
ـ شما همه چيز را به مسخره مي‌گيريد.
يك روز عصر «سالار حيدري» و «اسماعيل شريف‌زاده» و چند پيشمرگ ايراني ديگر ميهمانم بودند. شب كه جاي خواب را نشان دادم بر سر بالش و حصير دعوايشان شد. عاقبت «سالار حيدري» با عصبانيت رفت و صبح كه برگشت گفت: «به خانه‌ي جواد آقا رفتم. كسي در خانه نبود. لحاف و تشك پهن كردم و حسابي خوابيدم». سالار از پيشمرگان بسيار هوشيار و شجاع ما بود.
دفتر سياسي در «گه‌لي به‌ردان» د رحومه‌ي «ليوژه» بود. بدانجا بسيار آمد و رفت مي‌كرديم. گه‌لي در دره‌اي بسيار تنگ ميان دو كوه قرار گرفته است كه روشني هوا در روزهاي بهاري آن سه ساعت است. طرف غربي آن صخره‌اي سنگي و غيرقابل عبور است و پلنگ بسيار دارد. چند زنداني عرب كه شبانه موفق به فرار از آنجا شده بودند از ترس پلنگ به زندان بازگشتند.
يكبار در «گرديم» ميهمان بودم كه هواپيما سر رسيد. من و سامي تازه خداحافظي كرده بوديم. در راه كه هواپيما را نگاه مي‌كردم، ناگهان دم آن آتش گرفت. با رسيدن به ليوژه خبر رسيد كه يك هواپيماي «سوخو» سقوط كرده است. آن روز هم «سيدرسول بابي گه‌وره» و چند ايراني ديگر ميهمانم بودند. به همراه «شريف‌زاده» و «سالار حيدري» به سرعت به «چومان» رفتم تا هواپيماي ساقط شده را تماشا كنيم. در راه به خانه‌اي رسيديم كه يك سگ وحشي در مقابل آن ايستاده بود و با ديدن ما به طرف ما حمله‌رو شد. با عصا به طرف او رفتم. او نزديك مي‌آمد و من با عصا مي‌زدم. بالاخره تسليم شد و فرار كرد. خود را به طياره رسانديم. «احمد توفيق» و عده‌اي ديگر نيز آمده بودند. خلبان‌ها در آتش سوخته و زغال شده بودند. اشيايي از هواپيما جمع كرديم و با خود آورديم. شب به ميهماني مردي به نام «كاخدر» رفتيم كه اهل «گرشه‌تيان طميرگان» بود. از شيشه‌ي طياره كه پلاستيك فشرده‌ي ضخيم بود، خنجري زيبا تراشيده و به من هديه كرد. روزنامه‌نگاران اروپايي هميشه مي‌گفتند: «خنجر تو اشعار قوي و زيباي توست». اكنون نيز اين خنجر را به يادگار دارم. در ماه آوريل «سلام عارف» به همراه «زاهد محمد» كه پيش از اين درباره‌اش گفتم در سانحه‌ي سقوط هواپيما كشته شد. برادرش «عبدالرحمن» به عنوان جانشين و «بزاز» به عنوان نخست وزير انتخاب شدند. اما جنگ متوقف نشد. دشمن در بيشتر نقاط شكست خورد اما در منقطه‌ي «روانداز» پيشروي كرد، كوه «هندرين» را به تصرف درآورد و «گه‌لاله» را در تيررس توپخانه قرار داد.
ملامصطفي به دفتر سياسي آمد و نيروهاي خود را برای مقابله آماده کرد. لشکر به حرکت درآمد. پيرمردي انبان به دوش كه در پي لشكر حركت مي‌كرد پرسيد: «همراهت چه داري؟» در جواب گفتم: «توت خشك و توشه‌ي سلطان است. ناشكري نمي‌گويم حتي چاي هم براي پذيرايي نداريم».
فردا غروب نزد او رفتم. «عباس آقا» هم آنجا بود. ملامصطفي گفت:
ـ عباس آقا خبر دارم كه بدون مشورت من با دولت ايران و عراق گفتگو مي‌كني و به اين و آن تعهد مي‌دهي. من مصطفي هستم. تيربارانت خواهم كرد.
و عباس آقا مثل بيد مي‌لرزيد. . .
خبر رسيد كه ارتش عراق در جنگ «باله‌كايه‌تي» پيروز شده است. ملامصطفي با آقايان در «گه‌لي‌به‌دران» قرار گذاشت. عصر به ديدن آنها رفت و به همراه هفتاد نفر به فرماندهي «فاخر حه‌مه‌د آقا» و پيشمرگان، چنان دشمن را عقب راند كه آوازه‌ي اين شكست به گوش تمام دنيا رسيد. يك روزنامه نگار درشت هيكل فرانسوي كه خود را به ميدان رسانده بود مي‌گفت بيش از دو هزار كلاهخود سربازان عراقي در جبهه بر جاي مانده است و عده‌ي بسياري كشته‌اند. . . ارتش عراق شكست خورد و به سوي «رواندز» عقب نشست. صدها اسلحه، ده‌ها بي‌سيم، چهار توپ سنگين و هزاران پتو و وسايل سربازي و هزاران گلوله به غنيمت گرفته شد. پيشمرگان حتي اسب فرماندهي را كه حامل نقشه بود به غنيمت گرفتند. پيروزی بزرگي بود. تنها دو پيشمرگ شهيد شدند كه يكي از آنها پسري به نام «عثمان» و ديگري هم پسري بود كه نام او را به خاطر ندارم. اين شكست هراسي بزرگ در دل دولت افكند و «بزاز» را ناچار كرد در اعلاميه‌اي رسمي، خواهان حل مسأله از راه گفتگو شود. همچنين اشاره كرد: «بزرگان ساکن بغداد مي‌دانند كه من مصلحت ملت كرد را مي‌خواهم». (منظور او ابراهيم احمد، جلال طالباني و . . . بود).
ابراهيم كه حاضر به بازگشت به قيام نشده بود، در دوره‌ي «عبدالرحمن عارف» به بغداد رفت. گفته شد يك روز در ملاقات با «عارف»، نسخه‌هايي از مجله‌ي خه‌بات را به او نشان داده و شعري را كه در مورد او گفته بودم به عارف داده و گفته است:
ـ آنها آبروي ما را برده‌اند اما تو روزنامه‌اي در اختيار ما نمي‌گذاري تا پاسخي بدهيم.
امتياز روزنامه‌ي «نور» و مجله‌ي «خه‌بات» را گرفته بود. من نور را «نه‌وه‌ر»: به معناي «كولي» و رزگاري را «رزگاري نامووس» یعنی «رهايي از شرف» مي‌گفتم.
در روزنامه‌ها و مجلات، هجوم گسترده‌اي عليه من آغاز كردند بدين مضمون كه من شاعر دربار بارزاني­ام به ازاي هر قصيده پنجاه دينار پول مي‌گيرم و خدمتكار تريستات و كمپرادور هستم.
باوركن الان هم نمي‌دانم تريستات و كمپرادور چه صيغه‌اي است. ابراهيم و جلال، بارها مرا متهم به جاسوسي كردند و هر بار هم از گفته‌ي خود پشيمان شدند.
يكبار كه در بغداد و در اعظميه، استوديو عكاسي داشتم و واقعاً بخور و نمير زندگي مي‌كردم، نمي‌دانم «جلال» به خاطر چه چيز از من عصباني شده و گفته بود: «اگر جاسوس نيست چگونه زندگي مي‌كند؟» و در همان حال مقاله‌اي در خه‌بات نوشته و در آن از من به عنوان بزرگترين شاعر ملي كرد در اين دوران ياد كرده بود. هنگامي كه به خاطر اين مدح از او عصباني شدم گفت: «كردي كه گوران شاعر باشد، ديگر نبايد از ماها صحبتي به ميان آورد».
آمد و رفت و گفتگوها پس از بيانيه‌ي «بزاز» كه در تاريخ 29/6/1966 منتشر شد دوباره آغاز و هيأت‌هاي مذاكره كننده از بغداد عازم منطقه شدند تا جايي كه سرانجام رئيس جمهور (عبدالرحمن عارف) خود، براي ملاقات با بارزاني به كردستان آمد، اما در روانداز توقف كرد كه طبق قرار و توافق پيشين نبود. اين امكان هم مي‌توانست دامي خطرناك براي بازداشت و قتل ملامصطفي باشد به ويژه آنكه لشكري كاملاً مجهز به همراه رئيس جمهور وارد منطقه شده بود. آشكارا مي‌شد حدس زد كه ماجراي تاريخي بازداشت و قتل «اسماعيل آقا سمكو» و «حمزه آقا منگور» مي­خواست تكرار شود. در اين ميان ساكنان كرد بغداد و تجار ثروتمند به خاطر منافع خود، بارزاني را به انجام اين ملاقات تحريض كردند. كار به جايي رسيد كه ملامصطفي عصباني شد و اعلام كرد به تنهايي به ملاقات رئيس جمهور خواهد رفت. «حسين حه‌مه‌د آقا» و دسته‌اي از پيشمرگان در محلي موضع گرفتند. پيشمرگان ديگر تمام منطقه را محاصره كردند. همه‌ي ما نگران بوديم. . . . وارد چادري شدم كه عارف و بارزاني در آن نشسته بودند. ناهار آماه شد. من و عمر آقا غذا نخورديم. تپانچه هم آماده بود كه به محض آنكه حركت مشكوكي صورت گرفت عارف را بكشیم.
دقايقي بعد رئيس ستاد ارتش عارف كه مردي با محاسن سفيد بود آمد و در گوش عارف چيزي گفت: گويا احساس كرده بود كه رودست خورده‌اند. به آرامي در گوش عمرآقا گفتم: «حالا آنها از ما مي‌ترسند». از چند سال پيش مردي به نام «كاكه» را مي‌شناختم كه فيلمبرداري مي‌كرد. او هم كه براي فيلم‌برداري به همراه هيأت آمده بود از كنارم گذشت و به آرامي گفت:
ـ جماعتي كه به نام خبرنگار و فيلم‌بردار آمده‌‌اند همگي قاتل و آدم‌كش هستند. مراقب باشيد. تا عصر، اوضاع به همين منوال ادامه داشت. سرانجام عارف اتومبيل خود را به بارزاني پيشكش كرد و خداحافظي كرد. بارزاني سوار اتومبيل نشد و با جيب خود بازگشت. تلاش كردم كسي را همراه بارزاني بفرستم، وقتي اصرار مرا ديد گفت: «بيا با من سوار شو». پس از سوار شدن و گذشتن لحظاتي چند گفتم: «رفتنت كار خوبي نبود. اين دولت‌هاي بي‌ناموس، هزاران بار با اين حقه‌ها رهبران ملت كرد را به دام انداخته‌اند».
ـ بله خطر بود اما اصرار بزرگان مرا عصباني كرد. با اين وجود، خدا بزرگ است. . .
گفتگوها و مذاكرات در حالت نه جنگ و نه صلح همچنان ادامه داشت. گاهي جنگ و كشتار و خونريزي و گاهي هم آرامش بر منطقه حاكم بود. اين حالت دو سال و سه ماه به طول انجاميد. در جولاي 1968 تعدادي افسر و آجودان نزديك به عارف، با بعثي‌ها دست به يكي كرده طي كودتايي عارف را برانداختند. سيزده روز بعد بعثي‌ها به رهبري صدام و احمد حسن الكبر، كودتاچيان را شكست دادند و بعث مجدداً حاكميت را به دست گرفت.
در اوايل بهار شصت و هشت، همسرم به صورت پنهاني نزد من آمد، به جز محمد، بچه‌هاي ديگر را هم آورده بود. پسرم «خاني» كه هنگام بازگشت مجدد من به قيام، چهل روزه بود اكنون پسري سه ساله شده بود. ابتدا تصور كرده بود كه پدر ندارد اما همين كه فهيمد من پدرش هستم از شدت خوشحالي به من چسپيد و مرتب مي‌گفت: «پدر من! اين پدر من است. من پدر دارم. . . ».
در طول عمرم كمتر پيش آمده بود كه چنين دلگير و غمگين شوم. اين صحنه را هرگز از ياد نمي‌برم. اكنون مي‌خواهم كمي در مورد خودم و خانواده‌ام بگويم:
پسرم محمد رادر حالي كه هنوز چهار ماهش نشده بود ترك كردم. نزد برادرم عبدالله بزرگ شد و مادرش نيز چون از سرنوشت من بي‌خبر بود، چون بيوه‌زنان زندگي مي‌كرد. هنگامي كه بغداد آمدند محمد نه ساله بود و پدرش را نمي‌شناخت. بسياري اوقات هنگامي كه من در خانه نبودم يا از خانه بيرون مي‌رفتم از مادر مي‌پرسيد: «مادر آن مرد كه بود؟ چرا در خانه‌ي ماست؟» و زماني كه به هر دليل عصباني مي‌شد فرياد مي‌زد: «به خانه‌ي خودمان برمي‌گردم». كه منظور او از خانه‌ي خودش، در واقع منزل عبدالله بود. مصطفي كه در شقلاوه به دنيا آمده بود را نيز هنگامي كه يازده ماهه بود جا گذاشتم و به سوريه رفتم. پس از يكسال و نيم كه با مادرش به ديدارم آمدند او هم مرا نمي‌شناخت و صدايم مي‌زد: مامه (عمو). محمد امامي و مادر كريم را فراموش نمي‌كرد و آن ها را كس و كار خود مي‌دانست. اين هم از تقدير من و فرزندانم. و هنگامي كه «زاگرس» هم به دنيا آمد در «مسكو» بودم. چند سالي هم كه در مدرسه بوده‌اند و بتدريج به بالندگي رسيده‌اند كمتر آنها را ديده‌ام و بيشترين جور آنها را مادر كشيده است. حال اگر انس و الفت آنها به مادرشان بيشتر باشد كاملاً طبيعي است اما من عشق به كرد و كردستان را با هيچ چيز ـ حتي دوستي فرزندانم عوض نكرده‌ام. . . .
در طول اين مدت، سر جمع، به مدت پانزده سال و شاید هم، بيشتر، از همسر و فرزندانم دور بوده‌ام. جداي از هشت سال اول كه از مهاباد به عراق رفتم. در ساير اوقات نيز ـ گاهي يك ماه و گاهي دو ماه از خانواده‌ دور بوده ام. البته يك سال در مسكو، چهارده ماه در قيام و يك دوره‌ي دوساله را هم بايد به اين دوران اضافه كنم.
به مجرد آنكه به ياد همسر و فرزندانم مي‌افتادم، غصه وجودم را فرا مي‌گرفت به ويژه در ايام عيد، اين دردها مضاعف می­شد: «الان كسي نيست به آنها عيدي بدهد و دلشان را شاد كند. زن بيوه و كودكان بي‌پدر مانده‌اند. . . ». اما با اميد به آزادي ملت، خود را دلداري مي‌دادم و تمامي فرزندان كردستان را فرزند خود مي‌پنداشتم. بسياري گمان مي‌كردند من هرگز غم و غصه‌اي نداشته‌ام اما كسي از درون ريش من خبر نداشت. خنده را درمان درد بي‌دوا كرده و زمان را با شوخي بادوستان مي‌گذراندم. اما از حق نگذرم. معصومه فرشته‌اي بود كه خداوند‌گار برايم فرستاده و هم او بود كه با تربيت فرزندان، جاي خالي مرا پركرده به من امكان داده بود در خدمت هدف و ملتم باشم. با سيري من سر كرد، با گرسنگي من گرسنه بود و هيچگاه از تلخي‌هاي زندگي گلايه نمي‌كرد اما شكرگزار شيريني‌هاي آن بود. هر زن ديگري جز او شايد يكسال هم دوام نمي‌آورد. اگر چه اعتقاد زيادي به شانس و بخت نداشته‌ام اما شايد اين همسر مهربان، يكي از تنها خوشبختي‌هاي زندگي من بوده باشد. همسر پيشين من بسيار خوب و همسر بعدي بسيار بهتر و از وفادار، وفادارتر و اكنون در روزگار پيري، مايه‌ي دلخوشي من است.
چند ماهي از سال 1965 و حدود هشت ماه از سال 1966 را در «ليوژه» و در چاپخانه‌ي قيام گذراندم. «كاك سامي» همكارم بود. پيشمرگ چاپخانه‌ يعني «سعيد ابوشامل» كه يك مسيحي عرب بود، بسيار به كار چاپ وارد بود. «صفر فيلي» كه پيش از اين در مورد او گفتم، شيعه بود، «مجيد كساس»، كه آن وقت‌ها نوجواني بيش نبود و اكنون در چاپخانه‌‌اي در سليمانيه به فعاليت مشغول است نیز هراه ما بود. شیخ نوری و جماعتی دیگر از همکاران ما هم در امر چاپ و نشر بودند.
صفر بسيار سركش و مجيد از او سركش‌تر بود. روزي نبود كه دعوايي ساز نشود. مانند درس مدرسه براي آنها برنامه گذاشته بودم: شنبه، مجيد و يكشنبه سعيد. يكشنبه صفر و مجيد. دوشنبه شيخ نوري و صفر يا شيخ نوري یا مجيد. . . . گاهي روزها «صفر» دوبار دعوا مي‌كرد و مي‌گفت:
ـ استاد يكي طلب شما
بك روز ديدم صفر در حالي كه دو مرغ به دست داشت مي‌آید:
ـ اين چيه؟
ـ در روستاي «يندزه» از خانمي خريده‌ام. مرغي يك دينار.
ـ غضب! مرغ دانه‌اي هفت درهم است(هفت تومان).
ـ نه استاد، آن خانم گفت هر مرغ هفده جوجه دارد. سي و شش مرغ در ازاي دو دنيار ارزان است.
چند روز بعد، صفر را عصباني در حالي كه با تفنگ به سوي «نيدزه»، مي‌رفت ديدم
ـ كجا؟
- می­روم آن زن را بکشم.
ـ يكبار كه خر شدي كافي است. سر مرغ‌ها را ببر. من هر دو را يك دينار مي‌خرم. آن ها را براي جماعت آماده­كن.
ـ استاد خودم نيز از گوشت آن مي خورم؟
ـ پس چي؟
ـ حالا خوب شد.
در يكي از مقالات خه‌بات، نوشته بودم: «دروغ‌هاي دولت مانند آن است كه بگويم حسن و حسين دو دختر معاويه هستند و به وسيله‌ي علي در بغداد كشته شده‌اند». مقاله حروفچيني شده و در حال آماده شدن بود، صفر متن را ديده بود:
ـ سعيد اين چه غلطي است كه كرده‌ايد؟ تو مسيحي هستي و نمي‌داني. من شيعه هستم و مي‌دانم. حسن و حسين پسران علي هستند و توسط يزيد به شهادت رسيده‌اند. بيا متن را عوض كن. سعيد هم ناگزير حروفچيني را تغيير داده بود. پنجاه نسخه از مجله چاپ شده بود كه متوجه شدم. حالا بيا و صفر را حالي كن كه مقصود چه بوده است.
دو سرباز اسير عرب را براي كار خدماتي به مقر چاپ و نشر فرستادند. يكي از آنها «سيدعلي» شيعه‌ي اهل «حله» و ماهي‌گير و آن ديگري «حه‌مه‌د»، سني، از اهالي ديوانيه و كشاورز بود. هنگامي كه نزد ما آمدند بسيار لاغر و ضعيف بودند، اما مدتي بعد حسابي چاق و پروار شده بودند. يك كيسه توتون و برگ سيگار نزد «حه‌مه‌د» امانت گذاشتم. مدام دعاي خير مي‌كرد: «از سيگار سير شدم خدا عوضت دهد». آنها را خيلي دوست داشتيم. حه‌مه‌د آدم بسيار گيجي بود و حتي نمي‌توانست دو استكان چاي را سالم به مقصد برساند. به او گفتيم: «تو كه پيش از اين كشاورز بوده‌اي بيا و باغچه‌اي درست كن». باور كن باغچه‌اي برايمان درست كرد كه نمونه نداشت. يك روز به شكار ماهي رفتيم و ماهي‌هاي بسيار اما كوچك گرفتیم. پس از بريان كردم ماهي‌ها مرتباً دنبال استخوان ماهي‌ها مي‌گشتيم تا در گلويمان گير نكند اما سيدعلي ماهي‌ها را مي‌خورد بدون آنكه به مشكلي برخورد كند و ضمن آنكه مي‌خنديد مي‌گفت: «شما نمي‌دانيد چگونه ماهي بخوريد». الان هم فن او را ياد نگرفتيم.
«حه‌مه‌د» كه هيچ، اما «سيدعلي» چند كلمه‌اي کردي ياد گرفته بود. پس از گفتگوهاي رسمي ميان دولت و بارزاني، قرار شد اسرا مبادله شوند. روزي كه مي‌رفتند از ته دل مي‌گريستند و مي‌گفتند: «اي كاش ده سال ديگر هم اسير شما بوديم. . . ».
«عبدالحسين فيلي» در بغداد، نزديك «مستنصريه‌ي» قديم، مغازه‌اي خياطي داشت و در كنار آن لباس و فرش هم مي‌فروخت. مردي بسيار كوتاه قد اما زيرك و اهل كار بود.
يك كرد به تمام معنا بود و دوستي عميقی با من و احمد توفيق داشت. تا زماني كه در بغداد كار مي‌كرد وضع خوبي داشت. بعدها به اتهام ترور «بدرالدين علي» استاندار اربيل به زندان افتاد و مشكلات بسياري گريبانگيرش شد. پس از پايان دوران محكوميت، وارد قيام شد و مدتها امين‌دار آذوقه‌ي پيشمرگه در سليمانيه بود. در يكي از سفرها پس از بازگشت متوجه شده بود آذوقه‌ي بسياري به سرقت رفته است. به ليوژه آمد تا به دفتر سياسي شكايت كند. مجيد نوجوان را هم با خود آورده بود:
ـ اين پسر بسيار خوب‌رو و خوش ‌سيماست. پدرش او را به من سپرده است. من هم تنها مي‌توانم به تو اعتماد كنم. مراقب او باش.
اما حسين حدود پانزده روز ميهمان من بود. شبانه مجلس سخن آراسته مي شد و شروع به صحبت كردن مي­كرد. كردي ما را هم خوب بلد نبود. هر زمان در مورد يك بي‌اخلاقي يا موارد مشابه آن صحبت مي‌كرد در پايان جمله مي‌گفت: بله استاد اين نادرست است. . . اي لعنت بر قبر پدرت.
ـ بله فرمايش شما درست است.
آن‌ روزها فصل ريواس بود و مجيد به همراه پيشمرگان به کوه زده بود. خبر رسيد كه مجيد بيهوش شده است و باید براي او نمك ببرند. بيچاره چون شهري بود و تا به حال ريواس نديده بود. آنقدر خورده بود كه از هوش رفته بود.
يك روز همراه دوستان به شنا رفته ‌بوديم. پشت روستا فرزندان «جوهر هيراني» را ديدم كه در كنار يك تخته سنگ بازي مي‌كردند. گفتم: «جوهر عزيز بهتراست فرزندانت را براي بازي به داخل علف‌زارها ببري. آنجا بهتر است چون اگر بمباران شويم، ممكن است تركش سنگ همه‌ي آنها را بكشد.
نماز مغرب وقتي از شنا باز مي‌گشتيم تمام ده بار كرده در حال ترك روستا بودند.
ـ اين وقت شب كجا مي‌رويد؟
ـ مگر خودت به جوهر نگفته‌اي امشب اينجا را بمباران مي‌كنند؟
ـ من كي چنين حرفي زده‌ام؟ روي درغگو سياه.
در روستاي «ليوژه» بزرگترين حامي و پشتيبان من «پله» مادر «سرگرد يوسف ميران» بود كه مقر پسرش نزديك ما و آن سوي دره بود. آن زن، انساني بسيار صالح و مقدس و مادری مهربان در حق همه‌‌ي ما به ويژه در حق من بود. . . يكبار در اربيل پزشكي به بالين چهار بيمار مي‌رود.
بر بالين هر چهار بيمار «پله» را مي‌بيند كه برايشان ميوه آورده دلداريشان مي‌دهد. آخر سر دكتر گوشي خود را به گوشه‌اي افكنده مي‌گويد: «پله! اگر تو دكتري پس من چه كاره‌ام؟» ادعايي دور نیست اگر بگويم مرا به اندازه‌ي تنها پسرش دوست مي­داشت. هر غذاي خوشمزه‌اي كه مي‌پخت مرا به خانه‌اش دعوت مي‌كرد. وقتي به خانه‌اش مي‌رفتم رختخواب را پهن مي‌كرد.
ـ پله اين چیست؟
ـ خوب مي‌شناسمت قلندر. تو پس از خوردن غذا مي‌خوابي. غذايت را بخور و بخواب.
يك روز پيش از ظهر در خانه‌ي پله بودم. پسرش «يوسف» در خانه نبود. طياره آمد. پيشمرگان هر كدام به سويي گريختند. «پله» بيرون آمد و گفت:
ـ بي‌عرضه‌ها به شما مي‌گويند مرد؟ اسلحه را به من بدهيد و برويد.
پيشمرگان از شرم بازگشتند و شروع به تيراندازي كردند. غالب پيشمرگان «پله» را مي‌شناختند و با احترام از او ياد مي‌كردند. حتي پسر خودش هم مانند ساير پيشمرگان او را «پله» صدا مي‌كرد.
من كه هميشه از شستن خود با آب و صابون حوصله‌ام سر مي‌رفت يك روز به اصرار پله به اتاقك پشتي خانه‌ي آنها رفتم تا خودم را بشویم. يك حلبي آب روي آتش مي‌جوشيد. نمي‌دانم چه شد پايم به حلبي گير كرد و آب جوش ريخته شد. لباس‌هايم را پوشيدم و بيرون آمدم. تا مدتها مي‌گفت اين كار را عمداً انجام داده‌ام. . . .
«عباس مامندآقا» و «شيخ لطيف شيخ محمود» به «ليوژه» آمدند و ميهمان «جواد آقا» شدند. شب نزد آنها رفتم، «عباس آقا» گفت: «بايد ناهاري ما را دعوت كني». دو گوسفند خريدم و آنها را دعوت كردم. مجلس بزرگي بر پا شد. صحبت‌ها گرم بود و بله قربان گفتن‌ها گوش فلك را كر مي‌كرد. بيخ گوش عباس‌ آقا گفتم:
ـ شما آقايان فكر كرده‌ايد كه رعيت جماعت، نفهم و دبنگ است در حالي كه از ترس بله قربان مي‌گويند و پس از آنكه رفتيد به ريشتان مي‌خندند. تو لااقل مواظب حرف زدن‌هايت باش كه مسخره‌ي اين و آن نشوي.
عباس آقا قهقه‌اي زد و گفت:
ـ يقيناً راست مي‌گويي اما خدا را شکر که شيخ لطيف از من دروغگو‌تر است و سهم بيشتر ناسزاها متوجه او است.
از روزي كه روابط ديپلماتيك ايران و ملامصطفي رو به بهبودي گذارده بود، وضعيت ما هم رو به وخامت نهاده بود. دولت از ملامصطفي مي‌خواست كه ما را به ايران تسليم كند و ملامصطفي هم وجود و حضور ما را انكار مي‌كرد. يك شب به حاجي عمران رفتم تا بارزاني را ملاقات كنم. تا مرا ديد گفت: «برو الان در مورد تو گفتگو مي‌كرديم. آنها مي‌گفتند هه‌ژار نزد توست و من هم انكار مي‌كردم. از نظر آنها تو دشمن شاهنشاه هستي. بالاخره راضيشان كردم كه طبق اطلاعات، تو در كويت زندگي مي‌كني».
خلاصه به شدت دنبالمان بودند. به ويژه روي احمد توفيق تأكيد مي‌كردند كه رهبر حزب دمكرات كردستان ايران است و پيشمرگان او هر از چند گاهي، به داخل مرزها نفوذ كرده پاسگاههاي دولتي را هدف قرار مي‌دهند. بارزاني از سر ناچاري احمد را راهي مرز تركيه و روستاي «كاني ماسي» در «بروار عليا» كرد. احمد واقعاً دلاوري به تمام معنا بود كه توقف براي او به معناي مرگ بود اما مصلحت بارزاني و ملت كرد در اين بود که به مصداق ضرب­المثل: نه سيخ بسوزد و نه كباب. آنجا هم دست از فعاليت بر نمي‌داشت و علاوه برتدريس به پيشمرگان و آموزش سواد، دو باغ هم درست كرده بود كه ميوه‌هاي آن، بوي عشق و صفا مي‌داد. از سيب‌ها و ميوه‌هاي باغ، مقداري هم براي من فرستاد.
يك كرد مهاجر به نام «صديق انجيري»، مدتي بود از تهران به دربند در باله‌كايه‌تي آمده بود. نخستين بار او را در قلادزه ديدم. بعدها در دربند چند بار ديگر هم او را ديدم. هميشه از معلومات و دانش او سخن به ميان مي‌آمد. مردي آرام و خونسرد بود. در روزهايي كه احمد به كاني ماسي رفته و ما در ليوژه بوديم يك روز به همراه پسري به نام سعيد به ميهماني ما آمدند و پانزده روز آنجا ماندند. (سعيد از يك چشم نابينا بود).
روزها خودش و سعيد بيرون مي‌رفتند و براي ناهار و شام باز مي‌گشتند. به صديق انس كامل گرفته بوديم. چند مرتبه دوستان دفتر سياسي تذكر دادند كه ايراني‌ها مرتباً رد پاي او را جستجو مي‌كنند بنابراين بايد مراقب بود. يك روز قرار شد دو روزنامه‌نگار و فيلمبردار آلماني براي تهيه‌ي فيلم و خبر به ليوژه بيايند. كاك سامي به صديق گفت: «امروز به جاي هميشگي نرويد چون ممكن است ايران در قالب فيلم بردار و گزارشگر، جاسوسي به منطقه فرستاده باشند. لطفاً مراقب باشيد». صديق از اين جمله ناراحت شد و گفت: «شايد با اين حرف‌ها مي‌خواهي بگويي از دست ما خسته شده‌اي؟» و بدون خداحافظي به همراه سعيد كور، ما را ترك كرد و به ايستگاه راديو در گرديم نزد خالد آقا حسامي رفت. خالد آقا هم به مجرد دیدن آنها گفته بود: ناهار تخم­مرغ دارم.
حسين از ايستگاه خارج شد و به بهانه‌ي اينكه كمي كار دارد و به زودي باز مي‌گردد رفت و ديگر پيدايش نشد. . . صديق بسياري اوقات سفر مي‌كرد و به دوستان خود هم نمي‌گفت كجا مي‌رود. هر كس كه او را مي‌شناخت تصور مي‌كرد اين بار آخري به ايران بازگشته نزد دوستان توده‌اي خود رفته است. مدتها بعد يك روز پدر صديق از قصر شيرين نزد ملامصطفي آمد و گفت: «پسرش گم شده است». بارزاني گفت: «پسر تو را هرگز نديده‌ام و نمي‌دانم چه كسي را مي‌گويي؟ تحقيق مي‌كنم بلكه بتوانم پيدايش كنم». حالا هم كه در خدمت شما هستم معلوم نشد بر سر «صديق زنجيري» چه بلايي آمد.
پس از رفتن «احمد توفيق» به مرز تركيه، «سليمان معيني» خود را به عنوان جانشين او در حزب دمكرات كردستان ايران معرفي كرد. شايد كساني كه با او زندگي كرده‌اند او را بهتر بشناسند اما من هرگز نسبت به او حس خوبي نداشتم. در مورد رفتارهاي اخلاقي ناشايست و بيش از همه بزدلی او همواره مطالبي مي‌گفتند. من تنها با او سلام و احوالپرسي داشتم چون با ايراني‌ها كاري نداشتم اما در رفع مشكلات آنها از هيچ اقدامي دريغ نمي‌كردم. شنيده بودم كه سليمان و پيشمرگان تحت امر او به داخل مرزهاي ايران نفوذ و عليه دولت، عمليات انجام مي‌دهند. سليمان، برادري به نام عبدالله داشت كه پسري بسيار آزموده و شجاع بود. متأسفانه در «گه‌وركان» به همراه «مينه‌شه‌م» كه او هم دلاوري شجاع بود- در يك درگيري به شهادت رسيد.
مقر «معيني» و پيشمرگان او در «سوني» بود كه در ادامه به «دوله‌ره‌قه» منتقل شد. يكي از همراهان معيني و شريف‌زاده، پسري وكيل به نام «حه‌مه‌ ده­مين سراجي» يك كمونيست توده‌اي دو آتشه بود. پسري بسيار زيرك، سخندان و سر زباندار بود اما متأسفانه هيچ­گاه نتوانستم او را دوست داشته باشم. نمي‌دانم چرا. . . شايد من در مورد او افكار احمقانه‌اي داشتم و گرنه همه به نيكي از او يادي مي‌كردند. شايد تنها يك دليل داشتم و آن هم نفرت بيش از اندازه‌ي من از كمونيستها و كمونيسم بود.
يكي از پيشمرگان به نام «ملاآواره» از همراهاني بود كه بسيار به دلم چسپيد. اكثر اشعار من و ديگر شاعران كرد را روان بود و هنگام صحبت­كردن درباره‌ي كرد و كردستان، با تمام وجود دلسوزي مي‌كرد و حرف‌هايش بر دل مي‌نشست.
يك روز در دربند همراه «مام علي عجم» بودم. نامه‌اي از سليمان معيني به دستم رسيد. نوشته بود: «ما پيشمرگان ايراني مستقر در اينجا تو را به عنوان دبيركل انتخاب كرده‌ايم. تو هم بايد بپذيري و وقت ملاقاتي به ما بدهي». آنها را به دربند دعوت کردم و از مام علي خواستم ناهار آماده كند. با سليمان قدم زنان به طرف دشت حركت كرديم.
ـ كاك فايق در مأموريت‌هايي كه به داخل خاك ايران رفته‌ايد، در روستاي «شليم جاران» به سوي مردم تيراندازي كرده و كودكي را كشته‌ايد. يك حاجي را بازداشت كرده و چهار هزار تومان از او اخاذي كرده‌اي. زمين كشاورزان راآتش زده‌اي چون پولي به تو نداده‌اند. راديو را پشت سنگ پنهان كرده با بلندكردن آنتن آن، وانمود كرده‌اي كه با بارزاني صحبت كرده از او كسب تكليف مي‌كني: قربان حاجي فلان تنها پنج هزار تومان كمك مي‌كند. پول را بگيريم؟ خب هر چه شما بفرماييد. خدا از بزرگي كمتان نكند. حاجي دست بوس است. اين كارها را مرتكب شده‌اي يا نه؟ نبايد دروغ بگويي.
ـ بله مرتكب اين گناهان شده‌ام اما از اين پس، امر شما مطاع است.
ـ كاك فايق اجازه بده رك و راست حرف بزنم. گندي كه تو زده‌اي وسيله‌ي من لاپوشاني نمي‌شود. قرار ما مبارزه براي رهايي ملت كرد بود نه دزدي و راهزني و خوردن مال مردم؟ اين اقدامات به نظر من، كار آدم‌هاي بي‌ناموس است. من هم نه دغدغه‌ رياست دارم و نه عشق رهبري. روي من حساب نكن. من با كردستان ايران كاري ندارم.
ديگر از آنها بي‌خبر ماندم و تنها ارتباط ما، احوالپرسي‌هاي گذري بود كه هر از چند گاهي پيش مي‌آمد.
در «قه‌لات باله­ييان» بوديم. «منتقم قاضي» كه از پيش مي‌شناختم و از دوستان صميمي بود، يك روز به سراغم آمد:
­ـ مي‌خواهم به مهاباد بازگردم. سفارشي، كاري يا پيغامي نداري؟
ـ يك خمير دندان و يك فرچه‌ي ريش برايم بياور.
خيلي ناراحت شد كه در مورد مسايل سياسي با او سخني به ميان نياوردم..
يكبار سفري به اربيل داشتم و ميهمان «شيخ مصطفي» پسر «شيخ عبيدالله» شدم. «سالار حيدري» و «منتقم» هم آنجا بودند.
ـ چرا به اربيل آمده‌ايد؟
ـ براي گشت وگذار.
يك روز خبر داده شد كه منتقم بازداشت شده و به همراه پسر شيخ عبدالله به مركز فرماندهي سپاه عراق در اربيل منتقل شده است. هنگامي كه در مورد قيام از او اطلاعات خواستند گفته است: «نام من عبدالله است». اما در ادامه شناسايي شده است. سالار حيدري هم كه موضوع را دريافته است به «گه‌لاله» رفته و گفته است او را هم بازداشت كنند اما كاري به كار او نداشته‌اند. شنيدم منتقم را مستقيماً به ايران تحويل داده بودند.
يك روز در گه‌لاله بودم. پيرزني در حالي كه گريه مي‌كرد گفت: «پسرم سيد. . . به اتهام ايراني بودن بازداشت شده است». براي آزادي او تلاش كردم. پس از آزادي جماعتي را با خود همراه كرده و گفته بود: «مام هه‌ژار فرموده است: به ايران برويد و اموال عجم‌ها را غارت كنید. تيراندازي پراكنده‌اي كرده و پس از كشتن يك پليس، به كوههاي قنديل گريخته بودند.
يك روز كه ملامصطفي در «قصری» بود گفتند: «بارزاني با توكار دارد». گفت:
ـ نه پيشمرگ ايراني كه صالح لاجاني و همكاران او باشند نزد ما بازداشت هستند. آنها در ايران، دولت را مورد تعرض قرار داده‌اند. اكنون ايراني‌ها خواهان استراداد آنها هستند. تو چه مي‌گويي؟
ـ داستان اين‌ها را مي‌دانم قربان! آنها از قلادزه به اين سوي مرز آمده‌اند. پسر شما ادريس به آنها قول داده كه به آنها كمك مي‌كند. من با استرداد آنها به ايران موافق نيستم. من حاضرم به جاي آنها خود را تحويل دهم اما شما خود مي‌دانيد من هرگز چنين فتوايي صادر نخواهم كرد. . . .
ـ ما در بدترين وضعيت ممكن به سر مي‌بريم و تنها گريزگاه ما ايران است. چگونه مي‌توانيم آنها را تحويل ندهيم؟
ـ من با اين موضوع كاري ندارم. امر شما مطاع است. . .
پيرمردي به نام «حسن حه‌وته‌وانه» اهل لاجان غروب نزد من آمد و گفت پسر جوانش به همراه اين نه نفر بوده است. دلم به حال او سوخت و نزد ملامصطفي رفتم. شب او را آزاد كردند و شايع شد كه از زندان گريخته است. عمر بعداً بارها نزد من آمد و از دوستان خوب من شد. يك روز گفت: «شبي با فايق معيني در جاده‌ي سردشت خاني كمين كرديم. كارواني از كاميونهاي سربازان از كنار ما عبور كردند. ما در يك درختزار پنهان شده بوديم و مي‌توانستيم با يك اشاره آنها را نابود كنيم. اما كاك فايق فرمان آتش نداد».
ـ كاك فايق بهترين فرصت است.
ـ نخير راضي نيستم تيراندازي كنيد. خطر دارد.
ـ اگر كاك احمد بود، از اين دشمنان به سادگي نمي‌گذشت. شرايط بي‌خطر، مثلاً كدام است؟
و با اين اقدام از ادامه‌ي همكاري با او دلسرد شدم.
يك پسر ديگر «مام حسن»، به نام «ابراهيم» در منطقه‌ي «لاجان» شهيد شد. «عمر» نيز در جنگ با دولت ايران پس از انقلاب، در قالب نيروهاي حزب دمكرات ايران به شهادت رسيد.
يك روز عصر «احمد ابراهيم ميرزا» را ديدم كه ازدسته‌ و دايره و جماعت «معيني» بود. گفت:
ـ مقرر كرده‌اند وارد خاك ايران شوند و به جنگ با دولت برخيزند. من فرار كرده‌ام و با آنها نمي‌روم. «مام علي عجم» هم در مقر است و هنوز نرفته است.
به «مام علي» خبر دادم كه اگر به ايران نمي‌رود نزد من بيايد بهتر است. مام علي پيش من آمد و تا پايان قيام، يار غار من بود. سرانجام مقر را هم به او تحويل دادم.
بعداً‌ شنيدم كه پس از ناامیدی از بارزاني و قيام، تصميم گرفته‌اند خود رأساً دست به اقدام بزنند. «حه‌مه‌ده‌مين سراجي» كه از همه پر حرارت‌تر بود بر اقدام پافشاري كرده است. يك شب از «دو‌له‌ره‌قه» حركت كرده و «حه‌مه‌ده‌مين» تا مرز، آنها را همراهي كرده است. سپس به اين بهانه كه مي‌خواهد نزد دولت عراق رفته و تجهيزات نظامي تهيه كند، خود را به بغداد رسانده و پنهان شده است.
خلاصه «اسماعيل شريف‌زاده» و «ملاآواره» در درگيري‌ها به شهادت مي‌رسند. حالا هم هرگاه سخن از شهادت اين دو به ميان مي‌آيد، به ياد چشمان پرفريب «سراجي» و احياناً توطئه­ي او مي‌افتم.
اميدوارم من اشتباه كرده باشم.
در زماني كه پيشمرگان ايراني عليه دولت ايران مبارزه مي‌كنند همسر و پسر «فايق معيني» در «سه‌نگه‌سه‌ر»، و در خانه‌ي «حه‌سو ميرخان ژاژه له­ييه» زندگي مي‌كنند. «فايق» به سليمانيه رفته ضمن ملاقات با فرمانده‌ي سپاه پنجم، از او براي گرفتن اسلحه و مهمات قول گرفته است. سپس نزد «جلال طالباني» در «بكره‌جو» كه دشمن بارزاني است و عليه او مي‌جنگد رفته با او ملاقات مي‌كند. به سليمانيه بازگشته ميهمان شيخ لطيف مي‌شود، سپس نامه‌اي به «حه‌سوميرخان» مي‌نويسد: «شما زن و فرزند مرا بازداشت كرده‌ايد. اين يك اقدام ناجوانمردانه است. اگر خلاف اين ادعاست آنها را به «سيته‌ك» نزد شيخ لطيف بفرستيد». مي‌خواسته از مرز بانه به ايران برود كه در «چوارري» يعني منطقه‌ي بين «سيته‌ك چوارتا» توسط «صديق افندي» شناسايي مي‌شود.
ـ كاك فايق كارت دارم.
«فايق» كه لباس طلبگي پوشيده و مسلح نيست مي‌گويد «فايق» نيست و نام او «ملاقادر» است.
ـ به هر حال بايد با من بيايي.
يك روز كه براي طرح مسأله‌اي در مورد چاپخانه (كه آن روزها در «سووره‌بان» بود) نزد بارزاني رفته بودم گفت:
ـ اگر بخواهي مي‌تواني «فايق» را ببيني. بهتر است اطلاعاتي در مورد سپاه پنجم و جلال و جاش‌هاي «بكره جو» از او بگيري و گرنه جانش در خطر است. چون ايراني‌ها خواستار بازگرداندن او هستند.
به «وه‌سان» رفتم و فايق را ديدم كه به همراه پيشمرگي به نام «خليل شه‌وباش» در خانه‌اي در حبس به سر مي­برند. كاك فايق داستان بازداشت خود را برايم تعريف كرد. گفتم:
ـ اگر با قيام بارزاني‌ همكاري نكني روزهاي سختي در انتظارت خواهد بود.
ـ آنها با ما همكاري نمي‌كنند. حتي زخمي‌هاي ما را هم نمي‌پذيرند. هرگز با آنها همكاري نخواهم كرد. . . .
ـ تو از روز اول هم مرد اين كار نبودي. آخر عاقل! با بارزاني دشمني مي‌كني و آنگاه در منطقه‌ي تحت نفوذ او آزادانه و بدون هيچ محافظ يا پيشمرگي رفت و آمد كني؟ خوب مي‌داني كه درخواست انتقال همسر و فرزندت به «سيته‌ك» به معناي حضور احتمالي تو در آنجا براي ملاقات با آنهاست. در جواب نامه‌ات مي‌نويسد: «همسر تو خواهر من است» و بدون درنگ او را روانه مي‌كند اما «صديق افندي» را در مسير عبورت قرار مي‌دهد. حتي يك تپانچه هم براي دفاع از خود نداشتي؟! چگونه است كه دشمن بارزاني به راحتي سوار جيپ شده آزادانه اين سو و آن سو مي‌رود؟ فكر مي‌كني اگر احمد توفيق جاي تو بود چنين اشتباهي مي‌كرد؟ متأسفانه تو مرد اين ميدان نبودي. از آينده‌ات هم نگران هستم اما نمي‌توانم كاري انجام دهم. تمام تلاشم را به كار خواهم بست تا مانع از كشتن تو شوم.
اين آخرين ديدار من با «معيني» بود. نزد ملامصطفي بازگشتم:
ـ درست است كه دشمنان با تو در «بكره‌جو» وارد مصالحه شده­اند اما چيزي درباره‌ي آنها نمي‌داند و تا كنون كمكي دريافت نكرده است. به باور من نبايد هرگز فكر كشتن آنها را به خود راه دهي. بهتر است آنها را در جايي دور از مرز حبس كني و به ايران بگويي آنها را باز پس نمي‌دهم اما در جايي دور از مرزهاي ايران زنداني هستند و فرصت انجام عمليات عليه شما را ندارند. اينها مي‌توانند برگ برنده‌ي تو باشند هرگاه ايراني‌ها از در نامردي در آمدند مي‌گويي نمي‌تواني «احمد» و «فايق» را تا ابد در حبس نگهداري كني و آنها را آزاد خواهي كرد در نتيجه ايراني‌ها به صرافت خواهند افتاد. هر وقت هم كه خواستي مي‌تواني آنها را اعدام كني چون در اختيار تو هستند اما دل من هرگز راضي نخواهد بود آنها را به ايران تسليم كني. بايد به فكر عواقب آن نيز باشي. . . .
بعداً شنيدم كه «فايق» و «شه‌وباش» اعدام و جنازه‌ي آنها به ايران تحويل داده شده است. درست است كه فايق را به عنوان يك «شهيد ملي» در ايران مي‌شناسند اما به نظر من «عبدالله» برادر او بيشتر شايسته‌ي اين عنوان بود و «ملاآواره» و «شريف‌زاده» جايگاه والاتري داشتند. نمي‌بايست «سراج» هم به فراموشي سپرده مي‌شد. اما تاريخ عادل نيست و سهم شجاعت هر كس، به اندازه‌اي كه بايد، هرگز به عدالت توزيع نخواهد شد.
«شيخ لطيف» تعريف مي‌كرد كه «فايق» در سليمانيه ميهمان او بوده و هنگام رفتن به او گفته است:
ـ به هيچ عنوان كاري نكن «قاله‌ته‌گه‌راني» متوجه رفتن تو شود چون او يك جاسوس سه جانبه است: هم براي بارزاني، هم براي عراق و هم براي ايران جاسوسي مي‌كند.
پذيرفت اما فردا صبح موقع خداحافظي گفت:
ـ قاله برايم ماشين گرفته است و بدرقه‌ام مي‌كند.
تا تابستان در «ليوژه» مانديم. همه‌ي ما به شكم درد سختي مبتلا شده بوديم. پشه هم كه امانمان را بريده بود. «دكتر محمود» گفت: «آب چشمه جيوه دارد. مردم روستا از كودكي بدان عادت كرده‌اند اما براي شما سم است». ناچار آب را جوشانده پس از سرد كردن مي‌نوشيديم. اما مشكل پشه كوره هرگز حل نشد.
قرار شد به روستاي «سووره‌بان» برويم كه هشت خانواده در آن زندگی می­کنند و از «وه‌لزي» جدا شده است. چند روزي در روستاي «قصري» ماندم تا جايي براي چاپخانه پيدا كرديم. در آمد و رفت ميان «قصري» و «ليوژه» يكبار از گرسنگي، توان از دست دادم. در كنار يك سپيدار دراز كشيدم. صداي يك كلاغ ديوانه‌ام كرده بود. دو گلوله به سوي او شليك كردم اما هيچكدام به هدف نخورد. چند دقيقه بعد صداي پياده و سوار شنيدم كه بتدريج نزديك مي‌شدند. داد زدم: گرسنه‌ام.
صداي «پله» را شناختم:
ـ اين هه‌ژار است زود غذا آماده كنيد.
جاي شما خالي يك مرغ بريان را تا لقمه‌ي آخر نوش جان كردم. در همان مسير رفت و آمد، يك شب به همراه دو پيشمرگ، ميهمان شيخ «به‌رگركه» شدم. يك شيخ جوان و بسيار با صفا كه ضمن پذيرايي خوب، مجموعه‌اي از اشعار «صافي» را با صداي خوش و نواختن دف، براي ما خواند پيشتر در «ليوژه» با گوش دردي مواجه شده بودم كه بسيار ناراحتم كرده بود. شيخ با عجله قطعه پيازي روي آتش گذارد تا پوست آن سوخت. سپس آب پياز لهيده را در گوشم ريخت. درد ناگهان آرام گرفت. هنگام بازگشت، دو پياز ديگر هم در جيب گذاشتم مبادا دوباره با مشكل مواجه شوم. به «ناوپردان» رسيدم. دكتر حسن كه عرب بود گفت:
ـ چرا دست از شيوه‌هاي درمان دهاتي برنمي‌داريد؟
ـ دكتر زياد حرف نزن. دارو مي‌دهي يا پياز درآورم؟
پيش از آنكه در «ليوژه» مستقر شويم به دره‌ي «باله‌ييان» رفتيم كه محل دفتر سياسي حزب و كميته‌ي مركزي بود. منطقه‌اي خوش آب و هوا با حدود بيست روستا و پر از باغ‌هاي ميوه است. رودخانه در مسير برفاب كوهستان قرار دارد و در چله‌ي تابستان هم نمي‌توان در آن شنا كرد. تاكستانهاي بسياري دارد و خوشه‌هاي زرد و سياه انگور منظره‌اي بهشتي بدان بخشيده است.
ميهمان آلاچيق «شيخ رضا گولاني» بودم. پيشمرگي به نام «كریم كچل» داشت كه غذا مي‌پخت. يك روز عصر به كپر بازگشتم. كريم را ديدم كه دمر روي زمين افتاده است:
ـ به دادم برسيد. مردم.
عقرب، انگشتش را نيش زده بود. فوري‌ ماست خواستم. كاسه‌ي ماست را روي آتش گرفتم. مي‌خواستم انگشتش را در ماست داغ فرو كنم كه دستش را كشيد و ماست ريخت. اين بار كمي دوغ روي آتش داغ كردم. «كريم» به زودي بهبود پيدا كرد. ماجرا را براي «حاج محمد شيخ رشيد» تعريف كردم. روز بعد او را در «زينوي» ديدم. گفت:
ـ داستان جالبي برايت بگويم. به «لولان» رفتم و به صوفي‌ها گفتم اين درمان را ياد گرفته‌ام. ماست هم كه هميشه دم دست هست.
ـ چه كسي اين را گفته است؟
ـ يك جوان شهرستاني.
يكي از صوفي‌ها گفت:
ـ حيف كه پس از شيخ رشيد تو جانشين او هستي. آخر انسان مي‌تواند به شهرستاني‌ها ايمان بياورد. به خدا به حرفت گوش نمي‌دهم.
در «لولان»، قبري هست كه گفته مي‌شود هر كس قطعه‌اي از سنگ آن مزار را در جيب داشته باشد عقرب او را نيش نخواهد زد. تصادفاً همين دوست صوفي ما كه براي گرفتن اين تبرك بدانجا رفته بود مورد بي‌مهري يك عقرب كافر قرار گرفت.
ـ حاجي به دادم برس. دارم مي‌ميرم.
ـ چاره‌ات ماست گرم‌شده‌ي شهرستاني بي‌سر و پاست. . . .
يك روز از «پل زرد» به دره‌ي «باله‌ييان» مي‌رفتم. فكر مي­كردم راحت بدانجا مي‌رسم. چمدان به دست پياده راه افتادم. به قصری رسيدم. خسته شدم. هوا گرم بود. در كنار چشمه استراحتي كردم و به سوی بلندي راه افتادم. با هزار مشكل به ارتفاعات «وه‌سان» رسيدم و از آنجا به طرف پايين سرازير شدم. چوپاني فرياد زد:
ـ كاكه كاغذ سيگار ندارم. اگر داري كمي بده.
مقداري كاغذ سيگار در زير يك سنگ گذاشتم و گفتم: «اين جاست بيا ببر» و به طرف آبادي راه افتادم. در روستاي «وه‌سان»، خانه‌ها همه خلوت و تنها چند جوان روي پشت بام مسجد نشسته بودند. سلام كردم و زير سايه‌اي نشستم. با خود گفتم توتون و كاغذ سيگار دارم و امشب روي پشت بام مسجد مي‌خوابم. يكي گفت:
ـ امشب ميهمان من باش.
ـ خانه‌ات نزديك است؟
ـ روي دامنه‌ي آن كوه.
ـ نه دوست من خانه‌ات آباد، نمي‌آيم.
يكي ديگر گفت:
ـ پس ميهمان من باش.
ـ خانه‌ات كجاست؟
ـ آن طرف رودخانه. پل هم دارد.
با هم راه افتاديم. در راه يك نفر ديگر مرا به ميهماني دعوت كرد:
ـ خانه‌ام همين جاست بفرما.
ـ به ميهماني تو مي‌آيم.
بر سر بردن ميهمان به خانه، بگو مگو شد. عاقبت گفتم:
ـ به خدا خسته‌ام و همين جا استراحت مي‌كنم.
به خانه‌ي ميزبان رفتيم. زنان همگي شال‌هاي پانزده بيست متري بسته بودند كه در عراق باب نيست.
ـ شما از كدام طايفه‌ايد؟
ـ ما سيد «كوليجي» هستيم. سيدعبدالله كوليجي نوه و خواهرزاده‌ي ما در مهاباد است.
ـ با اين حساب ما فاميل هم هستيم.
شب مردي به خانه آمد و گفت:
ـ در عجبم از انسانهاي عاقل. امروز از يكنفر كاغذ سيگار خواستم. كاغذها را زير سنگ گذارد و يك قطعه سنگ هم رويش تا باد آنها را با خود نبرد. به اين مي‌گويند عقل و شعور.
ـ حالا كجايش را ديده‌اي؟ عقل سراغ دارم از لنگه كفش بزرگ‌تر است.
ـ آن مرد تو بودي؟ قول مي‌دهم خودم فردا تو را با استر به مقصد برسانم.
در راه خود را معرفی کرد وگفت «ملاي بوره» نام دارد. از «سيدعبدالله كليجي» برايم گفت كه انساني بزرگوار و بسيار ثروتمند است. براي من خبري دلخوش­كننده بود چون زماني كه براي آخرين بار «سيدعبدالله» را ديدم. وضعيت مالي مناسبي نداشت. از آن روز به بعد، من اقوام و خويشان تازه‌اي پيدا كرده بودم و توتون و سيگارم به طور كامل تأمين شده بود.
در «ليوژه» به همراه «كاك سامي» كار چاپ و نشر را ادامه داديم. روزنامه‌ي «خه‌بات» يك هفته به زبان كردي و يك هفته به زبان عربي چاپ و منتشر مي‌شد. بعداً كاك سامي به دفتر سياسي راه پيدا كرد و من به عنوان مسوول چاپخانه‌ و امور پيشمرگان تنها ماندم. گاهي اوقات هنگامي كه براي سر زدن به خانواده، به بغداد مي‌رفتم يكي از پيشمرگان را به جاي خود به مسئوليت مي‌گماردم و برخي اوقات نيز خانواده به من سر مي‌زدند. يكبار كه «خاني» كوچولو به ديدنم آمده بود گفت: «مادر ببين باغچه‌ي بابا چقدر بزرگ است؟» شايد تصور مي‌كرد آن جنگل‌ها و درختان، همگی متعلق به من است.
خانه‌اي از چوب در اطراف چاپخانه‌ دست و پا كرديم. چند خانه‌ي ديگر هم در كنار ما درست شده بود. يك روز كه به خانه آمدم معصومه با وحشت گفت: «امروز دو مار در گوشه‌ي خانه به هم آميخته بودند هر چه فرياد زدم كسي به كمكم نيامد». وقتي از همسايه‌ها پرسيدم گفتند: «فقط گفته است مار، مارها آمدند و ما تصور كرديم منظورش آن است كه خانه‌هاي ديگر آمده‌اند».
ـ حرف مفت! او ماري ديده است كه نيش مي‌زند.
ـ نه بايد مي‌گفت «ماري گوريس» تا ما هم متوجه ‌شويم.
خلاصه معصومه را راضي كردم كه مارها رفته‌اند اما شب، هنگام كتاب خواندن، ناگهان يكي از مارها از وسط كتاب به گوشه‌ي ديگر اتاق خزيد. معصومه گفت: «مارها كمين كرده‌اند تا شب بخوابيم». و من هم جواب مي‌دادم: «مارها هم شب استراحت مي‌كنند نگران نباش».
«سعيد ابوشاملي» چاپخانه‌چي هميشه با تعجب از بازگشت شبانه‌ي من به خانه در تاريكي مطلق ياد مي‌كرد و مي‌گفت: تو شب‌ها نمي‌ترسي؟
ـ از درنده نمي‌ترسم اما از انسانهايي مي‌ترسم كه به خاطر طمع، مرا بكشند. از راهي هم كه اين‌ها باشند نخواهم رفت. . .
«ليوژه» مردماني بسيار ساده داشت. بانويي به نام «ميري» برايمان آب مي‌آورد كه بيشتر به شكل خرس بود تا هيأت آدم اما هر زمان كه مي‌ديد ميهمان غريبه دارم نقابي روي صورت مي‌كشيد.
ـ «ميري» چرا اين كار را مي‌كني؟
ـ قربانت بروم از ميهمانان شرم مي‌كنم.
ملايي در روستا بود به نام «ملا نيسك» (فكر مي‌كنم نام اصلي او سعيد بود) كه نمي‌توانست اشعار مولودي خواني را خوب بداند. يك سيد بي‌سواد، اشعار را از بر كرده و ملا را از برنج و خورشت مولودي خواني‌ها محروم كرده بود.
يكي از اهالي روستا گفت:
ـ ملا نيسك عينكي دارد كه ارزش آن را نمي‌شود تعيين كرد.
ـ ماموستا مي‌شود عينكت را ببينم؟
ـ چون تو خواسته­ای اشكالي ندارد.
جعبه‌اي آورد و از ميان پارچه و پنبه، كهنه عينكي بيرون كشيد كه يك ريال هم نمي‌ارزيد. اما دلم نيامد او را مأيوس كنم:
ـ آن را نگهدار. گنج بي‌نظيري است.
در آن نقطه، گياهي از زمين مي‌رويد كه بسيا رخوشمزه‌تر از اسفناج بود. روزها بيست فلس پول به دختر كوچك «ميري» خانم مي‌دادم كه برايم «گورمزه» بياورد. يك روز صبح صدايش كردم:
ـ «فاطمه» برو گورمزه بياور.
«ميري» گفت:
ـ «عايشه» خانم همسر «ملا نيسك» مي‌گويد گياهان روزهاي جمعه ذكر مي‌كنند و كندن آنها گناه دارد.
ـ «ميري خان» پس چرا خودش گله را به دشت و صحرا فرستاده‌ تا گياهان در حال ذكر را بخورند؟
ميري خانم صبحها آب مانده‌ي شب را برمي‌داشت و به محلي كه در ارتفاعات آب گرفته بود باز مي‌گرداند.
ـ چرا اين آب شب‌ مانده را به كوه باز مي‌گرداني؟
ـ عايشه خانم مي‌گويد اگر آب شب مانده‌ را به جاي اصلي باز نگرداني به خدا شكايت مي‌كند.
يكبار «ميري خانم» شكايت كرد كه وقتي من در مقر نيستم پيشمرگان حلبي خالي به او نمي‌دهند.
ـ چند تا مي‌خواهي بردار. اما براي چه مي‌خواهي؟
ـ قربان نصف روغن محلي و نصف روغن شاپسند را مخلوط مي‌كنم و براي فروش به روانداز مي‌فرستم.
اي دل غافل! مشهورترين روغن از نظر خلوص، روغن روانداز است. اين هم كه شاپسندي از آب درآمد. اما بزم خوش ما در «سووره‌بان»، «نزار» پسر صبري بوتاني بود كه از كركوك آمده و شانزده هفده سال سن داشت. از صبح تا غروب با سگها بازي مي‌كرد، آنها را در آغوش مي‌گرفت و مي‌بوسید. مردم ده، خوراكي به ما نمي‌فروختند چون سگ را نجس مي‌دانستند. هر چه به نزار هم مي‌گفتم گوشش بدهكار نبود. پدر نزار هميشه از هوش و ذكاوت او مي‌گفت:
يك روز گفتم: «نزار يك چيستان مي‌پرسم: دو بز يكي رو به شرق و ديگري رو به غرب، هر دو از يك دسته علف مي‌خورند. اين چگونه است؟»
ـ بز نه! اينها اسب هستند. چون اسب مي‌تواند برگردد و از پشت سر علف بخورد.
ـ اين چيستان را از قبل شنيده‌اي؟
ـ به خدا قسم خودم آن را حل كردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(23)

نزار كردي بلد نبود و تا كلاس ششم درس خوانده بود. اجازه خواست نزد پدرش برود.
ـ برو اما زود برگرد.
رفته بود و از دور ماجرا را براي پدرش تعريف كرده بود:
ـ پدر اين چيستان را خودم حل كردم.
ـ پسر آبرويم را بردي. اين معما كه بسيار آسان بود.
و او را متوجه كرده بود كه اين معما بسيار آسان است.
«نزار» شب نيامد. صبح كه بازگشت عصباني شدم. گفت: «شب سگها به سراغ من آمدند. چراغ قوه را روشن كردم و در چشمشان انداختم اما نترسيدند. جرأت نكردم شب برگردم». اين را هم فراموش نكنيم كه سگ‌ها با ديدن آتش يا نور چراغ قوه در شب هرگز جرأت نمي‌كنند به كسي نزديك شوند.
همراه نزار در مسيري مي‌رفتيم كه به مردي با كوزه‌ ترشي برخورد كرديم.
ـ استاد اين مرد ترشي‌ها را يا براي خانه‌ي خود مي‌خواهد يا براي همسايگان و يا مي خواهد آن را بفروشد.
ـ راه چهارمي هم دارد. ممكن است ترشي‌ها را سر قبر پدرش ببرد.
يك شب از اتاق بيرون آمد و چشمش به برف افتاد.
ـ خيلي شگفت‌انگيز است. برف روي زمين و ستارگان نيز در آسمان هستند.
در چاپخانه‌ تخت‌خواب من كنار دست «نزار» بود. از كنار لوله، آب چكه مي‌كرد. نزار را فرستادم كمي گل روي آن قسمت از پشت بام بمالد. چكاب متوقف شد اما ناگهان يك مشت برف و آب روي سرم ريخت.
ـ نزار چكار كرده‌اي؟
ـ ماموستا ديدم برف از گل تميزتر است، برف گذاشتم.
يك شب چند صوفي ميهمان بودند. نزار در مورد سگي كه اخيراً نمي‌بيند سئوال كرد.
ـ او را كشتم.
ـ خدا رحمتش كند. رحمتي سگ خوبي بود.
در «سوره‌بان خالد آقا حسامي» هم مدتي با ما بود. يك بار «مام علي» برنج درست كرده و مغز گردو در آن ريخته بود. خالد آقا پرسيد: كجا گردو را در پلو مي‌ريزند. من به جاي مام علي پاسخ دادم:
ـ در ايران
مام علي زود عصباني شد و فرياد زد.
ـ آخر «ترم شيخالي» دو جريب زمين و چند تا نوكر دارد. تو اصلاً دنيا را ديده‌اي؟ در تمام ايران برنج را بدون گردو و گردو را بدون برنج نمي‌خورند.
مردم آبادي مرا خيلي دوست داشتند. هميشه پيش من آمده و شبها را با داستان و خاطره مي‌گذرانديم. يكبار به بغداد رفته بودم. خالد آقا به پشت بام رفته بود. از پيرزني مي‌پرسد.
ـ مادر! چرا كره و ماست براي مام هه‌ژار مي‌آوري و براي من نه؟
ـ مام هه‌ژار خوش­سخن و شيرين گفتار است. اما تو مانند گراز هميشه درهمي.
اهالي روستا التماس كنان نزد من آمدند كه اهالي «وه‌لزي» آمده و در حال بريدن درخت‌ها هستند. «ملاسيد رحمان» را فرستادم. برگشت و گفت: «مي‌گويند درخت‌ها را مي‌برند و به حرف هيچكس گوش نخواهند داد». راه را بر آنها بستيم و تمام چوب‌ها را باز پس گرفتيم. يكي از آنها با مقدار زيادي چوب از دستمان در رفت و دور شد. به سعيد و مام­علي گفتم: «اجازه ندهيد او هم به آرزويش برسد». سعيد به سراغش رفت و او را بازگرداند. مرد هم در حالي كه اسلحه داشت مقاومتي نكرد. اما مام­علي كه در خاطرات هميشگي خود دست كم هزاران نفر را كشته بود، هيچ اقدامي‌ نكرد تا اینکه سعيد، مرد چوب دزد را دست بسته آورد. مام علي به مجرد ديدن اين وضعيت بناي داد و هواركردن گذاشت و او را تهديد به مرگ كرد.
ـ مام علي مرگ سر و سبيلت ول كن. تو كه جرأت نكردي نزديك بروي؟
ـ دهگان (دهقان) است. فكير (فقير) است. چرا بايد او را بكشم.
سپس به «ديلمان» نزد ملامصطفي رفتم و گفتم: «نمايندگان تو در «وه‌لزي»، اهالي را در دزديدن مال مردم آزاد گذاشته‌اند». بارزاني هم او را به طويله افكند و پس از چهار روز با وساطت من آزاد شد. سوخت زمستان، از چوب‌هايي كه دعوا بر سر آن پیش آمده بود تأمين شد.
همراه «مجيد» و «ملاسيد رحمان» به «زينوي» رفتيم. شب در «ناوبه‌رگ» ميهمان مردي به نام ملا محمود بوديم. صبح به مجرد خروج از خانه، دو هواپيماي سوخو بالاي سرمان آمدند. خود را پنهان كرديم اما پناهگاه مناسبي نبود. در گوشه‌اي نشستم و سيگارم را روشن كردم:
بهتر است آخرين سيگار زندگيم را هم بكشم.
آتشبار هواپيما آغاز شد و چند گوسفند را در اطرافم كشت اما اين بار هم جان سالم بدر بردم. هواپيماها رفتند و همراهان را صدا كردم: «برويم». مجيد آمد اما اثري از «ملا رحمان» نبود. صدايش كرديم ناله­كنان گفت: «اينجا هستم». از ترس خود را به داخل درختچه‌هاي زالزالك انداخته بود و در نمي‌آمد. با هزار زحمت، او را بيرون كشيديم. تمام تن و بدنش زخمي شده بود.
چند روزي «انور دلسوز» را به جاي خود در چاپخانه گماردم و به بغداد رفتم. فكر كنم قبلاً گفته‌ام چه كمونيست دو آتشه‌اي بود. اكنون در يمن جنوبي همه كاره است. نام مستعار او ملاابراهيم بود. هنگامی که بازگشتم گند زده و با گرفتن چاي و صابون و سيگار از مردم آبادي، صداي آنها را در آورده بود. ملاابراهيم را به مقر ديگري فرستادم و سرافكنده از روستا رفت.
مدتي بود كه در «سووره‌بان» زندگي و كار مي‌كرديم. براي قضاي حاجت از ده خارج مي‌شديم. تصميم گرفتم توالتي درست كنم. «مام داوود» همسر «ميري خانم» را صدا زدم.
ـ يك حفره براي دست به آب حفركن.
ـ اين چه حرفي است؟ اين كار را بلد نيستم.
ـ «مام داوود» ببخشيد منظورم اين بود اگر انور (ملا ابراهيم) قرار بود بميرد چگونه قبري براي او حفر مي‌كردي؟
ـ اگر آن پدرسگ بميرد قبري برايش حفر مي‌كنم كه هرگز نتواند بيرون بيايد.
ـ خب حالا درست كن ببينم چكار مي‌كني؟
يك حفره‌ي بسيار خوب مانند قبر درست كرد. سپس گفتم: حالا در وسط آن هم سوراخي ايجاد كن. اين كار را انجام داد و مشكل مستراح ما هم بالاخره حل شد.
به يكي از پيشمرگان ايراني كه علي نام داشت به شوخي گفته بودند «سيدرسول باب بزرگ» كشته شده است. او هم چهل دينار داراييش را نزد سيد رسول گذارده از شدت ناراحتي به كوه زده بود. پس از سه روز پيدايش كرديم و به آبادي باز آورديم. عقل از سرش پريده بود. قرار شد او را به بغداد بفرستيم. يكي از بستگانش از «زينوي» آمد و گفت او را به خانه‌ي «شيخ قه‌رناقه‌وي» خواهد برد. علي را نزد او برده بودند. شيخ پريده بود:
ـ نام جن‌هايي را كه در بدنت حلول كرده‌اند به اسم بگو تا آنها را بكشم. من ديشب پانصد جن كافر را كشتم و امروز صبح از «غزا» بازگشته‌ام.
علي هم مي‌گويد:
ـ اي خاك عالم بر سرت! اگر آنقدر مردي برو با انگليسي‌ها و اعراب بجنگ و نفت كردستان را به ما بازگردان.
ـ اين مردك كافر است و من نمي‌توانم او را شفا دهم.
مدتي بعد او را به بغداد بردم. پزشكان برايش دوازده جلسه برق درماني تجويز كردند. پس از شش جلسه فرار كرد.
ـ چرا اجازه ندادي دوره‌ي درمان كامل شود؟
ـ ترسيدم آنقدر سر عقل بيايم كه ديگر به درد اين ملت نخورم.
عيد بود. پيكي سراغ «ملا قادر» قاضي «گه‌لاله» فرستادم كه به مناسبت عيد فطر، مطلبي براي راديو بنويسد: او هم جملاتی بدين مضمون نوشته بود:
«ثوعلوبه» فاصله‌ي مكه تا مدينه را دوازده روزه طي كرد و به خدمت پيامبر رسيد. عرض كرد: ماه را ديده‌ام. پيامبر فرمود: ويل لي ثوعلوبه. . . .و از اين دست هزليات. . . .
نامه را پاره كردم و به فتواي خودم عید فطر را به همگان تبريك گفتم.
بنا به درخواست كاك عبدالخالق از «سووره‌بان» و پخش راديو به «شيناوي» در جنوب «قه‌سروكيوه» رفتم. چون جايي براي سكونت نداشتيم چند كارگر اجير كرده و اتاقي درست كرديم. اتاق خيلي كوچك بود و به زور مي‌شد دو تخت در آن گذاشت. اتاق از گل و خشت درست شده و ديوارهایش بسيار نامناسب بود. مشمايي نايلوني روي سقف كشيدم كه خاك روي سرمان نبارد. يك‌يك بر تعداد همكاران راديو افزوده شد. يكي از آنها «شيخ عزيز شيخ رضا باسه‌ره» مهندس راديو و الكترونيك فارغ‌التحصيل چكسلواكي و آن ديگري «رفيق چالاك» هنرمند، گوينده و نمايشنامه­نويس بود.
به سرم افتاده بود «شرفنامه» را به كردي ترجمه كنم. اما كتاب از كجا بياورم؟ «صالح محمود بارزاني» خواهر زاده‌ي «ملامصطفي» كه خوره‌ي كتاب بود، شرفنامه‌ي فارسي چاپ مصر، شرفنامه‌ي عربي ترجمه‌ي «علي عوني» و شرفنامه‌ي عربي ترجمه‌ي «جميل روژبه‌ياني» را برايم آورد. روزها پس از پايان كار راديو و نوشتن مقالات و آماده كردن مطالب در گوشه‌اي نشسته و كار ترجمه را انجام مي‌دادم.
بهار 1966 ملامصطفي براي گشت و گذار به دشت شلير و سليمانيه و ماوه‌ت رفته مدتي را آنجا گذرانده بود. خواستم سفري به بغداد بروم و مي‌بايست پيش از آن در مورد ادامه‌ي فعاليت چاپخانه با بارزاني گفتگو مي‌كردم. از مسير اربيل به كركوك آمدم. به گاراژ رفتم و پرسيدم: «اتومبيل براي شه‌ده‌له داريد؟» گاراژدار اطراف را نگاه كرد و گفت: «بنشين و صدايت هم درنيايد». وقتي دور و برش خالي شد گفت: «حرفي كه زدي بسيار خطرناك بود. از روزي كه ملامصطفي بدانجا سفر كرده است، هر كس قصد سفر بدانجا را داشته باشد، به بهانه‌اي توسط دولت بازداشت مي‌شود. چرا مي‌خواهي آنجا بروي؟»
ـ راستش را بخواهي براي ديدن ملامصطفي مي‌روم.
فرستاد برايم كباب آوردند. سپس راننده‌اي را صدا زد و در گوش او چيزهايي گفت. راه افتاديم. به چمچال رسيديم. جاش‌هاي جلال و ابراهيم احمد از «بكره‌جو» به «چمچال» آمده در هتلي كنار جاده منزل كرده بودند. دوست نداشتم به راننده بگويم آنجا توقف نكند، اما خودش به سرعت از شهر خارج شد.
ـ كار خوبي كردي در شهر توقف نكردي.
ـ «امين» گاراژدار سفارش كرد نبايد جاش‌ها مرا ببينند.
به چهارراه «ته‌نيال» رسيديم. رمضان هم بود. مرا به يك نفر «ته‌نيالي» سپرد و رفت. در قهوه‌خانه نان و چاي خورديم. يك كاميون ارتشي سر رسيد. به فرمانده‌ي سربازان گفت: «اين فاميل مرا تا «سوورداش» ببريد». در «سوورداش» پياده شدم و راه منطقه را پيش گرفتم. دو پيشمرگ نزد من آمدند. گفتم:
ـ شما برويد من تنبل هستم و نمي‌توانم پا به پاي شما بيايم..
ـ نه ما در خدمت هستيم و با شما مي‌آييم.
خوشبختانه وانت‌باري از راه رسيد. پشت وانت پر از زن و كودك و مرغ و بوقلمون بود.
ـ بياييد سوار شويد.
پشت وانت سوار شديم نماز مغرب به روستاي «ئومه‌رقوم» رسيديم. راننده‌ي وانت گفت:
«خانه‌ام اينجاست. افطار ميهمان من هستيد».
ـ كرايه‌ات چقدر مي‌شود؟
ـ رايگان سوارتان كرده‌ام. مهمان خودم هستید.
ـ ما را به «شه‌ده‌له»، برسان و نيم دينار كرايه بگير.
به جاي نيم دينار، سه ربع دينار دادم. به قهوه‌خانه رفتيم. يك صوفي آمد و گفت:
«بفرماييد داخل تكيه». شيخ عبدالرحمن بسيار خوشامد گفت، مردي عاقل، بسيار زيرك، خوش كلام و به غايت كردپرست بود. اتاقي كه ما در آن نشسته بوديم پر از كتب تفسير و حديث و كلام اسلامي بود و از زردي آن پيدا بود كه مدت­هاست كسي يك صفحه از آن را نخوانده است.
مطمئن هستم چيزهايي درباره‌ي شيخ و درويش «شه‌ده‌له» خوانده‌اي. من هم مثل تو در زمان «مولانا خالد شيخ احمد سردار» يكي از خلفاي مورد توجه او از سادات برزنجه بوده است. نمي‌دانم اين طريقت، چه زمان از نقشبنديه جدا شد اما پيش از آنكه به عراق بروم يادم مي‌آيد مردي به نام «حه‌مه‌سوور» از آن طايفه خواهان نوعي سوسياليسم بود كه قرابت‌هاي بسياري با انديشه‌ي مزدك داشت. مردي به نام «مام رضا» هم كه از شيوخ نقشبنديه بود، قطب دايره‌ي «حه‌مه‌سوور» و از مريدان ايشان بود. ملاهاي كرد شروع به سم‌پاشي و شايعه پراكني كردند كه حه‌مه‌سوور داعيه‌ي نبوت دارد و در آيين او زنان و مردان، همه به يكديگر حلال و همسر هستند و زنا گناه نيست. دولت «حه‌مه‌سوور» را بازداشت و به زندان كركوك فرستاد. صدها مريد با نشان مخصوص آيين جديد، در اطراف كركوك از زن و مرد و پير و جوان- بست نشستند تا «حه‌مه‌سوور» آزاد شد. بسياري از ملايان نيز به اين طريقت پيوستند.
گفته مي‌شد هر كس چند روزي در «شه‌ده‌له» بماند عقلش را از دست مي‌دهد. زماني كه در لبنان بودم. مردي به نام «ملا طاها» كه هم آسايشگاهي من و مريد اين طريقت جديد جديد بود مي‌گفت: در اين آيين همه سهم مساوي از زندگي دارند و پيروان اين طريقت همه چيز را بالسويه ميان يكديگر تقسيم و توزيع مي‌كنند. روزي كه من به «شه‌ده‌له» رفتم. «حه‌مه‌سوور» در قيد حيات بود اما آن كبكبه و دبدبه‌ي سابق را نداشت. «حه‌مه‌سوور» آن سوي ده و در خانه‌اي زندگي مي‌كرد و برخي از آقايان كه به طريقت او در آمده بودند. از مدافعان كردستان و برخي پيشمرگان مبارز بودند. به گفته‌ي «ملا باقي» كه تاريخ زنده‌ي كرد و كردستان بود هنگامي كه «بهاءالله» در «سه‌رگه‌لو» بوده با تأثير بر پيروان اين طريقت آنها را به سلك خود در آورده و بسياري طريقت «حه‌مه‌سوور» را كنار گذاشته‌اند.
يكي از صوفي‌ها امر پذيرايي ما را بر عهده داشت. كه مداوم آروغ مي‌زد و از سخنانش پيدا بود كه از كهنه مريدان طريقت مذكور بود. «شيخ عبدالرحمان» در حالي كه مي‌رفت گفت: «خداحافظ شايد دوباره موفق به ديدارتان نشوم».
ـ بايد فردا صبحانه را هم با ما بخوريد.
ـ يا شيخ ما روزه نمي‌گيريم. شما براي ما سحري بفرستيد اما ما بامدادان حركت مي‌كنيم.
پس از خوردن سحري حيواني بازين و برگ آماده شد.
ـ بفرماييد سوار شويد.
ـ آخر لازم نيست.
ـ تو هم مي‌خواهي مانند «حسن فيلي» به حرفم گوش ندهي و از سرما بميري؟
مرد صاحب حيوان در راه تعريف مي‌كرد:
«مام حسن» كه يك مغازه‌دار فيلي اهل بغداد بود براي سر زدن به پسرش «عبدالحسين» به اينجا آمده بود. «شيخ عبدالرحمن» در بازگشت، مرا همراه او فرستاد تا بدرقه‌اش كنم. به محض آنكه از گردنه‌ي كوه «پير مگرون» بالا رفتيم اصرار كرد كه من برگردم چون خودش راحت پايين مي‌رود. هر چه گفتم بايد شما را به «هه‌له‌دن» برسانم و كوهستان براي نابلد خطر دارد قبول نكرد. عاقبت بازگشتم. متأسفانه در آن سوي كوه به كولاك برخورده از سرما يخ زده بود.
وقتي بدانجا رسيديم رد پا و جاي بدن «مام حسن»، هنوز روي برف مانده بود. به مراسم پرسه‌ي «مام حسن» در آبادي هم رسيديم. «ماموستا هه‌ردي» شاعر هم آنجا بود. به قول خودش حافظه‌اش از كار افتاده و بسيار نااميد مي نمود. دلداري من هم كه تأثيري نداشت. به زور وادارش كردم ريش عزا بتراشد. بعدازظهر به «مالومه» رفتم. يك حيوان و سوار اجاره كردم كه مرا به «ماوه‌ت» ببرد. شب دير هنگام به «ولاخ‌لو» رسيديم. برف روي زمين بود و سرماي سختي تنمان را عذاب مي‌داد. سوار گفت: «تو به خانه‌ي ملا برو». من هم به خانه‌ي يكي از اقوام خواهم رفت. گفتم: «مهمان­پذيري در رمضان براي صاحبخانه كمي سخت و دشوار است. تو برو و به ملا بگو مهمان دارد». اگر با روي خوش پذيرفت بسم‌الله و گرنه با تو خواهم آمد. همي يك شب است. هر طور باشد مي‌گذرانيم. ملا فوراً به پيشواز آمد. وارد خانه‌اش شدم. بسيار تميز و مرتب بود. مرتب مرا ورانداز مي­كرد و مي‌گفت:
ـ پير شده‌اي و قيافه‌ات تغيير كرده است.
ـ ماموستا من تو را نمي‌شناسم و تو هم مرا نديده‌اي. اشتباهي گرفته‌اي؟
ـ كاك هه‌ژار تو مرا فراموش كرده‌اي. من «عبدالله» هستم. در مهاباد مدتي را با هم در كومه‌له بوديم.
خوراك آن شب ما خاطرات تلخ و شيرين روزگاراني نه چندان دور در كومه­له و حزب دمكرات دوران جمهوري بود. سحر راه افتاديم و اوايل صبح به «ماوه‌ت» رسيديم. دو شب نزد «بارزاني» و «شيخ محمد هرسين» كه مسئول آنجا بود ماندم. پس از دو شب سوار بر يك كاميون به طرف سليمانيه حركت كردم. جاده نامناسب بود و هر از چند گاهي در گل و برف گير مي‌كرديم. سرانجام شب هنگام به قهوه‌خانه‌ي دامنه‌ي كوه «ازمر» رسيديم. به خاطر نداشتن وسايل خواب، جرأت نكرديم شب آنجا بخوابيم. به طرف شهر حركت كرديم و صلات صبح به سليمانيه رسيديم. خودم را به طباخي رساندم و صبحانه‌اي مفصل خوردم. جرأت نداشتم آفتابي شوم. شاگرد طباخي را براي رزرو جا به گاراژ فرستادم. ترس من به خاطر وجود جاش­ها بود. . .
مسافران كركوك سوار شدند. صندلي من در رديف اول بود. عينكي سياه به چشم زده بودم. گفتم: «من رديف جلو سرگيجه مي‌گيرم». يك نفر سريعاً جاي خود را با من عوض كرد. در راه به سرنوشت خودم خنده‌ام گرفته بود: سي و چند سال براي كرد و كردستان از جان و دل مايه بگذار، دربدري و آوارگي بكش، شب نخوابي و زندان رفتن و حالا. . . از عرب نترس. از كردهاي تحصيل‌كرده بترس كه جاش شده‌اند و به انتظار فرصتي هستند تا ترا بكشند. . . . باز هم با ترس و آيت الكرسي از چمچمال گذشتيم. يك جاش در خروجي شهر، ماشين را وارسي كرد اما خوشبختانه من را نشناخت. از كركوك به اربيل آمدم. سري به «كاك محمد مه‌م» و «طاهر توفيق» زدم و آنگاه به سوي بغداد حركت كردم.
همچنانكه مي­دانيم جنگ اعراب و اسرائيل در ژوئن 1967 آغاز شد. ما موقعيت مناسبي در جنگ عليه دولت عراق داشتيم. هيأت نمايندگي دولت عراق به همراه دو تن از علماي عرب و فرماندهان سپاه اربيل و كركوك نزد ملامصطفي آمدند و از او براي ياري عراق در جنگ كمك خواستند. من هم در آن مجل حضور داشتم.
ملامصطفي گفت: «شيخ عاصي مي‌گويد بايدبه جهاد برويم. به گمان من اسرائیل اعراب را شكست خواهد داد چون كشوري پيشرفته و برخوردار از حمايت جهاني است. در جهاد شركت نمي‌كنيم، اما چون ادامه‌ي جنگ با يك كشور مسلمان در اين حالت، به مثابه از پشت خنجرزدن است. مسلمان بودن به من حكم مي­كند كه با دولت عراق آتش­بس كنم.
اگر چه از اين اقدام ناراضي بودم اما چاره چه بود؟ بايد مي‌پذيرفتيم.
فرمانده سپاه اربيل در لابلاي سخنانش گفت: «نمي‌دانم چه كسي فرمانده ارتش اسرائيل است». با حالتي تمسخرآميز گفتم: «موشه‌دايان مشهور كه تمام دنيا او را مي‌شناسند».
صبح روز بعد من و ملامصطفي و زاگرس در اطراف آبادي «ريزان» قدم مي‌زديم. ملامصطفي فرمود:
ـ چه خبر؟
ـ خوشبختانه وضع اعراب خوب نيست. ارتش اسرائيل چهارصد گونه جنگنده‌ي مصري را روي باند فرودگاه نابود كرده است.
حرفي نزد و رفت. «جوهر هيراني» كه او هم مانند من از شكست اعراب لذت مي‌برد، در قهوه‌خانه گفته بود: «انشاءالله جهود اعراب را از ميان بردارند». به خاطر گفتن اين جمله دو ماه بازداشت شد. من كه از مرگ اعراب محظوظ مي‌شدم عكسي از موشه‌دايان را به ديوار اتاقم آويزان كرده بودم. چند روزي بود آشپز نداشتيم. يك پيشمرگ عرب نزد ما آمد و آشپز شد. هنوز دو سه روز نگذشته بود كه گفت مي‌خواهد گوينده‌ي راديو شود. تست صدايش خوب از آب در نيامد.
ـ اگر مرا گوينده‌ي راديو نكنيد آشپزي نمي‌كنم.
ـ از روزي كه آمده‌اي به خاطر تو به اعراب ناسزا نمي‌گويم. مجبور شده‌ام عكس موشه­دايان را بردارم. به نان خشك قانعم برو و دست از سرمان بردار.
چند خانواده‌ي كرد تركيه از عشيرت «قشوري» در اطراف مقر ما زندگی می­کردند كه همه‌ي آنها نواده‌ي يك پيرمرد بودند. پيرمرد هم خانه‌اي از آن خود داشت. چهار پسر او پيشمرگ بودند.
سه نفر صاحب زن و بچه بودند اما برادر چهارمي به همراه خواهرش و يك خدمتكار در خانه‌اي ديگر تنها بودند. گاهي اوقات پيش مي‌آمد برادر چهارم چند روز از خانه دور بود و دختر با خدمتكار در خانه تنها مي‌ماند. يك روز مادر دختر وارد مقر شد و گفت:
ـ دخترم خونريزي دارد. به دادش برسيد.
كاك عبدالخالق جيپي پيدا كرد و دختر را به «خاني» نزد پزشك برد. برادران دختر از پزشك سئوال كرده بودند. حكيم هم پاسخ داده بود كه حامله است. شب در اتاقم مشغول نوشتن بودم كه پيرمرد و دخترش وارد اتاق شدند. پيرمرد گفت: «پسرانم مي‌خواهند به زور دخترم را به رنجبر بدهند تو اجازه نده». ناگهان هر چهار پسر با اسلحه وارد شدند و پدر دختر را با خود به اتاق دیگر بردند. هر چه اصرار كردم قبول نكردند. دوستان پايگاه را صدا كردم اما آنها متوجه نشدند. ناگهان صداي شليك گلوله برخاست. برادران خواهر خود را كشته و گريخته بودند رنجبر هم كه پيش از اين فرار كرده بود.
اطراف اتاق پر خون شده بود. جنازه را به طرف چشمه برديم. خانواده‌اش با گریه و شيون سر رسيدند. به سليمان گفتم وسايل خانه را كه احياناً خوني شده است به كنار چشمه برده و آنها را بشويد. سليمان هم تشك مرا به كنار رودخانه برد و پس از شستن، آويزان كرد. در حال شستن ساير وسايل بود كه ناگهان تشك در چشمه افتاد. او هم به گمان آنكه مرده زنده شده است فرا را بر قرار ترجيح داد.
اتاقم وضع نامناسبي داشت. خون بر روي زمين ريخته جاي گلوله و لكه­هاي خون روي ديوار، منظره‌ي وحشتناك و در عين حال رقت‌انگيز درست كرده بود. هر چه گفتند شب را اينجا نخواب چراغ را خاموش كردم و دراز كشيدم اما خوابم نمي‌برد. مرتباً صورت معصوم دخترك در نظرم ظاهر مي‌شد: «به من ظلم كرده‌اند. ظلم روا نيست. . ».
دنباله‌ي ماجرا را گرفتم. از قرار، اين پيرمرد در ازاي ادامه‌ي کار رنجبري، دختر خود را در اختيار او گذارده بود. شكايت را نزد فرماندهي بردم. پيشمرگ قاتل بازداشت اما پس از چند روز آزاد شد و همچنان پيشمرگ باقي ماند.
بهار 1968 خبر رسيد كه «هيمن» و چند نفر ديگر از طرف قلادزه به منطقه آمده و اكنون در «ماوه‌ت» هستند. سپس گفته شد به طرف «وه‌سان» رفته‌اند. به همراه يك پيشمرگ به پي‌جويي آنها رفتيم. در روستاي «وه‌سان» از منزل سيد پرسيدم. گفتند: «چند جوان و يك سيد اختياري، پريشب ميهمان ما بوده‌اند و اكنون به «دولي باله‌ييان» رفته‌اند».
عاقبت در روستاي «قه‌لاتي» به آنها رسيدم. چه سعادتي؟ پس از بيست و سه سال دوري، هيمن را باز يافته بودم. تا پاسي از شب گفتيم و تعريف كرديم و خنديديم و غصه خورديم و باز هم خنديديم. صبح روز بعد بزي خريدم و ناهار و شام آن روز را با آن سر كرديم. مشخص بود كه «حاجي شيخ عبدالله كوليجه» و «خالد شيخ رحمان» مي‌خواستند هر چه سريعتر بروند. قرار گذاشتيم به مجرد برگشتن آنها، هيمن نيز نزد من بازگردد. طولي نكشيد كه هيمن به «شيناوي» آمد، در اتاق من تختي براي خود درست كرد و همدم هميشگي من شد.
از نظر من «هيمن» از تمام شاعران كرد، شاعرتر است به شرطي كه خودش، شعرهايش را نخواند. شعري برايم خواند كه درباره‌‌ي قيام نوشته بود. از نظر خودش شعر جالبي نبود. شعر را گرفتم و در راديو خواندم. غوغايي به پا كرد. خودش مي‌گفت: «تا شعر را تو نخواندي، متوجه عظمت آن نشده بودم». هنگامي كه خبر آمدن هيمن را به ملامصطفي دادم بسيار خوشحال شد و در پذيرايي از او، نهايت سفارشات را نمود.
اتاق ما علاوه بر تنگي و تاريكي جا آنقدر موش داشت كه زندگي را بر ما حرام كرده بود. جلوي چشم ما بازي و آمد و رفت مي‌كردند. شب‌ها حتي موقع خوابيدن هم چراغ زنبوري را خاموش نمي‌كرديم چون موش‌ها در روشنايي كمتر آمد و رفت مي‌كنند.
يك روز در حال نوشتن بودم كه صدايي از نايلون سقف بلند شد. ابتدا فكر كردم باران مي‌آيد. هيمن گفت: «عصايت كجاست؟ آن مار را بكش». يك مار دراز روي نايلون سقف افتاده بود و به علت نرمي و صافي نايلون خوب نمي‌توانست بخزد. گفتم: «اين بلبل خودم است». مار بالاخره خود را آزاد كرد و از نيم متري بالاي سرم در سوراخي خزيد. بكش‌بكش هيمن و نمي‌كشم نمی­کشم من ادامه داشت كه سرانجام هيمن گفت: «خدا كند امشب همين مار سياهت كند».
ـ اشكال ندارد اگر هم نيش بزند باكي نيست.
تا روز دوم مار را نديدم. يكبار سر بيرون آورد. ما توجهي نكرديم. آرام آرام بيرون آمد و روي سقف رفت. هنوز چند لحظه نگذشته بود كه یک موش را لقمه كرد. موش‌هاي سقف را يكي يكي نفله می­كرد. اين بار روي زمين مي‌خزيد و جلو ديدگان ما موش‌ها را مي­كشت. خدا خيرت دهد. تمام موش‌ها را خورد. پس از آن ريزه نان زير تخت مي‌ريختم. كرت كرت همه را مي‌خورد و به خانه‌اش در سوراخ پشت سرم باز مي‌گشت. سال‌ها بود تصور مي­كردم مار بدون دليل، انسان را نيش نمي‌زند و اين موضوع، ادعاي مرا ثابت كرد. گربه‌اي خانگي شده بود كه تنها ميو نمي‌كرد. چند ماه بعد كه آنجا را ترك كرديم پيشمرگان «فارس‌باوه» به آنجا رفتند. از موقعيت و وضعيت اتاق برايش گفتم و سفارش كردم:
ـ «فارس» پيشمرگان را حالي كن كه كاري به كار مار نداشته باشند.
«فارس» در حالي كه رنگ به رويش نمانده بود گفت:
ـ همين امروز آنجا را ترك مي‌كنيم. آخر انسان چگونه مي‌تواند با مار زندگي كند؟
داستان زندگي آن روزهاي «شيناوي» را «هيمن» در مقدمه‌ي شرفنامه آورده است. چند بار در «شيناوي» به شديدترين وجه ممكن بمباران شديم اما جان سلامت به در برديم. همانطور كه مي­‌داني در ماه سپتامبر 1968 بعثي‌ها روي كار آمدند و بار ديگر جنگ عليه ما آغاز شده بود.
يك شب محوطه‌ي اطراف راديو به شدت بمباران شد. من در اتاقم بودم و فانوسي در مقابل در حال نوشتن بودم. جواني از گروه مهندسان راديو وارد اتاقم شد. خاك گلي ناشي از موج انفجار روي سر و گردن و لباس‌هايم ريخته بود. گرد و خاك روي ميز تحريرم را پاك كرد و گفت:
ـ مام هه‌ژار از بمباران ترسيدم روي سيم خاردار افتادم و زخمي شده‌ام. به خاطر خدا بگو چگونه است كه از طياره و بمب نمي‌ترسي؟
ـ وجود من ضد طياره است مانند ساعت ضد آب.
مام هيمن براي آنكه خود را از گرما و پشه خلاص كند به كوهستان رفت. من هم به دلايلي از راديو كناره‌گيري كرده و به چاپخانه‌ بازگشتم. «رفيق چالاك» كه از دست دولت به منطقه گريخته و در راديو كار مي‌كرد مداوماً مشغول شيطنت عليه «عبدالخالق» بود. گاهي گزارش مرا به بالا رد مي‌كرد كه هه‌ژار خائن است. يكبار هم گزارشي در مورد عبدالخالق مخابره كرده بود.
گزارشي را كه «رفيق» در مورد من ارسال كرده بود «دكتر محمود» مستقيماً براي خودم باز فرستاده زير آن نوشته بود: «رفيق گه مي‌خورد از شما بدگويي مي‌كند». رفيق هم نامه را خوانده، دوباره چسپ زده و به من داد.
يك روز گفتم:
ـ رفيق! اگر عبدالخالق نباشد مي‌تواني امور فني راديو را اداره كني؟
ـ نه او نباشد كارها پيش نمي‌رود.
ـ اگر من نباشم تو چه سودي مي‌بري؟ واقعاً براي تو سودي دارد؟
ـ خدا نكند تو بروي. هيچكس نمي‌تواند مانند تو فعاليت كند.
ـ من با تو بدي كرده‌ام؟
ـ به عكس. تو از جيب خودت براي من بسيار هزينه‌كرده‌اي. اگر تو نباشي دو روز هم اينجا دوام نمي‌آورم.
ـ پس اين كاغذ بازي و شيطنت چيست كه راه انداخته‌اي؟
ـ كاك هه‌ژار از روزي كه جاسوس رژيم شده‌ام اين كار را ياد گرفتم. اگر روزي دو گزارش عليه كسي ننويسم دق مي‌كنم. مثل خوره به جانم افتاده است.
اين را هم بگويم كه طبقه‌ي تحصيلكرده‌ي عراق، اهميت زيادي به مسايل اخلاقي نمي‌دهند و اگر چه انسانهاي بزرگ در ميان آنها پيدا مي‌شود اما معمولاً بي‌بند و بار هستند. بر عكس طبقه‌ي متوسط كردها در عراق، انسانهاي بسيار شريف، نجيب و باوفا هستند. از حق نگذريم از كردها در ايران نجيب‌تر و باوفاتر هستند. مدتي ديگر در «سووره‌بان» ماندم. اين بار چاپخانه‌ را به «بيخولان» منتقل كرديم كه جنگلي در نزديكي «چومان» بود. مركزي در كنار خانه‌ي كاركنان راديو براي چاپخانه درست كرديم و با كاك عبدالخالق و رفقاي راديو همسايه شديم. ايستگاه راديو و چاپخانه، در دامنه‌ي كوه و نزديك يكديگر بنا شده بود. كار من دو برابر شده بود: بايد هم براي راديو و هم براي روزنامه مطالب مي‌نوشتم و ضمناً امور چاپخانه را نيز اداره می­کردم. خانه‌اي با چهار اتاق و يك دالان بود. «مام هيمن»، اوايل پاييز دوباره پيش ما آمد و با من هم اتاق شد. دري براي دالان اصلي درست كردم و يك بخاري در سالن گذاشتم. هم اتاق را گرم مي‌كرد و هم روي آن غذا مي‌پختيم. از دفتر سياسي بيست و شش وانت چوب سوختني براي چاپخانه و سي و دو وانت براي راديو ارسال شد. ايستگاه راديو با هشت بخاري روشن هميشه و آشپزخانه هم در بيرون ايستگاه بود. از اواسط زمستان مجبور شدند چوب از چاپخانه قرض بگيرند اما ما تا اوايل بهار هم هنوز چوب داشتيم.
زمين اطراف خانه را از صاحب آن كه اهل روستاي «مه‌مي‌خه‌لان»، و هرگز شخم هم زده نشده بود، به مدت ده سال از قرار سالي سي دينار اجاره و پول آن را پرداختم. از ابتداي فصل بهار، شروع به شخم­زدن زمين و حفر جوي آب كرديم. فرستادم از «خه‌لان» گلباغي آوردند. بوته‌ها را كنار جوب كاشتم. نهال درخت ميوه غرس كردم و خلاصه مقدمات لازم براي درست كردن يك باغچه‌ي نقلي را فراهم آوردم. «مام علي» هم زحمت بسيار كشيد و مدتي بعد صاحب يك بستان بسيار زيبا شديم. سه سال بعد باغچه‌ي ما بهشتي زيبا شده بود. كبوتر و خرگوش هم در باغچه داشتيم. به پرواز هواپيماها و بمباران و شبيخون جاش‌ها هم عادت كرده بوديم. برخي اوقات با «عبدالخالق» به بيابان مي­رفتيم و صداي بمباران را با ضبط صوت، ضبط مي‌كرديم.
هنگامی که من در مقر نبودم يك ايراني در اطراف ايستگاه بازداشت و پس از بازجويي اعتراف كرده بود كه فرستاده‌ي ساواك است و قرار است در ازاي دريافت دويست هزار تومان پول، هه‌ژار را ترور كند. يك روز به همراه «خالدآقا» سوار يك جيپ شديم. هنوز كمي نگذشته بود كه خالد با اشاره­ي چشم و ابرو مرا متوجه خود كرد كه اينها مأمور ساواك هستند. به «ناويردان» رسيديم. به راننده گفتم: «همين جا پياده مي‌شويم». اما راننده به راه خود ادامه داد. تكرار كردم: «پياده مي‌شويم». باز هم توجه نكرد. تپانچه‌ام را از كمر بيرون كشيدم. متوقف شد و ما هم پياده شديم. خالد آقا گفت: «خوب شد ما را نربودند». گفتم: «اگر متوقف نمي‌شد او را مي‌كشتم و به راضي بودن يا نبودن کسی اهميت نمي‌دادم».
يك شب در «گه‌لاله» به خانه «عبدالله آقا» رفتم. «رشيد حسن­زاده‌‌ي» ساواكي آنجا بود.
اهالي ده طوري رفتار مي‌كردند كه رشيد متوجه هويت من نشود. گفتم: مثل اينكه آن آقا اهل «خانوه‌قوره‌كانه» (به زبان اهالي سليمانيه يعني مفعول) است. در مورد بدگويي‌هاي «رشيد» از خودم و متهم­كردن من به وطن فروشي در ايران بسيار شنيده بودم. . .
دوستان دفتر سياسي هرگز از اشعار من خوششان نمي‌آمد. چون از نگاه من، عرب و كرد برادر نبودند. اما شعر من براي مردم، بسيار خوشايند بود و در مراسم مختلف به مناسبت‌هاي گوناگون، مردم هميشه به انتظار اشعار من مي‌نشستند.
«كاك عبدالخالق» فرستنده‌اي به اندازه‌ي يك پاكت سيگار درست كرده و با ميخي به ديوار اتاق خود آويخته بود. هميشه اشعار مرا كه نزد آقايان ناخوشايند بود و از ستم حكومت و نابرادري و نابرابري عرب و كرد حكايت مي‌كرد، از فرستنده‌ي خود پخش مي‌كرد و آنها نيز نمي‌توانستند رسماً ايراد بگيرند. هنگامي هم كه مورد اعتراض قرار مي‌گرفت مي‌گفت: راديو متعلق به خودم و فرستنده هم متعلق به خودم است. اگر زياد حرف بزنيد نزد عالم و آدم، رسوايتان خواهم كرد. . .
از دفتر سياسي خواستم اشعارم را چاپ كنند اما درخواست مرا رد کردند. به بارزاني گفتم. امر كرد چاپ كنند، آن را هم در چاپخانه‌ي خودمان چاپ كردم. ترجمه‌ي رباعيات خيام را هم كه در «سوني» به پايان رسانده بودم همانجا چاپ كردم. در يكي از درگيريهاي دشت اربيل با جاش‌هاي جلال و ابراهيم، چهارصد جلد از كتابهايم به يغما رفت و در آتش سوخت. در سال 1970 كتاب را براي بار دوم چاپ و مطالبی بدان افزودم اما بارزاني اجازه‌ي انتشار نداد. چون ناسزاهاي بسياري نثار عرب و ايراني كرده بودم. بيش از صد نسخه از كتاب منتشر نشد.
در اين فاصله «دكتر قاسملو»، «كريم حسامي» و ساير برادران نزد ملامصطفي می­آمدند و چند روزي در كنار يكديگر آرام مي‌گرفتيم. تابستان، همسر و فرزندانم را به «بيخولان» آوردم. چادري در كنار رودخانه برپا كردم. «سليمان» كه نام واقعي او «بابكر» و اهل «گه‌رگول» بود نزد ما كار مي‌كرد.
علف‌ها و گياهان اطراف چادر زرد شده بود. به سليمان گفتم: «گياهان را كمي آب بده تا دوباره شاداب شوند». غروب كه بازگشتم معصومه گفت: «سليمان هنگام آبياري اطراف چادر پنج مار كشته است. جرأت ندارم اينجا بمانم».
ـ همان پنج مار بود كه همه را كشت. ديگر ماري نيست.
هنور حرفم تمام نشده بود كه خاني گفت: «مار، آن مار را ببين». سر يك شيشه را باز كردم و مار را در آن انداختم. هنوز سر اين شيشه را نبسته بودم كه مار ديگري از زير حصير سر بيرون آورد.
سليمان آن مار را هم در شيشه كرد اما هيچكدام بيشتر از سه روز دوام نياوردند.
سليمان تيراندازي ماهر بود. پرنده‌اي در كوهستان زندگي مي‌كند كه نام آن «كه‌وده‌ري» است. به بوقلمون ماده شبيه است و هميشه ميان برف‌ها زندگي مي‌كنند. پرنده‌اي بسيار چالاك است و به ندرت مي‌توان آن را شكار كرد. سليمان يكبار يكي از اين پرنده‌ها را شكار كرد. گوشت چرب و لذيذي داشت. شبي ديگر ناگهان صداي شليك تير، همه را از خواب بيدار كرد. سليمان يك گربه‌ي وحشي را كه تا وسط آشپزخانه آمده بود، هدف قرار داد.
ده بچه كبك از قنديل برايم آورده بودند. خيلي زود اهلي شدند. مانند مرغ به دشت مي‌رفتند و غروب‌ها برمي‌گشتند. گفتند اگر آنها را در قفس بيندازم آواز خواندن ياد مي‌گيرند. از كبك‌ها يك جفت كبك شكاري به دنيا آمدند. «حاج محي‌الدين زينويي» در ازاي يك جفت قاليچه، آن را خواست اما حاضر به فروش آن نشدم. يك روز سليمان، پنج كبك نر را با آنها گرفته با كبك‌هاي شكاري در يك قفس انداخت. هر پنج كبك به وسيله‌ي كبك‌هاي شكاري خفه شده بودند. يكي از كبك‌ها از قفس گريخت و به دشت رفت. هر كاري كرديم بازنگشت. عاقبت جفت كبك را روي پشت بام گذارديم. كبك شروع به خواندن كرد و جفت را باز آورد. ظاهراً به زندگي در قفس و اسارت عادت كرده بود. . . .
دندانهاي هيمن مصنوعي بود. مي‌گفت: خيلي از دندانهايم سالم بودند. «دكتر ابريشمي» در مهاباد گفت:
«حيف است شاعري مانند تو دندانهايش كامل نباشد». همه‌ي دندان‌هايم را كشيد و يك دست دندان مصنوعي جاي آن گذارد. اما چه دنداني؟ فقط وقت غذا خوردن دندانها را در دهان مي‌گذاشت و پس از آن بدون شستشو در جيب شلوارش مي‌گذارد. . .
يك روز زمستان هواي «خان خاني» قديم به سرش زد و با سليمان به شكار رفت. خيلي پرسه زده اما نتوانسته بودند خرگوشي شكار كنند. بعدازظهر بازگشتند. ناگهان هيمن گفت:
ـ دندانهايم را در كوه جا گذاشته‌ام. برويد دندانهايم را پيدا كنيد.
ـ حالا برف روي آن نشسته است. در ضمن معلوم نيست آن را كجا گذاشته‌اي؟
ـ نخير سليمان حتماً بايد آن را پيدا كند.
ـ مام هيمن شاید آن را بالاي كوه جا نگذاشته‌ باشي؟
ـ حتماً بايد پيدايش كنید. سليمان تو به كوه برو و يكنفر ديگر را هم به «گه‌لاله» بفرستيد. يك دست دندان كهنه‌ام نزد «حاجي حه‌مه‌د» است.
ـ بله برويد. . .
خودم به اتاق رفتم. ديدم دندانهايش را پشت بالش گذاشته است.
ـ نرويد دندان پيدا شد. . .
شب روي تخت خواب دراز كشيده بودم. مام هيمن و چند پيشمرگ ديگر هم پشت بام خوابيده بودند. ناگهان ديدم شعله‌اي از آتش بلند و لحظاتي بعد خاموش شد.
ـ چه بود؟
ـ چيزي نيست بخوابيد.
فردا صبح متوجه شدم كه هيمن سيگار به دست در حال چرت زدن بوده كه آتش به پتو خورده آن را آتش زده است. مام علي هم فوراً آتش را خاموش كرده است.
بايد اين را هم در مورد هيمن بگويم:
هنگامي كه براي اولين بار همديگر را ديديم شب‌ها يك قرص واليوم مي‌خورد و مي‌خوابيد. چرایی را از او پرسيدم. پاسخ داد: «بي‌خواب هستم». با خوردن واليوم، شب‌ها خوب مي‌خوابم». دكتر گفت:
«با خوردن واليوم، روز بروز لاغرتر مي‌شود.ممكن است برايش ايجاد مشكل كند».
با دكتر قرار گذاشتيم يك قرص ويتامين شبيه واليوم به او بدهيم. حدود يك سال اين كار را كرديم و هيمن با خوردن قرص ويتامينه به جاي واليوم، بهتر از قبل مي­خوابيد. پس از حدود يك سال شبي گفتم: «تو يك سال است ديگر واليوم نمي‌خوري. به جاي آن قرص ويتامينه مي‌خوري و مشكل خواب هم نداري. خدا را شكر ديگر مشكلی نخواهي داشت». با عصبانيت نزد دكتر رفته و گفته بود: «تو و هه‌ژار كلاه سر من گذاشته‌‌ايد». و دوباره خوردن واليوم را از سرگرفت.
هيمن تصميم گرفت به بغداد نزد «قاسملو» و دوستانش برود. بارزاني گفت: «آزاد است هر كجا مي‌خواهد برود اما مي‌ترسم به او تلخ بگذرد. هر وقت بازگشت برای خدمتگزاري او آماده خواهيم بود». پولي براي هيمن فرستاد و او رفت. اين را هم فراموش نكنم:
يكبار كه از بيخولان به بغداد رفته بودم، هيمن به جاي من نشست. يك روز كارگزاران دعوايشان شده بود. «صفر» بيضه‌هاي «ملاسيد رحمان» را كشيده و ملا هم بيهوش شده بود. شكايت به دفتر سياسي رسيده و هيمن براي پاسخگويي رفته بود.
ـ خب ماموستا تقصير كه بود؟
ـ تا تابلوي چاپخانه را عوض نكنيد و روي آن ننويسيد «خصاص­خانه» حرفي نمي‌زنم. . . .
در دوران مبارزه دوستان زيادي پيدا كردم اما شايد محترم‌ترين آنها «عبدالخالق» و «فرانسوا حريري» بودند. فرانسوا يك معلم مسيحي بود كه نخستين بار در بارزان او را ديدم. انساني بسيار شريف و والا مقام بود. از انجام هيچ كاري براي من و عبدالخالق دريغ نمي‌كرد. كاك عبدالخالق دو كتاب فتواي شرعي از ملاي‌ «وه‌لزي» گرفته بود. به مسأله‌اي برخورديم كه درباره‌ي خوردن شرعي بود: «اگر مسلماني گرسنه باشد و نتواند چيزي براي خوردن پيدا كند، مي‌تواند يك مسيحي و يا دختر و همسر او را بخورد». فتوا را همراه نامه‌اي براي فرانسوا فرستاديم:
ـ كافر! هر چه خواستيم تهيه مي‌كني و گر نه تو را خواهيم خورد. اين هم فتواي شرعي.
عبدالخالق غالباً يك ليست بلند بالا تهيه مي‌كرد: «كاك فرانسوا! مرغ، گوشت، مشروب، مزه، ميوه و چي و چي و چي . . . . شنيده‌ام چاق هم شده‌اي. بر اساس شرع، گوشت تو حلال است. كم­كم خود را براي خوردن آماده كن». فرانسوا انساني به تمام معني كلمه بود.
يك روز در ماه رمضان، «هيمن» از اربيل به سوي «باله‌كا‌يه‌تي»، مي‌آيد. داخل ماشين سيگاري روشن مي‌كند و مورد اعتراض راننده و مسافران قرار مي‌گيرد.
ـ پيرمرد! پايت لب گور است. از خدا نمي‌ترسي در اين ماه مبارك، روزه‌خواري مي‌كني؟
ـ فكر كرده‌ايد من كه هستم؟
ـ چه مي‌دانيم؟ پيرمردي هستي و روزه‌خواري مي‌كني.
ـ من مسيحي و پدر فرانسوا حريري هستم. پسرم در «گه‌لاله» است. به ديدن او مي‌روم.
ـ ما را ببخش. متوجه نشديم.
هيمن گفت: «پس از آن، يكي سيگار تعارف مي‌كرد، آن ديگري آب مي‌آورد و سومي خوراكي تعارف مي‌كرد مبادا پدر فرانسوا ناراحت شده باشد».
داستان به گوش فرانسوا هم رسيد و از آن پس وقتي مي‌خواست در مورد هيمن چيزي بگويد مي‌گفت: بابا هيمن. (باوکه هیمن)
هنوز در سووره‌بان بوديم و به بيخولان نرفته بوديم. نامه‌اي از «احمد توفيق» به دستم رسيد:
«در اين مدت كاملاً‌ از سياست و مبارزه دور بوده‌ام. وضع‌كردهاي ايران هم روز به روز بدتر و سلطه‌ي ساواك بر آنها تشديد مي‌شود. اجازه‌ي فعاليت هم كه نداريم. بيمار شده‌ام و كمر درد شديدي دارم. نمي‌دانم آيا بارزاني اجازه‌ مي‌دهد به خارج از كشور بروم و ضمن مداوا، چاره‌اي هم براي كردهاي ايران بينديشم؟»
تقاضايش را به بارزاني منتقل كردم، فرمود:
ـ مصلحت ما در اين بوده كه احمد توفيق دور از مرزهاي ايران باشد. خارج رفتن او از نظر من مانعي ندارد. هر كمكي مي‌خواهد در اختيار او بگذاريد و دريغ نكنيد.
مدتي بعد يكي از پيشمرگان «احمد» به «سووره‌بان» آمد و گفت:
ـ احمد تا آخر ماه به بغداد مي‌رود.كاملاً‌ به جان آمده است. پيشمرگان او به فرماندهي اسعد خوشه‌وي، با او برخورد خوبی ندارند و وضعيت نامساعدي دارد. چاره‌اي بينديشيد.
به سرعت خود را به «حاج عمران» رساندم.
ـ مي خواهم به ملاقات ملامصطفي بروم.
ـ مهمان دارند.
ـ بسيار ضروري است.
و بدون انتظار پاسخ وارد اتاق شدم. ميهمان «قاله‌ته‌گه‌راني» بود كه پيش از اين «شيخ لطيف» در مورد جاسوس سه جانبه بودن او برايم گفته بود. . . . پس از رفتن قاله‌ دو نفري نشستيم و مفصلاً در مورد احمد توفيق به گفتگو پرداختيم.
ـ انسان شريفي است. در راه كرد و كردستان رنج بسيار ديده است. اجازه ندهيد نزد دشمنان ملت كرد برود. تا سر ماه هفت روز دیگر باقي است. كاري بكن.
ـ تو دير خبردار شده‌اي. احمد به بغداد رفته و كار از كار گذشته است. . .
يك تلگراف بي‌سيمي نشانم داد كه «اسعد» براي او فرستاده بود. بعدها پس از اعلام آتش بس با دولت و هنگامي كه در انتظار موافقت با صدور حكم ذاتي بوديم، يك روز در بغداد «احمد» را ديدم. به خانه‌اش رفتم كه چند دوست ايراني و اقوام و فاميل در آن زندگي مي­كردند. ضمن صحبت‌هايش گفت:
ـ اگرچه به بغداد آمدم اما هرگز به كردستان و بارزاني خيانت نكردم. . .
ديگر از احمد بي‌خبر ماندم تا آنكه شنيدم با قاسملو اختلاف نظر پیدا کرده­اند. . .
اما پس از كودتاي نافرجام «ناظم»، كردهاي بسياري كه از دوستان دولت بودند به اتهام آگاهي از كودتا و خيانت به دولت تيرباران شدند. يكي از آنها «قاله‌ته‌گه‌راني» بود كه به همراه هشتاد و دو نفر ديگر به جوخه‌هاي مرگ سپرده شدند. «احمد توفيق» هم پس از بازداشت ابتدا به زندان «قصرالظهور» و سپس به «ابوغريب» منتقل شده بود.
يكبار در منطقه بودم. دو پيشمرگ كمي دورتر از من با هم صحبت مي‌كردند. يكي از آنها گفت:
من در زندان ابوغريب بودم. در سلول بغل دستي من مردي به نام احمد توفيق بازداشت شده بود كه مي‌گفت به اتهام ايجاد ارتباط با كاردار سفارت آمريكا در سفارت سوئيس به زندان افتاده است. هر روز او را به شكنجه‌گاه مي‌بردند و به حالت نيمه جان باز مي‌آوردند. يك شب او را بردند و ديگر بازنگشت. به گمانم او را كشته‌اند.
ادريس و مسعود، پسران ملامصطفي هم از شنيدن خبر مرگ او به شدت متأثر بودند. گويا آنچنان كه خود هم در ملاقات آن روز گفت با دفتر حزب در بغداد ارتباط داشته و تا آخرين لحظه با قيام بارزاني‌ همراه بوده است. . . به هر حال من دوستي بزرگ را از دست داده بودم . . .
يكي از كساني كه به همراه احمد توفيق به بغداد رفته بود ملاسيد رشيد از اهالي «بوبكتان» سقز انساني به غایت پاك، يك كرد بسيار مخلص و مبارزي درخور بود. در بغداد، در طبقه‌ي دوم خانه‌ي من زندگي مي‌كرد. او را در «سوني» و چند جاي ديگر ديده بودم. در جنگ «سه‌روچاوي»، با دولت چنان شجاعانه جنگيد كه آوازه‌‌اي به هم زد. همواره با احترام از «احمد توفيق» نام مي‌برد و او را يك كرد به تمام معني كلمه مي‌دانست. پس از 1975 به سقز بازگشت و به نجاري مشغول شد. پس از انقلاب اسلامي در اطراف ديواندره در درگيري با ملاكين سابق، گرفتار با آخرين گلوله خود را كشت.
همچنانكه گفتم بعثي­ها پس از آنكه براي بار دوم حكومت را در دست گرفتند در سپتامبر 1968 آتش جنگ دوباره را برافروختند. اين جنگ تا اوايل 1970 ادامه داشت. در اين فاصله، حكومت ايران، اسلحه و مهمات بسياري در اختيار ما گذارد و در كنار شجاعت پيشمرگان كرد، ارتش عراق رو به سستي و ضعف نهاد. ارتش عراق در تمامي جبهه‌ها شكست خورده بود.
ناگهان صدام حسين اعلام كرد با اعطاي خودمختاري به كردها موافقت مي‌كند و خود به ملاقات بارزاني در «ناوپردان» آمد. گويا شاه از مذاكره رضايت نداشت و گفتگوها بدون توجه به نظرات وي انجام مي‌شد. پس از مذاكرات فراوان، مقرر شد در مدت چهار سال، خودمختاري به صورت كامل در كردستان تثبيت شود. چهار وزير كرد نيز به عنوان اعضاي كابينه معرفي شدند:
نوري شاويس (وزير راه و ترابري)، سامي محمود(وزير امور شمال)، احسان شيرزاد(وزير بلديات) و صالح يوسفي (وزير مشاور و مدير روزنامه و رسانه‌ها).
يك روز در «چومان» ملامصطفي و ادريس در مدرسه‌ي اين سوي رودخانه‌ نشسته بودند. مرا صدا زدند. ملامصطفي گفت:
ـ كردها را در بغداد و ساير شهر‌ها در ادارات دولتي استخدام مي‌كنند. تو هم كاري براي خودت پيدا كن.
ـ من چندين سال آزادانه در دشت و صحرا زندگي كرده و شكايتي ندارم. دوست دارم اینجا با شما بمانم.
ـ نه بايد بروي و «كاك سامي» را ملاقات كني. سفارش كرده‌ام كاري كه خودت دوست داري برايت دست و پا كند.
به بغداد بازگشتم. يك روز با اتومبيل «كاك سامي» به خانه مي‌رفتم كه در مسير گفت: «من زياد تلاش كرده‌ام اما بعثي‌ها ترا خوب نمي‌شناسند. بايد كاري كنيم كه چون يك شاعر محترم و پرآوازه شناخته شوي. مثلاً مانند جواهري».
فرداي آن روز به سرعت نزد ملامصطفي در ناوپردان، بازگشتم.
ـ داستان اين است. . . اين همه بدبختي و دربدري كشيدم كه دشمنان ملت كرد، من را چون دشمن خود نشناسند؟ گفته‌هاي سامي به اين معناست كه قصيده‌اي چند در وصف بعث و بعثي بگويم تا كاري برايم پيدا شود. تو هم اگر نمي‌خواهي من اينجا بمانم به بغداد بازمي‌گردم و شغل عكاسي را از سر مي‌گيرم.
صدام براي بار دوم و اينبار با هلي‌كوپتر و محافظ خود كه يك بچه سنندجي و از بعثي­هاي دو آتشه بود به ناوپردان آمد. او را مي‌شناختم. پيش از اين در اداره‌ي مباني عام، همكار بوديم. او اكنون يك افسر سه ستاره‌ي ارتش عراق بود. صبح روز بعد هنگامي كه صدام به بغداد بازگشت من نيز با آنها سوار شدم. «صباح ميرزا» در مسير، از دوستي خود با من، براي صدام گفت. صدام نيز با روي گشاده مرا پذيرفت: «بنا به فرمايش بارزاني، ماهي صد دينار مقرري بازنشستگي براي شما در نظر مي‌گيريم. در انتخاب شغل ديگري هم آزاد هستيد. صباح هم اگر خواست مي‌تواند شما را كمك كند». به بغداد بازگشتم و مجبور به قصيده‌ گويي از نوعي كه سامي خواسته بود هم نشدم.
اتحاديه‌ي اديبان كرد در بغداد كه تركيبي از ادباي شيوعي و پارتي و بي‌طرف بود، در حال تشكيل بود. در انتخابات مرا به عنوان رئيس كانديدا كردند. انتخابات بايد به صورت رسمي و زير نظر وزارت روشنفكري انجام مي‌شد. سالن «خلد» براي تمام انتخابات در نظر گرفته شد.
پيش از اين قرار گذاشته شده بود كه نمايندگان حزب و چند وزير و مدير كل كرد نيز در جلسه حضور به هم رسانند و پيام‌هاي روزنامه «خه‌بات»، نمايندگان بارزاني و نمايندگان حزب پارتي قرائت شود اما متأسفانه هيچ يك از آقايان حاضر نشدند. تنها دو نفر از نمايندگان حزب آمده بودند كه آنها نيز بر سر نوشتن يك پيام به زبان عربي، به توافق نرسيدند. مدير روزنامه و چند تن از مديران كل نيز از سفارت كوبا دعوتي داشتند و ودكاي آنجا را ترجيح دادند. . . هنگام انتخابات، جماعت شيوعي مانند هميشه بلوا به راه انداختند. براي نخستين بار در تاريخ بغداد به هنگام قرائت آرا، برق بغداد خاموش و آراي مأخوذه در برابر نور چراغ قوه خوانده شد. . . من پيش از قرائت آرا، به نام خود و به نام بارزاني پيامي خواندم و در آن ضمن اشاره به مسأله‌ي كردستان، بزرگان عرب را مخاطب قرار دادم كه حق كرد آنچنانكه بايد، ادا نشده است و آنچه امروز ملت كرد گرفته است يك قطره از خون شهيدان آزادي را هم جبران نخواهد كرد اما اميدوارم با گفتگوهايي كه انجام شده است ديگر شاهد برادركشي ميان كرد و عرب نباشيم. ضمناً به نام بارزاني به تمام ميهمانان خيرمقدم گفتم.
به اتفاق آراء به عنوان دبير اتحاديه انتخاب شدم. بسياري از آقايان ادبا پس از گرفتن كارت عضويت، ديگر هرگز آفتابي نشدند.
براي تهيه‌ي جا و مكان و اسباب و وسايل مورد نياز، شروع به جمع‌آوري كمك از كردهاي ثروتمند بغداد كرديم. بالاخره آماده شديم و با زحمت بسيار، امتياز مجله‌ي «نووسه‌ري كورد» (نويسنده‌ي كرد) را گرفتيم. چرا زحمت كشيديد؟ صدام كه خود قول همه چيز را داده بود؟ يادم مي‌آيد كه در يكي از از نشست‌هاي ما با ملامصطفي و اعضاي دفتر سياسي، در مورد كيفيت خواست‌ها، همه‌ از آزادي بيان و مطبوعات و اينكه در بغداد، مجلات كردي به بهترين وضع ممكن چاپ و منتشر مي‌شوند صحبت مي­شد.
در همان جلسه گفتم:
ـ دوستان! يارو مي‌گويد هر چه مي‌خواهيد بگوييد. ملت كرد بسيار دور از فرهنگ و عقب نگاه داشته شده است. حتي تعداد افراد باسواد در ميان ما به نسبت همسايگان كمتر است. بنياد و هويت هر ملت نيز فرهنگ و ادبيات و زبان آن ملت است. راديو را تعطيل نكيند. قبلاً‌ به عرب و بعث ناسزا مي‌گفتيد اكنون از آنها تعريف مي‌كنيم و در كنار آن، به گسترش ادبيات كردي نيز ياري مي‌رسانيم. صدام مي‌گويد يك دستگاه عظيم راديو در اربيل تأسيس مي‌كند. دستش درد نكند. اما هر وقت آماده شد اين يكي را تعطيل مي‌كنيم. از صدام بخواهيد استانداران كرد را در استانهاي كردنشين به كار بگمارد. امتياز مجله و روزنامه‌ي كردي بدهد، زبان و ادبيات كردي در تمام سطوح تدريس و گسترش يابد و امتياز فرهنگي كرد به عرب، حداقل به نصف افزايش پيدا كند. . . .
جالب اينجاست كه بيشتر آنها با عصبانيت مي‌گفتند:
ـ امكان ندارد چنين امتيازاتي بدهند. نبايد اين خواست‌ها را مطرح كنيم.
ـ شما درخواست كنيد بگذاريد آنها قبول نكنند.
ـ نه زياد كار داريم. نبايد با اين تقاضاهاي بي‌معنا از اهداف اصلي دور شويم.
پس از آن، هنگامي كه درخواست اميتاز مجله‌ي كردي مي‌كرديم دولت مي‌گفت: «ما امتياز يكصد و سيزده نشريه داده‌ايم ظرفيت پر شده است». هر چه مي‌گفتيم در کنار يكصد و سيزده نشريه‌ي عربي، بايد چهار مجوز كردي هم صادرشود افاقه نمي‌كرد. بالاخره امتياز مجله‌ي كردي را گرفتيم و با جمع‌آوري كمك، آن را راه انداختيم. فكر كنم در دوره‌اي يكساله، هشت شماره از مجله چاپ و منتشر شد.
هنگامي كه رئيس اتحاديه‌ي نويسندگان كرد بودم، «محمد امين منگوري» كه در عصر جمهوري در «سرا»، همراه محمد رشيد خان و اكنون استاد شده بود در «رانيه» پيدايش شد.
ـ فلاني! اهالي رانيه با چوب و چماق دنبالم كردند. با هزار بدبختي نجات پيدا كردم.
ـ مگر چه شده است؟
ـ كتاب «چگونه به مريخ رفتم؟» «عبدالله ناهيد» را به كردي ترجمه كردم. آخوندهاي «رانيه» فتوا داده‌اند كه‌:
در مريخ زن و مردي وجود ندارند. اين مرد كفر كرده است و كشتن او جهاد است. از ترس به طويله پناه بردم.
ـ تبریك مي‌گويم. «ملارسول صادقي» كه تخلص اديب داشت در «پسوي» معلم پسران قره‌ني آقا بود و مريد بي‌چون و چراي خيام شده و معتقد بود معاد وجود ندارد. او را با سنگ و كتك از «پسوي» بيرون راندند. هر چند خودش وفات يافته اما اكنون چون پيامبران به او احترام مي‌گذارند. مدتي بعد آيين تو را هم «دين منگوري» نام خواهند گذارد و پيروان بسياري پيدا خواهي كرد.
يك شب، به اصطلاح، شب شعر داشتيم. من كه اسماً رئيس اتحاديه بودم، تنها به عنوان يك شنونده شركت كردم. هر شاعر و نويسنده‌اي، شعر و نوشتار آن ديگري را نقد مي‌كرد. «شيركو بيكه‌س» يكي از اشعار من به نام «له‌ده­مي نه‌هه‌نگ!» (در دهان نهنگ) را خواند و گفت: «اين شعر، شعر كودكان است و معنايي هم براي آن نمي‌توان يافت اما ممكن است كودكان از آن لذت ببرند». من پاسخي ندادم. «سعيد ناكام» هم كه همواره از اين شعر من تعريف مي‌كرد و دشمني با بعثي‌ها را در آن مستتر مي‌دانست به دفاع از من برنخاست. هر چند فكر مي‌كنم اين شعر را براي كودكان بيست تا نود ساله سروده‌ام. اما باز هم از اينكه شيركو و ديگر شاعران، آن را چون شعري براي كودكان پسنديده بودند ناراضي نبودم. . . .
مي‌گويند: ميمون زيبا بود آبله هم گرفت. آن روز که صدام به طرف‌ بغداد باز می­گشت «صالح يوسفي» هم همراه ما بود. در كركوك از هلي‌كوپتر پیاده شد و با هواپيما آمديم. در فرودگاه به همراه «حردان تكريتي» سوار اتومبيل شديم كه به خانه برويم. در مسير «حردان» گفت:
ـ ظاهراً «هه‌ژار» شاعر بزرگي است كه بارزاني اين همه از او تعريف مي‌كند.
صالح يوسفي به ميان سخن آمد و گفت:
ـ نخير در ميان كردها من از همه شاعرترم و آوازه‌ام بيشتر است.
اين «صالح» در تمام عمر خود يك قطعه شعر به نام «هه‌واره» سروده بود كه آن هم نه شعر كه معر بود. صالح يوسفي كه هم وزير مشاور و هم چاپلوسي به تمام معنا بود، نمي‌توانست بپذيرد كه در اتحاديه عضويت داشته باشد اما رئيس نباشد. او هم مجوز جمعيت روشنفكران كرد را از دولت گرفت و با پانزده هزار دينار كمك اوليه شروع به كار كرد. هر شيوعي كه از اتحاديه خوشش نمي‌آمد به جمعيت مي‌پيوست. از ميان اعضاي اتحاديه‌ي ما عده‌اي به اصطلاح دكتر مانند «غزالدين مصطفي» و «مارف خزنه‌دار» حضور داشتند كه وجودشان تهی از علم و آگاهي و محتوا بود. چيزي به نام اخلاق و فرهنگ و ادب نمي‌شناختند. چنان ركيك سخن مي‌گفتند كه هيچ لات و الواتي به آنان نمي‌مانست. . . بسياري اوقات مي‌گفتم: «از لقب و عنوان خود خجالت بكشيد. شما خداي نكرده منتخب انديشه و فرهنگ اين ملت هستيد و مردم بايد از شما سرمشق بگيرند. شما چرا آنقدر سبك رفتار هستيد؟ . . .» ديگر از هر چه روشنفكر و روشنفكر مأب خسته شده بودم و اغلب اوقات آرزو مي‌كردم دگر باره با روستاييان ساده و پاكدل هم صحبت شوم.
همان سال، به سليمانيه رفتم و در همايش اديبان كه در كتابخانه‌ي عمومي برگزار مي‌شد شركت و مقاله‌اي خواندم.
كمي از صالح يوسفي هم بگويم تا او را بهتر بشناسيد:
اهل زاخو، ملا و عضو حزب پارتي بود. در زمان «نوري سعيد» بازداشت شده بود. يكبار ديگر هم در دوران «قاسم» به زندان افتاد. هنگامي كه براي «ابراهيم» و «جلال» نامه مي‌نوشت به مجرد ديدن نام او روي پاكت، مسخره كردن او آغاز مي‌شد.
ـ ببينیم اين ديوانه چه نوشته است؟
همچنانكه گفتم پس از روي كار آمدن بعث، به نام حزب پارتي، به آنها تبريك گفت. مردي بسيار ساده و فوق العاده احمق بود و تنها به خاطر آن دو دوره بازداشت، به عنوان هيأت مذاكره كننده با بعثي‌ها انتخاب شده بود. همچنانكه درآخر نامه‌اش نوشته بود:
«طاهر يحيا به من چاي داد و به قرآن سوگند ياد كرد. . .» بار ديگر بازداشت و اين بار بسيار مورد اذيت و آزار قرار گرفت. سپس وزير مشاور شد و سرپرستي روزنامه‌ي «التاخي» (برادري) را بر عهده گرفت. به قول رفيق چالاك، هميشه تلفن را در كنار دست راست و به گوش چپ مي‌نهاد. هميشه در مورد او مي‌گفتند انسان بي‌آزاري است و از كسي نشنيدم كه درباره‌ي علم و آگاهي او بگويد.
تازه گفتگوهاي بغداد با صدام آغاز شده بود كه در «ديلمان» به بارزاني گفتم:
ـ شينده‌ام صالح يوسفي را به عنوان وزير معرفي كرده‌اي؟
ـ مگر اشكالي دارد؟
ـ اگردر روستاي ته‌رغه، صالح يوسفي ده روز تمام به پايم می­افتاد تا او را چوپان ده كنم قبول نمي‌كردم.
يك بار حساب كرديم: سي و شش مسئوليت مهم حزب در بغداد به او سپرده شده بود. يكي از آنها مسوولیت تنظيمات كرد در بغداد بود كه يكصد هزار خانوار را شامل می­شد. رفيق چالاك نيز زيردست او كار مي‌كرد و مدير داخلي مجله‌ي «برايه‌تي» بود. امتياز مجله سياسي بود. دو بار ديدم سخن اول مجله، سخن در باب «شيخ فه‌رخ» بود. به سراغ رفيق رفتم:
ـ آقا اين كثافت­كاريها كار کیست؟
ـ غلطي كردم و در يكي از صفحات «برايه‌تي» مطلبي راجع به «شيخ فه‌رخ» نوشتم. سيدا صالح صدايم كرد:
ـ داستان جالبي است. بچه كه بودم مادرم برايم تعريف مي‌كرد اما اين شماره آنطور كه من تعريف مي‌كنم بنويس. به همين خاطر، هر شماره آن را به عنوان سخن اول انتخاب مي‌كنم.
رفيق مي‌گفت: «براي خودشيريني دو كارتن تخم­مرغ به عنوان پيشكشي برايش فرستادم. سپس خودم را نشانش دادم كه تشكر كند. خبري نبود». گفتم:
ـ تخم‌مرغ‌ها رسيدند؟
جوابي نداد.
ـ سيدا ! من براي شما تخم مرغ فرستاده‌ام اگر نرسيده است، سراغ حمال بروم.
ـ زه‌تِك نيست؟
ـ يعني چه؟
ـ زرده نداشت.
ـ استاد عزيز اينها كه تخم­مرغ خانگي نيستند. تخم‌مرغ صنعتي هستند. احتمالاًَ كارگران زرده­ي آن را دزديده باشند.
ـ راست مي‌گويي. به همين خاطر زرده نداشتند چطور به فکرم نرسیده بود؟
اين را هم بايد بداني كه اين احمق در تمام مدت قيام، مسووليت‌هاي مهمي بر عهده داشته است. «صبري بوتاني» كه در دايره‌ي مخابرات محرمانه پليس عراق كار مي‌كرد اطلاعات بسيار مهمي براي قيام ارسال مي‌كرد و مسوول مستقيم او صالح بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(24)

در دولت عراق هم كسي به هويت كردي او پي نبرده نبود. سرانجام يك نامه‌ي پاره نشده او تصادفاً به دست حكومت افتاد كه از جيب صالح برداشته شده بود. صبري تا سر حد مرگ شكنجه شد و تنها در ماههاي آتش­بس، در پي گفتگوهاي طولاني از زندان آزاد شد.
نزد بعثي‌ها از اعضاي دفتر سياسي و كادرهاي حزبي بد مي‌گفت و آنها را متهم به رفت و آمد به ايران مي­نمود و در مورد خود اظهار می­کرد: «چون به سرزمين عراق عشق مي‌ورزم هرگز به ايران سفر نكرده‌ام». اتومبيل‌هايش را به نام ملامصطفي به اردن فرستاد تا موتور آن را عوض كنند. خانه‌اي خوب از بعثي‌ها گرفت. در سال 1974 كه قيام مجدداً‌ آغاز شد، باز هم همه كاره بود. ماه رمضان دو هزار دينار حق باقلواي ملا از حزب دريافت شد. هنگامي كه به ايران آمديم، زياد دوام نياورد و به نام «عراق را دوست دارم، به خانه‌اش در بغداد بازگشت». بعثي‌ها كه به هيچ كردي رحم نمي‌كنند بمبي در يك قوطي به عنوان هديه برايش فرستاده او را كشتند. از آن روز به عنوان استاد بزرگوار شهيد، در تاريخ كردستان از او ياد مي‌شود.
با هزاران عذاب و دلتنگي، يكسال را به عنوان رئيس اتحاديه‌ي اديبان كرد در بغداد پشت سر نهادم. در اين فاصله دولت، دعوتنامه‌اي ارسال كرد كه در كنگره‌ي اديبان عرب در «ايربيد» حومه‌ي بصره شرکت كنيم. گفتم: «من نمي‌روم. جايي كه فقط بايد در مورد ادبيات عرب صحبت كرد و بر بعثي سلام و صلوات فرستاد، من نيستم. . .» ناگزير كس ديگري به جاي من رفت. از آن روز اگر اميدي هم به كمك‌هاي دولت داشتيم آن هم از دست رفت. ابتداي سال دوم گفته شد می­خواهیم در اربيل، مجمع عمومي ساليانه تشكيل و انتخابات جديد برگزار مي‌كنيم، اما پول نداريم. پانصد دينار از ملامصطفي گرفتم تا انتخابات اديبان كرد برگزار شود. كنگره‌اي در خور و شايسته در اربيل برگزار كردم. مي‌خواستند دوباره مرا انتخاب كنند. در گفتار پيش از انتخابات گفتم: «يك سال گذشت و نتايج كار ما هم بد نبود. اما نتواستم دل دولت را به جاي آورم و نه نمي‌توانم پولي از صدام بگيرم. دوست دارم صالح يوسفي را انتخاب كنيد كه توانايي دريافت كمك‌هاي مالي از دولت را دارد و مي‌تواند هزينه‌ي جمعيت و مجلات منتشر شده توسط آن را تأمين كند».
در مورد نمونه‌هاي اخلاقي همكاران اديب و روشنفكر نيز بد نيست اين مطلب را بگويم:
يك شب پس از انتخابات اعضاي جديد دور دوم به همراه كاك محمد مولود در سالن نشسته بوديم. دنبال دكتر مارف خزنه‌دار فرستاديم كه سري به ما بزند. گفته بود: «از آنها خوشم نمي‌آيد. دوست ندارم بيايم». گفتم: «خدمت ايشان عرض كنيد پنجاه دينار پول دارم هر چه خورد مهمان من». فوراً‌ خود را رساند و با روي گشاده در كنار ما نشست.
هنوز رئيس اتحاديه‌ي اديبان كرد بودم كه دولت با تأسيس «كوري زانیاري كورد» (انستيتو كرد) موافقت كرد. مرا هم به عنوان كانديداي هيأت رئيسه انتخاب كردند. جلساتي چند تشكيل شد. سامي كه وزير امور كردستان بود، علاقه‌مند به حضور تحصيلكردگان مقاطع دكترا در هيأت رئيسه بود. من تلاش بسيار كردم كه افراد آگاه به زبان و ادبيات كرد انتخاب شوند و تنها نان مدرك‌هاي آبكي خود را نخورند. به نظر من «محمد ملا كرمي» و «شكور مصطفي» از بسياري دكتراهاي قلابي، آگاه‌تر و و داراي بينش ادبي عميق‌تري بودند. بالاخره حرف آنها به كرسي نشست و اعضا انتخاب شدند.
1ـ احسان شيرزاد، وزير بلديات كه مهندس معماري و وكيل بود.
2ـ شيخ محمدخان، نويسنده‌ي مشهور و قاضي شهر سليمانيه.
3ـ مسعود محمد، فرزند ملاي كويه، وكيل و از عالمان بنام زبان و ادبيات عرب بود.
4ـ كمال مظهر، دكتراي تاريخ قرن بيستم از لنينگراد.
5ـ هه‌ژار
6ـ عبدالله نقشبندي، دكتر و رئيس كل حسابداري عراق
7ـ پاكيزه رفيق حلمي، دكتراي زبان و ادبيات عبري از آلمان.
8ـ عبدالحميد اطرشي، دكتر، قاضي سني در بغداد و مسلط به زبان كرمانجي
9ـ علاءالدين سجادي، نويسنده‌ي تاريخ ادبيات كرد و بسياري كتاب‌هاي ديگر.
10ـ ناجي عباس، دكتراي جغرافيا اهل كركوك.
اين ده نفر به عنوان اعضاي اصلي و مؤسس انتخاب و رياست جمهوري در نامه‌اي رسمي، ضمن تنفيذ احكام، لقب اعضاي فعال را به ما اعطا كرد. بسياري از تحصيلكردگان و روشنفكران كرد را در بخش‌هاي مختلف فرهنگي به همكاري دعوت كرديم. جلسات، هفته‌اي دو يا سه بار تشكيل و حوزه‌ي عملي فعاليتهاي ما تقريباً در سطح فرهنگستان بود. «احمد حسن البكر» چهل هزار دينار اعتبار براي فعاليت مؤسسه اختصاص داد. «احسان شيرزاد» رئيس مؤسسه كه نماينده‌ي شركت «گلبنكيان» در عراق هم بود، از گلبنكيان يك عمارت بزرگ براي اداره‌ي مركزي مؤسسه گرفت. تأسيس آن دويست هزار دينار خرج روي دست گلبنكيان گذاشت. يك چاپخانه‌ي «لاينوتايپ» تهيه كرديم. كتابخانه‌اي با غناي بسيار كه از بسياري كتابخانه‌هاي با سابقه‌ي عراقي غني‌تر بود تشكيل شد. چندين كتاب كردي چاپ شد. «شرفنامه» را كه دوباره ترجمه كرده بودم براي چاپ پيشنهاد كردم. دكتر «ناجي عباس» را براي بررسي آن انتخاب كردند. گفتم:
ـ اين كتاب را من ترجمه كرده‌ام. خيام را هم من به چاپ رسانده‌ام. اگر ناجي عباس توانست مقدمه‌ي‌ من بر رباعيات خيام را روان بخواند قبول مي‌كنم. آخر دكتر، كردي نمي‌داند.
ـ خودت چه كسي را قبول داري؟
ـ «علاءالدين سجادي» كه هم بر فارسي و هم بر كردي تسلط دارد، متن و ترجمه را مقايسه كند. «دكتر كمال» در ترجمه‌ي شرفنامه به روسي همكار مترجم بوده و از او قدرداني شده است. «كاك مسعود» كه اديب بزرگي است. هر كدام از اين سه را مي‌توانيد به عنوان داور انتخاب كنيد. هر سه كتاب را تأييد كردند. اين بار بر سر حق تأليف اختلاف پيدا شد.
ـ ده درصد بدهيم؟ يا ده درصد از سود فروش.
چيزي نگفتم. سر انجام قرار شد ده درصد قيمت كل مال من باشد. امضا شد. گفتم:
ـ ضرركرديد. اگر حق تأليف هم نمي‌دانيد تنها به خاطر چاپ كتاب حاضر بودم پانصد دينار بدهم. چاپخانه‌اي به نام «نعمان» در «نجف»، مسووليت چاپ را بر عهده گرفت اماخط نوشتاري خوانده نمي‌شد. ناچار بيش از پنج هزار صفحه را دوباره نويسي كردم. كار غلط‌گيري، ويراستاري و تهيه‌ي فرم با مشقت بسيار انجام شد. برخي فرم­ها را چهارده بار غلط‌گيري مي‌كردم. سرانجام كتاب در 2500 نسخه چاپ شد. من ده درصد خود را که250 نسخه بود از کتاب گرفتم. انستيتو بايد قانوناً‌ 100 نسخه از كتاب‌ها را به خودم مي‌داد، اما اين كار را نكردند. اصرار كرده بودم كتاب با تيراژ بالاتري چاپ شود اما گفته شد بهترين كتاب‌ها هم 1000 نسخه بيشتر فروش ندارند. كتاب به زودي ناياب شد و بهاي آن در بازار سياه تا مرز پنج هزار دينار هم رفت. قيمت پشت جلد آن يك و نيم دينار بود.
در سال 1973 انستيتو كرد پاريس دعوتنامه‌اي براي انستيتوي‌ بغداد فرستاد و از دو نماينده‌ براي شركت در كنگره‌ي شرق­شناسان دنيا كه هر چهار سال يكبار برگزار مي‌شود دعوت به عمل آمد.
من و «دكتر كمال مظهر» انتخاب شديم. با هواپيما به فرودگاه «اورلي» رفتيم. «خانم جويس بلو» به همراه يك جوان منتظر ما بودند. بيست وهفت سال يكي از برادرانم را در بوكان تنها گذاشته بودم. از سر گردش او را شناختم. «صادق» بود. اكنون در فرانسه است و دكتراي شيمي مي‌خواند. گريه امانم نداد. با ديدن او بيست و هفت سال زندگي سخت و پر از مشقت مانند برق از برابر ديدگانم گذشت. . .
برادرم صادق كه به احترام مولانا‌ صادق دايي پدرم، صادق ناميده شده بود، هشت ماهه بود كه پدرم فورت كرد. من، هم پدر و هم مادرش بودم چون مادرش يكسال پس از مرگ پدر، مجدداً ازدواج كرد و ما را تنها گذاشت. كودكي بسيار دوست داشتني بود و زنان روستا اغلب او را نزد خود مي­بردند. دل و جان و دین و ايمان من، صادق بود و بس. . . چهار ساله كه شد كمي به او درس گفتم. بسيار زيرك و باهوش بود. هنگامي كه به بوكان رفتيم، در دبستان او را نام نويسي كردم. هميشه رتبه اول بود. يادم مي‌آيد يكبار در خانه‌ي «صالح شاطري» در مهاباد بوديم. خبر آمد كه صادق در بوكان بيمار است. حتي يادم رفت كفش‌هايم را بپوشم. يك لنگه از جوراب‌هايم را پوشيدم و از خانه بيرون زدم. كفش‌هايم را به كوچه آوردند تا بپوشم. چرخ زمانه به گونه‌اي چرخيد كه از كلاس دوم ابتدايي، صادق را تنها بگذارم. تنها يكبار و آنهم يازده سال بعد، هنگامي كه در جزيره سوريه زندگي مي‌كردم نامه‌اي از تهران برايم فرستاد. نوشته بود: «سال گذشته خبر دادند كه در قبورالبيض هستي». از خودش گفته بود كه پس از گرفتن ديپلم، معدلش به دانشكده‌ي پزشكي رسيده است اما چون وسع مالي عبدالله ديگر برادر ما- نرسيده به دانشسراي عالي قناعت كرده است. ديگر از او بي‌خبر ماندم تا آنكه دوباره در فرانسه او را ديدم. از خانم جويس بلو به خاطر اين هديه‌ي گرانبها قدرداني‌ها كردم.
جويس بلو يك زن يهودي فرانسوي بود كه دوران كودكي را در مصر گذرانده و اكنون به پاريس آمده بود. عربي مصري را با تسلط كامل صحبت مي‌كرد. ادبيات كردي خوانده و در دانشگاه سوربن واحدهايي چند از زبان و ادبيات كردي تدريس مي‌كرد. به همراه دكتر كامران عالي بدرخان و همسرش سفري به «ناوپردان» نزد ملامصطفي داشتند. آنجا با هم آشنا شديم. در بغداد هم به افتخار او ميهماني ترتيب داده بودم. در انستيتو كرد بغداد هم چند روزي ميهمان ما بود و دوستي عميق با من و دكتر كمال برقرار كرده بود.
شايد به سفارش او هم بود كه از سوي انستيتو كرد پاريس من و كمال دعوت شده بوديم. من ميهمان صادق در خانه‌اش شدم كه در طبقه‌ي همكف يك آپارتمان هفت طبقه زندگي مي‌كرد.
كمال هم به خانه‌اي رفت كه جويس بلو براي پذيرايي از مهمانان اختصاص داده بود. خواهر جويس هم كه چون خواهر بزرگتر بر زبان عربي مسلط بود با اتومبيل شخصي از نروژ به پاريس آمده و از بابت اسكان و اياب و ذهاب مشكلي نداشتيم.
روزهايي كه در تهران بودم، صادق در انتظار همسر و فرزند خردسالش بود كه از تهران به فرانسه بيايند. روزها به فرودگاه مي‌رفت و تا بعدازظهر باز نمي‌گشت. يك روز گفت: «تو در خانه بمان. يخچال خراب شده است. دو بار به مهندس تلفن كرده‌ام. هر بار كه آمده‌اند من در خانه نبوده‌ام». آن روز مهندس نيامد. صادق با عصبانيت لگدي به موتور يخچال زد. روز بعد كه مهندس براي تعمير يخچال آمد گفت:
ـ يخچال مشكلي ندارد و خوب كار مي‌كند.
ـ بله نمي‌دانستم بايد با لگد به كارش انداخت.
حمام در طبقه‌ي همكف بود، اما طبقات بالا حمام نداشت. گفته مي‌شد حمام در فرانسه بسيار كم است و بهترين عطرهاي دنيا را به اين خاطر در فرانسه توليد مي‌كنند كه بوي گند فرانسوي‌هاي حمام نرو را از بين ببرد. همسر و فرزند صادق به پاريس رسيدند. خداوند تازه پسري به نام «شاهين» به آنها عطا كرده بود. من گفتم: «بايد نامش را شاهو مي‌گذاشتيد نه شاهين». همسر صادق دختر سيد عبدالله ايوبياني صاحب داروخانه‌اي در مهاباد بود. زني بسيار محترم و آشپزي توانا بود. نصرت خانم اكنون نيز همسر صادق است و از او سه فرزند به نام‌هاي شاهو، رامين، و سارا دارد كه ساكن تهران هستند. روزانه پنجره را باز مي‌كردم. گفته مي‌شد باز كردن پنجره در پاريس رسم نيست و ممكن است همسايه‌ها را عصباني كند. با اين وجود پنجره‌هاي ديگري هم در اطراف باز مي‌شد و اتفاقي هم نيفتاد.
از سر كوچه كه به طرف ايستگاه مترو مي‌پيچيدي، مغازه‌اي سر نبش قرار داشت كه جوجه مرغ يك روزه و دو روزه مي‌فروخت. يك گربه‌ي هيكلي، پاسبان جوجه‌ها بود و در ويترين مي‌خوابيد. جوجه‌ها از سر و كول او بالا مي‌رفتند و او خروپف مي‌كرد. اگر كسي به شيشه‌ي ويترين دست مي‌زد بلافاصله بيدار مي‌شد. دمي تكان مي‌داد و آماده‌ي دفاع از جوجه‌ها مي‌شد. برايم بسيار جالب و ديدني بود.
متروي پاريس بسيار بزرگ است و شاخه‌هاي فراواني از آن جدا مي‌شود اما به زيبايي متروي مسكو نيست. شبها صدها نفر انسان فقير و ندار در مترو مي‌خوابيدند. صادق نقشه‌ي كوچكي از مترو به من داده بود كه گم نشوم. جويس‌ غذاهاي خوب و ارزان مي‌شناخت و براي صرف غذا غالباً با او بيرون مي‌رفتيم. يك روز همراه جويس از كنار يك مغازه رد مي‌شديم. روي بر چسپ بهاي يك پالتو پوست نوشته شده بود: 130000 فرانك. كه معادل سيزده هزار دينار عراقي بود. جویس با مغازه‌‌دار صحبت مي‌كرد. مي‌گفت: «پرسيدم چرا اينقدر گران؟» جواب داد: «يك زن آمريكايي اگر خوشش بيايد بلافاصله مي‌پوشد و بهاي آن را نقد پرداخت مي‌كند».
از زبان فرانسه تنها «سيل ووپلي» را ياد گرفته بودم كه به معناي «خواهش مي‌كنم» است. يك شب در مترو مسير را گم كردم. صادق گفته بود: «اينجا زياد از سئوال كردن خوششان نمي‌آيد». اما پرسان پرسان، بالاخره به خانه رسيدم. صادق پرسيد:
ـ آدرس را چگونه پيدا كردي؟
ـ هشت «سيل ووپلي» خرج كردم.
به واقع، پاريس عروس شهرهاي جهان است. شهري بسيار زيبا، پر از سبزه و تفريحگاه و به جرأت مي‌گويم گياهان آن از ساير مناطق جهان سبزتر است. در زيباسازي شهر، هيچكس دريغ نمي‌كند و به راستي، عروس آراسته‌ي روياها است. اگر چه در اين شهر هم فقر و بيچارگي ديده مي‌شود اما واقعاً نادر است. قهوه‌خانه‌هاي بسياري به ويژه در اطراف دانشگاه «سوربن» دارد. هر وقت خسته مي‌شدم به يك قهوه‌خانه رفته و با خوردن يك قهوه‌ي ترك، تازه مي‌شدم.
كنگره به مدت هفت روز برگزار مي‌شد. شرق­شناسان از سراسر جهان آمده بودند. قيافه‌هاي عجيب و غريب در هيأت‌ها و اشكال گوناگون را در آنجا مي‌شد ديد. كشيشي به نام «تومابوا» که چند سال در لبنان زندگي كرده بود و بر زبان عربي تسلط داشت مورد احترام دانشمندان فرانسوي بود. او چند سال از عمر خود را صرف خدمت به ملت كرد كرده و چندين كتاب در اين باره به رشته‌ي تحرير درآورده بود. او كشيش يك كليسا در پاريس بود. پيرمردي با محاسن سفيد و بسيار خوش‌سيما بود. دانشمندي ديگر به نام «پروفسور لازا» كه همه كاره‌ي سووربون مي‌نمود و بر زبان فارسي هم تسلط داشت، به سفارش كشيش «توما»، قول داد ترتيبي دهد ما هم به عنوان يك ملت مستقل، خود را بشناسانيم. ما نمايندگان هيچ دولتي نبوديم و ملت ما در هيچ جاي دنيا به رسميت شناخته نشده بود. حق هم نداشتيم به نام عراق يا ايران صحبت كنيم چون شرق شناسان مدعي ايراني و ترك و عرب از سوي كشورهاي متبوع خود به كنگره اعزام شده بودند. سرانجام با نفوذ كشيش «توما» و تلاش‌هاي «جويس» و لطف «لازار» به كردها قرار شد يك روز از ساعت نه تا دوازده جلسه‌اي ويژه‌اي ملت كرد برگزار شود. براي هر چه باشكوه‌ برگزارشدن مراسم، از بسياري متخصصان و عالي مقامان براي حضور در جلسه دعوت به عمل آورديم. گفته شد همسر «دكتر كامران عالي بدرخان» بيمار است و در جنوب فرانسه به سر مي‌برد. دكتر مكنزي انگليسي نزد ما آمد كه كردشناس و عالم بر امور كردستان بود. دكتر شفيق فراز، دكتر محمد ورزير، اهل سليمانيه و همسر او كه دختري اهل چكسلواكي و كردشناس بود، دانشجويي عراقي به نام مظهر صادق و كشيش يوسف متي به دعوت ما پاسخ گفتند:
به جويس گفتم: «مثل اينكه محمد مكري ايراني هم در پاريس است. به او هم بگويید».
ناگهان قهقه‌اي سر داد.
ـ جويس شوخي نكرده‌ام. چرا مي‌خندي؟
ـ بابا دستت درد نكند. عجب شوخي خوشمزه‌اي كردي. دكتر مكري بيمار رواني است و دچار توهم شده است. از سايه‌ي خود مي‌ترسد. هر كس زنگ در خانه‌ي او را به صدا درآورد تصور مي‌كند براي ترور او آمده‌اند. بزرگترين ناسزا به او اين است كه او را كرد خطاب كنند. حالا انتظار داري بيايد و از حق ملت كرد دفاع كند؟
مقاله‌اي نوشته بودم كه قرائت كردم. صادق به فرانسه ترجمه كرد. جويس و توما اگرچه آن را به عنوان يك مقاله پسنديدند اما گفتند بايد حاوي مطالب علمي در خور يك كنگره‌ي شرق شناسي باشد.
جلسه در يكي از تالارهاي سوربون تشكيل شد. بسياري از علماي شرق شناس براي شنيدن سخنان ما آمده بودند. كشيش «توما» را به عنوان رئيس جلسه انتخاب كرديم. او در مورد كرد و كردستان مطالب بسيار ارزنده‌اي خطاب به حضار گفت. سپس «دكتر كمال ظاهر» به زبان انگليسي در مورد تاريخ مبارزات و نهضت رهايي ملي كرد به ایراد سخن پرداخت. در این میان يك مستشرق ترك برخاست و گفت: «درتركيه، كرد و مسأله‌ي كرد وجود ندارد و ما بيگانه نداريم». دكتر كمال ظاهر گفت: «تمام آگاهان تاريخ و تمام كوهستان‌هاي تركيه بر حضور و وجود ملت كرد شهادت مي‌دهند». همان فرد دوباره اجازه خواست صحبت كند اما كشيش او را سر جاي خود نشاند و با صدايي آرام گفت: «چگونه بتوانم باور كنم اين فرد يك شرق شناس است؟ يا چگونه مي‌توانم قبول كنم دو كلمه درس خوانده است؟ اگر متهم به تعصب نشوم مي‌گويم در جغرافياي تركيه، اساساً تركي وجود ندارد؟ واقعاً حيف است در چنين كنگره‌هايي به دانشمند نماها اجازه‌ي حضور داده مي‌شود». مستشرق ترك برخاست و جلسه را ترك كرد. تومابوا به زبان عربي گفت: «آن سگ چگونه جرأت كرد چنين حرفي بزند؟ و چيزي را انكار كند كه از روز روشن هم آشكارتر است؟» جلسه با موفقيت به پايان رسيد.
روز آخر كنگره و در مراسم اختتاميه اعلام شد: «ميهمانان كرد به عنوان دانشمندان شرق شناس به رسميت شناخته شدند و اداره‌ي سوربن مقرر كرد مركزي براي گسترش طرح پژوهش در مورد تاريخ و فرهنگ ملت كرد ايجاد و بودجه‌اي براي آن در نظر بگيرد. از اين پس ملت كرد نيز به عنوان يك ملت به رسميت شناخته خواهد شد». پيروزي بزرگي به دست آورده ‌بوديم و اين پيروزي مديون كشيش توما، جويس بلو و لازار بود. بعدها شنيدم كشيش وفات كرده است اما خوشبختانه جويس و لازار هنوز زنده‌اند و به ملت كرد خدمت مي‌كنند. در مورد لازار گفته مي‌شد بر پانزده زبان دنيا تسلط كامل دارد. يك روز كه به زبان فارسي حرف مي‌زديم گفتم: كاش زبان كردي را هم ياد مي‌گرفتي؟
ـ از روزي كه شما را ديده‌ام به زبان كردي علاقمند شده‌ام. حالا دارم ژاپني ياد مي‌گيرم. پس از آن، نوبت زبان كردي خواهد بود.
در كنگره، جايزه‌ي ويژه به يك يهودي اهل سوريه اعطا شد كه زبان و خط فنيقي را بازسازي كرده و تاريخ آن را از چهارهزار سال پيش در كتابي گردآوري كرده بود. بسيار مورد تشويق حضار قرار گرفت. هفت روز كنگره ناهار ميهمان بوديم. يك روز كه از رستوارن مي‌آمدم «فرديناند ميش» منتظرم بود. ديده بوسي كرديم و در قهوه‌خانه نشستيم. «ميش» اهل لوكزامبورگ و عاشق كرد و كردستان بود. چند بار در قيام او را ديده بودم. چنان كرمانجي را مسلط حرف مي‌زد كه كسي متوجه كرد نبودن او نمي‌شد. يادم مي‌آيد يكبار گفت: «پيشمرگاني كه براي كمك­كردن به من هنگام تهيه‌ي گزارش و خبر مي‌فرستيد به حرفم گوش نمي‌دهند چون فكر مي‌كنند من كرد هستم». همچنين تعريف مي‌كرد:
«به كردستان تركيه رفتم و آنجا بازداشت شدم. مرا به زندان وان منتقل كردند. به زندانيان القاء كردند من كافرم. حسابي كتك خوردم و به حال مرگ افتادم، اما عده‌اي ديگر از زندانيان كرد به دادم رسيدند و نجاتم دادند. اما علت اصلي بازداشت من همراه داشتن چند جلد كتاب كردي بود. سرانجام نامه‌اي به استاندار وان نوشتم كه شما مرا كه تبعه‌ي لوكزامبورگ هستم بازداشت كرده‌ايد از دولت متبوع خود به شما شكايت خواهم كرد. استاندار نيز به گمان اينكه لوكزامبورگ، كشور بزرگي است ضمن عذرخواهي، دستور آزادي مرا صادر كرد. به لوكزامبورگ بازگشتم و شكايتي تسليم وزير خارجه كردم. وزير گفت: شما براي ما دردسر درست مي‌كنيد. ما سالي پانصد هزار دلار مبادله‌ي تجاري با تركيه داريم. اگر كردهايي كه تو مي‌گويي بتوانند ششصد هزار دلار مبادله داشته باشند هر چه بگويي انجام خواهم داد و به سفارت تركيه اعتراض خواهم كرد. . .».
فرديناند به پاريس آمده بود تا مرا به لوكزامبورگ براي صرف شام و خوردن غذاي مادرش دعوت كند.
ـ فرديناند عزيز نمي‌توانم براي خوردن يك وعده غذا ششصد كيلومتر راه بيايم.
فرديناند گفت: «مي‌خواستم زبان فارسي ياد بگيرم تا براي سفر به افغانستان مشكل نداشته باشم اما استادم كرد زبان بود».
ـ چطور فهميدي؟
ـ يك روز ميان حرفهايش يك كلمه‌ي كردي تلفظ كرد. گفتم: «تو كردي». گفت: «نه فارس هستم».
گفتم: «كرد هستي اما از گفتن آن ابا داري» بالاخره اعتراف كرد.
روزهاي پيش و پس از برگزاري كنگره، در پاريس به گشت و گذار مشغول بوديم. برج ايفل و كليساي نوتردام را ديدم. در نوتردام، مجسمه‌ي يك كشيش را ديدم كه از طلاي ناب بود. به جويس گفتم: «اين مجسمه‌ي عمويم است. بايد آن را باز پس بگيرم». جويس را صدا كرد:
ـ بيا كشيش فلان عموي هه‌ژار بوده است.
ـ احمق! شوخي مي‌كند.
به مقبره‌ي ناپلئون رفتيم اما به جاي آنكه خرما و حلوا پخش كنند نفري سه فرانك پول هم گرفتند. مقبره‌اي بسيار ديدني به همراه اسلحه و مهمات آن دوران كه هنوز تازگي خود را حفظ كرده بود. در موزه‌ي « لور» هم چند ساعتي گشت زديم اما براي ديدن تمام موزه، شايد يك ماه هم كم باشد.
يك روز در كنار رود «سن» به يك كاروان از كولي‌ها برخورديم. چند الاغ با پالان و چهار اسب كوچك كه بلندی بزرگترين آنها تا رانم مي‌رسيد، همراه كاروان بود. در مورد آنها پرسيدم. گفتند: «اين اسب‌ها از نژاد اسكاتلندي هستند و مردم پاريس به عنوان تفريح سوار آنها مي‌شوند».
به صادق گفتم: «در لندن، موزه‌ي مو داريم. ببين در پاريس چنين موزه‌اي هست؟» ابتدا پاسخ منفي داد اما پس از مطالعه‌ي دقيق نقشه‌ي پاريس، حرف خود را تصحيح كرد. به موزه‌ي «مادام بواري» رفتيم. خيلي شگفت‌انگيز بود. پيكر بيشتر بزرگان تاريخ را از درخت مو درست كرده بودند. حتي پيكر شاه و شهبانوي ايران هم آنجا بود. به ديدن يك قفسه‌ي شيشه‌اي رفتيم كه پليس در كنار آن ايستاده و به ما زل زده بود. خواستم چيزي بگويم كه متوجه شدم يك پيكره‌ي شمعي است. يك نفر روي نيمكت روزنامه مي‌خواند. صادق پرسيد: «ببخشيد از كدام مسير برويم؟» او هم از شمع بود. همه چيز در نظر ما پيكره‌ي شمعي شده بود. آخر سر از كنار يك دختر با پيكر شمعي گذشتيم. ناگهان گفت: «اينجا ممنوع است». واقعاً شگفت زده شده بوديم.
درخت خيزراني در يك باغچه ديدم كه بيش از شانزده متر طول داشت. درخت‌هاي اطراف خيابان شانزه ليزه هم كه بسيار زيبا مي‌نمودند شبيه درختان بلوط خودمان و از همان جنس بودند. «كشيش يوسف» زياد با ما رفت و آمد مي‌كرد. اهل سليمانيه بود و پس از چند سال پيشمرگ بودن، به فرانسه آمده بود. ظرف دو ماه توانسته بود پيش نمازي سه كليسا را برعهده بگيرد. گفتم: «كاك يوسف دفعه‌ي بعد كه برگردم يا مغازه‌ي فروش عكس سكسي بازكرده‌اي يا پاپ شده‌اي؟» مرا به يك كليسا دعوت كرد و دستور آوردن چهار بتر شراب داد. گفتم: «به خدا من با تو شراب نمي‌نوشم». گفت: «بهتر آنها را براي خودم برمي‌دارم». همچنين گفت: «اگر به محله‌ي «سان‌دني» رفتيد مرا هم با خود ببريد مبادا به اراذل و اوباش برخورد كنيد». گفتم: «خوشبختانه پولي براي خرج كردن در سان‌دني نداريم».
يك شب در قهوه‌خانه نشسته بوديم. مردي مست، تلوتلو خوران آمد و گفت براي عراق پول ندارد. يك فرانك به او دادم و گفتم: «برو خوش بگذران». شفيق كمال خنديدند.
ـ آخر با يك فرانك چگونه خوش بگذراند؟
دكتر كمال گفت: «به هلند مي‌روم. آنجا لباس ارزان است. جويس به من فهماند كه نروم». اما كمال رفت. همراه جويس سوار قطار شديم و از مسير «ليون» به كوه «مون‌بلان» رسيديم و در يك شهر كوچك، ميهمان كليسا شديم. كشيشي را ملاقات كردیم. من در مورد ملت كرد براي او صحبت مي‌كردم و جويس ترجمه مي‌كرد. كشيش گريه مي‌كرد و اشك چشمانش روي ريش‌هاي سفيدش مي‌ريخت. چهار كشيش ديگر نيز سر رسيدند. شرح احوال كرد ستمديده را براي آنها مي‌گفتم. آنها نماينده‌ي كليساهاي جهان بودند. پس از پايان سخنان به من قول دادند از جمع‌آوري كمك‌هاي نقدي و بشر دوستانه دريغ نكنند.گفتند: «اكنون مقداري كمك با خود ببريد». اما قبول نكردم و گفتم: «نماينده‌ي ما در فرانسه نزد شما خواهد آمد». كشيش ميزبان، ما را با اتومبيل خود به ارتفاعات مون‌بلان كه منظره‌ي ژنو در مقابل آن قرار داشت برد و ناهاري حسابي به ما داد.
جويس گفت: «چنان تحت تأثير قرار گرفته كه فكر كرده است تو واقعاً گرسنه‌اي». آن شب در هتلي در همان شهر بوديم. فردا صبح با قطار به پاريس بازگشتيم. در مسير كه مي‌آمديم فكر مي‌كردم در مزرعه‌ها توتون كاشته‌اند. قطار در يك ايستگاه توقف كرد و اعلام شد يك و نيم ساعت ديگر حركت خواهد كرد. به يكي از مزرعه‌ها رفتم. آنچه توتون تصور مي­كردم تاک‌هاي بلند با ارتفاع بيش از يك متر و تنه‌ي بسيار ضخيم و شاخ و برگ فراوان بود. خوشه‌هاي آن بسيار بزرگ و تا بيست كيلو هم مي‌رسيد. جداي از انگور، عدس هم كاشته بودند. . . .
داستان آن سفر را براي كمال نگفتم. به همراه او قول مساعدت از جاهاي مختلف ديگر نيز گرفتيم و به آينده بسيار اميدوار شديم.
به چند ميهماني بزرگ هم دعوت شديم كه ميزبانان آنها عمدتاً از يهوديان بلند پايه‌ي فرانسه بودند به ويژه يكي از آنها كه مردي پنجاه ساله و مسلط به زبان عربي بود، ازملت كرد و حقوق او پشتيباني مي‌كرد. هنگام صحبت‌هاي دو طرفه گفت:
ـ مردم شرق تنها احساساتند و بس. اروپايي چيزي به نام احساسات نمي‌شناسند. اروپا تنها آمار و رياضي مي‌داند. تو هزار سال بگو روستاهاي ما را آتش زده‌اند، ملت ما، زنان ما و كودكان ما در آتش سوخته‌اند و از گرسنگي و بيماري رنج مي‌برند. بهره‌اي ندارد. اما بگو مثلاً دو هزار و سيصد و شانزده آبادي ما با اين تعداد خانوار و اين جمعيت زن و مرد و كودك آتش گرفته‌، آواره و كشته شده‌اند بلافاصله سركيسه را شل مي‌كنند. به عنوان مثال: ويتنام اعلام كرد دوازده هزار كودك ويتنامي بر اثر انفجار بمب‌ها دچار ناشنوايي شده‌اند. از پاريس دوازده هزار سمعك جهت كودكان ويتنام به سايگون فرستاده شد. . .
يك شب در يكي از گفتگوهاي محفلي، صحبت از پايان استعمار به ميان آمد. همان يهودي گفت: «شايد در مورد استعمار كلاسيك درست بگویید اما استعمار پول هرگز از ميان نخواهد رفت. . .» به عنوان مثال تعريف مي‌كرد: «سال گذشته يك يهودي ثروتمند اهل پاريس، زمستان سال گذشته تمام محصولات كشاورزي و باغي يوگسلاوي را پيش خريد و بهاي آن را نقد پرداخت. اكنون يوگسلاوي كه متوجه شده چيزي برايش باقي نمانده است با پنجاه درصد سود، محصولات را مجدداً‌ از همان بازرگان خريده است».
«صادق» چند رفيق بسيار بامعلومات ايراني داشت كه واقعاً به وجود آنها افتخار مي‌كردم. يك روز به همراه آنها به يك غذاخوري ايراني رفتيم كه ظرف‌هاي كاشي و سماور ايراني داشت. چلوكباب خورديم. به همراه كمال به يك مغازه‌ي كيف و كفش رفتيم. فرانسوي هم نمي‌دانستم. كمي آن طرف‌تر، مردي را ديدم كه يك ريش فرانسوي گذاشته بود. به عربي صدايش كردم. مصري از آب درآمد. با راهنمايي او خريد كرديم.
روزي ديگر به مغازه‌ي لباس‌هاي حاضري رفتيم. يك دست كت و شلوار انتخاب كردم. كمال به انگليسي ترجمه مي‌كرد.
ـ چقدر قيمت دارد؟
ـ چهارصد فرانك.
ـ گران است.
ـ اينجا چانه‌زني نداريم.
مغازه‌دار تلفني كرد و سپس گفت:
ـ باشد قبول است.
كمال هم به طمع افتاد و گفت:
ـ من هم يك دست كت و شلوار از قرار يكصد و پنجاه فرانك مي‌برم.
ـ دوست عزيز! هيكل دوست تو بسيار بزرگ است و اين كت و شلوار تنها به درد او مي‌خورد. وگرنه حاضر نمي‌شديم چنين كاري انجام دهيم.
در بازگشت به بغداد، از دوخت عالي آن تعریف می­کردند.
مردان و زنان فرانسوي بسيار شيك­پوش هستند و دوزندگان آن بهترين دوزندگان دنيا به شمار مي‌آيند. به همراه صادق به بازار محله‌ي «مونماتر» رفتيم. صدها مغازه‌ي حصير و بوريا، كتاب جادو و ادعيه‌ي عربي، شاخ مار، وسايل جادو و . . . توسط فروشندگان مسلمان اداره مي‌شد. در همان بازار يك دست كت و شلوار براي صادق به ارزش يكصد و شصت فرانك خريديم كه نسبت به مشابه آن در ايران بسيار ارزان بود.
شب چهارهم جولاي به ديدن جشن آزادي فرانسه رفتيم. آتش بازي و جشن شادي اين ملت خوشبخت و سربلند، ديدني بود. جويس گفت:
ـ ژنرال دوگل در نطق خود گفت: «كردها ضرب‌المثلي دارند كه مي‌گويد قلعه‌ها را مردان فتح مي‌كنند اما كليد آن در دست زنان است. . . ».
پس از بيست و هفت روز اقامت در فرانسه، به بغداد بازگشتيم. از بغداد به سوي پاريس رفتيم. در فرودگاه قاهره پنج پاكت چاي ليتپون و چهار بتر ويسكي و يك دستبند طلا به عنوان هديه براي جويس بردم. در بازگشت از پاريس، چمدانم را پر از سيگار «ژيتان» و جوراب زنانه و مردانه و سوغات زيبا براي خانواده‌ كرده بودم.
اين را هم بگويم كه پل و اديت زن و شوهر روزنامه‌نگاري كه چندين بار به كردستان آمده و خبر و گزارش تهيه كرده و در بغداد هم به ميهماني من آمده بودند ما را به خانه‌ي خود دعوت كردند. «دكتر قاسملو» هم آنجا بود. يك كيسه نان در كنارمان گذاشتند و گفتند: «اين براي شما چون كردها نان خيلي دوست دارند». پل كتابي بسيار جالب در مورد كرد و كردستان با نام مستعار كريس كوچرا نوشته كه بسيار مشهور است. همسرش نيز آلبوم عكس خود را نشانمان داد كه تصاوير مختلفي از يادگارهاي سفر به كردستان و قيام بود.
در ژنو پياده شديم. براي سوارشدن به هواپیمای دیگر بايد از يك دالان باريك مي‌گذشتيم. آژير دستگاه جستجو به صدا درآمد. فكر كردند بمب يا اسلحه همراهم دارم اما قوطي سيگار فلزي من صداي دستگاه را در آورده بود. در ايتاليا يك ساعت در فرودگاه توقف كردیم. در فروشگاههاي فرودگاه، چشمم به يك ساعت مچي افتاد كه روي آن نوشته شده بود 8000 ليره. سوتي كشيدم. يك عراقي كه از كنارم رد مي‌شد گفت: «سوت كشيدن ندارد چهار دينار عراقي قيمت دارد و بسيار ارزان است».
در فرودگاه بين‌المللي قاهره پياده شديم. تمام ذوق و شوق سفر به پاريس را فراموش كردم. گارسون با لباس بلند عربي سياه چون قير خودنمایی می­کرد و براي خريدن يك قهوه، بايد چهار بار امضا مي‌داديم. كمال يك كيف دستي به ارزش پنج دينار خريد اما من نخريدم همان كيف در بغداد هفده دينار قيمت داشت.
«احسان شيرزاد» و چند تن از همكاران، در فرودگاه منتظر بودند. خانواده‌هاي ما نيز به استقبال آمده بودند. با دست پر بازگشته بوديم و از سوي انستيتو مورد تقدير و تشكر رسمي قرار گرفتيم. خبر كليساي جهاني را هم به بازراني دادم. فرمود: «كار پرفايده‌اي انجام دادي». پس از تماس، دارو و كمك‌هاي بسياري براي قيام ارسال كرده بودند.
از بغداد آمد و رفت بسياري به كردستان مي‌كردم و با چشمان خود مي‌ديدم كه چگونه همسنگران پيشمرگ ديروز كه امروز شغلي در مناصب دولتي براي خود دست و پا كرده‌اند. چگونه همه‌ چيز را از ياد برده به دنبال پول و ماشين و بناهاي آنچناني هستند. شعري به نام «حه‌لله‌ق مه‌لله‌ق» سرودم كه در مجله‌ي اربيل به سرپرستي كاك محمد مولود چاپ و منتشر شد. همه‌ي وزرا و استانداران و فرماندهان نظامي امروز و پيشمرگان ديروز را كه امروز رو به اختلاس و دزدي آورده بودند عصباني كرده بود. حزب در جلسات خود ديگر استعمارگر عرب و دشمن را فراموش كرده و «دشمني‌ هه‌ژار با حزب ما» را تكيه كلام خود را انتخاب كرده بود. استاندار اربيل «عبدالوهاب اطرشي» نزد «احسان شيرزاد» شكايت كرد و «محمد مولود» معلق شد. صدها شكايت نزد بارزاني از من شده بود. بارزاني گفت: «چه نوشته بودي؟» شعر را خواندم گفت: «تو نامي از كسي نبرده‌اي اما جالب آن است كه هر چه دزد و حيز است به خود گرفته‌اند». داستاني برايم تعريف كرد:
«مردي از اهالي موصل خروسي دزديده و كسي هم به او شك نكرده بود. در بازار به هر كس كه مي‌رسيد مي‌پرسيد: داستان آن خروس دزدي چه بود؟»
سپس فرمود: «من از تو حمايت خواهم كرد».
در نشست بزرگي كه با حضور بزرگان تشكيل شده بود فرمود:
«آن قدر دزدي و كثافت‌كاري كرده‌ايد كه حتي تحمل يك سرزنش كوچك را هم نداريد حتي اگر نامي هم از شما برده نشده باشد».
يك روز در حاج عمران، جماعتي از بزرگان در سرسرا نشسته بودند. «فارس‌باوه» كه فرمانده‌ي نيروي اربيل بود گفت: «كاك هه‌ژار تو فحش هم به من بدهي مي‌پذيرم، اما يكي از پيشمرگان همكارم را ديدم كه با مرسدس رفت. مردي كه در قهوه‌خانه نشسته بود گفت: ببين با مرسدست مرا جا گذاشتي. بايد او را مي‌كشتم اما با شرمندگي سر پايين انداختم و رفتم...».
ـ كاك فارس شما الحمدالله پول زيادي داريد كه در بانكها پس‌انداز كرده‌ايد. آسايش امروز شما مديون خون و تلاش پيشمرگاني است كه در صف اول مبارزه كردند كمي هم مراقب آنها باشيد مبادا جنگي ديگر آغاز و دوباره مجبور شويد به آنها پناه ببرید.
«نافذ» كه به عنوان وزير كشاورزي انتخاب شده بود گفت: «در آن شعر مقصودت من بوده‌ام كه خانه‌اي در بغداد درست كرده‌ام».
ـ سالها در كنار يكديگر بوده‌ايم. شعر يك مخاطب كلي دارد و تو هم در حدي نيستي كه بتواني شعر توصيف كني، چون بسيار كودن هستي.
سرانجام به فرمان بارزاني، مشكل «كاك محمد مولود» حل شد اما از سرپرستي مجله‌ي اربيل استعفا كرد. يكبار پيش از سرودن اين شعر، مقاله‌اي ديگر براي مجله‌ي اربيل بدين مضمون نوشته بودم:
از كنار يك مغازه در بغداد عبور مي‌كردم كه به يك جسد موميايي برخوردم. بيست و پنج دينار قيمت داشت. با خود گفتم: حتماً موميايي يك شاعر كرد است چون زنده‌اش يك فلس هم نمي‌ارزد و موميايي‌اش آنقدر مي‌ارزد. بسيار از شاعران و هنرمندان كرد را به عنوان مثال نام برده بودم.
شعر «حه‌لله‌ق و مه‌لله‌ق» را براي «سيعد ناكام» خوانده‌ بودم. در بغداد خيلي از آن تعريف كرد. وقتي به «ناوپردان» آمد و متوجه شد كه دكترمحمود و ساير آقايان از شعر من ناراضي هستند او هم چرخي زد و از در مخالفت با شعر درآمد.
تابستانها انستيتوتعطيل بود و من، همراه خانواده به كردستان و زينوي و حاج عمران مي‌آمدم. يك روز «سيدعبدالله ايوبي» آمد و پانزده روز نزد ما ماند. از مرز تركيه آمده بود. به خواست او نزد بارزاني رفتيم. به بارزاني گفتم مي‌خواهد به فرانسه برود و ادامه تحصيل دهد. گفت: «هه‌ژار تو به دفتر سياسي سفارشات لازم را بكن». با يكديگر به ناوپردان آمديم. گفتم: «سيدعبيد غذا نخورده است». پيشمرگي آمد و گفت: «بفرما نان بخور». عبيد شروع به داد و فرياد كرد: «چرا مي‌خواهيد مرا بكشيد؟ چه كار كرده‌ام؟»
متوجه شدم ناراحتي رواني دارد. «بارزاني» نامه‌اي خطاب به «دكتر كامران عالي بدرخان» نوشت و او را راهي كرد. ديگر نه او را ديدم و نه ‌دانستم چه برسرش آمد.
«احمد بهرام ميرزا» از روزي كه فايق و جماعت او به آن سوي مرز رفته بودند جيپي پيدا كرده و رانندگي مي­كرد و اغلب در خانه‌ي من مي‌خوابيد. يك شب طرف‌های صبح، سه سوار نزديك چادر من پياده شدند. «سيد رسول باب بزرگ» را مي‌خواستند. گفتم در «سه‌رگه‌ي نيل» زندگي مي‌كند و رفتند.
احمد به مسعود بارزاني خبر داده بود كه هه‌ژار براي راهزنان ايراني، اسلحه و مهمات تهيه مي‌‌كند. حرف را به رخش نكشيدم و همچنان در کنار من به سر مي­برد تا ناگهان بازداشت و به بغداد منتقل شد و در آنجا با يك جاسوس عراقي مبادله شد، سپس به ايران بازگشت و راننده‌ي شهرباني مهاباد شد. اكنون نيز در كرج راننده است و با من آمد و رفت دارد.
«كاك امير قاضي» خيلي‌ وقت‌ها به ديدنم مي‌آمد. انساني بسيار والا و قابل احترام بود. در انستيتو اقدام به انتشار مجله‌اي كرديم و قرار شد سالي يك يا دو شماره از آن را چاپ كنيم. براي شماره اول نرسيدم مطلبي ارايه كنم. اما در شماره‌ي دوم، مقاله‌اي درباره‌ي واژگان عربي با ريشه‌ي فارسي يا كردي نوشتم. مقاله چهل و چند صفحه بود. استادان زبان عرب اعتراض كردند كه اين چه كفري است؟ «احسان شيرزاد» كه بسيار ترسيده بود از من خواست چاره‌اي بينديشم. گفتم: «براي مناظره آماده‌ام». جلسه‌اي با حضور استادان عرب خشك مغز و متعصب عرب تشكيل شد.
رئيس آنها گفت: «تو چگونه‌ اين واژگان قرآني را به ريشه‌ي فارسي و كردي برده‌اي؟ مگر نمي‌داني امام شافعي گفته است هر چه در قرآن آمده عربي خالص است و زبان بيگانه در آن راه ندارد».
ـ جناب! شافعي براي خودش فرمايش كرده است. همه‌ي تفسيرهاي قرآني مي‌گويند مشكوه، ريشه‌ي عربي دارد. من با نگاه­كردن به سه كتاب، بيش از هفتصد واژه مستعرب پيدا كرده‌ام:
نخست: كتاب «كشيش ماردين آدامي شير» كه در سال 1909 چاپ شده است. دوم: «العرب للجواليقي» كه در قرن چهارم هجري نوشته شده است و سوم «المنجد» كه از الف تا ياي آن را چندين بار زير و رو كرده‌ام. هر چه ادعا كرده‌ام اگر در اين سه كتاب پيدا نكردید مسووليت آن را به عهده مي‌گيرم، اگر چه بيشتر از هزار و چهارصد واژه‌ي عربي دیگر هم پيدا كرده‌ام كه ريشه‌ي كردي و فارسي و ايتاليايي و حبشي و عبدي و آرامي و فرعوني و فرانسوي و روسي دارند.
چنان شرمنده شده بودند كه اينبار پرسيدند: «تو چطور اين همه وقت براي خواندن المنجد صرف كرده‌اي؟» خلاصه از اين مهلكه هم به سلامت گريختيم.
در مورد امام شافعي نكته‌ي ديگري هم بگويم: «در خانه‌ي ييلاقي شيخ عبيدالله چند ملا ميهمان بودند و مي‌گفتند: امام شافعي فرموده است خطبه‌ي جمعه و تلقين مرده بايد به زبان عربي باشد».
ـ شافعي هم مانند بعثي‌ها نژادپرست بوده است و گرنه خطبه‌ي نماز جمعه براي نصيحت كردن، آموزش و پند دادن است. اگر كسي زبان عربي نداند اين نصايح، ديگر به چه درد او مي‌خورد؟ تلقين هم براي مرده نيست بلكه براي بشارت و اندرزدادن به زندگان است.
يكي از ملاها با عصبانيت گفت: «چگونه نسبت به امام شافعي بي‌ادبي مي‌كني؟»
ساير ملاها پاسخ دادند: «هه‌ژار درست مي‌گويد و ما تا به حال در اين مورد فكر نكرده بوديم».
در انستيتو مقاله‌اي درباره‌ي عشيرت «گاوان كرد» نوشتم كه در زمان عباسيان، شهر «حله» را بنا نهاده‌اند. آن را به كردي ترجمه و چاپ كردم.
هفته‌اي دو يا سه بار در انستيتو جمع مي‌شديم واصطلاحات عربي را به كردي برمي‌گردانديم در پايان هر سال، اعضا مي‌بايست كارنامه‌ي فعاليت‌هاي سالانه‌ي خود را ارائه مي‌كردند.
«دكتر پاكيزه رفيق حلمي» از جمله كساني بود كه كار آنها تنها مسخره­كردن اين و آن بود. در بررسي كارنامه‌ي‌ دو ساله، حتي دو سطر مطلب هم ننوشته بود. او رفت. «عبدالله نقشبندي» هم كه مديركل حسابات بود رفت. «جمال بابان»، «شكور مصطفي» و «محمد ملاكريم» عضو مؤسسه شدند. «مام هيمن» هم كه در مجلس حضور به هم مي‌رسانيد مؤظف شد «تحفه‌ي مظفريه» را به زبان كردي برگرداند. مقرر شد در مدت پنج سال، فرهنگ جامع كردي آماده شود. «دكتر عبدالرحمن ملامارف» كه دوره‌ي‌ شش ساله فرهنگ سازي را در لنينگراد گذرانده بود به عنوان سرپرست پروژه انتخاب شد و به «ملا عبدالله حياكي» مأموريت داده شد «فرهنگ مردوخ» را صورت فيش آماده كند. در مدتي كه در بغداد به سر مي‌بردم با «دكتر قاسملو»، «ملاعبدالله حياكي»، «حسن رستگار»، «ملارسول پيشنمازي» و «مام هيمن» زياد رفت وآمد داشتيم. بسياری اوقات، دكتر قاسملو به منزل ما مي‌آمد و ماكاروني درست مي‌كرد. انصافاً دست پخت خوبي هم داشت. قاسملو مدتي استاد دانشگاه بود اما پس از سفري به اروپا، بازگشت به بغداد و در وزارت برنامه‌ريزي استخدام شد دکتر حقوق ماهيانه سيصد ديناری خود را صرف مخارج حزب دمكرات و اعضاي آن مي‌كرد. . .
بيست و شش فرهنگ كردي به زبانهاي غيركردي پيدا كرديم و فيش برداري از آنها آغاز شد. گفته شد «ملاخليل سليمان» در «شيخان» واقع در جنوب موصل، يك فرهنگ باديني نوشته و در مورد ايزدي‌ها نيز به زبان عربي كتابي به رشته‌ي تحرير درآورده است. قبول نكرد با ما همكاري كند. مسووليت او را من بر عهده گرفتم و از اربيل به موصل رفتم. شب بود و هيچ راننده‌اي به خاطر راهزني حاضر نمي‌شد مرا به شيخان ببرد. ميهمان فرماندار «حاجي رسول» شديم كه از اهالي سليمانيه بود. دنبال «ملاخليل» فرستادم. او را خوب مي‌شناختم. پيرمردي شاعر و بسيار تنگ‌دست بود آن شب خيلي خوش گذشت و فردا به خانه‌اش رفتم. در راه گفتم فرهنگت را كپي مي‌كنيم، در فرهنگ كبير از تلاش‌هايت تقدير مي‌كنيم و كتاب ايزدي‌ها را هم چاپ مي‌كنيم. لااقل كتاب‌هايت محفوظ مي‌مانند و از بين نمي‌روند. پولش را هم نقداً پرداخت مي‌كنم.
ـ داري سي دينار به من پول بدهي؟
ـ بيچاره استاد! دويست دينار پول برايت آورده‌ام. حق تأليف كتاب‌ها هم براي خودت.
ـ پس مي‌توانم خانه‌اي درست كنم.
مطلب را به فرماندار گفتم. قول داد هم زمين و هم مصالح را در اختيار او بگذارد. فرهنگ را با خودم به انستيتو آوردم.
قرار شد يادبودي براي «حاجي قادر» در «كويه» برگزار شود. به عنوان نماينده‌ي انستيتو، گفتاري قرائت كردم و از سوي مؤسسه قول دادم كه پيكره‌اي از «حاجي قادر» كه به سفارش انستيتو در ايتاليا ساخته خواهد شد در ميدان اصلي شهر نصب خواهد شد. در روز پرده‌برداري از مجسمه، من در «كويه» نبودم اما «هيمن» از طرف مؤسسه، شعري بسيار عالي در وصف حاجي قادر خوانده بود. ماهي صد دينار حقوق بازنشستگي، بيست و پنج دينار حق عضويت در موسسه شصت دينار حق ترجمه‌ي كتاب درسي كردي (كه يكي از سي عضو انتخابي بودم). سه دينار حق شركت در جلسات هفتگي، درآمد بسيار خوبي برايم به ارمغان آورده بود. يادم مي‌آيد در يكي از سالها تنها 700 دينار ماليات بردرآمد پرداخت كرده بودم. خيلي ثروتمند بودم. طلا و پول نقد بسيار داشتم. هزينه‌ها كم و درآمد زياد بود. اين وضعيت به همراه فعاليت بسيار در امر پژوهش و تحقيق ادبيات كردي، موقعيت خوبي برايم به ارمغان آورده و از سويي مايه‌ي حسودي و دل­نگراني جماعتي از به اصطلاح، علماي كرد در عراق شده بود:
«چگونه يك كرد ايراني آنقدر موفق است؟» بسياري بدون دليل با من دشمني مي‌ورزيدند. «دكتر عزالدين مصطفي» از جمله‌ي اين افراد بود. حتي به حكومت عراق گزارش مي‌داد كه من ايراني هستم و بايد از عراق اخراج شوم. اما وجود ملامصطفي مانع از هر اقدامي عليه من مي‌شد.
هنگامي كه «شرفنامه» را آماده كردم به «دكتر مارف خه‌زنه‌دار» گفتم:
ـ تو شش سال در لنينگراد روسي خوانده‌اي. مقدمه‌ي خانم «يوگينا واسيليوا» را كه در ترجمه‌ي روسي شرفنامه نوشته شده برايم بخوان تا اگر چيز تازه‌اي براي گفتن دارد، اضافه كنم.
ـ چيزي نيست. همه را برايت ترجمه مي‌كنم.
ناهاري او را دعوت كردم. هر كاري كرد نتوانست دو سطر از آن را بخواند.
ـ دكتر جان مثل اينكه در اين شش سال روسي هم ياد نگرفته‌اي؟
«كمال مظهر» برايم ترجمه كرد.
يك روز «دكتركاووس قفتان»، من و «كاك مسعود» و «كمال» را دعوت كرده بود. گفت:
ـ هه‌ژار مي‌داني من در نوشتن زبان كردي بسيار زبردست هستم؟
ـ تا هنگامي كه به روسيه نرفته بودي خوب بود. از روزي كه برگشته‌اي اصلاً‌ كردي نمي‌داني و شاهد من، هم داستانهايي است كه مي‌نويسي.
وقتي از مهماني بيرون آمديم «كاك مسعود» فرمود:
ـ هه‌ژار تو تعارف بلد نيستي. نبايد اين را به «كاووس» مي‌گفتي.
ـ كاك مسعود من دورويي و مجامله و نفاق نمي‌دانم. اين هم نظر من است. شايد پنجاه سال ديگر مشخص شود مجامله هم، همان نفاق و دورويي است.
يك روز در «جمعيت دراسات ‌كردي» بودم. متوجه شدم «رسول هاوار» شاعر در اتاقي ديگر به مدير گفت:
ـ استاد عبدالله شالي! پدرسگ‌هايي پيدا شده‌اند كه مي‌گويندكردي اصيل را بايد از مردم روستاها و چوپانان ياد بگيريم. پس اين چند ساله ما چكار كرده‌ايم؟ (مخاطب مستقيم اين ناسزا من بودم).
من هميشه جماعتي را كه براي نشان دادن سواد خود از كلمات عربي استفاده مي‌كردند مسخره مي‌كردم به همين خاطر از من نفرت داشتند. بالاخره كوشش‌هاي من نيز به فرجام رسيد و بسياري از آنها ضمن بازخواني شيوه‌ي كلام خود، به زبان اصيل كردي روي آوردند.
يكبار در دوراني كه عزالدين همه جا عليه من صحبت مي‌كرد او را ديدم. با روي گشاده به سراغم آمد:
ـ استاد اگر من و تو با يكديگر باشيم و به هم كمك كنيم كسي را ياراي روبرو شدن با ما نخواهد بود. بيا با هم دوست شويم.
ـ از روزي كه تو را مي‌شناسم در مورد تو حرف‌هاي خوبي نمي‌شنوم. اكنون نيز كه ريش‌هايت بلند شده است دست از دروغ و دغل و حقه برنمي‌داري. به نظر من دشمني تو از دوستيت به مراتب بهتر است. چون هنگامي كه مردم بدانند تو دشمن من هستي اين خود تبليغي براي اخلاقيات من خواهد بود.
به راستي عجيب بود: بسياري از كردهاي تحصيلكرده‌ي روسيه به استثناي كمال مظهر احمد بسيار بي‌سواد و كم معلومات بودند.
در اواخر پاييز 1973 از سوي آكادمي علمي شوروي دعوت‌نامه‌اي به انستيتو كرد و انستيتو عرب رسيد كه در آن، از شش نفر براي سفر به مسكو دعوت به عمل آمده بود. چهار پيرمرد عرب و من و كمال انتخاب شديم. همچنانكه در سفر پاريس نسخه‌هايي از شرفنامه را به كساني چون «توفيق وهبي»، «ادمونس» و «مستر مكنزي» پيشكش كرده بودم، دوازده نسخه شرفنامه هم با خود به شوروي بردم. براي بار دوم، پس از چهارده سال، در يك روز برفي وارد مسكو شدم و به هتل كنتینال­نتال در ميدان سرخ كه هتلي قديمي، بسيار زيبا و با شأن و شكوه بود رفتيم. پذيرايي گرمي از ما به عمل آمده بود چون اتاقهاي هتل بسيار مجلل بود.
چهارده سال پيش ميهمان نويسندگان بودم و امروز به دعوت آكادمي علوم به مسكو آمده بودم. خوب شده بود. عرب‌ها كه همگي خشك مغز، نژادپرست، ضدكرد و ضد روسيه و سالها حقوق بگير سرويس‌هاي انگليسي و سفراي زمان «نوري سعيد» و سلطنت بودند، يك كلمه‌اي روسي نمي‌دانستند. مترجم همه دكتر كمال مظهر بود. كمال هم به ميل خود حرف‌هاي بيهوده و ياوه‌سرايي ايشان را ترجمه مي‌كر. كار به جايي رسيده بود كه نمايندگان عرب، موردتمسخر و نفرت ميزبانان قرار گرفته بودند به ويژه دكتر «پوليوي» كه سرپرست گروه ميزبانان ما بود. دوبار من و كمال را بدون حضور اعراب به خانه‌ي خود دعوت كرد.
در آكادمي علوم مسكو سه جلسه برگزار شد و سخن از پيوندهاي دوستي آكادمي علوم عراق و شوروي به ميان آمده در يكي از جلسات، يكي از دانشمندان علوم شوروي گفت:
ـ به نظر مي‌رسد كردستان مهد تمدن شرق باشد چون باستانشناسان شوروي در منطقه‌ي «سنجار» آثار حيات پنجاه هزار سال پيش را كشف كرده‌اند. حياتي كه نشان از تمدن دارد چون نشانه‌هاي قلعه، ميدان و خانه‌هاي مجتمع در آن ديده شده است.
گفتم:
ـ متأسفانه باستانشناسان روس، تمدن پنجاه هزار سال پيش و استخوان‌هاي مردگان تمدن اوليه‌ي كرد را كشف كرده‌اند اما اهميتي به قتل عام امروز كردها در كردستان نمي‌دهند. اي كاش به جاي پرداختن به باستانشناسي و مردگان، كمي هم به فكر زندگان بوديد و ملت ما را از مرگ و بدبختي و اسارت نجات مي‌داديد. . .
«شرفنامه» را به كتابخانه‌ي لنين و چند كتابخانه‌ي ديگر هديه و نسخه‌اي نيز به انستيتو شرق‌شناسي كه غفور‌اف سرپرست آن بود تقديم كردم. مدت زمان دعوتی هفت روز بود. دو شب از اين مدت را در لنينگراد بوديم. يك روز ميهمان «كريم ايوبي» بوديم. (من و كمال).
قيافه‌ي «كريم» تغيير كرده بود و با كنار گذاشتن زبان شناسي، اينبار به «آواشناسي» روي آورده بود. شب به خانم «سيدا رودنيكو» تلفن كردم. نشاني خود را دادم كه حتماً‌ به ميهماني او بروم. پير شده بود و چشمانش خوب نمي‌ديد. دو پسر جوان داشت كه در مدرسه‌ي موسيقي، درس مي‌خواندند و كار نمي‌كردند. شوهرش مرده بود و زندگي فقيرانه‌اي داشت. «مه‌م و زين» را كه به زبان روسي چاپ كرده بود از او خواستم اما سوگند خورد كه تنها يك نسخه از آن برايش باقي مانده است. گفتم: «نمي‌خواهم».
من و كمال از «لنينگراد» به «ايروان» رفتيم و عربها نيز براي ملاقات «ملاي ازبك» و كتب عربي به «تاشكند» رفتند. بسياري از كردها به استقبال آمده بودند. شب به منزل «جاسم جليلي» رفتيم تا شام را با آنها صرف كنيم. مي‌توانم ادعا كنم منزل «جاسم»، خانه‌ي هنر بود: «اردوخان» پسرش دكتراي ادبيات، «جاسم» شاعر و نمايشنامه­نويس و دخترش «جميله» موزيسيني برجسته بودند كه بيش از دو هزار آهنگ اصيل كردي را به الفباي موسيقي نوشته و چاپ كرده بود.
راديو ايروان روي دستان اين خانواده‌ مي‌چرخيد. شب «جميله» با پيانو هواي رقص «شيخاني» نواخت. «جاسم» و پسرش براي «هه‌لپه‌ركي» بلند شدند. كمال گفت: «من نمي‌دانم.» اما من بلند شدم و يك مجلس كردي تمام عيار ترتيب دادیم. هه‌لپه‌ركي، كرمانجي بود.
صبح روز بعد به آكادمي علوم ارمنستان رفتيم و با «حاجي جندي» شاعر كهنسال آشنا شديم. يك پسر جوان كرد رئيس امور كمونيستي در آكادمي و پسري بسيار محترم و با معلومات بود. گفت: سپرده‌ام در مدت شش سال، تاريخ كرد و كردستان به صورت مفصل، تنظيم و آماده شود. آن مردي را كه پيش از اين در مورد او گفتم افسري روسي به نام «يعقوب» و در بغداد، باغچه‌بان شاه بود نيز ملاقات كردم و از ديدن او لذت بسيار بردم. «عرب شامليوف» را ديدم. (نويسنده‌ي كتاب «چوپان كرد» و «افطار» و «قلعه‌ي دمدم») بسيار پير و تقريباً خرف شده بود مدالهاي بسيار مهم را كه از دولت شوروي دريافت كرده بود بر سينه زده بود. با جميله و عرب شامليوف و جاسم و حاجي جندي و بسياري كسان ديگر عكس‌هايي به يادگار گرفتيم. در آكادمي، كمال به زبان روسي سخنراني كرد و من به زبان كرمانجي سخن مي‌گفتم كه پسر ارمني، گفته‌هاي مرا ترجمه‌ مي‌كرد. پس از نماز ظهر به ديدن آثار باستاني رفتيم. يك پيرمرد عينكي، چنان خط ميخي را مي‌خواند كه تو هرگز نمي‌تواني به اين رواني فارسي و كردي بخواني. ترجمه‌ي تركي كتاب را هم همزمان به ما مي‌گفت. يكبار رئيس آكادمي، لوحي نشان داد و گفت:
فلان مطلب را فكر مي‌كنم پيرمرد نمي‌داند ترجمه كند.
ـ تو از كجا مي‌داني؟ خط ميخي كه بلد نيستي؟
ـ استاد به ارمني نوشته شده بود وگرنه من كجا و خط ميخي كجا؟
يك كرد ما را براي بازديد از روستايي نزديك كوه «آرارات» دعوت كرد. زنان و مردان پوششی چون ايزدي‌هاي كوه «شنگال» داشتند. آنجا هم با دهل و سرنا هه‌لپه‌ركي انجام شد. سپس عصرانه‌اي خورديم و به ديدن نمادي رفتيم كه به نشانه‌ي دوازده عشيرت قتل عام شده توسط تركها بر پا شده بود. به نمادي هم برخورد كرديم كه روي آن نوشته بود: «يادگاری براي كرد و ارمني كه در اينجا تركها را شكست دادند و سرزمين ما را نجات دادند».
از جماعت جدا شدم و از يك جوان كرد خواستم بدون دروغ و كذب، واقعيت وضعيت كردستان را در ارمنستان برايمان بگويد. گفت: «واقعيت آن است که ملت ارمني، بسيار خوب با ملت كرد تا مي‌كنند. جداي از حقوق قومي، مردم ارمنستان فراتر از قانون اساسي شوروي، با ملت كرد خوب هستند.. از هر ده نفر متقاضي كار تحصيلكرده، حتماً‌ يك نفر بايد كرد باشد و مسأله‌ي اقليت نه تنها در اينجا مطرح نيست بلكه كردها به عنوان يك عضو مهم در جامعه پذيرفته مي‌شوند. حرمت کردها بيش از آن است كه قابل انتظار است. . .
گفتم: «مگر يك بام و دو هواست؟ كردها در گرجستان، پس از هفتم ابتدايي، حق رفتن به مدارج تحصيلي بالاتر را ندارند و ناگزير بايد به مسكو يا لنينگراد بروند. كردهاي آذربايجاني زبان مادري خود را از ياد برده و همه ترك شده‌اند اما در ارمنستان، كرد آزاد آزاد است. به نظر من برخورد ارمني‌ها با كردها ناشي از منش آنها و نه اجبار قانون شوروي است و گرنه كردها در گرجستان، دو برابر كردهاي ارمنستان جمعيت دارند».
«كمال مظهر» كلمات مرا ترجمه مي‌كرد. يك آذربايجاني كه در كنار ما نشسته و سراپا گوش بود گفت:
راست مي‌گويي. من مي‌پذيرم كه ارمني‌ها از ما انسان‌ترند و انسانيت بيشتري دارند.
صبح روز دوم به ديدن كتابخانه‌ي بزرگ «ايروان» رفتيم. خيلي گشتيم. سرپرست كتابخانه گفت:
ـ هر چند ديدن طبقه‌ي زيرين براي ميهمانان ممنوع است اما من شما را به آنجا هم مي‌برم.
به زيرزمين رفتيم. تمام كتب خطي را مي‌شد در آنجا يافت. انجيلي نشان داد و گفت: «اين انجيل كردي، هشتصد و پنجاه سال قدمت دارد. دو كتاب در قفسه‌ي شيشه‌اي قرار داشت كه يكي از آنها بسيار بزرگ و ديگري كوچك و قطور بود. گفت: «اين هر دو انجيل از پوست آهو هستند». قبلاً شنيده بودم كه اوستا روي پوست آهو نوشته شده است اما تصور مي‌كردم در طرف رويي پوست نوشته شده و كرك روي آن را پوشانده است. گفتم:
ـ مي‌توانم دست بزنم؟
ـ نه ممنوع است.
ـ اگر دست نزنم روي دلم مي‌ماند.
مدير مردي بسيار خوشرو و شيرين بود. رفت و كليدي آورد و كتاب را از قفسه بيرون كشيد. آن را لمس كردم. بسيار صاف بود اما براق و نرم نبود. تازه فهميدم كه نوشتن روي پوست آهو چه معنايي دارد. «شرفنامه‌اي» نشانمان داد كه با زيباترين خط نوشته شده و دور آن زربفت و نقاشي شده بود. چهل سال پس از نوشتن شرفنامه بازنويسي شده بود و ارزش بسياري داشت. شماره‌اي به من داد كه بر اساس آن، تاريخ نهضت «شيخ عبیدالله نهري» در كتابخانه‌ي آستان قدس رضوي نگهداري مي‌شود و حكومت ايران حاضر نيست نه نسخه‌اي از كتاب و نه ميكروفيلم آن را در اختيار كتباخانه‌ي ايروان قرار دهد. از من خواست در صورتي كه آن را در عراق پيدا كردم نسخه‌اي برايش بفرستم. متأسفانه، هم شماره را گم كردم و هم وعده‌ي جستجوي آن را نيز به جا نياوردم.
هنگامي كه به روستاي كردها رفتيم و بناهاي يادگار را ديديم پرچم تركها در دامنه‌ي آرارات خودنمايي مي‌كرد. از حرص چند فحش آبدار نثار ترك و پرچم تركيه كردم.
هديه‌‌هاي بسياري دريافت كردم اما عزيزتر از همه دو تابلوي برجسته بود كه هر دو منظره‌اي از كوههاي پر برف آرارات بود. غروب از ايروان به باكو رفتيم. شب رسيديم. عر‌بها هم برگشته بودند. «دكتر قاسم ئاسو» به همراه خانواده و همسر «علي گلاويژ» به استقبال آمده بودند.
اين را هم فراموش كردم بگويم: وقتي به مسكو رسيديم از كهنه دفتر يادداشت چهارده سال پيش خود، شماره تلفن «فتحي خوشكناني» را پيدا كردم و تماس گرفتم. خانمي گوشي را گرفت و گفت: «سالهاست از اين خانه رفته است». اما شماره تلفن جديد او را به ما داد. تماس گرفتم.
ـ فتحي مرا مي‌شناسي؟
ـ از كجا بشناسم؟ كه هستي؟
ـ فكر كن.
ـ به خدا هه‌ژار را مي‌شناختم و اكنون نمي‌دانم كدام گوري است؟ صدايت به او شبيه است.
ـ در فلان هتل هستم اما اگر آمدي چگونه بشناسمت؟
ـ مثل سابق قدبلند، اما ريش‌هايم سفيد شده و يك كلاه قوچي بر سر دارم.
آمد و با عجله مرا به خانه‌اش برد. همسر آذربايجاني او مرده بود و اكنون يك همسر روسي داشت. در انستيتو شرق شناسي بخش تاريخ استخدام شده بود. خانه‌اي در مسكو داشت و از وضع مالي مناسبي برخوردار بود. گفت: «اسماعيل كه در تبريز رفيق ما بود اكنون در باكو است اجازه بده به او زنگ بزنيم؟»
ـ اسماعيل! خوبي؟ چكار مي‌كني؟
ـ هه‌ژار را به خاطر آوردم. گريه كردم و حالي ندارم.
ـ هه‌ژار در خانه‌ي من است. بيا با او صحبت كن.
شب به محض رسيدن به باكو، هنوز در هتل مستقر نشده بودم كه اسماعيل سر رسيد:
ـ برويم خانه‌ي ما.
رحيم قاضي تلفن كرد و از پشت گوشي چند سرفه كرد :
ـ هه‌ژار من بيمارم. نتوانستم بيايم. تو بيا. مادرم نيز اينجاست.
ـ رحيم من زن نمي‌گيرم. مادرت را به كس ديگري قالب كن.
با «اسماعيل» به خانه «رحيم» رفتيم. اما «اسماعيل» اجازه نداد آنجا بمانم و به خانه‌اش بازگشتیم. دختري به نام «فرزانه» داشت كه موزيسيني به تمام معنا بود. (متأسفانه شنيدم كه اخيراً‌ اسماعيل و همچنين جعفر خندان، دار فاني را وداع كرده‌اند.)
صبح در سطح شهر باكو به گشت و گذار پرداختيم. شب ميهمان رئيس آكادمي آذربايجان بوديم. «علي گلاويژ» را آنجا ديدم. گفت: «مقرر شده است در مدت چهار سال تاريخ اقتصادي آذربايجان را به رشته‌ي تحرير درآورم». براي نخستين بار ميوه‌ي خرمالو را ديدم و گفتم: تا جلوي چشم من نخوريد نمي‌خورم. رئيس گروه اعراب، پاي در كفش كرده بود كه خانه‌ي رئيس آكادمي به دلش نمي‌چسپد.
ـ چقدر حقوق مي‌گيريد؟ ما در عراق بهتر زندگي مي‌كنيم.
سئوال بسيار احمقانه‌اي بود كه اصلاً جا نداشت. از خجالت سرخ شده بوديم. موقع خداحافظي گفتم: «از خانم خانه بسيار سپاسگزارم كه با دست پخت عالي خود از ما پذيرايي كرد».
خانم گفت: «در ميان همه‌ي اين آقايان، فقط اين مرد است كه مي‌داند چه مي‌گويد. اين چه معنايي دارد كه زن از صبح تا شب زحمت بكشد اما آخر سر از مرد خانه تشكر كنند؟»
در يك صبح بسيار سرد از شب دوم، به مسكو بازگشتيم. «دكتر كمال» عريضه‌اي داده و درخواست كرده بود براي رونويسي از چند سند، فرصت مطالعاتي چند روزه‌اي به او بدهند. آن روز به بازار رفتيم و از آنجا ما را به ديدن آرامگاه لنين بردند. «ماموستا سعيد جميل» يكي از همراهان بسيار پير ما مدام مي‌گفت: «اين كافرهاي خدانشناس روس. . .» در صف ايستاديم و منتظر نوبت شديم. كنار او رفتم و گفتم: «زيارت قبول. ان‌شاءالله به مرادت نايل شوي». عرب‌ها بازگشتند و من و كمال به يك هتل ديگر رفتيم. بيشتر اوقات همراه «فتحي» بودم. با او به گشت و گذار مي‌رفتيم و شبها در رستوران شام مي‌خورديم.
يك روز با كمال به ديدن «غفوروف» رفتيم. «شرفنامه» را در مقابل داشت. پس از احسنت فراوان گفت: «هه‌ژار به حرفم گوش كن و به مسكو بيا. انستيتو به تو احتیاج دارد. عربي و فارسي و كردي را خوب مي‌داني. همسر و فرزندانت نيز زندگي آرامي خواهند داشت. اجازه بده همين الان دنبال آنها بفرستم».
ـ سپاس اما تا ملامصطفي در عراق باشد از او جدا نخواهم شد اگر او اجازه داد چشم. مي‌آيم.
«كمال» به سالن مطالعه رفت. «غفوروف» يك تاجيك فارس زبان بود و علاوه بر رياست انستيتو، در دفتر سياسي حزب كمونيست شوروي، مقامي عالي رتبه بود و در كرملين زندگي مي‌كرد. به گوشه‌اي رفتيم و نشستيم. گفت:
ـ هه‌ژار من دوست بارزاني هستم. دوستان خوبي در دفتر سياسي دارد، اما هستند كساني هم كه حضور او را خوش ندارند. اكنون مصلحت اتحاد شوروي، حفظ آرامش عراق به هر قيمت ممكن است. حال اگر عراق خوستار ايجاد يك جبهه‌ي متحد ميان حزب بعث شيوعي و حزب پارتي شد، اين از مصالح شوروي است. از زبان من به بارزاني بگو بلافاصله به جبهه بپيوندند.
ـ جناب! مي‌دانم شوروي و هر كشور ديگري به منافع خود توجه مي‌كنند. هم براي من و هم براي شما هم روشن است كه بعثي‌ها چه اندازه وحشي و درنده‌خو هستند. حزب شيوعي هم پس از آن همه قتل عام بعثي‌ها عليه ايشان اكنون با آنها متحد شده علیه ما دشمني مي‌كنند. اين اقدام، هويت و حقوق ملي ما را به باد خواهد داد و ما بايد تا ابد نوكر بعث باشيم. پانزده سال مبارزه، آوارگي، مرگ، بدبختي و . . . براي بدست آوردن حقوق ملي بود. چگونه از بارزاني بخواهم دست از حقوق كردها بردارد و به بعثي‌ها بپيوندد؟ جواب ملت كرد را چه بدهيم؟ آيا شوروي تعهد مي‌دهد كه بعثي در مورد اعطاي خودمختاري به ما رودست نخواد زد؟ اگر مي‌گوييد شوروي هيچ تعهدي نمي‌دهد و در عين حال بايد به جبهه بپيونديم، اين به معناي چشم پوشي از چهارده سال مبارزه و بازگشت به نقطه‌ي شروع است.
ـ من مي‌دانم كه بعثي‌ها تماميت خواه هستند و هيچكدام از تعهدات خود را نه نسبت به شيوعي و نه نسبت به شما به جا نخواهند آورد. اما يكپارچگي و حفظ آرامش عراق، سياست اصلي شوروي است. حتي اگر شوروي هم بخواهد، عرب‌ها زير بار حقوق كردها نخواهند رفت. بارزاني فعلاً بايد اين موقعيت را درك كند. اميدوارم فرصت ديگري به دست آيد.
ـ باشد همه چيز را مي‌گويم. تصميم­گيرنده‌ي اصلي خود اوست.
يك شب ميهمان «پروفسور بكاييف» بوديم كه يك كرد اهل ارمنستان و استاد دانشگاه زبان‌هاي شرق است. پيش از شام «پروفسور قناتي كورديف» نزد ما آمد كه براي چاپ فرهنگ خود به مسكو سفر كرده بود. موضوع گفتگوها بررسي وضعيت اسف‌بار ملت كرد بود. «بكاييف» گفت:
ـ دختر «گيو مكرياني» به نام كردستان به اينجا آمده تا به تحقيق در مورد زبان كردي بپردازد و ادامه تحصيل دهد. خوشحالم كه او را به من سپرده‌اند.
ـ دخترم در مورد كدام لهجه‌ي كردي مي‌خواهي تحقيق كني و ادامه تحصيل بدهي؟
ـ زبان عمويم: «حسين حزني».
چون نمي‌دانستم «حسين حزني» زبان مستقلي ندارد. از سرپرستي او كنار گرفتم.
گفتم:
ـ بسياري از كردهايي كه به روسيه آمده و مدرك دكترا گفته‌اند واقعاً بي‌سوادند. . . .
بکایيف گفت:
ـ همه‌ي گناهان متوجه قناتي كورديف است.
كورديف گفت:
ـ آخر چرا من؟
ـ چند بار گفتم به خاطر تعصبات كردي مدرك مفت به كساني چون «نسرين فخري»، «مارف خه‌زنه‌دار» و «كاووس قفتان» نده؟ همين‌ها به كردستان باز مي‌گردند و به نام استاد انديشه‌ي كردي را به مخاطره مي‌افكنند. هي گفتي اشكال ندارد كرد هستند بگذار بروند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(25)

نزديك بود «قناتي كورديف» شام نخورده برود. به زور وادارش كرديم بماند و با «بكاييف» آشتي‌شان داديم. اما گفتيم حق با بكاييف بود.
يك روز به دانشگاه زبان‌هاي شرق رفتيم. بزم عجيبي بود: عرب، فارسي، اردو، پشتو، و ساير زبان‌هاي شرقي تدريس مي‌شد. دكتري تاجيك ديديم كه اسم او را به خاطر ندارم. استاد زبان كردي و پژوهشگر مسايل كردستان بود. به واسطه‌ي «دكتر پوليوي» بليت «بالشوي» تئأتر پيدا كرديم. اپراي «كارمن». از دكتر پوليوي پرسيدم:
ـ تو با آن پوليوي، قهرمان داستان يك مرد واقعي كه خلبان بود و پس از قطع پا دوباره با هواپيما پرواز كرد و با ارتش نازي جنگيد نسبتي نداري؟
ـ نه فقط شباهت اسمي داريم؟
همسر «دكتر پوليوي» اهل «تاتارستان» بود. پسري پانزده ساله داشت كه به قول خود او در مدرسه بسيار شيطان و بازيگوش است. استادان او از دستش شكايت مي‌كنند اما هر بار تأكيدمی­کنند كاري نكنم رنجشي پيدا كند.
ـ يعني چه؟
ـ مي‌گويند در رياضيات نابغه است و استعداد تبديل شدن به يك دانشمند اتمي را دارد.
اين بار هم نزديك به يك ماه در روسيه بودم. روزي كه بازمي‌گشتم فتحي باز هم گريه كرد.
ـ چرا گريه مي‌كني؟
ـ از تبريز كه جدا شديم تا ديدار دوباره چهارده سال طول كشيد. به عراق رفتي و پس از چهارده سال بازگشتي. چهارده سال سوم ديگر من زنده نيستم كه تو را ببينم. . . .
سفارش كرد كه از بغداد برايش المنجد و نهج‌البلاغه بفرستم. كتاب‌ها را فرستادم. بعدها شيندم كه پس از انقلاب براي احياي فرقه‌ي آذربايجان به تبريز بازگشته است اما پس از ملاقات با قزلجي در تهران به او گفته كه امكان احياي فرقه وجود ندارد. به فرانسه رفته و از آنجا به مسكو بازگشته است. سلام فرستاده بود اما خودش نيامد كه مرا ببيند.
اين اواخر كه همديگر را ديديم تعريف كرد كه شش ماه با «قزلجي» در بلغارستان، هم خانه بوده و ايام خوشي را با هم گذرانده‌اند.
اين را هم برايت بگويم، جالب است: يك روز كه تازه به هتل كنتینانتال رفته بوديم، خدمتكار هتل وارداتاق شد. كمال گفت: «بفرماييد چيزي بخوريد». با دست اشاره كرد كه ساكت باشيد. بعداً خارج از اتاق گفت كه در اتاق ميكروفون كار گذاشته‌اند و كوچكترين صداها را ضبط و ثبت مي‌كنند. هنگامي كه به آن يكي هتل رفتيم همان خدمتكار و يكي ديگر به ملاقات ما آمدند. برايمان تعريف كرد: «همسرم و حقوق كار هشت ساعته در روز، زندگيم را تأمين نمي‌كند. وضعيت نامناسبي داريم». دكتر كمال گفت: «ماركس ولنين فرمايش كرده‌اند كه سوسياليسم به كمونيسم متحول خواهد شد و همه به رفاه خواهند رسيد».
زن در حالي كه گريه مي‌كرد گفت:
ـ من مي‌گويم گرسنگي امانمان را بريده است. تو با حرف‌هاي ماركس و لنين دلخوشيم مي‌دهي؟
يك روز با «كمال» از هتل خارج شديم. جمعيت بسيار زيادي تجمع كرده بودند. فكر كرديم راهپيمايي است. چيزي كه در شوروي بي‌سابقه است. كمال گفت: «سريعاً به هتل برگرديم». گفتم: «برويم ببينیم چه خبر است»؟
راهپيمايي نبود. عده‌ي بسيار زيادي از مردم براي خريد پرتقال اجتماع كرده بودند.
باكمال قدم مي‌زديم. چشمم به يك كوچه‌ي تنگ بن‌بست افتاد. در ورودي كوچه نوشته شده بود: «سلام عادل». گفتم: «هي بگو شوروي قدر شيوعي‌هاي عرب را نمي‌داند. نام يكي از كشته­شدگان شيوعي عرب را روي كوچه گذاشته‌اند».
از مسكو مستقيماً به فرودگاه بين‌المللي استانبول آمديم كه خريد و فروش در آنجا به دلار صورت مي‌گرفت. سوغات زيادي آنجا خريديم. از يك مغازه سيگار خواستم. صاحب مغازه گفت: «يك پاكت چاي پليپتون در مقابل هر نوع سيگاري خواستي برايت تهيه خواهم كرد». چاي را برايش خريدم. آن را در گوشه‌اي از مغازه پنهان كرد و چند پاكت سيگار به من داد.
در هواپيما ويسكي و ودكا خريديم كه هر بتر يك دينار قيمت داشت در حالي كه بهاي آن در بغداد پنج دينار بود. چمدانهايمان را پر كرديم. حمل بيش از دو بتر ويسكي ممنوع بود. گفتيم اگر متوجه شدند مهم نيست. شب ساعت يك بعد از نصف شب به فرودگاه بغداد رسيديم. كمال ابتدا براي بازرسي رفت. يك افسر بعثي گفت: «اوراق هويت؟» آن را ديد و گفت: «كرد هستيد؟»
ـ بله
او هم كرد بود و اجازه‌ي خروج داد. «احسان شيرزاد» منتظر ما بود و ما مي‌خنديديم. گفت:
ـ خوشحال هستيد. حتماً سفر پرباري داشته‌ايد.
ـ بله سفر بسيار خوبي بود اما خوشحالي ما از بازرسي نكردن چمدان‌هاي پر از ويسكي و ودكا است.
در سايه‌ي تلاش‌هاي ما كتاب‌هاي بسياري به انستيتو هديه شد. «حاجي جندي» و «قنات» به عنوان اعضاي افتخاري انستيتو برگزيده شدند. سريعاً به كردستان رفتم و پيام «غفور» را به «بارزاني» رساندم. گفت: «روس‌ها براي اتعقاد پيمان با بعث و اعطاي خودمختاري تلاش بسيار كردند. اما حالا توقع دارند ما تسليم آنها شويم. مردن صدبار شرافتمندانه‌تر از پايمال كردن خون شهيدان كردستان است. شايد اين كار به مصلحت روس‌ها باشد اما من هرگز سر تسليم فرود نخواهم آورد. . . .
پس از اعلان خودمختاري «ابراهيم احمد» و «جلال طالباني» و «عمر دبابه» و ديگران نزد بارزاني آمدند و همه بخشوده شدند. «حاجي شيخ رشيد» هم كه دشمن سرسخت بارزاني بود، شخصاً به ديدار او آمد و از حق نگذريم بارزاني هم حرمت بسياري به او نهاد. يكبار از بغداد نامه‌اي براي «حاجي محمد» آمد كه به پايتخت برود. «شيخ» در پاسخ تلگراف نوشت: «از آنجايي كه من نوكر بارزاني هستم تنها يك بزرگ دارم. اگر اجازه بفرماييد مي‌آيم. من حكومت را با بارزاني مي‌شناسم».
بعثي‌ها كه پيماني يازده ساله با روس‌ها منعقد كرده شيوعي‌ها را نزد خود فرا خوانده و بسياري از كردهاي شركت كننده در قيام را با مشاغل و مناصب دولتي از مبارزه بيرون كشانده بودند، با اطمينان از ناتواني تجديد قيام، به تدريج تبليغات و تحركات خود را عليه قيام آغاز و از تمام فرصت‌هاي به دست آمده براي نابودي مسأله‌ي كرد بهره مي­جستند.
روز بيست و نه سپتامبر 1971 يازده آخوند از نجف و بغداد براي ملاقات با بارزاني به حاج عمران آمدند. پيش‌تر نيز افراد بسياري براي ملاقات حاضر مي‌شدند. «صالح محمود» نيز همراه آنها بود. گفت:
«تو هم به سرسرا بيا و ببين اين آخوندها چه مي‌گويند؟» گفتم: «من از ريخت آخوندها بدم مي‌آيد». رفتم و در خانه‌ي «علي كرده» خوابيدم. ناگهان با صداي شليك اسلحه از خواب پريدم. ديدم دور و بر ملامصطفي تبادل آتش است. يكي را ديدم كه به طرف سرسرا مي‌دود. فرياد زدم:
ـ اجازه ندهيد هيچكس فرار كند.
«سليمان حاجي بدري» فرمانده‌ي محافظان بارزاني به دنبال من فرياد زد: «تمام محلات را محاصره كنيد». خود را به مركز درگيري رساندم. گفتند: «عليه ملامصطفي عمليات انتحاري انجام دادند». با وجود آنكه تمام وجودم پر از آتش بود، فرياد زدم:
ـ آنها را نكشيد. همه را زنده بازداشت كنيد. بايد تخليه‌ي اطلاعاتي شوند.
اما كسي به حرفهايم گوش نمي‌كرد. ناگهان اتومبيل تویوتايي كه آخوندها را با خود آورده بود نيز در كنارم منفجر شده و من بيش از دو متر پرت شدم. راننده تويوتا كه يك بعثي با لباس مبدل بود، خود نيز كشته شده بود. «ملامصطفي» و «دكتر محمود» هم رسيدند. سر و صورت بارزاني خونين بود. از كشته نشدن او بسيار خوشحال شديم. او هم به «سليمان حاجي بدري» گفت: «آنها را نكشيد». سليمان كه از شدت عصبانيت به ديوانگي زده بود گفت: «برو اين كار تو نيست».
بارزاني گفت: «آن قدر عصباني است كه ممكن است مرا هم بكشد». چند دقيقه بعد آتش متوقف شد. تعدادي از ملاها كه پنهان شده بودند، كشته شدند. به اتاقم رفتم. يكي از ملاها همچنان نشسته بود. فكر كردم زنده است. وقتي رفتم، تركش بمب از بيخ رانش گذشته و او را كشته بود. اتاق‌ها پر از دود و هوا واقعاً خفه­كننده بود. به همراه «علي كورده» آتش را خاموش كرديم. من مأمور تفتيش جنازه‌ها شدم. يادداشت و نوشته‌ها و ساعت و پول آنها را جمع كردم. مدركي دال بر تصميم يا دستور ترور بارزاني پيدا نشد. در جيب يكي از ملاها يادداشتي روزانه بدين مضمون پيدا كرديم: «شب در هتل مختار بوديم. صبح سوار شديم و به فلان جا رسيديم و از فلان جا هم به فلان جا رفتيم. . .».
نظر من اين بود كه ملاها خود نيز از اين توطئه خبر نداشتند. آنها را براي گفتگو با بارزاني فرستاده بودند. دستگاهي به بدن يكي از آنها بسته بودند كه اين ضبط صوت است تا صداي بارزاني را ضبط و ثبت كنند. ملا به مجرد نشستن دراتاق و آمدن بارزاني دكمه‌ي ضبط را فشار داده، بمب منفجر شده و او تكه تكه شده بود. دو افسر بعثي كه به عنوان راننده عمل مي‌كردند و در واقع مسوول ترور بارزاني بودند ماشين را در كنار اتاق نشيمن بارزاني پارك كرده بودند اما خوشبختانه ملامصطفي در آن روز در اتاقي ديگر ميهمانان را پذيرفته بود. ماشين دوم نيز كمي دورتر پارك شده بود. به سراغ آن ماشين رفتيم. دو بمب بزرگ در آن جاسازي شده بود دو روز بعد نمايندگان صدام به حاج عمران آمدند و دست داشتن دولت در اين عمليات را به كلي تكذيب كردند. بارزاني هم به روي خود نياورد و سكوت اختيار كرد. آن روز تلخ‌ترين و در عين حال شيرين‌ترين روز زندگي من بود. تلخ از جهت اقدام به ترور ملامصطفي و شيرين به جهت زنده‌ ماندن او. . . بعدها در بغداد شنيدم كه يكي از افسران بعثي كه آجودان صدام بود، همان ساعت به يكي از دوستان خود تلفن كرده و گفته بود: «بارزاني را خلاص كرديم».
حدود دو ماه پس از اين بلاي بزرگ، اين بار يك كرد سوريه‌اي بازداشت شد كه چمداني به عنوان هديه براي بارزاني آورده بود. اين چمدان نيز حاوي بمب بود و در صورت انفجار، چيزي بر جاي نمي‌گذاشت. «كاك مسعود» و چند نفر ديگر نيز كه به بغداد رفته بودند در بازگشت، هدف آتش افراد ناشناس قرار گرفتند كه در آن ترور نيز خوشبختانه آسيب جدي به كسي وارد نيامد و تنها پاي «عريف حميد» شكسته شد.
در طول اين چهارده سال بحراني، دولت تلاش بسياري براي نابودي قيام و بارزاني انجام داد و حتي توانست «عبيدالله» پسر بزرگ بارزاني را نيز جاسوس خود كند. همچنانكه در موخره‌ي شرفنامه نيز گفته‌ام بارزاني در يك اجتماع بزرگ گفت: «تانك و طياره و توپ دشمن ما را شكست نداد اما مي‌ترسم پول واتومبيل ومناصب دولتي و . . . شما را از بين ببرد. . .» واقعيت هم همان شد كه بارزاني گفت. كساني كه سال‌ها در قيام جانفشاني كرده بودند چنان تطميع بغداد شده بودند كه ديگر توان و انگيزه‌اي براي مقاومت و مبارزه برايشان باقي نمانده بود در طول اين مدت، ساز‌هاي بسياري در كردستان براي نبرد عليه ملت كرد کوک شد و تنها اميد ما ايران و اسلحه و مهمات آن براي مقاومت در برابر ارتش تا بن دندان مسلح عراق بود اما در اين ميان باز هم بسياري از فرماندهان جنگ در تهران و شهرهاي ديگر ايران ايام به خوشگذراني مي‌گذراندند.
سرت را درد نياورم. سال 1970 قيام ديگر محتواي خود را از دست داده بود. در سال 1974 بعث كه سرمست از دوستي شوروي بود اعلام كرد: كركوك، خانقين، سنجار و منطقه‌ي شيخان در حوزه‌ي منطقه‌ي خودمختار نيستند. بدين ترتيب جنگي ديگر به ملت كرد تحميل شد. . .
حالا اجازه بده به طوركلي، كمي هم در مورد خودم بگويم:
چند سالي كه من خود در قيام شركت مي‌كردم خبري از مدرسه و درس خواندن نبود و هميشه با خودم مي‌گفتم موقعيتي كه براي درس خواندن بچه‌هايم وجود دارد از دست نرود. مصطفي ششم را به پايان رسانده بود و بايد براي گرفتن ديپلم آماده مي‌شد پسري بسيار زيرك و باهوش بود و هر سال با نمره‌ي ممتاز قبول مي‌شد. «خاني كوچولو» هم بايد در مقطع چهارم ابتدايي درس مي‌خواند. دولت هم هرگز مشكلي براي آنها ايجاد نكرده بود. بعثي‌ها در سال 1972 حدود چهل هزار كرد فيلي را كه صدها سال در عراق زندگي كرده بودند به تهمت ايراني بودن از عراق اخراج كردند. براي فشار واردكردن به بارزاني و تحميل هزينه‌هاي بيشتر به او، عده‌اي را هم به بهانه‌هاي گوناگون از بغداد اخراج مي‌كردند. من و صد خانواده‌ي كرد از جمله‌ي اخراجي‌ها بوديم كه يك شبه از پايتخت عراق بيرون رانده شديم.
پيش از اين ملاحسين بارزاني که از بستگان نزديك ملامصطفي بود همسري روسي داشت و در بغداد همسايه‌ام بود، به «ناوپردان» آمده بود. گفتم: «ملاحسن خواهش مي‌كنم محمد امامي و همسرش به خانه‌ي من بروند. مي‌خواهم همسر و فرزندانم را به كردستان ببرم». تو نگو که «ملاحسن» به عضويت حزب بعث درآمده و خود را فروخته است و همسرش نيز جاسوس سفارت سوريه است. ملاحسن ضمن ردكردن گزارش تمام جزييات، فعاليت مرا براي حزب بعث عراق و اداره‌ي امنيت شرح داده بود. يك شب ساعت دو بعد از نصف شب، نيروهاي اداره‌ي امنيت عراق به خانه‌ام ريخته و كليد تمام اتاق‌ها را از معصومه گرفته بودند و همسر و فرزندانم را بدون آنكه اجازه دهند حتي لباس‌هايشان را عوض كنند سوار يك كاميون كرده به اداره‌ي امنيت منتقل كرده بودند. همسرم تنها فرصت كرده بود يك دينار و ربع از روي تلويزيون با خود بردارد آنجا پرسيده بودند: «امامي و همسرش كه هستند كه مي‌خواهند به خانه‌ي شما بيايند؟» سپس به همراه چند خانواده‌ي ديگر آنها را به جنوب صلاح‌الدين برده در يك بيايان پياده كرده بودند. پسران دوازده سال به بالا را به صف كرده و در برابر تيربار قرار داده بودند كه اعدام كنند. افسري از راه رسيده و ضمن ممانعت از اين اقدام، آنها را در بيابان رها كرده بود. مردي دو پسرانم را سوار بر يك حيوان به «شقلاوه» رسانده در سرماي شب، آنها را لباس پوشانده بود. از «شقلاوه» به «هيران» و «نازنين» و از آنجا به «رانيه» رفته در منزل «مام قادر باغبان» شب را به روز آورده بودند. پس از آن يك راست به كمپ آوارگان در نقده منتقل شده و به عنوان پناهنده در آنجا اسكان يافته بودند. به مجرد شنيدن خبر به دنبال خانواده‌ام در «حاج عمران» فرستادم. اولين بار بود كه معصومه را مي‌ديدم خانه‌اي اجاره كرده باشد. . . او را دلخوشي دادم. خاني گفت: «پدر مدت زيادي با كاميون سفر كرديم و پولي هم از ما نگرفتند». بچه‌ها چقدر ساده‌اند. . .
حال ببينيم من كه سي سال زحمت كشيده بودم آن هم زحمت فرهاد چه چيزهايي را از دست داده بودم. هشت هزار و ششصد دينار عراقي، چهارصد مثقال طلا، شش تخته فرش ايراني، كتابخانه‌اي كه حاضر نبودم يا يك ميليون دينار هم عوض كنم. كتاب‌هايي بسيار با ارزش به زبان‌هاي كردي و فارسي و عربي به اضافه دويست و بيست و هشت جلد كتاب شرفنامه، جوايز مختلف از جشنواره‌هاي مختلف، عكس‌هاي يادگاري و خانه‌اي كه تنها قسط پنج سال آن باقي مانده بود، تلويزيون و چند دستگاه راديو، فرگازي ايتاليايي، ماشين لباسشويي، مبلمان آنتيك و تمام وسايل منزل كه همه‌ي آنها در يك ساعت از نيمه شب مصادره شد. حال بايد آواره‌ي ايران شده و با دست خالي به حقوق پناهندگي بسنده مي‌كرديم . . . اما چاره چه بود؟
مي‌گويند «جنيد بغدادي» وعظ مي‌كرد، سر پسرش را بريده و از كوچه در دامنش انداختند. گفت: «قابلمه‌اي كه من روي آتش گذاشته‌ بودم، بايد جسد عزيزي در آن مي‌پخت».
آزاديخواهي براي كردستان، از قابلمه‌ي جنيد هم جوشان­تر بود. . . . از ايران كه گريختم پانصد و شش تومان دارايي داشتم. وقتي خانواده‌ام به بغداد آمدند شش تومان پول داشتم، اما مغازه‌ي عكاسيم فعال بود. امروز حتي آن شش تومان را هم نداشتيم. . . . «ملاحسن» كه سامانم را به باد داده بود خود توسط بعثي‌ها بازداشت و اعدام شد و همسرش نيز با بدبختي تمام، خود را به روسيه رساند.
ديگر راهي براي رفتن به شهر‌ها باقي نمانده بود. در اين ميان يك روز «كريم بستاني» كه پيشمرگي ايراني و بسيار شجاع بود، سر و كله‌اش درحاج عمران پيدا شد.
ـ كريم تو در كويه زندگي مي‌كني. چطور جرأت كردي به اينجا آمدي؟ اصلاً‌ چرا آمده‌اي؟
ـ من گاهي از راه قاچاق اين طرف و آن طرف مي‌روم. محمد مولود (مه‌م) بيست دينار حق سفر به من داد كه صد و بيست دينار پول برايت بياورم. مي‌دانست كه همه‌ي اموالت مصادره شده است.
از اين همه مردانگي، گريه‌ام گرفته بود. . . چگونه هزار دوست بي‌وفا را فداي تار موي اين انسان شرافتمند نكنم؟
كلبه‌اي درست كرديم. خانواده‌ي ملامصطفي آذوقه و وسايل برايمان فرستادند و زندگي را از سر گرفتيم. هر روز هواپيما منطقه را بمباران مي‌كرد. معصومه با من عهد كرده بود كه به هنگام بمباران، تا من به پناهگاه نروم او هم نخواهد رفت. فصل سرما كه از راه رسيد به «چومان» رفتيم. . .
اين­بار، جنگ بسيار بي‌رحمانه‌تر بود. آبادي‌ها و روستا‌ها هر روز بمباران مي‌شدند. روزي نبود كه زن و مرد و پير و جوان، در برابر ديدگان ما كشته نشوند. من اينبار در راديو فعاليت مي‌كردم. زندگي در «چومان» بسيار سخت و طاقت فرسا بود و وحشت مرگ خانواده نيز گذرانمان را دشوارتر مي‌كرد. ناگزير به آنها گفتم: «به مهاباد بازگشته و ميهمان سيدعبدالله كليجي شويد. او شايد بتواند مانع بازداشت شما شود. برادرم عبدالله نمي‌تواند كاري برايتان انجام دهد و شايد خود نيز گرفتار ساواك شود. . .».
يك روز سرد زمستاني، آنها را به مهاباد فرستادم. «سيدعبدالله» به سازمان امنيت گفته بود: «هه‌ژار همسر و فرزندانش را به من سپرده است. او از بستگان من است و اگر آنها را نپذيرم بي‌آبرو خواهم شد و بايد از اين شهر بار كنم». گفته بودند: «اشكالي ندارد». و خانواده‌ام در طبقه‌ي دوم منزل سيد سكني گزيدند. مردانگي او نيز فراموش ناشدني است.
هنوز پاييز به پايان نرسيده بود كه بارزاني از سفر تهران بازگشت. گفت: «با شاه درباره‌ي تو گفتگو كرده‌ام كه در اين چند سال، دوست و يار غار من بوده‌اي و بايد مورد عفو قرار بگيري. شاه قول داده است كه كاري به كار تو نداشته باشد مشروط بر آنكه اقدامي عليه نظام انجام ندهي. به اروميه برو و خود را به «صياديان» معرفي كن».
ـ كارم در راديو بسيار زياد است. به قول شاه هم اطمينان نمي‌كنم و هرگز باز نخواهم گشت.
ـ آخر من قول داده‌ام كه بازگردي و آنها نيز قول داده‌اند كه مزاحمتي برايت ايجاد نكنند.
دي ماه 1975 بارزاني به تهران آمد. گفت: «ترا هم با خودي مي‌برم». به اروميه رفتم و «صياديان» را ديدم. كرد كرمانشاه بود:
ـ بله شامل مراحم ملوكانه شده‌ايد. شما آزاديد.
ـ به شرطي كه در مهاباد، ساواك كاري به كارم نداشته باشد.
ـ نه، فقط هنگامي كه براي اولين بار به مهاباد مي‌روي خود را به ساواك معرفي كن ديگر كسي كاري به كارت نخواهد داشت.
به همراه دو ساواكي به مهاباد فرستاده شدم. به اداره‌ي ساواك رفتم. مردي به نام «سرهنگ رشيدي» رئیس ساواك بود. به «كليجي» تلفن كرد كه براي امر مهمي بدانجا بيايد. هنگامي كه مرا ديد اشك شوق ريخت. . . با او به خانه آمديم. فكر كنم سه روز بعد به اروميه رفتم. به همراه ملامصطفي و چند تن ديگر به تهران آمديم و به منطقه‌اي به نام «شيان» كه محل باشگاه ساواك و ضمناً پذيرايي از ميهمانان خارجي است انتقال يافتيم. منزل «ژنرال نصيري» رئيس ساواك در آن نزديكي‌ها بود. دونفر از اعضاي عالي رتبه‌­ي ساواك به نام‌هاي «اماني» كه امربر «نصيري» و ديگري به نام «كيسه‌چي» هميشه در كنار ما بودند. «اماني» انساني بسيار خوشرو بود و با احترام بسيار با من برخورد مي‌كرد. يك روز پرسيدم:
ـ نصيري آفتاب نزده از خانه بيرون مي‌رود. چرا سير نمي‌خوابد؟
ـ نصيري به عنوان معاون نخست وزير هر روز ابتدا نزد شاه مي‌رود و دستورات لازم را از ايشان مي‌گيرد. سپس عين اوامر را به نخست وزير ابلاغ مي‌كند. هويدا تا لحظه‌اي كه نصيري به همراه پيام‌هاي شاه نزد او نرود از خانه خارج نخواهد شد.
كار ما تنها خوردن و خوابيدن بود. يك بار بارزاني و دكتر محمود به ملاقات شاه رفتند. خبر رسيد كه شاه قصد رفتن به الجزاير را دارد. يك شب «ژنرال نصيري» نزد بارزاني آمد و مانند هميشه صورت او را بوسيد. كنار ما نشست و شروع به صحبت كردن نمود. ناگهان گفت: «شنيده‌ايم عراق از روسيه موشكهاي نه‌ متري خريداري كرده است. نابودتان مي‌كنند». دكتر محمود گفت: «ما به مردن عادت كرده‌ايم. از اين چيزها نمي‌ترسيم».
ـ دكتر تو نمي‌داني خوب صحبت كني، اعليحضرت هم از شيوه‌ي سخن­گفتن تو دل خوشي ندارد. من آمده‌ام موضوعي را به اطلاع شما برسانم. ايران شاهنشاهي صدها هزار دلار پول و كمك در اختيار قيام قرار داده است. حتي نيروهاي نظامي خود را نيز در جنگ شركت داده‌ايم. شما ديگر تواني براي مقاومت نداريد. بزرگان لشكر شما همگي دزد و تنها در فكر جيب‌هاي خود هستند. چندين بار گفته‌ايم. «حه‌سوميرخان»، «علي شعبان»، «رشيد سندي» و «كه‌وكه‌وكه» دزد و خاين به قيام هستند. اما به حرف‌هاي ما گوش نداده‌ايد. اكنون در اين مرحله حساس از مقاومت، همه‌ي فرماندهان شما در ايران به كيف و خوشگذراني ايام مي‌گذرانند و كسي در جبهه نيست. پنجاه هزار گلوله‌ي توپ به دامنه‌ي كوه «زوزك» شليك كرديم و اعراب را تارانديم. پيشمرگان به سراغ سنگرهاي آنها رفتند. ادامه‌ي كمك به شما هيچ بهره‌اي جز زيان براي ايران به همراه نخواهد داشت. شاه با صدام آشتي كرده است. از فردا نيروهاي خود را عقب مي‌كشيم و شما هم بايد تسليم بعث شويد. اگر به ايران بياييد به شما پناهندگي مي‌دهیم و گرنه ناگزير از مقابله با شما خواهيم شد. اين پيام شاهنشاهي بود. در اين باره خوب فكر كنيد».
سكوتي مرگبار جلسه را فرا گرفت. لحظاتي بعد ملامصطفي گفت:
ـ چه مي‌گوييد؟
من طوري كه «اماني» متوجه نشود روي یک تكه كاغذ براي ملامصطفي نوشتم: «به باور من نبايد اجازه دهيم ايراني‌ها ما را خلع سلاح كنند. ما قيام را با سيصد و سي قبضه تفنگ آغاز كرديم و اكنون بيش از چهل ميليون فشنگ و ده‌ها هزار گلوله توپ داريم. بايد كاري كنيم تو در ايران بازداشت نشوي و راه فرار داشته باشي. آنجا مادامي كه توان داريم به مقابله‌ با بعث خواهيم پرداخت. تو اگر از شاه بخواهي اجازه دهد با نيروهايت در غرب ايران مستقر شوي شاه ترسيده و به خاطر حفظ كردستان در ايران مجدداً‌ به یاری تو خواهد شتافت».
بارزاني نامه را به محمود داد و گفت: «بخوان و سپس در آتش بسوزان».
اين نگراني به سراغ ما آمد كه مبادا دولت، قصد بازداشت ملامصطفي را داشته باشد. هر لحظه هم خبري مي‌رسيد كه پيشمرگان پس از آگاهي از خيانت ايران، وارد جنگي تمام عيار و كم‌نظير با نيروهاي بعثي شده‌اند. به بارزاني پيشنهاد كرديم از طرف مسعود و ادريس، تلگرافي به اين عنوان مخابره شود كه:
«پيشمرگان گوش به سخنان ما نمي‌سپارند و تنها بارزاني مي‌تواند آنها را دعوت به آرامش كند. به هيچ عنوان دست از جنگ برنمي‌دارند». اين تلگراف كار خود را كرد. ايراني‌ها گفتند بهتر است بارزاني هر چه سريعتر به عراق بازگشته پيشمرگان را به ترك مخامصه وا دارد. پيش از خروج بارزاني از تهران، مقرر شده بود به محض ورود بارزاني به عراق، تاكتيك جنگ، از نبرد در جبهه‌ها به جنگ‌هاي نامنظم و چريكي تغيير يابد. بارزاني بازداشت نشد و به اروميه رسيديم. از آنجا سري به خانواده‌ام زدم، وصيتنامه­ای نوشتم و به همراه بارزاني از نقده به مرز و از آنجا به حاج عمران رفتيم.
به واقع پيشمرگان ساده و نه فرماندهان ارشد- با درك وضع موجود و اطمينان از خيانت ايران، قهرمانانه جنگيدند و از جان و دل مايه گذاشتند. اما امروز هم نفهميدم كه چرا نظر ملامصطفي در مورد ادامه‌ي مقاومت، به صورت جنگ چريكي تغيير كرد: شايد كهولت سن و شايد هم نوميدي از فرماندهان نالايق. به هر حال بارزاني فرمان داد نيروهاي پيشمرگه در تمام جبهه‌ها ترك مخامصه كرده و اسلحه‌ها را زمين بگذارند.
در طول زندگي خود، چنان روز تلخي نديده بودم. پيشمرگان كردستان دسته دسته مي‌آمدند و در حالي كه با صداي بلند مي‌گريستند تفنگ‌ها را شكسته و در رودخانه مي‌انداختند. پانزده سال جنگ، پانزده سال مقاومت و پانزده سال آوارگي و دربدري و شهيد و شهادت در يك لحظه به باد فنا مي‌رفت. . .
بعثي‌ها عفو عمومي اعلام كردند اما در چند روز اول هر پيشمرگي كه تسليم شد توسط آنها به جوخه‌هاي مرگ سپرده شد. به حاج عمران رفتم و به بارزاني گفتم:
ـ تا كنون خدمتكار كردستان بوده‌ام و تو را سمبل آزادي كردستان مي‌دانم اما اكنون شكست خورده‌ايم. تو به ايران مي‌روي اما من مي‌دانم شاه ايران وفاي به عهد نمي‌شناسد و من هم عفو نخواهم شد. آمده‌ام خداحافظي كنم و راه خود را بگيرم و بروم. . .
ـ اگر به ايران نيايي در عراق اعدامت مي‌كنند راهها نيز همه ناامن است. كجا مي‌روي؟
ـ راه خود را مي‌گيرم و در روستايي پناه مي‌گيرم. يا به كودكان آنها درس خواهم گفت و يا اينكه پيش‌نمازشان خواهم شد. اگر بتوانم خود را به مرز «سوريه» برسانم به جزير مي‌روم آنجا در ميان روستاييان پنهان خواهم شد. اما به ايران نخواهم آمد. چون مي‌دانم وجود ايراني از دروغ سرشته شده است و مرا خواهند كشت يا اينكه به همكاري با ساواك وادار خواهم شد كه از مرگ بدتر است. حلالم كن و خداحافظ. . .
بارزاني سخني نگفت و در حالي كه سيگار مي‌كشيد مدتي به قيافه‌ام خيره ماند. مي‌ديد كه بغض گلويم را گرفته است. گفت:
ـ هه‌ژار از مهاباد تا امروز سي سال دوست من بوده‌اي. تو وفادارترين كسان من بوده‌اي. يادت هست به «احمد توفيق» گفته بودي بارزاني اگر مأمور دولت هم شود دست از او نخواهم كشيد؟ يادت مي‌آيد در كويه گفتي اگر تمام دنيا تنهايت بگذارند در كنارت خواهم ماند؟ در اين لحظات بحراني هيچ چيز و هيچكس به اندازه‌ي حضور تو به من آرامش نخواهد داد. تو گفتي حاضري با فرمان من بميري پس حالا امر مي‌كنم كه تنهايم نگذاري. فكر كن ايراني‌ها تو را اعدام مي‌كنند. وفادار باش و راه وفاداري را تا آخر برو و جان بر سر اين راه بگذار.
ـ قربان تا لحظه‌ي مرگ وفادار خواهم ماند. در ايران كشته شوم، آبرو و شرفم پايمال شود و همه چيزم نيز از دست برود در كنارت خواهم بود. سر در راه تو ارزشي ندارد. خاك جاي پاي تو قبله‌گاه من است. جانم پيشكش تو. تا ابد به وجودت و به در كنارت بودن افتخار خواهم كرد. . .
هر چند كاملاً مطمئن بودم كه ايراني‌ها مرا خواهند كشت و يا در زندان خواهند پوساند خود را براي بازگشت به ايران آماده كردم.
«مام علي عجم» را ديدم. اشك از ديدگانش فرو مي‌باريد. . .
ـ مام علي چرا گريه مي‌كني؟
ـ نگران تو هستم. من هم به ايران باز مي‌گردم.
ـ كجا برمي‌گردي؟ پيرمردي چون تو در ايران مي‌خواهد چكار كند؟ فكر نمي‌كنم بعثي‌ها با تو پيرمرد كاري داشته باشند. در «زينوي» بمان و به زندگي‌ ادامه بده. . . «مام علي» راستي يادم رفت. دو بتر عرق دارم كه امانتي پيش علي سليمان گذاشته‌ام. مال تو.
به چند راننده گفتم مرا به چومان ببرند تا تعدادي كتاب را كه جا گذاشته‌ بودم با خود بياورم. هيچكدام از ترس پيشمرگان نااميد جرأت آمدن نداشتند. حسين كاواني قبول كرد. در راه چند پيشمرگ جلوي ماشين ما را گرفتند و من را شناختند: «كاك هه‌ژار تو دزد نبودي. دلمان نمي‌آيد تو را بكشيم». به چومان رسيديم. راننده گرسنه بود. نزد «علي سليمان» رفتم. منظره‌اي غريب بود. مام علي به عشق دو بتر عرق، خطر را به جان خريده و بدانجا رفته بود. از ميان تيراندازي و اشك خون پيشمرگان، به حاج عمران بازگشتم. خانواده‌ها به سوي مرز سرازير شده بودند. گفته شد ايراني‌ها در مرز كتاب و اسلحه بازداشت مي‌كنند. تپانچه‌ام را به مام علي دادم و كتاب‌هايم را جا گذاشتم و به همراه اتومبيل خانواده‌ي بارزاني، به نقده آمدم. اما هنوز راديويم را داشتم.
در ميدان نقده نشسته بوديم كه «كوري ره‌ش» (علي پسر پيشوا قاضي محمد) از اتومبيلي پياده شد و مرا در آغوش گرفت. علي گفت: «شما كه به اين سوي مرز آمديد من در آلمان بودم». بسيار خوشامد گفت و رفت. مدتها بعد يك روز در كرج نزد من آمد و خواست او را نزد شيرازي ببرم. در راه گفت: «حيف شد وقتي به مهاباد آمدي آنجا نبودم».
ـ ببين دوست من، وقتي در نقده مرا ديدي به عنوان دوست و ياور پدرت و چون كسي كه توانايي كافي داشتي مي‌توانستي خانه‌اي در اختيار ما بگذاري تا از بحران موقت رهایی پیدا کنیم. كليجي اين كار را كرد اما تو آن مردانگي را هم نداشتي. اين را هم مي‌گويم چون توقعي از تو ندارم. اي كاش تو هم كمي مرد بودي.
ـ هه‌ژار من مانند دستمال كاغذي شده‌ام. دولت استفاده‌ي خود را از من كرد و سپس دور انداخت.
ـ اگر مرد بودي دستمال كاغذي نمي‌شدي. بفرماييد شما را نزد «شيرازي» ببرم.
چند روز بعد همراه بارزاني از نقده به تهران آمدم. اين بار در تجريش، خانه‌اي در اختيار ما گذاردند كه آن هم متعلق به ساواك بود. روزها همراه محمد عزيزي، شش ساعت پياده‌روي و خيابانهاي تهران را گز مي‌كرديم. هيچ كاري نداشتيم. . . يك روز اجازه خواستم سري به خانواده بزنم.
اماني گفت: «در مهاباد شناسنامه‌ي ايراني بگير و اوراق پناهندگي را تحويل بده».
به مهاباد بازگشتم.
مي‌گويند: «شاعران در رويا كاخي در آن سوي ابرها بنا مي‌كنند اما نمي‌توانند در آن زندگي كنند». من اگر چه همه‌ي زندگي خود را از دست داده بودم، اما هميشه تصور مي‌كردم مردم مهاباد، با درك اين همه سالهاي پر از رنج و مشقت، بر من حرمت خواهند گذاشت. اما كاملاً عكس روياهاي من بود. هيچكس حتي جواب سلامم را هم نمي‌داد. كساني چون «سعيدخان همايون»، «خاله‌مين»، و «يوسف اورامي» برخي اوقات به من سر مي‌زدند. از خانه‌ هم كه بيرون مي‌آمدم، يا به داروخانه «ايوبيان» مي‌رفتم و يا سر از كتابخانه‌ي «موفقي» در مي‌آوردم. ايوبيان و موفقي تنها دو مغازه‌اي بودند كه من و «سعيد ناكام» را با روي باز مي‌پذيرفتند. يكي دو بار هم به مغازه‌ي «صديق حيدري» رفتم. از شهر و مردم آن بيگانه بودم و به همين خاطر از صبح تا غروب از پشت بام خانه‌ي «كليجي»، خيابان، شهر و رودخانه را تماشا مي‌كردم.
از حق نگذريم «محمد كريمي» هم به من سر مي‌زد و خانواده‌ام را با اتومبيل در شهر مي‌گرداند. يك شب به خانه‌ي كليجي باز مي‌گشتم كه كسي از پشت مرا صدا زد. «جعفر كريمي» بود كه يكي از بهترين دوستان من در دوران جمهوري به شمار مي‌آمد. گفت: «مرا ببخش كه سر نزده‌ام. اين مدت خانه نبودم».
ـ كاك جعفر مي‌دانم در خانه بودي. انتظار زيادي هم ندارم. برادرت محمد ترا وا داشته است نزد من بيايي.
از دوستان قديمي كساني را مي­ديدم كه در خيابان با اشاره‌ي چشم سلام مي‌كردند و زود مي­رفتند. همه تصور مي‌كردند همين روزهاست كه من اعدام شوم و آنها نيز به اتهام احوالپرسي با من دچار مشكل شوند. واقعاً ناراحت بودم و دوست داشتم هر چه زودتر مهاباد را ترك كنم. چيزي كه بيش از همه آزارم مي‌داد اين بود كه مردم مهاباد كردباوري را از ياد برده بودند و تنها فكر و ذكر آنها چك و سفته و بانك و پول و نقدينه بود. در مهابادي كه مركز احشام و ماست و روغن محلي بود، مردم ماست پاستوريزه مصرف مي‌كردند. كردستان از يادها رفته بود.
تنها دوستانم در مهاباد، همان كردهاي عراقي بودند كه پناهنده شده و با من آمد و رفت داشتند. يك روز صبح از خواب بيدار شدم. گفتند: «مأمور شهرباني از اداره‌ي آگاهي آمده است». عبدالله و سيد عبدالله كليجي خواستند همراهم بيايند.
ـ نيازي نيست. خودم مي‌روم.
رئيس آگاهي كه يك افسر كرد بود شروع به بازجويي كرد.
ـ نام؟ سن؟ تو زماني كمونيست بوده‌اي و گريخته‌اي. . .
ـ تو اهل مهاباد هستي؟
ـ بله.
ـ خودت نه، پدرت، مادرت، فاميل‌هايت، هيچ وقت برايت تعريف نكرده‌اند كه جمعيتي، حزب دمكراتي، قاضي محمدي و جمهوري كردستاني در اين شهر بوده­اند.
ـ نه نشنيده‌ام.
ـ اي كاش شنيده بودي. من تجزيه‌ طلب بودم و آرزوي استقلال كردستان را داشتم. هيچ وقت آنقدر بي‌عقل نبوده‌ام كه كمونيست شوم.
ـ تو از ديروز وارد مهاباد شده‌اي؟ چرا خبر نداده‌اي؟
ـ ديروز؟ من از هفت روز پيش اينجا هستم تو تازه فهميده‌اي. خوب است كه خانه‌ام نزديك شهربانی است.
ـ اين‌ها را امضا كن (هر چه گفته بودم روي كاغذ نوشته بود)
ورقه را خواندم. به هفت روز اقامت من اشاره نشده بود.
ـ تا به هفت روز مدت اقامتم اشاره نكني امضا نمي‌كنم. دولت بايد بداند آگاهي چقدر روپا است.
يك ژاندارم را به همراه من و پرونده به ساواك فرستاد. در ساواك مردي به نام «تويسركاني» را ديدم. به مجرد ديدن من، شروع به ناسزا گفتن به مأمور ژاندارمري كرد:
ـ چرا او را اينجا آورده‌ايد؟ چه كسي گفته است؟
به آگاهي تلفن كرد و فحش‌ بسياري هم نثار رئيس آگاهي كرد.
ـ به شرفم سوگند نه گفته‌ايم و نه خبر داشته‌ايم كه تو را به آگاهي احضار كرده‌اند.
ـ آقاي تويسركاني! من بچه نيستم. اگر شما نمي‌خواستيد آگاهي سگ كه بود كه مرا احضار كند. حالا بفرماييد چكار داريد؟ «صياديان» هم مانند شما سوگند مي‌خورد كه حكومت با من كاري ندارد.
ـ به مقدسات سوگند كه ما اطلاع نداشتيم. اما حالا كه تازه آمده‌اي، چند سئوال مي‌پرسم. اگر خواستي مي‌تواني پاسخ بدهي.
ـ بله بفرماييد.
ـ «عبدالرحمن قاسملو» را مي‌شناسي؟
ـ از دوستان نزديك من است.
ـ كجاست؟
ـ استاد دانشگاه پراگ است.
ـ فارسي تدريس مي‌كند؟
ـ او به نه زبان زنده‌ي دنيا مسلط و استاد اقتصاد سياسي دانشگاه پراگ است.
ـ كمونيست است؟
ـ فكر نمي‌كنم. چون ملاي نمازخوان و سيد بزرگوار در حزب او فعاليت مي‌كنند. به گمانم، ملي‌گرا است.
ـ «حميد خسروي» را مي‌شناسي؟
ـ بله او را دو ماه است به اتهام جاسوسي براي روس‌ها بازداشت كرده‌ايد.
ـ چطور آدمي است؟
ـ باور نمي‌كنم روسيه آنقدرها هم بدبخت باشد كه پولي صرف حميد كند. حميد را در بازار ول كني راه خانه‌اش را بايد از اين و آن بپرسد.
ـ «دكتر مراد رزم‌آوري» چه؟
ـ شايد بتوان او را جاسوس بزرگ روس‌ها فرض كرد. بسيار زيرك است. اما بين آلمان و مسكو رفت و آمد مي­كند و گاهي به بغداد هم مي‌رود.
ـ تو دوست داري در مهاباد كه شهر خودت است زندگي كني؟
ـ دوست دارم در چابهار زندگي كنم نه در مهاباد. آوردن من هم به ساواك دليل دارد. شايد كسي آمده و گزارشي داده است كه هه‌ژار به فلان جاها رفت و آمد مي‌كند و با اين و آن سلام و احوالپرسي مي‌كند. تو هم حتماً يك ده توماني در جيب او گذاشته‌اي. هر روز حوصله ندارم به ساواك بيايم و آنگاه شايعه پراكني كنيد كه من همكار ساواك هستم. همين الان نزد صياديان مي‌روم تا ببينم چرا عهدشكني كرده است؟
مشكل من با ساواك حل شد و ديگر بدانجا نرفتم. تقاضاي صدور شناسنامه كردم. پرسيدند شماره‌ي شناسنامه‌ات چند بوده است؟ خواهرم گفت: 1452. شناسنامه‌ي خانواده‌ام صادر شد.
بسياري اوقات به نقده مي‌رفتم و چند شبي هم آن جا مي‌ماندم. يكبار ديگر از مهاباد به تهران رفتم. يك روز «نصيري» نزد «ملامصطفي» آمد و به من هم خوشامد گفت. بارزاني گفت: «هه‌ژار با من آمده است. بايد كاري يا شغلي داشته باشد كه بتواند با آن زندگي خود را تأمين كند و نبايد از من هم دور شود».
ـ بله! خانه‌اي نزديك شما در اختيار او خواهیم گذارد. اما فراموش نكنيد شاه تنها فرموده‌اند پرونده‌ي او را به جريان نگذاريد. ما نمي‌توانيم شغلي براي ايشان در نظر بگيريم. او خود به دنبال كار برود اما هنگامي كه از ما سئوال شود مخالفت نخواهيم كرد. خودت مي‌داني يك رفتگر هم بدون نظر مساعد ما استخدام نخواهد شد.
بارزاني به نقده رفت و من هم در خانه‌اي كه ساواك براي «دكتر شفيق‌قزار» در نظر گرفته بود سكونت گزيدم. «شاخه‌وان» هم كه مهندس بود، همان جا زندگي مي‌كرد. اجاره‌اي پرداخت نمي‌كردم. مدتي آنجا بوديم. نه شغلي و نه كاري داشتم. غروب‌ها به سينما مي‌رفتيم و شب‌ها پاي تلويزيون خوابمان مي­برد. مدتي بعد كه دكتر شفيق براي رفتن آماده مي‌شد، به ما هم اطلاع دادند كه بايد خانه را ترك كنيم. دكتر شفيق جداي از يخچال و تلويزيون و استريو و برخي اشياء با ارزش، ساير وسايل خانه‌اش را به من بخشيد. آنها را به اتاقي بردم كه خانه‌ي بارزاني بود و براي سفر به تهران در نظر گرفته شده بود. در اين ميان «عبدالرزاق منگوري» كه پيشمرگ بود و از مدتي پيش به تهران آمده بود، بسياري از وسايلم را به سرقت برد و حتي به يكي از دفترهاي شعرم نيز رحم نكرد و آن را دزديد.
ساواك در حال پيداكردن خانه براي بارزاني و ديگر پناهندگان بود. چند جايي ديديم اما بارزاني راضي نبود. يكي از آنها عمارت محل سفارت انگليس در شاه‌آباد و در دامنه‌ي البرز بود كه خرم خريده و درحال تغيير بناي آن بود. خرم را ديدم. يك آذري بسيار زيرك كه گفته مي‌شد از عملگي بدينجا رسيده است. وقتي آمد اماني گفت: «مي‌خواهيم اين مكان را از شما بخريم».
ـ خدا شاهيده ما نوكر شاهيم.
گفتم: «در طول زندگي خود شايد همين يك جمله را راست گفته است».
اماني خنديد. به ديدن پارك خرم نيز رفتيم كه توسط او بنا شده بود. هنگام بازگشت، گفت:
ـ كمي صبر كنيد برايتان كوكاكولا سفارش داده‌ام.
بارزاني گفت:
ـ پول آن در جيب‌هايت بماند بهتر است.
بارزاني خانه‌هاي گوهردشت را هم نپذيرفت اما عاقبت با سكونت در منطقه‌ي عظيميه‌ي كرج موافقت كرد.
هنگام انتقال اسباب و اثاثيه به همراه شفيقيان،‌آقاي «مبيني» از اعضاي ساواك كه بعدها استاندار اروميه شد گفت: «تو به هزينه‌ي ما در هتل دياموند اقامت خواهي كرد».
يك شب آنجا ماندم. احساس مي‌كردم در طويله بسته شده‌ام. فردا صبح به «كاك محسن دزه‌ايي» گفتم: «اينجا نمي‌مانم». و نزد برادرم رسول رفتم: پتويي و ايواني. ديگر از منت ساواك رهايي يافتم.
بد نيست از رسول هم كمي بگويم:
گفتم كه مادر خواهر و برادرانم، يكسال پس از مرگ پدر با مردي به نام «سيدمحمد امين» ازدواج كرد كه از خرده ملاك «ته‌ره‌غه» بود. رسول پسر آن سيد بود. هنگامي كه مادرش كور و شوهر از او دلزده شد، آنها را با خود به بوكان آوردم. رسول بسيار خردسال بود كه او را ترك كردم. در سالهاي آوارگي درس خوانده بود. يك روز در «هه‌لشو»، مردي گفت: «يك معلم در سردشت بسيار به ما كمك كرده است. مي‌گويد برادر هه‌ژار هستم و نام او رسول قادري است». خدا را شكر كردم كه رسول براي خود مردي شده بود. . . از آذربايجان تبعيد و به تهران منتقل شده بود. آپارتماني در تهران داشت و به شغل معلمي ادامه مي‌داد.
«ملاجميل روژبه‌ياني» همچنانكه از پيش از اين هم گفتم از دوستان بسيار صميمي من بود و در ادبيات عربي و كردي و تركي دستي توانا داشت. در همدان، از جلال و جماعت او جدا و به تهران آمده بود. ابتدا قرار بود استاد دانشگاه تهران شود اما سرانجام در راديو برون مرزي به كار مشغول شد. هر چند به ملامصطفي گفته شده بود ملاجميل دشمن اوست اما بازهم احترام بسياري براي او قايل بود. «شمس‌الدين فريقي» با نام «امير قاسمي» نماينده‌ي بارزاني در تهران بود. نامه‌اي براي ملاجميل نوشتم و به او سپردم. او هم نامه را پس از بازكردن به ملامصطفي نشان داده بود.
بارزاني پرسيد: «هنوز هم با ملاجميل دوستي؟»
ـ بله من او را دوست دارم چون يك عالم كرد است و با ساير آخوندها كه واقعاً بي‌سواد هستند فرق دارد. . .
دو نسخه از شرفنامه را برايش فرستادم كه يكي را به دانشكده‌ي ادبيات هديه كرده بود. به مجرد بازگشت به تهران، او را ديدم. زياد به خانه‌اش رفت و آمد مي‌كردم. روزهاي جمعه براي تفريح به تفرجگاههاي اطراف تهران مي‌رفتيم. سفري هم به چالوس و ورامين داشتيم.
قرار شد به كرج نقل مكان كنم و به بارزاني نزديك‌تر شوم. به مهاباد رفتم و با چند خانواده‌ي عراقي ساكن نقده و مهاباد به كرج بازگشتيم. خانه‌اي كه اكنون در آن زندگي مي‌كنم همان خانه است. به همراه ملاجميل، شروع به جستجوي كار كرديم. عريضه‌اي بدون عنوان بدين مضمون نوشته بودم كه:
«نام فلان و شهرم فلان است. به زبان كردي و فارسي و عربي تسلط دارم و حاضر به همكاري هستم». بسيار تلاش مي‌كرديم و كمتر به نتيجه مي‌رسيديم. يك روز به «بنياد خانلري» شاعر مشهور رفتيم. «ملاجميل» گفت: «شعر عقاب را هه‌ژار به نظم كردي درآورده است». گفت: «آدرس بدهيد تا كاري برايش پيدا كنم». از او هم نتيجه‌اي نگرفتيم.
علي سيف قاضي، در كرج ميهمان من بود. يك روز گفت: «در يك جلسه‌ي ادبا، جعفريان را ديدم و در مورد تو گفتم. تمايل پيدا كرد تو را ببيند». به همراه او نزد جعفريان رفتيم. به محض ديدن، شروع به صحبت­كردن به زبان عربي و به لهجه‌ي لبناني كرد. آگاهي بسياري در مورد كشورهاي عربي و شاعران و نويسندگان آن داشت. عريضه را دارم و گفتم: «آقاي جعفريان عرب‌ها مي‌گويند بر مرد واجب است به سود خود تلاش كند، اما زمانه ملزم به اجابت آنها نيست». خداحافظي كرديم. به ميرآفتابي تلفن كرده بود كه متنی عربي براي ترجمه‌ي فارسي در اختيارم بگذارند. به پيشنهاد ملاجميل قرار شد تاريخ سليمانيه را كه «امين زكي» به كردی نوشته و ملاجميل در بغداد به عربي برگردانده بود به فارسي ترجمه كنم. براي نخستين بار در تهران كاري پيدا كردم كه مقرري ماهانه دو هزار تومان داشت. يك روز ديگر ملاجميل پيشنهاد كرد نزد «جعفريان» برويم. مرتبه‌ي قبل كه به زبان عربي صحبت مي‌كرد، اينبار كاملاً فارسي بود. پرسيد:
ـ نظرت در مورد آن روز چه بود؟
ـ سپاسگذار دوستان هستم كه شما را به من معرفي كردند. . .
ـ از او ترسيدم. به همين خاطر عربي صحبت كردم كه متوجه نشود.
ماه دوم، حقوقم به دوهزار و پانصد تومان افزايش يافت. اما باز هم كم بود و كفاف مخارج را نمي‌داد. يك روز به همراه «ملاجميل» به انتشارات دانشگاه نزد «دكتر فره‌وشي» رفتيم. متني عربي در مقابلم گذارد كه به فارسي ترجمه كنم. متني بود كه درباره‌ي غيبت ابوبكر نوشته شده بود:
«اگر عصباني شدم نزديك نشويد چون ممكن است مانند گربه حمله كنم». ترجمه كردم و برايش باز بردم. گفتم: «دكتر اگر ابوبكر گربه يا علي آهويي بوده باشند، اين چه فايده‌اي براي مردم و ايران دارد؟ اگر قرار است اين حرف‌هاي مفت را ترجمه كنم چنين كاري را انجام نخواهم نداد».
دكتر خنديد و گفت: «آن كه متن را در اختيارت گذارده خودش هم متوجه محتواي متن نبوده است».
- من مي‌خواهم تو «قانون» «ابن­سينا» را به فارسي برگرداني. پول خوبي هم مي‌دهيم.
ـ من نمي‌خواهم با پول حق‌التأليف زندگي كنم. بهتر است برايم كاري پيدا كنيد آنگاه در خدمت هستم.
ـ قول مي‌دهم در مدت كمتر از شش ماه در جايي استخدامت كنم. همين الان هم به پژوهشكده‌ي ايران زمين برو و فرهنگ فارسي كردي را هم شروع كن به شرطي كه قانون را هم از ياد نبري.
من كه تنها به دنبال كار بودم با خود گفتم: «اگر تنها عربي باشد ترجمه مي‌كنم». اما كتاب، كتاب قانون بود و حكیم بوعلي سينا نوشته بود. من هم نه پدرم پزشک بود و نه مادرم و خودم نیز چيزي هم در اين باره نمي­دانستم. . .
كتاب را با فكر و خيال بسيار به خانه بردم. به هنرپيشه‌اي مي‌مانستم كه بدون مطالعه‌ي سناريو، نقش خود را پذيرفته بود.
دوباره در فكر و خيال فرو رفتم. اين چه كتابي است؟ از پس آن بر نمي‌آيم. بايد زودتر آن را برگردانم.
كتاب را بازگرداندم اما دكتر گفت:
ـ نا اميد نشو و حتي اگر ماهي دو صفحه هم ترجمه كني قابل قبول است. هفته‌اي سه روز را در اداره به كار فرهنگ مشغول شو و سه روز هم كار ترجمه را انجام بده.
دوباره به قانون روي آوردم. كاري بسيار سخت و دشوار بود. برخي شبها تا اذان صبح به كشف دقايق كتاب مشغول بودم. در اداره هم با همكاري «خانم متوسل» كار فرهنگ را انجام مي‌داديم.
مقرري ماهانه من از قرار ماهي دو هزار تومان توسط دكتر فره‌وشي دوباره برقرار و از ماه سوم به سه هزار تومان افزايش يافت. برايم تقاضاي استخدام كرد. پس از شش ماه تازه خبر رسيد كه مدارك من در ساواك گم شده است. باز روز از نو روزي از نو. «دكتر فره‌وشي» سواد مرا معادل فوق ليسانس پذيرفت و حقوقم يكباره به شش هزار تومان افزايش پيدا كرد. در راديو و در پژوهشكده هم كار مي‌كردم و حقوق مي‌گرفتم. مدتي بعد شنيدم دوستاني كه حاضر نبودند جواب سلامم را بدهند اكنون به پي‌جويي آمدند. دوستي در راديو مهاباد گفته بود اگر ساواكي نيست چگونه است ماهي هفت هزار تومان حقوق مي‌گيرد؟
پيغام فرستادم: هفت هزار تومان نیست نه هزار تومان است اشتباه نكن.
يك روز «سيدعبدالله كليجي» گفت: «مي‌گويند ساواكي هستي. واقعيت دارد؟»
ـ مردم زياد حرف مي‌زنند. خودت بالاخره واقعيت را مي­فهمي. نترس من خودفروش نيستم.
پس از ترجمه‌ي «تاريخ سليمانيه»، ترجمه‌ي ديگري به نام ايران و عرب به من واگذار شد كه يك مسيحي به نام «سليم واكيم» عضو انجمن مورخان دنيا نوشته بود. نيمي از كتاب را ترجمه كرده بودم كه به جمله‌اي جالب برخوردم:
«امام رضا به همراه مأمون به بغداد رفت و در مسير، در كربلا كشته شد. آرامگاه او اكنون زيارتگاه است». در حاشيه‌ي كتاب نوشتم: «اين مرد مورخ نيست بلكه كلاهبردار است. چون هر آدم كم­سوادي هم نگاهي به «المنجد» بيفكند متوجه خواهد شد كه امام رضا در مشهد وفات كرده است و كربلا هم در مسير راه بغداد نيست.
جعفريان گفت: «من اين را نمي‌دانستم. تنها مي‌دانم سه ميليون تمام حق‌التأليف از ما گرفت». كتاب ديگري گرفتم: «روابط فرهنگي ايران و مصر». كه توسط جمعي از دانشمندان مصري نگاشته شد و كتابي درخور توجه بود. كتاب را براي بررسي به «شيخ امين نقشبندي» كه عربي مي‌دانست داده بودند. او هم گزارش كرده بود كه هه‌ژار به مشايخ توهين كرده است. بعدها متوجه شد كه كتاب، ترجمه­ي‌من است و روسياهي به زغال مانده بود. شخصي به نام «يزدان‌پرست» كه بر ترجمه­هايم نظارت مي‌كرد گفته بود بايد ماهي سي صفحه ترجمه تحويل بدهم. براي جعفريان نوشتم: «به كارمندت بفهمان كه ترجمه مانند شلغم كيلويي نيست. تا يك آيه‌ي قرآن ترجمه كنم، مي‌توانم ده صفحه داستان اميرارسلان بنويسم». هر چند ماهي بيش از چهل صفحه هم تحويل مي‌دادم.
جعفريان گفت: «دوست دارم واژگان فارسي مستعرب را پيدا كني و كتابي در اين باره بنويسي. هر منبعي هم كه خواستي چهل و هشت ساعته روي ميز كارت خواهم گذاشت». از راديو هم براي همكاري فشار آورده بودند. جعفريان گفته بود: «تنها در صورتي كه تمايل داشته باشد می­تواند برود وگرنه اجباي در كار نيست». سرپرست راديو «دكتر محمدصديق مفتي‌زاده» بود. گفتم: «من مطالب را به ميل خود انتخاب مي‌كنم. فردا مجبورم نكني در مورد انقلاب سفيد و تمدن سياه صحبت كنم. كار من پرداختن به ملاي جزيري و تاريخ اردلان است . از اين كارها و ديگر هيچ». هر برنامه چهارصد تومان پول مي‌دادند كه درآمدي پنج هزار توماني براي هر ماه به همراه مي‌آورد.
خواهش كردم «خالد آقا حسامي» نيز مانند من برنامه بنويسد. اما خيلي زود عريضه‌اي نوشته و در خواست كرده بود به اندازه‌ي من مواجب بگيرد. «جعفريان» دستور داد هر چه زودتر او را رد كنند. هنگامي كه «قانون» چاپ شد، يك همسايه‌ي ساواكي بسيار محترم به نام «تاجداري»، نزد من آمد و گفت:
پشت كتاب بنويس: هديه‌اي براي شهبانو. كاري مي‌كنم «قانون» به عنوان كتاب سال انتخاب شود.
ـ من يك كرد دربدر هستم و كسي را نمي‌شناسم. براي هديه­دادن به شهبانو هم كه راهمان نمي‌دهند.
از اين مهلكه هم به سلامت رستم.
از حق نگذریم: جعفريان لطف بي‌اندازه‌اي به من و ملاجميل داشت. خدا خيرش دهد. قطبي كه مديرعامل بود به كرمانشاه و كردستان سفر كرده و قول داده بود كارخانه‌ي توليد آلات موسيقي كردي تأسيس كند. نامه‌اي پانزده صفحه‌اي براي جعفريان نوشتم كه خلاصه‌ي آن به اين شرح است:
«شما كه چاپلوسان كرد مي‌گويند كردها شاه‌پرست هستند و به سرزمين ايران عشق مي‌ورزند فريب خورده‌ايد. تمام كردها از ايران و ايراني جماعت متنفرند. . . » و مفصلاً به شرح تاريخ كرد و كردستان و ستم صفوي و سلسله‌هاي مختلف نسبت به كردها پرداخته بودم:
«. . . و اكنون هم عمر از ترس امير و بابكر باقر مي‌شود. . . از راديو به زبان كردي برنامه پخش مي‌كنيم اما كتاب‌هاي كردي از عراق، قاچاقي وارد ايران مي‌شوند و اگر توسط ساواك بازداشت شوند واويلاست. بسيار خجالت‌آور است براي دولتي كه كردها را از خود مي‌داند اما اجازه‌ي چاپ كتب كردي را نمي‌دهد. اگر قطبي خيلي به ايران و تمدن ايراني دلبستگي دارد بايد امكان تأسيس چاپخانه و چاپ كتب كردي را فراهم آورد. هم كردها به ادعاهاي شما ايمان مي‌آوردند وهم ديگر لازم نخواهد بود كتاب­های كردي به صورت قاچاق از عراق وارد ايران دوست كردها- شود. . .
جعفريان عريضه‌ام را به قطبي داده بود. قطبي هم من و جميل را به خانه‌اش دعوت كرد و در مورد تأسيس يك چاپخانه‌ي براي چاپ كتب كردي قول مساعد داد، اما زمانه اجازه نداد كه ببينم راست مي‌گويد يا دروغ. . . انقلاب روی داد، جعفريان اعدام شد و قطبي هم از كشور گريخت. روزهاي آخر، «جعفريان» خانه­نشين شده بود و اجازه نداشت سر كار برود. به همراه ملاجميل به ملاقاتش رفتيم. «سليماني» مدير برون مرزي هم آنجا بود. در گوشه‌اي از اتاق گفت: «جعفريان تازه ترجمه‌ي قانون را ديده و گفته است كاري كه او كرد از عهده‌ي هيچكس برنمي‌آمد. قدر او را ندانستم. اگر فرصتي دست داد و به كار سابق بازگشتم آن طور كه بايد به او احترام خواهم گذارد.
راهپيمايي آغاز شده و هر كس شعار مرگ بر شاه را چون آدامس مي‌جويد. خانم مسوول پژوهشكده‌ي ايران زمين، مرا به اتاق خود خواند و گفت:
ـ هه‌ژار مي‌گويند تو استاد جنگهاي چريكي هستي. اگر شاه نرفت تو بايد مسوول جنگهاي چريكي ما شوي.
ـ خانم فرحبخش! از خدا بخواه پشيمان نشوي. ما در عراق اين كار را انجام داديم و پشيمان شديم و تاوان آن را همه ديديم. . . .
آن روز بسيار سرد با من برخورد كرد اما اولين كسي كه به اتهام طاغوتي بودن اخراج شد همين خانم فرحبخش بود. يك روز نزد من آمد و گفت: «پشيمانم اما چه سود؟»
كتاب «قانون» چاپ شد اما پيش از چاپ، «فره‌وشي» از انتشارات رفت. مردي به نام «دكتر عرفاني» به جاي او نشست و به خاطر بازنويسي ترجمه‌ي كتاب، نيمي از حق‌التأليف را به جيب زد. انسان نانجيب مانند او كمتر ديده‌ام و شنيده‌ام. مقدمه‌ي كتاب را نوشتم و چون به زبان كردي اشاره كرده بودم به من گير داد. مي‌بايست چهل نسخه از كتاب را به من مي‌دادند، اصرار كرد كه بايد پانزده جلد بدهند. «دكتر فره‌وشي» گفت: تعهد ما چهل نسخه بوده است. سرانجام سي‌ و نه جلد تحويل داد و گفت:
ـ يك جلد را هم به صورت برگ برگ براي ويراستاري برده‌اي كه يك نسخه مي‌شود.
ناچار نسخه‌ي چهلم را با پول خريدم و گفتم: «بگو مرا به اميرآباد ببرند».
ـ آقا ماشينمان كجا بود؟ مي‌تواني تاكسي بگيري.
منتظر تاكسي بودم كه «دكتر سيدجعفر سجادي» سر رسيد. ماجرا را تعريف كردم. برگشتيم. به يكي از كارمندها گفت كتاب‌ها را برايم حمل كند. موقع حساب و كتاب، همين آقاي عرفاني مي‌خواست پولي كش برود . . . بالاخره حساب كرديم. . .
جلد دوم كتاب را هم ترجمه كردم. عرفاني تماس گرفت:
ـ استاد خيلي سريع جلد دوم را هم بياور كه چاپ كنيم.
ـ گوش كن جناب! من نمي‌خواهم بقالي مثل تو را ببينم. كتاب را آتش مي‌زنم اما اجازه نمي‌دهم چشم تو به آنها بيفتد.
ديگر او را نديدم تا اینکه شنيدم خودكشي كرده است.
راهپيمايي و كشت و كشتار در تهران ادامه داشت. يك روز به همراه زاگرس در ميدان بيست و چهار اسفند به درگيري‌ها برخورديم. خود را داخل يك مغازه انداختيم. مغازه‌دار كركره را پايين كشيد تا غايله فرونشست. سپس به خانه بازگشتيم. شاه فرار كرد و حكومت جمهوري اسلامي به رهبري ملاها آغاز به كار كرد. يك روز مردي به نام «فخرالدين انور» آمد و گفت:
ـ من رئيس جديد شما هستم. ديگر صحبت از ايران و ايراني بودن به كنار. ما بايد از اسلام سخن بگوييم و بنويسيم وديگر هيچ. . .
فرمايشات اضافي ديگري هم فرمودند.
من گفتم:
ـ تا جايي كه به ياد مي‌آورم اعراب پيش از اسلام، در وحشيت زندگي مي‌كرده‌اند.كسي سواد نداشت و بازرگانان براي حساب و كتاب دفتري از باسوادان مزدور براي نوشتن، آنهم به زبان سرياني استفاده مي‌كردند. عرب‌ها حتي نمي‌دانستند كفش به پا كنند و تنها پس از آشنايي با تمدن ايران، ياد گرفتند لباس و كفش بپوشند. حالا شما انتظار داريد ما نامي از بوعلي سينا و رازي و بسياري ديگر از دانشمندان كه ايراني بودند اما اسلام مديون آنها نبود نبريم و نگوييم اصالت آنها كجاست و از چه نژادي هستند؟
ـ نه به اين اندازه هم نمي‌گويم. . .
سپس از هر كس راجع به كارش پرسيد و كارش مي‌بايست حتماً‌ مرتبط با تلويزيون باشد. هنگامي كه نوبت به من رسيد گفتم: من اينجا سفير هستم. فرهنگ مي‌نويسم، عربي ترجمه مي‌كنم و مي‌نويسم. هيچكدام از كارهاي من به درد تلويزيون نمي‌خورد. مي‌فرماييد بروم. . .
ـ نه شما به كار خود ادامه بدهيد.
با اين سخنان، به ياد مدير شبكه‌ي دوم تلويزيون ايران افتادم كه در زمان شاه به ملاقات او رفتيم. ايشان هم مي فرمودند كه هر كاري بايد در خدمت تبديل آن به برنامه‌ي تلويزيوني و فيلم باشد. . . هنگامي كه از من پرسيد چكاره‌ام، گفتم: «قربان ملايي در حال سخنراني بود. گفت: هر كس يك چشم نداشته باشد نيمه مرد است هر كس علم نحو نخوانده باشد نصف مرد است، هر كس شنا بلد نيست نيمه مرد است. از قراري كه شما مي‌فرماييد من اگر يك نصف مرد قرض كنم تازه مي‌شوم هيچ».
«فخرالدين انور» يك روز ديگر هم آمد و در جمع شروع به سخنراني كرد:
«ما بايد كساني را از بين خودمان انتخاب كنيم كه صددرصد مسلمان و مورد نظر سيستم باشند».
ساكم را برداشتم و جلسه را ترك كردم. دو روز بعد كه به اداره بازگشتم در مقابل در ورودي ايستاده بود. مرا به اتاق خود دعوت كرد:
ـ آن روز من با احترام بسيار با شما برخورد كردم اما همين كه شروع به سخن گفتن كردم، جلسه را ترك كرديد. اين اقدام كار خوبي نبود.
ـ آقاي انور من پيام شما را شنيدم. همين كه به گزينش اشاره كردي، آخر حرفت را فهميدم من كرد، مهابادي، سني و شافعي مذهب هستم. نامم عبدالرحمن است كه مشابه نام كوچك قاتل امام علي است. اينها همه در نظر شما گناهاني نابشخودني است. يعني شصت سال ديگر از زندگيم را مفت گذرانده‌ام. مي‌فرماييد بروم؟
ـ چه كسي گفت برو؟ نخير شما به كارت ادامه بده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(26)

همان روز رفت و درخواست كرد هه‌ژار كارمند رسمي شود. در جواب گفته شد بيش از پنجاه سال سن دارد و قانون اجازه نمي‌دهد. در ضمن كارمند رسمي نبايد از دو مؤسسه همزمان حقوق بگيرد. رسماً از راديو كنار گرفتم و يك كرد يهودي‌­زاده به نام «مهرآسا» كه در زمان يهوديت «بدوح» نام داشت به عنوان مدير برون مرزي راديو انتخاب شد. يك روز پرسيد:
ـ از اين پس برايمان چه مي‌نويسي؟
ـ مگر ملاي جزيري و تاريخ اردلان را نمي‌خواهيد؟
ـ دوست داريم برنامه‌ي مذهبي بنويسي.
با شنيدن اين سخنان نزد «سليماني» رفتم و رسماً‌ استعفا كردم.
يك روز با «فخرالدين انور» به جهاد سازندگي در ميدان انقلاب رفتيم. گفت: «به فرمايش امام قرار است اداره‌‌اي براي گسترش قوميت‌هاي ايراني تأسيس شود. تو مسئوليت مجله­ي كردي را به عهده بگير». «دكتر صديق مفتي‌زاده» و «صديق بوره‌كه­ايي» همكارم شدند. مقرر شد مجله‌اي به نام «هيوا» منتشر كنيم. من چند شرط داشتم: حق كردها بايد در مجلس خبرگان به رسميت شناخته شود، يك نماينده‌ي كرد وارد شوراي انقلاب شود و امتياز رسمي انشار مجله‌ي هيوا به زبان كردي ثبت شود. گفته شد مجلس خبرگان كارهاي مهم‌تري دارد.
ـ فرصت مي‌كنند بهاي گوجه‌فرنگي و كدوتنبل را اعلام كنند اما براي اعلام حق كرد فرصت ندارند؟
خلاصه به نتيجه نرسيديم. يك روز «انور» مرا به اداره‌ي «سروش» برد كه مربوط به نشريات دولتي است.
«سيدابراهيم ستوده» و چند جوان ريش و تنك هم آنجا بودند. سخن از مجله‌ي كردي به ميان آمد. سكوت محض اختيار كردم. ازقيافه‌هايشان زياد خوشم نمي‌آمد. وقتي بيرون آمديم انور گفت: «چرا حرفي نزدي؟»
ـ من كاري به كار كسي ندارم. خودم به تنهايي هر كاري بتوانم انجام مي‌دهم و نياز به همكاري كسي ندارم. در اداره شروع به ترجمه‌ي كتاب‌هاي شريعتي كردم. اولين كتاب نمي‌دانم در كجا چاپ شد و كتاب سومي مي‌بايست در سروش چاپ شود. نزد يكي از همان جوانهايي رفتم كه آن روز در مقابل چشمانم بسيار گوشت تلخ مي‌نمود. «ماجد روحاني» نام داشت (اما خربزه به رنگ نيست). نه هر كسي به اين اسلام خدمت كند و ريشي گذاشته باشد منافق است. پسر بسيار خوبي به نظرم آمد و از او خوشم آمد. او هم با تمام وجود به ياريم آمد. پس از چاپ كتاب سوم و چهارم شريعتي، خواستم «شرح ملاي جزيری» را چاپ كنم. «ماجد» موافق بود. به «زورق» كه سرپرست سروش بود پيشنهاد كردم و گفتم: «يك كتاب عرفاني است و اگر بخواهيد روي عرفان كار كنيد آماده‌اش مي كنم». زورق روي تعريفي كه ماجد از من كرده بود، پيشنهاد را پذيرفت و گفت: «اگر خودت پسنديده‌اي پس خوب است».
ـ نه حوصله ندارم. فردا يك آخوند خشك مغز بيايد و بگويد اين‌ها چيست؟ از مي و مطرب و پيرمغان و رقص و يار قد باريك و بلند بالا سخن گفته است و همه حرام است.
ـ ما كه كردي بلد نيستيم. چه كسي نگاه مي‌كند؟
ـ نسخه‌ي عربي را به آخوندها نشان بده اگر قبول كردند چاپ مي‌كنم.
شرح عربي «زفنگي» را آوردم. به گمانم به بهشتي نشان داده بودند. گفته بودند: «مانند ديوان حافظ است و چيزي از آن كم ندارد. چاپ كنيد».
از حق نگذريم ماجد بسيار كمك كرد و آرزوي چندين‌ ساله‌ام درباره‌ي چاپ اين كتاب سرانجام تحقق يافت. اعتراف مي‌كنم كه پيش از اين فكر نمي‌كردم در سنندج، خانواده‌هايي اين چنين بزرگوار وجود داشته باشند. مادرش بانويي به تمام معناست كه انسان در برابر او شرم حضور دارد. پدرش باباشيخ روحاني ملايي بسيار آگاه و حدود چهل سال است چون يك سرباز گمنام در حال گردآوري تاريخ مشاهير كرد است و دفتري بزرگ آماده كرده است. اگر ملت كرد قدر خدمتكاران خود را بداند به راستي بايد از او به بهترين وجه ممكن تقدير كند.
«كاك احمد مفتي­زاده» دايي ماجد، تأثير اخلاقي بسياري بر خواهرزاده و اعضاي خانواده‌ي خود گذارده است. در هنگامه­ي آزاديخواهي كردستان پس از انقلاب، بسياري از كردهاي مهاباد و سنندج پشت سر كاك احمد مي‌گفتند اما هنگامي كه با او آشنا شدم فهميدم كه بسياري از اين بدگويي‌ها تنها به دليل غرض‌ورزي است.
گناه او تنها اسلام واقعي بوده و باور او به نارسايي كمونيسم است. مفتي­زاده قلباً طرفدار آزدي كردستان است و وعده­هایی كه در ابتداي انقلاب به او داده شد واقعيت داشته و نمي‌دانسته است كه دروغ نزد ملاي حاكم حرام نيست. اكنون كه اين خاطرات را مي‌نويسم كاك احمد در زندان است و تاوان بسيار سختي بابت دلپاكي و صداقت خود پس مي‌دهد. بسياري از پيروان او نيز تحت شديدترين شكنجه‌ها حاضر به دست برداشتن از انديشه‌ي او نيستند. از روزي كه براي نخستين بار او را ملاقات كردم و با هم به شمال رفتيم بسيار به دلم نشسته است و به گمانم بايد هزاران كمونيست را در پاي او قرباني كنند. . . يك نفر ديگر هم كه به خاطر آمد و رفت با ماجد مي‌شناختم «هادي مرادي» بود كه او هم سنندجي و استاد زبان عربي بود. هادي هم پسري بسيار با اخلاق بود. در زمان پهلوي به عنوان عضو فرهنگستان زبان پذيرفته شدم و هفته‌اي دو جلسه در مجالس آن حضور داشتم. رئيس فرهنگستان «دكتركيا» بود. سياست فرهنگستان جايگزيني واژگان فارسي به جاي كلمات عربي بود. پس از انقلاب، فرهنگستان منحل شد. يك روز به «دكتر سجادي» گفتم: «اين بار بايد كلمات فارسي را به واژگان عربي تبديل كنيم».
به مجرد پيروزي انقلاب ديوان «بو كوردستان» و «شرفنامه» را افست كردم. در مدت دو ماه ديوانم به فروش رفت. از شرفنامه هم نسخه‌هاي زيادي در بازار باقي نمانده است. بيشتر زحمات شرفنامه متوجه ماجد شد. شايد ماجد كمي ديوانه است كه آنقدر به من علاقه­مند است چون هيچكس تاكنون به خاطر خدمت به من، مدال افتخار نگرفته است. او با تمام وجود با من همكاري مي‌كند. شايد فكر مي‌كند آدم بزرگي هستم به همين خاطر مي‌گويم ديوانه است. شايد اگر زندگي نامه‌ي من را بخواند پشيمان شود. تاآن موقع هم خدا كريم است اما فعلاً نزديك‌ترين افراد به من است.
درباره‌ي دكترها
در بغداد فقير و بي‌كس و كار بودم و هيچكس را نمي‌شناختم. بيمار شدم و نزد «دكتر نوري فتوحي» رفتيم. مسيحي و اهل سليمانيه بود. معاينه‌ام كرد، دارو در اختيارم گذاشت و پولي نگرفت. قول مي‌دهم كه هر زمان به او احتياج داشتم نزد او بروم. اونه براي من بلكه براي همه‌ي كردها پدري دلسوز و مهربان بود. از طريق او با چند پزشك ديگر نيز آشنا شدم كه يكي از آنها «دكتر كمال حسين» بود. هنگامي كه با «فارش نوري» نزد او رفتم نه تنها پولي نگرفت بلكه معصومه را هم به رايگان عمل كرد. من كه هميشه شرمنده‌ي الطاف آنها بودم مي‌خواستم به نوعي جبران كنم. يك روز در نامه‌اي «كاك امير قاضي» را به «دكتر كمال» معرفي كردم و نوشتم امير از دوستان من است و پول هم ندارد. لطفاً او را ويزيت كنيد.
امير نزد دكتر كمال رفت و تا سه روز بعد بازنگشت.
ـ كجا رفته بودي؟
ـ پس از معاينه مرا به اتاق عمل برد و گفت: «به هه‌ژار چيزي نگو. پولي هم نمی­گیرم. نزد من انسانيت بالاتر از پول است. . .»
بعداً كه به عنوان شاعر كرد شناخته شدم هيچ دكتري پول ويزيت نمي‌گرفت. «دكتر سلام باله‌ته»، «دكتر ابراهيم»، «عمر دزه‌اي»، «طيب عقروي»، «دوغره‌مه‌چي» و بسياري ديگر از جمله‌ي اين پزشكان بودند. در بازگشت به ايران و تهران نيز پزشكان كرد سنگ تمام گذاشتند: «دكتر اعلم»، «دكتر فيض­نژاد»، «دكتر موركي»، «دكتر شافعي» و . . .
از همه شگفت­انگيزتر پزشكي به نام «پاشامشكاتي» بود كه يكبار در كرج نزد او رفتم.
ـ پول نمي‌خواهم.
ـ آخر دكتر نه مرا مي‌شناسي، نه مي‌شناسمت. يعني چه؟
ـ از قيافه‌ات خوشم آمده و مي‌خواهم با تو دوست شوم.
ـ اگر پول نگيري ديگر نمي‌آيم. . .
هنوز هم از دوستان من است.
يكبار در بغداد محمد مولود را نزد دكتر بردم. ناراحتي احشاء داشت. دكتر كمال پس از معاينه گفت:
بايد زود عمل شود. «مه‌م» راضي نبود و مي‌گفت: «به بلغارستان مي‌روم».
ـ برادر من از همه‌ي پزشكان بلغارستان باسوادترم.
ـ نخير عمل نمي‌كنم.
به من گفت: «در اربيل نزد دكتر مظهر برود. مه‌م بايد زود عمل شود و خطرناك است».
وقتي به دكتر مظهر گفتم، گفت:
ـ كاري نداشته باش. او را به بهانه‌اي با خود به بيمارستان بياور.
خودم را به بيماري زدم و با «مه‌م» به بيمارستان آمديم. داخل كريدور دو نفر به سراغش آمدند و به زور او را بيهوش كردند. عمل جراحي با موفقيت انجام شد و «مه‌م» از يك خطر جدي رهايي يافت.
دوستان بسياري در عراق داشتم اما محمد مولود و طاهر توفيق و كاك عبدالخالق چيز ديگري بودند. اميدوارم دوباره آنها را ملاقات كنم. (متأسفانه كاك عبدالخالق در سال 1984 به خاطر كتابي كه بر اساس استنادات قرآن و حديث و كتب فقهي از جمله الام شافعي درباره‌ي زنان نوشته بود به فتواي ملايان اربيل ترور شد). به محض رفتن به اربيل به خانه‌ي محمد مولود مي‌رفتم. ساعاتي بعد طاهر توفيق نيز سر مي‌رسيد و آن مدت در كنار هم بوديم. طاهر توفيق، به نام، خواننده بود اما انساني بسيار سالم، صادق، باصفا، پاك و شريف بود و هيچ چشمداشتي به مال دنيا نداشت. خاطرات او فراموش ناشدني است. هنگامي كه «عبدالوهاب اطرشي» استاندار «اربيل» بود در ناوپردان مرا ديد و گفت:
ـ كاك هه‌ژار استاندار در استان متبوع خود پادشاه است اما تو اهميتي به من نمي‌دهي. وقتي به اربيل مي‌آيي سر نمي‌زني اما با يك لوتي چون «طاهر توفيق» دمخور مي‌شوي.
ـ پادشاهي مبارك خودت. من دوستي طاهر را با تخت پادشاهي عوض نمي‌كنم، چون خود را از من بالاتر نمي‌داند، شيرين كلام است و صداي خوبي هم دارد. . . .
كردهاي ايران بسيار خوش‌سر و زبانند، اما متأسفانه كمتر دل و زبانشان يكي است. به زبان بسيار نزديك و در عمل بيگانه‌اند. اما در ميان كساني كه بسيار به دلم نشستند مي‌توانم از كساني چون «احمد قاضي» نويسنده‌ي كرد و «حسن اسحاقي» برادرزاده‌ي «احمد توفيق» نام ببرم. به دوستي «محمد قاضي» فارس نويس كرد و بزرگترين مترجم ايراني نيز افتخار مي‌كنم. اخلاق درستي دارد اگرچه رفت و آمد كمي با هم داريم.
شايد تا اينجا توانسته باشم گوشه‌هايي از زندگي خود را برايت تعريف كنم. اين مطالب را در سال 1983 نوشته‌ام. اكنون و در ابتداي 1987 ميلادي دوباره سري به زندگينامه‌ام مي‌زنم:
در اداره‌ي پژوهش ايران زمين كار مي‌كردم كه شاه رفت و ملاها بر سر كار آمدند. چند جايي به اين تحولات اشاره كرده‌ام. وقتي انقلاب پيروز شد كسي نمي‌دانست آينده‌ي ايران به كدام سوي خواهد رفت. همه اميدوار بودند كه دنيا زيباتر از گذشته خواهد شد. جوانان شب‌ها در محلات مختلف نگهباني مي‌دادند و شور انقلاب بر همه جا سايه افكنده بود. يك شب اتومبيلي در مقابل خانه‌ي يك آخوند كرد به نام «ملاحسين» توقف كرد.
ممكن است ملاحسين فارسي بلد نباشد شما براي ترجمه برويد.
آخوندي به نام آيت‌ا. . . دزفولي كه به زبان عربي مسلط بود با «ملاحسين» به گفتگو نشست. در ميان صحبت‌ها از «ملاحسين ماريونسي» پرسيد:
ـ حالت چطور است؟
ـ اوضاع خوب نيست؟
ـ چرا؟ ما انقلاب كرديم تا به طبقه‌ي روحاني خوش بگذرد. . .
با شنيدن اين جملات ترس به جانم افتاد.
بي‌مناسب نمي‌بينم كمي در مورد «ملاحسين» بگويم:
ملا حسين از آخوندهاي پاپتي كرد در عراق بود كه به همراه ملامصطفي از حاج عمران به ايران آمده بود. چنان تظاهر به سادگي و صداقت مي‌كرد كه نمي‌توان وصف كرد. هنگامي كه بارزاني به او پول نقد مي‌داد تنها كتاب ديني درخواست مي‌كرد. چنان خود را به صفات انساني آراسته كرده بود كه ملامصطفي او را به عنوان فرمانده‌ي منطقه‌ي بادينان برگزيد. بعدها در دوره‌ي پناهندگي او را در نقده ديدم. بر سر گرفتن پول بيشتر با بارزاني جر و بحث مي‌كرد. پسر او همراه ما در خدمت بارزاني به تهران آمد و به بهانه‌ي گرفتن كمك براي چهل خانوار تحت امر پدر، دو هزار دينار از ملامصطفي گرفت. قرار شد برود. همراه يكي از محافظان بارزاني به بازار رفتيم. پسر «ملاچخماقي» دويست تومان براي خريد يك تسبيح و صد تومان براي يك كراوات، پول خرج كرد.
ـ اين‌ها را براي چه مي‌خواهي؟ مگر نگفتي خانواده‌ام مي‌ميرند.
ـ براي هديه مي‌خواهم.
اجازه‌ي سفر داده نشد و دو هزار دينار هم نوش جان شد. ملاحسين به كرج آمد. پس از انقلاب دوست نزديك آقايان شد، به حج رفت، عضو سپاه پاسداران شد و اكنون فرمانده‌ي يك پايگاه بزرگ در جاده‌ي چالوس و دشمن سرسخت بارزاني است. عقل و شعور درست و حسابي هم كه نداشت.
يك ماه از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه متأسفانه بارزاني در تاريخ 1/3/1979 در آمريكا وفات يافت و جنازه‌اش به كردستان منتقل شد. پيكر او را به اشنويه بردند. صدها هزار نفر در مراسم خاكسپاري او حاضر بودند. من هم در آن مراسم شعري خواندم.
از جمله‌ي كساني كه براي تشیيع پيكر او به اشنويه آمده بودند يكي هم «ملاكريم شاريكندي» بود اما متأسفانه احزاب كرد ايران نماينده‌اي براي حضور در مراسم اعزام نكرده بودند. بسياري از شاعرن و نويسندگان نيز حضور داشتند.
با مرگ بارزاني، من پدري مهربان را از دست داده‌ بودم. روز مرگ او تلخ‌ترين روز عمر من بود. از روزي كه از روسيه بازگشت و دوباره او را ديدم هرگز از حمايت من دست برنداشت. بسياري از كساني كه براي هنر من ارزش پركاهي قايل نبودند به خاطر دوستي او به من احترام مي‌گذاشتند. همچنانكه در بسياري از يادبودها و بزرگداشت‌ها گفته‌ام من هيچكاره بودم و اگر سايه‌ي او بالاي سرم نبود هرگز هه‌ژاري وجود نداشت. خدا رحمتش كند. پس از او نيز ادريس و مسعود به احترام دوستي پدر همواره حرمت مرا نگاه داشتند. هزينه‌ي چاپ كتاب «بو كوردستان» را آنها تقبل كردند و در چاپ «شرفنامه» هم بسيار ياريم كردند. اكنون نيز هر مشكلي داشته باشم با ‎آغوش باز به ديدارم مي‌آيند و به یاری می­شتابند.
پس از پيروزي انقلاب، كردهاي ايران قيام كردند و خواستار آزادي و خودمختاري شدند. پادگان مهاباد به اشغال درآمد و اسلحه‌ها به دست مردم افتاد. حزب دمكرات كردستان ايران به رهبری دكتر قاسملو تجديد سازمان كرد. در شهر‌ مهاباد بيش از 25 حزب فعاليت مي‌كرد كه هر يك انديشه‌اي منحصر به خود داشت. شنيده‌ام «ملاكريم شاريكندي» ترور شده است. احزاب كردي با دولت وارد مذاكره شدند و قاسملو و شيخ عزالدين به تهران آمدند. در خانه‌اي با هم ناهار مي‌خورديم. قاسملو گفت:
ـ هه‌ژار تو به حزب كمك نمي‌كني؟
ـ پول ندارم اما كتاب‌هايم را چاپ كنيد و سود آن را صرف مخارج خود كنيد.
«محمد امين سراج‌الديني» گفت:
ـ كتابها را چاپ مي‌كنيم مشروط بر آنكه نام ملامصطفي را از همه‌ جاي آن خط بزني
ـ اگر بارزاني را از كتاب‌هايم كنار بگذارم ديگر چيزي‌ از آنها باقي نمي ماند. كاك سراج! پشيمان شدم و كتاب‌هايم را خودم چاپ مي‌كنم.
همچنانكه گقتم كتاب‌ها را مجدداً چاپ كردم و نيازي هم به سراجي و مراجي پيدا نكردم. همان روزها به قاسملو گفتم: «براي من عجيب است شما چه حزبي داريد، نمي‌دانم چگونه رحيم قاضي معلوم‌الحال، فوزيه قاضي (تنها به خاطر اينكه دختر قاضي محمد است)، نويد معيني (چون برادر فايق معيني است) و غني بلوريان را كه بيست و چهار سال به خاطر حزب توده در زندان بوده است به عضويت حزب در آورده‌ايد؟ يوسف رضواني هم كه بماند. آيا او را نمي‌شناسيد؟» بسياري از اين سئوالات بي‌جواب ماند.
حزب كنترل امور را در مهاباد به دست گرفت و گفتگوها با دولت ادامه يافت. بيانيه‌اي هشت ماده‌اي به دولت داده شد كه در يكي از مواد آن نوشته شده بود: خروج بي‌قيد و شرط پناهندگان كرد عراق از ايران.
نامه‌اي به قاسملو نوشتم:
«پيشنهادهايتان به دولت بايد به گونه‌اي تنظيم مي‌شد كه تا صدها سال ديگر نيز ارزش مطالعه و تحسين­كردن داشته باشد. آيا مي­داني بيست هزار خانوار كرد عراقي در ايران پناهنده‌اند؟ گرفتم دولت براي دلخوشي شما آن‌ها را اخراج كرد. چگونه؟ اروپا كه نمي‌تواند بروند. به مرزها بازگشته و حداقل ده هزار نفر از آنها براي دشمني با شما مسلح خواهند شد. با اخراج آنها يكي از اركان حقوق ملي كردها را زير پا خواهيد گذاشت. اين كار، كار سياستمدار عاقلي چون شما نيست».
قاسملو گفته بود: «راست مي‌گويد اما گناه اصلي متوجه «صلاح مهتدي» و «شيخ عزالدين» است. كه اين ماده را به ما قبولاندند.
ارتش و سپاه ايران به مهاباد و سنندج و سقز يورش بردند و كشتاري عظيم روي داد. حزب به كوهها پناه برد و درگيري‌ها ادامه پيدا كرد. دو حزب اصلي باقي ماندند كه يكي كومله و آن ديگري حزب دمكرات بود. مدتي هم جنگ برادركشي ميان اين دو حزب روي داد.
يك شب جماعتي با نيت ناپاك، جنازه‌ي ملامصطفي را از قبر بيرون آورده و به گوشه‌اي پرت كرده بودند. حزب دمكرات، متهم رديف اول اين اقدام شرم‌آور بود. متأسفانه حزب هم در بيانيه‌هاي خود، نه به اين اقدام اشاره و نه آن را محكوم كرد. شنيدم مسعود و ايل بارزاني براي انتقام آماده مي‌شوند. نامه­اي به عنوان كاك مسعود، دبير كل حزب دمكرات كردستان عراق نوشتم:
«كاك مسعود عزيز! كرد هرگز مرتكب چنين جنايتي نمي‌شود. تاريخ ملت كرد نشان مي­دهد كه كردها هيچگاه حتي جنازه‌ي دشمنان خود را نيز از خاك بيرون نياورده‌اند اما نمونه‌هاي بسياري از اين پليدي‌ها ميان عجم مي‌توان دست نشان كرد. به گمانم اين كار دسيسه‌ي حسني اروميه براي دامن­زدن به آتش و ايجاد تفرقه است. مراقب باشيد دسيسه‌ي دشمنان براي برادر­كشي عملي نشود.
در پاسخ نوشت:
«در اين مسأله شك ندارم. اما به چند نفر از اعضاي دمكرات شك داريم و از قاسملو خواسته‌ايم آنها را براي بازجويي نزد ما بفرستند اما پاسخي نداده‌اند».
در نامه‌اي ديگر نوشت:
«بارزاني­ها را ديگر نمي‌توان كنترل كرد. آن­ها تحت فرمان من نيستند».
بالاخره آتش جنگ برادركشي، اين بار ميان دو حزب دمكرات كردستان، شعله‌ور شد و توطئه‌هاي «حسني» ملعون به بار نشست.
آن دم كه حزب دمكرات در مهاباد فعاليت مي‌كرد، «مهندس آريا» نامي به كرج آمد و اصرار فراوان كرد كه با او به مهاباد بازگردم.
ـ به هيچ عنوان نمي‌آيم. مي‌گويند 25 حزب در اين شهر فعاليت مي‌كنند. من اگر خيلي زرنگ باشم، تنها مي­توانم يكي از آنها را راضي كنم. بيست و چهار تاي ديگر بناي فحش و ناسزا مي‌گذارند.
مي‌گويند «ملاي باراين» كه اكنون نيز چون مقدسين از او ياد مي‌شود و مردم عراق به زيارت مرقد او مي روند. يك روز حكم ميان دو نفر بر سر يك بز شد. فرمود: «برويد پس فردا بياييد». پس از رفتن آنها طلبه‌ها گفته بودند: «حكيمت بسيار آسان بود. چرا پس فردا؟ من هنوز گندم انبار نكرده‌ام. به نفع هر كدام حكيمت كنم آن ديگري گندم‌هايم را آتش مي‌زند. فردا گندم‌ها را انبار مي‌كنم و پس فردا فتوا مي­دهم».
يكي از صوفي‌های «شيخ رشيد لولان» در روستاي «ژير» هم ماه رمضان روزه نمي‌گرفت و سيگار مي كشيد. گفتند: «تو توبه‌كار شيخ هستي. چرا روزه نمي‌گيري؟» پاسخ داد: «عزيزم! تجربه كرده‌ام اينطوري بهتر است».
من راحت‌تر هستم كه ميان شما نيايم. بيايم چكار كنم؟ كار و كاسبي من هم كه آنجا نيست.
مثلي هست كه مي‌گويد: براي طلبه يا دارستان يا شهرستان. لااقل در تهران مي‌توانم دست و پايي بزنم. اگر به مهاباد بيايم بايد چشمم به دست تو و دوستان ديگر باشد.
با دلشكستگي بازگشت، اما مدتي بعد از حزب جدا شد. خود را به پاريس رساند و اكنون راننده تاكسي است. يك شب ميهمانم بود. در ميان صحبت‌ها گفتم: «من و تو ديگر پير شده‌ايم و شايد نتوانيم از اين كوه به آن كوه برويم. بهتر است از عضويت افتخاري حزب كناره‌گيري كني و در خانه‌ات ادبيات كردي بنويسي». (هيمن در مهاباد گفته بود: هه‌ژار متعهد است به همين خاطر نزد ما نمي‌آيد. تا مدتها نمي‌دانستم متعهد چه معنايي دارد بالاخره متوجه شدم كه منظور او پيروي از خانواده‌ي بارزاني و تعهد به حزب پارتي بوده است.)
بعدها به همراه «غني‌بلوريان» و «سراجي» از حزب جدا شد و مورد لعل و نفرين خاص و عام قرار گرفت. مدتي او را در حزب نگهداشتند سپس به روستايي رفت و مدت‌ها با دلهره و ترس هم از ترس مأموران دو لت و هم از پيشمرگان حزب- زندگي مي‌كرد. سرانجام به مهاباد رفت و تسليم دولت شد. او را به اروميه بردند و مسوليت مجله‌ي كردي «سروه» را بر عهده گرفت. چهار شماره و نيم از مجله‌ را منتشر كرد و سرانجام در 26/1/65 (18 آوريل 1986) بر اثر سكته‌ي قلبي وفات يافت و در مهاباد به خاك سپرده شد. با مرگ «هيمن»، احساس تنهايي بسيار عجيبي مي‌كنم. متأسفانه من هنوز زنده‌ام. . . در اين مدتی كه در اروميه به سر مي‌برد چند بار او را ديدم و چند بار هم تلفني صحبت كرديم. يك بار هم به «راژان» رفتيم. خانواده‌‌‌ي بارزاني و سران پارتي او را بسيار قدر گذاردند و در مورد برخي بي‌احترامي‌هاي قلم او به بارزاني، چيزي به رخش نكشيدند.
مي‌خواهم برشي بزنم و به سه تفنگدار يعني خودم و ذبيحي و قزلجي بپردازم:
در روزهايي كه ملامصطفي از روسيه به بغداد بازگشته بود، سر و كله‌ي قزلجي هم پيدا شد.
پس از بازگشت از تهران، به مدت دو سال در حلبچه در خانه‌ي شيخ احمد دعانويسي كرده و با ريش بلند روزي خور تكيه‌ي شيخ بوده است. سپس به بغداد رفته و به سفارش ملامصطفي كه عراقي است از دردسر رسته است. همچنانكه گفتم او نيز عكاسي مي‌كرد و عربي هم براي راديو مي‌نوشت.
درسال 1961 بارزاني و دولت دچار اختلاف شدند و جنگ آغاز شد. قزلجي بسيار ترسيده بود كه به خاطر معرف بودن از سوی بارزاني با مشكل مواجه شود. من هم تازه از مسكو برگشته بودم. حزب كمونيست عراق به من و قزلجي اطلاع داد كه در صورت تمايل، به آلمان برويم و به عنوان مدرس دانشگاه كار كنيم. من قبول نكردم و گفتم: «اگر همين الان در آلمان و استاد دانشگاه بودم با شنيدن خبر جنگ به كردستان بازمي‌گشتم». قزلجي پذيرفت و رفت. اما به جاي آلمان از بلغارستان سر درآورد. مقالات حزب توده را به همراه كريم حسامي به كردي ترجمه و از راديو پيك ايران در آلمان شرقي پخش مي‌كردند. مدت‌ها بود اين راديو بسته شده و خبري هم از «قزلجي» نبود. ناگهان سر و كله‌اش در تهران پيدا شد. پس از پيروزي انقلاب به همراه احسان طبري به ايران بازگشته بود. در روزنامه‌ي «مردم» حزب توده استخدام و مسئول سرويس كردي شد. چند بار در كرج به ديدنم آمد اما هرگز آدرس و شماره تلفن خود را نمي‌داد. از طرف حزب توده به عنوان نامزد انتخاباتي در بوكان معرفي شده بود. . . ناگهان خبر رسيد كه حزب توده غيرقانوني اعلام و كليه‌ي سران آن بازداشت شده‌اند. «قزلجي» و «علي گلاويژ» هم بازداشت شدند. روز 27 سپتامبر 1984 شنيديم كه در زندان اوين وفات يافته است. حتي نفهميديم قبر او هم كجاست؟. . . اما ذبيحي همچنانكه گفتم با ابراهيم و جلال همكاري مي‌كرد. وقتي آنها با بعث وارد همكاري شدند دروازه‌هاي ديوان نيز به سوي ذبيحي گشوده شد. كار به جايي رسيد كه آزادانه به كاخ رياست جمهوري رفت و آمد مي‌كرد. يكبار حدود دو سال گم وگور شد. سپس دوباره پيدا شد و گفت: «دو سال در يك خانه تحت نظر و بازداشت بوده‌ام». بختيار رئيس ستاد امنيت ايران كه به دشمني شاه از ايران خارج شده بود، به بغداد رفت. ذبيحي به عنوان نماينده‌ي دولت در امور بختيار فعاليت مي‌كرد. هنگامي كه بختيار هم به اشاره‌ي شاه ايران كشته شد، ذبيحي اين­بار در خدمت همسر و خانواده‌ي بختيار بود و كارهايشان را پيش مي‌برد. يك روز به حالت جدي و شوخي گفتم: آن بختيار بيچاره را چگونه سربه نيست كردي؟ عصباني شد و حاشا كرد.
ـ تو مي‌گفتي هر كس از ايران نزد بختيار بيايد حتماً بايد توسط من تأييد شود. چطور شد كه دو مأمور سواك به نام ماشين‌نويسي و خدمتكار استخدام شدند و او را به سادگي كشتند؟ . . تا پيروزي انقلاب او را نديدم. پس از آن شنيدم ذبيحي به مهاباد آمده و به ملاقات شيخ‌عزالدين رفته است. يك روز تلفني صحبت مي‌كرديم. گفت: «مي‌خواهم ببينمت». گفتم: «اگر نمي‌تواني به كرج بيايي به شهر بزرگ بيا (يعني تهران)». مدتي گذشت و اين بار از بغداد تلفن كرد:
ـ چطوري؟ خوبي؟
ـ اين آمدن و رفتن چه بود؟ چرا فرهنگ لغات را چاپ نكردي؟
ـ اين زمستان چاپ خواهد شد.
گويا پس از ملاقات با شيخ جلال برادر شيخ عزالدين توسط حزب دمكرات بازداشت و پس از خلع سلاح آزاد شده بود. . . مدتي بعد گفته شد توسط بعثي‌ها تيرباران شده است اما صحت نداشت. سرانجام در بازگشت به ايران در مسير حركت به تبريز بازداشت شد و ديگر خبري از او به دست نيامد.
از سه تفنگدار، تنها من زنده مانده‌ام. نمي‌دانم چه موقع ، نوبت من خواهد رسيد؟ خدا مي‌داند. . .
محوي مي‌فرمايد:
به‌جي ماوم‌ له ياران، نا به جي‌ماوم، ئه‌جه‌ل زوو به
به مردن له‌م قوسووري ژينه ئيستيعفا نه‌كه‌م چبكه‌م
شاعر عرب هم مي‌فرمايد: «به نظر من مردن به مثابه كوري است كه دست مي‌كوبد. اگر به كسي دست نيافت تا خيلي پير نشود نخواهد مرد».
در اين شصت و شش سال شايد مي‌بايست صدبار مي‌مردم. آنها كه در كودكي مي‌شناختم، مكانهايي در آن درس خواندم، روستاهايي كه زندگي كردم، سفرهايي كه مي‌رفتم و در همه‌ي‌ بلاهايي كه بر سرم آمده‌اند با هزاران نفر آشنا شدم كه شايد اكنون بيشتر آنها زير خروارها خاك مدفونند، اما من همچنان زنده‌ام و شيخ رضا گفتني: «سگ مرگم و جان سخت. . .»
بله! جداي از دو تفنگدار بسياري دوستان ديگر نيز تركم كرده‌اند. در صخره‌ها و كوهها زنده ماندم، از گرسنگي نمردم، مرض سل مرا نكشت، بيماري از پايم در نياورد و از آتش صدها توپ و گلوله و بمب، جان به دربردم و هنوز زنده‌ام. چگونه نگويم مرگ كور است و دست مي‌كوبد. نمي‌دانم اين زندگي . . . . كي به پايان مي‌آيد؟
من و كرج
براي نخستين بار نام اين شهر را از يك پيشمرگ كرد عراقي شنيدم:
ـ قطار ما در شهر كرج اندكي توقف كرد.
ـ كرج كجاست؟
ـ چهل كيلومتري تهران
ـ شرق تهران يا غرب
ـ شرق
همچنانكه گفتم پس از شكست قيام به تهران آمدم. خانه‌اي متعلق به شير و خورشيد هلال احمر كنوني- در اختيارم گذاشته شد و در آن سكونت كردم. شغلي در پژوهشكده‌ي ايران زمين بخش فعاليتهاي فرهنگي به دست آوردم. به پيشنهاد «دكتر فره‌وشي» در هفته سه روز در تهران و سه روز ديگر در خانه. به ترجمه‌ي قانون مشغول بودم. بخش اول آن در سال 1357 شمسي توسط دانشگاه تهران چاپ و منتشر شد. سپس انتشارات سروش، آن را تجديد چاپ كرد و اكنون چاپ سوم آن در بازار است. قسمت دوم نيز چاپ و منتشر شد و اخيراً تجديد چاپ شده است. بخش سوم نيز اكنون كه ابتداي 1987 است در چاپخانه‌ است و فعلاً به دليل كمبود كاغذ در نوبت چاپ به سر مي‌برد. براي بخش‌هاي چهارم و پنجم نيز كه ترجمه‌ي آنها آماده‌ي چاپ است يا عُمر. . .
يك فرهنگ فارسي كردي به خط لاتين نوشتم. سپس گفته شد فرهنگ كردي فارسي بنويسم. چهار سال وقت و گردآوري پنجاه و پنج هزار واژه كه به معناي فارسي، واژگان در پايان هر كلمه آمده است حاصل تلاش‌هاي من بود. قرار است «سروش» اين فرهنگ لغت را چاپ كند. «تاريخ اردلان» را نيز به كردي برگردانده‌ام كه آن نيز چاپ نشده است. دو كتاب عربي به نام‌هاي تاريخ سلميانيه و روابط فرهنگي ايران و مصر را هم از عربي به فارسي برگردانده‌ام كه آنها نيز بي­كس مانده‌اند. حتي نتواستم نسخه‌ي كپي شده‌ي روابط فرهنگي را باز بدست آورم.
از كتابها آثار البلاد و اخبار العباد تأليف محمدمحمود القزويني كه جغرافياي تاريخ جهان است و در اواخر سلسله‌ي عباسيان به رشته‌ي تحرير درآمده بخش‌هاي مربوط به ايران را ترجمه كرده‌ام كه آن هم به دليل كمبود کاغذ در انتظار چاپ به سر مي‌برد. دويست و پنجاه رباعي از مجموعه رباعيات خيام را روي وزن فارسي به كردي ترجمه كرده‌ام كه يكبار در چاپخانه‌ي شورش آن را چاپ كردم. چند بار هم بدون اجازه توسط سيديان مهابادي چاپ شده است (قبلاً به ابن الشيطان مشهور بود). دو بار هم در سنندج بدون اجازه چاپ شده است اما دولت مجوز چاپ و انتشار آن را به خودم نمي‌دهد. اين هم از عجايب روزگار.
در سال 1986 بيماري سختي گرفتم. به يادم افتاد كه در اين مدت كوتاه باقي مانده كاري با «مه‌م و زين» انجام دهم. چهار نسخه چاپي شامل مه‌م وزين حمزه (1919 ) استانبول، سيدا رودينكو (1962 )، لنينگراد، بوزارسلان (1968) استانبول (لاتيني) و «مام گيو» چاپ اربيل را مقايسه و آن را آمده كردم تا همراه ترجمه‌ي مكرياني خود در يك جلد چاپ كنم، اما هنوز امكان چاپ آن مهيا نشده است.
بد نيست مجموعه‌اي از كارهايي را كه تا سال 1987 انجام داده‌ام اعم از چاپ شده و چاپ نشده فهرست وار در اينجا بياورم.
1ـ ئاله كوك: مجموعه اشعار دوران ژ-ك كه در سال 1945 در تبريز توسط روابط فرهنگي ايران و شووري چاپ و به آذري و ارمني ترجمه شده است.
2ـ «به‌يتي سه‌رمه‌رولاييي سه‌گ و مانگه‌شه‌و» مجموعه شعر در هزار بيت كه به صورت قاچاق در دمشق چاپ شده است.
3ـ مه‌م و زين، به زبان مكرياني كه در سال 1960 در بغداد چاپ و در سال 1357 خورشيدي در تهران افست شده است.
چهار كتاب از دكترشريعتي كه از فارسي به كردي برگدانده‌ام و در تهران چاپ شده است.
4ـ يك در كنار خال و صفر بي‌انتها
5ـ آري اينچنين بود برادر
6ـ عرفان، برادري و آزادي
7ـ پدر، مادر، ما متهميم
8ـ تاريخ سليمانيه، ترجمه‌ از عربي به فارسي (چاپ نشده است)
9ـ روابط فرهنگي ايران و مصر، ترجمه از عربي به فارسي (چاپ نشده است)
10ـ عشيره‌ي فراموش شده‌ي گاوان ترجمه‌ي از عربي به كردي، در سال 1973 توسط انستيتو كرد بغداد ، چاپ شده است.
11ـ شرفنامه به كردي در سال 1973 توسط انستيتو كرد بغداد چاپ شده است.
12ـ ديوان ملاي جزيری به همراه شرح و تفسير، سال 1361 خورشيدي توسط انتشارات سروش چاپ شده است.
13ـ فرهنگ فارسي كردي به زبان لاتين (چاپ نشده است)
14ـ فرهنگ كردي كردي (چاپ نشده است)
15ـ تاريخ اردلان، ترجمه‌ از فارسي به كردي (چاپ نشده است)
16ـ آثار البلاد و اخبار العباد، ترجمه از عربي به فارسي (چاپ نشده است)
17ـ پنج انگشت، يك مشت مي‌شوند. كتابي براي كودكان، ترجمه‌ از فارسي به كردي در سالهاي 1359 و 1362 در تهران توسط كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان چاپ شده است.
18ـ عمر خيام به كردي، در چاپخانه‌ي شورش و در ادامه چهار بار در مهاباد و سنندج، بدون اجازه‌ي من چاپ و منتشر شده است.
19ـ بو كوردستان هه‌ژار ، ديوان شعر، دوبار در عراق چاپ و در ايران تجديد چاپ شده است.
20ـ قانون در طب، ترجمه از عربي به فارسي، بخش نخست، چهار بار چاپ شده است.
21ـ قانون در طب، بخش دوم دوبار چاپ شده است.
22ـ بخش سوم
23ـ بخش چهارم
24ـ بخش پنجم
25ـ بخش ششم كه هنوز چاپ نشده است.
26ـ مه‌م و زين اصلاح شده به همراه توضيح واژگان به همراه نسخه‌ي ترجمه‌ي مكرياني.
جداي از اين‌ها بسياري مقالات و اشعار ديگر نيز در روزنامه‌ها و مجلات به چاپ رسانده‌ام كه اكنون در دسترس نيستند. روزنامه‌هاي خه‌بات، كوردستان عصر قاضي محمد، كوردستان، برایه­تی، خه‌بات، مجله‌ي هه‌لاله، مجله‌ي روناهي در بغداد، هيوي روزنامه‌ي عمر جلال، كه فكر كنم «چراي كورد» بود.كومسه‌ مولسكي پراودا، مجله‌ي لييترا توراي ژيزن، ريگه‌ي گه‌ل، نووسه‌ري كورد، و بسياري ديگر كه اكنون در خاطرم نيست. در سروش و همچنين در «پيشه‌نگ» نيز مطالبي نوشته‌ام و گفتگوهايي هم با «پيشه‌نگ» داشته‌ام.
در اواخر پاييز 1986 به همراه معصومه به پاريس رفتيم و ميهمان برادرم رسول شديم كه اكنون همسري ايراني و پسري چهارساله به نام «دياكو» دارد. سفر پاريس از آن جهت خوش گذشت كه با انستيتو كرد پاريس و «كندال» سرپرست آن آشنا شدم. اين مكان در پاريس، به همت «يلمازگوناي» و كاك كندال تأسيس شده است. يلماز قول داده بود از درآمد فيلم‌هاي خود، براي مؤسسه هزينه كند و كندال هم به عنوان يك فيزيكدان مشهور، از هيچ كوششي فروگذار نمي‌كرد. اما متأسفانه «يلمازگوناي» جوانمرگ شد و مرگ به او فرصت نداد.
انستيتو در بهترين نقطه‌ي پاريس، يعني «لافاييت» تأسيس شده و هزاران جلد كتاب، مجله، روزنامه، نوار ويديو و نوار كاست درباره‌ي كرد و كردستان در آنجا نگهداري مي‌شود. دولت سوسياليست فرانسه، علاوه بر تأمين اثاثيه، سالانه هشتصد هزار فرانك نيز به عنوان كمك در اختيار انستيتو گذارده است، اما پس از روي كار آمدن دوگلي‌هاي دست راستي و ملاقات با وزير خارجه‌ي تركيه، اين مقرري قطع شده است و انستيتو شرايط مالي مناسبي ندارد.
كردهاي ثروتمند در همه جاي دنيا پراكنده‌اند اما خصلت كردآن است كه سر خود را با اين كارها به درد نياورد. در نتيجه حاضر نيست بخش كمي از ثروت خود را به فرهنگ ملت كرد اختصاص دهد.
در سايه‌ي آمد و رفت به انستيتو با كردهاي دلسوز بسياري آشنا شدم. كاك شوقي و تيمور از جمله‌ي اين دوستان هستند. پيش از سفر به پاريس، مه‌م و زين اصلي خاني را به همراه معناي واژگان حروفچيني كردم. نسخه‌اي از كتاب را به ادريس بارزاني نشان دادم. آن را خواند. مقرر شد در اروپا چاپ شود. نامه‌اي به ماموستا «پيروت» در وين نوشت و كتاب را هم فرستاد تا در سريع‌ترين زمان ممكن به هر قيمت- چاپ شود. پس از هفده روز تأخير شماره‌ي پيروت را پيدا كردم. قرار شد با پيروت به دنبال چاپخانه بگرديم. از طريق كاك كندال پرس­وجو كرديم.
گفته شد اگر بخواهيم با بالاترين كيفيت چاپ كنيم دويست و چهل هزار فرانك يعني سه ميليون تومان هزينه خواهد داشت. مي‌دانستم كه ادريس توان پرداخت اين پول را ندارد. كندال گفت: «ما در حال خريد يك دستگاه كامپيوتر به ارزش هفت هزار دلار هستيم. اين كار را چاپ خواهيم كرد اما فعلاً پولي در بساط نداريم».
هنگامي كه به ایران بازگشتيم به ادريس گفتم: «كاش بتوانيم اين هفت هزار دلار پول را در اختيار انستيتو بگذاريم». ادريس گفت: «اگر حزب هم موافقت نكند خودم ترتيب آن را خواهم داد».
متأسفانه دو روز بعد، ادريس سكته‌ي قلبي كرد و چشم از جهان فرو بست.
ايامي كه در پاريس بودم همايش بزرگ هواداران و اعضاي انستيتو برگزار مي‌شد. از تمام شخصيت‌هاي كرد مقيم اروپا دعوت به عمل آمده بود. عده‌اي به خاطر مشكل ويزا نتوانستند بيايند اما از سوئد و آلمان و چند كشور ديگر، دوستاني آمده بودند. من نيز در همايش شركت كردم. روز دوم قرار بود دكترعصمت شريف وانلي رئيس جلسه باشد. اما به دليل بيماري نتوانست حاضر شود. من را به عنوان رئيس انتخاب كردند. در خطابه‌اي كه ارائه كردم، آشكارا از احزاب كردي و از كردها گلايه كردم كه: «چرا اين همه حزب حزب مي‌كنيد؟ ما كردها از همه سو آماج يورش دشمنان قرار گرفته‌ايم و دور نيست كه به سرنوشت سرخپوستان آمريكا دچار شويم. چرا اين همه حزب؟ و چرا همه عليه يكديگر؟ پيش از اين مي‌گفتيم خوان‌ها و شيوخ، آزادي كرد را به باد دادند و اما امروز حزب‌ها از ايشان بدترند. مانند اهالي «قوره‌به‌راز» شده‌ايم: دوازده خوان، يك رعيت دارند. تعداد احزاب از جمعيت كردها بيشتر است. زير سرما و برف مانده‌‌ايم. بگذاريد سرپناهي درست كنيم آنگاه به فكر رنگ سبز و زرد و سرخ و يا آبي ديوارهاي آن باشيد. . . خلاصه حسابي گرد و خاك كردم. . .».
مصاحبه و گفتگوهايي هم با روزنامه‌ي «كردستان پرس» و فرهاد شتاكلي انجام دادم.
هر چند ادريس به پيروت سپرده بود كه از نظر تأمين مخارج دريغ نكند اما اگر «دكترعزيز فيض‌نژاد» كه مقيم آلمان بود به دادم نمي‌رسيد وضعيت نامناسبي پيدا مي‌كردم. خدا خيرش دهد.
محمد عزيزي هم چند روزي ميهمان ما بود. از ديدن او بسيار خوشحال شدم. سفر اروپا پنجاه روز به طول انجاميد. در اين مدت ميهمان، دوستاني در پاريس بودم: نازيه خانم (خواهر كندال). نازي خانم شافعي و كمال داوودي، چند بار هم در يك رستوران كردهاي كرمانج غذا خورديم كه آشپز آن يك كدبانوي مهابادي بود.

پايان (( ته واو ))

با سپاس فراوان از وبلاگ بهزاد خوشحالي وعزيز فرزانه كاك بهزاد خوشحالي به خاطر ترجمه خوب (( چيشتي مجيور )) ماموستاي كورد هژار هميشه زنده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها